Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
44-ریحانه 2 - پادکست راوی

۴۴-ریحانه ۲

44-ریحانه 2

وقتتون بخیر. این قسمت چهل و چهارم راوی و اپیزود دوم و آخر از سریال ۲قسمتی ریحانه است و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود اوایل آذر ماه ۰۲ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتوب بشنوید.

خیلی ممنونم که مارو به دوستاتون معرفی میکنید. اینجوری ما هم صحبت و همفکرای بیشتری پیدا میکنیم و دوستامون بیشتر میشن.

ما یه کمپین خرید تجهیزات رو از اپیزود قبل شروع کردیم که انتهای این اپیزود دوباره در موردش صحبت میکنم. 

پیشنهاد میدم پادکست دیگه ما به اسم راوی شو رو هم توی پادگیرهاتون پیدا کنید و سابسکرایب کنید.

اگه اپیزود اول از این سریال رو نشنیدید  برید اول اپیزود اول رو گوش بدید بعد بیاید سراغ این اپیزود چون جزئیاتی زیادی رو از دست میدید که باعث میشه درک کردن قصه رو از دست بدید.

تو قسمت قبل به اینجا رسیدیم که ریحانه تو روز عروسی مامانش فهمید جلوی شوهر اون باید حجاب سرش باشه و تازه چالش های اون قرار بود شروع بشه.

خیلی خب، بریم قصمونو ادامه بدیم.

شروع داستان

ریحانه داشت روسری سرش میکرد و به مامانش گفت خدا کنه پسر داییا برن زودتر و من بتونم روسریمو در بیارم و راحت باشم.

مامانش گفت ولی تو نمیتونی روسریتو در بیاری دخترم.

ریحانه فکر کرد مامانش داره باهاش شوخی میکنه ولی وقتی صورتشو نگاه کرد هیچ شوخی توش نبود.از مامانش پرسید چرا؟

مامانش گفت دخترم تو با شوهر من شوهر مامانش نامحرمی.

ریحانه هنگ کرد. رفت تو خودش. و نمیدونست چه اتفاقی در پیشه.

 مامانش گفت ببین دخترم تو که میدونی با من ارتباط خونی نداری. بچه که بودی واسه اینکه بتونی با خانواده های من و بابات ارتباط داشته باشی تو بچگی بین تو و ۲تا پدربزرگا صیغه خوندیم و پس زدیم که به همه محرم بشی ولی همسر جدید من ارتباط خونیش جداست و تو با ایشون محرم نیستی واسه همین جلوش باید روسری سرت باشه و حجاب داشته باشی.

و ریحانه تازه فهمید چه کلاه بزرگش سرش رفته و قراره چه روزای سختی تو خونشون داشته باشه.

از بعد عروسی روند خونشون اینجوری بود که انگار ریحانه و شوهر مامانش جفتی تو خونه مهمون بودن و به اجبار مامانش ریحانه از اتاقش که میخواست بیاد بیرون با مانتو میومد بیرون.

تصور کنید وقتی میخواست بره حموم و شوهر مامانش خونه بود با مانتو میرفت حموم و دوباره مانتو پوشیده از حموم میومد بیرون و تو اتاق موهاشو خشک میکرد.

تصورشم واسه من عجیب و سخته.

حالا چرا فکر نمیکرد میتونه بره پیش باباش؟ چون مامانش ریحانه رو از همه مردا میترسوند و میگفت همه میخوان بهت آسیب برسونن. 

باباش تو خونه ای بود که عمه و مامانبزرگش هم بودن و مامانش میگفت بابات نمیتونه اونجا تورو نگه داره چون اونجا پسر عمه هات هستن و تورو اذیت میکنن و ریحانه هم باورش شده بود. هر موقع هم میرفت پیش باباش سعی میکرد از تنها موندن پیش پسرا فرار کنه.

از بچگی مامانش این موضوع رو تو سرش کرده بود و به همه آقایون بجز باباش بی اعتماد بود.

بجز این گفته بود هیچ جا بجز خونه مامانش براش امن نیست همیشه هم ریحانه این حسو از مامانش میگرفت که اگه ریحانه دست از پا خطا کنه مامانش از خونه میندازتش بیرون و اونم دیگه جایی برای زندگی نداره.

روال خونشون اینجوری بود که شوهر مامانش ۶ میرفت سر کار. ریحانه ۷ میرفت مدرسه و ظهر برمیگشت تا عصر که شوهر مامانش برگرده خونه آزاد بود و از وقتی اون آقا میومد ریحانه اکثرا تو اتاق بود. حتی به پیشنهاد مامانش ریحانه تو اتاق غذا میخورد و پای یه سفره نمیشستن.

مامانش میگفت همیشه در اتاقشو از تو قفل کنه و اگه کسی در زد در رو براش باز کنه. به خیال خودش داشته از بچش محافظت میکرده.

همین قضایا شروعی بود برای تنها بودن ریحانه، تنها غذا خوردن، تنها فیلم دیدین، تنها تفریح کردن، تنها گریه کردن، و در نهایت تنها زندگی کردن،

یه سال از عروسیشون گذشت و ریحانه ۱۵ سالش بود که مامانش تو سن ۴۲سالگی حامله شد.

ریحانه بی نهایت خوشحال بود برای اینکه داره خواهر دار میشه. خواهرش که به دنیا اومد مادرش مدام سعی میکرد یه جوری رفتار کنه که ریحانه احساس بدی با اون بچه نداشته باشه ولی ریحانه واقعا خوشحال بود و اون بچه رو دوست داشت و مدام ازش مراقبت میکرد.

چون خانواده مادر خیلی پسر دوست بودن با به دنیا اومدن دختر همه میگفتن چرا پسر به دنیا نیاورد و در نتیجه خیلی از به دنیا اومدن بچش نگذشته بود که دوباره مادر حامله شد و اینبار بچه پسر بود.

همزمان با بچه دوم مادرش فهمید پدرش هم ازدواج کرده و اونم داره بچه دار میشه. تا اون موقع پدر ازدواجشو از ریحانه قائم کرده بود.

ازدواج کردن باباش برای ریحانه عجیب نبود. اما بچه دار شدنش عجیب بود.اگه یادتون باشه تو اون دعوایی که قبل جدایی مامان باباش با حضور خانواده داشتن مامانش گفته بود باباش اصلا مرد نیست و نمیتونه بچه دار بشه. اصلا دعوای اصلیشون این بود که نمیتونن بچه دار بشن واسه همین جدا شده بودن.

اونقدر این علامت سوال براش بزرگ بود که وقتی باباش این خبر رو بهش داد ریحانه گفت بابا مامان که اون شب تو دعوا گفت تو اصلا مرد نیستی و نمیتونی بچه دار بشی؟

باباش هم گفت مامانت بیجا کرده من سالمم هیچ مشکلی هم ندارم مامانت نمیخواست با من زندگی کنه واسه همین جدا شد.

پرسید پس چرا اون ۱۵ سال بچه دار نشدید و منو به فرزندی گرفتید؟

باباش گفت خدا نخواسته بود دخترم من نمیدونم از مامانت بپرس که این حرفو زده.

از مامانش پرسید و گفت احتمالا بچه یکی دیگست. اما وقتی بچه به دنیا اومد کپی برابر اصل پدرش بود و مادرش هم گفت حتما امام رضا شفاش داده.

یه نکته ای رو حواستون هست؟

ریحانه از طرف پدر و همسر جدیدش برادر دار شد.

از طرف مادر و همسرش هم یه خواهر و برادر اینارو گوشه ذهنتون نگه دارید که قراره خیلی قر و قاطی بشه.

مامانش سال دوم دبیرستان برای ریحانه گوشی خرید و این باعث شد یه سری ارتباطات جدید تو زندگی ریحانه شکل بگیره و رابطه های دوستی و عاشقانه رو تجربه کنه.

مدام اس ام اس بازی میکرد و تلفن حرف میزد و تو خونه که بود مامانش همیشه بهش گیر میداد و ترجیحش این بود با توجه به داستان حجاب تو خونه و گیر دادن های مامانش بیشتر پیش باباش باشه. ولی اونم خیلی تایم نداشت و در گیر نوزادشون بود، واسه همین اکثرا میرفت پیش عمش اینا و چون اونجا مهمون بود خیلی هم بهش کاری نمیگفتن و ازش پذیرایی هم میکردن.

تو یکی از این دوستی ها بدجوری دلش گیر کرد و ریحانه که فکر میکرد عشق نهایی زندگیشو پیدا کرده زور کرد مامانشو تا با اون پسر صحبت کنه. 

وقتی داشتن میرفتن یه کافه تا مامانش با اون پسر صحبت کنه به ریحانه گفت اگه شوهرم بفهمه من دارم میرم با دوست پسر دخترم صحبت کنم کلمو بیخ تا بیخ میبره. ریحانه گفت مامان همه مادرا واسه دختراشون این کارو میکنن. مامان بابای دوستای من بهشون اجازه میدن تنها برن مسافرت. مامانش هم گفت دخترای بقیه خرابن تو که خراب نیستی.

