وقتتون بخیر!
این قسمت ۵۲ ام راوی و بخش چهارم و آخر از داستان سریالی ” الهام سهیلی” ه و من “آرش کاویانی” هستم. این اپیزود امرداد ماه ۰۳ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف می کنم. قصه ی زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه ی زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون می زنن تا بهتر زندگی کنیم.
اپیزودهای جدید مارو می تونید از همه ی اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتیوب میوزیک بشنوید.
خیلی ممنونم که دوستاتونو با ما دوست می کنید. اینجوری ما، هم صحبت و هم فکرای بیشتری پیدا می کنیم و دنیامون قشنگ تر می شه.
ای تازه واردها خوش اومدید! خوبه بدونید تمام قصه های پادکست راوی واقعی هستن و من با صاحب قصه مصاحبه می کنم و از روی مصاحبه ای که انجام دادم قصه رو می نویسم.
اونایی که مشکلی ندارن، اسم واقعیشونو میارم و اونایی که نمیخوان هویتشون فاش بشه رو با اسم مستعار معرفی می کنم.
یه چیزی رو بگم شاید براتون جالب باشه؛ من فقط دو تا از شخصیت های اپیزودهای راوی رو خودم می شناختم و بقیه رو به کمک معرفی های شما یا پیغام دادن های خودشون پیدا کردم. پس اگه دوست دارید قصه های بیشتری رو تو راوی بشنوید، بهمون قصه هایی که فکر می کنید جاشون تو راوی خالیه رو معرفی کنید.
اگه سه تا اپیزود اول این قصه رو نشنیدید برید بشنوید. چون بدو شنیدن اونها چیزی از محتوای این قصه دستگیرتون نمی شه. شنیدن به ترتیب اپیزود های این قصه لازمه ی لذت بردن و درس گرفتن از این قصه ست.
توی اپیزود سوم تا اونجا شنیدید که الهام از کارش تو اون رستوران ایتالیایی اومد بیرون، رفت تو محله ی چاینا تاون یه چرخی زد، جلوی در یه مسافرخونه وایساد و اونجا رو ورانداز کرد و بعد چند دیقه رفت تو و جلوی میز پذیرش وایساد و بهشون گفت: به من کار می دین؟
بریم بشنویم به الهام کار دادن یا نه؟
شروع داستان
قصه های یک دختر ایرانی در چاینا تاون
از رستوران که اومد بیرون تو ذهنش دنبال یه جایی بود بره حالش خوبه. چاینا تاون همون محله ی ارزونی که پر از دزد و قاچاقچی بود، تنها جایی بود توی مالزی که اون لحظه می تونست حال الهام و خوب کنه. محله ی خطرناکی بود ولی حال و هوای باحالی هم داشت.
مستقیم رفت چاینا تاون، شروع کرد تو اون محله گشتن تا رسید به یه مسافرخونه ی کثیف بوگندو. چند دیقه ای جلوی درش وایساد و دید چه آدمایی می رن اون تو میان بیرون و یهو تصمیم گرفت بره تو. رفت تو اون مسافرخونه، جلوی میز پذیرش وایساد و به اون کسی که پشت میز بود گفت: به من کار می دین؟
(وقتی از الهام پرسیدم چی تو ذهنت گذشت که رفتی اون تو و این حرفو زدی؟ بهم گفت وقتی از اون رستورانی که کار می کردم اومدم بیرون، فکر کردم کجا میتونم خوشحال باشم، کدوم محله آدماش بیشتر شبیه من هستن، کجا خطر داره، دیوونه بازی توش بیشتره، عجیب غریبتره، اتفاقای روزمره توش بیشتره و روتین نیست. وقتی رسیدم دم در اون مسافرخونه با خودم گفتم حتماً آدمای عجیب غریبی تو این مسافرخونه میان و میرن. حتماً اینجا کار کردن هیجان داره من میتونم این تو آدم خوشحالتری باشم.)
از شانس الهام مدیر اونجا اون موقع پشت میز پذیرش وایساده بود. اون خانم هم بهش گفت صد درصد.. چرا نتونی؟
الهام را دعوت کرد روی مبلهای توی اون سالن نشستن و شروع کردن به مذاکره. الهام فهمید مالک اونجا یه دختر خانم چینی- مالایی جوونه، که اونجا بهش ارث رسیده و خیلی هم ازش درآمد داره، اما اونقدری که باید بهش نمیرسه.
و برای اینکه اونجا سر پا باشه یه مدیر برای اونجا گذاشته و چند تا کارگر که کارای اونجا رو انجام بدن. حالا به خاطر چی اون خانم میخواست به الهام کار بده؟ چون تو دو ماه اخیر، دو بار از یه سازمانی که بهداشت آشپزخونه ی اونجا رو چک میکرد، اخطار گرفته بودن و اگه اونجا رو تر تمیز و بازسازی نمی کردن باید مجموعهشونو می بستن .
اون خانم شرایطشونو گفت و الهام بهشون گفت اتفاقاً من کار آشپزی کردم، با خیلی از این استانداردها آشنام و در ازای حقوق و یه اتاق توی مسافرخونه، حاضرم آشپزخونهتونو براتون بازسازی کنم.
خلاصه اون خانمم قبول کرد و قرار شد الهام تا شب با وسایلش برگرده پیششون.
الهام برگشت خونه ی خودش پیش همون هم خونه اش توی اون برج خفن، داستان رو بهش گفت، اجاره اون ماه رو باهاش تسویه و وسایلش رو جمع کرد و رفت توی اون مسافرخونه مستقر شد و زندگی جدیدشو شروع کرد.
اون مسافرخونه خیلی اوضاع رو به راهی نداشت، جدا از اینکه آشپزخونهاش پر موش و سوسک و خیلی کر کثیف بود، برخورد پرسنلش هم با مسافرا خوب نبود، در حدی که توی کوچ سرفینگ یکی از پایینترین امتیازهای مسافرخونهها را داشت.
مدیر اونجا دو نفر آدم فنی از پرسنل اونجا به الهام داده بود که آشپزخونه رو سر و سامون بدن. الهامم شروع کرد، به کمک اونها، آشپزخونه رو تر تمیز و سمپاشی کردن تا جلوی موش و سوسک رو بگیرن. بعد از اینکه جلوی ورود موش و سوسک رو گرفتن، کابینتهای خراب رو درست کردن و شروع کردن به رنگ زدن اونجا.
تو این مدتی که درگیر بازسازی اونجا بودن، الهام برای خودش که غذا درست میکرد به اون دو نفر که کمکش بودن هم میداد، یه روز اون دختر چینی مالایی که مدیر اونجا بود سرزده اومد بالا سرشونو دید دارن غذا میخورن، الهام به اون دخترم تعارف کرد و یه لقمه غذا بهش داد اونم خورد و تشکر کرد و رفت.
از فرداش اون دختر هر روز کارش این بود بیاد مسافر خونه و از الهام خواهش کنه که برای اون غذا درست کنه.
کار به جایی رسیده بود که اونا بعضی موقعها بازسازی رو تعطیل میکردن و الهام واسه اون دختر غذا درست میکرد.
تقریبا اواخر کار بازسازی بودند که اون دختر به الهام گفت دوست داری اینجا آشپزی کنی؟ من تو فکرشم یکشنبهها یه ایونت اینجا برگزار کنم و به نظرم تو دستپختت خوبه، تو برامون آشپزی کن اون روزا.
الهامم از خدا خواسته گفت باشه و شروع کرد توی همون آشپزخونهای که خودش بازسازی کرده بود آشپزی کردن.
جدا از آشپزی پشت میز پذیرش هم وایمیستاد و بسیار زیاد با مسافرا پرحرفی و سرگرمشون میکرد.
الهام اونجا نقش خودشو بازی میکرد. یه دختر ایرانی آشپز که تو زندگیش سفرهای خیلی زیادی رفته و تجربههای عجیب غریبی داره. به مسافرهای کشورهای دیگه در مورد ایران میگفت، اینکه چه کارایی تو ایران می کرده، چه اتفاقایی براش میوفتاده، چه پارتیهایی میرفته.. وهمه ی مسافرا متعجب میشدن که مردم ایران مگه میدونن پارتی چیه؟
الهام بهشون میگفت میدونن پارتی چیه؟؟؟ ما یه مهمونی هایی داریم که واسه ناف آمریکا هم قفله!
تو تصورات اون مسافرا ایران یه کشور بسته و مذهبی بود. اکثر مسافراشون وقتی میخواستن از اون مسافر خونه برن به الهام میگفتن حتماً تو برنامهمون رفتن به ایران رو هم میذاریم.
حدود یک ماه از قرار گرفتن الهام به عنوان پذیرش و آشپز تو اون مسافرخونه نگذشته بود که امتیازای مسافرا تو “تریپ ادوایزر” تغییر کرد و از ۲ ستاره که معمولا بهشون می دادن رسید به ۴و ۵ ستاره. یکی از کامنتایی که تو تریپ ادوایزر خیلی لایک خورده بود، با این مضمون بود که تو این اقامتگاه چینی یه دختر ایرانی هست که یه عالمه قصه عجیب غریب داره و شما هیچ موقع از شنیدنشون سیر نمیشید و باید بشنویدشون.
حضور الهام اونجا یه کانسپت عجیب ساخته بود. تصور کنید یه هاستل چینی، با یه دختر ایرانی به عنوان پذیرش و آشپز، که ظاهر اروپایی با چشمای سبز داره، غذای ایرانی میپزه و از خاطرات سفرهاش به کشورهای مختلف داستان های جذاب میگه.
کم کم به کمک بچههای کوچ سرفینگ، ایونتهای یکشنبهشون رو به گوش مسافرهای زیادی رسوندن و بزرگ ترش کردن. در حدی که یکشنبهها حتی جلوی در اون مسافر خونه هم جای سوزن انداختن نبود.
بعد حدس میزنید توی این ایونتا الهام چی درست میکرد ؟ سبزی پلو با ماهی، کشک بادمجون، فسنجون ، قرمه سبزی و یه کالکشن جذابشونم آش رشته با بهمن کوچیک بود. کلا سعی می کرد آدم هایی که میان رو با غذاهای ایرانی آشنا کنه. البته که غذاهای فرنگی هم درست می کرد.
واسم جالب شد که سیگار بهمن از کجا میآوردن، الهام گفت که یه سری فروشگاه ایرانی اونجا بودن که از اون فروشگاهها نه تنها بهمن کوچیک، که اکثر مواد اولیه ی غذاهای ایرانی رو هم از اونجا تهیه میکرد.
کم کم صاحب اونجا اونقدر از کار الهام خوشش اومد که الهام رو کرد مدیر مسافرخونه و تقریباً همه چیز رو برای تصمیم گیری سپرد به الهام. از اینجا به بعد هم میزبان، هم پذیرش و هم آشپز بود. کلاً جای هرکی نبود کار میکرد.
اسپانسر
احتمالا اواخر سال ۱۴۰۲ امیرعلی نبویان رو روی بیلبرد های تو سطح شهر با تیکه کلام “ذهن برنده” اش دیدید. امیرعلی سفیر برند “کاپو” عه. برندی که انتخاب ذهن برنده ست. می دونید چرا کاپو انتخاب یه ذهن برنده ست؟ چون کاپو فراتر از یک غذاست. کاپو دوست داره تسهیل کننده ی جمع ها و دورهمی های شما باشه. و به واسطه ی محصولاتی که تولید می کنه کمبود زمان شما رو برای آماده سازی دورهمی ها و مهمونی ها جبران می کنه. زندگی به اندازه ی کافی پیچیده ست و ذهن برنده می دونه تعداد تصمیم هایی که می تونه تو طول روز بگیره محدوده. تلاش کاپو اینه که یه دغدغه رو از دغدغه های شما کم کنه و یه غذای با کیفیت برای شما و دوستان و دورهمی هاتون فراهم کنه تا شما بتونید بیشتر به علائق و سرگرمی هاتون برسید. شعار کاپو و حرفش به شما اینه که “وقت هست، زندگی کن”.
ادامه داستان
تقریبا ۶ ماه از حضورش تو اون مسافرخونه می گذشت و واقعا اون مسافرخونه از این رو به اون رو شده بود. به واسطه ی حضور الهام امتیازشون توی پلتفرمهای مختلف بالا رفته بود و اتاقهاشون قبل از خالی شدن رزرو میشد.
الهام حال خیلی خوبی داشت و زندگیش شده بود اون مسافرخونه. یه روز که مرخصی میگرفت میرفت تو شهر بچرخه، قبل از اینکه بخواد عصر بشه دلش تنگ میشد و برمیگشت مسافر خونه. به حضور و موندن تو اونجا و ارتباط با مهمونا وابسته شده بود. فکر میکرد به پاس خوش خدمتی که اونجا کرده اگه به صاحب مسافرخونه بگه براش ویزای کار بگیره، اون بدون هیچ صحبتی اقدام میکنه.
برام ویزا می گیری؟
تقریبا یک ماه از ویزاش مونده بود و داشت سبک سنگین میکرد که چه جوری موضوع ویزای کار رو به اون دختر چینی مالایی بگه که یه خبری مالزی رو ترکوند.
خبر از این قرار بود: “دو تا جوون ایرانی که مالک بزرگترین آشپزخونه ی پخت شیشه توی مالزی بودن دستگیر شدن”. با پخش شدن این خبر نگاه همه ی مالاییها نسبت به مهاجرای ایرانی، چه قانونی و چه غیر قانونی خیلی بد شد. تا یکی دو هفته این خبر صدر اخبار بود و هر روز از یه زاویه ی جدید به این خبر میپرداختن.
تقریبا همه ی مردم مالایی انتخابشون این بود که ایرانیا تو کشورشون نباشن. الهام که اینور اونور می رفت، چون قیافه اش شبیه اروپاییا بود، مالایی ها باهاش صحبت می کردن و از ایرانیا بد می گفتن. بهش می گفتن این ایرانیا از وقتی اومدن اینجا، گند زدن تو کشور ما.
کار تا حدی بالا گرفته بود که کارفرماهایی که دنبال کارگر و کارمند بودن توی آگهیشون مینوشتن ایرانی و آفریقایی قبول نمیکنیم. و اوضاع برای ایرانیا توی مالزی خیلی سخت شد.
الهام هرچی وایساد که ترکشهای این اتفاق فروکش کنه، شرایط تغییری نکرد و روز به روز بدتر میشد. کمتر از ۱۰روز مونده بود به اتمام ویزاش که دلشو به دریا زد و به صاحب مسافرخونه داستان رو گفت.
اون دختر که تا اون موقع نمیدونست ویزای الهام جعلیه اول یه خورده من ومون کرد و بعد گفت خبرت میدم، ولی ازش خبری نشد. دو روز از اعتبار ویزاش مونده بود. یا باید دوباره ویزای جعلی میخرید، یا از کشور مالزی خارج میشد، بعد چند وقت دوباره وارد میشد تا ویزای توریستی سه ماهه بگیره.
تصمیم گرفت برای مدت یک ماه برگرده ایران که هم دلتنگیهاشو رفع کنه، هم از مالزی خارج شده باشه تا بتونه دوباره برگرده.
خوب یه مقدار از شرایط ایران بگم.. توی اون زمانی که الهام داشت برمیگشت، مادر و پدرش هر کدوم جدا خونه داشتن و زندگی می کردن. خواهرش آرام ازدواج کرده بوده و بعد ازدواج مهاجرت کرده بود به سوئد. و تو اون یک ماهی که الهام برگشت ایران، مادرش یه سفر رفته بود پیش آرام سوئد، واسه همین خونه اش خالی بود و الهام تونست اون مدت رو توی خونه مامانش بمونه.
