وقتتون بخیر
این قسمت چهل و دوم راوی و اپیزود سوم و آخر، از سریال سه قسمتی حمیرا اخلاصیه که اوایل امرداد ماه ۰۲ منتشر شده و من آرش کاویانی هستم.
اگه ۲ اپیزود قبلی رو گوش نکردید هیچی از این اپیزود دستگیرتون نمیشه. این قصه رو پاز کنید، ۲تا اپیزود قبل رو دانلود کنید و به ترتیب گوش بدید و برسید به این اپیزود.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و گوگل پادکست بشنوید.
خیلی ممنونم که مارو به دوستاتون معرفی میکنید. اینجوری دایره دوستامون بزرگتر میشه.
ما یه کمپین حمایتی راه انداختیم که توش ازتون یه درخواست کوچولو داریم و پایان اپیزود در موردش صحبت میکنیم.
اگه کسی رو میشناسید که به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، حتما بهمون معرفیشون کنید تا روایتگر قصشون باشیم.
هشدار، این قصه بخاطر اتفاقات و مسائلی که توش مطرح میشه از نظر من مناسب کودکان نیست، حتی یه جاهاییش مناسب بزرگسالا هم نیست که از قبل اعلام میکنیم. خلاصه که حواستون باشه
بازم میگم. اگه ۲تا اپیزود قبلی رو گوش نکردید اون لذتی که باید ببرید رو از قصه نمیبرید. اول برید اون اپیزودارو گوش کنید بعد بیاید این اپیزود رو بشنوید.
توی اپیزود اول از بچگی حمیرا گفتیم. از کارهای که تو نوجوانیش برای آدمای دیگه انجام داد. از شروع آشناییش با کهریزک و پخش غذا برای کارتن خواب ها و هشیار شدنش از بیماری ام اس.
توی اپیزود دوم
به طور کامل با ام اس آشنا شدیم، حمیرا بخش ام اس کهریزک رو کشف کرد کافه سیار با منو جذابش رو اونجا راه انداخت.
تو پروسه پخش غذا بین کارتن خواب ها با خانواده یکی از کارتن خواب ها آشنا شد و تصمیم گرفت شروع کنه بینشون بسته غذایی پخش کردن. بعد اینکه ام اسش متوقف شد شروع کرد سفر کردن و دید داره گدا میسازه. برای اینکه جلوی این کار رو بگیره تصمیم گرفت براشون کار ایجاد کنه و در نهایت موقع پخش غذا بین کارتن خواب ها یکی بهش حمله کرد و یه سرنگ رو فرو کرد تو پاش.
تا اینجا رو شنیدید.
خیلی خب، بریم به ادامه قصه مون برسیم.
شروع داستان
چشماش از درد سیاهی رفت، اون کارتن خواب دویید و از کوچه فرار کرد رفت. همونجایی که به دیوار تکیه داده بود سرنگ رو از پاش کشید بیرون و پرت کرد عقب و خودشو رو دیوار سر داد تا بشینه زمین.
حس میکرد سرنگ به استخوان پاش رسیده. دردش زیاد بود. اما یه لحظه یه فکری از تو سرش گذشت. با خودش گفت نکنه این سرنگ مصرف شده باشه و آلوده به ویروس ایدز.
چش چش کرد ببینه سرنگ رو کجا انداخته، از درد نمیتونست درست ببینه. وقتی پیداش کرد با درد بلند شد، سرنگ رو برداشت، و لنگون شروع کرد به دوییدن سمت یه درمونگاهی که همون نزدیکی بود.
وقتی رسید درمانگاه داستان رو تعریف کرد و پرستار اونجا سرنگ رو خم و راست کرد گفت این خون توش نبوده سرنگ نوئه ولی نمیشه قطعی گفت. یا این سرنگ رو باید بزاری ما بدیمش آزمایش یا با خودت ببری بدی آزمایگاه چک کنن که نو بوده یا نه.
تو آزمایشگاه بهش گفتن ظواهر سرنگ، نشون میده که سرنگ نو بوده ولی بازم ۱درصد ممکنه مقدار کمی از ویروس رو با خودش داشته باشه و باید یکسال هر دوماه تست بده تا ببینن آیا اچ آی وی یا ایدزش مثبت میشه یا نه؟
وقتی شنید ۱درصد ممکنه اچ آی ویش مثبت بشه دیگه اون ۹۹درصد تو ذهنش جاگیر نشد.
رفت آزمایشگاه سرنگ رو داد و قرار شد چند روز دیگه بهش خبر بدن.
با وجود ام اس خاموشی که داشت میترسید شاید این اتفاق ام اسش رو هم برگردونه و اوضاعش خراب بشه. افسردگی کل وجودشو گرفته بود.
شب دردناکی بود. روز بعد آزمایشگاه گفت سرنگ حامل بیماری نبوده و احتمال میدن که نو باشه.
اما دکتر بهش گفته بود حتی اگه سرنگ، حامل هیچ بیماری نباشه، بازم ممکنه این بیماری از طریق سرنگ به بدن اون منتقل شده باشه و چون مقدارش کم بوده دیده نشده و ممکنه تو بدن اون رشد کنه و تکثیر شه.
از اینکه خودش مریض بشه میترسید. از این که یک درصد hiv رو به خانوادش انتقال بده میترسید. از اون طرف میترسید وقتی که میره کارگاه، موقع کوکی درست کردن یک درصد دستش به جایی بگیره زخم بشه و شیرینی هایی تولیدیشون با خون اون آلوده بشه.
میترسید یه جمعیت زیادی رو آلوده به این ویروس کنه و زندگی خیلیارو به خطر بندازه، حتی با این شرایطی که براش به وجود اومده بود از اینکه آینده زندگی مادرای سرپرست هم به باد بره میترسید.
ترس کل وجودشو گرفته بود.
یکسال گوشه گیر بود. سعی میکرد خیلی خونه نباشه. با اینکه میدونست با لمس کردن و حضور پیش خانوادش قرار نیست اچ آی وی بهشون منتقل بشه اما باز هم همه چیشو از خانوادش نامحسوس جدا کرده بود و چیزی بهشون نگفته بود که نگران نشن. حتی ناهار و شامشم تو اتاق میخورد و ظرف غذاشو هم با یه وسواسی میشست که مبادا یک درصد اتفاقی بیوفته.
تو این یکسال با فرض اینکه اچ ای وی داره به خودش گفت باید وقف بشه، اگه اچ آی ویش مثبت بشه نمیخواد دیگه ازدواج کنه و زندگی خودشو تشکیل بده، فقط میخواد به آدمای دیگه کمک کنه تا شادیشون رو ببینه.
از ساعت ۵صبح میرفت بازار واسه کارگاه خرید میکرد، برمیگشت به مادرا تحویل میداد، پشت سرش محصولات رو میبرد بازاریابی میکرد و همینجوری روزش تا ۱۲ شب ادامه داشت، مدام پی خانواده های جدید آدمای جدید بود که ببینه کدومشون واقعا نیاز به کمک دارن تا شروع کنه ازشون حمایت کردن.
به دلیل ترسایی که گفتم تو کارگاه نمیرفت. برای اینکه کیفیت کارشون بالاتر بره تو همون مدت مادرهارو می فرستاد کلاس آشپزی. با یه آموزشگاهی صحبت کرد که به خانومایی که تو کارگاه کار میکردن شکلات درست کردن یاد بده و بعد این اتفاق تولیداتشون خیلی بهتر شد و فروششون هم بیشتر.
بعد ۶-۷ ماه هنوز هیچ علائمی از اچ آی وی تو بدنش نبود و آزمایش هم چیزی رو نشون نمیداد ولی گفته بودن تا یکسال احتمال اینکه بیماری خودشو نشون بده هست. حمیرا با امید زندگی رو ادامه میداد و اصلا اینجوری نبود که خودشو ببازه و زندگی کردن رو بیخیال شه.
و بالاخره به همین منوال یکسال گذشت و حمیرا نفس راحتی کشید و فهمید که اچ آی ویش منفیه و اون آمپول آلوده نبوده.
از وقتی که یکسال گذشت و خوشحال بود برای اینکه hiv نداره یکی دو هفته ای نگذشته بود که یه خبر بد دیگه اومد.
داستان زلزله و سرطان
۲۱ آبان ۹۶ زلزله ازگله اتفاق افتاد. زلزله ای که کل ایران رو داغدار کرد. همون هفته های اول که خبر کمک های مردم به ازگله و روستاهای اطرافش رو شنید و متوجه شد که اوضاع با توجه به مدیریت غلط خیلی بدتر از اون چیزیه که میتونن تصور کنن، تصمیم گرفت شروع کنه کمک جمع کردن و با هر کسی که حاضر باشه کمک کنه تیم بشن و جمع کنن برن اونجا شروع کنن یه حرکتایی بزنن.
نمیدونم یادتونه یا نه ولی اگه یادتون نیست خوبه یادتون بیارم.
اوضاع مدیریت بحران این اتفاق اونقدر بد بود که اکثرا میگفتن همه وسایلی که لازم داشتن بود، ولی یه مدیر درست حسابی نبود که همه چیز رو مدیریت کنه و بتونن سریع تر و راحت تر این بحران رو بگذرونن.
