وقتتون بخیر
این قسمت پنجاه و سوم راوی و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود بهمن ماه ۰۳ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
اگه پیج اینستاگراممونو دنبال کرده باشید یا اپیزود اطلاعیهای که قبل از این اپیزود توی پادکست منتشر شده رو گوش داده باشید احتمالاً با لالا لند آشنایید.
لالا لند پادکست جدیدیه که ما تو تیم راوی میسازیم و توش من داستان کوتاه براتون تعریف میکنم. تلاشمونم اینه که هفتهای یه اپیزود مهمون گوشاتون باشیم.
اگه دنبالش نکردید و نشنیدیدش پیشنهاد میدم همین الان گوشیاتونو بردارید و تو پادگیراتون سابسکرایبش کنید .
خیالتونم راحت باشه لالالند اصلاً قرار نیست جای راوی رو بگیره و خللی توی تولید راوی به وجود نمیاره. دلیل کامل اینکه چرا لالالند به وجود اومده رو توی ویدیو اینستاگرام گفتم اگه دوست دارید بدونید اون ویدیو رو ببینید.
دم شما گرم که حمایتمون میکنید ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی میکنید و براشون پادگیر نصب میکنید و اونا رو با دنیای پادکست آشنا میکنید.
همه قصههای پادکست راوی واقعی هستند و من با صاحب قصه صحبت میکنم و قصه رو از دید اون شخص روایت میکنم. اگه اون شخص راضی باشه از اسم واقعیش استفاده میکنیم اما اگه نخواد هویتش فاش بشه از اسم مستعار.
پس اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.
حالا اگه کسی رو میشناسید که به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، یا تو دایرکت اینستاگرام بهمون بگید یا ایمیل بزنید.
آماده اید قصمونو شروع کنیم؟
شروع داستان
اسم واقعی پسر قصه ما فیروز محمدی هست.
قبل از اینکه قصه فیروز رو شروع کنیم لازمه من یه سری توضیحات بهتون بدم. فیروز اولین شخصی توی راوی هست که ایرانی نیست و توی افغانستان به دنیا اومده. اما خوب سرنوشتش اون رو به ایران وصل کرده.
خوشبختانه من میدونم که ما شنوندههای افغان زیادی داریم و به واسطه مکالمهای که از طریق اینستاگرام با چند تا از این دوستان داشتم، خیلی دوست داشتم بتونم از شرایط زندگی این افراد و اتفاقاتی که توی زندگیشون تجربه کردن توی پادکست راوی بگم. ما توی ایران با شهروندان افغان زیادی ارتباط داریم. یه سریشون قانونی اومدن و خیلیاشون قاچاق. به واسطه اتفاقاتی که تو کشورشون افتاده و شرایطی که تو جامعه ما هست، متاسفانه پیشینه فکری خوبی نسبت به همدیگه نداریم. و من به شدت اعتقاد دارم تو هر جامعه هر قوم هر نژاد و هر گروهی هم آدم خوب هست هم آدم بد. اما اینکه از اول کار همه رو با یه چوب بزنیم، به نظرم بزرگترین اشتباهیه که میتونیم انجام بدیم.
من اعتقادم اینه آدما وقتی با شرایط زندگی بقیه آشنا بشن دیگه اونها رو مثل قبل قضاوت نمیکنن.
قبل از شروع قصه ازتون میخوام این فیلتر بدی که نسبت به افراد افغان دارید رو نادیده بگیرید، این قصه رو بشنوید، و بعد دوباره با این اطلاعات جدید فیلترتون رو تنظیم کنید.
میدونید ما آدما همه چیزو با فیلتر میبینیم. پدر مادرمونو با فیلتر گذشته که نسبت به اونها داشتیم میبینیم.
اقوام و فامیلها رو با فیلتر گذشتهای که نسبت به اونا داشتیم میبینیم. همکارانمونو دوباره با فیلتری که از قبل داشتیم میبینیم. همه همه اصلاً فرقی نداره.
ما خب خیلی موقعها به خاطر چند تا خطای شناختی این فیلتری که ما باهاش داریم میبینیم فیلتر درستی نیست.
من به نظرم فیلتری که ما باهاش به افغانها نگاه میکنیم جا داره که اصلاح بشه.
پس ازتون میخوام تا پایان کامل این قصه این فیلتر رو از جلوی چشماتون بردارید و بعد قصه برام کامنت کنید که این فیلتره چقدر براتون تغییر کرد.
خیلی خوب بریم که قصهمونو شروع کنیم
اسم واقعی پسر قصه ما “فیروز محمدی” هستش.
وضعیت افغانستان قبل از تولد فیروز
برای اینکه به قصه فیروز برسیم باید یه مقدار با مادر پدرش و مدل حکومتی که توی افغانستان بوده آشنا بشیم.
داستان طالبان و افغانستان یه جور بدی به همدیگه گره خورده. هی طالبان میومده، میرفته، کمرنگ میشده، پررنگ میشده، خلاصه یه جور عجیبی بودن. و تقریباً قصه زندگی همه افراد افغان هم به ورود و خروج طالبان به افغانستان خیلی ارتباط داره.
من واسه اینکه تاریخها رو قاطی نکنید همه رو به هجری شمسی خودمون میگم.
بابای فیروز قبل از سال ۷۴ با وجود اینکه سواد نداشته یه شغل خوب دولتی داشته. سال ۷۴ که طالبان کنترل افغانستان رو به دست میگیره پدر مادر فیروز و خانواده پدریشون میان یه جایی نزدیک مرز افغانستان و پاکستان توی منطقه کوهستانی ساکن میشن که زندگی راحت تری داشته باشن.
پدر مادر فیروز تا اون موقع یه دختر داشتن و یه پسر که تازه به دنیا آمده بود.
واسه اینکه کل خونوادهشونم پول داشته باشن که بتونن مایحتاج اولیه خورد و خوراکشون رو تامین بکنند بابای فیروز میاد ایران، اینجا کار میکنه و پول میفرسته برای خانوادهاش.
تو مدتی که پدر فیروز ایران کار میکرده بچهها به خاطر نبودن دارو و شرایط بهداشتی مناسب یکیشون تو سه و نیم سالگی و یکیشونم تو ۶ ماهگی فوت میکنن.
تقریبا سال ۷۹ آمریکا به صورت نظامی وارد افغانستان میشه و طالبان حکومت رو تحویل میده و میره.
طالبان که میرن بابای فیروز برمیگرده افغانستان و با پولی که تو این مدت از کار کردن پسانداز کرده بودند و شهر هرات یه خونه میخرن.
پسر قصه ما ۱۰ تیر ۱۳۸۱ بعد از دو فرزند که تو خونواده محمدی فوت کرده بودن به دنیا میاد و میشه فرزند اول و ارشد خانواده.
فیروز که به دنیا میاد مادربزرگش اونو بغل میکنه و میره آرامگاه خوجه صاحب که افغان ها میگن یا همون خواجه عبدالله انصاری که ما میگیم. اون محل یه جورایی براشون مقدسه. تو راه برگشت مادربزرگش از جلوی پاسگاهی رد میشه و بهشون شیرینی تعارف میکنه. اون سربازهایی که اونجا بودن میپرسن این شیرینی واسه چیه؟
مادربزرگشم میگه خدا به من یه نوه داده این شیرینی واسه به دنیا آمدنشه.
سربازان میپرسن خوب اسم نوهتون چیه؟ مادربزرگش میگه هنوز اسمشو انتخاب نکردیم.
یکی از اون سربازا میگه ما تازه تو جنگ با طالبان پیروز شدیم. اسمشو بذارید پیروز مادر جان.
مادربزرگشم خوشحال و خندون میاد خونه و میگه اسم بچه رو پیدا کردم اسمشو بذاریم پیروز. تو خونه یه خورده مخالفت میکنن ولی میگن پیروز نه بذاریم فیروز و اینجوری اسمشو میذارن فیروز .
دوران کودکی فیروز
فیروز تو بچگیش پسر خیلی کم سر و صدایی بوده. یه بار نیم ساعت تو یه اتاق تنهاش گذاشتن و وقتی برگشتن دیدن سرش خونیه و داره با خودش بازی میکنه. اتاقو که برانداز میکنن میبینن ساعت دیواری از رو دیوار افتاده پایین و شکسته و اتفاقاً اونم خونیه.
اینجوری متوجه میشن ساعت دیواری افتاده رو سر فیروز و سرشو زخم کرده ولی این بچه انقدر ساکت بوده که حتی هیچ گریه و صدایی ازش بلند نشده که متوجه شن و بیان تو اتاق. همینجوری داشته واسه خودش بازیشو میکرده.
وقتی که به دنیا اومد براش شناسنامه نگرفتن. دلیلشم این بود که برای گرفتن شناسنامه پدرش باید میرفت روستای تونیان. اون روستا همیشه طالبان خودشونو دارن.
