۴۹- الهام سهیلی- مات ماتی- بخش اول

49-الهام سهیلی

وقتتون بخیر!

این قسمت چهل و نهم راویه و من “آرش کاویانی” هستم. این اپیزود تیر ماه ۰۳ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف می کنم. قصه ی زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه ی زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون می زنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزودهای جدید مارو می تونید از همه ی اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتیوب موزیک بشنوید.

خیلی ممنونم که دوستاتونو با ما دوست می کنید. اینجوری ما هم صحبت و هم فکرای بیشتری پیدا می کنیم و دنیامون به قول “حیدو” قشنگ می شه.

اگه تازه به جمع ما اضافه شدید، اولاً خوش اومدید، دوماً لازمه بگم تمام قسمت های پادکست راوی واقعین و من با صاحب قصه مصاحبه می کنم و از روی مصاحبه ای که انجام دادم قصه رو می نویسم.
اونایی که اوکی هستن، اسم واقعیشونو میارم و اونایی که نمیخوان هویتشون فاش بشه رو با اسم مستعار معرفی می کنم.

پس اگه دوست دارید قصه ی کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم، باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.

حالا اگه کسی رو می شناسید که به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، یا تو دایرکت اینستاگرام بهمون بگید یا ایمیل بزنید.

خیلی خب، آماده اید قصمونو شروع کنیم؟

اسم واقعی دختر قصه ما الهام سهیلیه.

شروع داستان

قصه ی ما از بعد از ازدواج مامان بابای الهام با هم شروع می شه اما می‌خوام یه کوچولو در مورد اون‌ها هم بهتون اطلاعات بدم.

مامان الهام قبل از اینکه ازدواج کنه تو یه خانواده ی فرهنگی و سنتی و مذهبی بود که همه تو خانوادشون معلّم بودن. اوضاع مالی پدربزرگش هم خوب بود و هیچ موقع کم و کاستی نداشتن.

از اون طرف پدر الهام خودش کار کرده بود و تونسته بود یه کارگاه مبل سازی سمت نارمک برای خودش  بسازه .

خانواده ی پدر الهام برعکس خانواده ی مادرش خیلی خوش گذرون و بگو بخند بودن.

اطلاعاتی از اینکه این دو نفر چه جوری با هم آشنا شدن در دسترس نیست اما با هم آشنا شدن و ازدواج کردن.

ممکنه فکر کنید به واسطه ی مدلِ بودن خانواده‌ها، که خانواده ی مادر سنتی و مذهبی بودن و همه ی مراسم دینی رو برگزار می کردن، در مقابل خانواده ی پدر، که هر شب در حال پارتی و مهمونی بودن، گیر و گور براشون پیش اومده باشه.

اما، اشتباه فکر می کنید. گیر و گور براشون پیش میاد ولی به خاطر این موضوع نبوده. تقریباً برعکس این چیزی که فکر می کنید اتفاق افتاده.حالا بریم جلو بهتر متوجه می شید.

داستان ازدواج پدر و مادر الهام

سال ۵۳ مادر پدر الهام با هم ازدواج می‌کنن و مادر الهام کاملاً خودش رو با شرایط زندگی خانواده ی پدر الهام تطبیق می ده و اونم شروع می‌کنه به پارتی و مهمونی و برنامه‌های مختلف برگزار کردن و خوش گذرونی.

اما پدر الهام یه جورایی از این مهمونی‌های هر شب خسته شده بود. دوست داشت بیاد خونه دوتایی با زنش بشینن با هم صحبت کنن، حرف بزنن، چایی بخورن و هی هر شب هر شب مهمونی نباشن. یعنی یه جورایی پدر الهام دوست داشت همسرش مثل وقتی که خونه ی باباش بوده باشه. قبل از ازدواج، مامان الهام خیلی آروم بود اما بعد از آشنا شدن با خانواده ی پدر الهام انگار از لحاظ انرژی و مدلِ بودن شده بود عین اعضای اون خانواده.

بعد یه سال سر این موضوع مشکلاتشون مشهود شد و مثل  اکثر خانواده‌های ایرانیِ تو اون دهه ها، وقتی یه مشکلی توی رابطه‌شون به وجود میاد، خانواده‌ها توصیه می‌کنن که یه بچه بیارید تا مشکلاتتون حل بشه . من نمی‌دونم دفعه ی اول کی و با چه منطقی این صحبت رو مطرح کرده که اگه مشکل دارید بچه بیارید حل می شه. شما بهتر از من می‌دونید زن و شوهر وقتی گیر و گورای اصلی زندگیشون رو رفع کردن، می‌تونن پدر و مادر امنی برای یک بچه باشن. اون موقع ست که اجازه دارن بچه‌دار بشن؛ نه وقتی خودشون با هم یه عالمه دعوا و هزار تا گیر و گور تو رابطه‌شون دارن.

دوباره طبق معمول همون  سال‌ها، اون‌ها هم به حرف خانواده‌ها گوش می‌کنن و اواخر سال ۵۳ که ازدواج کرده بودن، ۱ آبان ۵۵ دختر قصه ی ما به دنیا میاد.

اون موقع‌ها مد بود که اسم بچه‌ با “الف” شروع بشه… اَ… آ… او… اُ… اِ

به خاطر همین اسم بچشونو میذارن “الهام”. تاریخ تولدش ۱ آبانه اما با پارتی بازی ۲۸ شهریور براش شناسنامه می‌گیرن. اینم دوباره یکی از اون رسم و رسومی بود که  برای خانواده‌های اون دهه‌هاست که بچه‌های متولد نیمه ی دوم سال رو براشون توی نیمه اول سال شناسنامه می‌گرفتن تا زودتر بتونن تحصیل رو شروع بکنن واز نظر پدر مادرشون  تو تحصیلات عقب نیفتن.

شروع زندگی الهام

الهام یه دختر بچه خوشگل، چشم عسلی و موبور بود. اونقدر خوشگل بود که تو همون بچگی همه دوست داشتن بغلش کنن و ببوسنش و لپشو بکشن و باهاش عکس بگیرن. یه موقع‌هایی مامانش به زور بچه رو از دست اقوام می‌کشید بیرون.

قشنگ سر خوشگلیش اذیت شده بود این بچه. هر بار که می‌رفتن خونه ی یکی از اقوام، این بچه توی دست آدما دست به دست می‌شد. شب که می‌خواستن برگردن خونه، لپاش قرمز شده بود از بس کشیده بودنش.

پررنگ‌ترین خاطره‌ای که از بچگیش داره و یادش میاد، برمی‌گرده به تولد ۲ سالگیش که عکسشو توی پیج اینستاگراممون می‌ذاریم.

 

صدای الهام: یادمه که مهمونیه خیلی شلوغ بود.. از نظر من… شایدم خیلی شلوغ نبود. بهر حال خیلی صدا میومد. یادمه گرم بود و یه لباس خیلی شیک مثل همه لباسای شیک مارک داری که مامانم تنم می کرد پوشیده بودم، منتها گرم بود برای توی خونه.  و اون خیلی منو کلافه کرده بود. لباسه حسابی گرم بود. مردا شروع کردن بادکنک ترکوندن… یعنی یکی از افراد مست احتمالا بادکنک اول رو ترکوند و بقیه شروع کردن به این ترکوندنا و این با اختلاف اولین، و باز با اختلاف ترسناک ترین خاطره ایه که من از بچگیم می تونم بگم. اون حجم صدا و اون ترکیدنا و اون خنده ها….

 

چون عکس رو الان نمی تونید ببینید، یه مقدار تصویرش می کنم براتون: تو عکس الهام بغل باباشه و از گریه صورتش قرمز شده و یه خشم و “هیچ کاری نمیتونم بکنم و اگه بزرگتر بودم جرتون میدادم” خاصی هم تو صورتشه.

چرا می خواست اون بلا رو سر آدما بیاره؟ چون همه ی اقوام مست بودن و با سیگار روشن، بادکنک‌های تولدشو می ترکوندن.

الهام بچه متفاوتی بود و این تفاوت از همون موقع به دنیا اومدن، با چشم رنگی و موهای بور، مشخص بود، اما تفاوت‌هاش فقط توی ظاهرش خلاصه نمی‌شد.

زودتر از بقیه بچه ها شروع به حرف زدن کرد. زودتر از حالت عادی شروع به راه رفتن کرد و مشخص بود تفاوت های رشدی داره با بقیه.

یکی از اقوامشون بازیهای چوبی برای کودکان می‌ساخت و الهام یکی از تسترهای اون بازیا بود.

توی مقایسه‌های اون فامیلشون، الهام همیشه با اختلاف زیادی نسبت به بقیه ی بچه‌ها بازی‌ها رو حل می‌کرد و روند انجامشون رو یاد می‌گرفت. برای عکس روی بازی ها هم چون الهام بچه ی خوشگلی بود، عکس الهام رو در حال بازی با اون اسباب بازی ها چاپ می کردن رو جعبه اش.

اونقدر این بچه خوشگل بود که دو بار عکسشو رو جلد مجله ی “زن روز” چاپ کردن.

اسپانسر

 اپلیکیشن های برنامه های موبایلی توی چند سال اخیر، هر روز نیاز های روزمره ی بیشتر و بیشتری رو از ما پوشش می دن. ما هم به تناسب سن، جنسیت، شغل، جغرافیا و ویژگی های مختلف دیگه مون، هر کدوممون از بخشی از این مزایا استفاده می کنیم. بازار بزرگترین مرجع نصب و دانلود برنامه های موبایلی مخصوص گوشی های اندرویده و هر نیازی که داشته باشین، از یادگیری زبان و خوندن کتاب گرفته تا خشکشویی و تعمیرات، از پرداخت قبض و انتقال وجه گرفته تا تمرین های ورزشی و آموزش موسیقی، می تونین از بازار براش چندین و چند برنامه پیدا کنین. پیشنهاد می کنم صفحه بازار رو تو اینستاگرام با یوزر bazaarappstore دنبال کنین.

 

ادامه داستان

الهام از بچگی قوه تصور متفاوت و بسیار قوی‌تری نسبت به آدمای دور و برش داشت.  توی ادامه ی قصه، دلیل این تصور و خیال پردازی رو متوجه می شید.  اینجا فقط از من بپذیرید، این چیزهایی که دارم در مورد زندگیش میگم، آمیخته با خیال پردازی و تصوراتیه که توی اون دوران داشته؛ و این به ذهنتون نیاد که “نه غیر ممکنه”، “اینجوری نمیتونه باشه”. اوکی؟ با این پیش فرض بریم جلو..

دنیای خیالی الهام

الهام از وقتی یادش میاد لای یه عالمه “پا” بزرگ شده بود؛ پ، الف.. پا… درست شنیدید. به قول خودش لای یه عالمه پای بزرگ لاغر کشیده با ناخنای بلند و زشت؛ که صاحباشون عین جادوگرای تو کارتونا بلند و ترسناک می خندیدن.

الهام آدما را از روی پاهاشون می‌شناخت و اگه پاهاشون زشت بود، بهشون سلام نمی‌کرد و مامانش مجبورش می‌کرد که بهشون سلام کنه.

 

صدای الهام: بعدازظهرا دوستای مامانم میومدن خونمون… که احتمالا خوابمونو کردیم و یه ذره زندگی رو به راه تره برای  معاشرت… و من یادمه که اون موقع ها این اتفاق زیادتر میفتاد که خانما ناخنای پاشونو بلند می کردن و من به هرکی که ناخن پاش انقدر بزرگ و دراز بود سلام نمی کردم. بعد به یه دلیلی که حالا یا سرم پایین بود یا قدم کوتاه بود یا هر جفت اینا، باعث شده بود که من آدما رو پا ببینم… پا گنده، پا زشت، پا کثیف، پاهای ترسناک… و خونه ی ما پر پاهای ترسناک می شد. و خب خانما هم وقتی دور هم جمع می شن، اکثرا شروع می کنن مثلا از شوهراشون حرف زدن و احتمالا مامان منم اصلا مستثنی نبود. و فکر کن یه سری پای زشت گنده، تو اون نور زشت غروب خونه ی خیلی بزرگ و شیک ما، با نور لوستر، راه می رفتن و احتمالا راجع به بابام یا باباهای دیگه حرف می زدن. خیلی تصویر بدی بود…  جهان پا گنده ها…

 

یه خورده که بزرگتر شد به نظرش همه چی دروغ اومد. با دیدن اتفاقایی که تو کارتونا میفتاد، الهام فکر می‌کرد متعلق به اون دنیاست.  از نظرش گربه‌های تو خیابون حرف می‌زدند؛ پرنده‌های تو آسمون صبح‌ها باهاش صحبت می‌کردن. ولی وقتی اینا رو به مامان باباش می‌گفت، اونا می‌گفتن نه دخترم، این امکان نداره، کدومشون حرف می‌زنه، چرا ما نمی بینیم و نمی‌شنویم … و انکارش می‌کردن.

