۵۵- رد پای بی صدا- فیروز محمدی- بخش سوم

وقتتون بخیر

این قسمت پنجاه و پنجم راوی و بخش سوم و پایانی از قصه سریالی فیروز محمدی ه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود بهمن ماه ۰۳ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

لالالند رو سابسکرایب کردید؟ اگه نکردید دست بجنبونین. قصه های جذابی داریم توش منتشر می کنیم.

دم شما گرم که حمایتمون می‌کنید. ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی می‌کنید و براشون پادگیر نصب می‌کنید و اونا رو با دنیای پادکست آشنا می‌کنید.

همه قصه‌های پادکست راوی واقعی هستند و من با صاحب قصه صحبت می‌کنم و قصه رو از دید اون شخص روایت می‌کنم. اگه اون شخص راضی باشه از اسم واقعیش استفاده می‌کنم اما اگه  نخواد هویتش فاش بشه از اسم مستعار.

پس اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با خود اون شخص برای ما وجود داشته باشه.

اگه بخش های قبلی این قصه رو نشنیدید برید بشنوید. چون بدون شنیدن اونا تقریبا چیزی از محتوای این قصه دستگیرتون نمی شه. شنیدن به ترتیب اپیزود های این قصه لازمه لذت بردن و فهمیدن این قصه ست.

توی اپیزود دوم تا اونجا شنیدید که فیروز با یه کلاس برای دویدن آشنا شد و بعد به مدت که اون کلاس و رفت تصمیم گرفت دیگه اون کلاس و نره.

خیلی خب بریم که بخش آخر قصه رو براتون تعریف کنم.

 

ادامه داستان

خداحافظی از فروشندگی

حمزه پرسید چرا چی شده کسی بهت چیزی گفته؟ فیروز گفت نه دیگه راحت نیستم. حمزه هم گفت باش دیگه نرو.

دو سه جلسه فیروز تمرین نرفت و یه روز که آقای قهرمانی اومده بود سوپرمارکت خرید کنه فیروزو دید و پرسید چرا دیگه تمرین نمیای؟ قرار بود ادامه بدی که!

فیروزم گفت آره شرایط کاری جوری نیست که بتونم بیام. صبح تمرین کردن باعث میشه کل روز خسته باشم خوب نتونم کار کنم و یه سری بهونه‌های اینجوری آورد و به اصطلاح مربی رو دست به سر کرد و رفت.

مربی که رفت حمزه از فیروز پرسید فیروز واقعاً به خاطر شرایط کاری نمیری بدویی؟ فیروزم گفت نه آقا حمزه هرکی میاد تمرین هر روز یه لباس می‌پوشه، هر روز یه کفش می‌پوشه. یه سری ساعت‌هاشونم عوض می‌کنن روزای مختلف. من با همین کفشی که هر روز اینجا کار می‌کنم میرم میدوم. خجالت می‌کشیدم دیگه اینجوری با این تیشرت و کفش تکراری برم بدوم. همه یه جوری نگام می‌کردن.

حمزه نگاه عاقل اندر سفیه به فیروز کرد و گفت پسر تو دیوونه‌ای! چیکار داری بقیه راجع به لباست چی فکر می‌کنن؟ تو برو واسه سلامتیت ورزش کن. مگه نمیگی حالتو خوب می‌کنه؟ برو ورزش کن که حالت خوب بشه.

بعد از کلی نصیحت‌های حمزه فیروز گفت باشه میرم ولی نه دیگه تو باشگاه پیش بقیه، خودم تنها  شبا میرم میدوم.

بعد این جریان شروع کرد شبا وقتی مغازه رو می‌بستن می‌رفت تو خیابونا می دوید. از تو کلاس با نرم‌افزار استراوا آشنا شده بود و اونو روی یه گوشیش نصب کرده بود و یه مسیر دو و نیم کیلومتری رو می‌رفت و دو و نیم کیلومتر هم برمی‌گشت. بعضی شبا هم یه گریزی می‌زدم مسیرشو عوض می‌کرد و به جاهای دیگه می‌رفت. وقتی برمی‌گشت خونه می دید تو این نرم‌افزار استراوا می‌نویسه پی‌آر، ولی نمی‌فهمید چیه.

پی ار توی اون نرم‌افزار مخفف پرسونال رکورد یا رکورد شخصیه . فیروز هر روزی که  این علامت رو می‌دیده داشته نسبت به رکورد قبلی خودش عملکرد بهتری نشون می‌داده و رکورد جدید می‌زده ولی نمی دونسته چیه.

اوایل که شروع کرده بود حس می‌کرد بعد از دویدن خسته میشه،‌ سری اولی که تنها دوید ۵ کیلومترو توی ۳۱ دقیقه تموم کرد. اما بعد از گذشت پنج ماه هم حس می‌کرد سرحال اومده و پر انرژی شده هم به جای ۳۱ دقیقه توی ۲۵ دقیقه ۵ کیلومترو می‌دوید.

از اون طرف توی مغازه یه شاگرد دیگه گرفته بودن و کار فیروز یه مقدار سبک‌تر شده بود و تایم بیشتری برای خودش داشت.

با خالی شدن وقتش تصمیم گرفت دوباره به آقای قهرمانی پیغام بده و بگه که می‌خواد با اون شروع کنه. این کارو انجام داد و قرار شد از روز بعدش دوباره بره سر تمرین.

تقریبا یک سال از اینکه پیش حمزه کار می‌کرد گذشته بود که یه روز نشست کنار حمزه و بهش گفت، آقا حمزه من خیلی دوست دارم یه خونه بگیرم. یه خونه داشته باشم که همه چیز توش مرتب و منظم و کامل باشه و برای خودم باشه. می‌تونید کمکم کنید این کارو بکنم؟ حمزه‌ام گفت آره چرا نتونم؟ می‌گردیم یه جایی پیدا می‌کنیم، خودت یه مقدار پس‌انداز داری، حقوق این ماهتم هست، منم یه چیزی می‌ذارم روش و  ایشالا پول  پیش یه خونه جور میشه. یه خونه کوچولو برات می‌گیریم و جهیزیتم خودم کامل می‌کنم، خیالت راحت .

به اینور اونور سپردن و خودشونم گشتن و بالاخره یکی از مشتریاشون که همسایه‌شونم بود و فیروز رو میشناخت پیدا شد که یه سوئیت ۲۰ متری تو ساختمونشون داشت و حاضر شد اونو به فیروز اجاره بده.

از اینجا به بعد فیروز از طبقه بالای سوپرمارکت اومد بیرون و رفت تو خونه خودش مستقل شد.

هیچ مهمونی اونجا دعوت نکرد ولی اینکه حس می‌کرد یه جایی داره که مال خودشه و خودش داره هزینه‌های زندگی کردن تو اون رو میده یه احساس استقلال انگیزه بخشی بهش می‌داد.

اینجاهای قصه آقا حمزه دیگه پیش آقای قهرمانی نمی‌رفت برای تمرین ولی فیروز مداوم داشت اونجا تمرین می‌کرد و کلی چیز داشت یاد می‌گرفت برای اینکه رکوردش رو بهتر کنه.

فیروزی که قبلاً مرخصی نمی‌گرفت و هیچ جایی نمی‌رفت، جمعه‌های ماه رو مرخصی می‌گرفت و با مربیش می‌رفت شهرهای اطراف می‌دوید یا مسابقه می‌داد.

مربیش خیلی هواشو داشت و هر جایی مسابقه‌ای چیزی بود که فیروز می‌تونست بره،  بهش می‌گفت و کمکش می‌کرد که تو اونا شرکت کنه.

تمریناشون به حدی رسیده بود که فیروز هر روز صبح با مربیش می‌رفت می‌دوید. اما بعضی موقع‌ها می‌شد ۲۰ دقیقه نیم ساعت دیرتر برسه مغازه. فیروز خیلی دوست داشت سر موقع برسن اما دست خودش نبود. یه مسیری رو می‌رفتن و موقع برگشت چون از یه مسیر دیگه برمیگشتن نمیتونست زمان و فاصله رو محاسبه کنه و بعضی موقع ها دیر می‌رسیدن.

چند باری این دیر رسیدن‌های فیروز تکرار شد و حمزه به روی فیروز آورد و گفت بابا لااقل میری می‌دویی سر وقت برگرد.

به یه جایی هم رسیده بود که دیگه حس می‌کرد دویدن اون چیزیه که دوست داره انجام بده نه کار کردن تو سوپر مارکت.

دو سه ماه از این اتفاق گذشت و فکر اینکه دونده حرفه‌ای بشه رو تو سرش سبک سنگین کرد و یه روز دلشو زد به دریا و به آقای قهرمانی گفت: استاد من می‌خوام حرفه‌ای بدوم. دوست دارم واقعاً  مثل شما بشم. ولی با توجه به اینکه تو سوپر مارکت کار می‌کنم نمی‌رسم و نمی‌تونم اونقدری که شما تمرین می‌کنین تمرین کنم. این مدتی هم که صبحا دیر می‌رسم مغازه آقا حمزه خیلی از دستم ناراحته و دوست ندارم ناراحتش کنم.

مربیش ازش پرسید که فیروز اونجا چقدر حقوق می‌گیری؟  فیروزم گفت ۴ تومن البته صبحونه و ناهار و شامم بهم میدن.

مربیش گفت من یه پیشنهادی می‌تونم بهت بدم ولی خودت باید همت کنی و قبولش کنی یه مقدارم ممکنه برات سخت باشه.

اگه بتونی اینجا تو باشگاه،‌ پیس میکر باشی و کاپیتان تیم من وایسی و بچه‌ها رو تمرین بدی و کمکشون کنی رکورداشونو بزنن و وقتی من نیستم کارای منو انجام بدی، می‌تونم همون ۴ تومنی رو که درآمد داری بهت بدم.

اینجوری همزمان با اینکه داری با بچه‌ها تمرین می‌کنی تمرین خودتم داری انجام میدی و تایم بیشتری می‌تونی برای دو بزاری .

یه کلمه جدید گفتم به اسم پیس میکر که ممکنه معنیشو ندونید، در دانشگاه رو باز نمی‌کنم ولی توضیحشو میدم بهتون.

بیس میکر توی دویدن معمولاً به اون فرد یا  ابزاری میگن که سرعت یا ریتم یک فعالیت ورزشی رو تعیین و حفظ می‌کنه. یعنی همون کاری که دفعه اول آقای قهرمانی برای فیروز انجام داد. با یه سرعت مشخص دوید و به فیروز کمک کرد رو همون سرعت بدوئه.  این یکی از کارهای پیس میکره. کار مهم دیگه‌ای که بیس میکر انجام میده اینه که به دونده‌ها کمک می‌کنه تمرکزشون روی عملکرد خودشون باشه نه سرعت و زمان.

و با تنظیم کردن سرعت و ریتم مناسب به دونده‌ها کمک می‌کنه که به اون تارگت زمانی که دارند برسن.

