Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
45-فرهاد ایرانی 1 - پادکست راوی

۴۵-فرهاد ایرانی ۱

45-فرهاد ایرانی 1

وقتتون بخیر

این قسمت چهل و پنجم راوی و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود بهمن ماه ۰۲ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتیوب موزیک بشنوید.

خیلی ممنونم که دوستاتونو با ما دوست میکنید. اینجوری ما هم صحبت و همفکرای بیشتری پیدا میکنیم و دنیامون قشنگ تر میشه.

یه تشکر ویژه میخوام بکنم از کسایی که تو کمپین خرید تجهیزات از ما حمایت کردن و کمکمون کردن تجهیزاتمونو به روز کنیم و بتونیم محتوای با کیفیت تری منتشر کنیم.

دم همتون گرم امیدوارم بهترین ها براتون اتفاق بیوفته. با حمایت شما من تجهیزاتی رو خریدم که یا لنگ میزدن. یا قرضی بودن یا کرایه ای. الان خداروشکر دیگه همه چیزهایی که نیاز دارم برای تولید رو دارم و این از معجزه حضور شماست و یک دنیا برام ارزش داره. خیلی مخلصم.

لازمه توضیح بدم که تمام قصه های پادکست راوی واقعی هستن و من با صاحب قصه مصاحبه میکنم و از روی مصاحبه ای که انجام دادم قصه رو مینویسم. اونایی که اکی هستن اسم واقعیشونو میارم و اونایی که نمیخوان هویتشون فاش بشه رو با اسم مستعار معرفی میکنم.

پس اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.

حالا اگه کسی رو میشناسید که به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، یا تو دایرکت اینستاگرام بهمون بگید یا ایمیل بزنید.

خیلی خب، آماده اید قصمونو شروع کنیم.

اسم واقعی پسر قصه ما فرهاد ایرانی هست.

قبل شروع قصه لازمه یه چیزی رو اشاره کنم. معمولا ارتباطی که بین من و صاحب قصه شکل میگیره یه ارتباط دوستانه و بر پایه اعتماده. 

توی این قصه فرهاد به من اعتماد کرد و چیزایی رو بهم گفت که ازم خواست توی قصه بازگو نکنم. من این مسائل رو شنیدم که بتونم حس و حال قصه رو بهتون انتقال بدم. توی قصه های زیادی این اتفاق افتاده ولی توی قصه فرهاد یه جوری بود که من سر یه دوراهی بزرگ بودم.

یا باید قصه رو با اسم مستعار میگفتم که اصلا انتخاب من نبود و مطمئنا از روی جزئیات میفهمیدید که صاحب قصه کیه؟ یا باید قصه رو میگفتم و بهتون اعلام میکردم که یه سری چیزارو بخاطر شرایط فرهاد، امکان بازگو کردنش رو نداریم. و شاید در آینده که شرایط تغییر کرد خودش بتونه در موردشون صحبت کنه و آپدیت هایی بده. البته که با همه این شرایط من فرهاد رو راضی کردم یه سری از مسائلی رو که خیلی از آدم های نزدیک زندگیش هم نمیدونن اینجا بگه.

ممنونم که من و فرهاد رو درک میکنید. خیلی بده که تو گفتار نمیشه ایموجی گذاشت. اگه میشد الان ایموجی چشم قلبی میزاشتم براتون.

خب دوباره

اسم واقعی پسر قصه ما فرهاد ایرانی هست.

شروع داستان

قصه زندگی فرهاد به طرز عجیبی به قصه مادرش گره خورده. و واسه اینکه بتونم حس و حال و شرایط قصه رو توضیح بدم باید از قصه مامانش شروع کنم.

عارفه، مادر فرهاد فرزند یه خانواده ۸نفره بود که سه تا پسر داشتن و سه تا دختر. یه خانواده ای که پدر تاجر بود و از لحاظ مالی همه چیشون تامین بود. 

وقتی عارفه به دنیا میاد. صورتش متفاوت از بقیه بچه ها بود. انگار که استخوان های صورت درست تشکیل نشده بودن. 

یه توضیحی میخوام در مورد این موضوع بدم.

عارفه، مادر فرهاد دچار یک سندرمی بود به اسم تریچر کالینز.

هر آدمی به صورت نرمال ۴۶ کروموزوم داره که شامل ۲۳ جفت هست. اگه شخصی یک کروموزم اضافه داشته باشه و ۴۷کروموزومه باشه میشه سندرم داون. که در موردش توی اپیزود سمیرا پورعابدین کامل صحبت کردم اگه گوش نکردید و علاقه دارید پیشنهاد میدم اون اپیزود رو گوش کنید. 

با کروموزوم ۴۷ کاری نداریم.

گفتم که افراد نرمال ۴۶ کروموزم یا ۲۳ جفت کروموزوم دارن.

که یک جفت کروموزوم از پدر و یک جفت کروموزوم از مادر به هر بچه به ارث میرسه.

خوب دقت کنید.

توی کروموزوم ۵ام یه ژنی هست به نام Tcof1. اسم یکی از ۱۷۰۰ ژنیه که توی کروموزوم ۵ام هست. اگه توی هر مرحله از انتقال و شکل گیری، توی این ژن تغییری ایجاد بشه و از شکل اصلی خودش خارج بشه یا به اصطلاح دچار جهش بشه.

هویت استخوانی و ساختاری صورت درست شکل نمیگیره و شخص دچار سندرم تریچر کالینز میشه.

حواستون باشه که جهش این ژن شایع ترین دلیلشه و تنها دلیلش نیست.

من وقتی فهمیدم که اینجوری این سندرم شکل میگیره مخم سوت کشید که چقدر این ژن ها دقیق و حساس هستن.

برگردیم به قصه.

به واسطه سندرم تریچر کالینز استخوان های صورت عارفه درست شکل نگرفته بودن و این تفاوت، چون یه جوری بود که بقیه تا حالا ندیده بودن، باعث میشد از عارفه بترسن.

یه لحظه تصور کنید. یه بچه ای که خیلیا بخاطر عادی نبودن صورتش، بقیه ازش میترسن میتونه در معرض چه خطر هایی باشه، اونم تو جامعه قدیمی و بدون اطلاعات قدیم ایران. جامعه ای که خرافات توش حرف اول رو میزد.

بخاطر همین موضوع  خانواده اش یه ترسی داشتن از آسیب دیدن عارفه، و عارفه که متوجه این قضیه شده بود تا جایی که میشد سعی میکرد از خونه بیرون نره.

با یه شرایطی مدرسه شو میره و تحصیلاتش رو طی میکنه و دیپلم اقتصاد میگیره. ۱۸ سالش که میشه پدر مادر عارفه تصمیم میگیرن ببرنش انگلیس و بتونن با جراحی زیبایی صورت عارفه رو بهبود بدن.

اون جا چند سری عمل روی صورتش انجام میدن و براش استخوان میزارن.

البته به مرور زمان انگار که اون استخوان ها آب میشن و صورتش به نزدیک حالت اولش برمیگرده.

تا اون موقع به واسطه این گفتگویی که بقیه از عارفه میترسن و ممکنه براش خطرناک باشه خیلی از خونه بیرون  نمیرفت و کارهاشو به بقیه میسپرد. 

ولی بعد از ۱۸ سالگی برادر بزرگتر تشویقش کرد و هلش داد به سمت اینکه بره تو جامعه و زندگی خودشو داشته باشه.

کم کم به تشویق و هل دادن برادر بزرگش شروع کرد به رفتن کلاسای خیاطی و نقاشی و آشپزی.

تقریبا ۲۵ سالش بود که یه روز تلفن خونشون زنگ میخوره و عارفه گوشی رو برمیداره. بخاطر فرم صورت و لب هاش صداش هم یه مدل خاصی بود .

