وقتتون بخیر
این قسمت چهل و یکم راوی و اپیزود دوم از سریال سه قسمتی حمیرا اخلاصی هست که اوایل امردادماه ۰۲ منتشر شده و من آرش کاویانی هستم.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و گوگل پادکست بشنوید.
خیلی ممنونم که مارو به دوستاتون معرفی میکنید. اینجوری داریم هم صحبت و همفکرای بیشتری پیدا میکنیم و دوستامون بیشتر میشن.
ما یه کمپین حمایتی راه انداختیم که توش ازتون یه درخواست کوچولو داریم و پایان اپیزود در موردش صحبت میکنیم.
اگه کسی رو میشناسید که به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، یا تو اینستاگرام بهمون بگید یا ایمیل بزنید و بهمون معرفیشون کنید تا روایتگر قصشون باشیم.
هشدار، این قصه بخاطر اتفاقات و مسائلی که توش مطرح میشه از نظر من مناسب کودکان نیست، حتی یه جاهاییش مناسب بزرگسالا هم نیست که از قبل اعلام میکنیم. خلاصه که حواستون باشه
توی اپیزود اول از بچگی حمیرا گفتیم اینکه چقدر شیطون بود و چه رابطه عمیق صمیمانه ای با حیوانات داشت. اومدیم جلوتر از حرکت هاش تو مدرسه گفتیم و رسیدیم به اولین دفعه ای که با فروختن سی دی کمک جمع کرد برای خرید دمپایی.
بعدش رسیدیم به کهریزک رفتن و اینکه کلا جاهایی رو برای وقت گذروندن انتخاب میکرد که هیچکس به فکرش هم نمیرسید. جلوتر در مورد غذا دادن و کمک کردن به کارتن خواب ها گفتیم و در نهایت رسیدیم به اینکه دم دانشگاه افتاد تو جوب دوستاش رسوندنش بیمارستان و اونجا دکتر یه تشخیصی داد که حمیرا رو خیلی ترسوند.
خیلی خب، بریم به ادامه قصه مون برسیم.
شروع داستان
بردنش بیمارستان که چک کنن آسیبی ندیده باشه. دکتر براش آزمایش و ام آر آی نوشت تو این مدت با حمیرا صحبت میکرد و اونم از کارهایی که داره میکنه و اینا میگفت بهش تو همون چند دقیقه ای که پیش دکتر بود خیلی با هم صمیمی شدن.
یه ام آر آی داد بعد یه آمپولی بهش تزریق کردن و دوباره ام آر آی داد و بعد اینکه دکتر نتیجه ام آر آی هارو دید دو زد تو سر خودش و گفت تو نباید ام اس میگرفتی. حمیرا یه چیزایی شنیده بود ولی نمیدونست ام اس چیه و از واکنش دکتر خیلی ترسید.
دکتر که دید حمیرا ترس افتاده تو قیافش گفت البته چرا تو باید میگرفتی. این مریضی واسه آدمای خوشگل و باهوشه.
از قصه بیایم بیرون. خب ام اس چیه؟ چجوری به وجود میاد و چیکار میکنه؟
بیماری ام اس
ام اس یا مالتیپل اسکِلوروز یه بیماری خود ایمنیه و توش سلول های عصبی به دلایل مختلف به خودشون حمله میکنن.
اینجارو خوب گوش بدید که کامل متوجه شید.
سلول های عصبی یه پوششی دارن به اسم میلین. ساده بخوام بگم مثل اینه که یه سیم داریم، روش یه روکشی داره که عایقش کنه. مثل سیم برق، اون روکشه اسمش میلینه.
حالا، سلول های عصبی توی مغز، مخچه و نخاع قرار دارن.
وقتی دستگاه عصبی به خودش حمله میکنه، فکر میکنه این میلین دشمنشه و شروع میکنه از بین بردن میلین روی سلول های عصبی و اصطلاحا دمیلینه میشه. مثل اینکه روکش روی سیم برق رو از بین ببریم.
اون سلول عصبی که دمیلینه میشه و یه جورایی دیگه روکش نداره اصطلاحا بهش میگن پلاک.
اگه شخصی مبتلا به ام اس باشه، از طریق ام آر آی میتونن متوجه بشن که چند تا پلاک، توی دستگاه عصبی مرکزیش وجود داره، و هرچی تعداد این پلاک ها بیشتر بشه نشون از رشد بیشتر بیماری تو بدن هست.
حالا یه نکته ای.
این که چجوری پزشک ها میتونن از بین ۸۶میلیارد سلول عصبی ما ببینن چند تا سلول، پلاک شدن هم به نظرم خیلی جذابه و از فواید علمه.
تو ام آر آی یه ماده ای به بدن تزریق میشه به اسم ماده حاجب، وقتی این ماده توی رگ تزریق میشه به سرعت به همه جای بدن میرسه و پلاک ها این ماده حاجب رو به خودشون جذب میکنن و توی ام آر آی اون قسمت هایی که ماده حاجب رو جذب کرده به شکل یک لکه سفید دیده میشه و اینجوری میتونن تعداش رو بشمرن.
بسته به اینکه این پلاک ها کجای دستگاه عصبی مثل مغز یا نخاع و مخچه باشن علائمی که توی بدن بروز پیدا میکنه هم متفاوته که بحث تخصصیه ما باهاش کاری نداریم.
خوشبختانه برای کنترل و جلوگیری از پیشرفت بیماری ام اس، راه های زیادی مثل تزریق یا دریافت دارو به صورت خوراکی وجود داره که تا حد بسیار زیادی جلوی بروز علائم جدید رو میگیره و بیماری رو در فاز خاموش میبره و مصرف مداوم داروها این شرایط رو نگه میداره.
بعد اینکه بیماری تو فاز خاموش میره، کم کم به کمک داروها و اینکه بدن شروع میکنه به بازسازی خودش، میلین روی سلول های عصبی دوباره تشکیل میشه و پلاک ترمیم میشه، و به اصطلاح، میگن که اون پلاک خاموش شده.