هر ارگانی خودسر یه کاری رو انجام میداد و منابع تخصیصی به این اتفاق اونقدر بد مدیریت میشد که انگار هیچ تاثیری نداشت.
مردم زیادی از شهر های مختلف بعد این اتفاق به ازگله رفتن. یه سری واقعا برای کمک کردن رفته بودن و به نظر من کمک ها و حمایت های مردم بود که یه مقدار اون منطقه رو سر پا کرد.
ولی یه سری هم برای شوآف و توجه گرفتن رفته بودن و از این اتفاق هم داشتن برای خودشون تو شبکه ها اجتماعی مخاطب جذب میکردن که خیلی هم سر و صداش بلند شد. و البته بی تدبیری مسئولین حتی تو این مورد هم غوز بالا غوز بود.
خلاصه.
حمیرا تو پیجش گفت که میخواد با کمک بره به این منطقه و چیزایی که نیاز داشتن رو اعلام کردن. به کمک مردم و دنبال کننده هاش یه حجم زیادی لباس، مواد خوراکی، پتو و بقیه چیزایی که پرسیده بود و میدونست به درد زلزله زده ها میخوره رو تهیه کردن و راه افتادن به سمت ازگله.
وقتی رسیدن اونجا از آدما پرس و جو کرد و فهمید یکی از روستاهارو بخاطر یه سری مسائل، تقریبا هیچ رسیدگی بهش انجام ندادن. و اجازه ورود مردم عادی برای کمک به اونجا رو هم نمیدادن.
اما خب حمیرا سلطان ورود به جاهاییه که ورودش بهشون ممنوعه. اول از همون تکنیک کهریزک استفاده کرد و نشست زمین و خاک میریخت رو سر خودش اما به نتیجه نرسید و رفت سراغ بند پ.
با آدما و نگهبانای اونجا صحبت کرد که چجوری میتونن برن تو اون روستا و به یه سری شماره رسید و شروع کرد تماس گرفتن و در نهایت با آشنا پیدا کردن، تونست اجازه ورود به اون روستارو بگیره و وارد اونجا شدن.
موقع ورود به روستا حمیرا کسایی که همراهش بودن رو جمع کرد و بهشون توضیحات بهداشتی لازم رو داد.
گفت همینجا ماسک بزنید، دستکش دستتون کنید، هیچ چیزی تو این روستا نخورید، هر چیزی از وسایل خودمون خواستید بخورید حتما چک کنید که پلمپ باشه و آلودگی توش نرفته باشه، آب فقط از بطری پلمپ بخورید. خوراکی فقط خوراکی های بسته بندی خودمون رو بخورید تا برگردیم شهر.
هنوز هیچ اتفاقی تو اون روستا نیوفتاده بود. به قول حمیرا زمین خدا بود و کوه و آسمون با جنازه هایی که زیر آوار بودن و لاشه حیواناتی که مرده بودن.
وقتی رسیدن وسطای ده پیاده شدن که برن با آدمای اونجا حرف بزنن و کمکشون کنن که مردم زلزله زده به سمت ماشیناشون حمله کردن و بدون اینکه با خودشون و وسایلشون کاری داشته باشن هر چی مواد خوراکی پیدا کردن برداشتن و بردن سمت خانواده هاشون که هنوز زنده بودن.
اونقدر گشنه بودن که هیچ چیز دیگه ای براشون مهم نبود. حمیرا و آدمایی که باهاش بودن هنگ بودن که چرا اینقدر این بندگان خدا مظلوم موندن و اصلا به این روستا رسیدگی نشده.
نیم ساعت بعد این حمله انگار که غذاهارو خورده بودن و فهمیدن این آدما برای کمک بهشون اومدن کم کم همونایی که حمله کرده بودن بهشون اومدن جلو و دست و پا شکسته شروع میکردن صحبت و تشکر کردن. زبونشونو خیلی خوب نمیفهمیدن ولی میتونستن منظورشونو به هم برسونن.
حمیرا دید برای اینکه بخوان شرایط اونجارو تغییر بدن باید اول از همه جنازه هارو از زیر آوار بیرون بیارن و دفنشون کنن.
با دست هم نمیتونستن این آوار سنگین رو بلند کنن که اگه میشد خود خانواده ها انجام میدادن. از طریق کسایی که تو شهر نزدکشون بودن، هماهنگ کرد که یه لودر بفرستن اونجا با هزینه ساعتی ۵۰۰ هزارتومن.
شروع کردن به کار کردن و خودشون هم با دستکش و ماسک شروع کردن کمک کردن و لودر که آوار بزرگ رو بلند میکرد. اونا با کمک مردم و میگشتن، جنازه هارو بیرون میاوردن.
تقریبا غروب شده بود و از اونجایی که همه مواد غذاییشونو زلزله زده ها خورده بودن، وقتی گشنشون شد گفتن برن شهر هم خودشون یه چیزی بخورن هم برای بقیه غذا بیارن.
برگشتن شهر نزدیک اونجا، تو اون شهر زلزله نیومده بود و همه چی سر جاش بود. یه چرخی که زدن دیدن یه جا داره سمبوسه میفروشه. اونجا سمبوسه هاشونو تو فرغون درست میکردن. رفتن سمبوسه گرفتن خوردن و حمیرا یه آب معدنی برداشت که بخوره. یکی از بچه ها شروع کرد باهاش صحبت کردن.دیدید وقتی آب معدنی پلمپه یه تقی میکنه و بعد باز میشه؟
وقتی داشت در آب رو باز میکرد اون صدای تق رو نداد. با خودش گفت حتما تو صحبت با دوستش بوده صدای تق رو نشنیده و بیخیال شد و آب رو سر کشید و خورد.
رفتن یه جایی استراحت کردن و صبح که پاشد یه حالت سرماخوردگی داشت اهمیت نداد و راه افتادن که برن کمک برسونن به اون ده. تقریبا دو هفته ای اونجا بودن و یه مقدار که کارهارو انجام دادن و تونست از بین مردم ساکن اونجا آدم امین و معتبر پیدا کنه،
باهاشون هماهنگ کرد و گفت برای ساختن هر جایی چیزایی که لازم داشتی رو به من میگی، اگه بتونیم، جنسی که میخوای رو میفرستم، اگه نه پول میفرستم خودتون بخرید و بسازید و فاکتور و چیزایی که خریدید و ساختید رو برای من عکس بگیرید بفرستید که بتونم به مردم اطلاع بدم کمک هاشون کجا رفته.
اسپانسر
رنگ موی بدون آمونیاک، تا حالا چیزی در موردش شنیدید؟
کارکرد آمونیاک توی رنگ مو اینه که با بالابردن ph و رسیدن به لایه رنگ پذیر مو به اسم کورتکس مو کمک میکنه که رنگ دانه ها بتونن تاثیر بیشتری روی رنگ موی شما بزارن.
اما خب این بالابردن ph برای همه موها مناسب نیست و ممکنه باعث آسیب به بعضی مدل از مو ها بشه.
مارال، اسپانسر ما برای اینکه نیاز اقشار مختلف جامعه ایران رو پوشش بده، رنگ موی فیوژن مارال رو تولید میکنه که بدون آمونیاک هست.
و علاوه بر بدون آمونیاک بودنش، به واسطه روغن آرگان، بادام، هسته انگور و کراتینی که تو رنگ مو فیوژن مارال وجود داره، این رنگ مو برای افرادی که موهای آسیب دیده و شکننده دارن بسیار مناسبه.
شبکه های اجتماعی مارال رو توی توضیحات اپیزود گذاشتم از اونجا میتونید اطلاعات بیشتر در مورد محصولات این شرکت رو پیدا کنید.
اسپانسر این اپیزود شرکت سبز گلسار تولید کننده محصولات آرایشی بهداشتی مارال
ادامه داستان
از ازگله برگشتن و حمیرا همچنان حالت سرما خوردگی داشت و خوب نمی شد. هر دکتری میرفت بهش داروهای سرماخوردگی میدادن و استراحت تجویز میکردن. معلوم نبود مشکلش از کجاست ولی روز به روز وزن کم میکرد و درد بدنش بیشتر میشد. یه دردی بود که فقط تو حالتی که خودشو مچاله میکرد میتونست دردشو تحمل کنه.
حتی دوباره به فکر hiv هم افتاد و آزمایش داد ولی دردش ربطی به اون نداشت.
خیلی حالش بد بود و تا تقریبا ۷ ماه این جریان ادامه داشت و کژدار مریض باهاش میساخت تا بلاخره به یه جایی رسید که دیگه نمیتونست دردش رو تحمل کنه و از ۶۰ کیلو رسیده بود به ۴۶ کیلو.
یه روز صبح نزدیکای همون جایی که کار میکرد، رفت یه بیمارستان و آزمایش داد و عصر بعد ساعت کاری رفت جواب آزمایش رو بگیره، دکتر اونجا گفت خانوم سم خونت رو ۱۶۰۰ ئه، واسه آدم معمولی رو ۲۴ئه
همین الان باید بری متخصص خون ببینتت وقت تلف نکن.
