Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
28-محمد خمر یادگار - پادکست راوی

۲۸-محمد خمر یادگار

محمد خمر یادگار

خوشحال و خندون بود از اینکه تونسته به بچه های کلاسش کمک کنه. داشت صبحونه میخورد که یه بچه ای رو بیهوش آوردن تو دفتر معما. بعد اینکه به هوش اومد ازش پرسیدن چیکار کردی؟ چیزی خورید مصموم شدی؟ کسی زدتت، به جایی خوری؟

بچه هیچی نمیگفت.

یکی از معلما گفت حتما از چیپس و پفک و از این آشغالا خورده مصموم شده.

بعد چند باری که ازش پرسیدن چی خوردی که اینجوری شدی اون پسر به حرف اومد و گفت من دو روزه هیچی نخوردم.

وقتتون بخیر

این قسمت بیست و هشتم راویه و من آرش کاویانی هستم. قرار بود این  اپیزود ۷ام آبان ماه دو صفر منتشر اما من سرما خوردم و صدام رفت و این اپیزود ۱۲ام آبان ماه منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

۷ام به ۷ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. اگه میخواید راوی رو به کسی معرفی کنید که اهل پادگیر نصب کردن نیست میتونید کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts رو بهشون بدید.

اگه داستان کوتاه دوست دارید بهتون پادکست دیگمون به اسم شیوانارو معرفی میکنم که توش من قصه‌های منصوب به شخصیتی به اسم شیوانا رو تعریف میکنم. اونجا ما روزانه اپیزود منتشر میکنیم.

میخوام یه تشکر ویژه از همه شمایی بکنم که وقتی فهمیدید اپیزود قبلی ما اسپانسر نداره همه جوره ازمون حمایت کردید. بابت حمایتتون تمام قد ازتون تشکر میکنم و ممنونتونم. حمایتتون به ما این امید رو داد که میتونیم باهاتون از هر موضوعی که به نظر خودمون دغدغه جامعمون هست ولی تابوئه صحبت کنیم. قدردانتونیم.

قصه این اپیزود از اوناییه که لازمه همه مردم ایران در موردش بشنون تا نگاهش تغییر کنه.

پس ازتون میخوام اگه از شنیدن این اپیزود لذت بردید حتما این اپیزود رو برای دوستانتون بفرستید و بهشون معرفی کنید. حتی اگه اهل پادگیر و پادکست نیستن داستان این اپیزود رو براشون تعریف کنید. شنیدن این قصه و درس های عجیب غریبش، نگاه جدیدی توی زندگی به هر کسی میده که میتونه زندگیشو از این رو به اون رو کنه.

اسم واقعی پسر قصه ما محمد خمر یادگار هست.

شروع داستان

محمد قصه ما فرزند سوم یه خانواده ۶نفری با دوتا خواهر بزرگتر از خودش و یه برادر کوچیک تر از خودشه که ۱۴ بهمن ۱۳۷۰ متولد شده.

تو روستای قوش عظیم از شهرستان سرخس تو خراسان رضوی زندگی میکردن.

تو روستاشون امکانات کم بود. فقط آب و برق داشتن. برای اینکه خودشونو گرم نگه دارن یه بشکه نفت داشتن تو کوچشون قلش میدادن میرفتن تا میرسیدن وسط روستا اونجا تو روزای خاص میومدن پرش میکردن و با بخاری نفتی گرماشونو تامین میکردن.

محمد از بچگی خیلی شیطون بود. شیطون و پر انرژی.

یه مدت بعد براه افتادن جوری شده بود که اگه جایی میرفت که ممکن بود بچه دوروبرش باشه مامانش سعی میکرد اونجا حضور داشته باشه. مثلا تو مجالس فامیلی مادرش میشوندش کنار خودش و نگهش میداشت نمیزاشت جایی بره. اگر هم محمد در میرفت بالاسرش بود که با کسی گلاویز نشه کشتی بگیره. خیلی این تیپی بود که با همه کشتی میگرفت.

اینجوری هم نبود که دوست داشته باشه بازی کنه ها . یا مثلا اسباب بازی بهش بدن سرگرم بشه. نه دوست داشت کشتی بگیره. کلا با اسباب بازی میونه خوبی نداشت. دوست داشت یه نفر مقابلش باشه باهاش کشتی بگیره و بندازتش زمین، دختر یا پسرش هم فرقی نداشت.

تنها کسی هم که تو خانوادشون کشتی گیر بود عموش بود و حدس میزدن این اخلاقش به عموش رفته.

اگه میخورد زمین و جاییش درد میگرفت یا زخم میشد واسش اینجوری بود که بازیه دیگه مشکلی نداره. ولی واسه بقیه بچه ها اینجوری نبود. اونا گریه می کردنو میرفتن به مامان باباشون میگفتن و هی از همه تذکر میشنید.

این رفتارها باعث شده بود که به محمد خیلی خوش بگذره ولی به بقیه خیلی نه:دی

اگه یه جایی هم با باباش میرفت که مجلس مردونه بود هی در گوش باباش میگفت توروخدا بگو یکی بیاد با من کشتی بگیره حوصلم سر رفته.

بعد وقتی حریفش بزرگتر بود بازم میرفت کشتی میگرفت واسش مهم نبود ببره یا ببازه. کشتی گرفتنه براش مهم بود. اینجوری هم بود که وقتی یکی یه بار باهاش کشتی میگرفت حتی اگه محمد رو میبرد، بعدش اونقدر خسته شده بود که حاضر نبود دوباره با محمد کشتی بگیره.

تو محل و دوروبریاشون اگه کسی بهش زور میگفت جلوشون وایمیستاد. حتی اگه ازش بزرگتر بودن.

یه سری تو زمین فوتبال خاکی نزدیک محلشون داشتن با یه تیم دیگه از یه محل دیگه مسابقه فوتبال میدادن.

آخرای فوتبال دوتا تیم دعواشون میشه و تیم حریفشون خیلی از لحاظ جسه بزرگتر و قوی تر بودن .

یکی از بچه های تیم محمد اینا پیشنهاد میده که آقا اگه میخواید دعوا کنید اینجوری عادلانه نیست، بیاید با هم دو به دو کشتی بگیریم. محمد که اینو شنید چشاش برق افتاد. اونقدری که کشتی دوست داشت فوتبال دوست نداشت.

تیم مقابل که این شرط رو قبول میکنن محمد میره به بزرگ جسه ترین بازیکن تیم مقابل که از قضا کاپیتانشونم بود میگه بیا منو تو با هم بگیریم. حریفش تقریبا ۵۰ کیلو بود و محمد ۲۰ کیلو ۴سال هم از محمد بزرگتر بود. اون بنده خدا هم میبینه چه موقعیتی از این بهتر بزار با این کشتی بگیرم سریع ببرم بره. از اونجایی هم که حدس میزد میبره گفت نمیخواد همه کشتی بگیرن من با این بچه میگیرم نتیجش هرچی شد همه قبول کنن.

تیم محمد اینا که میدونستن محمد چه آدم سمجیه تو کشتی و حتی اگه نبره حریفو خسته میکنه برای همین قبول میکنن.

تیم حریف هم که میبینن یه بچه اومده با کاپیتانشون کشتی بگیره با خوشحالی خیلی بیشتری قبول میکنن.

کشتی شروع میشه و یه دقیقه ای هر دوتا هی دستای همدیگرو پس میزدن تا محمد میاد حمله کنه پاهای حریفو بگیره حرفش دفاع میکنه و شونش میخوره به دماغ محمد و دماغش شروع میکنه خون اومدن. حریفش جا میخوره و با خودش میگه این الان میشینه زمین و گریه میکنه و داستان داریم.

اما محمد بدون توجه به دماغش دوباره حمله میکنه و این سری هر دوتا پای حریفشو میگیره و بعد چند ثانیه حریفش میوفته زمین و محمد هم خودشو میندازه رو حریفش دست و پاشو میگیره نمیزاره جم بخوره و در نهایت کشتی رو میبره.

همه هم تیمی هاش میان محمد رو بلند میکنن میندازن هوا که براشون این بازی مهم رو برده بود و تیم حریف هم سر حرفش میمونه و از زمین میره بیرون.

بعد از این داستان هر موقع دعوا میشد داستانو میکشیدن به کشتی و محمد رو مینداختن جلو یا اگه نبود میرفتن دنبالش تا اون بیاد براشون کشتی بگیره.

فکر پرواز کردن در بچگی

از تفریح های دیگه محمد کارتون دیدن تو تلویزیون سیاه سفیدی بود که باباش تازگیا خریده بود.

محمد رفته بود مدرسه. بجز صبح ها که مدرسه بود، یا با بچه های محلشون همباز میشد یا تو خونه با یه چیزی سرگرم میکرد خودشو.

یه کارتونی بود به اسم بولک و لولک که تو یکی از قسمتاش این دوتا برادر یه بال برای خودشون میسازن و شروع میکنن پرواز کردن و حتی به کشورهای مختلف سفر میکنن.

محمد خیلی خودشو جای شخصیت های کارتونا و داستانایی که مادرش براش تعریف میکرد میزاشت.

محمد اون صحنه پرواز رو تو کارتون دید با خودش گفت اینا پرواز کردن چرا من پرواز نکنم؟

پا میشه میره تو انباری خونشون که غذای مرغ و خروس و گوسفنداشونو نگه میداشتن. یه کیسه بزرگ رو از وسط پاره میکنه و دوروبرشو میگیره تو دستاش و راه میوفته میره تو حیاط خونشون چرخیدن که تستش کنه. در حین این تستا مامان باباش میبینش میگن این چیه چیکار داری میکنی؟ محمد میگه میخوام با این پرواز کنم.

اون بندگان خدا هم فکر میکنن به همینجا تموم میشه و هیچی نمیگن بهش رد میشن میرن.

چندباری تلاش کرد ولی نتونست پرواز کنه، یادش افتاد تو اون کارتون بولک و لولک از رو سقف خونشون پریدن و تونستن پرواز کنن. واسه همین راه میوفته میره بالاپشت بوم خونشون.

خونه خالش تقریبا پونصد متر با خونه خودشون فاصله داشت. اگه میخواست پیاده بره تا خونه خالش باید از یه کوچه ای میرفت که چندتا سگ اونجا بودن و تو کل راه واق واق میکردن محمد میترسید.

با خودش میگفت اگه بتونه پرواز کنه و از این به بعد تا خونه خالش از بالای خونه همسایه هاشون رد بشه دیگه سگا نمیترسوننش.

واسه همین هدف اولین پروازشم میزاره خونه خالش.

سقف خونشون شیروونی بود و سرپایینیش میتونست بهش سرعت بیشتری بده تا پرواز بلندتری داشته باشه. از فیزیک و گرانش و اینا هیچی نمیدونست دیگه.

کنار جایی که سقف شیروونی خونشون تموم میشد یه جای متروکه طور بود که همسایه ها و خودشون آشغالاشونو میبردن اونجا میریختن و میسوزوندن.

وقتی رفت رو سقف خونه کیسه رو محکم گرفت و دویید از شیروونی رفت بالا و به دوییدنش با سرعت ادامه داد و پاشو رو آخرین جای سفت سقف محکم کرد و دستاشو باز کرد و پرید تا پرواز کنه.

حس میکرد باد داره میخوره زیر کیسه ای که شبیه بال پرواز درستش کرده بود و داره کمکش میکنه تا پرواز کنه. همون ثانیه اول همه چیز رو دوروبرش حس میکرد. تو یه صحنه دید به خونه خالش داره نزدیک میشه. باد تو کیسش پیچیده بود و نسیم رو روی پوست صورتش حس میکرد و اینکه موفق شده پرواز کنه خیلی خوشحالش کرده بود با خودش گفت خیلی خب بلاخره تونستم پرواز کنم برو که رفتیم.

اما اون یک ثانیه اول تموم شد و تقریبا از ارتفاع ۴ متری افتاد رو باقیمونده اون آشغالایی که سوزونده بودن و از هوش رفت

دردسرتون ندم.

سر و دستش شکست انگشتای پاشم مو برداشت. کل پشتشم پره شیشه خورده بود و یه عالمه جای زخم داشت. جایی که افتاده بود رو باقیمونده آشغالا بود و شیشه های شکسته ها باقی مونده بودن و رفته بودن تو کل پشت محمد. وقتی آشغالارو میریختن، فکر نمیکردن یه روز یکی در حین پرواز رو اون آشغالا سقوط کنه.

خدا خیلی دوسش داشت که زنده مونده بود. خودش از این خاطره به عنوان یه خاطره شیرین یاد میکنه.

مادر پدرش که ازش میپرسن چی شد که اونجا بودی؟ میگه میخواستم پرواز کنم از پشت بوم افتادم پایین.

خانواده های نزدیک که میومدن خونشون عیادت هم میخواستن همدردی کنن و ناراحت بودن که این بچه کوچیک سر و دست و پاشو گچ گرفته هم خندشون میگرفت از این کاری که کرده. هر کسی میومد میگفت اومدیم خلبانو ببینیم تشریف دارن؟

تو این مدت برای اینکه مادرش از درد محمد کم کنه و سرگرمش کنه براش داستان های مختلف از قهرمان‌های افسانه ای و پهلوونای ایران زمین رو میگفت.

مثلا از رستم شاهنامه برای محمد داستان تعریف میکرد. از پوریای ولی. از تختی.

