Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
43-ریحانه 1 - پادکست راوی

۴۳-ریحانه ۱

43-ریحانه 1

این قسمت چهل و سوم راوی و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود اوایل آذر ماه ۰۲ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتوب بشنوید.

خیلی ممنونم که مارو به دوستاتون معرفی میکنید. اینجوری ما هم صحبت و همفکرای بیشتری پیدا میکنیم و دوستامون بیشتر میشن.

ما یه کمپین خرید تجهیزات رو از اپیزود قبل شروع کردیم که انتهای این اپیزود دوباره در موردش صحبت میکنم. اگه دوست دارید پادکست راوی به مسیرش ادامه بده و رشد کنه ممنون میشم گوش کنید و حمایتمون کنید.

تمام قصه های پادکست راوی واقعی هستن و من با خود شخص صاحب قصه مصاحبه میکنم و از روی مصاحبه ای که انجام دادم قصه رو مینویسم. اونایی که اکی هستن اسم واقعیشونو میارم و اونایی که نمیخوان هویتشون فاش بشه رو با اسم مستعار معرفی میکنم. و البته هر صدایی به غیر از صدای من توی اپیزود از شخصیت اصلی قصه هست.

حالا اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید که توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.

پس اگه کسی رو میشناسید که به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، یا تو دایرکت اینستاگرام بهمون بگید یا ایمیل بزنید.

خیلی خب، آماده اید قصمونو شروع کنیم.

اسم مستعار دختر قصه ما ریحانه است.

شروع داستان

دختر قصه ما سال ۷۹ تو بیمارستان سینا مشهد به دنیا اومده.

مامان ریحانه تو یه خانواده سنتی و مذهبی بزرگ شده بود که حجاب و محرم نامحرم از رکن های اصلی خانواده بود. از اون طرف باباش از یه خانواده ای بود که این مسائل اصلا براش مهم نبود ولی بخاطر همسرش این موضوعات رو پذیرفته بود و بهش احترام میزاشت.

مادر ریحانه مدیر مدرسه بود و پدر هم شغل آزاد.

یه مغازه داشت تو یه پاساژ و زندگیشون به خوبی و خوشی میگذشت.

بخاطر اینکه پدر و مادر هر دو شاغل بودن از همون اول یه پرستار از ریحانه مراقبت میکرد و مامانش هم ساعت به ساعت پرستار و ریحانه رو کنترل میکرد. 

ریحانه که به راه افتاده بود، یه بار پرستارش اونو رو برد خونه خودشون که به بچه های خودش هم برسه و ناهار اونارو بده. ناهار آبگوشت داشتن و ریحانه هم در حال راه رفتن و تلو تلو خوردن بود که پرستارش حواسش پرت شد و ریحانه با پا مستقیم رفت تو کاسه داغ آبگوشت.

پاش سوخت و تاول زد. مامانش که رفت ریحانه رو از پرستارش تحویل بگیره وقتی با این صحنه مواجه شد فقط برخورد فیزیکی رو فاکتور گرفت و هر جوری میتونست از خجالت پرستارش دراومد.

مامانش جونش بود و ریحانه.

بزرگتر که شد خصوصیات شخصیتیشو داشت بروز میداد.

بچه ی خیلی آروم و خجالتی ای بود. 

تو مهد کودک یه نقشی برای یه نمایش بهش میدن که خیلی هم دوست داشت بتونه اون نقشو بازی کنه. ولی چون خجالت میکشید جلوی بقیه حرف بزنه وقت نقشش که میشده حرف نمیزده و همین خجالتی بودنش باعث شد اونو از تئاتر کنار بزارن.

به شدت حساس بود و زود ناراحت میشد. تا کسی چیزی بهش میگفت و دعواش میکرد میزد زیر گریه. این حساس بودنش باعث شده بود دوستای کمی داشته باشه.

خیلی تیز بود. مامانش تعریف میکرده براش که خیلی چیزارو از حرفای پدر و مادرش با هم میفهمیده و لازم نبوده یه بار دیگه صحبتاشونو براش توضیح بدن.

یه خصلت خیلی مهم دیگه ای که داشت این بود که مطیع بود و به هیچ عنوان قانون شکنی نمیکرد.

حرف هممون چیزی بود که مامانش میگفت. البته این خصلت بیشتر بخاطر مامانش بود چون اون آدمی بود که حرف خودش باشد انجام میشد و عذر و بهونه ای هم نمیپذیرفت.

تصور کنید تو سال ۷۰ مدیر مدرسه بود. نمیدونم تصوری دارید یا نه ولی چیزی که تو ذهن من میاد یه آدم خشک زورگو که فقط حرف خودش درسته.

مثلا تو سن مهد کودک هر روز به ریحانه میگفت با پسرا دوست نشو. پسرا میخوان اذیتت کنن.

اینکه تو مهد کودک چی بخوره براش مهم بود و هر روزی که میرفت دنبالش میپرسید که فردا غذاشون چیه و اگه چیزی نبود که مورد تاییدش باشه واسه روز بعدش خودش غذا درست میکرد و همراهش میفرستاد که اون غذارو به ریحانه بدن.

یه لحظه استپ.

من به جزئیات قصه ها خیلی توجه میکنم. اگه جزئیاتی مهم نباشه یا تو ادامه قصه تاثیری نداشته باشه سعی میکنم در موردش صحبتی نکنم.

وقتی دارم از این جزئیات ریز میگم، واسه اینه که شما هم نشونه هارو ببینید. 

مثلا اینکه یه مادر چجوری میتونه تو آینده ی فکری و منشی یه دختر بچه تاثیر بزاره. ریحانه از بچگی داره یاد میگیره که نسبت به جنس مرد که ۵۰ درصد جامعه رو تشکیل میده هراس داشته باشه و ازشون بترسه. اصلا با این کاری ندارم که این فکر چه تاثیرات مخربی رو روان اون بچه خواهد داشت. خیلی پیش پا افتاده میخوام برم جلو.

این فکر رو کی یاد ریحانه داده؟ مادرش

حالا، تصور کنید این فکر که همه پسرا میخوان به اون آسیب برسونن یه روزی تو ذهن ریحانه زیر سوال بره و خلافش ثابت شه! که قطعا میشه.

جدا از اینکه داشتن این فکر، و بیانش، از یه کوته بینی شدید میاد تصور کنید همزمان چندتا از این فکر هایی که مادرش به زور تو کلش فرو کرده زیر سوال بره. چه اتفاقی میوفته؟

چیزی جز تخریب شخصیت مادرش تو ذهن اون اتفاق میوفته؟

همه اینارو گفتم که بگم این جزئیاتی که دارم میگم برای اینه که شما بتونید با دید بهتری به قصه داشته باشید و سبک سنگین کنید. و در نهایت درس خودتونو از قصه برداشت کنید.

برگردیم به قصه.

تو مهد کودک ریحانه با پسرا دوست نمیشد. با خیلی از دخترا خجالت میکشید دوست شه. به واسطه سبک غذایی که مامانش براش تعیین کرده بود خیلی مواقع از همه بچه ها جدا بود، و بیشتر همصحبتیش چون اکثر اوقات مامان باباش هم خونه نبودن و بعد مهد دیگه پرستاری هم نداشت، نه با آدما، که با عروسک ها و اسباب بازیاش بود.

بازم پدرش بیشتر باهاش همبازی میشد ولی مادرش اونقدر کار و مشغله داشت که حتی اگه میخواست هم نمیرسید.

ریحانه بزرگتر شد و رفت مدرسه.

تو مهمونی های خانوادگیشون بزرگترا همش میگفتن فلان بچه به مامانش رفته. یا مثلا این اخلاقش به باباش رفته. تقریبا راجع به همه بچه ها تو مهمونیا این صحبت انجام میشد ولی هیچی در مورد ریحانه گفته نمیشد.

با خودش میگفت حتما نه قیافم نه اخلاقم به مامان بابام نرفته که هیچی نمیگن و از این موضوع ناراحت میشد.

خیلی موقع ها حس میکرد یه سری از فامیلا وقتی این حرفارو میزنن یه جوری به اون نگاه میکنن.

انگار که اونا یه چیزی رو میدونن که اون نمیدونه.

واسه همین میترسید که تو مهمونیا بپرسه از بقیه اون شبیه کیه؟ میترسید مامانش از این سوال ناراحت بشه. یا بگن شبیه هیچکس نیست و بازم ناراحت بشه. واسه همین تا حرف این موضوع شباهت میشد میرفت تو یه اتاقی یا یه جایی دور از خانواده که این صحبتارو نشنوه. 

دوست نداشت بشنوه اون شبیه خانوادش نیست.

