این قسمت چهل و هفتم راوی و بخش سوم از داستان سریالی فرهاد ایرانیه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود اسفند ماه ۰۲ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتوب میوزیک بشنوید.
اگه بخش اول این قصه رو نشنیدید لازمه بدونید که با گوش دادن به این اپیزود ممکنه متوجه خیلی از اتفاقات نشید و برای فهمیدن جریان قصه و لذت بردن بیشتر از این داستان، لازمه که اپیزود های این سریال رو به ترتیب از اول بشنوید.
این قصه به صورت سریالی ۵شنبه هر هفته منتشر میشه.
ممنونم که برای معرفی ما به دوستاتون وقت میزارید.اینجوری ما هم صحبت و همفکرای بیشتری پیدا میکنیم و دنیامون قشنگ تر میشه.
میخوام تشکر کنم از کسایی که تو کمپین خرید تجهیزات از ما حمایت کردن و کمکمون کردن تجهیزاتمونو به روز کنیم و بتونیم محتوای با کیفیت تری منتشر کنیم.
دم همتون گرم امیدوارم بهترین ها براتون اتفاق بیوفته.
توی اپیزود قبل تا اینجا شنیدید که یه پرستار اومد گلو فرهاد رو ساکشن کنه و ساکشن لوله تو گلو فرهاد رو سوراخ کرد و اوضاعش بحرانی شد و بردنش تو اتاق عمل تا نجاتش بدن.
خیلی خب، بریم به ادامه قصمون برسیم.
شروع داستان
روز پنجم یه پرستار جدید بد اخلاق با دستگاه ساکشن اومد و شروع کرد توی لوله رو ساکشن کردن.
وسطهای ساکشن فرهاد یه لحظه حس کرد که ته گلوش انگار لوله پاره شد و یه چیزی به گلوش برخورد کرد. اما پرستار متوجه چیزی نشد و کارش رو که تموم کرد از اتاق رفت بیرون.
و پشت سرش سرفههای فرهاد شروع شد.
تصور کنید کل صورت فرهاد بخیه شده بود و دور دهن فرهاد یه عالمه سیم مفتول بود که اجزای مختلف فک و دهن فرهاد رو سر جاشون نگه دارن تا جوش بخوره.
سر همون سرفههای اول مامانش پرستارا رو صدا کرد و همون پرستار بد اخلاق اومد گفتش که نه عادیه الان اوکی میشه نگران نباشید بچهتون لوسه.
ولی فرهاد نمیتونست نفس بکشه، قشنگ مشخص بود یه چیزی جلوی مسیر تنفس رو گرفته.
همین جوری که زمان میگذشت نفس کشیدنش کمتر و سرفههاش بیشتر میشد.
اینجا هم دوباره اگه تحمل یه سری اتفاقای سخت مثل خونریزی و درد شدید و این چیزها رو ندارید یک دقیقه بزنید جلو.
شدت سرفه اونقدر زیاد شده بود که فرهاد از رو تختش بلند میشد و به یه جایی رسید که دیگه کنترل دست و پاش دست خودش نبود.
تنفس درستی نداشت سرفههای شدید میکرد از این سرفههای شدید کل بدنش به حرکت افتاده بود و هی سرش از رو متکا بلند میشد و دوباره به متکا میخورد.
صورتش شروع کرده بود باد کردن. از درز بین بخیهها یه صورتش خون داشت میزد بیرون.
همینجوری همین جوری که میگذشت دونه دونه بخیههای صورتش دونه دونه داشت میترکید.
صورتش کبود شده بود و سیم روی دهنش هم شل. اینجا دیگه پرستارا هم متوجه شده بودن یه اوضاع زیادی غیر عادیه. همون موقع تصمیم گرفتن فرهاد رو ببرن تو اتاق عمل بیهوشش کنن و شرایط رو بررسی کنن.
اما خوب این اتفاق قرار بود به واسطه دکتر کشیک اورژانس رقم بخوره و بابای فرهاد هیچ جوره نذاشت این اتفاق بیفته. داد میزد و میگفت یا همین الان زنگ میزنید دکترشو میارید بیمارستان یا بیمارستان رو سرتون خراب میکنم. اونقدر سر صدا کرد و تهدیدشون کرد که بالاخره دکتر خود فرهاد رو خبر کردن شروع سرفه های فرهاد تقریبا ۱۰ شب بود و ساعت ۳صبح فرهاد رو بردن اتاق عمل .
این مدت سرفههای فرهاد اونقدر شدید شده بود که یه موقعهایی از شدت سرفه میومد بالا و زانوش میخورد تو صورتش.
تو یکی از این برخوردا یه تیکه از اون مفتول فلزی که به دهنش وصل بود کامل از جاش در اومد.
وقتی داشتن فرهاد رو میبردن تو اتاق عمل اکثر بخیههای صورتش ترکیده بودند و صورتش کبود شده بود و خیلی سخت نفس میکشید.
عمل انجام شد و دکتر همه چیز رو به حالت قبل از سوراخ شدن لوله درآورد دوباره فرهاد برگشت تو بخش.
بعد این جریان فرهاد از ترس اینکه کسی اشتباه ساکشن بکنه و دوباره این جریانها رو مجبور شه تجربه کنه، خودش ساکشن رو انجام میداد و به هیچکس اعتماد نمیکرد.
تقریباً سه روز طول کشید تا خودش دستش بیاد که چقدر میتونه ابزار ساکشن رو توی لوله پایین گلوش ببره داخل .
بعد ۱۰ روز که خیلی از چیزها استیبل شد دکتر تصمیم گرفت لوله توی گلوی فرهاد رو بیاره بیرون و فرهاد به صورت عادی تنفس انجام بده و و بعد دو روز مرخصش کنن.
بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد دکتر بهش اجازه داد با یه شرایط خاص غذا بخوره. شرایط اینجوری بود که باید غذا رو به شلی و آبکی بودن سوپ میکردن و میکشیدن تو سرنگ و از لای دندونای فرهاد یه سوراخی پیدا میکردن و آروم آروم سرنگ تزریق میکردن تو دهن فرهاد که فرهاد بتونه قورت بده.
چون نباید چیزی میجوید که به فکش فشار بیاد. برای فک و دهنش دکتر سه ماه بهش دوران نقاهت داده بود
یادتونه گفتم اولین روز عیادت هرکسی میومد دیدنش دستشو میگرفت و میبوسید؟
وقتی فرهاد از بیمارستان مرخص شد و میتونست صحبت کنه، مامانش بهش گفت فرهاد روز اول که بقیه میتونستن بیان عیادتت چرا هرکی میومد دستشو میبوسیدی؟
فرهاد یه چیزایی یادش اومد ولی اصلاً یادش نمیاومد که دست آدما رو بوسیده بود.
واسه مامانش تعریف کرد یه صحنهای رو میدید انگار تو آسمون و رو ابرا بوده و هیچ کاری نمیتونسته بکنه، بعد یه دستی میومد سمتش که اون رو از بین ابرا بیرون بیاره اون فکر میکرده دست خداست که اومده کمکش. واسه همین دستای تو خواب رو میبوسیده. ولی اون فکر میکرده خوابه.
این مدت فرهاد تو خونه بود اجازه بیرون رفتن داشت ولی خب هم خودش راحت نبود هم اینکه اگه بیشتر استراحت میکرد حال جسمیش زودتر بهبود پیدا میکرد.
واسه همین اکثراً خونه میموند ساز تمرین میکرد یا دوستاش میومدن دیدنش و بعضی شبا که دلش میگرفت با ماشین میرفت بیرون یه چرخی میزد و برمیگشت.
بعد سه ماه دکتر ارتودنسی توی دهن فرهاد رو درآورد و بهش اجازه جویدن داد به همراه تمرین خاص.
دکتر به فرهاد گفت دهنشو باز کنه و شروع کرد دونه دونه چوب بستنی توی دهن فرهاد گذاشتن. دفعه اول که این کارو کرد تا چوب بستنی توی دهن فرهاد جا شد.
به فرهاد تمرین داد و گفت اونقدر باید فشار بیاره و دهنش رو باز کنه که به ۱۲ تا چوب بستنی برسه.
