Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
46-فرهاد ایرانی 2 - پادکست راوی

۴۶-فرهاد ایرانی ۲

43-فرهاد ایرانی 2

وقتتون بخیر

این قسمت چهل و ششم راوی و بخش دوم از داستان سریالی فرهاد ایرانیه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود بهمن ماه ۰۲ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتیوب موزیک بشنوید.

اگه بخش اول این قصه رو نشنیدید لازمه بدونید که با گوش دادن به این اپیزود ممکنه متوجه خیلی از اتفاقات نشید و برای فهمیدن جریان قصه و لذت بردن بیشتر از این داستان، لازمه که اپیزود های این سریال رو به ترتیب از اول بشنوید.

این قصه به صورت سریالی ۵شنبه هر هفته منتشر میشه.

ممنونم که برای معرفی ما به دوستاتون وقت میزارید.اینجوری ما هم صحبت و همفکرای بیشتری پیدا میکنیم و دنیامون قشنگ تر میشه.

میخوام تشکر کنم از کسایی که تو کمپین خرید تجهیزات از ما حمایت کردن و کمکمون کردن تجهیزاتمونو به روز کنیم و بتونیم محتوای با کیفیت تری منتشر کنیم.

دم همتون گرم امیدوارم بهترین ها براتون اتفاق بیوفته. 

توی اپیزود اول تا اینجا شنیدید که مامان فرهاد تصمیم گرفت برای اینکه فرهاد در آینده نگه تو برای شنوایی من کاری نکردی گوش فرهاد رو عمل کنه و یه گوش پروتزی براش بزاره.

خیلی خب، بریم به ادامه قصمون برسیم.

شروع داستان

یکماه گذشت و دکتر تجویز کرده بود که فرهاد خیلی حرکت نداشته باشه و به یه سیستم عجیبی سرش باند پیچی بود.

اما خب فرهاد اصلا گوشی نداشت که بخواد گوش بده و همش تو کوچه داشت فوتبال بازی میکرد.

یکماه گذشت و برای معاینه قبل عمل دوباره مامان و فرهاد راه افتادن رفتن دکتر که دیدن جا تره و بچه نیست.

یه عالمه آدم دم مطب اون دکتر جمع شده بودن و پلیس هم بوده. مثی که اون آقا از خیلیا پول عمل رو پیش پیش گرفته و از کشور خارج شده. مثل فرهاد اینا که همه هزینه های عمل و پروتز گوش رو پرداخت کرده بودن ولی خبری از گوش نبود.

یه چیزی رو لازم اشاره کنم. خیلیا ممکنه بعد شنیدن اپیزودهای راوی بگن ای بابا این دکترا که همشون یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌شونه. ولی واقعاً می‌دونیم که اینجوری نیست و ما به خیلی از دکترا می‌تونیم اعتماد کنیم.

داستان وقتی حاد میشه که ما بیایم از رو اتفاقاتی که برای شخصیت‌های پادکست راوی افتاده بخوایم همه دکترا رو بسنجیم.این کار به کل اشتباهه. چرا؟ 

دکترای خوب که تعدادشونم اصلاً کم نیست کارشونو درست انجام دادن و مشکلی پیش نیومده و همه چی حل و فصل شده رفته جلو .

ما تو راوی معمولاً قصه اونایی رو می‌گیم که یه دردسری ایجاد کردن. اصلاً اگه دردسری ایجاد نمی‌کردن که قصه به وجود نمی‌اومد که ما بخوایم در موردش صحبت کنیم.

نمی‌دونم دقت کردین یا نه هویت خاطره‌های مختلف معمولاً از یک دردسر یا یه کار اشتباه میاد. شما فرض کنید من رفتم دکتر دکتر بهم دارو داده خوب شدم خب اوکی من اینو نمیرم واسه کسی تعریف کنم که ولی اگه بر اثر خوردن دارویی که اون دکتر بهم داده مثلاً چشم چهار تا بشه اینو همه جا میگم.

اینا رو گفتم که هوشیارش باشید و همه دکترا رو با یه چوب نزنید. 

مامان فرهاد وقتی فهمید اون دکتر کلاه بردار بوده همونجا نشست و شروع کرد به گریه کردن.

تقریبا ۳ماه هر روز میرفت در مطب اون دکتر که یه خبر جدیدی بگیره ولی هیچ خبری نبود. و بعد این مدت دیگه نا امید شد و به کارش ادامه نداد.

فرهاد خیلی ناراحت بود ولی وقتی میدید مامانش از اون بیشتر ناراحته و دنبال کاراشه خیلی خودشو بروز نمیداد که مامانش بیشتر ناراحت نشه.

سر این داستان هم دوباره فرهاد اعتماد به نفسش اومد پایین و از اونجا بود که دیگه موهاشو بلند کرد تا گوشاش دیده نشه.

تابستون واسش پلی استیشن خریده بودن که سرگرم بشه و فرهاد هم عاشق بازی کردن با کنسول شده بود و تو تایمایی که نمیتونست بره تو کوچشون بازی کنه و خونه بود; یا داشت پلی استیشن بازی میکرد یا تمرین ساز میکرد.

فرهاد تک فرزند بود و خانوادش هم خیلی پیشش نبودن مجبور بود با این چیزا خودشو سرگرم کنه.

تو مدرسشون میدونستن که فرهاد سنتور میزنه و برای برنامه های مختلف فرهاد با یه پسر همسن خودش که اون تنبک میزد میرفتن برنامه اجرا میکردن و نکته جالب این جریان این بود که سال بعد تو یه مجله ای که اون مدرسه برای افتخارات هر سالشون منتشر میکردن عکس فرهاد و دوستش که تنبک میزد رو انداخته بودن و گفته بودن ما همچین دانش آموزان هنرمندی داریم.

فرهاد با دیدن این عکس یاد خاطره‌ای افتاد که اون رو توی مدرسه ثبت نام نمی‌کردن،ولی حالا شده بود جزو افتخارات مدرسه.

این دو نوازی سنتور و تنبک، به همراه دوستش، ترغیبش کرد که اون هم تنبک یاد بگیره.

از دوستش کمک گرفت و شروع کرد یاد گرفتن ضرب و تنبک و چون دیگه تو سنتور حرفه ای شده بود تمرین سنتور رو کنار گذاشت و پیگیر، تنبک رو شروع کرد.

تو تنبک اونقدری پیشرفت کرد که خودش سنتور می‌زد ضبط می‌کرد صدای ضبط شده رو پلی می‌کرد و روی اون صدای ضبط شده تنبک می‌زد و یه جورایی با خودش دونوازی می‌کرد.

تا قبل این اتفاق هر موقع می‌خواستن یه مهمونی برن میزبان به مامان فرهاد می‌گفت که به فرهاد بگید سنتور شم با خودش بیاره.

اولین مهمونی که بعد این دو نوازی فرهاد رفت به جای سنتور با خودش تنبک برد و یه ضبط میزبانشون که دید فرهاد تنبک آورده گفت سنتورت کو پس. ما به مهمونا گفتیم تو سنتور می‌زنی.

فرهادم بهشون گفت نگران نباش من هم سنتور می‌زنم هم تنبک.

فرهاد نوار ضبط شده رو گذاشت تو ضبط و شروع کرد روی ریتم اون تنبک زدن و حتی یه جاهایی پاسکاری و تکنوازی بین سنتور و تنبک هم وجود داشت.

فرهاد ۱۴ ساله بود که پدربزرگش آلزایمر گرفت و تقریبا بعد ۶ ماه هم فوت کرد. روحشون شاد.

بعد از فوت پدربزرگش فرهاد هم کلاً ساز رو می‌ذاره کنار و درسش هم افت می‌کنه. پدربزرگش یکی از کسایی بود که فرهاد رو همونجوری که بود پذیرفته بود و دوستش داشت خیلی هم تو خونواده حمایتش می‌کرد.

فوت پدربزرگش فرهاد و یاد همه غم‌هایی که تا حالا تجربه کرده بود افتاد اینکه دو سال از همکلاسیاش بزرگتره به خاطر اینکه مدرسه ها  ثبت نامش نمی‌کردن. اینکه آدما به خاطر صورتش ازش می‌ترسیدن و نمی‌تونست با کسی درست ارتباط بگیره.تجربه دو تا عمل سخت و بی‌نتیجه‌ای که تا اون موقع داشت و خیلی چیزای دیگه‌. 

ساز رو گذاشته بود کنار و به خاطر یه سری اتفاقاتی که تو خونشون جریان داشت خیلی دوست نداشت تو خونه باشه.

از مدرسه که برمی‌گشت دوچرخه‌شو سوار می‌شد می‌رفت تو پارک‌های اطراف و محله‌های مختلف دوچرخه سواری و برای خودش مانع‌های مختلف رو در نظر می‌گرفت و رد می‌کرد. 

خیلی دوست داشت بتونه با دوچرخه حرکات نمایشی انجام بده. مثلاً رو چرخ عقبش وایمیستاد و  مانع‌های مختلف می‌پرید یا از پله‌های پارک ملت با دوچرخه میومد پایین. 