بیماری جدید حمیرا
تاکسی گرفت رفت یه ببیمارستان که دکتر متخصص خون داشت ولی اون شب شیفت نبود و دوباره راه افتاد رفت یه جای دیگه و تقریبا ساعت ۱۰ شب رسید اونجا و افتاد زمین. دیگه نمیتونست راه بره. زنگ زد باباش از شهر ری اومد دنبالش و با ویلچر بردنش تو بیمارستان. باباش آزمایشش رو داد به دکتر خون و دکتر به باباش گفت صاحب این آزمایش موندنی نیست.
فقط ببرش یه جایی مورفین بهش بزنن که درد نکشه. سرطان خون داره و مردنیه. چرا اینقدر دیر آوردیدش؟
حمیرا که دم در اتاق بود و میشنید دکتر چی میگه رنگش زرد شد. باباش گفت نه دختر من سالمه ببینش آقای دکتر.
و باباش رفت حمیرا رو آورد تو، دکتر هم که نمیدونست نتیجه آزمایش واسه حمیراست واسه اینکه روحیشو خراب نکنه یدفعه گفت آره آره نه من اشتباه کردم خوب میشه نگران نباشید فقط زودتر ببرید بستریش کنید.
بیمارستانی که رفته بودن توش گفتن باید رو ویلچر بستریش کنن و جا ندارن. باباش موافق نبود و بردنش به بیمارستان خصوصی و اونجا بستری شد.
از لحاظ زمانی، این دقیقا وقتیه که کارگاه تو دوران اوج خودشه. کوکی ها از فر بیرون نیومده مشتری داشتن. میوه خشک هایی که تولید میکردن رو هوا میرفت، شکلات هاشونو داشتن بازاریابی میکردن و دنبال این بودن بتونن جاشونو بزرگتر کنن تا مادرای سرپرست بیشتری بتونن باهاشون کار کنن.
و تو این شرایط به حمیرا خبر رسیده بود که موندنی نیست و رفتنیه.
توی بیمارستان جدید اول حمیرا رو ویزیت کردن و بعد یه اتاق بهش دادن ته راهرو بخش زنان بیمارستان.
وقتی رفتن توش فهمین اونجا اتاق آدماییه که جواب شده بودن و موندنی نیستن. پرسنل بیمارستان همه میدونستن آدمایی که تو این میرن زنده بیرون نمیان و رفتنی ان.
گذاشته بودنشون اونجا که یه موقع بخاطر روحیشون روحیه بقیه بیمارهارو خراب نکنن. حمیرا بستری شد و دراز کشیده بود. دکتر متخصص خون اومد بالاسرش و گفت خانم دخترتون سرطان خون داره و ۲ماه بیشتر زنده نیست کاری هم از دست ما براش ساخته نیست خیلی دیر آوردیدش.
اگه آرزویی داره براش انجام بدید بگید اقوامتون این مدت بیشتر بیان به دیدنش و هواشو داشته باشید که این باقی عمرش بهش سخت تر از اینی که هست نگذره.
دکتر اینو گفت و رفت، مامانش غش کرد و اونم تو یه اتاق دیگه بستریش کردن و بهش سرم زدن.
تا قبل اینکه مامانشو از اتاق ببرن بیرون خودشو کنترل کرده بود ولی همین که مامانش رو بردن یه اتاق دیگه شروع کرد به گریه کردن.
به عمو مجید فکر کرد، که اگه بمیره عمو مجید چی میشه؟ کارگاه چی میشه؟ بچه هایی که یه جورایی سرپرستیشونو داشت چی میشن؟ پتو رو کشیده بود رو سرش که کسی نبینتش و یک ساعتی گریه کرد.
داشت فکر میکرد ام اسش که خوب شد از چنگ مرگ فرار کرد. دفعه دوم داستان آمپول hiv پیش اومد ولی بازم قسر در رفت و این بار بار سومه و دیگه جستنی تو کار نیست.
گریه هاشو کرد و وقتی دیگه اشکی نداشت که بریزه حد اقل از یه چیزی خیالش راحت بود. اینکه قراره بمیره و دیگه تو این دنیا نیست. اما ناراحت بود. دوست داشت بیشتر زنده بمونه. دوست داشت بیشتر سفر کنه. دوست داشت با آدمای بیشتری دوست بشه. دوست داشت معتادای بیشتری رو ترک بده. دوست داشت زندگی رو واسه خیلیای دیگه راحت تر از قبل بکنه اما دیگه نمیتونست.
این چیزا مدام تو فکرش میچرخید و انگار که میخواست خودشو جمع و جور کنه شروع کرد به خودش گفتن که مگه تو همیشه عاشق این نبودی که بمیری؟ مگه بهت خوش میگذره عمو مجید رو تو تنهایی و تخت بیمارستان میبینی؟ مگه بهت خوش میگذره این همه نداری میبینی؟ این همه فقر؟ این همه کارتن خواب. این همه کودک کار. این همه گشنگی؟
تو که بهت خوش نمیگذره، تازه زجر هم میکشی، پس بمیر، شاید یه دنیای دیگه دنیای بهتری بود و بیشتر خوش گذشت.
این حرفارو به خودش گفت و از جاش بلند شد رفت جلوی روشویی که دم در اتاق بود وایساد، دست و صورتشو شست و چشای بادکرده از گریشو پاک کرد و برگشت سر جاش و اونقدر خسته بود تا خود صبح خوابید.
صبح که شد انگار سبک شده بود. انگار دیگه پذیرش مرگ براش اونقدرا هم سخت نبود. وقتی ام اس گرفت حس نمیکرد رفتنیه، وقتی آمپول رفت تو پاش هم میدونست زنده میمونه، ولی الان قشنگ حس میکرد باید از این دنیا دل بکنه، با خودش گفت حالا که قراره برم این دوماه رو خوش میگذرونم و عشق و حال میکنم.
از جاش بلند شد، رفت دست و صورتشو شست، موهاشو بافت، آرایش کرد، رژ قرمزی رو که دوست داشت زد و زندگی جدید مردنیشو شروع کرد. زندگی که میدونست قراره حداکثر دوماه دیگه ازش خدافظی کنه.
تو همون روز اول با هم اتاقیاش دوست شد. اونا هم روحیشون خراب بود ولی حداقلش این بود که حال همدیگه رو میفهمیدن. دکتر هر کدوم از مریض ها، صبح به صبح میومدن بهشون سر میزدن. بغل دستی حمیرا مریضی بود که مشکل کبد داشت و هر روز صبح دکترش میومد میدیدتش.
ایشون اومد تو با همه حال و احوال کرد و رفت سر وقت مریض خودش و معاینش کرد و وقتی داشت میرفت بیرون چشمش به حمیرا افتاد که آرایش کرده و با موهای بافته شده رو تختش نشسته داره در و دیوارو نگاه میکنه.
به حمیرا گفت تو چه دختر خوشگلی هستی تو چرا اینجایی؟ حمیرا گفت من سرطان خون دارم. دکتر بهش گفت اا پس چرا اینقدر زردی؟ حمیرا گفت نمیدونم به من گفتن من سرطان خون دارم دوماه دیگه قراره بمیرم. یه جوری میگفت دوماه دیگه قراره بمیرم انگار که خوشحال بود از این اتفاق.
دکتر که دید روحیش خوبه، باهاش زد به شوخی خنده و گفت به سلامتی ایشالا که خوش بگذره. حساب کردی دقیقا چندم میشه که اینقدر خوشحالی. خوش و بش کردن و دکتر اومد جلو گفت یه لحظه زبونتو بیار بیرون.
حمیرا زبونشو آورد بیرون و دکتر زبونشو نگاه کرد و بهش گفت مطمئنی خونه؟ آزمایش دادی؟ حمیرا گفت آره ۲-۳ تا دکتر دیدن همشون گفتن سرطان خونه. دوباره یه خورده حرف زدن و دکتر خدافظی کرد رفت.
حمیرا که دید بیکاره و هم اتاقیاش خیلی دل و دماغ حرف زدن ندارن گوشیشو برداشت و زنگ زد کهریزک، گفت وصل کنن به عمو مجید.
با عمو مجید حال و احوال کردن و گفت عمو منو جواب کردن، عمو گفت یعنی چی؟ حمیرا گفت بستری شدم بیمارستان بهم گفتن ۲ماه دیگه میمیرم. جونشو ندارم راه برم وگرنه میومدم پیشت، دلت واسه من تنگ نشه، خودت خوب باش و به همه بستری های بخش ام اس انرژی بده و سلام منم برسون. خیلی دوست دارم.
به دوستم سپردم وقتی فوت شدم اعلامیه ام رو برات بیارن. این حرفارو پشت سر هم و خیلی جدی گفت.
عمو مجید هم نه گذاشت نه برداشت گفت تو غلط کردی میخوای بمیری. یه خورده با هم حرف زدن و عمو مجید بهش روحیه داد و وقتی که فهمید داستان واقعیه حالش بد شد و خداحافظی کردن. پشت بندش زنگ زد به خانواده های تحت پوششش که آره من دارم میمیرم حلالم کنید خودتون به فکر خودتون باشید برید با فلانی با هم کار راه بندازید این کار کنید اون کار کنید و ۲ ساعتی داشت تلفن میزد.