مثلاً اینجوری که یه دونده‌ای میاد میگه من ۵ کیلومتر رو توی ۴۰ دقیقه میرم، می‌خوام توی ۳۵ دقیقه برم.

پیس میکر اول از همه ساعت و هر وسیله اندازه‌گیری که ممکن باشه تمرکز ورزشکار بهم بریزه رو ازش می‌گیره،  و بعد توی چند جلسه با تمرین دادن و تنظیم کردن ریتم دویدن مناسب، دونده را از ۴۰ دقیقه به ۳۵ دقیقه می‌رسونه.
این اون کاریه که پیس میکر انجام می‌ده و قرار بود فیروز هم انجام بده.

 

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود، آب گازدار هوفن سودا از برند هوفنبرگه.

هوفن سودا یه نوشیدنی بدون کالری، قند و بدون هرگونه رنگ و مواد نگهدارندست و از همه مهمتر محصولات هوفنبرگ هیچ افزودنی و مواد نگهدارنده ای ندارن و پاستوریزن.

هوفن سودا تو طعم های ساده، لیمویی، لیمو نعنا و انگور شاردونی عرضه میشه و یه جایگزین سالم برای انواع نوشیدنی های گازداره و میتونه یه پیشنهاد خیلی جذاب برای ورزشکارا و افرادی که رژیم دارن و نمیخوان از رژیمشون خارج بشن باشه.
با هوفن سودا، رژیمتون سر جاشه.

 

ادامه داستان

فیروز که این پیشنهادو از آقای قهرمانی شنید چشاش یه برقی زد و حالش خوب شد، دیگه نگفت میرم فکر می‌کنمو حالا ببینم چیکار میشه کرد و این حرفا،  گفت باشه آقای قهرمانی من از فردا میام اینجا هر کاری بگید انجام میدم.

اون روز برگشت سوپر مارکت و از فرط خوشحالی بدون اینکه به چیزی فکر کنه تا حمزه رو دید، گفت آقا حمزه من از فردا دیگه نمی‌خوام اینجا کار کنم.

حمزه دوباره یدونه از همون نگاه های قبلی به فیروز انداخت و گفت طوری شده؟ چرا دیگه نمی‌خوای بیای؟

فیروز گفت آقا حمزه می‌خوام دیگه برم ورزش رو حرفه‌ای  دنبال کنم. من ایمان دارم از این طریق می‌تونم آینده خودمو تغییر بدم.

حمزه گفت باشه صبر کن یه کارگر دیگه پیدا کنم بعدش تو برو. فیروز گفت نه همین امروز می‌خوام برم.

حمزه گفت پسر مگه کک تو تنبونته؟ اینجوری نمیشه که، باید صبر کنی من یه نفرو پیدا کنم جات بذارم. فیروزم گفت نه من حتی یه روزم نباید تو این مسیر از دست بدم، پاشو کرد تو یه کفشو گفت من همین امروز باید برم، من دیگه نمی‌تونم بیام. خلاصه فیروز اونقدر اصرار کرد که حمزه تسلیم شد. گفت باشه اگه نمی‌خوای نمی‌تونم مجبورت کنم، حساب کتابشونو کردنو فیروز به آقای قهرمانی پیغام داد و گفت مربی من از سوپر مارکت اومدم بیرون و از فردا می‌تونم بهتون کمک کنم.

 

پیوستن به تیم دومیدانی

از روز بعد مربیش شروع کرد توضیح دادن که چه کارایی باید انجام بده و مباحث علمی رو خیلی تخصصی‌تر بهش یاد داد.
آقای قهرمانی یه جورایی یه پدر شد براش تو همه مسائل، از ارتباط گرفتن و شناختن آدما بگیر تا تخصصی‌ترین نکات ورزشی.

توی همه مسابقاتی که خودش می‌رفت سعی می‌کرد فیروز رو هم ببره تا توی محیط قرار بگیره و با آدما آشنا بشه و دوست پیدا کنه و کانکشن بسازه. تماماً سعی می‌کرد خوب و بد زندگی رو بهش یاد بده. یه چیزایی رو یادش بده که حتی پدر مادرشم بهش یاد نداده بودن.

اونا به واسطه تمرین و مسابقاتی که می‌رفتن به شهرهای مختلف، بارها شده بود خونه هم تیمیا یا دوستاشون اقامت کنن، یکی از چیزایی که به فیروز یاد داد این بود که تو همه سفرا بهش می‌گفت ببین اگه  این آدما بهت اعتماد کردن نباید اعتمادشونو بشکونیا.

همیشه سعی کن خوبی آدمایی رو بخوای که باهاشون در ارتباطی. کمکشون کن که رشد کنن و اوضاعشون بهتر بشه. اگه می‌خوای بقیه برات این رو بخوان. اگه بهت اعتماد کردن و تو رو بردن خونشون و بهت جا دادن که بمونی کاری نکن که مشکلی برای خودشون یا خانواده‌شون پیش بیاد، اگه دوست داری ارتباطاتت روز به روز بیشتر شه، قدم اولش اینه که ارتباطاتی که داری رو قوی و محکم کنی.

هر جایی که می‌رفتن هر سفری که می‌رفتن مربیش سعی می‌کرد راجع به اتفاقاتی که در پیش دارند یه دانشی رو به فیروز انتقال بده و فیروز هم با تمام جون و دلش سعی می‌کرد این‌ها رو یاد بگیره. چون مربیش اولین کسی بود که برای فیروز وقت می‌ذاشت و سعی می‌کرد بهش درس زندگی بده.

روال زندگی فیروز اینجوری شده بود که از ۶ صبح تا ۹ صبح به همراه مربیش می‌دویدن و به شاگردای مربیش تمرین می‌داد. بعد بیکار بود تا ساعت ۶عصر که دوباره تمرین داشتن.

تو این فاصله ۹ صبح تا ۶ عصر خورده کاری‌هایی که به واسطه دوستا و همون شاگردای کلاس به تورش می‌خورد رو انجام می‌داد. مثل تمیزکاری و کارای خدماتی یا کنتراتی‌های یه روزه ساختمونا. و با این کار سعی می‌کرد درآمدشو بیشتر کنه تا بتونه پول بیشتری برای خانواده‌اش بفرسته و تغذیه خودش رو هم بهتر کنه.

اینجاها بود که موعد تحویل خونش شد و واسه اینکه یه مقدار خونشو بزرگتر کنه تصمیم گرفت بره یه جای دیگه. خیلی خونش کوچیک بود، اگه خانواده‌اش یه موقعی میومدن ایران نمی‌تونستن اونجا پیشش بمونن. کما اینکه قرار هم بود بیان.

یه خونه جدید پیدا کرد و قرار شد اونجارو کرایه کنه، اما مشکلش این بود که ۸ میلیون پول داشت، و بابت خونه‌ای که پیدا کرده بود باید ۱۷ میلیون پول پیش می‌داد، به مربیش گفت می‌تونید کسیو پیدا کنید ازش پول قرض بگیریم من خورد خورد پسش بدم؟ اونم گفت باشه بذار من می‌پرسم. از بین شاگردای آقای قهرمانی یه سمیرا خانومی بود که گفت من این پولو میدم، هر موقع داشت به من پس بده.
خلاصه با کمک مربی تونست خونه جدیدی که می‌خواست رو بگیره و اسباب کشی کنه به اونجا.

تو این مدت به عنوان همراه و دستیار مربیش مسابقه‌های مختلف رفته بود اما اولین باری که به عنوان دونده تو یه مسابقه شرکت می‌کرد، مسابقه‌ای بود که سمت باغستان برگزار می‌شد و تو اون مسابقه هشتم شد. فیروز تو اون مسابقه با گرفتن یه برگه گواهی حضور در مسابقه از نفر اول که مدال طلا و جایزه گرفته بود بیشتر خوشحال بود.

بعد از اون مسابقه کل راه برگشتن تا خونه برگه شرکت در مسابقه رو نگاه می‌کرد و اشک می ریخت.

کم کم از طریق دوست و آشنا راجع به مسابقات مختلف مطلع می‌شد و به واسطه همونا هم می‌رفت توی مسابقات مختلف شرکت می‌کرد.

یه مسابقه دیگه‌ای تو شیراز بود که مربیش به صورت افتخاری قرار بود اونجا باشه. به فیروز گفت بیا بریم تو این مسابقه شرکت کن. فیروز قرار شد تو اون مسابقه شرکت کنه و قبل از اینکه سوت شروع مسابقه رو بزنند مربیش بهش گفت من بهت قول میدم تو نفر ششم میشی. سوتو زدن و فیروز شروع کرد به دویدن.

مسابقه که تموم شد فیروز ششم شده بود. رفت پیش مربیش ازش پرسید از کجا می‌دونستید ششم میشم؟

مربیش گفت دیدی همون چیزی که من گفتم شد؟ اینو گفتم که به حرف من ایمان داشته باشی. سرتو بنداز پایین پسر خوبی باش، تمریناتو انجام بده، من بهت قول میدم یه روزی قهرمان ایران میشی و کلی رکورد می‌زنی.

 

اسپانسر

این روزا همه چیو میشه آنلاین خرید، اما هممون اینجوریم که از هر جایی خرید نمیکنیم.

اگه از ما میشنوید،‌از جایی خرید کنید که شما پیشش ارزش و اعتبار دارید.

فکر کنید میخواید بیمه بخرید، بهترین انتخاب چیه؟ منطقا باید برید تو بازار بیمه ها، بیمه بخرید دیگه؟

بیمه بازار، همون جاییه که باید ازش بیمه بگیرید.

چرا؟

چون خرید ازش راحته و برای بیمه ماشین، ادا اطفار چک و سفته و محاسبه سود و این مسخره بازیارو هم نداره، از همه مهمتر پشتیبانی ۲۴ ساعته داره

یعنی شما فقط با اعتبارتون ، مثه همه بازارا، بدون چک و سفته، میتونید تو بیمه بازار خرید کنید.

واسه همینه که میگن شما اعتبار بیمه بازارید

اسپانسر این اپیزود،‌بیمه بازار

 

ادامه داستان

آشنایی با آقای روحانی

فیروز و مربی برگشته بودند تهران و سر جلسات تمرین بودن، یه شب یه آقایی به اسم آقای روحانی که جزو شاگردای آقای قهرمانی بود و فیروز چندین بار بهش تمرین داده بود، اومد پیش فیروز و احوالپرسی کرد و بهش گفت من با آقای قهرمانی صحبت کردم گفت مثل اینکه واسه اقامت مشکل داری، از من خواست یه کارایی برات بکنم، من به چند تا از دوستا و آشناهایی که دارم می‌سپارم، ته و توشو در بیارن ببینیم برای تو چیکار می‌تونیم بکنیم. امیدوارم بتونیم برات اقامت قانونی ایران رو اقدام کنیم و بگیریم و با خیال راحت بتونی اینجا تمریناتو انجام بدی.