این تمرین‌های دوچرخه سواری کمکش می‌کرد که تو اون لحظه باشه و از فکر و خیالش دور بشه.

تا اینکه یه اتفاقی براش میوفته 

#داستان تصادف با دوچرخه از زبون فرهاد

خب من خیلی آدمی بودم که دوچرخه سواری دوست داشتم و عاشق دوچرخه سواری بودم. شیطون هم بودم و مدام با دوچرخه اینور اونور میرفتم.

یکی از این روزها داشتم از شریعتی داشتم میومدم پایین به سمت یخچال. یهو یه پیکان جلوم زد رو ترمز و داشت مسافر سوار میکرد. خلاصه با چرخ جلو داشتم میرفتم تو پیکان. من تنها چیزی که به ذهنم اومد این بود که دوچرخه رو بگیرم به سمت بالا.

یه دور روی سقف ماشین ملق زدم و دماغم محکم خورد به کاپوت و داغون شدم. بیدار شده بودم و فقط دنبال دوچرخه م بودم که دیدم نصف شده. راننده نامردی نکرد پول چراغ پشتش رو که شکونده بودم رو گرفت و منو رسوند خونه.

از حیاط رفتم تو. لباسم پر خون بود. صورتم رو کامل شستم و عادی رفتم خونه و عادی رفتار کردم. داشتم حرف میزدم و از پشت پرت شدم و رفتیم بیمارستان.

اونجا دیدن فکم ترک خورده و بعدش دماغم هم خرد شده. زمان زیادی عمل کردم و خیلی درد کشیدم. خلاصه کلی درد کشیدم و این شد عمل سال ۷۲.

 

چند وقتی از این جریان گذشت و داییش که تو ساختمونشون، همسایه‌شون بود، تصمیم میگیره که به انگلیس مهاجرت کنه.

دختر دایی فرهاد ارگ می‌زد و تو روزای آخر قبل از رفتنشون یه چیز رو در مورد ارگ به فرهاد یاد داد.

دخترش بهش یاد داد که توی ارگ و پیانو یه دست ملودی می‌زنه و یه دست آکورد و جلوش چند تا آهنگ رو زد تا فرهاد با نحوه کارکرد این ساز آشنا بشه.

در نهایت داییش اینا رفتن و خونه و وسایل و همه چیشون، توی طبقه سوم ساختمونشون موند.

فرهاد که کرم یاد گرفتن ارگ رو داشت قایمکی کلید خونه داییش رو از خونه مادربزرگش میپیچوند و می‌رفت تو خونه داییش و پای ارگ دختر داییش می‌شست و شروع به تمرین می‌کرد.

از بین آهنگ‌هایی که دختر داییش تمرین می‌کرد نوار آهنگ خواب‌های طلایی رو پیدا کرده بود و برای اینکه تمرین کنه اون آهنگ رو پخش می‌کرد و سعی می‌کرد مثل اون آهنگ رو بنوازه.

تقریبا یک سال طول می‌کشه تا بتونه صحیح و خطا کنه و جای نت‌ها رو پیدا و توی نواختن اون آهنگ تبحر پیدا کنه.

بعد یک سال داییش از انگلیس برمی‌گرده تا یه سری کارهایی که توی ایران داشته رو انجام بده و یه سری از وسایل خونشون رو هم با خودش برگردونه انگلیس .

یکی از اون وسایل ارگ دخترش بود. یه شب که داییش داشت وسایلشونو بسته‌بندی می‌کرد و برای رفتن آماده می‌شد فرهاد رفت خونشون و گفت دایی میشه قبل از اینکه ارگ رو با خودت ببری من یه آهنگ باهاش بزنم.

داییش که درگیر بسته‌بندی وسایلش بود گفت باشه مشکل نداره بزن.

فرهاد شروع می‌کنه آهنگ خواب‌های طلایی رو می‌زنه. داییش فکر نمی‌کرد که فرهاد بلد باشه ارگ بزنه و فکر می‌کرد فقط می‌خواد بیاد بازی کنه. وقتی فرهاد شروع کرد آهنگ خواب‌های طلایی رو عین خودش زدن داییش بغض کرد و آهنگش که تموم شد ازش پرسید تو کی یاد گرفتی اینجوری ارگ بزنی؟

و فرهاد برای داییش توضیح میده که این مدت که شما نبودید من قایمکی میومدم اینجا و تمرین می‌کردم.

 وقتی داییش می‌فهمه که اون بدون معلم تونسته به این مهارت برسه بهش میگه تو لیاقت این ساز رو داری.

این ساز پیش تو باشه و من نمی‌برمش.

فرهاد تو پوست خودش نمی‌گنجید و انگار رو ابرا بود یه جورایی موتور پیشرفت تو زندگیش از اونجا روشن شد.

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود ویپاده

ویپاد یه ترا بانکه که بدون چک و سفته، توی چند دقیقه بعد از افتتاح حساب، بهتون تسهیلات  میده.

در اصل ویپاد، اسم شعبه تمام دیجیتال بانک پاسارگاده که می‌تونین همه کارای بانکی‌تونو آنلاین باهاش انجام بدین.

از افتتاح حساب تا دریافت تسهیلات؛ همه اش با گوشی موبایل

بعد از افتتاح حساب توی ویپاد، کارت بانکیتون رایگان میاد در خونتون.

یه امکان خیلی جذاب ویپاد تسهیلاتیه که به شما میده و با خوشحسابیتون، خودتون میتونید مبلغ تسهیلاتتون رو بالاتر ببرید. بازپرداختشم شما انتخاب میکنید که یکجا باشه یا تو چند مرحله.

برای اینکار کافیه گوشیتون رو بردارید اپ ویپاد رو نصب کنید یا از وب اپلیکیشنش، یه حساب برای خودتون بسازید و کارت فیزیکیتون رو بگیرید.

بعد این کار میتونید تو هر ساعت و مکانی از ویپاد تسهیلات بگیرید.

برای اطلاعات بیشتر لینک سایت و اینستاگرامشون رو تو توضیحات اپیزود گذاشتم.

ادامه داستان

ارگ که وارد زندگی شد بازی کردن با پلی استیشن رو کم کم کنار گذاشت و تقریبا روزی ۸ ساعت ساز می‌زد و تمرین می‌کرد

دبستانش تموم شد و برای شروع راهنمایی دوباره مامانش داستان داشت تا بتونه فرهاد رو جایی ثبت نام کنه. 

بازم همون بهونه‌های قدیمی و باز هم توی فکر رفتن مادر فرهاد برای اینکه بتونه یه تغییراتی توی ظاهر فرهاد بده 

سه ماه تابستون رو درگیر بود و در نهایت موفق میشه فرهاد رو  یه مدرسه خوب ثبت نام کنه. 

دوباره همون داستان‌های پذیرفته نشدن توی دبستان براش اتفاق افتاد اما این بار یه تفاوتی داشت.

اینجا از دبستان بیشتر مسخره می‌شد و دانش‌آموزا نترس‌تر شده بودن و تو روش هر چیزی که دوست داشتن رو می‌گفتن.

وقتی رفتن سر کلاس این بار جلوی کلاس ننشست و رفت نیمکت یکی مونده به آخر نشست به قول خودش بچه‌های ته کلاس با مرام‌تر بودن و راحت‌تر پذیرفتنش.

جلوی فرهاد یه پسری نشسته بود که انزو صداش می‌کردن. انزو برخلاف بقیه نگاهی که به فرهاد داشت یه نگاه پر از تحقیر و تخریب نبود.

همین باعث شد که فرهاد بخواد با انزو دوست بشه 

#تعریف پروسه دوست شدن فرهاد با انزو 

انزو اسمش محمدرضا هم بود. من یکی مونده اخر نشسته بودم و اون جلوی من بود. به واسطه اینکه مسخرم نمیکرد و بچه ارومی بود باهاش دوست شدم. براش شعر نوشتم. درست یادم نمیاد چی بود.اونم ادامه شعر رو نوشت. کم کم از همین راه ها باهاش دوست شدم.

مادر انزو منو دید و گفت با این دوست باش و کمک کنی مشکلی نداره ثواب میکنی. دیدش این بود. من تا الان که ۳۸ سالمه باهاش دوستم و هنوز دوستیمون هست.

 

انزو از اون همکلاسی‌هایی بود که همه دوست داشتن باهاش صمیمی باشن.

مخصوصاً از وقتی که انزو آهنگ خوند و آهنگش روی سی دی و با بلوتوث توی اون دوران معروف شد. 

سال دوم راهنمایی بود که دوباره داییش برای یه کاری برگشت ایران.تو خونه نشسته بودن که داییش زنگ زد و درو باز کردن و داییش اومد تو به فرهاد گفت پاشو برو با یه سری وسایل دم در اونا رو بیار تو. فرهاد خیلی بی‌حوصله رفت دم در و دید جعبه مانیتور فلت رون ال جی ۱۷ اینچ، کیس و یه جعبه دیگه بقیه وسایل کامپیوتر بود.

فرهاد که این تجهیزاتو دید دلش خواست که مال اون باشه ولی حدس می‌زد که داییش برای کسی دیگه گرفته. 