شک الهام وقتی به یقین تبدیل شد که سیندرلا را دید. سیندرلا را که دید به فنا رفت.  بعد دیدن سیندرلا یقین پیدا کرده بود که حیوونا حرف می‌زنن. موش‌ها تو دیوار، خونه دارن. پرنده‌ها آواز می‌خونن و صحبت می کنن. دیگه چی از این واضح تر؟!

الهام واسه اینکه به گربه‌ها غذا بده، گوشت توی خورشت رو توی دهنش نگه می‌داشت تا وقتی که ناهارشون تموم شه و همه بخوان برن بخوابن. وقتی همه می خوابیدن، می‌رفت دم پنجره و گوشت تو دهنش رو می‌نداخت برای گربه‌ها تا اون‌ها هم غذا داشته باشن. تقریبا همه ی گربه های تو محلشون اسم داشتن و الهام اونا رو به اسم صدا می کرد و باهاشون حرف می زد.

الهام برای پرنده‌هایی که صبح میومدن دم پنجره ی اتاقش و بیدارش می کردن و براش شعر میخوندن، لوبیا خیس می‌کرد و ‌قایمکی میذاشت تو یکی از کمدای آشپزخونه‌ شون تا خوب خوب نرم بشن و جوونه بزنن. این کارو از دختر عموش یاد گرفته بود که برای درس علوم مدرسه اش انجام داده بود.

ولی از بد روزگار معمولاً یادش می‌رفت که اونا رو خیس کرده و مامان باباش از بوی گندیدن لوبیای تو کابینتا پیداشون می‌کردن و می‌ریختن دور.

تو حیاط خونشون برای مورچه‌ها یه جایی ساخته بود که کسی نبینتشون و بخواد بکشتشون.

تو ذهن الهام یه چیزای با حالت عادی فرق داشت.

جدا از حیوونای واقعی یه عالمه حیوون و موجودات مختلف تو خونشون می‌دید و باهاشون صحبت می‌کرد و دوست می‌شد.  زندگیش یه جورایی شبیه آلیس بود  تو سرزمین عجایب.

گربه های پرنده رو می دید. ماهی هایی که رو زمین راه میرن، درخت هایی که با همدیگه صحبت میکنن.

یا موقع‌هایی که مامانش داشت آشپزی می‌کرد می ‌دید که یه سری قورباغه و حیوونای کوچیک در قابلمه رو باز می‌کنن، میان بیرون و می‌خوان مامان الهام رو بدزدن و ببرن توی قابلمه. این حیوونا میومدن مامانشو می‌کشیدن تو دنیای قابلمه‌ها و مامانش از الهام کمک می‌خواست که تو رو خدا بیا منو نجات بده، نذار منو ببرن و الهام قهرمانانه می‌رفت و مامانشو نجات می‌داد و نمی‌ذاشت که اون حیوونا مامانش رو ازش بدزدن و در قابلمه رو می‌بست.

و وقتی به دنیای واقعی بر می گشت که مامانش با داد صداش می کرد می گفت: الهام کجایی؟ باز ماتت برد؟ ۱۰۰بار صدات کردم بچه، بیا کارت دارم.

آره الهام ماتش می‌برد.  بزرگترین دلخوشیش تو بچگی مات بردن بود .
اونقدر تعداد این دفعات  که ماتش می‌برد زیاد بود که همه الهام رو “مات ماتی” صدا می‌کردن.
بقیه که نمی‌دیدن الهام چی می‌بینه. فقط می‌دیدن ساعت‌ها به یه نقطه با دهن باز زل زده و داره نگاه می‌کنه.
بیشترین چیزی که از آدمای اطرافش می‌شنید این بود که بچه لااقل دهنتو ببند وقتی ماتت می‌بره.

از بودن تو دنیای تصوراتش لذت می‌برد. حس می‌کرد اون دنیاست که واقعیه. واسه اینکه کمتر ماتش ببره مامانش مجبورش می‌کرد بره با بچه‌های همسایه‌ها بازی کنه، اما الهام حتی توی بازی با اون‌ها هم ماتش می‌برد.

چیزهای عجیب می‌دید عین آلیس تو سرزمین عجایب.

دنیاش جوری شده بود که یواش یواش مامان باباش می‌گفتن این بچه یه چیزیش هست. یه مشکلی داره.

رابطه مامان باباش برگشته بود به همون حالتی که قبل از به دنیا اومدن الهام داشتن. مامانش به دنیا اومدن الهام رو اشتباه سهوی می‌دونست و می‌گفت اگه این بچه نبود رابطه‌ شو با همسرش تموم می‌کرد.

الهام تقریباً ۵ ساله بود. رابطه ی پدر مادرش با هم کار نمی‌کرد و مشکلاتشون داشت بزرگ و بزرگتر می‌شد که مادرش دوباره  طبق همون توصیه ی قدیمی برای بار دوم حامله شد.

الهام در دوران جنگ

جنگ ایران و عراق شروع شده بود که مادرش باردار شد و الهام اون موقع فکر می‌کرد  بچه‌ای که تو شکم مامانش هست جنگ رو آورده. اول مهر سال ۶۰ خواهر الهام به اسم “آرام” به دنیا اومد.  وقتی آرام به دنیا اومد همه ی خانواده رفتن سمت اون.  توجه‌هایی که تا اون موقع صد در صد معطوف به الهام بود، به کمتر از پنج درصد رسید و نود و پنج درصدش از دست رفت.

دوران جنگ بود، موشک بارون و فرار کردن به پناهگاه‌هایی که برای در امان موندن از موشک عراق ساخته بودن. وقتی می‌رفتن تو پناهگاه آرام گریه می‌کرد و همه خانواده حواسشون به این بود که آرام رو آروم کنن. الهامم که همچنان ماتش می‌برد و تصوراتشو می‌دید.

مطمئن بود بالاخره یه روز یکی از اون موش‌هایی که تو دیوار خونشون لونه داره میاد دست اونو می‌گیره و می‌برتش به دنیای سیندرلا، می‌برتش به سرزمین عجایب. می‌برتش اونجایی که همه چیز رنگیه و انقدر سیاه سفید و پر از پاهای زشت نیست .

نمی‌دونست چرا ولی بودن تو اون دنیا رو دوست نداشت. هر موقع آژیر خطر می‌کشیدن  خوشحال می‌شد می‌گفت آخ جون الان این بمبه می‌خوره تو سر ما، ما می‌میریم، من می‌تونم برم اون دنیا. و خوشحال بود از اینکه  امکان داره همه چیز تموم بشه.

اونقدر توی دنیای فکرش غرق بود که با دنیای آدما ارتباط نمی‌گرفت . دعواهای پدر مادرش همچنان ادامه داشت حتی بعد از به دنیا اومدن بچه ی دوم. بازهم این تجویز اشتباه هیچ نتیجه‌ای روی بهتر شدن رابطه پدر و مادر نداشت .

صدای آژیر براش حکم صدای صور اسرافیل رو داشت. با شنیدنش بجای ترسیدن خوشحال می شد.
با صدای آژیر، پدر و مادرش دست از دعوا کردن می‌کشیدن و آرام و الهام رو می‌گرفتن و می‌بردنشون توی پناهگاه. وقتی صدای آژیر خطر میومد انگار دعوا کردن یادشون می‌رفت حتی موضوع دعواشونم یادشون می‌رفت. و این الهام رو خیلی خوشحال می کرد.

 

صدای الهام: من هنوزم که اونو می شنوم: توجه… توجه… خب خیلی استرس آوره واقعا… الان می فهمم درست می گن همه… ولی برای من نشونه ی این بود که حتما مامان مهربونه، بابا مهربونه، مامان بزرگ مهربونه، همسایه هایی که تو راه پله ما رو می بینن مهربونن… و همه یه جوری عاشق منن که احتمالا قراره یا خودشون بمیرن یا من بمیرم یا با هم بمیریم… و واقعا فضا تلطیف می شد بعد از اینکه آژیر و می زدن.. تماس ها بیشتر می شد.. خب ما خیلی خانواده ای نبودیم که خیلی همدیگه رو لمس کنیم، چه از طریق بغل یا هر چیز دیگه … ولی این که مثلا دستای همدیگه رو می گرفتیم… یا گاهی من بغل کسی می رفتم یا این گرمای وجودی که  می چپیدیم توی جای امن و کوچولو و همه همدیگه رو  دوست داشتن، از فضای بعد از کشیدن آژیر، برای من یک  صحنه ی قشنگ درست کرد. صحنه ای که هنوزم دوستش دارم. اون زیرزمین با نور کوچولوی شمع و اون ترس و اون صدای بمبا، هنوز برای من یه تیکه ای  از خاطرات کودکیه که توش همه گرم و مهربون بودن.

شروع مدرسه و دردسرهایش

هم زمان با شروع شدن مدرسه ی الهام،  شبه تشنج‌های آرام هم شروع شد. اکثراً وقت‌هایی که آژیر خطر می‌زدن و تو گیرودار فرار به پناهگاه بودن و نمی‌تونستن خیلی به گریه های آرام توجه کنن و آرومش کنن، این حال به آرام دست میداد. البته به کمک آدمای دیگه‌ای که توی پناهگاه بودن می‌تونستن بچه رو آروم کنن.

رفتن دکتر و برای اینکه بتونن این حالت‌های آرام رو کنترل کنن دکتر بهشون دارو داد و علائم آرام خیلی خیلی کم شد.

مدرسه واسه الهام دوران خوبی نبود، از وقتی حروف الفبا رو یاد گرفتن متفاوت بودن الهام بیشتر بیرون زد. انگار همه چیز رو مقطع می‌شنید. مثلاً معلم می‌گفت بنویسید “بابا “، الهام می‌نوشت : با آ”… ب- الف- الف!

می‌گفت بنویسید “خانه”، می‌نوشت: خ- نون- ه …خنه!

این تفاوت عجیب بود. موقع نوشتن املا از کلمه که رسیدن به جمله دیگه خیلی اوضاع درب و داغون شد. از یه جمله ی ۱۰ کلمه‌ای سه تا کلمه اش نبود.  جملاتش فعل نداشتن. اصلا چیزایی که می نوشت معنی نداشتن.

از یه طرف معلمش عصبانی می‌شده و تنبیهش می‌کرد و می‌گفت دختر تو حواست کجاست؛ از اون طرف مامانش که املاهای سر کلاسش رو می‌خوند می‌گفت دختر تو مگه این جمله رو نخوندی؟ این “است” کو این وسط، تو جمله ات تموم نشده چه جوری نقطه گذاشتی؟ مگه نمی‌خونی جمله رو؟ و تو کل مدتی که مامانش شروع می‌کرد به دعوا کردن الهام، اون ماتش می‌برد و می‌رفت تو دنیای خیالاتش.

یا معلم ریاضیش می‌گفت بنویسید: ۴=۲+۲؛ الهام می‌نوشت: ۴=۲!

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود “کاپو” عه. اگه سر ظهر تو خیابون باشین و گشنتون باشه و دنبال یه غذای سالم  رفته باشین تو سوپر مارکت، حتما  اسم کاپو به چشمتون اومده. اکثر ما کاپو رو با ساندویچای آماده ای که تو یخچال سوپر مارکتاست و از لحاظ  کیفیت با بقیه ی ساندویچای تو یخچال فرق دارن می شناسیم.  اما خب کاپو فقط ساندویچ آماده ی باکیفیت تولید نمی کنه. کاپو یکی از برندای زیر مجموعه ی سولیکو کاله ست که سوسیس و بیکن به معنای واقعی، پیتزای منجمد، نان پیتزا، خمیرهای کوکی و هزارلا و پیراشکی هم تولید می کنه. جالبه که بدونین کاپو نقطه وصل تمام محصولاتی هست که  سولیکو کاله تولید می کنه. یا بهتر بگم اگه یه ساندویچ کاپو بگیرید، می تونید از کیفیت  تمام مواد  اون ساندویچ مطمئن باشید چون همه شون تولیدات خود کاله ست. از مرغ و گوشت و کالباس تا سس و سبزیجات و حتی نون چاباتای بی نظیرشون. به نظر من کاپو یه انتخاب  مطمئنه واسه کسایی که براشون مهمه چی می خورن.

