Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
27-مونا - پادکست راوی

۲۷-مونا

مونا

این اپیزود مناسب بچه ها نیست. اگه دارید با بچه ها میشنوید ازتون میخوام همین الان اپیزود رو پاز کنید و تو یه تایم دیگه بهش گوش کنید.

مونا بدجوری داغ کرده بود. هر چی از دهنش در میومد نثار نیما کرد و شاکی رفت تو اتاق. دید یه جعبه قرص رو میز آرایشه. اون قرص ها میتونست از همه این سختی هایی که کشیده و اگه نیما تغییر جنسیت میداد از نظرش باید میکشید رهاش کنه. جعبه رو باز کرد و قرصارو ریخت تو مشتش و شروع کرد به خوردنشون. به خودش لعن و نفرین میفرستاد و گریه میکرد و دونه دونه قرصارو بدون آب قورت میداد.
قرصای تو دستش که تموم شد هر چی ورق قرص بود روی میز خالی کرد و ریخت کم دستش که بخوره. شروع کرد به خوردن و چندتایی که خورد نیما اومد تو اتاق و گفت چه غلطی داری میکنی؟ میاد جلو و دست مونارو میکشه و قرصاشو خالی میکنه. مونا هی نیما رو پس میزد که بره کنار میگفت برو نمیخوام دیگه زنده باشم. چند دrیقه ای در حال کشمکش بودن که کم کم مونا داون میشه و از هوش میره.

شروع داستان

وقتتون بخیر

این قسمت بیست و هفتم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود ۷ام مهر ماه دو صفر منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

۷ام به ۷ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. اگه میخواید راوی رو به کسی معرفی کنید که اهل پادگیر نصب کردن نیست میتونید کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts رو بهشون بدید.

اگه دوست دارید داستان کوتاه هم بشنوید ما یه پادکست دیگه ای رو داریم منتشر میکنیم به اسم شیوانا که اونجا روزانه اپیزود منتشر میشه. میتونید به اونم سر بزنید.

از طریق اینستاگرام و سایت ما هم خبرهای تکمیلی در مورد قصه هارو ببینید و بخونید.

بابت همه حمایت هاتونم چه مالی و چه معنوی صمیمانه ازتون تشکر میکنم.

 

بریم سراغ قصه. اسم مستعار دختر قصه ما مونا هستش

یه چیزیم بگم. این اپیزود مناسب بچه ها نیست. حتی ممکنه شما هم دوست نداشته باشید که تو جمع این اپیزود رو گوش کنید و لازم باشه تنها بشنویدش. چیز ترسناک و خطرناکی هم نیستا. راجع به یه سری مسائل بزرگسالان صحبت میکنم پس هشیارش باشید.

اسپانسر

شما اسپانسر این اپیزود هستید. داستان از چه قراره؟ چند وقتیه که ما بخشی از هزینه های ساخت پادکست رو به کمک اسپانسرهامون تامین میکنیم. طبق روال، ما یه اسپانسر جدید پیدا کردیم که بتونیم باهاشون همکاری کنیم. وقتی قصه این اپیزود رو ازمون پرسیدن گفتن که میترسن بهمون کمک کنن. موضوع این اپیزود توی جامعه ما یه تابو هست.

و چون احتمال میدن یه درصد برای برند و کسب و کارشون مشکل پیش بیاد، از همکاری با ما دست کشیدن. من به تصمیمشون احترام میزارم. این چالش من بود. خیلی فکر کردم که چی کار کنم. حتی به سرم زد برم سراغ یه داستان دیگه ولی دیدم این میشه خودسانسوری. من که خودمو جلوی دوستام سانسور نمیکنم و اگه منم درباره این موضوع صحبت نکنم، پس کی و کجا صحبت کنه و چجوری راجب این موضوع به بقیه آگاهی داده بشه.

با خودم فکر کردم که چجوری هم قصه رو اونجوری که دوست دارم بگم و هم بتونم هزینه های تولید رو پوشش بدم. بعد دیدم من برای شما قصه میگم. پس از شما دعوت میکنم که اسپانسر این اپیزود باشید. چیز عجیب و غریبی هم نمیخوام، فکر کنید میخواید یه قهوه مارو دعوت کنید.

ممنون میشم از طریق سایت حامی باش که لینکش تو اطلاعات این اپیزود هست، ازمون حمایت کنید که ما دستمون بیاد چقدر میتونیم سراغ قصه های چالشی تر بریم و نترسیم. حامی باش درگاه ارزی هم داره. اگه خارج از ایران هستید و نتونستید از طریق درگاه ارزی حمایتمون کنید، توی اینستاگرام بهمون پیغام بدین تا کمکتون کنیم.

نفستون گرم

ادامه داستان

مونا متولد دهه ۷۰ و فرزند اول یه خانواده ۵نفریه که پدرش کارمند بود و مادرشم معلم.

تو خانواده پدری چون نوه اول بود پادشاهی میکرد و همه مونارو میزاشتن رو سرشون. از طرف خانواده مادری چون خیلی نوه قبل اون بود دیگه مونارو توی شمارش نوه ها به حساب نمیاوردن.

منظورم اینه توجهی که از خانواده پدر میدید رو، از خانواده مادر نمیدید و این قضیه، اوضاع رو براش عجیب کرده بود و فکر میکرد که خانواده مادریش دوسش ندارن. حتی بعضی موقع ها هم اگه چیزی میگفتن براش خیلی بولد میشد.

مثلا تو ۴-۵ سالگی یادشه که یکی از خاله هاش بهش گفته بود که تو دماغت خیلی گندست باید بری عمل کنی موهاتم فره باید از ته بزنی و یه سری اینجور صحبتا.

این برخورد خالش باعث شده بود مونا همیشه یه تنفر خاصی نسبت به خالش داشته باشه. نه فقط نسبت به خالش، نسبت به همه آدمایی که خالش ازشون تعریف میکرد و دوسشون داشت.

حالا بماند که گفتن این حرف به بچه اصلا درست هست یا نه ولی خوبه ما هشیارش باشیم که بچه ها تو اون سن خیلی حساسن و ممکنه رفتار و اعمال شما روی آیندشون تاثیر بزاره پس یه خورده باید مواظب رفتارامون باشیم.

بعد بخاطر این رفتارا و احساس کمبودی که از سمت خانواده مادریش میدید همیشه میخواست خودشو به همه ثابت کنه، ثابت کنه زشت نیست، ثابت کنه توانمنده و در نهایت نشون بده که اون خیلی خفنه.

مثلا براش یه دوچرخه خریده بودن، از این چرخ های کمکی هم کنارش بود. اوایل سوار میشد و میدید که بچه های محلشون مسخرش میکنن که از اون چرخ کمکی ها بسته.

تو یه حرکت جهادی دوچرخشو میبره تو حیاط چرخ کمکی هاشو باز میکنه و برمیگرده تو محلشون رژه رفتن که آره ببینید من میتونم بدون چرخ کمکی هم برونم.

اوایل که رفته بود مدرسه نمیتونست تکالیفی که بهش میدادن رو انجام بده دلیلشم نمیدونست. از مدرسه مامانشو میخوان و جلوی مونا از مامانش میپرسن خانم شما سواد داری؟

مادرش میگه بعله من خودم معلمم.

میپرسن پدر این بچه چطور؟ مادرش میگه بله کارمند و تحصیلکرده هستن. بعد معلمه میگه خب این بچه به کی رفته اینقدر خنگه. این همینجوری تا سیکل هم نمیتونه پیش بره. یه مقدار درس خوندنش رو جدی بگیرید.

این تحلیل رو اون معلم وقتی کرده بود که هنوز حروف الفبارو باهاشون شروع نکرده بودن.

با شروع شدن روال عادی تدریس، مونا هم مثل بقیه همه درسارو یاد میگیره و جزو شاگرد خوبا هم میشه.

مونا از این بچه های آروم و درسخون بود که کاری به کسی نداشتن و زیاد هم با بقیه دوست نمیدشن. یه دختر درونگرا که دوست داشت خودشو به همه ثابت کنه. از اون طرف اونقدر این فکر که بقیه دوسش ندارن یا ممکنه یه مدتی دوسش داشته باشن و بعد اون، دیگه کاری بهش نداشته باشن تو ذهنش بود که نمیخواست با کسی دوست صمیمی بشه.

بخاطر همین تو کل دوران دبستان دوست صمیمی نداشت و اکثرا تنها بود.

تا حدی این خوب شدن و خواستنش برای ثابت کردن خودش به بقیه ادامه پیدا میکنه که سال پنجم دبستان میره یه مدرسه بهتر تا آمادش بکنن برای مدرسه تیزهوشان.

البته این پیشنهاد از طرف یکی از مادرای بچه ها به مامانش بود.

سال پنجم رفت یه مدرسه جدید. جایی که کاملا جدید بود و با خودش فکر میکرد سخت میتونه دوست پیدا کنه چون بقیه بچه ها دوستی هاشون از قبل شکل گرفته بود.

روز اول مدرسه وقتی میره تو کلاس و رو یه نیمکت میشینه بقل دستیش میگه هرچی تنبله میفرستن تو کلاس ما. مونا با خودش میگفت بابا لامصب بزار یه امتحان بگیرن بعد اینو بگو.

اون سال مونا تو آزمون تیز هوشان قبول میشه و میفرستنش مدرسه فرزانگان. فرزانگان اسم مشترک یه سری از مدرسه های تیزهوشان هستش که تو کل ایران شعبه دارن.

مادر پدرش میگن مجبور نیستی بری فرزانگان که بهت سخت بگیرن اما چون خودش همیشه دوست داشته به بقیه ثابت کنه اون خفنه، میره به اون مدرسه.

من در مورد این مدرسه صرفا اطلاعاتی که شنیدم رو میگم و نمیدونم چقدر درسته. باز هم شما اگه میدونید توی کامنت های پادگیر ها بنویسید تا همه بخونیم و مطلع بشیم.

رفتن مونا به راهنمایی

تو این مدارس کلا مطالب درسی دو سه لول بالاتر از مدارس عادی تدریس میشه.

یه جورایی سعی میکنن درس دبیرستان رو شبیه سازی کنن و تو هر پایه خیلی بیشتر از بودجه بندی کتاب درسی رو با بچه ها کار میکنن.

بعد فکر کنید این شرایط درسی. از اون طرف ۲۰-۲۵ تا دانش آموز شاگرد اول که همه از یه فیلتر سخت رد شدن رو اینجا کنار هم میشونن و بهشون فشار میارن که خیلی بیشتر از قبل درس بخونن و دونه دونه این بچه ها نمراتشون شروع میکنه به افت و از اون طرف خانواده ها انتظار دارن که این بچه ها مثل قبل نمراتشون تو سطح عالی بمونه.

این داستانا باعث میشه اکثر این دانش آموزا دچار اضطراب و خجالت بشن و زندگیشون بشه درس خوندن.

تفاوتی که این مدرسه با مدرسه های قبلی برای مونا داشت فقط این نبود. تو این مدرسه چند نفری مثل خودشو پیدا کرده بود که همیشه میخواستن خودشونو به بقیه ثابت کنن و این شد آغازی برای دوست صمیمی پیدا کردن مونا.

با این دوستا اونقدر صمیمی میشن که شروع میکنن خونه همدیگه مهمونی رفتن و خانواده ها هم کم کم با دوستای بچه هاشون که آشنا میشن بیشتر بهشون اعتماد میکردن.