وقتی میگم عجیبه فلسفه طالبان و افغانستان بخاطر همین چیزاست. طالبان اون زمان، به افغانستان حکومت نمیکرده. ولی یه سری از پیروهاش تو بعضی روستاها بودن و اتفاقاً تو مسند قدرتم بودن.
باباشم با توجه به شرایطی که قبلا براشون پیش اومده بود، تصمیم گرفت برای بچه هاش شناسنامه نگیره.
از بچگی به خاطر نا امنی و پیشینه بد و ترس اینکه بعضی ها به بچهها آسیب فیزیکی و جسمی و روحی و جنسی ببینن اصلاً نمیذاشتن برن تو کوچه بازی کنن و واسه اینکه بچهها رو سرگرم کنن از ۳ سالگی می فرستادنشون دارالعلوم حقانی تا درس قرآنی یاد بگیرند. دارالعلومها معمولاً توی مسجد محلشون بوده.
البته همه خونوادهها اینجوری نبودن. خیلی از بچهها میتونستن بعد از دارالعلوم برن تو کوچه جلوی خونشون بازی کنن. اما خب مامان باباش فیروزو از این کار منع کرده بودن.
وقتایی که باباش خونه نبوده مامانشم گرم کار بود میرفت تو کوچه بازی میکرد و برمیگشت خونه اگه مامانش نمیدیدش که فبها ولی اگه میدیدش میگفت به بابات میگم.
حالا بسته به اینکه چقدر بچه خوبی بوده تو اون روز کمک مامانش کرده یا نه اون انتخاب میکرد که به باباش بگه یا نگه .
تو اون دوران بازی رند و روال اکثر بچهها تو کوچهها یا دویدن بود یا فوتبال یا تیله بازی یا بادبادک هوا کردن.
بادبادک بازی توی افغانستان خودش یه فرهنگه.
اگه دوست دارید یه خورده جامعه اون موقع افغانستان رو درک کنید، بهتون پیشنهاد میدم فیلم بادبادک باز رو ببینید. این فیلم بر اساس یه رمانی که خالد حسینی نوشته ساخته شده. خالد حسینی نویسنده افغان که خیلی تلاش کرده تا فرهنگ افغانستان رو به بقیه آدما بشناسونه. دیدن این فیلم خالی از لطف نیست.
مامان فیروز معمولاً براشون لباس میدوخت فیروزم اکثر اوقات کامواهاشو کش میرفت و با چوب و چسب و یه سری خرت و پرت با دوستاش بادبادک درست میکرد.
دیگه اوج باکلاسیشون وقتی بود که ساجق یا آدامس میخریدن، و با عکس توی اون آدامسا کارت بازی میکردن.
هم نسله من که این بازی رو خیلی خوب بلد بودن ارت بازیکنا رو به پشت میذاشتیم با کف دست میزدیم روشون اگه کارتها برمیگشت، اون کارتهایی که برگشته بود رو برای خودمون برمیداشتیم.
به دفعات شده بود که با دوستاش در حال بازی بودند که باباش از راه میرسه و میبینتش. فیروزم از ترس باباش مثل همه ما تو بچگی فرار میکنه توی خونه. خیلی اتفاق تلخیهها، نمیدونم چرا ما هم همین کارو میکردیم.
فکر کن از مار میترسی بعد فرار کنی بری تو لونه مار قایم شی که نزنتت. چیمون بود واقعاً؟ کسایی که هم نسل منن و تو کوچه بازی میکردن یه اعلام حضوری بکنید بگید واقعاً چمون بود؟
پدرش که فیروزو گیر میآورد چک و لگد و سیم برق و کمربند و با هرچی جلو دستش بود میزد، میزد و میگفت چرا به حرف من گوش نمیدی.
یه توضیحی بدم، من قصد بی احترامی به هیچ شخص و نگرشی رو ندارم، صرفا برای بازگو کردن اتفاق باید یه سری از اسامی رو که تو اون دوران استفاده میشده رو به همون شکل بیان کنم.
داخل پرانتز تو افغانستان افرادی بودن که خودشون رو آخوند صدا میکردن و مسئول کلاس های دینی بودن و هیچ ارتباطی با دین وادیان الهی نداشتن، و مردم افغان آخوند صداشون میکردن. که من هم برای اسم بردنشون از کلمه آخوند استفاده میکنم. این افراد بیشتر کارشون حول خرافات و خرافه پرستی تو افغانستان میچرخید و چون حکومت واحدی نداشتن معمولا این افراد هم سر و سامون داده نمیشدن و خانواده ها هم اکثرا بخاطر عدم آگاهی بهشون اعتماد میکردن
یا یه مدل کتکی بود که خیلی بیدلیل همیشه باید میخورد. اینجوری بود که اگه از جلوی مسجد رد میشدند و میدیدن که آخوند مسجد داره یکی از بچهها رو تنبیه میکنه، بابای فیروز فیروزو میسپرد دست اون آخوند یگفت حاج آقا تا دستت تو کاره این بچه منم بزن .
کاملاً درست شنیدید، فکر نکنید اشتباه گفتم. آخوندای افغان یه اعتقادی داشتند و این رو به مردمم انتقال داده بودند که این شلاقی که اونها به کسی بزنند توی جهنم نمیسوزه. یعنی یه جورایی شلاقی که اونا میزنن انقدر مقدسه که اگه بری توی جهنم جای اون دیگه درد نمیگیره و این برات خیلی مفیده . یه جورایی تو دنیای مادی سرمایهگذاری میکنی برای دنیای معنوی. بابای فیروز هم با همین طرز فکر اون رو میسپرد به آخوند مسجد تا کتکش بزنه.
این باور خیلی قدیمترها توی ایران هم بوده اما خب یه جایی آدما آگاه شدن و جلوش وایسادن و متاسفانه هنوز توی افغانستان این اتفاق نیفتاده.
یا یه کار دیگهای که انجام میدادن و خیلی تاسف بار و حال به همزنه، به ذهن آدما خورونده بودند که اگه مریض شدید سرما خوردید و خوب نشدید، بیاید پیش ما، ما تف میندازیم تو دهنتون و شما اونو قورت میدید و خوب میشید.
خلاصه توی اینجور شرایطی داشت بزرگ میشد.
و بچگی فیروز به همین اتفاقها میگذشت و هیچ مورد خاصی توش نبود به جز اینکه دو تا داداش و دوتا خواهر هم مادرش به دنیا آورد.
اوضاع مالیشون اصلا خوب نبود. ولی یه فرهنگی توی افغانستان هست که میگن هرچی فرزند بیشتر زندگی راحتتر. چون دیدشون نسبت به فرزند اینه که بزرگ میشه کار میکنه و خرج خانواده رو میده و دست شما رو تو بزرگسالی میگیره. یه جورایی مثل بیمه که میگن به جای هر سالمند باید ۶ نفر کار کنن. انگار یه سری از خانوادههای افغان آوردن فرزند رو برای بیمه کردن خودشون انجام میدن. تاکید میکنم یک بخشی، نه همشون.
پدر فیروز کارگر ساختمون بود و مامانشم کارای خونه رو انجام میداد و برای بجه ها بافتنی میبافت.
اسپانسر
اسپانسر این اپیزود، آب گازدار هوفن سودا از برند هوفنبرگه.
هوفن سودا یه نوشیدنی بدون کالری، قند و بدون هرگونه رنگ و مواد نگهدارندست و از همه مهمتر محصولات هوفنبرگ هیچ افزودنی و مواد نگهدارنده ای ندارن و پاستوریزن.
هوفن سودا تو طعم های ساده، لیمویی، لیمو نعنا و انگور شاردونی عرضه میشه و یه جایگزین سالم برای انواع نوشیدنی های گازداره و میتونه یه پیشنهاد خیلی جذاب برای ورزشکارا و افرادی که رژیم دارن و نمیخوان از رژیمشون خارج بشن باشه.
با هوفن سودا، رژیمتون سر جاشه.
ادامه داستان
وقت مدرسه رفتن فیروز شده بود. به خاطر شرایط مالیشون اونجوری که بقیه بچهها لوازم تحریر داشتن فیروز نداشت، فیروز هم از این موضوع خیلی خجالت میکشید.
مدرسهشون بهشون کتاب درسی رو میداد اما خب کتابهایی بودن که سالهای قبل دست بقیه دانش آموزا بوده. روالشون اینجوری بود که اگه تو کتاب رو خراب میکردی باید یه دونه نو از اون کتاب میگرفتی و سال بعد به مدرسه تحویل میدادی.
معلماشونم تا تقی به توقی میخورد کتکشون میزدن. یکی از معلماشون رونالدینیویی کتک میزد. مثلاً ۴ تا بچه وایساده بودن بچه اولو میدید بچه سومو میزد.
فیروز خیلی درس خوندن و با این شرایط سختگیری معلما و نداشتن لوازم التحریر درست حسابی دوست نداشت ولی کاری هم نمیتونست بکنه.
