وقتتون بخیر!
این قسمت ۵۱ ام راوی و بخش سوم از داستان سریالی ” الهام سهیلی” ه و من “آرش کاویانی” هستم. این اپیزود امرداد ماه ۰۳ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف می کنم. قصه ی زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه ی زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون می زنن تا بهتر زندگی کنیم.
اپیزودهای جدید مارو می تونید از همه ی اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتیوب میوزیک بشنوید.
خیلی ممنونم که دوستاتونو با ما دوست می کنید. اینجوری ما، هم صحبت و هم فکرای بیشتری پیدا می کنیم و دنیامون قشنگ تر می شه.
اگه تازه به جمع ما اضافه شدید، اولاً خوش اومدید؛ دوماً لازمه بدونید تمام قصه های پادکست راوی واقعی هستن و من با صاحب قصه مصاحبه می کنم و از روی مصاحبه ای که انجام دادم قصه رو می نویسم.
اونایی که مشکلی ندارن، اسم واقعیشونو میارم و اونایی که نمیخوان هویتشون فاش بشه رو با اسم مستعار معرفی می کنم.
پس اگه دوست دارید قصه ی کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم، باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.
یه چیزی رو بگم جالبه بدونید؛ من فقط دو تا از شخصیت های اپیزودهای راوی رو خودم می شناختم و بقیه رو به کمک معرفی های شما یا پیغام دادن های خود شخصیت ها پیدا کردم. پس حواستون باشه و این قدرت و دست کم نگیرید. اگه دوست دارید روند تولید ما سریع تر بشه، بهمون قصه هایی که فکر می کنید جاشون تو راوی خالیه رو معرفی کنید.
بخش اول و دوم قصه رو شنیدید دیگه؟! اگه نشنیدید برید بشنوید، به خودتون بد می کنید. یه چیزایی گفتیم که لازمه ی درک بهتر ادامه ی قصه و لذت بردن ازشه. پس لازمه که اپیزودهای این سریال رو به ترتیب و از اول بشنوید. این قصه به صورت سریالی هر ده روز منتشر می شه.
توی اپیزود دوم، تا اینجا شنیدید که یکی از تأمین کننده های مغازه ای که الهام توش شریک شده بود، سرشون کلاه گذاشت و ادکلن های تقلبی بهشون داد… بریم بشنویم که بعد این جریان چه اتفاقی برای الهام افتاد…
شروع داستان
خداحافظی با عطرهای پرحکایت
تقریبا ۶ سال از جدا شدنش و کار کردن توی مغازه ادکلن فروشی گذشته بود. یه روز صاحب مغازه اومد به الهام گفتش که من میخوام برم سفر و نیستم که مغازه رو بگردونم و میخوام بتونم اینجا رو به یکی بسپارم که خیالم ازش جمع باشه، تو ۶ ساله داری اینجا کار میکنی و بهت اطمینان دارم، دوست داری با هم شریک بشیم؟ سرمایه از من، کار از تو.
با شنیدن این خبر الهام تو همه ی وجودش عروسی شد. الهام قبول کرد و قرار شد با هم شراکت کنن و صاحب مغازه یه سری از چیزهایی که باید به الهام میسپرد رو سپرد و رفت سفر.
تقریبا یک ماه گذشت و همه چی به روال عادیش داشت سپری میشد. یکی از کسایی که همیشه براشون بار میآورد، اومد پیششون و بعد از صحبتهای طولانی به الهام گفت یه بار ادکلن مارک دارم قیمتش خیلی خوبه، اینا رو مهماندارای هواپیماها از فری شاپهای کشورهای خارجی گرفتن آوردن. تنها ایرادش اینه که باید پولشو یه جا بدی. من چون با شما بیشتر کار میکنم گفتم اول بیام به شما بگم، اگه نمیخواید برم به بقیه فروشگاه ها بگم.
الهام که فکر کرد یه موقعیت خیلی خاص گیرش اومده و اگه زرنگ باشه میتونه با این حرکت یه سود خوبی به خودش و شریکش برسونه، سریع هماهنگی ها رو با شریکش کرد و چون قبلا هم با اون آدم کار کرده بودن، بعد از یه سری صحبت های اولیه قبول کردن و قرار شد یه چک ۷ میلیونی بابت خرید اون بارها به اون آقا بدن.
اون آقا یه پارت از ادکلنا رو به عنوان نمونه آورد بهشون داد و چک روز گرفت و رفت و قرار شد باقیشو هم تا فرداش براشون بیاره.
الهام و بقیه فروشندهها ادکلنا رو باز کردن فهمیدن ادکلنها تقلبیه. چک رفته بود بانک نقد شده بود و دیگه هیچ خبری از اون آقا و باقی ادکلنا نشد.
به شریکش که صاحبکار قدیمیش بود، خبر داد که چه اتفاقی افتاده و اون آقا هم از سفر برگشت و با هم رفتن شکایت کردن، اما به هیچ نتیجهای نرسیدن. شریکش که دیگه دل و دماغ کار کردن نداشت با وجود ضرری هم که کرده بود، کارمنداشو اخراج کرد و مغازه رو اجاره داد و الهام هم بیکار شد.
اما صاحبکارش به خاطر خوش خدمتی که تا اون موقع الهام کرده بود، اون رو به یکی از اقوامش توی “پاتن جامه” معرفی کرد.
فروشنده ی بافتنی یا آشپز؟
همون روز اول که رفتش برای مصاحبه، به عنوان مدیر بازرگانی قسمت “بافت” استخدام شد. یه دفتر بزرگ تو یکی از ساختمونهای اصلی شرکت بهش دادن. قشنگ توی کار پیدا کردن خوش شانس بود. ولی این بار یه بدشانسی آورد. این کار اصلاً اون چیزی نبود که الهام توش مهارتی داشته باشه و اگه بخوام خیلی خلاصه تجربه ی یک سال کارش رو توی اون مجموعه بیان کنم، بهتره از قول خودش بگم:
“گند زد”! تقریبا هیچ کاری رو اونجا درست انجام نداد. فاکتورا رو اشتباه میزد، جنسها رو برای شهرها و آدمای اشتباه میفرستاد، قیمت محصولات رو اشتباه میزد و کلاً یه حال داغونی داشت اونجا.
یک سال اونجا کار کرد و تو این یک سال تنها کار مفیدی که تو اون مجموعه به قول خودش انجام داد، آشپزی کردن تو شرکتشون بود. کاری که اصلا بخاطرش استخدام نشده بود ولی مدام انجامش میداد و غذاهای عجیب و خوشمزه برای همکاراش درست میکرد. یه جورایی این کارو میکرد تا دلشونو به دست بیاره و اشتباهاتشو ببخشن و تاییدش کنن. اما از یه جایی به بعد خودش دیگه نتونست توی اون کار دووم بیاره. حقوقش خیلی بالاتر از فروشندگی بود ولی حالش تو اون کار اصلا خوب نبود. و در نهایت از سامان خواست براش یه کار دیگه پیدا کنه.
سامان به الهام گفت دیوونه.. کار به اون خوبی، دفتر به اون قشنگی، اونجا خیلی خفنه، چرا نمیخوای کار کنی؟ الهامم گفت بابا اینجا دو نفر فقط باید بیان گندکاریهای منو درست کنن!
کارمندی بی کارمندی
خلاصه سامان گشت و از طریق دوستاش تونست تو یه شرکت دیگه برای الهام کار پیدا کنه . جایی که کار پیدا کرده بود یه شرکت واردات و صادرات نفتی بود. روز اول الهام رفت مصاحبه و بدون چک کردن شرایطش و با پارتی بازی اونجا استخدام شد و قرار شده از روز بعد بره اونجا کار کنه. روز دوم وقتی رفت توی اون شرکت ازش استقبال کردن و خوش آمد گفتن و بعد از صبحونه، منشی شرکت اومد براش توضیح بده که چیکار باید بکنه. همینجوری که منشی شروع کرد به توضیح دادن و یه مقدار جلو رفت الهام غش کرد و خورد زمین و از هوش رفت.
صدای الهام: اون روز از در شرکته رفتم تو و واقعا تصمیم گرفتم یه کار روتین داشته باشم.. یه کار جدی تر داشته باشم.. به مغزم بیشتر فشار بیارم.. منظم تر باشم.. و شبیه یه آدم حسابی برم اداره و بیام.. شرکته هم خیلی شیک و پیک و تر وتمیز بود و خیلی هم احترام بهم گذاشتن و من از ساعت ده رفتم تو و گفتم آهان.. تو اینو می خوای، یه جا بگیری بشینی و … و اون خانومی که من قرار بود جاش بیام( از قضا مثل اینکه خیلی هم خوشحال بود یکی می خواست جاش بیاد، زودتر بره راحت شه) خیلی تعریف می کرد که کار اینجا خیلی راحته، همه ی پرسنل خیلی شیکن.. (راست هم می گفت یادمه که اون موقع اتاق ها شیشه ای بود و اتاق بازی داشت و خیلی شرکت خفنی بود) و واقعا کارش راحته و تو فقط کافیه حواستو جمع کنی. با خودم گفتم که بله واقعا کافیه حواسم رو جمع کنم! و بعد شروع کرد این فایل ها رو دراوردن.. اینا فایل ایناست مربوط به این اتاقه.. بعد اون موقع یادمه کامپیوتر اومده بود.. کامپیوتر و باز کرد و گفت لیست اینا اینجاست.. وقتی اینا این کار و می کنن می زنی تو این لیست.. بعد کشو رو باز کرد چند تا دفترچه دراورد و گفتش که مثلا یه سری پیک ها میان که فلان چیز و میارن.. ما باید سریع اینو بذاریم توی دفتر فلان چیز که برسه به… . همینا رو که داشت می گفت صداش شبیه وهم شد.. پیچید.. بم شد.. بالا و پایین شد.. و من دیگه هیچی نفهمیدم.. ولی قبل از اینکه صداش اونجوری بشه یادمه که رفتم مدرسه قشنگ.. حالی به من دست داد که همیشه با نگاه کردن به تخته بهم دست می داد.. یعنی یه چیزی که دارم خیلی سعی می کنم بفهممش و انقدر نمی تونم که انگار دارم عمل فیزیکی انجام می دم.. یخ می کنم.. فشارم میفته.. و غش می کنم. دیگه اومدن بالا سرم و آب قند و اینا… یه ملغمه ای از خجالت و اینا و دیگه همونجا بهشون گفتم که من واقعا به درد این کارنمی خورم.. یعنی همین الانم لیست اولیه شو دیدم، مغزم انقدر قاطی کرد که غش کردم.. اونا هم خیلی مهربون و اینا.. و از در اومدم بیرون و زنگ زدم به سامان و گفتم که سامان ببین میشه دیگه سعی نکنی که از این کارا به من بدی؟ چون من واقعا از پسش بر نمیام. گفت می دونم منم همین طورم! می خواستم ببینم می تونی سعی تو بکنی یا نه!