به واسطه کلاس زبان و ورزش و چیزای دیگه مجال اینو پیدا کرده بود با پسر ها هم ارتباط بگیره و باهاشون بیرون بره و چت کنه.

سال دوم دبیرستان از بین اکیپشون با سحر یکی از دوستاش خیلی صمیمی میشه و دیگه هرکاری میکردن با هم انجام میدادن. سحر به شدت درسخون بود و از لحاظ درسی همه مشکل های درسیشونو با اون مطرح میکردن.

تو همون سال فیس بوک خیلی تو ایران رونق گرفته بود و همه اونجا اکانت داشتن. مونا و بقیه همکلاسیاشون هم اونجا اکانت میسازن. بعد میفهمن پسرای مدرسه تیزهوشانم اونجا اکانت دارن و با هم یه گروه میزنن و چند وقتی با هم چت میکردن و دوستی بین دخترا و پسرا شکل میگیره.

مدیر و ناظم مدرسشون متوجه این قضیه شده بود. ناظم مدرسه همه اونارو جمع میکنه میگه ما فهمیدیم چیکار کردید. همه عکس هاتون رو زدیم رو سی دی و میخوایم بفرستیم آموزش و پرورش.

اون موقع ها بی هیچ دلیلی بچه ها فقط چون تهدید میشدن میترسیدن. ولوله میوفته تو بچه ها و همشون اکانتاشونو دی اکتیو میکنن اما دوستی هایی که شکل گرفته بود از تو فیس بوک رو با اس ام اس و تلفن ادامه میدن.

یکی از این پسرایی که مونا بیشتر از بقیه باهاشون صمیمی شده بود اسمش رضا بود. دوستیشونم خیلی بر پایه درس و دانشگاه بود. به هم کتاب درسی قرض میدادن و سوالاتشونو با هم حل میکردن و این جور تیپا.

رضا و سحر شده بودن دوستای مونا و خیلی با هم درس میخوندن و کلاسای مختلف میرفتن تا رسید به وقت کنکور.

روز کنکور چینش صندلیاشون بر اساس معدل جوری بود که همه بچه های کلاسشون افتاده بودن تو یه کلاس برای امتحان.

همه از سحر انتظار رتبه تک رقمی داشتن و از مونا هم دیگه خیلی بد بشه ۳ رقمی.

دفترچه عمومی رو میدن همه میزنن و تموم میشه و دفترچه تخصصی رو هم میدن و همون اوایلش میبینه سحر هی داره عرق میکنه و بی قراره اینور و اونورو نگاه میکنه.

مراقب اون کلاس هی میرفته بالای سر سحر و بعد چند دقیقه یهو سحر داد میزنه میگه تو میدونی من کیم؟ من هر هفته رتبه یک کنکور قلمچی میشم ولی این سوالای مزخرفتونو نمیتونم حل کنم اینا چیه طراحی کردید؟

کم کم همه شروع میکنن سحرو دلداری دادن که بابا میتونی بلدی حواست پرت شده استرس نداشته باش تمرکز کن و این حرفا ولی سحر گوش نمیکرد و فقط داد و بیداد میکرد. سر وصدایی که نه از رو عصبانیت باشه ها از روی استرس بود.

بعد کی اینجوری بود؟ کسی که همه بچه های کلاسشون بهش امید داشتن که تک رقمی میشه.

یه ربعی مراقبا و بچه ها سعی میکنن آرومش کنن ولی کوتاه نمیومد. از یه طرف همه اون بچه ها میگفتن یا خدا این که امید ما بود نتونسته سوالارو حل کنه ما دیگه باید چیکار کنیم.

بعد چند دقیقه یکی از اونور کلاس گفت بابا اینو ببرید بیرون نمیزاره ما تمرکز کنیم.

سحرو میبرن یه جای دیگه که آروم بگیره ولی از هوش میره دوباره به هوش میاد تستارو میزنه ولی خب یکی دوتا درس رو سفید میزاره چون وقتشو از دست داده بود.

بعد امتحان همه زنگ میزدن مونا میگفتن با این دوستت بدبختمون کرد اگه ساکت میموند ما بهتر امتحان میدادیم و این حرفا.

دردسرتون ندم. سحر با امید رتبه تک رقمی میشه ۱۲۰۰ و مونا با امید رتبه زیر هزار میشه ۲ هزار.

وقت انتخاب رشته میخواسته یه جایی بره که دوستاش و مخصوصا رضا هم میرفته واسه همین رشته متالوژی رو انتخاب میکنه. متالوژی رشته ای هست که مربوط به شناخت و استخراج فلزات هست.

همه بهش میگن این چه رشته ای میخوای بری بابا بیخیال شو به درد دختر نمیخوره این رشته تو.

رضا بهش میگه یکی از دوستای داداشم داره متالوژی تو شریف میخونه بیا باهاش صحبت کن ببین دوست داری بخونی یا نه همشهری هم هستیم.

اون آقا پسر اسمش نیما بود. نیما کسیه که تو ادامه داستان خیلی باهاش کار داریم.

شروع آشنایی مونا با نیما

مونا با نیما که صحبت میکنه میبینه درسای این رشته رو دوست داره واسه همین انتخاب رشته میکنه و دانشگاه امیرکبیر قبول میشه.

تو طول این مدت هم دوستی مونا و نیما و رضا با هم بیشتر و بیشتر شده بود.

نیما که دوسال از مونا و رضا بزرگتر بود شریف میخوند. رضا هم شریف قبول شده بود.

۳تا ایشونم چون اهل یه شهر بودن خیلی با هم صحبت میکردن و هوای همدیگه رو داشتن.

مونا سری اول با خانوادش میان تهران و میره خابگاه دانشجویی میگیره و ساکن میشه. احساس اینکه داشت یه بخشی از مستقل شدن رو تجربه میکرد براش خیلی حس خوبی بود. رفتن خانوادش رو با چند قطره اشک همراهی میکنه و برمیگرده تو خوابگاه تا آماده بشه برای اون چیزی که انتظارش رو میکشیده

بازم بگم. من در مورد خابگاه امیر کبیر مخصوصا بخش دختران هیچی نمیدونم و این چیزایی که میگم شنیده های من از تجربه مونا هستش. اگه شما تجربه مشابه یا خلاف این رو داشتید ممنون میشم تو کامنت های جایی که پادکست رو میشنوید برامون بنویسیدشون تا همه بتونیم بخونیمشون.

خوابگاه امیرکبیر اینجوری بوده که مسئول خوابگاه نداشتن و یه بخشی از بچه ها فضای خوابگاه رو کنترل میکردن.

تو این مایه ها که خانومم ببین چقدر بدون رژ لب خوشکل تری. یا ببین چقدر مقنعه زیبایی تورو از شال بیشتر نمایان میکنه و از این مثالا.

اما مونا اونقدری درگیر این مسائل نبود و نه نظارتشون اذیتش میکرد نه کاری بهشون داشت. اونا هم بعد یه مدت قطع امید کردن. البته که مونا تیپیکال دخترای اون دوران بود و خیلی عجیب به خودش نمیرسید.

بگذریم. کلاسای دانشگاه شروع میشه و کمابیش با رضا و نیما و یه سری دیگه از بچه های شهرشون دوست میشه و با هم قرار کافه و رستوران میزاشتن و بیرون میرفتن تا یکی از دوستای مشترک نیما و مونا سعی میکنه ارتباط این دوتارو با هم شکل بده.

این وسطا مونا با یه پسر دیگه ای دوست میشه و بعد دوماه رابطشون تموم میشه و اینبار خود نیما پا پیش میزاره تا با مونا دوست بشه.

از اینجا به بعد، قصه مونا و نیما، به هم گره میخوره.

پس لازمه یه مقدار نیمارو بیشتر بشناسیم و با شخصیتش آشنا بشیم.

نیما کیه؟

خب

نیما یه پسر با شخصیت درونگرا و آروم بود از اینا که حرف نمیزد نمیزد وقتی حرف میزد همه قبول میکردن. از اینا که قشنگ ۲بار حرفشونو تو دهنشون مزه مزه میکنن بعد مطرحش میکنن. هم باهوش بود و هم خوب فکر میکرد به همه چیز

از نظر ظاهری یه پسر خیلی لاغر با موهای بلند و ژولیده و ریش سیبیل کم پشت با یه نموره غوز راه میرفت. د لباس پوشیدنش هم اینجوری بود که هر چی داشت میپوشید و به اینکه شلوارش به لباس و کفشش بیاد یا رنگاشون بهم بخوره یا از لحاظ اسپرت و کلاسیک با هم ست باشه توجهی نمیکرد. خرید هم نمیرفت و چیز جدیدی برای خودش نمیخرید. اونقدر وسایلشو مصرف میکرد تا تموم بشن بعد که دیگه نبود میرفت یه چیزی میخرید.

خیلی اهل موسیقی متال بود و به خاطر علاقش به کاراکترهای این سبک موسیقی موهاشو بلند و ژولیده نگه میداشت و میگفت این هویت منه.

به شدت فوتبال رو دوست داشت و خیلی هم سر این موضوع با بقیه کل کل میکرد. بزرگترین تفریحش هم این بود که با دوستای نزدیکش سالن فوتسال بگیرن و برن بازی کنن.

جدا از فوتبال علاقه شدیدی هم به بازی های کامپیوتری داشت.

تصور کنید یه آدمی با این مشخصات عاشق مونا شده بود و میخواست باهاش دوست بشه.

یکی دوبار اول که با مونا میرن بیرون، نیما با شلوار پاره میاد سر قرار. از این شلوارا که مدل پاره داره نه ها. شلوارش قبلا سالم بود بعد یه مدت پاره شده بود و اهمیتی نمیداد بهش. مونا هم با خودش فکر میکرد خب بنده خدا دانشجوئه پول نداره وگرنه که یه چیزی میخرید میپوشید آبروش نره.

بعد دو سه تا قرار متوجه میشه نه این بنده خدا به اندازه کافی پول تو حسابش داره و خرج خورد و خوراکش میکنه ولی لباس نمیخره

تا نزدیک ۶ ماه این دوتا با هم بیرون میرفتن بدون اینکه هیچ حرف عاشقانه و احساسی ای بینشون رد و بدل بشه.

حتی یه بار که نیما رفته بود شهرشون پیش خانوادش تا مونا بهش گفت میخوام تو کافه تولدمو بگیرم نیما پا میشه یه روزه میاد که تو تولد مونا باشه و براش کادو بگیره و دوباره برمیگرده پیش خونوادش.

کم کم مونا هم داشت عاشق نیما میشد. یه سری چیزای نیما رو مخش بودا ولی این خاص بودنش. نوع صحبت کردن. متفکر بودن و این مدل خودش بودن بدون توجه به فیدبک بقیه مونارو مجذوب نیما کرد. البته این احساس دو طرفه بود و یه بار که هردوتاشون اهل یه شهر بودن میرن بیرون و نیما براش یه دسته گل بزرگ میاره و رسما ازش میخواد که دوست دخترش باشه مونا هم با خوشحالی قبول میکنه.

ارتباطشون با هم نزدیک تر میشه. نیما تو تهران خونه داشت و وقتی میخواستن با دوستاشون دور هم جمع بشن میرفتن خونه نیما.