به نظر خیلی تمرین سادهای میاد ولی وقتی زور میزد فکش رو باز کنه که بتونه یه چوب بستنی دیگه اضافه بکنه همه جای صورتش حتی مغزشم درد میگرفت.
در نهایت وقتی رسید به ۱۰ تا چوب بستنی شل کرد و دیگه بیشتر ادامه نداد.
کم کم داشت زندگیش به روال عادی برمیگشت.
مشکلاتی که داشت به کمک پژمان اکثرشون حل شده بود. از عملش راضی بود و فرم صورتش تغییرات مثبت کاربردی کرده بود و ارتباطش با رعنا هم خوب پیش میرفت.
شروع کرده بود دوباره به تمرین ساز ولی سراغ کار نمیرفت. میدونست که تا اوضاعش روبراه بشه دوباره باید بره عمل کنه و بازم همون نامه ۵۰-۵۰ رو میزارن جلوش و میخواست اول سالم از عمل بیاد بیرون بعد بره سراغ کار.
تقریباً هفت هشت ماه از عملش گذشته بود. یه روز با رعنا رفته بودن خونه دوست رعنا حرف بزنن و پیش همدیگه باشن.
تلفن رعنا زنگ خورد و شروع کرد به صحبت کردن با مامانش که یهویی گفت آره مامان یه نفر اینجا هست همسایه طناز ایناست از ما خوشش اومده میگه میخواد بیاد خواستگاری خیلی پسر خوبیه طناز اینا میگن خانوادشم خیلی آدمای خوبین من چیکارش کنم؟
فرهاد چشاش چهار تا شد.جا خورد موند قشنگ تو موقعیتو کار انجام شده قرار گرفته بود.
فرهاد تازه ۲۱ سالش شده بود. کار نداشت پول نداشت خونه نداشت حتی تصور این رو هم نمیکرد که بخواد بره خواستگاری ولی الان باید این کارو انجام میداد.
اسپانسر
اسپانسر این اپیزود ویپاده
ویپاد یه ترا بانکه که بدون چک و سفته، توی چند دقیقه بعد از افتتاح حساب، بهتون تسهیلات میده.
در اصل ویپاد، اسم شعبه تمام دیجیتال بانک پاسارگاده که میتونین همه کارای بانکیتونو آنلاین باهاش انجام بدین.
از افتتاح حساب تا دریافت تسهیلات؛ همه اش با گوشی موبایل
بعد از افتتاح حساب توی ویپاد، کارت بانکیتون رایگان میاد در خونتون.
یه امکان خیلی جذاب ویپاد تسهیلاتیه که به شما میده و با خوشحسابیتون، خودتون میتونید مبلغ تسهیلاتتون رو بالاتر ببرید. بازپرداختشم شما انتخاب میکنید که یکجا باشه یا تو چند مرحله.
برای اینکار کافیه گوشیتون رو بردارید اپ ویپاد رو نصب کنید یا از وب اپلیکیشنش، یه حساب برای خودتون بسازید و کارت فیزیکیتون رو بگیرید.
بعد این کار میتونید تو هر ساعت و مکانی از ویپاد تسهیلات بگیرید.
برای اطلاعات بیشتر لینک سایت و اینستاگرامشون رو تو توضیحات اپیزود گذاشتم.
ادامه داستان
فرهاد از رعنا خوشش میومد ولی تو تصوراتشم خاستگاری کردن ازش رو نمیدید.
اتفاقا خیلی ضربتی و پشت همدیگه رقم خورد .
رعنا به فرهاد گفت تو خودت نیا خاستگاری بگو خانوادت بیان.
فرهاد داستان رو به مامانش گفت مامانشم گفتش اوکی یه کاریش میکنیم و با دختر داییش رفتن خواستگاری رعنا برای فرهاد.
بابای رعنا خانواده فرهاد رو نمیشناخت. و از روی عکسی که از فرهاد دیده بود و داستان دوستیشون با دخترش رو از دخترش شنیده بود به مامان فرهاد جواب نه داد.
بهش گفت ما یه دامادی میخوایم که بتونیم تو بشقاب بزاریم، بزاریم جلوی مهمون پسر شما اینجوری نیست و من بهش دختر نمیدم.
خلاصه مامان فرهاد سرافکنده برگشت خونه و جریان رو به فرهاد گفت و فرهاد هر چقدر با رعنا تماس گرفت موفق نشد باهاش صحبت کنه.
یکی دو روز بعد به واسطه دوستای رعنا فهمیده بود که باباش گوشیشو ازش گرفته و تو خونه حبسش کرده تا فرهاد رو نبینه و رابطهشون رو به هم بزنه.
اما رعنا از طریق همون دوستش با فرهاد در ارتباط بود و بعد یه هفته اوضاع به روال قبل برگشت.
داستان خواستگاری و جواب رد شنیدن اونقدر سریع اتفاق افتاد که فرهاد فکر میکرد خواب دیده.
متوجه نمیشد اصلاً چی شده که تصمیم گرفتن برن خواستگاری چه جوری رفتن خواستگاری چی شده که اونا جواب نه دادن و کلاً یه ماجرای پیچیده تو ذهنش بود.
اینکه بعد خواستگاری و جواب نشنیدن باز هم رعنا بهش وفادار بوده باهاش بود علاقهاش رو به رعنا بیشتر میکرد.
چند وقتی درگیر همین داستانا و ویزیتهای قبل از عملش بود تا دوباره نوبت عملش رسید.
این بار خودش تنها رفت وقت گرفت برای نوبت عمل. دل و جراتش به واسطه دیدن نتایج عمل بیشتر شده بود. وقتی خودش رو توی آینه میدید متوجه تغییرات مثبت شده بود.
راحتتر میتونست صحبت کنه راحتتر میتونست نفس بکشه و راحتتر میتونست غذا بخوره. تا قبل از عملش فرهاد نمیتونست نی رو توی دهنش نگه داره و از وقتی فکاش اومده بودن روی هم تو زمینه خوردن غذا خیلی راحتتر شده بود.
تنها چیزی که فرهاد رو خیلی اذیت میکرد موضوع بی هوشیش بود. فرهاد انگار بدنش نسبت به بیهوشی مقاومت نشون میداد و خیلی سخت میتونستن بیهوشش کنن و اونقدر دارو بهش میزدند که بعد از عمل دوباره به هوش آوردنش یه پروسهای داشت.
تو عمل دوم قرار بود دکتر فرم بینی و چشمای فرهاد را تغییر بده. بینی فرهاد به قول دکتر اونقدر بزرگ بود که انگار از توی یک کوه بخواد یه مجسمه در بیاره.
به واسطه اون تصادفی که کرده بود و یه دکتری براش بینیشو جا انداخت، مقدار زیادی خرده استخون تو دماغش بود.
فرم چشم فرهادم یه حالت هشتی داشت که باید اون رو هم شبیه فرم چشمهای عادی صاف میکردن.
تقریبا یک سال از عمل قبل گذشته بود که عمل دوم انجام شد و ۶ ساعت طول کشید. فرهاد ۱۲ روز چشماش بسته بود و هر چشمش ۱۱ تا بخیه خورده بود.
دماغشم که هیچی دیگه کلاً کوبیده بودن از نو ساخته بودن. روز چهارم پنجم دماغش یه ورمی کرده بود که دکتر اومد بالا سرش و برای اینکه دوباره لازم نباشه دماغش رو عمل کنن شروع کرد به یه مدل خاصی دماغش رو فشار دادن که یه ورمی رو بخوابونه.
فرهاد زیر دست دکتر ضجه میزد کل بیمارستان صدای جیغ فرهاد رو میشنیدن. ولی دکترش برای اینکه درد عمل رو دوباره تجربه نکنه این کارو براش انجام میداد.
قبل از عمل اول فرهاد ۶۰ کیلو بود و بعد از عمل دوم ۴۰ کیلو شده بود. سر این دوتا عمل ۲۰ کیلو وزن کم کرده بود.
عمل دوم فرهاد خیلی پروسه راحتتری داشت فقط باید استراحت میکرد تا همه چیز به حالت عادی برسه .
