Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
40-حمیرا اخلاصی 1 - پادکست راوی

۴۰-حمیرا اخلاصی ۱

40-حمیرا اخلاصی 1

شخصیت این قصه رو یکی از شنونده های راوی توی اینستاگرام بهم معرفی کرد. وقتی تحقیق کردم در مورد قصه اش دیدم امکان روایت قصه اش رو توی پادکست داریم  و میتونه درس های خوبی رو منتقل کنه. واسه همین، گفتم بهش پیغام بدم بگم ببینم اگه اوکیه که قصشو روایت کنم، یه شماره تماس ازش بگیرم.

پیغام رو فرستادم بعد یک ساعت دیدم جواب داد. گوشی رو باز کردم پیغام رو خوندم. موهای تنم سیخ شد. یه حال غریبی گرفتم از پیغامش که مگه داریم؟ مگه میشه تو تو این شرایط باشی پیغام منو جواب بدی؟ من اگه اتفاقی که واسه تو افتاده بود واسه خودم میوفتاد تا یک ماه با کسی حرف نمیزدم بعد تو داری تو این شرایط روحی و جسمی جواب کسی که نمیشناسی رو میدی که میخواد باهات مصاحبه کنه؟

بعد این جواب گفتم من هر جوری شده باید قصه این آدم رو روایت کنم.

دوست دارید بدونید چی گفته بود؟

عین متن رو میخونم و در ادامه بریم سراغ شروع اپیزود.

سلام بزرگوار

امید دارم حالتون خوب باشه.

باعث افتخار من هستش.

راستش بچه ی من تو شکمم دیروز ایست قلبی کرده.

صبح باید بستری شم و تا دوشنبه نیستم.

بعدش در خدمتتونم.

شروع داستان

این قسمت چهلم راوی و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود اوایل امرداد ما ۰۲ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزودهای جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و گوگل پادکست بشنوید.

خیلی ممنونم که مارو به دوستاتون معرفی میکنید. اینجوری داریم هم صحبت و همفکرای بیشتری پیدا میکنیم و دوستامون بیشتر میشن.

ما یه کمپین حمایتی راه انداختیم که توش ازتون یه درخواست کوچولو داریم ولی الان نمیخوایم قصه از دهن بیوفته، واسه همین ممنون میشم که اپیزود رو تا آخر بشنوید و اگه تونستید همراهیمون کنید.

یه توضیحی رو خیلی وقته یادآوری نکردم و اینجا لازم میدونم بگم بخاطر مخاطب های جدیدی که بهمون اضافه شدن. 

تمام قصه های پادکست راوی واقعی هستن و من با خود شخص صاحب قصه صحبت و مصاحبه میکنم و از روی مصاحبه ای که انجام دادم قصه رو مینویسم. حالا، بعضی از شخصیت های قصه، بخاطر اینکه دوست ندارن هویتشون فاش بشه یا کسی بشناستشون یا هر دلیل دیگه ای، نمیخوان از اسم واقعیشون استفاده بشه. 

من به این تصمیم احترام میزارم و با تغییر دادن اسامی که توی قصه ها هستن اون قصه رو با اسم مستعار منتشر میکنم. و شما از روی اسم اپیزود میتونید متوجه بشید که کدوم قصه اسم مستعار هست و کدوم اسم واقعی، اینم بگم فقط اسم ها عوض میشن و هر چیزی که توی قصه ها گفته میشه واقعیه و از طرف من، با مدارکی که از شخصیت قصه و اطرافیانش میخوام صحت سنجی میشه.

پس تمام قصه های پادکست واقعی هستن و ما با خود شخصیت قصه همکلام شدیم و قصشونو روایت کردیم، پس اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید که توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.

خب همینجا هم بگم اگه کسی رو میشناسید که به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، یا تو اینستاگرام بهمون بگید یا ایمیل بزنید.

راستی هشدار، این قصه بخاطر اتفاقات و مسائلی که توش مطرح میشه از نظر من مناسب کودکان نیست، حتی یه جاهاییش مناسب بزرگسالا هم نیست که از قبل اعلام میکنیم. پس اگه با بچه هاتون دارید این قصه رو میشنوید خودتون اول گوش بدید اگه به نظرتون مناسب سن فرزندتون بود بزارید که گوش بدن، و حتما بعدش در مورد این قصه باهاشون صحبت کنید و بهشون آگاهی بدید.

خیلی خب، آماده اید قصمونو شروع کنیم.

اسم واقعی و شناسنامه ای دختر قصه ما حمیرا اخلاصیه اما تو خونه مهتاب صداش میکردن.

مادر حمیرا تو روستای جل اکبر نزدیک همدان به دنیا میاد. پدربزرگ مادری بعد انقلاب به دلایلی مجبور میشه از تهران نقل مکان کنه به روستای زادگاهش و کشاورز بشه. از این کشاورزایی هم بوده که همیشه در خونش به روی همه باز بوده و هوای کل مردم روستارو داشته. خود حمیرا میگه الگو زندگیش پدربزرگش بوده و انگار که حمیرا رو از رو پدربزرگش ساختن.

مادر حمیرا سال ۵۴ تو این روستا به دنیا میاد و تا سال ۷۲ هم تو این روستا زندگی میکنه.

پدر حمیرا، تو محله شهر ری تهران به دنیا میاد و زندگی میکرده. خانواده پدر حمیرا اهل یه روستا نزدیک جل اکبر بودن و تابستونا که میرفتن روستاشون پدر حمیرا که جوانی بیش نبود کوچه های روستای خودشون و روستاهای بغلی رو از فرط بیکاری متر میکرده که مادر حمیرا رو میبینه و مثل همه قصه ها، یک دل نه صد دل عاشق همدیگه میشن. 

بابای حمیرا میره به باباش میگه، باباش هم میگه دختر فلانی رو میگی، باباشو میشناسم همون که کشاورز دست و دلبازیه، پاشید بریم خواستگاری.

با همین سرعت مراسم خواستگاری انجام میشه و پدر و مادر حمیرا که عاشق و معشوق همدیگه بودن بهم دیگه میرسن و زندگیشونو توی محله شهر ری تهران، شروع میکنن.

پدر کارگاه مانتو دوزی داشت و اوضاع مالیش هم خوب بود. وقتی میرسن تهران طبق رسم اون موقع ها میرن طبقه بالای خونه پدربزرگ پدری ساکن میشن و زندگیشونو با کلی عشق شروع میکنن و یکسال بعد بچه اولشون تو سال ۷۳ قرار بوده، به دنیا بیاد.

چند روز زودتر از وقتی که باید بچه به دنیا میومد دردهای مادر شروع میشه و راه میوفتن میرن بیمارستان ولی بهشون میگن الان وقتش نیست نمیشه بچه رو به دنیا آورد.

شدت درد مادر خیلی زیاد بود و به یه حدی رسیده بود که نمیتونست تحمل کنه از اون طرف هم بیمارستانا میگفتن الان وقتش نیست برید حداقل ۲هفته دیگه بیاید.

میگردن و یه ماما پیدا میکنن که یه مطب معمولی داشت و دم و دستگاه لازم برای به دنیا آوردن بچه رو هم نداشت.

باهاش صحبت میکنن که چیکار میتونن بکنن اون میگه ۲۰هزار تومن میگیره که بچه رو به دنیا بیاره. این بندگان خدا هم که چاره دیگه ای نداشتن و میترسیدن مادر زیر بار این درد از دنیا بره قبول میکنن و دختر قصه ما، حمیرا اخلاصی به دنیا میاد.

ماما وقتی بچه رو میده دست مادرش و اون میبینه که این بچه چشماش بازه، با ترس ماما رو صدا میزنه و میگه این بچه احتمالا مریضه چرا چشاش بازه؟

ماما هم میگه نه بابا خیالت راحت بچت هیچیش نیست فقط فضوله میخواد بدونه کجا اومده و چه خبره.

پدر مادر، همون آقای کشاورز میگه اسم بچه رو بزارید مهتاب. همه موافق بودن با این اسم و دوست داشتن که اسم بچه مهتاب باشه. اما وقتی بابای حمیرا با شناسنامه از ثبت احوال میاد بیرون میبینن اسم بچه بجای مهتاب، حمیراست. 

هنوز که هنوزه هیچکس نمیدونه چی شد که اسم بچه شد حمیرا.  باباش هم در مورد این موضوع هیچ جزئیاتی رو نمیگه. فقط واسه اینکه ترکش‌های دعوای پیش رو رو بخوابونه میگه باشه تو خونه مهتاب صداش میکنیم اصلا حمیرا چیه. این ثبت احوال چرا اسم این بچه رو گذاشته حمیرا؟

ما تو قصه از اسم شناسنامه ای این دختر استفاده میکنیم.

تا ۲سالگیش که برادرش به دنیا میاد اتفاق خاصی نیوفتاد اما از ۴سالگیش که یه مقدار روی حرکات و رفتارش کنترل پیدا کرد، داستان عوض شد.

حمیرا قصه ما از بچگی خیلی شیطون و تخس و آسیب رسان بوده. سروکارشم همیشه با حیوونا بود.

اون موضوع فضولیشو یادتونه؟ وقتی ترکیب شد با شیطونیاش، حیوونای بیچاره از دستش عذاب میکشیدن.