اسپانسر

کادو خریدن برای دوستان و عزیزای آدم همیشه یه کار سخت و ریسکیه. هم نمیدونیم چه چیزی به کارشون میاد و هم نمیدونیم این کادویی که بهشون میدیم رو دوست دارن یا نه. ویداوین، اسپانسر ما این مشکل رو حل کرده.

یه سری جوون خلاق تو ویداوین دور هم جمع شدن و محصولاتی رو تولید میکنن که علاوه بر جذابیت و کیفیت بالا، دو تا مزیت دیگه هم دارن. یک پشت طراحی و تولید محصولاتشون یه ایده جذذاب دارن و اون خطای دیده. خطای دید باعث میشه شما یه تجربه جدید با محصولاتشون داشته باشید.

دوم اینکه این محصولات رو با عکسی که بهشون میدید، اختصاصی برای شما تولید میکنن. تا خودتون نبینید و خطای دید رو تجربه نکنید، متوجه نمیشید که این ویداوینی ها چقدر خفنن. هم پیج اینستاگرام دارن و هم سایت. ویداوین رو سرچ کنید تا پیداشون کنید.

لینک هاشون رو هم توی توضیحات پادکست گذاشتم. حتی دیدن محصولاتشون هم جذابه چه برسه به برای خودتون و دوستاتون سفارش بدید. اگه دوست دارید اسمتون به عنوان کسی که کادوهای خلاقانه و جذاب به بقیه میده، سر زبون ها بیوفته، ویداوین رو گوشه ذهنتون نگه دارید.

و یه خبر خوب، ویداوین برای صد نفر اولی که با کد تخفیف RAVI از سایتشون خرید کنن، ۲۰ درصد تخفیف رو کل مبلغ خریدتون حساب میکنن. دیگه چی از این بهتر. بهشون سر بزنید. مطمئنم دست خالی برنمیگردید.

ویداوین، تخیل بی انتها.

ادامه داستان

یه داستانی که یادش بود پوریای ولی و پهلوون هندی بود.

داستانش از این قرار بود. پوریای ولی از پهلوان های سرشناس ایران، قرار بود با یه پهلوان هندی کشتی بگیره.

روز قبل کشتی وقتی میره تو مسجد تا نماز بخونه از پشت پرده صدای مادر اون پهلوون هندی رو میشنوه و که میگفت خدایا کاری کن پسر من بر پهلوان این شهر پوریای ولی پیروز بشه.

پوریای ولی از یه طرف دوست داشت ببره و دل مردم خودشو شاد کنه و از یه طرف دیگه دلش برای مادر پیر اون پهلوان هندی میسوخت.

روز بعد توی مسابقه پهلوون هندی به سمت پوریای ولی یورش میبره اما پهلوون خوارزم یعنی پوریای ولی اونو به کنار پرت میکنه.

مردم دوروبر فریاد شادی میزنن و همون موقع پوریای ولی با مادر پهلوون هندی که آرزوی برد پسرش تو چشمش بود و ناامید شده بود چشم تو چشم میشه و سریع نگاهشو میدزده و برمیگرده به مسابقه. پوریای ولی دستاشو تو کمر پهلوان هندی حلقه میکنه و اونو میزنه زمین. فریاد شادی همه بلند میشه و داد میزنن کار رو تمام کن پهلوون.

وقتی که مشخص بود که پوریای ولی برنده است،‌پوریای ولی پهلوون هندی رو رها میکنه و خودشو میندازه رو زمین و شکست رو میپذیره

همه فهمیدن که پهلوان هندی نبود که پوریای ولی رو شکست داد و این فروتنی و محبت پوریای ولی برای شادی دل مادر پهلوون هندی بود که روبرو پهلوان هندی خودشو خاک کرد و میگن پوریای ولی بعد این اتفاق با خودش زمزمه کرده. صیدم به کمند است. از همت داوود نبی بخت بلند است. افتادگی آموز اگر طالب فیضی. هرگز نخورد آب، زمینی که بلند است.

مادر محمد که ان داستانارو برای محمد تعریف میکرد اونقدر براش جذاب بوده که بعضی موقع ها بغض میکرد و آرزوش بود که یه روزی بتونه پوریای ولی بشه.

یا وقتی داستان‌های اسطوره مردانگی تختی بزرگ رو براش تعریف میکرد دوست داشت قدم تو راه تختی برداره.

کسی که برای زلزله بویین زهرا یه صندوق به گردنش انداخت و از پارک ساعی تا میدان فردوسی رو پیاده میرفت و داد میزد و از مردم میخواستبه مردم زلزله زده کمک کنن. میگن کمک هایی که مردم به جهان پهلوان تختی سپردن، به مراتب بیشتر از کمک هایی بود که حکومت وقت به منطقه زلزله زده فرستاده بود.

مردمی که پهلوونو میدیدن پول ساعت انگشتر جواهر و هر چیزی که همراهشون بود رو به صندوق انداختن برای کمک به زلزله زده‌ها.

محمد همش تو خیالاتش تصور میکرد که بتونه یه روزی تختی باشه و به مردم کمک کنه.

بعد از اینکه دست و پاش خوب شد واسه اینکه هوس پرواز دیگه به سرش نزنه کارهای مربوط به حیوونای حیاتشونو بهش میسپرن و اونم شروع میکنه نگهداری از اونا و گاو و گوسفندارو میبرد چرا.

حوصلش که سر میرفت واسه این حیوونا همه نوع کاردستی ای درست میکرد.با چوب برای اینا آغل درست میکرد. یا فرقون درست کرده بود که غذاهاشونو جا به جا کنه.

اونقدر تو این کاردستی‌ها حرفه‌ای شده بود که شاهکارش یه دوتار با قوطی حلبی چایی بود که واقعا صدا میداد و باهاش برای خودش تو حال و هوای خودش ساز میزد و از همونجا عاشق ساز شد.

اوضاع درسی محمد

درسشم خوب میخوند.

سیستم روستا اینجوری بود که کل بچه های کلاس اول و دوم سوم چه پسر چه دختر تو یه کلاس بودن و یه معلم هر سه تا پایه تحصیلی رو آموزش میداد.

بعد محمد همیشه شعرایی که برای کلاسای بالاتر بود رو همون موقع که معلم درس میداد با بقیه میخوند و چون کسی که کنارش میشست کلاس سوم بود وقتی میخواست یه شعری رو تمرین کنه محمد هم باهاش تمرین میکرد و حفظ میشد.

یه بار معلمشون یه شعری رو که به بچه های کلاس سوم گفته بود حفظ کنن رو از بچه های سوم پرسید هیچکدوم حفظ نبودن ولی محمد پاشد خوند. معلشون میگفت این بچه شعرو حفظ کرده که کتابشم نداشته شما چجوری یاد نگرفتید؟

در حدی که یکی از روئسای آموزش پرورش استانشون اومده بود به روستاشون سر بزنه تو برنامه ای که برگزار کرده بودن محمد رو میبرن اوون شعرو میخونه و تشویقش میکنن و بهش جاییزه میدن.

تا چهارم دبستان روستا بودن و به درس خوندن و کارای حیات و  کاردستی درست کردن و کشتی گرفتن با همه مردم وقتشو میگذروند.

۵ام دبستان به خاطر کار باباش مجبور میشن از روستا برن تو شهرستان. تا میرسن شهرستان بابای محمد قبل اینکه تو مدرسه اسمشو بنویسه میبره محمد رو باشگاه کشتی ثبت نام میکنه.

باباش میدونست این خلق و خوی محمد یه چیز عادی نیست که بخواد خیلی ساده از کنارش عبور کنه. بخاطر همین جدیش گرفته بود و گذاشتتش کلاس تا اصولی این ورزش رو از سن کم آموزش ببینه. محمد هم بهترین چیز براش این بود که بتونه با بقیه کشتی بگیره.

روز اول که رفت تو باشگاه برای تمرین دید ۱۰-۱۲ نفر هم سن و وزن خودش اومده بودن برای کشتی. بقیه رو که دید با خودش میگفت من که همه اینارو میبرم

همون روز واسه اینکه مربیشون بسنجتش میزاره با چن نفر کشتی بگیره و از همشون میبازه.

همونجا میفهمه که کشتی فقط به زور و پا گرفتن و این چیزا نیست. باید آموزش ببینه و فن یاد بگیره تا بتونه ببره.

از اون طرف پدرش محمد رو تو بهترین مدرسه شهرستانشون از لحاظ درسی هم ثبت نام میکنه.

اما یه چیزایی با هم نمیخوند.

شهرستانشون خیلی زود به واسطه اومدن خانواده‌های شهری به اون شهرستان داشت پیشرفت میکرد اما محمد هنوز تو فضا روستاشون بود و این تغییر براش جالب نبود.

#داستان سختی‌های مدرسه جدید از زبون خود محمد

تو این مدرسه مثلا تمام رئیس روئسای شهر اونجا درس میخوندن. چون شهرستان ما پالایشگاه گاز داریم، تمام دکتر مهندس هایی که تو اون شهر داریم بچه‌هاشون رو آورده بودن اونجا درس بخونن. بعد برای خودم که از یه روستایی اومده بودیم که بچه‌ها خیلی ساده ترن نسبت به شهر، خیلی سخت بود.

یعنی یه حسی داشت که انگار من هر روز عذاب میکشیدم. مثلا یه تیکه نون میاوردیم اون مدرسه قبلی که میرفتیم هیچی روش نبود. میبردیم مدرسه بعد یه بخاری نفتی داشتیم اونجا، زنگ تفریح که میشد اینو میزاشتیم رو بخاری داغ میشد بعد این مثلا میشد یه چیز خیلی خوش مزه.

با همکلاسیام نصف میکردیم و با هم میخوردیم تازه کلی هم کیف میکردیم. داخل شهر که اومده بودیم، خیلی ساده بودیم. خیلی ساده پوش بودیم. مثلا من یه لباس داشتم و تقریبا یه ماه از مدرسه رو با همون لباس رفته بودم. بچه‌های دیگه حالا هر روز و هر شب با یه لباس جدید میومدن بعد بهم میگفتن که چرا تو همش با یه لباس میای منم میگفتم دوست دارم اینجوری اخه به تو چه.

ولی همچین جوی بود و دوست نداشتم. هی به بابام میگفتم بابا نمیشه برگردیم و بریم همون روستای خودمون. اونجا خیلی بهتر از اینجا بود. بابام هی میگفت که اره اومدیم اینجا بریم باشگاه و کلا پیشرفت کنی. خلاصه مارو قانع میکرد.

ولی خب خیلی اذیت میشدیم. مثلا همون تیکه نون که میبردم اینجا هر زنگ اینا یه تغذیه داشتن. یعنی هر زنگ تفریح یه تغذیه خاص. من یادمه اون زمان تازه شنیده بودم پیراشکی. مثلا من یه چیزایی دست اینا میدیدم نمیدونستم چیه بعد اینا میخوردن میگفتن این پیراشکیه.

یادمه اومدم خونه گفتم مامان برام پیراشکی درست کن. بنده خدا نمیدونست حالا پیراشکی چیه. میگفتم یه نون هایی دارن میخورن لاش هم یه چیزاییه. برای من از اینا درست کن. بچه ها همشون میخورن من ندارم بخورم. بنده خدا حالا کسی که تو روستا زندگی کرده، چه میدونه چجوری دست کنه.

حالا اونن روستا خمیر و روغن رو داغ میکرد ما اونجا بهش میگیم چلبگ. مامان ما اینو درست میکرد میگفت این پیراشکیه. میگفتم نه این نیست. اون چیزهای خوشمزه ای داره. کلا یه همچین جوی داشت.

 

از یه جایی به بعد دیگه بهش گیر میدادن که تو چرا همش نون میاری مدرسه میخوری.

یه بار حرکت میزنه، از شب قبل مدرسه یه تخم مرغ آبپز کرد و لای نون گذاشت و همون شب گذاشت تو کیفش که فردا صبح تو زنگ تفریح بخورتش و بچه ها هی بهش گیر ندن چرا نون خالی میاری.

روز بعد زنگ اول یه بخشی از ساندویچو خورده بود و بقیشو گذاشته بود برای زنگ دوم.

قبل زنگ دوم مربی بهداشت مدرسه اومد تو کلاسشون. معمولا میومد سر و وضع بچه هارو چک میکرد و اگه کسی تغذیه پفک و سوسیس کالباس میاورد نمیزاشت اونارو بخورن.

همرو میبینه و میرسه به محمد میبینه بوی تخم مرغ گندیده میاد.

به محمد میگه این بوی چیه؟ محمد میگه من نمیدونم.

میگه کیفتو باز کن. کیفو که باز میکنه بو شدید تر میشه.

از تو کیف کیسه ساندوچو در میاره و با یه قیافه چندش و دماغ گرفته میگه این چیه؟ محمد میگه نمیدونم. این مال قبلا یادم رفته بندازم دور. معلم هم میره ساندویچشو میندازه تو سطل بیرون ساختمون مدرسه تا بو مدرسرو بر نداره.

بعد این قضیه میبینه این کارا بهش نیومده تصمیم میگیره همون نون خالی رو بیاره مدرسه.

وضعیت مالیشون بد نبود ولی چون جمعیت خانوادشون نسبتا زیاد بود، رفاه بالای مالی نداشتن و دخلو خرجشون خیلی نزدیک بهم بود. از اون طرف هنوز فرهنگ زندگی تو روستاشون باهاشون همراه بود و یه لباس که عید براشون میخریدن رو تا ۱ سال داشتن و وقتی میرفتن لباس نو بگیرن واقعا لباس رو لازم داشتن و مثل الان و شرایط عموم مردم نبود که کمک لباس داشته باشن تا بین لباسا انتخاب کنن.