ادامه داستان

مامان الهام کتاب می‌خوند، مجله می‌خوند، فعال بود، یوگا تمرین می‌کرد و تمام هم وغمش این بود که الهام بترکونه و موفق بشه و بتونه به اون افتخار کنه. دلش می‌خواست همه ی اون چیزایی که خودش نداشته رو دخترش داشته باشه و الهام نه تنها اون چیزی که تو ذهن مادرش بود نشد، انگار هر روز از نگاه مادرش داشت عقب‌تر می‌رفت و پسرفت می‌کرد.

به جز مسائل تحصیل، وسایلشو هم جا می‌ذاشت. زنگ اول مداد داشت بقیه زنگا نمی‌دونست مدادشو کجا گذاشته.

هر روز تو خونه از مامانش مداد می خواست و مامانشم هر بار کلی دعواش می کرد. باباش ولی انگار درکش می‌کرد . هرهفته یه بسته مداد اضافه می‌خرید، دور از چشم مامانش می‌داد به الهام. بهش می‌گفت زیر تختت قایم کن هر موقع مدادتو گم کردی، صداشو در نیار، از اینا استفاده کن . البته که یه مدت بعد مامانش از این قضیه بو برد و هم از خجالت الهام و هم بابای الهام در اومد.

یه روزایی یادش می‌رفت جوراب بپوشه بره مدرسه، یا یه روزایی شده بود یه لنگ جوراب بپوشه و بره.
یا کیفشو تو مدرسه و خونه جا می‌ذاشت.  حتی شده بود وقتی از دستشویی میاد بیرون شلوارشو بالا نکشیده باشه و بچه‌های توی دستشویی بهش یادآوری کنن که شلوارتو بکش بالا. بارها شده بود کلاسشون رو اشتباه بره و رو نیمکت اشتباه بشینه.

تقریباً تو مدرسه همه می‌دونستن الهام ماتش می‌بره و کم کم الهام مات ماتی تبدیل شد به “الهام گیجه”، “الهام خنگه”، “الهام حواس پرته”.

اونقدر معلمش این کلمات رو تکرار ‌کرد که دانش آموزای تو کلاسم الهام رو با همین القاب صدا می‌کردن .
نه فقط بچه‌های تو کلاس، کل مدرسه به الهام می‌گفتن گیج، حواس پرت و خنگ .
الهام مدام این کلمه‌ها رو از همه می شنید و کم کم باورش شده بود که خنگه. باورش شده بود حواس پرته و باورش شده بود که گیجه.
با خودش فکر می‌کرد یه آدم گستاخ حواس پرته که کلمه‌ها و اعداد رو جا می اندازه و حواسش به هیچی نیست و باید تنبیه بشه.
قشنگ از یه جایی به بعد خودشم دل می داد به دل بچه‌ها خودشو مسخره می‌کرد و می‌گفت آره بابا من که خنگم من که حواس پرتم، حالا شما چه خبر؟!

این جریان‌ها و اتفاقات تو مدرسه بود، از اون طرف توی خونه‌ام مامانش یه جور دیگه‌ای نقش معلم رو بازی می‌کرد. تقریباً الهام هیچ تفریحی توی خونه نداشت. به جز تایم‌هایی که ماتش می‌برد همش داشت مشق می‌نوشت، ریاضی تمرین می‌کرد و دنیاش سیاه شده بود. چون نمی‌تونست مشقاشو با دقت و درست بنویسه. و تا همه چیز درست و کامل نوشته نمی شد، مامانش بهش اجازه نمی‌داد کارتون ببینه.

وقتی که بهش دیکته می‌گفت بالا سرش می‌شست و هر کلمه ی اشتباهی که می‌نوشت سرش داد می‌زد. از اون طرف وقتی باباش بهش دیکته می‌گفت بیشتر هوای الهام رو داشت و بعضی موقع‌ها بهش تقلبم می‌رسوند و دوباره وقتی مامانش می‌فهمید جفتشونو دعوا می‌کرد.

پدر الهام می‌گفت حالا این بچه درس نخونه چیزی هم نمیشه ها ولی مامانش خیلی جدی می‌گفت بالاخره یه روزی حواسش میاد سر جاش که. باید تمرین کنه، باید یاد بگیره تا درست بشه. این چیزای ساده رو اگه نخواد یاد بگیره، فردا روز تو جامعه چیکار می‌خواد بکنه؟

نمره‌هاش اصلاً خوب نبود، در حدی که اگه باباش به دادش نمی‌رسید همون سال اول دبستان رد می‌شد و باید ترک تحصیل می‌کرد.  باباش چیکار می‌کرد؟

می رفت مدرسه با مدیر و معلما صحبت می‌کرد و برای مدرسه کتابخونه می‌ساخت و برای معلما کارای چوبی خونشون مثل تعمیر مبل و میز انجام می‌داد و به بعضی هاشونم پول میداد که الهام قبول بشه و بتونه بره سال بالاتر.

سر کلاس بدون هیچ دلیلی نمی‌تونست به درس گوش بده. چشاش به سمت تخته بود ولی تخته رو نمی‌دید. همینجوری که نشسته بود رو نیمکتش یه جونوری از توی وجودش دستشو می‌گرفت و کشون کشون می‌بردش توی حیاط و با همدیگه می‌دویدن و با بقیه حیوونای خیالی بازی می کردن. جسمش سر کلاس نشسته بود، ولی فکر و ذکرش پیش دوستای خیالی و بازی کردن تو حیاط مدرسه بود..

اینکه باورش شده بود خنگه و حواس پرت و تو خونه هیچ تفریحی نداشت بجز اینکه همش پای درس و مشق باشه،‌ روحیاتش رو عوض کرده بود. دیگه وقتی ماتش می برد، دنیای رنگی رنگی نمی دید. همش مار و عقرب و جن و روح می دید و دنیاش یه جورایی تیره و بی رنگ شده بود. نوشته های سیاه تو دفتر یه سری موجود زشت بودن که تو هم فرو می رفتن و الهام ازشون می ترسید و تا جایی که می تونست سریع دفترشو می بست که اونهارو نبینه.

اینجاها دیگه دوست نداشت زنده باشه. باباش اون موقع ها سیگار می کشید و همه بهش می گفتن نکش مرد میمیریا!

الهام هم که دوست داشت بمیره عاشق سیگار شده بود. حتی تصمیم گرفته بود شغلش سیگاری بشه و اونقدر سیگار بکشه که از دنیا بره.

از وقتی فهمید که سیگار می‌تونه بکشتش شروع کرد ته سیگارای باباشو از تو سطل آشغال جمع کردن و وقتی مامان باباش خونه نبودن ته سیگارا رو روشن می‌کرد و می‌کشید. اوایل ادای باباش رو در میاورد ولی کم کم حرفه ای شد.

دلش می‌خواست به عنوان یه موجودی که به هیچ دردی نمی‌خوره دیگه زنده نباشه. تو عمق وجودش خسته بود از اینکه همه بهش بگن خنگ حواس پرت.

چند روزی ته سیگارای باباشو کشید و دید نه اینجوری قرار نیست بمیره.

حالا که خودش نمیتونه بمیره پس بهتره بقیه رو بکشه. خشونتی که یه بچه از انجامش بر نمیاد کجا صورت می گیره؟ توی ذهنش.

الهام هم که خدای تصورات ذهنی. تو ذهنش مادرشو می کشت. تو ذهنش معلمای بد اخلاقشو که بهش میگفتن خنگ رو می کشت. تو ذهنش اون همکلاسی هایی که اذیتش می کردن رو میکشت. تو ذهنش اون همسایه شون که گربه ی حامله ی تو پارکینگ خونه رو انداخته بود بیرون رو به چند روش مختلف کشت!

فیلم راکی و رمبو رو دیده بود و از اونها الهام می گرفت که چه جوری آدمایی که ازشون خوشش نمیاد رو تو ذهنش بکشه.

توی تلویزیون که صحنه‌های مختلف جنگ ایران و عراق رو نشون می دادن و اون می دید، بعضی موقع‌ها سلاح‌های مختلف رو معرفی می‌کردن. از اونا الهام می‌گرفت توی ذهنش آدما رو با اونا هم می‌کشت.

اما در کنار همه ی اینا خوب یه سریا رو هم دوست داشت. مثلاً مادربزرگ پدریش همیشه هواشو داشت و می‌گفت بابا بسه این بچه چقدر درس بخونه؟ به مامان باباش می‌گفت خوب فکر کنید این بچه واسه درس خوندن آفریده نشده. ولش کنید انقدر مجبورش نکنید اون کاری که دوست نداره رو انجام بده.

یه روزایی که خونه اونا می‌خوابید و هفت صبح باید بیدار می‌شد و می‌رفت مدرسه، مامان بزرگش یه ربع هفت بیدارش می‌کرد می‌گفت یه خبر خوب برات دارم، یه ربع دیگه می‌تونی بخوابی. چاشت خوابتو بکن که بهت بچسبه.

مامان بزرگشو خیلی دوست داشت. همیشه وقتی ماتش می‌برد اونم می‌گرفت و با خودش می‌برد تو اون دنیای رنگی توی ذهنش .

مادربزرگ مادریش رو هم یه جور دیگه دوست داشت. اون همش سفر بود و براش سوغاتی می‌آورد. البته سفراشون اغلب تم مذهبی داشت. می‌رفتن کویت، مکه، عراق و اینجور جاها.

 

رویارویی الهام با خدا

یه بار که مامان بزرگش از مکه اومده بود شروع کرد تعریف کردن برای الهام که آره ما رفته بودیم خونه ی خدا و این شکلی بود، دورش می‌گشتیم و تو همین گیر و دار که اون داشت از شرایط اونجا تعریف می‌کرد، الهام تو ذهنش همه چیز رو تجسم کرد و با جزئیات دیدشون.

مثلاً با چیزایی که مادربزرگش از خانه ی خدا گفت، خدا واسه الهام شد یه موجود. یه موجود خیلی بزرگ که تپله، چند تا پیژامه داره، یکی از پیژامه هاش خالدار بود که خال سفید کمرنگ شبیه ستاره داشت. و بعضی وقت‌ها تیشرتش از پیژامه اش می‌زد بیرون. تو کعبه قایم شده بود و مادربزرگش بلد نبود اونو ببینه!

بعد از این سفر مادربزرگش به مکه، الهام با اون شخصیتی که از خدا توی ذهنش ساخته شده بود، دوست شد و خیلی وقتا باهاش صحبت می‌کرد. تو تخیلاتش می‌رفت پیشش و می‌گفت می شه کمکم کنی دختر خوبی بشم؟ بتونم بیشتر دقت کنم؟ بتونم درسامو خوب بخونم؟ دیگه خنگ نباشم؟ دیگه حواس پرت نباشم؟!

خیلی دعا می‌کرد چون شرایطش سخت بود و دوست داشت راحت باشه و بتونه مثل بقیه ی بچه ها راحت درسارو یاد بگیره و بتونه بازی کنه و کارتون ببینه.

تصورش از خدا همین قدر خوشگل و گوگولی بود تا وقتی که معلم دینی و معلم پرورشی در مورد دین و خدا و بهشت و جهنم با بچه‌ها صحبت کردن.

بعد از توضیحات معلم دینی الهام فهمید خدا واسه خودش یه ساموراییه که بدون هیچ رحمی همه گناه کارا رو گردن می‌زنه. و کم کم شروع کرد از خدا ترسیدن.

معلم دینیشون بهشون گفت اگه نماز نخونید خدا شما رو تو جهنم از مو آویزون می‌کنه. اونایی که مشروب می‌خورن  تو جهنم سرب داغ می‌ریزن تو دهنشون.

و یه سری ترسوندن های دیگه در مورد حجاب و محرم و نامحرم و رقصیدن و این حرفا. گفته بود که اینا گناه‌های کبیره است و با توجه به چیزهایی که معلم دینیشون گفته بود، خدا باید تو جهنم مامان باباشو از مو آویزون می کرد ، سرب داغ می ریخت تو دهنشون و آتیششون می زد.

