وقتتون بخیر
این قسمت پنجاه و چهارم راوی و بخش دوم از قصه سریالی فیروز محمدی ه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود بهمن ماه ۰۳ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
لالالند رو که سابسکرایب کردید؟ اگه نکردید دست بجنبونین که قصه های جذابی داریم توش منتشر می کنیم.
دم شما گرم که حمایتمون میکنید. ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی میکنید و براشون پادگیر نصب میکنید و اونا رو با دنیای پادکست آشنا میکنید.
همه قصههای پادکست راوی واقعی هستند و من با صاحب قصه صحبت میکنم و قصه رو از دید اون شخص روایت میکنم. اگه اون شخص راضی باشه از اسم واقعیش استفاده میکنیم اما اگه نخواد هویتش فاش بشه از اسم مستعار.
پس اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.
اگه بخش اول این قصه رو نشنیدید برید بشنوید، به خودتون بد نکنید. سر نخ قصه تو اپیزود اوله و لازمه درک بهتر ادامه قصه و لذت بردن از قصه به ترتیب شنیدین این قصه ست.
توی اپیزود اول تا اونجا شنیدید که فیروز رسید ایران و کنجکاو بود اون آرمان شهری که پسرعموش براش ساخته بود رو ببینه. خیلی خب بریم به ادامه قصه مون برسیم.
ادامه داستان
مواجهه با آرمان شهر
وقت این رسیده بود تا همه اون خوشیهایی که وعدشو گرفته بود و قرار بود بهشون برسه رو تجربه کنه. جاهای دیدنی بره تهرانو بگرده و خوش بگذرونه.
پسر عمو کوچیکش تو یه گاراژ که مربوط به تعمیر ماشینهای سنگین بود کار میکرد. تو همون جا یه اتاق بهش داده بودن که حموم و دستشویی هم داشت و همونجا زندگی میکرد. قرار بود سه تایی همون جا بمونن و تو همون جا هم کار کنن. فیروز پیش یه اوستایی مشغول به کار شد، که کارش تعمیر کمپرسور کولر اتوبوسها بود. اوستاش بهش گفت ببین من از تو هیچ کار شاقی نمیخوام. همه این کمپرسورا شبیه همدیگه است. من فقط ازت میخوام که دل و روده این کمپرسور رو باز کنی بچینی رو میز. وقتی چیدی رو میز من میام تعمیراتشو انجام میدم قطعاتی که خرابه رو تعویض میکنم و بهت میگم دوباره ببندیش، همین. تو فقط باید یاد بگیری چه جوری اینا رو باز کنی و ببندی. فیروز بعد سه چهار روز که ۵، ۶ تا کمپرسورو باز کردن و بستن، دستش اومد چه جوری باید اونا رو باز کنه و چه جوری ببنده.
حقوقش قرار بود از این کار ماهی ۶۰۰ تومان باشه. فیروز باید نزدیک سه میلیون تومان به قاچاقبر پول پرداخت میکرد. واسه همین کارای کنتراتی هم میگرفت. یکی از مغازههایی که نزدیک اونجا بود تراشکاری بود و یه سری دستگاه داشتن که سرویس و تعویض گازوئیل مربوط به اون دستگاهها رو برون سپاری میکردند. چون کار خیلی سنگین و زمانبری بود. فیروز و پسرعموش اون کارو کنتراتی برداشتن که انجام بدن. از ساعت ۶ که گاراژو تعطیل میکردن تا ساعت ۱ و ۲ شب تو اون تراشکاری کار میکردن تا بتونن بدهیشونو بدن.
دو هفته گذشته بود ولی فیروز هیچ جایی بیرون از گاراژ نرفته بود. نهایتاً رفته بود تا سر کوچه از بقالی خرید کرده بود یا نون گرفته بود و برگشته بود. اون منطقه هم منطقه مسکونی نبود که چیزی از اون آرمان شهری که بهش گفته بودن رو بتونه ببینه.
بدجوری بیقرار شده بود و دلش خیلی برای خانوادهاش تنگ بود. پسر عموش که فکر میکرد فیروز باید از خانوادهاش دل بکنه بهش اجازه نمیداد با اونا تماس بگیره و صحبت کنه.
بعضی وقتا فیروز قایمکی و دور از چشم پسر عموش به خانوادهاش زنگ میزد و بیشتر با مامانش حرف میزد و می گفت دلم تنگ شده و تا پسر عموش سر میرسید تلفنو قطع میکرد که بهش گیر نده چرا تلفن میزنی. کافی بود بفهمن که به خانوادهاش زنگ زده، اونقدر مسخرهاش میکردن و بهش تیکه مینداختن که یاد تیکه انداختنهای باباش میافتاد و عصبیش میکرد. همچنان سیگار میکشید و خودشو با سیگار آروم میکرد.
هر بار میگفت بریم شهرو ببینیم میگفتن تو فعلاً بدهکاری باید کار کنی. اگه از اقوام و آشناها و دوستا میومدن بهشون سر میزدن، تا فیروز میخواست بشینه باهاشون و حرف بزنه و بگن بخندن پسرعموش میگفت پاشو برو فلان چیزو بخر، یا ظرفا رو نشستی برو ظرفا رو بشور.
حس میکرد از گیر یه آدم زورگو رها شده و گیر یه زورگوی دیگه افتاده.
ایران اصلاً شبیه اون چیزی که پسر عموش تعریف میکرد نبود. نه تنها بهتر از افغانستان نبود که برای اون بدترم بود. تو افغانستان لااقل دو شیفت کار نمیکرد اما اینجا مجبور بود دو شیفت کار کنه.
ته ماه که شد پسرعموش به جای اون حقوقشو گرفت یه سری حساب کتاب کرد و بهش گفت یه بخشی از پولو میفرستم واسه بابات، یه بخشیشم طلب قاچاقبرو میدم.
فیروز حتی نمیدونست حقوقی که اون ماه گرفته چقدر بوده. حتی اون آزادی رم که میگفت پسرعموش تو ایران میتونه داشته باشه و خودش مسئول همه کارای خودش باشه رو هم نداشت.
بعد دو ماه اونقدر موهای سرش بلند شده بود که اوستاش بهش گفت فیروز یه سلمونی برو!
واسه اینکه موهاشونو اصلاح کنن باید میومدن تو شهر. بعد دو ماه این اولین باری بود که قرار بود بیاد تو شهر. از شب قبلش لباساشو شست که وقتی میخواد بیاد تهرانو ببینه تر تمیز و مرتب باشه و تو خیابون آبروش نره.
صدای فیروز:
“من اولین بارم بود اومدم تو شهر.. خیلی برام عجیب بود.. خیلی آزاد بودن.. لباساشون مانتو بود.. و اینکه موهاشون کلا بیرون بود..بعد من با خودم می گفتم خب اینا مگه پدر مادر بهشون گیر نمی دن؟ مگه برادراشون بهشون گیر نمی دن؟ خیلی عجیب بود برام.. عجیب بودنشم دلیلش این بود که او افغانستان اصلا همچین صحنه هایی نبود..به هیچ عنوان همچین صحنه هایی نبود.. هم خانواده ها به دخترشون گیر می دادن، هم برادراشون بهشون خیلی گیر می دادن.. . احیانا اگه یه موقع اینجوری می رفتن بیرون بدون روسری.. که هیچ موقع همچین داستانی هم نبود… مردم خیلی چیزای بدی پشت سرشون می گفتن.. می گفتن این پدر مادرش بهش چیزی نمی گن؟ هزار تا حرف دیگه پشت سرش در میاوردن.. موقعی که اومدم اینجا خیلی عجیب بود برام….”
این اولین و آخرین باری بود که فیروز رفت شهرو دید. تقریباً یک ماه دیگه اونجا کار کرد و دلتنگی خانوادش داشت خفه اش میکرد. چشمشو روی درآمد بیشتر تو ایران، روی زیباییهایی که هنوز میدونست ندیده، روی همه سختی هایی که موقع اومدن به ایران از سر گذرونده بود بست و به همه گفت که میخواد برگرده.
هر چقدر پسر عموش بهش گفت خر نشو تو سختی اینجا رو گذروندی یکی دو ماه دیگه بمونی میفتی رو دور. می تونی بری هر کاری دوست داری بکنی، تو این مدت سختتر کار کردی که بتونی بدهیتو پرداخت کنی. الانم بدهیتو دادی و هرچی در بیاری دیگه مال خودته و میتونی بفرستی واسه خانواده ات.
هرچی گفت فیروز رو حرف خودش وایساد و گفت باید برگرده و دیگه نمیتونه دوری خونوادشو تحمل کنه.
برگشت به دیار خود
توی تهران نزدیکای سه راه افسریه یه جایی هست که به “گردنه تنباکو” معروفه. یه مرکزی اونجا هست به اسم “مرکز بازگشت امام رضا”. توش اتباع خارجی که غیرقانونی وارد ایران شدن پذیرش میشن و به کشورشون برمیگردن.
وقتی تصمیم نهاییشو گرفت رفت گردنه تنباکو و ۴۰۰ هزار تومان ازش گرفتن و اونو با اتوبوس از مرز مشهد فرستادن افغانستان.
اومدنش همونقدر سخت و رفتنش همین قدر آسون. وقتی که برگشت افغانستان مستقیم رفت خونشون. اولین برخوردش با باباش بود که در خونه رو براش باز کرد. باباش یه جوری برخورد کرد که انگار یه شب خونه نبوده. فیروز اومد تو خونه و دید باباش موتورو روشن کرده و داره میره از خونه بیرون.
افغانها یه رسمی دارن که وقتی بعد از مدتها پدر مادرشون رو میبینن میرن دستشونو میبوسن و بغلشون میکنن.
فیروز نمیدونست باباش اجازه میده دستشو ببوسه یا نه؟ تا میخواست بره سمتش که دستشو بگیره باباش موتور رو روشن کرد و سوار شد رفت.