قبل گفتن این موضوع میخوام بگم که ما صرفا داریم اتفاقات بچگی حمیرا رو تعریف میکنیم، و اصلا حرفی از درست بودن یا تایید کردن رفتارش نمیزنیم. توی بچگی بخاطر نا آگاهی نبودن آموزش درست و هزار تا کمبود دیگه هر کدوممون ممکنه هر کاری کرده باشیم که اشتباه بوده باشه.

پس تو کل قصه من صرفا دارم اتفاقات رو بازتعریف میکنم و چیزی بهشون اضافه یا کم نمیکنم و این تعاریف قرار نیست که الان مورد تایید شخص قصه باشه. صرفا چون اتفاق افتاده داریم میگیم. 

برگردیم به قصه.

دوران بچگی حمیرا

حمیرا عاشق جوجه رنگی بود. واقعا این جوجه ها پتش بودن. این تیپی که باید جوجه هارو تربیت میکرد. جوجه اش باید باهاش راه می رفت اگه میرفت دستشویی دم در براش صبر میکرد تا برگرده، دم سفره بشینه تو سفره نره، باهاش بیاد تو رخت خواب بخوابه و اگه غیر این اتفاق میوفتاد، جوجه باید تنبیه میشد تا یاد بگیره درست رفتار کنه.

معمولا هم خیلی زنده نمیموندن. چون یا وقتی کنارش می خوابیدن حمیرا تو خواب میچرخید روشون یا میمردن یا ناقص میشدن. یا تو پروسه آموزش پرواز به این جوجه، مصدوم میشدن.

چند باری بعد مصدوم شدن، ادکلن میزد تو صورتشون اینا بخاطر الکلش شروع میکردن منگ راه رفتن و میوفتادن. به خیال خودش بیهوششون میکرد و سعی میکرد مثلا با عمل جراحی احیاشون کنه اما هیچکدوم از اتاق ریکاوری سالم بیرون نیومدن.

وقتی جوجه ای فوت میشد حمیرا براش مراسم عزاداری میگرفت. 

از مامانش میخواست حلوا درست کنه و جوجه رو میشست تو پارچه سفید میپیچید میزاشت تو سینی.

بعد داداششو مجبور میکرد با خودش زیر سینی رو بگیرن و به حق و شرف لاالا ههلالا گویان از پله های خونشون میومدن پایین. حمیرا داد میزد بگو لا الا الله داداشم که دوسالش بود و هنوز کامل به حرف نیوفتاده بود با ترس میگفت لای لالای لای.

این پروسه طی میشد تا برسن به باغچه تو حیاط همونجایی که از قبل برای جوجش قبر کنده بود، تا جوجشو خاک کنن.

تا یه مدت میرفت سر خاکش ادای فاتحه فرستادن در میاورد، مراسم براش میگرفت، آگهی ترحیمشو نقاشی میکرد میزد به دیوار،‌ نذری پخش میکرد و این پروسه وقتی تموم میشد که یا یه جوجه جدید براش بگیرن یا برن روستا پیش بابابزرگش.

موجودات توی روستا هم از دست حمیرا در امان نبودن و سعی میکرد کاری کنه که زودتر بزرگ بشن مثلا قورباغه هایی که تازه به دنیا اومده بودن و هنوز دم داشتن رو دمشونو میبرید که زودتر بتونن بپرن ولی چیزی از دگردیسی نشنیده بود و بقیه هم بهش توضیح نمیدادن فقط میگفتن نکن و بابت رفتارش دعواش میکردن. واسه همین هیچ موقع تو بچگی ارزش نبریدن دم قورباغه رو نفهمید.

یه فیلم مرتبط یادم اومد که خوبه ببینید به اسم بهار، تابستان، پایی، زمستان، و بهار. فیلم یه مقدار کنده ولی درس های عمیقی داره که همین کند بودن فیلم هم مرتبط به اون درساست و خوبه که ببینیدش.

حمیرا توی کارتونا دیده بود لاکپشت ها توی لاکشون، که خونشونه، گاز و ماشین لباسشویی و یخچال و این چیزا دارن. همیشه دنبال این بود بتونه راه ورود به خونه لاکپشت هارو پیدا کنه و بره تو یخچالشون غذا بزاره براشون

یه سری از فامیلاشون که دیده بودن این رفتارای حمیرا رو میگفتن این بچه کنجکاوه، معلومه ذهن پویایی داره و بعدا ممکنه دامپزشک بشه که اینقدر که به این حیوونا علاقه منده. واسه همین میگفتن سرکوب نکنید این بچه رو که بتونه در آینده به چیزی که دوست داره برسه.

از آزارهایی که به حیوانات بخاطر خیر و صلاح شون میرسوند که بگذریم، میرسیم به اینکه از لحاظ اخلاقی حمیرا نه به باباش رفته بود نه مامانش. 

اقوامشون میگفتن این بچه همه چیزش مختص خودشه و هیچیش به مادر پدر و فامیل نرفته.

تقریبا از وقتی که رفت مدرسه این جوجه بازی و پت دوست بودنش کم شد.

تو کل دوران دبستان بچه درسخونی بود. مدلش اینجوری بود که همه درساشو ۲۰ میگرفت و اگه یه نمره مثلا ۱۹/۵ میگرفت تا دم خونه میرفت ولی تو خونه نمیرفت. میشست پشت در تا مامانش بیاد کتک بهش بزنه و وقتی کتک میخورد راه میوفتاد میرفت تو خونه. مامانش خیلی رو درس حمیرا حساس بود.

حمیرا هم خودشو شرطی کرده بود که اگه نمره ات کم شد تا کتک نخوردی نباید بری خونه.

مامان باباش میشستن همه درساشو باهاش کار میکردن که همیشه درساشو بلد باشه و نمره خوب بگیره. 

تو دبستان یه خصلتایی از خودش نشون داد که همه اونایی که میگفتن این بچه به هیچکی از فامیل نرفته با اتفاق نظر گفتن این بچه به بابابزرگش رفته.

همیشه خوراکیشو با بقیه تقسیم میکرد، مراقب بچه ضعیفای مدرسه بود و اگه بچه ها دعواشون میشد جداشون میکرد.

حمیرا هم درسش خوب بود هم قلدر و لات بودو از چیزی نمیترسید. یه جوری بود که بقیه بچه ها هم دوسش داشتن هم ازش حساب میبردن. عین کارتون بچه رئیس.

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود راوی، محصولات آرایشی بهداشتی مارالِ.

مارال  بزرگ ترین تولید کننده رنگ مو و محصولات مرتبط به مو و زیبایی برای خانم ها و آقایان در ایران هستش. 

استفاده از رنگ دانه ها و مواد اولیه آمریکایی، بر اساس فرمولاسیونی که توی آزمایشگاه های تخصصی مارال برای موی خانم ها و آقایان ایرانی بهینه شدن، مهمترین دلیل کیفیت و کارایی بالای رنگ موهای ماراله.

رنگ مو، اکسیدان، سرم مو، ماسک مو، شامپو، وکس و بسیاری محصولات دیگه رو میتونید از محصولات با قدمت و ایرانی مارال تهیه کنید.

محصولات مارال تو هر فروشگاه آرایشی که ازشون خرید میکنید موجوده و براتون قابل تهیه ست.

اسپانسر این اپیزود شرکت سبز گلسار تولید کننده محصولات آرایشی بهداشتی مارال

ادامه داستان

سال سوم دبستان با یه دختری همکلاس بود که درسش خوب بود ولی از نظر جسمی پاش یه مشکلی داشت و نمیتونست درست راه بره. رفتار بچه های کلاسشون با این دختر یه جوری بود که بخاطر مشکل راه رفتنش، مسخرش میکردن و حمیرا هم هیچ جوره نمیتونست این مدل رفتار رو تحمل کنه.

از این بچه ها بود که تو هر جمعی وقتی میدید کسی خودشو دوست نداره و بقیه هم بهش محل نمیزارن یه کاری میکرد که بقیه عاشق این بشن با اون آدم دوست بشن. و به این واسطه خود اون شخص هم اعتماد به نفس بگیره و خودشو بیشتر دوست داشته باشه.

یه بار که تو کلاس بقیه بچه ها داشتن اون دختر رو مسخره میکردن و میگفتن مثل پنگوئن راه میری و اداشو در میاوردن، با دفترش رفت پیش اون دختر و گفت من اینو بلد نیستم میشه به من یاد بدی؟

حمیرا جزو شاگرد اولای کلاس از لحاظ درسی بود و اون موضوع رو هم بلد بود. ولی سعی کرد با همین رفتار به بقیه نشون بده که اون دختر یه چیزی رو بلده که بچه رئیس، که همه بچه ها ازش حساب میبرن بلد نیست.

بعد اینکه اون مطلب تموم شد بهش گفت، ببین تو خیلی باهوشیا چجوری اینو یاد گرفتی و یه خورده تعریف کرد و رفت.

همینجوری خودش باهاش دوست شد و بقیه هم وقتی دیدن که اون با حمیرا دوست شده کم کم رفتارشون باهاش عوض شد و باهم دیگه دوست شدن.

این رفتار حمیرا فقط در مورد بچه های مدرسه نبود و کلا این خصلت رو داشت. همیشه دوست داشت از آدمای دوروبرش مراقبت کنه. دلش میخواست آدما قوی باشن و خودشونو دوست داشته باشن.