وسایلو آورد تو خونه و داییش بهش گفت ببر بذار تو اتاقت اینجا وسط راه جا می‌گیره.

صبح روز بعد داییش بهش گفت میز کامپیوتر داری؟ فرهاد گفت نه. و داییش رفت بیرون و عصر با میز کامپیوتر برگشت و میز رو بردن تو اتاقش و گفت این کامپیوترو وصل کن بلدی؟

کیس آماده بود و فقط باید کابلاشونو وصل میکرد. دیده بود دوستاش کامپیوتر داشتن و میدونست چجوری باید راش بندازه. با کامپیوتر هم کار کرده بود ولی خب اون موقع ها تازه داشت داشتن کامپیوتر تو خونه ها جا میوفتاد.

فرهاد که منگ بود و باورش نمیشد داییش برای اون کامپیوتر خریده باشه گفت آره بلدم، شروع کرد کامپیوتر رو وصل کردن و روشنش کردن.

داییش وایساد بالا سرش و گفت فرهاد این کامپیوتر یه وسیله بازی نیست. این یه دنیای جدیده که جلوته. نشین باهاش بازی کنی و آهنگ گوش کنی. خودتو به دنیا وصل کن.

فرهاد هم گفت خیالت راحت و داییش که از اتاق رفت بیرون شروع کرد به بازی کردن با بازی های دیفالت ویندوز. 

تا صبح از خوشحالی نخوابید و اومدن کامپیوتر تو خونشون براش شد یه دریچه جدید که بتونه ارتباطاتش رو گسترش بده.

سال دوم راهنمایی بود که یه زنگ ورزش بخاطر یه تعطیلیi تق و لق که یه سری فکر میکردن تعطیله و یه سری نه. یه تعدادی از دانش آموزا نیومده بودن و زنگ ورزش کلا با فرهاد ۱۲ نفر بودن.

تیم کشی کردن و۶ به ۵ شدن. فرهاد اصلا لباس ورزشی نپوشیده بود چون هیچ موقع تو زنگ ورزش کسی باهاش همبازی نمیشد.

#خاطره زنگ ورزش ها

همیشه زنگ ورزش هامون من لباس خیلی ساده میپوشیدم و چون اعتماد بنفس نداشتم و فقط داشتم نگاه میکردم کاری نمیتونستم بکنم. من همیشه نگاه میکردم.

یه روزی بود تعداد کمی بودن بچه ها و خیلیا نیومده بودن. همه دنبال آدم بودن و کسی منو بازم راه نمیداد. منو کشیدن و من رفتم دروازه وایستادم و کسی نتونست بهم گل بزنه. کم کم دید بچه ها نسبت بهم خوب شد و همه اینطوری بودن بازیم خوبه.

کم کم از تیم ضعیف رفتم تو تیم قوی. لباسم خوب شد و اعتماد به نفسم خیلی بالا رفت.

 

تو مدرسه بچه ها دیگه مسخرش نمیکردن ولی خیلی هم با فرهاد صمیمی نمیشدن و ارتباط نمیگرفتن.

سال سوم راهنمایی داشت تو حیاط تمرین رقص پا مایکل میزد که یکی از همکلاسی هاش اومد نزدیک و با دقت دیدشو بعدش گفت چقدر خوب رقص پا میزنی و خودش شروع کرد رقصیدن و فرهاد هم از از مدل رقصیدنش خوشش اومد و با هم دوست شدن.اون پسر اسمش آرین بود و یه تفاوتی با همه بچه های مدرسه داشت. 

آرین فرهاد رو یه با تعجب و ترس نگاه نمیکرد. واسش فرهاد یه آدم کاملا معمولی بود که داشت میرقصید و اونم دوست داشت باهاش دوست بشه. نگاهش خیلی عادی بود. همون نگاهی رو داشت که خانواده فرهاد بهش داشتن. این حس رو بعد چند وقت با باقی دوستاش هم تجربه کرده بود،‌ ولی تو نگاه اول این حجم از پذیرش نشون از یه تفاوت بزرگ بود.

چند روز بعد آرین فرهاد رو دعوت کرد خونشون. فرهاد هم دعوت رو پذیرفت و رفت خونشون .

نکته جالب این بود که اون مهمونی خونوادگی بود و هیچ کدوم از بچه‌های مدرسه اون شب اونجا دعوت نبودن.

فرهاد که وارد خونشون شد با استقبال آرین مواجه شد و رفتن تو و اونجا متوجه شد که آرین یه برادر  داره که مبتلا به سندروم دان هست .

اینجا یه چراغی بالای سر فرهاد روشن شد و اون این بود که چون آرین از بچگی با یه تنوع متفاوت از آدما مواجه بوده به خاطر همین بوده که پذیرش فرهاد و دوست شدن باهاش براش سخت و عجیب غریب نبوده و خیلی سریع این اتفاق صورت گرفته و اونا با هم صمیمی شدن.

اینجاها دیگه اوج تصورات بزرگ خودش و انکار خانوادش بود. 

هر چند روز یه بار آرین به فرهاد می‌گفت بیا بریم بیرون بچرخیم بریم کافه ولی فرهاد می‌گفت کار دارم یه بار آرین ازش پرسید خب چیکار داری که همیشه میگی وقت ندارم؟

فرهادم که تو اوج تصوراتش بود گفت دارم آهنگسازی یه سریالی رو انجام میدم که در مورد قصه زندگی منه و اسمش فرهاده

این قصه‌ای که داشت می‌گفت یکی دیگه از اون چیزایی بود که خودش باورش کرده بود ولی از نظر بقیه خالی بندی بود. 

فرهاد با یه سری از دوستاش مثل انزو می‌خواست بره یه هنرستانی که از سال اول دبیرستان یا بهتر بگم از سال اول هنرستان شروع می‌شد اما مدیر اون هنرستان به هیچ عنوان راضی نشد فرهاد رو ثبت نام کنه به همین دلیل مامانش فرهاد رو توی یه دبیرستان عادی ثبت نام کردن.

تو همون سال اول اونقدر از لحاظ روحی درب و داغون شد و نمره‌های درسیش پایین اومد که برای سال دوم مامانش به هر ضرب و زوری شده بود اون رو توی هنرستان رشته گرافیک ثبت نام کرد. 

منظورم از ضرب و زور دعوا و پرونده رو میز کوبیدن و قشقرق بود. 

تا اینجا تقریباً متوجه شدید که ذات فرهاد یه جوری بود که خیلی به هنر علاقه داشت و خب از وقتی که رفت توی رشته گرافیک دوباره نمراتش بالا رفت و حال روحیش هم بهتر شد .

پسرخاله فرهاد کلاس گیتار می‌رفت و بعضی اوقات میومد خونه مادربزرگش.

 خونه مادربزرگ فرهادم که یه طبقه بالاتر از خونه خودشون بود و معمولاً وقتی پسر خالش میومد خونه مادربزرگش فرهاد هم می‌رفت اونجا و با هم صحبت می‌کردن سرگرم می‌شدن.

یه بار پسر خاله‌اش از کلاس گیتار اومد خونه مادربزرگشو وسایلش رو پهن کرد و شروع کرد تمرین کردن بعد نیم ساعت یه کاری براش پیش اومد و از خونه رفت بیرون.  تو کل مدتی که پسر خالش داشت تمرین می‌کرد فرهاد داشت گیتار زدنش رو می‌دید و یه خاطراتی براش زنده شد یادتونه تو بچگی یه گیتار اسباب بازی برای فرهاد خریده بودن؟

از همون موقع فرهاد تو فکرش بود که گیتار یاد بگیره ولی به خاطر شرایط خونه و تصمیمات پدربزرگش موقعیتش پیش نیومده بود که گیتار بخره و آموزش ببینه تمرین کنه.

اینجا بهترین موقعیتی بود که می‌تونست یه گیتار واقعی دستش بگیره و بزنه و ببینه که چه حس و حالی داره.  گیتار پسر خالش رو برداشت و شروع به نواختن کرد اوایل بیشتر  صدای دیلینگ دیلینگ میومد  و موسیقی معنی‌داری نواخته نمی‌شد.

یاد گرفتن گیتار

وقتی دید تونسته تو دو ساعت به صورت ابتدایی گیتار زدن رو یاد بگیره تصمیم گرفت یه گیتار بخره و شروع به تمرین کنه تا حرفه‌ای بشه.

ولی کسی بهش پول نمی‌داد به خاطر همین پلی استیشنش رو فروخت و با همون مبلغ یه گیتار خرید و شروع کرد به تمرین گیتار.

یک سال پیش سعید مدرس آموزش گیتار دید و انقدر تمرین کرد که دستاش پینه پینه.

یکی از معلمای هنرستانشون که میدونست فرهاد گیتار میزنه و میدید دستاش پینه بسته و همش در مورد ساز با همه صحبت میکرد میگفت کلاسای اونو که زنگ آخر بود نمونه و زودتر بره خونه و به معشوقش یعنی گیتار برسه.