باباش که میدید این بچه صبح تو خونست ممکنه بره تو کوچه بازی کنه، با یه اوستای نقاش ماشین صحبت کرد که قبل از شروع مدرسه بره اونجا کار کنه و کار یاد بگیر و پول در بیاره و کمک خرج خونوادهاش بشه.
اگه بخوام یه روز کامل فیروز رو توی بچگی براتون بگم اینجوری بود که ساعت ۵ صبح بیدار میشدن و همشون میرفتن مسجد نماز میخوندن. نماز خوندنم اجباری بود نه فقط تو خونشون. تو کل شهرشون. کافی بود دو روز نرن مسجد نماز بخونن تا هم از مسجد بیان سراغشونو بگیرن که چرا نمیان. هم واکنشو برخورد آدمای هم محلشون باهاشون متفاوت بشه.
تا ساعت ۶ مسجد بود و بعدش با بچههای مسجد میرفتن تو زمین کنار مسجد فوتبال بازی میکردن. واسه اینکه کفششم خراب نشه و باباش کتکش نزنه با پای لخت و بدون کفش فوتبال بازی میکرد. بعد واسه اینکه کمتر دردش بیاد دروازه وایمیستاد که خیلی مجبور نباشه بدوه چون اون زمینا خاکی بود و پر سنگریزه. معمولاً حتی وقتی تو دروازه هم وایمیستاد پاش زخم میشد چه برسه میخواست بدوئه.
از ۶ بازی میکردند تا ۸ ، ۸ هم میرفت سر کار تا ۱۲ ، ۱۲ میومد خونه ناهار میخورد و میرفت مدرسه تا ساعت ۵ و ۶ عصر. اون موقع هم تو خونه بود و اگه درسی میخوند و با خواهر برادراش بازی میکرد و شام میخوردن و میخوابیدن.
یه بازی دیگهای که با هم محلیاش تو تایمهایی که خونه بود و باباش نبود انجام میداد این بود که از سر کوچه تا ته کوچه میدویدنو کسی که آخر میرسید باید برای بقیه نوشمک میخرید. فیروز اونجا رو هم پای لخت میدویید که کفشش خراب نشه..
فیروز تو تیم فوتبال کلاسشون هم دروازهبان بود. اونجا خیلی جدی بازی میکرد. فقط به این فکر میکرد که توپی از خط دروازه رد نشه.
تو مدرسهشون یه لیگ برگزار کردن و توی بازی فینال فیروز که دروازه بان بود، حس میکرد همه آدما دارن اونو میبینن و اون باید خودشو به آب و آتیش بزنه تا توپی از دروازه رد نشه. خودشو به آب و آتیش زد ولی دوم شدن. اونجا بهش یه مدال دادن و فیروز از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید.
با کلی ذوق و شوق از مدرسه تا خونه دوید و وقتی رسید خونه مدالشو به مامان باباش نشون داد و گفت مامان بابا مدال گرفتم. تیم فوتبالمون دوم شد تو مدرسه. مامان باباش یه نگاهش کردن و به کار خودشون ادامه دادن. یه حالی بودن که خب چیکار کنیم حالا مدال گرفتی.
با همین فرمون تا وسطای سال سوم رفت جلو، درسش خوب نبود اما چیزی که بیشتر اذیتش میکرد و نمیخواست درس بخونه، این بود که یه مداد درست حسابی نداشت یه دفتر درست حسابی نداشت. کافی بود مدادشو گم کنه، تا کل هفته رو مجبور باشه از دوستاش مداد قرض بگیره. خانوادهاش واقعاً توانایی تامین وسایل اولیهای که برای تحصیل نیاز داشت رو نداشتن و فقط بهش گیر میدادن چرا درس نمیخونی؟
فیروزم جرات نمیکرد چیزی بگه. تا اینکه بالاخره یه روز انقدر تو مدرسه معلمش کتکش زده بود اومد خونه و با یه ناز و بهونهای به مامان باباش گفت من دیگه نمیخوام برم مدرسه من دیگه نمیخوام درس بخونم.
بابا مامانش خیلی جدیش نگرفتن و یکی دو ساعت بعد گفتن چرا مشقاتو نمینویسی، فیروز گفت مگه نشنیدید؟ گفتم نمیخوام دیگه برم مدرسه.
شروع کار کردن های فیروز
باباش که اینو شنید فیروزو صدا کرد که بیاد جلوش بشینه. فیروز با خودش فکر میکرد که الان بهش اصرار میکنند که بره مدرسه و اونم بالاخره قبول میکنه و دوباره میره مدرسه. ولی باباش بهش گفت اگه نمیخوای درس بخونی باید بری کار کنی. فیروز جا خورد حرفی که باباش زد کاملاً متفاوت با اون چیزی بود که تو ذهنش میگذشت. یه لحظه با خودش فکر کرد بدم نیست به جای اینکه برم مدرسه انقدر تحقیر بشم برم کار کنما. همین که از امتحان درس خوندن راحت میشم. همین که میتونم با پولی که در میارم واسه خواهر و برادرم لوازم تحریر بگیرم که اونا مثل من تو مدرسه خجالت نکشن.
فکراشو که کرد گفت باشه میرم کار میکنم. باباش مامانشو صدا کرد و گفت یه سری لباس کار بیار بده این بچه از فردا بره سر میدون وایسه بره کار کنه. مامانش توی کیسه مشکی یه سری لباس آورد داد به باباش باباشم پرت کرد جلوی فیروز و دیگه صحبتی رد و بدل نشد .
از روز بعد فیروز میرفت توی میدون وایمیستاد و وقتی میومدن کارگر ببرن باید یه جوری خودشو تو ماشین کارگرا جا میداد تا اون رو هم ببرن.
اونم مثل باباش میرفت سر ساختمون کار میکرد،کار دیگهای بلد نبود
اونجا روزمزد حقوق میدادند عصر که میرسید خونه باباش هر چقدر پول درآورده بود و ازش میگرفت. کافی بود یه روز کسی به اون کار نمیداد و در نهایت عصرش پول نمیآورد خونه، باباش انقدر تحقیرش میکرد که دلش میخواست همون لحظه بمیره.
عصرا که از سر کار برمیگشت چون با سنگ و خاک و سیمان کار کرده بود کف دستاش زخمی بود و درد میکرد.
مامانش که میدید کمرش درد میکنه و تو خواب همش آخ و اوخ میکنه، روغن میآورد و کمرش رو با روغن ماساژ میداد.
یه هفتهای به همین منوال گذشت که یه شب باباش صداش کرد و گفت واسه چی میری کار میکنی، فکر میکردی کار کردن آسونه؟ از فردا دیگه نمیخواد کار کنی، برگرد مدرسه.
فیروز که حسابی تو این مدت هم از باباش هم محیط کار تحقیر شده بود، با وجود اینکه از سختی کار کردن و دردهایی که شبا باید میکشید مطلع بود به باباش گفت با چی درس بخونم با دفتری که برام نخریدی یا مدادی که برام نخریدی یا پاککنی که برام نخریدی؟ همه اینا رو بذارم تو اون کیف سال اولی که ۳ ساله دارم میبرم مدرسه؟ بچههای مدرسه هر روز مسخرهام میکنن که من همون کیفی که سالهای پیش بردم مدرسه رو با خودم میبرم.
من اگه کار نکنم فردا برادر و خواهر منم بخوان برن درس بخونن باید مثل من همش از همه بابت مداد و پاک کن خجالت بکشن، بذار لااقل من کار کنم بتونیم واسه اونا دفتر مداد بخریم.
بعد از این حرف فیروز باباش که جوابی نداشت بهش بده تا یه مدتی باهاش حرف نمیزد.
بسته به کاری که گیرش میومد حقوقش بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ روپیه بود. هر روز که برمیگشت خونه از پولی که گرفته بود ۱۰ تا ۱۵ روپیه برمیداشت واسه خودش و اکثرا میداد به خواهر و برادرش که بتونن تو مدرسه اگه چیزی خواستن بخرن یا براشون دفتر و مداد خودکار میخرید. اتفاق افتاده بود برادرش کتابش پاره شده بود و از ترس اینکه به باباش بگه کتکش بزنه به فیروز گفته بود و فیروزم گفته بود به معلمت بگو ۲-۳روز صبر کنه واست میخرم.
اون موقع ها خواهرش اجازه تحصیل نداشت. توی افغانستان عرف بود که برای دخترا معلم میگرفتند و خانوادهها به اون معلم پول میدادن تا با بچه ها جمع شن تو یه جایی و درسهای مدرسه رو بهشون یاد بدن. به این محیطها میگفتند بَرَک.
پول شرکت کردن خواهرش تو کلاسای برک رو هم فیروز میداد.
یه روزایی بود که تو خونههایی میرفت برای بنایی و کار که بچه کوچیک داشتن. وقتی برخورد پدر و مادر اون بچهها با بچهشونو میدید حسرت میخورد. با خودش میگفت چی میشد منم تو این خونه به دنیا میومدم. تو تایمی که اون داشت کار میکرد بچههای اونا داشتن تو خونه بازی میکردن. بعضیاشون دوچرخه داشتن. فیروز از بچگی آرزوش بود که دوچرخه داشته باشه اما باباش هیچ موقع نتونسته بود براش بخره.