روش های درمان خیلی زیادی وجود داره و هر روز هم داره این روش ها بهبود پیدا میکنه و آسون تر میشه پروسه درمان و اگه بدن کسی با یه روش واکنش نشون بده روش های دیگه ای هم هست که جایگزین بشه و خداروشکر به واسطه پیشرفت علم این بیماری تقریبا تحت کنترله.
روشی که دکتر حمیرا براش انتخاب کرد تزریق دارو و طب سوزنی بود.
هر بار که میرفت برای درمان ۱۱۷تا سوزن از نوک پا تا پشت گوش روی بدنش فرو میکردن و در نهایت هم بهشون برق وصل میکردن.
ام اسم ممکنه به دلایل مختلفی توی بدن افراد به وجود بیاد اما مشخصا چیزایی که تشدیدش میکنه کمبود ویتامین دی، چاقی، افسردگی، استرس، لایف استایل بدون ورزش و رژیم غذایی غلطه.
حمیرا، یکی از بزرگهای سندرم مسئولیت پذیری بود و بابت همه چی حرص میخورد و به خودش فشار میاورد.
اما یه نکته مثبتی که حمیرا داشت این بود که تو طول مدت درمان، مریضیشو قبول نداشت یعنی باور داشت که این مریضی یه مهمونیه که اومده بره و موندنی نیست.
میدونست که بخاطر فشار مسئولیت هایی که رو دوشش بوده و اینکه خیلی سخت میگرفته همه چیز رو این مریضی توش بروز پیدا کرده.
حمیرا دردا و مشکلات خاص خودشو داشت و حس میکرد هیچکی درکش نمیکنه. یه بار که رفته بود رفته بود کهریزک برای سر زدن سالمندان پرسنل اونجا که فهمیدن حمیرا ام اس داره بهش گفتن ببین ما یه بخش ام اس هم داریم یه سر به اونجا هم بزن شاید اینکه آدمایی رو ببینی که حال خودتو دارن یه مقدار آرومت کنه.
و این پیشنهاد دوایی بود رو زخم حمیرا. حس میکرد آدمای دیگه درکش نمیکنن، اما بخش ام اس کهریزک بخشی بود که واقعا میتونست همدرد های خودش رو پیدا کنه.
بخش بزرگی از پروسه درمان ام اس اینه که فرد روی روان خودش کار کنه. ذهن خودآگاه و ناخودآگاهش رو بشناسه و با آگاهی به حس و چیزایی که درونش میگذره استرس و اضطراب و حس هایی که اعصابش رو درگیر میکنه رو کنترل و خنثی کنه. حضور تو بخش ام اس کهریزک زمینه ای شد برای اینکه بتونه این کارارو انجام بده.
ام اس کهریزک
از نظر حمیرا بخش ام اس کهریزک با همه جای دنیا فرق داره. تو این بخش پروفسور، پزشک، شاعر، نویسنده، مترجم، معمار، جوون، مسن و خلاصه یه گلچینی از همه طرز فکر ها و دید ها هستن که معمولا آدمای عمیقی هم هستن.
بخش ام اس جایی بود که آدماش، همه کتابهایی که حمیرا خونده بود رو خونده بودن، تازه یه عالمه کتاب خونده بودن که حمیرا اسمشم نشنیده بود.
جایی بود که وقتی حمیرا شروع میکرد از موضوعات مختلف حرف میزد، میفهمید که هیچی بلد نیست.
بخش ام اس کهریزک یه دانشگاه جدید بود براش. دانشگاهی بود از جنس تجربه، از جنس درس های زندگی.
حمیرا دیگه وقتی میرفت کهریزک اکثرا تو بخش ام اس بود و همون کارای قبل رو انجام میداد. میخوند، باهاشون حرف میزد، براشون از بیرون کهریزک میگفت، در مورد بیماریش اطلاعات میگرفت و وقتشو اینجوری میگذروند.
#داستان عمو مجید از زبون حمیرا
اولا که تو ام اس، راه دادن خیلی سخته. این بخش خیلی بخش مهمیه. چون این آدما با داروهایی که میخورن بدنشون ضعیف میشه و خب با هرکسی نباید در ارتباط باشن که مریض نشن.
بیماری های اونا انقدر پیشرفت کرده بود که نمیتونستن مثلا راه برن. بعضی از این آدما رو خیلی باهاشون دوست شدم. مثلا یه شاعر بود که تنها ایرانی بود که به زبون عربی شعر میگفت. وقتی باهاش حرف میزدی فقط از عشق میگفت و اخ مریضم و اینا رو هیچی نمیگفت. خلاصه میرفتم اونجا میخوندم و اونام کج دار و مریض میخوندن و دست میزدن و اینا.
یکی از اون آدم هایی که اونجا بود و به شدت آدم مغروری بود، اسمش عمو مجید بود. مثلا دفعه اولی که رفتم سلام اینا کردم. گفتم خب بچه تون کجاست گفت مگه به شما ربطی داره و اینا که تخت کناری برگشت گفت حمیرا اینو ول کن. این اخلاق نداره.
خلاصه که چند وقتی گذشت و عمو مجید شروع کرد با من حرف زدن. حرف زدنش هم از کجا شروع شد؟ از آوازهایی که براش میخوندم. مثلا میگفت که فلان اهنگ رو بخون یا….
گذشت و کم کم من شدم یکی یه دونه عمو مجید. میرفتم پیشش و شروع میکرد غر زنش رو میزد. غر دخترشو میزد که ندیدتش خیلی وقته. میگفت دلتنگی مثل قطع عضوه که مثلا دست نداری. عادت میکنی ولی دردش همیشه باهات هست.