ریحانه خودشو آروم کرد و چیزی نگفت. به همین موضوع که مامانش داره میاد با دوستش صحبت کنه خیلی خوشحال بود. ریحانه فکر میکرد اون پسر الان میخواد ریحانه رو از مامانش خواستگاری کنه.

اما اون روز اون پسر هم به اصرار ریحانه با مامانش صحبت کرد و گفت من فعلا قصد جدی واسه ازدواج ندارم و میخوام دوستی رو تجربه کنم.

ریحانه تو کافه نرفته بود و مامانش با اون پسر تنها صحبت میکرد. 

تو راه برگشت ریحانه مدام میگفت مامان دیدی چه انتخابی کردم. چه پسر خوب و خانواده داری بود. چقدر مودب و خوشگل بود؟

مامانش هم گفت خاک تو سرت با این آدم پیدا کردنت. این اصلا تو رو نمیخواست واسه چی اینقدر زور زدی؟

ریحانه سر این اتفاق که خیلی مفصل بود، بدجوری ضربه خورد.

بعد این جریان مامان ریحانه که حس میکرد دخترش داره از راه به در میشه، با توجه به شرایط خونشون و اینکه میدید ریحانه با پسر ها همصحبت میشه،  گفت نه دیگه خوب نیست دختر جوون تو خونه ای باشه که یه مرد نامحرم توشه.

از اون طرف تو هم که هی دوست پسر پیدا میکنی و این تو خانواده ما رسم نیست. زودتر باید ازدواج کنی و بری خونه شوهر.

شروع داستان های خواستگاری و ازدواج ریحانه

تو این مدت گوشیشو ازش گرفت که ارتباطش با پسرارو قطع کنه و به خانوادش گفت که واسه ریحانه دنبال یه شوهر خوب باشن.

انگار مثلا میخواد ماشین بخره دنبال یه تر تمیز کم کار داره میگرده.

خلاصه با این اعلام در خونشون به روی هر خواستگاری باز شد.

یه مقدار شرایط رو توضیح بدم. ریحانه وارد پیش دانشگاهی شده بود و سال بعد باید کنکور امتحان میداد. و اصلا دوست نداشت ازدواج کنه. ریحانه فکر میکرد عاشق شده که تصمیم داشت ازدواج کنه ولی این آدمارو اصلا نمیشناخت. واسه همین با توجه به چیزایی که از زنای فامیل شنیده بود یه معیار سخت گیرانه برای خودش گذاشت و گفت اگه کسی اومد خواستگاریم که فلان ماشینو داشت فلان خونه رو داشت کارش آزاد نبود. قد و وزن و سنش فلان بود بهش بله رو میگم.

یعنی مادر و دختر فکر میکردن خاله بازیه و حتی از یه بازی هم بیشتر این قضیه رو به شوخی گرفته بودن.

با همین فرمون ریحانه ۵تا خواستگار رو رد کرد.

نفر ۶ام که اومد مامانش گفت مادر این پسر با من همکار بوده من میشناسمشون خیلی خانواده خوبین همین پسر خوبه باید باهاش ازدواج کنی.

وقتی اومدن خواستگاری و رفتن ریحانه گفت نه من خوشم نیومده نمیخوام. مامانش هم گفت تو غلط کردی خوشت نیومده همین که من گفتم عشق کم کم به وجود میاد.

مامانش لجباز. ریحانه لجباز تر

تو تماس اول مامانش ابراز رضایت کرد و برای جلسات بعدی باهاشون قرار گذاشت.

جریان خواستگاری خیلی زودتر از تصور ریحانه داشت جلو میرفت.

تو جلسه سوم خواستگاری خانواده دختر یه دفتر آوردن که توش تمام شرط و شروط هارو ذکر کنن مثل اینکه مهریه و شیربها چقدر باشه.

ریحانه که این صحنه رو دید ترس به جونش افتاد حس کرد اگه یه کاری نکنه این جریان الکی الکی جدی میشه.

یه سرفه کرد که همه حواسشون بهشون جمع بشه و گفت میشه من با دوماد تنها صحبت کنم؟

تا مامانش اومد بگه حالا صحبت کردن تو با دوماد باشه واسه بعد خانواده دوماد به اتفاق گفتن بله که میشه بفرمایید تو اتاق.

وقتی رفتن تو اتاق ریحانه بدون مقدمه گفت آقا من هم خواستگارهای بهتر از شما دارم هم نمیخوام فعلا ازدواج کنم. مامانم مجبورم کرده ازدواج کنم. خواهش میکنم شما با خانوادتون صحبت کنید که از این وصلت دست بکشن.

فهوای کلام ریحانه این بود. ۵ دقیقه ای صحبت میکنن و دوماد از اتاق میره بیرون و ریحانه هم پشت سرش ولی میبینه دوماد میره سر جاش میشینه و هیچی نمیگه. 

اسپانسر اپیزود

حتما خیلی از شماها هوفنبرگ رو می‌شناسین. هوفنبرگ با انواع نوشیدنی‌ها مثل ماء‌الشعیرها، آبمیوه‌ها و انرژی‌زاها مهمون همیشه‌ی دورهمی‌ها و خلوت شماست و طعم‌های خاصش لحظه‌هاتونو به یادموندنی‌تر می‌کنه.  

ماءالشعیر آیریش، محصول جدید هوفنبرگه که دقیقا همون مزه‌ی آیریش‌کافه‌ی قدیمی رو براتون تداعی می‌کنه و اگه بدونین این ماء‌الشعیر، بدون شکر افزوده‌ست و شیرینیش از قندای طبیعی مالته، کم‌کالریه و ویتامین و املاح معدنی و آنتی‌اکسیدان داره حتما بهش بیشتر علاقه‌مند می‌شین.

خوشمزگی دلپذیر این نوشیدنی به طعم تلخ خاصشه که با شیرینی طبیعی قاطی می‌شه و‌ مدت‌ها تو‌ خاطرتون می‌مونه.

خلاصه توی این هوای دل‌چسب پاییزی با نم بارون و جلوه‌ی برگای رنگارنگ و روزای ابری و شبای بلند، یه لیوان نوشیدنی هوفنبرگ، خیلی می‌چسبه و حال پاییز دل‌انگیزو بیشتر می‌کنه. بنوشید و لذت ببرید

اسپانسر این اپیزود، هوفنبرگ

ادامه داستان

اون شب ادامه پیدا میکنه و تمام جزئیاتی که خانواده ها باید سرش توافق میکردن رو نوشتن و هر کسی رفت سی خودش.

صبح روز بعد تلفن خونه ریحانه اینا زنگ میخوره و مامانش گوشی رو برمیداره. پشت خط مادر دوماد دیشبی و همکار قدیمی مامانش بود.

بعد سلام اون خانم میگه واقعا دستتون درد نکنه با این بچه تربیت کردنتون. مامان ریحانه هم که اصلا در جریان صحبت های تو اتاق نبود فکر میکرد دوماد با ریحانه صحبت کرده و کلی عشق و تفاهم این وسط رد و بدل شده واسه همین گفت خواهش میکنم خانم دختر خودتونه نفرمایید.

بعد اون خانم با لحن تندتری که عصبانی بود از نگرفتن تیکه ای که انداخته بود دوباره میگه نخیر خانم جدی میگم. واقعا دستتون درد نکنه با این دختر تربیت کردنتون.

مامان ریحانه دوباره با یه لبخندی از سر شعف میگه خواهش میکنم بخدا خوبی از خودتونه دختر من کنیزتونه شرمندم نکنید.

اون خانم که دیگه حسابی شاکی بود میگه خانم شما مثی که دوهزاریت کجه ها؟ من دارم تیکه میندازم بهت.

چه وضع دختر تربیت کردنه؟ دختر بی چشم و رو تو با پسر من بازی کرده. پسر منو عاشق خودش کرده و بعد گفته من خواستگارهای بهتر از تو دارم نمیخوام ازدواج کنم؟ خانم شما گند زدی با تربیتت.

شما که نمیخواید دختر عروس کنید واسه چی وقت بقیه رو میگیری؟

مامان ریحانه داشت ترک میخورد. تا یه لحظه پیش خوشحال بود از رفتار دخترش و الان میخواست بره هر چی شنیده رو سر دخترش خالی کنه.

با کلی عذر خواهی بالاخره تلفن و قطع میکنه و میره تو اتاق ریحانه داد و بیداد که تو خجالت نمیکشی این کارارو میکنه مامانش زنگ زده هرچی از دهنش در اومده به من گفته. تو غلط کردی بدون اجازه و هماهنگی با من هر کاری دلت خواسته کردی.

من میدونستم تو آخر این ذات زشتتو رو میکنی. تو که عاشق اینی دوست پسر داشته باشی و کثافت کاری کنی من میخوام شوهرت بدم ازدواج کنی که بهت محرم باشه به آینده خودت لگد نزنی. حیف من که اینقدر به فکر تو ام و از اون طرف هم ریحانه بیکار نشست و تا جایی که میتونست رو در رو مادرش شروع کرد داد زدن.