بعد ۲ساعت دید گوشیش داره زنگ میخوره و از کهریزکه. جواب داد و فهمید مسئول بخش ام اس کهریزکه و داره بهش میگه حمیرا بدبختمون کردی. از موقعی که به عمو مجید گفتی داری میمیری مجید داد زد حمیرا داره میمیره همه جمع شدن تو اتاق مجید نصفشون که بهشون حمله دست داده و بقیشونم دارن واست دعا میخونن.
قرصاشونو نمیخورن، اعصابشون خورده، همشون میگن کاشکی ما قبل حمیرا بمیریم و خلاصه پدر مارو درآوردی این چه کاریه کردی؟ حمیرا گفت وصل کن اتاق عمو مجید.
عمو مجید گوشی رو برداشت و حمیرا گفت عمو مجید من دارم میمیرم قراره تو هم بمیری؟
عمو مجید گفت اگه تو بمیری من دیگه چی دارم تو این دنیا، کی بیاد به من سر بزنه؟ حمیرا گفت خواهرت، عمو گفت خواهرم که نمیاد به من سر بزنه تو میای بهم سر بزنی. پس بهتره منم بمیرم زودتر بیام پیش تو، حمیرا گفت قرار نیست من و تو همدیگه رو ببینیم. هر کدوممون میریم سی خودمون.
عمو گفت من اونقدر تورو دوست دارم که تو دنیای بعدی هر جا باشی پیدات میکنم و بغلتم.
صحبتشون ادامه داشت و در نهایت حمیرا قانعش کرد که بند و بساط عزاداری رو جمع کنه و اونجا رو به روال عادی برگردونن.
تلفن رو که قطع کرد ته دلش خوشحال شد.
خوشحال شد از اینکه یکی یه جایی داره به حمیرا فکر میکنه.
یه هفته ای از این اتفاق گذشت و حمیرا حال جسمیش بد بود، ولی روحی روبراه بود. یه عالمه براش گل و هدیه میاوردن از طرف دوستا، همکارا، خیرا و خیلیا هم میومدن عیادتش و هر روز دوروبرش شلوغ میشد و بهش روحیه میدادن.
دو هفته از بستریش تو بیمارستان گذشت و وزنش به ۴۰ کیلو رسید.
بازم زنگ زد به عمو مجید شروع کرد باهاش صحبت کردن و عمو مجید بهش روحیه میداد میگفت من میدونم تو نمیمیری و خیلی زود دوباره میای سر میزنی بهمون شک ندارم.
همزمان که تلفن رو قطع کرد، دکترش اومد تو اتاق گفت با علائمی که داریم میبینیم احتمال سرطان معده هم میدیم باید بری آندوسکوپی. غوز بالا غوز.
رفت آندوسکوپی کرد و نتیجشو که دیدن گفتن هیچی نیست. روز بعد آندوسکپی دکتر کبد تخت بغلیش دوباره اومد تو اتاقشونو، چشمش که به حمیرا افتاد بهش گفت دختر تو چرا اینقدر داری لاغر میشی؟ این غیر منطقیه.
داستان تشخیص متفاوت دکتر کبد
رفت اول سراغ بیمار خودش و معاینه اش که تموم شد، رو کرد به مامان حمیرا گفت خانم من احتمال میدم دخترت سرطان نداشته باشه. برو بیرون در اتاق رو ببند پشت در وایسا، نزار کسی بیاد تو تا من دخترت رو معاینه کنم.
مامان حمیرا که با همین حرف دکتر امید پیدا کرده بود سریع رفت بیرون اتاق و در رو بست. دکتر اومد نشست بالای تخت حمیرا و بهش گفت آماده ای معاینت کنم؟ و بدون اینکه منتظر باشه حمیرا حرف بزنه با مشت زد تو شکمش، پایین قفسه سینش، و حمیرا نشست و شروع کرد بالا آوردن.
دکتر رفت درو وا کرد و مامانشو آورد تو، گفت خانم دخترت سرطان نداره مرگ کبدی یا سیروز کبدی شده. همین الان میری دخترتو مرخص میکنی میبری خونه. اینجا من نمیتونم دخترتو معاینه کنم و اگه اینجا بمونه هم این هفته نه هفته دیگه میمیره، زودتر باید به دادش برسیم.
چشای مامانش برق میزد. موهای تنش سیخ شده بود. انگار دعاهاش برآورده شده بود و معجزه داشت اتفاق میوفتاد.
دکتر از اتاق بیرون نرفته بود که مامانش خودشو رسوند به پذیرش بخش و گفت میخوام دخترمو مرخص کنم. پرستارا چشاشون گرد شد گفتن خانم دخترت باید تحت مراقبت باشه وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرش میاد. مامانشم پاشو کرد تو یه کفش و گفت الا و بلا میخوام مرخصش کنم.
#خوب شدن کبد حمیرا از زبون خودش
دکتر خونم داد میزد داری میری دخترت رو بکشی. تو لیاقت دختر داشتن نداری. من اومدم خونه دکتر مردانی اومد گفت یه روز در میون بری ازمایش بدی. من خودمو با گوجه فرنگی، کاسنی، شیرین بیان و سفیده تخم مرغ تو سه ماه تونستیم کبدم رو درمان کنم.
حالا چی شده بود؟ احتمال میدادن آبی که توی ازگله خورده بوده و پلمپ نبود، آلوده به مدفوع انسانی بوده، که اون شخص مبتلا به هپاتیت بوده، و از این طریق حمیرا هپاتیت گرفته و کم کم بدن با هپاتیت جنگیده و اونو خوب کرده، یرقان گرفته و در نهایت هم مرگ کبدی یا سیروز کبدی شده و کبدش آروم آروم به طور کامل از کار افتاده بوده.
بعد تقریبا ۳ماه کبدش شروع کرد خودشو ترمیم کردن. فعالیت کبدش به اندازه ای رسید که دیگه زردی پوستش کم شد دردش به مراتب کم شده بود و میتونست به زندگی عادی خودش برگرده، و حرف عمو مجید اتفاق افتاد.
دوباره برگشت به زندگی عادیش و فهمید بار سوم هم که باشه، بازم اگه قسمتش نباشه، میتونه بجحه، و حالا که واقعا قرار نیست بمیره، باید تو مسیری که پیش میرفته ادامه بده. پس ذهنش این بود، دعای همین آدمایی که بهشون کمک کرده تا الان زنده نگهش داشته.
از جایی که کار میکرد بخاطر این مدتی که بستری بود اومد بیرون و یه مدت سفت چسبید به بازاریابی کوکی ها و میوه خشک ها تا بتونه مشتری جدید اضافه کنه.
به واسطه مدرک جدید ام بی ای که گرفته بود و مهارت هایی که تو اون زمینه کسب کرده بود شروع کرد با کافه های مختلف کار کردن و کمکشون میکرد با تکنیکای مختلف بتونن مشکلات سیستم کاریشونو پیدا و اصلاحش کنن و فروششون رو بالا ببرن.
بعد اینکه حمیرا خوب میشه خانوادگی تصمیم میگیرن نقل مکان کنن به مهرشهر کرج.
همزمان سر زدن به کهریزک، پخش بسته غذایی، غذا دادن به کارتن خواب ها و ترک دادن معتادای کارتن خواب هم ادامه داشت.
داستان پیشنهاد شرکت چای سرگل ایران
همینجاها بود که از طرف یه سازمانی به حمیرا و کارگاهی که برای زنان خانوار داشتن یه پیشنهاد جذاب کاری شد.
داستان از این قرار بود.
یه خانمی که منشی یه آقای مسنی که رئیس یه بخشی از یه سازمان معروف بود. دیده بود حمیرا برای زنان سرپرست خانوار کار ایجاد کرده و اون خانم منشی به آقای رئیس گفته بود که میتونن یه بخشی از کارشون رو به زنان سرپرست خانوار بسپرن و بهشون دستمزد بدن.
این خانم منشی با اون آقای رئیس حمیرا رو پیدا کرده بودن و اومده بودن جلو که ما میخوایم یه ثوابی ببریم تو این کاری که شما داری انجام میدی. ما میتونیم کارمون رو بسپریم به پرسنل شما حقوقشونم بدیم موافقی یا نه.
حالا کارشون چی بود؟ گفتن یه سری چای سرگل گیلان دارن که میخوان بسته بندی کنن و بعد صادر کنن به خارج کشور. اینو چون بلدم بگم. با کیفیت ترین چایی چایی سرگل هستش. جوونه های تازه رشد کرده و جوون بالای گیاه چای که عطر و طعم قوی تری داره رو بهش میگن سر گل. چون اصطلاحا از سر گل چایه.
خلاصه این خانم منشی و رئیس با حمیرا جلسه گذاشتن و نشستن به حرف زدن، همه چیز خوب پیش رفت و قرار شد قرارداد ببندن و کار رو شروع کنن.
کار جوری بود که درآمد این خانومای سرپرست از کارگاه تضمین میشد و میتونستن کنارش هم کار تولید کوکی شونو ادامه بدن و افراد بیشتری رو جذب این کارگاه بکنن.
قرار شد این همکاری شروع بشه. ولی اون آقا و خانم گفتن که ما چون از طرف سازمان فلان هستیم نمیتونیم باهات به عنوان شخص قرارداد ببندیم ولی پولو از قبل بهت میدیم که خیالت راحت باشه. حالا اگه میتونی به ما اعتماد کنی بریم با هم جلو.