دوست هم نداشت به خانوادش بگه براش لباس بخرن. چون هم اونارو درک میکرد و میدید خرجاشون همینجوری زیاده هم اینکه براش مهم نبود خیلی. بعضی وقتا که خیلی اذیت میشد از پسر عموهاش لباس میگرفت و با اونا میرفت مدرسه که اون موقع ها هم هر سری دردسر داشت. یه سری آستینش کوتاه بود دوستاش اذیتش میکردن. یه سری دیگه لباس گشادش بود بهش تیکه مینداختن و به این منوال میگذشت.

تو مدرسشون اعلام میکنن هر کسی معدلش بالای ۱۹بشه لباس فرم میدن بهش.

اونم میگه اونقدر درس میخونه بالای ۱۹ شه که دیگه بچه ها هی بهش نگن چرا همون یه لباسو میپوش میای مدرسه

بلاخره بعد کلی درس خوندن میتونه نمره بالای ۱۹ بیاره و لباس فرم بگیره. بعد اینکه لباس فرم میگیره دیگه هم درسش بهتر از اونایی بود که اذیتش میکردن هم زورش. از اینجا به بعد دیگه دنبال این بود یه جوری اون اذیت کردنا و تیکه انداختناشونو جبران کنه.

با یکی که لج بود بهش میگفت تو چرا دسته دوچرخت رو دسته دوچرخه منه؟ تو چرا کیفت خورد به دوچرخه من؟

با این جمله ها شروع میکرد و با یه زد و خورد این مکالمه ها تموم میشد.

اردیبهشت ماه ۸-۹ ماهی از کلاس کشتی رفتنش گذشته بود که یه مسابقه استانی برگزار میکنن. تو این مدت حسابی سعی کرده بود هر چیزی که مربیش بهش یاد داده بود رو خوب یاد بگیره و تو این مسابقه که مربوط به شهرستانشون بود تونست همرو ببره و نفر اول بشه.

سال تحصیلیشون که تموم میشه برای سال بعد باید میرفت راهنمایی.

پدرش دوباره میخواست ببرتش مدرسه ای که از لحاظ درسی قوی باشه اما خود محمد به مادر پدرش میگه دوست نداره بره اون مدرسه چون بچه های اون مدرسه که اکثرا همون همکلاسیاس دبستانش بودن اونو مسخره میکنن و اون هی باهاشون دعوا میکنه کلا هم با جووشون حال نمیکرد. خیلی با اون چیزی که اون بود فرق داشتن.

براش اینجوری بود که اونا مرام و معرفت ندارن و دوستی رو نمیفهمن واسه همین اصرار میکنه که بره یه مدرسه دیگه.

مدرسه جدیدی که میره اکثر بچه ها از لحاظ درسی متوسط رو به پایین بود. وضع مالیشونم همینطور بود. اما اون مرام و معرفتی که محمد دوست داشت رو توشون میدید.

مثلا هیچکی به محمد گیر نمیداد چرا همش یه لباس میپوشی. یا هیچکی نمیگفت چرا هر روز یه خوراکی تکراری میاری؟ هر کسی هم هر چی میاورد رو بهم تعارف میکردن و با هم میخوردن.

یا مثلا اگه یه روزی یکی از بچه ها دوچرخه لازم داشت با دانش اینکه اگه باباشون بفهمه دعواشون میکنه بازم دوچرخشونو بهش قرض میدادن.

بخاطر همین چیزا محمد حالش اونجا بهتر بود اما درسش داشت افت میکرد.

بیشتر وقتشو برای کشتی میزاشت و روز به روز بهتر میشد. از لحاظ قدرت بدن به حدی رسیده بود که از همه دوستاش دفاع میکرد و اگه لازم بود برای دفاع ازشون دعوا میکرد.

مثلا خونه بود دوستاش میومدن دنبالش که بیا بریم بچه های فلان محل برای ما شاخ شدن بزنیمشون اونم راه میوفتاد میرفت. این تیپی بود که به دوستای من چیزی بگید انگار به من گفتید باید کتکشو بخوردید.

نه تنها واسشون دعوا میکرد تا جایی هم که میتونست کمکشون میکرد.

تو مدرسه ای که بود چند تا از دوستاش اوضاع مالی خوبی نداشتن. در حدی که کیف برای بردن کتابا به مدرسه نداشتن و کتابارو دستشون میگرفتن.

محمد لباساییشو که لازم نداشت یا کوچیکش شده بود یا به هر دلیلی میتونست استفاده نکنه رو میداد به دوستاش تا اونا تو فصل‌های سرد سال سرما نخورن.

دیگه رسیده بود به سوم راهنمایی و همونقدر که تو کشتی حرفه ای شده بود تو دعوا کردن و زد و خورد هم حرفه ای شده بود. تو این مدت گوششم مثه باقی کشتی گیرا شکسته بود و باد کرده بود.

تو یکی از دعواهایی که داشت به همراه یکی از دوستا یه پسری رو خیلی بد زده بودن و کل متعلقات صورتش آسیب دیده بود اما محمد رو اصلا نمیشناخت.

#داستان زد و خوردهای مختلف محمد و پشیمونی از این کار از زبون خودش

تنها مشخصاتی که پسره از من به باباش داده بود، گفته بود گوشاش شکسته. ما هم تو اون شهر یه باشگاه داشتیم. راحت میتونست بیاد اونجا منو پیدا کنه. بابابش هم نظامی بود. بعد با لباس خاصش اومد تو باشگاه. ما هم نمیدونستیم این کیه اومده بود تو باشگاه. داشتیم نرمش میکردیم و میدویدیم که یه دفعه دیدم این پسره که از من کتک خورده بود اومد کنار این پلیسه ایستاد بعدش دوزاریم افتاد.

گفتم صد درصد این رفته شکایت کرده که پلیس اومده. استرس عججیبی گرفتم گفتم خدایا حالا این یه دفعه این کارو بکن بعد من قول میدم که دیگه دعوا نکنم.

این آقا مربیمون رو خواست بعد یه دفتری داشتیم دفتر هئیت کشتی بود که کنار سالن کشتی بود. اینا رفتن داخل بعد دیدم مربیمون با همون پسری که کتک خورده بود از ما اومدن تو سالن و دیدم مارو داشتن نشون میدادن. من و یکی از رفیقام رو نشون میداد و میگفت اینا.

پسره رفت داخل و مربیمون مارو صدا کرد. ما که میدونستیم چی کار کردیم. گفتیم صد درصد این پسره رفته شکایت کرده و قاراه مربی باهامون حرف بزنه و بریم دادگاه و کلی کارهای بعدش فکر میکردیم. خلاصه مربیمون شروع کرد به ترسوندمون که اومدن شمارو ببرن و چه غلطی کردین و اصلا برید بیرون.

بعد مارو برد دفتر سالن پیش بابای این پسره. ما هم دست و پامون شروع کرده بود به لرزیدن و چه اشتباهی بود ما کردیم. خلاصه مربیمون با این آقا صحبت کرده بود و راضیش کرده بود. اون بنده خدا هم آدم خوبی بود به ما چیزی نگفت. با پسرش رفتن و ما هم تا حد مرگ هم ترسیدیم.

بعد مربیمون گفت که برید کیف هاتون رو بردارید برید بیرون و دیگه حق ندارید بیاید باشگاه. من غول نمیسازم و بچه های مردم رو میرید میزنید و الان اگه میبردنتون زندان چی و خلاصه یه شگم سیر اونجا گریه کردیم. ما گفتیم دیگه این کارو نمیکنیم و اگه یه نفر دیگه دیدی اومدم بگه محمد مارو زده.

بعد که مربیمون مارو انداخت بیرون و ما حالا از کشتی گیرهای خوب شهرمون بودیم یعنی هم من هم دوستم قهرمان استان بودیم و روی ما برد صد درصد حساب میکردن. خلاصه مربیمون قبول نکرد و مارو انداخت بیرون. ما گفتیم حالا شاید جلسه بعد بیایم و اونوقت مارو راه بده.

جلسه بعد با کیف اومدیم تو سالن. نذاشت و راهمون نداد. یه ماه دو ماه راه نمیداد. رفتیم بابامون رو فرستادیم خواهش تمنا کردیم راه نداد مارو تو سالن. یادمه یه مسابقه ای برگزار شده بود و یکی از بچه هایی که هم شهری من رو برده بود، حریف های قبلی من بود و من هر سری خیلی راحت میبردمش و اینجوری شد که ما رو سکوها نشسته بودیم اون روز و نمیتونستیم بازی کنیم.

خلاصه بعد یکی دو ماه، رفتیم با دوستم خونه مربیمون و شروع کردیم گریه کردن که شما این دفعه مارو راه بده باشگاه بعد اگه کسی ازمون گفت که دعوا کردیم دیگه مارو راه نده. خلاصه یه ۲۰ دقیقه ای ما گریه کردیم و مربیمون راهمون داد.

بعد این موضوع دیگه حتی اگه کسی میزد تو گوشمون ما دیگه دست بالا نمیکردیم. این اتفاق واقعا یکی از اتفاقات خوب زندگیمون بود. چون آخر کاریا واقعا این شکلی بود که بزرگ شده بودیم دیگه و دعواهامون خیلی بد بود. به جایی رسیده بود که دماغ بچه هارو اسیب جدی میزدیم. دندون بچه ها رو لق میکردیم. برای ما شاید خیلی اتفاق خاصی نبود ولی خب خطرناک شده بود.

 

از برنامه دعوا کردن که میوفتن&کار دیگه ای نداشتن سرگرم کنن خودشونو. یه روز یکی از دوستاش که اوضاع مالیششون ضعیف بود میاد به محمد میگه من یه جایی کار میکنم تو هم میخوای بیای کار کنی خودت پول در بیاری؟

محمد دوست داشت دستش تو جیب خودش باشه و واسه همین قبول میکنه و با این دوستش میره سر یه ساختمونی پیش یه اوستا گچ کار کار میکنن.

حقوق کارگری برای تایمی که اونا میخواستن کار کنن ۱۰ هزار تومن بود. ولی چون سنشون کمتر بود معمولا صاحب کارا یه مقدار کمتر بهشون میدادن چون هم کار رو بلد نبودن هم توانشون کمتر بود.

بعد چند روز که محمد میفهمه حقوقشون باید ۱۰ تومن باشه ولی اوستاشون ۸ تومن بهشون میده یه مقدار ناراحت میشه. نه واسه خودش. چون اون به پول این کار خیلی نیاز نداشت. ولی رفیقش برای اینکه اوضاع خانوادشونو بهتر کنه نیاز داشت که درآمد داشته باشه.

یه روز بعد کار میره پیش اوستاش میگه اگه میشه شما دست مزد کامل رو این رفیق من بده از حقوق من کم کن. این پسر لازم داره واسه اینکه زندگیشونو بچرخونه. پدرش فوت شده مادرشم تو نونوایی کار میکنه، واسه خرج خونشون میاد کار میکنه.

اون اوستا میاد صورت محمد رو میبوسه و میگه تو رفیق خیلی خوبی هستی. مطمئنی میخوای این کارو بکنم؟

محمد هم میگه آره این کاریه که از دست من براشون بر میاد شما بی زحمت این لطفو بکنید.

از روز بعد صاحاب کارشون بدون اینکه از حقوق محمد کم بکنه حقوق رفیقشو افزایش داد.

اینکه همیشه دوست داشت مثل تختی باشه داشت تو وجودش یه جوونه هایی میزد.

هر اتفاقی میوفتاد رو تو خونه میگفت و با همفکری و کمک خانواده خیلی از کارارو میکردن.

خانواده هم کاملا اینجوری بودن که آقا برای هر کسی هر کمکی از دستتون بر میاد انجام بدید و حمایتشون کنید. میگفتن جوری برخورد کنید که حداقل پیش وجدانتون راحت باشید که هر کاری از دستتون بر میومده برای بقیه انجام دادید.

فقط این رفیقش هم نبود. خیلی از دوستای تو مدرسشون بودن که استتاعت مالی نداشتن و این موضوع بخاطر جغرافیایی که زندگی میکردن بود. تو شهرستانشون کار کم بود. به هر کدوم از دوستاش که میتونست کمک میکرد و اگه نمیتونست از خانوادش و آشناهاشون کمک میخواست. مثلا خانواده یکی از دوستاش که پدر خانواده فوت شده بود میخواستن دخترشونو عروس کنن و جهیزیه نداشتن.

با کلی به بقیه سپردن و کمک جمع کردن میتونن برای اون دختر وسایل جهیزیشو جور کنن تا بتونه عروس بشه.

این کارا حس خوبی بهش میداد و روحیشو میساخت.

بعد از راهنمایی رفت هنرستان عمران و تو دوره هنرستان دو بار قهرمان مسابقات کشوری کشتی میشه.

هر دوبار وقتی میخواست بره رو سکو قهرمانی و مدال طلارو بندازن گردنش خودشو مدیون دعاهای خیری میدید که اول پدر و مادر و بعد دوستاش بدرقه راهش کرده بودن. یه جاهایی توی مسابقه حس میکرد اگه دعاهای بقیه نبود اون نمیتونست به این مدال برسه.

مصدوم شدن محمد

سال سومی که میره مسابقات کشوری میبینه یه بنر زدن و به نفر دوم سال قبل که محمد برده بودش تبریک گفتن که تو مسابقات آسیایی سوم شده.