خانواده مونا با دوست اجتماعی پسر اکی بودن ولی با بیشتر از اون نه. مونا هم به این عقیدشون احترام میزاشت و هیچ وقت نمیزاشت دوستیشون از این حد بیشتر بشه تا وقتی اتفاقی بینشون نیوفتاده. اما نیما دوست داشت که یه اتفاقایی بینشون بیوفته.

سال دوم دانشگاه بودن که مونا تصمیم میگیره برای ارشد بره یه کشور دیگه درس بخونه و لازمش این بود که مدرک زبان بگیره. اوضاع درسیش تو دانشگاه متوسط رو به خوب بود و مشکلی هم نداشت. این تصمیم رو که به نیما میگه اونم میگه اتفاقا منم دوست دارم از ایران برم و یه جای دیگه درس بخونم.

اما نیما اوضاع درسیش اونقدری خوب نبود. یه ترم حذف کرده بود. دو ترم مشروط شده بود. رشتشو دوست نداشت و میخواست یه رشته دیگه بخونه خانوادش باهاش مخالفت میکردن و نمیزاشتن. خودش پا میشد میرفت سر بعضی کلاسای اون رشته ای که دوست داشت میشست و اوضاعش پیچیده بود.

بعد از اون طرف خیلی به رابطشون اهمیت میداد و هر موقع مشکل و جر و بحثی بینشون پیش میومد میگفت بیا بریم پیش مشاور مشکل رو درست و اصولی حلش کنیم. چندباری هم به مونا گفته بود که خیلی دوسش داره و دوست داره با هم ازدواج کنن.

بعد یه مدت مونا هم این موضوع براش جدی میشه و وقتی میبینه این آدم اونقدر فهمیدست که برای مشکلاتشون دنبال راه حل درسته و نمیخواد اونو سرکوب کنه، درکش میکنه، دوسش داره اونم تصمیش از یه دوستی ساده تبدیل به یه دوستی مدت دار و ازدواج میشه.

وقتی که جفتشون به هم این موضوع رو میگن که هدفشون از دوستی ازدواج و رابطه ادامه دار هستش تصمیم میگیرن که رابطه جنسی هم با همدیگه داشته باشن.

دو سه باری هم تلاش میکنن که بتونن سکس کنن اما به نتیجه ای نمیرسن. تصمیم میگیرن برای این موضوع هم با مشاور صحبت کنن و وقتی حرف میزنن مشاور تشخیص میده که چون هنوز ازدواج نکردید یه سری سد های ذهنی دارید و نباید نگرانش باشید و عادیه و تو خیلی از زوج ها قبل از ازدواج هست.

چون تو این مدت در مورد ارتباطاتشون از مشاور به نتیجه های خوبی رسیده بودن و دعواهاشون خیلی کم شده بود محتمل بودن این تشخیص رو هم زیاد میدیدن واسه همین حساس نمیشن به این موضوع.

تقریبا یکسال از رابطه دوستیشون گذشته بود که تصمیم میگیرن داستان ازدواجشونو با خانواده هاشون مطرح کنن.

نیما اول به پدرش میگه و یه بار که بابای نیما میاد تهران سه تایی با هم میرن بیرون و بابای نیما با مونا صحبت میکنه. مونا اونجا میفهمه که بابای نیما کارخونه دار هست و اوضاع مالیشون خیلی فراتر از تصور مونا بوده اما برای اینکه پسرشون لوس نشه خیلی چیزارو ازش دریغ میکردن.

اونجا پدر نیما میگه برنامتون چیه؟ مونا هم میگه منتظریم درسمون تموم بشه ازدواج کنیم و دوتایی اپلای کنیم و با هم بریم. یه بار دیگه هم با مادر نیما میرن بیرون و آشنا میشن با هم.

تو این آشنایی ها هم مونا با خانواده نیما اکی بوده هم اونا با مونا.

مونا که داستان ازدواج و ملاقاتش با خانواده نیمارو به خانوادش میگه مامانش اول میگه زودته دختر من ۲۴ سالگی ازدواج کردم تو از منم میخوای زودتر ازدواج کنی؟ یک ساله همدیگه رو میشناسید باید بیشتر با هم آشنا بشید اخلاقای همو بشناسید.

مونا میگه مامان من نیما رو دوست دارم. خودشم که پسر مودب و خیلی خوبیه چرا باید صبر کنم.
دغدغه دیگه مادرش اختلاف سطح مالی خانواده ها بود که فکر میکرد بابت این موضوع به مشکل بخورن.

مادرش بهش میگفت بخاطر پول پسره که عاشقش نشدی؟ مونا گفت مامان اون موقع که من ازش خوشم اومد اصلا نمیدونستم اوضاع مالیشون چطوریه تازه فکر میکردم وضعش از ما هم بدتره.

مادرش رو که راضی میکنه یه بار با باباش باهاش صحبت میکنه و میگه مامانت بهم یه چیزایی گفته و من خیلی خوشحالم که تو بزرگ شدی و قصد ازدواج داری و میخوای مستقل بشی و برای زندگیت تصمیم بگیری.

ما همه جوره تورو حمایت میکنیم و به نظرت احترام میزاریم همه چیز هم به نظر تو بستگی داره.

شواهد داشت نشون میداد همه چی عالی داره پیش میره و یه ازدواج بی نقص رو پیش رو دارن.

هر دو خانواده ها با ازدواج موافق بودن. نیما و مونا هم همدیگه رو دوست داشتن و خانواده هم با هم آشنا شده بودن.

هیچی دیگه همه چی اکی بود قرار خواستگاری میزارن و طلا میخرن و بعله برون و همه چی خیلی خوب پیش میره.

نیما از طرف خانواده تامین بود اما خودشم کار میکرد و حقوق کمی میگرفت اما هر دو چون دنبال رفتن بودن خیلی روی کار و زندگی اینجا حساب باز نکرده بودن.

بیشترین داستانی که براشون پیش میاد سر قضیه مهریه بود که مادر مونا میگفت ۱۱۰ سکه. مونا میگفت ۵. پدرش میگفت هرچی مونا میگه. این وسط هم عاقد ۱۴ تا سکه نوشت.

مونا میگفت من سکه نمیخوام ولی همه حق و حقوق و شرایط ضمن عقد رو میخوام.

از مهم ترین شرایط ضمن عقد وکالت در طلاق، حق تحصیل، حق اشتغال، حق خروج از کشور، حق حضانت فرزندان در صورت طلاق هستن.

خیلی ساده مراسم عقد رو برگذار میکنن و شبش هم تو یه هتل با فامیل خیلی نزدیک و دوستا شام میخورن و تو خونشون هم یه بزن و بخونه ساده و جمع و جور.

وقتی برمیگردن تهران مونا از خو

ابگاه میاد بیرون و میره خونه نیما و با هم زندگی میکنن. تا هم با اخلاقای همدیگه بیشتر آشنا بشن هم هزینه اضافی ندن و هم اینکه دیگه عقد کرده بودن زن و شوهر محسوب میشدن دیگه.

زندگی مشترکشون عاشقانه و رمانتیک بود. با هم خرید میرفتن. با هم غذا درست میکردن. با هم خونه رو جمع میکردن. به همدیگه تو درس هاشون کمک میکردن و حسابی حامی همدیگه بودن و خیلی هم همدیگه رو دوست داشتن. اما یه چیزی همچنان تو رابطشون لنگ میزد. ارتباط جنسیشون هنوز کار نمیکرد چه برسه بخواد درست کار کنه.

شروع زندگی مشترک مونا و نیما

مونا فکر میکرد مشکل از اونه و باید یه کاری برای این داستان بکنه.

میره دکتر زنان چک آپ میکنه دکتر هم میگه نه دختر جان تو مشکلی نداری شما باید برید پیش یه سکسولوژیست.

سکسولوژیست کیه؟

سکسولوژیست یا متخصص روابط زناشویی به کسی میگن که مطالعات علمی درباره جنسیت انسان داره و تو این حوزه دانش کافی برای مشاوره جنسی به زن و شوهر ها میده.

شیوه کارش هم معمولا اینجوریه که با هر دو طرف صحبت میکنه و دلایل ترسشون از رابطه جنسی رو ریشه ای پیدا میکنه و بعد با آگاهی از اونها پروسه درمان رو شروع میکنه. معمولا هم این درمان با صحبت و یا انجام یه سری تمرین ها چه فردی و چه به صورتی دونفره انجام میشه.

میرن پیش متخصص سکسولوژیست مشکلشون رو میگن و اونم میگه شما خیلی به موقع اقدام کردید خیلی از رابطه ها به طلاق کشیده به خاطر این موضوع و دادگاه ارجاعشون داده به ما و بعد یه مدت مشکلشون حل شده.

یا حتی موردی داشتیم که پزشک بوده ولی چون آگاهی نداشته و مشاوره هم نمیگرفته موردشون به طلاق کشیده.

خلاصه کنم. اون متخصص یه سری پروتکل و کارهایی رو بهشون میگه انجام بدن که ۵۰ درصدش رو مونا به تنهایی باید انجام میداد و ۵۰ درصد دیگه اون کارهارو لازم بود با همراهی نیما انجام بده اما نیما کمکش نمیکرد و هی طفره میرفت.

مونا همه جور فکر و خیالی تو سرش میومد. اینکه جذاب نیست و نمیتونه همسرش رو به سمت خودش بکشونه، فکر میکرد شاید رفتاری میکنه که باعث میشه همسرش بهش جذب نشه و یه عالمه زمزمه دیگه.

تو کل این مدت هم تمام تلاشش رو میکرد پروسه ای که سکسولوژیست بهش گفته بود رو درست پیش بره تا شاید فرجی بشه و بتونن این مشکلشون رو رفع کنن.

نزدیک۶ ماه مونا هر کاری که سکسولوژیست بهش گفته بود رو مو به مو انجام داده بود به امید اینکه نتیجه بگیره ولی هیچی نشده بود و نتونسته بودن هیچ رابطه جنسی ای با هم برقرار کنن. تازه اوضاع داشت بدتر هم میشد.

فکر و خیال اینکه نتونستن بعد ۶ ماه پروسه درمان هیچ کاری انجام بدن جدا از نیاز انسانیشون بدتر رو مخشون هم بود.

مونا دیگه واقعا خسته شده بود. از این خسته ها که نمیدونست چیکار باید بکنه. نه اینکه بخواد زیر همه چیز بزنه. درمونده بود و دنبال یه مشاور بهتر میگشت و هی دکتر میرفت و آزمایش میداد تا بتونه کاری کنه نیما جذب اون بشه.

تو همین داستانا بود که آخرای شب هر دو تو تخت بودن قبل خواب نیما به مونا میگه من نسبت به تو سرد مزاجم. نه اینکه تو جذاب نباشیا. من تحریک نمیشم. سرچ کردم و خوندم اینجوری که من به نتیجه رسیدم من ای سکچوآل هستم.

سعی میکنم تا جایی که فضای پادکست اجازه بده دونه دونه لغت های جدیدی که به کار میبرم رو توضیح بدم اما اگه میخواید بیشتر بدونید بهتره سرچ کنید و در موردشون اطلاعات کسب کنید.

ای سکچوآل یا آسکچوآل به به کسی میگن که هیچ تمایل جنسی ای نداره. این افراد یه جورایی بی جنس گرا هستن یا به زبون دیگه هیچگونه میل جنسی در اونها وجود نداره. نه جنس مخالف. نه جنس موافق. نه خودشون.