به بهشت گه گداری اشاره می‌کرد که آره شما اگه حجابتونو رعایت کنید، نماز بخونید، آدم خوبی باشید می رید بهشت، ولی اصلاً نمی‌گفت اون تو چه خبره. بجاش جهنم! با کوچیکترین جزئیات جهنم رو برای بچه ها تصویر می کرد و اونهارو می ترسوند. می‌گفت تو جهنم همه جا آتیشه. دارن گناهکارا رو می‌سوزونن. از بس همه جا داغه پوست همه ی گناهکارا شبیه چرم شده. همه دارن جیغ می‌کشن و داد می‌زنن و میگن غلط کردیم ما رو ببخشید. تا چشم کار می‌کنه همه جا مشکی و قرمزه و شعله‌های آتیش دیده می‌شه و این حرفا.

اینجاها الهام ۸-۹ سالش بود.
واقعا چرا باید یه انسان راجع به این چیزا تو اون سن با بچه ها صحبت کنه و از خدا پیششون یه لولو خورخوره بسازه؟

حالا شما تصور کنید الهام میومد خونه می‌دید مامان باباش نماز که نمی‌خونن، حجابم با اون تعریفی که معلم دینیش کرده بود، ندارن. یه شب در میونم مهمونی ان و مشروب می‌خورن و می‌رقصن و مست می کنن و خوش می گذرونن.

با تصویرسازی معلمش الهام قشنگ می‌دونست پدر و مادرش جاشون وسط جهنمه.

 

صدای الهام: ببین من چه جوری فهمیدم خدا رو؟ ما خیلی تو خونواده دیالوگ نداشتیم، احتمالا مامانمم راجع به خدا خیلی پیش نمیومده حرف بزنه . آره حرف خدا رو شکر و خدا بخواد و اینا شاید، ولی از خدا از وقتی خوشم اومد که توی فیلم های ویدیویی که می دیدم، بچه ها شبا رو تختشون دعا می کردن برای خدا. بعد من فکر کردم که وای چقدر خارج خوبه  و اینا، که خدای بچه ها مثلا  انقدر با حال می تونه دعاها رو مستجاب کنه. چون تا اون صحنه ای نشون می داد که بچه هه آرزو می کرد. بعد من  شروع کردم این کارو کردن و بعد برای اینکه کسی نبینتم و به تعداد کارای دیوونه بازی من، یکی دیگه هم اضافه نشه، روی تختم این کارو نمی کردم، دراز می کشیدم دعا می کردم و خب… من این ریختی ام دیگه! خدا  ظاهر شد… با دیتیل… در ذهن من… چاق بود… یه مرد بود… که قیافه شو هیچ جای دیگه ای  ندیده بودم . الان بهش فکر می کنم مرد هم نبود. یک موجود” بود که من اونجا بخاطر اینکه حالا ماتیک نداشت و مژه های بلند نداشت و  موهای بلند نداشت، اسم مرد روش می ذارم . همیشه شلوارش راحت بود و خیلی مهربون بود و خیلی خیلی خیلی بزرگ بود و من یادمه به یه دلیلی هر وقت خدا رو می دیدم چهار زانو زده بود. یه موجود منحصر به فرد بود. یه تلفیقی شاید از بودا و پاپانوئل. چون تو تصور شما بیاد  ولی من قبل از اون هیچ کدوم از اون دو تا ندیده بودم. یعنی خدا زاییده ی مغز خودم بود و خدای خودم بود. بعد دیگه کم کم شروع کردم توهم از دیدن نشونه هایی از خدا . مثلا اینکه اگه مورچه می دیدم می گفتم هااا خدا این خورده شیرینی ها رو گذاشته برای شما….  یا مثلا پرنده هه می خوند می گفتم که عههههه تو پیغام آوردی…. و از این نشونه هایی که از خدا  می دیدم… و بعد شروع شد یه آرزوهای ریز ریزی کردن که برآورده شد و فکر کردم کار اونه.. تا وقتی که توی درس دینی فهمیدم که خدا اصلا چاق نیست و اصلا پیژامه اش اون شکلی نیست و اصلاااا هم با من خوب نیست… و چون من تو همه ی مهمونی ها رقصیدم و دامن پوشیدم و…. و بعد فهمیدم اوه اوه با مامانم اصلا خوب نیست و با بابام خوب نیست و با کل خانواده ام  خوب نیست ….و اینا قراره که آویزون بشن و فلان بشن و …   

 

بد ماجرا این بود که الهام به عنوان یه موجود مات ماتی هیچ وقت سؤال نپرسید. هیچ وقت از مامان باباش نپرسید که معلم دینیشون راست میگه یا نه. فقط اون حرفا رو باور کرد و شروع کرد واسه خودش و به جای مامان باباش توبه کردن که خدا ببخشدشونه و اونا رو به جهنم نبره .

الهام فقط یه بار از معلم دینیش پرسید چرا  آدما اشرف مخلوقاتن؟

معلم دینیش عینکشو داد رو دماغش و از بالای عینک الهامو نگاه کرد و چادرشو از تو دهنش درآورد که بتونه صحبت کنه و گفت این چه سؤال چرتیه می‌پرسی؟

الهام گفت آخه گربه‌ها دروغ نمی گن، بی‌حجاب نمی‌چرخن، کار بد نمی‌کنن، مشروب نمی‌خورن و نمی‌رقصن. پس حتماً جاشون تو بهشته دیگه؟ پرنده ها هم همینطور. پس اگه همه ی اونا جاشون تو بهشته،‌ چرا ما اشرف مخلوقاتیم؟

معلم دینیشونم گفت چرت نگو بچه، بشین سر جات ساکت باش. و به روند عادی تدریسش ادامه داد.

از بین همه ی کلاس‌های مدرسه، الهام فقط واسه کلاس نقاشی شوق و ذوق داشت. تو کلاس نقاشی انگار می‌تونست خودش باشه. هر چیزی که توی تصوراتش می‌دید رو اونجا روی کاغذ می‌آورد.
گلای آدم خوار،  پرنده‌های غول پیکر، آدم فضایی و موجودات عجیب و غریب. معلمشون بهشون می‌گفت خونه بکشن، همه یه مربع می‌کشیدن و یه مثلث روش، طبق همون فرمت روتین خونه‌های نقاشی‌  بچه‌ها.

ولی الهام کل جلسه ی نقاشی، یکی از خونه‌هایی که تو خیابون دیده بود رو کامل تصویرش رو با جزئیات روی کاغذ ترسیم می کرد.

کلاس نقاشی تنها کلاسی بود که الهام توش تحسین می‌شد. بعد از اولین آفرین‌های معلمش دیگه هر جایی که گیر می‌آورد نقاشی تمرین می‌کرد. پشت جعبه ی شیرینی، رو جعبه ی دستمال کاغذی، صفحات مختلف مجله‌های مامانش و خلاصه هر جایی که صاف بود و مداد رنگی می تونست اثر خودشو روش ثبت کنه رو بدون نقاشی نمی ذاشت.

مهاجرت به شمال

خب من یه مقدار شفاف کنم که از لحاظ  زمانی کجای داستانیم.

اواسط جنگ ایران و عراقیم و حملات هوایی به تهران تو اوج خودشه. علائم و تشنج های آرام هم بخاطر بمبارون هوایی روز به روز داره بیشتر میشه. داستان دعواهای مامان باباش بگی نگی ادامه داره. الهام سال‌های تحصیلی رو به کمک حمایت‌های مالی باباش از مدرسه و معلم‌ها رد می‌کنه و می ره بالاتر و رسیده به سال چهارم دبستان.

نقاشی تنها درسی بود که همیشه بهترین نمره ی کارنامه اش بود و مشق تو خونشو با جون و دل انجام می‌داد، مشقی که  تقریباً بقیه‌ ی بچه ها انجام نمی دادن.

اونقدرهمه جا رو نقاشی کرده بود که باباش بهش گفته بود رو دیوار اتاقت نقاشی بکش، هر موقع پر شد من برات رنگ سفید می زنم تا دوباره بتونی نقاشی بکشی. توروخدا جاهای دیگه رو رنگ آمیزی نکن!

باباش یکی دوبار که این کارو کرد، چون دید زحمتش زیاده یه تخته شاسی براش ساخت و پارچه تو حجم زیاد خرید و مدام پارچه ی روی تخته شاسی رو براش عوض می کرد.

وسطای سال چهارم دبستان بود که آرام یه تشنج خیلی بد کرد و برای اینکه حالش بهتر بشه مجبور شدن اونو برای چند روز توی بیمارستان بستری کنن.

حال آرام که یه مقدار بهتر شد دکتر آرام به مامان باباش گفت اگه می‌خواید این بچه اوضاعش بهتر بشه باید از تهران برید یه جای آروم تر که تنشش کمتر باشه و هی موشک بارون و آژیر خطر نباشه. این بچه به خاطر استرس زیاد مدام تشنج می‌کنه.

پدر و مادر هم نشستن فکر کردن و دیدن بهترین جایی که می‌تونن بهش نقل مکان کنن که هم امن باشه هم نزدیک تهران باشن و اگه کاری براشون پیش اومد بتونن انجام بدن مازندرانه که فاصله ی ۴-۵ ساعته داره.

سال چهارم دبستانِ الهام هم به کمک باباش سپری شد و اون‌ها خونشونو سه قفله کردن و پا شدن رفتن مازندران.

خونه‌ای که برای زندگی گرفته بودن خیلی نزدیک به بافت روستایی مازندران بود که آرامش عجیبی داشت.

شمال برای الهام خیلی خوب بود. اونجا همه محلی بودن و یه لهجه ی شیرینی داشتن. بچه های اونجا درسو کمتر جدی می‌گرفتن و اولویت خانواده‌ها کار کردن بچه‌ها توی زمینای کشاورزی و دامداری بود. توی اون دوران خانواده‌ها اعتقاد داش که بچه‌ها قراره عصای دستشون باشن و کمکشون کنن که خانواده کیفیت زندگی بهتری داشته باشه. به خاطر همین درس خوندن اونقدر برای خانواده‌ها اولویت نبود البته که بچه‌هاشون رو مدرسه می‌فرستادن. ولی خب اون حساسیتی که مامان الهام داشت رو تقریباً هیچ کدوم از خانواده‌های بچه‌های دیگه  تو مدرسه‌ ی جدیدش نداشتن.

دو سه هفته‌ای که تو شمال زندگی کردن الهام تصمیم گرفت دیگه  نمیره. چون فهمید که می‌تونه بیاد شمال دختر یه خانم شمالی بشه که تحصیلات نداره، خانه داره، باهاش شروع کنه به رخت شستن، مرغ دون بده ، آشپزی کنه، گاوا رو بدوشه و کلی کار خونه ی دیگه بکنه و لازم نیست حتما درس بخونه.

الهام اونجا فهمید از هر چیزی بیشتر، عاشق انجام دادن کارای خونه است.  یه همسایه داشتن که خانه‌دار بود. الهام تا اون موقع حتی نمی دونست خانه دار یعنی چی. مطمئنم با لفظ خانه‌دار متوجه نمی‌شید منظورم چیه. بذارید براتون تصویرش کنم.

همسایشون یه خانمی بود که تو دهه ۴ و ۵ زندگیش بود، یه کوچولو تپل، اکثر اوقات اعصاب نداشت، قلدر بود و با همه دعوا می‌کرد.  یه روسری کوچیک داشت که به سرش می‌بست و کامل موهاشو می‌پوشوند و فقط گردی صورتش بیرون بود. و همیشه یه بلیز شلوار خونگی تنش بود و یه چادر سیاه سفید که به کمرش می‌بست.

اون خانم برای همه ی کارهای خونه کلی زحمت می کشید. یه آشپزخونه ی کوچیک توی حیاط خونشون بود که فقط وسایلشو توش جا داده بودن وهر چیزی می‌خواست درست کنه باید از تو اون آشپزخونه می‌آورد بیرون، گازشو وصل می‌کرد ،آماده سازی‌هاشو انجام می‌داد و اونجا پخت و پز می‌کرد.  الهام شانس اینو داشت که بتونه تو کل روز کارهایی که اون خانم انجام می ده رو ببینه. هیچ چیزی براش جذاب‌تر از این نبود که روند کار اون خانم رو ببینه و تو ذهنش بسپاره.