این سری حتی دیگه فرصت هم نداد و همون روز از اون کار استعفا داد و اومد بیرون. دوباره چند وقت بعد سامان اونو به یه دوست دیگه اش معرفی کرد که تو یه بوتیک اختصاصی تو یکی از پاساژهای معروف تهران کار کنه.
محبوب بوتیک های تهران
اونجا یه بوتیک اختصاصی بود که فقط لباسهای برند، از مارکهای مطرح اروپایی رو به آدمای خاص میفروختن. الهام اونجا استخدام شد و همون اتفاقی که تو عطر فروشی براش افتاد اینجا هم تکرار شد.
روال کاریشون اینجوری بود که با وقت قبلی مشتری میومد. می نشست با رئیس اونها گپ میزدن و پذیرایی میشدن و در نهایت پروسه ی فروش آغاز میشد. مشتریاشون اغلب بازیگرای معروف، سیاستمدارا، بازیکنای فوتبال و سرمایهدارا از کل ایران بودن.
پروسه ی فروش هم همینجوری بود که الهام بر اساس سلیقه و درخواست مشتری، لباسهایی رو که مناسبشون بود بهشون معرفی میکرد و بعد از چند تا انتخاب با لباس ها می رفتن تو اتاق پرو. اتاق پرو که چه عرض کنم بیشتر شبیه قصر پرو بود . یه اتاق ۵۰ متری بود که یک نفر آقا یا خانم به مشتریا توی لباس پوشیدن کمک میکردن.
توی همون بوتیک خیاط هم داشتن که لباسها رو بر اساس بدن اون افراد شخصی دوزی میکردن .
تو کمتر از یک ماه به دوران اوج خودش رسید. یه جوری لباس میفروخت که رئیسش میرفت “دفیله” یا فشن شوهای معروف اروپایی و هر لباس جدید وعجیبی که میدید رو میخرید و میآورد و الهام میفروخت. (به سکوهای تی شکل که مدلها روی اون کت واک میرن و مد روز روبه نمایش میزارن دفیله میگن)
اسپانسر
اسپانسر این اپیزود“کاپو“عه. تا حالا راجع به سوسیس های به سبک آلمانی یا بیکن های ایرلندی شنیدید؟ سولیکو کاله مشهوره به نوآوری و وارد کردن مزه های جدید تو زندگی خانواده های ایرانی. کاپو هم به عنوان عضوی از این خانواده بزرگ، فلسفه اش همینه و می خواد غذاهای جدید و بهترین طعم ها از سراسر دنیا رو بیاره سر سفره ی خونواده های ایرانی. سوسیس های انجوی کاپو، چوریزوی کاپو و بیکن ایرلندی کاپو، چند تا از اون غذاهایی هستن که نزدیک ترین طعم رو به نسخه ی اصلیشون دارن و شما می تونید بدون سفر به آلمان، ایرلند، اسپانیا و پرتغال، از مزه ی فراورده های گوشتیشون با بهترین کیفیت لذت ببرید. اگه دوست دارید مزه ی بیکن ایرلندی و سوسیس آلمانی واقعی رو تجربه کنید، کاپو رو به خاطر بسپارید.
ادامه ی داستان
به گفته ی الهام بعضی از اون لباسها واقعاً لباسهایی بودن که آدما تو سیرک میتونستن بپوشن. یه سری لباس بود: پر اردک، کله ی گوزن، شاخ بز و این چیزا روش بود. رییسش این لباس هارو با تکیه بر توانایی فروختن الهام می گرفت و سودهای زیادی هم میکردن. حتی یه چند وقت تو پاساژشون راه افتاده بود که: فهمیدید الهام سهیلی لباس سیرک به فلان بازیگر فروخته؟
جدا از این فروشهای عجیب غریب، الهام اون جا یه ارتباط دوستانه ی صمیمی هم با مشتریاش برقرار میکرد. مثلاً میدونست اگه آقای فلانی بیاد، از فلان خواننده خوشش میاد و وقتی قرار بود اون آقا بیاد، فول آلبوم اون خواننده رو پخش میکرد. یا میدونست فلان خانم که میاد، بوی عود و طعم کیک هویج رو خیلی دوست داره، براش اون چیزا رو فراهم میکرد. با همین سیستم با اکثر مشتریاش دوست شده بود. مشتریا هم براش کارای عجیب غریب میکردن . مثلاً یکیشون یه روز صبح بهش زنگ زد و گفت امروز ناهار نگیر ، من برات میفرستم. الهام گفت شما که تهران نیستید، شمالید! اونم گفت کاریت نباشه من برات میفرستم. اون روز ساعت ۲ ظهر دید یه پیک اومده از آمل و یه ماهی سفید شکم پر با همه ی مخلفات براشون آورده بود.
اونقدر به سلیقه ی الهام اعتقاد داشتن که باهاش تماس میگرفتن و میگفتن ما فردا شب عروسی دعوتیم، یه لباس واسه ما بفرست.
اونقدر موجودیشون زود تموم می شد، که اگه یک هفته لباس جدید نمیخریدن، الهام لباسهای خودشونم میفروخت به مشتریا.
صدای الهام: یه روز بعداز ظهر یه پسر جوانی داشتیم که.. درواقع یه آقایی بود.. من خیلی به آدما احترام می ذاشتم.. چون فروشنده بودم، مشتری جنسیتش و سنش و قیافه اش واقعا برام فرق نداشت.. انگار مثلا ربات می شدم. و همینجوری که داشت خرید می کرد، یه اشاره کرد گفتش که اون چیه؟ من دیگه تو اون فاز فروشندگی که می رم، دیگه روایت می کنم.. این اینجوریه، اونجوریه.. خدا منو ببخشه کمم دروغ نمی گم. به یک کاپشنی اشاره کرد و من فکر کردم که این کاپشن و رییسم تازه آورده و اونو گذاشته اونجا که مثلا یا بفروشیم یا نمی دونم چیه.. کاپشن و برداشتم و در حالی که داشتم نگاش می کردم.. خب برندشو دیدم ورساچه.. گفتم که این سیگنیچر ورساچه ست و همین یه دونه اومده.. سایزم ازش نداریم فکر نکنم بهتون بخوره… این “فکر نکنم بهتون بخوره” یه تکنیکی بود که من فهمیده بودم جواب می ده. چون فروشنده ها همیشه فکر می کنن که می خوره. پوشیدش و همینطور که داشت می پوشید گفت یه بویی می ده. گفتم قربان برای اینکه شما چرم اصل کم دیدین.. برای اینکه بوی عرق رییسم بود! پوشید و گفت خیلی خوشگله ولی عین کهنه می مونه. گفتم که خدمتتون سیگنیچره.. اینا رو مدل آنتیک درست کردن! اصلا یه چرت و پرتایی! و بعد خریدش.. یادمه که دست کرد تو جیبش یه کاغذی پیدا کرد.. که فکر کنم از بخت خوب ما یه قبض فرنگی طور بود روش سه تا شماره ی کمرنگ نوشته شده بود. من خیلی تعجب کردم که معمولا تو جیب لباسا یه همچین چیزی نیست. و اصلا دیگه عاشق این شد و من یادمه ۴ میلیون و خورده ای خرید… حقوق من با پورسانتم اون موقع می شد ۸۰۰ هزار تومن که من جزو آدمای خیلی مرفه حساب می شدم. یادمه که اون سالایی بود که من هی می رفتم سفر و اینا و اگه اشتباه نکنم دلار ۴۰۰ و خورده ای بود اون موقع. یعنی می شه هزار دلار.. طبیعیه دیگه برای یه کاپشن چرم ورساچه. و بعد عصر شد و دخل و جمع کردیم و رییسم اومد بالا گفتش که خانم سهیلی این کاپشن منو ندیدی؟ گفتم کجا بود؟ گفت فلان و بعد گفتم فروختمش! خاطره ی این کاپشن دست دوم رییسم که فروختمش اون موقع تمام بوتیک دارای تهران و گرفت و اصلا یه جریان خنده دار، شرم آور، و نقطه قوت من شده بود، در این حد که دهن به دهن می گشت واینجوری شده بود که تمام صاحبان مشاغلی که دنبال فروشنده می گشتن بیان و بگن این همون دختره ست که اون کاپشن چرم دست دوم رو فروخت ۴۸۰۰! اون موقع خیلی مد بود آدما خیلی بیشتر می رفتن دبی سرمایه گذاری می کردن و شرکت باز می کردن..من خیلی از دبی چیز داشتم… از یه عالمه هتل توی کیش و بوتیک دارای تهرانم که هیچی دیگه .. و من اصلا فکر نمی کردم به این آپشن کاری و اینکه اونجا خونه ام بود، دوسش داشتم و اصلا برام یه کار بهتر، یه شغل بهتر، یه پول بهتر، یه مکان بهتر معنی نداشت.. یعنی انقدر اونجا به اون موفقیته چسبیده بودم اصلا فکر نمی کردم این آدمه داره یکی از ۶ تا فرنچایز یه شرکت غول آسا تو دبی رو می خواد بسپره به من.
الهام به واسطه ی مهارت فروشش، یه عالمه پیشنهاد کار از مدیرای شرکتها و کمپانیهای بزرگ که اومده بودن پیششون خرید و مهارتشو دیده بودن داشت.
به خاطر فروشهای عجیب غریبش، درآمدش هم به طرز عجیبی بالا رفت و تصمیم گرفت یه خونه باغ با معماری زمان پهلوی توی خیابان پاسداران کرایه کنه و توشو به سبک همون دوران بازسازی و زندگی کنه.
سرگردان کوچه ها
شرایط کاریش کاملا خوب داشت پیش می رفت و درآمدش هم عجیب غریب خوب بود. ولی یه چیزی تو زندگیش درست کار نمی کرد. بعضی موقع ها یه کارایی می کرد که از خودش اعصابش خورد می شد. می خواست بره مهمونی نمیتونست آدرس پیدا کنه. معمولاً نفر آخری بود که به مهمونی میرسید و بقیه کم کم داشتن جمع میکردن برگردن.
شما فرض کنید بهش گفته بودن ساعت ۹ اینجا باش. ساعت ۶ راه میافتاد، ساعت ۱۱ شب میرسید. تو کل مسیر کله اش از پنجره بیرون بود و میگفت آقا چه جوری برم فلان جا؟ آدرس و که میگرفت، تشکر میکرد، ماشینو میذاشت تو دنده، گاز میداد و فراموش میکرد کجا باید بره.