خیلی عادی و نرمال همه چیز سپری شد و ۶ ماه گذشت که یه اتفاقی افتاد.
نامه رعنا به فرهاد
اون اتفاق چی بود؟ دختری که تو کل این مدت همراه فرهاد بود از پروسه دکتر رفتن و قالب گیری اجزای صورتش، تا عمل اول و دوم و دوران نقاهتشون، یهو یه نامهای به فرهاد داد که زندگی فرهاد رو زیر و رو کرد.
رعنا تو نامه گفته بود:
تو هیچوقت مرد ایده آل من نبودی.
من هیچوقت تورو به عنوان یه شوهر یا داماد تصور نمیکردم.
همیشه تو یه مرد ضعیف بودی و آدم قویه من بودم. میرفتیم خرید من حرف میزدم، میرفتیم رستوران من حرف میزدم، تو تاکسی من حرف میزدم و هیچ موقع تو هیچی نمیگفتی.
همیشه انتخاب همه چیز با من بود و تو هیچ موقع نمیدونستی چی میخوای؟
تو مرد رویاهام نبودی.
من هیچوقت نتونستم خودمو تو لباس عروس کنار تو تصور کنم.
من میخوام برم دنبال زندگی خودم و دیگه تو زندگیم جایی برای تو نیست.
این اتفاق خیلی برای فرهاد عجیب و دردناک بود. هیچ چیزی تو رابطهشون نسبت به اون موقعی که رعنا به فرهاد گفت بیا خواستگاری من تغییر نکرده بود. تنها اتفاق این بود که فرهاد چند تا عمل برای صورتش داشت.
نمیفهمید چی شده براش عجیب بود که خب چرا الان چرا یهو؟ متوجه نمیشد چی شده؟
نامه رعنا فرهاد خورد کرد. احساس میکرد یه بار دیگه همه استخوناش از نو شکسته.
خیلی براش درد داشت. بیشتر از نبودن رعنا حرفهای رعنا دردآور بود. حرفهایی که رعنا کوبوند تو صورتش را قبلاً از بعضی آدمای دیگه هم شنیده بود.
چند وقتی افسرده بود. .وقتایی که آروم میشد با خودش میگفت نکنه بقیه راست میگن نکنه حرفای رعنا درسته؟
من قیافه ندارم. کاراکتر مردونه ندارم. پول ندارم. بیزینس ندارم.
این چیزی بود که از خیلیا شنیده بود. با خودش میگفت اگه یه بار به یه نفر یه حرفی رو بزنی بهش برمیخوره و تو ذهنش میگه نه بابا اشتباه میکنه حتماً، منو درست نفهمیده یا نهایتاً دلش میشکنه.
ولی اگه ۱۰ بار یه چیزو به یه نفر بگن دیگه نمیتونه مقاومت کنه نسبت به اون حرف و میگه نکنه من واقعاً همینم که میگن، حتماً یه چیزی هست که دارن این حرفو میزنن دیگه؟
نکنه من واقعا آدم ضعیفیم.
خیلی با خودش فکر کرد با خاانوادهاش صحبت میکرد با دوستاش و مخصوصاً با پژمان.
درد بزرگ فرهاد این بود، اونقدری هم که رعنا گفته بود فرهاد بد نبوده.
رعنا چون آدم لیدری بود همیشه اول صحبت میکرد و همه صحبتها با افراد مغازه دار اون انجام میداد. وگرنه خب فرهادم بدون اون زندگی کرده بود دیگه، میتونست گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.
کار نداشت و دانشگاه نمیرفت، خب هیچکس شرایط جسمی اون رو نداشته که بشه با اون آدم مقایسش کنه. حتی اگه کسی داشت هم مقایسه کردن این دو نفر کار درستی نبوده.
اما دیگه حوصله شنیدن این حرفها رو نداشت تصمیم گرفتی یه کاری بکنه واسه این قضیه.
خسته شده بود، نمیخواست چیزی باشه که بقیه بهش نسبت میدن عصبانی بود خودزنی میکرد کفر میگفت فکر میکرد که چیکار میتونه بکنه؟
اون داییش که بهش ارگ داده بود ۶ ماه از سال ایران بود برای اینکه بتونه کارهاش رو مدیریت کنه. بارها به فرهاد گفته بود این ساز زدن و دامبل دیمبو ها برات نون آب نمیشه. تو خون تجارت تو رگهات رد جریان داره.
هنر و ساز و این مسخره بازیا رو بذار کنار و بیا پیش خودم کار کن که بابابزرگتم آرزوش همین بوده.
با توجه به داستان شرکت هایی که رفت برای کار و گفتن استخدام ندارن، کاری که داییش بهش پیشنهاد داده بود تنها کار نقدی بود که میتونست بچسبه.
شروع کار فرهاد
برای اینکه سرگرم بشه و زودتر شکستی که خورده رو فراموش کنه هر روز میرفت بازار پیش داییش.
فرهاد همچنان همون سمعک هدفونی رو داشت و برای گوش دادن به آهنگ باید روی گوشیش آهنگ رو با صدای کم پخش میکرد و میذاشت نزدیک گیرنده سمعکش تا بتونه توی هدفونش بشنودش.
سعی میکرد با آهنگ گوش دادن تو زمان حال باشه و از فکرای توی سرش فرار کنه.
چهار پنج ماهی هر روز میرفت پیش داییش و همه کار میکرد. جارو میزد بار خالی میکرد.
چک وصول میکرد. واسه بازاریابی محصولات جدیدشون پیش مغازههای مختلف توی سطح شهر میرفت. اما اذیت میشد.
مثلاً وقتی برای بازاریابی یه محصولی مثل پادری که وارد میکردن میرفت تو سطح شهر پیش مغازههای مختلف اکثراً فکر میکردند یه فروشنده محتاجیه که اومده اون نمونه کار رو بفروشه یا فکر میکردن گداست. اصلاً بهش فرصت نمیدادند که بخواد حرف بزنه، قبل اینکه بخواد بره تو مغازه بهش میگفتن نه آقا مرسی خیلی ممنون نمیخوایم مرسی بفرمایید بیرون بفرمایید.
فرهادم بعد اون نامه اونقدر اعتماد به نفسش اومده بود پایین که نتونه جلوی این جریان وایسه و خودش رو به بقیه بقبولونه.
اون مدل کار رو دوست نداشت و چند ماه که موند توی اون کار هر روز مطمئنتر از قبل شد که نمیخواد تو این کار پیر بشه چون اون کار واسه اون نبود.
اما هیچ ایده ای نداشت که چیکار میخواد بکنه.
تنها تفریحش تو کل اون دوران این بود که از سر کار برگرده خونه و شروع کنه به تمرین ساز.
ساز و موسیقی تنها چیزایی بودند که روحشو صیقل میدادن و آرومش میکردن .
مدام دنبال این بود بتونه یه کار دیگهای پیدا کنه که به روحیاتش بیشتر بخوره.
به واسطه مامانش رفت پیش یکی از اقوام که مغازه فروش لوازم اسپرت ماشین داشت.
واسه اینکه بتونه کار تجارت رو تحمل کنه یه روز میرفت پیش داییش و یه روز میومد پیش پسرخاله مامانش. کاری که اینور انجام میدادند براش جذابتر بود. ضبط و باند میبستن. شیشه دودی نصب میکردن. برچسبهای فابریک و مختلف برای زیبایی ماشین نصب میکردن.
و خلاصه یه جور جذابتری بود براش.
خوب گم نکنید داستانو دیگه. تو هفته یه روز در میون پیش داییش بود و روزای دیگه میرفت مغازه لوازم ماشین.
تو اون مغازه هم همه کار میکرد از خالی کردن بار جارو زدن پادویی مغازه و هر کاری که یک مغازه داره.
یه ماهی که توی مغازه کار کرد دید که ماشینا میان و برچسب کشورهای مختلف رو میخرن که روی شیشه عقبشون نصب کنند
فرهاد که کار با نرمافزارهای گرافیکی مثل فتوشاپ و کورل رو بلد بود تو تایم بیکاریش شروع میکرد یه سری طرح زدن. و اگه مشتری میومد و برچسب میخواست این طرحها رو هم بهشون پیشنهاد میداد.