برگردیم به قصه. تقریبا یکسال از عقدشون گذشته بود و کل این مدت با هم زندگی میکردن که نیما این حرف رو به مونا زد.

مونا گفت ای سکچوال چیه؟

هیچ ایده این نداشت از اینکه این حرف فهشه بیماریه یا چیز دیگه؟

نیما براش یه سری چیزارو توضیح میده و میگه من گرایش جنسی ندارم. سرچ کردم دیدم که ۱ درصد جمعیت دنیا این حالت رو دارن. چیز عجیبی نیست و یه جورایی با پارتنرشون به صورت قراردادی سکس رو انجام میدن ولی باقی مسائل زندگیشون عادیه.

مونا آچمز شده بود. پاشده بود راه میرفت تو خونه میگفت آخه چجوری تا قبل ازدواج این حسارو نداشتی؟

حتما من برات جذابیت ندارم. مگه میشه کسی گرایش جنسی نداشته باشه؟ مطمئنی گی نیستی؟ مطمئنی ترنس نیستی؟

خب دوباره این دوتا لغت رو توضیح بدم برای اونایی که نشنیدن این لغات رو.

گی به مرد هایی میگن که تمایلات جنسیشون به مردها هستش.

ترنس که تو اپیزود های قبلی هم در موردشون گفتم به فردی میگن که هویت روحیش مخالف بدن جسمانیشه. یعنی جسمش مرده ولی میخواد که زن باشه. یا برعکس.

واژه ترنس رو که گفت خودش ترسید. تو یه لحظه یه عالمه تصویر از جلوی چشمش رد شد که اگه نیما ترنس باشه زندگیشون چی میشه. بدجوری ترسیده بود. هی داشت حرف میزد و از همه چی میگفت.

عاشق نیما بود دوست نداشت از دستش بده. حتی با این شرایطش حاضر بود باهاش زندگی کنه ولی دوست نداشت نیما به این فکر کنه که چیز دیگه ایه. چه ترنس چه گی.

واسه اینکه نیما یه لحظه نخواد فکر ترنس بودن رو تو ذهنش داشته باشه یه تصمیم گرفت. به نیما گفت پاشو بیا جلو آیینه.

نیما که دید مونا بدجوری ترسیده و از لحاظ ذهنی بهم ریخته با فکر اینکه شاید اگه هرکاری مونا میگه انجام بده یه مقدار از ترسش کم بشه و آروم بشه به حرفش گوش داد و نشست جلوی آیینه. مونا شروع کرد نیمارو آرایش کردن.

نیما ریش و سیبیل داشت. مونا برای نیما رژ لب و خط چشم و سایه کشید. صورتش رو آرایش کرد و بهش گفت خودتو نگاه کن تو آیینه چقدر زشت میشی؟ نیما چرخید سمت آیینه و داشت خودشو نگاه میکرد.

مونا گفت باشه تو ای سکچوالی ولی یه درصد هم فکر نکن که ترنس یا گی باشی. مشکلتو با هم حل میکنیم یا درمانش میکنیم یا هرجوری که تو اکی باشی. نیما هنوز نگاهش تو آیینه بود.

مونا بلندتر صداش کرد و شونه هاشو گرفت و جمش داد گفت باشه نیما؟ باشه؟

نیما که انگار شوک شده بود گفت باشه باشه فقط تو نترس.

نیما ادامه داد و گفت اصلا میریم پیش مشاور و این موضوع رو هم مطرح میکنیم و کارهای که باید انجام میدیم. هر دوتاشون ترسیده بودن. هر دوتاشونم همدیگه رو دوست داشتن و نمیخواستن طرف مقابلشونو از دست بدن.

روز بعد موضوع رو با یه تراپیست متخصص مطرح میکنن. مونا هنوز فکر میکرد یه گیری از اون هستش و نیما چون اونو دوست داره نمیخواد این موضوع رو به روی اون بیاره واسه این این حرفو زده. یعنی این موضوع آرزوش بود. فکر میکرد اگه خودش جذاب نباشه یا یه سری مسائل دیگه میتونن یه کاری بکنن ولی اینکه نیما ای سکچوآل باشه رو معلوم نیست بتونن درمان کنن.

صحبت که میکنن اون متخصص میگه دختر جان مشکلی که تو میگی یه چیز نرماله که هر دختر دیگه ای ممکنه داشته باشه. اما موضوع نیمارو باید تنها باهاش بیشتر صحبت کنه و مشکلش یه جورایی روانشناختیه.

از اونجا که میان بیرون تصمیم میگیرن هر کدوم پیش متخصص مربوطه برن تا به یه نتیجه ای برسن.

دوباره نزدیک ۶ماه اینبار هر دو تحت نظر تراپیست میمونن و به امید بهتر شدن شرایط تا یه شب نیما میاد به مونا میگه من اعتیاد به دیدن فیلم های پورن دارم واسه همینه نمیتونم با تو ارتباط برقرار کنم.

این حرف رو وقتی یکی تو شرایط نرمال به همسرش بگه ممکنه طرف شاکی و ناراحت بشه یا هر حس دیگه ای بجز خوشحالی بهش دست بده. اما مونا رو ابرها بود و داشت بال در میاورد.

میگفت خب باشه اشکالی نداره این مشکل درمان داره شروع میکنیم به درمانش. خوشحال بود که قرار نیست نیمارو از دست بده.

جدا از احساسی که داشت ترس از بار روانی حرفایی که ممکن بود بقیه بهش بگن خیلی براش سنگین بود.

یادتونه که. مونا از این آدما بود که ببینید من چقدر خفنم. دوست داشت همیشه بهترین خودش باشه و همه جوره هم برای اینکه به این شرایط برسه ریسک و تلاش میکرد.

بدجوری براش سنگین بود اگه میگفتن آره مونارو فهمیدید شوهرش شده زنش؟ یا فهمیدید مونا کاری کرده شوهرش بخواد زن بشه؟ و الا ماشالا. متاسفانه ما ایرانیا خوب بلدیم بدون اینکه کفشای کسی رو بپوشیم بجاشون راه بریم و تحلیل بدیم. بدون اینکه خودمونو جاشون بزاریم و شرایطشونو اونجوری که واقعا هست درک کنیم، نظر و راه حل میدیم.

تو راوی من زیاد از خوبیامون گفتم. خوبه یه مقدار بدی هامونم جلو چشمون بگیریم و ببینیم چقدر زشتن و بهمون بر بخوره و بخوایم عوضشون کنیم.

تغییرای مثبت معمولا از اون جایی شروع میشه که به عمق زشت بودن این چیزی که باید تغییر کنه نگاه کنیم.

این حرفا باشه واسه آخر قصه که حرف زیاد دارم.

ترس از فکر کردن به آینده

دوباره یه مدتی درگیر این میشن که نیما این مشکلش رو به کمک تراپی حل کنه.

تقریبا ۴-۵ ماه هم با این داستان درگیر میشن تا عروسی یکی از دوستای مونا تو شهرشون میشه و برمیگردن اونجا که تو عروسی شرکت کنن.

مونا حالش میزون نبود و بدجوری درگیر بود. تقریبا ۲سال بود که عقد کرده بودن. رابطه جنسی که سرش گرد بود.۲سال بود که به هزار تا بهونه مختلف با مشاورای مختلف سر و کله میزد. آینده رابطش معلوم نبود. پروسه اپلای کردن و رفتن هم به مشکل خورده بود و معلوم نشده بود که میتونن برن یا نه. از همه جهات تو برزخ بود.

وقتی میرسن مادرش که میبینه حالش خوب نیست باهاش درد دل میکنه و یه مقدار غمش فروکش میکنه.

تو مراسم عروسی همه بهشون میگفتن یالا عروسی بعدی شماییدا. کی به سلامتی. ولی هیچکی از حال دلشون خبر نداشت. از برزخی که توش بودن. بعد واسه اینکه کسی متوجه غم و اندوه و مشکلشون نشه باید خودشونو خیلی عاشق و معشوق و کول نشون میدادن. مونا سعی میکرد از برنامه هاش برای آینده و اپلای کردن و چیزای دیگه بگه تا بحث عوض بشه.

وقتی بر میگردن خونه نیما بهش میگه خیلی وقته میخوام یه چیزی رو بگم که برام خیلی سخته و نمیدونم چجوری بگم؟

مونا بهش میگه این مرموز رفتار کردنت از همه چی بدتره. بگو اصل مطلب چیه؟

نیما میگه ما روز به روز داره مشکلاتمون بیشتر میشه. من میخواستم با تو باشم که خوشبخت و خوشحالت کنم اما نه تنها خوشحالت نکردم و فکر هم میکنم هیچ موقع نتونم خوشبختت کنم. بیا از هم جدا شیم.

مونا ماتش میبره. دو ساعت قبل داشتن ازشون تاریخ عروسی میپرسیدن و اینا خیلی با شوخی و خنده و عاشقونه دوستاشونو همراهی میکردن. حالا تو تنهاییشون داشت بحث جداییشون جاری میشد.

مونا میگه مگه منو دیگه دوست نداری؟ من دارم تمام تلاشمو برای زندگیمون میکنم. تو هم همینطور. این همه با هم رو رابطمون کار کردیم و هر روز بیشتر از قبل عاشق هم شدیم چجوری از هم جدا شیم؟

نیما ساکت میشه و بحث اون شب تو نطفه خفه میشه.

یه روز که رفته بودن خونه مادر پدر نیما مامان نیما از مونا میپرسه چی شده که جفتتون حالتون داغونه؟ مونا بغضش میترکه و میگه نمیدونم چرا اینجوری شده. ما همدیگه رو دوست داریم ولی نیما گفته بیا از هم جدا شیم و داستان مشکلشونو براشون تعریف میکنه.

مادر نیما هم آرومش میکنه و میگه صبور باشید مشکلات آروم آروم دونه دونه حل میشن نگران نباشید.

بعد از اینکه برمیگردن تهران مونا دوباره اون شخصیت قوی و شکست ناپذیر درونشو فعال میکنه و جوری نشون میده که هیچ اتفاقی نیوفتاده و همه چی تحت کنترله.

یه روز نیما ازش میپرسه تو کجا برای لیزر میری من موهای بدنم داره اذیتم میکنه میخوام لیزر کنم.

مونا دیده بود که اون مرکزی که میره برای لیزر موهای بدنش بخش آقایون هم داره و خیلی هم مراجع دارن. به نیما معرفی میکنه و اونم میره برای لیزر موهای بدنش.

بعد یه مدت نیما میگه میخوام برم موهای صورتمم لیزر کنم. مونا بهش میگه تو که ریش بهت خیلی میاد. ولی نیما میگه خسته شدم از بس صورتمو شیو کردم. میخوام این کارو بکنم راحت شم از دستشون. مونا میگه نکن این کارو پشیمون میشی شاید یه موقع دوباره دلت ریش خواست.

نیما به حرفش گوش نمیده و میره اون مرکز و اونا هم میگن برای لیزر صورت آقایون باید نامه از پزشکی قانونی بیاری. معلوم نیست چی گفته و چیکار کرده ولی بعد یه مدت مونا میبینه که نیما صورتش رو هم لیزر کرده.