اومد تو خونه، مامانش و خواهر برادراشو دید و همشونو بغل کرد و بوسید. دلش واسه همشون تنگ شده بود. اون روز به دیدار و رفع دلتنگی گذشت و از روز بعد رفت دنبال کار.
رفت پیش یکی از دوستاش که تو کار ساخت کابینت بود چند روزی کنار اونا مشغول شد ولی خاک ارهای که تو هوا بود خیلی برای تنفسش مشکل ایجاد کرد و به یه جایی رسوندش که دیگه نمیتونست تحملش کنه.
تو گیرو دار این بود که خدایا چیکار کنم، چه کاری انجام بدم که یکی از فروشندههایی که اومده بود اونجا سفارش بده، به مدیر کارگاه گفت من دنبال یه کارگر میگردم واسه مغازم.
تا اون آقا از کارگاه رفت بیرون فیروز رفت پیششو گفت میشه من بیام پیشتون کار کنم. اون آقا گفت ولی تو که اینجا داری کار میکنی. فیروز گفت من اینجا دیگه نمیتونم کار کنم به خاطر حجم زیاد خاک اره و گرد و خاکی که تو هواست نفس کشیدن برام سخت شده، بالاخره باید از اینجا بیام بیرون و دنبال کار میگردم.
اون بنده خدا یه مغازه فروش تختخواب و کابینت و وسایل چوبی داشت و یه نفر رو میخواست که به عنوان شاگرد توی مغازه باشه.
بعد دو سه هفته فیروز کل کارای مغازه رو یاد گرفت. مشتری رو راهنمایی کردن، سفارش گرفتن از مشتری، سفارش دادن به کارگاه، تحویل گرفتن بار از کارگاه و همه چی.
صاحب کارش چند وقتی مراقبش بود و بعد دو سه ماه اونقدر بهش اعتماد پیدا کرد که کلید مغازه رو میداد به فیروز تا اون درو باز کنه و ببنده.
فیروز مغازه رو باز میکرد، آب و جارو میکرد، حساب کتاب میکرد، کارای ارسال کالا رو انجام میداد، در نهایت هم مغازه رو میبست و میرفت. به یه جایی رسیده بود که همه کارا با خودش بود. صاحب کارش هم از اینکه یه آدم مورد اعتماد درست حسابی پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود و حقوق خوبی به فیروز میداد که یه موقع نخواد از پیشش بره.
فیروز اونجا هفتهای ۱۰۰۰ روپیه میگرفت. یه چیزی نزدیک یک ماه کار کردن توی ایران.
درآمدش خیلی خوب بود ولی تو اون تایم باباش کار نمیکرد و رفیق بازیشم همچنان ادامه داشت و خیلی خرج خورد و خوراک میکردن.
کارشون تو مغازه حسابی گرفته بود در حدی که تو ماه سوم مغازه بغلیشون رو گرفتن، دیوار بینشونو برداشتن و دو تا مغازه رو یکی کردن و محصولاتشون رو بیشتر.
همه چیز خوب بود و زمان داشت میگذشت، از ماه ششم حضور فیروز تو اون کسب و کار، همه کارا خوابید. ماه هفتم انقدر فروششون کم بود که نتونستن اجاره مغازه دوم رو بدن و مجبور شدن جنساشونو کم کنن و دوباره دیوار بکشن و مغازه دوم رو پس بدن. دو ماهی به همین منوال گذشت و تو ماه نهم بودن و حقوق فیروز هم یک ماه عقب افتاده بود.
اون یه خورده پولی رم که پسانداز کرده بود مجبور شده بود تو این یک ماه خرج کنه. کم کم داشت پس اندازشم که داشت تموم می شد، یه روز به صاحب کارش گفت دایی جان من دیگه نمیتونم اینجا کار کنم. باید برم یه جایی که بتونم درآمد داشته باشم و خونوادمو تامین کنم. اون آقا گفت منو تنها نذار تو این شرایط. بذار اوضاع بهتر بشه من همه حقوقتو یه جا بهت میدم.
فیروز بهش گفت آخه دایی جان من خودم تنها نیستم که. ۶ نفر تو خونه منتظر منن که برم غذا بخرم ببرم خونه. من باید خانوادهمو تامین کنم. با این اوضاع کاریم که تو افغانستان وجود داره احتمالاً مجبورم دوباره برم ایران.
کمتر از یک سال بود که برگشته بود افغانستان تا دوباره به این نتیجه رسید که میخواد برگرده ایران اما این بار میخواست خودش برگرده تا کنترل همه چیز دست خودش باشه.
مهاجرت دوباره به ایران
تو این مدت از دوستاش شنیده بود یه راه راحتتری هم برای رفتن به ایران هست. ولی مبلغی که میگیرن دو برابر اونوره. اما خب امنیتش بیشتره و سریعتر هم میرسن تهران.
یه واقعیت تلخ برای مهاجرای غیرقانونی که میخوان از افغانستان به ایران بیان اینه که همیشه میدونن سه تا چیز احتمال داره:
۱.اینکه همه چیز به خیر و خوشی بگذره و عبور کنند و برسن.
۲. وسط راه دیپورت بشن
۳ .مرگ.. اینکه بمیرن
و هر بار که تصمیم میگیرن این مسیر و بیان، می دونن که یه کدوم از این گزینه ها اتفاق میفته.
دخترعمه فیروز از مرز مشهد اومده بود ایران و قاچاق بری که این مسیر رو میومد رو میشناخت.
با دختر عمش صحبت کرد و ازش خواست به هیچکس هیچی نگه. خودشم قرار نبود به کسی بگه که میخواد بیاد ایران. چون اگه مامان باباش می فهمیدن قطعاً جلوشو میگرفتن. از دخترعمه اش خواست پیش قاچاقبر ضمانتش رو بکنه که وقتی اومد ایران کار کنه و پول قاچاقبرو بده.
در نهایت دختر عمش این ضمانت رو کرد و قرار شد این اتقاق بیفته.
روندشم اینجوری بود که باید میومدن تا مرز اسلام قلعه بعد میومدن تایباد، از تایباد میومدن مشهد و از مشهد هم تهران.
اما خوب مسیری که سر راهش بود قصهشو شنیدنی کرده.
روزی که قرار شد بیاد ایران یه بلیز شلوار که از ایران با خودش آورده بود افغانستان رو گذاشت تو کیف مدرسه خواهرش و با همون لباس افغانی صبح زود از خونه زد بیرون و رفت ترمینالی که با قاچاق بر قرار گذاشته بود.
تو ترمینال یه ساعتی منتظر موند تا قاچاقبر اومد و سه نفر دیگه هم اومدن و با خود قاچاقبر شدن ۵ نفر، یه ماشین گرفتن و راه افتادن به سمت اسلام قلعه.
اونجا وارد یه دهاتی شدن و رسیدن به یه خونه قدیمی که چند نفر هم ساکن داشت. ماشین اونا رو پیاده کرد و برگشت. قاچاقبر بهشون گفتش که بطریهای آبتونو پر کنید باید راه بیفتیم. اونجا بهشون توضیح داد که یه مسیر کوهستانی رو باید عبور کنن که هی باید برن بالا و بیان پایین. اگه شانس بیارن خیلی تو ارتفاعات نمیرن ولی اگه شانس نیارن باید تقریباً تا نوک قله یکی از کوه ها بالا برن و بعد از اون سمت برن پایینو وقتی رسیدن پایین چند تا موتور میان دنبالشون و اونا رو میبرن تایباد.
همشون این حرفا رو شنیدنو و راه افتادن.
یک ساعتی توی مسیری رفتن و اون قاچاقبر بهشون گفت افغانستانو رد کردیم حالا باید ببینیم که مرزبانی اونطرف داستان چطوره.
قاچاقبر با یکی تماس گرفت و گفت من با چهار تا از مسافرام دارم میام چیکار کنم بیام یا نه؟ کسی که پشت خط بود گفت تا نیم ساعت دیگه بهت خبر میدم. هرجا هستید بخوابید رو زمین و جلو نیاید.
اینام حرفشو گوش دادن و همون جایی که بودن رو زمین دراز کشیدن. یکی از اون چهار نفر مسافر پا شد گفت من خیلی گرممه دارم دیوونه میشم میرم یه جایی پیدا کنم خنکتر از اینجا باشه. بعد ۱۰ دقیقه برگشت و گفت با من بیاید یه جاییو پیدا کردم. همه شون دنبالش راه افتادن رفتن تو یه درهای و از یه حفرهای که اندازه یک نفر آدم میتونست ازش رد شه به نوبت رد شدن و وارد یه جایی شدن که خیلی خنک بود و اونجا نشستن.
تقریبا یه ساعتی اونجا منتظر موندن که قاچاقبر گفت اینجا گوشی آنتن نمیده نمیتونم تماس بگیرم من میرم تماس میگیرم ببینم اوضاع چطوره و میام دنبالتون.
اینا فکر کردن قاچاقبر نهایتاً یه ربع ۲۰ دقیقهای میاد ولی تا دو ساعت خبری ازش نشد.
هی فکر و خیال به سرشون میزد که خدایا چی شد، این کجا رفته، نکنه میخواد لومون بده، نکنه خودش برگشته ما رو اینجا تنها گذاشته، حالا ما کدوم ور بریم چیکار کنیم. تو این فکر و خیالا بودن که قاچاقدار برگشت و گفت بچهها یه خبر بد براتون دارم، گفتن تازه چند نفرو گرفتن و دیروز دو نفرم تو مسیر تیر خوردن و راه خاکی امن نیست، یا باید بریم بالای کوه و از همون مسیر سخته عبور کنیم، یا باید برگردیم افغانستان. انتخابتون کدومه؟
همشون گفتن با اتفاق نظر گفتن آقا ما میایم بریم…
ما میایم همانا و یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت ،تقریباً ۸ ساعت داشتن از کوه بالا میرفتن.