از اون طرف مدام جایی که ماشینشو پارک کرده رو هم گم می کرد. دم خونه اش ماشینشو پارک میکرد، صبح که میرفت ماشینشو برداره یادش نبود کجا گذاشته، چه برسه به اینکه میخواست بره یه جای غریب . همه بهش میگفتن بابا تو که میدونی یادت می ره، یه دفترچه بردار جایی که پارک کردی رو با مشخصاتش بنویس. الهام هم بهشون میگفت خیال میکنید دوست ندارم این کارو بکنم؟ اونقدر همیشه دیر میرسم و عجله دارم، یادم میره دفترچه برداشتم برای این کار. معمولاً هم بعد مهمونیها، تو کوچه پس کوچههای اطراف با دوستاش میگشتن تا ماشینشو پیدا کنن.
از یه جایی به بعد یاد گرفته بود از میدون آزادی خودشو به جاهای مختلف شهر برسونه. مثلاً اگه صادقیه بود میخواست بره یوسف آباد، از صادقیه می رفت میدون آزادی، از میدون آزادی میرفت یوسف آباد .
یا یه بار دیگه شده بود کل آدرس رو درست رفته بود ولی بجای پلاک ۲ واحد ۸، رفته بود پلاک ۸ واحد ۲.
و از شانسش هر دو جا هم مهمونی بود و اونم چون با تیپ پارتی بود راهش داده بودن. ولی بعد نیم ساعت صاحب مجلس اومده بود ازش پرسیده بود عزیزم شمارو کی دعوت کرده و ته صحبت فهمید پلاک و واحد رو اشتباه اومده!
سر این موضوع ها و مسخره شدناش به خاطر حواس پرتیش خیلی اذیت میشد و اوضاعش بیریخت بود.
یه بار که تو جمع دوستاش داشت بابت دیر رسیدن و گم کردن ماشینش مسخره میشد، بغضش ترکید و رفت توی اتاق خواب و شروع کرد زارزار گریه کردن. حواس پرتی که تو بچگی داشت اینجا دامنشو گرفته بود. یاد حرفهای مامانش افتاد که بهش میگفت: تو باید یاد بگیری حواستو جمع کنی؛ تا کی میخوای همه اش بقیه حواسشون به تو باشه؟ اگه وسایلتو جا میذاری یا گمشون میکنی، تقصیر خودته. حواستو جمع کن. الهام باور داشت که مقصر همه ی این اتفاقا خودشه، و این باور داشت ذره ذره اعتماد به نفسشو تخریب میکرد.
بعد چند دقیقه یکی از دوستاش اومد تو اتاق و شروع کرد دلداریش دادن و گفت الهام یه کاری بگم میکنی؟ الهامم که درمونده شده بود گفت چی؟ دوستش بهش یه شماره تماس داد و گفتش این یه روانشناس خانومه. برو پیش این خانوم این داستان گم شدن و اینکه میگی حواس پرتی رو براش تعریف کن، ببین اون چی می گه.. شاید تونست کمکت کنه مشکلتو حل کنی.
انگار که یکی زیر آتیش الهام دمیده بود، گر گرفت و گفت من اصلاً دکترای زنو قبول ندارم، مگه دکتر روانشناس زن میشه؟ من همینجوریش تو زندگی عادی با زنا کنار نمیام، تو می گی پاشم برم پیش یه روانشناس زن؟
دوستش کلی آرومش کرد و بالاخره بعد از یک ساعت صحبت، تونست الهام رو راضی کنه که بره پیش اون روانشناس. الهام گفت حالا گیریم که من رفتم پیشش، برم بهش چی بگم؟ دوستشم گفت برو بگو زیاد گم میشم، یه دارویی بهم بده گم نشم. این درخواست اونقدر از نظر جفتشون مسخره بود که با هم زدن زیر خنده.
چند روز بعد دوست الهام ازش پیگیری کرد که هماهنگ کردی بری؟ الهام گفت نه بابا حوصله شو ندارم. دوستش گفت میدونستم زنگ نمیزنی، من زنگ زدم دو جلسه برات رزرو کردم.. مهمون منی. فقط زنگ بزن باهاش هماهنگ کن برو پیشش. اگه نرفتی هم من میدونم و تو.
خلاصه الهام تو کار انجام شده قرار گرفت و با اکراه با اون خانم روانشناس تماس گرفت که آدرس بگیره و بره پیشش.
تلفن سه تا زنگ خورد و یه خانمی تلفن رو جواب داد. الهام از خداش بود که صدای پشت تلفن همون خانم روانشناس باشه و باهاش بزنه به دعوا و این دو تا جلسه رو بپیچونه.
الهام گفت دوستم گفته از شما آدرس بگیرم بیام پیشتون. صدای پشت تلفن که همون خانم دکتر بود، با آرامش گفت شما همونی هستی که میخوای بیای بگی گم می شی؟ الهام با عصبانیت گفت بله خودمم. خانم دکتر گفت باشه بهت آدرس می دم. اول بگو تو از کجا میخوای بیای؟
الهام گفت من پاسدارانم. خانم دکتر گفت ببین پاسداران رو میای سمت میدون نوبنیاد.. اون میدون بزرگ سبزه.. یه خیابون تو اون میدون هست که سرش قنادی و بوی خوب میاد اونجا.. اون خیابونه رو که دیدی بیا تو.. همینجوری بیا جلو تا برسی به یه چهارراه.. اون چهارراه یه چراغ راهنمایی داره که شیشه ی لامپ سبزش شکسته و ترک داره.. رسیدی به اون چهارراه بپیچ سمت راست.. همون سمتی که یه دکه ی روزنامه فروشی هست.
اون خیابونو بیا جلو، سر کوچه ی ما یه چلو کبابیه که تابلوی سبز دست نویس بزرگ داره. وقتی میپیچی تو کوچه، ۳تا درخت هست کنار هم انگار سه قلو ان، کنارشم یه جوب بزرگه.
تو اون سه تا درخت رو دیدی پارک کن. پیاده که شدی چند قدم از درخت ها میای جلوتر، همون سمتی که درختا هستن یه در بزرگ سبز هست که روش نوارهای سفید داره. اونجا که رسیدی زنگ آخر رو بزن، من درتو باز می کنم.
الهام قشنگ این آدرس تو ذهنش نشست، حتی لازم نبود یادداشتش کنه . هیشکی تا حالا از روی بو، رنگ و درختا بهش آدرس نداده بود. همیشه میگفتن دست چپ، دست راست، ۲۰۰ متر جلوتر، کوچه ی فلانی و با شنیدن این ها همیشه قاطی می کرد.
از خونه اش راه افتاد و نیم ساعت زودتر از زمانی که فکر میکرد رسید. فقط چون گم نشده بود. تو ماشینش نشست و شروع کرد با خودش زمزمه کردن که میخواد چی به دکتر بگه. حواسش بود که همون اول، گربه رو دم حجله بکشه و کاری کنه که دکتر نخواد خیلی تو زندگیش فضولی کنه. با خودش میگفت یه آدرس درست به من داده، دلیل نمی شه که من همه ی زندگیمو بهش بگم و اونم بخواد نظر بده.
بالاخره زمانش رسید و الهام رفت داخل اون خونهای که در سبز بزرگ داشت با نوارهای سفید. با دکتر سلام علیک کرد و اون تا میخواست شروع کنه، الهام گفت خانم دکتر اولش گفته باشم من در مورد مامان بابام هیچ صحبتی ندارم. اصلاً حوصله ندارم شما حرفی از مامان بابام بزنید. من فقط اومدم بگم گم می شم کمکم کنید گم نشم.. همین.
خانم دکتر گفت من اصلاً نمیخوام راجع به مامان بابات صحبت کنم. میخوام راجع به تو صحبت کنم. الهام که حس میکرد الکی گارد جنگ گرفته، وقتی دید خبری نیست گاردشو باز کرد و شروع کرد به گوش کردن.
خانم دکتر شروع کرد راجع به شرایط مختلف زندگیش ازش سوال پرسیدن و الهام هم به سختی و با اکراه جوابشو می داد.
یه جایی از صحبتشون اون دکتر گفت ببین الهام.. یه عالمه آدم هست که عین توئن. فقط تو چون ندیدیشون فکر می کنی تنهایی.
الهام تو هیچ تقصیری تو اتفاق هایی که برات افتادن نداشتی. تو یه آدم خیلی باهوش و با استعدادی، فقط شرایط بر اساس مدل بودن تو نبوده و اذیتت کرده. الهام تو یه ماهی ای که باید تو آب شنا کنی، ولی تا الان همه از تو خواستن از کوه بالا بری. و تا این سن از کوه بالا رفتی. تو این جلسات من می خوام کمکت کنم که تو شرایط خودتو درک کنی و برگردی تو آب و شنا کنی. باور کن تو هیچ تقصیری نداشتی.
بعد یه ساعت جلسه شون تموم شد و الهام یه چیزایی فهمید ولی گنگ بود. جلسه ی بعد اون خانم مشاور باهاش در مورد حواس پرتی حرف زد و همینجوری جلسات مختلف راجع به چیزای مختلف می گفتن و کل فعالیت اون مشاور حول محور بازسازی عزت نفس الهام بود و تلاششو می کرد کمکش کنه خودش رو نکوبه و باور کنه که خنگ و مریض نیست. بعد چندین جلسه، مشاورش بهش گفت که اون ADHD داره و بسته به شرایط اون، لازمه تحت درمان روانپزشک هم قرار بگیره.
خب حالا دو تا کار مهم داریم.. یکی توضیح ADHD، یکی هم توضیح اتفاقات عجیب و غریبی که برای الهام میافتاد.
دوباره به دانشگاه راوی خوش اومدین.
ADHD چیست؟
صد درصد شنیدید که یه سری از اطرافیانتون گفتن ما ADHD داریم یا بالاخره به یه نحوی در مورد این کلمه شنیدید.
تقریبا بین ۷ تا ۹ درصد مردم جهان دچار ADHD هستن و این عدد نشون از بزرگ بودن این قشر از مردم می ده.
حالا ببینیم ADHD چی هست؟
ADHD مخفف Attention Deficit Hyperactivity Disorder هست که معنی تحت اللفضیش میشه نقص توجه – بیش فعالی.
حالا چرا به وجود میاد؟ ADHD یه اختلال عصبی رشدیه که روی رشد، تحول و عملکرد سیستم عصبی بدن تاثیر میذاره. هم تو کودکان هست و هم بزرگسالان.
یه سری از این علائم توی بزرگسالی و کودکی متفاوته. اما به طور کلی شخص بیش از اندازه فعاله، تکانش گره (صبر نمیکنه وعجله داره. هم تو کلام، هم تو انجام کارها. و معمولا کلمه ها و جمله هاشو تموم نمی کنه) بی نظمه، وسایلشو مدام گم می کنه، هیجاناتش رو نمی تونه مدیریت کنه و یه سری چیزای دیگه.
این علائمی که گفتم رو تقریبا تو زندگی الهام دیدیم.