باباش یه مدتی بود بیخیالش شده بود ولی مدام بهش تیکه مینداخت که تو لیاقت نداری تو درس نخوندی هیچ خری نمیشی، خواهر برادرت دارن درس میخونن اما تو داری آینده خودتو سیاه میکنی.
فیروز دوست داشت جوابشو بده ولی میدونست اگه جوابشو بده باید کتک بخوره. تو دلش مونده بود بگه این خواهر و برادر من به خاطر من دارن درس میخونن، تو که براشون دفتر کتاب نمیخری، میخوای منم نخرم ببینی اونا هم ترک تحصیل میکنن؟
پایان دادن به زندگی
از اینکه باباش مدام تخریبش میکرد حالش خیلی بد بود بعضی شبا موقع خواب اونقدر گریه میکرد که رو بالش خیس میخوابید.
بعضی شبا که سر کار بهش سخت گذشته بود و حسابی کار کرده بود وقتی میخواست بخوابه از خدا خواهش میکرد که فردا صبح زنده نباشه. یه پسر ۱۱ ساله آرزوی مرگ میکرد.
یه مدت که گذشت و دید خدا هم به دادش نمیرسه تصمیم گرفت خودش زندگیشو تموم کنه.
صدای فیروز
“اون شب و هیچ موقع یادم نمی ره، یه مغازه بود جلوی خونمون، من رفتم مغازه گفتم که قرص مرگ موش می خوام. گفت باشه.. گفتم بی زحمت سه تا قرص مرگ موش بهم بده، یه آب پرتقالم بهم بده. گرفتم اومدم خونه، دقیقا هیچ موقع یادم نمی ره، ما اون شب مهمونم داشتیم. مامانم داشت آشپزی می کرد. من این قرصه رو انداختم توی لیوان. آب پرتقالم خالی کردم روش. همینجوری که داشتم همش می زدم، بوش پیجیده بود و خیلی بوی بدی داشت.. لعنتی خیلی بوی بدی داشت. دیگه واقعا هیچ راهی نداشتم و باید اون کار و می کردم. خسته شده بودم از زندگی.. واقعا خسته شده بودم.. من آب پرتقال و مرگ موش و همینجوری هم زدم و با لیوان همه رو دادم بالا.. همه رو خوردم.. خیلی بوی بدی داشت.. دیگه تا ساعت ۴ و ۵ اینا همش حالت تهوع و اینا بود.. تا اینکه یه دفه ای ۸.۵- ۹ شب بود من چشامو باز کردم دیدم که توی بیمارستانم. دیدم مامان بابام اینا همه شون بالاسرمن.. بعد مامانم گفت خدا رو شکر که چیزیت نشده وگرنه من چیکار می کردم؟ خواهر برادرت چی؟ بابات چی؟ ولی خب اونا نمی دونستن که من همچین کاری کردم. دکترم بهشون گفته بود یه چیزی خورده که مسموم شده… داستان اصلی اینجا بود.. من تا الانم به خانواده ام چیزی نگفتم.. چون اگه بخوام به اونا چیزی بگم اونا هیچ کاری برای من نمی کنن.”
وقتی به هوش اومد فهمیده بودن که مسموم شده ولی نمیدونستن از چی و چرا مسموم شده.
اون شب مامانش تا صبح پیشش بود و قربون صدقهاش میرفت میگفت خداروشکر که سالمی چیزیت نشده اگه چیزیت میشد من چیکار میکردم ..خواهر برادرت چیکار میکردن.. بابات چیکار میکرد و همه این حرفا یه باری شد برای اینکه حتی به خودش اجازه نده که زندگیشو تموم کنه. با خودش میگفت اگه خودکشی کنم چی میشه مثلاً.. مشکلات درست میشه؟ حل میشه همه چیز؟ با شرایطی که داشتن مطمئن بود اگه اون خودکشی کنه احتمال داره خانوادشم یه بلایی سر خودشون بیارن. فکر میکرد اگه باشه میتونه بهشون کمک کنه تا اونا زندگی راحتتری داشته باشن.
به خاطر این اتفاقات دیگه از خودکشی کردن دست کشید. فکرش تو سرش میومد ولی وقتی به خانوادهاش و اینکه با خودکشی هیچ چیزی قرار نیست حل بشه فکر میکرد، میذاشت این فکر از سرش عبور کنه و بره بیرون.
از وقتی یادش میومد آرزوش بود که باباش براش دوچرخه بخره اما هیچ موقع این کارو نکرده بود و ۱۳ سالگی، با پولایی که پسانداز کرده بود، واسه اینکه راحتتر بتونه بره سر کار، خودش واسه خودش یه دوچرخه دست دوم خرید.
چون بچه بود سر ساختمون همه بهش زور میگفتن تا میتونستن ازش موتوری میکشیدن. کمرم درد میکنه، دستم درد میکنه جون ندارم و این حرفا نداشتن، رئیسش میگفت کار میکنی پول میگیری، کار نکنی پولی هم خبری نیست.
شب که برمیگشت خونه اجازه اینو نداشت که بگه کمرم درد میکنه دستم درد میکنه. دستش از خشکی زیاد و برخورد با اجسام سخت تو ۱۳ سالگی شبیه دستای کارگر ۵۰ ساله بود پر پینه و جای زخم. باباش هیچ واکنشی نسبت بهش نشون نمیداد ولی مامانش میومد واسش چایی میآورد و باهاش حرف میزد و یه مقدار دلداریش میداد تا دردشو کمتر بشه.
فیروز عصبی شده بود به هر دیواری میرسید با مشت میکوبید بهش. انگار یه حجم زیادی از عصبانیت رو توی وجودش فشرده کرده بودن و از هر راهی استفاده میکرد تا بتونه اونا رو تخلیه کنه.
به دنبال آرامش در سیگار
یه روز تعطیل با دوستاش قرار گذاشته بود بره کوه. صبح زود راه افتادن و تو مسیر سربالایی دوستاش شروع کردن سیگار کشیدن.
فیروز نمیدونست اونا سیگار میکشن. وقتی دیدن فیروز داره با تعجب نگاشون میکنه بهش تعارف زدن و گفتن میخوای بکشی؟ آرومت میکنه. انگار تو ذهنش یه جرقهای خورد و یه آتیشی روشن شد. آرومم میکنه. گفت آره میخوام بکشم. سیگارو گرفت و پک اولو که زد شروع کرد به سرفه کردن.
کل مسیر تنفسیش، از دهن و گلو و ریههاش داشت میسوخت. دوستاش اول بهش خندیدن و بعدش بهش گفتن دفعه اول همه همیشه همینجوری میشن نگران نباش کم کم یاد میگیری و ازش لذت میبری.
اینجوری بود که سیگار کشیدن شروع کرد انگار واقعاً آرومش میکرد. کم کم یاد گرفت وقتی که سیگار میکشه حواسش رو به پوک سیگار جمع کنه. همین باعث میشد دیگه به مشکلات و دردهایی که داره فکر نکنه و همه اون فکرا و تحقیرا اذیتش نکنن.
اما همین که سیگارش تموم میشد دوباره همه اون فکرا میومدن سراغش. موقعهایی که خیلی فکرش درگیر بوده درد زیادی داشت چند تا سیگار رو پشت به پشت میکشید.
مشکلات فیروز قبل از مهاجرت
کار تو میدون جوری بود که ممکن بود یه روز ۲۵۰ روپیه میگرفت ولی کل هفته کار نداشت. بعد چند وقت با یه کارفرمایی آشنا شده بود که بهش گفته بود ۱۸۰ روپیه بهش حقوق میده ولی هر روز کار داره و بهش حقوق میده و کلا میتونه با اون کار کنه. این موضوع اونو از استرس اینکه شب بره خونه و پولی نداشته باشه به باباش بده و باباش بخواد کتکش بزنه، رها میکرد. واسه همین قبول کرد که با اون آقا کار کنه.
دو سه هفتهای از کار کردن با اون آقای کارفرما میگذشت که بهش گفت از این به بعد هفتگی پولتو میدم.
روز اولی که رفت خونه و پول همراهش نبود باباش گفت چیکار کردی رفتی خرجش کردی؟ فیروزم قسم و آیه که به خدا خرج نکردم صاحبکارم گفته آخر هفته پولمو میده.
باباشم شروع کرد خاک تو سرت میخوان سرت کلاه بذارن، تو نمیفهمی، چقدر تو نادونی، چقدر تو خنگی، چقدر تو خرفتی، چقدر تو نفهمی.
همه اینا بابت هیچی بود. بابت اینکه صاحبکارش بهش گفته بود آخر هفته بهت پول میدم.
وسطای هفته طرفای عصر بود که فیروز از سر کار اومد خونه و مامانش گفت یه سر برو به عمت اینا بزن بگو شام بیان اینجا.