یه لحظه جا میخوره. میگه من که اول شدم رو نبردن اونوقت نفر دوم مسابقات کشوری رو بردن مسابقات آسیایی؟

به یه سری از مسئولین مسابقات میگه ولی چون کسی رو نداشت که پیگیری کنه به هیچ نتیجه ای نرسید. خیلی ناراحت بود. حس میکرد حقشو خوردن. حس میکرد جلوی رشدشو گرفتن. خلاصه حالش میزون نبود.

برای اون دوره مسابقات محمد خیلی تمرین کرده بود ولی توی جلسه های آخر تمرینش یه مقدار زانوش درد گرفته بود. انگار کشتی داشت روی خوششو از محمد میگرفت.

مسابقه اول و دوم رو میبره و مسابقه سوم میخوره به همون کسی که رفته بود مسابقات آسیایی و سوم شده بود و باز هم اون کشتی گیر رو میبره. اما آسیب دیدگی زانوش خیلی بد میشه  و زانوش بدجور باد میکنه. حتی اگه ۱مسابقه دیگه رو مبرد میرفت برای فینال.

مربی ها هم دو سه تا زانو بند براش انداختن هم اسپری بی حس کننده زدن و فرستادنش رو تشک کشتی.

یکی دو دیقه ای که تو زمین بود یهو زانوش خالی کرد و حریف هم به سمت زانوش حمله ور شد و زانوش خم شد. همون موقع یه دادی از محمد تو سالن کشتی پیچید.

بعد این اتفاق چون محمد نمیتونست به بازی ادامه بده حریف رو برنده مسابقه کردن و محمد هم مستقیم بردن اورژانس و انتقالش دادن به تهران برای عمل. تقریبا یکسال و نیم دو سال بعد عمل درگیر فیزیوتراپی و آب درمانی بود تا تونست به بهبودی کامل برسه.

تو این مدت دانشگاه هم قبول شد و رفت برای کاردانی شهر قوچان تحصیل کنه. تمرینای کشتیشو حتی تو دانشگاه هم ادامه میداد اما پاش دیگه پایی نشد که بتونه باهاش مثل قبل کشتی بگیره. قبلا کمترین قهرمانیش قهرمانی استان بود اما حالا به زور تو استان سوم میشد. کاردانیش تموم شد دوباره کارشناسی همون دانشگاه قبول شد و ادامه داد. چون خیلی به کشتی نمیتونست برسه چسبید به درسش.

با همه این اوصاف تو مسابقات دانشجویی کشوری سوم شد ولی چش ترس بود و با احتیاط همیشه کشتی میگرفت.

انگار اون تقدیری که خدا برای محمد انتخاب کرده بود چیزی نبود که از مسیر کشتی بگذره. کشتی یه جایی بود که باید درس هایی ازش میگرفت و عبور میکرد و میرفت به اون هدفی که از بچگی دنبالش بود.

تو همین مدت تو قوچان و سرخس کار هم میکرد.

به واسطه خواهرش که تو نظام مهندسی کار میکرد یه کارهایی مربوط به رشتش بهش پیشنهاد میشد و اونم پروژه ای میرفت انجام میداد. خیلی دوست داشت یه کار داشته باشه که کارآمد باشه و به درد بقیه هم بخوره.

از دانشگاه که فارق التحصیل شد و میخواست بره تو نظام مهندسی بزرگترین گیری که همه پسرا بهش میخورن جلو روش سبز شد. باید میرفت سربازی و کارت پایان خدمت میگرفت. با دوستای دانشگاهش تو بهمن ماه دفترچه هاشونو برای سربازی ارسال میکنن و تاریخ اعزامش میشه ۱.۴ سال بعد و تقریبا ۵-۶ ماه وقت داشت تا اون موقع. همون موقع که تاریخ اعزامش اومد بهشون اعلام میکنن کسایی که تاریخ اعزامشون ۱.۴ هستش میتونن برای امریه سرباز معلم اقدام کنن.

سرباز معلم چیه؟

آموزش و پرورش میاد از بین کسایی که میرن خدمت یه تعدادیشون رو میگیره و آموزش میده و میفرسته به مناطق محروم برای آموزش پایه های تحصیلی بچه ها.

خب سرباز معلمی باز هم از پا کوبیدن بی هدف تو پادگان های کشور خیلی کاربردی تر و راحت تره، به همین خاطر محمد هم برای سرباز معلمی ثبت نام میکنه.

پروسه هم اینجوری بود که باید ماه ۴-۵ میرفت آموزشی اجباری سربازی  و ماه ۶ میرفتن یه دانشگاه یکماه برای معلمی آموزش میدید.

کارای سربازیشو میکنه و دیگه باید منتظر میموند تا وقت آموزشی که ببینه نتیجه چی میشه.

یه روز که میره باشگاه کشتیشون مربیش بهش میگه آقا تو کشتی گیر خوبی هستی سابقه کشتی داری جزو نفرات برتر بودی بیا تو باشگاه ما یه شیفت نونهالان و خردسالان راه بندازیم و تو به اینا آموزش بدی. دوست دارم تو  شروعش کنی بعدشم خدا بزرگه.

محمد هم که دوست داشت یه جوری دوباره با کشتی در تماس باشه از خدا خواسته قبول میکنه و شروع میکنه به آموزش بچه ها.

انرژی بچه ها براش خیلی خوب بود. خوشحال بود که تونسته دوباره به این طریق با کشتی در ارتباط باشه. آموزش اونم به بچه ها لذت اون مدت رو براش دو چندان کرده بود و انتظار تا زمان اعزام به خدمت رو براش خیلی کوتاه کرد.

اعزام به سربازی

وقت اعزام به خدمتش رسید و فهمید که برای سرباز معلمی قبول شده و اگه دوره آموزش رو کامل بگذرونه و نمره مجاز رو بگیره میتونه سرباز معلم بشه. تو این مدت که مربی بچه ها بود خیلی حالش خوب بود و واقعا دوست داشت با بچه ها کار کردن رو. با کلی ذوق و شوق آماده میشه برای خدمت سربازی تا معلم بچه ها بشه.

شیفت آموزش کشتی رو به یکی از دوستای کشتی گیرش سپرد و رفت برای آموزشی.

دوماه آموزشی رو که گذروند رفت برای آموزش ضمن خدمت آموزش پرورش. تو این یکماه باید آموزش میدید که چجوری معلم باشه و طرح درسارو یاد بگیره و این حرفا.

حالا بماند که آیا ۱ماه برای آموزش این پروسه کافیه یا نه. البته احتمالا در جواب میشنویم بهتر از اینه که معلم نداشته باشن.

برای اینکه استخدام آموزش پرورش برای سرباز معلمی بشن باید نمره قبولی میاوردن. بعد ۱ماه آموزش ازشون امتحان میگیرن و محمد هم قبول میشه و مدارکشو میبره کارگزینی آموزش پرورش برای کارهای اولیه.

اول مهر که میرن نامه های ابلاغشون رو بگیرن میبینه باید بره روستای قره سنگی تو ۸۰کیلومتری شهرستان خودشون.

یه توضیحی بدم. روستای سرخس جایی که محمد زندگی میکنه و بهش میگن صفر مرزیه. روستای قره سنگی نسبت به سرخس صفر صفر مرزیه. یعنی مردم اون روستا میتونستن نزامی های ترکمنستان و روستاهاشونو ببینن.

بخاطر خرابی جاده ها حدود یکساعت و نیم با وسیله نقلیه راه بود تا بخواد بره اونجا. پدرش سعی میکنه با چند نفر صحبت کنه که اونقدر دور نره ولی نمیتونه کاری بکنه و مجبور میشه برای سرباز معلمی بره به روستای قره سنگی.

شماره مدیر مدرسه رو بهش داده بودن. با مدیر مدرسه صحبت میکنه و آدرس مدرسه رو میگیره و در مورد رفت و آمد میپرسه بهش میگن سرویسی نیست یا باید خودت بیای بری یا بیای بمونی.

محمد هم نا امید برای اینکه نمیتونست بره سر کلاس کشتیش، وسایلشو برای موندن تو مدرسه جمع میکنه و راه میوفته میره اونجا. با خودش میگه مشکلی نداره آخر هفته ها سر میزنه به خونه و خانوادش. اوضاع وقتی واسش غیر قابل پذیرش شد که گفتن معلم کلاس اوله.

محمد خشکش زده بود. میگفت بابا این کلاس خیلی مهمه بچه ها باید بتونن با معلم ارتباط بگیرن اگه معلم وارد نباشه بلد نباشه این بچه ها نه تنها از درس و مدرسه زده میشن هیچی هم یاد نمیگیرن معلمای سال بعدشونم به من فحش میدن .

میگفت من معلم اینا بشم مدیونشون میشم آخه من چیزی بلد نیستم به این بچه ها یاد بدم. من فقط یکماه آموزش دیدم.

هرچی گفت انگار نه انگار گفتن ما کسی دیگه نداریم تورو بهمون دادن برای کلاس اول برو سر کلاس کمکت میکنیم از بقیه کمک بگیر بلاخره میتونی.

حالا از همه بدتر تیکه سخت ماجرا این بود که این بچه ها تو خونه باهاشون بلوچی حرف میزدن و اکثرشون درست بلد نبودن فارسی حرف بزنن.

محمد که اینو فهمید دیگه میزد تو سر خودش. تو سرخس کسایی بودن که بلوچی صحبت میکردن اما صحبت کردن اونا خیلی تحلیل رفته بود و به غلظت کسایی که تو روستای قره سنگی بودن نبود.

یعنی این پیش فرض رو در مورد بچه ها میدونست که خیلی از بچه ها حداقل چند روزی متوجه نشن که چی میگه و لازم باشه از شاگردایی که فارسیشون بهتره کمک بگیره. یاد روز اول دبستان خودش افتاد که با مامانش رفته بود سر کلاس و همه بچه ها هم یا با پدر یا با مادرشون سر کلاس بودن و منتظر معلم کلاس اول.

با خدا گفت خودت دیدی من نمیخواستم این بچه ها آیندشون خراب بشه. خودت کمکم کن بتونم سر بلند از این کلاس بیام بیرون.

از دفتر معلما اومد بیرون و رفت سمت کلاسی که بهش داده بودن و همین که وارد شد شوکه شد. ۱۸ جفت چشم بچگونه داشتن نگاهش میکردن.

هیچ مادر و پدری با بچه ها نبود و بچه ها تنها بودن. محمد که وارد شد همشون فقط محمد رو نگاه میکردن. محمد هم مونده بود چیکار باید بکنه. از کلاسای دیگه صدای برپا و برجا میومد ولی اینجا همه نگاه ها به هم گره خورده بود.

هم عجیب بود هم سخت هم قشنگ.

محمد رفت نشست و شروع کرد به بچه ها تبریک و خوش آمد گفتن خودشو معرفی کرد کلی از خوبی های درس و تحصیل گفت، گفت خیلی خوشحاله که اونجا پیش بچه هاس و وقتی میخواست اسم بچه هارو بپرسه بازم همه نگاهش میکردن. ایندفعه یه جوری نگاهش میکردن که انگار هیچی از حرفاشو متوجه نشدن.

اینجوری نبود که فارسی بلد نباشن. ولی از بس حرف نزده بودن خیلی خجالت میکشیدن فارسی حرف بزنن.

تو هفته اول کلاس هنوز فکر میکرد مدیر مدرسه متوجه میشه که محمد به درد این پایه نمیخوره و برش میدارن میزارنش یه جای دیگه.

ولی با شروع هفته دوم دید که نخیر. نه تنها نمیخوان بزارنش کلاس بالاتر که بچه های کلاس اول هم کم کم دارن باهاش دوست و اخت میشن. وقتی میبینه موندگاره با خودش میگه خب حالا درسته من بلد نیستم ولی میتونم از تجربه بقیه استفاده کنم که. شروع میکنه ارتباط پیدا کردن با معلمای اول شهرهای مختلف و شروع میکنه ازشون کمک گرفتن که چیکار بهتره بکنه و درسارو چجوری انتقال بده و …

با خانواده بچه ها جلسه میذاشت و شرایط رو توضیح میداد و سعی میکرد خانواده هارو توجیح کنه که باهاش همکاری کنن و بتونن کاری کنن بچه ها به درس و مدرسه علاقه مند بشن و چیزای خوبی یاد بگیرن.

بعد دو هفته که معلما و مدیر مدرسه براندازش میکنن و میبینن آدم خوبیه و تو فکر پیچوندن و اذیت کردن نیست بهش میگن یکی از معلمای روستاهای دورتر با ماشین از سرخس میاد ولی کرایه راه میگیره گرونم نمیگیره در حد خرج رفت و آمدش که تقسیم میشه به مسافراش. میتونی با اون بری و بیای.

تا اون موقع بهش نگفته بودن چون اگه یکی تو مدرسه میموند برای امنیت مدرسه هم بهتر بود اما وقتی دیدن پسر خوبیه بهش گفتن و اونم گفت بابا هرچقدر باشه کرایش من میدم ولی اگه بتونم هر روز برم و برگردم به خیلی از کارای دیگمم میرسم.

بعد این داستان صبح ها یک ۵:۳۰ راه میوفتاد ۱:۳۰ بر میگشت خونه.

حتی وقتایی که بر میگشت سرخس میرفت دم مدرسه های مختلف با معلمای کلاس اولشون صحبت میکرد که چیکار باید بکنه برای بچه هاش.