شروع دعواهای جدی نیما و مونا

شب یلدا بود. مونا و نیما تو خونه بودن و هیچ جایی نرفتن. هنوز نیما تحت مشاوره بود . هر دوشون تو اوضاع روحی مناسبی نداشتن و دلتنگی داشت گلوی مونارو فشار میداد. تو گوشیش بود و میدید همه پست و استوری از سفره شب یلدا و دورهمی های خانوادگی و دونفرشون گذاشتن.

با خودش گفت که چیکار میتونه بکنه حال و هواشون عوض بشه. پا میشه میره لباس مراسم عقدشو میپوشه و میاد یه آهنگ شاد میزاره و دست نیمارو میگیره و به زور بلندش میکنه تا باهاش برقصه.

نیما با اکراه قبول میکنه و کمتر ۳۰ ثانیه با مونا میرقصه و دوباره میره سر جاش میشینه و کلشو میکنه تو گوشیش.

مونا هم آهنگ رو قطع میکنه و میره تو اتاق خواب که بخوابه.

بعد یک ساعت نیما بدون توجه به اینکه چه اتفاقی قبلش افتاده بود میاد تو اتاق و رو تخت دراز میکشه تا بخوابه. مونا شروع میکنه غر زدن که من این همه سعی کردم حالمونو عوض کنم تو اصلا دیگه شاد بودن من برات مهم نیست فقط به خودت اهمیت میدی و این حرفا و یه مشت از سر ناراحتی و غر آروم میزنه به بازو نیما.

نیما یه دفعه از جاش میپره و میگه تو میخوای منو بکشی. من پیش تو امنیت جانی ندارم و گوشی و سوییچ ماشینشو بر میداره و از خونه میره بیرون.

مونا هنگ کرده بود. زنگ نیما میزنه میگه این مسخره بازیا چیه پاشو بیا خونه باشه کجا گذاشتی رفتی؟

نیما میگفت نه تو خونه ای که تو باشی من نمیام تو میخوای منو بکشی من جونمو ریسک نمیکنم.

مونا بهش خب کجا میخوای بری امشبو کیف پولتو نبردی پول داری جایی بمونی؟

بیا کیف پولتو بردار برو هرجا دلت خواست. تو بیا اصلا من میرم از خونه بیرون.

نیما گفت نه من نمیام.

هرچی مونا میگفت قبول نمیکرد. بهش میگفت بابا ما ۵-۴ ساله همو میشناسیم ۲ساله با هم زندگی میکنیم مگه من تا حالا کاری باهات کردم خطی روت انداختم که این حرفو میزنی؟

مونا خیلی نگرانش بود. با کلی خواهش و التماس نیمارو راضی کرد بیاد دم در کیف پولتو بگیر برو نمیخاد بیای بالا من میام پایین بهت میدم.

بلاخره راضی میشه با ماشین میاد دم در و پنجره رو یه خورده میده پایین مونا که کیف پولشو بهش میده گازشو میگیره و میره

تا یه مدت خونه نمیومد و با کلی حرف زدن قبول میکنه بیاد خونه ولی اتاقاشون از همدیگه جدا باشه.

رفتاراش هم سینوسی بود.

یعنی چند روز بعد همین فرار کردن رفت تو تخت و پیش مونا خوابید و بهش گفت من تورو دوست دارم نمیخوام تورو از دست بدم و کلی تو بقل مونا گریه کرد.

چند وقتی میگذره و یکی زوجی که دوستشون بودن پذیرش از کانادا گرفته بودن و برای کارای سفارتشون باید میرفتن ترکیه. یه شب میان خونه نیما و مونا و بهشون پیشنهاد میدن که با هم برن ترکیه بگردن اونا هم کارای پذیرششونو بکنن.

اون شب نیما خیلی بد خلقی میکنه و مدام بهشون تیکه میندازه و حسودی میکنه.

بعد رفتن مهموناشون مونا بهش میگه اگه حسودی میکنی بهشون میتونه بین خودمون باشه چرا تو روشون این رفتارارو میکنی؟

اگه خوشت نمیاد ازشون باهاشون رفت و آمد نکن و سفر نرو چرا آبرو ریزی میکنی.

نیما اول انکار میکنه. دعواشون بالا میگیره و نزدیک ۲-۳ ساعت با هم جر و بحث میکنن. دعواشون با این مکالمه تموم میشه که نیما میگه شما من نیستین و نمیتونید منو درک کنید. مونا میگه مگه تو چی هستی طهفه نطنز؟

نیما میگه من ترنسم. دلم میخواد دختر باشم.

اوضاع مونا بعد اعتراف نیما به ترنس بودن

مونا ۵ دیقه ساکت میشینه سر جاش و ذول میزنه به نیما. یاد اون شبی میوفته که خودش نیمارو آرایش کرد. تازه فهمید چرا نیما به صورت آرایش کرده خودش زل زده بود و از دیدن صورت آرایش کرده خودش دست نمیکشید. داشت از تو خودشو میخورد. با خودش میگفت کاش دستش میشکست صورت نیمارو آرایش نمیکرد. نمیدونست اون اتفاق جرقه چیزی رو روشن کرده یا نه.

تو اون ۵ دقیقه وجود خودش با خودش جنگید و از درون تخریب شد.

نیما که ۵دقیقه بود فقط داشت از طرف مونا نگاه میشد ترسیده بود.

مونا از جاش بلند میشه میره تو اتاق درو میبنده. هنوز درونش غوغا بود. نمیدونست کار درست چیه. فکر اینکه نیما دختر بشه بهم ریخته بودتش.بدون هیچ منطقی شروع کرد دور خودش چرخیدن و دور اتاق دویدن.

از اتاق اومد بیرون رفت سر آلبومای عکسشون و هرچی عکس دونفره داشتن رو پاره میکه.

میره سر وقت یه شاسی عکس بزرگ و از دیوار بر میداره اونقدر میکوبتش به طاقچه شومینه که لبه سنگ طاقچه شومینه میشکنه و میوفته زمین.

حسابی که زورشو میزنه و خسته میشه میره سر وقت عکسای رو یخچال و همشونو پاره میکنه و کم کم عصبانیت و خشمش تبدیل میشه به بغض و اشک و گریه.

نیما از ترس یه گوشه کز کرده بود و جم نمیخورد. مونا داد میزد و گریه میکرد. همش به این فکر میکرد که چجوری این داستان رو به بقیه بگه. دوستاشون بفهمن چی؟ چجوری به خانوادش بگه؟ مادرش بهش گفته بود زود تصمیم نگیره. گفته بود که بیشتر با هم رفت و آمد کنن و آشنا بشن. دختری که دوست داشت به همه ثابت کنه از همه خفن تره یه مشکل خیلی بزرگ داشت.

بلاخره با کلی گریه اون شب میگذره.

روز بعد خونه یکی از دوستاشون تولد دعوت بودن. واسه اینکه کسی بویی از مشکلشون نبره خیلی عادی دوتایی باز هم با هم رفتن اون تولد. اما اینبار دیگه مونا سعی نمیکرد خودشو عاشق نشون بده.

رفت تو بالکنه جایی که بودن و سیگارشو با سیگار روشن میکرد. قبلا یکی دوباری سیگار کشیده بود ولی بعد اون روز دیگه سیگار از دستش نیوفتاد.

چند روزی منگ بود. پاشدن با دوستاشون رفتن سفر ترکیه و انگار نه انگار اتفاقی افتاده. اما درونش غوغا بود.

تو همون سفر بودن که جواب اپلای مونا از یه دانشگاه خارجی میاد و میبینه که اکسپت شده. یه جرقه ای تو ذهنش زده میشه.

به نیما میگه ببین جواب من اومده. بیا با هم میریم خارج اونجا از هم جدا میشیم بدون اینکه کسی بویی ببره و تو هم هرکاری دوست داشتی میتونی انجام بدی. حتی اگه لازمه تغییر جنسیت بدی خارج از کشور راحت تر این کار رو انجام میدی.

مونا مدام نگران این بود که به خانوادش چی بگه. واکنش پدرمادر و دوستاش چیه؟ اون فقط ۲۴ سالش بود. دخترایی رو میشناخت که هنوز ازدواج نکرده بودن اما اون باید توی اون سن، طلاق هم میگرفت.

فکر میکرد بعد طلاق هیچکس دیگه دوسش نداره. نمیتونه دیگه با کسی وارد رابطه بشه. نمیتونه کسی رو پیدا کنه که مثه نیما دوسش داشته باشه. دیگه نمیتونه به هیچ پسری اعتماد کنه. از کجا معلوم که اون پسرایی رو جذب نکنه که بخوان دختر بشن؟ از کجا معلوم پسرا با رفتارای اون دختر نشن؟ تو کل مسیر برگشت به ایران این این زمزمه های ذهنی رو نشخوار میکرد با خودش.

شما که قصه رو شنیدید میدونید این الگو چجوری از بچگی توش شکل گرفته و یه خورده هم میدونید چه عوامل و رفتارایی باعث تشدیدش شده بود. اگه یادتون نیست پیشنهاد میدم بعد تموم شدن اپیزود یه بار دیگه از اول گوش کنید احتمالا خیلی چیزارو براتون روشن میکنه.

چند روز با همه این فکر و خیالا بود. یه روز صبح که رفته بود آزمایشگاه دانشگاه تا برای پروژه اش یه سری چیزارو چک کنه احساس میکرد داره خفه میشه. اینکه به هیچکس این حرفو نزده بود داشت دیوونش میکرد.

از آزمایشگاه اومده بود بیرون و زنگ یکی از دوستای صمیمیش زد که بعضی حرفارو بهش میگفت.

سری اول هم که تو شهرشون نیما حرف طلاق زده بود با این دوستش صحبت کرده بود.

زنگ اون میزنه و شروع میکنه درد دل کردن و در نهایت دوستش میگه ببین تو قبلا یه بار دیگه هم حرف طلاق زدی. نیما هم که هر روز چپ میره راست میاد مودشو عوض میکنه نمیدونه چیکار میخواد بکنه. این داستان هم فقط داره تورو تخریب میکنه.

خودت یه جا تمومش کن بره دیگه. بعدشم تو باید خانوادتو در جریان بزاری اونا مهمترین آدمای زندگیتن و بهتر از هر کسی ازت شناخت دارن میتونن کمکت کنن.

مونا بیخیال پروژه و آزمایشگاه میشه از همونجا مستقیم میره فرودگاه و زنگ باباش میزنه که بیاد دنبالش فرودگاه و مستقیم میره شهرشون.

صحبت مونا با پدرش

تو فرودگاه ساکشو میگیره و باباش خوشحال از اینکه دخترش سورپرایزشون کرده و اومده پیششون میره سمتش بقلش میکنه و مونا میزنه زیر گریه.

گریه میکرد و میگفت بدبخت شدم. هرچی باباش میخواست بفهمه چی شده مونا هیچی نمیگفت و فقط میگفت بدبخت شدم.

راه میوفتن با هم میرن تو ماشین و مونا که یه مقدار هق هقاش تموم میشه میگه میخوام جدا شم.

باباش میپرسه چی شده شما که مشکلی ندارید با هم خیلی خوبید که.

مونا هم شروع میکنه داستان رو تعریف کردن. که ما رابطه جنسی نداریم. نیما یه بار میگه من ای سکچوالم یه بار میگه من ترنسم سه ساله داریم میریم پیش دکتر و مشاور دیگه خسته شدم نمیتونم این ادا درآوردن رو ادامه بدم و این حرفا.