فیروز رفت دم خونه عمش اینا و در زد دید در قفل نبود و با یه هول کوچیک باز شد.
در خونه رو باز کرد رفت تو حیاط شروع کرد عمه و بچه هاشو صدا کردن. هیچ جوابی نشنید. در خونه رو باز کرد و رفت تو پذیرایی و شروع کرد صدا کردن عمش بازم هیچی نشنید. نگران شد رفت در یکی از اتاقا رو باز کرد و دید یه دسته پول گذاشتن رو زمین اونجا. کل اون پول معادل یه چیزی حدود یک سال کار کردن فیروز بود. در اون اتاقو بست و رفت اتاقای دیگه رو باز کرد دید نه مثل که هیچکس خونه نیست.
یه لحظه با خودش گفت حالا که کسی نیست کسی هم نمیدونه تو اومدی اینجا برو اون پوله رو بردار. رفت تو اون اتاقی که پول بود پولو برداشت و رفت به سمت در اتاق که بره تو پذیرایی، یه لحظه با خودش گفت خب این پوله رو برداشتی، حالا میخوای چیکارش کنی. بعد اون بندگان خدا بیان ببینن این پوله نیست چه فکری میکنن، میدونی ممکنه چقدر ناراحت بشن. بعدشم اصلاً گیریم اینا ندیدن پولو برداشتی خدا که دیده پولو برداشتی، اونو میخوای چیکار کنی.
اصلا خدا هم هیچی به خودت چی میخوای بگی میگی دزدی کردی؟ تو کسری از ثانیه این فکرا تو سرش چرخید قبل از اینکه به در اتاق برسه و بخواد از اتاق خارج بشه برگشت پولو گذاشت سر جاش و از خونه عمه اش اومد بیرون.
یکی از معضلاتی که خانواده فیروز خیلی درگیرش بودن این بود که باباش به شدت آدم رفیق بازی بود بعضی مواقع حتی غذایی که تو خونه درست میشد و واسه بچهها و خانوادهاش بود رو میبرد بیرون که با دوستاش برن بیرون بخورن و خانوادهاش هیچی نداشتن که بخورن. یا بارها شده بود آخر شب دوستاشو آورده بود خونه و مامانش مجبور بود تا دیر وقت برای اونا دوباره غذا درست کنه.
از وقتی که فیروز کار میکرد به واسطه درآمد اون اوضاع خورد و خوراک خونشون کاملاً اوکی بود و روال افتاده بود. یه روز عصر باباش اومد به مامانش گفت غذا درست کنم امشب دوستای من میان خونمون مهمون داریم. مامانش گفت چیزی تو خونه نداریم که من باهاش غذا درست کنم برنج و روغن و گوشت همه چی تموم شده باید بخری اگه میخوای درست کنم.
باباش گفت مگه میشه نداشته باشیم من تازه همه چی خریدم. مامانشم گفت آره خریدی من که نگفتم نخریدی ولی خب منم دور نریختم که درست کردم خودتون خوردید.
فیروز تو آشپزخونه بود و مکالمه مامان باباشو میشنید و میدید. یهو دید باباش نزدیک مادرش شد دست انداخت موهای مامانشو گرفت کلشو چرخوند و کوبوندش زمین و شروع کرد بهش لگد زدن. میزد و میگفت غلط میکنی رو حرف من حرف بزنی. فیروز سریع رفت جلو و خودشو بین مامان باباش قرار داده از باباش خواهش کرد که مامانشو نزنه. باباشم همونجوری که داشت به شکم مادرش لگد میزد دست فیروزو گرفت و کوبوندش به دیوار. فیروز بر خلاف باباش جثه کوچیک و قدرت بدنی کمی داشت.
فیروز دوباره بلند شده شروع کرد خواهش کردن ولی وقتی دید جواب نمیده خودشو روی مامانش انداخت تا پدرش نتونه به مامانش لگد بزنه. باباشم که دید اینجوریه یه سیم سه راهی برق که نزدیکترین وسیله بهش بود رو برداشت و شروع کرد با سیمش رو کمر فیروز زدن.
بعد چند ثانیهای که خسته شده و نفس نفس افتاد همونجا روی صندلی نشست و گفت الان میرم خرید میکنم و میارم میندازم جلوت تا واسه شب غذا درست کنی.
از این داستانا تو خونشون زیاد داشتن. بعد هر کدوم این اتفاقا فیروز میرفت از خونه بیرون و بعد دود کردن یه پاکت سیگار برمیگشت خونه. سیگار تنها پناهی بود که داشت، نه میتونست به ظالم پناه ببره نه به مظلوم.
داستان مهاجرت اول به ایران
همه این جریانا گذشت و فیروز ۱۶ ساله شد. یه روز یکی از پسر عموهاش که قبلاً دو سه سال ایران زندگی کرده بود، اومد پیششو شروع کرد از ایران برای فیروز تعریف کردن. تو صحبتاش از آزادی که آقایون و خانوما تو ایران دارن میگفت. اینکه خانوما حتماً نباید رو بند آبی بپوشن.
پرانتز باز: اون موقعها تو افغانستان همه خانمها چادر افغانی سرشون میکردن. این چادرا معمولاً تو رنگ آبی، با یه پارچه خیلی ضخیمه که توش هیچ عضوی از بدن دیده نمیشه. روی قسمت چشم هم یه توری داره که حتی چشمها هم دیده نشه. اونطوری انقدر ضخیم بود که حتی وقتی خانوما میخواستن یه چیزی ببینن هم راحت نمیتونستن ببینن. البته که توی حکومت طالبان استفاده از این چادرها ممنوع شد. دلیلشم جالبه. خود طالبان انقدر عملیات انتحاری، یعنی اینکه بمب به خودشون وصل کنن و برن یه جا رو منفجر کنند با این چادرا انجام داده بود که وقتی به قدرت رسید این چادرا رو ممنوع کرد تا از این سوراخ نیش نخوره.. پرانتز بسته!
اینجا بودم که پسر عموش اومد در مورد آزادی آقایون خانوما تو ایران صحبت کرد اینکه حجاب چقدر نسبت به افغانستان تو ایران آزادتره. اونجا انقدر آزادیه و اصلاً کسی چادر افغانی سرش نمیکنه، تو خیابون که راه میری صورت همه خانومارو میتونی ببینی.
از این میگفت که چقدر تهران شهر خوشگلتریه نسبت به هرات. میگفت اونجا مترو دارن، حمل و نقل عمومی دارند. پر از جاهای دیدنی شهربازی، کافی شاپ، رستوران. تاکسیاشون ونه و ۱۰ نفر توش سوار میشن.
بهش میگفت ایران خیلی خوبه، خیلی راحته، همش خوش میگذرونی، هر موقع دلت بگیره میتونی با مترو اتوبوس بری کل شهر رو بگردی.
میگفت توی ایران دیگه کسی نیست که بهت بگه این کارو بکن اون کارو نکن. پدر مادرامون نیستن نمیتونن برامون تصمیم بگیرن. هر کاری میخوایم بکنیم خودمون میکنیم. اونجا خودمون آقای خودمونیم. درآمد کار اونجا سه چهار برابر اینجاست.
فیروز دیده بود که پسر عموش با سه سال کار کردن تو ایران تونسته بود یه خونه تو هرات بخره. واسه همین همه حرفای پسر عموشو باور کرد. تصویری که پسر عموش از ایران تو ذهن فیروز ساخت اونقدر خوشگل بود که شبیه مدینه فاضله یا یه آرمانشهر بود.
از یه جایی به بعد حرفهای پسر عموشو نشنید و فقط تو تصوراتش تو خیابونای اون آرمان شهری که تو سرش ساخته بود میچرخید.
حرفهای پسر عموش که تموم شد بهش گفت تو رو خدا هر موقع خواستی بری ایران بگو منم باهات بیام من از اینجا خسته شدم، دیگه نمیخوام اینجا باشم.
پسر عموش گفت ببین ایران رفتن راحت نیستا. باید قاچاقی بریم مطمئنی میخوای بیای؟ مامان بابات موافقن؟ فیروز گفت اونا که احتمالا موافق نیستن ولی من واقعاً دیگه نمیخوام اینجا بمونم. تو تو فکر من باش، من سعی میکنم راضیشون کنم.
یه شب که اوضاع خونه رو آروم دید نشست روبروی مامان باباش و گفت من میخوام برم ایران اونجا کار کنم. باباش یه نگاه عاقل اندر صفی بهش کرد و گفت میدونی هزینه رفتن به ایران چقدره؟ اگه این پولو داشتیم که اصلاً اینجا میموندی، چه مشکلی داشتیم که پاشی بری اونجا؟
بعد فکر میکنی اینجا سوار اتوبوس میشی ایران پیاده میشی؟ پسره احمق جونتو باید بدی دست قاچاقبری که ذره ای واسه جونت ارزش قائل نیست. معلوم نیست تو راه زنده بمونی یا نه بعد خیال کردی میری اونجا مثلاً پولدار میشی برمیگردی هرچی پول در بیاری اونجا باید خرج خورد و خوراک و جا کنی.