شیشه آبشون خالی شده بود. غذا نداشتن بخورن، به شدت انرژیشون افت کرده بود. دو دقیقه یه بار هرچی از دهنشون در میومد به قاچاقبر میگفتن، ترس اینم داشتن که نکنه قاچاقبر میخواد ما رو تحویل بده. چون قاچاقبرشون هر چقدر فحش و بد و بیراهای اینا رو میشنید هیچی نمیگفت. فقط میگفت حق دارید.
بعد ۸ ساعت قاچاقبر گفت بچهها الان نزدیک شدیمو اینجا یه سرپایینی داریم میریم میرسیم به یه دریاچه، اونجا میتونید شیشه آباتونو پر کنید بعد دوباره باید بریم بالای کوه. اونو که بریم بالا دیگه آخریشه. بعدش باید اونجا رو بریم پایین و وقتی رسیدیم به پایین کوه موتورا میان دنبالمون.
اسپانسر
اسپانسر این اپیزود، آب گازدار هوفن سودا از برند هوفنبرگه.
هوفن سودا یه نوشیدنی بدون کالری، قند و بدون هرگونه رنگ و مواد نگهدارندست و از همه مهمتر محصولات هوفنبرگ هیچ افزودنی و مواد نگهدارنده ای ندارن و پاستوریزن.
هوفن سودا تو طعم های ساده، لیمویی، لیمو نعنا و انگور شاردونی عرضه میشه و یه جایگزین سالم برای انواع نوشیدنی های گازداره و میتونه یه پیشنهاد خیلی جذاب برای ورزشکارا و افرادی که رژیم دارن و نمیخوان از رژیمشون خارج بشن باشه.
با هوفن سودا، رژیمتون سر جاشه.
ادامه داستان
مسیرشونو ادامه دادن رسیدن به دریاچه. اول یه دل سیر آب خوردن، بعد شیشه آباشونو پر کردن و دوباره راه افتادند.
اونقدری ارتفاع اون کوه زیاد بود که یه تیکههایی رو چهار دست و پا بالا میرفتن. قشنگ مسیر مالرو بود. راهی برای حرکت انسان تعبیه نشده بود.
به یه جایی از کوه رسیدن که کوه انگار یه دیوار شده بود و اونا بهش تکیه داده بودن و روشون به سمت دره روبروشون بود. اون بالا وایساده بودن و داشتن استراحت می کردن. هدف بعدیشون این بود یه نیم دایره اون بالای کوه دور بزنن و از مقابل جایی که اومده بودن بالا، برن پایین.
همینجوری که تکیه داده بودن یهو صدای تیراندازی اومد. به اونا تیر نمیزدن و تیراندازی از دور صداش میومد. همه شون یه نگاه به قاچاقبر انداختن و اونم گفتش اینا اون گروه دیگهای بودن که با ما نیومدن بالا و همون خاکی رو رفتن. اگه راه خاکی رو میرفتید الان به بلایی که اونا دچار شدن دچار میشدید.
پاشید راه بیفتیم تا اینجا سرشون گرمه باید از مرز رد شیم.
همون بالای کوه نیم دایره رو دور زدن و با شیب و سرعت خیلی زیاد شروع کردن پایین رفتن. وسطای شب بود و ماه تو پرنورترین حالتش داشت کوه هارو روشن میکرد.
دوباره تو یه فرورفتگی گودال مانند رسیدن به یه چشمه آب و شیشههاشونو دوباره اونجا پر کردن و قاچاقبر بهشون گفت همین جا بخوابید و هر دعایی هم که بلدید بخونید که سالم از اینجا رد شیم. تا نگفتم از جاتون جنب نمیخورید.
۲۰ دقیقه گذشت و تقریباً همشون خوابشون گرفته بود که قاچاقبر گفت ساکت باشید جنب نخورید.
نور یه ماشین گشت رو دیدن و کم کم صداشم شنیدن. بعد یکی دو دقیقه دیدن ماشین گشت از بالای اون گودالی که توش خوابیده بودن عبور کرد و رد شد و رفت.
قاچاقبر نشست و گفت خطر از بیخ گوشمون گذشت الان خوب گوش کنید.
جلوتر یه برجک نگهبانیه این ماشینی که الان رد شد نگهبانشو واسه تغییر شیفت سوار کرد برد، کمتر از نیم ساعت دیگه نگهبان بعدی میاد. جلوتر که بریم یه زمین ماسهایه که روش مسیر کشیدن تا اگه کسی پاش رو روی این مسیرها گذاشت رد پاش قابل دیدن باشه و جهت حرکتش مشخص بشه .
ما نیم ساعت وقت داریم که از این مسیر ماسهای بگذریم و از دید برجک نگهبانی دور بشیم و خودمونو برسونیم به پشت اون کوه روبرو که اونجارو بریم پایین تایباده و موتورا میان دنبالمون.
با تمام سرعتتون بدوید. اصلاً کاری نداشته باشید بقیه دارن میان یا نه. حتی اگه من وایسادم گفتم وایسیدم واینستید. خدایی نکرده اگه گرفتنمونم تو رو خدا نگید من قاچاق برتونم. من یه دختر کوچیک مریض خونه دارم. باید برگردم برم پیش اون. اگه گرفتنتون بگید قاچاق برا بالای کوه ولتون کردن و گفتن همینو برید میشه مرز ایران.
فیروز و بقیه که انگار توی سرقت بانک داشتن همکاری میکردن، هی همدیگرو نگاه میکردن و نمیدونستن این آدمی که روبروشونه و داره این توضیحاتو میده، داره جدی میگه یا داره شوخی میکنه. قیافش که شبیه شوخی کردن نبود.
قاچاقبر گفت من الان میرم یه نگاه میندازم اگه همه چی اوکی بود علامت میدم بیاید با هم شروع میکنیم دویدن.
قاچاقبر رفت بالا علامت داد همه اومدن و انگار که پشت سرشون زمین در حال خراب شدن باشه شروع کردن فرار کردن و میدویدن و میرفتن جلو.
یک کیلومتری که دویدن رسیدن به اون زمین ماسهای. طول اون زمین ماسهای تقریباً ۱۰ متر بود وقشنگ رد پاشون روش مشخص شده بود. از اون زمین ماسهای گذشتن و روی سنگ و خاک و هر چیزی که زیر پاشون بود میدویدن. تقریبا ۲ کیلومتر دیگه دویدن تا رسیدن پشت اون تپهای که قاچاقبر بهشون گفته بود. وقتی رسیدن اونجا بهشون گفت سریع خودتونو پشت این سنگا قایم کنید و بخوابید.
قاچاقبر بهشون گفت من الان زنگ میزنم که موتورها رو بفرستن دنبالمون. باید اینجا منتظر بمونیم تا وقتی اونا اومدن ما هم راه بیفتیم بریم پایین و سوار شیم و بریم.
یه ربع که گذشت دیدن ماشین گشت شروع کرده اون دور و ور چرخیدن. انگار دیده بودن که یه سری از روی اون مسیر ماسهای رد شده ان و دنبال اون آدما بودن . و اگه اونا تو این تایم در حال پایین رفتن از اون تپه بودن قطعاً میدیدنشون و میرفتن دستگیرشون میکردن. ولی اونا قایم شده بودن که ماشینا گشتهاشونو بزنن و چیزی پیدا نکنن و برن و بعد از اینکه رفتن راه بیفتن برن پایین.
تقریبا نیم ساعتی ماشین گشت داشت اون دور و ورا چرخ میزد.
قاچاق برم مدام به بچهها میگفت جنب نخورید، بلند نشیدا… شانس ماست، اگه اینا نگیرنمونو برن دیگه تموم شده و رفتیم.
۲۰ دقیقهای شده بود که ماشین گشتو ندیدن و خیالشون راحت شد که دیگه اونا بیخیال گشتن دنبال کسایی که از روی ماسهها گذشتن، شدن.
همونجا قاچاقبر بهشون گفت بچهها میخوایم بریم پایین ولی قبل اینکه بریم پایین لباسهای افغانیتونو در بیارید زیر این سنگ منگا قایم کنید و لباسهای ایرانی بپوشید. تو همین فاصله دیدن یه موتور داره از دور میاد سمت پایین کوه.
همشون لباساشونو عوض کردن و قاچاقبر گفت خب اول من میرم ۱۰ دقیقه بعد که دیدید موتورا دارن میان، شما بیاید پایین و سوار شید بیاید تا خونه ای که میارنتون.
فیروز اونجا ترسید با خودش گفت نکنه این ما رو آورده تا اینجا که بفروشه، ولی بعد با خودش گفت خیلی زودتر از اینا میتونست ما رو بفروشه که کمترم دردسر بکشه واسه همین یه مقدار خیالش راحت شد و بی خیالی طی کرد.
قاچاقبر رفت پایین سوار موتور شد و تقریباً ۱۰ دقیقه بعد دیدن سه تا موتور داره میاد به سمت اونا.
یکی از موتورها آقا و خانم بودن و دوتا موتور دیگه فقط راننده آقا داشتن.
تا موتوریا رو دیدن دویدن رفتن پایین و اون موتورا فیروز و همراهاشو سوار کردن و رفتن به سمت اون خونهای که قاچاقبر گفته بود .
اون خونه توی روستایی بود و تا رسیدن دست و صورتشونو شستن و آب خوردن.
وقتی رسیدن صاحب اون خونه ازشون پرسید نماز میخونید؟ اینا هم گفتن آره. بهشون مهر داد ولی گفتن نه ما بدون مهر نماز میخونیم.
صاحب اون خونه هم گفتش که تا نماز بخونید براتون چایی میارم و بعد چایی بخوابید و استراحت کنید و واسه ناهار بیدار شید.
به گفته فیروز این مسیر نسبت به مسیر قبلی خیلی راحتتر بود.
بعد ناهار یه ۴۰۵ شوتی اومد دنبالشون و راه افتادن به سمت تهران . یکی دو ساعتی که تو مسیر اومدن راننده گفت این جلو یه پلیس راهه که خیلی گیرن. شما اینجا پیاده شید از این جاده خاکی بیاید جلو. یه ساعت یه ساعت و نیم که راه بیاید یه پمپ بنزین میبینید، من توی اون پمپ بنزین منتظرتون وایمیستم، بعد از اون دیگه تا تهران لازم نیست پیاده شید.