عمو مجید یه معمار بود که بدون اینکه به خانوادش بگه قاچاقی میره خارج و اونجا ام اس میگیره و یه بچه دو رگه از زن آلمانیش میاره به اسم پارمیدا. مریض که میشه زنش طلاقش میده و اونم برمیگرده ایران و برمیگرده میبینه مادر پدرش هم مردن. بیماریش هم که خیلی زیاد میشه خواهرش میزارتش کهریزک.
عمو مجید به من میگه دخترشم. فقط صدای منه که نگهش داشته.
عمو مجید رو یادتون باشه که بعدا باهاش کار داریم.
کم کم حمیرا با همشون دوست شد و یه بار که تو یه فلاسکت دمنوش همراهش بود و در فلاسکتش رو باز کرد که بخوره یکی از کسایی که اونجا بستری بود گفت دمنوشه؟ حمیرا گفت آره. اون آقا گفت میشه به من بدی؟ حمیرا دمنوش رو براش ریخت تو لیوان و داد بهش خورد خیلی خوشش اومد و کلی تشکر کرد ازش بابت دمنوش.
همین اتفاق باعث شد تصمیم بگیره یه کاری بکنه که بتونه بهشون نوشیدنی هایی که دوست دارن روبده. و اینجوری ایده ساخت کافه سیار تو سرش شکل گرفت.
از اون ماه یه بخشی از حقوقش رو برای اینکه کافه سیار بسازه در نظر گرفت. یه ترالی گرفت از اینایی که تو رستوران ها روش غذا میبرن میارن. یه دستگاه قهوه ساز یه دستگاه آب جوش با یه سه راهی گذاشت رو ترالی و تو هر اتاقی میرفت این سه راهی رو میزد تو برق و سیستمشو به راه مینداخت. طبقه پایینش هم لیوان و دمنوش های مختلف و قهوه و آبمیوه و بقیه چیزایی بود که میشد باهاش نوشیدنی های گرم و سرد به آدما بده. منو نوشیدنیش در حد یه ترالی تمام و کمال بود.
اسپانسر
با محصولات آرایشی بهداشتی مارال، اسپانسر این اپیزود که آشنا هستید.
بزرگترین نکته ای که باعث موندگاری و رشد محصولات مارال شده اینه که به مصرف کنندگانش اهمیت میده.
تمام رنگ مو های مارال از بهترین رنگدانه ها و مواد اولیه آمریکایی تولید میشن.
فرمولاسیون رنگ موهای مارال، توی آزمایشگاه های تخصصی برای موی ما ایرانی ها بهینه میشه تا بیشترین تاثیر رو بزاره.
استفاده مارال از بهترین نرم کننده ها، و روغن های مفید مثل آرگان و بادام توی رنگ مو، باعث میشه موی شما تا مدت ها طراوت و زیبایی خیره کننده ای رو داشته باشه.
مارال بزرگترین تولید کننده انواع رنگ مو در ایران هست که محصولاتش تو همه فروشگاه های آرایشی و بهداشی موجوده و میتونید تهیه کنید.
اسپانسر این اپیزود شرکت سبز گلسار تولید کننده محصولات آرایشی بهداشتی مارال
ادامه داستان
شروع کرد رفتن تو اتاقای مختلف و اوایل تو هر اتاقی که میرفت بستری شده ها نمیخوردن. یا تک و توک اگه میخوردن به حمیرا پول میدادن بابتش.چون اونجا بستری بودن خیلیاشون پول پیش خودشون نداشتن که بدن. همین اتفاق باعث شده بود فکر کنن این نوشیدنی ها پولیه. بعد که حمیرا پول رو نمیگرفت و میگفت این نوشیدنی ها پولی نیست یه سری قبول میکردن و میخوردن.
یه بار یکی بهش گفت اگه پولی نیست خب چرا اینکارو میکنی، ما در ازای این نوشیدنی ها باید چیکار کنیم؟
حمیرا هم گفت هیچی یه لبخند بیاد رو لباتون من خوشحال میشم.
همین صحبت باعث شد یه منو درست کنه که توش بابت هر چیزی که از کافه میخواستن بگیرن باید یه رفتار قشنگ و خلاقانه انجام میدادن.
منوش اینجوری بود که
یه لیوان چایی. یه لبخند
قهوه یه جوک
دمنوش بابونه یه شعر
دمنوش به لیمو یه خاطره خنده دار
و این منو ادامه داشت.
با این کار حمیرا یه انرژی تازه ای بین کسایی که تو اون بخش بستری بودن پخش کرد. روحیشون بهتر شده بود برخوردشون با هم بهتر شده بود بیشتر تو اتاق همدیگه میرفتن، شاد تر شده بودن و خیلی هم حمیرا رو دوست داشتن.
زندگی حمیرا جریان داشت. سر کار میرفت. درس میخوند. پنجشنبه ها غذا پخش میکردن و جمعه ها هم میرفت کهریزک تو بخش ام اس.
رکوردی که تونستن با دنبال کننده های اینستاگرام و همسایه هاشون بهش برسن ۱۶۰۰ پرس غذا بود که تو یکبار پخش همشو میخواستن پخش کنن.
#داستان نقاشی رو دستمال کاغذی و بسته غذایی
وقتی ما میریم پیش کارتن خواب، یه مشت آدم عجیب از جمله بدهکار، تن فروش و… همه چی میبینی. ممکنه بخواد خفتت کنه بخواد بهت حمله کنه. هرچیزی ممکنه اتفاق بیوفته. من هردفعه میرم اونجا من قوانین خودمو دارم. همه باید ماسک داشته باشن، دستکش داشته باشن، از ماشین پیاده نشن.
همیشه باید چراغ فلاشر روشن باشه و همیشه باید لایو لوکیشنشون روشن باشه. چون من نمیخوام اینا آسیب ببینن. ممکنه هراتفاقی براش بیوفته. من همیشه به همه میگم هرکاری میکنید باید به اندازه ظرفیتتون کار بکنید.