تو غلط کردی بخوای پاشی بری ایران. همین جا میمونی و کار میکنی. باباش این حرفا رو گفت ولی انگار پیچ شنیدن گوشای فیروز بسته بود و نمیشنید داره چی میگه. چون این حرفا زمین تا آسمون با اون چیزی که پسر عموش تعریف کرده بود فرق میکرد.
فیروز دیده بود که پسر عموش چقدر با ذوق و شوق از ایران تعریف میکرد. دیده بود که با ۳ سال کار کردن تو ایران تونسته بود تو افغانستان خونه و موتور بخره. تضادی که توی این حرفا بود باعث بود اصلاً نشنوه باباش چی میگه.
باباش موافق نبود ولی فیروز زیر زیرکی با پسر عموش همه کارهای لازم برای اومدن به ایران رو داشت انجام میداد.
ته و توشو درآورده بودن و شنیده بودند که قاچاقبر ۳ میلیون تومان پول میخواد برای اینکه اونها را از مرز رد کنه و برسونه تهران. پسر عموش که قبلاً هم با همون قاچاق براومده بود ایران ضمانت فیروز رو کرد و گفت فیروز میاد ایران کار میکنه و پول شما رو بهتون میده من ضمانتش میکنم.
همه هماهنگیها را انجام دادن و پسر عموش به فیروز گفت هفته دیگه یکشنبه خداحافظیاتو بکن و آماده باش که باید حرکت کنیم.
صبح اون روز فیروز یه دست لباس و یه سری وسایل شخصیشو گذاشت توی کیف دستی و جوری که کسی نبینه آورد تو حیاط خونه جاساز کرد تا وقتی میخواد از خونه بره بیرون مجبور نباشه بره تو و وسایلشو بیاره.
اون روز فیروز سر کار نرفت و رفت از دوستاش خداحافظی کرد و گفتش که داره میره ایران. وقتی برگشت خونه دید باباش در خونه رو باز کرده و داره با موتور میاد بیرون. فیروز به باباش گفت بابا من میخوام برم ایران تا اومد بگه میخواستم خداحافظی کنم، باباش گفت غلط کردی گمشو برو تو خونه جنب نمیخوری تا بیام تکلیفتو معلوم کنم.
باباش که درو بست و رفت بیرون فیروز ناامید فاصله در خونه تا در پذیرایی رو تو حیاط طی کرد و از جلوی پنجره پذیرایی که داشت رد میشد، دید خانواده عموش تو خونن. پسر عموش تا فیروزو دید از خونه اومد بیرون و گفت وسایلتو بردار بریم گرنه نمیذارن بیای.
فیروزم بدون اینکه خودشو نشون بده و با مامانش و خواهر برادراش خداحافظی کنه کیفی که جاساز کرده بودو برداشت و با پسر عموش از خونه زدن بیرون.
سر کوچهشون تاکسی گرفتن و رفتن پیش قاچاقبر.
پیش قاچاقبر منتظر موندن تا ۶ نفر شدن. حوالی ظهر راه افتادن و با یه ماشین رفتن سمت یه جایی که نزدیک مرز افغانستان و پاکستان. تقریبا شب شده بود که رسیدن به یه وانت. تقریبا ۴۲ نفر اونجا سوار یه وانت بزرگ شدن. درست شنیدید ۴۲ نفر. فقط رو سقف کابین وانت ۴ نفر نشسته بودند و توی کابین راننده که جای دو نفر یعنی راننده و شاگردشه، به جز راننده ۴ نفر نشسته بود. حالا دیگه خودتون حساب کنید اون پشت چند نفر میتونستن جا شن. تو این قسمت پادکست یه عددایی میشنوید که سوار یه ماشینایی شدن که قشنگ برگاتون میریزه.
این وانت قرار بود از افغانستان راه بیوفته و بره تو پاکستان و اونهارو برسونه یه جایی نزدیک مرز پاکستان و ایران. تقریبا ۱۵ ساعت این مسیر تو اون شرایط مزخرف نشستن طول کشید تا در نهایت رسیدن به یه جایی داخل خاک پاکستان نزدیک مرز ایران.
یه جایی شبیه یه سوله بزرگ رو تصور کنید که سقف نداره یک و نیم متر ارتفاع دیوار داره و زمینشم خاکیه.
اینجا اولین استراحتگاه مسیرشون بود تا اینجای مسیر تقریباً یک روز و نیم تو راه بودن.
وقتی رسیدن اونجا بهشون گفتن نفری ۵۰ هزار تومان باید بدید تا بزاریم وارد شید. ازشون پرسیدن واسه چی باید پول بدیم اینجا که هیچی نداره بهشون گفتن اینجا استراحتگاهه شما اینجا استراحت میکنید تا آماده شید برای ادامه مسیرتون هزینه اینکه اینجا بمونید و ما امنیت شما رو تامین کنیم نفری ۵۰ هزار تومنه.
وقتی رفتن تو دیدن به جز اونا نزدیک ۴۰۰ ۵۰۰ نفر دیگه هم اونجا هستند.
همه اونجا نشسته بودن و تو حال خودشون منتظر این بودن که از مرز عبور کنن. یهو دیدن یه ماشین با یه آمبولانس دارن نزدیک اونجا میشن. همشون گرخیده بودن. پسر عموش گفت این ماشین اومده ما رو دیپورت کنه .ماشین جلوی اون محل وایساد و از توی ماشین دو نفر پیاده شدن که شبیه مامورا بودن و اومدن توی محوطهای که فیروز و باقی آدما نشسته بودن.
از بین کسایی که اونجا بودن ۱۲ نفرو گلچین کردن و گفتن شما با ما بیاید. این رفتارشون عجیب بود اگه میخواستن دیپورتشون کنم نمیاومدن انتخابشون کنن. از همون اول شروع میکردن همه رو جمع میکردن میبردن.
خلاصه فیروز و پسر عموش و ۱۰ نفر دیگرو سوار آمبولانس کردن و آمبولانس راه افتاد که بره ۵، ۶ دقیقه رفتن، همشون داشتن از ترس میلرزیدن تا رسیدن جلوی یه پاسگاه بزرگ پیادشون کردن و گفتن برید تو.
پاسگاه رو که دیدم همشون فاتحه خودشونو خوندن. ماموری که اونجا وایساده بود حتی بهشون اجازه نداد که بخوان تو ذهنشون فکر کنن سریع فرستادشون تو.
وقتی رفتن تو دیدن همه چی خیلی عادیه هیچکس باهاشون بد برخورد نمیکنه اصلاً کارشون ندارن یه آقایی که انگار گنده اونجا بود گفت بچهها بشینید الان براتون چایی میارن.
براشون چایی آوردن و اینا خوردن و ۱۰ نفرشونو جدا کردن بردن بیرون بهشون گفتن اینجا میخوایم یه حموم بسازیم این سیمان اینم آجر بچینید و اتاق اینجا رو درست کنید. به فیروز و یه پسر دیگه که جثه کوچکتری داشتن، جارو طی دادن و گفتن کل پاسگاه رو برق بندازید.
تقریباً ۳ ساعتی اونجا بودن و ازشون موتوری کشیدن. یه حموم و سرویس بهداشتی رو سیمان کردن و فیروز و دوستشم کل تمیزکاریهای اونجا رو انجام دادن.
آخر سر وقتی کارشون تموم شد بهشون اجازه دادن دستو صورتشونو بشورن و دوباره سوار آمبولانس کردنشونو بردن جلوی همون سوله بی سقف پیادشون کردن.
اینا وقتی برگشتن همه میپرسیدن چی شد چیکارتون کردن چرا ولتون کردن بهشون رشوه دادید؟ اونام گفتن نه بابا برده بودنمون کار بکشن ازمون.
تقریبا ساعت ۱۱، ۱۲ بود که یه سری کامیونت اومدن دنبالشون و سوارشون کردن و اونا رو خیلی بی سر و صدا تا یه جایی بردن. وقتی پیاده شدن همه ۴۰۰ -۵۰۰ نفرشون رو تو گروههای ۵۰ تایی دستهبندی کردن.
تو این دستهها همه قشر آدمی بود. زن مرد، بچه، پیر، جوون . همه مدل آدمی که به امید شرایط بهتر میخواستن از یه شرایط سخت عبور کنند.
دستهبندی که شدن یه سری اومدن بهشون توضیح دادن که چه مراحلی رو باید طی کنند تا وارد ایران بشن.
بهشون گفتن دو تا خندق یا چاله بزرگ جلوی راهتون هست. که ارتفاع و عرضشون ۲ متره.
خندق اولو میرید پایین از اونور میاید بالا ۴ ۵ دقیقه پیاده بدون سر و صدا راه میرید و میرسید به خندق دوم اون خندقم همین اندازه ست و از اون خندق که عبور کنید یه خورده جلوتر ماشینا اونجا منتظرتون وایسادن شما رو سوار میکنن و میبرن تهران.