گفت تو فقط میخوای منو بدی برم از این خونه من مزاحمتم انگار نمیتونی با شوهرت راحت زندگی کنی. 

خب بگو نمیخوام تو تو خونم باشی چرا میخوای به زور شوهرم بدی؟

اصلا اگه برات سخته بگی خودم میرم و شروع میکنه وسایلشو جمع میکنه به نیت قهر کردن.

مامانش همچنان به داد و بیداد ادامه میده و ریحانه تو ۱۰ دقیقه وسایلشو جمع میکنه که بره خونه عمش بمونه.

مامانش میگه ریحانه اگه رفتی دیگه تو این خونه جایی نداریا. ریحانه هم میگه من دیگه بر نمیگردم.

موقع رفتن مامانش میگه گوشیتو بده اون گوشی دیگه مال تو نیست.

ریحانه هم گوشیو میده و به مامانش میگه حالم ازت بهم میخوره دیگه نمیخوام ببینمت و از خونه میزنه بیرون.

و هیچوقت نمیدونست که این رفتن از خونه قراره چقدر طولانی و پر اتفاق سپری بشه.

رفتن ریحانه به خونه عمه ش

ریحانه رفت خونه عمش و ۴-۵ روز حتی به باباش هم نگفت با مامانش قهر کرده باباش هم از چیزی خبر نداشت.

از خونه عمش میرفت مدرسه و هنوز اونقدر عصبانی بود که نمیخواست فکر برگشتن به خونه رو هم بکنه.

روز ۵ام باباش به خونه عمه اش زنگ زد و سراغ ریحانه رو گرفت و باهاش همصحبت شد.

پرسید چیکار کردی دخترم؟

ریحانه گفت با مامان دعوا کردم چیز مهمی نیست. باباش گفت آره میدونم خیلی مهم نیست فقط مامانت گفته برم وسایل اتاقتو جمع کنم برات بیارم. گفته دیگه اجازه نداری بری خونش. ریحانه هم گفت آره به خودمم گفته دیگه نمیخوام برم پیشش.

باباش هم گفت نگران نباش تو هر کاری داشته باشی من هستم میام دنبالت بیای پیش خودم. راحت نبود با توجه به ازدواج جدید باباش بره خونه اون واسه همین گفت اگه میشه با عمه صحبت کن من همینجا بمونم اینجا بقیه هم هستن راحت ترم.

ریحانه نزدیک ۳ماه موند خونه عمش. یه روز که ریحانه تنها بود تو خونه با عمش، عمش اومد پیشش نشست و چند تا عکس رو تو گوشیش نشون داد.

تو همه عکسا یه خانم چاقی بود که اضافه وزنش خیلی ناموزون بود و مشخص بود یه بیماری ای داره که این شرایط فیزیکی رو داره. ۴-۵ تا عکس از زوایا و فضاهای مختلف از اون خانم به ریحانه نشون داد و گفت میدونی این خانم کیه؟

ریحانه گفت نمیدونم.

عمش گفت یعنی حدس هم نمیزنی؟ ریحانه با خودش گفت حتما یه ارتباطی با من داره که عمم میگه باید حدس بزنم. صورت اون خانم خیلی به ریحانه شبیه بود و از این شباهت و اصرار عمش یه بوهایی برد ولی چون دوست نداشت واقعیت داشته باشه رو بدونه گفت نه نمیدونم.

عمش گفت این خانم مادر خونیته که تو رو تو اصفهان به دنیا آورده.

ما باهاش از همون موقع در ارتباطیم و همیشه حال تورو از ما میپرسیده ولی به تو بخاطر مامانت چیزی نمیگفتیم. حالا که با مامانت قطع ارتباط کردی من باهاش صحبت کردم و گفتم آمادگی داری که اونو ببینی.

ریحانه هیچ حسی نسبت به مادر خونیش نداشت. تو کل مدتی که عمش با ذوق و شوق داشت در مورد مادر خونی ریحانه میگفت اون پوکر فیس داشت به عمه ش نگاه میکرد و هیچ ری اکشنی نداشت.

عمش هی سعی میکرد چیزای جدید بگه که شاید یه حسی رو تو صورت ریحانه ببینه. از بابابزرگ و داییاش میگفت ولی ریحانه تو صورتش و رفتارش هیچی نشون نمیداد.

ریحانه همیشه دلش میخواست مادر و پدر خونی و خانوادشو ببینه و ازشون بپرسه چرا اونو رها کردن و ببینه آیا حرفایی که مادرش در مورد اونا میزد درست بوده یا نه.

از اینجای قصه به بعد واسه اینکه یه فرقی بین مادر خونی ریحانه و مادری که اونو بزرگ کرده باشه، به مادر خونی یا ژنتیکیش که تازه به قصه اضافه شده میگم اعظم.

عمش گفت ریحانه اگه بخوای من میتونم هماهنگ کنم دایی ها و پدر بزرگت بیان ببیننت؟

ریحانه گفت واسه چی به خود اعظم نمیگی بیاد؟

عمش گفت اعظم درگیر یه بیماریه و نمیتونه سوار هواپیما شه و مسافت طولانی هم نمیتونه تو ماشین بشینه.

بزار اول اونا بیان ببینشون بعدا یه موقع با هم میریم مامانتم میبینیم.

ریحانه با یه حالت من من گفت باشه حالا ببینم چجورری میشه شاید دیدیم همدیگرو.

عمش گفت کی کار شیطونه من بهشون میگم هرچه زودتر بیان تو هم نه نیار دختر دیگه وقتشه مادر واقعیت که اعظم باشه رو ببینی.

یه توضیحی بدم.

پارادوکسی از اینجا به بعد وجود میاد سر کلمه مادر واقعی تو قصه. هر کسی از دید خودش، توی ارتباط با ریحانه این کلمه مادر واقعی رو به کار میبره. اما ما فقط طبق تفکر خود ریحانه از این کلمه استفاده میکنیم و هر جا کس دیگه ای این کلمه رو میگه قبلش اشاره میکنم که کی گفته. چون ته این قصه قراره یه چیزایی رو از ذهن ریحانه بفهمیم که میتونه گره خیلی چیزارو تو ذهن های کنجکاومون باز میکنه. 

حداقل تو ذهن من که کرد امیدوارم برای شما هم اینجوری باشه.

عمه ریحانه شروع کرد توضیح دادن که آره ما همون موقع که تورو از مادرت تحویل گرفتیم شماره مغازه پدربزرگت رو هم گرفتیم تا بتونیم ارتباط تورو باهاشون نگه داریم و اگه یه موقع لازم شد و خواستی بتونی با مادر واقعیت ارتباط بگیری. اونا تورو بهاره صدا میکردن و مادرت همیشه با ما در ارتباط بود و حالتو از ما میپرسید.

ما هم در موردت بهشون میگفتیم ولی چون مامانت نمیخواست بهت چیزی در موردش نمیگفتیم.

صحبت های اون شبشون حول همین موضوعات گذشت و چند روز بعد که ریحانه از مدرسه برگشته بود و خواب بود عمش اومد تو اتاق گفت ریحانه بابابزرگ و داییات اومدن منتظرن بیای پایین ببینیشون.

ریحانه با یه منگی از خواب پاشد و گفت الان اومدن؟ به این زودی؟

عمش گفت دل تو دلشون نبود که بیان تورو ببینن. زود آماده شو بیا پایین.

دیدار ریحانه با خانواده اولش

ریحانه براش خیلی عجیب بود. شوخی شوخی قرار بود بره پایین آدمایی رو ببینه که ۱۸ سال پیش اونو نخواستن و دادنش به یه خانواده دیگه. چی میخواستن بگن بابت این رفتارشون؟ الان اومده بودن کیو ببینن؟ هیچ حسی نسبت بهشون نداشت. وقتی رفت تو مهمونخونه که ببینتشون اونا شروع کردن به کجا بودی بهاره جان ما ۱۸ ساله منتظرتیم تا ببینیمت و ۲تا داییا و پدربزرگش زدن زیر گریه.

پدربزرگش بلند شد رفت ریحانه رو بغل کرد و گفت بهاره جان از اصفهان تا اینجا دل تو دلم نبود که بتونم تورو ببینم 

ریحانه خیلی کرخت تو بغل یه آقایی بود که فقط میدونست پدربزرگ خونیشه و هیچ حسی نسبت بهش نداشت. تا حالا اصلا ندیده بودش. حتی هیچ موقع راجع بهش نشنیده بود که کیه و چیکارست؟

داییش یه کیسه آورد به ریحانه داد و گفت اینارو مامانت برات خریده داده ما بیاریم واست سوغاتیه. باید قول بدی که زود بیای ببینیش. ریحانه لبخند میزد اما از رو رضایت و دلتنگی نبود فقط از سر احترام.

روز اول خیلی خشک و عادی سپری شد. مهموناشون شب قرار بود خونه عمش بخوابن. وقتی ریحانه با کیسه سوغاتیش برگشت تو اتاق و تنها شد کیسه رو باز کرد و یه کیف و کفش درآورد.