حتی بعضی موقع ها برای اینکه این حسو به دوستاش بده و کمکشون کنه مجبور بود خودش رو تخریب کنه و یه جوری رفتار کنه انگار که اون خودشو دوست نداره.

و همین رفتار شروعی بود برای سندرم مسئولیت پذیری حمیرا.

یه سوال؟ میدونید سندرم چیه؟

من طبق برداشت خودم و اطلاعاتی که خوندم میگم سندرم چیه.

سندرم به مجموعه ای از صفات، خصوصیات و رفتارهایی میگن که معمولا با همدیگه اتفاق میوفتن و معمولا با یک بیماری یا اختلال در ارتباط هستن.

وقتی میگیم سندرم مسئولیت پذیری یعنی داریم حرف از یه احساس مسئولیت افراطی میزنیم. احساس مسئولیتی که بار سنگینی از لحاظ روانی روی دوش اون کسی که بهش دچار هست میزاره، و علاوه بر این آدمای مرتبط با این شخص هم رفتار های مشابه با اون فرد انجام میدن و اگه این رفتار کنترل نشه ممکنه فاجعه به بار بیاره. تو ادامه قصه هر جایی که این سندرم نمود پیدا میکرد بهش اشاره میکنم.

حمیرا سندرم مسئولیت پذیری داشت. سندرم مسئولیت پذیری هم اینجوریه که همه چیز مسئولش حمیراست و اونه که باید مسئولیتش رو بپذیره و به بهترین نحو کنترلش کنه. خب وقتی کسی اینجوری باشه احتمالا داره رو خیلی از خواسته های خودش پا میزاره و بخاطر بقیه به خودش نه میگه.

مثلا چون تو خونشون همه خیار دوست داشتن و معمولا زود تموم میشد حمیرا سعی میکرد خیار رو دوست نداشته باشه که بقیه، بتونن خیار بیشتر بخورن.

یا حمیرا عاشق سینه مرغ شده و دلیلش هم اینه که داداشش و مامان باباش رون مرغ بیشتر دوست داشتن، و اگه اونم میخواست رون مرغ بخوره، به مامان باباش چیزی که دوست داشتن نمیرسید. پس تصمیم گرفت مسئولیت این موضوع رو بپذیره و از خود گذشتگی کنه و سینه مرغ دوست داشته باشه.

اونقدر از بچگی به خودش تلقین کرد که عاشق سینه مرغه و سینه مرغ خوشمزه تره که الان خوردن سینه مرغ یکی از لذت هاشه. متوجه میشید دیگه. چیزیو بخاط اینکه خودش خوشش بیاد دوست نداشته. بخاطر اینکه بقیه خوششون نمیومده و اگه اونم همونو میخواست، سهم اونا کمتر میشده دوست داشته و خوشش میومده.

این اتفاق براش در مورد خیلی از خوردنی ها مثل توت فرنگی، پسته، شاتوت و چیزای دیگه هم رخ داده. و این سندرم مسئولیدت پذیری از اینجا تو قصه حمیرا نمود پیدا کرد.

سال ۵ام دبستان یه روز که داشت از مدرسه برمیگشت خونه دید یه پیرمرد کارتن خواب با موها و ریش بلند جوگندمی و لباسای کهنه داره تو سطل آشغال دنبال غذا میگرده و همون موقع یه کیسه ساندویچ از تو سطل آورد بیرون و ته مونده ساندویچ توشو شروع کرد به خوردن.

حمیرا که این صحنه رو دید دلش سوخت رفت نزدیکش بهش گفت عمو غذا نخوردی؟ اون پیر مرد هم که انگار خسته شده بود از اینکه بخواد دنبال غذا بگرده، نشست زمین و سرشو با یه آهی بالا انداخت که یعنی نه، نخوردم.

حمیرا گفت من مامانم تو خونه برامون غذا میپزه امروز برات غذا میارم.

رسید خونه لباساشو عوض نکرد و به مامانش گفت گشنشه و مامانش براش غذا کشید شروع کرد به خوردن و نصف غذاشو نگه داشت. رفت از تو آشپزخونه یه ظرف پنیر برداشت و اومد باقی غذاشو ریخت توش و منتظر بود تا مامانش بفرستتش بیرون برای خرید نون یا چیزای دیگه. 

اتفاقا قبل اینکه پدرش برای ناهار بیاد خونه مامانش حمیرارو فرستاد که بره نونوایی و وقتی داشت میرفت نونوایی اون پیرمرد کارتن خواب روبروی همون سطل آشغال منتظر نشسته بود. حمیرا ظرف پنیر رو بهش داد و اون پیرمرد هم ازش تشکر کرد و این شد شروع دوستی حمیرا با پیرمرد کارتن خواب تو محلشون.

دیگه این شد برنامه هر روزش که نصف بشقاب غذاشو نخوره و بریزه تو ظرف پنیر و بیاره برای پیرمرد کارتن خواب. هر روز که غذا میاورد ظرف قبلی رو میگرفت که دوباره پرش کنه.

یه هفته که این کار رو انجام داد اون پیرمرد بهش گفت دخترم تو خونتون کتاب گلستان سعدی دارید؟

حمیرا گفت آره عمو میخوای چیکار؟ پیرمرد بهش گفت از این به بعد هر وقت میای اینجا با خودت بیارش من روزی یکی دو خط بهت یاد میدم که بتونی بخونیش.

و اینجوری بود که کلاس گلستان خونی حمیرا راه افتاد و هر روز که میرفت اون پیرمرد با یه مداد ُ ً ُ  رو براش میزاشت که بتونه از روش بخونه باهاش تمرین میکرد.

این گلستان خوندن خیلی تجربه قشنگی بود براش. ولی تو خونه لو نمیداد که داره یاد میگیره گلستان بخونه. چون فکر میکرد اگه برای بقیه هم این تجربه قشنگ باشه دوباره اون مجبوره گلستان خوندن رو دوست نداشته باشه چون بقیه دوست دارن.

همون تجربه ای که سر میوه و مرغ داشت. یا یه ترس دیگه ای که داشت این بود اگه به مامانش بگه که داره گلستان یاد میگیره مامانش داداشش رو هم باهاش بفرسته که گلستان یاد بگیره و اینجوری دیگه به اون کیف نمیده.

تو فکرش بود داداشش بچست دیر یاد میگیره این پیرمرده هم معتاده حوصله نداره اگه داداشش بیاد خنگ بازی در بیاره این پیرمرد زود خسته میشه و میگه دیگه بهش گلستان خوندن یاد نمیده و این بازی جذاب و قشنگ براش تموم میشه. واسه همین تو خونه هیچجوره نم پس نداد.

هربار حمیرا ظرف غذارو به اون آقا میداد اون آقا ظرف رو میگرفت و تشکر میکرد و خیلی سریع و با ولع اون غذا رو میخورد و تمومش میکرد. حتی بعضی موقع ها ازش میپرسید نمیتونی بازم غذا بیاری خیلی گشنمه؟ حمیرا اونجا بود که گرسنگی واقعی رو دید. اونجا بود که فهمید وقتی اون سیره یه سری آدم هستن که گرسنه ان.

تو خیابونا سعی میکرد به آدما نگاه کنه ببینه کی گرسنست کی سیر و سعی کنه این افراد رو از هم تشخیص بده. هر چی بیشتر سعی کرد آدمای گرسنه رو تشخیص بده حس میکرد نباید اونقدر که همیشه سیر میشه سیر بشه و از اون به بعد اکثرا دیگه غذاشو کامل نمیخورد.

اگه یه چیزی رو زیاد میخورد و سیر سیر میشد عذاب وجدان میگرفت انگار مغزش بهش میگفت تو چرا اینقدر سیری وقتی میدونی این همه آدمی که گرسنشونه تو خیابونن؟

وقتی بچه هایی رو میدید که سر چهارراه ها دارن کار میکنن، اونقدر ناراحت نمیشد که آدمای بزرگ رو میدید اوضاع خوبی ندارن. فکرش این بود اون بچه ها نمیفهمن بدبختن. تا وقتی که نمیفهمن خیلی درد نمیکشن، ولی اون آدم بزرگا میفهمن بدبختن و این بد بود. به مامانش میگفت کاشکی آدما نفهمن بدبختن. تو دلش دعا میکرد حتی اگه خودشم اوضاعش خراب شد هیچوقت نفهمه که بدبخته.

حمیرا هم باهوش بود هم مادر پدرش درساشو باهاش تمرین میکردن، به همین واسطه سال ۵ام دبستان آزمون تیزهوشان داد و شد رتبه ۱۵ تو تهران و برای دوره راهنمایی رفت مدرسه تیزهوشان.

دوران راهنمایی

با شروع دوران راهنمایی مادرش بچه سوم و خواهر حمیرا رو به دنیا آورد. البته که خیلی آسون نبود این قضیه. مادرش کولیت روده داشت و زایمانش خیلی سخت بود. جالبه بدونید تو این قصه با یه عالم بیماری آشنا میشید. کولیت روده یه بیماری عجیبه که توی تحقیقات و پرس و جوها، من رسیدم به اینکه ژنتیک،‌ ضعف سیستم ایمنی بدن، استرس و اضطراب و تغذیه و داروهایی که مصرف میکنیم.