حمیرا یه نگاهی به سمت و سن و سال اون آقا انداخت و گفت باشه بریم جلو و شروع شد. مدام چایی میومد خانومای سرپرست وزن و کیسه میکردن و توی بسته بندی قرار میدادن و آماده میشد برای ارسال. این کار به همین ترتیب رو روال افتاد و تسویه های مالی هم سر وقت بود.
حمیرا خدارو شکر میکرد که یه راهی باز شده تا بتونه نفرات کارگاه رو افزایش بده و افراد بیشتری به درآمد برسن.
کارهاشون رو روال بود و کارگاه به رونق افتاده بود. اما مادرایی که میومدن کارگاه یه چالش بزرگ داشتن و اونم بچه هاشون بود.
بچه هاشون تو خونه تنها بودن و براشون داستان پیش میومد. ولی تصمیم شد بیارنشون تو کارگاه.
داستان دختر کم حرف توی کارگاه
از بچه هایی که میومدن تو کارگاه یکی از دخترایی که تازه به بلوغ رسیده بود، از وقتی که میومد تو کارگاه میخوابید تا وقتی که بخوان با مامانش برن خونشون، و اصلا تو فاز این نبود که بخواد با بچه های دیگه بازی کنه. خیلی برای حمیرا عجیب بود اینکه دختر بچه ای که تازه ۱۳-۱۲ سالشه، نخواد با بچه های دیگه بازی کنه و اونقدر خسته باشه که فقط اونجا بخوابه.
چند روزی با خودش سبک سنگین کرد که چرا این بچه اینجوریه؟ این بچه تو خونه مادرش زندگی میکرد و پدرش هم که معتاد به شیشه بود، تو خونه رفت و آمد داشت و بعضی شبا تو خونه میخوابید.
چند وقتی این قضیه گذشت و حمیرا گفت نه باید دست به کار بشه ببینه اوضاع از چه قراره. حدس میزد که این بچه چون تو خونه آرامش نداره شبا نمیتونه بخوابه واسه همین میاد اینجا تو کارگاه میخوابه.
یه روزی حمیرا صداش کرد تو اتاق و گوشیشو بهش داد گفت فلانی، بگرد یه تحقیق بکن در مورد کسایی که پدر یا برادر یا عمو و دایی و فامیلای مرد نزدیک بهشون تجاوز میکنن، میخوام بقیه بچه هارو جمع کنم در مورد این موضوع براشون صحبت کنیم و میخوام تو این موضوع رو توضیح بدی بهشون.
اون دختر به پهنای صورت شد شبیه علامت سوال، با تعجب پرسید تجاوز یعنی چی؟ حمیرا شروع کرد بهش توضیح دادن که هر کسی تو بدنش یه سری اعضای خصوصی داره که بقیه بدون اجازه اون آدم حق ندارن بهش دست بزنن و اگه دست میزنن تقصیر اون آدم نیست. به این کار میگن تجاوز و کسی که مورد تجاوز قرار گرفته هیچ تقصیری نداره و گناهکار نیست.
اون دختر که انگار جواب یه سوالی رو گرفته بود گفت واقعا تقصیر بچه ها نیست اگه پدر و برادرشون این کارو بکنن. حمیرا گفت معلومه که تقصیر اونا نیست. اون کسی که این کار یعنی تجاوز رو انجام داده گناه کاره.
اون دختر شروع کرد دست به چونش کشیدن و هیچی نگفت، گوشی حمیرا رو گرفت شروع کرد سرچ کردن تو اینترنت.
بعد یک ساعت با یه کاغذ اومد پیش حمیرا و گفت بیا آبجی همه چیزایی که میخواستی رو پیدا کردم و نوشتم.
اون کاغذ رو داد دست حمیرا و از اتاق رفت بیرون.
نیم ساعت نگذشته بود که دوباره اومد تو اتاق، وقتی دید کسی تو اتاق نیست به حمیرا گفت آبجی بابای من منو اذیت میکنه.
حمیرا پرسید چیکارت میکنه؟
گفت منو اذیت میکنه. میبرتم تو اتاق دست به بدنم میزنه و من اصلا حال خوبی ندارم، وقتی داره این کارو میکنه و به نفس تنگی میوفتم، بهم میگه باباها میتونن این کارو بکنن و اولین نفر باباها باید به بدن بچه هاشون دست بزنن.
من خیلی بدم میاد و در ادامه توضیح داد بهش تعرض جنسی کامل انجام میداده.
این حرفارو میزد و گوله گوله اشک میریخت. گریه هاشو که تو بغل حمیرا کرد و آروم شد، حمیرا بهش گفت میدونی تقصیر تو نیست که بابات این کار رو میکنه؟
اون دختر گفت آخه بابام میگه تقصیر توئه که من باهات این کارو میکنم.
وقتی خونه بهم ریخته باشه جمع نکنم یا شیطونی کنم یا نمره هام خوب نشه بابام میاد باهام این کار رو میکنه. واسه همین من اکثر شبا بیدارم که وقتی میاد از دستش فرار کنم و نتونه گیرم بندازه میرم جاهای مختلف قایم میشم.
باهاش که بیشتر صحبت کرد و اتفاق کامل رو شنید فهمید این دختر چون بچه بزرگتر بوده و باید درس میخونده همیشه تو اتاق خواب بوده و همونجا هم میخوابیده و وقتی همه میخوابیدن، بابائه که کهیر میزنم وقتی اسم بابارو رو همچین آدمی میزارن میرفته تو اتاق، و این طفل معصومو اذیت میکرده.
حمیرا بهش میگه همینجوری که شبا بیداری خوبه، بیدار باش و تشکت رو جلوی در اتاق بنداز که کسی نتونه بیاد تو و اگه در اتاق باز شد تو متوجه بشی و وقتی فهمیدی شروع کن به داد زدن و مامانتو صدا کردن که مامانت بیدار بشه.
گفت اگه مامانم بفهمه بابام باهام اینکارو میکنه چی؟ حمیرا گفت اگه مامانت بیدار بشه بابات دیگه جرئت نداره بخواد بیاد تو اتاقت و باهات کاری بکنه و اگه اومد تو اتاقت داد بزن و فرار کن برو پیش مامانت بگو میخوای تو بغلش بخوابی.
این جریان به واسطه همین آموزش ها و هشدار هایی که حمیرا به مادره اون دختر داد و باهاش صحبت کرد و برخورد هایی که مادر با بابای بچه کرد حل و فصل شد. ولی حمیرا نزدیک ۶ماه با اون دختر صحبت میکرد تا بتونه از تاثیرات اون اتفاق کم کنه.
یه چیزی رو لازمه اینجا بگم که شما هم هشیار باشید. متاسفانه، طبق آمار جهانی تقریبا ۸۰ درصد سو استفاده هایی که از کودکان انجام شده از خانواده و نزدیکان بچه بوده.
واسه همین اگه پدر و مادر بچه ای هستید بهتره هرچه زودتر راجع به این موضوع اطلاعات کسب کنید و به کودکتون آموزش بدید تا اگه این اتفاق افتاد بچتون بهتون اطلاع بده.
باید بهشون یاد بدید اگه خدایی نکرده این اتفاق افتاد، تو این جریان اونا گناهکار نیستن و تنبیه نمیشن. اگه اطلاعات هم ندارید میتونید با شماره ۱۲۳، اورژانس اجتماعی تماس بگیرید و راهنمایی بخواید.
این موضوع واقعا چیزی نیست که بخواید به شوخی بگیریدش و به راحتی ازش بگذرید. بدونید که اگه این آگاهی رو به بچتون ندید تا بتونه از خودش دفاع کنه، شما هم توی اون حادثه ای که براش رخ میده نقش داشتید و مسئولید.
چون آگاهی لازم رو بهش ندادید. پس قبل اینکه این احساس گناه سراغتون بیاد زودتر در مورد این موضوع اطلاعات کسب کنید و کارهای لازم رو انجام بدید.
خیلی خب برگردیم به قصه
حمیرا درگیر کارای کارگاه بود و با بچه ها سر و کله میزد از اون طرف واسه اینکه خودش درآمد داشته باشه تو یه کافه ای مشغول شده بود و داشت کلا سیستم مدیریت و کارای اونجارو زیر و رو میکرد. مدل کارش اینجوری بود که با کافه های درحال ورشکستگی، قرارداد میبست و شروع میکرد مشکلاتشونو برطرف کردن و دوباره به سوددهی رسوندنشون.
تو پروسه همین کارهای کافه بود که با یه پسری به اسم شروین آشنا و دوست شد و رابطشون جدی شد. اینجوری که بعد قرار دوم، حمیرا، شروین رو برد دم خونشون تا خانوادش هم ببیننش و مطلع باشن و یه جورایی تایید باباش رو هم بگیره.
مامان حمیرا که شروین رو دید یه نفس راحتی کشید و خداروشکر کرد که دخترش بلاخره ازدواج هم میکنه و فقط با کارتن خواب ها معتادای تو خیابون رفت و آمد نداره.