داستان کارتون دیدن ریحانه

ظهر یه روز جمعه داییش اومده بود خونشون و براش انیمیشن کونگ فو پاندارو خریده بود که ببینه.

بعد ناهار ریحانه نشست به دیدن انیمیشن. اکثرا این انیمیشن رو دیدین ولی اگه ندیدین توضیح اون سکانسی که در موردش تو قصه صحبت میکنیم رو بهتون میدم.

خیلی توضیح هم نمیخواد والا داستان یه پانداییه که به یه غاز میگه بابا.

این پاندا بزرگ میشه و کونگ فو کار میشه و تو یکی از جنگاش میفهمه اون غاز باباش نیست و یه شکست روحی میخوره ولی این موضوع رو میپذیره و غازی که بهش میگفته بابارو به عنوان پدرش میپذیره و به زندگیش ادامه میده.

بابا ریحانه رفته بود مغازه و مامانش داشت چایی میریخت و با دایی ریحانه صحبت میکرد.

وقتی پاندا میره پیش غاز که در مورد پدر مادر واقعیش صحبت کنه تو فیلم مامان ریحانه بهش میگه ببین ریحانه.

خیلیا هستن که بچه واقعی مامان باباشون نیستن ولی  مامان باباها بچه هاشونو دوست دارن و بچه ها هم اونارو دوست دارن. مهم نیست که کی آدمو به دنیا بیاره. مهم اینه که کی آدمو بزرگ کنه.

ریحانه منگ بود. نمیفهمید مامانش چرا این حرفو میزنه. حال خوبی از حرفش نداشت. یاد شک و شبهه هایی افتاد که تو مهمونیا از داستان شباهت بچه ها به مامان باباهاشون تو سرش بود.

مامانش داییشو صدا کرد و گفت درست نمیگم دایی؟

داییش هم تایید کرد و گفت آره مهم نیست کجا به دنیا اومدی مهمه که کی تورو بزرگت کرده و تو به کی میگی مامان بابا؟

و بعد این مامانش و داییش نشستن با هم چایی خوردن و حرف زدن و ریحانه هم دوباره مشغول دیدن انیمیشن شد.

با خودش میگفت چرا باید این موضوع رو برای من توضیح بدی؟ این یه کارتونه منم ساکت نشستم دارم میبینم چه دلیلی داره که این موضوع رو بخوای در موردش صحبت کنی؟

بعدش که دیگه مامانش و داییش هیچ صحبتی در مورد این موضوع نکردن یه مقدار آروم شد ولی ذهنش هنوز درگیر بود که منظور مامانش چیه؟

درسته شبیه مامان باباش نبوده ولی میدونست که بچه اوناست. از بچگیش خیلیا خاطره تعریف میکردن. حتی میگفتن که تو چه بیمارستانی به دنیا اومده و کلی عکس های مختلف داشت. اما اینکه مامانش به این موضوع وسط کارتن اشاره کنه براش یه مقدار عجیب بود. 

با خودش گفت شاید همه مامان باباها به بچه هاشون در مورد این موضوع میگن و صحبت میکنن.

اونقدر این علامت سوال تو ذهنش بزرگ بود که رفت از دختر داییش پرسید تو که این کارتن رو دیدی، مامان بابات به تو همچین حرفی نزدن؟ وقتی دختر داییش گفت نه،  شکش بیشتر شد.

گذشت. 

تابستون که شد هر کلاسی میخواست بره مامانش به یه بهونه ای بهش اجازه نمیداد. هر کلاس ورزشی میخواست بره بهش میگفت تو جسه ات کوچولوئه نمیتونی. کلا مامانش از همه چی منعش میکرد. بستنی نمیزاشت بخوره میگفت کوچولویی ضعیفی بستنی بخوری گلوت دید میگیره.

میخواست بره تو کوچشون با بچه های محلشون بازی کنه نمیزاشت میگفت دزد تو خیابون زیاده بری بازی کنی کوچولویی میدزدنت نمیتونی از خودت دفاع کنی.

بخاطر همین اکثر اوغات تنها بود و کل ارتباطش با بقیه تو مدرسه بود و مهمونیایی که میرفتن و با بقیه بچه ها بازی میکرد.

گه گداری باباش میبردش پارک. با پدرش احساس صمیمیت بیشتری داشت چون اجازه هایی که مامانش نمیداد رو اون میداد. مثلا وقتی میبردش بیرون براش بستنی میخرید. تو پارک میزاشت با بچه های دیگه بازی کنه و بهش خوش بگذره. باهاش شوخی میکرد تو خونه باهاش بازی میکرد ولی مامانش اصلا این تیپی نبود. مامانش اکثرا حوصلشو نداشت و سرش درد میکرد و ریحانه رو به زبون ساده میپیچوند.

یه روز که مامانش رفته بود دنبال ریحانه اونو با خودش برد یه جایی که کار داشت.

یه موسسه ای بود برای بچه های بی سرپرست که مامانش هر سال از طرف مدرسه و خانواده ها و معلما پول جمع میکرد و به اونجا کمک میکرد.

اینبار که میخواست این کمک هارو به دستشون برسونه ریحانه رو هم با خودش برد.

وقتی وارد اون مجموعه شدن ریحانه دلش برای اون بچه ها سوخت که مامان باباشون پیششون نیستن.

ده دیقه ای اونجا بودن و بعد سوار ماشین مامانش شدن که برگردن به سمت خونه.

تو راه برگشت مامانش بهش گفت دیدی این بچه ها چه شرایط بدی دارن؟ دیدی چقدر سخته پدر مادر نداشتن؟

خداروشکر کن که تو الان جاشون نیستی. هر کسی میتونست تو این شرایط باشه مامان بابا نداشته باشه.

تو که مامان بابا داری خداروشکر کن. ببین من و بابا چقدر تورو دوست داریم و تنهات نمیزاریم.

و ریحانه دوباره براش عجیب بود که چرا مامانش این حرفو زده. این بار دومی بود که مامانش به این موضوع اشاره میکرد. دفعه اول سر داستان کنگ فو پاندا و دومین بار هم اینجا. حس میکرد اینا همه مقدمه چینیه که یه چیزی بشنوه. یه چیزی که انگار مامانش داشت ذره ذره آمادش میکرد ولی شاید هم فقط اینو میگفت که اون قدر مامان باباشو بیشتر بدونه.

دختر بچه ۸ ساله این دغدغش شده بود. حتی روش نمیشد این موضوع رو از مامانش بپرسه که چرا اینقدر در مورد این موضوع باهاش صحبت میکنه و بهش پند و اندرز میده. از این میترسید که نکنه اگه سر صحبت رو باز کنه مامانش ادامه بده و یه چیزی بهش بگه که نمیخواد بشنوتش. نکنه مامان باباش دیگه نمیخوان اونو پیش خودشون نگه دارن.

اسپانسر

حتما خیلی از شماها هوفنبرگ رو می‌شناسین. هوفنبرگ با انواع نوشیدنی‌ها مثل ماء‌الشعیرها، آبمیوه‌ها و انرژی‌زاها مهمون همیشه‌ی دورهمی‌ها و خلوت شماست و طعم‌های خاصش لحظه‌هاتونو به یادموندنی‌تر می‌کنه.

ماءالشعیر آیریش، محصول جدید هوفنبرگه که دقیقا همون مزه‌ی آیریش‌کافه‌ی قدیمی رو براتون تداعی می‌کنه و اگه بدونین این ماء‌الشعیر، بدون شکر افزوده‌ست و شیرینیش از قندای طبیعی مالته، کم‌کالریه و ویتامین و املاح معدنی و آنتی‌اکسیدان داره حتما بهش بیشتر علاقه‌مند می‌شین.

خوشمزگی دلپذیر این نوشیدنی به طعم تلخ خاصشه که با شیرینی طبیعی قاطی می‌شه و‌ مدت‌ها تو‌ خاطرتون می‌مونه.

خلاصه توی این هوای دل‌چسب پاییزی با نم بارون و جلوه‌ی برگای رنگارنگ و روزای ابری و شبای بلند، یه لیوان نوشیدنی هوفنبرگ، خیلی می‌چسبه و حال پاییز دل‌انگیزو بیشتر می‌کنه. بنوشید و لذت ببرید.

ادامه داستان

زمزمه های فکریش خیلی قوی شده بودن و حالشو بد میکردن. تو ماشین شروع کرد از ترس اینکه بچه مامان باباش نباشه گریه کردن بدون اینکه مامانش بفهمه. چون اگه میدید داره گریه میکنه مامانش بقلش نمیکرد آرومش کنه. داد میزد و دعواش میکرد که چرا داری گریه میکنی بس کن.