دوباره اون ترس و دلهره تو وجود همشون اومد که نکنه میخوان همین جا پیادشون کنن و برن. اما چاره ی دیگه ای نداشتن.
اون مسیرو پیاده رفتن و در نهایت توی پمپ بنزین خیلی سریع سوار ماشین شدن و راهی شدن به سمت تهران.
دستفروشی در تهران
سری قبل فیروز ۵ روز تو راه بود و این سری ۲ روز.
تقریبا شب بود که رسید تهران. قاچاقبر فیروزو مستقیم برد دم خونه دخترعمه اش و همونجا پیاده اش کرد.
فیروز رسید و یه مقدار حال و احوال کردن و دختر عمش ازش پرسید راحت اومدی؟ بهت تجاوز که نکردن؟ فیروز یه لحظه هنگ کرد که چرا دختر عمش این سوالو ازش کرده ولی گفت نه مشکلی پیش نیومد خیالت راحت.
یه خورده که نشستن و فیروز از اتفاقای دو روز گذشته اش گفت، دختر عمش ازش پرسید خب حالا میخوای چیکار کنی؟
فیروز گفت هیچی میخوام دنبال کار بگردم اگه میتونی کمکم کنی ممنونت میشم. دختر عمه اش هم گفت باشه من واست کار پیدا میکنم، خودتم بگرد به آشناهات بسپار ببین کجا میتونی بری سر کار.
همون شب یه وحید نامی اومد خونه دختر عمه اش و به فیروز گفت من میرم جوراب دست فروشی میکنم. بیا تو هم بریم بفروش. درآمدش خیلی خوبه. اگه زرنگ باشی بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ تومان روزی درآمد داری.
فیروز گفت من که فروشندگی بلد نیستم، وحیدم گفت کاری نداره که بیا بریم من یادت میدم. فقط باید زرنگ باشی. وحید شروع کرد یه خورده از قلق های فروشندگی گفتن وفیروزم که جو گرفتتش گفت جوراب فروختن که زرنگ بودن نمیخواد میریم میفروشیم دیگه حله.. من صبح باهات میام.
صبح زود بیدار شدن و رفتن تو خیابونای شلوغ تهران. وحید یه چیزی شبیه ترولی داشت که روش یه عالمه جورابهای مختلف بود. یه آویز لباس واسه فیروز برداشته بود و یه سری جوراب بهش آویزون کرده بود و چند تا کیسه جوراب هم داد دست فیروز. بهش گفت تو برو اونور چهارراه بفروش، منم اینور چهارراه میفروشم. فیروزم گفت باشه.
فیروز وسط پیادهرو وایساده بود و هر کسی که میومد سمتش میرفت جلو میگفت جوراب نمیخواید؟ اونا هم میگفتن نه ممنون، فیروز میومد عقب. همین جریان یه یه ساعتی انجام شد و هیچی نفروخت. ولی میدید که وحید اون دست چهارراه به هر کسی که رد میشه پیله میکنه و بالاخره بهش حتی شده یه تیکه جورابو هم میفروشه.
اونجا دوزاریش افتاد که مثل این که جوراب فروختنم بلد بودن میخواد. رفت اون دست چهارراه گفت من هیچی نتونستم بفروشم تو چه جوری کاری میکنی ازت بخرن؟
وحیدم گفت وایسا نگاه کن یاد بگیر.
اولین خانمی که داشت رد میشد رفت جلوش و شروع کرد عقب عقب باهاش راه رفتن و خواهش و تمنا و التماس که تو رو خدا از من جوراب بخرید. هی خودشو به موش مردگی میزد تا یه جوری احساسات اون طرف مقابل رو درگیر کنه و کاری کنه که ازش جوراب بخرن.
اکثرا هم به خانوما میفروخت. یا جوراب زنونه به خودشون. یا اگه میگفتن من جوراب لازم ندارم میگفت واسه شوهرتون، پسرتون، دوست پسرتون، واسه یکی از پسرای فامیلتون، بالاخره واسه یکی بخرید دیگه.
فیروز که دید اینجوری باید جوراب بفروشه، جورابا رو بهش پس داد، گفت من عمراً اگه بیام سر این کار. من اگه میخواستم گریه کنم بگم جوراب بخرن که میموندم همون افغانستان این کارو میکردم.
غرورش بهش اجازه نمیداد برای خریدن جوراباش توسط بقیه گریه کنه و اونا رو گول بزنه. وحیدم گفت باشه خوب نکن این کارو ولی وایسا اونجا رهگذر هر کی اومد بهش بفروش، الان که نمیتونی بری خونه.
فیروزم قبول کرد و تا شب وایساد کنار وحید و کار کرد ولی یک دونه جوراب هم نفروخت.
شب برگشتن خونه و دختر عمش گفت چه کردی؟ شیری یا روباه؟ قبل اینکه فیروز بخواد دهنشو باز کنه وحید گفت این فیروز اصلا به درد فروشندگی نمیخوره. جلوی فروختن منم میگرفت، چه برسه به اینکه بخواد خودش بفروشه، یه دونه جورابم نفروخت. من نزدیک ۳۰۰ تومن کار کردم اگه فیروز نبود بیشتر کار میکردم.همینجوری مثل ماست وایساده بود هرکی رد میشد بهشون میگفت جوراب میخواید اونا میگفتن نه این هم میگفت باشه. هرچی بهش میگفتم بابا باهاشون مکالمه کن، وارد صحبت شو یه جوری ترغیبشون کن که جوراب بخرن، اصلا انگار نه انگار.
دختر عمه اش یه نگاه به فیروز کرد گفت چی شده پسر؟ خوشت نیومد از این کار؟ فیروز گفت نه من اینجوری حاضر نیستم پول در بیارم.
دختر عمش میدونست که از این کار خوشش نیومده. چون فیروز سری قبل که با پسر عموش اومده بود تو دو ماه کل بدهی قاچاقبرو داده بود و با کار کردن مشکلی نداشت. به ذهنش اومد که با پسر عموش یه تماس بگیره بپرسه ببینه واسه فیروز کار سراغ داره یا نه؟
پسر عموش گفت نمیدونستم فیروز اومده، آره پیش خودم کار واسش دارم فردا صبح میام دنبالش.
دختر عمش اون شب به فیروز چیزی نگفت و صبح که بیدار شدن صبحونه بخورن فیروز دید پسر عموشم اومده و پای سفره نشسته.
فیروز از سری پیش از پسر عموش خیلی ناراحت بود. قشنگ انگار داشت کنترلش میکرد و نمیذاشت هیچ تصمیمی رو خودش بگیره.
همین که پسر عموشو دید، چشم و ابروش رفت تو هم. پسر عموش گفت خوش اومدی آقا فیروز، دوباره اومدی دیگه؟! خانواده عمه اش اینا با پسر عموش و فیروز دور سفره نشستن.
دختر عمش به فیروز گفتش که پسر عموت کرج سر یه ساختمونی کار میکنه و همون جا میتونه تورم بزاره سر کار. اومده اینجا که ببرتت و کمکت کنه.
فیروز که نمیخواست اتفاقات سری پیش دوباره تکرار بشه و پسر عموش بخواد کنترلش کنه و بهش سخت بگیره گفت دستش درد نکنه ولی همین جا جلوی همه میگم. من خودم اومدم و خودم هر موقع دوست داشته باشم میتونم برم، هر موقع دوست داشته باشم میتونم به هر کی دوست داشتم زنگ بزنم، خودم بلدم پولی که درمیارم و مدیریت کنم. اگه دوست داشته باشم میتونم بریزمش تو جوب.
همینجوری که داشت این حرفا رو می زد رو کرد به پسر عموش و گفت دیگه حق نداری دست رو من بلند کنی و منو بزنی. اگه احتراممو نگه داری، احترامتو نگه میدارم.
فیروز اینا رو گفت و پسر عموشم حرفا رو شنید و تهش گفت اینجوریه دیگه؟ باشه بچهها بزرگ میشن!
و در نهایت گفت من سر یه ساختمونم. میتونم همونجا مشغولت کنم کار کنی. یه اتاقم تو همون ساختمون دارم که اگه هزینههای خورد و خوراک و خرید های خونه رو بدی میتونی همون جا بمونی.
فیروز قبول کرد و دختر عمشم یه جوری صحبت کرد و کدورتی که بین فیروز و پسر عموش بودو از بین برد و قرار شد بعد صبحونه راه بیفتن برن سمت کرج سر ساختمونی که پسر عموش کار میکرد.
کارگر ساختمانی
بعد صبحونه فیروز از خانواده عمش خداحافظی کرد و با پسر عموش راه افتادن به سمت مترو که با مترو برن کرج. از گیت بلیط که گذشتن قبل از اینکه برسن به قطار پسر عموش گفت ببین دهاتی بازی در نیاریا وقتی قطار وایساد واسه اینکه در قطار باز شه باید با پا بزنی به در وگرنه در باز نمیشه.
حواست باشه یه جوری رفتار نکنی انگار بار اولته داری سوار مترو میشی. فیروز واقعاً بار اولش بود داشت سوار مترو میشد و پسر عموش که اینو میدونست میخواست اذیتش کنه.
رفتن توی ایستگاه منتظر وایسادن تا قطار بیاد و قطار که اومد همه آدما رفتن جلوی در منتظر موندن که در باز بشه و فیروز یهو لگد زد به در. بعد دید هیچکس دیگه این کارو نمیکنه همه آدمایی که دور و برش وایساده بودن برگشتن چپ چپ نگاش کردن و خیلی ریز صدای خنده پسر عموشو شنید و تازه فهمید چه کلاهی سرش رفته.