اتفاقای خوبی تو کارگاه داشت رقم میخورد. مادرا از اینکه درآمد داشتن و دستشون تو جیب خودشون بود خوشحال بودن. اینکه بچه هاشون با خودشون تو محیط کار و پیش بچه های دیگه بودن و سرگرم میشدن و عشق و محبت رو از حمیرا به عنوان خواهر بزرگترشون میگرفتن خوشحالشون می کرد.
هر روز با یه امید تازه از خواب بیدار میشدن و مطمئن بودن که حمیرا تنهاشون نمیزاره. بچه ها داشتن یه تغییراتی توی خلقیات و آداب معاشرتشون رو تجربه میکردن و اوضاع برای مادرای سرپرست خوب بود.
کاراشونم رو روال بود و سفارش هاشون رو هر روز سر ساعت تحویل میدادن و تسویه مشتری ها هم باهاشون سر وقت بود. بجز اون خانم منشی و آقای رئیسی که بهشون چای سرگل میدادن بسته بندی کنن.
تا سر یکسال اونها هر ماه تسویشونو سر وقت انجام میدادن. تا اینکه نزدیک ۴ماه شد که چایی میومد اینا بسته بندی میکردن میفرستادن ولی پولی به حسابشون نمیومد و خبری هم ازشون نبود.
بعد تقریبا ۴ماه که دستمزد فعالیتشونو نگرفتن حمیرا رفت دیدن اون آقا و خانم که ببینه چه خبره
#توضیح کلاهبرداری از زبون حمیرا
کارگاه خیلی پیشرفت کرده بود و همه به من احترام میزاشتن. این خانم منشی هم خیلی به من احترام میزاشت و بعدش فهمیدم که نه خبریه. رفتم گفتم این ۴ ماه حقوق بچه ها چی شد. گفت چهار ماه چیه. اینایی که تا الان دادیم هم ازت پس خواهیم گرفت. قرض بودن. من باورم نمیشد.
اولین جلسات دادگاه واقعا نمیرفتم چون واقعا باورم نمیشد که اصن همچین ادمی وجود داره. یاورم نمیشد که زحمت این خانواده هارو میخواست بگیره و بخوره.
گفتم شاید وسطش ول کنن ولی دومی سومی که اومد دیدم نه برام حکم جلب زدن و اومدن منو جلو شروین بردن. من تازه با شروین عقد کرده بودم. همه اطرافیان میدونستن که حق با منه. اخرش بابام پول داد و تهش بدهی مو بهشون دادم و اون موقع فهمیدم بیگناه پای دار که هیچی، بالای دار هم میره.
حمیرا واسه اینکه بتونه پول جور کنه برای حکمی که براش بریده بودن هر چی داشت رو فروخت. حتی گوشی موبایلش رو هم فروخت و تقریبا به صفر رسید.
کارگاه تعطیل شده بود. خانم های سرپرست خانوار بیکار شده بودن، سر پروسه تعطیلی کارگاه اکثر مشتریاشونو از دست دادن و حمیرا دیگه دل و دماغ اینو نداشت بخواد دوباره از هیچی کار راه بندازه و بزرگش کنه.
تنها کاری که به ذهنش رسید این بود برای خانومایی که اونجا کار یاد گرفته بودن تو قنادی ها و جاهای مرتبط کار پیدا کنه و بفرستتشون کار کنن و بتونن خرج زندگیشونو بگذرونن.
خیلی اتفاق سختی بود براش. با پسری که چندماه بود دوست شده بود تو کافه ای که دوستاش بودن و میشناختشون اومده بودن جلبش کرده بودن ببرنش کلانتری. داستان اونقدر مضحک بود که وقتی رسید کلانتری همه کادر اونجا از سرهنگ تا سرباز حمیرا رو به اسم میشناختن.
بخاطر معتادایی که از کلانتری با خانواده هاشون برده بود ترک بده و تو کلانتری بودن و بقیه کمک های دیگه ای که کرده بود. وقتی رفت اونجا هیچکدوم از سرهنگا باورشون نمیشد حمیرا جلب شده باشه.
کل مدت تو اتاق رئیس کلانتری بود داشتن با هم حرف میزدن و همفکری میکردن که چیکار میتونن براش بکنن اینقدر براشون عزیز بود.
چند ماهی درگیر افسردگی شد و قید همه کارایی که میکرد رو زد. نه دیگه برای کسی بسته غذایی میبرد نه غذا برای کارتن خواب ها پخش میکرد. هیچی. قشنگ نشسته بود کنج عزلت و داشت ماستشو میخورد. تو این مدت شروین مدام بهش انگیزه میداد که پاشو چیزی نشده تو همون آدم قبلی دوباره همه چیو میسازیم غوصه چیو میخوری و این حرفا تا یه اتفاق دوباره حمیرا رو به حرکت وا داشت.
یه روز که داشت تو گوشیش میچرخید دید یکی از مادرای سرپرست خانوار که بچه کوچیک داشت و نمیتونست کار کنه بهش زنگ زده. گوشی رو جواب داد و حال و احوال کردن و اون خانم با کلی خجالت گفت حمیرا خانم نمیتونی یه بسته غذایی برامون بیاری؟ ما چند وقتیه چیزی نخوردیم و اوضامون خرابه. امروز به فکر این افتادم برم صیغه شم بلکه بتونم شکم بچه هامو سیر کنم.
این حرف انگار حمیرا رو بیدار کرد. به اون خانم گفت نمیخواد اون کارو بکنی من هر جور شده جورش میکنم برات.
و استوری گذاشت و داستان رو گفت و دوباره شروع کرد با حمایت مردم بسته غذایی پخش کردن برای خانواده ها. کم کم همه کارهارو از سر گرفت و از فاز افسردگی دراومد.
به روال عادی برگشت، به امید اینکه یه شرایطی به وجود بیاد و بتونه کارگاه رو تو شرایط بهتری دوباره راه بندازه. غذا دادن به کارتن خواب ها، سر زدن به کهریزک، ترک دادن معتادا، بردن بسته غذایی برای خانواده و همه کارا سر جاشون بود.
توی پروسه کمک هایی که میکرد اتفاقای تلخ زیاد داشت. آدمای مختلف با داستانای عجیب زیاد میدید.
یه بار یه خانمی بهش معرفی شد که تن فروش اجباری بود و رفت برای اینکه بتونه کمکی به این خانم بکنه و به مسیری هدایتش کنه که به صلاحش باشه.
#توضیح انواع تن فروشی از زبون حمیرا
ببین یه موقع هایی هست که یکی میره رابطه جنسی از تنهایی با یکی برقرار میکنه. یه موقعی یه زنی میره تن فروشی میکنه که موقعیت به دست بیاره. من تن فروش اجباری به کسی میگم که بخاطر غذا میره این کارو میکنه. این زن به من گفت من فقط میخوام بچه م سیر شه.
این بچه میومد به من میگفت خاله عموها مامانم رو خیلیی اذیت میکنه. عموها رو دعوا کنه. یه زن وقتی تن فروشی میکنه دیگه چیزی برای از دست دادن نداره. نه مردی این ادم رو درک میکنه. نه زنی که دست به این کار نزده.
وقتی که تو بخاطر گرسنگی بچه ت این کار رو میکنی و بعدش کلی فحش میخوری و خودت از خودت بدت میاد و اخرشم مجبوری اون پول رو بگیری و بدی بچه ت غذا بخوره خیلی اذیته.
حرف زدن با این ادما خیلی سخته. این زن دیگه به خدا هم اعتقاد نداره. من ب زور تونستم باهاش حرف زدم. بهش میگفتم اره منم ازار جنسی دیدم. دروغکی. این زن هیچ وقت برنگشت ولی شاید کمکش کردم اون لحظات حالش بهتر شده.
یا اتفاق دیگه ای که خیلی تکرار میشد مشکلات آموزشی و بهداشتی بود که بارها دردسر ساز شده بود. مشکلاتی که بخاطر کمبود سواد، خرافات، رسوم احمقانه و آموزش ندیدن خانواده ها براشون رخ میداد.
#بلد نبودن بهداشت و کاندوم در بعضی خانواده ها از زبون حمیرا
بعضی اتفاق ها خیلیی خنده دارن اما خیلی هم ناراحت کنندست. من یه خانواده اتباعی دارم. این زن اولین حاملگیش رو توی ۱۳ سالگی تجربه میکنه و وقتی توی دستشویی بوده فک میکنه درد شکم درده و اونجا زایمان میکنه. هول میکنه و نزدیک بوده بچه رو بکشه و کلی از مادر شوهرش کتک میخوره و نهایت پسرش رو میبینه.
خلاصه بعدش میان ایران و شهر ری. تعداد بچه هاش ۷ تا بود. شوهرش مرد خوبی بود ولی خب نمیتونست هندل کنه این همه بچه رو. این زنش هم میومد کارگاه من کار میکرد و خیلیی هم دوست داشتنی و زیبا بود.
من تو بسته بندی غذایی های خانواده های شوهردار کاندوم میزارم. به این دختر اموزش نداده بودم. این اومد کارگاه یه روز و کلی دعوا که اره ابروم رو بردی، من حامله شدم. گفتم چته. من که وسیله بهت دادم.
گفت اینی که به من دادی شوهرم قورتش داد و خیلی اذیت شد و به سختی قورت داد و الان من بازم حامله م.