آقایی که پشت خط بود (و در ادامه میشه پدر فرهاد) وقتی عارفه صحبت میکنه واسش عجیب میشه که این دختر چرا اینجوری صحبت میکنه. در نهایت صحبتشون به اینجا ختم میشه که عارفه میگه اشتباه گرفتید و تلفن رو قطع میکنه.

بابای فرهاد که اسمش رحیم هست اون موقع یه کارگاه گلدوزی داشت و واسه هماهنگ کردن یه کاری با مشتری زنگ زده بود که صدای عارفه رو شنیده بود.

صدای عارفه واسه بابای فرهاد جالب میشه و در نهایت یه جوری با عارفه قرار میزاره و با هم میرن بیرون و از همدیگه خوششون میاد و تصمیم میگیرن ازدواج کنن.

داستان ازدواج مادر و پدر فرهاد

رحیم با خانوادش داستان عارفه رو مطرح میکنه و میگه پاشیم بریم خواستگاری.

پا میشن میرن خواستگاری و مامان رحیم که آنا صداش میکردن، عارفه رو میبینه. اما یه رفتار عارفه برای آنا عجیب بود. آنا میبینه همه نشستن عارفه هی میره صندلی میاره. عارفه برای خواهر برادرش که قرار بود بیان داشت صندلی میاورد چون فکر میکرد الانا میرسن ولی چون تا وقتی خانواده رحیم برن کسی نیومد، آنا فکر کرد که نکنه عارفه مشکل ذهنی داره.

واسه همین میگه نه رحیم این دختر هم چهرش مشکل داره هم دیوونست. هی میرفت الکی صندلی میاورد.

رحیم میدونست که مشکل ذهنی نداره و داستان رو میپرسه و به آنا توضیح میده ولی آنا قانع نمیشه.

چند روز بعد یکی از خاله های رحیم به آنا میگه که ببین من خواب دیدم رحیم و عارفه ازدواج کردن و عارفه بهترین عروست شده. تو این ازدواج نه نیار بزار این دوتا جوون به هم برسن.

آنا هم راضی میشه و دوباره میرن یه جلسه خواستگاری.

اونجا آنا یهو به ذهنش میاد که عارفه رو تست کنه. به عارفه میگه دخترم یه کاغذ خودکار میاری؟

عارفه یه کاغذ و خودکار میاره و آنا میگه آدرس خونتونو اسم و فامیلتو برام مینویسی.

 عارفه هم مینویسه و کاغذ رو میده به آنا و یه چایی میخورن و حرف میزنن و میره.

آنا فکر میکرد عارفه مشکل مغزی داره. اما وقتی دید سواد داره و تو صحبت باهاش هر چی میگفت جوابشو میداد و اطلاعات داشت، میفهمه که فقط صورتش مشکل داره و در نهایت راضی میشه.

پدر عارفه تو خونه ای که داشتن یه عروسی بزرگ میگیره و طبقه اول همونجارو میده به عارفه و رحیم که اونجا زندگیشونو شروع کنن.

طبقه اول فرهاد اینا. 

طبقه دوم خود پدربزرگ و طبقه سوم یکی از داییاش. 

میخواستن بچه دار بشن و میرن دکتر که خیالشون راحت باشه بچشون دچار سندرمی که عارفه داره نمیشه و دکتر هم میگه نه مشکلی پیش نمیاد.

و بدون اینکه غربالگری بشه. یکسال بعد از شروع زندگیشون فرهاد قصه ما با همون سندرم تریچر کالینز به دنیا میاد. سندرمی که باعث میشد ساختار صورت به درستی شکل نگیره.

فرهاد که به دنیا میاد همه بهت زده بودن. تصورشم نمیکردن که ممکنه بچه عارفه به همون بیماری دچار بشه. پدر فرهاد تقریبا اوکی بود و خیلی ناراحتی از خودش بروز نمیداد. بقیه هم تقریبا پذیرفته بودن و حتی پدربزرگ هم میگه من نوه مو دوست دارم و همه کار براش میکنم و تنها کسی که خیلی ناراحت شد، عارفه بود.

عارفه وقتی فرهاد رو دید یاد تک تک اتفاقاتی که بخاطر صورتش برای خودش افتاده بود افتاد و گریه کرد. میگفت حالا هر سختی که من تو زندگیم کشیدم این بچه بی گناه هم باید بکشه.

شروع زندگی فرهاد

تو نوزادی که خیلی اتفاق خاصی برای فرهاد نیوفتاد و عارفه که ۲بار دیگه باردار شد از ترس اینکه بچه بعدشیم به این سندرم دچار بشه، بچه رو سقط کرد.

و همین جریان باعث شد که فرهاد تک فرزند خانوادشون بشه.

یه بار که مامانش میخواست فرهاد رو بخوابونه تو اتاق وقتی داشت از اتاقی که فرهاد رو توش خوابونده بود میومد بیرون، در بخاطر وزش باد خیلی محکم بهم خورد در حدی که خود عارفه که مشکل شنوایی داشت از شدت صدا ترسید و گفت فرهاد بیدار شده دوباره برگشت تو اتاق که فرهاد رو آروم کنه و بخوابونه.

وقتی رسید پیش فرهاد دید بچه غرق خوابه و اصلا متوجه نشده.

شک کرد. رفت نزدیکای در اتاق وایساد و دستاشو بهم زد و صدا درآورد ولی فرهاد متوجه نشد.

برگشت نزدیک تخت و دوباره دست زد دید فرهاد واکنش نشون داد و انگار داشت بیدار میشد.

مامانش اونجا به شنوایی فرهاد شک کرد و روز بعد فرهاد رو برد دکتر گوش که معاینش کنن و اون دکتر گفت که فرهاد به واسطه اینکه استخوان های صورتش درست شکل نگرفته فرم گوشش هم تکمیل نشده و مشکل شنوایی هم داره.

خانواده و آدمای دوروبرشون کم کم صورت فرهاد رو پذیرفتن و براشون عادی شد و شروع کردن فرهاد رو با خصوصیاتش شناختن. بچه ریزه میزه پر حرف، پر خنده، شیطون و بازیگوش که عاشق ماکارونی بود.

اونقدر عاشق ماکارونی بود که اگه خونه خودشون غذا میخورد و میرفت طبقه بالا خونه پدربزرگش و اونا ماکارونی داشتن یه دور دیگه از اول ماکارونی میخورد.

سه ساله بود که باباش در حال تعمیر یه کنترل تلویزیون تو خونشون، داشت یه بخشی از برد کنترل رو لحیم کاری میکرد.

تصور کنید یه میله ای که به یه سیم وصله با دسته پلاستیکی آبی که تو یه پایه پیچ پیچی بود و باباش هی اون هوویه رو برمیداشت و میزد تو اسفنج خیس تو پایه و فیس صدا میداد.

ترکیب چیزایی که میدید خیلی براش جذاب بود و هی میرفت دست میزد به هویه و اسفنج و باقی چیزا.

باباش هی میگفت نکن بچه میسوزی. ولی فرهاد انگار که یادش میرفت باباش چی گفته و باباش که مشغول کار میشد دوباره دستشو میبرد نزدیک پایه هوییه و میخواست به هوییه دست بزنه.

یه لحظه که حواس باباش پرت میشه فرهاد با دستش نوک هویه رو می‌گیره و دستش میسوزه.

شروع میکنه تو خونه دوییدن و دستشو تکون دادن که یه خورده سوزشش کم بشه و از ترس اینکه باباش چیزی بهش نگه فرار میکنه زیر تخت اتاق خواب مامان باباش یه جایی که گربه هم راحت نمیتوسته بره قائم شده.