اونقدر طرحهایی که فرهاد میزد طرفدار پیدا کرد که مشتریای برچسبهاشون چندین برابر شد.
فرهاد کم کم با مغازههای اطرافشونم دوست شد و کارای کامپیوتری اونا رو هم انجام میداد.
اونقدر تو کارش حرفهای شد که دیگه به جای پادویی کردن و جارو طی کشیدن مغازه به عنوان طراح اونجا بود.
اینجاها پژمان پوشیدنی همون دوستش که کمکش کرد مدارکش رو بگیره و خیلی از غرهای زندگیش را حل کنه یهو غیبش زد.
پژمان به فرهاد گفته بود اگه حس کنم خیلی داری به من وابسته میشی من جا میذارم میرم یه جوری که دیگه هیچ جا نتونی پیدام کنی.
و تو این برهه زمانی به نظر پژمان این اتفاق افتاده بود و رفت.یه جوری رفت که فرهاد هیچ موقع دیگه نتونست از اون خبری بگیره.
روال هفتش اینجوری شده بود روزایی که باید میرفت برای کار بازاریابی و فروش حالش درب و داغون بود و روزایی که باید میرفت مغازه برای طراحی از ۶ صبح بیدار میشد.
تا اینکه یک اتفاقی افتاد ۵۰ هزار تومان تو مغازهای که کار میکرد گم شد و گفتند فرهاد دزدیده. فرهاد با هزار تا قسم و آیه گفتش بابا به خدا من ندزدیدم دوربین مداربسته رو الکی نذاشتید که چک کنید. ۵۰ هزار تومان چیه که من بخوام به خاطرش دزدی کنم.
بعد چند ساعت دوربینا رو چک کردن و فهمیدن یکی از کارگراشون برداشته.
برخوردی که سر اون اتفاق با فرهاد کردن و انگی که بهش زدن باعث شد دیگه نخواد بره اونجا کار کنه.
دوباره برگشت تو کسب و کار داییش. تا مدتها پسرخاله مامانش بهش میگفت فرهاد برگرد ما اینجاتو رو لازم داریم تو آچار فرانسه ما بودی. ولی فرهاد کم توقعیش شده بود.
یکی از کارهایی که فرهاد پیش داییش انجام میداد این بود که بجای اونا جلسههای اتاق بازرگانی رو میرفت و اگه کاری اونجا داشتن فرهاد انجام میداد.
یکی از روزهایی که فرهاد رفته بود اتاق بازرگانی و یه کاری اونجا داشت، به فرهاد گفتن این کار دو سه ساعت طول میکشه. اونم واسه اینکه بیکار نباشه تصمیم گرفت بیاد توی بلوار کشاورز شروع کنه قدم زدن تا این زمان سپری بشه.
از میدون ولیعصر شروع کرد و داشت میرفت به سمت کارگر که بره توی پارک لاله.
نمیدونم تا حالا توی بلوار کشاورز قدم زدید یا نه ولی گله گله نیمکت گذاشته شده نیمکتها با فاصله روبروی هم هستند و وسطش مسیر پیادهرویه.
فرهاد تو حال و هوای خودش بود و داشت قدم میزد. از کنار هر نیمکتی رد میشد که یه آدمی روش نشسته بود میشنید که دارن در مورد اون صحبت میکنند یا قبل از اینکه بهشون برسه یه واکنشی از دیدنش نشون میدادن.
مثلاً نیمکت اول دوتا پسر بودن که یکیشون سرش تو گوشیش بود. اونی که فرهادو دیده بود با آرنج زد به بغلیش و با انگشت اشاره فرهادو نشون میدادن که اون طرف هم فرهاد رو ببینه.
نیمکت دوم دو تا خانم بودن که تا فرهادو دیدن گفتن یا خدا چقدر ترسناکه.
نیمکت سوم یه دختر و پسر بودن که تا فرهادو دیدن در گوشم یه حرفی زدن و شروع کردن به خندیدن.
همینجوری که جلوتر میرفت از آدمای مختلف چیزهای مختلف میشنید یکی میگفت با این موهاشو نگاه چقدر بلنده یکی میگفت چقدر زشته یکی میگفت چقدر عجیبه.
نقطه اشتراک این اتفاقا این بود که همه آدما بعد از دیدن فرهاد در موردش حرف میزدن.
این موضوع هم چیزی نبود که دفعه اول باشه فرهاد تجربش میکنه اما جایی بود که چراغ ذهنشو روشن کرد.
با خودش گفت فرهاد هرجا میری همه دارن راجع بهت صحبت میکنن هرجا میری همه توجهها به توئه شاید تو مایکل جکسونی که انقدر دوست دارم شاید سوپر استاری که هرجا میری نگات میکنن.
با خودش گفت ناراحت نشو از این رفتار آدما تا حال سوپر استار ندیدن از نزدیک. هر کی دیدتت بگو آره منم خودمم همون آدم معروفه که هر جایی میره همه نگاش میکنن.
تو از بچگی دوست داشتی اینجوری باشه که همه بشناسنت و سوپر استار بشی، مثل مایکل جکسون مشهور و معروف بشی و بقیه راجع بهت صحبت کنن، خب الان داری همون توجه رو میگیری ازش لذت ببر. و برو سراغ علاقت؟
واسه چی به زور وایسادی داری کاری رو میکنی که هیچ موقع نمیخواستی انجام بدی.
تو میخواستی آرتیست بشی مهارتشم داری، دور و برت کیو میشناسی که بتونه حرفهای ۵ تا ساز بزنه؟ پس یالا برو دنبال آرزوهات.
فرهاد از یه اتفاقی که اگه قبلاً بود میتونست اونو به افسردگی شدید فرو ببره یه نقطه پرتاب واسه خودش ساخت.
اون شب اومد خونه و دید دختر خالهاش اونجاست شروع کرد باهاش درد دل کردن اون گفتش خوب فرهاد چرا نمیری دانشگاه موسیقی فرهاد گفت بابا من درس نخوندم که دوباره باید کنکور بدم و حوصله کنکور دادن ندارم.
دختر خالش گفت کنکور نمیخواد که دانشگاه موسیقی علمی کاربردی هست میری تست ساز زدن میدی و بدون کنکور میتونی بری تو دانشگاه
دانشگاه رفتن فرهاد
یه هفتهای درگیر این بود که بره نره و بالاخره تصمیم گرفت که بره دم در دانشگاهی که دختر خالش بهش معرفی کرده بود برای ثبت نام.
دفعه اول فرهاد رفت روبروی دانشگاه اون دسته خیابون وایساد نگاه میکرد و دید دختر و پسرآی که جوونتر از فرهاد بودند همشون دارن میرن تو دانشگاه.
یه گروه دختر داشتن از کنارش رد میشدن که برن اون دست خیابون و برن تو دانشگاه که تا فرهادو دیدن گفتن یا خدا این چرا این شکلیه و از کنارش گذشتن.
این حرف اونا یه لرزهای به پای فرهاد انداخت که انگار زانوش داشت خالی میکرد میخواست همون جا بشینه.
تا اون موقع همیشه دوران تحصیلش پسرونه بوده و هیچ موقع با دخترا همکلاس نبود. حتی توی محیط کارشم اکثرا با آقایون سر و کار داشت.
هر چقدر تلاش کرد قدم برداره و بره اون دست خیابون نتونست، بخاطر همین راه افتاد و برگشت سمت خونه.
وقتی برگشت خونه اولین کاری که به نظرش اومد این بود کهنامه استعفاش رو بنویسه و به داییش بده.
روز بعد رفت سر کار و با مخالفت داییش روبرو شد ولی فرهاد رو خواسته خودش وایساد و گفتش که من هر اتفاقی بیوفته، دیگه نمیخوام اینجا کار کنم.
به خونه نرسیده بود که خبر استعفاش به مامان و مامان بزرگش رسید.
وقتی رسید خونشون دید مادربزرگشم پیش مامانش نشسته و دوتایی اشک تو چشماشونه.
مامانش یه خشمی هم داشت.