علائم این بیماری هم، اسهال و یا یبوست شدید. دلدرد و دلپیچه و دردای عجیب غریبه.

خب تصور کنید حاملگی که خودش یه سری از این علائم رو تو دلش داره ترکیب بشه با کولیت روده. همزمانی کولیت با درد های زایمان خودتون تصور کنید  چه حجمی از درد رو به مادر تحمیل میکنه. 

این وسطا اوضاع مالی و کسب و کار پدر هم به مشکل خورد و شرایط طوری شد که افسردگی هم اومد سراغ مادرش و شد غوز بالا غوز.

اما نکته جالب این بود که حتی تو همین شرایط هم حمیرا عشق رو بین پدر مادرش میدید. با اینکه هیچ کدوم حال روحی خوبی نداشتن و مادر با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکرد و نمیتونیست مثل قبل باشه، ولی پدرش با وجود مشکلات مالی و بدهکاریش مثل پروانه دور مادرش میچرخید و سعی میکرد نیازهاشو برطرف کنه.

خواهرش که به دنیا اومد بخاطر شرایط جسمی و روحی مادرش تقریبا با حمیرا بزرگ شد و بیشتر از اینکه بغل مامانش باشه بقل حمیرا بود. 

اینجا ها بود که دیگه اون پیرمرد کارتن خواب هم از محل حمیرا اینا رفت و حمیرا دیگه اون آقارو ندید ولی با اون آقا یه خاطره خوبی از پیرمردهای کارتن خواب تو سرش شکل گرفت. بعد اون آقا، تصویرش از افراد کارتن خواب آدمای تحصیل کرده و باسوادی بود که از بد روزگار و اینکه خانوادشون طردشون کردن به این وضعیت افتادن و واقعا حقشون نیست که این شرایط روداشته باشن.

تو مدرسه حمیرا از این شر ها بود که دور از چشم همه شر بود و جلو چشم بقیه یه جوری برخورد میکرد انگار که از این کارای بچه های دیگه بیزاره.

 پله های مدرسشون ارتفاع و طول کمی داشت، یه جوری که وقتی دورخیز میکرد از روی ۸تا پله میپرید بعد وقتی فرود میومد لیز میخورد و میرسید دم در حیاط بلند میشد میرفت تو حیاط به کارش میرسید. 

ناظم میدرسه که چندباری موقع انجام این حرکت دیده بودش اوایل با چشم غره، بعد که دید با چشم غره راه به جایی نمیبره و چش تو چشش اینکار رو میکنه، رفت بهش گفت حمیرا جان تو که درس‌ات اینقدر خوبه اینقدر با ادبی اینقدر انشاهای خوبی داری ریاضیت خوبه مگه میمونی که اینجوری میپری آخه؟ 

تو انسانی دخترم چرا عین میمون رفتار میکنی؟ چرا تو حیاط میشینی کف زمین، چرا بعد زنگ تفریح اینقدر خاکی میشی که انگار تو جنگل بودی؟ چرا به خودت احترام نمیزاری؟ اون نیمکت هارو برای شما اونجا گذاشتیم که بشینید روش نه اینکه بری کنار نیمکت بشینی رو زمین.

چندین بار این تذکر ها اتفاق افتاد و دیدن نه تذکر افاقه نمیکنه. زنگ زدن خونشون به مامانش گفتن خانم این دختر شما از  رو پله ها میپره کارای عجیب غریب میکنه ما بارها بهش تذکر دادیم دیگه بریدیم خودتون باهاش صحبت کنید. اگه آسیب ببینه پای خودتونه، ما مسئولیتی قبول نمیکنیم.

مامانش که این حرفارو شنید حمیرا رو صدا کرد و بهش گفت حمیرا، مدیریت زنگ زده گفته از رو پله ها میپری و لیز میخوری تو اینجور کاری میکنی؟

حمیرا حاج و واج تو چشمای مامانش نگاه کرد و گفت مامان مگه من میمونم که این حرکتارو بکنم؟ اصلا مگه یه بچه با جثه من میتونه از رو ۸تا پله بپره و سر بخوره؟ مامان من اگه این کارو بکنم یا دست و پام میشکنه یا میمیرم باور میکنی حرفاشونو؟ 

مامانش هم میگه آره دخترم حتما چون درست خوبه اینا با تو دشمنی دارن ولش کن.

مادرش دیگه چیزی نگفت و روز بعد زنگ تفریح حمیرا که دوباره رسید به این پله ها دوروبرشو دید وقتی مطمئن شد خبری از ناظم مدرسه نیست دورخیز کرد و پرید و تا فرود اومدنش موفقیت آمیز بود، همین که سعی کرد تعادلشو حفظ کنه و لیز بخوره، دید مامانش با ناظم وایساده بودن تو راهرو پایین پله ها و داشتن نگاهش میکردن. 

حمیرا خیلی آروم لیز خورد و با یه لبخندی داشت مامانشو میدید که لیز خوردنش تموم شد و وایساد.

مامانش از رو خجالت یه سری تکون داد و به ناظم گفت هر کاری دوست دارید باهاش بکنید و جا گذاشت رفت.

سال سوم راهنمایی بود که دوباره کار و بار باباش اکی شد و اوضاع مالیشون به روال قبل برگشت و حال روحی مادرش هم بهتر شد.

تو راهنمایی شر بازی زیاد داشت ولی اتفاقای مهم که مسیر زندگیشو عوض کرد از سال دوم دبیرستان براش رخ داد.

دوران دبیرستان

تو دوران دبیرستان یه اتفاق جذابی براش رخ داد که کمتر تو خانواده های ایرانی میبینیم، البته ای کاش خیلی بیشتر ببینیم.

هفته اول سال دوم دبیرستان، بابای حمیرا یه شب شروع کرد باهاش صحبت کردن و گفت دخترم تو دیگه بزرگ شدی و باید زندگی کردن تو جامعه رو تجربه کنی. از امروز به بعد اجازه داری با دوستات بری بیرون بگردی و خوش بگذرونی و تجربه کسب کنی. فقط حواست باشه کجاها میری، و اگه ازت سوالی پرسیدم، دروغ به من نگو. هر اتفاقی بیوفته اگه راستش رو به من بگی با هم حلش میکنیم.

حمیرا تا اون موقع فقط بلد بود درس بخونه و این شرایط جدیدی که توش قرار گرفته بود واسش بدجوری قفل بود. حتی تا حالا دلش هم نخواسته بود تنهایی یا با دوستاش بره بیرون و این براش یه چیز جدید بود.

اون شب نشست فکر کرد ببینه دلش میخواد چیکار کنه یا کجا بره. حسابی که فکر کرد و در و دیوار اتاق رو نگاه کرد دید دلش بدجوری برای پدر بزرگش تنگ شده. دوست داشت بره ببینتش. همون پدربزرگی که اسم مهتاب رو براش انتخاب کرده بود و تابستونا همیشه میرفتن روستا پیششون بهشون سر میزدن.

اما خب وسط سال تحصیلی بود و نمیشد بره روستا. یه خورده که فکر کرد با خودش گفت پا میشه میره کهریزک بخش سالمندان. آدمای اونجا رو میبینه و باهاشون حرف میزنه شاید دلتنگیش بر طرف شد.

حمیرا عاشق پیر مردا بود. از اون پیرمرد کارتن خواب گرفته تا هر پیر مرد دیگه ای که میدید.

با خودش تصور میکرد میره اونجا و با پیرمرد و پیرزنای تو کهریزک که همه دور همدیگه هستن و خوش میگذرونن صحبت میکنه و کلی ازشون انرژی و روحیه میگیره و برمیگرده خونه.

از باباش پول گرفت و رفت بلیط مترو خرید و راه افتاد رفت کهریزک که بره بخش سالمندان.

خیلی خوشحال و خندون رسید به کهریزک و لحظه شماری میکرد بره با بابابزرگا و مادربزرگای کهریزک همصحبت بشه و اونا براش قصه تعریف کنن و اون غرق قصه ها بشه. اما وقتی پاشو گذاشت تو بخش سالمندان دید اکثر این سالمندان تنها بودن و از کار افتاده. 

دقیقا برعکس چیزی که اون از پدربزرگ خودش تو ذهنش بود. توقعش این بود با مرد و زن های مسن سر خوش و خندون طرف باشه ولی این اتفاق نیوفتاد. 

کل مدتی که اونجا بود حالش بد بود و داشت گریه میکرد. سعی میکرد جلوشون گریه نکنه ولی وقتی از هر اتاق میومد بیرون تو فاصله رسیدن به اتاق بعدی اشکش جاری میشد و قبل رفتن تو اتاق بعدی صورتشو پاک میکرد.

ناراحت بود از اینکه چرا این آدما تنهان. چرا خانواده هاشون تنهاشون گذاشتن. چرا حمیرا نمیتونه کاری براشون بکنه که حال روحی این آدما بهتر بشه؟ و کلی عذاب وجدان دیگه.

سندرم حمیرا و خانه سالمندان

دوباره سندرم مسئولیت پذیریش زده بود بالا و حس میکرد اینکه این آدما تنهان تقصیر اونه که کم کاری کرده و حواسش نبوده و باید یه کاری بکنه. اما بعد اتاق ۵ام ۶ام گریه امونشو بریدو و کنترلش دیگه دست خودش نبود.