بعد نیم ساعت شروع کردن مامان باباش فرهاد رو صدا کردن و دنبالش گشتن ولی هیچ خبری ازش نبود و رفتن طبقه های دیگه و خونه هاشونو گشتن ولی فرهاد رو پیدا نکردن و از خونه زدن بیرون محل رو گشتن و تا صبح تو خیابون و پاسگاه و جاهای مختلف رو رفته بودن که فرهاد رو پیدا کنن.

به کلانتری مشخصات فرهاد رو دادن و خودشون هم دوروبر خونشونو میگشتن.

فرهاد زیر تخت خوابش برده بود. اونقدر ترسیده بود که حتی برای پی پی کردن هم بیرون نیومد و در نهایت پدر و مادرش که نا امید شده بودن از پیدا کردنش. عصر روز بعد یعنی ۱۸ ساعت بعد از گم شدنش وقتی اومدن تو خونه از بوی پی پی فرهاد که تو اتاق میومد و دنبال کردن خط بوش فهمیدن که اون زیر تخت قائم شده.

بچه بی نوا اونقدر ترسیده بود که واسه غذا و آب هم بیرون نیومده بود.

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود ویپاده

ویپاد یه ترا بانکه که بدون چک و سفته، توی چند دقیقه بعد از افتتاح حساب، بهتون تسهیلات  میده.

در اصل ویپاد، اسم شعبه تمام دیجیتال بانک پاسارگاده که می‌تونین همه کارای بانکی‌تونو آنلاین باهاش انجام بدین.

از افتتاح حساب تا دریافت تسهیلات؛ همه اش با گوشی موبایل

بعد از افتتاح حساب توی ویپاد، کارت بانکیتون رایگان میاد در خونتون.

یه امکان خیلی جذاب ویپاد تسهیلاتیه که به شما میده و با خوشحسابیتون، خودتون میتونید مبلغ تسهیلاتتون رو بالاتر ببرید. بازپرداختشم شما انتخاب میکنید که یکجا باشه یا تو چند مرحله.

برای اینکار کافیه گوشیتون رو بردارید اپ ویپاد رو نصب کنید یا از وب اپلیکیشنش، یه حساب برای خودتون بسازید و کارت فیزیکیتون رو بگیرید.

بعد این کار میتونید تو هر ساعت و مکانی از ویپاد تسهیلات بگیرید.

برای اطلاعات بیشتر لینک سایت و اینستاگرامشون رو تو توضیحات اپیزود گذاشتم.

ادامه داستان

همزمان با انتشار اپیزود عکس هایی از بچگی فرهاد تو پیج اینستامون منتشر میکنیم که میتونید ببینیدش و تصویر ذهنی درست تری ازش بسازید.

فرهاد بخاطر سندرمی که داشت، فک و دهنش درست شکل نگرفته بود و فک پایینی فرهاد با فک بالاییش جفت نبود.و دندوناش رو هم نمیومد و لبش هم بهم نمیرسید. 

یه صورت عادی وقتی پوکر فیس باشه،بدون هیچ تلاشی لب هاش رو همدیگه میشینه. اما فرهاد برای اینکه لبهاشو رو هم بتونه جفت کنه باید زور میزد. و خیلی براش سخت بود به همین خاطر اکثر اوغات دهنش باز بود.

بدون توجه به این شرایطش و فقط بخاطر اینکه بقیه بچه هارو میزاشتن کلاس ارف و فلوت فرهاد رو گذاشتن کلاس فلوت.

ساده ترین اصل فلوت زدن چیه؟ اینکه فلوت رو بزاری بین لبات و هوارو از مسیر فلوت از دهنت خارج کنی. این ساده ترین اصل سخترین کار برای فرهاد بود و بعد همون جلسه اول فهمیدن این ساز اصلا برای اون مناسب نیست. این یکی از اولین جاهایی بود که مثل بقیه نبودن اذیتش کرد و این رو فهمید که یه محدودیت هایی داره.

پدرش تو خونشون معلم سنتور داشت و مرتب تمرین میکرد. فرهاد از این بچه ها بود که محو نگاه کردن میشد و یه جوری قفلی میزد فکر میکردی خوابش برده.

هر موقع که پدرش کلاس داشت و تو خونه تمرین سنتور میکرد از دور وایمیستاد باباشو میدید که چیکار میکنه. به واسطه اینکه شنواییش هم ضعیف بود سعی میکرد همه چیزو از دیدن بفهمه.

یه بار که استاد باباش تو خونشون بود و کلاسشون تموم شد خدافظی کرد و رفت دم در که بره دیدن یکی داره صدای سنتور رو در میاره. برگشتن ببینن کیه و دیدن فرهاد مضراب سنتور رو خیلی خوب و درست دستش گرفته و داره سعی میکنه صدای ساز رو در بیاره.

اونجا معلم باباش میگه آقا بچت استعداد داره ها. این بچه ای که با دیدن یاد گرفته مضراب رو اینقدر درست دستش بگیره مشخصه به موسیقی علاقه داره. به نظر من بزاریدش کلاس.

بابای فرهاد خیلی خوشحال شد و  گفت باشه حتما و ذوق کرد و از اون روز شروع کرد با فرهاد چیزایی که بلد بود رو تمرین کردن.

تو تولد ۴سالگیش یکی بهش یه گیتار اسباب بازی هدیه داد که بیشتر میشد باهاش سر صدا تولید کرد.

 فرهاد هرچقدر رو سیماش ناخن میکشید و با دست روش میزد میدید هیچ صدایی ازش نمیشنوه. یه روز تو اتاقش بود و خیلی غصه داشت از اینکه گیتارش صدا نداره. از غصه همینجوری که دست میکشید رو سیمای گیتار سرشو تکیه داد به دسته گیتار و دید. اا یه صداهایی میاد.

دوباره دست کشید. دید داره یه صداهایی میشنوه. جای دسته گیتار رو روی پیشونیش عوض کرد و دید وقتی دسته گیتار رو به استخوان بالای گوش و شقیقه ش میچسبونه و ساز میزنه صدای ساز رو بهتر میشنوه. داشت بال در میاورد. شروع کرد به بازی کردن با گیتار و دنبال این بود بتونه یه آهنگ بزنه. سعی میکرد از چیزایی که تو تلویزیون دیده ادا در بیاره و بالاخره تونست از اون ساز اسباب بازی صداهای موزون ریتم دار در بیاره و وقتی رفت واسه مامانش زد اونم حیرت کرده بود که فرهاد اینجوری از این اسباب بازی صدا درآورده.

و اینجا بود که خانوادش بیشتر شک کردن که نه مثی که  این بچه استعداد موسیقی داره.

فرهاد گوش هاش ضعیف بود و اینو مادرش فهمیده بود. خودشم متوجه شده بود ولی میترسید به بقیه بگه و این هم یه مورد دیگه از عادی نبودن هاش بشه. واسه همین سعی میکرد همرو لب خونی کنه و متوجه صحبتشون بشه تا اینکه بخواد بگه نمیشنوه و بلندتر صحبت کنن.

۵سالش شده بود و پدر بزرگش داشت میرفت مکه که فرهاد میره بهش میگه بابابزرگ یه ارگ برام بیار.

بابزرگشم میگه باشه و وقتی بر میگرده و موقع پخش سوغاتی ها میشه فرهاد میبینه بین سوغاتی ها یه جعبه بزرگ مشکی با خال خال های قرمزه که دسته داشت.

 فرهاد تصور میکرد بابابزرگش یه ارگ بزرگ واقعی براش آورده و خیلی خوشحال بود و لحظه شماری میکرد تا اون جعبه رو بدن بهش.

 ولی موقع پخش سوغاتی ها میبینه اون جعبه رو میدن به مامانش و سریع میپره جعبه رو باز میکنه که ارگشو در بیاره ولی ارگ نبود و پتو بود.فرهاد حتی به سایز و ابعاد جعبه توجهی نکرده بود فقط چون بزرگ بود فکر میکرد سوغاتی اونه.