یه روزی تو همین روزا که ما با ۸ تا ماشین رفته بودیم که غذا بدیم. ما سمت شوش رفته بودیم یا خراسون. نفاشی میکشید عمویی که اونجا بود و چهره میکشید. من یه دستمال دادم بهش و گفتم نقاشی بکشه و گفت باشه غذا بیار بهم بده من نقاشی میکشم. این عمو گفت حالا که این همه غذا داری میشه به زن و بچه م غذا بدی.
من اون موقع ها خیلی مخالف خانواده کارتن خواب ها بودم اینطوری بودم چرا این کارو با همسرشون کردن و از خونه بیرونشون کردن. دیگه با یه حالت دل چرکینی قبول کردم برم اونجا. رفتم و واقعا این مدلی بودم که قشنگ باهاش دعوا کنم. با یه حالت قهری اومدم گفتم غذا اوردم.
تا زنه اومد جوابمو بده دیدم یه بچه ای گفت تو از کجا میدونستی ما غذا نداریم منم گفتم از بابات شنیدم. یهو این بچه زد زیر گریه. هنوز که هنوزه این دختر ازم ناراحته بخاطر اون حرفم. من همون موقع کلی با مامانش دعوا کردم و گفتم ببین این بچه برای چی گریه میکنه و دلتنگه و اینا.
گفت نه جونم باباش دو بار برده بفروشتش. سر همین دیگه از باباش میترسه. واقعا حالم بد شد. انگار یه آب سرد ریختن روی صورتم.
بعد این اتفاق خانواده ی کارتن خواب ها برای حمیرا شدن آدمای بیگناهی که باید حمایت و کمکشون میکرد.
وقتی این اتفاق براش رخ داد، فهمید که دانش و تجربه لازم برای برخورد با این آدما، اتفاق ها و داستان هاشون رو نداره. ممکنه تو طول این پروسه قضاوت هایی از روی بی تجربگیش انجام بده که آسیب های جبران ناپذیری به این خانواده ها و خودش بزنه.
واسه همین تصمیم گرفت شروع کنه به یاد گرفتن مددکاری. دیده بود موسسه هایی هستن که وابسته به دانشگاه های مختلف مثل دانشگاه تهرانن، و آموزش های مرتبط به مددکاری رو میدن. و چی بهتر از این. حالا میتونست این علاقش رو هم به صورت تخصصی یاد بگیره و بدونه که چجوری میشه به این افراد بدون آسیب زدن و آسیب دیدن کمک کرد.
#کمک کردن مردم به نیازمند
بابابزرگ من همیشه میگفت اول از فامیل خودت شروع کن بعد همسایه ت بعد غریبه. اینجوری دیگه کسی نیازمند نمیمونه. منم همین کارو کردم. حالا یه خواهشی که دارم اینه که همین سیستم رو پیش بریم هممون همین میشه. اینم البته خیلی مهمه که کمک به صورت مستر باشه.
اینطوری باعث میشه طرف نجات هم پیدا کنه. تو اگه یه کودک رو مستمر پیگیر باشی، این باعث اون طرف رو رشد بدی و نجاتش بدی. اینو حواسمون هم باشه که باید ماهیگیری رو یادشون بدیم. نه اینکه همینجوری بهشون پول بدیم و تمام.
وقتی تصمیم گرفت به زنان سرپرست خانوار کمک کنه توی اینستاگرامش اعلام کرد. حمیرا احتیاج داشت آدمایی رو پیدا کنه که بتونن کنارش باشن و تو خرید و توزیع بسته های غذایی همراهیش کنن. اما بیشتر آدما، خانواده هایی رو معرفی میکردن که نیاز به کمک داشتن. و این جریان معرفی خارج از فضای مجازی هم ادامه داشت.
همسایه ها تا تو کوچه می دیدنش، بهش کسایی که نیازمند بودن رو معرفی میکردن. صبح که پا میشد میخواست بره سر کار یا دانشگاه، میدید تو حیاط خونه چندتا نامه افتاده و بر می داشت میخوند میدید یا یه سری روشون نمیشده رو در رو بشن باهاش، خودشون نامه نوشته بودن، یا از طرف یه ناشناس یه خانواده ای معرفی شده بود یا مورد های اینطوری و بلاخره یه جوری اعلام کرده بودن که یه خانواده ای نیازمند هست.
تو تایم خالیش وقت میزاشت اول همه این مورد هارو با هم مقایسه می کرد بعد میدید کدوم یکی از این افراد بیشتر بهشون میخوره نیازمند واقعی باشن.
براش چند تا چیز مهم بود.
گدا نباشن. کارشون تلکه کردن و ادا درآوردن نباشه. کمکی که بهشون میشه رو خرج مواد و چرت و پرت نکنن، صادق باشن و یه جورایی فقیر آبرومند باشن.
#تفاوت گدا با آبرو و بی آبرو از نظر حمیرا
مادرهایی که تحت پوشش من هستن، مادرهای فقیر آبرومندن. یکی مث بچه کار یا مادر کار که میاد میگه یه چیزی میشه بهم بدی لطفا. تو چشم اینا حسرت هست. یاد گرفتن چجوری احساسات ادما رو تحت تاثیر قرار بدن. به این میگن گدا. گدا متوقع هست. اما فقیر آبرومند هیچ وقت خواهش نمیکنه.
تا اون موقع تقریبا ۶-۷ تا خانواده رو پیدا کرده بود که نیازمند این بسته های غذایی و حمایت باشن و تحت پوشش قرارشون داده بود.
حمیرا ۱۸تا سه شنبه رفت مطب دکتر و علاوه بر داروی خوراکی که داشت براش تزریق انجام میدادن و سوزن و برق هم بهش میزن.