از دیدن کار کردن اون خانم که “سوری خانم” صداش می کردن یاد گرفت که چه جوری سبزی بچینه، چه جوری باید بشورتشون، چه جوری باید خوردشون کنه، یا چه جوری راحت‌تر بادمجون پوست بکنه، چه جوری تلخیشو بگیره، چه جوری سرخشون کنه که روغن کمتری مصرف کنه یا اصلاً چه جوری بادمجون کبابی درست کنه و راحت پوست بکنه.

هر کاری که سوری خانم می‌کرد رو تو ذهنش ذخیره می‌کرد. به نظرش سوری خانم و کلا خانمای شمالی بوی مامانارو می دادن. بوی غذا و سبزی تازه و روغن حیوانی. یه بویی که نه بوی عطره، نه بوی ماتیک، نه هیچ ماده ی تمیزکننده ای.

عاشق رخت شستن همسایشون بود. یه تشت بزرگ می آورد. شیلنگ آب رو مینداخت تو تشت تا پر آب بشه. بعد پودر رو قاطی می کرد. لباسا رو می ریخت توش و با پا می رفت تو تشت و لباسارو پا میزد تا قشنگ پودر به خورد لباسا برن. بعد یه ربع که حسابی لباسارو لگد می کرد و آب تو تشت تیره می شد، از تو تشت میومد بیرون میشست رو چهارپایه ی کنارش، لباس‌ها رو دونه دونه برمی‌داشت و تیکه‌هایی که هنوز کثیف بودن رو به هم می‌مالوند و چنگ می‌زد. الهام اینا حتی تو شمال هم ماشین لباسشویی داشتن و تا حالا این پروسه ی شستشوی لباس رو از نزدیک ندیده بود.

شیفته ی ریتم کند زندگی توی شمال شده بود. دیگه دوست نداشت بمیره. دیگه ته سیگارای باباشو از سطل آشغال بیرون نمی‌آورد تا بکشدشون.

دیگه منتظر نبود از سوراخ موش تو دیوار خونشون آقا موشه بیاد و دستشو بگیره و ببرتش به دنیای سیندرلا. شمال ایران براش جای قشنگتری بود. عاشق روزمرگی بود .عاشق حیوونای تو طبیعت بود و به نظرش مرغ و خروس و گاو و گوسفند و همه حیوونایی که اونجا بودن، زندگی رو قشنگ تر کرده بود.

باباشم شمال و دوست داشت. با الهام تو جنگل قدم می‌زدن، با همسایه‌هاشون هم صحبت می‌شدن، چند باری الهام رو برد ماهیگیری. اما مامانش اصلاً جو اونجا رو دوست نداشت. مامانش همون آدم توی تهران بود. یه خانوم کتاب خون،  شیک،  مد روز، آرایش کرده، که عینک آفتابی می زنه و خودش رانندگی می‌کنه، هر روز تو تراس خونشون یوگا می‌کنه. هر روز کتاب می خونه. عاشق شعرهای شاملوئه و خیلی اوقات نوار شعرهای شاملو با صدای استاد شاملو  تو آشپزخونه ی خونشون در حال پخشه.

تفریح مامانش توی شمال اینه که مجله بخونه، بره لب دریا شنا کنه و کار روزمره‌اش درس کار کردن با الهام و آرام بود و آشپزی کردن و تلفن صحبت کردن با دوستا و اقوامش تو تهران.

مامانش شاید از نظر الهام یه مامان نبود ولی خیلی به سلامت خانوادش اهمیت می داد و از این خانوما بود که تو همه  ی وعده های غذایی سبزیجات پخته بخش اصلی بشقابشون بود. غذاهاشون همیشه خیلی سالم بود. اما خب خیلی مهارت آشپزی نداشت و به نظر الهام دست پخت سوری خانم ،همسایشون، که از تو ایوون خونه یا پشت پنجره هر روز تماشاش می کرد خیلی خوشمزه تر بود.

مامان الهام به هیچ عنوان نمی‌تونست با زندگی تو فضای شمال خو بگیره و با خانم های شمالی هم صحبت بشه اصلاً باهاشون نمی‌ساخت. کارایی که اونا می‌کردن براش حوصله سربر بود .

یه چیزی بگم؛ من نه می‌خوام فعالیت روزانه ی خانم‌های شمالی رو خیلی بالا ببرم یا خیلی پایین بیارم، نه می‌خوام مدل بودن مامان الهام رو نقد کنم و بگم خوب بوده مدل بودنش یا بد بوده. کلا تمام تلاش من اینه که هیچ موقع روی این روایت‌ها نگاه خودم رو وسط نیارم. من فقط دارم این قصه هارو از زبان کسی  که این اتفاق‌ها رو تجربه کرده با نگرش اون آدم و مدل بودن اون آدم بازگو می‌کنم. صد درصد قبول دارم که قصه یک طرفست. ولی داستان اینه که ما ننشستیم اینجا که قضاوت کنیم و بخوایم بانی یا مقصر پیدا کنیم. تا وقتی با این فیلتر که بخواید مقصر رو تو قصه پیدا کنید بشنوید، نه از قصه لذت می برید، نه درسی که میشه از قصه ی زندگی این آدما گرفت رو می گیرید.

پس ازتون میخوام که این فیلترهای ذهنیتونو بذارید کنار. دل بدید به دل قصه. بریم توش ببینیم چه خبره.

باشه؟ دمتون گرم.

تا اینجا رسیدیم که مدل بودن مامانش اصلاً مدل بودن خانم‌های شمالی نبود و الهام شیفته و فریفته ی مدل زندگی شمالیا شده بود.

الهام تو کمتر از سه ماه مدرسه رفتن و زندگی کردن توی فضای شمال یاد گرفته بود به لهجه ی مازنی صحبت کنه.

اوایل مازنی رو با ته لهجه تهرانی صحبت می‌کرد. برای همین خیلی خنده‌دار و بامزه بود. اما بعد تقریباً  شیش ماه مثل بلبل مازنی صحبت می کرد. در حدی که وقتی می رفتن بازار واسه اینکه مامانش صحبت بقیه رو متوجه بشه و بتونه سریع تر به اون چیزی که می خواد برسه ، الهام رو با خودش می برد که اونجا مترجمش باشه.

و چیزی که هیچکس هیچ موقع بهش دقت نکرد این بود که چطور این دختری که همه میگن خنگ و تنبله، تو شیش ماه تونسته کامل مازنی صحبت کردن رو یاد بگیره. شما اینجا دارید یه نشونه‌هایی می‌بینید. این نشونه‌ها حلقه‌هایی از یه زنجیر بزرگن که ته قصه اون زنجیر اصلی رو تشکیل میدن.

یادتونه تو تهران همه تصوراتش سیاه و سفید شده بودن تو شمال دوباره وقتی ماتش می‌برد توهم‌ها رنگی بودن. موجودات سیاه رفتن و جای خودشونو به حیوونا و موجودات رنگی و پشمالوئه نرم و خوشگل دادن.

سال اولی که شمال بودن سال اول دبستان آرام بود و سال پنجم دبستان الهام. آرام با وجود اینکه کوچک‌ تر از الهام بود ولی حکم مامان دوم الهام رو داشت. مدام بهش یادآوری می‌کرد چی جا گذاشته، چیکار بکنه، چیکار نکنه، کجا بره و کجا نره.

آرام همون چیزی بود که مامانشون دوست داشت الهام هم باشه. حرف گوش کن، مبادی آداب، خوش سرزبون،  حواس جمع و باهوش.

اواخر دومین سال تحصیل توی شمال بود که جنگ ایران و عراق تموم شد. و خانواده تصمیم گرفت که برگردن تهران و دوباره اونجا به زندگیشون ادامه بدن. مامانش بی‌نهایت از اینکه داشتن برمی‌گشتن تهران زندگی کنن خوشحال بود و الهام بی‌نهایت غمگین و ناراحت.

احساس می‌کرد به اون جایی که داشتن توش زندگی می‌کردن تعلق داره. اونجا حالش خوبه و به طور کلی مدل زندگی خانم‌های شمالی هم.ن مدلی هست که اون دوست داره بازندگی کنه. اما از اونجایی که خانواده باید تصمیم می‌گرفت، اون‌ها برگشتن تهران و برای سال دوم راهنمایی توی یک مدرسه ثبت نام کرد.

بازگشت به تهران و شروع بهم ریختگی ها، علاقه به ادبیات و آشپزی

با شروع دوباره ی مدرسه و قرار گرفتن تو شرایط محیطی ای که قبل از سفر به شمال داشت، حال روحی الهام روز به روز بدتر شد. دوباره فراموش کردن وسایل، دوباره نمرات پایین تو درسا، غر زدن معلما، خنگ و حواس پرت صداش کردن همه ی بچه ها، مدام مامان باباشو خواستن مدرسه و تنبیه هایی که تو خونه می شد، دوباره دنیاش رو داشت سیاه می کرد.

مدرسشون براش مثل تونل وحشت بود که صبحا می رفت تو و از همه چیز می ترسید تا وقتی که بیاد بیرون. و این اتفاقات به یک “پنیک اتک ” تو حیاط مدرسه ختم شد.

خیلی خب… دانشگاه راوی شروع شد!

احتمالاً شما هم مثل من زیاد کلمه ی پنیک اتک رو شنیدید اما خوب دقیق نمی‌دونیم چیه. من گفتم یه بار ته و توشو در بیارم، هم واسه خودم هم واسه شما شفافش کنم که کامل بشناسیمش و اگه یه موقع برای خودمون یا اطرافیانمون اتفاق افتاد بدونیم باید چه کاری انجام بدیم.

این چیزی که دارم میگم حاصل تحقیقات من از دیدن ویدیوهای مختلف در مورد این موضوع  تو یوتیوبه.

اول از همه شفاف کنم که ما یه پنیک اتک داریم یه پنیک دیسوردر، که ترجمه تحت اللفضیشون میشه “حمله ی پنیک”” و اختلال هراس”.

چون معنیاشونو خیلی دوست ندارم سعی می کنم از خود کلمه ی اصلیش استفاده کنم.

اول می‌خوام بگم پنیک اتک چیه.

پنیک اتک مجموعه ای از اتفاقات روانی و فیزیکی هستن که خیلی شدید و سریع برای افراد اتفاق میوفتن و معمولا افراد فکر می کنن که دارن سکته قلبی می کنن یا خفه می شن و می میرن.

علائمش عرق کردن زیاد، تپش قلب شدید، مشکل تو تنفس، درد شدید قفسه سینه، انگار قلب داره ازش میزنه بیرون، سوزن سوزن شدن و سبکی سر، تار دیدن و احساس وحشت شدید.

این علائم معمولا جوری اتفاق میوفتن که بقیه خیلی متوجهش نمیشن و اکثرا فردی که دچار پنیک اتک شده نمیتونه خیلی صحبت کنه.

تو شروع پنیک اتک ممکنه ببینید شخص هی دستاش رو به هم می مالونه، با ترس و اضطراب اطرافش رو نگاه می کنه، رو پیشونیش عرق میشینه، بدنش به لرزه میوفته و تند تند نفس می کشه و این تنفس سریع باعث میشه مقدار اکسیژن توی خون بیشتر از حالت نرمال بشه و شخص احساس سرگیجه کنه و به زمین بیوفته. تو همین زمان هم بخاطر ترشح آدرنالین برای پمپاژ سریع تر و قوی تر قلب تو سینشون احساس درد شدید می کنن که حاصل از کوبیده شدن قلب به قفسه سینه ست.

خب… این شرایط ممکنه برای هر شخصی اتفاق بیفته، حالا ما باید برای کمک چیکار کنیم؟ اینا رو دارم می گم که اگه  خدای نکرده یه موقع برای خودتون یا شخص دیگه ‌ای اتفاق افتاد بتونید کمکش کنید.

اول سعی کنید دور و ور اون شخص رو خلوت کنید و بهش مدام یادآوری کنید که آروم باش هیچ اتفاقی نیفتاده. همه چیز تحت کنترله و واسه اینکه سریعتر خوب بشه به حرفاتون گوش وعمل کنه.

مسخره به نظر میاد ولی لازمه این موضوع رو هی بهش یاداوری کنید.