پسر عموش منتظر نموند تا برسن، وارد مترو که شدن شروع کرد زنگ زدن به این و اون و تعریف کردن اتفاقی که افتاده. فیروزم بهش میگفت بابا تو رو خدا این کارو نکن، آبروی منو نبر من به تو اعتماد کردم. خلاصه رفتن و اینکه فیروز همون روز اول به پسر عموش رو نداده بود و گفته بود تصمیم گیری و انتخاب در مورد همه چی با خودشه باعث شده بود یه مقدار با پسر عموش نسبت به سری پیش صمیمیتر بشه و دیگه فیروزو به عنوان یه بچه کوچیک که باید مراقبش باشه نگاه نکنه.
فیروز ۶ میلیون تومان به قاچاقبر بدهکار بود. باید هرچه زودتر بدهیشو صاف میکرد.
حقوقش قرار بود سر اون ساختمون ماهیانه ۹۰۰ هزار تومان باشه. پسر عموش بهش گفت اگه حاضر باشی کار کنتراتی بکنی میتونی تو همین ماه اول کل بدهیتو بدی. چجوری؟
بهش گفت از ۸ صبح تا ساعت ۵ که کار عادیته باید کار کنی. یه سری از پیمانکارا واسه اینکه کارشونو زودتر انجام بدن حاضرن به ما پول بدن که از ۵ به بعد جابجاییهای سنگینشونو انجام بدیم. تا اونا بتونن عصر و شب هم بمونن و بیشتر کار کنند. اگه انجام میدی بسپرم بهشون. فیروز که میخواست خیلی زود بدهیشو تسویه کنه گفت باشه انجام میدم. تقریبا یک ماه ۸ صبح تا ۵ عصر به صورت عادی کار میکرد. و از ۵ عصر تا ۱۲ شب کنتراتی . چون کارشون خارج از تایم کاری و سنگینتر از کار عادی بود بیشتر حقوق میگرفت و تو همون یک ماه تونست کل پول رو تسویه کنه.
اما خب یه مشکلاتی هم براشون پیش میومد. عصر و شب که کار میکردن همسایهها مدام میومدن بهشون غر میزدن که بابا بسه صبح تا شب شب تا کی؟ چقدر کار میکنید؟ سر صداتون آسایش ما رو گرفته.
فیروزم مدام میرفت باهاشون صحبت میکرد و سعی میکرد آرومشون کنه و واسه دلجویی ازشون صبح به صبح جلوی در خونه همسایهها رو هم جارو میزد و میشست و تمیز میکرد.
همسایهها که این رفتار فیروز رو میدیدند بیشتر باهاش راه میومدن. حتی یه روزایی بعضی از همسایهها که مسنتر بودن و فیروز توی جابجایی کردن خریداشون بهشون کمک میکرد، براش ناهار و شام میآوردن.
تو همون یک ماه اول با اکثرشون دوست شد.
همه این حرفا رو زدیم و خیلی خوشگل ازش گذشتیم ولی یه لحظه تصور کنید، تو کار ساختمون مدام طبقات رو باید بالا پایین میکرد با فرغون و کیسه شن و ماسه و آجر. همشون کارایی بودن که به انرژی بدنی زیادی نیاز داشتند.
ما عکسهای فیروزو چند روز بعد از انتشار اپیزود توی پیجمون منتشر می کنیم. جثه بدنیشو میتونید ببینید. ۱۸ ساعت کار بدنی برای مدت یک ماه هر بدنی رو از کشش میندازه.
جدا از سختی کار فیروز اکثر مشکلاتی که سری پیش اومده بود ایران رو باز هم داشت. دلش برای خانوادهاش تنگ شده بود. دلش برای افغانستان تنگ شده بود. میدونست که مدام باید برای خانوادهاش پول بفرسته، برادرش همون موقعها یه مریضی گرفته بود که میدونستن مریضی سختیه، باید هزینه درمان اون مریضی رو جور میکرد. و پدرش سر کار نمیرفت و کل خانواده بابت همه چیز ازش توقع داشتن. حتی بابت خرید روزمره خونه.
دور از چشم پسر عموش همچنان سیگار میکشید ولی حس میکرد کافیش نیست و اونجوری که باید بهش آرامش نمی ده. ماه اول که نتونست واسه خانوادهاش پول بفرسته خیلی تحقیر شد. دردایی که داشت رو هم جمع شده بودن.
یه شب با کابوس از خواب بیدار شد و دید پسر عموش تو رختخوابش نیست.
نگرانش شد پا شد رفت تو ساختمونو نگاه کردن که دید پسر عموش توی طبقه نشسته رو زمین و آستینشو زده بالا و با تیغ داره رو دستش خط میندازه.
دیده بود که رو دست پسر عموش یه عالمه خط هست ولی نمیدونست به خاطر چیه. رفت جلو بهش گفت واسه چی این کارو میکنی پسر عموش که متوجه نشده بود فیروز اونجاست گفت تو اینجا چیکار میکنی، مگه نباید الان خواب باشی؟ فیروز گفت کابوس دیدم بیدار شدم. این خطو که میندازی چی میشه؟
پسر عموش گفت آرومم میکنه وقتی که دعوا میکنم و فشار روم زیاده وقتی دستمو تیغ میزنم باعث میشه از درد این به چیز دیگهای فکر نکنم.
فیروز که اینو شنید یه چراغی تو سرش روشن شد که شاید به جای سیگار باید به این کار رو بیاره.
چند روز بعد از داروخانه تیغ خرید و برای اولین بار این کارو انجام داد.
من اصلاً دوست ندارم که این موضوع رو باز کنم ولی میدونم که توضیح دادن در موردش میتونه به همه کمک کنه. هم به نوجوانایی که بیشتر در معرض انجام دادن این کار قرار میگیرن، هم به پدر و مادرهایی که با نوجوانان در ارتباطن و لازم یه کارهایی انجام بدن تا نوجوونشون به سمت انجام این کار نره، و هم آدمای دیگهای که ممکنه یک درصد دوستاشون بخوان این کارو انجام بدن. با دونستن این چیزایی که میخوام بگم میتونیم هوشیار این بشیم که چه چیزی اون آدم در معرض رو تحت فشار گذاشته، که حاضر شده این خودزنی رو انجام بده. در نهایت میتونیم کمکش کنیم تا از این کار دست بکشه.
خیلی خوب
به دانشگاه راوی خوش اومدید!
این مدل خودزنی متاسفانه یه چیزیه که خیلیامون مستقیم یا غیر مستقیم باهاش روبرو شدیم، بعد یه جوری هم هست که سعی میکنیم انکارش کنیم و در موردش صحبت نکنیم ولی یه چیزیه که تو جامعه هست و برای اینکه بتونیم به افرادی که این کار را انجام میدن کمک بکنیم باید راجع به این تجربه شناخت پیدا کنیم.
کلاً به هر عملی که شخص با اون به بدن خودش آسیب بزنه میگن خودزنی. چه مدلایی داره؟ بریدن و سوزوندن پوست، کندن پوست و گوشت با دندون، ضربه زدن به بدن و کبود کردنش، کندن مو و خوردن مواد سمی و یه سری کار دیگه.
خوب اول از همه بذارید یه چیزی رو شفاف بگم، آیا کسی که این کارو میکنه دیوونه است؟ نه، قطعا نه… آیا کسی که این کارو میکنه دنبال جلب توجهه؟ تو بعضی موارد این امکان هست، اما اکثر اوقات خودزنی یه جور واکنش به دردهای درونی و روحی آدمه.
چه چیزهایی عامل اولیه این مدل رفتاران؟ استرس، افسردگی، عصبانیت، غم زیاد، اضطراب، تنهایی، اختلافات خانوادگی، طرد شدن از سمت خانواده و دوستان و مسائل اجتماعی.
حالا هدف فرد از خودآزاری چیه؟
رهایی از احساسات منفی، تبدیل کردن درد روانی به درد جسمی، تنبیه کردن خود، گریز موقت از مشکلات، کنترل پیدا کردن روی دیگران و رسیدن به خواستههای غیر معقول با عملی کردن تهدید آسیب به خود.
تیتروارش میشه این چیزایی که گفتم، اما من واسه اینکه خودم بهتر این موضوع رو درک کنم توی اینستاگرام راوی این سوالو پرسیدم و چند نفر بهم جواب دادن، نتیجهای که از این جوابها گرفتم این بود که با ایجاد کردن اون زخم و تحمل کردن دردی که اون زخم داره، سعی میکردند از اون درد روحی که میکشیدن برای حتی چند دقیقه رها بشن، ولی خب انقدر این تایم رها شدنشون کوتاه بوده که مدام تکرارش میکردن، و بعد از یه مدتی هم که بهش عادت می کردن، دیگه مثل قبل براشون رهایی رو نمیآورده، و این رفتارو ترک میکردن. اکثراً با کمک تراپیست و تقویت مهارتهای نرم تونستن از این خودآزاری رها بشن.
البته که همشون بعد از اینکه مشاوره گرفتن، خیلی پشیمون بودن که چرا زودتر به تراپیست مراجعه نکردن و باعث شدن با این کار به بدن خودشون آسیب بزنن.
خوب ممکنه بگید ما که هممون فشار استرس و اضطراب و این چیزارو رو داریم تجربه میکنیم چرا ما به خودمون آسیب نمیزنیم.
اینجا میرسیم به شدت اون عامل اولیه و مهارتهای نرم مختلفی که میتونن باعث سازگاری و تاب آوری بیشتر ما بشن. مثل چیا؟
مثل مهارت مدیریت احساسات،مهارت حل مسئله، مهارت برقراری ارتباط موثر، مهارت مدیریت استرس، مهارت ذهن آگاهی، مهارت اعتماد به نفس، و مهارت ایجاد و نگهداری شبکه حمایتی.
چرا دونه دونه برای همه اینا گفتم مهارت؟ به خاطر اینکه همشون یه چیز اکتسابین و قرار نیست از خانواده به ما ارث برسن.
به واسطه پروسه تربیت توی بعضی از خونوادهها این مهارتها به فرزندان منتقل میشه، اما توی بعضی از خونوادهها هم این اتفاق نمیافته و شخص خودش باید این مهارتها رو از طریق راههای مختلف کسب کنه.