جلسه آخر طب سوزنیش دکترش بهش گفت حمیرا طب سوزنی امروزت خیلی سخته و فشار خیلی زیادی رو ممکنه به بدنت بیاره. ممکنه بعد این جلسه حتی نتونی راه بری ولی اگه پاشدی و راه رفتی امید داشته باش که خوب شدی.
تقریبا نیم ساعت بعد آخرین برقی که به بدنش زدن و سوزن هارو از بدنش کشیدن بیرون حمیرا بلند شد و راه رفت و خیلی حس قدرت داشت. حس میکرد یه نیرویی رو به دست آورده که تا اون موقع نداشتش.
اون روز گذشت و برای جلسه بعد باید ام آر آی میگرفت تا ببینن اوضاع پلاک هاش چجوریه.
ام آر آی رو داد و وقتی نتیجه رو به دکتر نشون داد انگار یه برق امیدی تو چشمای دکتر روشن شد و بهش گفت، تو ام آر آی اولیه ات ۲تا پلاک روشن داشتی که الان خاموش شده و میتونیم بگیم از پیشرفت بیماریت جلوگیری کردیم و بدنت هم خودشو ترمیم کرده.
حمیرا تو پوست خودش نمیگنجید. خوشحال بود که میتونه بازم تو این دنیا باشه و بتونه بره دنبال آرزوهاش. خوشحال بود که میتونه بازم به آدمای دیگه کمک کنه و دستشونو بگیره.
اینکه درمان شده بود جدا از سلامتی خودش یه نویدی بود براش که عمو مجید و بقیه کسایی که تو کهریزک بستری هستن هم میتونن خوب بشن و آرزوش بود بلند شدن تک تک اون آدما از تخت رو ببینه. اینکه دارن رو پای خودشون راه میرن و حالشون خوب شده فقط براش رویا نبود.
به همکاراش گفت، به خانوادش گفت، به کل کهریزک گفت، و همه براش خوشحال بودن که تونسته جلوی رشد بیماریش رو بگیره و متوقفش کنه.
بعد اینکه خوب شد اولین تصمیمش گشتن ایران بود. حمیرا از بچگی دوست داشت بره کل ایران رو بگرده و سفر کنه و حالا که خوب شده بود نمیخواست این کار رو عقب بندازه و شروع کرد.
#نظر حمیرا درباره سفر
من چیزای قدیمی دوست دارم. ادم قدیمی دوست دارم. خونه قدیمی دوست دارم. همه چی قدیمی دوست دارم. هرچی جدید میخرم دوست دارم زودتری استفاده کنم ازش که داستان و قدمت پیدا کنه.
تقریبا ۲۳ سالم بود و پاشدم رفتم شهر به شهر ایران رو گشتم. دونه دونه با ادم قدیمی های اونجا حرف زدم. کار من ازاد بود. فروشنده تلفنی بودم. سه هفته کار میکردم یه هفته خالی بودم. همه سمتی رفتم و کل ایران رو گشتم.
خلاصه که گشتم به غیر از جنوب کشورم که پدرم اجازه نمیداد.
سفر کردن کمکش کرد بتونه آدمای مختلف رو بشناسه، با دغدغه هاشون آشنا بشه. نسبت بهشون شناخت پیدا کنه، زندگی های مختلف رو ببینه و دیدش نسبت به زندگی باز بشه.
۱۰ ماهی از پخش کردن بسته غذایی بین خانواده های مختلف میگذشت. تا اون موقع حول و حوش ۱۱-۱۲ تا خانواده رو میتونست بهشون بسته غذایی بده.
تا اینکه یه اتفاقی افتاد. از طریق پیجش مردم باهاش آشنا شده بودن و چند باری از برنامه سمت نو منوتو باهاش تماس گرفتنو تو برنامشون در مورد فعالیت هایی که انجام میداد صحبت کردن.
به این واسطه یه تعدادی مخاطب از اونجا به پیجش اضافه شدن و بعدش هم از بی بی سی باهاش ارتباط گرفتن مصاحبه کردن و کم کم یه مقدار بین مردم بیشتر شناخته شد و آدمای بیشتری دنبالش میکردن و به واسطه حمایت هاشون تونست تعداد این خانواده هایی که بسته غذایی بهشون میداد رو به ۲۰-۲۱ خانواده برسونه.
تعداد خانواده ها که زیاد شد چالش های حمیرا با این خانواده ها هم بیشتر شد. یکی از چالش هایی که با این خانواده ها داشت این بود که حس میکرد داره اونارو از چیزی که بودن هم ضعیف تر میکنه. داره آسیبی به این خانواده ها میزنه که نمی خواست بزنه. اصلا رفته بود مددکاری بخونه که بتونه جلوی این آسیب هارو بگیره اما داشت این آسیب هارو رو با کمک کردنش، به خاطر سندرم مسئولیت پذیریش به این خانواده ها میزد.
پس باید یه جوری این جریان رو تغییر میداد. براش سخت بود حمیرا، این مدلی بزرگ شده بود که همیشه بقیه تو اولویتش باشن و بهشون کمک کنه، اما دیگه وقتش بود که غریضی زندگی نکنه. تجربه ام اس بهش یاد داده بود که باید یه سری رفتار ها و عقایدش رو تغییر بده تا بتونه زنده بمونه و زندگی کنه. الان هم چون میدونست با این لطفی که داره میکنه چه آسیب هایی داره به این خانواده ها میزنه، افسار سندرم مسئولیت پذیریش رو گرفت دستش و شروع کرد تو مسیر هدایت کردنش.
#توضیح داستان گدا ساختن
گشتم یه سری ادم دیدم که میرفتن صیغه میشدن که مثلا خرج خونه رو یکی بده. خرج غذاشو بده و من تو ذهنم این تن فروشی بود و برای همین تصمیم گرفتم که بهشون بسته غذایی بدم. چند ماه گذشت که یه خانواده ای بود که اسم خانمش عشرت بود. من بسته غذایی براش جور کردم.