اگه براتون سواله چجوری زودتر از هنرستان میرفت بیرون همونجوری که برای منم سوال بود فرهاد بهم توضیح داد که هنرستانشون اصلا نظم و قانونی نداشت و کسی هم کاری به کار کسی نداشت. یعنی اگه بچه ها سر کلاساشون هم نمیرفتن کسی متوجه نمیشد.  و هر موقع دوست داشتن میتونستن بپیچن از اونجا.

 

دو سالی از تمرین های مداوم گیتارش گذشته بود که تصمیم گرفت شروع کنه به آموزش گیتار رفت کارت ویزیت چاپ کرد و بین دوستا و فامیل پخش کرد و گفت که من آموزش گیتار میدم که خیلی با استقبال بقیه مواجه نشد.

فرهاد همچنان دوستای هنرستانش رو داشت با انزو هم خیلی صمیمی‌تر شده بود. انزو یه آهنگ خونده بود و اون آهنگ از طریق سی دی و بلوتوث که توی اون دوران رایج بود معروف شده بود.

 معروفیتش در حدی بود که هر هفته دو سه شب مهمونی دعوت بود.

 توی این مهمونیا فرهاد رو هم با خودش می‌برد.

فرهادم توی این مهمونیا تمام توانشو می‌ذاشت و هر سازی دستش می‌رسید می‌زد تا بتونه اون توجهی که می‌خواد رو بگیره و آدما اون رو فقط به خاطر ظاهرش قضاوت نکنند.

انزو بعد چند تا مهمونی انزو بهش گفت که فرهاد شرمنده من نمی‌تونم دیگه تو رو ببرم مهمونی.

دوست دارم با هم بریما خیلی هم باهات حال می‌کنم ولی داستان اینه هر جایی که میریم بعد اینکه تو رو می‌بینن می‌ترسن و به من میگن اگه دیگه قراره با فرهاد بیای لطفاً نیا.

این موضوع چیز جدید و عجیب غریبی برای فرهاد نبود.  ولی خب تو اون دورانی که دوست داشت مرکز توجه قرار بگیره و به خاطر توانایی‌هاش تحسین بشه بقیه داشتن به خاطر صورتش،  چیزی که خودش یک درصد هم توانایی کنترلش رو نداشت، قضاوت و از جمع طردش می‌کردند. 

کنار گذاشته شدن از مهمونی‌های دوستانه و همزمانیش با یه سری اتفاقات دیگه‌ای که توی زندگی فرهاد داشت می‌افتاد و دوست نداره در موردش صحبت کنه،‌ اونو وارد یه فاز افسردگی  شدید کرد که دیگه پیشرفت کردن و هنر و زندگی براش هیچ ارزشی نداشت و فقط نگاه می‌کرد که زندگی چه جوری می‌گذره. 

فرهادی که توی خونه ساز از دستش نمی‌افتاد فقط تو اتاقش می‌خوابید و صبح‌ها به زور مادرش میرفت مدرسه و برمیگشت خونه.

حال روحیش خیلی داغون بود حس می‌کرد هیچکس تو این زندگی برای اون ارزشی قائل نیست خانواده‌اش و دوستاش هر کدوم به فکر خودشون بودن و کاری به فرهاد نداشتن. بدجوری احساس تنهایی می‌کرد تا اینکه به از بین صحبتای دوستاش با یه چیزی آشنا شد.

فرهاد بالاخره یه راهی پیدا کرد برای اینکه بتونه به واسطه کامپیوتر با دنیای بیرون ارتباط بگیره و اون چی بود یاهو مسنجر. 

احتمالاً مخاطب پادکست راوی باید یاهو مسنجر رو بشناسند ولی اگه از نسل جدید هستید و خیلی ازش آشنایی ندارید یه کوچولو توضیح میدم.

یاهو مسنجر یه نرم‌افزاری بود که توی دوران خودش یه چیزی در حد اینستاگرام یا فیسبوک بود. بیشتر هم برای چت کردن و ارتباط گرفتن با آدمای مختلف استفاده می‌شد. یاهو مسنجر اولین نرم‌افزاری بود که از طریق اینترنت می‌شد به صورت آنی با هم مکالمه کرد مثل همه سیستم‌های پیام رسان امروزی. 

واسه این خیلی محبوب بود که این قفل چت کردن در لحظه آدما از جاهای مختلف دنیارو یاهو مسنجر باز کرد

توی محیط یاهو هر کسی یه آیدی مختص به خودش رو داشت و از طریق اون آیدی می‌تونستی اون شخص رو پیدا کنی و باهاش ارتباط بگیری اما یاهو مسنجر یه سری چت روم هم داشت .

این چت روما هر کدوم عنوان‌های مختلف و موضوعات مختلف داشت و آدما می‌تونستن توی اون هم صحبت و همفکر پیدا کنن.

توی اون دوران من یادمه پدیده ازدواج‌های یاهو مسنجری رخ داده بود. یعنی توی روزنامه‌ها خبر می‌رفت دختری از جنوب ایران با پسری از شمال ایران از طریق یاهو مسنجر دوست و با هم ازدواج کردند. 

قبل از اینکه اینستاگرام بیاد ما تیتر این عناوین زرد رو روی روزنامه‌ها و مجلات می‌خوندیم .

خلاصه یادش بخیر برای اون دوران خیلی محیط باحال و جذابی داشت.

فرهاد به واسطه آشنا شدن با یاهو مسنجر زندگیش عوض شد.

توی چت روم‌های یاهو می‌تونست بدون اینکه کسی صورتش رو ببینه با آدما صحبت کنه، نظراتشو بگه، حرف‌هاشو بزنه و شنیده بشه.

چیزی که توی زندگی عادی تجربه‌اش نمی‌کرد.

یکم که با محیط یاهو مسنجر آشنا شد عکس خودش رو به عنوان عکس پروفایلش گذاشت و دوباره هیچکس جوابشو نمی‌داد.  عکس خودشو برداشت عکس یک گل گذاشت و تو چت روم دو نفر جواب دادن.  چند روزی با عکس گل بود و عکس گل رو برداشت عکس یه پسر خوشگل را از تو اینترنت گذاشت به عنوان پروفایلش. با اون عکس به هر کسی پیغام می‌داد جواب می‌داد. 

ولی خب چون همه فکر می‌کردن اون عکس فرهاده جواب می‌دادن به خاطر همین اون عکس رو هم برداشت و یه رنگ آبی گذاشت.

فرهاد تنها و تو اوج سن بلوغش بود، تو خونه هم صحبتی نداشت و خیلی دوست داشت بتونه با آدما دوست و صمیمی بشه. و چه جایی بهتر از یاهو مسنجر.

یا مسنجر تنها جایی بود که می‌تونست دوست پیدا کنه و باهاشون ارتباط بگیره، چون دیگه کسی با دیدنش و ترسیدن ازش همون اول ازش عبور نمی‌کرد و وقت داشت حرف بزنه تا اون آدما بهتر بشناسنش و باهاش ارتباط بگیرن. می‌تونست تجربه حرف زدن از روزمرگی رو کسب کنه،  میتونست از هنرش حرف بزنه، از علاقه‌هاش حرف بزنه بدون اینکه بابت صورتش قضاوت بشه.

شروع کرد تو چت روما صحبت کردن و کم کم با کسی که هم صحبت می‌شدند پی وی پیغام می‌داد. 

اوایل مکالمشو با همون چیزهای نرمال شروع می‌کرد سلام چطوری؟ asl پلیز؟ و این حرفا.هم صحبت می‌شدند ولی دوست نمی‌شدند و یه مکالمه عادی پیش می‌رفت این چیزی نبود که فرهاد رو جذب کنه اون می‌خواست به این واسطه دوست‌های صمیمی پیدا کنه و با آدما ارتباط داشته باشه .

خیلی حرف سختیه ها.

تصور کنید شما دوست دارید با بقیه فقط حرف بزنید و دوست بشید ولی اونا وقتی شما رو می‌بینن ازتون می‌ترسن و فرار می‌کنند 

برای اینکه بتونه مکالمه رو جذاب کنه، شروع کرد به استفاده کردن از یه سری ترفندها.

مثلا تو پیغام اولی که به یک آیدی می‌داد می‌گفتش: تا حالا شده به یه غریبه اعتماد کنی؟

اکثراً توی جواب کلمه نه رو می‌خوند.  تو جواب می‌گفت می‌خوام مهم‌ترین راز زندگیمو که هیچکس نمی‌دونه رو بهت بگم. اون ذهن خیال پردازش که در موردش باهاتون صحبت کردم اینجا فعال می‌شده و شروع می‌کرد  به خیال پردازی و یک مکالمه فانتزی رو جلو می‌برد. اینجور مکالمه‌ها معمولاً برای طرف مقابل جذاب بود و جذب صحبت می‌شدند و دوباره به فرهاد پیغام می‌دادند.

گفتم بازم تاکید می‌کنم فرهاد از بس تنها بود و وقت خالی و حرف‌های نگفته داشت، فقط می‌خواست با یکی هم صحبت بشه و این هم صحبتی رو تونسته بود به واسطه یاهو مسنجر از آدما بگیره. 

فرهاد همچنان مدرسه‌اش رو گاه و بیگاه می‌رفت و بیشتر تو محیط یاهو بود.