هیچ کدومشون مدلی نبود که دوست داشته باشه، و نکته عجیبش این بود که کفش حتی سایز پاش نبود.

وقتی دید سایز کفش ۲سایز با پا خودش اختلاف داره و کوچیکتره زد زیر گریه. انگار یه زخم عمیقی رو باز کرده بود که زوایای عجیب غریبی داشت.

ریحانه گریه میکرد نه بخاطر اینکه کفش اندازش نبود و سوغاتی هاشو دوست نداشت. گریه میکرد چون مادری که اونو به دنیا آورده بود هیچ موقع کنارش نبوده. هیچ موقع اونو ندیده. هیچ موقع براش خرید نکرده و سلیقه اونو دستش نیست و از همه مهمتر حتی نمیدونه سایز پای اون چنده. اون آدم هیچی از ریحانه نمیدونست و این برای ریحانه رنج بود.

اون شب خوابید و روز بعد دوباره بعد مدرسه پدربزرگ و داییاش رو دید. اونا شروع کردن به گفتن از خاطره های اون ۳ماهی که ریحانه پیششون بود گفتن. میگفتن ریحانه تو کوچولو بودی اونقدر گریه میکردی که حد نداشت. فقط با شیر خوردن آروم میشدی. سینه مادرتو ول نمیکردی. خیلی کوچولو بودی یه خورده از یه کف دست بزرگ تر بودی.

واسه ریحانه این صحبتا یه خصلت یکتا از خودش نبود. این خصوصیاتیه که به درصد بالایی از بچه ها میشه نسبت داد و کسی هم نمیتونه درست و ساختگی بودنش رو اثبات کنه.

ریحانه با یه نگاه عاقل اندر صفی که بهشون داشت با خودش میگفت اینا منو خر فرض کردن یا خودشونو؟ 

الان انتظار دارن پاشم بگم وای چه جالب شما چقدر منو دوست داشتید که با جزئیات بچگی منو یادتونه؟

تو دلش میگفت شما مگه همون آدمایی هستید که منو تو بچگی ول کردید دادید دست یه خانواده دیگه بزرگم کنن الان که بزرگ شدم دلتون برام تنگ شده و یاد خاطره هام افتادید؟

چجوری با پرویی تمام دارید در مورد بچگی من حرف میزنید؟ شما اگه گریه کردن و بچگی من براتون جذاب بود نگهم میداشتید نه بدیدم به یه خانواده دیگه که بزرگم کنن.

خلاصه. ۴روز هرچی اونا در مورد ریحانه تو اون ۳ماه زندگی کردن پیش خانواده خونیش میگفتن ریحانه بیشتر عصبی میشد و لبخند پر از عصبانیتش بزرگتر میشد و تو دلش بیشتر بهشون بد و بیراه میگفت و دروغگو خطابشون میکرد.

حس میکرد هیچ حرف ارزشمندی برای گفتن ندارن. فقط آدمایین که از کرده خودشون پشیمونن و واسه اینکه عذاب وجدانشون کمتر شه اومده بودن و راجع به خاطره هایی میگفتن که اصلا تو خاطرشون نبوده و کاملا ساختگی بود.

فقط یه حرفشون براش ارزش داشت. وقتی داشتن بعد ۳روز برمیگشتن شهرشون پدربزرگش گفت ما نتونستیم تورو نگه داریم. مارو ببخش.

این حرف یه مقدار آرومش کرد.

اونا رفتن و حدود یکماه ریحانه هر روز به اون سوغاتی هایی که دوسشون نداشت و اندازش نبود نگاه میکرد و همه سوالایی که از بچگی تو ذهنش بود دوباره تو ذهنش میومد.

دلش میخواست اعظم رو ببینه و همه سوالاتشو ازش بپرسه ولی فکر اینکه اعظم اونو به یکی دیگه سپرده و خودش نگهش نداشته سردش میکرد از اینکه بخواد بره جلو و جواب سوالاشو بگیره.

تو اون یکماه عمه و عمو و باباش باهاش صحبت کردن و در نهایت راضی شد که بره اعظم رو ببینه و سوالاتشو بپرسه و یه بخشی از وجودش رو که حس میکرد ناکامله رو کامل کنه.

میخواست بدونه چرا اینکارو کرده؟ اصلا کی بوده؟ چی شد که بچه دار شده و کلی سوال دیگه و از همه مهمتر اگه مادرش این کارو نمیکرد الان اوضاع ریحانه چجوری بود و تو چه شرایط و خانواده ای بود.

با عمش بلیط گرفتن و دوتایی رفتن اصفهان دیدن خانواده خونیش.

رفتن ریحانه به پیش اعظم

یکی از داییاش که از قبل دیده بودش اومد دنبالشون و بردشون خونه خودش و همه فامیلشون اونجا جمع شده بودن که ریحانه رو ببینن.

وقتی میرسن اونجا ریحانه آدمایی رو میدید که تا حالا تو عمرش ندیده بود و انگار نه انگار که خانوادش بودن و این احساس غریبی بود براش.

با همشون خیلی خشک حال و احوال کرد و اونا همه بغلش میکردن و میبوسیدنش و ریحانه نمیدونست چرا دارن اینکارو میکنن؟

نمیخواست خودشو جوری نشون بده که فکر کنن احساساتی شده و سعی میکرد همونجوری که بود باشه. موضوع واسه ریحانه خیلی مغزی و ذهنی بود و کنترل رو اصلا به قلب و دلش نمیداد.

با خودش میگفت باشه شما خوشحال و ذوق زده اید که منو میبینید ولی من حس خوبی از دیدن شمایی ندارم که خانواده خونی من هستید و من تا حالا ندیدمتون!

تو ذهنش میگفت من حسی بهتون ندارم نو نمیخوام بهتون دروغ بگم که خوشحالم از دیدنتون.

اصلا خوشحال نیستم از دیدن آدمایی که ابراز دلتنگی میکنن و تو این ۱۸ سال هیچ کاری برای دیدن من نکردن؟

دیدن به کنار هیچ کاری برای نگهداشتن من پیش خودشون نکردن.

با یه صف طولانی حال و احوال کرد تا رسید به یه پسر ۳-۴ سال کوچیکتر خودش که کنار اعظم وایساده بود.

اون پسر ریحانه رو بغل کرد و گفت سلام آبجی خیلی دوست داشتم ببینمت و شروع کرد به گریه کردن و هیجان زده شده بود. اما این حرفش ریحانه رو تو شوک فرو برده بود!

آبجی؟

من داداش دارم؟

یعنی منو نخواستن ولی داداشمو خواستن و نگه داشتن؟ یه حس حسادتی نسبت به اون پسر تو وجودش غلیان کرد. احساس تبعیض میکرد. برادرش داشت پیش مامان خونیشون بزرگ میشد ولی اون نه. اما یه چیزی نمیخوند. بهش گفته بودن باباش قبل اینکه اونو بسپرن به خانواده جدید فوت شده بود.

داشت این فکرارو تو سرش سبک سنگین میکرد که با اکراه خودشو از بغل داداشش کشید بیرون و یه لبخند مصنوعی زد و رسید به اعظم.

مادر بیولوژیکی یا خونی.

وقتی صورت اعظم رو دید حس کرد داره تو آیینه خودشو چاق تر میبینه. خیلی به همدیگه شبیه بودن. اگه کسی اون دوتارو با هم میدید میتونست بگه دختر تو خیلی به مادرت رفتی.

چیزی که تو بچگیش آرزوش بود از بقیه بشنوه و هیچ موقع نشنید.

وقتی وایساد جلوی مادرش حس خوبی نداشت. معذب بود. ناراحت بود. حس میکرد اونجا جای اون نیست. فکر میکرد اضافیه اونجا. حس نمیکرد زنی که روبروشه مادرشه. قدیمیا میگن خون خونو میکشه، ولی اونو اصلا نمیکشید. 

تقریبا یک دقیقه وایساده بود جلوی اعظم و تو چشاش نگاه میکرد. بهت زده بود.

نه صدایی میشنید نه حرکت کسی رو متوجه میشد. فقط داشت نگاه میکرد. انگار میخواست همه سوالاشو از نگاه اعظم بخونه. اگه اعظم جلو نمیومد و ریحانه رو بغل کنه ریحانه هنوز تو همون حالت مونده بود.

اعظم با بغل کردن ریحانه شروع کرد به گریه کردن. همه به گریه افتادن. فقط یک نفر واکنشی نشون نمیداد و احساسشو نمیشناخت و نمیتونست بروزش بده و اون ریحانه بود.

با خودش میگفت عجب غلطی کردم اومدم اینجا؟ چیم کم بود. داشتم زندگیمو میکردم. 

اعظم که ریحانه رو دخترم صدا میکرد، حس اینو نداشت مادری که ۱۸ سال ندیدتش رو داره میبینه، حس میکرد کسی که اونو ول کرده رو تو بغل گرفته و میخواست بدنش کهیر بزنه.

اصلا دوست نداشت اعظم بهش بگه دخترم. 