فیروز که از همه جا بی‌خبر بود کلی تشکر کرد و اونجا بود که فهمید آقای قهرمانی جدا از اینکه داره برای دو و ورزش فیروز وقت می‌ذاره،  به فکر بقیه دردسرهای فیروزم هست و می‌خواد کمکش کنه تا زندگی بهتری داشته باشه.

یه کتابی فیروز از مربیش گرفته بود به اسم رکوردهای ملی ایران، خود آقای قهرمانی توی اون کتاب چند تا رکورد مختلف داشت، و فیروز همیشه با نگاه کردن به صفحات این کتاب، سعی می‌کرد خودشو یه جایی از اون کتاب ببینه.  خیلی دوست داشت بتونه مثل مربیش اسم و عکسش رو تو این کتاب ببینه. دیده بود یه سری رکورد پله نوردی هم هست، مثلاً رکورد پله‌های برج میلاد یا یه رکورد ۹۹ پله زیر یک دقیقه.

یه بار رفت به مربیش گفت اینجور رکوردایی دیدم اینا به نظرتون سخته یا آسونه؟ مربیش بهش گفت بین با چیزی که من از تو دیدم اگه یه مقدار تمرین کنی رکورد پله رو راحت می‌تونی بزنی. فیروزم گفت باشه چیکار باید بکنم و مربیش تمرین‌هایی که باید انجام می‌داد رو گفت و فیروز مشغول شد.

دو هفته بعد مربیش گفت فیروز شانست زده! یه مسابقه داره تو برج آزادی برگزار می‌شه  که قراره اونجا ثبت رکورد پله نوردی برج آزادی را انجام بدن. و نفر اول قراره اسمش تو این کتاب رکوردهای ملی ایران ثبت بشه. اگه بتونی اون رکوردو بزنی اسمت میره تو همون کتابی که دوست داری.

فکراتو بکن اگه می‌خوای شرکت کنی من کاراشو بکنم برات. فیروزم بدون فکر کردن گفت خودمو می‌رسونم بهش.

دو سه روزی گذشت و روز مسابقه رسید نزدیک ۲۰۰ نفر برای زدن این رکورد شرکت کرده بودن.

 

رکورد پله های برج آزادی

وقتی فیروز رسید اونجا تازه فهمید که این رکورد ۹۹ پله نیست ۲۵۴ تا پله تا بالای برج آزادیه. اونجا فیروز به مربیش گفت مربی من واسه این رکورد اصلاً تمرین نکردم. مربیشم گفت اشکال نداره این راه پله‌های برج آزادی شبیه همدیگه است. روی این قراره مسابقه اجرا کنن، تو برو از اون یکی با تمام سرعتت برو بالا که هم مسیر دستت بیاد هم یه دور تمرین کرده باشی. رسیدی بالا با آسانسور بیا پایین که خسته نشی. فیروز صد خودشو گذاشت و رفت بالا و وقتی رسید بالا به نفس نفس افتاده بود. تو کل مسیری که با آسانسور داشت میومد پایین اونقدر حجم نفسایی که می‌گرفت زیاد بود که مدام قوز می‌کرد و صاف میشد.

نمی‌دونم داستان اون آقایی که با دوستش شرط می‌بسته که می‌تونه یه دونه دوتا بربری رو بخوره شنیدید یا نه. خیلی طولانی نیست ولی جالبه تعریفش می‌کنم.

یه بنده خدایی که احمد صداش میکنیم یکی از دوستاشو توی صف نونوایی بربری می‌بینه، این دو تا دوست خیلی با هم کل کل داشتن.
دوسته به احمد میگه باهات شرط می‌بندم که نمی‌تونی یه دونه بربری کامل رو تو ۵ دقیقه بخوری.

احمد دستشو می‌کشه به چونه‌شو می‌گه ۱۰ دقیقه وایسا من الان میام.

میره ۱۰ دقیقه بعد برمی‌گرده میگه می‌خورم.
شرط می‌بندن و یه دونه بربری کاملو زیر ۵ دقیقه می‌خوره.

دوست احمد که حرصش گرفته بود گفت دیگه عمراً بتونی دو تا بربری رو پشت هم زیر ۱۰ دقیقه بخوری.
احمد میگه یه ربع صبر کن من برم بیام.
میره میاد و میگه آقا ببندیم می‌خورم. شرط می‌بندن و احمد دو تا بربری رو زیر ۱۰ دقیقه می‌خوره.

این دوستش که خیلی حرصش گرفته بود گفت تو دیگه عمراً بتونی سه تا بربری رو زیر یه ربع بخوری.
احمد به دوستش میگه ۲۰ دقیقه  وایسا من الان میام.

دوستش بهش میگه فکر کردی من خرم؟ نه آقا نمیشه بری. میری اینا رو بالا میاری میای دوباره می‌خوری. احمد میگه نه به خدا، یه نونوایی بربری کوچه بالایه، میرم اونجا تست می‌کنم ببینم این تعدادی که میگیو می‌تونم تو اون مدت زمان بخورم یا نه، اگه بتونم میام باهات شرط می‌بندم، الکی که نمی تونم شرط ببندم.

 

این احمد مثل فیروز قصه ماست. قبل مسابقه یه دور کل انرژیشو می‌ذاره و ۲۵۴ تا پله رو زیر ۵ دقیقه میره بالا که ببینه می‌تونه بره یا نه. بعد میاد تو مسابقه شرکت میکنه.

خلاصه فیروز با کلی نفس نفس می‌رسه پایین و مربی میگه چی شد اوکی بود؟ سخت نبود که؟ فیروز میگه استاد پدرم در اومد خیلی سخت بود نفسم در نمیاد. مربیشم گفت خب اشکال نداره برو یه آبی بخور استراحت کن تا نوبتت بشه من بالا منتظرتم می‌خوام رکوردو بزنی.

 

فیروز یه ساعتی وقت داشت استراحت کنه. طبق نوبت شماره‌ها رو خوندن و جزو ۵، ۶ نفر آخر بود، نوبتش که شد داور پایین به داور بالا بیسیم زد و هماهنگ کرد و گفت آماده باشید می‌فرستمش.. حرکت.

اولین باری بود که می‌خواست یه رکورد جدید بزنه. تا حالا توی این پروسه قرار نگرفته بود که بخواد یه رکورد ثبت بکنه و ذوق اینو داشته باشه که شاید اسمش تو یه کتاب بره. حالش خیلی عجیب بود. یه استرس توأم با هیجان و بی‌قراری اینکه تمومش کنم ببینم چی میشه داشت. اونقدر تو فکرش بود که پله‌های اول رو نمی‌دید و قدم برمی‌داشت و همین اتفاق باعث شد که تو پاگرد اول بخوره زمین.

از وقتی که تعادلش به هم خورد تا بیفته روی پاگرد، انگار یه فیلم سینمایی جلوی چشمش پخش شد. یه فیلم سینمایی که دوست نداشت ببینتش، مدام خاطراتی به ذهنش میومد  که پدرش بهش می‌گفت تو درس نخوندی تو هیچی نمی‌شی. پسر عموشو می‌دید که بهش می‌گفت تو معتاد میشی و از تو جوب باید جمعت کنن. اون لحظه یک ثانیه‌ای، یک عمر سرکوفت و تحقیر و توهین رو جلوی چشمش آورد.

وقتی خورد زمین یه دفعه همه اون اتفاقات از جلوی چشمش رفت و با این سوال مواجه شد که حالا چی؟ می‌خوای همینجا رو زمین بمونی و حرف اون آدما رو باور کنی و رکوردو از دست بدی یا می‌خوای به خودت ثابت کنی اون حرفایی که شنیدی واقعیت نداشته.

همه این اتفاقات بیشتر از دو سه ثانیه طول نکشید، فیروز به جز پاش از دستاشم کمک گرفت و دوباره شروع کرد پله‌ها رو بالا رفتن. حس می‌کرد خون تو رگاش، سریع‌تر از قبل دارن حرکت می‌کنن.

مدام تو ذهنش می‌گفت من این رکوردو می‌زنم من این رکوردو می‌زنم من این رکوردو می‌زنم.

پله‌ها رو دوتا یکی بالا می‌رفت و هیچ جوره حاضر نبود این رکورد از دست بده، پاگرد آخرو که چرخید دید مربیش چند تا پله بالاتر وایساده و تو صورتش یه خوشحالی دیده میشه، خیلی سریع  از پله های آخر رفت بالا و همون جایی که داور کرنومتر رو زد و گفت پایان رو زانوهاش افتاد . نه جون داشت نه نفس، به جز پله نوردی از یه جنگ درونی هم خودشو کشیده بود بیرون.

مربیش یه لیوان آب براش آورد و گفت سریع نخورش مزه مزه‌اش کن. کمکش کرد بلند شد و بردش یه گوشه نشوندش و گفت صبر کن بقیه هم بیان رکوردا رو ببینیم تا بفهمیم چندم شدی.

فیروز تند تند نفس می‌کشید مربیش که دید انگار هوا کم آورده بهش گفت این پله‌ها رو برو بالا اونجا هواش بیشتره، نفس بکش و از ویویی که داره لذت ببر تا مسابقه تموم شه.

۲۰ دقیقه‌ای که گذشت مربیش رفت دنبالش و گفتش بیا بریم پایین وقت اعلام نتایجه. فیروز پرسید چندم شدم، مربیش گفت فکر کنم اول شدی ولی باید صبر کنیم  تا همه چیزو بررسی و اعلام کنن.

رفتن توی سالن نشستن و به ترتیب از نفر سوم شروع کردن به خوندن تا اول، نفر اول رو که خوندن اسم رو نگفتن شماره لباس رو گفتن، فیروز شماره  لباسشو خوند و باورش نمی‌شد، هنگ کرده بود نمی‌دونست  باید چیکار کنه، بالاخره اسمشم خوندن و بلند شد رفت جلو و جایزشو گرفت و خیلی خوشحال بود.

وقتی بقیه داشتن تشویقش می‌کردن و ازش عکس می‌گرفتن حس می‌کرد بالاخره اون جایی وایساده که از بچگی دوست داشته وایسه.

تو راه برگشت به خونه با مربیش انگار که از این رکورد زدن خوشش اومده بود، گفت مربی نظرتون چیه رکورد بعدی ۵ کیلومتر طناب زدن برعکس رو بزنم؟
نفر قبلی که رکورد دستش بوده یه آقاییه که توی ۶۸ دقیقه ۵ کیلومتر بک رانینگ با طناب رو طی کرده.

مربیش بهش گفت فیروز خیلی رکورد سختیه. تو کل این ۵ کیلومتر یک بار هم نباید طناب به پات گیر کنه اگه گیر کنه داورا خطا می‌گیرن و از اول باید شروع کنی.

فیروز گفت فکر می‌کنم بتونم بزنم.
مربیشم گفت خیلی خب من کمکت می‌کنم، خودتم تمرینتو بکن، اگه بتونی بزنی که عالی میشه.