در نهایت یه جعبه کوچیک اندازه کیبورد کامپیوتر بهش میرسه که یه ارگ خیلی کوچیک توش بود. 

تو ذوقش میخوره ولی خوبی کادوش این بود که اون ارگ اسباب بازی نبود. و واقعا میشد باهاش ارگ زد و صداهارو خیلی نزدیک به ارگ میزد.

آشنایی بیشتر فرهاد با موسیقی و رقص

به واسطه ماهواره فرهاد با مایکل جکسون و رقصای خفنش آشنا میشه. خانوادش ویدیوهای رقص مایکل رو براش رو نوار ویدیو یا وی اچ اس ضبط میکردن و اون مدام ویدیو رقصاشو میدید و باهاشون تمرین میکرد.

صبح تا شب فقط غذا میخورد و یه تک با صدای بلند ویدیو مایکل رو میزاشت که بشنوه و ببینه و رو ریتمش مثل خود مایکل میرقصید.

اونقدر خوب میرقصید که وقتی مهمونی خانوادگی دعوت بودن به مامانش میگفتن آهنگ های مایکل جکسون رو بیار فرهاد باهاش برقصه مهمونا ببینن کیف کنن.

فرهاد که میدید میتونه اینجوری از آدما توجه مثبت بگیره هی بیشتر تمرین میکرد که بتونه بهتر برقصه و بقیه ازش بیشتر تعریف کنن.

تو خانواده و دوستای نزدیک همه آدما صورتشو پذیرفته بودن ولی فرهاد خیلی وارد جامعه نشده بود که متوجه بشه چی در انتظارشه.

فرهاد علاقشو به ساز همه جوره نشون داده بود. اکثر اوقات میرقصید و موقع هایی که نمیرقصید داشت با ارگ و گیتار اسباب بازیش تمرین میکرد.

مامان فرهاد تصمیم گرفت براش ساز تهیه کنه و بزارتش کلاس که پدر بزرگش میگه نه. ما تو خانوادمون مطرب نمیخوایم. 

من نماز خونم کل کسبه بازار منو میشناسن زشته پشت سرمون حرف در میارن اگه یه موقع ببینن یا بشنون از این خونه صدای ساز و آواز و رقص میاد. حرف در میارن برامون که مطربی میکنیم

واسه همین میگفت نه نباید برای فرهاد ساز بخرن و بفرستنش کلاس.

دایی فرهاد به پدربزرگش گفت که خب بزاریمش کلاس سنتور. سنتور ساز سنتیه و تو خیلی از مراسماتمون هم این ساز رو میزنن. بد نیست ک سنتور یاد بگیره یه ساز اصیل ایرانیه که مطربیه و اینا هم نمیشه و مشکلی هم ایجاد نمیکنه.

و داییش به این واسطه تونست پدربزرگ رو راضی کنه که فرهاد کلاس سنتور بره. 

برای فرهاد سنتور خریدن و معلم خصوصی هم گرفتن که شروع کنه به نواختن. 

به عنوان یه بچه خیلی خوب ساز میزد و همیشه هم معلمش تشویقش میکرد.

فرهاد از این آدما بود که میرفت تو غار تنهاییشو با اون چیزایی که دوسشون داشت حسابی خودشو سرگرم میکرد.

اینجوری هم نبود که فقط ساز بزنه. کلا عاشق مباحث هنری بود.

مامانش کلاس نقاشی میرفت و فرهاد میشست نقاشی کردن مامانشو میدید و بعضی موقع ها که مامانش کار داشت اون میشست تو دفتر مامانش نقاشی میکرد. استاد مامانش که نقاشی فرهاد رو میبینه اونم میگه این بچه استعداد داره مشخصه رنگارو خوب میشناسه به نظر من بزاریدش کلاس نقاشی استعدادشو جدی بگیرید. 

از همینجاها شروع کرده بود تو کوچشون میرفت و با بچه های محلشون فوتبال بازی میکرد.

مامانش جوری بزرگ شده بود که هیچ موقع نمیزاشتن بره تو اجتماع و با دوستاش باشه. یا تنهایی بره از خونه بیرون خرید کنه و همیشه با یکی بود که محافظت کنن ازش. 

خانوادش همیشه فکر میکردن اگه بره یه آسیبی میخوره و این ترس رو به عارفه هم انتقال داده بودن واسه همین تا جایی که میتونست بیرون نمیرفت و اگرم میرفت تنهایی نمیرفت.

چون این سختی تو جمع نبودن و تو بچگی با بقیه بازی نکردن رو تجربه کرده بود از وقتی که یادش میومد با خودش میگفت من اگه بچه ای مثل خودم داشتم، میزاشتم بره تو کوچه بازی کنه، بره از نون وایی نون بخره، بره سوپرمارکت خرید کنه و آدما ببیننش و یاد بگیره چجوری باهاشون ارتباط بگیره و شرایطشو توضیح بده، خودش پرس و جو کنه و خودش حقشو از زندگی بگیره.

و واقعا این کار رو کرد.

اینکه فرهاد با بچه های تو محلشون بخواد فوتبال بازی کنه یکی دوبار اول براش خیلی سخت بود.

وقتی رفت تو کوچشون که بره پیش بقیه موقعی که میخواستن برای دفعه اول تیم بکشن فرهاد نفر آخری بود که با اکراه کاپیتان تیم چون مجبور بود و کس دیگه ای نبود انتخابش کردن.

ولی وقتی بازی کردن فرهاد از خودش علاقه و استعداد تو فوتبال نشون داد.

تو حیاط خونه مدام با توپ تنهایی تمرین میکرد و مانع های تو ذهنشو دریبل میزد و در نهایت توپ رو گل میکرد. 

اونقدر این کار رو تمرین کرد که تو واقعیت هم اتفاق افتاد و این بار که تو کوچه توپ رو گل کرد کم کم رفت جزو انتخاب های اول کسایی که تیم میکشیدن و کم کم به جایی رسید که میگفتن فرهاد تیم بکشه.

تقریبا ۶سالش شده بود و کم کم مامانش افتاد تو فکر اینکه، فرهاد باید از سال بعد بره مدرسه و بهتره یه سری عمل تا بچه ست رو صورتش انجام بدن که صورتش برای بقیه آدما ترسناک نباشه و به عادی بودن نزدیک بشه.

میگرده از این و اون پرس و جو و رفتن به بیمارستان های مختلف تا میتونه یه دکتر متخصص جراحی فک و صورت پیدا کنه.

وقتی برای مراجعه اول میرن و دکتر فرهاد رو میبینه و مامان فرهاد درخواستاشو میگه اون دکتر میگه خوبش میکنم خانم. یه صورت کاملا عادی تحویلتون میدم.

مامانش میگه خب چیکار میتونی بکنی و چی مد نظرتونه؟

دکتر میگه بالای سرشو باز میکنیم و از بالای پیشونیش استخون بر میداریم میزاریم به جای دوتا گونش.

#داستان عمل اول از زبون خود فرهاد

۵ ۶ سالم بود و مامانم فک میکرد هرچی زودتر عمل کنم من احتمالا بهتره برام. نمیدونم به هرحال. دکتر درخشان دکتری بود که اون موقع رفتیم و گفت اینطوری عمل میکنه. روز اول یادمه ساعت ۶ صبح رفتیم و تا ۵ عصر عمل نکردیم و دیگه مامانم داد و بیداد کرد و کلی داستان کرد.