اون شب از فکر کردن به این موضوع خوابش نمیبرد و یکی دو ساعتی بیشتر از شبای قبل بیدار بود. اما خودشو به خواب زده بود. چون مامانش بعد اینکه رفت تو رخت خوابش چندباری اومد بهش سر زد که یه موقع پتوش از روش کنار نرفته باشه.

حتی از بیدار بودنم میترسید. از اینکه مامانش ببینه بیداره و بشینه باهاش صحبت کنه و چیزی رو بگه که ریحانه دوست نداشت بشنوه.

واسه دوره دبستان مامانش تو یه مدرسه غیر انتفاعی ثبت نامش کرد و همون روز اول که داشتن با مامانش بر میگشتن خونه مامانش بهش گفت ببین ریحانه ما تورو تو مدرسه ای ثبت نام کردیم که هر کسی بچشو اونجا ثبت نام نمیکنه. مدرسه ات بهترین مدرسه شهرمونه و تو باید حسابی درس بخونی و موفق بشی. حواست باشه که هدف تو اینه که اینجا شاگرد اول بشی، پس خیلی با بچه های دیگه دوست نشو و تمام تمرکزتو بزار رو درس خوندن.

زندگیشون همینجوری جلو میرفت. ریحانه هر روز بازپرسی میشد در مورد مدرسش و اگه رفتار صمیمانه ای با یکی از بچه ها میداشت مامانش دوباره همه صحبت های روز اول مدرسه رو براش تکرار میکرد.

سال دوم دبستان مامانش جدا از مدرسه اونو کلاس زبان هم ثبت نام کرد و بعد مدرسه مستقیم میرفت کلاس زبان و بعدش مامانش میرفت دنبالش و میاوردش خونه.

یکی از ترس های ریحانه این بود که مادر و پدرش با هم بیان تو جلسه اولیا و مربیان و بقیه ببین که ریحانه قیافش نه شبیه باباشه نه شبیه مامانش و مدیر و ناظم و بچه ها فکر کنن که ریحانه بچه مامان باباش نیست.

خیلی وقت بود مامانش در مورد موضوعاتی که ریحانه رو میترسوند صحبتی نکرده بود و ریحانه هم یادش رفته بود.

یه روز که مامانش رفته بود دنبالش کلاس زبان ریحانه که سوار ماشین شد دید صورت مامانش کبوده. وقتی مامانش دید ریحانه داره یه جوری نگاهش میکنه بهش گفت من و بابات دعوا کردیم اون رو من دست بلند کرده. میخوام از بابات جدا شم و با وکیل هم صحبت کردم.

مامان باباش قبلا هم سابقه دعوا داشتن ولی هیچ موقع به زد و خورد منتهی نشده بود.

دیگه تو ماشین صحبتی نکردن و ریحانه هم ساکت نشست که یه موقع باعث عصبانیت بیشتر مامانش نشه. اون شب رفتن خونه مادربزرگش موندن و روز بعد برگشتن خونه خودشون و خانواده مادر همه با هم اومدن اونجا.

وقتی برادرا و مادر مامانش اومدن تو خونه مامانش ریحانه رو فرستاد تو اتاق و گفت برو درو ببند بخواب به چیزی هم گوش نده.

ولی خب ریحانه هم میخواست بدونه چه خبره و واسه همین چسبید به در تا بفهمه چه صحبتایی تو خونشون رد و بدل میشه.

قبلا هم شده بود مامانش بگه برو تو اتاق و به چیزی گوش نده. واسه همین ریحانه تو گوش دادن از پشت در استاد شده بود و گوشش هم حسابی تربیت شده بود که خوب بشنوه. از سوراخ کلید در هم داشت میدید که بیرون چه اتفاقایی میوفته.

نزدیک ۲ساعت صحبت کردن و اکثرا هم حالت همشون دعوا بود. ولی کار از جایی اوج گرفت که مامانش گفت من میخوام یه واقعیتی رو بگم. 

ما سالهاست رابطه نداریم و شوهر من اصلا مرد نیست و نمیتونه بچه دار شه.

شما متوجه میشید ولی ریحانه معنی هیچکدوم این سه تا موضوع رو نمیفهمید.

نه رابطه میدونست چیه؟ نه میدونست اصلا مرد نیست یعنی چی؟ نه میدونست بچه چجوری به دنیا میاد که بخواد بفهمه چرا نمیتونن دیگه بچه دار شن.

این دقیقا اون صحنه ای بود که مامانش با این حرف یه پیت بینزین ریخته بود رو آتیش خانوادش.

از همه بیشتر مادر بزرگش گر گرفت.

مادر بزرگش بلند شد و شروع کرد داد زدن.

گفت دختره دیوونه واسه این ۱۵ سال خفه شده بودی. مرتیکه فلان فلان شده تو عمر دختر منو تلف کردی.

 دختر تو چقدر نادونی،‌ چقدر احمقی که هیچی نگفتی و کار به فحش هایی رسید که ریحانه معنی هیچ کدومشونو نمیدوسنت و تقریبا متوجهشون هم نمیشد.

وقتی آتیش مادربزرگ خوابید و ساکت شد، مامانش گفت من این همه سال بخاطر ریحانه تحمل کردم. ۱۵ سال عمر و جوونیمو حروم کردم و از زندگیم هیچی نفهمیدم که این بچه بزرگ شه. اگه نبود من الان داشتم زندگی خودمو میکردمو و بچه هامو بزرگ میکردم.

این حرفو ریحانه میفهمید.

با شنیدن این حرف حالش بد شد. باباش شروع کرد حرف زدن و ریحانه دیگه گوشش چیزی نشنید. این حرف که مامانش این همه سال رو بخاطر ریحانه تحمل کرده بهش حال بدی میداد.

حس میکرد یه موجود اضافه است که باعث شده دو نفر مجبوری با هم زندگی کنن و اگه نبود الان هرکدوم این دونفر داشتن زندگی خوب و خوش خودشونو میکردن. نتیجه گیری عجیبیه، ولی برداشت ریحانه این بود و شروع کرد به گریه کردن.

اینجا تیکه هایی از یه پازل بزرگ رو داشت تو سرش کنار هم میچید. شما احتمالا متوجه شدید اون پازل چه شکلی داره ولی ریحانه نمیدونست چه شکلیه. 

ریحانه تا اون موقع از مامانش شنیده بود که پدر مادرا برای بچه دار شدن با هم دعا میکنن و خدا هم بهشون بچه میده. البته تو سوال ریحانه تغییری ایجاد نمیکنه.

خب اگه نمیخواسته مامانش زندگی کنه چرا با باباش با هم دعا کردن که بچه دار بشن؟

اون شب تا دیر وقت داشتن دعوا میکردن و در نهایت مادر گفت طلاق میگیره و هر کسی رفت خونه خودش. وقتی همه رفتن مامانش اومد به ریحانه سر زد و وقتی دید ریحانه هنوز بیداره و چشماشم جوریه که انگار گریه کرده گفت مگه بهت نگفتم بخواب واسه چی بیدار موندی؟ حتما همه حرفای مارو هم گوش دادی.

ریحانه که چشمش از قبل گریون بود گفت شما میخواید از همدیگه جدا شید و دوباره زد زیر گریه.

مامانش هم گفت به تو ربطی نداره خودتو قاطی این مسائل نکن و بگیر بخواب و در اتاق رو بست و رفت.

اون شب وسطای گریه اش بود که ریحانه خوابش برد.

صبح روز بعد پاشد رفت مدرسه و از اون روز دیگه چیزی تو زندگی براش عادی نبود.

داستان طلاق مادر و پدر ریحانه

پروسه طلاق شروع شد و با مامانش رفتن خونه مادربزرگش و اونجا ساکن شدن.

پدر راضی به طلاق نبود و مادر هم پاشو کرده بود تو یه کفش که طلاق میخواد و مهریه اش رو که گذاشت اجرا داستان عوض شد.

پدر که میدونست برای دادن مهریه باید همه دار و ندارش رو بفروشه و قرض هم بگیره تا بتونه مهریه زنشو بده شروع کرد به فرار کردن. پدر که رفت قائم شد مادر قفل های خونه رو عوض کرد و  و این جریان کش دار شد.

تا اونجا که مادر حتی تو روز عاشورا با مامور رفت دم خونه خانواده پدر و مامور وارد خونه شد و اونجارو گشت.

تو اون خونه مادربزرگ و خانواده عمه ریحانه زندگی میکردن.

ریحانه و مامانش تا زمان طلاق خونه مادربزرگش بودن و هر موقع مهمون میومد اونجا، مدام به این فکر میکرد که بقیه راجع به اون و مامانش چی میگن.