فیروز شروع کرد تمرین کردن به روش‌های مختلف و اون شخصی هم که این رکورد رو زده بود رو توی اینستاگرام پیدا کرد و بهش پیغام داد ولی با جواب خوبی مواجه نشد.
بعد اون جواب بیشتر عزمش و جزم کرد که این رکوردو بزنه. چند ماهی تمرین کرد و در نهایت با مربیش هماهنگ شد و قرار شد توی بوستان ولایت  با حضور داورایی که برای ثبت رکورد لازم داشتند این رکورد رو  بزنه.

 

 صدای فیروز: ” خب برای رکود طنابم خیلی زحمت کشیدم. خیلی سخت بود برام چون بک رانینگ بود خیلی سخت بود. استاد رحیم قهرمانی که مربی من هستن، یه طناب بهم دادن گفتن که هرچقدر طناب به پات گیر کنه، ولی تو باز هم به مسیرت ادامه بده. مطمئن باش که نتیجه شو می گیریم. تمرین کردیم برای سال دیگه دقیقا روز تولدم بود هیچ موقع یادم نمی ره.. ۱۰/۴… شب قبلش بهم گفتن که من فردا صحبت کردم با کسی که رکورد و ثبت می کنه میاد تو بوستان ولایت اونجا رکورد تو رو ثبت می کنه. مطمئن باش فردا رکورد رو به نام خودت ثبت می کنی. اونجا رفتیم و استاد قهرمانی خودش هم بود اونجا. ثبت رکودم بود. سه تا از داورا بودن. خیلی حس خوبی داشتم. خیلی انرژی داشتم. رکود بک رانینگ با طناب ۶۸ دقیقه بود. و من اونو ۱۸ دقیقه جابجا کردم.. تو ۵۰ دقیقه اونو رفتم. خیلی حس خوبی داشتم خداییش. اینجا انگیزه ای که داشتم، خیلی استاد قهرمانی بهم انگیزه می داد، هم تیمی هام بهم انرژی می دادن.. خب خیلی سختم بود.. خدا رو شکر می کنم که اون رکورد رو به اسم خودم ثبت کردم. همیشه من شبا که می خوابیدم به اون رکورده فکر می کردم.. می گفتم یه روز مطمئنم که اون رکورد و به اسم خودم ثبت می کنم که خدا روشکر همینطور شد.”

 

اون روز همش به شادی و خوشی گذشت و همه بهش تبریک می‌گفتن و براش آرزوی موفقیت‌ می‌کردن. فردای روز رکورد جوری بدن درد گرفته بود و عضلات پاش درگیر شده بودن که حتی نمی‌تونست از تو رختخوابش بیاد بیرون. یکی دو روز مدام آمپول و قرص و پماد و شیاف و هر راهی که بود برای باز کردن عضلات پاش رو امتحان کرد تا یه خورده اوضاعش بهتر شد. اما تا دو هفته تا می‌خواست بدوه یا سرعتشو از راه رفتن بیشتر کنه، عضلات پاش می‌گرفت و مجبور می‌شد وایسه.

به مامانش که داستان رکورد زدنشو گفت خیلی خوشحال شد و تقریباً به همه فامیلشون گفت و همه فامیلم با فیروز تماس گرفتن و بهش تبریک گفتن.
خلاصه بعد دو هفته کم کم اوضاعش بهتر شد و تونست برگرده به روال عادی زندگیش.

سه چهار ماهی به همین منوال گذشت و فیروز مسابقه‌ها رو مرتب می‌رفت و هر سری رکورد خودش رو بهتر میکرد و مدال هم میاورد و روز به روز داشت از لحاظ دویدن قوی‌تر و حرفه‌ای‌تر می‌شد. با آقای روحانی همون کسی که قرار بود واسه اقامت گرفتن کمکش کنه بیشتر ارتباط گرفته بود و مدام ازش می‌پرسید چی شد چیکار باید بکنم؟

به چند دلیل خیلی پیگیر بود دلیل اولش این بود که می‌خواست استرس دیپورت شدن را از روی خودش برداره.

دومیش به خاطر مسابقه‌هایی که می‌رفت بود. اکثراً خیلی سخت توی مسابقات ثبت نامش می‌کردن و حتی اگه ثبت نامش می‌کردن بهش می‌گفتن ما نمی‌تونیم به تو جایزه بدیم چون مدرک شناسایی معتبر و قانونی نداری.

تو اون بازه زمانی پدر و مادرش اقدام کرده بودن پاسپورت بگیرند تا بتونن اون داداش فیروز که تشخیص سرطان گرفته بود رو بیارن ایران تا کارهای درمانش رو پیش ببرن. پاسپورت پدرش اومده بود و قرار بود با مدارک اون برادر فیروز، که تشخیص بیماری گرفته بود، بیاد ایران تا کارهای اولیه رو بکنه و در نهایت مادر و اون برادری که بیماری داشت بیان ایران تا بتونن کارهای درمانش رو پیش ببرن.

تو همین مدتی که باباش ایران بودن واسه یه مسابقه  با مربیش رفتن شمال، اونجا رتبه سوم رو آورد و شب راه افتادن برگشتن سمت خونه و طرفای ساعت ۴ صبح بود که رسیدن.

 

 

بازگرداندن فیروز به افغانستان

از وقتی رسیدن فیروز نتونست بخوابه، ساعت ۷ صبح بود که گفت برم واسه خودم و مربیم نون بگیرم سر راه بهش نون بدم و خودمم بیام خونه با بابام صبحونه بخوریم .

گوشیشو برداشتو در خونه رو بست و راه افتاد بره سمت نونوایی، رسید سر خیابون دید اونور خیابون دو نفر روی موتور نشستن و هر کسی تو خیابون رد میشه رو نگاه می‌کنن، یه جور مشکوکیم شروع کردن فیروزو نگاه کردن. فیروز حس کرد دزدی چیزی باشن که اینجوری بهش خیره شدن.

توجهی بهشون نکرد و رفت تا نونوایی ولی نونوایی بسته بود ناچارا برگشت به سمت خونه. داشت از سمت چهارراه رد می شد دید اون آقایی که ترک موتور بود داره میاد این دست خیابون و میاد سمت فیروز. وقتی رسید به فیروز بدون سلام علیک پرسید بچه کجایی؟ فیروزم گفت بچه افغانس…. هنوز تان افغانستان تو دهنش جاری نشده بود که اون آقا دست انداخت دور کمر فیروزو گرفت و با خودش فیروز و کشید سمت یه وانت یخچال‌دار.

فیروز گفت آقا چته داری چیکار می‌کنی؟ اون مامور با تحکم با فیروز برخورد کرد و گفت ساکت باش، تا دیدن اون آقا کمر فیروزو گرفت، چند نفر دیگه هم اومدن کمکش. فیروز داشت می‌گفت آقا من فرار نمی‌کنم که یه دقیقه صبر کن من برم مدارکمو بیارم. من ورزشکارم، دونده ام، اینجا توی باشگاه با استاد قهرمانی کار می‌کنم. از فیروز اصرار و از اونا فقط انکار. وقتی به زور کردنش تو محفظه یخچالی وانت، فیروز گوشیشو درآورد که با مربیش تماس بگیره و متوجه شد تو همین کشمکش صفحه گوشیش شکسته.

مونده بود چرا این اتفاقا داره می‌افته سرشو که چرخوند دید چند نفر افغان دیگه هم توی اون ماشین هستن.

به شانس خودش لعنت می‌فرستاد که چرا اصلاً این موقع صبح هوس نون کرده.

مامورا در محفظه پشت رو بستن و ماشین راه افتاد.  بعد ۲۰ دقیقه وایسادن و در ماشین و باز کردن و تو کلانتری پیاده‌شون کردن و گفتن برید تو. قبل از اینکه وارد کلانتری بشن یه نفر اسماشونو نوشت و وقتی وارد شدن یه آقایی نشسته بود، رفت پیش اون آقا و گفت جناب من یه عالمه آشنا دارم، من ورزشکارم، هر کیو بگید من می‌شناسم، کل تیم دومیدانی کرج منو میشناسن، یه عالمه مدال و مقام دارم، دو تا رکورد تو کتاب رکوردای ملی ایران ثبت شده دارم، تو رو خدا بذارید یه تلفن بزنم بیان دنبالم بهتون بگن الکی منو گرفتید.

فیروز اونقدر ترسیده بود که خیلی از حرف‌های خودشم متوجه نمی‌شد.

کسی که اونجا به عنوان مسئول نشسته بود سرشو گرفت بالا گفت پاسپورت داری؟  فیروز گفت نه؟ اونم گفت خب ساکت باش برو بشین سر جات.

از بین اونایی که گرفته بودن و توی ماشین باهاشون بودن دو نفرشون پاسپورت داشتن و تماس گرفتن و پاسپورتشونو آوردن و اونا رفتن. یعنی اون کسایی که آدما رو می‌گرفتن اصلاً به حرف این افراد گوش نمی‌دادن. و می‌بردن تحویل می‌دادن حالا اگه مدارک داشتن اجازه داشتن آزاد بشن.

 

صدای فیروز: پاسگاه بود، همین نزدیکای خونه خودمون، بردنم اونجا اولش گفتم خب گرفتن دوباره ول می کنن، چون من بالاخره اینجا دونده هستم، منو خیلیا میشناسن اینجا، وقتی منو بردن توی پاسگاه، واقعیتش کلی خاطره اومد جلو چشمام. این همه تمرین کردم، این همه زحمت کشیدم، الان چیکار کنم.. الان منو افغانستان می فرستن.. من این همه تمرینم هدر می ره. بعد تو یه تاقی منو انداختن که کل اتاق سفید بود! اصلا سرم داشت می ترکید. اط صبح ساعت ۹ تا ساعت ۱۰ شب من تو اون اتاقه بودم.. خیلی سخت بود برام. اصلا انگار تو زندان بودم. خیلی برام سخت بود. فقط گریه می کردم و می گفتم خدایا چرا اینجوری شد.. من این همه تمرین کردم این همه تلاش کردم…

 

ساعت ۹ شب از اتاق آوردنشون بیرون و گفتن ۱۰۰ هزار تومان پول بدید باید از اینجا منتقلتون کنیم به میدون استاندارد.

میدون استاندارد جایی بود که  مهاجرهای غیرقانونی بدون پاسپورت رو دیپورت می‌کردن به کشورشون. فیروز تو جیبش پول داشت ولی برای اینکه بتونه تماس بگیره و بقیه رو حداقل از نگرانی در بیاره گفت پول ندارم. اونا هم گفتن خیلی خب گوشی یکی از دوستاتو بگیر زنگ بزن برات پول واریز کنن.

فیروز تنها شماره‌ای که یادش بود برای یکی از شاگردای مربیش بود به اسم بهزاد که خیلی هم با هم صمیمی بودن و همه تمرینا رو با فیروز انجام می‌داد.  زنگ زد به بهزاد و گفت من فیروزم، بهزاد گفت کجایی از صبح ۱۰۰ بار تا حالا بهت زنگ زدم، مردیم از نگرانی.