به یه شناخت نسبی راجع به این موضوع رسیدیم، حالا میخوام در مورد این بگم که اگه با همچین شخصی که خودزنی میکنه روبرو شدیم چیکار باید بکنیم.
یه جایی خوندم این کار یه جور فریاد کمک بیصداست، و وقتی یکی نمیتونه با کسی حرف بزنه یا حس میکنه هیچکس اونو نمیفهمه، ممکنه این کارو بکنه، کسی که خودزنی میکنه، با این کار سعی میکنه کنترل یه چیزی رو به دستش بگیره. این آدما تو اون شرایط خیلی ضعیفتر از اونن که ما بخوایم بکوبیمشون و سرزنششون کنیم.
تو مرحله اول: این افراد نیاز به فهمیده شدن دارن، نیاز دارن درک بشن، نیاز دارن باهاشون حرف بزنیم، نه برای بازجویی، برای اینکه نشون بدیم هستیم، میشنویم و میفهمیمشون.
تو مرحله دوم: لازمه بهشون بگین راههای مختلف دیگهای هم برای تخلیه اون حسهای بد وجود دارن و چند تا راه بهشون پیشنهاد بدیم ، مثل اینکه هرچی تو دلشونه بنویسن رو کاغذ، نقاشی بکشن و یه کار خلاقانهای انجام بدن که اونها رو توی لحظه بیاره، خلق کردن هر چیزی خیلی خوب آدما رو توی لحظه میاره ، یا یه راه خیلی خوب دیگه اینه که ورزش کنن، ورزش عامل ترشح هورمون اندورفینه و مثل مسکن طبیعی عمل میکنه و باعث شادی و آرامش و رضایت میشه.
تو مرحله سوم: باید به این افراد کمک کنیم که با مشاور یا تراپیست حرف بزنن، قطعاً تراپیستا بهتر میدونن چطور میتونن به این افراد کمک کنند تا چرخه درد رو توی وجودشون متوقف کنن.
خیلی خوب به نظرم همین قدرم دونستن در مورد این موضوع کفایت مذاکراته.
در دانشگاه رو همینجا میبندیم و برمیگردیم به قصه.
با توضیحاتی که شنیدین و اتفاقاتی که از قصه فیروز شنیدیم دیگه باید بدونیم که دلیل این مدل خودزنی برای فیروز چی بوده.
متاسفانه فیروز یاد گرفته بود که تمام فشارها و غم و اندوهی که داره رو با این کار خالی کنه. سیگار کشیدنم کنار نذاشت اونو ادامه داد ولی این کار رو هم به روتین زندگیش اضافه کرد.
ماه دومی که سر کار بود پسر عموش یه عکس ازش واسه باباش فرستاد که تو طبقه پنجم داره بتون ریزی میکنه و دورش هیچ حصار و حفاظی هم نیست. باباش این عکسو به مامانش نشون داد و مامانش که این عکس رو دید زنگ زد به فیروز گفت حق نداری دیگه بری بالای ساختمون کار کنی. اگه بری بالای ساختمون کار کنی شیرمو حلالت نمیکنم.
فیروز گفت آخه چرا چی شده؟ اون از داستان عکسی که پسر عموش اومده بود خوبی بکنه و از کار کردن فیروز برای باباش بفرسته و بگه پسرت داره زحمت میکشه بیخبر بود.
مامانش گفت شوهر یکی از همسایهها ایران کار میکرده بالای ساختمون بوده افتاده پایین مرده. من حاضر نیستم تو رو از دست بدم حق نداری بری بالای ساختمون کار کنی.
فیروزم گفت باشه مامان نمیرم چشم. مامانش گفت نمیتونی بگردی یه کار کم خطرتر پیدا کنی. پول کمتر واسه ما بفرست ولی تو رو خدا جونت در امان باشه.
فیروز گفت مامان نگران نباش نمیرم دیگه بالای ساختمون چشم.
فیروز نمیتونست بالای ساختمون نره چون کارش این بود که بار ببره بالا و یه سری کار تو اون طبقات انجام بده. واسه همین از پسر عموش خواست که دیگه تو رو خدا عکس از من واسه مامان بابام نفرست میبینن نگران میشن. پسر عموشم گفت باشه من میخواستم خوبی کنم بهت نمیدونستم اینطوری میشه.
ماه سومی که فیروز سر ساختمون بود دیگه مثل قبل کار نمیکرد. بیشتر سیگار میکشید و واسش مهم نبود که پسر عموش ببینتش. و دستش خط مینداخت و در نهایت همه اینا باعث شد که کمتر کار کنه و پول کمتری برای خانوادهاش بفرسته.
یه روز که تو خونه با پسر عموش نشسته بود دید باباش زنگ زد به پسر عموش. شروع کرد بد و بیراه که چه غلطی میکنید شما اونجا پول در نمیارید. چون سری آخر فیروز پول کمی برای خانوادهاش فرستاده بود باباش شاکی شده بود.
پسر عموشم واسه اینکه خودشو مبرا کنه از این اتفاق شروع کرد فیروزو لو دادن به باباش.
گفت به من چه.. پسر خودته.. حرف منو که گوش نمیده.. سرش با دمش همش بازی می کنه.. هر چی بهش میگم سیگار نکش بازم سیگار میکشه.. معلوم نیست چشه، انگار میخواد معتاد شه.
روزی که اومد اینجا قلدر بازی کرد گفت خودم تصمیم میگیرم خودم انتخاب میکنم حالام خودش داره انتخاب میکنه.. به من چه.. من که کاری واسش نکردم. اگه به من بود که نمیذاشتم این کارا رو بکنه.
بابای فیروزم بدون ثانیه ای تعلل گفت ببین استخوناش مال من گوشتاش مال تو، حرف اضافه زد یا کار اضافه کرد بزنش، اگه کشتیشم اشکال نداره.
فیروز که این صحبتها رو شنید، فهمید اگه قرار باشه اینجا پیش پسر عموش بمونه اوضاع خوب پیش نمیره.
دوباره شروع کرد قایمکی سیگار کشیدن. یه جوری که پسر عموش نبینه. فشار حرفهای باباشم یه جوری شده بود که فاصله خودزنی هاش کمتر شده بود.
یه روز که رفته بود سوپر مارکت نزدیک ساختمون خرید کنه برای شام، کسی که اونجا کار میکرد و این مدت با فیروز دوست شده بود بهش گفت من باید برم سربازی، میخوای بیای اینجا جای من کار کنی؟ اگه می خوای به صاحب کارم معرفیت کنم. کارش خیلی راحتتر از کار ساختمونه درآمدشم بد نیست.
فیروز صاحبکار اون مغازه رو میشناخت. هم خودش هم خانومش خیلی بهش لطف داشتن و حتی بعضی موقعها براش غذا هم میپختن و بهش میدادن. از اون طرف بعد اون تلفنی هم که باباش به پسر عموش زده بود و قرار بود خیلی کنترلش کنه دوست داشت بره یه جای دیگه کار کنه که پسر عموش نتونه کنترلی روش داشته باشه.
با توجه به شناختی هم که از صاحب مغازه داشت گفت آره از خدامه بیام اینجا کار کنم.
همون موقع با صابکارش صحبت کرد و قرار شد از فرداش فیروز بره اونجا کار کنه.
کار در سوپرمارکت
وقتی برگشت خونه به پسر عموش گفت من از فردا میخوام برم سوپر مارکت کار کنم حواست باشه که من اینجا نمیام سر کار.
پسر عموش چشاش گرد شد. گفت با اجازه کی این تصمیمو گرفتی؟ پدر مادرت چی میگن اگه بری اونجا کار کنی؟
میخوای سوپرمارکت کار کنی اونجا سیگار دم دستت باشه معتاد شی؟ میدونی حقوقش یک سوم حقوق کار کردن تو ساختمونه؟
همینجوری داشت حرفاشو ادامه می داد که فیروز گفت ببین خونه عمه یادت بیاد. باهات قرار گذاشتم که هر تصمیمی میخوام بگیرم خودم میگیرم. پسر عموش که دود داشت از سرش بلند میشد گفت دندون لقت! برو هر غلطی دوست داری بکن. فقط اگه بخوای اینجا بمونی باید مثل قبل پولشو بدی. فیروزم گفت من جایی نمیخوام برم که همین جا میمونم هزینهشم هر چقدر باشه میدم.
از روز بعد شروع کرد توی سوپرمارکت کار کردن. صابکارش اسمش آقا حمزه بود. حمزه شروع کرد کارایی که باید روزانه انجام میداد رو بهش توضیح دادن. ازش پرسید خوندن نوشتن بلدی؟ فیروز گفت نه بلد نیستم. گفت اشکال نداره یادت میدم، هم واسه فاکتور زدن لازم داری هم واسه خوندن تاریخ تولید و انقضا هم واسه ثبت سفارش.
حمزه بهش گفت ببین من ۸۰۰ تومن بهت حقوق میدم. صبحونه و ناهار و شامتم اینجا میخوری. اگه از کارتم راضی باشم چند ماه دیگه حقوقتو زیاد میکنم.
تنها مشکلی که این اونجا داشت این بود که به خاطر مدل فکری حمزه تو اون سوپرمارکت سیگار نمیفروختن. و فیروز هم نگفته بود که سیگار میکشه. وقتی میخواد سیگار بکشه باید میرفت از یه سوپر مارکت دیگه سیگار میخرید و دور از چشم صابکارش بیرون از مغازه سیگار میکشید و یه جوری بوشو برطرف میکرد و برمیگشت مغازه.
اونقدر مشغول شده بود که دیگه وقت اینکه بخواد به این فکر کنه که رو دستش خط بندازه رو نداشت و فکرش با کار کردن درگیر شده بود.
فیروز کم کم شروع کرد تو مغازه چیزهای مختلفو یاد گرفتن. بار تحویل میگرفت. نقصی قفسهها رو تکمیل میکرد. جنسهای تو انبارو چک میکرد و موجودیها رو به روز میکرد، تمیزکاریهای کل مغازه رو انجام میداد و اینجوری بود که باسنش زمین بند نمیشد.