مامان باباش داشتن از هم جدا میشدن و همه یه جور متفاوتی نسبت به قبل باهاش برخورد میکردن و حس میکرد یه آخی بیچاره مامان باباش دارن از هم جدا میشن تو نگاه همه کسایی که اونجا میومدن هست. اینو حتی از مدل صدا کردنشون هم متوجه میشد.

واسه همین تا کسی میومد اونجا حتی اگه هم سن و سالش بودن ازشون قائم میشد و میرفت تو زیر زمین و سر خودشو گرم میکرد که از این نگاه سنگین بقیه در امان باشه. 

یه بار مامانش رفت دنبالش گفت بیا بچه ها اومدن میخوان باهات بازی کنن.

ریحانه گفت نمیام. مامانش پرسید برای چی؟

ریحانه گفت دوست ندارم بیام همه میدونن تو و بابا دارید جدا میشید.

مامانش هم عصبانی شد و گفت تو بیخود کردی همچین فکری میکنی. بقیه غلط کردن همچین فکری بکنن و حرفی بزنن. و شروع کرد ریحانه رو دعوا کردن.

ریحانه احتیاج داشت مادرش بیاد بغلش کنه، درکش کنه و براش مسائل رو توضیح بده و ولی مامانش بهترین دفاع رو حمله میدید.

و به زور کشیدش و بردش بالا و در زیر زمین رو بسط.

تقریبا ۴ ماه این پروسه ادامه داشت و در نهایت پدر با فروختن مغازه و صفر شدن تونست مهریه همسرش رو بده و از همدیگه طلاق گرفتن.

طبق قرار دادگاه قرار بود ریحانه پیش مادرش باشه و آخر هفته ها پدر بتونه ریحانه رو ببینه.

تقریبا یکماهی مادر هر کاری تونست کرد که پدر ریحانه نتونه دخترشو ببینه. کل مدتی هم که تو پروسه طلاق بودن نذاشته بود ریحانه و پدرش همدیگه رو ببینن.

یه روز تعطیل که ریحانه تو اتاقش خواب بود مامانش اومد تو اتاق و بیدارش کرد گفت بابات میخواد ببینتت من نذاشتم الان با پلیس اومده واسه همین من نمیتونم جلوشو بگیرم دخترم. 

وقتی رفتی دم در بگو نمیخوای بری پیشش و باهاش حرف نزن و بغلش هم نرو و بگو میخوای پیش من بمونی. اگه بردتم باهاش اصلا صمیمی نباش و بزار بدونه که تو نمیخوای بری پیش اون و میخوای پیش من بمونی.

ریحانه واقعا دلش برای پدرش تنگ شده بود. توی خونشون بین مامان باباش با پدرش بیشتر دوست بود و این درخواستی که مادرش ازش داشت بهش استرس میداد. 

اگه اینکارو نمیکرد، میترسید مامانش دیگه نزاره اون پیشش بمونه.

اگه این کار رو میکرد،‌ خودش باعث میشد نتونه باباشو ببینه و دلتنگیشو رفع کنه. دلش با این بود که این کار رو نکنه.

وقتی زنگ آیفون رو زدن مامانش یه کوله پشتی بهش داد و گفت به بابات بگو شب حتما بیارتت خونه به هیچ عنوان نمونی پیشش.

ریحانه وقتی رفت دم در سربازی که جلوی در بود رو دید و ترسید و تا باباشو پشت سرباز دید دویید رفت پشت باباش قائم شد و پرسید بابا پلیس واسه چی اومده دم در مگه من چیکار کردم؟

باباش گفت دخترم این آقا پلیس نیست سربازه نترس با تو کاری نداره.

با باباش رفتن سوار ماشین شدن و اون سرباز هم سوار موتور خودش شد و هر دو راه افتادن. ریحانه از باباش پرسید بابا اون آقا پلیسه با ما میاد؟

باباش گفت نه دخترم اون سرباز اومده بود یه چیزی به مامانت بگه و بره با ما نمیاد خونمون.

از وقتی راه افتادن که برن سمت خونه مادربزرگ پدریش که پدرش اونجا زندگی میکرد ریحانه مدام حواسش به پشت سرشون بود که چک کنه ببینه اون سرباز دنبالشون میره یا نه. از بس بر میگشت پشت رو میدید که باباش گفت دختر چرا هی برمیگردی پشت رو میبینی بشین سر جات دیگه یه بار بهت گفتم کسی قرار نیست با من و تو بیاد خونمون.

ریحانه بازم توجه میخواست. ولی پدرش اونقدر تو افکار خودش بود که این موضوع براش تو اولویت نبود.

وقتی رسیدن خونه مادربزرگ یه مقداری که زمان گذشت باباش نشست باهاش حرف زدن و بهش گفت دخترم من و مامانت تصمیم گرفتیم از همدیگه جدا زندگی کنیم و دیگه باهم نباشیم. این اتفاق که پدر و مادرها از هم جدا بشن و طلاق بگیرن هم ممکنه برای هر پدر و مادری پیش بیاد و هر بچه ای میتونه شرایط تو رو داشته باشه. 

چیزی که لازمه بدونی و حواست بهش باشه اینه که هم من هم مامانت تورو دوست داریم و تو همچنان بچه هر دومونی. فقط فرقش با قبل اینه که ممکنه کمتر همدیگه رو ببینیم. من و مامانت جدا از هم زندگی میکنیم و تو تو طول هفته پیش مامانتی و آخر هفته ها من میام دنبالت و با هم میریم بیرون میگردیم و خوش میگذرونیم.

همین توضیحات باباش تو همون عالم بچگی آرومش کرد و اینکه شنید هنوز مامان باباش دوسش دارن و هر دوشون رو میتونه داشته باشه خوشحالش کرد.

اون روز تا ساعت ۱۰ شب پیش باباش بود و بعدش برگشت خونه پیش مامانش. 

از اون روز به بعد هر هفته باباش میومد دنبالش و پنجشنبه جمعه رو پیش اون بود و مامانش هم رضایت داده بود که باباشو ببینه، اما تلاشش برای اینکه کاری کنه ریحانه پیش باباش نره همچنان از طرف خودش و خانوادش ادامه داشت.

هر بار که ریحانه از پیش باباش برمیگشت مامانش ازش میپرسید پیش باباش چیکارا کرده و در نهایت صحبتاش به این ختم میشد که این طایفه بچه نگه دار نیستن، تربیت کردن بلد نیستن، خسیسن برای تو خرج نمیکنن، اگه بری پیششون زندگی کنی تورو جاهای خوب نمیفرستن درس بخونی و مثل من هرچی بخوای برات نمیخرن،‌ تو اونجا آینده ای نداری، و در نهایت همه تلاشش رو میکرد که یه جوری به ریحانه بفهمونه به نفع ریحانه نیست بخواد بره پیش پدرش زندگی کنه و بهتره پیش اون باشه.

و این صحبتا از چی میومد؟

از ترس از دست دادن. از ترس اینکه دخترش دیگه اونو انتخاب نکنه و پدرش رو نسبت به مادرش ترجیح بده. از ترس اینکه دخترش اونو تنها بزاره و بره.

یه بار که مهمونی خانوادگی بودن و ریحانه تو بقل مامانش بود داییش اومد نشست کنارشونو به ریحانه گفت ایندفعه که رفتی پیش بابات شیطونی کن یه جوری که بابات عصبانی بشه و کتک بزنتت و ما ببریمت پزشک قانونی و بگیم که بابات زدتت و صلاحیت اینو نداره که دیگه تورو ببینه.

ریحانه تقریبا معنی نصف کلماتی که داییش گفته بود رو متوجه نمیشد و هاج و واجی خاصی تو صورتش موج میزد. وقتی دائیش فهمید که ریحانه چیزی متوجه نشده دوباره بهش توضیح داد که کاری کن بابات بزنتت تا ما بتونیم کاری کنیم دیگه نری پیشش و همیشه پیش مامان بمونی.

دختر بچه تو دلش آشوب شد. ریحانه هم باباشو دوست داشت هم مامانشو و نمیخواست فقط یکیشونو بتونه ببینه و داشته باشدشون.

داییش داشت بهش یاد میداد که چجوری باباشو عصبانی کنه و اون اصلا دوست نداشت این کار رو بکنه. ولی از یه طرف دیگه داییش و مامانش بزرگترش بودن و اگه حرفشونو گوش نمیداد اونا از دستش ناراحت میشدن.

تو شرایط عجیبی بود و اینکه خانواده مادر داشتن تلاششونو میکردن که ریحانه با پدرش دعوا کنه داشت باعث میشد کمتر بخواد اونهارو ببینه و جایی باهاشون تنها باشه.