وقتی دید حالش بده تصمیم گرفت به چرخیدن تو بخش ادامه نده و از کهریزک بیاد بیرون.

موقعی که داشت از بخش سالمندان بیرون میومد از اینکه تو اونجا گریه کرده بود هم خجالت میکشید.

تا مترو هی خودخوری میکرد، وقتی رسید تو مترو با خودش گفت ببین اگه میخوای وقتی میای اینجا بزنی زیر گریه و حال این بنده خداهارو بد کنی برو خونت دیگه دیگه هم این دوروبرا پیدات نشه. اما اگه میتونی حالت خوب باشه و حال اینارو هم خوب کنی از این به بعد پاشو بیا اینجا.

تا هفته بعد هر روز به سالمندا فکر میکرد که چیکار میتونه بکنه که حالشون خوب بشه. تصمیم گرفت جلوی گریه اش رو بگیره و بره تو یکی از اتاقا شروع کنه باهاشون حرف زدن و از زندگیشون بپرسه.

روز موعود رسید و حمیرا راه افتاد رفت کهریزک و خیلی خودشو کنترل کرد که جلوی بقیه گریه نکنه. همینجوری شروع کرد با آدما صحبت کردن و دید یه خانمی تو اون اتاقه که رو تخت انتهای اتاق بود، و خودش داشت پاهاشو ماساژ میداد. 

همینجوری که حمیرا داشت با یکی از سالمندا حرف میزد، رفت پیش اون خانم و گفت مادرجان میخوای من ماساژ بدم؟

اون خانوم هم اینور اونور رو نگاه کرد و گفت زحمتت نیست دخترم؟

حمیرا هم گفت نه و شروع کرد به ماساژ دادن. همینجوری که داشت حرف میزد و پای اون خانم رو میمالید یکی دیگه تختا گفت دخترم چقدر صدات قشنگه یه دهن برامون بخون.

حمیرا تا اون موقع هیچ وقت سعی نکرده بود بخونه و صداشو تو جمع برای آواز تست نکرده بود. 

شعری هم یادش نمیومد که بتونه بخونتش. واسه همین گفت من بلد نیستم بخونم. اون خانم گفت منم نگفتم خواننده ای که گفتم بخون. گفت آخه چی بخونم؟ گفت وقتی میای صدای پات هایده رو بخون. حمیرا گفت من آخه بلد نیستم شعرشو، تا حالا نشنیدمش. 

همین که داشت میگفت تا حالا نشنیدمش یکیشون دست کرد تو کشو کنار تخت و یه کاغذ  که روش درشت درشت با یه دست خطی که مشخص بود مربوط به کسیه که لرزش دست شدیدی داره رو درآورد و کاغذ رو با دست لرزون گرفت به سمت حمیرا و گفت بیا دخترم این شعرشه، بیا بخون.

حمیرا کاغذ رو گرفت و بدون ریتم درست شروع کرد شعر رو خوندن. یکی دو بیت اول رو خیلی پرت خوند.

ولی کم کم بقیه باهاش همراهی کردن و بالاخره اون آهنگ رو خوند و تموم شد و کل اتاق براش دست زدن. مشخص بود دارن کیف میکنن از اینکه یکی اومده براشون میخونه.

خلاصه با همین آهنگ خوندنو دست زدن و ماساژ دادن دست و پا سالمندان اون روز گذشت و وقتی داشت از اونجا میومد بیرون خوشحال بود. حس سری قبل رو نداشت. احساس میکرد تونسته یه کاری برای این سالمند ها بکنه و قلبش آروم شد.

وقتی رسید خونه رفت تو کامپیوتر آهنگ سوغاتی هایده رو پیدا کرد و شروع کرد گوش دادن. اونقدر گوش داد و همزمان باهاش خوند که حفظ شد و ریتمشم دستش اومد. 

دفعه بعد که رفت کهریزک رفت تو درگاهی کهریزک وایساد شروع کرد شومنی که سلام، بیاید، حمیرا اومده، بیاید اینجا، اینجا خیلی خوش میگذره، جمع شید. چقدر اینجا همه آدما باحالن و انواع بازار گرمی ها برای جمع کردن سالمندا تو سالن و بیرون آوردنشون از اتاقشون. بجز سالمندای اونجا، آدمایی هم که رفته بودن سر بزنن به سالمندا، دورش جمع شدن و حمیرا گفت میخوام براتون آواز بخونم.

با اعتماد به نفس کامل شروع کرد آهنگ سوغاتی رو خوندن و وقتی تموم شد همه شروع کردن دست زدن و خیلی خوششون اومده بود. گفتن بازم بخون و حمیرا هم کم نیاورد و دوباره همین آهنگ رو خوند.۶ بار همین آهنگ رو براشون خوند و اونا هم جوری با لذت گوش میدادن که انگار دفعه اوله که داره این آهنگ رو میخونه. 

همونجا شروع کرد با اونایی که بیشتر اجتماعی بودن حرف زدن و اسمت چیه عمو و کم کم باهاشون آشنا شد و این شروعی بود برای دوستی حمیرا با آدمای تو کهریزک.

همین لا لوها بارها شده بود وقتی میشینه رو تخت که دست و پای سالمندارو ماساژ بده، دست و پاش خواب برن و بعد نیم ساعت دوباره اکی بشه.

همه بهش میگفتن کم خونی داره و بره آزمایش بده ولی حمیرا جدی نمی گرفت و سعی میکرد بیخیالی طی کنه.

یه روز تو مدرسشون اعلام کردن که موسسه خیریه محک دمپایی لازم داره و اگه بچه ها و خانواده هاشون قصد کمک دارن میتونن هر مبلغی دوست دارن به مدرسه بدن و پولا که جمع شد دمپایی بگیرن براشون، یا اگرم خواستن خودشون میتونن مستقیم کمک کنن.

حمیرا که اینو شنید اومد خونه به باباش گفت بابا محک دمپایی میخواد میشه بهم پول بدی، ببرم کمک کنم که بتونن دمپایی بخرن؟

باباش گفت تو میخوای کار خوب بکنی من پولشو بدم؟

حمیرا خیلی حالش گرفته شد با خودش گفت بابامه دیگه. باید بهم پول بده. ولی بعد چند دقیقه با خودش گفت راست میگه ها، اون که نباید پولشو بده، خودم باید پولشو بسازم. نشست فکر کرد که چیکار میتونه بکنه و داشت تو کمدای خونرو چرخ میزد، که ۲تا باکس ۵۰ تایی سی دی خام پیدا کرد. 

با خودش گفت با این سی دی ها چیکار میتونه بکنه؟ تصمیم گرفت آهنگایی که گوش میکنه رو روی سی دی رایت کنه و ببره بفروشه و با پولش بره برای محک دمپایی بخره.

۲روز کارش این بود که ۱۰۰تا سی دی رو رایت کنه و روز سوم ۲تا باکس سی دی رو با یه پتو مسافرتی برداشت و با مترو رفت دم دانشگاه تهران.  پتوشو پهن کرد، سی دی هارو دونه دونه گذاشت تو پاکت و چید رو پتو.

همزمان هم عین این وانت های میوه فروشی داد میزد، بدو اینور بازار، سی دی گلچین آوردم براتون، بهترین آهنگای سال، گلچین حمیرا. هر چی خودم دوست دارم براتون زدم گوش کنید عشق کنید. انگار داره مثلا میوه دستچین میفروشه.

اولین مشتریاش چندتا دانشجو پسری بودن که از دانشگاه اومده بودن بیرون. رسیدن پیشش و گفتن چه دختر خوشگلی اومده اینجا داره فروشندگی میکنه. 

حمیرا یه نگاه عاقل اندر صفی کرد به اون پسرا و گفت شما به من با این همه سیبیل و ابرو میگید خوشگل؟

چجوری به نظرتون من خوشگلم. همین حرف سر صحبت و دوستی رو باز کرد و اون پسرا هم وایسادن دم بساط حمیرا تا دوستاشون از دانشگاه میومدن بیرون، مجبورشون میکردن که از حمیرا سی دی بخرن و تقریبا تو ۲ ساعت ۱۰۰تا سی دی رو فروخت و ۲۰۰ هزار تومن پول گذاشت تو جیباش.

اون موقع ساندویچ فلافل ۲۰۰تا تک تومن بود. تازه با نون اضافه. خودتون حساب کنید چند تا دمپایی میشد با ۲۰۰ تومن خرید.

بساطشو جمع کرد و از اون پسرا هم خدافظی کرد و به قول خودش عقلی کرد برگشت محل خودشون دمپایی خرید که ارزونتر باشه.

تقریبا یه نصف گونی دمپایی شد و از همونجا دوباره با مترو و گونی دمپاییا راه افتاد رفت سمت محک و دمپایی هارو داد بهشون اونا هم باهاش یه عکس گرفتن و ازش تشکر کردن.

براش خیلی حس خوبی بود. احساس قدرت میکرد از اینکه از هیچی تونسته یه کاری بکنه و به یه سری آدم کمک کرده.

پایان سال دوم دبیرستان گفتن میخوان شاگرد اولای مدرسه رو ببرن اعتکاف.

اعتکاف چیه؟ اعتکاف یه مراسم دینی و مذهبیه که معمولا توی مسجد جامع هر شهر و به قصد عبادت و راز و نیاز با خداوند برگزار میشه.