به فرهاد گفت فکر اینو کردی که دیگه کسی بهت کار نمیده؟ واسه چی از این کار اومدی بیرون؟ پسرم من نگرانتم نگران آیندت هم چرا داری دستی دستی خودتو بدبخت میکنی ؟
فرهاد نگرانی مادرش رو درک میکرد ولی میدونست که مامانش خیلی اعتماد به نفس نداره. فرهاد به واسطه یه کار ساده طراحی برچسب، دیده بود که آدما به مهارتش احتیاج دارند و وقتی مهارت داشته باشه دیگه براشون مهم نیست که صورتش چه شکلیه. فرهاد اینو تجربه کرده بود.
همون موقعی که پیش پسرخاله مامانش بود بقیه مغازهدارهای اطرافشون بهش پیشنهاد کار داده بودند، اما فرهاد قبول نکرده بود.
فرهاد میدونست این صحبت از عزت نفس پایین مامانش میاد، ولی خوب نمیدونست اینو چه جوری باید به مامانش بگه؟
قرارم نبود مامانش متوجه بشه به خاطر اینکه اون داشت از جایگاه ترس صحبت میکرد و فرهاد از جایگاه تجربه و امید
اون شب با هر ترتیبی که بود گذشت و فرهاد امیدوار بود برای اینکه میخواست بره دانشگاه و توی رشته موسیقی تحصیل کنه کلی دوست پیدا کنه پیشرفت کنه کار کنه، اما اصلاً حواسش نبود که اون هم اعتماد به نفس خیلی بالایی نداره.
از اون روزی که استعفا داده بود سه ماه گذشت و فرهاد حتی جرات نکرده بود دوباره بره دم دانشگاه. بعد سه ماه به واسطه پیگیریهای مامانشو هول دادنهای بقیه دوباره رفت دم در دانشگاه.
دفعه دوم اون سمت خیابون واینستاد و رفت جلوی در دانشگاه وایساد. با خودش فکر میکرد بره تو چی بگه، بره تو با این جوونایی که تازه دبیرستانشونو تموم کردن و دارن میرن دانشگاه همکلاس بشه؟تازه دختر و پسر خجالت میکشه.
یک ساعتی دم در دانشگاه وایساد و دانشجوهایی که میرفتن تو و میومدن بیرون رو تماشا میکرد. دانشجوام نگاش میکردند ولی انگار ری اکشنشون دیگه برای فرهاد خیلی مهم نبود بیشتر از خود دانشگاه میترسید تا دانشجوهاش.
و باز هم نتونست بره دانشگاه و برگشت خونشون.
تقریبا یک سال از نامه استعفاش گذشته بود فرهاد میخواست روز بعد از استعفا دانشگاه ثبت نام کند اما هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود.
از این موضوع خودش خسته شده بود و عهد کرد که اگه رفت دم در دانشگاه و ثبت نام نکرد دیگه پاشو تو خونشون نذاره.
دفعه سوم که رفت دم دانشگاه بدون اینکه بخواد وایسه و فکری بکنه، وارد دانشگاه شد.
تا پاشو از در دانشگاه گذاشت تو، ترسش ریخت. دید اون فکرایی که میکرده درست نبوده و دانشجوها ابدااً اونجوری که آدمای تو خیابون نگاش میکنن نگاش نمیکردن. اصلا کسی حواسش به فرهاد نیست که بخواد قضاوتش کنه و این بهش جرات میداد.
حال آرومی داشت. از قبل پرسیده بود و میدونست باید بره واحد آموزش. رفت اتاق آموزش و پیدا کرد گفت میخواد ثبت نام کنه. اتفاقاً اونجا خیلی هم خوب باهاش برخورد کردن کارهاشو انجام داد و در نهایت گفتن برو یکی دو ماه دیگه باهات تماس میگیریم که بیای تست بدی.
اون روز خوشحالترین آدم روی کره زمین بود چون وارد ترسش شده بود و دیده بود اونقدری هم که فکر میکرده ترسناک نبوده.
فرهاد تا اون روز نزدیک یک سال بود که میخواست وارد دانشگاه بشه و ثبت نام کنه.
از وقتی که برگشت خونه تا دو ماه بعد که زنگش بزنن هر روز سخت تمرین میکرد که بتونه توی آزمون ورودی دانشگاه قبول بشه.
تا اون موقع فرهاد ۵ تا ساز میزد گیتار پیانو تنبک سنتور و گیتار الکتریک.
بالاخره بعد دو ماه باهاش تماس گرفتن و گفتن هفته دیگه آزمونه از ساعت ۹ باید توی دانشگاه حضور داشته باشه.
روز تست که رفت دانشگاه یا فضای شاد باحالی رو تجربه کرد. کنار آدمایی بود که همشون تازه میخواستن وارد دانشگاه بشن.
خیلیا بهش توجهی نداشتند ولی یه سریا هم با دست به بغل دستیهاشون نشونش میدادن.
فرهاد واسه اینکه خیلی تو تیررس بقیه نباشه شروع کرد توی دانشگاه چرخیدن و کلاسها رو دیدن. وقتی دید توی کلاسهای دانشگاه تنبک، پیانو و سازهای مختلف هست خیلی حال کرد.
اعتماد به نفسشم داشت میرفت بالا چون از توی صحبت دانشجوها میشنید که اکثراً اومدن اونجا ساز یاد بگیرن. ولی فرهاد تا حد خیلی خوبی چندتا ساز رو بلد بود.
چرخیدن تو محیط دانشگاه که تموم شد رفت به یه دیواری تکیه داد و سرشو انداخت پایین و کرد تو گوشی که موهاش جلوی صورتش رو بگیره و دیده نشه و کسی با انگشت بهش اشاره نکنه.
ساعت ۱۱ همه دانشجوها را برای تست فرستادن توی سالن آمفی تئاتر.
وقتی رفتن تو سالن استادی که اونجا وایساده بود گفت سنتی زنها بشینن سمت راست پاپ و مدرن هم بشینن سمت چپ،و سرشو انداخت پایین و شروع کرد لیست اسامی رو نگاه کردن.
فرهاد از سازهای سنتی سنتور و تنبک رو بلد بود و سازهای مدرن گیتار و پیانو ارگ. نمیدونست کجا باید بشینه.
استرس گرفته بود که چیکار باید بکنه و دید تقریباً همه دارن میشینن و وسطشون ۴ ۵ ردیف خالیه ردیف خالیه. فرهاد رفت اون وسط نشست که بتونه بگه من هر دو سبک رو میزنم.
بعد سه چهار دقیقه اون استاد سرشو بالا کرد و دید همه درست نشستن به جز یه نفر که تک و تنها وسط نشسته.
چند ثانیهای روی صورت فرهاد مکث کرد و یه جوری نگاه کرد که بقیه هم متوجه شدن فرهاد کار اشتباهی کرده و شروع کردن پچ پچ کردن و ریز خندیدن. اون استاد یه جوری نگاه میکرد که از تو صورتش میشد خوند این دیوونه رو کی راه داده اینجا؟
سعی کرد که بیخیال حضور فرهاد بشه و شروع کرد صحبتاشو انجام دادن و در نهایت گفت هر سازی رو که اسم میبرم اونایی که میزنن دستاشون رو بگیرن بالا که یه آمار حدودی دستم بیاد.
۴ تا ساز روی سن آمفی تئاتر بود. پیانو گیتار تنبک و سنتور.
اون استاد اول از همه گفت کیا پیانو میزنن؟ یه سری دستشونو بالا کردن و فرهاد همون وسط دستش رو برد بالا.
دوباره اون استاد یه نگاه عجیبی به فرهاد کرد و گفت خب این دیوونه است دیگه حتماً فکر کرده وقتی بقیه دستشونو میگیرن بالا اونم باید دستشو بگیره بالا.
واسه همین دوباره با یه حالت بیتوجهی به فرهاد شروع کرد بقیه رو نگاه کردن و گفت خوب کیا گیتار میزنن؟
دوباره چند نفر دستشونو گرفتن بالا و فرهادم توی اون چند نفر بود.
اون استادم دوباره توجه خاصی نشون نداد.
پرسید کیا تنبک میزنن.