ازش بخواید دهنش رو ببنده و با دماغش نفس بکشه و تنفسش رو کنترل و کندتر کنه. این کار باعث می شه میزان اکسیژن توی خونش کنترل بشه. حتی اگه لازمه از خودش بخواید که با دستش لباشو به هم برسونه و جلوی تنفس با دهن رو بگیره.

حالا باید تمرکزش رو از روی اضطراب و ترسی که داره، منتقل کنیم روی یه چیز دیگه. اگه می‌تونید یه اتفاق خوب رو به یادش بیارید و ازش بخواید که به اون فکر کنه. اگرم نتونستید خیلی ساده ازش بخواید که به پاهاش نگاه کنه و روی حرکت اون‌ها تمرکز کنه.

مهمترین نکته‌ای که خیلی سریع می‌تونه کمکش بکنه اینه که سرعت تنفسش رو پایین و به حد نرمال برسونه.

کم کم که آروم شد اگه ننشسته براش صندلی بیارید و اونو روی صندلی بشونیدش. این اتفاق انرژی خیلی زیادی از اون شخص گرفته و به احتمال زیاد، زیادی خسته است و لازم داره یه ربع تا بیست دقیقه استراحت کنه. یه لیوان آب بهش بدید و مجبورش کنید که بخوره و کنارش باشید و از چیزای خوب براش بگید تا ذهنش منحرف بشه.

خب…
حالا پنیک دیسوردر چیه؟

کسی که تو یه مدت کوتاه چند بار پنیک می کنه رو اصطلاحاً می گن پنیک دیسوردر شده.

یعنی احتمال داره ما یکبار پنیک کنیم و دیگه اون اتفاق تکرار نشه. خیلی احتمالش زیاده که بخاطر فشار روانی یا دلایلی که جلوتر میگم فقط یکبار پنیک رو تجربه کنیم و پنیک دیسوردر نشیم.

پنیک اتک هم روان و هم فیزیک شخص رو خیلی سخت درگیر می‌کنه و انرژیش رو می‌گیره. افرادی که چند بار پنیک کردن و به اصطلاح پنیک دیسوردر هستن معمولا از تکرار حمله پنیک هم خیلی می‌ترسن.  و برای اینکه دوباره دچار این حمله نشن به صورت غریزی یه کارایی انجام میدن.

این افراد ارتباطشون با آدمای دیگه رو کم می‌کنن، فعالیت‌های روزانه و حتی گاهی تایم کاریشون رو کاهش می دن و یه جورایی کمتر خودشون رو در تعامل با آدمای دیگه و فعالیت‌های روزانه قرار می دن تا دوباره دچار پنیک اتک نشن.

این اتفاق اونقدر ادامه پیدا می‌کنه و پررنگ میشه که افراد برای تکرار نشدن پنیک اتک کاملاً خونه نشین می شن و هیچ جایی نمی رن.

به این موضوع که شخص خونه نشین می شه و توی محدوده ی امن خودش می مونه و جایی نمی ره برای اینکه می‌ترسه اتفاقی بیفته، “آگورافوبیا” میگن.

حالا…

چرا پنیک اتک برای ما ممکنه رخ بده؟

دلیل اتفاق افتادن پنیک اتک بعضی وقتا مشخصه و بعضی وقتا نا مشخص.

اما بیشترین دلایلی که شناسایی شدن اینایی که میگم هستن.

اولین دلیل و شایع ترینش اینه که شخص یه سری استرس ها و اضطراب های کوچیک تو زندگیش داشته که هیچوقت بهشون رسیدگی نکرده و حل نشدن. اونها با هم جمع شدن و به شکل یه اضطراب خیلی بزرگ پنیک براش اتفاق افتاده.

دومین دلیل اینه که ممکنه ژنتیکی باشه و از خانواده ی درجه اول، افسردگی و اضطراب بهش انتقال پیدا کرده باشه.

سومین دلیلش اینه که اگه فرد مهارت های تنظیم هیجان و کنترل اضطراب و مهارت های اجتماعیشو تو طول زندگی تقویت نکرده باشه خیلی احتمالش زیاده که براش پنیک اتک رخ بده.

دلیل چهارم و متاسفانه شایع ترینش تو چند سال اخیر که خیلی هم توی ایران شدت گرفته، سوء مصرف مواد مخدره.

خب یه جمع بندی کنم… حالا ما یا دچار پنیک اتک شدیم، یا پنیک دیس اوردریم یا آگورافوبیا داریم، تا آخر عمر باید باهاش بسوزیم و بسازیم؟

نه، خوشبختانه همه ی اینها درمان دارن و برای درمان اون‌ها باید به روانشناس مراجعه کنیم. بسته به شدت این اختلالات ممکنه فقط با مشاوره مشکل حل بشه. ممکن هم هست ارجاع داده بشیم به روانپزشک تا با ترکیبی از دارو و مشاوره  اختلال رو درمان کنیم.

اگه این اتفاق براتون افتاده و نمیدونید فرق روانشناس و روانپزشک چیه و چیکار باید بکنید یه خبر خوب دارم براتون.

من تو پادکست دیگم به اسم “راوی شو” که جدا از راویه و باید جداگونه پیدا و سابسکرایب کنید، دوتا اپیزود در مورد انواع روش های درمان و چگونگی انتخاب روانشناس  به کمک دکتر فرزانه مظفری نژاد ساختم. هم تو یوتوب راوی هست می تونید ببینید هم تو پادکست راوی شو که می تونید تو پادگیراتون سرچ کنید و پیداش کنید. پیشنهاد میکنم حتما اپیزود ۱۲ و ۱۳ از راوی شو رو گوش کنید تا دانشتون تو این زمینه بالا بره و بتونید بهترین نتیجه رو از مشاوره بگیرید.

خیلی خوب برگردیم به قصه…

اینجا بودیم که تو سال دوم راهنمایی وقتی الهام از شمال برگشت تهران و برای مدرسه ثبت نام کرد و رفت مدرسه اتفاقاتی افتاد که حالش بد و بدتر شد و تو حیاط مدرسه پنیک اتک شد و کسی هم به دادش نرسید و غش کرد. با توجه به گذشته‌ای که از الهام می‌دونید وتوضیحاتی که در مورد پنیک اتک دادم دیگه قشنگ می‌دونید که چرا این اتفاق براش میفتاد.

از مدرسه به مامانش اطلاع دادن و تا وقتی که برسه الهام به هوش اومد. تشخیص ناظم و مدیر و معلما که هیچی از الهام نمی دونستن، این بود که احتمالاً قندش افتاده و غش کرده. واسه همین اون روزو بهش استراحت دادن و فرستادنش خونه.

اما خوب داستانا همچنان ادامه داشت و یه جایی مامانش به این شک کرد که این بچه‌ ممکنه مشکلی داشته باشه و شروع کرد  بردن الهام پیش دکترای مختلف چکاپ کردن و جلسه های تراپی.
اینجا ها حوالی سال ۶۹ ایم. اون موقع‌ها نه تنها اینترنت نبود حتی علم روز حوزه روانشناسی  شناخت دقیقی در مورد بیماری یا اختلالی که الهام درگیرش بود هم نداشت.

به همین خاطر دکترا تشخیص دادند که این بچه مغزش سالمه و  الهام هیچ مشکلی نداره، فقط داره ادا در میاره.

و این تشخیص تبری بود به ریشه ی الهام.

تا قبل از این یک درصد امکان داشت که مامانش شک کنه ممکنه این بچه واقعا یه مشکلی داشته باشه و دست خودش نباشه. اما بعد از تشخیص دکترا وقتی گفتن فقط داره ادا در میاره، دیگه کمر بست به اینکه کاری کنه الهام بچه ی درس خون و حواس جمعی بشه.

از اون روز مامانش بیشتر برای تمرین کردن درس با الهام وقت می‌ذاشت و الهام بیشتر از قبل از بازی کردن و خواب و زندگی عادی دور می‌شد.

مامانش براش شده بود یه لولو خورخوره.  چندباری شده بود که مامانش میومد مدرسه، بقیه بچه‌ها می‌دیدن که اومده، میومدن به الهام می‌گفتن مامانت تو دفتره و داره با مدیر صحبت می‌کنه.  الهامم استرس می‌گرفت و دوباره پنیک می کرد.

دوباره به شرایطی رسیده بود که دوست داشت بمیره. دوباره ته سیگارای باباشو، اونایی که هنوز جون داشتن رو از سطل در میاورد و تا اونا رو بکشه و زودتر بمیره.

یه بار معلم ادبیاتشون سر کلاس به بچه ها گفت یه ربع وقت اضافه داریم کی بلده شعر بخونه؟
الهام تنها کسی بود که دستشو بالا گرفت و معلمشون که متعجب شده بود گفت سهیلی تو شعر بلدی؟  بقیه ی بچه‌ها که فامیلی الهام رو شنیدن برگشتن الهامو یه جوری نگاه کردند که اوهو! خنگه ی کلاس می‌خواد بره شعر بخونه!

در نهایت معلمش آوردش پای تخته و الهام شروع کرد شاملو خوندن.

ساده است نوازش سگی ولگرد

شاهد آن بودن که

چگونه زیر غلتکی می رود

و گفتن که «سگ من نبود.»

ساده است ستایش گلی

چیدنش

و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد

ساده است بهره‌جویی از انسانی
دوست داشتنش بی‌احساس عشقی
او را به خود وانهادن
و گفتن که: «دیگر نمی‌شناسمش.»

ساده است لغزش‌های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حسابِ ایشان
و گفتن که: «من اینچنین‌ا‌م.»

ساده است که چگونه می‌زییم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم

 

این شهر رو خوند، پشت بندش شعر بعدی و همینجوری ادامه داد.

تا وقتی که معلمش نگفته بود بسه همینجوری یه تیکه داشت نوار شعرهای شاملو رو بازگو می کرد.

الهام که فکر می‌کرد معلمش خیلی خوشش اومده از اینکه اون بلده شعر بخونه.

با خوشحالی رو کرد به معلمشو دید معلمش با یه حال بدی داره نگاش می‌کنه.  و بدون هیچ تعریف و تمجیدی بهش گفت اگه به جای حفظ کردن این شعرا درس خونده بودی الان وضعت این نبود که املاهاتو منفی بشی .

یادتونه مامان الهام دکلمه های شاملو رو گوش میداد تو خونه؟ الهام فقط با شنیدنشون اونارو حفظ شده بود.

و معلمش حتی براش سؤال نشد چرا یه دختری که نمره ی املاشو منفی می شد داره یه نوار شعرهای شاملو رو از حفظ میخونه.

 

تنها چیزی که آرومش می‌کرد فکر این بود که بلاخره یه روزی از خونشون فرار می‌کنه و میره پیش یکی از خانم‌های شمالی که بوی مامان واقعی میده و میشه دختر اون خانم و باهاش زندگی می‌کنه. تو تصوراتش می‌دید واسه اینکه اون خانم قبول کنه الهام دختر اون باشه باید آشپزی کردن، لباس شستن، جارو زدن و در کل کارای خونه رو بلد باشه.

پس تصمیم گرفت شروع کنه به آشپزی کردن تا کم کم این مهارتشو تقویت کنه. جدا از این موضوع از وقتی اومده بودن تهران و آشپزی کردن همسایه ی شمالیشون رو نمیدید خیلی دلتنگ اون صحنه ها شده بود. و شروع کرد.

وقتایی که کسی خونه نبود می رفت سر وقت کابینتا و با چیزایی که زیاد بود و اگه ازشون بر می داشت کسی خیلی متوجه نمی شد شروع می کرد آشپزی کردن.

دوست هم نداشت غذاهای عادی که مامانش و سوری خانم درست می کردن رو درست کنه. دوست داشت طعم‌های جدید بسازه. دوست داشت چیزایی درست کنه که هیچ موقع نخوردن. چیزایی که تو مجله‌های مامانش می‌دید یا تو کانالای ماهواره.

به وفور غذا خراب کرد. اوایل غذاهاش یا می‌سوخت یا نپخته بود یا بد مزه. برای اینکه نفهمن چیکار کرده و دعواش نکنن، آشغالای تو سطل آشغال رو می‌آورد بیرون، این خزعبلاتی که درست کرده بود رو می‌ریخت کف سطل آشغال و آشغالا رو می‌ریخت روی این غذاها. ظرفاشونم می‌شست و خشک می‌کرد و می‌ذاشت تو کابینتا که کسی نفهمه و بوشو متوجه نشه.