فیروز و پسر عموش تو گروه سوم از تقریباً ۱۰ تا گروه ۵۰ نفرهای که میخواستن از این مسیر عبور کنن بودن.
گروه اول راه افتادن و کمتر از ۵ دقیقه بعد گروه دوم راه افتادند و پشت سرشون به گروه سوم که فیروز اینا بودن گفتن که حرکت کنند به سمت خندق.
وقتی رسیدن دم خندق پیروز تازه فهمید ۲ متر، چقدر میتونه بزرگ باشه. هرجوری داشت حساب میکرد فکر میکرد این چاله خیلی بیشتر از ۲ متر ارتفاع دارد تو فکر و خیالش بود که دید همه دور و بریاش خودشونو پرت کردن پایین. با خودش گفت چه جوری میتونه کمترین آسیبو به بدنش بزنه. پسر عموش گفت فیروز سریع باش الان میبیننت. در نهایت تصمیم گرفت خودشو از چاله آویزون کنه انگار که از نردبون داره میره پایین و اون فاصله رو بپره که کمتر آسیب ببینم.
همین کارم کرد و بالاخره رسید پایین سریع خودشو رسوند به اون سمت دیوار. وقتی رسید به اون سمتی که باید ازش میرفت بالا دید انگار اونجا رو با بیل مکانیکی کندن و یه جاهایی رد چنگکهای بیل مکانیکی بود و میتونستن با گذاشتن دست و پاشون تو جای اون چنگکها از دیوار بالا برن. چند باری سعی کرد این کارو بکنه ولی انقدر اون سوراخا کم عمق بود که نمیتونست بهشون تکیه کنه.
چند متر اونورتر یه تنه قطع شده درختی بود که بعضیا میرفتن روش و از روی اون میپریدن بالا و لبه بالایی رو میگرفتن و خودشونو از خندق میکشیدن بیرون. پسر عموش جلوتر رفت و تونست از اونجا عبور کنه به پیروز گفت فیروز از اینجا بیا من میگیرمت. فیروز رفت رو تنه درخت که بپره بالا. پرید ولی نتونست دست پسر عموشو بگیره و خورد زمین و دست و پاش زخم میشد.
همین جوری که از درد داشت تو خودش میپیچید یکی از کسایی که تو طول مسیر باهاشون دوست شده بودم اونجا بود و وقتی این صحنه رو دید گفت بپر این بار من میگیرمت. فیروز به زحمت و با درد خودشو دوباره بالای تنه برد تمام زورشو جمع کرد و پرید. اون دوستشون که قوی هیکلتر از پسر عموش بود تو هوا فیروزو گرفت کشید بالا.
فیروز که رسید بالا همشون با هم شروع کردن دویدن به سمت خندق دوم که یهو از سمت راست صدای تیراندازی هوایی اومد. چند تا ماشین نورافکناشونو روشن کردن و کل فاصله بین دو تا خندق روشن شد. دستور ایست دادن. تا صدای تیر اومد پسر عموش گفت وایسید فقط بدوید. بعد از اینکه دستور ایستادن چند تا گلوله شلیک کردن به سمتشون فیروز از ترس خودشو انداخت زمین.
خاک رفته بود تو چشاش گوششم تیر میکشید از صدای جیغ یه همهمهای از جیغ زدن زن و مرد و بچه با صدای تیراندازی دور و ورش جریان داشت.
چشمشو که تمیز کرد تا بتونه بهتر ببینه کم کم همهمه تبدیل به صداهای واضح شد.
یه رعشهای تو تنش افتاده بود و داشت میلرزید. فقط شنید پسر عموش میگفت فیروز نمون بیا. اینو که شنید نیم خیز شد و شروع کرد دویدن. در حال دویدن بود که دید همون کسی که کمکش کرده بود که تا از خندق بیاد بالا تیر خورده بود و افتاده بود زمینو تکون نمیخورد.
تقریبا ۱۰ ثانیه دوید و وقتی رسید به خندق دوم از ترس اینکه تیر نخوره و به سرنوشت دوستش دچار نشه، انگار که میخواد تو آب شیرجه بزنه خودشو پرت کرد تو خندق. شانس آورد اون خندق ارتفاعش کمتر بود و جاییش نشکست.
سریع بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و شروع کرد اینور اونور دنبال پسر عموش گشتن اما پیداش نکرد. نور ماشینا و صدای تیراندازی هر لحظه داشت نزدیکتر میشد.
از ترس اینکه بگیرنش یا بهش تیراندازی کنن بدون اینکه بخواد دنبال پسر عموش بگرده خودشو از خندق دوم بالا کشید و رفت به سمت جایی که بهشون گفته بودن ماشینا وایسادن. چند دقیقهای با تمام توانش داشت میدوید. علنا جونشو دستش گرفته بود و داشت فرار میکرد.
بعد چند دقیقه دویدن رسید به یه محوطهای که خاک خیلی زیادی تو هوا بود و معلوم بود ماشینایی که اونجا باشن نبودن و تنها چیزی که ازشون باقی مونده بود گرد و خاکی بود که هوا کرده بودن.
وقتی دید ماشینا نیستن از خاک و خل عبور کرد و یه سری خار و بوته بزرگ دید و رفت که پشت اونا قایم شه و ببینه چیکار باید بکنه. وقتی رسید اونجا دید دو نفر دیگه هم همین کارو کرده بودن و اونجا قایم شده بودن.
کنار اونا پشت بوته خار دراز کشید و خودشو قایم کرد. انقدر سر و صورت و دست و پاش خاکی شده بود که دیگه حتی نیاز نداشت بخواد استتار کنه.
صدای تیراندازی فروکش کرده بود و کم کم داشت تموم میشد. اما سر و صدای مردم بلند شده بود و اون ماشینا هم داشتن اخطار میدادن که اگه حرکت کنید با تیر میزنیمتون.
سربازا مشغول دستگیری آدمایی که اومده بودن بین دو تا خندق بودن و تقریباً تیراندازی تموم شد.
بعد یه مدت طولانی که همه آدمای بین دو تا خندق رو دستگیر کردن کم کم راه افتادن و رفتن و این یه آرامشی به فیروز و اون دو نفر دیگه داد که بتونن سرشونو بذارن زمین و استراحت کنن تا ببینن بعدش چیکار باید بکنن. فیروز با وجود تشنگی و دهن پر از خاک همون جا خوابش برد.
با گرما و نور زیاد بیدار شد. آفتاب مستقیم داشت تو چشاش میتابید. فیروز که بیدار شد و سعی کرد از جاش بلند شه اون دو نفر دیگه هم بیدار شدن. دهنش خیلی خشک بود. انگار تمام آب بدنش تبخیر شده بود. بدجوری به آب نیاز داشت.
یه نگاه به دست و پاش انداخت و دید تیکه تیکه لباسش پاره شده و بدنش زخمیه. تقریبا یه ساعتی از ترس اینکه مامورای شب قبل رفته باشند از جاشون جنب نخوردن و داشتن اینور اونورو چک میکردن.
اما تو این مدت هیچ برجک نگهبانی یا ماموری رو اون دور و ور ندیدن. فیروز اونقدر تشنش بود که گفت من میرم خودمو تحویل نزدیکترین مرزبانی میدم دارم از تشنگی میمیرم، جون ندارم، سه روز غذا نخوردم.
فیروز که از جاش پا شد اون دو نفر همدیگرو نگاه کردن و گفتن ما هم باهات میایم ما هم دیگه نمیتونیم تحمل کنیم. اینجام که تک و تنها گیر افتادیم اصلاً نمیدونیم کدوم ور ایرانه کدوم ور مرزبانی.
بلند شدن و شروع کردن راه رفتن و امیدوار بودن یه گشت مرزبانی یا برجک ببینن و برن خودشونو اونجا معرفی کنن .
یه مقدار که رفتن جلو دیدن از توی چالهای یه سری اومد بالا و دوباره رفت پایین. با خودشون گفتن شاید یه ایستگاه نگهبانیه رفتن نزدیک اونجا تا خودشونو معرفی کنن و دیدن هشت نفر افغانیه دیگه خودشونو اون تو جا کرده بودن.
اونام کسایی بودن که از خندق دوم رد شده بودند ولی به ماشینایی که قرار بود ببرتشون نرسیده بودن.
فیروز بهشون گفت ما داریم میریم خودمونو تحویل بدیم تشنمونه، اگه خودمونو تحویل ندیم از بیآبی میمیریم.
اون ۸ نفرم گفتن ما هم میایم. یه مقدار جلوتر رفتن و پشت ۲تا بوته خار بزرگ ۱۱ نفر دیگه رو هم پیدا کردن که تو اون ۱۱ نفر پسر عموی فیروز هم بود.