ریحانه خودشو دختر کسی میدید که بزرگش کرده و براش وقت گذاشته. از نظرش مادر کسی بود که زندگیشو پای اون گذاشته نه کسی که اونو به دنیا آورده.

چند دقیقه ای این پروسه ادامه داشت و وقتی تموم شد اعظم دستشو گرفت و اونو بغل خودش نشوند.

ریحانه کنار مادرش نشست و اصلا حرف نمیزد. فشارش افتاده بود. دست و پاش سرد شده بود. حال غریبی بود. یه دختر درونگرا خجالتی رفته بود تو یه جایی که مرکز توجه قرار گرفته بود. همه داشتن نگاش میکردن و استرس گرفته بود از این حجم توجهی که روی اون بود.

همه سعی میکردن تحویلش بگیرن و هواشو داشته باشن. مامانش میگفت چطوری حالت خوبه من دوست داشتم زودتر از اینا ببینمت.

متاسفم که پدر مادرت از هم جدا شدن من اصلا نمیدونستم قراره اینطوری بشه. و برای باز کردن سر صحبت شروع کرد به پرسیدن یه سری سوالایی که فقط ریحانه رو ناراحت و معذب میکرد.

مثل کلاس چندمی چندمی؟ چه رشته ای درس خوندی؟ چه رنگی دوست داری؟ تفریحت چیاست؟

موقع شنیدن این سوالا یاد حرف عمش افتاد که بهش گفته بود مدام باهاشون در تماس بوده. حالشو میپرسیده و این حرفا.

واسش سوال بود اگه مدام حال منو میپرسیده چرا هیچی راجع به من نمیدونه؟

میخواسته وجدانش آروم بشه فقط؟

اعظم تا شب همش همین سوالارو میپرسید، انگار میخواست تخلیه اطلاعاتیش کنه.

اون شب به همین منوال گذشت. ۳ روز که عمه ریحانه اونجا پیشش بود، میرفتن شهر رو میگشتن و کل خانواده جدیدش پیشش بودن. روز چهارم عمش گفت من میخوام برگردم تو اگه میخوای بمون اینجا یه مدت مامانتو بیشتر بشناس.

از اون طرف هم اعظم اسرار کرده بود که من میخوام با ریحانه ریشتر آشنا بشم. من مریضم معلوم نیست چقدر دیگه زنده باشم. 

عمش میگفت این مریضه تا حالا پیشت نبوده شاید الان بتونی به عنوان مادر واقعیت بپذیریش.

ریحانه هم که هنوز اعظم رو تنها گیر نیاورده بود و نتونسته بود سوالاشو بپرسه، موند.

از روز بعد که عمش رفت، اعظم ریحانه و پسرش رو برداشت برد خونه خودش تا اونجا ساکن شن.

ریحانه وقتی رسید خونه اعظم دید چقدر همه چی خوبه. چه خونه خوبی. چه ماشین خوبی. چقدر همه چی با تصوراتی که از اعظم داشت متفاوته. 

تو این چند روز اعظم بهش گفته بود من شرایط مالی خوبی نداشتم. پدرمم ازم حمایت نکرد که بتونم تو رو نگه دارم. اصلا پول نداشتم، امیدی هم به زندگی نداشتم.

نمیخواستم تو پیش من بدبخت شی واسه همین دادمت به یه خانواده ای که دستشون به دهنشون میرسید و عاشق هم بودن و فقط نمیتونستن بچه دار شن.

این چیزی بود که ریحانه از اعظم شنیده بود ولی این خونه ویلایی و ماشین و امکانات اینا غیر منطقی بود.

وقتی رفتن تو خونه مامانش اتاق ریحانه رو بهش نشون داد و همونجا ریحانه گفت تو که وضع مالیت اینقدر خوبه چرا دروغ گفتی؟ چرا منو ول کردی؟

اعظم گفت زود قضاوت نکن. لباستو عوض کن بیا بشین برات تعریف کنم.

خشم تو چشای ریحانه بود گفت لباسم خوبه همینجوری تعریف کن.

داستان اصلی سه ماه اول زندگی ریحانه

اعظم شروع کرد به تعریف کردن. داستان از این قرار بوده که تو ۱۷ سالگی با کسی که مورد تایید خانوادش نبوده ازدواج کرده و چند ماه بعد حامله شده و بعد حاملگی شوهرش رو تو یه تصادف از دست داده. 

وقتی ریحانه رو به دنیا آورده اصلا اوضاع مالی خوبی نداشته و خانوادش هم حمایتش نمیکردن و برای اینکه با غم نبود شوهرش و شرایطش و افسردگیش کنار بیاد به سیگار و قرص رو آورده.

و برای همین ریحانه رو به یکی دیگه میده.

۲سالی به همین منوال گذشته تا یه روز یه آقای مسنی که تقریبا ۲۰ سال ازش بزرگتر بوده تو خیابون براش بوق میزنه و سوارش میکنه و اینجوری با هم آشنا دوست میشن. یکی دوماهی دوست بودن که اون آقا میگه من زن و بچه دارم ولی از تو خوشم اومده و میتونم تورو از لحاظ مالی تامین کنم واسه همین تورو عقد میکنم.

اون آقا از پدر اعظم یعنی پدربزرگ ریحانه بزرگتر بوده.

به صورت رسمی ازدواج میکنن و اعظم میشه زن سوم اون آقا.

بچه دار میشن اسمشو میزارن پوریا که همون برادر ریحانه میشه. اون آقا برای اعظم یه خونه ویلایی بزرگ و ماشین میخره و یه آرایشگاه براش میزنه تا اعظم مشغول کار بشه.

اعظم که این جزئیات رو گفت ریحانه پرسید اگه من بودم تو نمیتونستی با این آقا ازدواج کنی؟

مادرش گفت نه من قبل این ازدواج تو فکر خودکشی بودم و نمیخواستم زنده بمونم. اتفاقی بود که با این آقا آشنا شدم و اونم کمکم کرد بتونم سر و سامون بگیرم. پدر که نداشتی نمیخواستم کلا یتیم شی.

مضمون صحبتش این بود که من بخاطر خودت از خود گذشتگی کردم تا آینده تو رو تضمین کنم. اما به نظر ریحانه اینجوری نبوده.

حس میکرد مادرش تو زمان اشتباه و بر اساس تصمیم اشتباه بچه دار شده و تازه وقتی بچه دار شده فهمیده آمادگیشو نداره و دیگه دکمه غلط کردمش کار نمیکرده، واسه همین بچشو داده به یکی دیگه تا بتونه زندگی راحت تری داشته باشه و یه مورد خوب پیدا کنه و بتونه راحت به زندگیش ادامه بده.

ریحانه فکر میکرد اولویت اعظم، راحتی و آرامش خودش بوده نه مسئولیتی که در برابر بچه اش داشته.

برای سوالایی که داشت توجیحات تکراری شبیه همونایی که حدس میزد شنید.

جوابا همونایی بود که بقیه هم بهش گفته بودن فقط با چاشنی گریه و احساسات رنگ واقعی تری به خودشون گرفته بودن.

ریحانه به اعظم گفت من اینجوری فکر نمیکنم که تو بخاطر من اینکارو کردی. 

هر چیزی تو ذهنش میگذشت رو به زبون آورد و دید که اعظم داره ناراحت میشه و تو خودش میره ولی اهمیت نداد. بهش گفت تو میتونستی با منم زندگیتو بسازی. تو منو از حضور خودت محروم کردی. حسابی که خودشو خالی کرد، اعظم با یه بغضی گفت مادر نشدی که بفهمی من برات چیکار کردم.

ریحانه گفت مادر نشدم ولی دیدم مادرایی رو که شرایطشون بدتر از تو بوده، ولی بچشونو به چنگ و دندون کشیدن و بزرگش کردن. نه اینکه بخاطر یه شرایط بهتر تو زندگی خودشون، بچشونو ول کنن به امون خدا.

اگه بچه داشتی پیرمرد پولدار پیدا نمیکردی باهاش ازدواج کنی و بتونی زندگی خوبی واسه خودت داشته باشی.

مامانش گفت من نمیخواستم با یه آدم پیر ازدواج کنم. اون موقع همه کسایی که جوون بودن شرایط مالی خوبی نداشتن. پدر و برادرام منو حمایت نمیکردن. من از بی پولی خسته شده بودم. میخواستم یه روز هم که شدنه نگران نباشم پول نون و تاکسی فردامو از کجا گیر بیارم. 

مجبور شدم به این ازدواج. بخاطر اینکه تو ازدواج اولم بجای حرف خانوادم رو حرف دلم وایسادم و با پدرت ازدواج کردم. و اعظم دوباره شروع کرد به گریه کردن. 

چند دقیقه ای گریه کرد و گفت من پشیمونم و همچنان ریحانه هیچ واکنش احساسی نشون نداد.

اعظم که سبک شد گفت من همه واقعیتو بهت گفتم. اون موقع بر اساس عقل و احساسم تصمیمی گرفتم که فکر میکردم درست بود و نمیدونستم در ادامه چه اتفاقی برای من میوفته ولی چیزی که میدیدم روشن نبود. 