داستان دعوای ریحانه با یکی از همکلاسی هاش

بعد طلاق پدر و مادر ریحانه از قبل هم آروم تر شده بود.

یکی از ترساش توی مدرسه این بود که بقیه بفهمن پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن. میترسید رازش لو بریه و بقیه بچه ها تو مدرسه مسخرش کنن که بابا مامانش از هم طلاق گرفتن و دست بندازنش.

یکی از روزایی که تو مدرسه سر کلاس بود و هنوز معلم نیومده بود سر کلاس با یکی از بچه های مدرسه که از قضا بابای اون بچه مالک مغازه ای بود که باباش اجاره کرده بود و اونجا کار میکرد دعواش شد.

سر چی سر اینکه اون دختر یه خودکار از ریحانه گرفته بود و میگفت مال خودمه بهت پس نمیدمش. دعواشون که بالا گرفت اون دختر به ریحانه گفت تو حرف نزن که مامان بابات از هم طلاق گرفتن.

ریحانه قفل کرد. دست و پاش سرد شد. شروع کرد فشار دادن دستاش به همدیگه. وقتی استرس میگرفت این کارو میکرد. حس کرد همه بچه ها دارن نگاهش میکنن و در گوش هم پچ پچ میکنن.

اون دختر یه بادی به غبغب انداخته بود و یه جوری بود حالتش انگار که تو این دعوا برنده شده. اینکه اون دختر از گفتن این حرف حال بدی نداشت و خوشحال بود حالشو بدتر میکرد.

دلش میخواست آب شه بره زیر نیمکتش تا زیر نگاه سنگین همکلاسیاش نباشه.

داشت با خودش فکر میکرد بره به باباش بگه که دختر صاحب مغازش اینجور حرفی بهش زده تا باباش بره با اون دعوا کنه و حقشو بزاره کف دستش. اما یه چیزی یادش اومد. 

یادش افتاد یه روز که با باباش رفته بود مغازش وقتی صاحب مغازه پیش باباش بود و حرف میزدن و از مغازه رفت بیرون ریحانه از باباش پرسید بابا این آقاهه چرا این شکلی بود؟

باباش هم بهش گفته بود این آقا اعتیاد داره دخترم معتاده. کاری بهش نداشته باش.

ریحانه داشت میرفت برای گریه کردن و تا این موضوع به خاطرش اومد گفت بزار اینو بگم که اون فکر نکنه فقط خودشه که یه چیزی میدونه و بعد گریه کنم.

همینجوری که همه توجه ها رو ریحانه بود بلند گفت باشه مامان بابای من دارن جدا میشن ولی تو چی میگی که بابات معتاده و همه هم اینو میدونن؟ و شروع کرد به گریه کردن.

دوستش که این حرفو شنید، انگار بادش خالی شده بود.

ترکیب و سینه و شونش از حالت ستبر تو همدیدگه فرو رفت و قوز کرد و تو کسری از ثانیه اونم شروع کرد به گریه کردن و از کلاس رفت بیرون.

ریحانه گریه میکرد اما دلش خنک شده بود که تلافی کرده اما استرس اینو هم داشت که مامانش دعواش کنه یا اون دختر بره و با ناظم و مدیر مدرسه برگرده اونجا.

سعی کرد گریشو پاک کنه و در کلاس که باز شد معلمشون اومد تو و خیلی عادی مثل همیشه درس دادنشو شروع کرد.

ریحانه حس میکرد هنوز بقیه دارن یه جوری نگاهش میکنن. سرشو گرفته بود نزدیک میزد و با دستاش یه جوری از بغل جلوی جشماشو گرفته بود که کسی نتونه تو چشاش خیره شه. فکر میکرد اینجوری بار نگاه بقیه کمتر میشه براش.

همش منتظر بود که ناظم یا مدیر بیان دنبالش و ببرنش دفتر ناظم.

۱۰ دقیقه بعد ناظم مدرسه اومد در زد و وارد کلاس شد و وسایل اون دختر رو جمع کرد و رفت. ریحانه براش عجیب بود.

زنگ تفریح که خورد و بچه ها رفتن تو حیاط مدرسه دید که اون دختر تو مدرسه نیست و رفت پیش ناظم مدرسه سراغشو گرفت و اونم گفت حالش بد شده بود مامانش اومده دنبالش بردتش خونه.

ریحانه هم دوست نداشت تو مدرسه باشه ولی از اینکه بخواد به مامانش زنگ بزنه بگه چی شده و ازش بخواد بیاد دنبالش میترسید. چون میدونست اگه مامانش بیاد و اون بگه چی شده صحبتاشون به بلند حرف زدن مامانش و دعوا شدنش ختم میشه.

فقط سر کلاسا نشست و هیچی از کلاسا و درسای اون روز یاد نگرفت و زنگ آخر رو که زدن یه نفس راحتی کشید و رفت سوار ماشین مامانش که دم در مدرسه منتظرش بود شد و رفتن خونه.

شب بود که موبایل مامانش زنگ خورد و مامانش شروع کرد به حرف زدن و بعد چند دقیقه شروع کرد به عذر خواهی کردن که من معذرت میخوام ببخشید بچه‌ست یه حرفی زده و ریحانه فهمید که داستان چیه.

مامانش که تلفن رو قطع کرد با فرمت دعوا اومد پیش ریحانه و گفت دختر تو چرا تو کلاستون دراومدی به دوستت گفتی تو بابات معتاده؟ چرا همچین حرفی زدی؟ من این همه واسه تو وقت گذاشتم. من ذره ذره آبرو جمع کردم تو با این کارت آبرو منو بردی چرا آخه این کارو کردی؟

ریحانه دوباره شروع کرد به گریه کردن. مامانش شروع کرد داد زدن که گریه نکن حرف بزن. واسه چی همچین حرفی زدی؟

ریحانه وسط گریه هاش گفت آخه اون گفت تو حرف نزن که مامان بابات از هم طلاق گرفتن. اول اون گفت من بعدش اینو بهش گفتم.

مامانش دوباره گفت یه بار دیگه بگو اون چی گفته؟

ریحانه که کل داستان رو برای مامانش تعریف کرد مامانش بهش گفت، خوب کردی بهش اینو گفتی دخترم گریه نکن. 

مامانش اینو گفت و رفت به مامان اون دختر زنگ زد و شروع کرد به دعوا کردن.

ریحانه با این حرف مادرش نه تنها گریه اش بند اومد که کلی هم اعتماد به نفس گرفت و انگار رو ابرها بود.

دفعه اولی بود که مامانش پشتش دراومده بود و ازش دفاع میکرد. قشنگ رو ابرا بود. فکرشم نمیکرد اینجور اتفاقی بیوفته.

واسه روز بعد کلی با اعتماد به نفس رفت مدرسه و تو ذهنش بود اگه کسی دوباره راجع به موضوع طلاق مامان باباش صحبت کنه اون میتونه جوابشونو بده و جلوشون کم نیاره و مامانش هم دعواش نکنه.

راز جدید مامان ریحانه

از وقتی مامان باباش جدا شده بودن مامانش روزی ۲-۳ بار سر چیزای مختلف عصبانی میشد و به ریحانه میگفت اگه تو نبودی من از بابات جدا شده بودم و زندگی خودمو داشتم . ریحانه هم با خودش فکر میکرد من چه دختر بدیم و با اومدنم به زندگیشون زندگی مامان بابامو خراب کردم.

آخرای کلاس چهارم دبستان بود. یه شب که رو تخت مامانش خوابیده بود مامانش اومد تو اتاق و کنارش خوابید و بدون مقدمه گفت میخوام یه رازی رو بهت بگم.

من تورو به دنیا نیاوردم. ما تورو از یه شهر دیگه ای آوردیم. پدر مادرت نمیتونستن تورو بزرگ کنن، تورو به دنیا آوردن دادنت به ما. این اتفاق برای هر کسی ممکنه پیش بیاد و اشکالی نداره و اصلا این موضوع مهمی نیست. من تورو دوست دارم و من مادرتم. شبت بخیر.

و مادرشپشتشو کرد به ریحانه و خوابید.

هیچ کلمه دیگه ای بینشون بیان نشد.

ریحانه حال غریبی داشت. این خبر چیزی بود که خیلی وقتا بهش فکر میکرد و بارها یه نشونه هایی از مامانش دیده بود و به شک افتاده بود ولی سعی میکرد خودشو گول بزنه و اونقدر این کار رو کرده بود که همه نشونه ها از ذهنش بیرون رفته بودن. اما این بار مامانش زخمی رو باز کرد که دیگه نمیشد بستش.