پسر عموش دید و همدیگرو بغل کردن و خدا رو شکر کردن که جفتشون زندهن. فیروز به اون ۱۱ نفر دیگه گفت ما داریم میریم خودمونو تحویل بدیم شما هم میاید. یکی از اون ۱۱ نفر گفت دیوونهاید انقدر سختی کشیدید میخواید خودتونو تحویل بدید.
من با خودم موبایل آوردم صبر کنید الان زنگ میزنم قاچاق برم میگم ماشین بفرست تا بیاد همه ما رو ببره.
باقاچاقبرش تماس گرفت و صحبت کرد و گفت همونجا بمونید یه ماشین میفرستم بهتون میگه از طرف من اومده اگه نگفت سوار ماشینش نشید.
حالا چرا نباید سوار ماشین دیگهای میشدن؟
داستان از این قراره که یه سری از این ماشینها اون دور و بر هستن و از آب گل آلود، خیلی کثیف ماهی میگیرند.
اینجوری که این ماشینا میان پیش کسایی که از مرز رد شدن و اونا رو برمیدارن و میبرن یه جایی زندانی میکنن شماره تماس با این خانوادهها رو میپرسن و بهشون میگن یه مبلغ هنگفتی رو برای اونا واریز کنند تا بچههاشونو آزاد کنن.و اگه اونا رو پول رو واریز نکنن معلوم نیست چه بلایی سرشون میاد.
اتفاقا یکی اومد دنبالشون و گفت یالا سریع باشید سوار شید مامورا دارن میان. از راننده پرسیدن از طرف کی اومدی. اونم تو هوا پروند و گفت من از طرف کاظم قاچاق بر اومدم سوار شید بریم.
اینا که میدونستن اون قاچاق بری که باهاش هماهنگ شده بود ماشین بفرسته اسمش کاظم نبود، گفتن ما خودمونو دست مامورا بدیم به تو نمیسپریم برو خونتون .
وایساد پیاده شد بهشون اصرار کرد سعی کرد مجبورشون کنه تهدیدشون کرد ولی همشون میدونستن اگه سوار اون ماشین بشن چه بلایی قراره سرشون بیاد.
چند دقیقهای بهش بیمحلی کردن تا اونم دمشو گذاشت رو کولشو رفت. اون دوستشون که موبایل داشت دوباره زنگ زد و آمار گرفت و قرار شد تا نیم ساعت دیگه یه وانت نیسان آبی بیاد دنبالشون.
سر موقع وانت نیسان اومد و همشونو سوار کرد. کسی تو کابین کنار راننده ننشست و همه پشت وانت رو همدیگه دراز کشیدن. رانندهام یه سایبون کشید پشت وانت که اونا معلوم نباشن و شروع کرد به رانندگی.
تقریباً سه چهار ساعت رفتن و کم کم صدای بازی بچهها و و مرغ و خروس اومد. این صدا که اومد فهمیدن وارد یه روستا شدن. چند دقیقه بعد صدای باز شدن یه دری اومد و بعد از اینکه صدای بسته شدن در اومد سایبون را از روی وانت کنار زدن و بهشون گفتم پیاده شید.
اولین کاری که همشون کردن این بود که رفتن سراغ شیر آب. اونقدر آب خوردن تا سیراب شدن.
دست وصورتشونو شستن و بهشون گفتن ما آبگوشت داریم اگه میخورید که تا یه ساعت دیگه آماده میشه اگه نمیخورید میتونید برید بقالی سرکوچه هرچی دوست دارید بخرید.
اون کاسه آبگوشت داغ بعد از سه روز اولین غذایی بود که داشتن از گلوشون پایین میدادند. مزه اون آبگوشت هنوز زیر زبون فیروز مونده.
غذا رو که خوردن بهشون گفتن چند ساعتی استراحت کنید ماشین میاد دنبالتون و میبرتتون تهران.
به جز اون ۲۲ نفر مهاجرهای دیگهای هم اونجا بودند و تعدادشون ۵۰-۶۰ تا بود.
خورشید غروب کرده بود که ۴ تا پژو ۴۰۵ اومد دنبالشون. تقریباً تو هر ماشین ۱۴- ۱۵ نفر نشستن.
اگه واستون عجیبه که چه جوری توی ماشین ۱۴ نفر جا میشن لازمه ۲ تا نکته رو بهتون بگم.
۱-معمولا کسایی که میتونن از مرز عبور کنند آدمای چاقی نیستن و اکثراً لاغر اندامن و جثه کوچیکی دارن.
۲- ماشینی که داره مسافر سوار میکنه قصدش راحتی مسافرینش نیست اون میخواد هر تعداد بیشتری که میتونه رو سوار کنه.به همین دلیل به جز صندلی جلو و صندلی عقب از صندوق عقبم برای حمل مسافر استفاده میکند.
کافیه تو اینترنت سرچ کنید اومدن افغانها در ۴۰۵!
تا با فیلمهایی مواجه بشید که این بندگان خدا چه جوری توی ماشینا جا میشن . ۱۴ نفر واسه یه ۴۰۵ شوتی در حد شوخیه. شیرین بین ۱۸ تا ۲۲ نفر میتونن تو ماشیناشون سوار کنن. رو صندلی شاگرد دو نفر روی صندلی میشینن یه نفر تو جای پا.
رو صندلی پشت یه سریا رو به جلو میشینن و به همون تعداد رو به عقب بینشونم یه سری میخوابن.
صندوق عقبم حداقل ۳ و حداکثر ۶ نفر توش جا میدن.
خلاصه فیروز پسر عموش و ۱۲ نفر دیگه یعنی ۱۴ نفر سوار یه ۴۰۵ شوتی شدن و راه افتادن به سمت تهران فیروز با سه نفر دیگه توی صندوق عقب ماشین بود. دیگه نمیخوام در مورد هوایی که نفس میکشیدن و تاریکی و تنگی صندوق عقب صحبتی بکنم.
بعد نمیدونم تصوری از سرعت و رانندگی ۴۵۰ شوتی دارید یا نه، مثل گلوله از کنار ماشینهای دیگه رد میشن. اینقدر سرعتشون بالاست.
تقریبا ۸- ۹ ساعت اومدن تا رسیدن به یه جایی و گفتن پیاده شید سوار اون نیسان کابیندار بشید.
وقتی میخواستم پیاده شن تا چند دقیقه بدنشون لمس بود و حالت ماشین گرفته بودن به خودشون. سوار یه نیسانی شدن که پشتش یه دیوارههایی رو شبیه قفس برده بودن بالا، ولی سقف نداشت و میتونستن نفس بکشن.
از اونجا دوباره سه چهار ساعتی تو راه بودن تا رسیدن به یه سوله بزرگ. اونجا همه رو پیاده کردن و بهشون گفتن اینجا دیگه ته خطه واسه اینکه از اینجا برید بیرون باید پولتونو تسویه کنید.
از موقعی که از خونشون تو افغانستان اومد بیرون تا اینجا که رسید تهران تقریباً ۵ روز گذشته بود.
فیروز پسر عموش گفتن ما با قاچاقبر هماهنگ کردیم که اینجا کار کنیم و بعد پولشو بدیم اون آقا گفت من نمیدونم یا پولو میدی یا زنگ میزنی قاچاق برت میگی به من زنگ بزنه من ببینم کیه، چیه، چیکار کرده. وگرنه نمیذارم از اینجا برید بیرون.
پسر عموش هرچی شماره قاچاق بر رو گرفت جواب نداد. شماره هر کس دیگهای رم گرفت جواب ندادن در نهایت مجبور شدن زنگ بزنن به بابای فیروز و از اون بخوان که با قاچاقبر هماهنگ کنه و بگه با سوله ایران تماس بگیره و بگه که هماهنگ شدن.
بابای فیروز چون ۵ روز بود از پسرش خبر نداشت واقعاً نگرانش شده بود و وقتی صداشو شنید خوشحال شد که سالم رسیده ایران. در نهایت هم قبول کرد که با قاچاقبر تماس بگیره و هماهنگ کنه.
بعد چند ساعت صداشون کردن و گفتن که خیلی خب هماهنگ شد بیاید برید بیرون. اونا گفتن ما که اینجا رو بلد نیستیم یه ماشین برامون بگیرید بره به آدرسی که داریم.
گفتن کرایشون نفری ۵۰۰ هزار تومن میشه و بگید برامون واریز کنن تا تاکسی بگیریم براتون.
توی ایران میخواستن برن خونه برادر کوچکتر پسرعموش. با اون تماس گرفتن و گفتن پول واریز کنه و در نهایت یه ماشین اونا رو برد تا جایی که میخواستن.
تو کل مسیر فیروز کنجکاو بود تا اون آرمان شهری رو که پسر عموش از ایران ساخته بود رو ببینه. اما چون اونجایی که بودن خارج از شهر تهران بود هیچ چیزی به چشمش نیومد و به پسر عموش گفت ایرانی که میگفتی اینجاست؟ اونم گفت نه صبر کن اونجایی که میگفتمم میریم.
پایان اپیزود اول