فیروز گفت آقا بهزاد منو گرفتن نمی‌دونم تو کدوم پاسگاهم. می‌خوان ببرنم میدون استاندارد،  لطفاً شما به مربی و آقای روحانی بگو که این اتفاق افتاده، بهزاد گفت باشه من خبرشون می‌کنم نگران نباش.

فیروز ۱۰۰ تومان پول از جیبش درآورد داد به همونی که ازش گوشی گرفته بود و گفت اینو لطفاً تو بده بگو تو داشتی دادی که نفهمن من پول همراهم بوده و الکی گوشی و گرفتم تماس بگیرم.

وقتی رفتن پولو دادن دست فیروز و همون کسی که گوشی ازش گرفته بودو دستبند زدن و گفتن برید تو حیاط منتظر وایستید.

بعد چند دقیقه همه اومدن و سوار ماشینشون کردن تا بفرستنشون میدون استاندارد. تو ماشین بودن که گوشی اون پسر زنگ خورد. پشت خط آقای روحانی بود و گفت فیروز نگران نباش همه نامه هایی که به اداره اتباع زدمو برداشتم داریم با آقای قهرمانی میایم سمت میدون استاندارد. تمام تلاشمونو می‌کنیم که بیاریمت بیرون.

فیروز که رسید میدون استاندارد دید اونجا یه سوله بزرگه و ۳۰۰ نفر افغان توش هستن. اون میدون یه جوری بود که همینجوری تاکسی و کامیون و وانت میومدن و مهاجرای غیرقانونی افغان رو توش پیاده می‌کردن .

فیروز دو شب اونجا موند. تو کل این مدت یه سری سرباز هی میومدن می‌گفتن ورزشکار کیه؟ فیروز دستشو می‌گرفت بالا میومدن پیشش ازش مدرک می‌خواستن، می گفت هیچی نداره و دوباره می‌رفتن و بعد چند ساعت برمی گشتن و می‌پرسیدن ورزشکار کیه؟ و همین اتفاق مدام تکرار می‌شد. لفتش نمیدم…

در نهایت گفتند دو و نیم میلیون تومان باید پرداخت کنه که فردا از اونجا بفرستنش افغانستان و دیگه بیشتر از این نمی‌تونه اونجا بمونه.

تلفنی با مربیش صحبت کرد و این موضوع رو گفت اونم پول نقد آورد بهش داد که هم پول برگشتنشو بده هم وقتی می‌رسه اونجا یه پولی دستش باشه که بتونه کاراشو انجام بده.
تو آخرین صحبتی که با مربی و آقای روحانی داشت گفتن ما هر کاری می‌تونستیم کردیم ولی نشد کمکت کنیم، تنها راهش اینه برگردی پاسپورتتو بگیری و قانونی بیای، وقتی اومدی ما کمکت می‌کنیم قانونی بتونی اقامت ایرانو بگیری.

 

مراحل پاسپورت گرفتن در افغانستان

 

برگشتن فیروز به افغانستان خیلی راحت نبود. توی راه یه ساعت ورزشی که یکی از دوستای ورزشکارش واسه هدیه رکورد زدنش براش خریده بود و گرون قیمتم بود رو ازش دزدیدن.

فیروز که رسید افغانستان مامانشو خواهر برادراش خونه بودن. اول از همه رفت پیش اونا و بعد از اینکه دلتنگی شو رفع کرد گوشیشو برد درست کنه. گوشیش که درست شد، توی گروه‌ دویی که داشتن، از مربیش بابت همه زحماتی که براش کشیده بود تشکر کرد وبرای همه داستانو تعریف کرد و عذرخواهی کرد که نمی‌تونه تو تمرینا همراهیشون کنه.

در نهایت هم گفت من خیلی زود تلاش می‌کنم پاسپورتمو بگیرم و این بار بتونم قانونی بیام. آقای روحانی هم بعد از اینکه این پیغامشو دید مستقیماً به خودش پیغام داد و گفت فیروز اگه برای پاسپورتت هر کمکی لازم داشتی بهم بگو.

یه هفته بعد از اینکه فیروز رسید افغانستان پاسپورت مامانش اومد و اونو برادر کوچیکش که تشخیص سرطان گرفته بود راهی ایران شدن.

فیروز تا اون سن حتی شناسنامه هم نداشت چه برسه به اینکه بخواد پاسپورت داشته باشه.

تو اپیزود اول گفتم اگه می‌خواستن تو بچگی برای فیروز شناسنامه بگیرن، باید باباش می‌رفت سمت یه شهری به اسم تونیان که اونجا طالبان خودش رو داشته. واسه همین پشت گوش انداخته نرفته و بعدشم دیگه اصلاً لازمش نشده. اما الان برای اینکه بتونه گذرنامه یا پاسپورت بگیره و بیاد ایران، قبل از همه چی به شناسنامه و مدارک هویتی نیاز داشت.

پدرش تلفنی بهش گفت فیروز برو تونیان برو پیش سعید بگو من پسر فلانیم اون کمکت می‌کنه که شناسنامه بگیری.

دوباره طولانیش نمی کنم به دلایلی، در این حد بدونید که اول بهش گفتن نمیشه و این حرفا، ولی وقتی که  خودشو معرفی کرد و دم همون سعیدی که باباش معرفی کرده بود رو دید تونست همون روز شناسنامه‌شو دستش بگیره و برگرده خونه.

تو همین مدت باباش برگشته بود افغانستان.

شناسنامه‌شو که گرفت اقدام کرد برای اینکه پاسپورتش رو بگیره.

 

صدای فیروز: پاسپورتم نیومد. پاسپورتم به مشکل خورد. من با فدراسیون شهر کابل در ارتباط بودم. بهش گفتم پاسپورتم اینجوری شده می خوام پاسپورت بگیرم. یه نامه برام بزن که من بتونم از طریق همون نامه کارامو پیگیری کنم. همون نامه ای که فدراسیون کابل بهم داده بود، با برگه های پاسپورتم موقعی که من رفتم کارای پاسپورتو پیگیری کنم، یکی از طالبان از من گرفت همه رو پاره کرد انداخت دور. گفت برو نمیشه. اومدم یکی و پیدا کردم کارای پاسپورتمو پیگیری کنه. این خیلی آدم خوبی بود، هم آدمی خوبی بود خداییش، هم گفت بذار من برات اوکی می کنم. یه ده روز پونزده روز گذشت، گفتم چی شد؟ گفتم من اصلا وقت ندارم. یه روز که تو افغانستان هستم یه سال برات تموم میشه. خیلی سخت می گذشت برام. گفت که صبر کن من کاراتو پیگیری می کنم. رفتیم پیش ریییس فدراسیون هرات. رفتم گفتم من دو میدانی کارم. کلی مقام دارم. حکم های قهرمانی، اینا همه رو با خودم برده بودم. بردم اونجا و بهشون نشون دادم و دونه دونه نگاه کرد و اینا گفت که باشه. نوشت و گفت اگه می خوای کارات زود تر پیگیری بشه برو پیش والی هرات بگو که من ورزشکارم، اون ورزشکارا رو خیلی زودتر تحویل می گیره. بعد من رفتم پیش والی هرات. رفتم دم در گشتن منو لباس مباسا رو گفتن کجا می خوای بری؟ گفتم با والی صاحب می خوام صحبت کنم کار دارم باهاش. گفت که امروز نیست. می دونستم که هستش ولی اینا هی می خواستن منو بپیچونن. این که رفت یه چند دیقه که گذشت رفتم پیش یکی دیگه. گفتم که کار دارم داخل. رفتم تو و واقعیتش و بگم خیلی آدم خوب و مهربون و اینا. همون دم در با کلی از بادیگارداش اونجا بود، سلام علیک کردم و گفتم همینجوری پاسپورتم به مشکل خورده می خوام پاسپورت بگیرم. می خوام برم ایران تو ایران مسابقه دارم. گفت که باشه همینجا بشین چند دیقه دیگه می گم کاراتو پیگیری کنن. یه بیست دیقه ای اینا بود نشسته بودم یه دفعه ای دیدم یکی از کارمنداش یه دفعه ای اومد، این نامه رو که گرفتم ازش گفت برو پاسپورتتو کاراشو اوکی کن. رفتم تو روز کل کارای پاسپورتم اوکی شد. هر جا رفتم بهشون می گفتم که من از والی صاحب نامه دارم. نامه رو نگاه میکردن بعد دیگه می گفتن بیا برو.

 

برگشت به ایران

برای اینکه دوباره بیاد ایران با استاد قهرمانی و آقای روحانی هماهنگ کرد و اونا هم استقبال کردن و گفتن منتظرشن. قرار شد که فیروز برگرده ایران.

این بار با یه ماشین اومد تا مرز افغانستان و مشهد همون جایی که سری قبل با قاچاقی ازش رد شده بود. پاسپورتشو چک کردن مهر زدن و وارد ایران شد. پاسپورتش سه ماهه بود و هر سه ماه باید تمدیدش می‌کرد.

از مشهد یه بلیط برای کرج گرفت و مستقیم رفت خونه خودش. دیگه هیچ کدوم از اون استرس‌هایی که تو این چند سال برای غیر قانونی بودن تو ایران رو با خودش حمل می‌کرد رو نداشت.

تو خیابون که راه می‌رفت دیگه از آدما فرار نمی‌کرد. ماشین پلیس که می‌دید دستشو می‌ذاشت تو جیبش ببینه پاسپورتش تو جیبشه یا نه و با خیال راحت راه می‌رفت.

از همون روز اولی که  رسید کرج به همون روال تمرین و کار قبلی برگشت.

دیگه برای شرکت تو مسابقات هم روانش یه مقدار آروم‌تر بود و نمی‌تونستن بهش بگن که نمی‌تونیم بهت مدال و لوح و جایزه بدیم .

یک ماهی گذشت و یه روز که تو ماشین داشتن می‌رفتن سر تمرین با مربیش، دیدن که آقای روحانی داره به مربی زنگ می‌زنه. فیروز گفت مربی اگه میشه راجع به اقامت منم ازشون بپرسید.

حال و احوال کردن و آقای روحانی گفتش که من شرکت صحبت کردم که ما فیروزو اینجا استخدام کنیم، یه مقدار زندگی راحت‌تری داشته باشه و بشه کارای اقامتشو اوکی کنیم. احتمالاً چند روز دیگه باهاش تماس بگیریم بگیم بفرستیدش بیاد شرکت برای مصاحبه. مربیش گفت اتفاقا فیروز اینجاست حرفای شمارم شنید و فکر می‌کنم خیلی خوشحال شده منتظر تماس از سمت شما هستیم دمتون گرم.

 

شروع به کار در هوفنبرگ

چند روز بعد خود آقای روحانی با فیروز تماس گرفت گفت یه لوکیشن برات می‌فرستم تا یه ساعت دیگه خودتو برسون اینجا.