طبق چیزی که شنیدم اینجوریه که به شما یه جا اندازه یه رخت خواب میدن و اونجا باید نماز بخونی و عبادت کنی و شب هم همونجا بخوابی.

تو مدت حضور تو این مراسم هم افراد روزه هستن و قوانین و شرایط خاصی داره که باید رعایت کنن و به افرادی که تو این مراسم هستن هم میگن معتکف.

من دفعه اول که شنیدم یاد ویپاسانا افتادم. خواستم بگم اگه شما هم یاد ویپاسانا افتادید بدونید که از لحاظ ساختاری خیلی متفاوت هستن با همدیگه این دو مراسم.

برگردیم به قصه.

تو مدرسه گفتن شاگرد اولای مدرسه میتونن برن مراسم اعتکاف و حمیرا هم با اینکه اصلا آدم دینداری نبود و تو خانوادشون هم بحث دین اصلا جاری نبود و هیچ کدوم از اعضای خانوادش تا حالا اعتکاف نرفته بودن، گفت میخواد بره و این مراسم رو تجربه کنه.

با بقیه همکلاسیاش رفت به مراسم اعتکاف و جاشونو پیدا کردن و مستقر شدن و شروع کردن به راز نیاز. نیم ساعتی که گذشت حس کرد این مراسم خیلی براش تکراری شده و یه جوری داره همه چیز میگذره که انگار نمیتونه شرایط رو تحمل کنه.

همینجوری که با نا امیدی نشسته بود و خیره شده بود به عکسای شهدای رو دیوار دید یه خانم مسنی نمیتونه از جاش بلند شه. پاشد رفت پیشش گفت مادر چی شده کمک میخواید. اون خانم گفت دخترم میخوام برم دستشویی ولی سختمه راه برم میتونی کمکم کنی؟

حمیرا چشاش برق زد. گفت معلومه که میتونم کمکت کنم. و این شروعی بود برای سرویس دهی حمیرا به همه آدمای اونجا و البته بازتابی از سندرم مسئولیت پذیری.

اسما قرار بود حمیرا بره اونجا که با خودش و خدای خودش خلوت کنه، ولی دید که تو این خلوت خیلی بهش خوش نمیگذره و وقتی حال بهتری داره، که به آدمای دیگه کمک میکنه اونا با خودشون و خدای خودشون خلوت کنن. 

حمیرا تو طول اون مدت روزه نمیگرفت. نمازاشم درست نمیخوند ولی به همه خانم های مسنی که حس میکرد از آخرین اعتکافاشون هست و کمک لازم بودن، کمک میکرد که این آخرین اعتکاف رو کامل و جامع با بهترین حالشون طی کنن و ازش بگذرن.

جایی که حمیرا میخوابید یه بنر از عکس و مشخصات چند تا از شهدا به دیوار نصب کرده بودن. حمیرا هر شب که میخواست بخوابه یه جوری که انگار داره با اون شهیدا صحبت میکنه میگفت دمت گرم عمو مرسی که رفتی هوامونو داشتی. شبت بخیر.

هر موقع که حمیرا با عکس شهیدا صحبت میکرد و بهشون شب بخیر میگفت بقیه میزدن زیر خنده و میگفتن این دختره دیوونه شده. حمیرا هم میگفت چرا میخندید.شهیدا خیلی آدمای خفنین، اینا از زندگیشون گذشتن رفتن که ما زندگی خوبی داشته باشیم.

اما بقیه بازم به خنده شون ادامه میدادن و حمیرا هم کار خودشو میکرد و میخوابید.

روز سوم و آخر اعتکاف یه تابوت آوردن تو مسجد و گفتن این تابوت یه شهید گمنامه که تازه استخواناشو پیدا کردن و آوردن که خاکش کنن.

تنها کسی که تو این اعتکاف مدام حرف از شهیدا میزد و یادشون میکرد حمیرا بود، کل مسجد اینو میدونستن که یه دختر نوجوانی هست که هر شب با شهیدا صحبت میکنه و بهشون شب بخیر میگه.

با اومدن این شهید تو مسجد همه گفتن این معجزه این دختره و حمیرا رو بردن گذاشتنش رو تابوت اون شهید و دور مسجد اون تابوت رو میچرخوندن.

میگفتن بخاطر اینکه این دختر اینقدر با شهیدا صحبت میکرد این اتفاق افتاده.

تو اون مسجدی که بودن بخاطر کمک هایی که مدام حمیرا به افراد مسن میکرد، ازش به عنوان معتکف نمونه تشکر کردن و یه ظرف میوه خوری بهش کادو دادن.

حمیرا بدون نماز خوندن درست، بدون روزه گرفتن درست، و تقریبا بدون اعتقاد خاصی شد معتکف نمونه اون مسجد.

روز آخر پدر و مادرش اومدن دنبالش و باباش با یه نگاهه اینکه دختر چی زدی که رفتی این مراسم، نگاهش میکرد، ولی حمیرا دستاورد های خودشو داشت. 

تونسته بود کلی سندرم مسئولیت پذیریشو با کمک کردن به آدمای مختلف ارضا کنه و یه شهید رو هم از نزدیک دیده بود. البته تابوتشو و پیش خودش خوشحال بود از این تصمیمی که گرفته و کاری که انجام داده.

پروسه کهریزک رفتنش ادامه داشت. شروع کرده بود برای کسایی که درد داشتن کرم های درمانی میگرفت و میبرد با این کرما دست و پاشون رو ماساژ میداد.

یه سری که رفته بود کهریزک داشت پای یکی از خانومارو با کرم ماساژ میداد و یکی دیگه گفت حمیرا یه دهن برامون بخون. حمیرا هم با ذوق و شوق شروع کرد به خوندن و حواسش از ماساژ دادن پرت شد. بعد اینکه آوازش تموم شد همه براش دست زدن، اون خانومی که حمیرا قبلش داشت ماساژش میداد بهش گفت دخترم خوندنت تموم شد؟ 

حمیرا با ذوق گفت بله مامانبزرگ لذت بردی. اونم گفت آفرین خیلی خوب بود، بمال ننه پام درد میکنه.

حمیرا که نیشش تا بناگوشش باز بود بسته شد و همه زدن زیر خنده.

بعد این اتفاق حمیرا معروف شد به بمال کهریزک.

زمان کنکور حمیرا

داشت می رسید به نزدیکای کنکورش و حس میکرد فشار روانی زیادی رو داره تحمل میکنه به چند دلیل. درد های کولیت روده مامانش برگشته بود و دوباره حال خوبی نداشت. خواهرش خیلی احساس تنهایی میکرد و حمیرا میخواست کمکش کنه. 

از اون طرف حمیرا بخاطر اینکه درسش خوب بود باید دکتر میشد تا مامان باباشو خوشحال کنه و بشه دلخوشی مامان باباش و کلی مادربزرگ پدربزرگ که توی کهریزک هر هفته منتظرش بودن که بره بهشون سر بزنه. به همشون گفته بود دکتر میشه و میاد پیششون میشه دکترشون. 

حمیرا همیشه نقش اون آدم قویه رو بازی کرده بود که ناجی همه بود و باید هوای همه رو میداشت. دوست داشت همیشه همه رو خوشحال نگه داره و این چیزی نبود جز همون سندرم مسئولیت پذیری که عواقبش، سر جلسه کنکور، کار دستش داد.

سر جلسه کنکور سوالای عمومی رو دادن تست هارو زد و منتظر موند دفترچه سوالای تخصصی رو پخش کنن. از استرس و ترس اینکه آیا پزشکی قبول میشه و میتونه خانوادشو سربلند کنه یا نه دستش سر شد و از کار افتاد و از وحشت اینکه چرا نمیتونه تست هارو بزنه حمله عصبی بهش دست داد و از هوش رفت.

از جلسه حمیرا رو میارن بیرون و وقتی به هوش میاد دیگه وقت آزمون تموم شده بود و دختری که تیزهوشان درس میخوند و قرار بود دکتر بشه، حتی ۱دونه سوال تخصصی هم نزده بود و با کلی سلام و صلوات رشته حسابداری دانشگاه آزاد قبول میشه.

نمیتونست شرایط رو کاریش کنه و تصمیم گرفت شروع کنه به درس خوندن. فکر میکردن بخاطر استرس زیادی که روش بوده دستش سر شده و باز هم خیلی پی شو نگرفتن که پیدا کنن مشکل از کجاست.

از اونجایی که کلا نمیتونست مشغول یک کار باشه، تصمیم گرفت همزمان با درس خوندنش یه جایی هم کار کنه.

رفت یه آموزشگاه زبان و شد معلم زبان انگلیسی بچه های کوچیک. دانشگاه براش اونقدر خسته کننده بود که هیچ ذوقی نداشت. 

همه سال اولیای دانشگاه معمولا به خودشون میرسیدن، خوشگل میکردن، ولی حمیرا اصلا براش مهم نبود تو دانشگاه چه تیپی باشه و سر کلاساش هم با مانتو و لباس فرم اون موسسه آموزش زبان میرفت.

تو دانشگاه تایم بین کلاساش،‌ بعضی روزا که ۲-۳ ساعت وقت خالی داشت نمیدونست چیکار کنه.

دوستا و همکلاسیاش جمع میشدن میرفتن کافه و سفره خونه و جاهای تفریحی که این وقت خالیشونو با هم خوش بگذرونن.