خودش ایران بود ولی همه ی فکر و ذکرش تو مسافرخونه ی مالزی بود. تقریباً هفت هشت روز از اومدنش گذشته بود که یکی از همکاراش باهاش تماس گرفت و گفت اگه این دستیارت زنگ زد بهت جوابشو نده. الهام پرسید چرا؟ همکارشم گفت این بچه ست، احساساتی شده دلش واست تنگ شده. میخواد بگه زودتر برگردی. الهامم گفت خب چه اشکالی داره من زودتر برگردم؟ یعنی تو نمیخوای من زود برگردم ؟ همکارش گفت من نمیخوام زود برگردی.. ولی اگه الان برگردی رئیس فکر میکنه که تو همیشه میتونی این کارو بکنی اما اگه بمونی و کمبودت رو حس کنه، برات اقدام میکنه و قانونی میتونی بیای اینجا و دیگه استرس مهاجر غیرقانونی بودن رو نداری.
رئیس تا مجبور نشه برای تو ویزا نمیگیره. الان کم کم داره کمبودت رو حس میکنه. صبر کن و فعلاً برنگرد تا خود رئیس باهات تماس بگیره.
چند روزی گذشت ولی الهام دید خبری از رئیسش نشد. اونم دلش لک زده بود واسه چایناتاون و همسایهها و دوستیایی که اونجا ساخته بود. در نهایت نتونست این دوری رو طاقت بیاره و قبل تموم شدن یک ماه برگشت به مالزی.
الهام برگشت و دوباره رفت توی مسافرخونه و تو همون روز اول با اون دختر چینی- مالایی که رئیسش بود صحبت کرد.
الهام بهش گفت لطفاً واسه من درخواست ویزای کار بده، رئیسش گفت من دوست دارم ولی نمیتونم این کارو بکنم، به خاطر جوی که بر علیه ایرانیا ساخته شده بعید میدونم که قبولت کنن. من میتونم حقوقت رو بیشتر کنم و به جاش تو یه ویزای تقلبی دیگه بگیری و با اون اینجا باشی.
الهام میتونست ویزای تقلبی بگیره اما ویزای تقلبی هم خیلی بدون استرس نبود چون اگه یک درصد بهش شک میکردن و توی مسافرخونه میگرفتنش، چون موضوع ویزاش تحصیلی بود، جدا از اینکه دیپورتش میکردن یه جریمه ی سنگینی هم برای مسافرخونه میبریدن.
خلاصه هر دو طرف ریسکش رو پذیرفتن و الهام با پرداخت ۷۰۰۰ دلار به یه کارچاق کن، تونست ویزاشو به یه ویزای تقلبی دیگه تمدید کنه.
دوباره همه چیز برگشت به روال عادی و کارش خوب پیش میرفت. اونجا کلاس آشپزی هم برگزار میکرد و کاروبارشون خیلی رونق گرفته بود در حدی که رئیسش بهش پیشنهاد داده بود که یه شعبه ی دومی هم برای مسافرخونه با همین مدل کارکرد تاسیس کنن.
با هم رفته بودن یه جا دیده بودن، امکان سنجی کردن و همه چی مرتب و منظم داشت پیش میرفت که یه روز از اداره ی مهاجرت مالزی باهاش تماس گرفتن و گفتن که ویزات ریجکت شده، یک هفته وقت داری از کشور خارج شی. تقریبا یک ماه گذشته بود و با توجه به اینکه هیچ جوره نتونست اون کارچاق کن رو گیر بیاره حدس میزد اون رو گرفته باشن. اوضاش قشنگ قاراشمیش بود. نمیدونست چیکار باید بکنه. همون موقع موضوع رو به رئیسش اطلاع داد و گفت که چی شده اونم گفت باشه بذار ببینم چیکار میتونم بکنم.
روز بعد خیلی حالش بد بود. توی اتاقش دراز کشیده بود و منتظر بود ببینه رئیسش چیکار میتونه بکنه. آیا براش اقدام میکنه تا بتونه ویزای کار بگیره یا نه. هیچ موقع اونقدر توی اتاقش نمونده بود. بعد از تقریباً یک سال و نیم تازه اون روز متوجه شد اتاقش پنجره نداره و اونجا یه انبار بوده که تبدیلش کردن به اتاق برای پرسنل.
دراز کشیده بود و داشت به سقف نگاه میکرد که از لپ تاپش صدای نوتیفیکیشن ایمیل اومد. نفهمید چه جوری از حالت افقی از رو تخت نشست پشت لپتاپ. دید ایمیل از طرف رئیسشه، باز کرد و شروع کرد به خوندن.
نوشته بود: “ما تصمیم گرفتیم برای ویزای تو اقدام نکنیم، همیشه وجود خارجی ها برامون دردسر شده. ما صلاح دیدیم که اگه میخوایم نیرو بگیریم از هموطنان خودمون بگیریم. ۲۴ ساعت وقت داری اتاق رو خالی کنی. با تشکر از زحماتی که توی این مدت کشیدی.
یک سال و نیم کار کردن تو اونجا و زیر و رو کردن اون مسافرخونه از لحاظ درآمد و مدل کارکرد، با همین تشکر ساده ی ایمیلی تموم شد.
الهام تو کمتر از یک ساعت همه ی وسایلشو جمع کرد. کل زندگیش دو تا چمدون بود، یکی وسایل روزمره و مایحتاجش و اون یکی یادگاریها و چیزهای مختلفی بود که از بعد طلاق همینجوری با خودش جمع کرده بود و نگهشون میداشت. یه لحظه با خودش گفت من دارم بزرگترین یادگاری که خودم ساختم رو اینجا جا میذارم و میرم، به این یادگاریا دیگه چه احتیاجی دارم. تصمیم گرفت چمدون یادگاریها رو همون جا بزاره و از مسافرخونه بزنه بیرون.
یه جوری از مسافرخونه اومد بیرون که تقریباً هیچکس ندیدش. دیگه حتی فرصت فکر کردن به اون جمله ی دوستاش و حرفی که خودش موقع خروج از ایران زده بود رو هم نداشت. بی هدف و فقط برای بودن تو یه جایی که ترسی از بیرون انداختنش نداشته باشه برگشت ایران.
مامانش از سوئد برگشته بود ایران و نمیتونست خونه ی اون بمونه. چون اگه میخواست بره اونجا باید همه چیزو مو به مو توضیح میداد و اصلاً دوست نداشت این کارو بکنه. شروع کرد رفتن خونه ی دوست و آشنا و فامیل و دو سه روز پیش هر کدومشون موند. تقریبا یه هفته طول کشید تا واسش جا بیفته که چه اتفاقی براش افتاده. شروع کرد سرچ کردن و ایمیل زدن به آدمای مختلف و متوجه شد تنها راهی که میتونه دوباره برگرده مالزی اینه که ویزای سرمایهگذاری بگیره.
پرس و جو کرد فهمید خونهای که توی کرج خریده بود رشد کرده و میتونه اون خونه رو بفروشه و با پول اون بره مالزی و برای خودش رستوران بزنه.
از موقعی که تصمیم به فروختن خونه گرفت، تا وقتی که تونست پولشو نقد کنه دو روز طول کشید. کل پول خونه رو مستقیم زد به حساب صراف آشنا و قرار شد توی مالزی بهش پول رو تحویل بده. تقریبا ۷۰ هزار دلار پول فروش خونه شده بود و با این پول میتونست توی مالزی یه رستوران بزنه.
از هر دری سخنی در رستوران الهام
دوباره کمتر از یک ماه ایران موند و برگشت مالزی. اما این بار نرفت کوالالامپور، رفت “پیننگ” که یه شهر ساحلی ترتمیز و مدرن بود. نسبی بخوام بگم کوالالامپور تهرانه و پیننگ مثل کیش.
سه ماه ویزای توریستی داشت تا قرارداد یک جایی رو ببنده و بتونه برای ویزای سرمایهگذاری اقدام کنه.
یه خونه اجاره کرد تو طبقه سوم یه ساختمون که از یه طرف دید به دریا داشت و از یه طرف دید به جنگل.
ویوی اون ساختمون خیلی جذاب بود. از این خونهها که سیر نمیشدی از نشستن جلوی پنجرههاش و دیدن طبیعت. یه هفتهای طول کشید تا وسایل خرید و کامل مستقر شد.
یادتونه قبل از اینکه بره تو اون مسافرخونه تو یه خونه ی خیلی باکلاس با یه خانومی همخونه بود؟ اون خانم یه دوست پسر خیلی پولدار داشت که تو کار رستوران داری توی کوالالامپور بود .
اون موقعها الهام برای اینکه بتونه توی رستورانش کار بکنه رفته بود پیشش مصاحبه، ولی چون از محیط رستوران خوشش نیومده بود کلا بیخیال اونجا شد. الهام در این حد از اون آقا شناخت داشت که دوست پسر هم خونه شه، خیلی پولداره و تو یکی از گرونترین برجهای کوالالامپور خونه داره.
الهام وقتی داشت دنبال جا میگشت با خودش گفت من که تنهایی نمی تونم این کارو بکنم و قطعا باید از یکی کمک بگیرم. چون از پس کارای اداری و دردسرهاش بر نمیام. پس حالا که به کمک یکی نیاز دارم چه بهتر که یه ایرانی باشه، زبونشو بفهمم و بتونم بهش اعتماد کنم.
بهترین گزینه همین آقا بود که ما از اینجا به بعد “کیا” صداش می کنیم. با خودش گفت کیا آشناست، ایرانیه، تجربه ی رستوران زدن تو مالزی رو هم داره و راه و چاهش رو بلده. پس کسی بهتر از اون رو نمیتونه پیدا کنه. واسه همین با کیا تماس گرفت و داستانش رو بهش گفت و ازش پرسید که آیا پایه است با هم شریک بشن و تو پیننگ رستوران بزنن یا نه؟
وقتی باهاش تماس گرفت کیا خیلی تحویلش گرفت و بهش گفت پیننگ جای بسیار خوبی برای رستوران زدنه و حتماً اونجا موفق می شه. خودشم خیلی علاقه داره که با هم همکاری کنن ولی تازه پولشو تو رستوران دیگه سرمایهگذاری کرده و از لحاظ مالی یه مقدار گیره و نمیتونه تو این بازه ی زمانی از لحاظ مالی باهاش شریک بشه. اما اگه بخواد میتونه تو کارهای تاسیس رستوران راهنماییش کنه و بگه کجا بره چیکار کنه.
الهام یکی دو روز با خودش سبک سنگین کرد و فکر کرد که بد نیست یه شریکی داشته باشه که قبلاً تجربه ی تاسیس رستوران تو مالزی رو داشته باشه و شرایط و قوانین اونجا رو بدونه. به خاطر همین با کیا صحبت کرد و بهش گفت اشکال نداره بیا با هم شریک شیم، من به جای تو هم پول میذارم و صبر میکنم تا تو بتونی اون مبلغی که باید رو به من پس بدی، ولی ازت میخوام بیای اینجا با هم کار رو جلو ببریم. تقسیم کارمونم اینجوری باشه که تاسیس رستوران با تو، پول و آشپزی با من. کیا هم شرایطو قبول کرد و باهاش قرار گذاشت که بیاد پیننگ و کار رو شروع کنن.
الهام گشت یه جایی را پیدا کرد لب ساحل که برای رستوران زدن خیلی خوب بود. کیا اومد، با هم قرارداد اجاره ی اونجا رو بستن و شروع کردن به آماده سازی و تجهیز کردن اونجا برای شروع رستوران. همون اول کار فهمید کیا فرق بین میخ و چکش رو هم نمیدونه، چه برسه به اینکه بخواد توی بازسازی اونجا کمکش کنه.
اما خب کارای اداری رو خوب بلد بود. برای هر مجوزی که باید میگرفتن، میومد به الهام توضیح میداد، مدارک جمع میکرد، امضا میگرفت و میرفت کار را انجام میداد و برمیگشت. مثلاً یکی از این قوانین این بود که اونها باید توی جواز کسب اون ملک یه مالایی رو با نسبت ۵۱ درصد شریک میکردند و ۴۹ درصد باقی برای الهام بود. این داستان ۵۱ درصد برای یک بومی رو تقریباً همه کشورها بعد از اتفاقی که سر فلسطین و اسرائیل افتاد، وضع کردن.
کارهای اداری رو سپرد به کیا و خودش با تجربهای که از بازسازی آشپزخونه ی مسافرخونه داشت شروع کرد اونجا رو آماده کردن. برای خرید تجهیزات، کیا آشنا پیدا کرده بود و همه ی تجهیزات صنعتی آشپزخونه رو با کیا رفت خرید.
پروسه ی آماده کردن رستوران جدا از هزینه بر بودنش به واسطه استفاده از تجهیزات صنعتی، زمان بر هم بود. الهام دوست داشت هر وسیلهای که قراره اونجا باشه و استفاده بشه یه تاثیری از خودش گرفته باشه.
می رفت دست دوم فروشیهای پیننگ، کاسه، بشقاب، قاشق، چنگال، میز و صندلی و هر چیزی که لازم داشت رو میخرید و میآورد تو مغازه و خودش رنگ و نقاشی میکرد. چند تا قفسه ی چوبی از یه نجار توی جنگل نزدیک همون مغازه گرفت. یه بازار مکاره هم اونجا بود و یه عالمه شیشه ادویه قدیمی و کهنه از اونجا برای دیزاین آشپزخونه تهیه کرد.
تصور کنید وارد یه رستوران میشید که ۱۰ تا میز داره و ۳۰ تا صندلی و یک کاناپه ی دست دوم ترمیمی که هیچ کدومشون شبیه اون یکی نیستن. هیچ دو تا صندلی توی اون رستوران از نظر سایز و اندازه و قیافه به هم شباهت نداشتن.