بعد دیگه رفتیم خونه و دوباره هفته بعد رفتیم و دو سه ساعت علاف شدیم و بعدش بیهوش شدم و دیگه هیچی یادم نمیاد. ولی مامان میگه از گوش تا گوشم و از بالای سرم و پیشونیم پوستم رو اوردن پایین بعد از جمجمه و استخوان سرم برداشتن و اینور گذاشتن.

۷۵ تا بخیه زده بودن. دکتر هی میومد بالا سرم. و چون خوب نمیشدم دکتر میگفت دوباره ما باید این کارو بکنیم و مادر من خیلی میترسید. منم که تو حالت بی هوشی بودم و هی ازم ازمایش میگرفتن. مثلا فریادهایی که سر ازمایشی که ازم اب نخاع م رو گرفتن رو یادمه. 

مامان منم به شدت ترسیده بود. مادر من اون شب میگه تولد امام رضا بوده و میخوابه و خواب امام رضارو میبینه. من نمیدونم کی اعتقاد داره کی نداره. من فقط چیزی که شده رو دارم میگم. مادر من خلاصه خواب میبینه که خوب شدم و نباید برم عمل.

خلاصه این باعث میشه که دیگه عمل نرم و برم خونه و البته که فایده ای هم نداشت. همینجوری الکی بود.

 

عمل انجام شد فرهاد فکر میکرد قراره خوشگل بشه و بعد همه اون درد هایی که کشید و حسه شکنجه شدن براش داشت. 

طی یکی دو سال که بدنش رشد کرد و صورتش بزرگتر شد، استخوانی که برای گونه اش گذاشته بودن، چون دیگه رشد نمیکرد، تو همون سایز موند و کم کم رو به محو شدن رفت. و صورتش به فرم قبل از عمل برگشت.

همین زمانا مامان بابای فرهاد یه چالش هایی داشتن که فرهاد خیلی دوست نداشت به جزئیاتش بپردازیم و این یکی از اون جاهاییه که از روش میگذریم.

۷سالش که میشه مامانش میبره مدرسه ثبت نامش کنه و اولین مدرسه ای که میره برای ثبت نام و یه سری تست های اولیه سنجش بینایی و شنوایی رو که ازش میگیرن میگن خانم بچه شما درست نمیتونه صحبت کنه. درست نمیشنوه.

بچتونو باید ببرید توانبخشی که بتونه قدرت تکلمش بالاتر بره.

مامانش وقتی فرهاد رو میبره اون مرکز توانبخشی میبینه اونجا بیشتر بچه های رفتن که نیاز های خیلی خاص داشتن و مشکلی تو عملکرد مغزشون بود.

اما چون فرهاد اونجوری نبود و مامانش میدونست که فرهاد مشکل یادگیری نداره و باهوش هم هست تصمیم میگیره برای مشکل شنوایی و گفتارش پیش متخصص مربوطه اش بره و وقتی میبرتش شنوایی سنجی اونا بهشون میگن که بچتون باید از سمعک استفاده کنه.

و به مامانش توضیح میدن که به احتمال زیاد چون این بچه درست نمیشنوه نمیتونه درست صحبت کنه.

اون زمان سمعکی که میتونستن بخاطر شرایط و فرم کله اش بهش پیشنهاد بدن یه چیزی شبیه یه واکمن با یه هدفون بود.

احتمال داره نشنیده باشید یا یادتون نیاد. اون قدیما یه وسیله قابل حملی بود به اسم واکمن که توش نوار میزاشتن و بهش هدفون وصل میکردن و برای شنیدن صدا ازش استفاده میکردن.

حالا.
سمعکی که به فرهاد داده بودن یه هدفون بزرگ بود که روی سرش قرار میگرفت و سیمش میرسید به یه قطعه ای شبیه واکمن با همون سایز و اندازه. 

اون قطعه حکم میکروفن و تقویت کننده صدارو داشت.

و فرهاد به واسطه این دستگاه میتونست بهتر بشنوه و تازه تو این سن بود که شروع کرد به بهتر شنیدن کلمات. تا قبل از اون همه چیز رو سعی میکرد لب خونی کنه و با هاله ای که میشنید تطابق بده. ولی الآن میتونست صداهارو بهتر بشنوه. دیگه اگه میخواست ساز تمرین کنه لازم نبود اونارو بچسبونه به شقیقشو با همین سمعک اون هارو هم بهتر میشنید.

ورود سمعک به زندگی فرهاد اون رو یه قدم فیلی به ارتباط گرفتن با آدما نزدیک کرد. 

تا قبلش حرف میزد ولی خیلی از جملات براش نامفهوم بودن. شکل ادای خیلی از کلمات شبیه همدیگست و فرهاد اکثرشون رو نمیشنید و لبخونی میکرد. بعد این کلمات رو میخواست تو جمله معنیشونو تشخیص بده قشنگ ذهنش گیرپاژ میکرد.

مثلا تماشاچی رو میگفت تماشاگی. یا خورشت رو میگفت خورشک. یا دینامیت. دینامیک

مامانش برای اینکه فرهاد مجبور نشه میکروفن سمعکش یعنی همون واکمن رو دستش بگیره یه کیف براش دوخت که ببنده به کمرش و اون قطعه رو توش بزاره.

یه اتفاق جالبی که میوفتاد بخاطر اینکه اون قطعه رو کمرش بود این بود که هر موقع میخواست در گوشی کسی بهش چیزی بگه خم میشد و نزدیک کمرش میشد و صحبت میکرد بجای اینکه نزدیک گوشش بشه و همین باعث یه سری اتفاقات خنده دار شده بود و کلا پوزیشن در گوشی حرف زدن با فرهاد تو خانوادشون شهره عام و خاص شده بود.

درگیری فرهاد با گفتاردرمانی

فرهاد که سمعک دار شد مشکل شنواییش حل شد ولی همچنان یه سری از حروف رو چون درست نمیشنید نمیتونست درست ادا کنه و باید برای این موضوع آموزش میدید. به همین دلیل مامانش براش معلم خصوصی گرفت که خیلی جدی باهاش گفتار درمانی کار کنن.

یعنی ۷سالگیشو بجای اینکه بره مدرسه درگیر گفتار درمانی بود.

تو اون یکسال خیلی تمرین کرد و واقعا صحبت کردنش از این رو به اون رو شد.

۸سالش شد و سال تحصیلی جدید هم نزدیک بود و مادرش دوباره فرهاد رو برد که تو یه مدرسه ثبت نامش کنه و این بار هر جایی میبرد و ازش تست میگرفتن و تست هارو که قبول میشد میگفتن خانم ما نمیتونیم بچتونو ثبت نام کنیم. بقیه بچه ها از بچه شما میترسن. جدا از این ما نمیدونیم بچه شما اصلا میتونه روال عادی مدرسه رو سپری کنه یا نه بخاطر همین نمیتونیم ثبت نامش کنیم.

مامانش ۲۰ تا مدرسه رفت تا بتونه فرهاد رو ثبت نام کنه ولی موفق نشد و سال تحصیلی جدید هم شروع شد.

و ۸سالگیش هم تو خونه سپری شد. البته فرهاد بیکار نبودا.

همچنان به علایقش پایبند. بود.

خیلی جدی ساز تمرین میکرد. شبا تو خونه با آهنگ های مایکل میرقصید و میخوندشون.

فوتبالش هم خیلی پیشرفت کرده بود و برای اینکه تو تیم کی باشه تو محلشون سرش دعوا بود.

البته همین زمانا براش یه دوچرخه خریدن و دوچرخه سواری هم به لیست ورزش های مورد علاقش اضافه شد.

بی نهایت تمرین کردن و بهبود مهارت هاشو دوست داشت و همیشه سعی میکرد یه چیز جدیدتر یاد بگیره یا به کاری که انجام میده اضافه کنه.