اما الان با این عقل و احساس تو سن ۳۶سالگی پشیمونم از کاری که کردم. کاش اون کارو نمیکردم و تورو پیش خودم نگه میداشتم ولی معلوم نبود اگه تو پیشم میبودی الان من و تو تو چه وضعیتی بودیم.

اعظم این حرفو زد و از اتاق ریحانه رفت بیرون.

ریحانه نمیتونست تشخیص بده خوشحاله یا ناراحت، عصبیه یا آروم ، امیدواره یا دلسرد، حس گه غریبی داشت. قلبش میخواست خوشحال باشه ولی وقتی به مغزش نگاه میکرد دلیلی برای خوشحالی بهش نمیداد.

اون شب غربت رو حس کرد. پیش خانواده خونیش، غریب بود. دلش واسه مامان باباش تنگ شده بود. وقتی رو تخت خوابید مدام تو سرش فکرای مختلف میچرخید و نفهمید چجوری هوا روشن شد و برادرش کوبید به در گفت آبجی پاشو بیا صبحونه.

صبحونه رو که با پوریا و اعظم خورد. گفت میای بریم قدم بزنیم؟ ریحانه دید از بیکاری و فکر و خیال بهتره واسه همین قبول کرد و رفتن با هم تو پارک اطراف خونه قدم زدن و صحبت کردن. پوریا خیلی دوست داشت با خواهری که تازه پیداش کرده بود صمیمی بشه و بتونه باهاش از چیزای مختلف صحبت کنه.

اما ریحانه دوست نداشت بهش رو بده. ته دلش به پوریا حسودی میکرد. با خودش میگفت پوریا چه برتری داره که پیش مادر واقعیشه ولی اون نیست.

اعظم به خاطر شرایط جسمانی و مریضی که داشت خیلی نمیتونست فعالیت فیزیکی داشته باشه و اکثرا از بیرون غذا میخریدن. چند روزی که گذشت ریحانه هم آروم تر شد و وقتی با واقعیت زندگی اعظم روبرو شد دلش به رحم اومد.

اونجا برای اولین بار گفت میخواد غذا درست کنه و اعظم بهش یاد داد چجوری ماکارونی درست کنه.

دفعه اولی که اعظم دست پخت ریحانه رو خورد چشماش خیس شد و گفت، من هیچوقت فکر نمیکردم دختری که چند سال پیش داشتم و ندیدمش انقدر خانم شده باشه که بیاد برای من غذا درست کنه و دست پختشو بخورم.

موندن ریحانه پیش اعظم

یه شب که با پوریا رفته بودن بیرون شهر رو بگردن اعظم بهشون زنگ زد که برگردید خونه بابا اومده میخواد ریحانه رو ببینه. 

تقریبا هفته ای ۱بار شوهرش بهش سر میزد و اگه چیزی لازم داشتن براشون تهیه میکرد.

ریحانه وقتی اون آقا رو دید خیلی خوب با هم برخورد کردن و آشنا شدن.

تو این مدت سعی میکرد بیشتر با اعظم آشنا بشه و خصوصاتشو کشف کنه و ببینه چیا توشون مشترکه.

در مورد پدرش میپرسید. خیلی دوست داشت بدونه چه خلقیاتیش به اونا رفته و چه چیزایی حاصل تربیتش بوده. میخواست ببینه اینکه مامانش میگفت ذاتش بده واقعا به کی رفته و آیا بد هست یا نه؟

کم کم رابطه اش با پوریا بهتر شد چون اون خیلی بهش محبت میکرد و خیلی بچه احساساتی بود. و متوجه شد پوریا هم هیچ انتخابی این وسط نداشته و تقصیری گردن اون نیست.

تقریبا ۲ماه مونده بود به کنکورش و یا باید برمیگشت مشهد یا نمیتونست کنکور بده. نامه نگاری هم کردن که یه شهر دیگه کنکور بده اما آموزش پرورش اجازه نداد.

با توجه به بیماری اعظم که میدید روز به روز داره حالش بدتر میشه و توان جسمانیش پایینتر میاد تصمیم گرفت بمونه پیش اعظم. 

قبل رفتن به اصفهان فکر میکرد میره میبینه همه چی بده و خیلی سریع سوالاشو میپرسه و ۳-۴ روزه با عمش بر میگرده ولی موندگار شد.

از طرف دیگه مامانش شروع کرده بود باهاش تماس گرفتن و پیغام دادن که جواب بده بگو کجایی چیکار میکنی ولی ریحانه هیچ جوابی بهش نمیداد. هنوز بخاطر محدودیت هایی که براش ایجاد کرده بود از دستش ناراحت بود. حس میکرد حتی بهش دروغ هم گفته در مورد مادر خونیش.

روزا زبان میخوند. فیلم میدید. و ۵-۶ ماه اونجا موند. هر چی بیشتر میگذشت و رابطش با اعظم و پوریا  بهتر میشد.

یه شب اعظم رو تخت دراز کشیده بود و ریحانه رو مبل کنارش نشسته بود. اعظم دلش به درد دل واشد. میگفت من ۱۸ سالم بود که پدرت رو تو تصادف از دست دادم و بیکس شدم. بعد از اینکه پدرت فوت شد پدر من حتی تو خونه خودش منو راه نداد. من یه مدتی پیش پدر مادربزرگت بودم.

پدربزرگت و داییات گفتن تو مخالف میل ما  ازدواج کردی و ما مسئولیتی در برابرت نداریم.

حتی وقتی ریحانه رو داده به یه خانواده دیگه پدرش تو خونه راش نداده و اون همچنان با پدربزرگش زندگی میکرده.

اعظم میگفت من هیچ حمایتی از طرف خانوادم نشدم مجبور شدم به یه سری تصمیمایی که جوونیم رو ازم گرفت.

اعظم که داشت این حرفارو میزد ریحانه دلش سوخت شروع کرد موهای اعظم رو ناز کردن که بغض اعظم ترکید.

ریحانه هرچی صبر کرد دید اعظم آروم نمیشه گفت چرا گریه میکنی؟ چی شده ؟ که اعظم گفت از وقتی از خونمون اومدم بیرون هیچکس تا حالا موهای منو نوازش نکرده بود.

ریحانه دلش هری ریخت پایین. خیلی غصه اعظم رو خورد. انگار از اون لحظه بود که حس کینه اش کم شد و گاردش برای پذیرش اون باز شد. چون اون موقع بود که واقعیت زندگی اعظم رو دید و فهمید. 

هم فهمید چی از سر گذرونده بوده، هم اینکه چقدر الان مریض و ناتوانه و روز به روز داره بدتر میشه.

اعظم پول و خونه و ماشین داشت، میتونست بدون کار کردن، راحت زندگی و بریز و بپاش کنه، ولی کسیو نداشت که براش دل بسوزونه و بهش عشق بده. کسی نبود براش غذا درست کنه، نوازشش کنه. باهاش چایی بخوره و با هم حرف بزنن یا حتی باهاش بشینه تو بالکن خونه و به درختا نگاه کنه. همه جا تنها بود. ریحانه دلش برای بی کسی اعظم سوخت.

یه شب که شوهر اعظم اومده بود اونجا همه با هم رفتن بیرون شام بخورن که وسط راه اعظم گفت حالم بده، دستاش شروع کرد به لرزیدن، گفت سر گیجه دارم، بدنش سرد شده بود. اوضاع اعظم اونقدر بد شد که بردنش بیمارستان.

تو این ۶ماه هم حالش بد شده بود ولی اکثرا پزشک میومد خونشون و با یه سرم و چند تا آمپول حالش بهتر میشد. ولی این سری گفتن اوضاعش روبراه نیست و باید بستری بشه.

تقریبا ۲روز تو بیمارستان بستری بود و اکثرا ریحانه پیشش بود تا حالش بهتر شد و اومد خونه. البته از این به بعد باید از کپسول اکسیژن استفاده میکرد.

کمتر از یک هفته دوباره حالش وخیم شد و اورژانس که اومد گفتن باید انتقالش بدن به بیمارستان.

ریحانه میگفت موقعی که رو برانکارد داشتن از خونه میبردنش بیرون یه جوری خونه رو برانداز کرد که تا حالا اونجور نگاری از اعظم ندیده بود. انگار میدونست که برای بار آخر داره خونه زندگیشو میبینه.

اعظم رو تو بخش مراقبت های ویژه بستری کردن و نمیزاشتن کسی طولانی پیشش بمونه.

تقریبا ۲۰ روز که از بستری شدن اعظم گذشته بود و ریحانه و پوریا هیچکدوم حالشون خوب نبود.

با وجود همه این ناراحتی ها هیچ وقت اعظم رو مامان صدا نکرد. حتی وقتی تو تایم ملاقات میخواست پوریا رو بفرسته که بره به اعظم سر بزنه، به پوریا میگفت نمیخوای بری بهش سر بزنی؟

همیشه یا اسمشو میگفت یا از ضمیر سوم شخص استفاده میکرد.