تو همون زمانا یاهو قابلیت ویس چت و ویدیو کال را آورد این‌ها اوج تکنولوژی اون دوران بودند.

از اونجا به بعد فرهاد یه راه جدید برای صمیمی شدن با بقیه پیدا کرده بود.

وقتی باهاشون دوست می‌شد  بهشون اسم ۴ تا ساز سنتور تنبک ارگ و گیتار رو می‌گفت و ازشون میخواست از بین اونا یه کدومو انتخاب کنن.

اسم هر کدوم از اون سازها را که می‌آوردن فرهاد میکروفونش رو روشن می‌کرد و می‌شست پشت اون ساز و شروع به نواختن می‌کرد. و اکثرشون بعد  شنیدن اولین ساز می‌گفتن اگه اسم یه ساز دیگه رو می‌آوردیم چیکار می‌کردی.

و فرهادم می‌گفت خب هر کدوم دیگه رو دوست داری بگو.

و اینجوری خودش رو به آدم‌ها معرفی می‌کرد. فرهاد دوست داشت بقیه اونو به عنوان یک موزیسین بشناسند به عنوان یه آدم خلاق به عنوان یه کسی که ارتباطات اجتماعی قوی و دوست‌های خیلی زیادی داره.

اما این عناوین فقط برای دنیای مجازی بود و توی دنیای واقعی فرهاد دوستای کمی داشت.

آشنایی فرهاد با بیتا

این اتفاق ساز زدن اونقدر با آدم‌های مختلف تکرار شد که یک آیدی که خودشو بیتا معرفی کرده بود جذب ساز زدن و حرف‌های فرهاد شد.

بیتا برای اولین بار از فرهاد خواست که با هم برن بیرون و همو ببینن. فرهاد باورش نمی‌شد که بتونه روی دختر تاثیر بذاره و کاری کنه که اون آدم از اون خوشش بیاد.

وقتی این درخواست رو شنید به خاطر اینکه نمی‌خواست دروغ بگه و از این می‌ترسید که بعد دیدنش اون آدم هم جا بزاره بره به بیتا توضیح داد که صورتش به خاطر بیماریش متفاوت از صورت بقیه آدم‌هاست. بیتا اول باورش نشد ولی وقتی فرهاد یه عکس از خودش برای بیتا فرستاد اون گفت من مشکلی با صورت تو ندارم و ازت خوشم اومده. اما برای اینکه بتونم باهات ارتباط بگیرم لازمه چند روز با وبکم ببینمت ولی تو نمی‌خواد منو ببینی.

روزی در حد دو سه دقیقه فرهاد وبکمشو روشن می‌کرد و با بیتا با هم صحبت می‌کردند. بیتا هم باورش نمی‌شد که فرهاد صورتش اون شکلی باشه .

اکثر مکالمه‌هاشون اینجوری می‌گذشت که بیتا به فرهاد می‌گفت صورتتو بگیر بالا صورتتو بگیر چپ صورتتو بگیر راست بیا نزدیکتر، انگار می‌خواد صورتشو معاینه کنه.

تقریبا سه چهار روز از این ویدیو چت‌ها گذشت تا با هم توی کافی شاپ قرار گذاشتند.

این اولین قرار فرهاد با یک دوست اجتماعی دختر بود و دوستیشون شروع شد.

یک هفته دو هفته یک ماه دو ماه، با هم هم دوست بودند با همدیگه تلفنی صحبت می‌کردن کافه و سینما می‌رفتن. بیتا فرهاد رو به دوستاش معرفی کرده بود و فرهاد داشت از افسردگی که گریبانش رو گرفته بود بیرون میومد اعتماد به نفسش داشت بالاتر می‌رفت حال روحیش بهتر شده بود دوباره ساز می‌زد و همه چیز رو به بهتر شدن بود تا اینکه بعد ۶ ماه دوستی، یهو بیتا غیبش زد.

نه تو یاهو مسنجر آنلاین می‌شد نه جواب تلفن خونشون رو می‌داد. حتی مامان باباشم تلفن رو جواب نمی‌دادن.  بعد دو روز یکی از دوست‌های بیتا با فرهاد تماس گرفت و گفت بیتا و خانوادش تصادف کردن و فوت شدن.

بیتا اولین آدمی بود که فرهاد رو همونجوری که بود پذیرفته بود. ولی الان دیگه نبود. فوت بیتا فرهاد رو به افسردگی شدیدی فرو برد.

حالش خوب نبود مدرسه نمی‌رفت و واسه اینکه زمانش بگذره می‌رفت سینما یا اتوبوس سوار می‌شد و از اول خط می‌رفت تا آخر خط و دوباره اتوبوس رو سوار می‌شد برمی‌گشت به نقطه‌ای که بود. اونقدر این کارها رو تکرار می‌کرد تا ظهر بشه و برگرده خونه و بخوابه و یه غذایی می‌خورد و دوباره روز از نو روزی از نو. 

تو این برهه زمانی خانواده‌اش هم درگیر یه سری اتفاقات و جریانات بودن که فرهاد رو تحت فشار روانی زیادی قرار می‌داد. 

با انزو همچنان دوست بودن و با هم وقت میگذروندن و گه گداری هم فرهاد رو پارتی و مهمونی میبرد.

انزو دقیقاً اون چیزی بود که فرهاد دوست داشت باشه.

خوشگل و خوشتیپ و محبوب. همه دوست داشتن باهاش دوست باشن. تو چندین اکیپ مختلف بود و دوستای زیادی داشت. پارتی و مهمونی میرفت و دوست دختر داشت. 

انزو الگوش بود و دوست داشت مثل اون بشه.

دوست نداشت تواین حال بمونه و تنها فکری که اومد تو سرش این بود که خودشو دوباره با یاهو مسنجر سرگرم کنه.

دیگه یاد گرفته بود که سر صحبتو باز کنه و با بقیه صمیمی بشه از بین آدمای جدیدی که باهاشون صحبت می‌کرد دوباره با یه دختری دوست و صمیمی شد یه هفته‌ای با هم گپ می‌زدن و در نهایت قرار گذاشتن که  تو خیابون همدیگرو ببینن.

فرهاد رفت سر قرار و ۴۵ دقیقه گذشت و دید کسی نیومد. گوشیشو درآورد و به موبایل اون دختر زنگ زد و پرسید کجایی.

اون دخترم گفت اون دست خیابون تو ماشین نشستم بیا اینجا.

 فرهاد رفت اون دست خیابون و وقتی رسید به ماشین  صدای خندیدن میومد یکی می‌گفت نخندید بچه‌ها زشته. اون دختر شیشه رو داد پایین و مشخص بود که داشتن فرهاد رو مسخره می‌کردند.  اینم چیز عجیبی برای فرهاد نبود چون بارها تجربش رو داشت.

 سرشو خم کرد که تو ماشینو ببینه دید  دوتا دختر جلو نشستن و یه پسر عقب ازشون پرسید خندیدید بهم؟ خوب بود؟  لذت بردید؟

یهو لبخندشون تبدیل شد به کپ کردن جا خوردن انتظار اینو نداشتن فرهاد به روشون بیاره.

یکیشون دستپاچه گفت ما ما که به تو نمی‌خندیدیم. 

فرهاد گفت اشکال نداره من عادت دارم امیدوارم همونقدر که من مفید بودم که شما سه تا رو بخندونم شما هم همونقدر مفید باشید که حداقل یه نفر رو بخندونید و فرهاد اومد عقب و به سمت خونشون برگشت .

یا یه بار دیگه با یکی قرار گذاشته بود و اون دختر با دوستش اومده بود سر قرار.

 دو سمت خیابون وایساده بودن و تلفنی داشتن با همدیگه صحبت می‌کردند. فرهاد که می‌خواست بره اون دست خیابون بهش گفت وایسا می‌خوام اول ببینمت باهات آشنا بشم بتونم صورتتو بپذیرم. اون دختر میومد تا وسط خیابون و وقتی با دقت بیشتری فرهاد رو می‌دید دوباره برمی‌گشت چند بار خواست بیاد نزدیک فرهاد بشه و باهاش رو در رو بشه و صحبت کنه ولی نتونست برمی‌گشت همون جایی که وایساده بود و گریه می‌کرد و میگفت من ازت میترسم.

در نهایت یه شاخه گلی که برای فرهاد خریده بود رو داد به دوستش تا به دست فرهاد برسونه. 

فرهاد وقتی اون گلو گرفت شروع کرد پرپر کردنش اون دختر بهش گفت من این گلو واسه تو گرفتم تو پرپرش می‌کنی. فرهادم که حرصش گرفته بود و نمی‌خواست فقط جا بزاره بره و می‌خواست بفهمونه به طرف مقابلش که چه آسیبی بهش زده بهش گفت این گل چند خریدی؟ بیا پولشو بهت میدم برو بازم بخر، ولی تو قلب من شکوندی اونو چه جوری میشه درستش کرد؟ 

و دوباره هر کدومشون رفتن سی خودشون.