به طور کلیADHD به ۳دسته تقسیم می شه:
دسته اول توجه و تمرکزشون ناقصه.مگس رد میشه حواسشون پرت می شه، یادشون می ره با کسی قرار داشتن، یادشون می ره وسایلشون کجاست، نمی تونه برنامه ریزی کنه و اونو انجام بده.
دسته دوم، بیش فعال و تکانشی هست. آروم نمی شینن. اصلا انگار باسنشون زمین بند نمی شه. یه بند حرف می زنن. وسط حرف بقیه می پرن. یهو فعالیت های عجیب غریب می کنن. دیوار راستو می گیرن می رن بالا.
نوع سوم ترکیب هر دوی اینهاست. هم کم توجه هستن، هم بیش فعال.
حالا چجوری علائمش مشخص می شه و چه جوری می تونیم تشخیص بدیم که کدوم نوع هست؟ به هیچ عنوان من و شما نمیتونیم این مورد رو تشخیص بدیم و شخص باید حتماً تحت نظر روانشناس و روانپزشک متخصص آزمون بده و زندگیش مورد بررسی قرار بگیره تا بتونن تشخیص ADHD بدن. یعنی ممکنه یه نفر همه ی علائم بالا رو داشته باشه ولی وقتی می ره پیش روانشناس و تحت آزمون و تشخیص قرار میگیره، اون شخص رو ADHD تشخیص ندن. پس به هیچ عنوان به خودتون یا دیگران برچسب ADHD نزنید. اگه فکر میکنید علائم بالا رو دارید و این علائم زندگیتون رو مختل کرده، حتماً به روانشناس مراجعه کنید تا به کمک اونها هم تشخیص درست بگیرید هم بتونید توی پروسه ی درمانش قرار بگیرید.
نکته ی خیلی مثبتی که می تونم بهتون بگم، اینه که ADHD درمان داره. درمانش ترکیبی از رفتار درمانی، شناخت درمانی و دارودرمانیه و اصلاً لازم نیست کسی بابت این موضوع ناراحت باشه و نگران چیزی بشه .
توی “راوی شو” که پادکست دیگه ی من هست، دوتا اپیزود در مورد رفتار درمانی، شناخت درمانی و دارودرمانی ای که بهش اشاره کردم صحبت کردیم. بجز اینها، در مورد همه ی روش های درمان خیلی ساده گفتیم و با گوش دادنش می تونید در موردش اطلاعات بگیرید. علاوه بر این موضوعات، در مورد انتخاب روانشناس و موضوعات پیرامونش هم صحبت کردیم که به نظرم شنیدنش برای همه ی آدما لازمه. پس همین الان گوشیاتونو بگیرید دستتون و توی پادگیراتون پادکست راوی شو رو پیدا کنید و دوتا اپیزود شماره ۱۲و ۱۳ رو توی برنامه ی شنیدنتون بذارید.
یه چیزی که می خوام به این صحبت ها اضافه کنم اینه که خیلی از آدم ها ADHD ندارن. متاسفانه انگار مد شده همه بگن ما ADHD هستیم و اکثر این آدما یه سری الگوهای رفتاری اشتباه دارن که بخاطر مدل زندگی اشتباهشون کسب کردن.
مثلا یه اتفاقی که سوشال مدیا و رسانههای اجتماعی توی زندگیهای ما رقم زدن اینه که همه ی ما ناخواسته کم توجه شدیم. چون سوشال مدیا دوپامینی رو به مغز ما می ده که بقیه ی کارها نمی دن. ما مدام با دیدن ویدیوهای یک دقیقه ای یه چیزی یاد می گیریم یا سرگرم می شیم، و کم کم ذهنمون یاد گرفته بیشتر از یک دقیقه متمرکز نباشه.
عادت کردیم به اسکرول کردن، عادت کردیم همه چیز رو دور تند ببینیم و بشنویم، عادت کردیم، بیشترین زمانی که میتونیم متمرکز به یه کاری بپردازیم کوتاه باشه و سریعاً باید موضوع رو عوض کنیم و بریم سراغ یه چیز دیگه. به خاطر همینه که وقتی داریم از محتواهای توی اینستاگرام استفاده میکنیم، متوجه نمیشیم چقدر زمان میگذره. چون کاملاً تمرکزمون رو گرفته. و این مدل شبکههای اجتماعی که مدام ما رو با چیزهای مختلف در ارتباط میذارن، آفت توجه توی زندگی این روزهای ما هستن.
معلومه با این ذهنی که به زمان تمرکز کم عادتش دادیم، نمیتونیم کتاب بخونیم و به کارهای با دوپامین کم بپردازیم و یه جورایی کند زیستی کنیم. در حالت عادی دیگه نمی تونیم به کارهایی بپردازیم که تو طولانی مدت نتیجه بخش هستن.
صبرمون کم شده. بعد از طرف دیگه ما یاد گرفتیم که اگه یک محتوایی طولانیه، صاحب اون اثر داره کشش می ده. یا اگه نمیتونه یک اثر یک ساعته رو به صورت خلاصه توی یک دقیقه بگه یعنی حرفی برای گفتن نداره. اما واقعا اینجوری نیست.
مثلاً به آشپزیها نگاه کنید. هممون میدونیم برای پخت غذا باید وقت گذاشت تا به بهترین کیفیت برسیم. ما مدام ویدیوهایی میبینیم که تو نیم ساعت فلان خورشت رو درست کنید. یا تو یک دقیقه یاد بگیرید فلان غذا رو درست کنید. رفیق! مشخصه وقتی طرف داره یه پروسه ی پخت سه چهار ساعته رو تو یک دقیقه یاد میده، همه چیزش رو بهت نمی گه. بهت نمی گه که مهمترین چیزش صبره. شما برای اینکه بتونید بهترین طعم رو از یک غذا بگیرید باید براش زمان بذارید و صبر کنید. ماها صبرمونو از دست دادیم. و مدل شبکه های اجتماعی روز به روز داره ما رو بدتر می کنه.
یه مثال خیلی واضح، قبلنا خیارشور رو خانوادهها خودشون توی خونه درست میکردن و معمولاً بین ۱ تا ۲ هفته زمان میبرد تا اون خیارشور برسه و پروبیوتیکهای حاصل از عمل تخمیر توی خیارشور به وجود بیان.
اون موقع ها خیارشور رو جدا از طعم و بافت خوبی که به غذا میداد، برای ارزش غذاییش میخوردن. چون خیارشوری که بواسطه ی تخمیر به عمل بیاد، پر از باکتریهای مفیدیه که میتونه توی پروسه جذب و هضم مواد غذایی به ما کمک کنه.
اما الان چی؟ کافیه یه کلمه ی آموزش تولید خیارشورو توی گوگل سرچ کنید. خیارشور یک ساعته، خیارشور دو ساعته، خیارشور یه روزه! آدما دیگه صبرشون بیشتر از یه روز نیست. اما خوب آیا فایده داره؟ نه اون چیزی که قراره این آموزشا بهتون بدن یه خیارشوریه که یه خورده سرکه قاطیش کردن و پختنش. هیچ ارزش غذایی برای بدن نداره، فقط خوشمزه است.
شمایی که دارید این اپیزود رو میشنوید، صد در صد از این تله یه جاهایی عبور کردید. همین که پای این قصه نشستید و صبر میکنید که اپیزودهای بعدی منتشر بشه، یا هوشیار این موضوع هستید یا تو ناخودآگاهتون میدونید که بدون صبر قرار نیست چیز ارزشمندی به دست بیارید. هر چیز ارزشمندی که قرار باشه به دست بیارید خیالتون راحت باشه زمان بره و صبر و حوصله می خواد.
همه اینارو گفتم که بگم خیلی موقع ها ممکنه فکر کنیم ADHD داریم ولی اینجوری نیست. ما فقط تمرین به توجه ۱دقیقه ای کردیم و با هشیار شدن به این موضوع، باید این شرایط رو تغییر بدیم. پس تا نرفتید پیش مشاور و تشخیص نگرفتید، خواهش می کنم به خودتون برچسب نزنید.
میخوام ازتون یه قدردانی کنم. من خیلی خوشحالم که شما رو دارم و همراهمید، میدونید که راوی به واسطه ی جزئیاتی که داره اثرگذاره. این حرف رو هم از خودم نمیگم و بارها از شما فیدبک گرفتم. چون هر کدوم این جزئیات ممکنه برای یه نفر یه گرهای رو باز کنه. قدردانتونم که با دقت و حوصله این محتوایی که با جون و دل براتون آماده کردم رو می شنوید و برامون کامنت می ذارید و بهمون فیدبک می دید. نفستون گرم.
در مورد ADHD خیلی بیشتر تحقیق کرده بودم و می خواستم جزییات بیشتری رو بهتون بگم، اما ترسیدم این اطلاعات رو ناقص بگم و باعث برداشت اشتباه بشم. پس بر می گردم به توصیه ی قبلیم. اگه فکر می کنید یک درصد ADHD دارید، حتما به مشاور مراجعه کنید، تست بدید و روی این قضیه مطمئن بشید و از قبل رو خودتون برچسب نزنید.
خیلی خب دانشگاه راوی تموم شد.
حالا می خوام در مورد چرایی اتفاقاتی که برای الهام می افتاد صحبت کنم.
یادتونه ماتش می برد؟ یادتونه تو دیکته کلمات رو می خورد؟ یادتونه وسایلشو جا میذاشت؟ یادتونه خلاقیت بالایی تو نقاشی و نویسندگی داشت؟
همه ی اینا بخاطر ADHD بوده. هر جایی که الهام خیلی متفاوت با بقیه ی بچه ها بود، بخاطر سیستم عصبی متفاوتش نسبت به بقیه بوده و همیشه تو زندگیش بابت این تفاوتی که خودش توی داشتنش هیچ نقشی نداشته، مقصر بوده و تنبیه شده.
نمیدونم چقدر میتونم حالش رو بهتون انتقال بدم ولی تصور کنید، بابت همه این اتفاقها بارها و بارها عزت نفسش کوبیده شده… درس نخوندنش، مات بردنش، گم شدنش تو خیابونا و هر گیری که مداوم براش اتفاق میافتاده اصلاً ربطی به خودش نداشته. چون هیچ کنترلی روی اون موضوع نداشته. کسایی که ADHD دارن ساختار مغزی و سلولهای عصبی متفاوتی نسبت به بقیه ی آدما دارن و نمی شه ازشون همون انتظاراتی رو داشت که از آدمای عادی داریم.
الهام تو ۱۲ سال مدت مدرسه نفهمید شادی چیه. چقدر خوب روانشناس الهام بهش گفته بود؛ الهام یه ماهی بود که بجای شنا کردن، تا اون موقع داشت ادای از کوه بالا رفتن رو در میآورد. یه ماهی نمی تونه از کوه بالا بره، ولی الهام و مجبورش کرده بودن به قله برسه.