پدرش هم میگه خب حق داری دختر جان خیلی زودتر از اینا باید به ما میگفتی.

از باباش میپرسه بابا آخه من اگه طلاق بگیرم تو این سن بقیه چی میگن. ما هنوز مراسم ازدواج هم نگرفتیم؟

باباش میگه مگه ما به زندگی بقیه کاری داشتیم که اونا به زندگی ما کار داشته باشن؟

هر کسی باید حواسش به زندگی خودش باشه. فعلا هم مهمتر از همه اینه که تو حس خوبی داشته باشی.

پدر نیما از این قضایا خبر داره؟

مونا میگه نه. نیما میترسه راجع به این موضوع با بقیه حرف بزنه.

باباش میگه که خانواده نیما هم باید در جریان باشن. بهش بگو یا همین امروز بیاد به پدرش بگه یا من خودم این موضوع رو بهشون میگم.

مونا زنگ نیما میزنه حرفای باباشو بهش میگه نیما میگه من میترسم بگم میترسم بابام حالش بد بشه نمیتونم بهشون بگم.

بابای مونا گوشی رو میگیره میگه ببین من امروز رو بهت فرصت میدم که خودت هر جور میتونی و میدونی به خانوادت این موضوع رو بگی. تکلیفتون باید هرچه زودتر مشخص بشه. اگه نگی هم فردا خودم میرم به بابات میگم.

اینکه مونا پیش خانوادش بود و این موضوع رو با باباش مطرح کرده بود انگار آبی بود براش رو آتیش. همش میترسید بدترین واکنش هارو از سمت پدر مادرش ببینه. اینکه پدرش اونقدر خوب باهاش برخورد کرده بود آرومش کرده بود. اونقدر آروم شده بود که وقتی رسید خونه رفت تو تخت خواب خودش تو اتاق خودش خوابید و حس کرد دوباره به یه جای امن برگشته.

شب برای شام از خواب بیدار میشه و مامانش ازش میپرسه تو اینجا چیکار میکنی چی شده. جلو خواهر و برادرش به مامانش میگه دلم براتون تنگ شده بود اومدم ببینمتون. بعد شام دوتایی رو مبل نشسته بودن مامانش بهش میگه ببین راستشو بگو من که میدونم حالت خوب نیست چی شده؟

رو همون مبل داستان رو برای مادرش تغریف میکنه.

مامانش میگه خب با هورمون درمانی مشکلش حل نمیشه؟

مونا هم میگه نمیدونم. فعلا فقط اومدم پیشتون تا این موضوع رو بگم و بهم بگید چیکار میتونم بکنم؟

اون شب میگذره و روز بعد نیما زنگش میزنه میگه موضوع رو به بابام گفتم. حس میکنم خرد شد و از درون شکست. اوضاع خانواده ها روبراه نبود و مونا هم برای کارای پروژش باید بر میگشت تهران.

بر میگرده تهران چند روزی میگذره.

یه روز که خونه تنها بود و داشت دنبال قرص مسکن میگشت رفت تو اتاق نیما تا تو کمداش قرص پیدا کنه دید نیما یه سری قرص های با اسمای عجیب غریب داره که تا حالا اسماشونو نشنیده بود.

نیما آدمی نبود که خیلی قرص بخوره و هر مریضی و بیماری ای هم که داشت رو مونا ازش خبر دار بود.

وقتی میره تو اینترنت سرچ میکنه اسم قرص هارو متوجه میشه که نیما شروع کرده سر خود قرص های تقویت هورمون های زنانه خوردن.

خوردن این قرص ها تو طولانی مدت ویژگی های فیزیکی اندام زنانه رو تو بدن فرد تقویت میکنه و مونا چند وقتی بود که یه سری تغییرات جسمی رو تو نیما میدید و تازه داشت دلیلش رو متوجه میشد.

مونا حس کرد دیگه خیلی جدی باید موضوع طلاق رو دنبال کنه و پی این بود که یه خونه تو تهران بگیره تا بتونه جدا زندگی کنه.

خانواده ها بهشون میگن پاشید بیاید بشینیم با هم صحبت کنیم یه راه حلی پیدا کنیم.

میرن میشینن و شروع میکنن صحبت کردن. هرکی یه چیزی میگه یه صحبتی میکنن. هم پدر مادر نیما هم مونا همشون انگشت های اتهامشونو سمت نیما میگیرن و میگن باید یه کاری بکنی. باید انتخاب کنی. میتونی هورمون درمانی رو هم تست کنی شاید جواب گرفتی. میتونید یه مدت دور باشید از هم ببینید چی میشه.

هر کی هرچی به ذهنش میرسه رو میگه و یه جایی نیما داغ میکنه و به مونا میگه تو منو مجبور کردی عقد کنیم. من اصلا نمیخواستم عقد کنیم. همه اینا برنامه ریزی های تو بود. تو چندوقت پیش میخواستی منو بکشی. من اصلا نمیتونم با تو زندگی کنم امنیت جانی ندارم من به تو اعتماد ندارم. تو میخوای منو بکشی و ارث و میراث منو بالا بکشی.

مونا هم پشت بندش آروم نشست و شروع کرد.

گفت من تا حالا با تو هیچ کاری نکردم. تو خودت الکی مثه دیوونه ها فرار کردی. من مجبورت نکردم بیای با من ازدواج کنی جفتمون با هم تصمیم گرفتیم. اگه نمیخواستی من هفت تیر نذاشتم رو سرت که بیای منو بگیری. من الان بخاطر تو مجبور شدم بیشتر بمونم ایران. بخاطر اینکه نظرتو عوض کردی مجبور شدم درسمو اینجا کش بدم. بخاطر تو خیلی کارایی که دوست نداشتمو مجبور شدم بکنم. بخاطر تو یه مدت رو خودم عیب میزاشتم و فکر میکردم مشکل از منه که ما نمیتونیم با هم سکس داشته باشیم.

با این هر دو طرف ساکت میشن و تصمیم میگیرن هر کدوم برن خونه هاشون.

فردای اون روز پدر مونا زنگ نیما میزنه دعوتش میکنه خونشون و میگه بیا بشینیم حرف بزنیم کار درست رو انجام بدیم.

اولش که نیما فکر میکرده بابای مونا عصبانیه و میخواد بهش آسیب بزنه واسه همین میگه نه. بعد بابای خودش بهش میگه چرا نمیری حرف بزنید؟ مگه تا حالا آسیبی بهت زدن این خانواده جمع کن این مسخره بازیارو.

نمیخوام بگم خصلت دخترونه چون واقعا اشتباهه. اما میتونم بگم نیما داشت برداشت خودش از خصلت های دخترونه رو بازی میکرد.

میره با بابای مونا میشینن صحبت میکنن و اون بنده خدا میگه ببین این زندگی توعه. هر تصمیمی بگیری به خودت مربوطه. ما بهت زمان میدیم تا بتونی شرایط رو بهتر ببینی و تصمیم درست بگیری.

تو کل این مدت هم نیما گریه میکرده و میگفته من مونارو دوست دارم نمیخوام از دستش بدم. میترسم تصمیم اشتباه باشه و ادامه اون حس دوگانه ای که تا حالا داشت.

داروهای هورمونی موهای سرش رو پر پشت تر کرده بود. کم کم داشت سینه هاش بزرگتر میشد.

این موضوع بدتر مونارو عصبی میکرد. یه شب بهش گفت بابا اگه میخوای کاری بکنی برو دکتر اصولی انجام بده نه اینکه سر خود هر چی به ذهنت میاد رو مصرف کنی.

نیما هم میگفت ترنس ها اسمش اینه که تو ایران پذیرفته شدن. برای اینکه بتونم کاری بکنم از هزارتا فیلتر باید رد بشم هزار نفر باید بر اندازم کنن و یه عالمه برم پزشکی قانونی. با هر سوالی که ازم میپرسن تحقیر و تخریبم میکنن. من نمیخوام این اتفاقا برام بیوفته.

مونا بهش گفت چطور تو جلوی پدر مادر خودمو خودت، منو تا جایی که تونستی تخریب کردی کاری کردی فکر کنن من میخواستم به تو آسیب بزنم. از من یه وحشی ساختی، منی که این همه مدت کنارت بودم و این همه مشکل رو اصلا به تو نسبت ندادم. حالا دکتر رفتن و نگاه بقیه روحیتو تخریب میکنه؟

قرص خوردن مونا

مونا بدجوری داغ کرده بود. هر چی از دهنش در میومد نثار نیما کرد و شاکی رفت تو اتاق. دید یه جعبه قرص رو میز آرایششه. اون قرص ها میتونست از همه این سختی هایی که کشیده و اگه نیما تغییر جنسیت میداد از نظرش باید میکشید رهاش کنه. جعبه رو باز کرد و قرصارو ریخت تو مشتش و شروع کرد به خوردنشون. به خودش لعن و نفرین میفرستاد و گریه میکرد و دونه دونه قرصارو بدون آب قورت میداد.
قرصای تو دستش که تموم شد هر چی ورق قرص بود رو روی میز خالی کرد و ریخت کم دستش که بخوره. شروع کرد به خوردن و چندتایی که خورد نیما اومد تو اتاق و گفت چه غلطی داری میکنی؟ میاد جلو و دست مونارو میکشه و قرصاشو خالی میکنه. مونا هی نیما رو پس میزد که بره کنار میگفت برو نمیخوام دیگه زنده باشم. چند دقیقه ای در حال کشمکش بودن که کم کم مونا داون میشه و از هوش میره.

چشماشو که باز میکنه میبینه تو آمبولانسه و نیما و یه پرستار بالاسرشن. چشماشو که میبنده و دوباره باز میکنه میبینه تو اورژانسه. معدشو شستشو داده بودن و خداروشکر اتفاقی براش نیوفتاده بود.

وقتی بر میگردن خونه اول از همه پدر نیما خبردار میشه و زنگشون میزنه حالشونو میپرسه.

پشتش بابای مونا زنگ میزنه و شروع میکنه به گریه کردن و میگه چرا با خودت این کارو کردی؟ مگه به کجا رسیدی که میخوای خودتو از بین ببری؟ ما که هیچی بهت نگفتیم همه جوره پشتت بودیم و هستیم چرا این کارو با خودت میکنی؟

مونا میگه بابا من قصد خود کشی ندارم یه لحظه عصبانی شدم یه کار احمقانه کردم الانم نیما پیشمه هوامو داره.

به خواست باباش تراپی رو شروع میکنه و داستان تا جایی پیش میره که نزدیک بوده تراپیستش دستور بستری و مراقبت ازش رو بده اما با یه سری تمرین و پیگیری های مکرر میتونه برگرده خونه.

پدر نیما که این شرایط رو میبینه به مونا میگه شما تا بخواید جدا شید معلوم نیست چه اتفاق دیگه ای بیوفته و اگه تو طوریت بشه من خودمو نمیبخشم. برو یه خونه دیگه کرایه کن هزینشم من میدم فعلا جدا از هم باشید تا یه فکری بکنیم.

مونا شروع میکنه تنها دنبال خونه گشتن اما همه جور احساس بدی داشت. اوایل دوران کرونا بود و بخاطر کرونا پذیرش دانشگاهش رو هوا بود. بلاتکلیف بود. احساس بی پناهی میکرد و نا امید بود.

با یکی از دوستای دانشگاهش خونه میگیرن و اونجا مستقر میشه. تو همون برهه زمانی واسه اینکه حال خودشو عوض کنه تصمیم میگیره بینیشو عمل کنه.