صدای الهام: ببین مثلا رفته بودم یه بازار دست دوم مثل همه ی بازارهای دست دوم در دنیا، و هر چی که خوشم اومده بود خریده بودم دیگه.. اصولا چیدمان رستوران هیجان انگیزترین و قشنگ ترین و باحال ترین روزای عمر من بود دیگه.. یعنی یه جایی داشتم که مال من بود و قرار بود به سلیقه ی خود خود خود من درست بشه.. مثلا یه صندلی آبی قدیمی بود، یه نیمکت مدرسه بود، یه صندلی ای بود که بازیافت شده بود، هرکدوم یه رنگ بود، میزها یکی دایره بود یکی مستطیل بود.. حتی یادم میاد یه سری پوستر فیلم های قدیمی پیدا کردم.. پوسترهای اورجینال نه.. و داده بودم یه چوب فروشی اینا رو قاب کرده بود.. مالزی چوب خیلی ارزونه.. یه کانتر درست کرده بودیم اون وسط.. یه چوب خیلی خوشگل.. چند تا هم قفسه زده بودم اونجا و یه عالمه ادویه تو این چند وقتی که ایران بودم می رفتم میومدم.. حالا این خونه اون خونه.. مونده بود.. ادویه های ایرانی رو چیده بودم رو کانتر.. حتی جاادویه ای هایی که رو اون کانتر بود هر کدومش یه شکل بود.. اصلا یه چیز عجیبی بود.. به هیچی ربط نداشت.. نه ایران بود، نه مالزی بود، نه اروپایی بود.. و اون کاناپه ی قرمز سه نفره ی با نمک که خیلی خودم دوست داشتم.. یه حال خونه طور می داد به اونجا.. خونه بود، تقریبا شبیه رستوران نبود، شبیه خونه بود. مالزی خیلی رسمه که روشویی رو حتی تو ساختمون های مدرنشون میذارن بیرون دستشویی.. مثل خونه های قدیمی ایرانی.. و یه روشویی اونجا بود که یادمه یه آینه ی قدیمی پیدا کردم و روش نوشتم: You are beautiful … یه شیشه ی سراسری داشت برای اینکه اونجا قبلا لباس فروشی بود که احتمالا اون شیشه هه ویترین بوده.. شروع کردم روش انگلیسی نوشتن Breakfast… و هر چیزی که سرو می کردم و یه Persian icecream هم نوشتم که بعدا ها شد یکی از محبوب ترین چیزایی که اونجا سرو می شه. خوشگل بود.. نه از نظر من، از نظر خیلیا.. یه باغچه ی کوچیکم جلوش درست کردم و از این میله های سفید سیخ سیخی که تو فیلما دیده بودم.. همیشه دلم می خواست یه باغچه ی اینجوری داشته باشم.. مالزی هم که دیگه هر چی بکاری سبز می شه دیگه.. اونجا گل و بته هم درست کرده بودم.. بامزه بود.. جالبیش اینجا بود که درست از پشت ویترین شیشه ای مغازه دریا دیده می شد.
تقریبا ۳ ماه از وقتی شروع کردن گذشته بود که تونستن استارت کار مغازه رو بزنن. همین که استارتو زدن کیا برگشت کوالالامپور تا به کارهای رستوران خودش برسه و اینور الهام موند و حوضش.
وقتی منوی غذاهاش رو نوشت اکثر غذاها من درآوردی و اختراع خودش بودن و تنها چیزی که آدما ممکن بود یک جای دیگه هم خورده باشن یا بتونن گیرش بیارن بستنی زعفرونی بود. الهام به عنوان دسر بستنی زعفرونی رو توی منوی رستورانش گذاشته بود.
یک هفته ی اول روزی نهایتاً یکی دو نفر مشتری داشت و اونا هم گذری میومدن تو مغازه که یه سوال بپرسن، الهامم به حرفشون میگرفت و میشستن غذا میخوردن.
از هفته دوم برای اینکه جذب مشتری کنه شروع کرد به برگزاری ایونتها و مهمونیهای مختلف و توی کوچ سرفینگ هم تبلیغشونو می کرد.
به واسطه ی همین ایونتها و شلوغ شدن مغازهاش آدمای محلی هم بیشتر مشتاق شدن که بهش سر بزنن.
آب و هوای خوب اون شهر علاوه بر ارزونیش باعث شده بود اروپاییهای بازنشسته اونجا خونه گرفته باشن و تعطیلاتشون رو اونجا بگذرونن. همین اروپاییهای بازنشسته تو تایم خلوتی رستوران پای ثابت اونجا بودن و همیشه هم سفارششون بستنی زعفرونی بود. میومدن یه بستنی میگرفتن و میشستن کنار هم آروم آروم میخوردن و ساعتها با الهام هم صحبت می شدن.
طبق معمول همه ی کارهای الهام غذا رفت تو حاشیه و هم صحبت شدن باهاش و شنیدن حرفاش برای مشتریا ارزشمند تر شد.
کم کم داشت دستش میومد چه جوری فروشش رو بیشتر کنه و مدام غذاهای رستوران رو آپدیت میکرد و به مشتریا پیشنهاد میداد. مشتریام کم کم داشتن بیخیال بستنی زعفرونی می شدن و میرفتن سراغ غذاهای دیگه که به صورت روز پخت عرضه میشد.
تعداد مشتریاش به خاطر همون غذاهای روز پخت روز به روز زیادتر میشد. اونقدر با مشتریاش دوست شده بود که باهاش تماس میگرفتن و بهش میگفتن تو رو خدا فردا این غذا رو بپز.
خلاصه سرش داشت شلوغ میشد و مشتری ثابت پیدا کرده بود. یه روز صبح مثل همیشه از خواب بیدار شد و یه لیوان قهوه برای خودش ریخت و صبحونشو جلوی ویو رو به دریای خونش خورد و آماده شد رفت سمت رستوران.
سرگردان در دادگاه های مالزی
ریموت درو زد و کرکره آروم آروم رفت بالا. شیشههای مغازه حالت دودی تور داشت واسه همین خیلی توش معلوم نبود. در مغازه رو باز کرد و خشکش زد. هیچی تو مغازه نبود، میز و صندلیها و دکور و لوازم آشپزی و یخچال و گازو هیچی.. حتی یه خلال دندونم نذاشته بودن تو مغازه بمونه. فقط یه نامه کف زمین افتاده بود.
الهام ماتش برد نمیدونست چه اتفاقی افتاده اگه دزدی شده چرا در خیلی قرص و محکم سر جاشه؟ این نامه داستانش چیه تو فاصله اینکه از دم در تا نامه برسه هزار تا فکر و خیال تو سرش چرخید.
نامه رو برداشت و شروع کرد خوندن. مضمونش این بود که شما سه روز وقت دارید اینجا رو تخلیه کنید. نامه از طرف کی بود؟ شریک مالایی الهام که ۵۱ درصد سهم را داشت.
دنیاش رو سرش خراب شده بود اینجا رو دیگه خودش با پول و زحمتهای خودش ساخته بود.
اولش که اصلاً نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. با کیا تماس گرفت، کیا هم اصلاً شمارشو جواب نمیداد. با پلیس تماس گرفت و اونا اومدن و داستان رو گفت. پلیس بهش پیشنهاد داد وکیل بگیره و از طریق وکیل این جریان رو پیگیری کنه.
از ۷۰ هزار دلاری که با خودش آورده بود تقریباً ۳۰ هزار تاش براش مونده بود. یه وکیل گرفت و هرچی سند و مدرک داشت رو برد پیشش و شروع کردن اتفاقی که افتاده رو حلاجی کردن.
اول از همه مشخص شد توی قراردادی که کیا بین الهام و اون شریک مالایی تنظیم کرده بود، حق فروش، واگذاری، انتقال و همه چیز رو به شریک مالاییش سپرده بود. یعنی اون آدم میتونسته بدون هیچ رضایت و امضایی از الهام هر کاری که دوست داشت با اون رستوران بکنه.
الهام موقع عقد قرارداد به خاطر اعتمادی که به کیا کرده بود، بدون خوندن کامل قرارداد اون رو امضا کرده. البته که خودش میگفت به خاطر ADHD حتی اگه میخواست هم نمیتونست اون متن عجیب و غریب و بلند بالا رو بخونه و متوجه بشه .
هر روز میرفت دفتر وکیل و یه چیز جدیدی از اتفاقی که براش افتاده بود رو متوجه میشد. دفتر اون وکیل که از نظر الهام خیلی آدم تو مخی بود طبقه بالای یه فودکورت مالایی بود.هر بار که میخواست بره پیش وکیل، باید از بین رستورانهایی که بوی روغن سوخته میدادن و آدمایی که با ولع داشتن غذاهایی که تو این روغن سوختهها درست میشدن و میخوردن، رد میشد تا به دفتر وکیلش برسه.
ویزایی که روی اون رستوران گرفته بود داشت تموم میشد هر بار که با وکیلش نوبت دادگاه داشتن میرفتن تو دادگاه و میومدن بیرون و الهام هیچی نمیفهمید که چه صحبتهایی رد و بدل شده.
تو این مدت دو تا چیز جدید فهمید: ۱- کیا دستش با اون شریک مالایی تو یه کاسه بوده. ۲- تمام اجناسی رو که خریده بودن کیا به شرط پس دادن خریده بوده.
فشار عصبی خیلی زیادی روش بود. حرص اینو میخورد که چرا اینقدر به کیا اعتماد کرده.. رو چه حسابی.. خودخوری میکرد و هر بار که یه چیز جدیدی میفهمید حالش بدتر میشد.
همین لالوها یه مریضی مربوط به زنان هم گرفت که استرس زیاد یکی از دلایلش بود و اورژانس اومد از توی خونه اش بردش بیمارستان، عملش کردن و نزدیک ۹۰۰۰ دلار بابت اون عمل هزینه کرد.
چند روز مونده بود ویزاش تموم شه و هرجوری بود میخواست ثابت کنه که ازش کلاهبرداری شده و اون رستوران رو پس بگیره. برای اینکه بتونه بمونه توی مالزی باید از مرز خارج میشد و چند روزی میموند و دوباره برمیگشت مالزی تا بتونه ویزای سه ماهه ی توریستی بگیره
یکی از معدود دوستاش که جریان کلاهبرداری رو میدونست و ساکن همون پیننگ بود، بهش پیشنهاد داد که این بار برای اینکه از مالزی خارج بشه نره ایران، با اتوبوس بره تایلند چند روزی اونجا بمونه. فاصله ی پیننگ تا تایلند با اتوبوس ۴ ساعت بود. اینجوری هم هزینهاش کمتر می شد، هم یه جورایی سفر ریلکسی محسوب میشد براش و می تونست یه مقدار استرسشو مدیریت کنه. علاوه بر اینا مجبور نبود بره ایران و جلوی همه ی دوستا و آشناهاش ادا در بیاره که حالش خوبه و همه چی عالیه. خجالت میکشید از اینکه بقیه بفهمن چه کلاه بزرگی سرش رفته.
هرچی سبک سنگین کرد، دید پیشنهاد دوستش خیلی منطقیه. خونهای که گرفته بود رو پس داد و یه سری از وسایلی که نمی خواست برای سفر یکی دو هفته ای با خودش ببره رو جمع کرد و داد به یکی از همسایههاش توی اون ساختمون که وقتی از تایلند برمیگرده ازش پس بگیره. بلیت اتوبوس به سمت تایلند گرفت و با بقیه ی مسافرا سوار شد و راه افتاد به سمت تایلند.
کلاس آشپزی در تایلند
توی مرز تایلند همه مسافرا پاسپورتهاشونو دادن که براشون مهر ورود به تایلند رو بزنن. پاسپورتها رو بردن و بعد ۵ دقیقه همه ی پاسپورتها رو آوردن و یه مامور هم اومد توی اتوبوس که پاسپورت الهام دستش بود.
مامور الهامو صدا کرد و الهام وقتی خودشو نشون داد ازش خواست که باهاش بره پایین .
الهام رفت پایین ازش پرسیدن ساکش کدومه، راننده ساک الهام رو از توی بار آورد بیرون و داد به الهام و الهام رفت تو دفتر بازرسی.
تقریباً ۴۵ دقیقه ازش سوال میپرسیدن و میگشتنش. خودش رو هم کامل بازرسی بدنی کردن که یه موقع چیزی جاییش قایم نکرده باشه. به خاطر ایرانی بودنش بهش مشکوک شده بودن که یه موقع مواد جابجا کنه.
بعد از ۴۵ دقیقه که دیدن چیزی از الهام در نمیاد بهش اجازه دادن برگرده تو اتوبوس. سوار اتوبوس که شد همه چپ چپ نگاش میکردن.در نهایت بعد از ۵ ساعت رسیدن تایلند.
پرس و جو کرده بود و آدرس یه محلی رو گرفته بود که مسافرخونه های ارزون داشت. خودشو به اونجا رسوند و از بین سه چهار تا مسافرخونه یکی رو انتخاب کرد و اونجا مستقر شد.
تو همون مسیری که داشت میرفت تا خودشو به مسافرخونه برسونه ، اونقدر مجذوب آب و هوا و آدما و خیابونا و غذاها و جاذبه های بصری تایلند شد، یادش رفت یکی تمام زندگیشو بالا کشیده، یادش رفت روز قبل درگیر شکایت و دادگاه بوده، یادش رفت کل سرمایه اش یعنی اون خونهای که توی کرج داشت به باد رفته. همین جابجایی ۵ ساعته و عوض شدن حال و هواش کافی بود که همه ی اون حال بد رو پشت سر بذاره.
البته که بازم می دونیم.. فقط بخاطر این جابجاییه نبوده.
اتاقشو که گرفت ساکشو گذاشت تو اتاق، لباسشو عوض کرد و زد بیرون. حاضر نبود حتی یک ثانیه از بودن تو تایلند رو از دست بده. تو خیابونا میچرخید و عکس میگرفت و با آدمای محلی معاشرت میکرد. غذاهای جدید خیابونی رو تست می کرد و و تو همون روز اول، این فکر به سرش اومد چه کاریه ۲-۳روزه برگردم مالزی؟ همین جا میگردم دنبال کار، پول در میارم و یه مدتی میمونم. مالزی که کاری ندارم، اون وکیله هم هرچی میگه من نمیفهمم، بذار خودش کارشو بکنه. الهام مفتون اون شهر شده بود.
شب که برگشت مسافرخونه با صاحب اونجا صحبت کرد و گفتش چه جوری با من حساب میکنی که من بتونم یک ماه اینجا بمونم؟ چیکار میتونم برات بکنم؟ صاحب مسافرخونه گفت اهل کار کردن هستی؟ الهامم گفت آره. اونم گفت خیلی خب تو صبحونه درست کردن واسه مسافرا کمکم کن، هر چقدر دوست داشتی بمون.
برنامه اش اینجوری شده بود که صبحها تا ساعت ۱۰ تو مسافرخونه بود و کار میکرد، از ساعت ۱۰ هم میزد بیرون تو شهر میچرخید تا آخر شب که برگرده اونجا بخوابه.
روزای اول ظرف میشست، قهوه میریخت و کم کم کرم ریخت و شروع کرد آشپزی کردن و املت و غذاهای مختلف درست کردن. صاحب مسافرخونه که دید الهام دستپختش از اون بهتره کلاً پروسه ی پخت صبحونه رو سپرد به الهام. دو سه هفتهای به همین منوال گذشت و کم کم مردم شروع کردن توی سایتهای مختلف مثل تریپ ادوایزر براشون کامنتهای مثبت گذاشتن و امتیاز بالا دادن. دوباره اونجا اوضاع یه جوری شد که مردم از بیرون از مسافر خونه هم میومدن اونجا صبحونه می خوردن.
صاحب مسافرخونه خیلی با الهام حال کرد و وقتی دید آشپزیش اینقدر خوبه بهش گفت که اینجا یه کلاس آشپزی هست که یه استاد خیلی معروف آشپزی میکنه و آموزش میده. استادش یه خانومیه که جدا از آشپزیش معلم رقص تایلندی هم هست، این رقصی که میگم یه رقص مذهبی طور و مقدسه براشون یه چیزی تو مایههای سماع ما.
الهام یه خورده سرچ و پرس و جو کرد و دید قیمت کلاسش خیلی بالاست و پول برای اینکه اون کلاس رو بگذرونه نداره اما خب یه سری گردنبند و حلقه و پلاک طلا داشت و تو تایلند اونا رو فروخت که بتونه توی اون کلاس ثبت نام کنه.
خلاصه با هر دردسری که بود پول ثبت نام رو جور کرد و شروع کرد به گذراندن اون کلاس. از نظر الهام اونجا خوشحالترین مدرسه ی کره زمین بود. اون یک ماه کلاس توی مدرسه ی آشپزی تایلندی تمام مدت دبستان و راهنمایی و دبیرستانش رو شست و برد.. انقدر خوب بود.