بگذریم برگردیم به قصه… الهام یه ترکیبی از دارو و مشاوره رو برای درمان ADHD پیش گرفت و کم کم این مشکلات فروکش کرد. اوضاع توجهش بهبود پیدا کرد و به کمک یه سری رفتارهای جایگزین یاد گرفت شرایطش رو بهتر کنه. البته که هنوز هم برای این موضوع تحت درمانه.
تقریبا دو سالی که از شروع خوردن دارو برای ADHD گذشته بود، الهام به پیشنهاد روانشناسش پیش یه روانپزشک دیگه رفت و اون روانپزشک هم داروی الهام رو عوض کرد. این عوض کردن دارو تاثیر بهتری روی فراموشی و بقیه ی علائم الهام گذاشت.
یه بار که رفته بود خونه ی دوستش دید قرصایی که می خوره رو میز پذیرایی خونه ی دوستشه. ازش پرسید این قرصا واسه کیه؟ چرا این قرصارو تو خونتون دارید؟
دوستش هم گفت این واسه دخترمه که اُتیسم داره و من نمیدونم چیه دکترش داده.
سری بعد که الهام رفت پیش روانپزشکش داستان رو تعریف کرد و پرسید چرا این قرصو به من دادید؟ این که مربوط به اُتیسمه.
و پزشکش گفت من در مورد تو به شدت به اُتیسم مشکوکم. واسه همین این دارو هارو دادم و بهبود علائمت هم نشون می ده تا حدودی شک ام درست بوده.
اینجوری بود که الهام فهمید علاوه بر ADHD، یه طیف خفیفی هم از اُتیسم رو داره.
خلاصه.. تقریبا همه چیز زندگیش رو نظم و روال افتاده بود. مشاورهشو میرفت، سر کار میرفت، سفرهای خارجیش به راه بود و اوضاع داشت بر وفق مرادش میچرخید. ۶ سال شده بود که اون توی بوتیک لباس فروشی کار می کرد. تو اون ۶ سال تقریباً ۴۰ نفر اومده بودن اونجا کار کرده بودن ولی نتونسته بودن دووم بیارن و رفته بودن. آخرین کسی که اومد یه دختر خانم جوون بود که خیلی علاقه نشون داد و الهامم هر چیزی که بلد بود رو سعی کرد به اون دختر یاد بده.
اون دختر خانم کارو یاد گرفت، با مشتریا دمخور شد، کم کم رشد کرد، با رئیسش دوست شد و کم کم صمیمی شدن و از یه جایی به بعد به رییسش گفت یا الهام اینجا کار میکنه یا من.
و الهام از اونجا اخراج شد. روزی که الهام و اخراج کردن داشت دق میکرد. اونجا شده بود مثل خونه اش. کم نبودن روزایی که تا ساعت ۳ و ۴ صبح اونجا میموند و کارای باقی مونده رو انجام میداد، که روال کاری بوتیک به هم نخوره. احساس تعلق به اونجا داشت و این اخراج شدنش حالشو خیلی بد کرد.
البته که بعد از رفتن الهام، اون دختر خانم مدیر اون بوتیک شد و یه سری تغییرات توی اونجا داد و نتیجه اون تغییرات این بود که تو کمتر از یک ماه، گشت پلیس ریخت اونجا، بوتیک رو پلمپ کردن و اون بوتیک رو از فرمت خصوصی به یک مغازه ی عادی تغییر دادن و تقریباً کارشون کنسل شد.
تا یه دو ماهی حالش خوب نبود. این کار دومین کاری بود که خیلی دوستش داشت و از دستش داده بود. حسابی که با خودش فکر کرد، گفت خوب چرا برای بقیه کار کنم که هر موقع دلشون خواست کاری کنن دیگه نتونم کار داشته باشم؟ واسه خودم کار راه میندازم که هم بتونم از مهارتهام استفاده کنم، هم خیالم راحت باشه تا وقتی زندهام دارمش، و درآمد بیشتری هم داشته باشم.
الهام به چه کاری خیلی علاقه داشت؟ آشپزی. شرایطو بررسی کرد و دید که اون یه خونه باغ خیلی خوشگل داره که آدما عاشق اینن بیان توش بچرخن. آشپزی هم بلده و به واسطه ی کار کردن توی عطرفروشی و بوتیک، با یه عالمه بازیگر و بازیکن فوتبال و هنرمند هم ارتباط داره و میتونه ازشون دعوت کنه بیان اونجا غذا بخورن. و یه جورایی مثل همون بوتیک خصوصی یه رستوران خصوصی داشته باشه.
سلبریتی های عزیز! شما به یک برانچ پارتی دعوتید!
اول از همه بذارید یه مقدار خونه اش رو براتون تصویر کنم. الهام یه خونه باغ ویلایی تو محله ی پاسداران داشت که قدمتش بالای ۵۰ سال بود. از این خونههای خیلی سرسبز بزرگ و عجیب غریب. اصلاً بهش نرسیده بودن و تقریباً همه چیش خراب بود تصور کنید. استخر ۴ متریش کفش گیاههای خودرو رشد کرده بودن و اونقدر کسی اون گیاهها رو هرس نکرده بود و استخر رو بازسازی نکرده بودن، اون گیاهها به سطح زمین رسیده بودن و اگه کسی حواسش به حاشیه ی استخر نبود، ممکن بود خیلی راحت فکر کنه اونجا هم جزو باغچه ست و پاشو بذاره تو استخر و بیفته پایین.. یه استخر گیاه خود رو!
خونه ی الهام طبقه دوم بود و طبقه اول هم کسی ساکن نبود. از پاسیوی طبقه اول یه سری گیاه رشد کرده بودن و از سقف طبقه دوم زده بودن بیرون. یه تراس خیلی بزرگ داشت با پنجرههای قدی بزرگ. از اون ویو میتونستی کل خونه باغ رو ببینی.
با اون شرایط درب و داغونی که خونه داشت، خودشم به زور میتونست تو اون خونه رفت و آمد کنه. پس برای اینکه بتونه رستورانش رو راه بندازه شروع کرد به یه سری بازسازیها. چیزایی که خراب بود رو تعویض میکرد اما چیزایی که رنگ و روشون رفته بود و میتونست با رنگ زدن و نقاشی کردن اونها رو دوباره به جلوه بیاره رو نگه داشت و خودش شروع کرد به نقاشی کردنشون.
یادتونه دیگه.. مهارت نقاشی الهام خیلی خوب بود. با یه سری پترنهای نقاشی مثل قورباغه و صدف و شن و چیزایی که از لب دریا جمع کرده بود، دستشویی اون خونه رو جوری تزیین و نقاشی کرد که همه ی دوستاش میگفتن میز ناهارخوریتو بذار تو دستشویی، خیلی خوشگل شده.
جدا از این تزییناتی که خودش انجام داد، تمام ظرفایی که می خواست غذاها رو توش سرو کنه رو دست ساز خرید.
یه میز ناهارخوری ۲۴ نفره ی تمام چوب گرفت با ۳۰ تا صندلی و تو هال و پذیرایی خونه اش گذاشت. اونجا یه سرسرای بزرگ بود که با یه عالمه قفسهی چوبی تزئینش کرده بود.
حالا که خونه رو تجهیز و آماده کرد، میتونست توش مهمونداری کنه. نشست فکر کرد که چیکار کنه که به مدل بودنش بخوره و اون دوست داشته باشه انجامش بده.
اکثر غذاهایی که الهام خیلی خوب درست میکرد، یه چیزایی بودن که هم توی صبحونه، هم توی ناهار میشد خوردشون ولی خیلی شام طور نبود.
اصلاً هم دوست نداشت اینجوری باشه که مهمونا بیان بشینن، از منوی چیزی سفارش بدن، اون براشون غذاها رو آماده کنه و بیاره و اونا هم بخورن و برن. نه اصلا این تیپی نبود. دوست داشت با مهموناش بتونه معاشرت کنه.
تو سفرهای خارجی که رفته بود، دیده بود مهمونیهایی برگزار می شه که تقریباً از بعد صبحونه شروع می شه و تا قبل از شام ادامه پیدا میکنه. یعنی حدودا از ۱۰ صبح تا ۶ بعد از ظهر… و اسمش “برانچ” بود و غذاهاش هم ترکیبی از صبحونه و ناهار بود که به صورت سلف سرویس روی میز قرار میگرفت و آدمایی که در حال معاشرت بودن از اون وعده های غذایی هم لذت میبردن. برانچ کلمه ایه که از ترکیب “برک فست” و “لانچ” تشکیل شده.. “بی آر” اش از برک فست و “آنچ”ش از لانچ… برانچ.
برانچ به زبون خودمونی صبحونهایه که دیرتر از صبحونه شروع و خورده میشه و تا بعد از ناهار و گاهاً تا عصر و عصرونه طول میکشه. دلیل به وجود آمدن این وعده غذایی هم این هستش که بیشتر افراد روزهای تعطیل.. جمعه های ما و یکشنبه های کشور های دیگه…. میخوان بیشتر بخوابن، ولی حاضرم نیستن از صبحونه بگذرن واسه همین صبحونه رو با ناهار ترکیب میکنن و تو مدت زمان طولانی میخورن.
همه ی این چیزا رو که کنار هم گذاشت و تصمیم گرفت جمعهها برای وعده ی برانچ از مهمونهای مختلف پذیرایی کنه.
یادتونم هست دیگه.. یه عالمه آشنا و دوست داشت. باهاشون تماس گرفت، گفت می خوام تو خونه باغم مهمونی وعده برانچ بگیرم، اگه دوست دارید بیاید رزرو کنید. هفته ی اول چند تا بازیگر و هنرمند ابراز علاقه کردن که بیان هم ببیننش هم هم صحبت بشن باهاش اما رزرواش پر نشد. واسه همین چند تا از دوستاش رو هم دعوت کرد تا کنارشون بتونه اون جوی که دلش میخواد رو بسازه. همون یک بار کافی بود تا کل اکیپی که اون روز اونجا بودن برن و سری بعد بخوان با دوستاشون بیان. حتی اگه خودشونم نمیتونستن بیان، به دوستاشون توصیه میکردن که این وعده رو تو خونه ی الهام از دست ندن.
غذاهایی که می پخت نودل تایلندی، سوشی با پنیر ایرانی، دست پیچهای مدرن ایرانی، چند نوع سالاد، دیپهای پنیر گرم، یه عالمه سبزیجات رنگی و سبز بود. همه ی اینا رو رو اون میز بزرگی که تو سرسرای خونه اش بود می چید و آماده ی پذیرایی می شد. اصلاً مثل صبحونههای سلف سرویسی که ما تو ذهنمون تصور میکنیم، پر از سوسیس و تخم مرغ و کالباسه نبود.
دو نفر را به عنوان دستیار گرفته بود که کمکش توی تمیزکاری و آماده سازی بودن اما همه ی آشپزیها رو خودش انجام میداد.