کم کم یه چیزایی رو یاد گرفت.

یاد گرفت حبوباتی که چند ساعت تو آب بوده هم، زمان زیادی می‌بره تا پخته شن و نمیشه با تخم مرغ سرخشون کرد و خورد.

آروم آروم ادویه هارو مزه کرد و شناختشون، و فهمید ترکیب کدوماشون با همدیگه خوشمزه تر میشه.

یه مقدار که مزه هارو شناخت شروع کرد به ترکیب کردن همه چیز با همدیگه. نون رو سرخ میکرد،‌حبوبات رو میپخت و له میکرد و بعد اینارو ترکیب میکرد با ادویه ها. از توی اینا مزه ها و غذاهای جدید خلق می کرد که هیچ موقع نخورده بود.

این آشپزی کردن ها و خلق کردن یه چیزی کمکش کرده بود تا سختی درس‌ها و غرغرای مامانش و معلما رو تحمل کنه.

یه دفعه که برای شام مامانش چیزی درست نکرده بود الهام رفت تو آشپزخونه یه سری سیخ چوبی برداشت، سوسیس هارو حلقه حلقه کرد. با ترکیبی از سیب زمینی و فلفل دلمه اونا را به سیخ کشید و توی ماهیتابه سرخشون کرد و با یه ترکیبی از سس و ادویه مزه دار کرد.

مامان، باباش و خواهرش که این شامو خوردن متعجب شدن که الهام بلده آشپزی کنه و از اینجا بود که کم کم به دستپخت الهام اعتماد کردن.  از دیدن آشپزی سوری خانم شمالی، قورمه سبزی و قیمه و عدس پلو و غذاهای ایرانی رو بلد بود درست کنه ولی دوست نداشت درست کنه.  خیلی دوست داشت مزه‌ها رو به چالش بکشه. یه چیز جدید به غذاها اضافه کنه و مزه‌شون رو متفاوت کنه از اون چیزی که تا اون روز خوردن.

مثلاً ماکارونی که درست می‌کرد به هیچ عنوان شبیه اون ماکارونی سنتی ایرانی که با سس گوشت میذارن دم می‌کشه نبود.

از همون موقع به تقلید از آشپزی‌هایی که تو کانال‌های ماهواره‌ای می‌دید، ماکارونی‌های آبکش شده رو با سس‌های مختلف ترکیب می‌کرد و یه مزه ی جدید به وجود می‌آورد. و این مزه‌ها کم کم طرفدار پیدا کردن.

یکی دوبار که مهمون داشتن الهام کنار مامانش آشپزی کرد و یه سری غذای جدید رو خودش تنهایی درست کرد.  تقریباً همه چیزایی که درست کرده بود تا تهش خورده شد و همه شیفته ی دستپخت الهام شدن.  این جریان تا جایی پیش رفت که فامیلای نزدیکشون تماس می‌گرفتن و می‌گفتن ما جمعه میایم خونتون لطفاً الهام شام درست کنه.

یه پا “یانگوم” شده بود واسه خودش.  برای یکی از عموهاش که قند داشت یه بار یه غذا با پیازچه و کدو درست کرد و عموش از خوردن اون غذا حظ کرده بود. اونقدر اون ترکیب براش جذاب بود که دستور پختشو از الهام گرفت، برد داد به دکترش و گفت اینو به مریضاتون یاد بدید درست کنن بخورن، هم خوشمزه است هم قندش خیلی پایینه.

اینجاها دیگه اوج هنرنماییش تو حوزه ی آشپزی توی خونشون بود. هنر آشپزی الهام کاملاً ملموس بود. همه به چشم می‌دیدن. اما این هنر هیچ توفیری توی رفتار مامانش باهاش برای موضوع درس خوندن نداشت.

حتی نقاشی‌های بی‌نظیری هم که می‌کشید اصلاً به چشم مامانش نمی‌اومد و همچنان نظرش این بود به جای این مسخره بازی‌ها بهتره بشینه درسشو بخونه.

یه روز که با مامانش  داشتن می‌رفتن خرید تو خیابون معلم نقاشی مدرسه‌شو دیدن.  اون معلم اومد جلو و به مامان الهام گفت خانم دخترتون واقعاً یه استعداد بی‌نظیر تو نقاشیه.  از شاگردای خیلی خوب و با استعداد منه خواستم بهتون تبریک بگم به خاطر داشتن یه دختر با این استعداد. الهام خیلی خوشحال شده بود که یکی جلوی مامانش از اون تعریف می کنه.

مامانش که به نظرش نقاشی کردن اصلاً استعداد محسوب نمی‌شد، چپ چپ الهام رو نگاه کرد و لباشو از روی بی علاقگی به این صحبت بالا انداخت و رو کرد به معلم نقاشی الهام و گفت: بله، چی بگم، کاشکی به جای این کارا به درساش می‌رسید. و تشکر کرد و دست الهام رو کشید و رفت.
تشویق و تعریف معلم نقاشیش دیوونه‌اش می‌کرد. کافی بود یه روز معلمش ازش تعریف کنه که تا یه هفته شارژ باشه.

نسبت به قبل کمتر ماتش می‌برد اما وقتی ماتش می‌برد حیوونای تو تخیلاتش میومدن و اونو می بردن شمال. نزدیک خونه‌ای که توش زندگی می‌کردن توی جنگلا و شروع می کردن به بازی.

دوره ی راهنماییش تموم شد و رفت دبیرستان. کلاس نقاشیش رو خیلی جدی می‌ گرفت و هر روز چیزهای عجیب‌تری می‌کشید و معلمش رو شیفته ی خودش می‌کرد.

تو دبیرستان فیلم “کریستف کلمب” رو دید و آهنگ فتح بهشت (Conquest Of Paradise) از ونجلیس (Vangelis) رو شنید.

 

 صدای الهام: نمی دونم کانال یک بود، چهار بود… یه روز بعدازظهر… کاملا یادمه که یه روز بعدازظهر… حتی یادمه که  پاییز طوری بود  یا هوا ابری بود و این فیلمو من نشستم پاش، همینطوری که خیره داشتم می دیدم… (من قابلیت اینو دارم که فیلم ببینم و فکر هم بکنم هم زمان، در جفتشم قشنگ برم عمیق شم) یهو قسمتی  از فیلم رسید که اینها وارد اون دریا میشن و کاملا یادمه اون موزیک هیجانی یهو پخش شد و من فکر می کنم اولین بار بود که یک موزیک من رو تکون می داد… به معنای واقعی… و قشنگ یادمه که رفتم توی اتاق… توی کارتن هایی که جمع می کردم… چون کارتن شیرینی و اینا جمع می کردم، پوشه های مدرسه ، هر چی که کاغذ به در نخور بود… و پشت کارتن شیرینی که این ورش نقره ای بود و یه تکه ی کوچیکش پاره شده بود، انگار کسی که می خواست اونو جدا کنه… حالا یا من بودم یا بابام… پاره اش کرده بود .. شروع کردم یه سری حیوونا یا موجوداتی رو کشیدم که از اون آهنگه میومد بیرون. یه سری موجودت از زیر کاغذ من فوران می کرد بالا و من فقط از پس این بر می اومدم که اونا رو نقاشی کنم. یه چیز هایی شبیه روح که شبیه روح نبودن در واقع… و از سر و دست اینا، شکم و پهلوی بغلی درست می شد و از شکم و پهلوی اون یکی، سرو و دست این یکی… و اینا همینطور به هم وصل می شدن  و صفحه رو پر می کردن….  و این جاهای کوچیک هم که بینشون بوجود اومده بود، همه پر شدن… و من یهو نقاشیه رو دیدم و خوب یادمه که یک حسی بهم دست داد که هیچ معنی نداشت… بعدا سالهای بعد که راجع به دنیای واحد و جهان واحد و اینکه ما یکی هستیم… ما همه ایم و ما همه هیچیم شنیدم… هر بار این نقاشی تو ذهنم تازه می شد که من این مفهومو اون روز تو اون نقاشی کاملا درک کرده بودم، منتها ترجمه ای تو مغزم نداشتم براش. اینو سالها قبل کشیدم، فکر می کنم شاید راهنمایی بودم… بعد کلاس نقاشی که رفتم، یه بار اینو جرأت کردم جلسه سوم، چهارم بردم به معلمم نشون دادم. معلمم معلول بود، یکی از دست هاشو می بست با یه حجم کچی. دستشو گذاشت روی نقاشی و من فکر کردم اون حجم گچی رو گذاشته که استراحت کنه… من مزاحمش نشم نقاشی رو بردارم… و دیدم دستش اونجا طول کشید… دولا شدم بهش بگم می خواین بردارم؟ دیدم  داره اشک می ریزه… نگام کرد گفت این از کجا درومده؟ گفتم از آهنگ کریستف کلمب…

 

سال اول دبیرستان بیشتر از هر موقعی تو زندگیش منفعل بود.  حتی از بین بچه‌های کلاس، دوستای خودش رو خودش انتخاب نمی‌کرد. مامانش میومد مدرسه بعد از صحبت کردن با مامان بابای بچه‌های دیگه تصمیم می‌گرفت الهام با کی دوست بشه و با کی دوست نشه.

طبق همون رسمی که خانواده پدری همیشه مهمونی بودن، خیلی وقت‌ها واسه اینکه الهام بمونه خونه و درس بخونه مامانش نمی‌رفت مهمونی و می موند خونه و باهاش درس کار می‌کرد.

فضای دبیرستان، دانش آموزا و معلما رو اصلاً دوست نداشت. هیچ جوره نمی‌تونست باهاشون ارتباط بگیره. اون سال واسه اینکه بتونه قبول بشه، تو خونه معلم خصوصی براش گرفتن و دونه دونه ی درس‌ها رو باهاش کار کردن. خیلی اوضاع خراب بود.

بالاخره تونست اون سالو بگذرونه و رفتن پیش یه مشاوری و بر اساس سلیقه ی مادرش که دوست داشت دخترش دکتر بشه، تصمیم گرفتن که الهام بره تجربی بخونه. (من نمی دونم چرا رفتن پیش مشاور!) خودش خیلی دوست داشت هنر بخونه و وقتی این موضوع رو بیان کرد، خیلی جدی باهاش مخالفت کردن و خواسته‌شو تو نطفه خفه کردن.

رفت رشته تجربی و هیچ حدسی نداشت که چقدر می‌تونه تو این رشته دووم بیاره.  اولین کلاس روز اول رشته تجربی، درس زیست شناسی بود.

نشسته بود سر کلاس تا دید یه خانوم خیلی گوگولی با یه عالمه گچ‌های رنگی تو دستش وارد کلاس شد.

گچ‌های رنگی توجهشو جلب کرد. اون خانم شروع کرد خودشو معرفی کردن و اسم بچه‌ها رو پرسیدن و باهاشون حال و احوال کردن و بعد نیم ساعت تصمیم گرفت شروع کنه به تدریس.

الهام کتابشو باز کرد و منتظر بود معلم یکی و انتخاب کنه  و مثل همه ی درسایی که تا اون موقع داشتن از رو کتاب روخونی کنن ولی معلمشون این کارو نکرد.

گچ‌ها رو برداشت. تخته را به سه قسمت تقسیم کرد و شروع کرد تو هر تیکه یه نقاشی متفاوت ولی شبیه به هم کشید.

بعد از اینکه نقاشی ها رو تکمیل کرد شروع کرد توضیح دادن که این یه تیکه‌ای از بدنه و تو تصویر اول می‌بینیم که یه سوزن توی این تیکه فرو رفته.

انگار معلمشون نمی‌خواست از روی کتاب درس بده.  اون  یکی از تصاویر کتاب رو روی تخته کشیده بود و داشت کل درس رو روی اون نقاشی به بچه‌ها توضیح می‌داد.

درس اونروزشون مکانیزم‌های دفاع بود. معلمشون می‌خواست به بچه‌ها یاد بده که چه جوری گلبول‌های سفید سراغ محل زخم میرن، میکروب‌ها رو از بین می‌برن و پوست رو بازسازی می‌کنن.

هر چیزی رو که می‌خواست بکشه با یه رنگ جدید می‌کشید و خیلی هم خوب نقاشی می‌کرد. الهام شیش دنگ حواسش به تخته و نقاشی‌هایی که  می‌دیدو حرف‌های معلمش بود.