صدای الهام: اولا که کلاس نگو بهشت بگو.. تو یه ساختمون قدیمی که با گیاه پوشیده شده بود.. و پله های خوشگل چوبی.. می رفتی یه ۲۰،۳۰ تا گاز بود.. مدل گاز تایلندی.. روش فوکای تایلندی بود.. و یه عالمه متریال که صبح ها بچه ها خودشون از بازار می خریدن.. رنگی رنگی رنگی… خب تایلندم چون ادویه نداره همه چی بیشتر گیاهه و اینجا پر گیاه بود.. و طبق معمول بوی لمون گرس و زنجبیل دیوانه ات می کرد .. یعنی مدرسه هه بوی غذا نمی داد بیشتر بوی مواد غذایی می داد برای همین خیلی خوش بو بود. معلممون به طرز غریبی لباس سنتی تایلندی می پوشید.. و حتی یه دفعه یادمه برامون رقصید.. بچه ها وایمیستادن پشت گاز و اونچه که اون درست می کرد رو با امضای خودشون درست می کردن.. و اینش برای من شگفت انگیز بود.. مثلا از ۲۰ تا تابه ای که جلوی آدما باز بود، و اون تابه ای که معلم داشت آشپزی می کرد، ۲۰ نوع غذای مختلف.. درسته با یه متریال ولی با سلیقه های مختلف درست شده بود.. و یادمه خیلی ساکت بود.. و اون سکوت و صدای غذاها، صدای هم زدن، خیلی برام شگفت انگیز بود.. اون معلمه که مهربونه، آشپزه، خوشگله، لباسش بامزه ست، و قرار نیست تورو تنبیه کنه، و قرار نیست تو بزرو چیزی یاد بگیری، و قرار نیست نمره ای در کار باشه.. و قرار نیست اصلا کسی اون وسط برنده باشه..همه ی کسایی که پشت تابه هاشون وایسادن، قراره آشپزی مدل خودشونو یاد بگیرن.. من وقتی که اون پشت وایمیستادم اولا که ثانیه ها برام خیلی زود می گذشت.. چون خیلی دوسش داشتم اونجا رو.. ولی دائم با خودم یادآوری می کردم این جایزه ی اون همه مدرسه های سختیه که تو رفتی ..این مدرسه واقعا جایزه ی توعه.. صاف کرد اون مدرسه رو این تجربه..
هر روز ۴،۵ تا غذای مختلف تایلندی رو یاد میگرفتن. جدا از دستور پخت، اینکه بهشون مزهدار کردن و مدلهای مختلف ترکیب کردن مزه رو یاد میدادن براش جذاب بود. آشپزی همون چیزی بود که الهام رو به وجد میآورد. شاگرد زرنگه ی استادش بود. هر چیزی رو که استادش بهشون یاد میداد، از همه ی بچههای کلاس دقیقتر، بهتر و خوشمزهتر درست میکرد.
قشنگ از این بچههای خود شیرین بود که بقیه نمیفهمیدن واسه چی داره انقدر تلاش میکنه. مثلا استادشون بهشون لیست خرید میداد و میگفت صبح قبل از ساعت ۸ با خریدا اونجا باشن. الهام ساعت ۶ خریداشو کرده بود و اونجا بود.
یه موقعهایی شیطونی هم میکرد و آش رشته و خورشت های ایرانی برای بچههای کلاس درست میکرد و قشنگ گند میکشید به عصمت کلاس آشپزی تایلندی.
تو اون ۲۰ روز اول یه جوری خودشو نشون داد که معلمشون، همون خانم سرآشپز اومد بهش گفت: الهام دوست داری اینجا کار کنی؟ الهام چشاش درشت شد و تو ذهنش یه بچهای شروع کرد بالا پایین پریدن. حس می کرد اسکار گرفته. یه ذوقی داشت همراه با ترس که وصف نشدنی بود. با خودش میگفت دیدی بالاخره نتیجه زحمتتو میگیری؟ دیدی وقتی به چیزی علاقه داشته باشی و با جون و دل توش زحمت بکشی بالاخره قدرتو میدونن؟ همینجوری داشت با خودش صحبت میکرد که معلمش زد به شونه اش و گفت الهام اینجایی؟ تازه یادش اومد استادش هنوز جلوش وایساده. استادش دوباره صداش کرد و گفت الهام کجایی؟
الهامم گفت ببخشید یه لحظه نفهمیدم چی گفتین.. چی گفتین؟
استادش گفت میخوای بعداً صحبت کنیم؟
الهام گفت نه نه نه نه خیلی خوبم. فقط یه بار دیگه بگین چی گفتین؟
هنوز باورش نمی شد اون حرف و شنیده. استادش گفت ببین تو چون استعداد خیلی خوبی داری و همه ی کارهایی که من لازم دارم یک نفر به عنوان دستیار انجام بده رو این مدت به خوبی انجام دادی، میخواستم ازت دعوت کنم که پیش من کار کنی. اگه دوست داری اینجا بمونی و کار کنی بهم بگو.
الهام بدون اینکه بخواد در مورد ساعت وشرایط کارو حقوق و موضوعات دیگه صحبت کنه، بهشون گفت میتونین برام ویزای کار بگیرید؟ اون خانومم گفت اگه دوست داشته باشی اینجا کار کنی چرا که نه معلومه میگیریم.
حس کرد پوستش داره ترک می خوره و یه الهام شاد جدید از توش می زنه بیرون.. شروع کرد حساشو به اون معلم گفتن و اینکه چقدر دوست داره به عنوان دستیار بتونه کنار اون خانم باشه و ازش چیز یاد بگیره. اون خانمم گفت خیلی وقته دنبال یه دستیار میگرده، ولی تا حالا کسی رو به تلاشگری و مهارت الهام ندیده، این متعهد بودن به کار و تلاش زیادش برای یاد گرفتن و انجام بینقص کارها باعث شده که اون خانم بخواد ازش برای همکاری دعوت کنه.
خلاصه یه نیم ساعتی نشستن دل دادن و قلوه گرفتن و قرار شد الهام یه سری از مدارکهاش رو بیاره که اونها بتونن براش درخواست ویزای کار بدن.
تا اون روز تقریبا ۴۵ روز از ورودش به تایلند گذشته بود و حدوداً ۱۰ روز دیگه از کلاس آشپزیش مونده بود. ویزاش هم ۳ ماهه بود.
به فاصله ی یکی دو روز وقت سفارت گرفتن و رفتن اونجا و کارهای اداری رو انجام دادن و بهشون گفتن برن منتظر باشن تا نتیجهاش بیاد.
الهام کلاً فراموش کرده بود که کمتر از یک سال از یه کلاهبرداری که سرمایه اش به باد رفته بود گذشته.
کاملا یادش رفته بود که این اتفاقا براش افتاده. خودش میگفت کلا تو حال زندگی میکرده.
اصلاً یادش نبود چون حالش بد بوده اومده تایلند. اومده بود که یه مقدار حالش بهتر بشه و برگرده و شکایتشو پیگیری کنه.
اونقدر اونجا حس خوبی گرفته بود که حتی دوست نداشت اون حال بدش رو به خودش یادآوری کنه.
بعد از تموم شدن کلاس آشپزی، استادش بهش گفت تا اومدن ویزات برو تایلندو بگرد، چون از وقتی ویزات اومد خیلی وقت واسه گشتن تایلند نداری.
تو ۳۰ روز دیگهای که از ویزاش مونده بود شروع کرد گشتن شهرهای مختلف. با بانکوک ۱۲ تا شهر رو توی تایلند چرخیده بود.
بهش گفته بودن قبل از اینکه ویزای توریستیش تموم شه جواب ویزای کارش میاد. واسه همین روزای آخر برگشته بود بانکوک که بتونه سریع ویزاش رو بگیره و شروع کنه به کار.
اون روز تو ساحل فیفی که ۲ساعت با بانکوک فاصله داشت بود. پابرهنه قدم میزد و آفتاب میگرفت و کند زیستی رو تجربه میکرد.
طرفای ظهر لب ساحل رو تخت دراز کشیده بود و که نوتیف ایمیل سفارت رو گوشیش براش اومد.
خوشحال و خندون ایمیل رو باز کرد و یه نامه خیلی کوتاه رو خوند که توش نوشته بود: “درخواست ویزای شما رد شد و ۲۴ ساعت فرصت دارید که تایلند را ترک کنید!
تو کمتر از چند ثانیه قصری که از کار کردن تو حوزه ی آشپزی کنار یکی از بهترین سرآشپزهای تایلند برای خودش ساخته بود، پودر شد و هیچ اثری ازش نموند. انگار نه انگار اصلاً تا حالا اینجور فکری داشته. دوباره همه ی استرساش اومد سراغش. یادش اومد پولشو خوردن و ازش کلاهبرداری شده. یادش اومد باید برگرده مالزی و پیگیری کارای مالیشو بکنه. یادش اومد فتوا داده بود که هیچ موقع به ایران برنمیگرده و الان حتی نمیتونست بره یه جایی که خیالش راحت باشه از اونجا بیرونش نمی کنن.
با معلم آشپزیش تماس گرفت و اتفاق رو گفت. اون خانومم ابراز ناراحتی کرد و براش دعا کرد که بهترینا براش اتفاق بیفته.
الهام خودشو رسوند به مسافر خونهای که توش کار میکرد، وسایلشو جمع کرد، بلیط اتوبوس گرفت، سوار شد و برگشت مالزی. دوباره سه ماه ویزا داشت.
اولین اتفاق بد این بود که وقتی از تایلند برگشت دید اون همسایه اش که وسایلشو بهش داده بود براش نگه داره از اونجا بلند شده بود و نه شماره تلفنی ازش داشت نه وسایلشو پیش کس دیگه ای از اهالی ساختمون جا گذاشته بود و یه جورایی دیگه وسایلشو ندید.
یه اتاق تو یه مسافرخونه گرفت و اونجا مستقر شد. پولش داشت تموم میشد، روند دادگاهها اصلاً امیدبخش نبود و هر بار که میرفت دادگاه پلیسی که دم در مدارک رو چک میکرد بهش میگفت پاسپورتت خیلی مشکوکه، بهتره زودتر از کشور خارج شی. بار آخر قاضی پرونده ازش خواست که پاسپورتش رو چک کنه، الهام یه جوری پیچوندش که نیاوردم و گمش کردم و سری بعد میارم، تا قاضی بهش مشکوک نشه و این وسط زندان نیفته. چون اگه میفهمیدن قبلاً ویزای جعلی خریده مثل یه مجرم باهاش برخورد میکردن.
وکیلش بهش پیشنهاد داد برگرده ایران و پیگیری پرونده را به اون بسپاره، چون موندنش تو مالزی داشت براش خطرناک میشد. اما الهام نمیخواست برگرده ایران. برمیگشت ایران چی میگفت؟ میگفت ۵ سال پیش مانیفست دادم که دیگه برنمیگردم ایرانو زندگی کنم و الان برگشتم و دارم زندگی میکنم؟
بدی داستان اینجا بود که حتی اگه میخواست برگرده هم دیگه نمیتونست برگرده. الهام تقریباً پولش تموم شده بود و امکان خرید بلیط برگشت به ایران رو هم نداشت.
الهام یه دوست داشت توی لندن به اسم آتی. آتی تنها کسی بود که میدونست اگه بهش پیغام بده نه نمی گه، سوال پیچش هم نمیکنه که چرا و چی شده و چیکار میخوای بکنی و این حرفا.
به آتی پیغام داد و گفت آتی می شه بهم پول قرض بدی؟ میخوام بیام ببینمت. آتی هم بدون اینکه بپرسه چه خبره، چی شده، چیکار کردی که پول نداری، گفت شماره حساب بده. فقط بهش گفت تو ویزای انگلیس داری؟
الهام ویزای انگلیس نداشت. توی مالزی وقتشو هم نداشت که بخواد اقدام کنه. اما چون قبلاً یک بار ویزای یک ساله ی سوئد گرفته بود، راحت میتونست ویزای ۱ ماهه ی توریستی سوئد رو بگیره. خواهر الهام سوئد بود و اگه میرفت سوئد می تونست اونجا خونه ی خواهرش بمونه و از اونجا برای ویزای انگلستان اقدام کنه، اینجوری احتمال اینکه بهش ویزای انگلیس رو بدن بیشتر بود.
در انتظار ویزا در یخبندان سوئد
با آتی به این تصمیم رسیدن و الهام رفت سفارت سوئد توی مالزی و با توجه به ویزای یک ساله ی قدیمی که داشت خیلی راحت و زود براش ویزای یک ماهه سوئد صادر کردن.
الهام که ویزاشو گرفت آتی پولو براش واریز کرد و الهام مالزی رو با یه چمدون لباس، به امید اینکه یه روزی بتونه حقش رو به کمک اون وکیل پس بگیره به مقصد سوئد ترک کرد.
رسید سوئد، خواهرش اومد دنبالش رفتن خونشون و همون روز رفت سفارت انگلیس. دستش از سرما داشت میلرزید. با خودش فکر کرد یه لیوان قهوه داغ حسابی میتونه گرمش کنه اما یه لحظه برای اولین بار با خودش فکر کرد اگه بخواد این مدلی زندگی کنه که هر روز هرچی دوست داره رو بخره و بخوره ممکنه خیلی زود مجبور شه از خواهرش پول قرض بگیره و قطعاً اونم ازش سوال میپرسه که چی شده و الهام نمیخواست این اتفاق بیفته.
واسه همین بیخیال خوردن قهوه شد و مسیرشو ادامه داد تا رسید به سفارت انگلیس. طبقهای که باید میرفت رو موکت کرده بودن و گرمای موکت یه مقدار یخش رو باز کرد. پروسه ی درخواست ویزاش خیلی عادی سپری شد و درخواستش ثبت شد، پاسپورتش رو گرفتن تا براش مهر کنن و بهش گفتن برو نهایتاً تا ۱۵ روز دیگه، پاسپورتت برات ارسال می شه. الهام برگشت خونه ی خواهرش و تا عصر که خواهرش و شوهر خواهرش از سر کار برگردن به این فکر میکرد چه بهونهای برای اومدنش به اونجا بیاره که متوجه نشن چقدر شکسته و خورد شده؟ مدام به این فکر میکرد از چی باهاشون صحبت کنه که بحث به کار و زندگی الهام نکشه. بودنش اونجا و موندن پیش خواهرش دردسرا و اتفاقای خاص خودشو داشت ولی هرجوری که شد تونست حال روحی خودش رو کنترل کنه و جوری باشه که اونا کوچکترین بویی از اتفاقایی که براش افتاده نبرن.
الهامی که دو دقیقه باسنش تو خونه بند نمیشد، هر روز میموند خونه که مبادا بره بیرون و دلش چیزی بخواد. چون پول نداشت بخره. البته خوشبختانه هوا هم سرد بود و امکان اینکه بخواد خیلی بره بیرون رو نداشت.
کل مدتی که تو خونه ی خواهرش بود تنها سرگرمیاش آشپزی کردن و دیدن سریال پایتخت بود، تا خندیدن رو فراموش نکنه.
قبل از اینکه خواهرش اینا برگردن خونه شروع میکرد براشون غذا درست کردن و این کار از سریال دیدنم براش جذاب تر بود.
از روز دهم به بعد لپ تاپشو جلوی پنجره کنار در خونه میذاشت تا اگه ماشین دی اچ ال یا پست جلوی خونه وایساد سریع بره بیرون و پاسپورتشو تحویل بگیره.