مامانش هم بیکار نشست و واسه اینکه بتونه حتما واسه سال جدید فرهاد رو ثبت نام کنه تو یه مدرسه اونو برد پیش دکتر غلامعلی افروز و تست آیکیو با شرایط فرهاد ازش گرفت و نتیجه آزمایش نشون داد آیکیو فرهاد از نرمال دانش آموزا بالاتره.

و بلاخره به کمک اون نامه و توصیه نامه ای که دکتر بهشون داده بود، به همراه زن داییش، بعد از مراجعه به ۷-۸ تا مدرسه و کلی قشقرق به پا کردن موفق شدن فرهاد رو تو یه مدرسه ثبت نام کنن.

مامان فرهاد ۲سال تلاش کرد که بتونه فرهاد رو تو یه مدرسه ثبت نام کنه تا اون بتونه دوست پیدا کنه و مثل بقیه بچه ها بچگی کنه و بخاطر صورت متفاوتش از بقیه دنیا جدا نشه و بالاخره موفق شد.

و بالاخره روز اول مدرسه رسید.

فرهاد اونقدر از مدرسه تعریف شنیده بود که له له میزد بره تو مدرسه دوست پیدا کنه و با دوستاش فوتبال بازی کنه و کلی تو سر و کله هم بزنن.

اما قصر تفکراتش تو همون ثانیه اول فرو ریخت.

همه بچه های کلاس اولی با مادراشون تو مدرسه بودن و زنگ رو که زدن ناظم مدرسه گفت بچه های کلاس اول تو ۲تا خط صف بکشن.

فرهاد جثه بزرگی نداشت و رفت تو نیمه اول صف وایساد. تصور کنید یه پسربچه ای که متفاوت از همه بود. تقریبا چونه نداشت. یه لبخند بزرگ همیشه رو صورتش بود و چشماش هم متفاوت از فرم نرمال بچه ها بود و از همه عجیب تر یه هدفون بزرگ رو گوشاش بود.

برای بچه ها خیلی عجیب بود و وقتی فرهاد تو صف وایساد جلوییش برگشت که خودشو معرفی کنه و بگه بیا با هم دوست شیم فرهاد رو که دید ترسید.

یه نگاه سمت جایی که مادرا بودن انداخت و روشو برگردوند و به ثانیه نکشید که رفت تو صف بغلی وایساد.

فرهاد براش خیلی غریب نبود این اتفاق. زیاد شده بود که آدما بخاطر صورتش ازش دوری کنن. ولی هیچ حدسی از اتفاقی که پیش روش بود نداشت.

بچه های پشت صف که دیدن یکی از تو صفشون رفت تو صف بغلی وایساد مشکوک شدن و همه با دقت جلورو دیدن که چه اتفاقی داره میوفته.

یکی دیگه از بچه هایی که جلوی فرهاد بود متوجه اتفاق شد و وقتی برگشت که ببینه چرا این اتفاق افتاده تا فرهاد رو دید یه نگاه به اون پسری کرد که از صف خارج شده بود و اونم از صفشون خارج شد و رفت پشت همون نفر اول که از صف خارج شده بود وایساد.

و طی تقریبا ۱دقیقه که ناظم مدرسه داشت به بچه های مدرسه خوش آمد میگفت صفی که فرهاد توش وایساده بود خالی شد.

صف که چه عرض کنم. فرهاد تو یه خط بود و دو طرفش ۲تا صف. ناظمشون وقتی این صحنه رو دید گفت پسر جان چرا شما تو صف واینمیستی؟ برو تو صف منظم وایسا.

فرهاد سرشو انداخت پایین و رفت ته صف و دوباره تو یکی از اون صف ها وایساد اما دوباره همه بچه ها رفتن تو خط بقلیشون وایسادن و ناظم که این صحنه رو دید عصبانی شد و گفت چرا اینقدر جابجا میشید آقایون. سر جاتون وایسید و وقتی فهمید دوباره فرهاد تنها شده چیزی نگفت و به صحبتش ادامه داد.

اعتماد به نفسش خورد شده بود. فرهادی که تو خونشون همه به تواناییاش میشناختنش اینجا کسی حتی حاضر نبود تو صفی که اون وایساده وایسه.

این برخورد رو از بچه های هم محله ایشون ندیده بود و نمیدونست چرا بچه های تو مدرسه دارن اینطوری باهاش رفتار میکنن.

تو ذهن خودش یه دنسر خیلی خوب بود. یه بازیکن فوتبال خوب، خیلی خوب سنتور میزد و موسیقی و ریتم رو میفهمید ولی… انگار هیچکدوم از مهارت هاش، هیچ فایده ای نداره. چون بخاطر قیافش اصلا کسی بهش اجازه نمیده بخواد.

با خودش حس کرد خیلی تنهاست. خیلی تنها تر از اون چیزیه که واقعا هست و تا الان متوجهش نبوده.

از استرس و خجالت سرشو گرفت بود پایین و دستشو کرده بود تو موهاش که کسی باهاش چشم تو چشم نشه.

از پچ پچ بقیه میشنید این چرا این شکلیه؟ شبیه هیولاست. چقدر بد میخنده. خیلی ضایع ست. ترسناکه. نیاد بخورتمون و میزدن زیر خنده.

دعا دعا میکرد این کابوس صف که توش گرفتار شده زودتر بگذره و تموم بشه. بعد از ۱۰ دقیقه که کل مسئولین مدرسه و معلما سر صف صحبت کردن گفتن بچه ها برن سر کلاس. صف اول رفت. و فرهاد با فاصله از صف اول راه افتاد و صف دوم هم با فاصله از فرهاد پشتش راه افتادن. قشنگ معلوم بود این بچه تک افتاده.

صف اول که رفت تو یه کلاس فرهاد شد نفر اول صف دوم و معلما هدایتش کردن به کلاس دوم.

نفر اول وارد کلاس شد و همون نیمکت اولی که دید رفت تو و نشست.

اکثر بچه ها رفتن جاهای دیگه نشستن و از بین همه بچه ها یه پسر با لپ های تپل که مشخص بود شر و از اون بچه باحالاست رفت نشست کنار فرهاد.

فرهاد یه خورده آروم شد که اینجا دیگه پس زده نشد و یه نفر نشسته کنارش.

اون پسر اسمش سهیل بود و به فرهاد گفت چی گوش میدی؟ بده ما هم گوش بدیم؟

یادتونه دیگه سمعک فرهاد یه هدفون بزرگ بود یه جور عجیبی بود برای بقیه.

فرهاد گفت من خیلی خوب نمیشنوم این سمعکه واسه اینکه من صدای بقیه رو بهتر بشنوم.

سهیل گفت باشه بابا نمیخوای بدی گوش کنم واس چی بهونه میاری؟ و سر شوخی رو سهیل با فرهاد باز کرد.

همون اول کلاس اومدن از کل بچه های کلاس عکس یادگاری بگیرن که فرهاد با دست زد به پهلو سهیل و اون داشت میترکید از خنده که همون موقع هم عکس رو گرفتن. این عکس رو تو اینستاگرام میزاریم اونجا میتونید ببینیدش.

دوران سال اول تحصیل فرهاد

خبر بد این بود که سهیل، تنها دوست فرهاد تو کل سال اول دبستانش بود. برخورد بقیه با فرهاد بهتر شد و پذیرفتنش، ولی هیچکس نمیخواست باهاش دوست بشه.

زنگایی که ورزش داشتن هیچ موقع کسی فرهاد رو تو تیمش نمیکشید و مجبور بود بره یه ورزش دیگه انجام بده، فرهادی که عاشق فوتبال بود. به قول خودش اونا یه بازیکن خوبو نیمکت نشین کردن بخاطر چیزی که خودش هیچ انتخابی درش نداشته.