این پروسه و پیگیری و تلاشای محمد تا جایی ادامه داشت که وقتی تو شهرستانشون میخواستن دانش آموزای کلاس اول رو رتبه بندی کنن یکی از دانش آموزاش جزو ۵نفر برتر شهرستان بود و این بهش امید داد که راه رو اشتباه نرفته و همین دست فرمون باید بره جلو.

روستای قره سنگی یه روستای تقریبا کوهستانیه و از اوایل آذرماه هوا سرد میشه در حدی که باید دیگه یه سوییشرت یا پلیور میپوشیدن.

از معلمای باتجربه تر شنیده بود که بزار بچه ها با هر پوششی که دوست دارن بیان مدرسه و مجبورشون نکن یه لباس خاص بپوشن. حتی اگه دوست دارن با لباس بلوچی بیان.

محمد با توجه به داستانی که برای خودش تو بچگی رخ داده بود به این حرف احترام میزاشت اما دیگه داشت هوا سرد میشد. اینکه دانش آموزها با همون لباسی بیان که اول مهر میومدن دیگه فقط علاقه به لباس نبود. چون کل کل میلرزیدن ولی با همون لباس بودن. تازه یکی دوتا از بچه ها دکمه های لباساشون هم نسبت به اول سال پاره شده بود.

یا مثلا بارون و برف میومد یه روزایی ولی بچه ها هنوز با دمپایی میومدن مدرسه. دمپایی که نسبت به اول سال پاره تر شده، ولی باز با همون میومد.

تقریبا ۸۰ درصد بچه ها این شرایط رو داشتن. اون ۲۰ درصد دیگه هم نهایتا دوتا لباس داشتن رو همدیگه میپوشیدن که گرم تر باشن.

محمد رفت پیش مدیر مدرسه داستان این لباس پوشیدن بچه هارو پرسید مدیر هم یه خنده تلخی کرد و گفت این بچه ها چیزی ندارن که بخوان بپوشن.

فهمیدن مشکلات بچه‌ها

محمد جا خورد. گفت مگه میشه؟

مگه کس و کاری ندارن.مدیر شروع میکنه به تعریف کردن و محمد میبینه خیلی از این بچه ها پدر مادراشون بیکارن یه سریاشون یتیمن و غذا هم به زور گیرشون میاد بخورن چه برسه به اینکه بخوان برای بچه هاشون لباس گرم بخرن.

محمد با خودش میگه کاشکی بشه برای این بچه ها یه لباس و کفش گرم بگیریم و بهشون هدیه بدیم که هم تشویق شن به درس خوندن هم بتونن استفاده کنن و مریض نشن تو این شرایط.

هرجوری فکر کرد دید خودش که نمیتونه هزینه لباس و کفش این بچه هارو تامین کنه. به جایی هم وصل نبود. درآمد خودش هم حقوق سربازیش بود که هزینه رفت و آمدش هم نمیشد و یه حقوقی که از کلاس کشتی میگرفت.

۱۱با خودش گفت خدا بزرگه. برگشت خونه و مثل قدیم شروع کرد به تعریف کردن شرایط و خانواده هم حمایتش کردن و یه مبلغی رو برای کمک به این بچه ها جمع کرد.

دوتا از دانش آموزاش که درسشون از بقیه بهتر بود و جفتشون هم اوضاعشون خوب نبود رو میخواست تشویق کنه و براشون لباس گرم بخره.

رفت لباس گرم براشون خرید ولی گفت همینجوری بهشون نمیده که بقیه فکر کنن اینارو بیشتر دوست داره.

اعلام کرد که یه امتحان میگیره و به ۳نفر اول جاییزه میده. میدونست که این دو نفر صد درصد جزو این ۳ نفر هستن.

امتحان برگزار شد و همینطور شد.

نفر اول و دوم این دوتا پسر شدن و یه دختر خانمی هم نفر سوم که به هر سه تاشون جایزه داد. وقتی این بچه ها جاییزه هاشونو گرفتن رفتن سر میز نشستن و کادورو باز کردن…

#داستان کادوی اول

کادو رو گرفتن توش معلوم نبود چیه. این گوشه‌ش رو که باز کردن فهمید چیه، چشمای این بچه ها اصلا قابل توصیف نیست. یه حسی گرفتم که قابل وصف نیست و خیلی چسبید. ما دانش آموز داشتیم که حالا از لحاظ درسی ضعیف بود ولی از لحاظ مالی هم خیلی ضعیف بود و این لذت این صحنه باعث شد که یه فکری کنم که این کارو با این بچه ها انجام بدیم.

اصلا هیچ صحبتی بین من و اون بچه ها رد و بدل نشد ولی من ظاهر این بچه ها رو که دیدم، ولی اون حس خوب رو من ازشون گرفتم. اون بغضی که کردن و اون اشکی که اومد اما ریخته نشد، برای من لذت بخش بود. تو اون صحنه حسی گرفتم که برام دغدغه شد تا برای همه این بچه ها این کارو بکنم.

 

این کادوهارو که داد به بچه ها از اون صحنه ای که کادوهارو داده عکس گرفت و برد به خانوادش نشون داد و اونا هم خیلی خوشحال شدن از این کار. بعد این داستان مامانش که با خاله هاش و بقیه فامیل صحبت میکرد، در مورد این شرایط بچه ها میگفت و بهشون. میگفت خودتون یا اگه آشنایی میشناسید که میتونن کمک کنن ثواب داره یه کمکی بکنید برای این بچه ها لباس گرم تهیه کنیم. از ۱۸نفر تازه ۲نفر تونستن کاپشن بپوشن.

مامان محمد به کمک فامیل تونست اندازه کفش و لباس گرم برای ۴نفر دیگه کمک جمع کنه.

واسه محمد مهم بود که یه موقع بچه ها فکر نکنن محمد داره بخاطر اینکه اونا نیاز مالی دارن کمکشون میکنه و عزت نفس بچه ها پیش دوستاشون کم بشه. به همین دلیل هی یه بهونه جور میکرد بهشون لباس گرم یا کفش هدیه میداد و تا اینجا جمعا ۶نفر کفش و لباس گرم داشتن.

اما کلاسش ۱۸ نفره بود.

۱۲ نفر دیگه تو کلاسش مونده بود و تو اون مدرسه تو رده های بالاتر بالای ۶۰ نفر این وضعیت رو داشتن و روز به روز هم داشتن به زمستون نزدیک تر میشدن.

شرایطی که بود رو برای دوستا و رفقاش که گفته بود یکیشون بهش میگه یه خیریه ای هست که فکر میکنم بتونی ازشون یه مقداری کمک بگیری برای این موضوع.محمد ته و توشو در میاره و راه میوفته میره اون خیریه داستانو تعریف میکنه عکسایی که از بچه ها و اون مراسمی که توش لباس گرم به بچه ها هدیه داده بود رو هم نشون میده.

مسئولین اونجا هم کمک میکنن و تقریبا اندازه ۵-۶ نفر دیگه هم میتونه لباس گرم بخره و باز به بهانه های مختلف به بچه های دیگه بده. تقریبا ۱۲ نفر از بچه های کلاسش دیگه لباس گرم داشتن و تو مدرسه همه میدیدن که اینا از معلمشون این هدیه هارو گرفتن.

کم کم معلمای کلاسای دیگه اومدن پیش محمد گفتن آقا قضیه چیه از کجا اینارو میاری بچه های کلاسای ما هم لباس لازم دارن میتونی برای اونا هم لباس جور کنی؟

محمد تا الان غصه بچه های کلاس خودشو میخورد، حالا بار غم همه بچه های مدرسه رو گذاشته بودن رو دوشش. یک هفته بود هر موقع که میخواست بخوابه به این فکر میکرد که چیکار میتونه برای این بچه ها بکنه. به کجا میتونه اطلاع بده از کجا میتونه کمک بگیره برای این بچه ها. هر شب از خدا میخواست یه راهی جلوی پاش بزاره تا بتونه این کارو بکنه.

آشنایی محمد با اینستاگرام

یه روز یکی از دوستاش اومد بهش گفت آقا یه چیزی اومده به اسم اینستاگرام. توش میتونی با آدمای معروف صحبت کنی مثله علی دایی. میتونی بهش پیغام بدی اون اگه خوند جوابتو میده.

علی دایی عزیز تو اون برهه زمانی خیلی آوازه ی کمک هاش به بقیه سر زبونا بود و محمد میخواست برای بچه های قره سنگی هم ازش کمک و حمایت بگیره.

با خودش گفت تیریه تو تاریکی. میندازیم ببینیم به کجا میشینه. به کمک همون دوستش اینستاگرام رو نصب کرد و به چند نفر بازیکن فوتبال و چند نفر از بازیگرای سرشناس پیغام داد و بهشون توضیح داد که چه کارهایی کرده تا حالا و عکساشم براشون میفرستاد.

هر نیم ساعت به امید اینکه جوابشو داده باشن و بگن آقا شماره کارت بده بگو چقدر میخوای گوشیشو چک میکرد ولی خبری نشد. یه روز، دو روز، سه روز، هیچ خبری نبود.

انگار تیرش به زمین نشسته بود. نا امید نشد.

تقریبا دو هفته گذشته بود. به بالای ۱۰۰نفر پیغام داده بود. ولی هیچ خبری از هیچ کدوم نشد.

شروع کرد تو کامنت های پست های این افراد پیغام گذاشتن که آقا خانم من محمد خمر یادگار هستم سرباز معلم تو روستای مرزی و کل داستان رو میگفت.بعد یه مدت دید نه این آدما کامنت هاشونم نمیخونن.خیل نا امد بود.

روز بعد دید یه نفر بهش دایرکت داده. خوشحال از این بود که یکی از این آدم معروفا پیغامشو دیده و جوابشو داده.

پیغاماشو که باز کرد دید یه نفریه که نمیشناستش و از اون آدمایی که بهشون پیغام داده نبود.

براش نوشته بود که آقا من پیغامتو زیر پست فلان آدم دیدم. دوست دارم کمک کنم شما هیچ مستنداتی داری که بتونه حرفاتو ثابت کنه؟

گفت بله حتما هم عکسا و مدارکشو برای اون شخص فرستاد هم توی پیجش پست کرد تا بقیه بتونن ببینن.

یکی دو هفته ای که این پروسه کامنت گذاشتن زیر پست های افراد معروف رو ادامه داد، آدمای زیادی اومدن ازش اطلاعات و مدارک و شماره کارت خواستن. ولی کسی بهش نمیگفت که پول به حسابش واریز کرده.

ماه محرم شروع شده بود و نزدیکای عاشورا بود

یه پیغام براش اومد تو اینستاگرام. باز کرد دید یکی ۲۰۰هزار تومن پول ریخته به حسابش و فیششو براش فرستاده و نوشته خودت میدونی و امام حسین.

اون بنده خدا هزینه ای رو که میخواسته برای خیرات امام حسین بده رو داده بود به محمد تا برای این بچه ها لباس گرم بگیره.

محمد باورش نمیشد که یکی از تو کامنت های حساب اینستاگرام یکی دیگه، از راه دور بهش اعتماد کنه و براش پول واریز کنه

خیلی خوشحال بود از اینکه میتونه تقریبا برای ۳-۴نفر دیگه لباس گرم تهیه کنه. توی مغازه که بود کاپشن و شالگردن اندازه ۲۰۰ هزار تومن برداشت و موقع حساب کردن به مغازه دار گفت آقا یه موجودی از کارت بگیر ببینیم چقدر توشه هر چی هست رو خرید کنم.

موجودی که گرفت گفت آقا ۶۰۰تومن پول توشه. محمد به فروشنده گفت نه آقا اشتباه میکنی یه بار دیگه بگیر. فروشنده گفت اشتباه میکنی چیه آقا ایناها از کارت شما کشیدم دیگه ۶۰۰ تومن پول توشه.

چه اتفاقی افتاده بود.

یه سری دیگه پول رو به حساب واریز کرده بودن ولی هیچی به محمد نگفته بودن.

محمد باورش نمیشد.

برای اون سری که از یه خیریه تونسته بود ۲۰۰هزار تومن پول بگیره تقریبا یک ماه رفت و آمد کرده بود تا راضی شده بودن و این پول رو بهش کمک کرده بودن.

دنبال این بود بتونه از علی دایی و آدمای دیگه هر کدوم این مبلغ رو به عنوان کمک بگیره. اما حالا مردمی که حتی یکبار هم ندیده بودشونو و اونا هم نمیشناختنش این مبلغ رو کمک کرده بودن.

نمیتونیم حسی که محمد داشت رو درک کنیم. اینجوری بود براش که انگار معجزه شده.

با حالت منگی و شوک هر چی وسایل میتونست با اون پولا خرید و وقتی برگشت خونه شروع کرد به گریه کردن. از شوق از ذوق. از اینکه خدا صداشو شنیده. از اینکه خدا اونقدر دوسش داشته که این آدمارو سر راهش قرار داده که بهش اعتماد کنن و بتونه به کمک اونا دل یه سری بچرو شاد کنه و به سلامتی این بچه ها رسیدگی کنه.

داستانو که برای خانوادش تعریف کرد اونا هم از شادی شروع کردن گریه کردن. تو اون برهه زمانی کم نبود. ۶۰۰ تومن. پول اون موقع حقوق یک کارمند بود. همون شب از همه وسایلی که خرید، عکس گرفت و تو پیج اینستاگرامش گذاشت. عکس خریدایی که اون روز کرد رو توی پیج اینستاگراممون میزاریم. تو پیج خود محمد هم هست میتونید هر دوجا ببینید.