من فقط اون لحظه به این فکر میکردم که شوهر این چجوری اینو پس داده. اخرشم این بچه تحت پوشش منه. خلاصه این نشون میده چقد فرهنگ پایینه و بهداشت خانواده و کشور پایینه.
اینجور اتفاقا که فرهنگ سازی در موردش نشده هم متاسفانه زیاده. من تو اینجای داستان دارم یه مقدار شمارو با چالش هایی که حمیرا تجربه کرده و دیده آشنا میکنم.
قبل اینکه ادامه اپیزود رو با صدای حمیرا بشنویم، من میخوام یه هشداری بدم. اول قصه گفتم این اپیزود مناسب بچه ها نیست ولی اگه یک درصد با بچتون دارید این قصه رو میشنوید ۳دقیقه ی پیش روی پادکست رو به هیچ عنوان با بچتون گوش ندید.
بجز بچه ها حتی اگه از اتفاق ترسناک میترسید یا وقتی در مورد یه چیز ترسناک و تلخ حرفی میشنوید حالتون بد میشه تصویر سازی میکنید شب خوابتون نمیبره، بیماری قلبی دارید و هر چیز دیگه، این ۳دقیقه پیش رو رو رد کنید و از جایی که صحبت های حمیرا تموم شد و دوباره من شروع کردم به صحبت کردن اپیزود رو بشنوید.
#داستان سر بریده بچه
معتادا یه خورده داستانشون عجیبه ولی خب میشه ما هم بفهمیمشون. معتادا مث اینه که مثلا ما بخوایم ده لیوان چای بخوریم و نرسه بهمون و سر همین کلی اذیت میشن و عصبی و بدنشون قاطی میکنه.
ادم معتاد وقتی خماره بدترین ادم دنیاست. یکی از بدترین اتفاقاتی که برای من افتاده، یکی از خانواده هایی که تحت پوشش من بود زنگ من میزد و مثلا میگفت چ میدونم بچمو کشت یا مثلا من و کشت و اینا.
ادم فکر میکرد خب زدتش دیگه. خیلیی این کارو میکرد. یه روز زنگم زد گفت بیا شوهرم بچمو کشت پاشدم رفتم ببینم دوباره چجوری زدتش که یهو در باز کردم و بچه رو گذاشت بغلم.
بچه ای که میشه گفت تقریبا دو انگشت خرخره ش بریده شده بود. من هنوز صدای خرخر این بچه رو میشنوم. من هنوز بچه سه ساله رو میبینم نمیتونم خوب تصور کنم.
شوهره تا موقعی که پلیس بیاد هیچی نفهمیده بود، یهو به خودش اومد و فهمید و شروع کرد به شیون و داد و بیداد. واقعا یکی از تلخ ترین اتفاقات من بود.
از اینجا به بعد یه مقدار فست فوروارد جلو میریم
۳/۳/۹۳ حمیرا با شروین ازدواج کردن و رفتن سر خونه زندگی خودشون و شروع کردن زندگیشونو ساختن.
سال ۱۴۰۰ لیلی یکی از کسایی که تو اینستا باهاش آشنا شده بود و با هم برای کارتن خواب ها غذا درست میکردن به حمیرا گفت تو نمیخوای دوباره اون کارگاهی که داشتی و خانومای سرپرست توش کار میکردن رو راه بندازی؟
حمیرا گفت چرا دوست دارم ولی دوباره از نو ساختن سخته.
لیلی گفت من یه دوستی دارم شاید اونا بتونن ازت شکلات بگیرن میخوای نمونه درست کنی ببرم براش؟
حمیرا هم گفت آره. یه سری شکلات خودش درست کرد و به عنوان نمونه داد به لیلی ببره که خبر بیاره.
بعدا فهمید که دوست لیلی، داداشش بوده که یه شرکت بزرگ داشته و برای اینکه این کارگاه دوباره راه بیوفته دوست داشتن کمک کنن و یه سفارش بزرگ بهشون دادن و با بیعانش هم تونست یه کارگاه تو مهرشهر راه بندازه و دوباره برای خانم های سرپرست خانوار کار ایجاد کنه.
شرایط جدید زندگی حمیرا
الان برای شکلات های تولیدیشون یه پیج دارن تو اینستاگرام به اسم شوکو استودیو
درآمد شوکو استودیو هم اینجوریه که حقوق مادرای سرپرست رو که میدن سود باقی مونده رو باهاش بسته غذایی میخرن برای خانواده هایی که به این بسته ها نیاز دارن.
از اونجایی که خود حمیرا از این کارگاه درآمدی نداره لازم داشت بتونه یه منبع درآمدی هم برای خودش خلق کنه و با شوهرش رفتن تو کار کافه و الان شریک یه کافه هستن تو مهرشهر کرج به اسم کافه گون.
تو اون کافه، یه سری از افرادی که امکان کار کردن تو جاهای دیگه رو نداشتن مثل مادرای سرپرست یا بچه هاشون رو استخدام کرده و اونجا شاغل شدن.
و آخرین اتفاقی که تو شروع قصه درموردش صحبت کردم. حمیرا سر یه دعوا بخاطر کمک هایی که انجام میداد بچش تو شکمش ایست قلبی کرد و از دنیا رفت.
من تا همیشه برام عجیبه که یه مادر چجوری میتونه اینقدر پذیرش بالایی نسبت به این اتفاق داشته باشه و با وجود این اتفاقی که براش افتاده جواب دایرکت منو توی اینستاگرام بده. یا بهتر بگم. این رفتار برام عجیب بود.
تا وقتی که قصشو شنیدم و دیدم چه تجربه هایی داشته، متوجه شدم چجوری تونسته این درد رو هضم کنه. میگن هر چیزیو توش تمرین کنی قوی میشی. حمیرا تو مسیری که گذرونده اونقدر سختی دیده که اتفاقات سخت براش به اندازه بقیه آدما سخت نیست. تو این مسیری چیزایی رو پذیرفته که اگه همون اندازه سخت نباشه، کمتر از ایست قلبی بچش نبوده.
انتخاب. نمیدونم چقدر این واژه براتون قدرتمنده. من به نظرم خیلی از ما قدرت این واژه رو دست کم گرفتیم، با اینکه تو طول روز خیلی زیاد ازش استفاده میکنیم. تقریبا هر کاری که ما میکنیم بر اساس انتخاب هاییه که انجام میدیم.
ما بین خوابیدن و بیدار شدن، مثلا بیدار شدن رو انتخاب میکنیم. ما بین دروغ گفتن و صادق بودن یکیو انتخاب میکنیم. کسی مجبورمون نکرده. همه انتخاب های ما یه هزینه ای دارن و یه دستاوردی. مثلا دستاورد بیشتر خوابیدن میتونه رفع خستگی باشه و هزینش نرسیدن به کارهای روزانمونه.
وقتی همه اتفاقات زندگی و انتخاب هایی که ما میکنیم رو بر اساس هزینه و دستاورد هایی که داره ببینیم اون موقعست که میفهمیم قوی تر از اون چیزی هستیم که فکر میکنیم.
همه اینارو گفتم که بگم ما معمولا انتخابی رو انجام میدیم که دستاوردش برامون بیشتر از هزینه هاش باشه.
اما همیشه این قاعده درست کار نمیکنه یا بهتر بگم از یه جایی به بعد بعضی دستاورد ها ممکنه برامون خیلی ارزشمند تر از باقی چیزا بشه.
ممکنه بعضی دستاورد ها برای بعضی آدما از هر هزینه ای ارزشمند تر باشه. مثه انتخاب این مسیری که شنیدیم برای حمیرا. یه سوال از خودتون بپرسید. آیا شما حاضر بودید با وجود همه اتفاق ها و چالش هایی که حمیرا تو این مسیر داشت پا تو مسیری که حمیرا رفت بزارید؟
بهش فکر کنید. نمیخوام الان جواب بدید. اگه دوست دارید تو کامنت اپیزود ها بهم بگید.
من فکر میکنم اینکه تو حاضر باشی از زندگی خودت بزنی برای اینکه اوضاع زندگی بقیه رو بهتر کنی یه دل بزرگ میخواد.
یه دل خیلی خیلی بزرگ میخواد.
شجاعتی میخواد که بتونی از خوشی ها و شادی های زندگیت بزنی.
جرئتی میخواد که بری بین کارتن خواب های معتاد و براشون غذا ببری.
پوست کلفتی میخواد که به یکی کمک کنی و اون بهت بگه میخواستی نکنی،
از خود گذشتگی میخواد که برای درآمد مادرای دیگه زحمت بکشی و وقتی سرت کلاه گذاشتن همه خسارت هارو از جیب بدی.
و البته فروتنی میخواد که همه این اتفاقاتو از سر بگذرونی و دم نزنی و به کارت ادامه بدی.
حمیرا همه صفت های یه مادر رو داره. مادری که هر کاری میکنه تا بچه هاش زندگی بهتری رو تجربه کنن و تلاشش اینه کشورمون رو جای قشنگتری بکنه.
مادری که خیلی جاها از زندگی خودش گذشت و خودشو وقف بچه هاش کرد. حالا میخواد اسمش سندرم مسئولیت پذیری باشه، دیوانگی باشه یا احساس مادرانه.