تصور کنید دختر ۱۰ ساله اون شب تو تخت کنار کسی خوابیده بود که تا ۱دقیقه پیش فکر میکرد مادرشه و الان فهمیده ۱۰ سال به اون آدم میگفته مامان، ولی مامانش نبوده. ۱دقیقه پیش فهمیده بود مامانش یکی دیگست. 

سوال اینکه مامان واقعیش کیه کوچیکترین معضلش بود. تمام ترسش این بود حرفی بزنه، گریه کنه، صدا ازش در بیاد و اون کسی که بهش میگفت مامان عصبانی بشه و بگه من دیگه تورو نمیخوام و باید از این خونه بری و از خونه بندازتش بیرون.

تو عالم بچگیش فکر میکرد اگه صحبت نکنه و حرفی از این موضوع نزنه کسی یادش نمیاد که ریحانه بچه اونا نیست و به پدر مادر واقعیش پسش نمیدن. نمیخواست بهونه ای دست کسی بده خودشو بد بخت کنه. میترسید به پدر مادر واقعیش پسش بدن یا ببرنش بهزیستی.

از بچگی هر موقع گریه میکرد مامانش بهش میگفت من طاقت دیدن گریه تورو ندارم و تو حق نداری گریه کنی و همیشه بخاطر گریه کردن مادرش دعواش میکرد و بجای اینکه بقلش کنه و به بچش احساس امنیت بده میگفت خجالت بکش. قوی باش، بچه بازی در نیار.

این حرفا خیلی درس داره ها. ساده ازش نگذرید. اگه مادر یا پدر هستید حد اقل میتونید متوجه شید رفتار اشتباه با فرزندتون چیه.

ریحانه اونشب تا صبح بی صدا تو خودش گریه کرد. یادش نمیاد کی خوابش برد. حتی یادش نمیاد چجوری صبحش رفت مدرسه. تا یک هفته فقط جمله مادرش تو سرش تکرار میشد که تو بچه ما نیستی و تا یک هفته تو کما بود. 

جرات نداشت با مامانش حرف بزنه. تا آخر هفته که باید میرفت پیش باباش به همین منوال گذشت. 

وقتی رفت پیش پدرش که حتی نمیدونست باید چه حسی راجع به اون شخص داشته باشه یه خورده در مورد هفته حرف زدن و نشستن به شطرنج بازی کردن.

ریحانه حرکت اول رو که میخواست بکنه به باباش گفت بابا یه چیزی بگم به مامان نمیگی؟

باباش گفت نمیخوای به مامانت بگم؟

ریحانه گفت نه توروخدا. من ازت میپرسم ولی تو بهش هیچی نگو.

باباش گفت باشه دخترم بپرس.

و ریحانه گفت مامان بهم گفت من بچه شما نیستم. راست میگه؟ بهم گفته به هیچکس نگم.

واقعا من بچه شما نیستم؟ منو از یه جای دیگه آوردید و شروع کرد به گریه کردن.

باباش صفحه شطرنج رو گذاشت کنار و رفت کنار ریحانه نشست و بغلش کرد و شروع کرد به ناز کردن دخترش و اشکاشو پاک کردن. 

گفت من نمیدونم مامانت چرا الان این حرفو بهت زده. ولی درست گفته. قرار بود تا قبل اینکه بری دانشگاه ما راجع به این موضوع صحبت نکنیم.

درسته که دختری نیستی که مامانت به دنیا آورده باشتت، ولی این دلیل نمیشه که من و مامانت دوست نداشته باشیم. تو دختر مایی. تو امید زندگی مایی، ما دوست داریم که سر اینکه بیشتر پیش کی باشی با همدیگه دعوا میکنیم دخترم.

ولی من با مامانت صحبت میکنم چون نباید این حرف رو میزد باید بپرسم چرا این موضوع رو الان بهت گفته.

دوباره ریحانه به حالت ترس گفت نه بابا توروخدا به مامان نگو دعوام میکنه.

باباش گفت بیخود کرده دعوات میکنه. اون اشتباه کرده تورو دعوا میکنه؟ خیالت راحت باشه نمیزارم به تو حرفی بزنه.

اون روز تا آخر شب کلا تو بغل باباش بود و همونجا هم خوابید چون آروم بود اون تو.

روز بعد باباش رسوندش مدرسه و ظهر مامانش اومد دنبالش که جریان عادی هفتشونو شروع کنن.

جلو در مدرسه همین که نشست تو ماشین، مامانش با عصبانیت گفت تو به بابات چیزی گفتی؟

ریحانه میترسید جلو بچه های مدرسه مامانش دعواش کنه و آبروشو بره. واسه همین گفت میشه بریم خونه صحبت کنیم؟ بچه ۱۰ ساله اینو گفت. مامانش گفت داریم صحبت میکنیم همینجا. ریحانه گفت نه اینجا نه بریم خونه صحبت کنیم.

مامانش گفت من با مشاور صحبت کردم گفته تو سن کم باید این موضوع رو بهت بگیم بخاطر همین بهت گفتم.

 تو حق داشتی این موضوع رو بدونی. 

الانم دیگه نمیخوام راجع به این موضوع حرف بزنم. فقط اینو بدون پدر و مادری که تورو به دنیا آوردن، خانواده واقعی تو نیستن و فقط تو رو به دنیا آوردن.

ما خانواده واقعی تو هستیم. من مادر واقعی تو ام. و بعد از سالها اونجا ریحانه رو بغل کرد و گفت ناراحت نباش و تموم. بعد چند ثانیه به راه افتاد و رفتن به سمت خونه.

شروع دعواهای بیشتر مادر و ریحانه

با این اتفاق دیگه مادرش مستقیم به این موضوع اشاره نکرد. ولی دونستن این موضوع باعث شد مامانش یه مقدار باهاش ندار تر بشه و حرف هایی بزنه که قبلا بهش نمیگفت.

مثلا وقتی از دستش عصبی میشد میگفت اگه الان تو نبودی من زندگی خودمو داشتم و داشتم بچه های خودمو بزرگ میکردم.

یا وقتی یه شیطونی میکرد شاکی بهش میگفت من نمیدونم این ذات بدت به کی رفته؟ من که تورو درست تربیت کردم.

ریحانه تو اون سن حتی نمیدونست ذات یعنی چی؟

یه بار بعد این دعواها که مامانش آروم بود ازش پرسید مامان ذات یعنی چی؟

مامانش پرسید واسه چی میخوای بدونی؟

ریحانه گفت اون روز گفتی معلوم نیست ذات من به کی رفته؟ میخوام بدونم معنیش چیه؟

مامانش تو یه ثانیه گر گرفت و با داد و بیداد گفت چرا اینو میگی؟ اون روز من خر عصبانی بودم یه زری زدم و یه چیزی گفتم تو واسه چی پیشو میگیری؟ و کلی بد و بیراه دیگه.

بعد اینکه دعواهاشو کرد ریحانه گفت باشه حالا میگی معنیش چیه؟

و در نهایت مامانش توضیح داد ذات یه سری خصوصیات اخلاقیه که آدم از پدر و مادری که به دنیا آوردنش همراه خودش داره.

بعد این صحبت شروع کرد مادر و پدری که به دنیا آورده بودنش رو تو ذهن خودش تصویر کردن که چجور آدمی بودن.
اولین خصلتی که بهشون داد طبق گفته مامانش این بود که پدر و مادرش آدمای بدذاتی بودن که اون این اخلاقارو داره. وگرنه مامانش که درست تربیتش کرده. 

همش دنبال این بود بتونه پدر مادرشو تصور کنه. یه بار از مامانش پرسید مامان پدر مادری که منو به دنیا آوردن چه شکلی بودن؟ اخلاقشون چجوری بود شما کجا دیدیشون؟

مامانش گفت اونا اصلا آدمای خوبی نبودن کاریشون نداشته باش. ریحانه پرسید تو چقدر میشناختیشون؟

مامانش گفت ما وقتی میخواستیم تو رو ازشون بگیریم پدرت فوت شده بود مامانت هم نمیشناختیم فقط میدونستیم اسم مامانت اعظم بود.

جلوی حرم قرار گذاشته بودیم من مامانتو از نزدیک ندیدم و از دور دیدمش. بابات رفت تورو از اعظم گرفت و برگشت.

ریحانه پرسید خب از کجا میدونستی آدمای خوبی نبودن؟

مامانش گفت احمقی یا خودتو زدی به خریت؟ واقعا نمیفهمی کسی که بچشو ول میکنه چجور آدمیه؟

حتما معتاد و بی احساس بوده که تورو ول کرده دختر.

ریحانه گفت ولی اونا منو دادن به شما. این که ول کردن نیست؟

مامان گفت بچتو که بدی به یکی دیگه انگار ولش کردی دیگه. بچه دار نشدی که بفهمی چی میگم. بزرگ شدی بچه دار شدی متوجه میشی.