دوباره چند نفر دستشونو بالا کردن که فرهادم جزو اونا بود
اون استاد دیگه داشت کفرش در میومد. ولی باز چیزی نگفت.
رفت بالا سر ساز آخر روی سن که سنتور بود وایساد و گفت کیا سنتور میزنن؟
سه نفر دستشونو بالا کردن و فرهاد یکی از اونا بود.
واسه اینکه جلوی یه مسخره بازی که فکر میکرد داره اتفاق میافته رو بگیره، رو به فرهاد کرد و گفت آقا شما اسمت چیه.
آشنایی استاد با توانایی فرهاد
اون استاد از روی صورت فرهاد تصور میکرد حتی توانایی صحبت کردن هم نداشته باشه.
فرهادم گفت من فرهاد ایرانی هستم.
همین که شنید فرهاد صحبت میکنه یه مقدار از شک و شبهاش کمتر شد.
ولی بازم فکرشو نمیکرد کسی که اومده دانشگاه موسیقی ۴ تا ساز رو بلد باشه. واسه همین بهش گفت چرا من هر سازیو اسم میبرم تو دست رو میگیری بالا؟
فرهادم گفت خب خودتون گفتید هر کسی این سازا رو بلده دستشو بگیره بالا، منم بلدم. چیکار کنم نگیرم بالا؟ دانشجوها دوباره یه خنده ریزی کردن ولی این بار به فرهاد نه به سوال اون استاد.
استاد که از این جواب فرهاد و خنده دانشجوها ناراحت شده بود گفت.
یعنی اگه الان بیارمت بالا پشت هر کدوم از این سازا بشینی میتونی بزنی. فرهادم گفت بله میتونم و استاد اشاره کرد که بیا بالا.
انگار که فرهاد با اون استاد افتاده بودن توی رقابت روکم کنی.
اول از همه بهش گفت بشین پشت سنتور. فرهاد نشست و یه آهنگی که زیاد تمرین میکردو شروع کرد به زدن.
۱۰ ثانیه که گذشت استاد بهش گفت خب بشین پشت پیانو. و دوباره فرهاد شروع کرد به نواختن. با خشم بهش گفت بسه گیتارم بلدی بزنی. فرهاد گفت بله بلدم پرسید چی میزنی گفت کلاسیک، بزنم؟
اون استاد گفت نه نمیخواد بزنی برو بشین.
فرهاد که میخواست شیطونی کنه گفت خب کجا بشینم استاد ؟
استادم با یه خشمی که کل سالن فهمیدنش گفت نمیدونم هرجا راحتی.
و سالن ترکید از خنده. یهو همه چیز برعکس شد. دیگه افراد تو سالن، فرهادو به خاطر چهرهاش نشون نمیدادن. و به خاطر مهارتهاش به همدیگه نشونش میدادن.
از پچ پچ آدما میفهمید که میگفتند بابا دمش گرم چقدر ساز بلده و اونجا یه چیزی براش شفاف شد.
فهمید دانشجوها دیگه مثل بچههای دبیرستان راهنمایی نیستند که دنبال یه چیزی برای مسخره کردن باشن و از این به بعد قرار نیست اون حس بد دوست نداشتن و مسخره شدن رو دوباره تجربه کنه.
اون روز فرهاد توی رشته موسیقی کلاسیک با محوریت ساز پیانو ثبت نام کرد.
اینجا فرهاد داشت میرفت تو ۲۴ سالگی.
همزمان با دانشگاه برای اینکه بتونه توی ساز پیانو حرفهای بشه یه معلم حرفهای پیانو هم گرفت و شروع کرد به آموزش دیدن.
نگاه همه دانشجوها توی اولین کلاسی که فرهاد داشت به خاطر روز تست توی سالن آمفی تئاتر خیلی خوب بود.
فرهادی که دست بلند نمیکرد تو دانشگاه اجازه گرفت و حرف زد.
به واسطه این اتفاقها،اعتماد به نفسش بالاتر رفت. تو دانشگاه مرتب بقیه شاگردا ازش میخواستند که جلوشون ساز بزنه اونا ببینن و لذت ببرن یا یه چیزایی رو بهشون یاد بده.
کم کم داستان اینجوری پیش رفت که برای همکلاسی هاش سوال بود این آدمه کیه چرا این شکلیه و از کجا این همه سازو بلده.
بچهها به بهونه ساز زدن براشون میومدن و هم صحبت و باهاش دوست میشدند.
تو همون هفته اول دانشگاه اندازه کل دوران دبستان راهنمایی و دبیرستان و هنرستان دوست پیدا کرد.
آغاز کار استودیو فرهاد
با یکی از بچهها دانشگاهشون به اسم محمدرضا که اون هم قبل از دانشگاه موسیقی کار کرده بود، صمیمی شدن و با همدیگه تصمیم گرفتن یه استودیو با تمام تجهیزات رو کرایه کنن و توی اونجا شروع به کار کنن.
فرهاد پول پیش کرایه استودیو رو از مامانش قرض گرفت و کارشونو شروع کردن و توی کمتر از دو ماه استودیوشون به درآمد رسید.
مامانش از هر کسی تو دنیا خوشحالتر بود. باورش نمیشد که فرهاد بتونه کار خودش رو داشته باشه و از طریق اون زندگیشو بگذرونه.
چند باری که سر این موضوع با مامانش صحبت کردن و اون خوشحالیشو ابراز کرد به مامانش گفت: دیدی مامان؟ دیدی بدبخت نشدم؟ دیدی هیچ مشکلی به وجود نیومد؟ دیدی واسه منم کاری که دوست داشته باشم هست؟دیدی الکی نگران بودی و دنیا رو به کام من و خودت تلخ میکردی؟
مامانشم میگفت فرهاد من استرس داشتم نگرانت بودم.
و اینجا فرهاد به مامانش گفت گفت مامان اینا همه به خاطر اینه که تو اعتماد به نفس نداری همش میگی آخه تو آخه اون آخه این چرا عادت کردی یه کسی برات یه کاری بکنه. پاشو وایسا خودت یه کاری بکن. اون چیزی باش که دوست داری باشی.
این حرفا رو فرهاد به مامانش میزد.
تو این دو ماه با اکثر بچههای دانشگاهشونم صمیمی شده بود و تو چند تا اکیپ بود و پارتی و مهمونی هم به راه شده بود و فرهاد بخاطر خودش دعوت میشد و دوستاش اونو با خودشون نمیبردن.
فرهاد تو این مهمونیها با دستگاه دیجی آشنا شد و با شریکش یه دستگاه دیجی خریدن و شروع کردن با اون ور رفتن و یاد گرفتن کارکردش.
ترم اول با معدل ۱۸ و خوردهای همه درساشو قبول شد و ترم دوم رو مرخصی گرفت تا بتونه یه عمل مهم دیگه انجام بده و اون عمل مربوط به گوشش بود.
یادتونه راجع به سمعک باها گفتم. فرهاد بالاخره یه دکتری رو پیدا کرد که بتونه براش سمعک باها رو روی سرش کار بذاره.
تا پایان ترم اول دانشگاه فرهاد همچنان از اون سمعک تلی خودش استفاده میکرد.
چون موهای سرش رو بلند کرده بود که نبودن گوشش دیده نشه و مردم بیشتر ازش نترسن اون هدفونی که به صورت تل روی سرش قرار گرفته بود هم زیر موهاش بودو دیده نمیشد.
فرهاد رفت پیش دکتر متصدی و یک سری تستها را روی سرش انجام دادن و متوجه شدند که امکان استفاده از سمعک باها برای فرهاد وجود داره.
استفاده فرهاد از سمعک باها
توی اون جلسه تست سمعک اولین باری بود که صدا هارو واضح میشنید. و دکتر بهش توضیح داد که این تازه کمتر از ۵۰ درصد کارایی سمعکه و وقتی سمعک روی جمجمه اش کار گذاشته بشه اصل وضوح صدارو متوجه میشه.
خیلی خوشحال بود که قراره اون سمعک و کیف سینهاش که میکروفون سمعکش بود رو کنار بذاره و با کیفیت بهتری دنیای اطرافش رو بشنوه.