متاسفم که اینو میگم. از بی کفایتی مسئولین مون و عدم درخواست ما برای حقوقمونه که نیاز به حمیراها داریم.
وقتی یه گروهی مسئولیت یه جایی رو دارن نباید بزارن مشکلات بزرگ توش ادامه دار باشه و روز به روز بدتر بشه.
ما برای، آنکه ایران، خانه خوبان شود، اخلاسی ها، صلواتیان ها، خمر یادگار های زیادی نیاز داریم. آدمایی که قصه شونو نشنیدیم ولی میدونیم هستن و دارن برای کشورمون زحمت میکشن.
یه جا دیگه گفتم بازم میگم. کاشکی کشورمون به حدی از آبادی و رفاه برسه که احتیاجی به حمیرا ها و سروش ها و محمد ها نباشه و این آدما بتونن از زندگی خودشون لذت ببرن. ولی تا وقتی که اون اتفاق نیوفته، امیدوارم این آدما تکثیر بشن و همه جای ایران ازشون حداقل یه نمونه داشته باشیم.
زندگی حمیرا مثه بقیه شخصیت های ما همچنان ادامه داره.
قصه زندگی حمیرا واسه شخص من پر از تجربه ارزشمند بود. تجربه هایی که بعضی اوغات بهش فکر کردم که کاشکی منم این کارارو میکردم. شنیدن قصه اش تا یه مقدار کمی تونست تجربه زیسته اونو بهم منتقل کنه و بفهمم که چقدر سخته.
سعی کردم خیلی از تجربیاتش رو با صدای خودش تو اپیزود بیارم که بشنوید و شما هم استفاده کنید.
اما یه چیزی مونده. یه چیزی که به نظرم گل سر سبد حرفاییه که بهم زد. و میخوام قصه حمیرا رو با این ویس از خودش تموم کنم و بریم سراغ حرفای آخر اپیزود.
#حمیرا خوبی؟
هرکی از من بپرسه خوبی میگم خوبم ولی واقعا خیلی موقع ها خوب نیستم. دوست دارم یکی بشینه کنارم بگه میدونم خوب نیستی و باهام حرف بزنه. دلم میخواد با یکی حرف بزنم. ولی خب کسی درکم نمیکنه. خیلیا میگن تو قوی ولی نیستم فقط بلدم احساساتم رو کنترل کنم. تازه خیلی موقع ها نمیتونم اونم.
من اگه میرفتم ارتیست میشدم این نمیشدم یا هرچی دیگه. من فهمیدم با کمک به ادما خوشحال میشم. ولی وقتی یه ادم خوب و خوشگل و ایده ال میشینه کنارم میگه کاش من جات بودم یا اخلاقات رو داشتم یا قوی بودم یا مث تو بودم یا هرچی دیگه… اینا خیلی اذیتم میکنه و متنفرم.
چون این من رو من ساختم نه که داده باشن دستم. به جا این حرفا میگم بسم الله شروع کن تو هم. خودتو بساز.
پایان داستان
قصه حمیرا عجیب بود. این قصه از اوناست که باید بعد شنیدنش زمان به خودتون بدید تا قشنگ هضمش کنید و بشینه به جونتون. من سر نوشتن و ربط و بسط دادن زمان اتفاقا به هم به فارسی سخت سر این پاره شدم. امیدوارم حسابی از شنیدنش لذت برده باشید.
قبل اینکه بریم سراغ درس های قصه یه درخواستی ازتون دارم.
من یه کمپین حمایتی از راوی رو راه انداختم برای خرید تجهیزات، که بتونم با حمایت های شما و مبلغی که جمعآوری میشه تجهیزاتم برای تولید محتوا رو تکمیل و به روز کنم. یه سری از تجهیزاتی که الان استفاده میکنم مستهلک شده و پروسه تولید رو بخاطر ضریب خطا و کند بودنشون به شدت پایین میارن.
یه سری از وسایلی که استفاده میکنم رو هم از دوستام قرض میگیرم و چیزایی رو هم که پیدا نمیکنم اجاره میکنم. و این پروسه بار فکری و هزینه ای رو روی دوش من گذاشته که سرعتم رو میگیره و کندم میکنه.
تو فکرش بودم بتونم با حمایت شما مبلغی که برای خرید تجهیزات جدید لازمه رو جمع کنم و این تجهیزات رو بخرم. من این درخواست رو چندوقت پیش توی اینستاگرام از تعدادی از شنونده های خارج از کشور انجام دادم و تقریبا یک سوم عددی که من برآورد کرده بودم جمع شد. ولی تکمیل نشد واسه همین گفتم اینجا دوباره درخواستمو مطرح کنم.
هیچ اجباری برای این حمایت نیست. هیچ دینی گردن شما نیست و صرفا اگه از شنیدن راوی لذت میبرید و براتون جذاب بوده و دوست دارید تولیدش ادامه دار باشه محبت میکنید اگه از ما حمایت مالی کنید.
این نکته رو هم بگم. حتما لازم نیست عدد بزرگی حمایت کنید هر چقدر که باشه وقتی این عددا کنار هم جمع بشه مطمئنا به اون چیزی که ما احتیاج داریم میرسیم.
اگه خارج از کشور هستید ممنون میشم از طریق پی پل و اگر داخل ایران هستید از طریق حامی باش ازمون حمایت کنید اگر هم براتون سخته توی اینستا بهمون پیغام بدید تا شماره کارت مستقیم براتون ارسالکنیم .
لینک های دسترسی توی کپشن اپیزود هست.
این نکته رو هم بگم، هر موقع که به مبلغ مورد نیاز رسیدیم من توی اینستاگرام اطلاع رسانی میکنم و این صحبت هارو از اپیزود حذف میکنم و کمپین رو میبندم که کسی اضافه تر برای حمایت از این کمپین چیزی واریز نکنه.
ممنونم از اینکه مارو گوش میدید و به دوستاتون معرفیمون میکنید. این برامون خیلی ارزشمنده.
اگه خودتون قصه ای دارید یا دوروبرتون کسی رو میشناسید که قصه زندگی شنیدنی و جذابی داره و به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، به شرط اینکه این شخص در قید حیات باشه و ما بتونیم باهاشون صحبت کنیم. تو دایرکت اینستاگرام راوی، مارو از قصشون مطلع کنید.
کنترل شبکه های اجتماعی و کانال یوتیوب ما با پارمیدا شاه بهرامی عه.
تدوین صوتی پادکست رو ساسان موسوی انجام میده.
طراحی هویت بصری جدیدی که داریم کار ایلناز آزادی هست.
و غزاله محبوبی هم توی کارای اجرایی پادکست همراهیم میکنه.
یه تشکر ویژه هم دارم از نازنین عالمزاده و مهسا باروتی بخاطر اطلاعات پزشکی که در اختیار من گذاشتن تا بتونم تو اپیزود به شما انتقال بدم.
ممنونم از شرکت سبز گلسار تولید کننده محصولات آرایشی بهداشتی مارال که اسپانسر این اپیزود بودن.
بالاخره رسیدیم به آخر قصمون.
قرارها
بعد نوشتن این اپیزود با خودم چندتا قرار گذاشتم.
قرار اول
حواسم باشه با انجام دادن کمک و کارهایی که مربوط به من نیست، ممکنه یه سری آدم رو از انجام کارهای عادیشون بی نیاز کنم و بعد یه مدت، محبت من تبدیل به وظیفه بشه، چون اون فرد دیگه بلد نیست اون کار رو انجام بده و خودش نیاز هاشو بر طرف کنه. پس اگه میخوام کمکی بهش انجام بدم روش انجام اون کار و تهیه نیازشو بهش یاد بدم. درسته وقتگیر تره ولی دیگه اون آدمو از حضور خودم بی نیاز میکنم.
قرار دوم
یادم باشه قبل ازآدمای نیازمند تو کوچه و خیابون، حواسم به فامیل و آدمای دوروبرم باشه و اول به اونا کمک کنم. نه که به بقیه کاری نداشته باشما نه .فقط یادم باشه قبل اینکه بخوایم به یه نیازمند کمک کنیم، باید اول نیازمند تولید نکنیم، باید حواسمون باشه که آدمای عادی، نیازمند نشن. و اگه تو مسیرش هستن. دستشونو بگیرم و نزارم این اتفاق براشون بیوفته.
و قرار آخر
حواسم باشه هر دستاوردی تو زندگی، هزینه های خودشو داره. یادم باشه اگه یه موقع کسی رو دیدم و دوست داشتم جاش باشم، ببینم آیا حاضرم هزینه هایی که اون شخص بابت جایگاهش داده رو بدم؟ آیا تحمل سختی هایی که کشیده رو دارم؟ حواسم باشه فقط قشنگیاشو نبینم. به قول قدیمیا. هر که بامش بیش برفش بیشتر. واسه اینکه برف بیشتر داشته باشم، حاضرم بام بزرگتر رو با همه دردسرهای بزرگترش داشته باشم؟ یا نه. یادم باشه این سبک سنگینو همیشه با خودم انجام بدم.
خیلی خب
مثل همیشه.
آخر قصه اینجاست
اما
قصه آخرم
این نیست