مشکلات برای درس و تحصیلیش به وجود میومد ولی با کمک مامان و معلمش رفع میشد. مثلا همیشه مامانش که بهش دیکته میگفت ۱۹ ۲۰ میشد ولی وقتی معلمش دیکته میگفت زیر ۱۰ میشد. یا کلا جا میموند.

معلمش که این موضوع رو به مامانش گفت اون توضیح داد که این بچه احتمالا کلماتتون رو واضح نمیشنوه. اگه بتونید جلوی فرهاد بهش دیکته بگید هم بهتر میشنودتتون هم لبخونیتون میکنه و اشتباهاتش کمتر میشه و از وقتی اینکارو کردن اشتباهاتش کمتر شد.

چیزی که همیشه ازش فراری بود روخوانی از روی کتاب بود. همیشه قبل اینکه نوبت روخوانی از کتابش بشه اجازه میگرفت میرفت دستشویی و بعد نوبتش بر میگشت. معلما هم چون میدونستن سختشه رو خونی کردن و بقیه بچه ها مسخرش میکنن خیلی بهش گیر نمیدادن.

سال اول دبستان تموم میشه و مامانش که میخواست کاری کنه پذیرش صورت فرهاد برای آدما بیشتر بشه دوباره تصمیم میگیره فرهاد رو ببره پیش یه دکتر متخصص برای عمل صورت.

فرهاد بخاطر درد شدیدی که سر عمل قبلیش کشیده بود و داشت از دنیا میرفت خیلی از دکترا میترسید.

میرن پیش آقای دکتر حمید محمود هاشمی و اون آقا صاف و پوسکنده به مامانش میگه خانم این بچه تو سن رشده. هر عملی انجام بدی برای صورتش بعد ۱سال دوباره انگار نه انگار. نه الکی درد واسه این بچه بتراش نه برو پیش بقیه که امید الکی بهت بدن. برو بعد ۲۰ سالگی بیا که صفحه های رشدش بسته شده باشن و این بچه بتونه با درد این عملا کنار بیاد.

بعد این گفتگو دکتر مامان فرهاد شل کرد و پذیرفت که فرهاد با همین شرایط باید تا ۲۰ سالگی ادامه بده و نمیتونن فرم صورت و چونه و گونه و چشمشو درست کنن.

مدرسه رفتن فرهاد به همون منوال گذشت و هیچ دوست دیگه ای نداشت.

کم شروع کرد به تصور و خیال پردازی در مورد خودش. خودشو میزاشت جای آدمایی دیگه و باورشون میکرد و میگفت من یه روزی خیلی معروف میشم. 

بازیگر فیلما میشم همه میان ازم امضا میگیرن. عکسم رو همه مجله ها میره. کل ایران راجع به من صحبت میکنن.

 خودشو تو شرایطی تصور میکرد که بقیه حتی تو خوابم نمیدیدن فرهاد بتونه به اون شرایط برسه.

باور کردن تصوراتش باعث شده بود یه جاهایی برای اینکه تایید بگیره شروع کنه به گفتن از کارایی که بقیه میدونستن نمیتونه انجامشون بده.

مثلا میگفت تو کوچه بچه ها توپ رو سانتر کردن من یه هد زدم و توپ رفت تو دروازه. همه میدونستن فرهاد بخاطر سمعکش نمیتونسته هد بزنه. 

اتفاقای از این قبیل و همزمانیش با سریال زیر آسمان شهر و معروف شدن شخصیت بهروز خالی بند، باعث شد بقیه فرهاد رو فرهاد خالی بند صدا کنن.

البته که این اتفاق اونقدر تاثیری توی تصورات فرهاد نداشت و همچنان به کارش ادامه میداد.

سال سوم دبستان تو آبخوری مدرسه یکی از دانش آموزا که سال دوم مدرسه بود و تقریبا چهار سال از فرهاد کوچیک تر بود، فرهاد رو دید و با ترس رفت جلو که کنار فرهاد از شیر آب، آب بخوره. 

مشخص بود که میخواد از فرهاد بپرسه چرا اینشکلی هستی ولی چیزی نمیگفت.

فرهاد پیشدستی کرد و ازش پرسید میدونی من چرا اینشکلیم؟

اون پسر که اسمش محمد بود گفت نه. بهم میگی؟

فرهاد گفت اگه بهت بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟ به هیچ کس حتی مامان باباتم نباید بگیا.

محمد هم گفت باشه نمیگم بگو.

فرهاد گفت من از فضا اومدم. آدم فضاییم. تو فضا همه شبیه منن.

فرهاد آب خورد و اون پسرم هم انگار داشت تو سرش یه سری خط و خطوط رو بهم وصل میکرد چشماش چپ و راست میرفت و  فرهاد بهش گفت دوست داری بیای فضا؟

محمد گفت آره و همین که گفت آره اومد جلو دست زد به صورتش. (بمیرم برای سادگیش)

فرهاد هم گفت باشه بزار من ببینم میتونم ببرم فضا یا نه. و هر کدوم رفتن سر کلاس خودشون.

رفت خونه و دنبال یه چیزی بود بتونه این بازی که شروع کرده رو واقعی تر بکنه و اون پسر بمونه تو بازی و بتونه سر کارش بزاره.

شروع کرد تو خونه گشتن و تو وسایل خیاطی مامانش یه دکمه پیدا کرد که خیلی بزرگ بود و ظاهر عجیب غریبی داشت. یه خیال پردازی هایی کرد و دید اون دکمه به قصه اش میخوره و همون رو برداشت.

روز بعد دوباره تو آب خوری مدرسه محمد رو دید بهش گفت هنوزم دوست داری بیای فضا؟ محمد گفت آره.

فرهاد اون دکمه رو بهش داد و گفت اینو بزار یه جایی که کسی نبینه. ساعت ۲نصفه شب اینو بگیر دستت و بگو خاک بر سرم، خاک بر سرش. اینو که بگی من با سفینم میام و تورو میبرم فضا و صبح برت میگردونم. محمد خوشحال و خندون گفت باشه و رفتن.

روز بعد محمد صبح که تو حیاط مدرسه فرهاد رو دید بهش گفت چرا دیشب نیومدی؟

فرهاد گفت ساعت چند گفتی؟ محمد گفت ۲. فرهاد گفت ببینم ساعتتو؟

ساعت محمد ۲دقیقه عقب تر بود گفت ببین ساعتت عقبه باید راس ساعت بگی.

دوباره روز بعد محمد اومد گفت خب چرا نیومدی؟ فرهاد گفت تو رو دکمه رو پاک کردی؟

محمد گفت نه. فرهاد گفت خب من از کجا جاتو پیدا کنم. اتفاقا دنبالت گشتم پیدات نکردم.

خلاصه یه هفته ای این جریان به پا بود و هفته بعد مامان محمد اومده بود مدرسه که چی به این بچه من یاد دادید این نصفه شب بیدار میشه تو خونه راه میره میگه خاک بر سرم خاک بر سرش.

فرهاد که دید داستان اینجوریه محمد رو کشید کنار گفت محمد من سر کارت گذاشته بودم تو واقعا شبا تو خونه میگفتی خاک بر سرم خاک بر سرش؟ و فرهاد اونجا به محمد توضیح داد که سر کارش گذاشته و اون مادرزادی اینجوری به دنیا اومده. و خواهش کرد دیگه تو خونه راه نره بگه خاک بر سرم خاک بر سرش و این قضیه بدون لو رفتن فرهاد حل و فصل شد.

یکی دیگه از دغدغه های مامان فرهاد این بود که بتونه فرم گوش فرهادرو، که شبیه گوش بقیه نبود به صورت نرمال در بیاره و فرهاد بتونه از سمعک های رو گوشی ساده استفاده کنه که اکثرا استفاده میکنن و سمعک تلی فرهاد رو کنار بزارن تا خیلی تو چش نباشه و بازه حرکتی فرهاد بسته نشه. سمعکش خیلی چیز رو مخی بود. واسه اینکه بشنوه باید حتما یه کمربند مخصوص می بست به کمرش که اون تیکه واکمن سمعکشو توش بزاره و خب بچه بینوا اذیت بود.