حمیرا یکی دو بار رفت ولی دید بهش خوش نمیگذره و این جریان به فاز اون نمیخوره.

 شروع کرد گشتن دنبال یه جایی که بتونه حال خوبی به اون بده. اونقدر گشت و پرس و جو کرد که کجاها نزدیک دانشگاهشون هست که رسید به بهشت زهرا.

اولین تایم خالی که بین کلاساش گیر آورد با یکی از دوستاش راه افتادن رفتن بهشت زهرا و هر جایی که میدید یکی سر یه قبری نشسته و داره گریه میکنه میرفت نزدیکشون فاتحه میفرستاد دلداریشون میداد باهاشون حرف میزد و آرومشون میکرد. و دوباره نفر بعدی.

از تفریحاتش هم این بود که بره بخش شهدا و سنگ مزارشونو بشوره و تمیز کنه.

حتی شده بود چند باری بره سمت غسالخونه بهشت زهرا و خانواده هایی که اونجا تازه عزیزشونو از دست دادن و حالشون اصلا خوب نیست رو آروم کنه براشون آب قند ببره و کاری کنه یه مقدار آروم تر بشن.

انتخاب حمیرا قصه ما بین کافه رفتن و اومدن به بهشت زهرا. اومدن به بهشت زهرا بود.

داستان ساندویچ

افتاده بود تو یه روال روزانه که ترکیبی بود از کار و دانشگاه و بهشت زهرا رفتن و آخر هفته ها هم کهریزک.

یه روز که سر کار بود یکی از دوستاش شروع کرد صحبت کردن که آره ساندویچی محلمون خیلی آدم خوبیه غذاهاشم خوشمزست ولی داره ورشکست میشه. حمیرا ازش پرسید مگه میشه. غذاش خوب باشه آدم خوبی هم باشه، چرا داره ورشکست میشه؟

دوستش گفت مثی که سرمایه کارش کمه. نمیتونه نون و مواد اولیه بیشتر بخره که بتونه بیشتر ساندویچ درست کنه.

حمیرا آدرس اون ساندویچی رو تو محله خاوران گرفت و بعد کارش رفت اونجا.

با صاحب مغازه صحبت کرد و همه ۲۰تا ساندویچشو خرید و پول  ۵تا ساندویچ اضافه دیگه رو هم داد که اون آقا بتونه برای روز بعد مواد اولیه بیشتری بخره.

اون آقا خوشحال شد و ساندویچ فلافل‌ها را زد و گذاشت تو کیسه داد به حمیرا.

حمیرا دید ۲۰ تا ساندویچو هر کاری کنه خراب میشه و از دهن میوفته، شروع کرد بین آدمای تو خیابون پخش کردن. ۳-۴ تارو که داد دید دوتا کارتن خواب اونجان و رفت پیششون بهشون ساندویچ داد و با خودش گفت آدمای تو خیابون بالاخره تو خونشون غذا میخورن اما این کارتن خوابا آخرین غذای گرمی که خوردن معلوم نیست یادشون باشه یا نه، بهتره ساندویچارو بین کارتن خوابا پخش کنه.

چیزی هم که اون موقع تو خاوران زیاد پیدا میشد کارتن خواب بود. شروع کرد گشتن و به کارتن خواب ها ساندویچ میداد بعد چند دقیقه انگار که بهشون خبر رسیده بود، خودشون اومدن سراغش ساندویچ گرفتن و رفتن. آخرین ساندویچ رو که داد یه کارتن خواب دیگه از پشتش اومد گفت خانم دیگه نداری؟

حمیرا دلش ریش شد. یکی ازش کمک میخواست و اون نمیتونست کمک کنه. سندرم مسئولیت پذیریش زد بالا.

به اون آقا گفت نه عمو ندارم دیگه و اون پیرمرد رفت. از اینکه امید اون پیرمرد رو نا امید کرده بود خجالت میکشید.

همون روز با خودش گفت من که با حقوقم کاری نمیکنم هر ماه نصفشو میزارم که به کارتن خواب ها غذا بدم.

هفته بعد حقوقشو که گرفت رفت ماکارونی و روغن و سویا و رب خرید و اومد خونه با کمک مامانش ماکارونی درست کردن. تقریبا ۳۰ پرس ماکارونی شد. ظرف کرد و برد که پخش کنه.

مادر پدرش خیلی بهش گفتن خطرناکه خودت تنها نرو پخش کنی و این حرفا، ولی به قول خودش دنیا کار خودشو میکنه، حمیرا هم کار خودشو میکنه.

دوباره رفت خاوران و این بار بیشتر دنبال خانمهای کارتن خواب بود تا یه اتفاق مشابه دوباره افتاد.

آخرین ظرف غذارو که داد یه خانم دیگه اومد جلو گفت دخترم دیگه نداری؟

دوباره همون حال قبل بهش دست داد.

گفت نه، دیگه ندارم، ولی هفته بعد دوباره میام پیشتون.

دید این کمک کردن به آدمایی که شاید هفته ای یه وعده غذای درست حسابی بخورن خیلی بهش میچسبه و دنبال این بود بتونه به کارتن خواب های بیشتری کمک کنه.

تو پیج اینستاگرامش که کلا ۲۰۰ نفر تک و توک آشنا بودن، پست گذاشت که میخوام واسه کارتن خواب ها غذا درست کنم و بینشون پخش کنم اگه دوست دارید بیاید همراه شیم.

پیغاما بهش شروع شد.

همه میپرسیدن چیکار میتونیم بکنیم اونم گفت هر چیز اضافه ای که تو خونتون دارید و استفاده ندارید مثل عدس نخود ماکارونی برنج لوبیا و هرچی که میشه باهاش غذا درست کرد رو بیارید براشون غذا درست کنیم ببریم بخش کنیم، و شروع شد.

کم کم میومدن دم خونشون هر کی یه چیزی براش میاورد. یه سری شماره حساب ازش گرفتن پول براش زدن و یه سری حتی گفتن اگه کمک واسه پختن و پخش کردن هم لازم داری هستیم.

و اینجوری بود که حیاط خونشون تبدیل شد به آشپزخونه ای، برای پختن غذای کارتن خواب ها. پنجشنبه ها دور هم جمع میشدن غذا درست میکردن و شبش هم میرفتن پخش میکردن.

وقتی همسایه ها همراه شدن، گارد مادر و پدرش موقعی که دیدن اینقدر آدم دارن میان کمک کنن کمتر شد.

از حقوقش میزد و بعد که کم کم تعداد پرس های غذا بیشتر شد رفتن سمت خاوران و هر جایی که میدیدن کارتن خوابی هست، بهشون غذا میداد.

تو دوران اوجشون به ۱۶۰۰ پرس غذا هم رسیدن، که با کمک رفیقای جدیدش بین کارتن خواب ها پخش میکردن.

حمیرا از همون روز اول که ساندویچ بین کارتن خواب ها پخش کرد، دوست داشت بتونه حداقل یکی از این کارتن خواب هارو از دام اعتیاد نجات بده. واسه همین مدام تو فکرش بود که چیکار میتونه بکنه.

معمولا تو این پروسه پخش کردن غذاها میرفت با این آدما همصحبت میشد و حرفاشونو میشنید ازشون میپرسید که چیا لازم دارن و یه سریاشون میخواستن ترک کنن ولی نمیتونستن. یه سری پول کمپ رفتن نداشتن یه سری از مسیری که توش بودن راضی بودن یه سری دوست داشتن بتونن یه حموم برن و خودشونو بشورن و چیزایی که میخواستن اکثرا تو این وادی بود.

#هم صحبت شدن با کارتن خواب ها از زبون حمیرا

توی شوش یه خیابون هست به اسم خیابون انبارگندم. اونجا همه کارتن خواب های قدیمی هستن و انگار جدید بین خودشون راه نمیدن. اونجا خیلی خیابونش قشنگه. من میرفتم اونجا غذا پخش میکردم. میرفتم اونجا و اونجا زن زیاده. انگار امنیت زن کارتن خواب اونجا زیاده.

یه شب رفتم یه خانمی رو دیدم داشت هروئین میکشید گفتم سلام غذا میخوری؟ گفت نه ممنون سیرم. خیلی برام جالب بود. کلا کارتن خواب ها خیلی خفنن. اگه سیر باشن اضافه تر غذا نمیگیرن.

دوباره هفته بعد رفتم پیشش گفتم غذا میخوری گفت اره. منتظر موندم بیاد بگیره ولی نیومد. گفتم نمیای بگیری. گفت میبینی که دارم میکشم. پیاده شدم رفتم بهش غذا دادم. دفعه سوم که رفتم گفتم خیلی خوشگلی ها. نمیخوای ترک کنی. گفت تو هم مثل بقیه ای؟ وعده بدی بعد ببریم صیغه م کنی برای این و اون؟

گفتم نه اومدم که واقعا ترکتون بدم. من رایگان میبرمتون. ترکتون میدم. کار بهتون میدم. یه کاری میکنم که از این وضعیت در بیاید. گفت اسمم آزاده ست. گفتم باشه اسم منم حمیراست اگه دنبالم بودی اسمم اینه.