روز بعد که رفت مدرسه و این لباسارو بین بچه تقسیم کرد بی نهایت خوشحال بود. خوشحال بود که تونسته حداقل به یه بخشی از این بچه ها کمک کنه. تو فکرش بود بتونه برای کل بچه های مدرسشون لباس گرم بگیره. دلش به همینقدرم خوش بود. اما نمیدونست خدا واسش چیزای خیلی بزرگتر از این حرفا رو در نظر گرفته.

واریز پول به حسابش قطع نشد. هر چی که پول میومد به حسابش اون واسه یه بخشی از بچه ها لباس میخرید و بهشون میداد و هم از خریدن هم از اهدا لباس ها به بچه ها تو اینستاگرامش عکس میزاشت. مردم همینجوری محمد رو به همدیگه معرفی میکردن که بیشتر حمایتش کنن و بتونن تو این مسیر کمکش کنن.

یه جوری شده بود که تقریبا هفتگی پول تو حسابش به حدی میرسید که بتونه برای ۵-۶ نفر لباس و کفش نو و گرم بخره.

داستان پسر بیهوش شده

دو سه هفته ای به همین منوال رفت جلو تا یه روز که تو دفتر معلما بود و داشتن صبحونه میخوردن، دید یه بچه ای رو بیهوش آوردن تو دفتر معلما.

بعد چند دیقه ای که به زور گرم کردن دست و پاش و آب قند دادن بهش به هوش اومد ازش پرسیدن چی شده چیکار کردی نکنه غذای خراب خوردی اینجوری شدی جواب بده. اما پسر هیچی نمیگفت.

هرچی معلما میخواستن ازش حرف بکشن هیچی نمیگفت. هی میگفتن نکنه از این غذاهای آشغالی خوردی مسموم شدی؟ پفک و لواشک و این چیزا خوردی؟

بلاخره اون پسر به حرف اومد و آروم گفت من دو روزه هیچی نخوردم.

اینو که گفت همه معلما غذا تو گلوشون خشک شد. یکی گفت مگه میشه هیچی نخورده باشی؟ راستشو بگو چی خوردی؟

اون پسر گفت بخدا هیچی نخوردم.

چند لقمه نون پنیر به اون بچه دادن و فرستادنش سر کلاس و یکی رو فرستادن دنبال خانواده این پسر بچه که بابا این چه وضعشه یعنی چی هیچی نخورده این بچه حواستون کجاست؟

مادر بچه که اومده بود مدرسه، این موضوع رو ازش پرسیدن شروع کرده به گریه و گفت، پدر بچه فوت شده چند روزیه اون هم نتونسته هیچ کاری بکنه و پولی در بیاره که چیزی بخورن و اون بچه راست گفته چند روزیه که اونا حتی نون خالی هم نداشتن که بخورن.

محمد اونجا فهمید که مشکل این بچه ها از لباس نداشتن خیلی فراتره.

انگار یه درد جدید تو وجودشو پر کرد. با خودش میگفت خدایا منو کجا آوردی؟ چرا اینجا ها اینقدر درد هست؟ چه خبره اینجا آخه؟

این موضوع رو دوباره تو خونه به خانوادش گفت و اونا هم ناراحت شدن. تو پیج اینستاگرامش که گفت دوباره یه سری آدم پول واریز کردن و گفتن هرجور صلاح میدونی بهشون کمک کن.

محمد شروع کرد به کمک خانوادش از شب قبل اندازه کل دانش آموزا ساندویچ درست میکرد و روز بعد میبرد برای تغذیه دانش آموزا که یه چیزی بخورن و بتونن درسارو یاد بگیرن.

یه روز ساندویچ بود یه روز میوه میخرید یه روز کلوچه میبرد. این سیستم و کمکای مردم جوری شد که این بچه ها هفته ای ۴ روز صبحونه میخوردن تو مدرسه

کمک های مالی روز به روز بیشتر میشد و محمد هم هرچی به حسابش میومد رو برای بچه های مدرسه خرج میکرد و تونسته بود تقریبا برای کل بچه های مدرسه لباس گرم بخره و بهشون اهدا کنه.

توی شهرستان هیچکس از پیج اینستاگرام محمد خبر نداشت و نمیدونستن که محمد داره چجوری این کمکارو جمع میکنه.

تا حدی این قضیه تو روستا و شهرستان صدا کرد که مدیر مدرسه های دیگه میومدن پیش محمد میگفتن آقا تو به کجا وصلی که اینقدر کمک کردی به این بچه ها. مارم وصل کن بچه های مدرسه های ما هم لباس گرم ندارن تغذیه مناسب ندارن. کاری کن ما هم بتونیم برای این بچه ها یه کاری بکنیم.

فکر میکردن محمد به یه آدم کله گنده ای وصل شده و اون شخص داره برای این بچه ها خیر اندیشی میکنه.

وقتی تونست برای کل بچه های مدرسشون لباس گرم تهیه و به تغذیه اشون برسه دید کمک هایی که مردم واریز میکنن روز به روز داره بیشتر میشه واسه همین شروع کرد بین خانواده های این بچه ها گشتن و نیاز های اولیشون رو تامین کرد. خیلی از این خانواده ها چند ماه میشد که برنج و مرغ و گوشت نخورده بودن. برای اونا یه سری وسایل میخرید و بهشون میداد.

این کارارو هم که کرد شروع کرد تو روستاهای دیگه رفتن برای دیدن مدرسه های دیگه که مدیراشون میومدن پیشش تا ببینه برای اونا چیکار میتونه بکنه. و همچنان هرجا میرفت هرچی میدید رو تو اینستاگرامش میزاشت.

علاوه بر این‌ها، مسائل پست و استوری هایی از حال و هوای بچه ها هم توی پیجش میزاشت. اینکه بچه های کلاس و مدرسه خودشون چقدر سر حال ترن چقدر جنب و جوششون بیشتر شده، حال جسمیشون بهتر شده و تشکر و دعاهایی که برای خیرینی که بهشون کمک میکردن رو تو اینستاش میزاشت تا مردمم نتیجه کمک هاشونو ببیننو انرژی بگیرن.

دیگه اونقدری پول تو حساب بود که مثلا برای کل بچه های یه مدرسه بتونه کاپشن بخره.

وقتی میرفت خرید دیگه از همه سایز میگرفت. مثلا ۳۰تا کاپشن سایز ۱ ۳۰تا سایز ۲ ۳۰ تا سایز ۳ ۹۰ تا کاپشن جور میخواست.

این تعداد کاپشن رو مغازه های شهرستانشون اصلا موجود نداشتن. به همین خاطر مجبور بود بره از مشهد وسایلو تهیه کنه. که هم تعدادش درست باشه هم قیمتش درست باشه. یعنی چی؟

یعنی اگه میخواست از مغازه های تو شهرستان بگیره، ۵تا کاپشن سایز ۱ یه مغازه میداد ۵۰ تومن یه مغازه دیگه ۵تا دیگه به یه شکل دیگه رو میداد ۷۰ تومن. جدا از اختلاف قیمت، این اختلاف قیافه کاپشن ها بین بچه ها هم یه حالی بود که مال من بهتره مال تو بدتره و این حرفا.

محمد نمیخواست این حال و هوا بینشون راه بیوفته واسه همین سعی میکرد یه جوری باشه که اختلاف کیفیت و قیمت بین این وسایل نباشه.

راه افتاد رفت مشهد و با چندتا تولیدی لباس صحبت کرد و از اون موقع به بعد سفارش میداد به تولیدی و براش چیزایی که میخواست رو آماده میکردن.

بجز کاپشن و لباس تولیدی کفش و کیف هم پیدا کرد و به اونا هم سفارش میداد برای همه بچه ها تولید کنن که اون ازشون بگیره و مدرسه به مدرسه پخش کنه.

اگه آمارش دستتون نیومده که چقدر بودن این بچه ها لازم بگم نزدیک هزار تا دانش آموز پایه دبستان، کیف و کفش و کاپشن و کلاه و لباس گرم و شلوار و این حرفا نیاز داشتن.

یه نکته ای رو هم بگم.

تقریبا ۸۰ درصد دانش آموزاییی که دبستان رو تموم میکردن دیگه به راهنمایی نمیرفتن.

فرض کنید ۱۰۰نفر دانش آموز باید از کلاس پنجم میرفتن اول راهنمایی.

از این صد نفر حدودا ۵۰ نفرشون دختر هستن که خانواده ها توی اون منطقه به هیچ عنوان نمیزارن ادامه تحصیل بدن.

۵۰ نفر دیگه هم نزدیک ۳۰-۳۵ نفرشونو خانواده ها به کار مشغول میکنن و میگن کار کنن تا کمک خرج خانواده باشن.

به همین دلیل کل اون منطقه اگه ۱۰تا دبستان داره فقط یه مدرسه راهنمایی داره و اون مدرسه جایی قرار گرفته که بین این شهرا باشه تا دسترسی به یک مدل پخش شده باشه بین دانش آموزا.

وقتی از محمد دلیل این موضوع رو پرسیدم میگفت متاسفانه نا آگاهی و فرهنگ قدیمی مردم روستا باعث این قضیه میشه.

برگردیم به قصه.

لا به لای این مدرسه به مدرسه، نیاز های بچه هارو تامین کردن، به خانواده ها سر میزد و میدید اوضاع خیلی خرابه. یعنی یه جوری بود اوضاع که هر چقدر هم پول بهش میدادن و اون برای خانواده ها خرید مایحتاج میکرد بازم کم میومد.

بعد این خانواده ها نا توان نبودن. همشون اهل کارکردن بودن ولی کاری جایی نبود. اونا نیاز به مسکن نداشتن باید درمان میشدن.

ممکنه منظورمو گرفته باشید ولی بازش میکنم تا همه با یه پیش زمینه قصه رو ادامه بدیم.

ببینید هرچقدر محمد لباس و غذا و چیزای دیگه میگرفت و به این خانواده ها میداد فقط مسکن دردشون بود و درمانی براشون نبود. این خانواده ها نیاز داشتن خودشون بتونن کار کنن و درآمد کسب کنن و اونموقع بر اساس نیازشون خرج کننو به زندگیشون برسن.

محمد وقتی به این موضوع آگاه شد رفت سراغ اون آدمایی که تو اینستاگرام بهش پیغام داده بودن که اگه کمک بزرگتری هم از ما بر میاد که این قضیه حل بشه بهمون بگو ما هستیم. علاوه بر همه اینا مبلغ خوبی هنوز تو حسابش بود که میتونست به بقیه کمک کنه.

به پشتوانه همه این مسائل شروع کرد به فکر کردن که آقا چیکار کنیم اوضاع درست بشه؟

از خیر اندیشایی هم که بهش پیغام میدادن کمک و راهنمایی میگرفت.

با خودش گفت چی تولید کنیم که مشتریش باشه و تا تولید انجام شد بتونیم فروش داشته باشیم و زود به درآمد برسیم تا اون کار پا برجا بمونه.

تو این مدت بخاطر خرید لباس و کاپشن و این چیزا خیلی به تولیدی های لباس سر زده بود و باهاشون همصحبت شده بود. تو این همصحبتی ها امار اینم گرفته بود که آقا چقدر مواد اولیه میگیرید چقدر پول خیاط میدید کیا ازتون میخرن چجوری میفروشید و این حرفا.

با خودش گفت میایم تولیدی لباس میزنیم مشتری اولشم خودمونیم. سال تحصیلی که تموم شد شروع کرد.

با خودش گفت ما که قراره یه مدت تا وضع مالی این خانواده اکی بشه برای بچه هاشون کاپشن و لباس بخریم. خب چه بهتر که مادر پدراشون بدوزن ما از اونا بخریم واسه بچه ها. هم قیمت پایین تر برامون تموم میشه هم این بندگان خدا کار براشون ایجاد میشه. مازاد تولیمونم میفروشم به مغازه دارای شهر.

دردسرتون ندم با همین فکر و کمک خیر اندیشا و پیدا کردن چنتا خیاط حرفه ای که به مادر پدرای یه سری از این بچه ها آموزش بدن رفت چندتا ماشین خیاطی کارگاهی خرید و کارگاه خیاطی خودشونو راه انداخت و تونست نزدیک ۵۰ نفر رو با همین سیستم ببره سر کار و بهشون حقوق بده و کار دائمی ایجاد کنه.

اما خیلی خانواده دیگه بودن که نیاز به کار داشتن. توی رفت و آمد با خانواده های مختلف دیده بود که یه سریشون قالی بافی بلدن.

ولی قالی که میبافن و مثلا ۳ماه ازشون وقت میگیره، چون دار قالی مال خودشون نیست دار رو کرایه میکنن و یه مبلغی از درآمد نهایی رو بابت کرایه دار میدن. و از اون طرف چیزی که میبافتن خیلی ارزشمند و قیمتی نبود و نهایت سودی که بعد ۳ ماه میکردن ۲۰۰-۳۰۰ هزار تومن بود. یعنی ماهی زیر ۱۰۰ هزار تومن درآمد داشتن.

پرس و جو کرد که چیکار میتونه بکنه برای این خانواده بهش گفتن اگه این افراد بافتن فرش با ابریشم رو یاد بگیرن و بجای فرش عادی، نفیس بافی انجام بدن میتونن یه جهش بزرگ تو درآمدشون کسب کنن. البته اگه دار قالی هم مال خودشون باشه و کرایه نکنن که دیگه چه بهتر.