مامانش گشته بود و از بین چندتا دکتر، یکی رو پیدا کرد که پیشنهاد معقول تری بهشون داد.

اینجا واسه اینکه بهتر درک بکنید من باید یه توضیحی بهتون بدم.

فرهاد چیزی به اسم گوش مثل اون چیزی که اکثر ما داریم رو نداشت. یعنی چی؟ باید گوش رو براتون باز کنم و بگم که ما چجوری صدارو میشنویم. دانشگاه راوی شروع شد.

تا حالا فکر کردید ما چجوری خودمون صدای خودمون رو میشنویم؟ شده صدای ضبط شدتونو بشنوید و بگید وای چقدر صدای من با اونی که میشنوم فرق میکنه؟ این برای همه اتفاق میوفته. 

داستان از چه قراره. ما صدای خودمون رو از طریق ارتعاش و لرزش تارهای صوتیمون که از طریق استخوان های فک به گوش داخلیمون میرسن میشنویم.

اینو داشته باشید تا من گوش رو براتون باز کنم.

گوش همه آدما از ۳ قسمت تشکیل شده. گوش داخلی گوش میانی گوش خارجی.

گوش خارجی شامل لاله گوش و سوراخی هست که به داخل سر ما میره و وظیفش گرفتن و هدایت کردن صدا برای رسیدن به گوش میانی و گوش داخلی هست.

گوش میانی رو ما اکثرا با پرده گوش میشناسیم که کارش تبدیل امواج صوتی به لرزش، و انتقال این لرزش به گوش داخلی هست.

و گوش داخلی شامل حلزونی گوش هستش که سیستم کارکردش پیچیدست و ارتعاشات رو میگیره و در نهایت به مغز ما میرسونه و اون ارتعاشات تو این جریان برای ما معنی دار میشه و ما میگیم یه چیزی رو شنیدیم.

حالا برگردم عقب. گفتم ما صدای خودمون رو از طریق ارتعاش تارهای صوتیمون که از طریق استخوان فک به گوش داخلیمون میرسه میشنویم. پس ما به صورت نرمال هیچ موقع صدایی که از خودمون منتشر میکنیم رو نمیشنویم و نمیدونیم از چه جنسیه مگر اینکه اون رو ضبط کنیم و بشنویم.

حالا. گفتم گوش داخلی، میانی و خارجی.

فرهاد گوش داخلی و میانی رو داشت. چون صدای خودشو خوب میشنید. اما گوش خارجیش کامل شکل نگرفته بود و لاله هر سمت صورتش یه شکل داشت و میتونم بگم بخش خارجی گوش فرهاد اون سوراخی که همه به اسم سوراخ گوش میشناسیم رو هم نداشت. 

همه اینارو گفتم که بگم لاله گوش فرهاد یه چیز کوچیک تزئینی بود که شکل درست هم نداشت.

حالا ممکنه بپرسید پس چجوری هدفون میزاشت رو گوشش به عنوان سمعک؟ اون هدفون رو گوشش نبود و فقط لازم بود لرزش صدارو به استخوان های سرش برسونه. و برای همین بود با وجود اون هدفون و سمعک هم بازم خوب نمیشنید.

برگردیم به قصه. تا اونجا رسیدیم که یه دکتری به مامانش یه پیشنهادی داد و مامانشم بعد کلی سر کله زدن با کل خانواده تصمیم گرفت این کار رو انجام بده و اون چی بود؟ 

اون دکتر به مامان فرهاد گفت ما گوش فرهاد رو میبریم و میندازیم دور و بعد ۱ماه که عمل برداشتن گوش موفقیت آمیز بود برای فرهاد دوتا گوش پروتزی خوشگل کامل میزاریم.

انجام عمل گوش فرهاد

نزدیک ۳سال مامانش این پیشنهاد رو سبک سنگین کرده بود و در نهایت تو ۱۱سالگی فرهاد با وجود مخالفت های کل خانواده از قبیل پدربزرگ و دایی و بقیه. تصمیم گرفت که این کار رو بکنه.

مامانش با خودش میگفت این بچه بزرگ میشه میگه تو میتونستی گوش منو عمل کنی و کاری کنی که بهتر بشنوم. چرا اینکارو نکردی؟

این بزرگترین ترس مادرش بود و بخاطر همین موضوع تصمیم به انجام این کار گرفت.

رفتن پیش اون دکتر و پروسه شروع شد. 

البته که فرهاد هم با چیزایی که از مادرش و دکترا شنیده بود تو اون سن موافق این کار بود چون خیلی از اون سمعکی که داشت خسته شده بود.

رفتن پیش دکتر معاینات رو انجام دادن. مدل پروتز گوش، رنگ، مدل پوست و همه جزئیات رو انتخاب کردن و قرار بر عمل شد.

#داستان در رفتن از اتاق عمل

من اونجا که خیلی نمیفهمیدم ولی اینجوری بودم چرا یه سری به دنده من دست میزنن یا مثلا لب خونی میکردم که دارن درباره دنده هام حرف میزنن. ازش پرسیدم چی میگید و بعد گفتن مگه تو بیمار دکتر فلانی نیستی مگه و دیدم دکترو دارن اشتباه میگن و رفتن و چک کردن و فهمیدن اشتباه کردن.

یعنی اگه من حواسم نبود احتمالا الان دنده نداشتم….

 

نقاهت فرهاد خیلی چیز سنگینی نبود و چند ساعت بعد عمل که فرهاد به هوش اومد دکترش اومد بالا سرش و گفت موفقیت آمیز بود عملت نگران نباش و تو یه ظرف در بسته شبیه لیوان گوششو بهش نشون داد و گفت واست نگهش داشتم میخوایش؟

همه کسایی که تو اتاق بودن هم مثل شما یه حال چندشی بهشون دست داد و گفتن نه آقای دکتر ممنون لازمش نداریم.

دکتر گوش فرهاد رو برید و با ۱۱تا بخیه دو سمت گوشش رو بهم رسوند و بست.

و فرهاد هیچوقت نمیدونست قرار نیست اون تیکه با چیزی شبیه به گوش پر بشه.

پایان اپیزود اول

خب رسیدیم به پایان اپیزود اول از قصه زندگی فرهاد ایرانی.

خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودید. امیدوارم  از شنیدن قصه فرهاد لذت برده باشید. اپیزود دوم پنجشنبه هفته بعد منتشر میشه و برای شنیدن در دسترستون هست.

برای حمایت مالی از ما، اگه خارج از ایرانید میتونید از طریق پی پل از ما حمایت کنید. قطعا حمایت شما چون به ریال نیست میتونه کمک بیشتری به ما بکنه.

اگر هم داخل ایران هستید میتونید توی اینستاگرام بهمون پیغام بدید تا شماره کارت براتون ارسال کنیم یا از طریق حامی باش حمایتتون رو از ما انجام بدید.

من با حمایت های شما بوده که تونستم راوی رو سر پا نگه دارم. دم همگیتون گرم

ممنونم از اینکه مارو به دوستاتون معرفی میکنید. این برامون خیلی ارزشمنده.

ممنونم از ویپاد که تو این اپیزود اسپانسرمون بودن.

توی اپیزود بعد در مورد تصادف فرهاد، استعدادش در یادگرفتن ساز موسیقی، ورودش به دنیایی که میتونست اون تو خودش باشه و شکست های عاطفی زندگیش صحبت میکنیم. 

تو اپیزود بعدی منتظرتونم.

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x