غذاهایی که روی میز میچید، حس اینو میدادن که یه خانم خونهدار برای مهمونش درست کرده. و اگه غذایی تموم میشد با یه غذای جدید جایگزین می شد. الهام اونجا فقط آشپز نبود بلکه میزبان مهموناش هم بود.
آدمای مختلفی اونجا میومدن، مجسمه ساز، طراح لباس، کارگردان، بازیگر، مغازهدار، طلا فروش. تقریباً اون خونه همه قشر آدمی رو به خودش دید. کم کم این جریان مهمونیها به جایی رسید که از ۳۰ تا مهمون ۲۵ تاش سلبریتیهای اون زمان سینما و تلویزیون بودن. چرا اونجا رو انتخاب میکردن؟ چون انگار یه رستوران خصوصی بود و موقع غذا خوردن قایمکی کسی ازشون عکس و فیلم نمیگرفت، و وسط غذا خوردن کسی نمیرفت بهشون بگه میشه یه عکس باهاتون بگیریم؟
اونجا میتونستن راحت معاشرت کنن، بازی کنن و خودشون باشن و کسی قضاوتشون نکنه برای اون چیزی که هستن.
برانچ جمعه الهام چند تا قانون ساده داشت: ۱- بحث سینمایی ممنوع ۲- بحث سیاسی ممنوع ۳- مشروبات الکلی ممنوع.
هر کسی که این قوانین را رعایت میکرد میتونست اونجا باشه ولی به خاطر ظرفیت کمش انقدر رزرواش پر شده بود که اگه الان اقدام میکردی برای چند ماه بعد میتونستی وقت بگیری.
الهام با همون جمعهها تونسته بود درآمد خیلی خوبی داشته باشه. تقریبا یکسال از شروع این کار گذشته بود. کم کم اونقدر معروف شد که آدمای عادی فهمیدن سلبریتیا میان اونجا غذا میخورن و از صبح دم در اونجا وایمیستادن تا با سلبریتیهایی که میومدن تو عکس بگیرن. اونجا شلوغ و شلوغ تر شد و همسایهها بهش گیر دادن. چند هفته ای با همسایه ها دعوا داشت و می گفتن نباید اونجا کار کنه. چون اون محل رو شلوغ کرده و آسایش اونجا رو بهم زده. یه مدت درگیر بود که در نهایت یه روز پلیس ریخت اونجا و گفت باید اینجا رو تعطیل کنه وگرنه بازداشتش میکنن. و اگه میخواد کار کنه باید بره مجوز بگیره و روال اداری اون جریان رو طی کنه.
روزی که پلیسا ریختن اونجا، الهام خیلی تحقیر شد. تهدید به بازداشت شده بود و دیگه اجازه نداشت کاری که توش خودش بود و خیلی دوسش داشت رو انجام بده.
از آدمایی که اومده بودن دم در و اونجا رو شلوغ کرده بودن بدش میومد، از قانون و پلیسهایی اومده بودن اونجا و نذاشته بودن اون کارش رو بکنه بدش میومد. این سومین کاری بود که داشت از دست می داد. حس می کرد تو این کشور تحت فشار گذاشته شده و دیگه نمیتونه اینجا زندگی کنه.
مجبور شد برنامه ی برانچها رو کنسل کنه و تصمیم گرفت مهاجرت کنه به یه کشور دیگه.
میدونید دیگه.. که چرا انقدر سریع تصمیم یهویی میگرفت، مثه داستان خیس کردن لوبیا و طلاق .
بعد این اتفاق تقریباً همه ی دوستاش فهمیدن که الهام میخواد از ایران بره. یکی از دوستاش که میخواست توی سنگاپور یه کافهای رو راه بندازه بهش پیشنهاد داد و گفتش پاشو بیا اینجا با هم یه کافه بزنیم. الهام بهش گفت سنگاپور که ایرانی نداره. من همه ی این کارا رو میکردم که با آدما معاشرت کنم و در ارتباط باشم. این معاشرته بود که حال منو خوب میکرد. پاشم بیام اونجا چی بگم؟
دوستشم گفت ایرانی نداره آدم که داره. بعدشم اینجا کافه زدن خیلی راحته، پاشو بیا اینجا نهایتاً خوشت نیومد برمیگردی ایران دیگه.
الهام مطمئن نبود بخواد بره سنگاپور و با آدمایی که ازشون شنیده بود نسبت به هیچ چیزی واکنش نمی دن زندگی کنه و کارش رو اونجا بسازه، اما مطمئن بود که نمیخواد ایران بمونه. واسه همین تصمیم گرفت همه ی وسایلش رو بفروشه. هر کدوم از وسایلش یه داستانی داشت. هر کدوم از این وسایل رو با آدمای مختلف با داستانهای مختلف سفارش داده بود و هر کدوم رو که میخواست بفروشه داستاناش تو سرش میومد و دوستاش که اکثرا اون قصه هارو می دونستن، بهش میگفتن اینم میخوای بفروشی؟ حیف نیست؟
حیف بود ولی تقریباً ۲ماه طول کشید تا بتونه همه شونو بفروشه.
دوست صمیمیش بهش گفت الهام حالا که داری می ری دیگه هیچ وقت واسه موندن به ایران برنگرد. تیکه تیکه ی زندگی و خاطرههاتو تو ایران فروختی و اگه برگردی و ببینی این خاطرههای تو پیش آدمای دیگه است، مطمئن باش داغون میشی. برو هرجایی که دوست داری و یه زندگی جدید بساز و دیگه هیچ وقت به ایران حتی فکر هم نکن.
آخ که این جمله چه بلایی سرش آورد! باورهای محدود کننده و مخرب…
سنگاپور شهر آدمای یخ زده در شرجی گرما
تو فرودگاه به دوستاییش که اومده بودن خدافظی گفت ایران دیگه واسه من جای زندگی کردن نیست و دیگه انرژیمو برای کار تو ایران خرج نمی کنم. حالم از این کشور بهم می خوره. بیزارم از اینجا و دیگه به ایران برنمی گردم. با همه ی دوستاش خداحافظی کرد و رفت سنگاپور. اونجا یه کاندو یا آپارتمان رو به صورت اشتراکی با ۹ نفر دیگه کرایه کرد. کاندو معمولا به ساختمونهای خیلی بزرگ و پر واحد می گن.
صدای الهام: ببین تو فکر کن من در شرایط خوب تازه، تو یه خونه ی ۷۰ متری، در یک کاندو تو یه خیابون خوب تو سنگاپور زندگی می کردم.. که بیرونش گچبری داشت و استخر بسیار بزرگ داشت و دو طرفش گل بود و … و تو اون ۹ تا آدم زندگی می کردن که خیلی هم بامزه بود.. شبیه دیوونه خونه بود.. مثلا یکی ساعت کاریش ۲ شب بود، یکی ۷ صبح می رفت چون دکتر بود، یکی رو داشتیم که برای رادیو یه کاری می کرد، دائم یه چیزی تو گوشش بود و یه دستگاهی جلوش بود و یه گوشه زندگی می کرد. شغل های مختلف از کشورهای مختلف.. دو سه نفرشون آسیایی بودن، یه هندی توشون بود، دو تا اروپایی توشون بود.. یادمه که یه یخچال داشت که سه طبقه داشت و این یخچالو وسطشو با یه چیزی مرز کشیده بودن که ۶ تا جا داشته باشه.. و دو نفر هم کشو رو شیر((share کرده بودن .. بعد توی فریزر رو همه ی بسته بندی های کوچولویی که اون تو نیاز داشتن اسم ها رو با برچسب نوشته بودن.. و ما همه مون به واسطه ی شغلمون از دم این استخره و این فضاعه رد می شدیم و می رفتیم وارد اون جهنم بدون نور می شدیم.. نوبتی روی تخت می خوابیدن.. دو نفر تخت رو اجاره کرده بودن که ثابت اونجا بودن… حتی بعضیا تو سفرهای دو روزه ای که مثلا می رفتن مالزی و می برمی گشتن، اون دو روز اونجا رو اجاره می دادن.. یعنی ببین ارزش یه کف دست زمین برای همچین کشوری و نوع زندگی… بیرون که میومدی یه محله هایی بود که پر هندی و پاکستانی بود و اینها کارشون چی بود؟ تو خیلی از رستوران ها و بارها سیت صندلی رو تمیز می کردن… در این حد.. دستشویی تمیز می کردن.. قبل از اینکه تو بری بشینی جلوت سیت دستشویی رو تمیز می کردن. یا شیر آب و دستمال می کشیدن که تو بری.. یا بعد از اینکه تو وارد به یه جایی می شدی، جلوی پات و پشت پاتو تی می کشیدن.. یا رو سرت چتر می گرفتن.. و یه لول پایین تر بود که بعدها که من رفتم تو زندگی هاشون فهمیدم که اینا در گرمای شرجی اونجا چمن می زنن و گل ها رو راست و ریس می کنن و.. چون بسیار تمیزه.. اون تمیزی که آدم ها مغزشون سوت می کشه و ایرانی ها عاشقشن، حاصل کار همه ی اون هندی و پاکستانی تو اون ساعت های گرمه.. و من می دونم که هزاران کشته در سال داره به علت گرما زدگی.. دیده نمی شن انگار تو اون فضای تمیز و خوشگل و فنسی سنگاپور.. اون حجم از مهاجر هندی و پاکستانی که دارن کار می کنن گوشه کنار… و یه بخشی هم یه سری چینی داشت که به غایت پولدارن… یات دارن توی ساختمون های بسیار شیک زندگی می کنن.. سگ های قطبی نگه می دارن.. و همه شون بلااستثنا “مِید” دارن که یک یا چند زن فیلیپینی ان که کاراشونو انجام می دن.. چه کارایی انجام می دن؟ حتی خانومه کیف خریدشو دستش نمی گیره.. یعنی اون دنبالش راه می افته و خریداشو می ریزه اون تو.. بچه دائم دست مِید ه و اصلا فکر می کنی وارد قرون وسطی شدی.. از نظر من سنگاپور برای من وارد شدن به قرون وسطی بود با رنگ و لعاب قشنگ..
الهام تقریبا دو ماه اونجا بود و مدل بودن آدمای اونجا حالشو روز به روز بدتر میکرد. هر روز بیشتر با افسردگی دست به گریبان بود. مردم سنگاپور انگار ری اکشن نداشتن، یخ بودن، همه چیز خیلی شیک و پیک و الکی گرون بود. تیر آخرو وقتی خورد که دید با حیوانات رفتار خوبی ندارن و یه جورایی حیوان آزارن.
اینجا دیگه از موندن تو سنگاپور سیر شد و آرزوش بود برگرده ایران. اما وقتی یاد این میافتاد که همه ی زندگیشو تو ایران فروخته تا بره یه جای دیگه زندگیشو بسازه، پاهاشو سست میکرد. یاد دوستاش می افتاد که میگفتن دیگه واسه موندن به ایران برنگرد، چون خاطره هاتو اینجا فروختی. این حرف ها و باورهای مخرب جراتشو از بین می برد.