فیروز شیک و پیک کرد و راه افتاد رفت تو اون شرکت خودشو معرفی کرد و فرستادنش به یه اتاقی که برای جلسات بود. نشست تو اون اتاق و یه چند دقیقه‌ای منتظر موند و دید آقای روحانی با چند نفر دیگه اومدن تو اتاق و حال و احوال کردن و نشستن. اونجا ازش  داستان زندگیشو پرسیدن اینکه چی شده که دونده شده و افغانستان چیکارا می‌کرده و خیلی چیزای دیگه. وقتی که شنیدنش ازش پرسیدن که ما چه جوری می‌تونیم کمکت کنیم یا تو چه جوری می‌خوای ما کمکت کنیم.

فیروزم گفت راستش من کتونی و لباس ورزشی و مکمل لازم دارم، تغذیمم خیلی خوب نیست و هزینه تهیه اینا رو هم ندارم اگه بتونید تو تامین هزینه اینا کمکم کنید ممنونتون میشم.

خوب حالا به قول دهه هشتادیا مووآن کنیم داستانو از یه جای دیگه ببینیم. آقای روحانی مدیر یکی از بخش‌های اون شرکت بود.  چون خودش ورزشکار بود و دوست داشت از ورزشکارها حمایت کنه، بارها شده بود که شرکتشون اسپانسر برنامه‌های ورزشی مختلف بشه.

این آقای روحانی توی بازه‌ای از زندگیش تصمیم می‌گیره بدوعه و تو یه ماراتن شرکت کنه. از دوستاش که پرس و جو می‌کنه با آقای قهرمانی آشنا میشه و توی کلاساش شرکت می‌کنه. اونجا فیروزو می‌بینه که خیلی پرتلاش و پرانگیزه بوده.

اما با خود فیروز صحبت نمی‌کنه و قبلش با استاد قهرمانی در مورد اینکه این پسر کیه و چیکار می‌کنه صحبت می‌کنه و آقای قهرمانی هم از انگیزه و توانایی‌های فیروز تعریف میکنه و میگه این پسر اگه تو افغانستان به دنیا نیومده بود و هر جای دیگه‌ای از دنیا بود که به ورزش اهمیت می‌دادن، به احتمال خیلی زیاد می‌تونست قهرمان ماراتن المپیک بشه.

آقای روحانی که اینو می‌شنوه  با خودش میگه من باید واسه این پسر یه کاری بکنم، نباید بزاریم جبر جغرافیا گند بزنه به آینده این بچه،  شاید ما باید اون دستی باشیم که یه کوچولو این بچه رو که استعدادشو داره هول میده و تو مسیر کمکش می‌کنه.

خب مووآن کنیم سر جای اولشون.

توی اون جلسه آقای روحانی به فیروز میگه ما تا جایی که بتونیم هر چیزی که نیاز داری رو برات تهیه می‌کنیم و تصمیم داریم اینجا استخدامت کنیم که هم کار و درآمد داشته باشی، هم از لحاظ تغذیه‌ای اینجا صبحونه و ناهارت رو روال باشه. تلاشمونم می کنیم بتونیم برای اقامتت توی ایران هم اقدام کنیم.

فیروز یه حالی داشت که با هیچ کلمه ای قابل وصف نیست. انگار یه چیزی داشت تو وجودش می جوشید. شادی و خوشحالی رو داشت تو تک تک سلول های بدنش حس می کرد. یه بغضی تو گلوش بود که هر آن امکان داشت بترکه ولی خیلی سعی می کرد جلوی اون آدما خودشو کنترل کنه. از اونجا که اومد بیرون تو کل مسیر داشت از خدا تشکر می کرد که بالاخره اونو دیده که بالاخره واسه اونم اسپانسر پیدا شده، که بالاخره اونم می تونه تو مسابقات مختلف شرکت کنه. می دونست که این اتفاق نتیجه همه تلاشای عحیب غریبیه که تا حالا کرده، همه سختی هایی که جا نشد تو این قصه من بگم.. همه استرسا.. همه تحقیرایی که تا حالا شنیده.. هم بی خوابیا که تاحالا کشیده و همه تاول هایی که بخاطر کفش های ارزون قیمت رو پاش زده.

از هفته بعد فیروز توی  بخش خدماتی شرکت استخدام شد.

برنامه روزانه‌شم اینجوری می‌گذشت که صبح‌ها می‌رفت تمرین بعد تمرین میومد شرکت تو تایم اداری شرکت بود، عصر دوباره می‌رفت تمرین تا ساعت ۸ و ۹ و در نهایت می‌رفت خونه می‌خوابید و دوباره روز از نو روزی از نو.

تو شرکت هرکی داستان فیروزو می‌شنید براش آرزوی موفقیت می‌کرد و بهش حس خوب می‌داد.

 

ماراتن کیش

خبر اومد که توی کیش قراره یه ماراتون برگزار بشه. مربیش بهش گفت تو آماده‌ای که تو ۱۵ کیلومتر شرکت کنی؟ من حدس می زنم جزو ۱۰ نفر اول میشی.

فیروزم که بدش نمی‌اومد توی ماراتن واقعی شرکت کنه و بتونه یه رکورد خوب برای خودش ثبت کنه گفت چرا که نه حتماً.

با آقای روحانی هماهنگ کرد و قرار شد اون‌ها کارهای لازم برای اعزام فیروز به کیش و شرکت تو مسابقه رو انجام بدن.

برای فیروز بلیط هواپیما گرفتن، هتل رزرو کردن و یه ست کامل لباس ورزشی و کفش مسابقه هم براش گرفتن که برای مسابقه آماده باشه.

قرار بود فیروز از سه روز قبل از مسابقه بره اونجا، یه مقدار با هوای اونجا هم هوایی کنه، مسیر مسابقه رو ببین و تو کیش تمرین کنه که برای مسابقه آماده باشه. هم هوایی رو اگه یادتون باشه تو اپیزود هدا در موردش صحبت کردم. معمولا این کارو انجام میدن که بدن برای بودن تو شرایط هوایی متفاوت آماده بشه.

روزی که رسوندنش فرودگاه و کمکش کردن بلیطشو بگیره و ساکشو تحویل بده یه حال عجیبی داشت. دفعه اولی بود تو زندگیش که داشت سوار هواپیما می‌شد. شما داستانشو شنیدید، تو یکی از سفراش تو صندوق ۴۰۵ جابجا شد با سه نفر دیگه تازه اونم غیر قانونی،‌ اما الان براش بلیط هواپیما خریده بودن و کاملاً قانونی مثل یک شهروند داشت باهاش برخورد می‌شد.

وقتی داشت سوار هواپیما می‌شد با خودش می‌گفت بالاخره منم سوار هواپیما شدم. منم دارم میرم کیش، هیچ وقت فکرشم نمی‌کرد به جایی برسه که اسپانسر پیدا کنه و بتونه تو مسابقات مختلف شرکت کنه.

تو هواپیما نشسته بود کنار پنجره و تو کل مسیر داشت از پنجره بیرونو می‌دید .

تجربه اولش بود و خیلی براش ذوق داشت. هواپیما که بالای تهران بود یه شلوغی و به هم ریختگی خاصی تو شهر بود که فکر میکرد روتین یه شهر این باشه. وقتی نزدیک کیش شدن و از بالا داشت کیشو می‌دید باورش نمی‌شد کیشی که میگن این منظره‌ای باشه که داره می‌بینه.

از لحظه‌ای که پاشو روی زمین کیش گذاشت همه چیز واسش خیلی عجیب بود. برخورد آدما، عصبانی نبودنشون  و آرامشی که داشتن، ماشین‌های مدل بالای خوشگل، شهر خلوت و تمیز، انگار که مثلاً تهران و کرج ۴۸۰ وب دی ال باشن، بعد کیش4k بلوری، اینجوری کنتراست داشتن نسبت به همدیگه.
تو خیابون و تو فرودگاه می‌دید کسی داد نمی‌زنه همه آدما آروم با لبخند و آرامش با هم صحبت می‌کنن و این خیلی به نظرش جذاب اومد .

دوستاش بهش گفته بودن وقتی می‌رسه از محیط کیش و شهر و این حرفا استوری بذاره تا اونا هم ببینن، ولی فیروز تمام تمرکزش رو می‌خواست روی این بذاره که برنده بشه.  با خودش می‌گفت بذار برم برنده شم یه حرفی واسه گفتن داشته باشم، بعدش فیلم و عکس و استوری هم میذارم.

تا اون موقع رکوردش توی ۱۵ کیلومتر ۵۴ دقیقه بود، مربیش بهش گفته بود چون کیش ارتفاعش از دریا صفره فشار هوا کمتره و راحت‌تر می‌تونی توش بدویی، من فکر می‌کنم که رو ۵۲ دقیقه بتونی رکوردت رو بزنی. اما خود فیروز می‌خواست رکوردش رو بیاره زیر ۵۰ دقیقه و البته اینو به هیچکس نگفته بود.

در این حد بدونید که ۵۰ دقیقه پیاده‌روی با سرعت متوسط رو به بالا در حدی که ضربان قلبتون یه خورده بالا بره نهایتاً میشه ۵ کیلومتر. فیروز می خواست تو این ۵۰ دقیقه ۱۵ کیلومتر بدوعه.

روز قبل از مسابقه وقتی رفت اعلام حضور کنه و وسایلش رو تحویل بگیره، یه کوله پشتی بهش دادن که توش چند تا قرص جوشان منیزیم و ویتامین سی، یه قمقمه آب، پیرهن مسابقه و شماره‌ای بود که باید روی لباسش می‌زد و باهاش حرکت می‌کرد. یه دستبند قرمزم بهش داده بودن.

این دستبند رو به افرادی می‌دادن که قبلاً هم سابقه شرکت توی مسابقات دو رو داشتن. این کارو می‌کنن تا دونده‌های حرفه‌ای توی روز مسابقه توی صف جلوتر وایسن. حالا برای چی به اونا اجازه میدن جلوتر وایسن؟ این آدما معمولاً شرکت می‌کنن تا  رکورد بزنن یا توی مسابقه مقام بیارن. اما بیشتر آدمایی که توی ماراتن شرکت می‌کنن با این هدف شرکت می‌کنن که فینیشر بشن، این توضیحات رو هم کامل توی اپیزودهای قبلی راوی گفتم ولی در این حد بدونید که فینیشر به کسی میگن که مسابقه رو تموم می‌کنه.

پس با این دستبند می‌خوان افرادی که صورت حرفه‌ای توی مسابقه شرکت کردن جلوتر باشن تا بتونن به هدف حرفه‌ای و مسابقه‌ای خودشون برسن.