دفعه آخری که اعظم رو دید اصلا هشیار نبود. چشماشو بسته بودن و داشتن با تخت انتقالش میدادن به بخش مراقبت های ویژه. وقتی میخواستن ببرنش ریحانه دست اعظم رو گرفت و فشار داد. انگار میخواست ابراز دلتنگی و عشقشو به اعظم از طریق این کار انتقال بده.

چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید و اعظم رو از اتاق بردن بیرون.

یکی از داییاش بهش گفت کار خوبی کردی که دستشو گرفتی؟ حتما متوجه شده که دست تو بوده و صد در صد بهش انرژی داده این کار.

با همه این سر سختیا، دلش تنگ شده بود و ناراحت بود. حس میکرد داره اعظم رو از دست میده. آدمی که تازه داشت نسبت بهش شناخت پیدا میکرد. با خودش میگفت هرچی نباشه ۹ ماه تو شیکمش بودم.

دلتنگ مامانش شد. گوشیشو برداشت و باهاش تماس گرفت مامانش رو همون زنگ اول گوشیشو جواب داد و گفت کجا بودی ۶ماهه دارم باهات تماس میگیرم واسه چی جوابمو نمیدی؟

ریحانه گفت اومدم اصفهان پیش مامان خونیم. مامانش گفت میدونم اونجایی و گریه کنان گفت چرا بدون اجازه من رفتی؟ مگه من مادر تو نبودم؟ مگه من برات کافی نبودم؟ مگه من بهت عشق ندادم؟ مگه من برات هرچی خواستی فراهم نکردم؟ چرا رفتی اونجا؟ مگه من بهت نگفتم اون دیگه مادر تو نیست؟

و گریشو ادامه داد.

ریحانه حس کرد مادرش از این خبر شکسته شده. چند روز بعد اینکه مدرسه نرفته از مدرسه باهاش تماس گرفتن که دخترتون چی شده که نمیاد مدرسه؟ اونم از باباش پیگیری کرده گفته نمیدونم و از عمه اش که خونه اونا مستقر بود وقتی پرسیده اونا گفتن مگه تو نگفتی دیگه نمیخوای ریحانه رو ببینی؟

مگه از خونت بیرونش نکردی؟ مگه همه وسایلشو نفرستادی که دیگه نبینیش؟ 

ریحانه میخواست مادر واقعیشو پیدا کنه و ما هم کمکش کردیم و رفته پیش مادر خونیش و تو هم هیچ نسبتی باهاش نداری دست از سرش بردار ولش کن. خودت پسش زدی و نخواستیش. اونم انتخابشو کرده رفته پیش مامان واقعیش و دیگه نمیخواد تورو ببینه. و گوشی رو قطع کرده.

بعد اون اتفاق نزدیک ۶ماه روزی ۵-۶ بار با ریحانه تماس گرفته ولی ریحانه جوابشو نداده.

حس میکرده ریحانه رو برای همیشه از دست داده.

ریحانه بهش توضیح داد که چرا اومده اینجا و مونده و بهش قول داد که بر میگرده و ازش خواست که نگران نباشه.

روز بعد دختر خواهر اعظم اومده بود خونشونو تو اتاق بودن داشتن با هم صحبت میکردن که پوریا در اتاقو با شدت باز کرد و با یه حالت عجز و ترس گفت آبجی مامان فوت کرد.

ریحانه تا چند دقیقه نمیتونست از جاش جم بخوره. حس میکرد رفته تو خلسه. گوشاش سنگین شده بود. همه چیزو نامفهوم میشنید. دختر خالش و پوریا شروع کردن به گریه. اما ریحانه فقط منگ بود.

داستان فوت اعظم

بعد چند دقیقه که به حال خودش اومد گفتم من میرم حموم که آماده شم بریم بیمارستان. رفت حموم دوش بگیره و تازه اونجا حسش جریان پیدا کرد. انگار نمیخواست تا اون روز اشک ریختنشو کسی ببینه. وقتی رفت زیر دوش و خیالش راحت شد که صداشو کسی نمیشنوه شروع کرد به گریه کردن. زار میزد. به حق حق افتاده بود.

اندازه کل روزایی که گریه هاشو جلوی اعظم کنترل کرده بود گریه کرد. 

دلش برای اعظم میسوخت، اون اشتباهات زیادی داشت و با این اشتباهاتش زندگی خودش و ریحانه و پوریا رو تحت تاثیر قرار داده بود. خوب زندگی نکرده بود. همیشه فقدان قوی ترین حسارو تجربه کرده بود و این نذاشته بود از زنده بودنش راضی باشه.

تصمیماتش زندگی ریحانه رو خراب نکرده بود. حداقل در مورد ریحانه تا جایی که تونسته بود اونو از عواقب تصمیمات خودش جدا کرده بود کما اینکه خیلی مشکلات دیگه برای ریحانه به وجود آورده بود. ولی ریحانه بیشتر به این فکر میکرد یه آدم چقدر میتونه با خودش بد باشه.

که بخاطر اعتیاد مریضی سنگینی رو به جون خریده که تو سن ۳۶ سالگی و بهترین سال های زندگی اینجوری خودشو زمین گیر کرده.

دلش میسوخت براش. آدمی با اون شرایط، جوون، خوشگل، شرایط مالی خوب، اگه به دام اعتیاد نمیوفتاد، یا حتی اگه بعد ازدواج دوباره اش به موقع از اعتیاد رها میشد، میتونست خیلی بهتر زندگی کنه

سعی کرد صورتشو جوری بشوره که اثری از گریه کردن توش نباشه. از حموم که اومد بیرون دید داییاش اونجان و دارن گریه میکنن. اومدن ریحانه رو بغل کردن و ریحانه دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و برای اولین بار تو بغل آدمایی که با وجود نسبت فامیلی براش غریب بودن، بخاطر درد مشترک شروع کرد به گریه کردن.

اون روز با سر زدن فامیلاشون بهشون گذشت و روز بعد خاکسپاری انجام شد.

تا ۷ام خونه داییش بودن که تنها نباشن. بعد ۷ام پدر پوریا یعنی شوهر اعظم اومد دنبالشون و گفت میخوام بچه هامو ببرم خونه زن دومم. ریحانه تو فکرش بود برگرده مشهد ولی بخاطر اسرار پوریا تصمیم گرفت یه مدت پیشش باشه تا این غم از دست دادن رو دوباره تجربه نکنه.

همسر دوم اون آقا با ریحانه و پوریا خیلی خوب و مثل مهمون برخورد کرد و تقریبا ۲ماه ریحانه اونجا بود.

تو این مدت مادرش که فهمیده بود اعظم به رحمت خدا رفته هر روز تماس میگرفت و میگفت تو که دیگه دلیلی نداری اونجا بمونی برگرد خونه هر اشتباهی کردی من میبخشمت. برگرد بیا اینجا خونه توئه. من مادر توام.

ریحانه اونجا خیلی احساس تنهایی و غربت داشت. نه آدمای دور و برشو میشناخت. نه شهر رو بلد بود نه تفریحی داشت.

واسه همین تصمیم گرفت برگرده و از پوریا برای همیشه خدافظی کرد و برگشت مشهد.

اصفهان براش پرونده ای بود که برای همیشه مختومه شده بود.

برگشت به خونه مادرش

وقتی برگشت رفت خونه پیش مادرش. همه فامیلشون اومده بودن دیدنش و براش دلسوزی میکردن که آخی تا مادرشو پیدا کرد اونو از دست داد چقدر این دختر بد شانشه، چقدر بدبخته و این حرفا.

شب اول مامانش رو بغل کردن و حسابی گریه کردن. کلام با معنی بینشون رد و بدل نشد ولی انگار از لحن گریه همدیگه میفهمیدن به هم چی دارن میگن.

اون شب وقتی که تو تخت خودش خوابید، حس غربتش از بین رفت. احساس تعلق داشت. حس میکرد اونجاییه که باید باشه. حس تیکه آخر پازلی رو داشت که سرگردون منتظر بوده همه تیکه ها سر جاشون بشینن تا جای اونم مشخص بشه و بشینه سر جاش. حسش خیلی خوب بود.

تو یه خونه ای بود، که هرچقدر سخت، با هر شرایط بدی که داشت، ولی خونه خودش بود. خونه مادری.

احساس میکرد چند ساله اونجا نبوده و همه خاطره هاش از اونجا براش سیاه سفید و کهنه بود. انگار یه مدتی زندگی خودشو زندگی نکرده بود و تو کالبد یکی دیگه، یه جای دیگه زندگی کرده.

اون شب که گذشت مامانش هر روز سوالای مختلف در مورد اعظم میپرسید.

چه شکلی بود؟ چیکار میکرد؟ چرا مریض بود؟ تو کجا بودی؟ خونش چه شکلی بود؟ کجا میخوابیدی؟ بغلش هم کردی؟ و کلی سوال دیگه

هر موقع تو صحبت های ریحانه نشونه ای میدید از اینکه ریحانه علاقه ای به مادر خونیش نشون داده میگفت بیخود؟ مامان واقعیه تو اونیه که تورو بزرگ کرده. مادر احساس حسادت داشت. دوست نداشت با کسی جایگزین بشه. دوست داشت فقط خودش مادر ریحانه باشه.