شانس آوردی که ما تو رو ازشون گرفتیم. اگه ما نبودیم میخواستن تورو بزارن شیرخوارگاه. ببین چقدر خوبه که ما هستیم و تو پیشمونی و پدر مادر داری.

و با این حرف ریحانه دوباره حس های قدیمیش زنده شد، اینکه چقدر سربار مامانشه، احساس گناه از اینکه اگه اون نبود الان مامانش سر زندگی خودش بود و بچه های خودشو بزرگ میکرد و حس جدیدی که بهش اضافه شده بود این بود که دیگه این منت هم سرش هست که اگه مادرش نبود الان ریحانه تو شیرخوارگاه بود.

ریحانه نمیدونست کسی که داره اینجوری باهاش صحبت میکنه چقدر خودش آسیب دیدست و داره آسیب های خودشو به ریحانه هم انتقال میده.

تا سال پنجم دبستان تو کتاباشون با اندام های جنسی آشنا شده بود ولی به واسطه یکی از دوستاش که پدرش دکتر بود فهمید که زن و مرد چجوری با هم بچه دار میشن و فهمید احتمال داره حتی پدر و مادر ناخواسته بچه دار بشن. و بعد از حامله شدن چجوری جلوگیری میکنن از به دنیا اومدن بچه.

متاسفانه این موضوع هم یکی دیگه از معضلات جامعه ما و سیستم آموزشیمون هست که تو زمان درست سیستم آموزشی و خانواده موضوع مسائل جنسی رو برای بچه ها باز نمیکنن و توضیح نمیدن و بچه ها از جاهای مختلف که میتونن اطلاعات کسب میکنن و معمولا این دانش خیلی ناقص و ناکارآمده و بیشتر باعث آسیب به بچه ها میشه.

پیشنهاد میدم حتما فیلم Are You There God? It’s Me, Margaret. رو ببینید تا متوجه شید تو یه سیستم آموزشی بهتر چه زمانی و چجوری این موضوع رو آموزش میدن.‌ جدا از آموزنده بودنش سرگرم کننده هم هست.

سال ۵ام دبستان ریحانه آزمون تیزهوشان و نمونه دولتی داد. نمونه دولتی قبول شد و بخاطر قبول نشدن تو مدرسه تیزهوشان یه عالمه سرکوفت شنید و سرزنش شد. مامانش میگفت من همه شرایط رو برای درس خوندن تو فراهم کردم. هر چیزی خواستی خریدم. این همه خرج کلاس و وسایل کردم برات بازم نتونستی تیزهوشان قبول شی؟

ریحانه مدرسه نمونه دولتی ثبت نام کرد و از اول هفته تا ۵شنبه پیش مامانش بود و ۵شنبه جمعه میرفت پیش باباش.

تنش هاش با مامانش خیلی زیاد بود و با پدرش تقریبا دعوایی نداشت.

کافی بود نمره یکی از درساش ۱۹/۵ بشه تا مامانش کل هفته سرش غر بزنه. یا اگه روسری و مقنعه سرش نمیکرد قیامت به پا میکرد.

گه گداری میدید که مامانش با تلفن آروم صحبت میکنه و میره تو اتاق تا ریحانه نفهمه چی میگه.

یا چندباری حس کرده بود آخر شب یکی میاد تو خونشون ولی چون چیزی ندیده بود فکر میکرد توهم زده.

وسطای تابستون بود. یه روز صبح که ریحانه زودتر از حالت عادی بیدار شده بود وقتی میخواست از اتاقش بیاد بیرون شنید مامانش داره تلفن صحبت میکنه. یکی دو دقیقه ای وایساد گوش داد تا یه جمله ای خواب از سرش پروند.

مامانش داشت میگفت باید بچه رو بندازیم و اول همه چیز رو رسمی کنیم بعد دوباره بچه دار شیم. اینجوری که نمیشه من آبرو دارم تو فامیل.

تلفن مامانش که تموم شد ریحانه از اتاق رفت بیرون و مستقیم رفت پیش مامانش و پرسید مامان داری بچه دار میشی؟

مامانش چشاش قرمز شد و داد زد گوش وایمیستی تلفن منو گوش میدی؟ بعد یه مشته فحش بد و بیراه گفت دهنتو ببند دختر خجالت بکش. مگه من شوهر دارم که بچه دار بشم. برو تو اتاقت.

یه روزی با ریحانه سر سنگین بود و از دوشنبه مامانش به ریحانه گفت نمیخوای بری پیش بابات؟

ریحانه تعجب کرد که چرا مامانش این حرف رو زده. در حالت عادی ۵شنبه ها هم به زور میزاشت بره پیش باباش ولی الان انگار میخواست دکش کنه و خونه نباشه.

ریحانه گفت من با بابا صحبت کردم قراره آخر هفته بیاد دنبالم. مامانش گفت من یه کاری برام پیش اومده به بابات بگو بیاد دنبالت بری پیش اون من به کارام برسم.

ریحانه خیلی تعجب کرد و شستش خبردار شد یه اتفاقی افتاده که مامانش این درخواستو ازش کرده.

با باباش تماس گرفت و گفت دلم برات تنگ شده از مامان اجازه گرفتم میشه بیای دنبالم تا آخر هفته پیش تو باشم؟ ترسید بگه مامان کار داره یه موقع مامانش عصبانی بشه.

باباشم خوشحال شد و گفت حتما و همون عصر رفت دنبالش و با خودش بردش خونه مادربزرگش و اونجا بود تا آخر هفته.

شنبه که دوباره برگشت خونه مامانش انگار رنگ از روی مادرش رفته بود. اصلا حالش خوب نبود و میخواست راه بره همش دستش به در و دیوار بود که نیوفته.

ریحانه هرچی پرسید چی شده مامانش میگفت دلم درد میکنه رفتم دکتر گفته استراحت کنم خوب میشم.

شب دوباره ریحانه تو اتاقش بود و صدای مامانشو شنید که داره به مادربزرگش میگه آخ چقدر من اذیت شدم سر انداختن این بچه. قرصایی که داد خیلی بد بود و درد زیادی دارم هنوز خوب نشدم.

ریحانه فهمید داستان از چه قراره و عذاب وجدان گرفت که مامانش یه نفر رو کشته. اونم بچه ای که تو شکمش بوده رو.

تا چند روز این صحبتا همش تو ذهنش میچرخید. با خودش فکر میکرد آیا میتونسته کاری بکنه و نکرده؟ با خودش میگفت نه کاری از دستش بر نمیومده. اون بچه مامانش بوده و به اون ربطی نداشته. ولی عذاب وجدان کشتن یه نفر به دست مامانش بدجوری ذهنشو درگیر کرده بود.

داستان ازدواج مجدد مادر ریحانه

چند وقتی گذشت اتفاقای عجیبی تو خونشون میوفتاد. مثلا شبا ریحانه صدای یه آقایی رو تو خونشون میشنید. ولی چون در اتاقشو مامانش میبست و باید میخوابید اجازه نداشت بره بیرون نمیتونست بره ببینه چه خبره.

فکر میکرد مامانش با کسی ارتباط داره ولی از یه طرف دیگه میدونست خونشون تو همسایگیه دایی و خالش هست و مامانش این ریسک رو نمیکنه که با یه مرد دوست شه و اونو شبا بیاره خونشون.

اما حدسش درست بود. 

روز بعد اینکه این فکر اومد تو سرش دید مامانش از صبح داره با تلفن صحبت میکنه و دوباره با مادرش بود.

بازم ریحانه گوششو گذاشت به در که بشنوه مامانش چی میگه و متوجه شد شب قبل که مامانش داشته میومده خونه دایی و خاله ریحانه، مامانشو با یه آقایی که دوست مامانش بوده تو خیابون دیدن و واسه اینکه اونها فکر بد نکنن مامانش تصمیم گرفته با اون آقا ازدواج کنه و رابطشونو علنی کنه.

اینارو که فهمید دویید رفت تو اتاقش.

یه ساعت بعد مامان ریحانه با یه مهربونی خاص اومد تو اتاق و نشست با ریحانه صحبت کردن و بعد چند دقیقه گفت ریحانه من تصمیم گرفتم دوباره ازدواج کنم.

مامانش شروع کرد از اون آقا تعریف کردن که مجرده و چند سال از من کوچیکتره بچه نداره خوشتیپه کار خوب داره و این حرفا. 

ریحانه خوشحال شد واسه مامانش و بغلش کرد و تبریک هم بهش گفت.