با توجه به فتوایی هم که تو فرودگاه در مورد برگشتن به ایران داده بود، روش نمیشد برگرده ایران و تو چشم دوستاش نگاه کنه.
شروع کرد شرایط رو سنجیدن. ایران که نمی خواست برگرده، اروپا رو دیده بود و میدونست نمیتونه اونجا زندگی و پیشرفت کنه. مدل بودن آدمای اروپایی یه چیزی شبیه سنگاپور بود. میدونست اونجا با توجه به خلقیاتش نمیتونه دووم بیاره. غرورش بهش میگفت تو رستوران داشتی، سلبریتیهای یه کشور میومدن پیش تو دستپخت تو رو میخوردن، بعد میخوای پاشی بری سوئد و آلمان گارسون بشی و ظرف بشوری؟
تو مدتی که سنگاپور بود در مورد مالزی هم شنیده بود و بعد از یه عالمه تحقیق فهمیده بود با پولی که داره میتونه توی مالزی یه بیزینس برای خودش راه بندازه، با توجه به شرایطی که داشت، تنها راهش این بود که زمینی بره مالزی و اونجا رو هم یه محکی بزنه.
میزبان اروپایی مآب مالایی ها
پسر یکی از دوستاش توی مالزی دانشجو بود و خونه داشت. به واسطه ی همین امکان، تصمیم گرفت اونجا رو هم چک کنه و ببینه شاید از اونجا بیشتر خوشش اومد. از قبل شنیده بود که مردم مالزی خیلی آدمای خونگرمی ان و زمین تا آسمون با سنگاپوریا متفاوتن و خیلی به مدل بودن ما ایرانیا نزدیکن. واسه همین وسایلشو جمع کرد و زمینی رفت مالزی.
رسید مالزی رفت خونه ی پسر دوستش. یه لحظه تصور کنید یه پسر دانشجو یه خونه کرایه کرده که به زندگیش برسه، حالا مهمون داره توی یه خونه ی ۴۰ متری.. کی؟ دوست مامانش! با وجود اینکه خودش نمیخواسته ولی مامانش مجبورش کرده بود به الهام جا بده و راه و چاه زندگی تو مالزی رو بهش نشون بده تا اون بتونه اونجا موندگار بشه.
دو سه روزی اون پسر الهامو توی شهر چرخوند و جاهای مختلف و فروشگاهها رو بهش نشون داد تا اون بتونه از عهده ی خودش بر بیاد.
ورق وقتی برای اون پسر برگشت که دید هر موقع از دانشگاه برمیگرده خونه، الهام براش غذای ایرونی درست کرده.
الهام تونست با همین غذای ایرونی غرهای اون پسر رو به غش و ضعف تبدیل کنه. کار به جایی رسید که اون پسر میگفت خدا رو شکر که تو اومدی اینجا. من دو سال بود غذای ایرانی با این مزه نخورده بودم.
اون پسر اونقدر از خوردن غذای ایرانی ذوق کرده بود که برای ناهار دانشگاهشم از دستپخت الهام میبرد.
توی دانشگاه بقیه ی دانشجوهای ایرانی هم فهمیدن که اون پسر غذای ایرانی میاره، جریان رو ازش پرسیدن و اونم تعریف کرده بود براشون که آره.. یه آشپز ایرانیه اومده پیش من تا بتونه شرایط اینجارو بسنجه و کارشو استارت بزنه.
بقیه ی دانشجوا هم با اتفاق نظر بهش گفتن ازش بپرس میتونه واسه ما هم غذا درست کنه؟
آقا پسر دانشجو اومد خونه و داستان رو به الهام گفت و گفت بیا غذا درست کن به دوستای من بفروش که تا اینجا داری شرایط رو میسنجی درآمد هم داشته باشی. و این اتفاق شروع کار الهام توی مالزی بود.
لوبیاپلو، زرشک پلو با مرغ، قورمه سبزی، قیمه، فسنجون و هر غذایی که بلد بود رو درست میکرد. اوایل با روزی هفت، هشت پرس شروع کرد ولی کم کم تا روزی ۲۵ پرس هم رسید.
اتفاق خیلی جذاب و بزرگی بود اما یه گیری داشت و گیرش این بود که تو خونه ی یه دانشجو با یه اجاق دو شعله غذا درست میکرد. نه قابلمه، نه وسایل، نه تجهیزات آشپزی.. هیچی نداشت. سیستم سرمایشی خوب هم نداشت که اونجا خنک باشه.
هوای اونجا شرجی بود، خونههای مالزی هم معمولاً سیستمهای سرمایشی خوبی ندارن و از پنکه استفاده میکردن و گرمای زیاد، الهام روکلافه کرده بود و وارد یه پروسه ی فرسایشی شده بود.
همه ی این مسئله ها به کنار، دردسر اصلیش این بود که الهام با ورود به مالزی سه ماه اجازه داشت توی مالزی بمونه، که تقریباً یک ماهش گذشته بود. سادهترین راه تمدید ویزاش این بود که از مالزی خارج بشه و چند روز بعد دوباره وارد مالزی بشه. اما هر بار که این کار رو انجام میداد، سه ماه بهش اجازه ی اقامت میدادن. و اگه از یه تعداد باری بیشتر میشد بهش میگفتن تو چیکار داری که هی میری برمیگردی؟ اگه میگفت دارم کار میکنم، همونجا دیپورتش میکردن، چون ویزای اون ویزای توریستی بود. بعدشم حتی اگه بهش گیر نمیدادن، کارشو چیکار میکرد؟ الهام میخواست اونجا کار کنه، نمیتونست بعد سه ماه یه ماه بپیچونه بره که. نیاز داشت یه ویزای طولانی مدت تری داشته باشه.
از مالزی خوشش اومده بود و دوست داشت اونجا بمونه. به خاطر همین شروع کرد با همون دانشجوها مشورت کردن که چیکار کنه براش بهتره و تصمیم گرفت شروع کنه به تحصیل توی مالزی و برای ویزای دانشجویی اقدام کنه. راحتترین تحصیلی که میتونست داشته باشه مدرسه ی زبان بود .
شروع کرد تو مالزی زبان انگلیسی خوندن. مدرسه ی زبان کاملاً متفاوت با هر مدل مدرسهای بود که تو مخیله ی الهام میگنجید. معلم مهربون، فضای آموزشی شاد و سرزنده، ارتباط و دوستی بین دانشجوها، مدل دور میز نشستن دانشجوها توی کلاس، کلا همه چیز براش متفاوت با تصورش از مدرسه و دانشگاه بود. همین که معلما و استاداشون شبیه اژدها نبودن و میتونست باهاشون دوست باشه، یه دنیا براش ارزش داشت.
الهام سفت و سخت داشت ادامه تحصیل میداد و شاگرد اول اون کلاس شده بود. اونقدر از تحصیل توی اونجا خوشش اومده بود که انگار فراموش کرده بود برای چی داره درس میخونه. دیگه به جای اینکه برای گرفتن ویزا درس بخونه، درس میخوند چون از درس خوندن خوشش اومده بود.
تو همین روال درس خوندن بود که اون پسر دانشجو به الهام گفت ببین، جو نگیرتت، تو واسه درس خوندن نیومدیا، تو میخوای ویزا بگیری. الان که شرایط اوکیه اقدام کن برای ویزای تحصیلی ببین چیکار میتونی بکنی.
بازم ما میدونیم که چرا این اتفاق برای الهام افتاد. این جریان هم دوباره از نقص توجه یا همون ADHD الهام میاد. اینکه وقتی غرق یه کاری شد یادش رفت هدف اصلیش چیه. خلاصه به کمک یادآوری اون پسر الهام برگشت به فکر و خیال قبلیش و برای ویزا اقدام کرد. تقریباً یه هفته بعد بهش وقت سفارت دادن و توی مصاحبه بهش گفتن تو چون سنت زیاده شرایط لازم برای گرفتن ویزا رو نداری. الهام اون موقع ۳۵ سالش بود.
دوباره حالش داغون شد، دوباره فکر برگشتن به ایران، دوباره گفت و گوهای دوستاش میومد تو ذهنش که میگفتن هیچ وقت دیگه برای زندگی به ایران برنگرد… استرس اینو داشت که چیکار باید بکنه، کجا میتونه بره. ترس از اینکه پای حرفش واینسته و یک درصد بخواد برگرده ایران، باهاش یه کاری کرد که تقریبا ۲روز از رخت خوابش بیرون نیومد.
الهام برای اون پسر دانشجو و بقیه ی دوستاش، حکم خواهر بزرگتر رو داشت. وقتی فهمیدن جواب سفارتش چی شده و دیدن که به چه حالی افتاده، هر راه حلی رو که میشد برای موندن الهام تو مالزی مطرح کنن رو بررسی کردن و در نهایت به یه جواب رسیدن.
جوابشونم این بود که ویزای دانشجویی جعلی بخره. تقریبا ۶، ۷ هزار دلار پولش بود ولی با این ویزا میتونست بگرده دنبال کار و اگه کار خوبی بود و میتونست خودشو ثابت کنه، بعد یه مدت می تونست از کارفرماش بخواد که براش ویزای کار بگیره.
الهامم که دید تنها راه چارهاش برای موندن تو مالزی با کمترین دردسر گرفتن ویزای دانشجویی جعلیه، این پولو پرداخت کرد و ویزا رو گرفت.
در واقعیت اوضاعش خیلی رو به راه نبود، اون زمان فیسبوک خیلی رو بورس بود و الهام از خودش عکس میذاشت که: “یک روز جمعه ی شاد در ساحل”… یا Happy Sunday in Malaysia…
زیر عکساش همه کامنت میذاشتن که وای خوش به حالت! ما آرزومونه جای تو باشیم و همه بهش تبریک میگفتند و براش آرزوی موفقیت میکردن. اما فقط خودش میدونست که چقدر حالش بده و شرایطش غیر استیبله.
با ویزای جعلی که تو دستش بود اگه پلیس میگرفتش میفرستادنش زندان. شنیده بود زندان اونجا برای مهاجرای غیرقانونی، اصلاً جای خوبی نیست. از چند تا دختر مهاجر که ویزای جعلی داشتن شنیده بود اونا برای اینکه به زندان نرن، به پلیسهایی که میگیرنشون، پیشنهاد رشوه ی سنگین می دن و گاهی بهشون اجازه می دن که چند وقت باهاشون باشن.
این مدل ریسک برای آدمای عادی خیلی ریسک سنگینی محسوب میشه و ممکنه به هیچ عنوان زیر بار تحملش نرن. اما یکی از خصوصیاتی که افراد ADHD دارن، اینه که خطر رو اونقدری که باید احساس نمیکنن.