اونقدر مجذوب توضیحات و نقاشی‌ها شده بود که حتی نفهمید کی زنگ مدرسه خورد. برای اولین بار بود که از یه معلم خوشش اومده بود و دوستش داشت.  تا قبل از این فکر می‌کرد معلما نگهبان در جهنمن و وظیفه‌شون شکنجه کردن الهامه.

اما این معلم انگار با همه فرق می‌کرد. به خاطر اون عاشق درس زیست شناسی شد. هر روزی که درس زیست شناسی داشتن با شوق و ذوق از رختخواب بلند می‌شد و شال و کلاه می‌کرد که بره مدرسه و برسه و بتونه درس زیست شناسی رو پر انرژی و قبراق گوش کنه. هر چیزی که معلمشون پای تخته می‌کشید رو اونم تو دفترش می‌کشید، نقاشیشم که عالی بود و دیگه اصلاً یه وضعی.  کم کم تصمیم گرفت از معلمش جلب توجه کنه.

کتاب زیست رو باز می‌کرد، متن ها رو می‌خوند که متوجه اون تصویر تو کتاب بشه و شروع می‌کرد تو ذهنش اون نقاشی رو بازسازی کردن و روی کاغذ می‌آورد.

حتی تیکه‌هایی از متن که تصویری نداشتن ولی به نظرش یه تصویری از اون  توضیحات تو ذهنش میومد رو می‌کشید.

معلمشم از این خلاقیت الهام خوشش اومده بود و هر روزی که میومد سر کلاس می‌گفت الهام دفترتو بیار ببینم. و دوتایی نقاشی‌های تو دفتر الهام رو می‌دیدن و دل به دل هم می‌دادن.

کم کم دفتر الهام شد قشنگ‌ترین چیزی که تو کلاس زیست بود. بعضی از زنگ‌ها معلمش دفترش رو می‌گرفت و می‌برد تو اتاق معلما به بقیه ی معلما نشون می‌داد.

برای اولین بار تو مدرسه سر صف تشویق شد به خاطر دفتر خاصی که داشت. یه چیز عادی نبود. انگار یه کتاب با نقاشی‌های خیلی خوشگل بود.

کم کم معلم زیست رابطه‌شو با الهام بیشتر کرد و الهام شد شاگرد مورد علاقه اش. معلمش مدام تشویقش می‌کرد که بقیه ی درساش رو هم بخونه و کیفیتشون رو به پای درس زیست شناسیش برسونه. حتی یه جاهایی تو درسای دیگه کمکشم کرد اما متوجه این موضوع هم بود که معلمای دیگه از هیچ ترفندی برای جذب الهام به درسشون استفاده نمی‌کنند و توجه الهام، به همین راحتی به درس بقیه ی معلما معطوف نمی‌شه. معلمش از شرایط خونواده‌اش و گیرایی که بهش می‌دادند مطلع بود  و تنها امیدی که می‌تونست به الهام بده این بود که اگه درساتو بخونی و بری دانشگاه این فشارهایی که الان روت هست رو دیگه نمی‌تونن بهت بیارن و اونجا آزاد تر میشی  و میتونی راحت تر زندگی کنی.

الهام هم این موضوع رو پذیرفت و به معلمش قول داد که با تمام توانش درسشو بخونه و بتونه به دانشگاه خوب بره.

از یه جایی به بعد الهام از سرعت معلمش جلوتر زد. کم کم کار به جایی رسید که برای ارائه ی درس جدید، معلمش از الهام می‌خواست که بیاد پای تخته، نقاشی بکشه و از روی اون نقاشی درس رو به بچه‌ها توضیح بده.

با بالا رفتن سوادش تو درس زیست تو درس‌های دیگه هم تقویت شد.  مخصوصاً ادبیات.  معلم ادبیاتشون خیلی تاکید داشت که بچه‌ها نوشتن رو باید یاد بگیرن. به خاطر همین بهشون موضوعات مختلف می‌داد و ازشون می‌خواست که انشا و قصه بنویسن.

الهام که می‌خواست انشا بنویسه فقط یاد تخیلاتش می‌افتاد. یاد اون لحظه‌هایی که ماتش می‌برد می‌افتاد و دستاش مثل فرفره رو کاغذ می‌رفت.

همیشه انشاهای الهام مورد تحسین معلمشون قرار می‌گرفت هم از لحاظ موضوع هم از لحاظ نگارش.  چون هر بار که یه اشتباه نگارشی رو توی انشای خودش بهش می‌گفت، تمام حواسش رو جمع می‌کرد که دفعه ی بعد اون رو تکرار نکنه.

اونقدر خوب انشا می‌نوشت که معلمش کم کم تصمیم گرفت بهش یاد بده نمایشنامه بنویسه  و تا پایان اون سال تحصیلی الهام ۴ تا نمایشنامه ی مختلف نوشت.

انگار یه چیزی تو خلق کردن بود که به الهام کمک می‌کرد ماتش نبره، تو لحظه ی حال باشه،  توجه کنه و توجه بگیره.

حال خوبش با این دوتا درس خیلی بهش کمک کرد که درس‌های دیگه رو هم بهتر متوجه بشه و شروع کرده بود درس‌های دیگه اش رو هم نقاشی می‌کرد. یعنی یه جورایی هر کدومو که می‌تونست نقاشی بکشه بهتر یاد می‌گرفت. مثلاً تمام قوانین فیزیک رو با کشیدنشون تونست یاد بگیره.

با شیمی هم همین کارو می‌کرد. برای عنصرها با توجه به خصلتشون قیافه‌های تخیلی می‌کشید.  دیدید الان مد شده میگن اگه قورمه سبزی آدم بود چه شکلی می‌شد؟  الهام اون موقع با عناصر فیزیک این کارو می‌کرد و براشون قیافه می ساخت.

این خوب شدن درساش تا جایی پیش رفت که اواخر سال تحصیلی، چند تا از معلما واسه مامان الهام نامه نوشتن که خانم سهیلی تبریک می‌گیم بهتون، دخترتون خیلی فرق کرده، منضبط شده، حواس جمع شده، کمتر دهنش باز می‌مونه، و اصلاً انگار نسبت به اول سال یه آدم دیگه است. ولی مامان الهام باورش نمیشد.

با شروع تابستون کتاب زیست سال سوم دبیرستان رو کامل تو دفترش نقاشی کشید و با شروع سال تحصیلی کل کتاب رو با جزئیاتش حفظ بود. این اتفاق از یه بچه عادی هم بعیده چه برسه از یه دختری که هیچ علاقه‌ای به درس و کتاب نداشت و کتاب خوندن واسش سخت ترین کار دنیا بود.

سرعتش بالا رفته بود و شوق و ذوقشم زیاد شده بود. یه روز که زنگ آخر باید انشا به معلمشون تحویل می‌دادن، برای ۵ نفر از بچه‌های کلاسشون، تو فاصله ی زنگ اول تا زنگ چهارم انشا نوشت. انشا که میگم فکر نکنید از این متن‌های یک صفحه ای ساده.
برای هر کدومشون داستان سرایی می‌کرد، شخصیت می‌ساخت، به کاراکترا هم بال و پر می‌داد .

یه مثال می‌زنم که دستتون بیاد چه جور قصه‌هایی می‌نوشت.

مثلاً یکی از قصه‌هاش راجع به یه سنجابی بود که با درخت قهر می‌کنه و درخت هم دیگه بهش آشیونه نمیده. سنجاب می ره با یه گوزن دوست می‌شه و رو شاخای یه گوزن خونه می‌سازه. یه شب که روی شاخ های گوزن خواب بوده، صبح بیدار می‌شه و می‌بینه تو اون جنگلی که همیشه بود نیست و انگار تو اون شبی که سنجاب رو شاخای گوزن خوابیده بود، گوزن مهاجرت کرده و رفته به یه جنگل دیگه.  و تو اون جنگل دیگه می‌بینه زبون کسی رو متوجه     نمی شه و غریبه و این داستان همینجوری ادامه داشت.

هم کلاسیاش که این قصه‌ها رو می‌خوندن باورشون نمی‌شد الهام چه جوری اینا رو می‌نویسه. مدام ازش می‌پرسیدن تو از کجا اینا رو بلدی؟ الهام می‌گفت نمی‌دونم اگه می‌خوای بده برات بنویسم .

سال سوم هم به خوبی و خوشی گذشت. الهام همچنان مزه‌های جدید توی آشپزی خلق می‌کرد و دیگه  یه جورایی آشپز خونشون شده بود. کلاس نقاشی می‌رفت تکنیک‌های مختلف نقاشی رو یاد می‌گرفت و با خلاقیتی که داشت و نگاه متفاوتش، خیلی خوب هم می‌تونست اجراشون کنه.

تو سال پیش دانشگاهی الهام بخاطر جو قبل کنکور خیلی استرس گرفت و دو تا درس رو افتاد. و وقتی کنکور داد الهام دیپلم نداشت.

از جلسه کنکور که اومد بیرون نمی‌دونست چیکار کرده، با شرایطی هم که پیش اومده بود مامانش به طور قطع می‌گفت این بچه قرار نیست چیزی قبول شه  و کلاً بی‌خیال تحصیل دانشگاهی الهام شد. اونقدر بی‌خیال نتیجه کنکور شدن که روز اعلام نتایج نرفتن روزنامه بخرن. حتی خود الهامم هیچ رغبتی نداشت که روزنامه بگیره و تو اون بگرده دنبال اسم خودش. واسه اونایی که اون دورانو ندیدن لازمه بگم که قبلاً اینترنت و سایت و کامپیوتر خیلی نبود توی جریان کنکور و نتایج کنکور رو تو روزنامه چاپ می کردن و تو اون لیست باید می گشتی اسمتو پیدا میکردی.

خب… رسیدیم به پایان اپیزود اول از قصه ی زندگی الهام سهیلی. خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودید. امیدوارم از شنیدن این قصه لذت برده باشید. اگه دوست دارید تو اپیزودهای بعدی به عنوان اسپانسر همراه ما باشید، از طریق ایمیل توی کپشن یا دایرکت اینستاگرام با ما در تماس باشید. برای حمایت مالی از ما، اگه خارج از ایرانید می تونید از طریق “پی پل” از ما حمایت کنید. قطعا حمایت شما چون به ریال نیست، می تونه کمک بیشتری به ما بکنه. اگر هم داخل ایران هستید، می تونید از طریق شماره کارت یا سایت “حامی باش” حامی ما باشید. ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی می کنید. این برامون خیلی ارزشمنده. ممنونم از “بازار” و “کاپو” که تو این اپیزود اسپانسرمون بودن. توی اپیزود بعد که ده روز بعد از انتشار این اپیزود نتشر می شه، در مورد نمایش های بدون بیننده، چاقوکشی، پزشک قانونی، تایتانیک، زندگی رو کشتی، فروشندگی، سفر به هند و زندگی با هیپی ها می شنوید. تو اپیزود بعدی منتظرتونم.

 

پایان اپیزود اول

 

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

4 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
سمانه
سمانه
3 months قبل

درود بر شما عالی بود ، من تجربه مشابه الهام رو داشتم البته با تفاوت‌های زیادی من هم مثل الهام ضعف در تمرکز addو پرتحرکیADHDداشتم و کنارش اختلال یادگیری من هم پنیک رو تجربه کردم ولی الان مشاورم و کار روانسنجی رو انجام میدم تو دوران دانشگاه فهمیدم مشکلم چیه و الان الهام و مراجعینم رو درک میکنم ، و با والدینشون مفصل صحبت میکنم تا شرایط اینطور بچه ها رو درک کنند هنوز هم بخشی از اختلالات به دلیل اینکه باید در کودکی رفع میشد در من وجود داره ولی با تمام این مشکلات دوتا کتاب نوشتم و مقاله… Read more »

آرش کاویانی
Reply to  سمانه
2 months قبل

واقعا بهتون تبریک میگم و امیدوارم موفقیتتون روز افزون باشه
چه جالب شما قصه رو خوندید حتی نشنیدید؟

راحله
راحله
2 months قبل

ممنون ممنون از زندگیت خیر و برکت روز افزون نصیبت بشه ارش جان 💚

آرش کاویانی
Reply to  راحله
2 months قبل

ممنونم ازتون

4
0
Would love your thoughts, please comment.x