به مامانش گفته بود که داره میره سر یه قرار وقتی برگشت خونه مامانش ازش پرسید چطور بود همه چیز خوب پیش رفت؟ 

فرهادم واسه اینکه مامانش ناراحت نشه و دوباره عذاب وجدان این نیاد سراغش که چرا اون رو به دنیا آورده گفت آره عالی بود همه چیز خیلی خوب پیش رفت خیلی خوش گذشت.

و رفت تو اتاقش و رو تخت خوابید و سرشو کرد تو بالش و شروع کرد به عربده کشیدن. زار می‌زد و همه دعواهاشو بالشش می‌کرد همه گریه‌ها و جیغ هاشو تو بالشش می‌زد.

انگار بالشش تنها چیزی بود که حرفاشو می‌شنید و نمی‌شکست. تنها چیزی بود که تا آخر به حرف‌های فرهاد گوش می‌داد و حالش داغون نمی‌شد. 

شکست‌هاش داشت زیاد می‌شد و این خیلی روحیه‌اشو به هم ریخته بود.

فقط هم توی رابطه برقرار کردن شکست نمی‌خورد.  زندگیش یه جوری شده بود انگار  سرنوشت واسش فقط باخت نوشته بود.

تو خیابون که راه می‌رفت آدمو با ترس نگاش می‌کردن موقع راه رفتن ازش فاصله می‌گرفتن.

یه بار میخواست یه مسیری رو خطی سوار شه. صندلی جلو پر بود و عقب ۳تا جای خالی داشت. نشست صندلی عقب و منتظر بودن ماشین پر بشه که حرکت کنن. ۲تا خانم اومدن و میخواستن همون مسیر رو برن. فرهاد حواسش بهشون نبود. فقط دید در رو باز کردن و نفر اول 

یه پاشو گذاشت تو ماشین که بشینه تا صورتشو چرخوند و فرهاد رو دید همونو پیاده شد و رفتن عقب و تو ایستگاه وایسادن.

فرهاد هنوز خیلی خوب نمیشنید و همون سمعک هدفونی قدیمی رو داشت.راننده ماشین پیاده شد و رفت با اون خانوما صحبت کرد و اومد دم پنجره فرهاد وایساد و گفتش که داداش این خانوما می‌خوان سوار شن تو رو دیدن می‌ترسن میگن سوار نمی‌شن. اگه اشکالی نداره پیاده شو با ماشین بعدی جلو بشین برو.

فرهاد هم که کاری نمیتونست بکنه پیاده شد و اون دوتا خانم سوار شدن.

تصور کنید تاکسی جلوش وایساده یه دونه جای خالی داره و راننده میگه میرداماد یه نفر.

یه نفری که تو اون ایستگاه بود ولی نمی‌تونست سوار شه

آشنا شدن فرهاد با طراحی و کار گرافیک

سال سوم هنرستان بود که به پیشنهاد مامانش رفتن پیش یه پروفسوری که متخصص گوش و حلق و بینی بود.  از اون آقا برای گوش فرهاد مشورت خواستند که چیکار می‌تونن براش بکنن.

اون پروفسور گفت ببین من می‌تونم گوشتو سوراخ کنم و برسم به گوش میانیت ولی چون استخون‌های صورتتو درست شکل نگرفته معلوم نیست پشت سوراخ گوشت چیه ؟

به فرهاد گفت فرض کن یه خونه‌ای رو درشو باز می‌کنی در حالت عادی اگه همه چی اوکی باشه پشت در بسته نیست و مبل و کتابخونه و چیزهای مختلف رو پشت در قرار ندادن.

اما گوشتو معلوم نیست پشتش چیه من می‌ترسم اون تیکه رو سوراخ کنم و بیشتر آسیب بزنم به اون ناحیه ممکنه اصلاً پرده گوشت رو بزنم و تو دیگه نتونی همین صدا یه کمی رو هم که می‌شنوی بشنوی و به همین دلیل من اصلاً بهت پیشنهاد نمی‌کنم که این ریسک را انجام بدی. اما بهت پیشنهاد میدم یه خورده صبر کنی چون یه مدل سمکی اومده به اسم باها که برای استفاده از این سمعک اصلاً نیازی به گوش خارجی نداری. صبر کن وقتی اون اومد تو ایران از اون سمعک استفاده کن.

فرهاد و مامانشم ترجیح دادن که تا اومدن اون سمک به ایران صبر کنند.

شکست خوردن تو ارتباط‌های یاهو مسنجر براش عادی شده بود. چون درس نمی‌خوند و فقط زمان رو میگذروند ۷تا درس از سال دوم و سوم هنرستان رو تجدید شد که باید دوباره امتحان میداد و فرهاد هم کلا ولش کرد و تصمیم گرفت شروع کنه به کار کردن.

درسته که فرهاد خیلی درس نمی‌خوند و ۷ درس تجدید داشت ولی اکثر این تجدیدیا توی درس‌های عمومیش بود و درس‌های تخصصیش رو خیلی راحت و زود یاد می‌گرفت.

به واسطه رشته‌اش و خودآموز فتوشاپ تونسته بود یه مهارت خوبی توی طراحی پوستر بنر و روتوش عکس پیدا بکنه. 

شروع کرد توی نیازمندی‌های همشهری گشتن دنبال شرکت‌هایی که به طراح گرافیست نیاز داشته باشن.

شمارشونو برمی‌داشت باهاشون تماس می‌گرفت و اونا می‌گفتن لطفاً نمونه کارهاتونو ارسال کنید تا باهاتون تماس بگیریم.

 فرهادم یه سری نمونه کار که برای دلش طراحی کرده بود و یه سری‌های دیگه که برای درس‌های هنرستانش بود رو ی این شرکت‌ها می‌فرستاد و اکثراً هم باهاش تماس می‌گرفتند و می‌گفتن شما قبول شدید و لطفاً برای مصاحبه حضوری تشریف بیارید.

با دو تا از شرکت‌هایی که بهش گفتن قبول شدید برای مصاحبه حضوری تشریف بیارید  تو یه روز قرار گذاشت.

وقتی وارد شرکت اول شد منشی اونجا تا فرهادو دید گفت آقا واسه چی اومدی اینجا چیکار داری، فرهاد خودشو معرفی کرد و گفت کار فرستادم تایید دادید فرموده بودید که برای مصاحبه حضوری بیام. خانم منشی گفت نه آقا نه مرسی پیدا شده قبل شما یه مصاحبه داشتیم ایشون استخدام شدن.

فرهاد متوجه ترس اون خانم شد ولی باورش نمی‌شد فقط به خاطر ترس اون رو رد کرده باشه.

از اونجا رفت شرکت دوم برای مصاحبه وقتی رسید و درو باز کرد دید چند نفر دیگه هم منتظرند و دارن یه فرمی رو پر می‌کنند مشخص بود برای مصاحبه حضوری اومدن وارد اون دفتر شد و رفت نزدیک میز منشی و منشی تا سرشو بالا آورد گفت بله بفرمایید  فرهادم گفت برای مصاحبه حضوری اومدم فرهاد ایرانیم کارامو فرستاده بودم تایید داده بودید و فرموده بودید برای مصاحبه حضوری استخدام بیام.

اون خانمم که دوباره مشخص بود دست و پاشو گم کرده گفت استخدام نه ما استخدام نداریم حتماً بهتون اشتباه گفتن.  فرهاد که دیگه مطمئن شده بود داستان از چه قراره، تشکر و خداحافظی کرد و اومد بیرون.

وقتی اومد خونه دوباره مامانش ازش پرسید چی شد استخدام شدی فرهادم گفت نه مامان از اینا بودن که می‌خواستن کار بکشن پول ندن کارآموز می‌خواستند بیشتر نمی‌خواستن حقوق بدن واسه همین نرفتم.

یه دروغی سرهم کرد که مادرش ناراحت نشه و رفت تو اتاقش و دوباره با متکاش تنها شد و زار زار گریه می‌کرد.

دوباره بخاطر صورتش بدون در نظر گرفتن مهارت‌هاش اونو رد کرده بودن و فرهاد هیچ ایده‌ای نداشت که چه جوری می‌تونه کار کنه.

چند روزی افسرده بود ولی بعد گذشت یک هفته دوباره صفحه نیازمندی‌های همشهری رو چک کرد تا بتونه کار پیدا کنه و دوباره تبلیغ همون شرکت‌ها رو دید که باز هم دنبال گرافیست بودند. حس همون تاکسی رو داشت که جلوش وایساده بود و یه دونه جای خالی داشت و اون جای فرهاد بود ولی نمی‌تونست بشینه به خاطر اینکه اکثر آدما عقلشون به چشمشونه. 

تقریبا یکماه این پروسه ادامه داشت و تقریبا هیچ جا به فرهاد کار ندادن.

و روز به روز افسرده تر از قبل میشد.

اما چندتا اتفاق خوب افتاد.

اولیش دوست شدن فرهاد با یه دختری به اسم مستعار رعنا، از طریق یاهو مسنجر بود.

و دومیش اومدن یه پسری تو زندگیش به اسم پژمان پوشیدنی بود. 

این دو نفر به کمک هم تونستن روحیه فرهاد رو بهبود بدن و اونو از افسردگی شدیدی که توش گرفتار شده بود در بیارن.