یه چیزی خارج از قصه بگم شاید براتون جالب باشه. یه سری مسابقات دوچرخه سواری و موتور سواری توی دنیا برگزار میشه به اسم “ردبول”. روندشم اینجوریه که یه دوچرخه سوار یا موتور سوار از بالای کوه با دوچرخه و موتور از یه مسیر صعب العبور پایین میاد. احتمالاً دیدین دیگه.. که یه دوربینی روی کلاهشون وصله و خیلی سریع از یه مسیری که هیچ موجودی با اون سرعت نمیتونه بیاد پایین، میان پایین.
جالبه بدونین اکثر شرکت کنندههای مسابقههای ردبول افرادی هستند که ADHD دارن. و یکی از دلایلشم این هست که اونها خطر رو اونقدری که باید احساس نمیکنن. البته لازمه اینو بدونید که این افراد توی شرایط بحرانی قدرت تصمیم گیری خیلی بالاتری نسبت به افراد عادی دارن و همین موضوع کمکشون می کنه اونقدری که یک فرد عادی تو این شرایط در خطر قرار میگیره، در خطر قرار نگیرن.
خیلی خوب برگردیم به قصه… اینجا بودیم که الهام ویزای جعلی تو دستش بود و داشت توی مالزی میچرخید و دنبال کار می گشت. به جز بچههای دانشجو، با یه اکیپ دیگه از “کوچ سرفینگ” دوست شده بود و با هم رفت و آمد داشتن.
کوچ سرفینگ رو خیلی کامل توی اپیزود “سحر طوسی” و “مهسا تهذیبی” توضیح دادم. اما دوباره خلاصه یادآوری میکنم که یه وب سایت و اپلیکیشنه که به شما کمک میکنه راحتتر و کم هزینهتر بتونید به جاهای مختلف سفر کنید و اقامت داشته باشید. جذابیت اصلی کوچ سرفینگ اینه که میتونید تو کشورهای دیگه دوست پیدا کنید.
الهام با این اکیپ محلههای مختلف کوالالامپور رو گشت. یکی از محلههایی که با این اکیپ دید و خیلی هم خوشش اومد، “چاینا تاون” بود. چاینا تاون یه محله کف کوالالامپوره، پر دزد و قاچاقچی که اصلا هم امن نیست. ولی چون محله ی ارزونیه و همه چیز با قیمتهای خیلی مناسب اونجا پیدا میشه همیشه شلوغه.
یه شب با همین دوستای اکیپ کوچ سرفینگشون رفتن یه محله ی خیلی باکلاس کوالالامپور، چرخیدن و در نهایت تصمیم گرفتن برن یه رستوران خیلی گرونه ایتالیایی توی برجهای دوقلوی کوالالامپور، که تو همون منطقه بود. محیط اون رستوران خیلی متفاوت بود و انگار الهامو گرفت. شامشون که تموم شد الهام رفت به منیجر اون رستوران گفتش که منو استخدام میکنی؟ قبل از اینکه بخوام بگم اون آقا چی گفت یه مقدار الهام رو توی اون شرایط توصیف می کنم.
یه دختر بلوند، چشم رنگی، خوش پوش، که قیافه اش به اروپاییا شبیهه، اومده بود توی رستورانی که اکثر پرسنلش مالایی بودن، با مالک اروپایی.
منیجر اون رستوران همین که چشم و صورت الهامو دید، بدون هیچ صحبت اضافهای گفتش فردا ساعت ۱۲ اینجا باش.
الهام هم خیلی عادی گفت باشه و برگشت پیش دوستاش و از رستوران اومدن بیرون و هر کدومشون رفتن سی خودشون. روز بعد ساعت ۱۲ ظهر رفت تو رستوران. با خودش فکر میکرد الان میره تازه مصاحبه می شه و بهش میگن خوب الان برو بعداً خبرت میکنیم. ولی همین که وارد اونجا شد و اون منیجر رو دید، اون آقا بهش لباس و کفش داد و گفت از همین الان استخدامی.
و به همین سادگی شروع کرد اونجا کار کردن. گفتم شانس خوبی توی کار داره! چند روز بعد، از بقیه پرسنل شنید که منیجر اونجا به خاطر ظاهر اروپایی که الهام داشته اون رو استخدام کرده، چون ترجیحشون این بوده کسی که ظاهر اروپایی داره اونجا گارسون باشه و سرویس بده.
با پیش پرداختی که از اون رستوران گرفت از پسر دانشجو خداحافظی کرد و با یه دختر ایرانی دیگه تو یه برج خیلی باکلاس که تو خودش استخر و سالن بدنسازی داشت همخونه شد .
راحت استخدام شد اما کارش به سادگی استخدامش نبود. از ۲۰۰۰ رینگیتی که میگرفت که حقوق خوبی هم بود، تقریباً هزار رینگیتش رو بابت اشتباهاتش به عنوان جریمه به رستوران پرداخت میکرد. اشتباهاتش اینجوری بود که مثلاً پیتزا استیک سفارش داده بودن، براشون پیتزای مارگاریتا ثبت میکرد و میبرد یا شراب قرمز میخواستن، براشون شراب سفید میبرد.
اما جالبی داستان اینجا بود که اونقدر با مشتریا بگو بخند میکرد و دوست میشد که هیچ کسی بهش گیر نمیداد و نمیرفتن شکایتش رو بکنن و باز هم به خاطر الهام و خاطرههای جذابی که برای مشتریا تعریف میکرد برمیگشتن تو اون رستوران. معمولاً هم از بین همه ی گارسون ها بیشترین انعام رو از مشتریا میگرفت.
منیجر اونجا خیلی دوست داشت الهام رو توی تیمش داشته باشه ولی اشتباهاتش اونقدر زیاد شده بود که داشت اعتبار رستوران رو به خطر می انداخت. نصف مشتریای الهام سفارش اشتباه میگرفتن.
اون رستوران توی اون برج یه شعبه دیگه هم داشت که خصوصیتر بود و افراد با رزرو قبلی میتونستن برن اونجا و با آرامش بیشتری پذیرایی بشن. یه جورایی برای افراد خیلی پولدار و معروف شهر بود. اونا که نمیخواستن الهام رو از دست بدن، بهش پیشنهاد دادن که به جای گارسون توی این شعبه، بره توی اون شعبه دوم و هاست یا میزبان اونجا باشه.
توی این مدل رستورانها میزبان به اون کسی میگن که توی ورودی رستوران وایمیسته، تعداد افراد و مشخصات رو چک میکنه و میز مناسب با اون افراد رو بهشون اختصاص می ده.
الهام وظیفهاش این بود با هر مهمونی که میاد حال و احوال کنه و گرم بگیره و بر اساس مدل شخصیتیشون تشخیص بده که اون افراد نیاز دارن کجای سالن بشینن، تا خللی توی روند شام خوردنشون ایجاد نشه.
مثل اینکه اگه آدمای آرومی بودن، اونها رو به محیط آروم تر هدایت کنه، اگه آدمای رمانتیکتری بودن اونها رو نزدیکتر به پنجره قرار بده تا ویوی جذابتری داشته باشن، اگه آدمای شلوغی بودن یا بچه همراهشون بود و احتمال داشت سرو صدای بیشتری داشته باشن، فضایی رو بهشون اختصاص بده که مزاحم شام خوردن بقیه ی افراد نشن و خودشون هم راحت باشن.
الهام قبول کرد و اومد تو شعبه ی خصوصی اون رستوران شروع به کار کرد. اما یه چیزاییش با مدل بودن الهام نمیخوند. اونجا باید کفش پاشنه بلند، دامن کوتاه و لباس از مارک های گرون می پوشید و قبل از اینکه بیاد تو رستوران باید میرفت آرایشگاه و آرایش شده وارد رستوران میشد. تقریبا ساعت ۱۱ صبح از خونه میومد بیرون و ساعت یک شب برمیگشت خونه. درآمدش خوب بود، توی خونه خوب با هم خونه ی خوب زندگی میکرد، ولی بلاتکلیف بود. اینکه بخواد تو یه رستوران باکلاس میزبان باشه و اون شرایط سخت رو هر روز تحمل کنه براش راحت نبود و اصلاً این اون چیزی نبود که به خاطرش حاضر باشه با ویزای جعلی تو یه کشور دیگه بمونه و هر روز خطر دستگیر شدن توسط پلیس رو بچشه.
کمتر از سه ماه اونجا دووم آورد و یه روز اواخر ماه چهارم، وسط شیفتش بدون گرفتن حقوق اون ماه، از اون مجموعه اومد بیرون و تصمیم گرفت که دیگه سر اون کار برنگرده.
دوباره داستان خیس کردن لوبیا رو یادتون بیاد!
از رستوران که اومد بیرون تو ذهنش دنبال یه جایی بود که بره و حالش خوب شه. چاینا تاون همون محله ی ارزونی که پر از دزد و قاچاقچی بود، تنها جایی بود توی مالزی که اون لحظه میتونست حال الهامو خوب کنه. محله ی خطرناکی بود ولی حال و هوای باحالی هم داشت. مستقیم رفت چاینا تاون. شروع کرد تو اون محله گشتن تا رسید به یه مسافر خونه ی کثیف بوگندو. چند دقیقهای جلوی درش وایساد و نگاه کرد چه آدمایی می رن تو و میان بیرون.. و یهو تصمیم گرفت بره تو.
رفت تو اون مسافرخونه، جلوی میز پذیرش وایساد و به اون کسی که پشت میز بود گفت به من کار می دین؟
خب رسیدیم به پایان اپیزود سوم از قصه ی زندگی الهام سهیلی. خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودید و امیدوارم از شنیدن قصه ی الهام لذت برده باشید. اگه شرکت یا سازمانی هستید که دوست دارید در اپیزودهای بعدی به عنوان اسپانسر همراه ما باشید، از طریق ایمیل توی کپشن یا دایرکت اینستاگرام با ما در تماس باشید. برای حمایت مالی از ما اگه خارج از ایرانید می تونید از طریق پی پل از ما حمایت کنید. اگر هم داخل ایران هستید، می تونید از طریق شماره کارتی که تو اینستاگراممون هست یا سایت “حامی باش” حامی ما باشید. حضور شما به عنوان حامی مالی یا اسپانسر ما رو سرپا نگه می داره. ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی می کنید، این برامون خیلی ازشمنده. ممنونم از کاپو که تو این اپیزود اسپانسرمون بودن. توی اپیزود بعد که ده روز بعد از انتشار این اپیزود منتشر می شه، و اپیزود پایانی این قصه ست، در مورد مسافرخونه ی پرموش، ایونت های اسرار آمیز، آشپزخونه ی شیشه، مهاجرت به پیننگ، تاسیس رستوران خودش، گم شدن پاسپورت، حشمت طمطراق و خیلی چیزای دیگه می شنوید.
تو اپیزود بعدی منتظرتونم..