از همون بچگی که خالش بهش میگفت بینیتو باید عمل کنی این موضوع تو سرش بود و اینجا دوباره سر باز کرده بود.

میره برای عمل و وقتی به هوش میاد مدام تو نیمه هشیاریش سراغ نیمارو میگرفته. نیما میاد پیشش و نزدیک ۴ ساعت کنار تختش میشینه و دستش رو تو دستش میگیره. هر دوتاشون هنوز عاشق هم بودن.

مونا دستای نیمارو ول نمیکرد. نیما هم همینطور. مونا میترسید اگه بره دیگه برنگرده. بلاخره خوابش میبره و نیما هم میره و روز بعد مونا با خانوادش بر میگرده شهرشون تا بتونن ازش مراقبت کنن.

ترم تحصیلیشو به پیشنهاد تراپیستش حذف میکنه و یه مدت میمونه پیش خانوادش. مشاورش بهش گفته بود تو لزومی نداره بای طلاق گرفتن عجله کنی و برای خودت زمان تعیین کنی. بزار زمان بگذره آروم بشی. تو همه کارهای لازم رو کردی. خونتو جدا کردی. خانواده ها در جریانن بزار بقیش پیش بیاد.

تو اون مدتی که شهرشون بود پدر نیما که خیلی مونارو دوست داشت میومد دنبالش و با خودش میبرد کارخونه خودش و تجهیزات آزمایشگاه اونجارو در اختیارش میزاشت تا کارای پروژشو بکنه و از فکر و خیال بیاد بیرون.

هر موقع هم با نیما صحبت میکرد ازش میخواست که بره پیگیر کارای طلاق بشه تا تکلیف هر دوتاشون معلوم بشه.

یه بار سر موضوع مهریه نیما به مونا میگه یعنی چی تو میخوای از من مهریه بگیری. بابای من این همه خرج تو کرد و کرایه خونتو میده. تو میخوای منو بدبخت کنی. مگه من چقدر پول در میارم که به تو مهریه هم بدم. خودم تو خرجای زندگی و درمانم موندم اصلا میرم حق خروج از کشور و حق طلاق رو ازت میگیرم طلاقت نمیدم تا بفهمی دنیا دست کیه.

قضیه چی بود. مونا فقط تو سند ازدواجش نوشته بود که حقوق ضمن عقد با اونه و نرفته بودن تو محضر اون رو قانونی کنن. واسه همین انگار هیچی دستش نبود. تنها ابزار فشارش مهریه ۱۴تا سکه اش بود.

مونا هم گفت باشه منم مهرم رو میزارم اجرا میندازمت زندان.

تلفن رو قطع میکنن و بعد چند روز نیما یه پیغام بلند بالا براش میفرسته که مظمونش این بود اگه منو اذیتم کنی خودمو میکشم خونم میوفته گردنت.

مونا روز بعد که بابای نیما میاد دنبالش این پیغام رو بهش نشون میشه.

بابای نیما زنگ نیما میزنه میگه تو خودت داری با پول من داری زندگی میکنی. مهریه و خرج طلاق و چیزای دیگتم من باید بدم. اینم پول منه. پول مهریه اش رو میدم هر کمک دیگه ای هم نیاز داشته باشه بخاطر مشکلی که تو براش به وجود آوردی براش انجام میدم و به تو هم هیچ ربطی نداره دیگه هم از این پیغاما به مونا نفرست. هر حرفی داری با من بزن.

بعد از طلاق

تقریبا ۳ ماه میگذره و صیغه طلاق جاری میشه.

طلاقی که هنوز دو نفر ته دلشون همدیگه رو دوست داشتن.

موقع طلاق پدر مونا بهش میگه کاش من یه کم سخت گیری میکردم.

مونا بهش میگه از کجا میخواستی این موضوع رو با سخت گیری بفهمی؟ من ۳سال باهاش زندگی کردم زیر یه سقف تا این موضوع رو فهمیدم، اون خودشم نمیدونست. آزمایشاهم هیچی رو نشون نداده بود. هیچکس این وسط مقصر نیست.نه من نه شما نه نیما. فقط یه اتفاق بود. یه اتفاق عجیب که هممونو درگیر کرد.

خب یه چیزی رو لازمه توضیح بدم.

اینجوری که من متوجه شدم ترنس ها دو دسته هستن.

دسته اول اونهایی که بخشی از اندام جنسی جنسیت هدفشون رو توی بدنشون دارن. مثلا مرد هستن اما رحم دارن.

دسته دوم افرادی هستن که هیچ نشونه ای از جنسیت هدف رو ندارن.

نیما از دسته دوم بود.

کسایی که هیچ جوره و با هیچ آزمایشی نمیتونن علائمی از این موضوع رو متوجه بشن.

علاقه قلبی دوتاییشون به همدیگه باعث شده بود بعد از طلاق باز هم با هم دوست بمونن و رابطه دوستانه داشته باشن.

نیما شروع کرد به اینکه صداشو نازک کنه و شبیه دخترا صحبت کنه. لباس زنونه تنش میکرد و به خود درمانیش ادامه میداد.

کلی دوست ترنس پیدا کرده بود که هم دغدغه اش بودن.

دنبال این بود بتونه بینی و پیشونیشو عمل کنه تا فرم دخترونه بگیرن. تو شرکتی که کار میکرد گفته بود بهش نگن نیما و به یه اسم دختر صداش کنن.

حتی وقتی با مونا صحبت میکرد سعی میکرد دخترونه باهاش برخورد و صحبت کنه. حتی یه بار با لحن دخترونه به مونا میگه پسر مسر چه خبر.

مونا هم میگه هستن زیادم هستن خودم انتظار این همه طرفدار دورم رو نداشتم. تازه از وقتی فهمیدن جدا شدم دارن میان سمتم.

نیما انتظار این صحبت رو نداشت. حرفشونو تموم کردن و بعدش نیما به مونا پیغام میده من اشتباه کردم از تو جدا شدم. من همه چیزو خراب کردم و کلی حرف دیگه.

البته که روز بعد دوباره به مونا پیغام میداد که من اگه تورو انتخاب کنم دیگه خودم نیستم. افسردگی میگیرم. تو دوست داری با یه آدم افسرده زندگی کنی.

مونا از این رفتارای سینوسی نیما عصبانی و ناراحت میشد. سعی میکرد آرومش کنه اما فشارها به خودش هم شروع شده بود.

مادرش بهش میگفت اگه تو به حرف من گوش کرده بودی مهریه سنگین میگرفتی این پسر جرات نداشت این کارو باهات بکنه و هر روز بخواد یه ادا در بیاره. تو عجله کردی تو انتخابت. تو نظر مارو نخواستی. نزاشتی ما تحقیق کنیم. هی میگفتی خوبه خوبه من یه ساله میشناسمش.

هر چقدرم به مادرش توضیح میدادکه اگه یه سال هم تحقیق میکردید در مورد این موضوع چیزی نمیفهمیدید تو گوشش نمیرفت.

دوستاش بهش میگفتن ما شاید احتمال این که شما از هم جدا بشید رو بهتون میدادیم ولی نه به این دلیل.

بهش میگفتن خب چرا قبل ازدواج سکس نداشتین تا متوجه بشی؟ یا چرا حواست به نشونه هایی که نشون میداد نبود؟ چرا گذاشتی بره لیزر کنه؟ چرا همون موقع شک نکردی؟ چرا آرایشش کردی و کاری کردی خودشو برای لحظه ای هم که شده دختر ببینه؟

یه جورایی میخواستن بهش بفهمونن که خودش مقصر و عامل این مشکل بوده؟

مونا بهشون میگفت بابا منم دوست دارم تو زندگیم یه سری رفتار هایی که جامعه منتسبشون کرده به مردهارو انجام بدم ولی دلیل نمیشه که بخوام مرد باشم. چه من اون کارهارو میکردم چه نمیکردم درون اون چیز دیگه بود و نه من نه هیچکس دیگه نمیتونه درون نیمارو عوض کنه.

یه سری دیگه به مونا میگفتن تو باید نیمارو درک کنی اون دست خودش نیست. مونا بهشون میگفت منم اگه بخوام از بیرون این قضیه رو ببینم حرف شمارو میزنم. ولی من تو بطن داستانم. این قضیه زندگی منو تحت تاثیر قرار داده. نمیتونم فقط بپذیرمش و تمام. باید یه کاری بکنم.

احساس میکرد بقیه فقط دارن توجیه میکنن موضوع رو و دنبال مقصر میگردن. اما مونا میدونست که هیچکس این وسط مقصر نیست و اگه میخواد بتونه از این چالش به سلامت عبور کنه باید دنبال یه چیز دیگه باشه ولی نمیدونست چی؟

تو همین مدت نیما که تصمیمش رو قطعی کرده بود عمل زیبایی کنه و دماغ و پیشونیشو فرمشون رو عوض کنه از مونا میخواد که بیاد مراقبش باشه. مونا اولش قبول نمیکنه اما وقتی پدر نیما از مونا میخواد بخاطر پدر نیما این کارو قبول میکنه.

وقتی پای درد دل نیما میشینه میبینه اونم شرایط روحی مناسبی نداشته. خانوادش به عنوان یه دختر قبولش نداشتن. بهش گفته بودن بره خارج اونجا هر کاری باید رو بکنه. فامیلاشون نمیدونستن نیما داره چیکار میکنه و چرا از مونا جدا شده.

مونا یه مقدار تو پروسه درمان و کارهاش کمکش بود تا خانوادش اومدن پیشش اما تو همون مدت هم خیلی بهم ریخت.

تو این مدتی که پیشش بود میدید که نیما یه عالمه لباس زنونه خریده و تو خونه مدام لباس زنونه میپوشید و آرایش میکرد.

واسش خیلی دردناک بود دیدن این اتفاقا. اگه بیرون یه کسی رو ببینید و موضوع ترنس رو پذیرفته باشید میگید بابا دمش گرم جرات کرد خودشو تغییر داد، زندگیشو عوض کرد. اما یه لحظه این رو با همسرتون تصور کنید. تصور کنید همسرتون میخواد همجنس شما بشه؟ بازم همینقدر کول با این موضوع برخورد میکنید؟ یا فکر کنید این اتفاق برای بچتون بیوفته. به نظرتون راحته بچه ای که بیست و چند سال پسرم صداش میکردید رو الان دخترم صدا کنید؟

مونا نیمارو به عنوان شوهرش انتخاب کرده بود. در صورتی که اون دیگه نمیخواست مرد باشه و براش سخت بود.

حرف منه راوی اینه که این وسط باید هر دو طرف درک بشن. هر دو طرف سختی های عجیب غریب کشیدن.

فقط یک لحظه خودتونو تصور کنید که تو بدن اشتباهی هستید. تمایلاتتون کاملا با جسمی که توش قرار دارید فرق میکنه. ذهنتون از درون داره با بدنتون میجنگه و پس میزنتش میگه من این نیستم.

درده. بخدا که درده. بیایم ما دردشو با رفتارامون بیشتر نکنیم و بپذیریمشون

برگردیم به قصه.