صبح به صبح جلوی مغازه رو آب و جارو میکرد، بعد شیشهها رو تمیز میکرد. بعد میومد سراغ پیشخون یه دستمال نم برمیداشت قفسه ها رو گردگیری میکرد و کلاً نمی تونست زمین بشینه.
یه جوری هفته اول کار کرد که ته همون هفته حمزه بهش گفت که فیروز چون خیلی خوب کار میکنی من تصمیم گرفتم حقوقتو بکنم ۹۰۰ تومن. یعنی همون حقوقی که سر ساختمون میگرفت بدون کار کنتراتی. ولی خب اینجا تایم کاریش بیشتر بود .صبح ساعت ۸ شروع میکردند تا ساعت ۲، ۲ تا ۴ میبستن و ۴ تا ۱۰ شب.
فیروز وقتی شروع کرد توی سوپرمارکت کار کردن خیلی خوب فارسی حرف نمیزد. اما به واسطه ارتباط گرفتن زیادش با آدما مجبور شد فارسی حرف زدنش رو بهتر کنه و کم کم بیانش خیلی به فارسی عامیانه مردم ایران نزدیک شد.
از همون ماه اول، جمعه صبحها فیروز با حمزه و همسر حمزه میرفتن کوه. این کوه رفتنه و هم صحبتی با حمزه و همسرش خیلی از لحاظ روحی کمکش کرده بود و دلتنگی که برای خانوادهاش داشت رو یه مقداری رفع میکرد.
یه روز که تو مغازه داشت کیسه دستهدار باز میکرد تا جنسا رو توش بچینه یه تیکه ای که بین دوتا دستگیره بود کنده شد.
اومد اون تیکه کیسه رو تو هوا بتکونه و پرتش کنه زمین ولی چسبیده بود به دستش. ناخودآگاه اون تیکه کیسه رو گذاشت رو لبشو با لبش گرفتتش و شروع کرد جنسهای مشتری رو توی کیسه چیدن. همینجوری که داشت جنسا رو میچید شروع کرد با لب و زبونش با این تیکه کیسه بازی کردن.
سه تا کیسه دیگه باز کرد و دوباره این تیکهها رو گذاشت رو لبش و کشید تو دهنش. همشون با هم اندازه آدامس بزرگ شده بودن.
مشتری که رفت فیروز سرگرم تمیز کردن قفسهها شد و این گلوله کیسهها هم گوشه لبش همینجوری موند و هی با زبونش باهاشون بازی میکرد.
یه نیم ساعتی گذشت که حمزه صداش کرد و فیروز رفت گفت بله، حمزه تا برآمدگی زیر لب بالایی فیروزو دید یه دونه کشیده شرق خوابوند تو صورت فیروز.
فیروز یه لحظه انگار بهش برق وصل کرده بودن. نفهمیده بود چی شده و چرا کتک خورده؟ داشت صورتشو برمیگردوند که حمزه رو ببینه و بگه واسه چی میزنی که چشمش تو چشم حمزه افتاد، حمزه یه حالتی بود انگار میخواست دو نصفش کنه… آره دو نصفش کنه… با چشمای عصبانی به فیروز گفت اون کثافت چیه تو دهنت؟
فیروز که تازه فهمیده بود داستان از کجا آب میخوره گفت به خدا پلاستیکه و اون پلاستیکو درآورد و به حمزه نشون داد .
حمزه ازش پرسید چرا اینو گذاشتی زیر لبت؟ فیروز گفت هیچی به خدا آقا حمزه و شروع کرد داستانو براش تعریف کردن.
حمزه بهش گفت تو این مغازه مگه آدامس نیست؟ آدامس بردار بنداز تو دهنت باهاش بازی کن نمیخواد صرفه جویی کنی با کیسه بازی کنی.
حالا داستان چی بود؟ یه ماده مخدری هست به اسم ناس. ناس یه پودر سبز رنگه که معمولاً تو افغانستان خیلی استفاده میشه. روش مصرفشم اینجوریه که توی دستمال کاغذی میپیچند گلولهاش میکنن و میذارن زیر لب این ماده کم کم و آروم آروم با بزاق دهن قاطی و جذب میشه.
حمزه خیلی روی مسائل مربوط به سیگار و اعتیاد و این حرفا حساس بود و فکر کرده بود که فیروز داره ناس مصرف میکنه واسه همین تا دید یه چیزی زیر لبشه زد تو صورتش.
اما وقتی دید ناس نبوده خیالش راحت شد و داستانو واسه فیروز تعریف کرد که چرا زدتش و در نهایت هم عذرخواهی کرد.
از اون موقعی که فیروز این چکو از حمزه خورد این چراغ تو سرش روشن شد که حمزه به هیچ عنوان نباید چیزی راجع به سیگار کشیدن فیروز بفهمه.
تقریبا یک ماه از کار کردنش توی سوپرمارکت میگذشت که چالشهاش با پسر عموش شروع شد. فیروز تو مغازه صبحونه و ناهار و شام میخورد و وقتی برمیگشت خونه، منظورم همون اتاقیه که تو اون ساختمون با پسر عموش داشتن فقط میخوابید و نهایتاً حموم میرفت. اما پسر عموش همه خرجهایی که بابت صبحونه و ناهار و شام میکرد رو هم با فیروز حساب میکرد.
فیروز بهش میگفت بابا من که اصلاً اینجا نیستم تو که اصلاً واسه من اینا رو نمیپزی حتی اضافه هم نمیمونه که من بعدش بخوام بخورم. چرا بابتشون داری از من پول میگیری؟
پسر عموشم میگفت قانون اینجا اینه.. اگه میخوای بمونی باید تو دنگ همه چی شریک باشی.
فیروز این موضوع رو به حمزه و همسرش گفت. اونا گفتن ما این بالای مغازه یه سوئیت خیلی کوچیک داریم که کردیمش انباری. یه خورده صبر کن جمع و جورش کنیم، مرتبش کنیم، اندازه یه جا خواب و حموم دستشویی جا داشته باشه واسه تو که بتونی بری اینجا بخوابی.
پایان ماه دوم کار کردنش تو سوپرمارکت بود که اون اتاق رو براش تمیز کردن و قرار شد فیروز اونجا زندگی کنه.
شبی که رفت پیش پسر عموش و بهش گفتش که من تو مغازه بهم جا دادن و دیگه اونجا میمونم و مزاحمت نمیشم، پسر عموش دوباره گفت با اجازه کی این تصمیمو گرفتی و یه مشت لیچار بارش کرد. ولی در نهایت فیروز همون چهار تا دونه لباسشو جمع و جور کرد و برداشتو با خودش آورد مغازه.
به خاطر خوش خدمتی که تو مغازه می کرد، هر ماه حمزه ۱۰۰ تومن میذاشت روی حقوقی که میگرفت و بعد چهار ماه رسیده بود به یک و دویست.
فیروزم ۲۴ ساعته مغازه بود دیگه، حتی خیلی از روزا اون دو ساعتی که سر ظهر تعطیل میکردن رو فیروز میگفت من وایمیستم، نمیخواد تعطیل کنید، کاری ندارم که، میموند مغازه و برای اینکه فروش مغازه بیشتر باشه اون دو ساعت رو هم کار میکرد.
یه جمعهای بود که همسر آقا حمزه کوه نیومد و فیروز و حمزه با هم دوتایی رفتن. مدل کوه رفتن حمزه و فیروز با هم یکی بود و دوست داشتن سریع برن بالا و سریع برگردن.
سری اول که دوتایی رفتن یه مسیر مشخصی رو زمان گرفتن تا ببینن چقدر طول میکشه برن و برگردن. این با سرعت زیاد بالا رفتن به دوتاییشون خیلی حال داد و تصمیم گرفتن به جز جمعهها روزای دیگه هم این کارو بکنن.
کم کم برنامهشون به جایی رسید که هفتهای ۳ روز ساعت ۶ صبح از کوه میرفتن بالا و ساعت ۸ صبح تو مغازه بودن. روزای اول فیروز نفس کم میآورد و میدونست به خاطر سیگار کشیدنه. شروع کرد سیگار کشیدن و کم کردن. کوه رفتنه جوری بهش انرژی و آرامش میداد که دیگه انگار نیازی نداشت با سیگار به آرامش برسه. دیگه رو بدنشم خط نمینداخت و پشیمون بود از خط هایی که تا حالا انداخته.
فیروز یک و ۲۰۰ حقوق میگرفت ۸۰۰ تومنش رو میفرستاده افغانستان واسه خانواده ۴۰۰ تومنشم نگه میداشت و پس انداز میکرد. بعضی موقع ها هم واسه خودش لباس و کفش میخرید و خرجهای روزمرهشو انجام میداد.
اینجاها خیلی تو فکرش افتاده بود که بتونه کاراشو بکنه و اقدام کنه برای گرفتن اقامت قانونی ایران.
با همون تک و نوک لباسهایی که میخرید همیشه سعی میکرد توی مغازه خوشپوش باشه. جوری که همه بهش میگفتن مگه میخوای بری مهمونی اینجوری لباس پوشیدی؟
کوه رفتنهای فیروز آقا حمزه به جایی رسید که کم کم توی کوه میدویدن. آسته آسته قدرت بدنیشون بالا رفته بود و بهتر هم میتونستن نفس بکشن. واسه همین یه جاهایی از مسیر رو میدویدن و همین باعث میشد زودتر برگردن پایین.
تا اینکه یه روز یه آقایی اومد تو مغازه و گفت من شما رو میشناسم شما همونایید که صبحها تو کوه میدوان؟
فیروز یه حس خفن بودن بهش دست داد و یه بادی تو غبغش انداخت و سینهشو سپر کرد و آقا حمزه گفت آره ماییم چند وقتیه از کوه خوشمون اومده داریم توش میدئیم.