از یه جایی به بعد دیگه از ریحانه سوال نمیپرسید و هر موقع حس میکرد صحبتشون داره میره به سمتی که ریحانه از حسش به اون خانم بگه بحث رو عوض میکرد و میبرد سر یه موضوع دیگه.

ریحانه هم که نمیخواست مادرشو ناراحت کنه کم کم گفتن در مورد اعظم رو بیخیال شد.

مامانش تا یکماه نذاشت ریحانه بره خانواده پدریشو ببینه و بعد یکماه رفت پدرشو دید که کلی هم دلتنگ اون بود.

چون از زمان کنکورش گذشته بود رفت سر کار و ۳ماه مونده به کنکور جدید دوباره شروع کرد درس خوندن و تو شهر خودشون قبول شد و شروع به تحصیل کرد.

از وقتی برگشته بود مامانش خیلی نسبت به قبل آزادش گذاشته بود. موهاشو رنگ کرد. ابروهاشو برداشت و تنها چیزی که همچنان ممنوع بود دوست شدن با پسرا بود. کل خط قرمز مادرش جنس مذکر بود.

به قول خودش تو محیط کار ریحانه بزرگ و عاقل شد. سال سوم دانشگاه با یه پسری دوست شد و نامزد و ازدواج کردن.

سال ۹۹ بخاطر کرونا پدرشو از دست داد. روحشون شاد.

ریحانه با همسرش زندگی میکنه و همچنان با مادری که اونو بزرگ کرده و به نظرش مادر واقعیشه در ارتباطه.

پایان داستان

تا قبل این جریانا وقتی ریحانه به گذشته فکر میکرد با خودش میگفت چرا برای من این اتفاق افتاده؟

چرا واسه کس دیگه ای دوروبر من اینجوری نشده؟

چرا خانوادم، منو دادن به یکی دیگه؟ هرچی میگشت به جواب نمیرسید. وقتی اول اعظم و بعد باباشو از دست داد، فهمید همینه که هست. زندگی اینجوریه.

میتونه همش دنبال سوالاش باشه و یادش بره زندگی کنه؟ میتونه هم دنبال جواب سوالاش نباشه و از زندگی کردن و کنار بقیه بودن بیشتر لذت ببره.

ریحانه جواب سوالاشو پیدا کرد ولی گفت حتی اگه پیدا نمیکرد هم، میتونست زندگیشو بکنه.

دید اینکه دنبال پیدا کردن جواب سوالاش باشه، اونقدرام مهم نبوده، احساس سبکی داشت ولی نه اونقدر که فکر میکرد سبک میشه.

گشت و گشت و گشت تا مقصر و بانی اون اتفاقات رو پیدا کرد. ولی هیچی نشد. هیچی تغییر نکرد. هیچی. تازه کلی بار روانی جدید رو دوشش اضافه شد.

تنها چیزی که یاد گرفت این بود که فرق زیادی هست بین مقصر و مسئول.

شاید خیلی آدما مقصر و بانی اتفاقات بدی که برای اون افتاده بود، باشن، ولی مسئول همه چیز الان، خودشه، مسئول حال خوب و بدش خودشه، انتخابا، نگرشش به زندگی ومدل برخوردش با وقایع هستش که زندگی الانشو میسازه و اون فقط مسئول کاراییه که با انتخاب خودش کرده. 

هشیاری به این موضوع بود که بار روی دوششو کم کرد. نه پیدا کردن باقی و مقصر اتفاقاتی که تو زندگی براش افتاد.

ریحانه دوست داشت بهتون بگه از اون که گذشت. ولی تو رو خدا الکی بچه دار نشید. روزی بچه رو خدا نمیرسونه، بچه ها خودشون خود به خود بزرگ نمیشن. شما دارید بچه هارو وارد دنیایی میکنید که اگه خودتون براش آماده نباشید میتونید بزرگترین لطمه هارو به اون بچه بزنید و نمیدونید چه آینده ای در پیششونه؟

ریحانه اگه انتخاب داشت، نمیخواست فرزند خونده باشه، نمیخواست بچه طلاق باشه،نمیخواست تو زندگیش خودسانسوری کنه و دوست داشت عادی باشه و عادی بودن رو زندگی کنه.

بزرگترین عذاب و ترسی که ریحانه داره و با کمک مشاور پیداش کرده طرحواره رهاشدگیه. اگه در مورد طرحواره ها چیزی نمیدونید اپیزود الیکارو بشنوید. اونجا خیلی چیزارو توضیح دادم.

و جالبترین حرف ریحانه واسه من این بود که از نظر اون، مادر واقعی آدم اون کسیه که بزرگش کرده. بهش توجه کرده و عشق داده. داشتن ارتباط خونی شاید تورو شبیه یه نفر بکنه ولی نمیتونه کاری کنه که تو از اون آدم حس مادری بگیری.

قبل اینکه بریم سراغ درس های قصه یه درخواستی ازتون دارم.

من یه کمپین حمایتی از راوی رو راه انداختم برای خرید تجهیزات، به لطف و محبت شما من تقریبا ۷۰ درصد تجهیزاتی که نیاز داشتم رو خریدم و اپیزود جدیدی که میشنوید با این تجهزیات جدید ضبط شده. حمایت مالی شما از محتوایی که رایگان در اختیارتون قرار میگیره واسه من خیلی معنی داره و خودمو وامداره محبتتاتون میدونم.

کمپین ما همچنان باز هست تا بتونیم باقی تجهیزات مورد نیازمون رو تهیه کنیم و در نهایت کمپین خرید تجهیزات رو ببنیدم.

اگه دوست دارید تو خرید این تجهیزات از ما حمایت کنید امکان حمایت از طریق پی پل رو دارید که لینکش توی توضیحاته و اگه داخل ایران هستید. توی اینستاگرام بهمون پیغام بدید تا شماره کارت بانکی براتون ارسال کنیم و بتونید تو این کمپین از ما حمایت کنید.

هیچ اجباری برای این حمایت نیست. هیچ دینی گردن شما نیست و صرفا اگه از شنیدن راوی لذت میبرید و براتون جذاب بوده و دوست دارید تولیدش ادامه دار باشه محبت میکنید اگه از ما حمایت مالی کنید.

لینک های دسترسی و اطلاعات بیشتر توی کپشن اپیزود هست.

ممنونم از اینکه مارو گوش میدید و به دوستاتون معرفیمون میکنید. این برامون بینهایت ارزشمنده.

اگه خودتون قصه ای دارید یا دوروبرتون کسی رو میشناسید که قصه زندگی شنیدنی و جذابی داره و به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، به شرط اینکه این شخص در قید حیات باشه و ما بتونیم باهاشون صحبت کنیم. تو دایرکت اینستاگرام راوی، مارو از قصشون مطلع کنید.

پارمیدا شاه بهرامی توی بخش سوشال مدیا به ما کمک میکنه و ساسان موسوی هم کار تدوین صوتی پادکست رو انجام میده

بالاخره رسیدیم به آخر قصمون.

قرارها

بعد نوشتن این اپیزود با خودم چندتا قرار گذاشتم.

قرار اول

هشیار رفتارم با بچه ها باشم. بچه ها حساس تر از اون چیزی هستن که فکر میکنیم. بچه ها همدیگه رو مقایسه میکنن و اگه مادر پدرشون بهشون درست آموزش نداده باشن و راجع به موضوعات مختلف صحبت نکرده باشن ممکنه با فکر و خیالاشون به خودشون آسیب بزنن. 

حواسم باشه اگه با خانواده ای ارتباط داشتم که کودکی رو به فرزندی گرفته بودن عین بچه خودشون باهاشون برخورد کنم، اولا راجع به تشابه و این چیزا صحبت نکنم. ولی اگه از دستم در رفت و صحبت کردم، از تشابهات اون بچه هم به مامان باباش بگم. درسته ممکنه واقعی نباشه ولی یه بچه بیگناه رو که انتخابی تو شرایطش نداشته رو از فکر و خیال های بیخود رها میکنم.

قرار دوم

من آرش، به این اعتقاد دارم آدما جوری بزرگ میشن و اتفاقاتی حوالیشون رخ میده که ساخته بشن برای اون چیزی که باید رقم بزنن. پس خیلی درگیر این نباشم چرا اینجوری شد و اونجوری نشد. من همیشه به این اعتقاد دارم که یه خیریتی توشه.

و قرار آخر

هشیار این باشم که، همینه که هست. من شانس اینو دارم که بر اساس اون گذشته بهترین تلاشمو بکنم تا بهترین اتفاقا رو رقم بزنم. از کجا معلوم؟ شاید بدترین اتفاقی که تو زندگی برام افتاده، قراره مهمترین نقطه قوت من تو زندگی باشه و من ازش خبر ندارم.

 

خیلی خب

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم 

این نیست

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x