تو روستاها اعلام کرد کسایی که فرش بافی انجام میدن جمع بشن یه جایی و یک متخصص هم از فنی حرفه ای استان دعوت کرد که به این آدما آموزش بده.

پروسه آموزش نفیس بافی به این افراد شروع شد و حدود ۸۰ نفر آموزش دیدن و برای یه سریشون دار قالی خریدن و دادن بهشون تا مشغول کار بشن.

بعد آموزش بعضیاشون تونستن خودشون محصول نهاییشونو بفروشن و بازار فروشو پیدا کردن ولی برای بعضی هاشون که بازار رو پیدا نکرده بودن کمکشون کرد و یه کارگاه فرش بافی راه انداخت که تحت نظر اون کارگاه کار کنن و اونا محصولاتشونو به بقیه بفروشن.

بعد از کارگاه خیاطی و فرش بافی دید چیزی که خیلی بهش نیاز دارن و چند وقت یه بار دارن مبلغ زیادی بابتش هزینه میکنن گوشت گوسفندی هستش که برای خانواده های نیازمند خرید میکنن. مردم اون منطقه اغلبشون پرورش دام رو بلد بودن.

به همین دلیل برای یه سری از این افراد که نتونسته بودن تو فرش بافی و خیاطی شاغل بشن یه تعداد گوسفند خرید و داد بهشون و گفت شما پرورش بدید و از اینا بره بگیرید من خودم بره هارو ازتون میخرم یا به بقیه بفروشید. البته با نظارت خودشون که یه موقع پول لازم بودن همه گوسفندارو نفروشن و دیگه هیچی نداشته باشن.

بهشون گفته بود این گوسفندا ۳-۴ ماه دیگه بره دارن بره هاشون که به دنیا اومد اونارو میتونن بفروشن. ولی گوسفندای اصلی باید بمونن که بتونن این کار رو گسترش بدن. خیلی میخواست این هزینه ای که دارن میکنن به ثمر بشینه و این خانواده ها از این شرایط در بیان و پول خیر اندیش ها هم تو جای درست مصرف بشه.

تقریبا ۳۰-۳۵ خانوار هم مشغول کار دامپروری شدن.

همه این خرج هارو هم از کمکایی که مردم میریختن به حسابش میکرد.

سال تحصیلی جدید

تقریبا رسیده بودن به شروع سال تحصیلی دوم. با توجه به نمرات بچه ها و بررسی هایی که انجام شده بود در مورد علاقه مند کردن دانش آموزا به مدرسه و فعالیت های جانبی که محمد برای مدرسه انجام داده بود، محمد رو معلم نمونه استان انتخاب کردن.

توی مراسمی که برای تقدیر ازش برگزار کردن گفتن دیگه ما نمیگیم برو قره سنگی. هرجا دوست داری و هر مدرسه ای دوست داری رو میتونی انتخاب کنی ما میفرستیمت همون جا فقط بگو کجا.

محمد بدون لحظه ای درنگ گفت من میخوام معلم کلاس دوم همون بچه هایی باشم که معلم کلاس اولشون بودم.

مسئولینی که این پیشنهاد رو دادن بهش باورشون نمیشد محمد میخواست همونجا بمونه. میگفتن بابا بیا تو شهر خودتون بیا تو مشهد یه مدرسه عالی تدریس کن ولی محمد میگفت الا و بلا همون مدرسه و همون بچه ها.

بلاخره با اصرار خودش میره تو همون مدرسه با همون شاگردا. اما شاگردا زمین تا آسمون با سال قبل فرق داشتن.

دیگه دوست شده بودن با محمد و راحت باهاشون حرف میزد و بهشون آموزش میداد. مثل سال قبل هم تماما دنبال این بود که بتونه تدریسشو به نحوی انجام بده که اینبار هم دانش آموزاش خوب آموزش ببینن و علاقه مند به درس خوندن بشن.

تو سال دوم سعی کرد تقریبا همه کارهایی که راه انداخته بود رو حواسش بهشون باشه که تداوم کار حفظ بشه.

آموزش و پرورش استان هم چندباری دعوتش کردن و ازش تقدیر و تشکر کردن بابت همتی که برای کمک به بچه ها داشته. تو همین رفت و آمد ها به آموزش پرورش یکی از مدیرا نامه ای رو بهش نشون میده از یه مقام بلند بالا که توش گفته بودن بعد از دوران سربازی محمد اون رو جذب آموزش پرورش کنن. و اون مدیر که تو آموزش پرورش استانشون بود شفاها بهش قول داد که بعد سربازیش اون رو استخدام آموزش پرورش میکنن.

این نامه و قول خیلی بهش انرژی داد. دوست داشت بتونه معلم بچه ها تو دبستان بمونه و چه فرصتی از این بهتر که نامه استخدامش هم ارسال شده بود. البته نامه رو به خودش ندادن.

صمیمیتش به قدری با دانش آموزا زیاد شده بود که آخر سال دوم تحصیلی همه شاگردا ازش میپرسیدن آقا سال دیگه هم شما رو میبینیم؟ شما معلممونید؟

یکی از شیطون ترین بچه های کلاسش که تقریبا همیشه از زیر نوشتن مشق در میرفت وقتی روز آخر مدرسه خدافظی کردن و داشتن میرفتن میاد جلو پیش محمد و میگه آقا نگفتی مشقو از کدوم صفحه بنویسم.

اون بچه با تموم بچگیش بهونه ای رو آورد تا بدونه دوباره کی معلمشونو میبینه. معلمی که نه تنها تاثیر مثبت تو پوشش و تغذیه بچه های کلاس داشت، بلکه زندگی این بچه هارو هم با کار ایجاد کردن برای خانواده هاشون متحول کرده بود و بچه ها قدرشو میدونستن.

کسی که نه معروف بود نه پولدار. فقط یه دل داشت اندازه کل دنیا.

محمد تو دلش میگفت بازم میبینمتون ولی چون هنوز قطعی نشده بود که همینجا معلم میشه یا نه چیزی به بچه ها نگفت.

بعد از آخرین جلسه کلاسش تقریبا دو هفته هر روز میرفت آموزش پرورش منطقه که آقا چی شد شما قول دادید چیکار میکنید تکلیف منو روشن کنید.

قضیه از طرف محمد سر درآمد نبود. اگه سر درآمد بود سال دوم که بهش گفتن هر مدرسه ای دوست داری میتونی بری دوباره همون مدرسه قبلی تو نقطه صفر مرزی رو انتخاب نمیکرد.

با بچه های اون منطقه دوست شده بود و از همه مهمتر معلم بودن رو دوست داشت. از تدریس لذت میبرد و وقت گذروندن با بچه ها حالشو خوب میکرد.

بعد دو هفته بهش میگن آقا بیا شما نامتو بگیر برو نظام وظیفه کارای ترخیصتو بکن. میگه پس استخدام چی؟ میگن استخدام هیچی. دوسال سرباز معلم بودی تمام. آموزش پرورش اگه بخواد همه سرباز معلمارو استخدام کنه که نمیتونه مدیریتشون کنه. بای بای.

بعد از سربازی

محمد خیلی ناراحت بود از اینکه نتونسته معلم بمونه و استخدام آموزش پرورش بشه اما دیگه کاریشم نمیشد کرد. با خودش میگفت خدا بزرگه شاید از این به بعد یه جوره دیگه با بچه ها ارتباط داشتم.

بعدا از یکی از کارمندای اون بخشی که نامه استخدامش رفته بود پیششون پرسید و اونا بهش گفتن یه سری نمیخواستن تو استخدام بشی چون خودشونو تو خطر دیده بودن.

فکر نمیکنم لازم باشه راجع به این موضوع توضیح بدم به وفور در موردش شنیدیم و میبینیم این کوته نظری رو بین بعضی از افراد. ۵-۶ماهی از ترخیصش گذشت و با شروع سال تحصیلی وقتی فهمید باید قید معلمی رو بزنه این ناراحتیشو تو پیج اینستاگرامش گفت و گفت دیگه نمیتونه معلم باشه باوجودی که قرار بوده طبق یه نامه ای استخدام آموزش پرورش باشه.

چند نفر بهش پیغام دادن و داستانو پرسیدن اونم توضیح داد. یکی از این افراد کسی بود که رئیس یه بخش بالاتر اون جایی بود که نامه بهش فرستاده شده بود.

اون بنده خدا پیگیری کرد و اون نامه رو پیدا کرد. اما یه چیزایی عوض شده بود.

بهش میگن ببین تورو باید همون موقع که سرباز معلم میبودی جذب میکردن. حالا که نکردن یه امکان داری. تو میتونی جذب یه مدرسه غیر انتفاعی بشی ۵سال اونجا کار کنی بعد بری جزو خرید خدمتی ها و جذب آموزش پرورش بشی. محمد هم بخاطر اینکه این موضوع عشقش بود قبول کرد که اینکار رو انجام بده

انتخاب کرد مدیر باشه.
چرا مدیر؟

#نظر محمد درمورد مدیر شدن

حالا چون حقیقتش کارم زیاد شده بود، حقیقتش کارم انقد زیاد بود که مثلا اگه یکی بخواد اینارو سرکشی کنه حداقل در روز باید ۵ ۶ ساعت درگیر باشه. از اونجایی هم که کارم تو آموزش پرورش درست شده بود من خودم شخصا به غیر از تدریس، تو منزل هم تقریبا با کتاب کارهایی که دارم مثلا ۳ ساعت درگیر بودم. حالا ارزیابی کلاسی یا هرچیز دیگه. تقریبا معلم ها ۷ ۸ ساعت درگیرن.

حالا من مشغله کاریم یه جوری بود که کارگاه هایی که راه اندازی کرده بودیم درآمد داشتن و همه داشتن کار میکردن. اگه بالا سرشون نمیموندم زمین میخوردن. من با مشورت همین دوست های فضای مجازی که از سال ۹۴ کمک کردن تا الان، کمکمون کردن و تونستیم کارهای زیادی رو باهاشون جلو ببریم.

اینجوری تونستم ساعت های کمتری رو درگیر مدرسه باشم و ذهنم رو کمتر درگیر کنم.

 

از داستان مدرسه و آموزش پرورش بگذریم برگردیم به قضیه اشتغال زایی.

بعد سرباز معلمی یه محمد مونده بود و کارگاه تولید لباس و قالی بافی و یه تعدادی که بهشون گوسفند داده بود تا پرورش بدن. علاوه بر اینا درگیر بسته های حمایتی ای بود که همچنان بین خانواده های نیازمند پخش میکرد و جمعیت زیادی که بیکار بودن و بهش میگفتن تورخدا واسه ما هم یه کاری جور کن انجام بدیم.

یه سبک سنگین کرد دید ماهیانه داره مبلغ زیادی برای بسته های حمایتی هزینه میکنه. و هرماه یه سری خرید مشخص مثل برنج و ماکارونی و حبوبات و روغن و نون و گوشت و این چیزا داره.

با خودش گفت خب ما میایم برای هر کدوم از این نیاز ها و خریدهایی که عمده انجام میدیم یه مغازه میزنیم تو شهر جدا از اینکه به مردم میفروشیم و با سودش چند نفر رو میتونیم شاغل کنیم و حقوق بدیم میتونیم همه خریدای خودمونم از این مغازه ها با قیمت پایین تر انجام بدیم.

دیگه میدونست اگه میخواد یه کاری برای این آدما بکنه اینه که براشون کار ایجاد کنه و بتونن درآمد پایدار داشته باشن. هرچقدر کم ولی داشتن درآمد کمکشون میکنه رو پای خودشون وایسن نا امید نشن و تلاش کنن.

اول از همه خوار و بار فروشی راه انداخت. که بتونه اکثر مایحتاجی که برای بسته های حمایتی لازم داشت رو تامین کنه.

رو تابلو همه این فروشگاه ها هم ذکر کرده که سود این مجموعه صرف امور خیر میشود.

یعنی درآمد ماهیانه شون جدا از اینکه باهاش حقوق و بیمه پرسنل اجاره مغازه و خرجای دیگه رو میدن، هرچقدر هم بمونه دوباره برای انجام کارهای خیریه مصرفش میکنن.

چند وقتی که بسته های حمایتی رو پخش کرد دید اکثر این خانواده ها میوه نمیخورن و تصمیم گرفت میوه هم به این بسته ها اضافه کنه. دیگه این تیپی شده بود که هرچی میخواست رو بسته ها بزاره اول مغازشو میزد بعد اونو به بسته ها اضافه میکرد.

مغازه میوه فروشی زد و علاوه بر فروش به مردم میوه رو برای مصرف خانواده های مورد حمایتش هم تامین کرد و از همه مهمتر دوباره چند نفر رو اینجا هم شاغل کرد.

بعد از میوه فروشی چندباری شده بود پول براش واریز کرده بودن و پیغام داده بودن که آقا این کفاره است و برای خرید نون مصرفش کن یا یه سری میگفتن ما نذر نون داریم میتونید به نیت ما نون برای نیازمندان تهیه و پخش کنید؟

تو کل شهرستانشون ۳۰ تا نونوایی بود و هر موقع هم میرفتی دمشون حداقل ۱۰-۱۲ نفر تو صف بودن.