خلاصه فیروز این وسایلو تحویل گرفت، جلسه توجیهی رو هم شرکت کرد و آماده شد برای صبح  روز مسابقه.
مربیش هم اومده بود و قرار بود با هم توی مسابقه شرکت کنن. اون روز صبح وقتی می‌خواست آماده شه بره برای  مسابقه جورابش رو که پوشید رفت از تو ساکش کفششو در بیاره دید دو تا کفشه. یکی کفشی که اسپانسرش براش خریده بود یکی هم کفش خودش. هر دوتا کفش از برند  نایکی بودن  و برای دویدن طراحی شده بودن.

اما خب با کفش خودش بیشتر دویده بود و فرش با فرم پاش همخونی پیدا کرده بود. به خاطر همین انتخاب کرد همون کفشی که تا حالا توی مسابقه‌هاش می‌پوشیده رو بپوشه.

کفششو پوشید کوله پشتی وسایلشو برداشت و راه افتاد رفت سمت مسابقه.
صف دونده‌ها تشکیل شده بود و وقتی فیروز می‌خواست بره توی صف وایسه  با وجود اینکه دستبند قرمز داشت، دید جلوی صف تکمیله و جا نداره و خجالت می‌کشید به مسئولین صف بگه و بره وایسه تو. داشت راه می‌افتاد بره عقب‌تر جا پیدا کنه که مربیش دیدشو صداش کرد گفت کجا میری؟  فیروز توضیح داد و مربیش گفت نمی‌خواد بیا اینجا. دستبند فیروزو به یکی از مسئولین صف نشون داد و گذاشتن از اونجا بره تو وایسه.

همه منتظر بودند تا سوت شروع مسابقه رو بزنن و مربی فیروز حسابی بهش روحیه و انگیزه داد و مسابقه شروع شد.

توی اینجور مسابقات معمولاً یک کیلومتر اول رو همه پرقدرت و پرسرعت جلو میان، اما بعد یک کیلومتر اونایی که رو مهارت دوندگیشون کار نکرده باشن کم کم سرعتشون افت می‌کنه و توانشون میاد پایین و با سرعت خیلی پایینی ادامه میدن. اما خوب کسی که حرفه‌ای دویده باشه اولاً تو یک کیلومتر همه انرژیش رو مصرف نمی‌کنه، دوماً خیلی کمتر براش این اتفاق می‌افته که زود انرژیش خالی بشه.

بعد از یک کیلومتر اول حجمه جمعیت کم شد، و بعد از دو کیلومتر تقریباً ۲۰ نفر از کل جمعیت فاصله گرفته بودن و داشتن می‌دویدن.

فیروز پشت سر علی اکبر بذری قهرمان سال قبل داشت می‌دوید.  تقریباً کیلومتر سوم بود که علی اکبر بذری یه نگاه به عقبش انداخت، وقتی فیروزو دید که پا به پاش داره می‌دوئه گفت آفرین همینو پشت من بیا. فیروزم خوشحال شده لبخند زد و گفت چشم دارم میام.

۵ کیلومتر رو توی  ۱۶ و ۳۱ ثانیه تموم کرد.۱۱ ثانیه نسبت به بهترین رکورد خودش بهتر دویده بود و این رکورد جدید نوید اینو می‌داد که می‌تونه به  ۵۲ دقیقه برسه چون فیروز تا اینجا هنوز همه انرژیش رو نذاشته بود.

تو مسیر دویدن داشت با خودش حساب کتاب می‌کرد که خب اگه با همین سرعت بدوم نهایتاً ۴۹ و ۴۰ ، ۱۵ کیلومتر رو میرم و مسابقه رو تموم می‌کنم.

تو همون فکر و خیالا بود که به یه دور برگردون رسید وتقریباً ۵۰۰ متر جلوترش  یه ایستگاه آبرسانی بود که دونده‌ها می‌تونستن اونجا آب بردارن و به ادامه مسیر برسن.

توی دور برگردون اومد دور بگیره که یهو حس کرد پاش درست رو زمین قرار نگرفته و زیر پاش یه چیز سفتی حس میکنه.

سرشو انداخت پایین پاهاشو نگاه کرد دید پای راستش، جداره داخلی کفششو پاره کرده و پاش از کفشش اومده بیرون.

سر جاش وایساد. دنیا رو سرش خراب شد. تو کسری از ثانیه حال خوبش تبدیل به بغض شد.

علی اکبر بذری که جلوش بود وقتی دید فیروز وایساده نمیاد گفت شل نکن بیا، فیروز گفت کفشم پاره شده شما برو.

روزی که داشت از بچه‌های شرکت خداحافظی می‌کرد همه براش آرزوی موفقیت کرده بودن و گفته بودن برو مدال بگیر برگرد. دوستاش، خانواده‌اش، مربیش، بچه های شرکت، همشون امیدوار بودن که فیروز تو این مسابقه یه رکورد خوب بزنه. از همه مهمتر فیروز استرس اسپانسرش رو داشت. اگه می‌فهمیدن تو مسابقه‌ای که اونا اسپانسرش شدن، حتی واسش کفش خریدن و فیروز به صلاحدید خودش کفش خودشو پوشیده و نتونسته فینیشر بشه چیکار می‌کردن؟

بعد یکی دو ثانیه بغضش تبدیل به هق هق شد، شروع کرد گریه کردن. همه کسایی رو که تو مسیر جا گذاشته بود می دید که دونه دونه از کنارش می‌گذرن و اون وایساده داره گریه می‌کنه.

اما نمی‌خواست پایان اولین مسابقه‌ای که اسپانسر داشت اینجوری تموم بشه.
به ذهنش رسید بدون کفش تا ایستگاه آبرسانی بدوعه و اونجا از یکی کفش بگیره و ادامه مسیر رو با کفش بره. وقتی رسید به اون ایستگاه به همه اون آدما گفتش که چی شده و ازشون خواهش کرد که کفششونو بهش بدن تا اون بتونه مسابقه بده و بعد مسابقه هر هزینه‌ای که بابت کفش باید پرداخت کنه رو بهشون پرداخت کنه.

کسی که مسئول ایستگاه آب بود به فیروز گفت آقا ما کفشامون اصلاً سایز تو نیست بعدشم کفش زاپاس نداریم که این کفشام اصلاً مناسب دویدن نیستن، مسابقه جهانی نیستش که ولش کن بیا بیرون شمارتم بده نذار اتفاقی بیفته.

فیروز از شنیدن حرفش حالش بدتر شد. بهش برخورد. شاید این مسابقه واسه اون آدم اینجوری دیده می‌شد ولی فیروز این مسابقه رو مثل پله‌ یه نردبونی می‌دید که باید واسه رسیدن به هدفش باید طی کنه. حاضر نشد با پاره شدن کفشش بیخیال مسابقه بشه.

تنها راهی که به ذهنش می‌رسید این بود که بدون کفش بدوئه. به مسئول اون ایستگاه گفت شماره شو نمی ده، دو تا کفشاشو گرفت دستش و شروع کرد به دویدن.

وقتی شروع کرد بدون کفش دویدن ۵۰۰ متر اول پاش خیلی درد ‌گرفت. کف پاش کامل  تیکه سنگ‌های آسفالت رو حس می‌کرد. کم کم کف پاش داشت سر می‌شد که رسید به مسیری که برای حرکت دوچرخه تعبیه شده بود و اونجا دونده ها می دویدن. جنس زمین مسیر دوچرخه سواری کفپوش اپوکسی بود، یه جنسی شبیه زمین پارکینگ‌ پاساژهای بزرگ.
که نسبت به آسفالت خیلی کمتر پا رو اذیت می‌کرد. این موضوعه کمک کرد پاهاش کمتر درد بگیره.

تو کل مسیر گریه می‌کرد و کفشاش تو دستش بود و میدویید.

تنها شانسی که آورده بود این بود که کیش زمینش تمیز بود، به جز یک کیلومتر آخر که وارد پارکینگ پارک دلفینا می‌شدن که اونجا خار و سنگ ریزه و خورده آشغال هم کف زمین بود.
۵۰۰ متر آخر مسیر یه دوراهی می‌شد یه سمت می‌رفت به خط پایان مسیر ۱۵ کیلومتر و یه سمت می‌رفت به ادامه مسیر ماراتن ۴۲ کیلومتر. فیروز تقریباً ۲۰۰ متر رو اشتباه تو مسیر ماراتن ۴۲ کیلومتر رفت. یکی از راهنماهای مسیر که شمارشو دید بهش گفت ۱۵ کیلومترو رد کردیا عقب‌تره، برو از اون یکی خروجی خارج شو. خلاصه فیروز این ۲۰۰ متر رو برگشت و دوباره تو مسیر درست قرار گرفت و در نهایت از خط پایان ۱۵ کیلومتر عبور کرد و ۹ام شد.

فیروز  ۱۵ کیلومتر رو با کفش های پاره تو دستش، توی ۵۵ دقیقه طی کرد، جالبه بدونید نفر سوم مسابقه تو ۴۸ دقیقه و ۱ ثانیه رفته بود و نفر ۴ام توی تقریبا ۵۱ دقیقه. یعنی اگه فیروز طبق برنامه‌ریزی خودش و با کفش پیش میومد صد در صد چهارم می‌شد. البته، شاید اگه تو رقابت با نفر سوم می‌افتاد، می‌تونست با افزایش سرعتش به مدال برنز هم برسه و سوم بشه. اما ۹ام شد.

و این رتبه نهم بدون کفش، واقعاً چیز کمی نبود.

فیروز وقتی از مسابقه اومده بود بیرون گریه می‌کرد که نتونسته به اون چیزی که می‌خواد برسه.
بچه‌هایی که از طرف شرکتشون رفته بودن اونجا تا همراهش باشن و تولید محتوا کنن، بهش می‌گفتن فیروز می‌فهمی چیکار کردی؟ تو الان باید خوشحال ترین آدم کره زمین باشی. هر کی کفشش پاره میشد همون جا میومد از مسابقه بیرون، تو مسیرو ادامه دادی، ۱۰ کیلومتر بدون کفش اومدی و جزو ۱۰ نفر برتر مسابقه شدی، اما فیروز انگار نمی فهمید چیکار کرده.

آقای روحانی باهاش تماس گرفت و صحبت کرد و بهش تبریک گفت، مربیش باهاش صحبت کرد و گفت فیروز اینکه تسلیم نشدی یه دنیا ارزش داره، و کم کم داشت متوجه می شد که چیکار کرده.

فیروز برگشت کرج و تو شرکت همه ازش استقبال کردن و بهش تبریک گفتن، مقامی که می خواست رو نیاورده بود، رکوردی که میخواست رو هم نزده بود. ولی حالش خوب بود. یه جورایی خوشحال بود که تلاشش دیده شده.