 افسردگی فرهاد یه جوری بود که فلجش کرده بود هیچ کاری نمی‌کرد نه ساز می‌زد، نه ورزش می‌کرد، نه درس می‌خوند و نه کار می‌کرد.

فرهاد اونقدر دنبال پیدا کردن دوست می‌گشت که ارزش خودشو به ارتباطاتش می‌دید. دوستای هنرستانش همشون رفته بودن دانشگاه و فرهاد توی خونه بود. همشون اکثراً با اکیپ‌های مختلف دوستیشون رفت و آمد می‌کردن و دوست دختر داشتن.

استفاده من از کلمه دوست دختر توی این قصه مربوط به همون معنیه که توی سال ۸۳ ۸۴ ۸۵ داشت. 

الان این دسته‌بندی‌ها خیلی ریزتر شده و شما مشخصاً می‌تونید بگید که هر دوستتون چه مدل ارتباطی با شما داره. ولی خب اون موقع این نبود دیگه.

ورود رعنا و پژمان به زندگی فرهاد

برگردیم به قصه شرایط فرهاد اینجوری بود که پژمان و رعنا وارد زندگیش شدن.

یکی از معضلات بزرگ فرهاد این بود که دوست داشت بقیه باهاش عادی باشند ولی خب عادی بودن هم یه سری پیش نیازها داره. مهم‌ترین پیش نیازش اینه که اون هم از نظر جامعه عادی باشه. ولی فرهاد از نظر جامعه عادی نبود.

فرهاد دیپلم ردی بود، سرباز فراری بود، گواهینامه رانندگی نداشت، کارت ملی نداشت و همه اینا یه جوری تو هم پیچیده بود که نمی‌تونست شروع کنه به رفع کردنش. 

پژمان که ناامیدی فرهاد و دید شروع کرد فرهاد رو هول دادن برای حل کردن این مشکلاتش. فرهاد وقتی با پژمان تنها می‌شد خیلی غر می‌زد. از شرایطش می‌گفت که من اینجوریم اینو ندارم اونو ندارم بهم کار نمیدن کسی باهام دوست نمیشه و الی آخر که دیگه تقریبا دستتونه چیا بوده.

یه شب که  پژمان خونه فرهاد اینا بود بهش گفت بیا بیا غراتو بزن ببینم.  فرهادم که دنبال گوش شنوا بود شروع کرد به گفتن یه تخته وایت برد کوچک تو اتاق فرهاد بود و پژمان شروع کرد روی اون تخته تمام غرهای فرهاد رو نت برداری کردن. 

غرهای فرهاد که تموم شد تخته‌شونم پر شده بود و پژمان شروع کرد گفت ببین فرهاد تو این مدارکو نداری واسه اینکه این یکی رو بگیری لازمش اینه که این کارا رو بکنی واسه اینکه این کارا رو بکنی لازمش اینه مدارکو به دست بیاری و یه فلوچارت برای حل مشکلات اداری تحصیلی فرهاد طراحی کرد.

و جاهایی هم که می‌تونست کمکش کنه بهش گفت که خیالت راحت کمک منو داری.  مثلاً برای اینکه فرهاد بتونه دیپلمش رو بگیره پژمان رفت مدرسه‌اش و با خیلی از معلماش صحبت کرد و با هر ضرب و زوری که شد اونا رو راضی کرد که به فرهاد نمره بدم تا بتونه دیپلمش رو بگیره. 

جدا از این کارها پژمان یه پروسه روتین برای روزهاش داشت ۴ ۵ روز می‌رفت صبح‌ها توی کوه مدیتیشن می‌کرد و بعدش ورزشو مطالعه و کار و ، یه روتین روزانه جذاب.

واسه اینکه فرهاد رو یه مقدار از اون حال روحی خودش دور بکنه اون رو هم معمولاً تو این روتین خودش دخیل می‌کرد و با خودش می‌برد برای مدیتیشن صبح ورزش و مطالعه تو تایمی که خودش می‌رفت سر کار فرهاد رو می‌فرستاد سراغ کارهایی که روی تخته وایت برد براش نوشته بود. 

تو این پروسه بودن رعنا هم تاثیرگذار بود. اون هم شرایط فرهاد رو درک کرده بود بهش دلداری می‌دادو حمایتش می‌کرد برای اینکه  کارهای عقب افتاده‌اش را انجام بده و به یه روتین مناسب برسه.

 فرهاد دوباره شروع کرده بود تمرین ساز کردن و روحیش بهتر شده بود.

 بعد کلی پیگیری پژمان و درس خوندن فرهاد بالاخره تونست مدرک دیپلمش رو از اون هنرستان بگیره.

بعد یه مدتی کارت ملی اومد و همزمان اقدام کرد برای گرفتن گواهینامه و معافیت خدمت.

فرهاد هر بار که یه چیزی از روی اون تخته وایت برد پاک می‌کرد حال روحیش بهتر می‌شد حس اینو می‌گرفت که داره یه کارایی می‌کنه. حس ارزشمند بودن بیشتری می‌گرفت.  و اینچیزی  بود که بهش نیاز داشت.  به خاطر اینکه قرار بود فرهاد یه بازسازی کامل روی صورتش انجام بده. 

اپیزود های قبل رو گوش دادید که. یه آقای دکتری به مامان فرهاد گفت ببین تا ۲۰ سالگیش هیچ عمل دیگه‌ای روی صورتش انجام نده چون هر کاری کنی برمی‌گرده. درسته که مداوم دکتر میرفتن و میگشتن تا ببینن چه راهکاری دارن ولی هیچ عملی انجام ندادن.

عمل ۲۰ سالگی فرهاد

فرهاد ۲۰ سالش شده بود و از لحاظ ظاهری خیلیا نمی‌تونستن اون رو بپذیرن و خودش هم دوست داشت بتونه صورت بهتری داشته باشه و خوشگل‌ بشه.

اینجاها رفتن پیش دکتر حمید محمود هاشمی.

همون کسی که بهشون توصیه کرده بود تا ۲۰ سالگی هیچ عمل اضافه‌ای انجام ندن.

نزدیک سه ماه فرهاد برای ویزیت مراجعه می‌کرد و توی این سه ماه پروسه قالب‌گیری و عکسبرداری از فک صورت دندون و باقی اجزای صورت فرهاد انجام شد.

صورت فرهاد به قول خودش یه پروژه بود اینجوری نبود که یه مشکل کوچولویی داشته باشه و عمل کنن حل بشه.

قشنگ انگار یه پروژه بازسازی و باز طراحی صورت بود باید حسابی براش برنامه‌ریزی می‌کردن.

آقای دکتر یه ماکت از صورت فرهاد درست کرده بود و هر سری که فرهاد یه بخشی رو قالب‌گیری می‌کرد اون رو جایگزین می‌کرد روی یه ماکت دیگه بهشون می‌گفت که این بخش صورت چه اتفاقی براش باید بیفته و تبدیل به چی بشه.

و در نهایت به فرهاد توضیح داد که دو تا عمل باید انجام بشه با فاصله یک سال 

 اگه اذیت میشید از اینکه بشنوید چه تغییراتی قراره رو صورت فرهاد انجام بشه یه ۳۰ ثانیه بزنید جلو

دکتر به فرهاد توضیح داد که چون فک بالای فرهاد خیلی بزرگه توی عمل اول فکشو می‌شکونن و دو تا از دندوناشو با جاش در میارن که این فک کوچیک بشه و عقب بره تا روی فک پایینی قرار بگیره. برای فک پایین چونه بزارن. دماغش رو عمل و کوچیک کنن و پروتز گونه براش بزارن.

صحبت‌های دکتر که تموم شد فرهاد یه عکس شهرام کاشانی که پرینت کرده بود را از تو جیبش درآورد و به دکتر نشون داد و گفت دکتر میشه این شکلی بشم؟

دکتر یه لبخندی اومد رو صورتشو گفت ببین پسرم قراره بهتر شی نه اینکه شبیه یکی دیگه بشی. 

خلاصه اون یک هفته گذشت و فرهاد بستری شد. قبل اینکه بره تو اتاق عمل به خاطر حساسیت و ریسک بالای عمل خود دکتر به همراه پرستار بخش اومدن تو اتاق و یه برگه به فرهاد دادن که توش مشخصا نوشته بود ۵۰ درصد احتمال موفقیت این عمل وجود داره و ۵۰ درصد هم احتمال داره که فرهاد بمیره. به واسطه اون امضا از فرهاد رضایت گرفتن که این عمل انجام بشه. 

بعد از اینکه فرهاد اون برگه رو امضا کرد اون رو روی صندلی چرخدار گذاشتن و بردن توی آسانسور تا انتقالش بدن به اتاق عمل. فرهاد از ترس اتفاقی که تو بچگی براش افتاده بود هی می‌پرسید منو دارید کدوم اتاق عمل می‌برید؟

 کدوم دکتر قراره منو عمل کنه کدوم اتاق عمله. 