این داستانو که دید گفت آقا نونوایی هم بزنیم. هم اینکه چند نفر شاغل میشن. هم مردم کمتر تو صف وایمیستن. هم وقتی خودمون میخوایم نون پخش کنیم سفارش میدیم و دیگه دردسر نداریم. اینم داستان احداث نونوایی.

این چیزایی که میگم البته به این سرعت نبوده ها در طول زمان با مشارکت خیراندیشایی اتفاق میوفتاده که از طریق اینستاگرام محمد باهاشون ارتباط گرفته بود و روز به روز هم بیشتر میشدن.

بعد از این داستانا به مرور زمان دید که این فروشگاه میوه فروشی که الان دیگه شده ۲تا شعبه فروشگاه. یه سری ضایعات داره که اگه زود به دادشون برسن دیگه ضایعات نیست. اینور اونور پرسید و تو اینستاگرام از بقیه نظر خواهی کرد که چیکار میشه با این میوه ها کرد.

یه سری گفتن ترشی بندازید بفروشید.

ایده خوبی بود. با یه سری از محصولاتی که تو میوه فروشی بود میشد ترشی انداخت.

یه سری گفتن میوه هارو خشک کنید بفروشید. اینم ایده خوبی بود ولی دستگاه خشک کن میخواست که نداشتن. البته اگه دستگاه جور میشد میتونستن چند نفر دائمی مشغول به کار بشن.

یه سری هم گفتن چیزایی که نمیشه ترشی یا خشک کرد رو بدن به دام ها به عنوان علوفه. که تقریبا تا اون موقع همه ضایعاتشون علوفه میشد برای دام ها. این پیشنهاد هارو شنید و شروع کرد.

اول از همه با چندتا از خانواده ها صحبت کرد تا ترشی بندازن و بفروشن.

این بخش که فعال شد شروع کرد گشتن دنبال اینکه دستگاه خشک کن پیدا کنه و بخره.

خیلی اتفاقی با یکی از خیر اندیشا که داشت صحبت میکرد فهمید که این بنده خدا یه دستگاه خشک کن تهیه کرده بوده برای همچین کاری ولی جور نشده و دستگاهش تو انبار داشته خاک میخورده. به محمد میگه آقا این دستگاه رو من بهتون رایگان میدم. همین که یک نفر منو دعا کنه یه اشتغالی واسه یه خانواده ایجاد بشه برای من کافیه.

خلاصه میرن با یه جرثقیل این دستگاه رو از انبار اون بنده خدا در میارن و میبرن تو کارگاهشون میزارن و شروع میکنن به تولید میوه خشک و دمنوش.

یه داستانی برام تعریف کرد در مورد این کارگاه خشک کردن میوه که من واقعا کفم برید.

اوایل سال ۱۴۰۰ یه مشکلی برای پیاز کاران جنوب کرمان پیش اومد که گفتن آقا بیاید فقط این پیازارو بردارید برید داره اینجا خراب میشه.

محمد اینا چند تا تریلی فرستادن کرمان پیاز مجانی بار زدن برگشتن سرخس.

همه پیازارو تخلیه کردن پوست کردن شستن اسلایس کردن خشک کردن و فروختن. بعد از دادن دستمزد تریلی و کارگرا و کسایی که تو کارگاه میوه خشک کنی کار میکردن یه مبلغی نزدیک ۸۵ میلیون تومن سود شد براشون که با این پول برای یه نیازمندی تو یکی از روستاها یه خونه کوچیک با همه امکانات ساختن و در اختیارش قرار دادن.

برای خودم جالب بود که چجوری به کنترل این همه کار میرسه مدیر مدرسه هم هست.

ازش خواستم یه روزش رو برام تعریف کنه که از صبح چیکار میکنه.

گزارش یه روز از زندگی محمد

گفت ساعت ۵ بیدار میشه راه میوفته میره سر میزنه به زمین های کشاورزی و گلخونه ها و دامدارها،

ساعت ۷:۳۰ -۸ میرسه مدرسه تا ۱۱:۳۰ اونجاست و بعد مدرسه راه میوفته میره به کارهای کارگاهی سر میزنه. مثل میوه خشک کنی و خیاطی و قالی بافی و نونوایی و میوه فروشی تا ساعت ۲-۲:۳۰

بعدش برمیگرده خونه ناهار پیش خانوادست و ساعت ۴ دوباره راه میوفته میره کلاس های کشتی تربیت بدنی رو مربی گری میکنه تا حول و حوش ۸ و بعدش برمیگرده خونه و در اختیار خانواده.

این نکته رو هم البته ذکر کنم که به قول خودش کوچیک بودن شهرشون کمکش میکنه که برسه به این کارها.

الان هم افتاده تو فاز گیاهان دارویی و داره تو روستاهای مختلف گلخونه هایی رو میزنه تا خانواده ها گیاهان دارویی پرورش بدن.

صحبتامون که داشت تموم میشد ازش پرسیدم برات غر پیش نیومده که بابا این همه من دارم واسه مردم شهر کار درست میکنم چرا مسئولین پیداشون نمیشه یه گوشه کارو بگیرن کمک کنن؟ اصلا همکاری میکنن باهات؟

حیفم اومد جوابشو با صدای خودش نزارم اینجا، سر و صداهای پشتشو به بزرگی خودتون ببخشید ولی لازمه که در مورد این موضوع صدای خودشو بشنوید.

۱:۵۱:۲۵ تا ۱:۵۷:۳۶ مسئولین

باورتون میشه ما برای این اشتغال زایی هایی که انجام دادید انقدر سر این بیمه اذیت شدیم، که آقا اینایی که دارن کار میکنن آینده ۱۰ سال ۲۰ سال ۳۰ سال دیگه که کارشون تموم شد بتونن یه درآمدی داشته باشن. با همین بیمه انقدر ما مشکل داریم.

ما مثلا یه دفعه یه نفر اضافه کردیم و یادمون رفت که به بیمه اضافه کنیم. انقدر جریمه شدیم سر اون یه نفر ماه بعدش. درصورتی که شاید اون فرد خیلی کوتاه و پاره وقت اومده کار کنه. میخوام بگم مسئولین بیش از حد اذیتمون میکنن.

برای بیمه ها خیلی اذیت میشیم. برای مجوزهای بهداشت بی نهایت اذیت میشیم. ما الان به کمک خیرین کل بسته بندی سبزیجات رو گرفتیم با توجه به زمین هایی که اونجا هست تونستیم سبزی بکاریم، خشک کنیم دسته بندی کنیم. با برند مشخصی توی بازار بفروشیم.

بازار خوبی هم داریم ولی خیلی اذیت شدیم سر مجوزها. واقعا مجوز نمیدن. ما الان سالی که دستگاه هارو خریدیم نزدیک به ۴۰ میلیون خریدیم. الان یه دونه یخچالی که نیازه برای این افراد ۴۰ میلیونه. ما الان همه این وسایل رو تهیه کردیم ولی داره یه گوشه خاک میخوره.

از وزارت بهداشت میان میگن بناهای ما چون یه خورده کوچیکتره برای همین مجوز نمیدن وگرنه غیر از این همه چی مرتبه. یه روز میان میگن در شما  سمت راسته باید چپ باشه. ما در رو جابه جا میکنیم بعد یه کارشناس دیگه میاد میگه چرا اومده سمت چپ باید بره سمت راست.

واقعا این گیرها آدم رو ناامید میکنه. متاسفانه همش فقط میگن باشه ولی فایده نداره. ما فقط گله این افراد رو پیش خدا میکنیم.

 

عقب تر نشد بگم چون حس میکردم سر نخ قصه رو گم میکنید. محمد همون تابستونی که سرباز شد قبل اینکه معلم بشه ازدواج کرد و طبقه بالای خونه پدرش زندگی میکنه و از خودش خونه نداره.

یه دختر ناز ۳ ساله داره به اسم ریحانه. خودش میگفت اگه هر کس دیگه ای بجز همسرش تو این مسیر باهاش بود شاید خیلی زودتر از این حرفا بیخیال این داستان میشد و همسرش نه تنها سختی این مسیر رو با محمد تحمل کرده بلکه هر جا از دستش بر میومده بار این مسئولیت رو هم سبک میکنه.

محمد تا الآن تونسته بیشتر از ۳۰۰ نفر رو توی موضوعات مختلف شاغل کنه. واسه خودم سوال شد که چه کارهایی هست که این افراد توشون مشغول به کار هستن که به لیست زیر رسیدم

دامداری، کشاورزی سنتی، کشاورزی گلخانه ای، مرغ داری، نونوایی، کارگاه خیاطی۳شعبه،کارگاه قالی بافی ۲ شعبه،میوه فروشی ۲ شعبه،  کارگاه تولید دمنوش و خشک کردن میوه ، نانوایی، خوار و بار فروشی، فروشگاه پوشاک، کارگاه ساخت شمع، پرورش ماهی

پایان داستان

محمد قصه ما از پوریای ولی یاد گرفت همیشه بردن مهم نیست. نه اینکه همش بخاطر بقیه ببازیا. نه ولی اگه میتونی باید هوای همه رو داشته باشی.

از تختی یاد گرفت که درد و غم بقیه براش مهم باشه و کاری که از دستش بر میاد رو برای بقیه انجام بده.

محمد خمریادگار خیلی منو یاد سروش صلواتیان انداخت. هر دوتاشون بیشتر از هر کسی که من میشناسم برای مردم کشورمون دارن زحمت میکشن و کار میکنن. بدون منت بدون چشم داشت دارن کار میکنن و به بقیه خیر میرسونن. خیلی باید روح بزرگی داشته باشی که بتونی اینجوری باشی. واقعا چیز کمی نیست.

این همه کار ایجاد کنی و از سود هیچکدوم حتی برای خودت یه خونه نخری. نه تنها به سودش نگاه نکنی حتی حق الزحمه کاری که انجام میدی رو هم برنداری. قناعت اون چیزیه که محمد زندگیش میکنه.

نگاه محمد به زندگی چیزیه که با شنیدنش و چند دیقه فکر کردن بهش میتونه کلا از این رو به اون رو بکنتمون. کاشکی همه یه مقدار از محمد و سروش یاد بگیریم. بیشتر از ما کاشکی اونایی که مسئولیت دارن از این دو نفر یاد بگیرن.

اول میخواستم بگم به امید روزی که محمد ها و سروش ها تو ایران ما تکثیر شده باشن و اونقدر زیاد باشن که اوضاع معیشت مردممون خیلی خوب باشه. ولی بعد دیدم که دارم اصل قضیه که یه سری آدم دیگه حقوق میگیرن تا این کارهارو انجام بدن بیخیال میشیم و تصمیم گرفتم حرفمو عوض کنم.

به امید روزی که مسئولین لایق و کار بلد سر جای درستشون قرار بگیرن و جوری کارهارو مدیریت کنن که نیاز نباشه محمد ها و سروش ها به فکر معیشت و سلامت مردممون باشن و این بندگان خدا هم بتونن به رویا ها و زندگی شخصی خودشون برسن.

خیلی خب

امیدوارم از شنیدن این اپیزود لذت برده باشید

ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی برای مدیریت شبکه های اجتماعی راوی

اسامی که از ما حمایت مالی برای اپیزود قبل انجام دادن خیلی زیادن. دست تک تکتون رو میبوسم و امیدوارم بتونیم سال بعد یه جایی دور هم جمع بشیم و تولد راوی رو با هم جشن بگیریم. آره

۲۶ مهر ماه تولد ۲ سالگی راوی بود. ۲ سال شد که مهمون گوشاتونیم. ۲ سال شد که به ما انرژی دادید و ما سعی کردیم این انرژی رو به خودتون برگردونیم. ۲ سال شد که با دوستاتون در مورد ما صحبت کردید و با هم همصحبت شدیم. ۲ ساله که شما، شدید دوستای خوب ما.

ممنونم که این افتخار رو به من دادید. امیدوارم که این دوستی پایدار بمونه.

قطعا حمایت های شما و معرفی کردن ما به دوستانتون تونسته مارو تا اینجا بیاره. قدردان حمایت هاتونیم.

خوشحال میشیم کامنت هاتون رو توی اپلیکیشن های مختلف پادگیر بخونیم.

ممنونیم از ویداوین اسپانسر این اپیزود.

قرارها

قرار اول

حواسم باشه قصه ها میتونن آینده بچه هارو بسازن. داستان های تخیلی خوبن برای اینکه بچه های آینده های بهتری بسازن. اما داستان های پهلوونی لازمن تا دنیایی که این بچه ها میسازن یه بویی ا از انسانیت هم برده باشه. با خودم قرار گذاشتم این داستانارو یاد بگیرم و برای بچه ها تعریف کنم.

قرار دوم

با خودم قرار گذاشتم که یادم باشه و هی به خودم یادآوری کنم که بخشیدن و بخشنده بودن به مال و منال و قدرت نیست فقط یه دل بزرگ میخواد. رو دلم کار کنم.

و قرار آخر

هشیار موضوع کمک های مسکن و درمانی باشم. ما تور روزمره خیلی هارو میبینیم که دارن معاش خودشون رو از راه گدایی تامین میکنن. خوبه بدونم با کمک کردن به این افراد فقط دارم به زیاد شدنشون کمک میکنم. اگه میخوام یه درمانی برای این زخم باشم لازمه به جایی کمک کنم که بتونه برای این افراد کار ایجاد کنه و به سلامتشون برسه. یا خودم یه کاری براشون ایجاد کنم که دیگه مزد زحمتشونو بگیرن.

مثل همیشه

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم این نیست

۱ ۱ vote
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x