چند هفته ای مونا از نیما خبر نداشت. عصر یه روز یه شماره ناشناس زنگ مونا میزنه. یه صدای پسرونه که سعی میکرد دخترونه باشه و یه ترسی توش بود میگه من دوست دختر نیمام. شما کلید خونه نیمارو دارید؟

مونا میگه نه چطور. اون صدا میگه نیما چند ساعت پیش یه توییتی با مضمون اینکه دارم خودکشی میکنم گذاشته و هر چی زنگش میزنم پیداش نمیکنم. میخوام برم ببینم چی شده.

مونا میگه وایسا با هم بریم.

راه میوفتن میرن و کلید ساز میاد و با یه دردسری درو بازو میکنن میرن تو میبینن افتاده وسط زمین. زنگ اورژانس میزنن و تا کمک برسه مونا محکم میزد تو صورتش تا به هوش بیارتش.

مونا نمیدونست زنگ کی بزنه اطلاع بده تا در نهایت زنگ خاله نیما میزنه و میگه خانوادشو خبر کنن.

اورژانس میرسه بیمارستان کارای اولیه رو انجام میدن و مونا میبینه پرستارا یه جور عجیبی هی اونارو نگاه میکنن هی میزنن تو سر و کله خودشون.

نیما کم کم به هوش میاد.

بعد چند دقیقه یکی از پرستارا میاد جلو بعد یه عالمه عذر خواهی میپرسه ببخشید ما گیج شدیم نمیدونیم ایشون رو خانم بستری کنیم یا آقا.

مونا خندش گرفته بود نمیدونست چیکار باید بکنه. داشت توضیح میداد که قضیه چیه.

میگه آقا بستریشون کنید. تو شناسنامه هنوز مرد هست.

دکتر میاد بالا سرش میگه خب آقا نیما حالت بهتره خدارو شکر چیکار کردی با خودت. نیما میگه نگید نیما اسم من نینا هستش. دکتر یه نگاه به مونا میکنه مونا میزنه تو سر خودش و میگه اسم شناسنامه ایت رو بگوو.

کادر درمان اورژانس حسابی گیج شده بودن. از یه طرف نمیخواستن توهین کنن. از یه طرف هم نمیدونستن چی صداش کنن.

نیما مدام میگفت منو ترخیص کن ببرم خونه اما مونا میدونست اگه نیمارو ترخیص کنه باید چند روزی پیشش باشه واسه همین اصرار میکنه که تو بیمارستان بستری بشه و میگه من نمیتونم مسئولیتش رو به عهده بگیرم به خانوادش گفتم اونا میان.

ساعت ۴-۵ صبح مونا بر میگرده خونه و میخوابه ساعت ۸ با صدای گوشیش بیدار میشه. نیما بهش میگه من قراره ساعت ۱۰ مرخص بشم بیا دنبالم. مونا هم میگه باشه و خوابش میبره. ساعت ۱۱ بیدار میشه میبینه یه عالمه میس کال داره سریع راه میوفته میره اورژانس میبینه نیما کنار یه دختر که اون میخواست مرد بشه تو قسمت تسویه حساب وایساده.

میره جلو میگه کاری هست من انجام بدم من خواب موندم. اون دختر میگه اگه نیما برات مهم بود خواب نمیموندی. اگه مهم بود تنهاش نمیزاشتی. مونا هم شاکی میشه میگه من همین کار رو هم از سر انسان دوستی کردم وگرنه دینی گردنم نیست و وسایلشو بهش میده و بر میگرده خونه.

مونا وقتی میرسه خونه زنگ بابای نیما میزنه و میگه من دیگه تحمل این شرایط رو ندارم. تا میاد یه مقدار روحیم بهتر بشه نیما یه مشکلی به وجود میاره و من رو درگیر زندگی خودش میکنه. تا الان هر کاری کردم بخاطر احترامی بوده که به شما داشتم ولی دیگه نمیتونم تحمل کنم. خودم کم تو زندگیم مشکل ندارم. لطفا بگید نیما دیگه با من کاری نداشته باشه.

بعد از خروج نیما از زندگی مونا

بعد این داستان حضور نیما تو زندگی مونا خیلی کمرنگ شد.

مونا تونست زندگی و تمام اتفاقاتی که براش رخ داده رو بپذیره. به کمک افراد خارجی که تو شبکه های اجتماعی بودن و تجربه این داستان رو داشتن تونست این کار رو بکنه. احتیاج داشت حرفارو از زبون کسی بشنوه که این شرایط رو تجربه کرده باشه.

تو مدتی که ایران بود تونست دوستای جدید و رابطه های جدید پیدا کنه.

دوباره عاشق شد. دید که دنیا تموم نشده. دید که سرزنش کردن خودش فقط اونو سر جاش نگه میداشت و نمیذاشت حرکت کنه.

با اولین باری که رابطه جنسی داشت تونست حس بدی که مدت ها نسبت به بدنش داشت رو از ذهنش کم و کمتر کنه.

باور اینکه تو ۲۵ سالگی طلاق گرفته و دیگه مهره سوخته شده وقتی با آدما ارتباط گرفت از تو سرش پاک شد.

مونا قصه ما الان داره تو یه دانشگاه خارج از ایران تحصیل میکنه و زندگیشو میسازه.

صحبت کوتاهی درمورد ترنس‌ها

دنیا ترنس هارو پذیرفته. حتی تو کشور ما هم این افراد پذیرفته شده هستند و حق تغییر جنسیت دارن ولی ذهن ما آدمایی که تو این کشور زندگی میکنیم هنوز جای کار داره. ما باید ذهنمون رو تربیت کنیم که این افراد رو بپذیریم. امیدوارم این قصه و همزاد پنداری با شخصیت واقعی با اسم مستعار نیما بتونه این موضوع رو تو ذهنتون جا بندازه که این افراد رو همونجوری که هستن بپذیرید.

این افراد دست خودشون نیست که بخوان چیزی رو تغییر بدن. طبیعت و خلقتشون اینجوریه. ازتون نمیخوام که با این افراد ارتباط بر قرار کنید و دوست بشید. خوبه ها ولی باشه واسه قدم دوم. تو قدم اول فعلا فقط بپذیریدشون. این بنده خدا ها لولوخورخوره یا گودزیلا نیستن که ازشون بترسید. مریضی واگیر دار ندارن که ازشون فرار کنید. قاتل و متجاوز نیستن که بخواید از صحنه روزگار محوشون کنید. اینا هم یه سری آدم هستن که همون خدایی که من و شمارو آفریده، این افراد رو هم آفریده.

منش و فکر و رفتار آدمایی مثل من و شما باعث شده که زندگی این افراد سخت باشه. ما باعث شدیم مونا تو زندگیش سختی های روانی بکشه. چه از بچگیش چه تو بزرگسالیش. درسته که اون باید رو خودش کار کنه. ولی بیاید ما مونا تولید نکنیم. کاری نکنیم بچه هامون از بچگی تو سرشون بیوفته که باید عالی و بهترین باشن. کاری نکنیم فکر کنن اشتباهی هستن.

پر حرفی نمیکنم چون میدونم قصه این اپیزود حرف اصلی رو زده. همین که شنیدیدش باعث شده یه سری سوال تو ذهنتون ایجاد بشه. که امیدوارم دنبال جواب درستی براش بگردید.

ولی میدونم اگه میخوایم با رفتارامون تو ذهن دوروبریامون ذهنیت ترسناکی که مونا در مورد خودش داشت رو جا نکاریم. باید رو خودمون کار کنیم. باید حواسمون باشه چه حرفی رو بزنیم و چه حرفی رو نزنیم. باید هشیارش باشیم که با رفتارمون داریم چی میکاریم و بعدا چی قراره درو کنیم.

پایان داستان

این قصه از اون قصه هاست که ازتون میخوام به گوش هر کسی میتونید برسونیدش. شاید این قصه بتونه ریشه اون تغیری باشه که دوست داریم اتفاق بیوفته.

خیلی خب

امیدوارم از شنیدن این اپیزود لذت برده باشید

نوشتن خط سیر این اپیزود با بهار لاوی عزیز بوده..

کارهای شبکه های اجتماعی ما هم با پارمیدا شاه بهرامیه.

از هردوشون ممنونم

امیر، سینا،  محسن، الهام، سام، نعیمه، ندا، لیلا، سمیه، علی، نگین، هادی، دانیفر، بهنود، مریم، المیرا و همه کسایی که بی نام از ما تو سایت حامی باش حمایت کردید از همتون ممنونم

امیدواریم سری بعد اسم شما هم تو این لیست باشه.

بابت این که مارو به بقیه هم معرفی میکنید واقعا قدردانتونیم. این که تا امروز موندگار بودیم. به حمایت شما بوده.

دم شماهایی هم که برامون کامنت میزارید، بهمون تو اپ های مختلف امتیاز میدید و مارو به دوستاتون معرفی میکنید حسابی گرم. خیلی مخلصیم.

ممنونم از شما که اسپانسر این اپیزود پادکست راوی هستید.

قرارها

قرار اول

حواسم باشه اونقدر آدم امنی برای افراد دوروبرم باشم که بتونن حرفاشونو بدون سانسور خودشون به من بزنن. رازهایی که بهم در مورد خودشون میگن رو مسخره نکنم و یه جایی از این راز ها بر علیهشون سو استفاده نکنم.

شاید با همین رفتار بتونم جلوی خیلی از اتفاقات ناگوار برای دوستان و اطرافیانم رو بگیرم.

قرار دوم

هشیار کلمه طلاق باشم. این کلمه بار منفی زیادی تو جامعه ما داره. ولی تو همین داستان نشون داد طلاق فقط یعنی اینکه زن و شوهر مسیرشون از هم جداست و تو مسیری که هر کدوم انتخاب نمیتونن همسفر باشن. خیلی مواقع زوج های که اصلا با هم سازش ندارن بخاطر بار منفی که بعد از جدایی کلمه طلاق براشون داره به زندگی ناسازگارشون ادامه میدن و خودتونم میدونید سر انجامشون چی میشه.

قرار گذاشتم با خودم تکرار کنم که طلاق وقتی اتفاق میوفته که دو نفر دیگه با هم هم مسیر نیستن. تمام.

 

قرار آخر

بعضی آدما بودنشون تو زندگیمون باعث میشه حال خوبی نداشته باشیم. حضورشون تنش باشه و اعصاب خوردی. معنی این حرف این نیست که اونا بدن ما خوبیما. نه. فقط با هم سازگار نیستیم.

با خودم قرار گذاشتم درگیر ارتباط با آدمای ناسازگار با خودم نباشم. حالا میخواد دوست باشه. میخواد فامیل.

و

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم این نیست

 

۳.۷ ۳ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

4 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
مهدی رحیمی
مهدی رحیمی
2 years قبل

خیلی عالی بود و به نظرم یه همچین داستان هایی اگر نشر داده بسه به کل فرهنک میتونه کمک کنه و یه موجی رو شروع کنه ! ممنون بابت زحمتی که کشیدین براش و ممنون از اسپانسراتون البته.

آرش کاویانی
Reply to  مهدی رحیمی
2 years قبل

ممنون از محبتتون

Amin
Amin
11 months قبل

واقعا داستان خیلی‌ تاثیر گذار و غم انگیزی بود امیدوارم هردوشون حالشون خوب باشه
میشه بگید چه اتفاقی برا نینا افتاد؟؟

آرش کاویانی
Reply to  Amin
5 months قبل

تا جایی که اطلاعات داشتیم گفتیم چیزی بیشتر نمیدونیم

4
0
Would love your thoughts, please comment.x