هفته بعدش مریض شدم و نرفتم. نگو این اومده دنبالم که من ببرمش ترکش بدم. هفته بعدش که رفتم اون نبود و بقیه بهم گفتن منتظر بوده ترکش بدم. خلاصه هفته بعدش که رفتم باهام اومد. بردمش خونمون. خداروشکر اون روز مامانم خونه خالم بود. دوش گرفت. بعد هم بردمش ترک.

ترکش هم طول کشید چون مصرفش زیاد بود. سه تا سنت بود. سنت یعنی اینکه تو وقتی میخوای ترک کنی ۲۸ روز طول میکشه که بهش میگیم یه سنت. هر مواد فرق داره سنتش.

شوهر آزاده دزد بوده. خود آزاده پرستار بود و درس خونده بود و کارش درست بود. تو بیمارستان کار میکرد و شوهرش چون دزد بود و افتاده بود زندان و سر همین آزاده مجبور بود زیاد کار کنه و سر همین شیفت شب بمونه و به پیشنهاد یکی از همکاراش برای بیدار موندنش میره سراغ شیشه.

انقد شیشه میکشه که معتاد میشه و بچه رو هم عمه بچه میبره و پدر آزاده هم بیرونش میکنه از خونه و میشه کارتن خواب. 

خلاصه ترک که کرد رفتیم پسرشو از عمش گرفتیم و بعدشم همون مرکز ترک موند و پرستار اونجا شد. یه خونه براش اجاره کردیم نزدیک کمپ. طلاقشم غیابی از همسرش گرفت و الانم خیلی عالی داره زندگی میکنه.

 

وقتی دید بعضی از این کارتن خواب ها آرزوشونه حموم کنن و لباس تمیز بپوشن، تصمیم گرفت به کسایی که کمکش میکنن اعلام کنه اگه لباسی دارن که سایزش بزرگ و کوچیک شده و استفاده نمیکنن، بیارن براش و بتونه به این کارتن خواب ها لباس تمیز بده بپوشن ولی قبلش لازم داشت بفرستتشون حموم.

به ذهنش اومد ۲تا وانت کرایه کنه. تو یکی منبع آب بزاره و تو اون یکی دوش آب و دور وانت رو پرده بکشه که کارتن خواب ها بتونن توش حموم کنن. 

با همین ایده حموم سیارشو راه انداخت.

از اون طرفت رفت با چندتا خشکشویی تو محلشون صحبت کرد و بهشون توضیح داد چرا میخواد این کارو بکنه، اونا هم قبول کردن که رایگان شستشو لباسارو براشون انجام بدن ولی گفتن اتو نمیزنن براشون. 

لباسای شسته شده رو میگرفت و خودش و بعضی دیگه از خانومایی که گفته بودن کمکش میکنن اتو میزدن و آماده میکردن برای کارتن خواب ها.

حموم سیار رو که راه مینداختن، وقتی این کارتن خواب ها خودشونو میشستن، حمیرا لباسای کهنشونو ازشون میگرفت و لباس های تمیزی که آماده کرده بودن رو بهشون میداد که بپوشن.

لباسای قبلیشونم میبردن یه جایی تو بیابون رو هم میریختن و آتیش میزدن تا بیماری های مختلفی که این آدما با خودشون حمل میکنن و تو لباساشون هست رو به کسی با این لباسا انتقال ندن.

سال دوم دانشگاه کارشو عوض کرد. از آموزشگاه اومد بیرون رفت یه شرکت کامپیوتری تو بخش فروشش فعال شد که به ازای میزان فروش پورسانت میگرفت.

کارش اونجا خیلی خوب بود. هم زیاد تلاش میکرد هم خوب پول در میاورد. حتی تو تایمای استراحتش هم کار میکرد. بعد چند ماه اونقدر کارش خوب بود که یه روز رئیسش بهش یه پیشنهادی داد. گفت اخلاصی من خیلی از کارت راضی ام و میخوام که اینجا بمونی و کار کنی و دوست دارم رشد هم بکنی. 

اگه حاضر باشی یه تعهد محضری ۳ساله به من بدی که تو این شرکت بمونی و کار کنی من در ازاش، آشنا دارم، هزینه هاتو میدم و میفرستمت غیر حضوری رشته mba تو دانشگاه آکسفورد بخونی. دوست داری این کارو بکنیم؟

حمیرا هم که کاملا با این شرایط اکی بود این موضوع رو قبول کرد و یه تعهد محضری داد و پروسه تحصیلش به صورت غیر حضوری شروع شد.

زندگی داشت خیلی خوب میگذشت براش. همزمان هم حسابداری تو دانشگاه آزاد میخوند هم غیر حضوری mba، شغل خوبی داشت درآمدش خوب بود. پنجشنبه ها به کارتن خواب ها غذا میداد. جمعه ها میرفت کهریزک، وضع خانواده و مامان باباشم روبراه بود، فقط همچنان گه گداری دست و پاش خواب میرفت که همه بهش میگفتن کم خونی داره و آزمایش بده اونم پشت گوش مینداخت.

شروع داستان ام اس

یه سری که داشت میرفت دانشگاه از تاکسی پیاده شد و اومده که از روی جوب بپره و بره برسه به در دانشگاه.

عزم پرش گرفت، خیز برداشت، و فکر کرد پریده، ولی پاهاش جم نخورده بودن و بخاطر اینکه حالت خم شدن رو گرفته بو افتاد تو جوب. پاهاش قفل شده بودن و نمیتونست جم بخوره و از جوب بیرون بیاد.

بقیه کمکش کردن و از جوب آوردنش بیرون ولی دیدن همچنان نمیتونه پاشو جم بده.

از اینجا به بعد رو دوباره بگم برای اپیزود اول قبل اینجا یه پاگرد داشت اونو حذف کن

بردنش بیمارستان که چک کنن آسیبی ندیده باشه. دکتر براش آزمایش و ام آر آی نوشت، تو این مدت با حمیرا صحبت میکرد و اونم از کارهایی که داره میکنه و اینا میگفت بهش تو همون چند دقیقه ای که پیش دکتر بود خیلی با هم صمیمی شدن. 

یه ام آر آی داد بعد یه آمپولی بهش تزریق کردن و دوباره ام آر آی داد و بعد اینکه دکتر نتیجه ام آر آی هارو دید دو زد تو سر خودش و گفت تو نباید این بیماری رو میگرفتی.

پایان داستان

خب رسیدیم به پایان اپیزود اول از این قصه ۳ قسمتی.

خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودید. امیدوارم لذت برده باشید. اپیزود دوم روز بعد از انتشار این اپیزود منتشر میشه و برای شنیدن در دسترستون هست.

اول اپیزود به یه کمپین اشاره کردم. واقعیت اینه که من یه کمپین حمایت از راوی رو راه انداختم برای خرید تجهیزات، که بتونم با حمایت های شما و مبلغی که جمع‌آوری میشه تجهیزاتم برای تولید محتوا رو تکمیل و به روز کنم.

 یه سری از تجهیزاتی که الان استفاده میکنم مستهلک شده و پروسه تولید رو بخاطر ضریب خطا و کند بودنشون به شدت پایین میارن. یه سری از وسایلی که استفاده میکنم رو هم از دوستام قرض میگیرم و چیزایی رو هم که پیدا نمیکنم اجاره میکنم. و این پروسه بار فکری و هزینه ای رو روی دوش من گذاشته که سرعتم رو میگیره و کندم میکنه.

تو فکرش بودم بتونم با حمایت شما مبلغی که برای خرید تجهیزات جدید لازمه رو جمع کنم و این تجهیزات رو بخرم. من این درخواست رو چند وقت پیش توی اینستاگرام از شنونده های خارج از کشور انجام دادم و تقریبا یک سوم عددی که برآورد کرده بودم جمع شد. ولی تکمیل نشد واسه همین گفتم اینجا دوباره درخواستمو مطرح کنم.

هیچ اجباری برای این حمایت نیست. هیچ دینی گردن شما نیست و صرفا اگه از شنیدن راوی لذت میبرید و براتون جذاب بوده و دوست دارید تولیدش ادامه دار باشه محبت میکنید اگه از ما حمایت مالی کنید.

اگه خارج از ایران هستید از طریق پی پل و اگر داخل ایران هستید از طریق حامی باش میتونید ازمون حمایت کنید اگر هم براتون سخته توی اینستا بهمون پیغام بدید تا شماره کارت مستقیم براتون ارسال کنیم.

لینک های دسترسی هم توی کپشن اپیزود هست.

این نکته رو هم بگم، هر موقع که به مبلغ مورد نیاز رسیدیم من توی اینستاگرام اطلاع رسانی میکنم و این صحبت هارو از اپیزود حذف میکنم و کمپین رو میبندم که کسی اضافه تر برای حمایت از این کمپین چیزی واریز نکنه.

ممنونم از اینکه مارو گوش میدید و به دوستاتون معرفیمون میکنید. این برامون خیلی ارزشمنده.

ممنونم از شرکت سبز گلسار تولید کننده محصولات  آرایشی بهداشتی مارال  که اسپانسر این اپیزود بودن.

توی اپیزود بعد قراره در مورد بیماری حمیرا بشنوید و با شخصیت های زیادی آشنا بشید. وقت رو تلف نکنید و همین الان اپیزود بعد رو دانلود کنید که قصه بشینه به جونتون.

تو اپیزود بعدی منتظرتونم

۲.۳ ۳ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x