تا روز پانزدهم یه نگاهش به مانیتور بود یه نگاهش به پنجره. ۱۵ روز از رفتنش به سفارت انگلیس توی سوئد گذشت و پاسپورتش نیومد. با خودش می گفت حتما یکی دو روز اینور اونور میفرستن دیگه و دوباره منتظر موند و … روز ۱۶.. روز ۱۷ .. روز ۲۰ .. هیچی نشد.
همون یه خورده پولشم داشت تموم می شد و دیگه سیگار هم نمی تونست بخره. حتی سیگار کشیدنش رو هم جیره بندی کرد.
آرام خواهرش میدونست که الهام خونه شو توی ایران فروخته و رفته مالزی رستوران خریده و با یکی شریک شده اونجا کار میکنه. و الهام اینجوری پیچونده بودش که با شریکش مشکل پیدا کرده و فعلاً رستوران معلقه. واسه همین آرام خیلی پاپیچش نمیشد چون میدونست که حال روحیش مناسب نیست. ولی خب نمیدونست تا چقدر مناسب نیست.
۲۰ روز شد ۲۵ روز. الهام صبرش داشت تموم میشد. میترسید ویزای سوئدشم تموم بشه و اونجا هم مجرم بشه. پا شد رفت سفارت انگلیس و بهشون توضیح داد که ویزای سوئد من داره تموم می شه، شما بهم گفته بودید ۱۵ روز بعد نتیجه رو به من اعلام میکنید. چرا منو انقدر منتظر نگه داشتید؟
اونجا بهش گفتن یه مشکلاتی توی سفارت بوده ویزاها دیر اومده. شما برگردید خونتون منتظر باشید ویزاتون میاد. نگران نباشید.
الهام فکر میکرد فقط تو ایران از این اتفاقا میافته ولی اون روز با گوشت و پوستش حس کرد که کشورهای دیگه خیلی توفیری نداره. حتی بهش نگفتن که تا چند روز دیگه میاد فقط گفتن منتظر باشید میاد.
الهام برگشت و منتظر موند دو روز مونده بود ویزای سوئدش تموم بشه و اگه تو خیابون میگرفتنش و مدارکشو چک میکردن و میدیدن ویزاش تموم شده، به ازای هر روز بیشتر موندن توی سوئد یه عدد بالایی جریمه اش میکردن. به اداره ی مهاجرت سوئد ایمیل زد و توضیح داد که پاسپورتش دست سفارت انگلیسه و واسه اینه که نمی تونه از کشور خارج بشه. روز بعد سفارت سوئد جواب داد که به ما ربطی نداره و تو قبل از تموم شدن ویزات باید از کشور خارج شی.
همینجوری کم اعصاب خوردی داشت، اینم به اعصاب خوردیاش اضافه شد. دیگه واقعاً حوصله ی اینو نداشت که برای موندن تو یه جایی لازم باشه خواهش تمنا کنه. تو ذهنش گفت من غلطم کردم گفتم برنمیگردم ایران کار کنم.
برمیگردم ایران لااقل استرس اینو ندارم از کشور میندازنم بیرون. اما حتی با اون شرایط ایرانم نمیتونست برگرده چون پاسپورت نداشت.
به سفارت انگلیس ایمیل زد که آقا من غلط کردم نمیخوام ویزای انگلیس به من بدید، پاسپورتمو بدید برگردم کشورم. شما دارید کاری میکنید که من توی این کشور مجرم بشم. پاسپورت منو بهم پس بدید.
و هیچ جوابی دریافت نکرد و ویزای سوئدش هم تموم شد. از اون روز به بعد به توصیه ی خواهرش الهام توی خونه موند و از خونه بیرون نیومد چون توی سوئد خلافکار محسوب میشد و اگه میگرفتنش جریمه ی سنگین براش می بریدن.
دیگه آرام میرفت سفارت انگلیس دعوا میکرد که بابا این پاسپورت خواهر من کو. خلاصه تقریباً ۴۵ روز بعد از ورود الهام به سوئد و دادن پاسپورتش به سفارت انگلیس اونها پاسپورتش رو “بدون” ویزای انگلیس بهش پس دادن.
به ناچار تصمیم گرفت برگرده ایران چون پولی نداشت که بخواد به کشور دیگهای بره. حتی ترس اینو هم داشت وقتی میخواد از سوئد خارج بشه بابت بیشتر موندنش جریمه اش کنن . تنها جایی که آشنا داشت، میتونست بره دوباره خودشو بسازه و سرپا کنه، جایی بود که به دنیا اومده بود. یاد تک تک حرفهایی که زده بود موقع خروج از ایران میافتاد، یاد حرفایی که دوست داشت بهش گفته بودن اما راه دیگهای نداشت و مجبور بود.
با آتی تماس گرفت و داستان رو بهش گفت، آتی خیلی ناراحت شد که نتونسته بود ببینتش و بشینن یه دل سیر صحبت کنن و در آخر هم گفت نگران هزینه برگشتش به ایران نباشه و اون هزینه ی برگشتنش رو بهش میده.
وقتی میخواست سوار هواپیما بشه و برگرده ایران، کسی که بلیطها رو با مدارک شناسایی تطبیق میداد، تاریخ ویزاش رو دید و بهش گفت تو یه قانون شکنی که بیشتر از مدت زمان قانونی توی سوئد موندی. یه سری حرفهای دیگه هم گفت که تقریبا فحش محسوب میشد. اما در نهایت بالاخره مهر خروجش رو زد و الهام برگشت به ایران.
بازگشت به وطن و یار دیرین الهام؛ عطر
وقتی برگشت چون نمیخواست کسی از اتفاقی که افتاده براش بویی ببره گشت تا بتونه همخونه پیدا کنه. آخرین نفری که توی فروشگاه عطر فروشی استخدامش کرده بود یه دختر خانم جوونی بود که با خواهرش اون موقع توی سعادت آباد یه خونه ی ۴۰ متری کرایه کرده بودن و زندگی میکردن. با اون صحبت کرد و قرار شد الهام هم با پرداخت یه بخشی از پول کرایه پیششون بمونه.
بعد از اینکه جا واسه موندن پیدا کرد، اونجا مستقر شد. میدونست واسه اینکه از پس خرج و مخارجش بربیاد باید بره سر کار. پس رفت سراغ اون کاری که توش تبحر داشت. الهام رفت همون پاساژی که تو یه بوتیک کار میکرد. تقریبا اکثر مالکها همون افراد قدیمی بودن و با همشون خوش و بش میکرد و میشناختشون. البته اونا هم الهام رو میشناختن. الهام رفت پیش یکی از فروشگاههای عطر فروشی و با صاحبش خوش و بش کرد و گفت میخوام کار کنم. مدیر اون فروشگاه وقت و تلف نکرد و با توجه به سابقهای که از الهام میشناخت اون رو به عنوان مدیر بخش فروش استخدام کرد. اون آقا میدونست که الهام تو دوران اوجش چه فروشنده ی خوبی بوده. خیالش راحت بود با محصولاتی که اونجا دارن قشنگ میتونه بترکونه.
تو هفتههای اول اون پتانسیل قبلی ای که برای فروش داشت رو نتونست نشون بده. مدیر فروشگاه بهش تیکه مینداخت و میگفت آشپزی کردی فروشندگی یادت رفته سهیلی؟ چون الهام هیچی در مورد اتفاقایی که براش افتاده بود به کسی نگفته بود، اون مدیر حتی به فکرشم نمیرسید که ذهن الهام درگیر چه چیزاییه.
یک ماهی گذشت و وقتی دستش گرم شد دوباره به دوران اوجش برگشت. الهام خیلی به پول نیاز داشت واسه همین چیزایی رو میفروخت که کل فروشندههای دیگه تشتکاشون میپرید.
پول لازم داشت که زودتر بتونه خونه شو جدا کنه و مستقل بشه. تو اون خونهای که بود دردسرهای خاصی داشت. اون دوتا خواهر بزرگترین تفریحشون دیدن سریالهای کانال جم بود. اون خونه ی ۴۰ متری یه هال بود و یه اتاق. اتاق برای اون دو تا خواهر بود و الهام باید تو هال رو کاناپه میخوابید. تلویزیون کجا بود؟ بالا سر کاناپه. الهام از سر کار خسته و کوفته برمیگشت خونه شام میخورد و همین که دراز میکشید، اون دوتا خواهر تا ساعت ۴-۵ صبح میشستن بالا سرش به دیدن سریال های کانال جم. اون موقع ها این سریالا تو اوج خودشون بودن.
کم کم دوباره با دوستای قدیمیش ارتباط گرفت و شروع کرد به صحبت کردن و از تجربههاش گفت. وقتی داستان کلاهبرداری که ازش شده رو به یکی از دوستاش گفت، اون گفت برو پیشینه ی این پسر تو ایران چه جوریه.. شاید تو ایران باشه بتونی ازش شکایت کنی.
الهام وقتی اومد ایران چون پول نداشت نتونست قسط آخر وکیل رو بده برای پیگیری های نهایی و اون وکیل هم کار رو نصفه رها کرد و به نتیجه ای نرسید.
بعد از شنیدن این پیشنهاد، با خودش گفت بد فکری نیستا.. اینجا تو ایران شاید بتونه پیگیری کنه و ببینه چه خبره. شروع کرد پیگیری کردن و جاهای مختلف رفتن و در نهایت توی شورای حل اختلاف قرار شد عریضه بنویسه و بره چند تا مهر از اتاقای مختلف زیر عریضه اش بزنه. یه عالمه پرس و جو کرد و در نهایت اونقدر نامه رو اشتباه نوشت و مهر اشتباه زد و تو اتاق اشتباهی رفت که گریش گرفت و کلا از اون ساختمون اومد بیرون.
یکی از آشنا هاش گفت که این کارو براش انجام میده و اون پی این قضیه رو گرفت و بعد از پرس و جوهای فراوون رسید به عکس یه آقایی که نمونه های مشابه کلاهبرداری تو ایران هم داشته. فرم صورتشون یکی بود اما ریش و موهاش فرق می کرد با اون چیزی که الهام دیده بود.
وقتی الهام اون آقا رو دیده بود کله شو تیغ میکرده و عینک میزده. اما تو ایران گریم های متفاوتی داشته. اسم شناسنامه اون آقا فرزان موسوی بود و تو سال ۹۳ ، ۵ میلیارد تومن از ۱۲ نفر بالا کشیده و فرار کرده مالزی. و حتی می گفتن پلیس اینترپل هم دنبالش بوده. اکثر شاکیان این اقا خانوما بودن. و اولین شاکی هم همسر خودش بوده. یعنی اون آقا از همسر و خانواده همسرش کلاه برداری کرده و تو ایران همه کلاه برداریاشو با مشخصات خودش انجام می داده. قشنگ از این آدما بوده که تو فیلما پیدا می کنن.
در نهایت الهام که فهمید داستان از این قراره قید پولشو زد و بیخیالش شد.
چند ماهی تو عطر فروشی کار کرد و فهمید که حقوقش خیلی کمتر از میزان فروشی هست که انجام می ده و قراری که اول کار با مدیر اون فروشگاه گذاشته بود این بود که به نسبت فروش حقوقش هم افزایش پیدا کنه. اما این اتفاق نیفتاد. یه جای دیگه صبرش تموم شد و رفت به صاحب کارش گفت که من حقوقم باید بالاتر از این حرفا باشه لطفاً حقوق واقعی منو بهم بده. صابکارشم گفت باشه حالا من فکرامو بکنم ببینم چی میشه و الهام فهمید که احتمالاً قرار نیست حقوقش افزایش پیدا کنه. جدا از این موضوع دیگه انرژیش اونقدری که قبلاً بود نبود و نمیتونست مثل اون روزای اول توی پاساژ جام جم تمام فکر و ذکرشو برای فروش بذاره. وقتی همه چیزو سبک سنگین کرد دید براش نمیارزه که دیگه اونجا کار کنه. شروع کرد به دوست و آشنا سپردن تا براش کار پیدا کن. کاری که سادهتر باشه و مثل فروشندگی لازم نباشه از صبح تا شب سر پا باشه و اونقدر ازش انرژی بگیره.
از همین کار ادکلن فروشی، یه پول پیشی جور کرده بود و تونست یه خونه ۱۲ متری تو اتوبان ارتش برای خودش کرایه کنه. خونه که چه عرض کنم یه بخشی از پارکینگ ساختمون رو تبدیل کرده بودن به خونه و کرایه میدادن. گرم، پر سوسک و اوضاع افتضاحی داشت.
اونجا خیلی مفهوم خونه نداشت ولی خب به بودجه الهام می خورد و کارشو راه میانداخت .
شروع کرد خورد خورد وسایل اضافی دوستاشو گرفتن و خونه شو تکمیل کردن. یکی از دوستاش یه یخچال کوچیک بهش داد، یکی دیگه گاز ۴ شعله داد، ماهیتابه و قابلمههای یه سری از دوستاشو گرفت و اون چیزایی هم که دوستاش نداشتن بهش بدن رو کم کم خرید و وسایلش رو برای زندگی کردن تو اون خونه کامل کرد.
روزای اول بعد از طلاقشم همین حسو داشت. هیچی نبود و باید همه چیزو از صفر خودش درست میکرد .
شب اولی که تو اون خونه بود برای اینکه رو زمین نخوابه چند تا سویشرت و لباس زیرش انداخت و از حوله حمومش به عنوان پتو استفاده کرد. اما چه خواب لذت بخشی بود. همین که یک چهاردیواری برای خودش داشت و برای همه چیز خودش می تونست تصمیم بگیره و یه جورایی استقلالی که قبلا داشت رو دوباره پس گرفته بود، از همه چیز براش لذت بخش تر بود.
یکی دو هفتهای از مستقر شدن تو خونه اش که گذشت، یکی از دوستاش تو یه شرکت صنایع غذایی براش به عنوان مشاور بخش غذایی کار پیدا کرد. وقتی رفت مصاحبه برای کار خیلی جدی بهشون گفت من پشت میز نمی شینم، کار اداری دست من ندید، حساب کتابم به من ندید انجام بدم.. آزادم بذارید.
برای بار آخر به رئیسش توی عطر فروشی گفت که تصمیمتون چی شد؟ حقوق منو بالا میبرید یا نه؟ و رئیسش گفت نه نمی تونیم حقوقتو بالا ببریم. الهامم همون موقع گفتش پس منم استعفا میدم.. خداحافظ. و همون روز از عطرفروشی اومد بیرون و رفت تو اون شرکت صنایع غذایی.
فروشنده محصولات غذایی
خونه اش ته بلوار ارتش بود، محل کارش ته یافت آباد. از شمال شرقترین نقطه تهران باید میرفت جنوب غربترین نقطه تهران. قشنگ قطر تهرانو باید طی میکرد.
۴:۳۰ صبح از خونه میزد بیرون که ۷ برسه سر کار، ۵ عصر از کارخونه میزد بیرون که ۷-۸ شب برسه خونه.
ماه اول که به عنوان مشاور بخش غذایی توی اون کارخونه کار کرد، از مدل صحبت الهام و ایدههایی که میداد فهمیدن بهتره اونو از بخش غذا در بیارن و ببرنش توی بخش فروش.