اون آقا گفت میدونید با این کار دارید به زانوتون آسیب میزنید؟ ورزش کردن خوبه ولی اگه بلد باشید چه جوری ورزش کنید. کی اون شیب کوه و سربالایی میدوئه میره بالا اونم اون مدلی که شما میرید؟
اگه میخواید بدویید اول بیاید تو کفی شروع کنید دویدن، اصول و قوانین و شرایط درست دویدن رو یاد بگیرید بعد برید توی اون تیکههایی از کوه که بهتون آسیب نمیزنه و مناسبه بدویید.
این توضیحات رو که شنیدن فیروز باد غبغبش خالی شد و یه قوزی کرد و یه گوشهای نشست.
اون آقا خریدشو از سوپر مارکت کرد و گفتش اگه دوست دارید بدویید من مربی دوام، توی این باشگاه کرجم تیم دارم. پاشید بیاید اونجا با تیم بدویید دویدنو یاد بگیرید، بعد برید این کارارو بکنید.
حمزه ازش پرسید خب چیه تیمت؟ کجاست؟ چه جوری باید باهاتون آشنا بشیم؟ اونم آدرس پیج اینستاگرامشو داد و گفت اینستامو پیدا کن، اونجا اطلاع رسانی کلاسها را انجام میدم. دو سه جلسه مهمان بیاید ببینید چه جوریه اگه خوشتون اومد ادامه بدید.
حمزه هم گفت باشه. اون روز پیج اینستاگرامشون رو دنبال کرد و دید که برنامه کاریشون چه جوریه و کم کم شروع کرد با اون گروه دویدن. دو هفتهای می شد که حمزه و فیروز کوه نمیرفتن. حمزه وقتی از کلاس دو میدانی تعریف میکرد، حالش خیلی خوب بود.
فیروز نبود سیگار رو با کوه رفتن داشت جبران میکرد. و این دو هفتهای که کوه نمیرفت قشنگ انگار نیاز داشت دوباره سیگار بکشه تا یه جوری این فکر و خیالا رو تو سرش آروم کنه.
هنوز دلش برای افغانستان تنگ میشد اما وقتی یاد مشکلاتی که اونجا داشت میافتاد بیخیال میشد و میگفت ولش کن، برم اونجا چیکار کنم؟ بعد چمد وقت دوباره با چه سختی ای باید برگردم ایران. از اون طرف مریضی برادرش شدت گرفته بود و پول بیشتری برای درمان نیاز داشتن.
دلش لک زده بود مامان بابا و خواهر برادراشو از نزدیک ببینه و بغلشون کنه اما فکر اینکه اونا به کار کردن و پول درآوردن بیشتر نیاز دارن نمیذاشت حرکتی بکنه و همه اینا فشار و استرس زیادی روش گذاشته بود.
فیروز نشست با خودش حساب کتاب کرد دید یا باید برگرده به سیگار یا باید یه جوری ورزش کنه. یه روز به حمزه گفت آقا حمزه من خیلی دوست دارم بیام باهاتون بدوم میشه منم ببرین کلاس؟
شروع دویدن های فیروز
حمزهام گفت آره زودتر از اینا منتظر بودم بهم بگی فردا صبح آماده باش بریم بدویم. فیروز خیلی خوشحال شده بود. تا صبح از استرس اینکه قراره کجا وبا چه آدمایی رو در رو بشه خوابش نبرد. حس روز اول مدرسه رو داشت. اصلا نمیدونست چه اتفاقی قراره بیوفته.
صبح که شد یه جوراب فوتبالی داشت اونو پوشید یه شلوارک و تیشرت نیمچه ورزشی هم پوشید و با همون کتونی که میرفت سر کار سوار ماشین آقا حمزه شد و رفتن به سمت باشگاه ورزشی.
وقتی رسیدن اونجا حمزه فیروزو به استاد قهرمانی معرفی کرد و اونم خوش آمد گفت و توضیح داد که امروز نرم دوی دارن و این کار رو میکنن برای اینکه توانایی استقامت بدنشون رو بالاتر ببرن.
همه توضیحاتو دادن و کل تیم شروع کردن با هم دویدن. فیروز تا یه جایی همراه بقیه دوید اما از اینکه انقدر آروم می دویدن و سرعتشونو زیاد نمی کردن، حوصلهاش سر رفت و سرعتشو زیاد کرد و شروع کرد تند دویدن. حسابی که از بقیه فاصله گرفت به نفس نفس افتاد و سرعتشو کند کرد تا بقیه بهش برسن. دوباره قبل از اینکه بقیه برسن شروع کرد سریع دویدن و ازشون دور شد. بازم بعد چند دیقه سرعتشو کم کرد تا بقیه برسن و این بار آقای قهرمانی سریعتر اومد جلو گفت ببین اینجوری دویدن فایده نداره بیا پشت سر من آروم با من بدو. از وقتی افتاد پشت مربی سرعتش کند شد و مثل بقیه دوید و دیگه نفس کم نیاورد.
تقریبا ۴۰ دقیقه دویده بودن و وقتی دویدنشون تموم شد مربی گفتش که آفرین بچهها امروز ۷ کیلومتر دویدیم. فیروز هیچ تصوری نداشت ۷ کیلومتر چقدر میشه.
مربی با همه خوش و بش کرد اومد پیش فیروز و گفت آفرین تو تمرین اولت خیلی خوب تونستی همراه ما ۷ کیلومترو بیای، حالا میخوام ازت یه تست بگیرم تا یه چیزیو مشخص کنم.
آقای قهرمانی یه ساعت از یکی از بچهها گرفت و بست به دست فیروز و گفت ببین میدویی این زمین و دور میزنی و برمیگردی اینجا میخوام با تمام سرعتت بدویی. برو دور بزن برگرد ببینم چیکارهای.
فیروز با تمام توانش دوید. وسطای راه بود که نفس کم آورد و مجبور شد سرعتشو کم کنه تا نفسش جا بیاد و دوباره سریع بدوه. وقتی رسید مربی کورنومترشو نگاه کرد و گفت نه تو به درد سرعت نمیخوری ولی استقامتت خوبه.
دست فیروزو گرفت و بردش یه گوشه گفت ببین آقا حمزه شرایط تو رو به من گفته. بیا اینجا تمرین کن من هیچ شهریه و هیچ پولی ازت نمیگیرم. من مطمئنم یه مدت تمرین کنی میتونی به جاهای خوبی برسی. فیروز که اصلاً نمیدونست برای دویدن هم باید پول بده جا خورد، ولی واسه اینکه ظاهر و حفظ کنه گفت دست شما درد نکنه، خیلی ممنون، خدا خیرتون بده، متشکرم و با اون سر به زیری و خجالتی که همیشه همراهش بود با مربی صحبت کرد.
بعد از اون جلسه فیروز هم همراه با حمزه، هر روزی که حمزه میرفت تمرین میرفت تمرین و میدوید.
اما بعد یه هفته اینجوری شده بود که بار میومد دم مغازه نه فیروز تو مغازه بود نه حمزه که بار رو تحویل بگیرن. دوتاییشون تو تمرین داشتن میدویدن و کامیونی که اومده بود بار رو تحویل بده جا میذاشت می رفت.
در نهایت با حمزه صحبت کردن و قرار شد یه جلسه در میون تمرینا رو برن. یعنی یه جلسه فیروز بره یه جلسه حمزه. که بالاخره یه نفر تو مغازه باشه برای تحویل گرفتن بار و خالی کردنش.
یه بار سر تمرین داشت لباسشو عوض میکرد که آقای قهرمانی دست فیروزو دید و رد خطایی که روی دستش انداخته بود نظرشو جلب کرد و اومد از فیروز پرسید اینا چیه رو دستت؟ فیروز که خجالت میکشید بخواد دلیل وجود این خطها رو توضیح بده گفت چیز خاصی نیست. مربیش بهش گفت این خطها رو انداختی که بگی لاتی؟ فیروز که دید مربیش داره اشتباه برداشت میکنه، گفت نه بابا لاتم کجا بود! این یه راهی بود قبلاً پیدا کرده بودم وقتی استرس و فشار روانی روم زیاد بود این کارو میکردم که خودمو تخلیه کنم، از وقتی تو کوه شروع کردیم دویدن این کارو ترک کردم و دیگه انجام نمیدم.
رو بدنش خط نمینداخت اما وقتایی که خیلی عصبانی میشد و پیش خودش از کوره در میرفت، یا مشت میکوبید تو دیوار یا گوشیشو میزد به در و دیوار و میشکوند. معمولاً هم از این گوشیهای ارزون نو نیم داشت که قیمتی هم نداشتن.. چون تو یه بازه زمانی ۲ماهه شده بود که هفتگی گوشی میخرید.
دو سه ماه به همین منوال گذشت یه جلسه در میون با حمزه میومدن کلاس، مربیش ازش راضی بود و دویدن روانش رو خیلی آروم میکرد . اما یه چیزی درست کار نمیکرد.
هر روزی که میخواست بره بدوه استرس اینو داشت که چی بپوشه. تو تمرینا دیده بود همه بچهها هر روز با یه لباس جدید میان، مدام کفششونو عوض میکنن، ساعت مخصوص دویدن دارن، اما فیروز فقط یه تیشرت شلوارک داشت و یه کفشی که تو عزا و عروسی همونو میپوشید.
کمبود مالی ای که نسبت به بقیه آدمای تو تمرین داشت، کم کم باعث شد نخواد بره تو تیم آقای قهرمانی بدوئه، حس میکرد اونجا دویدنه دیگه اون حال خوب رو بهش نمیده، همون موقعها مربیش قرار بود هماهنگ کنه که تو یه مسابقه ۵ کیلومتر شرکت کنه.
یه روز از جلسات تمرین که حس کرد آدما یه جوری براندازش میکنن و بخاطر کفش و لباسش دارن قضاوتش میکنن، تصمیم گرفت دیگه نره با تیم بدوه.
از تمرین که برگشت مغازه به حمزه گفت آقا حمزه شما از فردا هر جلسه تمرینو برید من دیگه تمرین نمیام.
پایان اپیزود دوم