سه تا دختر داشت که یکیش رو شوهر داده بود. یه دختر مرموز عجیبی داشت که میدونست مثلا از درون میدونست فقیره ولی نمیخواست به کسی نشون نمیداد. یه دختر کوچیک هم داشت که شیطون هم بود و خیلی منو دوست داره.
دو ماه اخری که میرفتم خونشون سلام به این دختر وسطی که میدادم هم ب زور بهم توجه میکرد. خلاصه این دختر کم کم داره غرورش میشکنه. من دیدم افرادی که رحم رو اجاره دادن که بچه رو سیر کنن. تخمک فروختن که غذا گیرشون بیاد.
ولی یهو دیدم گدای خصوصی دارم و فرقی نداره و منم دارم گدا میسازم.
باید یه تغییری ایجاد میکرد، یه شرایطی که دیگه گدای خصوصی تولید نکنه. و از همه مهمتر اگه یه روزی نبود این آدمایی که با کمک و حمایت های اون و مردم داشتن زندگیشونو میگذروندن بتونن به ادامه زندگیشون ادامه بدن.
تو همصحبتی با آدمای دیگه و فکرایی که خودش داشت تصمیم گرفت یه کاری برای این افراد ایجاد کنه تا بابت زحمتی که میکشن پول بگیرن و بتونن زندگیشون رو بسازن.
اینجوری اعتماد به نفسشون بالاتر می رفت، سرگرم میشدن، و اگه مشکلی هم برای حمیرا به وجود میومد میتونستن به زندگیشون ادامه بدن.
اما خب کار ایجاد کردن برای این آدما خیلی عادی نبود.
باید کاری پیدا میکرد که به تمرکز زیادی احتیاج نداشته باشه، مادرا بلد باشن اون کار رو و خیلی نیاز به آموزش نداشته باشه.
جدا از اینها این کار باید جوری می بود که با دفتر دستک و حساب کتاب خیلی سر و کار نداشته باشه و تمرکزش روی مهارت های مادرانه و زنان خانه دار باشه.
اولین چیزی که به نظرش رسید کاری بود که به پخت و پز مربوط باشه، چون هم همشون کار خونه کردن و پخت و پز براشون خیلی سخت نیست، هم تمرکز زیادی نمیخواست که اگه یه موقع حواسشون پرت بشه آسیب های جدی به خودشون بزنن مثلا دستشون بره زیر دستگاه دستشون قطع بشه.
حالا چرا؟ چون این مادرا خیلی عجیبن. نه از نظر ظاهری. از نظر فکری. و وقتی تجربشونو نگاه میکنی میبینی حق هم دارن. مثلا یه بار تو یه جشنی بودن حمیرا دید یکی از این مادرا داره دیوار رو نگاه میکنه و دست میزنه بدون اینکه حواسش باشه تو اون جمع چه خبره و چرا دست میزنن؟
تصور کنید همه شاد و خندونن، گروه موسیقی داره میزنه و میخونه، بچه ها اون وسط دارن میرقصن، کسایی که بغل دست اون مادر نشستن دارن جیغ و سوت میزنن، این مادر همچنان داره از گوشه چشمش قطره قطره اشک میاد پایین و دست میزنه و حتی حواسش نیست کجاست.
حمیرا که این خانم رو تو این شرایط دید رفت زد رو شونش گفت چی شده عزیزم چرا داری گریه میکنی؟ اون خانوم که به خودش اومد گفت هیچی داشتم به این فکر میکردم اگه تو نبودی الان ما به جای اینکه تو این جشن دور هم جمع شده باشیم بچه های من اینجا بازی کنن و برقصن کجا بودیم؟
با اینجور آدمایی طرف بود، آدمایی که ممکن بود برن تو فکر و بیرون آوردنشون بجز با یه گفتگوی خارجی ممکن نباشه.
بازار رفتن حمیرا
یکی دو روزی فکر کرد و تصمیم گرفت بره بازار تهران ببینه چه چیزایی تو بازار بیشتر از همه هواخواه داره و خوب فروش میره که مرتبط به آشپزی هست و اون به کمک مادرا میتونه توی خونه درست کنه و به مردم بفروشه؟
سرمایه ش خیلی محدود بود. پولش نمیرسید که بخواد گاز و فر و تجهیزات بخره و باید این اولش یه جوری به سختی کار رو راه مینداخت، پس خیلی مهم بود که چه کاری باشه.
یه روز صبح سوار مترو شد و رفت مترو پانزده خرداد، پیاده شد و شروع کرد تو بازار چرخیدن. از مسجد شاه رفت تو بازار رسید به چارسوق و همینجوری رفت جلو وتو فکر خودش بود و چرخید و چرخید تا رسید به مولوی.
خیابون مولوی جنوبی ترین ضلع بازار تهرانه. و تو اون خیابون معمولا بنکدار های مواد غذایی مغازه دارن. چهارراه مولوی به سمت شوش یه تیکه هست که همه مغازه ها میوه خشک و آجیل و خشکبار میفروشن.
دید اون تیکه تنها جاییه که حضور مردم عادی هم مشهوده. تو اکثر جاهای بازار بیشتر مغازه دار ها با هم در ارتباط بودن اما اینجا مردم عادی هم خیلی میومدن خرید میکردن. و عمده خرید میکردن، اینجوری نبود که یک کیلو آجیل بخرن. همه خرید ها ۲-۳ کیلو به بالا بود.
بخاطر فاصله ای که اومده بود خسته شدو رفت نشست رو چرخ یه چرخی که به تابلو اسم یه کوچه زنجیرش کرده بودن. همینجوری که نشسته بود شروع کرد به نگاه کردن آدما که چی میگیرن از مغازه ها میان بیرون.