الهام که دیگه حسابی در مورد ADHDش اطلاعات داشت و میدونست اونجا شرایط بهتری خواهد داشت، قبول کرد که تو اون فیلد کار کنه اما با شرایطی که خودش می خواست. دیگه خودشو شناخته بود و میدونست اگه قرار باشه پشت میز بشینه و مثل کارمند های دیگه اون بخش کار کنه قراره گند بزنه. واسه همین مدیراشو مجاب کرد که لازم نباشه هر روز تو کارخونه حضور داشته باشه و ازشون خواست برای یه مدت مشخص یه سری هدف و کار تعیین کنن و الهام تعهد بده به اون کارا برسه ولی به سبک خودش.
الهام به کمک مشاوره ها و شناخت خودش، یاد گرفته بود از اون قسمتهایی که ضعف داره فرار کنه و انرژی و تمرکزش رو بذاره روی اون بخشی که توانایی داره. و به واسطه همین جریان تونسته بود فروش خوبی هم داشته باشه و جوری عمل کنه که حرفش تو مجموعشون برو داشته باشه.
چون مدل کار کردنشو شناخته بودن و در مورد اختلالش هم بهشون اطلاعات داده بود، مدیراش موافقت کردن که به مدل خودش کار کنه و اوایل ۳روز تو هفته می رفت، بعد دوروز، بعد یه روز و بعد یکسال تقریبا کامل دورکار شد.
به جای اینکه بمونه تو شرکت و تلفنی فروش داشته باشه و کاراشو انجام بده، پا می شد می رفت شعبه های حضوری و با آدما دوست می شد و گپ می زد و فروش انجام می داد. یعنی دقیقا اون کار رو به مدل بودن خودش پیش می برد.
یه مقدار که اونجا کارش رو روال افتاد، شروع کرد سفارش آشپزی قبول کردن از دوستاش برای مهمونیاشون و اینجوری پس اندازشو بیشتر کرد.
همین جریانات باعث شد بعد از یک سال و نیم از خونه تو خیابون ارتش، بره تو یه خونه ۱۲ متری اما اینبار تو خیابون ویلا وسط شهر .
صدای الهام: ببین من یه سفارش گرفتم از یه پسری که خیلی بامزه بود، سالهای قبل بدش نمیومد که ما با هم معاشرت کنیم. خیلی آدم پولداری بود و خیلی تو پول غرق بود.. یعنی موضوعش خیلی پول بود و دیگه زندگی لاکچری و جت اسکی و ویلا و اینا.. یادمه من اصلا دلم نمی خواست با این معاشرت کنم یا دوست بشم یا نزدیکش بشم.. و وقتی که شنیده بود که الهام سفارش می گیره برای غذا، یکی از مهمونیاش به من سفارش داد. یادمه سفارش خیلی گرونی هم داد. یادمه من رفتم از کجا براش خاویار ایرونی گیر آوردم و اون موقع میوه های استوایی.. اصلا یه وضعی.. میگوی خوب سفارش داده بود.. و من همه ی اینا رو درست کردم و شب سختی هم بود.. نمی دونم برق قطع بود یا چی.. تابستون بود و هوا هم گرم بود.. اینا رو با احتیاط چیدم پشت ماشین.. خب ظرفاشم همه کریستال و اینا بود.. چند نوع غذا.. زنگ در و زدم.. من قبلا دو بار تو اون خونه پارتی کرده بودم. درو که وا کردم قطعا یادم نمیومد که پله ها رو به پایینه.. و درو که وا کردم از پله ی اول سکندری خوردم با ظرف غذا.. تق توق.. از این خونه ها بود که.. یه محله ای تو تهرون هست که می تونی سه تا طبقه هم بری پایین ولی همچنان بامه یعنی تمام تهران زیر پاته.. و من اون طبقات رو با مغز خوردم زمین..به محض اینکه خودم رو جمع و جور کردم…دیدم گردنم نشکسته نگاه کردم دیدم یه عالمه از ظرفا شکسته و طرف اومد بالا نگاه کرد سرشو تکون داد یه چیزی گفت شبیه اینکه مثلا آدمو گرفتار می کنی با این کارات.. شما که ما رو گرفتار کردی.. یه همچین چیزی.. و درو باز گذاشت.. گفتش که اونایی که سالمه بیار تو ببینیم چیکار می تونیم بکنیم. دیگه من اینا رو جمع کردم رفتم تو یه چیزی همونجا سر هم کردم براش و پولم نگرفتم و یادمه که فرداش داشتم می رفتم کجا و اومدم جوراب بپوشم دیدم که پام چقدر کبود شده و خیلی جدی خوردم زمین و یواش یواش دست درد گرفتم و دستم یه چیزی شده بود که تا دو هفته می بستم و حالت کوزت گونه..ولی یه ذره از اون آدمه دلگیرم هنوز
بعد از این اتفاق دیگه خیلی برای بقیه آشپزی نکرد و شروع کرد آشپزی یاد دادن به بچه ها.. و سعی میکرد کمبود درآمدشو اینجوری جبران کنه.
توی اون شرکت مواد غذایی یه همکار داشت که بلاگر اینستاگرام بود. اون همکارش بهش گفت خره تو زبون چرب و نرمی داری.. فروشنده خوبی هستی.. خوب میتونی جنس بفروشی تو اینستاگرام.. پاشو بیا یه پیج اینستاگرام باز کن.. از اونجا هم درآمد داشته باش.
حشمت طمطراق به دنیا آمد
الهام که به نظرش بد نمیاومد، این ایده رو گرفت و شروع کرد به تحقیق کردن در مورد اینکه پیج بزنه چیکار کنه توش.
از آدمایی که دور و برش بودن پرسید و بهترین ایده به نظرش این بود یه پیج علمی بزنه و توش موضوعات علمی رو توضیح بده. گشت و گشت یه تیمی رو پیدا کرد که بهش پیشنهاد دادن براش انیمیشن بسازن و اون روش صحبت کنه و بذاره تو پیجش.
اونا بهش پیشنهاد دادن گفتن ما واست یه کاراکتر خلق میکنیم، انیمیشنشو میسازیم یه اسم میذاریم روی این کاراکتر و تو با صدای خودت جای این کاراکتر صحبت میکنی و مطالب علمی رو میگی. در نهایتم وقتی پیجت رشد کنه میتونی تبلیغ بگیری و کسب درآمد کنی.
با میزان سادگی الهام آشنایید دیگه؟ داستان کیا رو یادتون بیاد..
تو همون نگاه اول ایده براش جذاب اومد و قبول کرد که هزینه ساخت انیمیشنها رو بده و کارها را پیش ببرن.
چند جلسهای که با اون بچهها داشت رسیدن به اسم “حشمت طمطراق” که کاراکترش رو هم خود الهام نقاشی کشید.
الهام این ایده رو دوست داشت چون بهش اجازه میداد خارج از فضای مجازی شخصیت خودش رو داشته باشه و متفاوت از اون چیزی که توی زندگیش هست توی فضای مجازی باشه.
خلاصه شروع کردن به ساخت پستهای آموزشی، اسماً انیمیشن بود، رسماً عکسهایی بود که به شیوههای مختلف روی تصویر نمایش داده میشد و به جز حرکت کردن عکسها روی تصویر و ظاهر شدن محو شدنشون هیچ ارتباطی به انیمیشن نداشت.
هفت هشت تای پست ساختن و با خواهش و تمنا از دوست و فامیل که فالو کنید و لایک کنید و شیر کنید به ۲۰۰ تا فالوور رسید. کم کم دیدن نه این مدل تولید جواب نمی ده. اول فکر کردن موضوعاتشون جذاب نیست که الهام گفت خب ویدیو آشپزی بذاریم من روش صدا بذارم. اون تیمی که الهام باهاشون همکاری میکرد بهش گفتن که ویدیو ساده بازدید نمیگیره باید استاپ موشن بسازیم.
خلاصه بگم اون تیم تا وقتی الهام پول داشت همه پولاشو ازش گرفتن و بدون هیچ اتفاق خاصی گذاشتن رفتن.
یه نکته مهم تجربی رو خیلی کوتاه میخوام بگم.. به زودی در موردش یه ویدیو بلند درست میکنم و تو یوتیوب راوی میذارم. این هم تجربه خودمه هم تجربه آدمای مختلف که ازشون شنیدم یا توی کتابهای مختلف خوندم.
خیلی مهمه که شما وقتی میخواید یه کاری رو راه بندازید بر اساس توانایی خودتون این کارو بکنید، نه پیشنهادی که بقیه از روی توانایی خودشون به شما میدن. الهام بر اساس اینکه خوب حرف میزد تصمیم گرفت پیج اینستاگرام بزنه و توش صحبت کنه، اما بر اساس توانایی اون تیم انیمیشن ساز، شروع کرد انیمیشن ساختن، چیزی که اصلاً ربطی به تواناییاش نداشت. و همینجوری جلو رفت و هیچ فایده ای هم براش نداشت. اما وقتی دوباره سعی کرد خودش باشه با کمترین امکانات، شروع کرد به رشد کردن.
پولش که تموم شد اون تیم رفت و الهام موند و حوضش. تصمیم گرفت خیلی ساده شروع کنه اون ایده خامی که از اول تو ذهنش بود رو خودش پیاده سازی کنه. یه سه پایه گوشی خرید با یه مقوا.
مقوا رو میذاشت روی میز، سه پایه رو هم میذاشت کنارش، میرفت رو صندلی و تنظیمش میکرد و شروع میکرد آشپزی کردن. فیلمها رو ضبط میکرد و با بدبختی تو نرمافزارهای ادیت گوشی اونا رو به همدیگه میچسبوند و روشون صدا میذاشت. اوایل خیلی استخوون قورت داده بود ولی کم کم لحن بودن عادیش اومد توی ویدیوها .
اولین ویدیویی که به این سبک گذاشت تو مقایسه، بازدیدش ۳ برابره بهترین ویدیوهای انیمیشنی قبلی بود .
همینجوری مدام شروع کرد آشپزی کردن و ویدیو گذاشتن توی اینستاگرام کم کم مخاطبینش بیشتر شدن. تا یه مدت مخاطباش فکر میکردن حشمت یه پیرمرد ۶۰ ساله سیبیل کلفت چاقو خورده است و الهام باید بهشون ثابت میکرد که حشمت خودشه.
خلاصه ویدیوها ادامه داشت و روز به روز پیج “حشمت طمطراق” بزرگتر میشد، یعنی تقریباً رسیده بود به دو، سه هزار تا فالوور.
یه روز یکی از دوستای صمیمی خونه اش بود و الهام بهش گفت می شه موقع کار کردن تو حیاط از من فیلم بگیری؟
دوستشم گفت باشه الهام شروع کرد میوه چیدن از درختا، حیاط رو جارو کردن، درختها رو آب دادن با گربه اش بازی کردن ، آشپزی کردن و یه صبح تا عصرشو تیکه تیکه فیلم گرفت. تیکههای فیلمشو پشت سر هم گذاشت و داستان سوری خانومو تعریف کرد. سوری خانم رو که یادتونه، همون خانم شمالی که همسایهشون بود.
ویس اون ویدیو رو براتون پخش میکنم.
ویس الهام: اون موقع ها که می پرسیدن می خوای چیکاره بشی.. من با اون وضع درس و مشق و مدرسه، مطمئن بودم پرستار و معلم که نمی شم.. برای همین یواشکی پیش خودم تصمیم گرفته بودم وقتی بزرگ شم سیگاری بشم..تا اینکه جنگ شروع شد و ما پاشدیم رفتیم شمال.. بعد من برای اولین بار یکی مثل سوری خانومو از نزدیک دیدم.. که تو حیاط کاراشو می کرد. رخت می شست.. غازا رو دون می داد.. هیچی رو تو زندگی با اون اشتیاق نگاه نکرده بودم.. دنیا چرخید.. من دور دنیا رو گشتم.. مامایی خوندم.. بوتیکای گرون، رستورانای پر ستاره کار کردم.. چه کسایی رو دیدم.. آخرشم چشم وا کردم دیدم شدم سوری خانوم.. می دونی.. بعضیا نه اینکه نتونستن، بعضیا نخواستن..
همون شب این ویدیو رو پست کرد توی اینستاگرام. اون شب اتفاق خاصی نیفتاد ولی مشخص بود مخاطبا خیلی از صحبتهاش خوششون اومده بود. شب خوابید و روز بعد دید ۲۰ نفر پست اونو استوری کردن بدون اینکه بهشون هیچی بگه. هی مخاطب اومد و بازدیدا بالاتر رفت و همینجوری سلبریتی و بازیگرا و آدمای معروف فالوش میکردن و براش کامنت میذاشتن و شیرش می کردن. توی کمتر از یک هفته یک میلیون ویو گرفت و تو کمتر از ۳هفته فالووراش از دو، سه هزار نفر به ۴۰ هزار نفر رسید. کم کم پستهای قبلیشم شروع کرد دوباره دیده شدن.
و اینجوری الهام یک شبه بلاگر شد. البته که شما می دونید پشت این یک شب چیا بوده.
این اتفاقا باعث شد الهام متوجه شه مخاطبا چقدر خودش بودنش رو دوست دارن و براشون جذابه . وقتی اینو فهمید کلا مدل ویدیوهاشو به مدل بودن خودش بیشتر نزدیک کرد و تصمیم گرفت کمتر سخت بگیره و گوشی رو بذاره جلوش و شروع کنه آشپزی کردن. با این تصمیمش ترکوند.
همینجوری فالوور و پیغام همکاری بود که براش میومد و کم کم رسید به اون چیزی که براش پیج اینستاگرام رو راه انداخته بود. محتوای خوب میساخت، بازدید خوب میگرفت و تبلیغات انجام میداد.