بنده خدا به واسطه خاطره قبلی که برای عمل گوش رفته بود و میخواستن ببرن دنده‌هاش رو در بیارن، و این امضایی که ازش گرفته بودن که احتمال ۵۰ درصد داره زنده از زیر عمل بیرون بیاد حسابی استرس گرفته بود.

شما در نظر بگیرید وقتی یه عمل ساده بخواد انجام بشه یه پروسه بیهوشی داره انجام شدن عمل ریکاوری و به هوش اومدن این پروسه چیزی نزدیک سه چهار ساعت طول می‌کشه.

 ولی فرهاد چند تا عمل داشت فک دندون گونه.

فقط نزدیک ۱۳ ساعت توی اتاق عمل بود. جالبه بدونید که پروسه بیهوش کردن فرهاد توسط سه تا متخصص بیهوشی بیش از یک ساعت طول کشیده. چیزی که اصلاً پیش بینیش رو نمی‌کردند. بواسطه بیهوشی‌های قبلی فرهاد برای عمل‌های مختلف بدنش یه مقدار مقاوم شده بود و هرچی دارو بهش می‌زدن روش تاثیری نداشت.

بعد از عمل ۲ روز تو اتاق ایزوله بود و حق ملاقات با کسی رو نداشت. 

برای اینکه بتونه نفس بکشه یه لوله از پایین گردن و برده بودن تو گلوش. یعنی یه خورده پایین تر از سیب گلوش رو یه سوراخ کرده بودن و توش یه لوله گذاشته بودن که هر چند ساعت یه بار، توی اون لوله ساکشن انجام میدادن که خلط و خون و چیزی گیر نکنه و مسیر تنفس فرهاد بسته نشه.

تا وقتی تو بیمارستان بود نمی‌تونست صحبت کنه و هر چیزی رو که نیاز داشت باید می‌نوشت .

۳روز بعد عمل که دوستان و اقوام اومده بودن ملاقات فرهاد و اون روی دوز سنگینی از مورفین بود هر کسی میومد نزدیک فرهاد فرهاد دستشو می‌گرفت و می‌بوسید.

هیچکس متوجه نمی‌شد فرهاد چرا این کار را انجام میده.  

روز چهارم دیگه به فرهاد مورفین نزدن و گفتن کم کم باید درد رو تحمل کنه و با داروهای دیگه دردشو کم کنه.

اون روز خیلی هشیار تر از قبل بود و میتونست با کمک بقیه راه بره.

فرهاد خیلی می‌خواست خودشو تو آینه ببینه که چه شکلی شده ولی به پیشنهاد دکترش و همفکری مامان باباش آینه تو اتاقش رو برداشته بودن. نمیزاشتن هم بره دستشویی که بخواد اونجا خودشو ببینه براش لگن میزاشتن.

بعد دو روز اونقدر انتظار دیدن صورت خودش رو کشیده بود که دیگه شاکی شد و گفت بابا من صورتمو عمل کردم دست و پامو که عمل نکردم می‌تونم راه برم. نمی‌خواد لگن بذارید میرم دستشویی.

در نهایت با مخالفت همه به زور خودشو بلند کرد و رسوند به دستشویی و رفت تو و درو بست.

به کمک دستگیره‌های متصل به دیوار خودش رو رسوند به جلوی روشویی و تا خودشو دید ترسید.

گله گله رو صورتش بخیه بود و خون مردگی بود دهنشو به طرز عجیب ترسناکی با یه چیزایی شبیه سیم مفتول بسته بودن. دهنش ورم کرده بود. چشمش بجای اینکه سفید باشه با قرنیه مشکی قرمز بود و قرنیه مشکی.

یه چیز عجیب ترسناکی بود.در حدی که وقتی از دستشویی اومد بیرون دیگه هوس  نکرد که خودشو ببینه. 

تو کل این مدت رعنا هم همراهش بود. اون روزای اول عمل که نمی‌تونست صحبت کنه و هر چیزی که می‌خواست رو باید می‌نوشت رعنا یه گوشی موبایل بهش داده بود بهش گفته بود فرهاد من باهات حرف می‌زنم تو فقط آره و نه جواب بده لازمم نیست حرف بزنی اگه یه بار بزنی رو میکروفون یعنی آره اگه دو بار بزنی رو میکروفون یعنی نه.

روز پنجم یه پرستار جدید بد اخلاق با دستگاه ساکشن اومد و شروع کرد توی لوله رو ساکشن کردن.

وسط‌های ساکشن فرهاد یه لحظه حس کرد که ته گلوش انگار لوله پاره شد و یه چیزی به گلوش برخورد کرد.  اما پرستار متوجه چیزی نشد و کارش رو که تموم کرد از اتاق رفت بیرون.

و پشت سرش سرفه‌های فرهاد شروع شد.

تصور کنید کل صورت فرهاد بخیه شده بود و دور دهن فرهاد یه عالمه سیم مفتول بود که اجزای مختلف فک و دهن فرهاد رو سر جاشون نگه دارن تا جوش بخوره. 

سر همون سرفه‌های اول مامانش پرستارا رو صدا کرد و همون پرستار بد اخلاق اومد گفتش که نه عادیه الان اوکی میشه نگران نباشید بچه‌تون لوسه.

ولی فرهاد نمی‌تونست نفس بکشه،  قشنگ مشخص بود یه چیزی جلوی مسیر تنفس رو گرفته.

همین جوری که زمان می‌گذشت نفس کشیدنش کمتر و سرفه‌هاش بیشتر می‌شد.

اینجا هم دوباره اگه تحمل یه سری اتفاقای سخت مثل خونریزی و  درد شدید و این چیزها رو ندارید یک دقیقه بزنید جلو.

شدت سرفه اونقدر زیاد شده بود که فرهاد از رو تختش بلند می‌شد و به یه جایی رسید که دیگه کنترل دست و پاش دست خودش نبود.

تنفس درستی نداشت سرفه‌های شدید می‌کرد از این سرفه‌های شدید کل بدنش به حرکت افتاده بود و هی سرش از رو متکا بلند می‌شد و دوباره به متکا می‌خورد.

صورتش شروع کرده بود باد کردن. از درز بین بخیه‌ها یه صورتش  خون داشت می‌زد بیرون.

 همینجوری همین جوری که می‌گذشت دونه دونه بخیه‌های صورتش دونه دونه داشت می‌ترکید.

صورتش کبود شده بود و سیم روی دهنش هم شل.  اینجا دیگه پرستارا هم متوجه شده بودن یه اوضاع زیادی غیر عادیه. همون موقع تصمیم گرفتن فرهاد رو ببرن تو اتاق عمل بیهوشش کنن و شرایط رو بررسی کنن.

اما خوب این اتفاق قرار بود به واسطه دکتر کشیک اورژانس رقم بخوره و بابای فرهاد هیچ جوره نذاشت این اتفاق بیفته. داد میزد و میگفت یا همین الان زنگ می‌زنید دکترشو میارید بیمارستان یا بیمارستان رو سرتون خراب می‌کنم. اونقدر سر صدا کرد و تهدیدشون کرد که بالاخره دکتر خود فرهاد رو خبر کردن شروع سرفه های فرهاد تقریبا ۱۰ شب بود و ساعت ۳صبح فرهاد رو بردن اتاق عمل . 

این مدت سرفه‌های فرهاد اونقدر شدید شده بود که یه موقع‌هایی از شدت سرفه میومد بالا و زانوش می‌خورد تو صورتش. 

تو یکی از این برخوردا یه تیکه از اون مفتول فلزی که به دهنش وصل بود کامل از جاش در اومد.

وقتی داشتن فرهاد رو می‌بردن تو اتاق عمل اکثر بخیه‌های صورتش ترکیده بودند و صورتش کبود شده بود و  خیلی سخت نفس می‌کشید.

پایان داستان

خب رسیدیم به پایان اپیزود دوم از قصه زندگی فرهاد ایرانی.

خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودید. امیدوارم  از شنیدن قصه فرهاد لذت برده باشید. اپیزود سوم پنجشنبه هفته بعد منتشر میشه و برای شنیدن در دسترستون هست.

برای حمایت مالی از ما، اگه خارج از ایرانید میتونید از طریق پی پل از ما حمایت کنید. قطعا حمایت شما چون به ریال نیست میتونه کمک بیشتری به ما بکنه.

اگر هم داخل ایران هستید میتونید توی اینستاگرام بهمون پیغام بدید تا شماره کارت براتون ارسال کنیم یا از طریق حامی باش حمایتتون رو از ما انجام بدید.

من با حمایت های شما بوده که تونستم راوی رو سر پا نگه دارم. دم همگیتون گرم

اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم، حواستون باشه باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه. از طریق دایرکت اینستاگرام میتونید بهمون معرفیشون کنید.

ممنونم از اینکه مارو به دوستاتون معرفی میکنید. این برامون خیلی ارزشمنده.

ممنونم از ویپاد که تو این اپیزود اسپانسرمون بودن.

توی اپیزود بعد در مورد پروسه عمل های فرهاد، بلوغ فکری ای که در جریان شکست عاطفی براش اتفاق افتاد، ورود به دانشگاه و تحصیل تو رشته مورد علاقش میشنوید

تو اپیزود بعدی منتظرتونم.

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x