بالاخره روز عمل رسید و رفت تو بیمارستان بستری شد. همه چیز خیلی سریع پیش رفت.
فرهاد رو بردن تو اتاق عمل و قبل از اینکه بیهوشش بکنن دکتر با دست روی استخوان جمجمش نزدیک گوشش میکشید و میگفت به نظرت کجا بهتره این سمک قرار بگیره تو کجا راحتتری و با همفکری هم روی یک نقطه به اتفاق نظر رسیدن.
دکتر نقطه رو علامت گذاری کرد و موهای اون تیکه رو زد و به فرهاد توضیح داد که این تیکه دیگه مو در نمیاد.
فرهاد از این موضوع خیلی ناراحت شد به واسطه عملای قبلی که داشت دو سه جای مختلف به صورت خطی تو سرش باز شده بود و باعث شده بود اونجاها هم رشت مو نداشته باشه. اما خوب واضح شنیدن براش خیلی بیشتر میارزید و خودشو راضی کرد.
اگر از شنیدن یه اتفاق دردناک اذیت میشین یه ۲۰ ثانیه بزنید جلو.
در نهایت فرهاد و بیهوش کردند ولی خوب از سابقه بیهوشی فرهاد اطلاعی نداشتند و وسطهای عمل فرهاد با صدای بلند تراشیدن یه چیزی به هوش اومد.
یه چیزی شبیه دریل توی استخوان سرش بود صدای اون رو به واسطه همون سیستم شنیداری که اوایل قصه گفتم داشت میشنید.
تا چشاشو باز کرد یکی از دستیارا گفت دکتر به هوش اومد دست نگه دارید.
فرهاد دید دکترش با یه عینک بزرگ و یه تفنگی شبیه دریل شروع کرد به نگاه کردنش.
گورخیده بود. من وقتی داشتم میشنیدم که چه اتفاقی افتاده دردم گرفت و ترسیدم. بمیرم براش که چه چیز سختیو تجربه کرده.
به هوش بودنش زیاد طول نکشید و خیلی سریع دوباره بیهوشش کردم.
عملش ۳ ساعت طول کشید و در نهایت وقتی بیدار شد و دستش رو گذاشت روی سرش متوجه یه زائده فلزی روی سرش شد.
عملش موفقیت آمیز بود و به درستی اون زائده روی سرش کاشته شده بود. اما برای اینکه سمعک رو روی سرش سوار بکنند احتیاج داشتند سه ماه دوران نقاهت بهش بدن تا اون پرتی که اونجا قرار داده بودند درست سر جاش جوش بخوره.
درد عملش خیلی زیاد بود و به خاطر اینکه توی عملهای قبلیش به وفور مورفین بهش زده بودن تصمیم گرفتند که با شیاف و دارو دردشو تسکین بدن.
تو اون سه ماه با همون سیستم سمعک هدفونی میشنید تا دوران نقاهتش بگذره و اون پورت به سرش جوش بخوره.
در نهایت وقتی که توی مطب دکتر برای اولین بار سمعک باها رو به پورت روی سرش وصل کردن صدایی رو شنید که هیچ موقع تجربش نکرده بود.
اگه میخواید بدونید تا قبل از این فرهاد صداهارو چجوری میشنید، دوتا انگشت اشارتونو بذارید توی سوراخ گوشتون و کامل کیپش کنید.
حالا یه آهنگی پخش کنید یا از بقیه بخواید صحبت کنند این صداییه که فرهاد از طریق اون هدفون میشنید حالا بلندی و کمیش رو میتونست تنظیم بکنه ولی یه چیزی جلوی صدای اصلی رو گرفته بود. به واسطه سمعک جدیدش وضو صدا خیلی بیشتر شده بود و صدای همه چیز براش شفافتر بود.
شاید باورتون نشه ولی شفاف تر شنیدن صداها باعث این شده بود که اعتماد به نفسش هم بالاتر بره.
ممکنه بپرسید خب شنیدن چه ربطی به اعتماد به نفس داشته؟
یادآوری میکنم فرهاد میشنید ولی کم و ضعیف میشنید. تصور کنید هرجا که میرفت استرس اینو داشت یکی صداش کنه و فرهاد نشنوه و نتونه واکنش نشون بده.
این اتفاق ممکنه برای همه آدما رخ بده. ولی اگه برای آدمای عادی با صورت عادی این اتفاق بیفته کسی بهش انگ دیوونه و ناشنوا بودن نمیزنه.
ولی به فرهاد این انگ ها رو میزدن و در نهایت بخاطر هدفون رو سرش که همیشه همراهش بود مسخرهاش میکردن و میخندیدن.
روز اولی که از مطب دکتر با سمعک باها اومد بیرون همه چیز براش جدید بود صدای آدما ماشینا خیابون موسیقی ساز زدنش همه چی هر چیزی که فکر کنید صدای شیر آب، صدای شکوندن تخم مرغ، صدای باز کردن در نوشابه. این صداها چیزهایی بود که اونقدر محو میشنیدشون، انگار که نمیشنیدشون و الان با این سمعک جدید وارد یه دنیای جدید شده بود.
تو مدتی که دانشگاه نمیرفت همش داشت با اون دستگاه دیجی ور میرفت و آموزش میدید، و زیر و بم همه چیشو پیدا کرده بود.
شروع کرد تو چند تا مهمونی با این دستگاه آهنگ گذاشتن و دید همه خیلی خوششون میاد میومدن شمارشو میگرفتن تا بتونن مهمونی خودشون دعوتش کنن و بیاد و آهنگ بزاره.
فرهادم که بدش نمیومد دی جی باشه اسم خودشو گذاشت دی جی اکو و یه جلیقه مخصوص برای خودش دوخت تا توی همه برنامهها اونو بپوشه و یه هویتی خاص داشته باشه.
اگه یادتون باشه یکی از مهمترین عملهایی که فرهاد انجام داده بود عمل فک بود برای اینکه دندونای بالا روی دندونهای پایین بشینه و بتونه گاز بزنه.
با وجود اون عمل همچنان این مشکل رو داشت. فرهاد دوباره مراجعه کرده بود پیش دکترش برای اینکه بتونه این مشکل رو حل بکنه و اونجا دکترش بهش گفت که یک بار دیگه باید عمل کنه و دو تا دندون از فک بالاش بردارن و فک بالا رو کوچیک کنن تا روی فک پایینی بشینه.
عمل فک فرهاد
خلاصه بالاخره فرهاد فک بالاش رو عمل کرد و دو تا دندونو درآورد و با کوچیک شدن فک بالاش دوتا فکش روی همدیگه قرار گرفتن و ۲۲ تا دندون توی دهنش موند.
اینجاها فرهاد تقریباً ۲۶ سالش بود. بعد این عمل تقریباً همه چیز داشت خیلی عادی سپری میشد فرهاد دانشگاه میرفت. استودیو خودشو داشت درآمدش خوب بود. یه عالمه دوست پیدا کرده بود و اکیپ خودشو داشت.
علاقه جدیدم پیدا کرده بود. فرهاد با درآمدی که داشت یه دوربین عکاسی نیکون خرید و دوباره به صورت خودآموز شروع کرده بود یاد گرفتن عکاسی. دوربینشم همه جا دستش بود همیشه تو دانشگاه داشت از بچهها عکس میگرفت.
یه روز تو لابی دانشگاه نشسته بودند با دوستاشون و داشتن حرف میزدن.
فرهاد از بیحوصلگی داشت با دوربین اینور اونورو میدید که یه سوژه خوب پیدا کنه و عکس بگیره، تا چشمش به یه دختری افتاد و دیگه نتونست حرکت کنه.
یه دختر خوشگل با چشمای درشت لبخند بزرگ و دو تا چال روی لپش. چون تا حالا اونو ندیده بود فهمید که ورودی جدید دانشگاست.
تو همون نگاه اول اون دختر یه جوری به دلش نشست که گفت من هر کاری میکنم باهاش دوست شم.
ولی خب شرایط یه جوری بود که خیلی این موضوع آسون نبود. فرهاد پیره دانشگاه بود جدا از اینکه ترم بالاتر بود ۶ سال هم دیرتر اومده بود دانشگاه.