چند روی خوشحال بود و همه بهش تبریک می گفتن اما این اون چیزی نبود که فیروز می خواست بهش برسه. دوباره سفت و سخت شروع کرد به تمرین کردن برای اینکه بتونه تو مسابقات بعدی رتبه بهتری بگیره. وقتی ازش پرسیدم اگه ادامه نمی‌دادی فکر میکنی چی میشد؟  گفت اگه اون ۱۰ کیلومتر رو نمی‌ دویدم پیش خودم افسرده می‌شدم. قطعاً هر روز با خودم می‌گفتم تو که می‌تونستی پا برهنه هم بدویی چرا ندوییدی؟

قصه فیروز هنوز ادامه داره و الان که من دارم این حرفارو میزنم ۴ماه از مسابقه کیش گذشته و فیروز دوست داره بتونه رکورد جدید برای پله های برج میلاد ثبت کنه. و آرزوی بلند مدتش اینه که بتونه قهرمان ماراتن المپیک بشه.

 

پایان داستان

 

اینم از قصه زندگی فیروز. فیروز یه جورایی کودک کار بوده، سختی های زیادی رو تحمل کرده،‌ تو این سختی ها به سیگار و خود آزاری پناه برده تا وقتی که با ورزش کردن و بودن تو طبیعت آشنا شده. نمیدونم تجربش کردید یا نه ولی واقعا این دوتا معجزه میکنن.

من راستش به زمان بندی خدا یا کائنانت خیلی باور دارم. اینکه پسر عموش عکس بفرسته واسه خانواده فیروز. مامانش بهش بگه دیگه تو ساختمون کار نکن،  فیروز بره تو سوپر مارکت واسه خرید و بهش پیشنهاد بدن اونجا کار کنه. صاب کارش ببرتش کوه و بدوئن. یه مربی دو ببینتش و کمکش کنه و بهش آموزش بده، و در نهایت یه آدمی که به نظرم مثه دست خدا میمونه بیاد بگه میخوایم اسپانسرت بشیم و واسه اقامت قانونی ایران کمکت کنیم.

خیلی خوشکل این اتفاقا چیده نشده بود؟
من که به نظرم خیلی جذابه و فکر میکنم اگه این چیزارو ببینیم صبر و تحملمون بیشتر میشه. یه چیزی که من به دوستام زیاد میگم و شما هم جز دوستام نیستین، اینه که ما نمیدونیم خدا چجوری برامون چیده. ولی باید خیالمون راحت باشه که چیده و اگه تو حرکت باشیم بلاخره بهش میرسیم.

خیلی موقع ها ممکنه سخت ترین اتفاقا در انتظارمون باشه، ولی من شک ندارم از دل همین سخت ترین اتفاقا هم یه چیزی قراره یاد بگیریم که تو مسیر قراره کمکمون کنه.

فیلم اسلامداگ میلیونر یا میلیونر زاغه نشین رو دیدید؟

اگه ندیدید ببینید. یه فیلم جذاب برای همین موضوع چیدمان خداست که میگم.

یه لحظه فکر کنید. اگه بابای فیروز تو بچگی سر نگهداری کفش بهش گیر نمیداد و فیروز مجبور نبود بدون کفش تو کوچه رو زمین خاکی بدوئه، آیا حاضر میشد وقتی تو مسابقه کفشش پاره شد، به دوییدن ادامه بده؟

من شک ندارم هر کی بود میومد بیرون و مسابقه رو ادامه نمیداد. ولی فیروز اون سختی رو تحمل کرده بود که یه جایی ازش استفاده کنه. من به شخصه خیلی به این موضوع اعتقاد دارم که اگه ما سختی ای رو تو زندگی تحمل میکنیم، واسه اینه که یه جایی به کارمون بیاد و ازش استفاده کنیم.

تقریبا رسیدیم به پایان اپیزود و میخوام یه چیزی که اول اپیزود اول ازتون خواستم رو بهتون یادآوری بکنم.

یادتونه گفتم فیلتری که در مورد افغان ها دارید رو باز کنید بزارید کنار و بعد شنیدن این قصه دوباره اون فیلتر رو تنظیم کنید؟

ازتون میخوام وقت بزارید و برام تو پادگیرا کامنت کنید که آیا این فیلتر تغییری کرد یا نه؟

میدونید چرا میپرسم؟ بذارید یه چیزی براتون تعریف کنم. قبلا گفتم ولی دوباره گفتنش هم خالی از لطف نیست.

یه سازمان جهانی وجود داره به اسم سازمان آیسک که سال ۱۹۴۸ بعد از جنگ جهانی دوم تاسیس شد. هدفشون این بود که یه تفاهم بین فرهنگی، بین کشور های مختلف به وجود بیارن و با این کار از جنگ جهانی بعدی جلوگیری کنن. چجوری؟

میگفتن شما فکر کنید کشور شما میخواد با یه کشوری وارد جنگ بشه. وقتی از قبل هیچ ارتباطی با آدمای اون کشور نداشته باشید، نشناسیدشون، نرفته باشید اونجا و در کل از اون کشور، شناختی نداشته باشید، دیگه دغدغتون نیست چه بلایی سر مردم اون کشور و دوستاتون توی اون کشور میاد.

اما

اگه شما به اون کشور سفر کرده باشید، چند وقت با مردم اونجا زندگی کرده باشید، توی اون کشور دوست پیدا کرده باشید و تجربه خوبی رو اونجا گذرونده باشید داستان فرق میکنه. وقتی خبرایی میاد که کشورتون میخواد با یه کشور دیگه وارد جنگ بشه، شما دیگه واکنشتون مثل قبل نیست و یه کارایی میکنید تا این اتفاق رخ نده.

ایده اصلی سازمان آیسک این بود که اگه آدما تو کشور های دیگه دوست داشته باشن و همه مردم دنیا به دور از مرز بندی های سیاسی با هم در ارتباط باشن، داستان بازی عوض میشه.

چیکار کردن؟ اومدن با فراهم کردن فرصت های کارآموزی و اشتغال کوتاه مدت برای دانشجوها تو کشور های دیگه سعی کردن که ارتباطات آدما با همدیگه رو بیشتر کنن.

حالا… پرسیدم فیلترتون عوض شده یا نه.

شما نرفتید تو افغانستان کار آموزی یا زندگی کنید، اما با شنیدن قصه یکی که اونجا زندگی کرده، یه کوچولو با داستان، فرهنگ، سختی ها و مدل زندگیشون آشنا شدید. می دونین که این آدما برای اومدن به ایران چه سختی هایی رو تحمل می کنن چه استرس هایی رو می کشن چه کارهای سختی تو ایران انجام میدن فقط برای اینکه بتونن هزینه خورد و خوراک و زندگی ساده رو برای خانواده شون توی افغانستان بفرستن. من می خوام بدونم حالا که با قصشون آشنا شدید بازم مثل قبل با این افراد برخورد میکنید یا دید و حستون نسبت به این آدما تغییر کرده؟

واقعیتش اینه واسه خود من تغییر کرد. باز هم میگم هر جامعه ای  آدم خوب داره، آدم بد هم داره و این حسابش جداست، من فکر میکنم ما بی منطق با این افراد خوب نیستیم و لازمه که با تغییر دادن فیلتر نگاهمون، برخوردمون رو تغییر بدیم. یه لحظه فکر کنید اگه شما مهاجرت کرده بودید و رفته بودید یه جای دیگه دوست داشتید اینجوری باهاتون برخورد کنن یا نه؟ حالا به هر دلیلی چه قانونی چه غیر قانونی.

پس حتما راجع به این موضوع نظرتونو تو پادگیرا برام کامنت کنید. دوست دارم راجع بهش باهاتون همصحبت بشیم.

امیدورام از شنیدن این قصه لذت برده باشید.

بزرگترین حمایت شما از ما معرفی ما به دوستاتونه. ممنون میشم تجربتون از شنیدن راوی رو با دوستاتون به اشتراک بذارید.

ما توی پادگیرا اینستاگرام و یوتیوب با اسم راوی پادکست فعالیت داریم و روی هر بستر محتوای متفاوتی می‌ذاریم که  درخواست می‌کنم توی همه اینجاها ما رو دنبال کنید و کنارمون باشید.

ویدیوهایی که با هوش مصنوعی از اپیزودها می‌سازیمو دیدید؟ یه سریاش واقعاً فهمیدن بخش‌های مختلف قصه رو آسون‌تر می‌کنه. این ویدیوها رو تو اینستاگرام و یوتیوبمون منتشر می‌کنیم و پیشنهاد میدم حتماً ببینیدشون.

لینک های دسترسی به همه جاهایی که گفتم رو توی کپشن اپیزود براتون نوشتم.

اگه دوست دارید قصه‌ای رو بهمون معرفی کنید بهترین راهش پیغام تو اینستاگرامه.

اینو داشت یادم می‌رفت بگم. تو قصه قبلی من اعلام کردم که ما دنبال همکار می‌گردیم. خیلیا بهمون پیغام دادن و در نهایت ما همکارمونو انتخاب کردیم و شروع کردیم.

تغییرات جذابی که تو پیج اینستاگراممون اتفاق افتاده، ویدیوها و استوری‌های جذاب و هنری که تو پیج و کانال یوتیوبمون می‌بینید، همه و همه نتیجه زحمات، هنر و سلیقه لیلی سیارسریع ه.

همین جا از پارمیدا شاه بهرامی هم تشکر می‌کنم که این چند سال با دلسوزی و تلاش کنار ما بود و کمکمون کرد.

خب ، از این به بعد، لیلی سیارسریع توی بخش تولید محتوای ویدیویی و سوشال مدیا به ما کمک میکنه و ساسان موسوی هم کار تدوین صوتی پادکست رو انجام میده.

بالاخره رسیدیم به آخر قصمون.

بعد نوشتن این اپیزود با خودم چندتا قرار گذاشتم.

قرار اول

با خودم قرار گذاشتم هیچ موقع به خاطر نژاد، رنگ پوست، جغرافیای محل تولد و هیچ چیزی فرصت صحبت کردن و ارتباط برقرار کردن و شنیدن حرف ها و قصه زندگی آدم‌های مختلف رو از خودم نگیرم. این مرزبندی ها و تفاوت ها به نظرم یه چیزاییه که بعضیا واسه قدرت بیشتر وضع کردن و خیلی بهش بال و پر می دن. و گرنه واسه ما آدما که فرقی نداره. و من به شخصه هیچ اعتقادی بهشون ندارم.

قرار دوم

با خودم قرار گذاشتم هشیار چیدمان خدا، کائنات و هر چیزی که اسمشو می برید باشم و بدونم که هر چیزی که سر راهم قرار میگیره یه بخشی از مسیره و من باید درسشو بگیرم. پس خیلی غر نزنم و زودتر درسشو بگیرم و ازش عبور کنم.

و قرار آخر

با خودم قرار گذاشتم که یادم باشه همه ما آدمیم، همه ما سختی‌های زیادی رو تو زندگیمون تحمل می‌کنیم، هممون یه جنگ، درون خودمون داریم که خیلی ها ازش خبر ندارن  و بروزشم نمیدیم، پس مهربون‌تر باشم، هم با خودم هم با بقیه.

خیلی خب

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم

این نیست

 

 

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x