آخرای صحبتشون بود که مامانش گفت اتفاقا من باهاش صحبت کردم و اون تو رو هم پذیرفته و قبول کرده که تو زندگیمون باشی. اینو گفت و از اتاق با خوشحالی رفت بیرون.

ریحانه از این حرف مامانش چشاش گرد شد. انگار که توقع این حرف رو از مامانش نداشت. با خودش گفت مگه من چیم که منو قبول نکنه؟ مگه من یه چیز اضافیم؟ مگه سر جهازیتم که قبولم نکنه؟

من بچه توام. معلومه آدمی که تو سن تو ازدواج میکنه و قبلا طلاق گرفته و جدا شده بچه داره.

دوباره حس میکرد مامانش داره سرش منت میزاره. احساس سربار بودن داشت. میگفت چقدر اضافیم که آقایی قراره از بیرون خونه ما بیاد تو خونمون و بجای اینکه من اونو قبول کنم؟ اون آقا لطف کنه منو قبول کنه.

احساس میکرد از عرش به فرش رسیده. اینجا بود که با گوشت و خونش بچه طلاق بودن رو حس کرد. حس میکرد یه قربانی که بتون توان تصمیم گیری برای الان و آیندش هر تصمیمی که براش بگیرن رو باید انجام بده. 

گذشت و اون آقا با خانوادش اومدن خواستگاری و رفتن. اما خانواده مادرش موافق این ازدواج نبودن. میگفتن این پسر ۸ سال از تو جوونتره. تو پیر میشی و اون جوون میمونه بهت وفا نمیکنه دختر. بعدشم اینا خانوادشون مرد سالارن تو خودت مرد سالاری رو تاب نمیاری خودت یه پا زن سالاری. به مشکل میخورید.

خانوادش این حرفارو میزدن ولی مامانش میگفت نه من این پسر رو دوست دارم اونم منو دوست داره نمیخوام از دستش بدم. 

تا قبل این چند نفر دیگه هم اومده بودن خواستگاری مادرش ولی شرایط مختلف داشتن و اون قبول نمیکرد و همیشه هم ریحانه رو بهونه میکرد که جواب نه بده.

میگفت من دوست ندارم بچه دیگه ای بیاد کنار ریحانه. یه آقایی اومده بود که یه پسر همسن ریحانه داشت مامانش گفت نه. من چجوری اعتماد کنم دخترمو با پسر نامحرم غریبه تو خونه تنها بزارم؟

یکی دیگه دختر همسن و سال داشت میگفت ریحانه خیلی لوس و حساسه اصلا درکی از خواهر ناتنی نداره نمیتونم این کارو بکنم.

یا اگه کسی میومد که بچه کوچیک داشت مامانش میگفت من ریحانه رو قبل ۳ماهگی گرفتم که خودم تربیتش کنم ۲تربیتی نشه بعد الان بچه یکی دیگه که تربیت شده رو بیارم تو خونم. من نمیتونم.

و این آقا که مامانش پسندیده بودش اولین کسی بود که ازدواج نکرده بود و همین موضوع برای مامانش از همه چی مهمتر بود.

با وجود اینکه همه مخالف بودن با ازدواج مامانش با این آقا ولی همه سپرده بودن به مامانش که تصمیم بگیره.

یه روز سر ناهار بودن که مامانش بی مقدمه به ریحانه گفت: دخترم یه سوالی ازت میخوام بپرسم. نظر قلبیتو میخوام. تو موافقی که من با این آقا ازدواج کنم یا نه؟

همون حسی اومد سراغ ریحانه که وقتی با همکلاسیش دعواش شد و بهش گفت بابات معتاده و مامانش پشتش دراومد.

یاد اون باری افتاد که مامانش تاییدش کرد و انگار دنیارو بهش داده بودن. میخواست دوباره اون تایید رو بگیره و میترسید اگه مخالفت کنه مامانش بگه خیلی خب اگه مخالفی برو هر جا دوست داری زندگی کن چون من میخوام با این آدم زندگی کنم. ریحانه از ترس اینکه رونده نشه و بتونه حس خوبه سری پیش رو بگیره گفت من موافقم مامان. 

و شروع کرد حرفایی که از بقیه شنیده بود گفت. میدونست مامانش از شنیدن کدوماشون خوشحال میشه واسه همین همونارو تکرار کرد.

بهش گفت مامان من میخوام تو خوشبخت بشی. ۱۵ سال از عمر و جوونیت رفته پای زندگیت با بابا و الان باید زندگی خودتو داشته باشی و به اون چیزی که میخوای برسی.

مامانش خیلی خوشحال شد و گفت تو کی اینقدر بزرگ شدی دخترم. کی اینقدر عاقل شدی؟ مرسی که منو میفهمی و درکم میکنی.

و ریحانه تو پوست خودش نمیگنجید که دوباره این تایید رو گرفته. فقط اینو نمیدونست که خیلی زود دوران پادشاهی ریحانه تو خونشون قراره تموم بشه.

داستان حجاب در خانه

با وجود مخالفت همه فامیل مادرش جواب بله رو به خواستگاری داد و تصمیم گرفت با اون آقا ازدواج کنه.

قرار شد مراسم عروسیشونو تو خونه پدربزرگش بگیرن و روز عروسی که ریحانه و مامانش تو خونه داشتن آماده میشدن ریحانه داشت روسری سرش میکرد و به مامانش گفت خدا کنه پسر داییا برن زودتر و من بتونم روسریمو در بیارم و راحت باشم.

مامانش گفت ولی تو نمیتونی روسریتو در بیاری دخترم.

ریحانه فکر کرد مامانش داره باهاش شوخی میکنه ولی وقتی صورتشو دید فهمید شوخی نیست. پرسید چرا؟

مامانش گفت دخترم تو با شوهر من نامحرمی.

ریحانه هنگ کرد. رفت تو خودش. و نمیدونست چه اتفاقی در پیشه. مامانش گفت ببین دخترم تو که میدونی با من ارتباط خونی نداری. بچه که بودی واسه اینکه بتونی با خانواده های من و بابات ارتباط داشته باشی تو بچگی بین تو و ۲تا پدربزرگا صیغه خوندیم و پس زدیم که به همه محرم بشی ولی همسر جدید من ارتباط خونیش جداست و تو با ایشون محرم نیستی واسه همین جلوش باید روسری سرت باشه و حجاب داشته باشی.

و ریحانه تازه فهمید چه کلاه بزرگش سرش رفته و قراره چه روزای سختی تو خونشون داشته باشه.

پایان داستان

چیزی که تا الان شنیدید بخش اول قصه زندگی ریحانه بود.

توی اپیزود دوم ریحانه قراره با جواب همه سوالاش روبرو بشه. پیشنهاد میدم از همونجایی که این اپیزود رو شنیدید بخش دومش رو هم دانلود و گوش کنید.

خوشحالیم که راوی رو میشنوید. پیشنهاد میدم راوی شو که پادکست دیگه ما هست رو هم تو پادگیرهاتون سابسکرایب کنید و از شنیدنش لذت ببرید. البته که راوی شو نسخه ویدیویی هم داره و تو یوتوب منتشر میشه. خوشحال میشیم اونجا هم مارو دنبال کنید.

به لطف و محبت شما تقریبا ۷۰ درصد تجهیزاتی که برای ادامه فعالیت پادکست راوی نیاز داشتیم رو خریدیم و اپیزود جدیدی که میشنوید با این تجهیزات جدید ضبط شده. داستان از چه قراره؟ ما یه کمپین حمایتی از راوی رو راه انداختیم برای خرید تجهیزات، و ازتون درخواست کردیم توی خرید این تجهیزات از ما حمایت کنید. و با حمایت هاتون بخش بزرگی از نیازمون رو تامین کردید.

حمایت مالی شما از محتوایی که رایگان در اختیارتون قرار میگیره واسه من خیلی معنی داره و خودمو وامداره محبتتاتون میدونم.

کمپین ما همچنان باز هست تا بتونیم باقی تجهیزات مورد نیازمون رو تهیه کنیم و بعد از خرید باقی تجهیزات، کمپین خرید تجهیزات رو میبندیم.

اگه دوست دارید تو خرید این تجهیزات از ما حمایت کنید امکان حمایت از طریق پی پل رو دارید که لینکش توی توضیحاته و اگه داخل ایران هستید. توی اینستاگرام بهمون پیغام بدید تا شماره کارت بانکی براتون ارسال کنیم و بتونید تو این کمپین از ما حمایت کنید.

اگه شما هم دوست دارید بدونید چجوری ریحانه مادر خونیشو میبینه و به جواب سوالاش میرسه و اون جواب ها چیه؟ اپیزود بعدی رو از دست ندید. 

تو اپیزود بعدی کنارتونم. فعلا.

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x