تصور کنید یه دختر ورودی جدید که از هنرستان اومده دانشگاه یعنی تو سن ۱۷ سالگی وارد دانشگاه شده و رشتشم با رشته فرهاد فرق میکنه؟ چقدر احتمال داره با فرهاد دوست شه.
فرهاد به بچههای اکیپشون که خیلی با هم صمیمی بودن گفت من از این دختر خوشم میاد و هر کسی میتونه آمارشو برام در بیاره و اگه میتونید بیاریدش تو اکیپ.
نفیسه یکی از دخترای اون اکیپ که دوست پسرش با فرهاد خیلی صمیمی بود گفت فرهاد بسپرش به من.
بسپرش به من همانا و هفته بعد دیدن نفیسه با اون دختر اومد تو جمع اکیپشون و گفت بچهها عضو جدید آوردم مهسا خانم .
نفیسه شروع کرد همه بچههای اکیپشون رو معرفی کردن و وقتی به فرهاد رسید گفت ایشونم دایی فرهادمونه.
نشستن شروع کردن به حرف زدن و مهسا که سرش گرم شد فرهاد زد به نفیسه و گفتش من میخوام با این دختر دوست شم تو میگی این دایی فرهاده؟
خلاصه آشنایی فرهاد با مهسا از اینجا شروع شد ولی خب چیزی که تو سرش بود تقریباً درست بود.
شروع آشنایی مهسا و فرهاد
مهسا خیلی علاقهای به فرهاد نشون نمیداد. البته که فرهاد هیچ جوره کوتاه نمیاومد و هر جوری میتونست خیلی قایمکی بهش توجه میکرد تا اون متوجه علاقه فرهاد بشه .
مثلاً وقتی حواسش نبود ازش عکس هنری میگرفت و وقتی میخواست باهاش هم صحبت بشه به بهونه نشون دادن این عکسا سر صحبت باهاش باز میکرد.
یا فرهاد فهمیده بود که مهسا دوست داره بعد غذا آدامس تریدنت نعنایی بخوره، واسه همین وقتی اکیپی میرفتن کافه کنار مهسا میشه و بعد غذا یه آدامس تریدنت نعنایی میذاشت جلوش و از کافه میومد بیرون.
آیدی مهسا رو هم گرفته بود و توی یاهو مسنجر با هم چت میکردن. فرهاد سعی میکرد مثه سایه دوروبرش باشه که هم ببینتش و هم نبینتش.
فرهاد تو عکاسی و دیجی بودن روز به روز بهتر میشد. تو استودیو نشسته بود و داشت عکساشو ادیت میکرد که پسر عمو شریکش که کار میکس و مستر میکرد اومد نشست پیشش و تا عکسای رو مانیتورو دید گفت فرهاد خیلی قشنگه عکسات. بخدا تو باید عکاس بشی. چی میخوای آخه تو این استودیو؟
تو که نمیخونی و درستم نمیشنوی. میخوای تو استودیو به چی برسی؟ تهش برات قراره چی باشه؟ تو عکسات بی نظیره فرهاد. برو عکاسی کن. تو انگار همه چیزو از یه زاویه ای میبینی که بقیه نمیتونن ببینن. باور کن بمونی تو این کار به خودت ظلم کردی.
فرهاد اولش خیلی ناراحت شد و از درون شکست. هیچ کس تا حالا اینجوری این واقعیت رو بهش نگفته بود. اون شب وقتی برگشت خونه خوابش نبرد و همش داشت فکر میکرد.
بعد از اینکه حسابی غصه خورد با خودش گفت ولی راست میگه ها. واسه اینکه استودیو داشته باشم و کار میکس و مستر و آهنگسازی انجام بدم لازم دارم شنوایی درست داشته باشم و خوب بخونم. خوب من که این دوتا رو ندارم چرا چسبیدم به این کار؟
چند روزی با این سوال خودش درگیر بود تا یه پیشنهادی بهش شد. پیشنهاد این بود که بره ارمنستان و تو یه کلابی دیجی وایسه و آهنگ بزاره.
فرهاد که بدش نمیومد کار کردن تو یه کشور دیگه، رو موضوعی که مهارت داره رو تجربه کنه،تصمیم به رفتن گرفت.
امتحانای خرداد رو داد و سهم پول پیش استودیو شو با سهم شریکش از دستگاه دیجی طاق زد و با باقیماندش دوتا لنز دوربین خرید و رفت ارمنستان تا توی کلاب کار کنه.
اون سه ماه خیلی به دلش نچسبید اون چیزی نبود که فرهاد دلش میخواست. علاوه بر همه اینا غربت هم بهش فشار آورد و تصمیم گرفت برگرده ایران.
برگشت ایران و همه شرایط مثل قبل بود با این تفاوت که دیگه استودیو نمیرفت چون سهمشو فروخته بود.
دانشگاه میرفت تفریحی عکاسی میکرد و زندگیش به یه جایی رسیده بود که میخواست با مهسا صمیمیتر بشه. یه بار که دوتایی نشسته بودن و داشتن راجع به بچههای دانشگاه حرف میزدن. فرهاد برای اینکه بتونه اعتماد مهسا رو جذب کنه و صمیمیتر بشه یه رازی رو در مورد یکی از بچههای اکیپشون به مهسا گفت.
داستانش خیلی طولانیه ولی سر گفتن این راز یه دردسر خیلی بزرگ برای فرهاد درست شد و کل اکیپشون داشت از هم می پاشید.
برای اینکه دوستی فرهاد با اون شخصی که رازش رو لو داده بود از بین نره مجبور شد به خواسته اون فرد جلوی جمع به همه بگه که دروغ گفته در صورتی که دروغ نگفته بود فقط حرفی بود که نباید به کسی میگفت.
تا قبل این اتفاق فرهاد سوگلی جمعشون بود و همه دوستش داشتن و بهش اعتماد میکردن.
به واسطه این اعترافی که جلوی جمع کرد و گفت دروغ گفته، همشون فرهاد رو گذاشتن کنار و سعی کردم دیگه باهاش ارتباطی نداشته باشم.
البته اکیپی که داشتن هم از هم پاشید.و به تبع اون مهسا هم به جای اینکه بیشتر به فرهاد اعتماد کنه از فرهاد ترسید و دور شد چون فکر میکرد فرهاد دروغگوئه.
تو دانشگاه اوضاع یه جوری شده بود وقتی کنار هر کدوم از بچههایی اکیپشون میشست، بعد از سلام، اونا به یه بهونهای میپیچیدن و میرفتن.
اوایل ترم آخر دانشگاهش بود که این اتفاقا باعث شد دیگه دانشگاه نره و یه جورایی تحصیل رو ول کنه.
پایان داستان
رسیدیم به پایان اپیزود سوم از قصه زندگی فرهاد ایرانی.
خوشحالم که تو این ۳تا اپیزود همراهمون بودید. امیدوارم از شنیدن قصه فرهاد لذت برده باشید. اپیزود چهارم و آخر پنجشنبه هفته بعد منتشر میشه و برای شنیدن در دسترستون هست.
برای حمایت مالی از ما، اگه خارج از ایرانید میتونید از طریق پی پل از ما حمایت کنید. قطعا حمایت شما چون به ریال نیست میتونه کمک بیشتری به ما بکنه.
اگر هم داخل ایران هستید میتونید توی اینستاگرام بهمون پیغام بدید تا شماره کارت براتون ارسال کنیم یا از طریق حامی باش حمایتتون رو از ما انجام بدید.
من با حمایت های شما بوده که تونستم راوی رو سر پا نگه دارم. دم همگیتون گرم
ممنونم از اینکه مارو به دوستاتون معرفی میکنید. این برامون خیلی ارزشمنده.
ممنونم از ویپاد که تو این اپیزود اسپانسرمون بودن.
توی اپیزود بعد در مورد اینکه فرهاد برای اینکه عکاس حرفه ای بشه چیکار کرد، چجوری تونست ارتباطشو با مهسا صمیمی کنه و باقی اتفاقات زندگیش میشنوید.
تو اپیزود بعدی منتظرتونم.