دید بیشتر افراد میان، عمده خرید میکنن و میرن، یه سریا اینجوری بودن که نمیومدن یه چیزیو تست کنن بعد بخرین میومدن میگفتن یه گونی این یه گونی اون میگرفتن میبردن. از این رفتار فهمید که مغازه دارها هم میان اینجا خرید میکنن. با خودش گفت خب حالا که از این مغازه ها هم عمده خرید میشه هم خورد، پس منم میتونم یه چیزی اینجا عمده بخرم بعد برم تو پیج خورد بفروشم و درآمد کسب کنم.
یه خورده دیگه که فکر کرد با خودش گفت خب حتی میتونم این محصولات عمده رو ببرم بدم به مامانا تو خونه ها این خوراکی هارو تو بسته های کوچیک تر بسته بندی و پک کنن و این بسته بندی هارو بفروشیم.
اینجوری هم این مادرا تو خونه کار کردن هم میتونیم با یه بخشی از سود فروشش به مادرا حقوق بدیم هم با یه بخش دیگه ش واسه اونایی که نمیتونن کار کنن بسته غذایی بگیریم.
تقریبا نیم ساعتی رو اون چرخ نشسته بود و در نهایت بلند شد رفت سمت این مغازه ها که خرید کنه.
قیمت هارو که دید و مقایسه کرد دید پولش به آجیل نمیرسه که بخواد عمده بخره. اما میتونست یه حجم مناسبه بعضی از میوه خشک هارو بخره و با هم ترکیبشون کنه تا یه چیز خوبی در بیاد. از هر میوه نیم کیلو خرید بعد رفت چند کیلو نایلون بسته بندی با یه دستگاه پرس نایلون و چندتا ترازو زیر ۵کیلو خرید و با خودش برداشت و مترو سوار شد مستقیم رفت سمت محل خودشون و خونه عشرت خانم.
دم خونه عشرت خانم که رسید زنگ زد در رو باز کردن و رفت تو.
عشرت خانم همون خانومیه که دختر دومش مریم وقتی حمیرا میرفت خونشون میرفت تو حموم که حمیرا رو نبینه.
حمیرا عشرت خانم رو دید بهش گفت بیا اینارو بسته بندی کنیم میخوایم بفروشیمشون.
حمیرا بدون توجه به عشرت خانم که بخواد بگه کجا پهن کنیم وسایلو همونجایی که بود نشست و بساطشو پهن کرد.
عشرت خانم با دختر کوچیکش نشسته بودن و اون داشت براشون توضیح میداد که این میوه هارو باید ترکیب کنید بریزید تو این کیسه ها وزن کنید بعد پرس کنید بزارید کنار.
در حال توضیح دادن بود و کار با ترازو رو به عشرت خانم توضیح میداد ولی اون خوب متوجه نمیشد که یهو مریم از تو حموم اومد بیرون گفت آبجی من ریاضیم خوبه کار با وزنه رو هم بلدم میتونم دقیق وزن کنم. حمیرا که یه حس شعفی تو وجودش داشت از این که داره شرایط رو تغییر میده به مریم گفت خیلی خب بیا بشین کمک کن.
شروع کردن تو ۳ وزن ۱۰۰ ۲۵۰ و ۵۰۰ گرمی میوه هارو بسته بندی کردن.
اولین بسته رو که زد ازشون عکس گرفت و گذاشت تو اینستاگرامش و نوشت با هر بسته ای که میگیرید یه کالا به بسته غذایی یه خانواده اضافه میکنید. مثلا اگه یه بسته ۱۰۰ گرمی میگیرید دارید یه بسته ماکارونی به یه خانواده کمک میکنید و توضیحات دیگه.
از عشرت خانم اینا خدافظی کرد و راه افتاد که بره خونه و بعد ۱ساعت مریم بهش زنگ زد ک آبجی بسته بندیا تموم شد.
حالا دوباره نوبت حمیرا بود که کار رو شروع کنه. شروع کرد به فروختن بسته های میوه خشک. از اونجایی که خیلی از پیجش مشتری برای میوه خشک ها نیومد شروع کرد به فروختن میوه خشک ها به آدمای نزدیکش.
باباشو مجبور کرد میوه خشک بخره واسه تغذیه خواهر کوچیکش. پیش خاله هاش هی تعریف میوه خشکاشونو کرد. به همسایه های نزدیکشون گفت و تقریبا ۳ کیلو میوه خشک رو تو یک هفته فروخت.
وقتی تموم بسته ها فروش رفت، تازه به عشرت خانم، داستان رو توضیح داد. اونا نمیدونستن که تو چه جریانی هستن و حمیرا چه خوابی براشون دیده فکر میکردن دارن به حمیرا کمک میکنن و وقتی فهمیدن این کاری بوده که حمیرا براشون در نظر گرفته انجام بدن و داره به وجود میارتش ذوق کرده بودن و خیلی خوشحال بودن. و این جریان شروع شد.
حمیرا خرپشته یه ساختمون چهار طبقه روبروی خونشون رو با ۱۰ میلیون پول پیش و ماهی یک میلیون اجاره کرایه کرد و اونجارو کرد کارگاه.
از خونشون یه اجاق گاز فردار برد و به کل محل هم گفت که وسایل آشپزی نیاز داره که بتونه کارگاه آشپزیشو راه بندازه و همه محل هم هر چیزی اضافه داشتن تو خونه رو میاوردن میزاشتن اونجا که کارشون زودتر راه بیوفته.
نمیدونم تجربه ش کردید یا نه. همراهی و همدلی که، تو این محله های قدیمی سنتی هست رو، هیچ جایی نمیتونید تجربه کنید. کافیه همسایه ها بفهمن شما نذری میخواید بدید و کمک لازم دارید. هر کاری میکنن که بهتون کمک کنن تا کارتون به بهترین نحو انجام بشه.
من این تجربه رو تو بچگی داشتم، زمانی که خونمون سمت خیابون کمیل بود و واقعا وقتی یاد خاطره هاش میوفتم که همه تو حیاط جمع میشدن و هر کسی یه کاری میکرد خیلی تداعی لذت بخشیه برام.