صدای الهام: یه خاله دارم که تو منطقه ی محروم مدیر مدرسه ست. حالا اونم قصه داره که چرا اونجا مدیر مدرسه ست. ما هرچند وقت یه بار حالا هر کی یه جوری به مدرسه کمک می کنه ولی واسه آخرین بار که فکر کنم داییم چلو کباب پخش کرد، فهمیدیم که دیگه نباید غذا کمک کنیم برای اینکه بچه ها غذاهاشونو نخورده بودن و برده بودن خونه ها و خانواده ها پرجمعیت بودن و انگار معلومه که بهشون نمی رسه. که مثلا بعد از اون دوباره پرسیده بودن کی دوباره به ما کباب می دین و خب این خیلی راحت نیست اون حجم از بچه. بنابراین ما مثلا به کفش و جوراب و این چیزا بسنده می کردیم .. هر وقت که هر فامیلی یه چیزی دستش میومد.. یه کتابی دفتری چیزی می خرید.. من که این پیج و داشتم یه دفعه به ذهنم رسید که زمستون بری این بچه ها لباس جمع کنم.. برای اینکه حتما کسایی که بچه دارن یه عالمه لباس دارن که به دردشون نمی خوره.. یه اطلاع رسانی کردم با یکی از رفقام که یه جایی رو داشت حرف زدیم.. من تو اون پروسه ام که می رفتم راجع به این موضوع حرف بزنم از طریق این خیریه ها وارد یه کارهای دیگه شده بودم که خیریه نبودن ولی تو همین اثنا که می رفتم کافه با چند نفر دیگه هم موازی جلسه داشتم درباره ی کار رستوران.. تاریخ و بستیم فهمیدیم که خیلی شلوغه و مجبوریم که کامیون اجاره کنیم که مستقیم بره اونجا.. سه نفر نیرو استخدام کردیم که لباسا رو بگیره.. اطلاع رسانی کردیم این لباسا حتما کادو پیچ باشه.. حتما روش نوشته باشه سایزش چیه.. بچگونه ست چه رنگیه حتی.. که آدما بدونن چی برمی دارن و آدما شروع کردن استوری کردن از کادو هاشونو.. یواش یواش تا روز موعد برسه.. جمعه روز جمع آوری لباس بود فکر می کنم و من پنجشنبه ظهر که خونه بودم یه دفعه من اینطوری استوری می ذارم شاید خیلیا ندونن اینو..که یه دفعه یه عکسی می بینم یه چیزی به ذهنم می رسه یا یه دفعه یه چیزی می خوام راجع به یه غذایی بگم یاد هیپی ها مثلا می افتم.. بعد شروع کردم یه رشته استوری.. فکر کنم ۳۰ تا ۴۰ تا استوری از هیپی ها گفتن که اینا چه جوری زندگی می کنن.. بعدم گرفتم خوابیدم.. صبح زود بلند شدم رفتم کارای اونجا رو بکنم تا بعدازظهر اونجا بودم و یواش یواش یه قصه هایی شنیدم از اینکه یه دختری رو در شهر کشتن.. یواش یواش فهمیدم که خیابونا شلوغ شده… دیگه خیابونا خلوت شد، هیچکس تقریبا نیومد یا کسایی که اومدن، اومدن لباس دادن و سریع رفتن.. دیگه من شب خونه غمگین و ناراحت برگشتم و تلفن و باز کردم و دیدم واویلا… اولین تجربه ام بود که در ثانیه فحش می خوندم… فحش فحش.. به قیافه ام توهین کرده بودن، به سنم توهین کرده بودن، به شغلم توهین کرده بودن، به هرچی که فکر می کنی به عنوان یک زیر پرچم یک بلاگر می تونن بچسبونن، توهین کرده بودن و یه حجم عجیب غریبی از استوری هیپی ها که این اتفاق افتاده تو راجع به هیپی ها داری حرف می زنی.. تو خجالت نمی کشی.. یه عالمه آنفالو..من دو روز بعدش به مدت ۲۴ ساعت پیجم بسته شد، یعنی انقدر آنفالو داشتم و استوری ها رو چیز کرده بودن، انقدر ریپورت کرده بودن که استوری های من توسط اینستاگرام حذف شده بود و من نوشتم اینا هیچی نیست و راجع به هیپی هاست.. خیلی روزای بدی بود.
تو یه شب همه چیز برعکس شد و الهام به واسطه چیزایی که به ناحق از آدما شنیده بود رفت تو غار افسردگیش.
تبلیغایی که قرارداد بسته بود و پولشو پیش خور کرده بود رو پولاشو جور کرد و پس داد و ۳ ماه هیچ کاری نکرد.
صدای الهام: ببین تو این شرایط با هر کی حرف بزنی حالش بد بوده دیگه تو اون دوره.. بعضیا خیلی افسرده، بعضیا خیلی عصبانی، بعضیا تلفیق این دو تا.. ولی خب من جزو کسایی بودم که همه ی این احساسا رو داشتم به علاوه ی اینکه کارم تعطیل شده بود، توسط کی؟ همسایه ها، دوستا، آشناها، فالوورها.. شغل من شده بود یه چیز زشت.. یه چیز ممنوع در این شرایط.. و تنها راهی بود که من تازه می خواستم ازش نون بخورم.. و راستش یکی از چیزایی بود که من حاضر نبودم به این راحتی از دستش بدم.. دوسش داشتم.. خیلی.. دست و پا می زدم، متن ادبی می ذاشتم فحش می خوردم، هم دردی می کردم فحش می خوردم.. حتی یادمه یه بار یه رشته استوری راجع به لوبیا گذاشتم که بجای گوشت لوبیا بخورین.. و اصلا فحشای رکیک می خوردم..که تو چرا به لوبیا فکر می کنی!.. مغازه ها باز بودن.. همه داشتن کار می کردن.. حتی آرایشگرا… و افتاده بود قرعه به نام ماهایی که تو دنیای مجازی کار می کردیم و منفور شده بودیم چون یه قشر کوچیکی هم هستیم.. ماهایی که اون شکل بلاگر نیستیم.. قاطی این تنفر له شدیم دیگه.. بعد من دیگه یه افسردگی جدی ای رو تجربه کردم.. زمستون خونه ی جمهوری بود.. در شیخ هادی می شستم.. بعد فهمیدم خونه ای که اجاره کردم بخاطر نور و آفتابش زمستونا یه جوری تاریک می شه که واقعا دلت برای نور تنگ می شه.. تاریک بود خونه هه.. بعد گیاهام همه مردن.. یه عالمه گیاه آورده بودم تو اون خونه.. همه شروع کردن دونه دونه مردن.. از بی آفتابی یا شاید هر دلیل متافیزیکی.. و یه گربه مو از دست دادم.. خودم به یه مریضی فیزیکی دچار شدم.. و دیگه افسردگی خیلی خیلی خیلی جدی .. یه چیز ترسناک جدی که فکر می کنم خونه توسط یه سگ سیاه بلعیده شد به مدت سه چهار ماه.. من از دست دو تا گروه داشتم آسیب می دیدم.. شاید مردم از دست یه سری آدم داشتن آسیب می دیدن.. ولی من از دست مردم هم آسیب می دیدم.. هیچ بیزینسی در کار نبود .. مهم اینه که همه ی اون نقشه هایی که لب لب رسیدنش بود حالا دیگه دود شده بود رفته بود هوا.. یکی شروع کردم فیلم آشپزی درست کردن یواش یواش به روش خودم.. آدما شروع کردن نوازشم کردن.. شروع کردن آشتی کردن.. شروع کردن فهمیدن.. شروع کردن برگشتن.. شروع کردن هم ذات پنداری کردن.. شروع کردن فهمیدن اینکه یکی مثل شغل منو داره چیکار باید بکنه.. و یواش یواش ویدیوهای آشپزی بهتر و بهتر و بهتر شد و من فهمیدم می تونم اعتراضامو در قالب آشپزی بگم.. حرفای تو دلم رو توی آشپزی بگم.. یه روزی یادمه یه عالمه هم خرید کرده بودم.. من دیگه هروقت می رم خرید بازار تره بار اونجا گوشی موشی مو چک نمی کنم.. اینا رو هن و هن آوردم بالا و جاگیر کردم.. برگشتم ته زنبیلم گوشیمو ورداشتم دیدم مثلا ۲۳۰ تا میسد کال دارم.. اول فکر کردم مثلا یکی مرده.. ولی از حجم پیغام ها فکر می کردم که نه.. امام زمان اومده.. نمی دونم.. کره ی زمین جابجا شده..فکر زلزله کردم.. فکر صاعقه.. فکر کردم مثل فیلمای هیچکاک الان سگا بهمون حمله می کنن..کلاغا می ریزن تو شهر.. جرات کردم دخترعمومو گرفتم.. و گفتم الو.. جیغ زد گفت “من و تو” نشونت داده! قربونت برم.. و من همینجوری شوک و در حال خنده.. این خنده هه نقشش رو لبای من تموم نشده بود که یک دفعه یادم افتاد که نه اینجا جهانی نیست که اگه تلویزیون اینترنشنال نشونت بده تو باید خوشحال بشی. بعد بهش گفتم که فیلمشو داری نشونم بدی؟ گفت سهیل ضبط کرده الان بهش می گم.. زنگ زده بود پسرعموم تو هلند فیلم گرفته بود که یادمه یه سبد خوشگل میوه هم روی میز بود و این از تلویزیون پخش کرده بود و این شبکه ی چی بگم… اصلا اگه قراره به یکی بگی ADHDعه حالیش نیست چیکار می کنه، میشه به این شبکه گفت واقعا حالیش نیست چیکار می کنه.. یک تیکه هایی از ویدیوهای من که راجع به گرون بود میگو، راجع به فقر آدما، راجع به سختی های اقتصادی، راجع به خیلی چیزای دیگه رو که حرف زده بودم برش زده بود به مدت ۴ دقیقه آشپزی های من و پخش کرده بود.. قبلش البته راجع به ADHD حرف زده بود ولی ویدیوها مستقیما اعتراضات من بود.. دیگه خیلی روزای سختی داشتم دیگه.. منتظر بودم هر آن زنگ در و بزنن منو به عنوان شریک این شبکه ای که شاید سر جمع در تمام عمرم دو ساعت ازش تماشا نکردم.. چون من ماهواره نداشتم.. حتی تلویزیون نداشتم و هرگز اصلا نمی دونم این شبکه ها چی پخش می کنن.. حتی اون برنامه خیلی معروفی هم که منو پخش کرده بود تا حالا اسمشو نشنیده بودم.. همزمان مشورت کردم، ایمیل فرستادیم و اعتراض کردیم که چرا بدون اجازه این کار و کردین.. یه خانومی هم که مثل اینکه خیلی معروفه و همه می شناسنش گفت من فالوور شما بودم و عاشق شما بودم و دلم می خواست سوپرایزتون کنم. من نمی دونم احمقانه تر از این سوپرایز چیه.. انگار مثلا دختره در سوییس به دنیا اومده یه چیز هایی از ایران می دونه و اون چیزهایی که از ایران می دونه شهامت و شجاعت مرد ها در حرف زدنشونه.. آقا تو می دونی که منو پخش کنی و گلچین کنی.. من تو یه ویدیوی ۷ دیقه ای فقط راجع به میگو حرف زدم، بعد فقط ۱۰ ثانیه اش راجع به اینکه یه چیزی گرونه حرف زدم.. تو چرا اون ۱۰ ثانیه رو پخش کردی؟ یعنی انگار یک عمدی دراین ماجرا بود.. در کالکت کردن اون اعتراضات.. و اصلا در روزهای بدی این پخش شد.. یعنی اگر یک ویدیوی عادی آشپزی از من پخش می شد، همینجوری که خیلی از رفقام فکر کردن من به “من و تو” تبلیغ دادم.. اصلا چطور ممکنه؟ من اصلا بودجه این کارو نداشتم.. اصلا خیلی عجیب بود.. خیلی احمقانه بود. شروع کردم فالوور کم کردن ، نزدیک ۱۲ هزار نفر دوباره فالوور کم کردم و دیگه پیجم سفید می شد، پروفایل اصلیم نمیومد.. به این و اون نامه نگاری کردیم، به هر کی می شناختم تلفن زدم.. و آخرسر یک جوانکی به ما گفتش که تو احتمالا در ثانیه مثلا بیشتر از ۱ میلیون فالوور گرفتی و اینستاگرام تورور ربات تشخیص داده.. و احتمالا تو در جواب سوالش چیزی نگفتی.. تو باید می گفتی یه شبکه رسمی منو معرفی کرده.. و اون حدس می زد من بالغ بر ۳-۴ میلیون فالوور گرفتم در چند دقیقه که منو پخش کرده.. چون آی دی پیجم در تمام طول اون مدت زیر صفحه نوشته شده بوده.. خلاصه قصه این شد که یه شبکه منو نشون داد، ۱۲ هزار تا فالوور کم کردم، یه سه روزی دل پیچه داشتم، یه عالمه تهمت شنیدم از اینکه من با اونا همکاری می کنم.. پیجم بسته شد ولی به هر حال با اعتراض من باعث شد که اونو از پروفایل مجازی “من و تو” در بیارن اون فیلمو.. بعدا اینستاگرام اونو خواست که ما بهش ثابت کنیم که آقا این شبکه منو پخش کرده ما ۳-۴ میلیون فالوور گرفتیم و اونو پاک کرده بود دیگه.. حتی ما باید یه سری اعتراض کنیم که اون ۳ میلیون فالوورو پس بگیریم!!
بعد این اتفاق یه مدتی زمان برد تا دوباره زندگی الهام آروم بشه و به حالت عادیش برگرده. تقریبا از اون وقع به بعد زندگیش تغییر زیادی نکرده. هنوز هم الهام قصه ی ما با همون شرایطی که داشته داره به زندگیش ادامه می ده. تو شبکه های اجتماعی با اسم “حشمت طمطراق” می تونید پیداش کنید.
قبل از اینکه بریم سراغ جمع بندی قصه، می خوام یه چیزی بگم. تجربه ی مهاجرت معکوس یه چیزیه که خیلی نمی بینیم. به نظر من مهاجرت کردن یه انتخابیه که برای هر شخص جدا باید همه چیزش سنجیده بشه و در کل نه خوبه نه بد. در صورتی که می تونه هم خوب باشه هم بد. واسه خیلیا مفیده اما واسه یه قشر کوچیکی خیلی مناسب نیست. اما خب از همین قشر آدمایی رو می شناسیم که هنور مثل الهام که دست و پا می زد بر نگرده به ایران، دارن دست و پا می زنن که برنگردن به کشورشون. و مدام درگیر قضاوت های خودشون و درگیران هستن و به نظرم این اشتباهه و کار نمی کنه. فکر می کنم تجره ی زیسته ی یک نفر راجع به این موضوع می تونه دید خوبی راجع به این جریان به اون بده. باز هم تاکید می کنم که این فقط نظر الهامه و قرار نیست واسه همه کار کنه. اما خب ما هم فقط با شنیدن نظرهای مختلف و رجوع کردن به خرد خودمونه که می تنیم انتخاب مناسب خودمون رو بکنیم. پس به نظرم خوبه که تجربه شو از این برگشتن بشنویم.
صدای الهام: من تقریبا می شه گفت از ماه اول فهمیده بودم چه غلطی کرده بودم.. واقعا.. و بعد از اون به مدت ۵ سال هر روزش می فهمیدم که اگر همون ماه اول برگشته بودم، دیگه تا اینجا تو اون باتلاق گیر نمی کردم.. باتلاق چیه تو برای خودت جهان ساختی.. شبکه ساختی.. زبان یاد گرفتی.. می دونی چه جوری کارای بانکی رو بکنی.. زجر کشیدی.. خونه عوض کردی.. فهمیدی چه جوری زنده بمونی.. بعد یه جایی در فرنگ تو می فهمی که در به دری های اینجا قابل قابل مقایسه با بدبختی های ایران نیست. اما پای بدبختی هات وایمیستی.. برای اینکه فکر می کنی که انقدر سختی کشیدم که سرم و کج کنم برگردم؟.. اون آدما برای اینکه خودت قبلا جزو همون آدما بودی می دونی درباره کسی که برمی گرده چه نظری دارن.. یه لوزر.. یه احمق بازنده ی دست و پا چلفتی.. که نمی تونسته مثل اون بقیه که موفق شدن و ازشون عکسای قشنگ در میاد، گلیمشو از آب بکشه بیرون.. و این باعث شد که من ۵ سال واقعا تو گل در جا بزنم.. یه خونه ی کاغذی بسازم.
قصه ی الهام تقریبا تموم شد. آخر همه ی مصاحبه ها از الهام دو تا چیز پرسیدم. اول از همه چیزی رو پرسیدم که فکر می کنم واسه شما هم سوال باشه. اینکه الان با ADHD چطوره و چیکار می کنه؟
همراه همیشگی الهام؛ ADHD
صدای الهام: ۶ اینا بود که شروع کردم یه پستمو ادیت کردن.. ساعت یه ربع به ۷ بود که پیمان بهم گفت که الهام تو مگه قرار نبود جایی بری؟ و من وسط ادیت پستم یادم افتاد که باید بیام پیش تو. بهت پیغام دادم که لوکیشن بفرست. حالا برام لوکیشن فرستادی و من چند بار اومدم اینجا و قطعا که نمی دونم اصلا.. فقط می دونم که تو مرکز شهری.. بعد دیگه نفرستادی و من شروع کردم توی چت هامون گشتن دنبال آدرس.. حالا اینکه من چطور لوکیشن رو باز می کنم و آدرس و چه جوری تو مپ پیدا می کنم یه چیز دیگه ست.. یعنی کسی اگه راه حل منو ببینه تعجب می کنه. لوکیشن و زدم اومدم تا خونه.. یه جا رو بجای اینکه راست بپیچم مستقیم رفتم و یهو ۹ دیقه شد ۱۹ دیقه. حالا مثلا دیرمم شده و افتادم ترافیک و اون ۱۹ دیقه هم دو تا چراغ قرمز مثلا دو دیقه ای رو حساب نکرده بود و اصلا یه چیزی… خلاصه اومدم تو خیابون شما اومدم توی کوچه و اسم کوچه رو یادم مونده بود و جای پارک پیدا نکردم.. گفتم تا ته کوچه برم یه دور بزنم برگردم و نزدیک تر پارک کنم. یه دور زدم و دیگه یادم نبود.. اومدم تو خیابون مطهری و همون حسه که قدیما بهم دست می داد.. قشنگ یه خیابون شلوغ که اینجا من اصلا چیکار می کنم؟ .. اصلا راست بود چپ بود؟ چرا من اینجام؟ و پارک کردم به سختی .. حالا فکر کن تو خیابون مطهری.. چتتو پیدا کنم دوباره و آدرس و پیدا کنم و لوکیشن و بزنم و بعد دیدم که انقدر نزدیکم که لوکیشن کار نمی کنه.. اصلا یه وضعی دیگه .. اومدم بالا.. حالا من ده بار بر می گردم ماشین و چک می کنم چون ماشین قرضی هم هست بیشتر حساسم.. چک می کنم جلوی در یارو پارک نکرده باشم، قفل فرمون و زده باشم.. می رم برمی گردم میر م برمی گردم.. و همیشه پلاک و واحد و می خونم می رم یه قدم جلوتر دوباره گوشیمو در میارم پلاک و واحد و می خونم بعد دم در می رسم دوباره گوشیمو در میارم پلاک و واحد و می خونم و ۶ و می زنم ۸! نمی دونم چرا دوباره.. وایساده بودم در پارکینگ بازه از خدا خواسته.. بعد گفتم برم تو دوباره اومدم بیرون گفتم من که نمی دونم طبقه چندمه.. زنگ زدم و آرش خب با من حرف زده دیگه.. آیفون و ورداشت و گفت بفرمایید طبقه ی ۴ ام. چون من قطعا نمی دونستم طبقه چندمه.. بعد از دیدن اینکه شما آسانسور دارین خوشحال شدم با اینکه ۵ دفعه اومدم اینجا.. برای اینکه فکر می کردم قراره پیاده بیام. اومدم برم تو یه خانومی با بچه اش و بادکنک اومدن.. یا ابوالفضل! حالا هی من می گفتم گوگولی گوگولی بعد از ترس اینکه اون بادکنکه الان می ترکه و من ممکنه سکته کنم.. وای خیلی صحنه ی وحشتناکی بود..و این بچه هه هم شوخی می کرد با یه سری سیخ و میخ و اینا که اون بادکنکه رو بترکونه.. اصلا یه چیز قر و قاطی ای.. حالا منم که با دمپایی و یه پیرن تو خونه روش تیشرت پوشیدم و یه وضعی.. سر این شکلی و اینا.. خانومه هم فکر میکنه من خلم و طبقه ی ۴ شد هی به من نگاه کرد، گفتش که شما اینجا پیاده نمی شین؟ بعد یادم افتاد که اه رسیدیم .. خوشبختانه آرش درو وا می کنه چون اگه که در وا نکنه قطعا من نمی دونم کدوم واحده چون تو طبقات فراموش کردم تو کدوم واحدی.. خواستم بگم که این الان، الان منه دیگه.. من اینجوری زندگی می کنم.. حالا این یه بخش کوچیک خنده داریه ولی این یک ساعت از زندگی منه به عنوان یه فردی که این تفاوت رو داره.
درنهایتم ازش پرسیدم چیزی هست که مستقیم بخواد به مخاطب های راوی بگه؟ و گفت آره.
صدای الهام: من وقتی پیج “حشمت طمطراق” رو باز کردم، بهت گفتم که گرافیست گرفتم و تیم اتاق فکر و از این چیزا.. ولی هیشکی نمی دونه که قصد من از شروع اون شکلی و برنامه ی علمی این بود که یه ذره آدما منو به عنوان یک دانشمند قبول کنن.. بعد من برم تو کار شناسوندن ADHD بخاطر بچه ها.. و یه شعار خیلی رمانتیک خیلی درام و اینا داشتم که خیلی خنده داره.. شبیه شعار می رسه.. و واقعا می خواستم تا اونجا که می تونم هر چند تا “الهام“ رو نجات بدم از شر یه زندگی که توش مات ماتی ان، توش احمقن، توش جن و پری می بینن.. توش متوهمن.. عمیقا قصدم از ساختن این پیج این بود.. درسته که الان نمی خوام برگردم.. فهمیدم که من اصلا نه تخصصشو دارم نه اجازه دارم راجع به این موضوع حرف بزنم.. ولی خب بامزه ست دیگه تو منو از طریق این پیج شناختی.. و من الان دومین باره که انقدر جدی دارم راجع به این موضوع حرف می زنم.. بارها و بارها تو استوری هام به روش خودم گفتم ..و من یه کلکسیون صد و چند تایی از آدمایی دارم که برام تعریف کردن زندگیشون عوض شده وقتی من گفتم ADHD چه شکلیه.. زندگی خانوادگیشون عوض شده وقتی فهمیدن همسرشون، بچه شون، مادرشون یا حتی رییسشون چرا اینجوری حرف می زنه.. چرا اینطوری رفتار می کنه.. چرا این تصمیما رو می گیره.. و اصلا این برام جایزه بوده دیگه..
خیلی خب.. رسیدیم به آخر قصه.. من چقدررر حرف دارم بزنم.. من خیلی وقته که اعتقادم اینه.. اگه درمورد یه موضوعی مثل ADHD بخوایم صحبت کنیم، خالی خالی صحبت کردن در موردش و اطلاعات دادن نمی تونه اون تاثیری که باید رو بذاره. اما وقتی در قالب قصه در میاد و تجربه ی زیسته ی یکی دیگه رو می شنویم و یه جاهایی خودمونو جاش می ذاریم، می تونه یه درس و تاثیر عمیقی رومون بذاره و هوشیار و آگاه تر بشیم. البته الهام معتقده که هیچ آدمی که ADHD نداره، نمی تونه خودشو جای اونا بذاره. پس هوشیار این باشید که اگه دوباره از اول این قصه رو با جزییاتش با این دیدی که شخص اصلی قصه ADHD داره بشنوید، یه عالمه چراغای جدید رو سرتون روشن می شه. لازمه این نکته رو هم بگم ADHD طیف وسیعی داره و ممکنه برای بعضی از افراد در حد حواس پرتی و یه چیزای ساده باشه. و مثل الهام اینقدر همه ی اتفاقای زندگیش رو تحت تاثیر قرار نده.
یه اتفاق جالبی که برای خود من بعد از شنیدن این قصه افتاد، این بود که متوجه شدم یکی از نزدیکانم ADHD داره.. و خودش هم نمی دونه. اون بنده خدا سالیان سال با همه علائم ADHD داشته زندگی میکرده و مدام فکر میکرده که تنبله، بیمسئولیته، حواس پرته، خنگه و خیلی چیزای دیگه. و قشنگ می دیدم که یه کوله پشتی سنگین از این صفاتی که ربطی بهش نداشته رو به سختی با خودش حمل می کرده.
از یه جایی به بعد دیگه این چیزا رو پذیرفته بود و فکر میکرد مشکل از اونه. اما وقتی باهاش صحبت کردم و دونه دونه علائم ADHD رو توی زندگی خودش بهش نشون دادم و اون تست داد و متوجه شد ADHD داره، و اون جمله طلایی روانشناس الهام رو بهش یادآوری کردم که گفته بود یه ماهی نمیتونه از کوه بالا بره، حالش دیدنی بود.
بعد از اینکه فهمید داستان چیه انگار اون کوله پشتی سنگین پشتش که پر از احساسای بد بود و چندین سال پشتش جا خوش کرده بود رو گذاشت زمین.. یه بار چندین ساله که تو خنگی، از اینکه تو نمیفهمی، از اینکه تو بی مسئولیتی و از اینکه تو حواس پرتی. عزت نفسش خورد شده بود و شاید باورتون نشه فقط با شنیدن و درک اینکه اون ADHD داره و این اتفاقات تقصیر اون نیست، روانش آروم شد.
کم کم خودش شروع کرد تحقیق کردن در موردADHD و روز به روز بهم پیغام می داد و میگفت آرش این اخلاقمم مربوط به ADHD ئه.
من به چشم دیدم آدمی که زیر بار حرفها و تحقیرهای معلما و جامعه و حتی خانواده داشت له میشد، با فهمیدن اینکه شرایطش چیه آروم شد. و قتی فهمید این بار رو الکی داره با خودش به دوش میکشه، اونو گذاشت زمین، کمرشو صاف کرد، سینهشو ستبر کرد و تصمیم گرفت با شرایطی که داره به زندگیش ادامه بده.
نمی گم معجزه شد ولی روانش آروم شد. اوایل فکر میکرد یه انسانیه که ناقص به دنیا آمده و خیلی ناراحت بود. اما وقتی تحقیق کرد و دید خیلی از آدمای تاثیرگذار دنیا ADHD داشتن، نه تنها دیگه ناراحت نبود، خوشحالم بود که می دید میتونه یه آدم تاثیرگذار باشه.
شاید واسه شما هم جالب باشه بدونید از افراد مشهور چه کسایی ADHD داشتن:
ویل اسمیت، تام کروز، جیم کری، رابین ویلیامز، مایکل جردن، اما واتسون، بیل گیتس، استیو جابز، الویس پریسلی، کیانو ریوز و مایکل فلپس که رکورد افسانهای و دست نیافتنی ۸ مدال طلا توی یک المپیک رو داره.
به من ثابت شده آدما با دونستن اینکه چه شرایطی دارن میتونن خیلی کارا بکنن. ولی اگه ندونن تو چه شرایطی هستن فقط دست و پا میزنن.
خب.. شما از بچگی قصه زندگی الهامو شنیدید، با توصیفاتی که خودش از زندگیش داشت.
خیلی جاها من سعی کردم با بازگویی توصیفاتی که خودش گفته بود به علائم ADHD اشاره کنم و امیدوارم متوجه اش شده باشید.
جالبه بدونید تقریباً ۱۰ درصد آدما تو کل دنیا ماهیهایی رو تشکیل می دن که دارن ادای از کوه بالا رفتن رو در میارن. ۱۰ درصدی که خودشون دوست ندارن از کوه بالا برن، ولی اون ۹۰ درصد بقیه مجبورشون کردن که این کارو بکنن.
قصه ی الهام با همه ی چالش هایی که به عنوان یک شخص ADHD دار داشت فقط یک برش کوچیک از چالش هایی که این افراد درگیرش هستن. به نظرم شنیدن این قصه و شناخت ADHD می تونه به همه ی ما کمک بکنه.
امیدوارم که از شنیدن این قصه درس هایی که می تونن زندگی تونو تغییر بدن گرفته باشید.
خوشحال می شم این درس ها رو برام کامنت کنین تا بخونمش.
بجز چند تا قرار که آخر اپیزود می گم، اپیزود برای من درس های زیادی داشت که چند تایی شو بهتون بگم.
درس گرفتم که شناخت شرایط موجود و پذیرفتنش، چقدر می تونه زندگی رو برام راحت تر کنه.
درس گرفتم که چقدر مهمه با خودمون تو صلح باشیم و شرایطمونو بپذیریم.
درس گرفتم که هرجوری باشیم آدما بازم ما رو با اون عینکی که رو چشمشونه قضاوت می کنن. پس کاری به قضاوت بقیه نداشته باشم.
درس گرفتم که چقدر واقعی بودن و گفتن از همه ی جنبه های وجودی، می تونه برای بعضیا دردناک باشه.
و یاد گرفتم که آدما هر چی واقعی تر باشن قشنگ ترن.
خیلی خب.. بزرگترین حمایت شما از ما معرفی ما به دوستانتونه. ممنونتون می شم اگه از این اپیزود لذت بردید اون رو با دوست و آشناهاتون به اشتراک بذارید.
اگه اینجا مارو می شنوید و پیج یوتیوبمونو فالو ندارید، ازتون میخوام که اونجا هم مارو فالو کنید. یه سوپرایز تصویری داریم که اینجا لوش نمی دم. اونجا رو داشته باشید تا از دستش ندید.
لینک های دسترسی و اطلاعات بیشتر توی کپشن اپیزود هست.
راستی اگه دوست یا آشنای ناشنوایی دارید و فکر می کنید خوبه که از قصه های راوی مطلع بشه، خوبه که بدونید ما توی وب سایت مون به آدرس https://ravipodcast.ir/ متن همه ی اپیزود هامونو بصورت کامل قرار می دیم و افراد ناشنوا و کم شنوا می تونن از متن اپیزود هم استفاده بکنن.
ممنونم از فرزانه مظفری نژاد و ثمین حاجی حسین که مشاور روانشناسی من برای اطلاعات این اپیزود بودن.
و ممنونم از ساسان موسوی که زحمت تدوین صوتی پادکست به عهده ی اونه.
بالاخره رسیدیم به آخر قصه مون.
بعد نوشتن این اپیزود با خودم چند تا قرار گذاشتم.
قرار اول:
یادم باشه هشیار فکر و باورهای محدود کننده ی خودم باشم. باورهایی که می تونن لذت زندگی کردن رو ازمون بگیرن و از همه مهم تر هشیار این باشم که با گفتن این باورها به بقیه می تونم تاثیرهای مخربی رو آدما بذارم. پس تا جایی که می تونم با کمک مشاور این مدل فکرا رو تو سرم کنترل کنم.
قرار دوم:
الهام می گفت کسایی که مهاجرت نکردن، نمیدونن که وقتی یه حرفی میزنی و پاش وایمیسی چقدر احمقانه است. الهام چون میخواست سر حرفش وایسه مدتها هزاران شرایط بد رو تحمل کرد ، فقط واسه اینکه از حرفش پایین نیاد. بعد شنیدن این تجربه ی الهام با خودم قرار گذاشتم همیشه به همه چیز امکان بدم و بپذیرم که ممکنه حرفی بزنم و نتونم پاش وایسم. من که نمیتونم شرایط رو کنترل کنم پس چه جوری میخوام بدون وابسته بودن به شرایط یه حرف بزنم و پاش وایسم؟
و قرار آخر:
با خودم قرار گذاشتم واقعی باشم. این واقعی بودن می تونه به خیلیا حس خوب بده. یه سری هارم ممکنه برنجونه ولی یاد گرفتم که این حس خوب و این رنجش در نهایت قضاوت آدماست و خارج از کنترل منه و میاد و میره. ولی اگه من خودم باشم دیگه لازم نیست برای خودم نبودن و نقاب زدن احساس بدی داشته باشم. و می تونم همیشه از اینکه خودمم لذت ببرم.
مثل همیشه آخر قصه اینجاست اما قصه ی آخرم این نیست…