خلاصه با همین وسایل و شرایط کارگاهشونو راه انداختن. میوه خشک درست میکردن و خورد و عمده به جاهای مختلف میفروختن. مسئول بازاریابیشون هم حمیرا بود.
بعد میوه خشک، کوکی درست کردن. حمیرا نمونه هارو میبرد کافه ها بازاریابی میکرد میفروخت. خوب هم میفروخت.
همچنان پنجشنبه شب ها پخش غذا توی شوش و خاوران داشت. یه شب که مثل شبای دیگه با چندتا ماشین رفته بودن برای پخش غذا. همه طبق قوانینی که حمیرا براشون تعیین کرده بود تو ماشین بودن، در ماشین قفل بود، پنجره ها اندازه رد شدن ظرف غذا باز بود و خیلی روتین و عادی داشتن غذا هارو پخش میکردن.
حمیرا از ماشین پیاده شد که غذارو ببره واسه کارتن خوابایی که ته یه کوچه تنگ بودن و ماشین توش نمیرفت.
کارتن خواب های اون کوچه رو به اسم میشناخت. همشونو اونقدر دیده بود که میدونست هر کدوم که هرجایی کز کردن و نشستن کدوم یکین، حتی میدونست چی مصرف میکنن و چند وقته که مصرف میکنن. شروع کرد غذاهارو پخش کردن یه خورده که رفت تو کوچه یکی از این کارتن خواب های سر کوچه، بلند شد و شروع کرد پشت سر حمیرا راه رفتن عین زامبیا.
حمیرا که دید رفتار اون کارتن خواب عادی نیست شروع کرد به دویدن تا شاید بیخیالش بشه. وقتی دید اون کارتن خواب هم داره میدوئه ترس برش داشت. وقتی بیشتر ترسید که دید یه چیزی شبیه سرنگ دست اون کارتن خوابه.
وحشت کرده بود. شروع کرد به داد زدن که عمو من هیچی همرام نیست، گوشی ندارم، پول ندارم، فقط همون غذاهایی که بهتون دادمو با خودم آوردم، ولی اون کارتن خواب بیخیال نمیشد.
کوچه بن بست بود، رسید ته کوچه، حمیرا تو عمرش اینقدر نترسیده بود. داد میزد شاید یکی به دادش برسه ولی خیلی سریع تر از اون چیزی که فکر کنه اون کارتن خواب رسید بهش شروع کرد جیباشو گشتن. حمیرا با حالت التماس داشت میگفت عمو بخدا من هیچی ندارم فقط براتون غذا آوردم.
وقتی کارتن خواب دید هیچی همراهش نیست دستشو از بغل ۹۰ درجه آورد بالا و سرنگ رو از پهلو زد تو رون پای حمیرا.
چشماش از درد سیاهی رفت، اون کارتن خواب دویید و از کوچه فرار کرد رفت. همونجایی که به دیوار تکیه داده بود سرنگ رو از پاش کشید بیرون و پرت کرد عقب و خودشو رو دیوار سر داد تا بشینه زمین.
حس میکرد نوک سرنگ به استخوان پاش رسیده. دردش زیاد بود. اما یه لحظه یه فکری از تو سرش گذشت. با خودش گفت نکنه این سرنگ مصرف شده باشه و آلوده به ایدز.
پایان اپیزود
خب رسیدیم به پایان اپیزود دوم از این قصه ۳ قسمتی.
خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودید. امیدوارم لذت برده باشید. اپیزود دوم روز بعد از انتشار این اپیزود منتشر میشه و برای شنیدن در دسترستون هست.
اول اپیزود به یه کمپین اشاره کردم و تو اپیزود قبل هم در موردش صحبت کردم واسه همین اینجا خلاصه میگم. ما واسه خرید یه سری تجهیزاتی که برای تولید راوی احتیاج داریم یه کمپین حمایتی گذاشتیم و ازتون میخوایم اگه از شنیدن راوی لذت میبرید ازمون حمایت کنید تا بتونیم این تجهیزات رو تهیه کنیم و با قدرت بیشتری به تولید محتوا براتون بپردازیم.
من این درخواست رو چندوقت پیش توی اینستاگرام از شنونده های خارج از کشور انجام دادم و تقریبا یک سوم عددی که برآورد کرده بودم جمع شد. ولی تکمیل نشد واسه همین گفتم اینجا دوباره درخواستمو مطرح کنم.
هیچ اجباری برای این حمایت نیست. هیچ دینی گردن شما نیست و صرفا اگه از شنیدن راوی لذت میبرید و براتون جذاب بوده و دوست دارید تولیدش ادامه دار باشه محبت میکنید اگه از ما حمایت مالی کنید.
اگه خارج از ایران هستید از طریق پی پل و اگر داخل ایران هستید از طریق حامی باش میتونید ازمون حمایت کنید اگر هم براتون سخته توی اینستا بهمون پیغام بدید تا شماره کارت مستقیم براتون ارسال کنیم .
لینک های دسترسی توی کپشن اپیزود هست.
این نکته رو هم بگم، هر موقع که به مبلغ مورد نیاز رسیدیم من توی اینستاگرام اطلاع رسانی میکنم و این صحبت هارو از اپیزود حذف میکنم و کمپین رو میبندم که کسی اضافه تر برای حمایت از این کمپین چیزی واریز نکنه.
ممنونم از اینکه مارو گوش میدید و به دوستاتون معرفیمون میکنید. این برامون خیلی ارزشمنده.
ممنونم از شرکت ارایشی بهداشتی مارال که تو این اپیزود اسپانسرمون بودن.
توی اپیزود بعد قراره بشنوید آیا حمیرا به ایدز مبتلا میشه یا نه و با چالش هایی که تو مسیر زندگیش تا به امروز مواجه میشه آشنا بشید.
تو اپیزود بعدی منتظرتونم.