وقتتون بخیر
این قسمت چهل و هشتم راوی و بخش چهارم و آخر از داستان سریالی فرهاد ایرانیه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود اسفند ماه ۰۲ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتیوب میوزیک بشنوید.
اگه بخش قبلی این قصه رو نشنیدید لازمه بدونید که با گوش دادن به این اپیزود ممکنه متوجه خیلی از اتفاقات نشید و برای فهمیدن جریان قصه و لذت بردن بیشتر از این داستان، لازمه که اپیزود های این سریال رو به ترتیب از اول بشنوید.
ممنونم که برای معرفی ما به دوستاتون وقت میزارید. اینجوری ما هم صحبت و همفکرای بیشتری پیدا میکنیم و دنیامون قشنگ تر میشه.
میخوام تشکر کنم از کسایی که تو کمپین خرید تجهیزات از ما حمایت کردن و کمکمون کردن تجهیزاتمونو به روز کنیم و بتونیم محتوای با کیفیت تری منتشر کنیم.
دم همتون گرم امیدوارم بهترین ها براتون اتفاق بیوفته.
توی اپیزود قبل تا اینجا شنیدید که فرهاد از جمع دانشگاهشون ترد شد و تصمیم گرفت تحصیلش رو ادامه نده.
خیلی خب، بریم که بخش آخر قصمه رو براتون تعریف کنم.
شروع داستان
دانشگاه میرفت تفریحی عکاسی میکرد و زندگیش به یه جایی رسیده بود که میخواست با مهسا صمیمیتر بشه. یه بار که دوتایی نشسته بودن و داشتن راجع به بچههای دانشگاه حرف میزدن. فرهاد برای اینکه بتونه اعتماد مهسا رو جذب کنه و صمیمیتر بشه یه رازی رو در مورد یکی از بچههای اکیپشون به مهسا گفت.
داستانش خیلی طولانیه ولی سر گفتن این راز یه دردسر خیلی بزرگ برای فرهاد درست شد و کل اکیپشون داشت از هم می پاشید.
برای اینکه دوستی فرهاد با اون شخصی که رازش رو لو داده بود از بین نره مجبور شد به خواسته اون فرد جلوی جمع به همه بگه که دروغ گفته در صورتی که دروغ نگفته بود فقط حرفی بود که نباید به کسی میگفت.
تا قبل این اتفاق فرهاد سوگلی جمعشون بود و همه دوستش داشتن و بهش اعتماد میکردن.
به واسطه این اعترافی که جلوی جمع کرد و گفت دروغ گفته، همشون فرهاد رو گذاشتن کنار و سعی کردم دیگه باهاش ارتباطی نداشته باشم.
البته اکیپی که داشتن هم از هم پاشید.و به تبع اون مهسا هم به جای اینکه بیشتر به فرهاد اعتماد کنه از فرهاد ترسید و دور شد چون فکر میکرد فرهاد دروغگوئه.
تو دانشگاه اوضاع یه جوری شده بود وقتی کنار هر کدوم از بچههایی اکیپشون میشست، بعد از سلام، اونا به یه بهونهای میپیچیدن و میرفتن.
اوایل ترم آخر دانشگاهش بود که این اتفاقا باعث شد دیگه دانشگاه نره و یه جورایی تحصیل رو ول کنه.
جدا از فضای دانشگاه که به خاطر اون اتفاقا براش تغییر کرده بود با خودش فکر میکرد مدرک رو بگیره چیکار کنه اون که قرار بوده آموزشهای موسیقی رو یاد بگیره. اونا رو هم به بهترین نحو یاد گرفته.
واسه همین کلاً از دانشگاه اومد بیرون و چون کششش به عکاسی بیشتر شده بود یه کلاس عکاسی ثبت نام کرد و مدرک بیسیک عکاسی طیف استرالیا رو گرفت.
بعد از این کلاس عکاسی خودشو بست به عکس گرفتن. با انواع و اقسام بک گراند نورهای مختلف سوژههای مختلف ایدههای مختلف هر جوری که میشد عکس میگرفت.
از آدمای تو خیابون از دوستاش، از دوستای دوستاش، واسش مهم نبود کی باشه فقط میخواست بتونه از سوژه های مختلف عکس بگیره و تجربشو بالا ببره و چیزای جدید از دیدن عکساش یاد بگیره. اگه آدم گیر نمیآورد مجسمه میذاشت عکس میگرفت.
از میوه کتاب لوازم دکوری میز و صندلی و هر چیزی که تو خونشون بود با نورها و زاویه های مختلف عکاسی میکرد.
اون عکسهایشم که خیلی خوب میشد و جذاب بود رزومه میکرد و توی فیسبوک یه پرتفولیو ساخته بود که اونجا عکسها رو قرار میداد.
و اکثر آدم ها از دیدن اون پرتفولیو شگفت زده میشدند.
این کلمه رو منم بلد نبودم ولی خوبه که یادش بگیریم. به مجموعهای از بهترین و شاخصترین آثار یک عکاس که در کنار هم، برای جلب نظر مخاطب یا کارفرما قرار گرفتن، پورتفولیو میگن.
پورتفولیو معمولاً مهارتها زمینه کاری و سوابق یک عکاس را در کوتاهترین زمان برای مخاطب روشن میکنن.
تقریبا یک سال از ترک تحصیل دانشگاهش داشت میگذشت و فرهاد خیلی تک و توک از طریق عکاسی مشتری داشت.
یکی از اون روزایی که فرهاد مشتری داشته در حال کار بود گوشیش زنگ خورد و وقتی گوشی رو جواب داد، دید مهسا پشت خطه.
فرهاد اول یه جوری صحبت کرد انگار نشناختتش تا مهسا خودشو معرفی کنه. مهسا هم خودشو معرفی کرد و گفتش تو هنوز عکس میگیری فرهاد گفت آره چطور؟
مهسا گفت عروسی خواهرمه میخواد عکس بگیره چند میگیری چه جوریه؟
فرهاد گفت جاییم بزار زنگت میزنم.
بعد از اینکه عکاسیش تموم شد با مهسا تماس گرفت و قیمت و شرایط و همه چیزو گفت و یه مقدارم حال و احوال کردن و در نهایت مهسا گفت خیلی خوب باشه خبرت میدم و خداحافظ.
فرهاد خیلی خوشحال شده بود از این تماس و فکر میکرد یه دریچهای باز شده تا دوباره بتونه ارتباطش با مهسا رو بسازه. اما دو سه هفتهای از مهسا خبری نبود.
یه روز دیگه دلش طاقت نیاورد و باهاش تماس گرفت و گفت مهسا کارت دارم میشه ببینمت.
مهسا گفت آره حتماً فقط وایسا ببینم چه جوری و کی میتونم برنامه بچینم و تقریباً یک ماه فرهاد رو پیچوند.
یه روز دیگه فرهاد شاکی شد و بهش زنگ زد گفت مهسا یک ساعت میخوام توی کافه باهات حرف بزنم نمیخوام بخورمت که تو کافهام که قرار نیست اتفاقی برات بیفته. چرا هی میپیچونی؟ یه اتفاقی افتاده میخوام یه چیزیو بهت بگم به کمکت احتیاج دارم.
دیدار دوباره مهسا و فرهاد
این مکالمه باعث شد هفته بعد مهسا و فرهاد همدیگرو توی کافه ببینند. یه عالمه با همدیگه صحبت کردن و در نهایت فرهاد داستان یه چالشی که توی زندگیش اون موقع داشت رو برای مهسا تعریف کرد و ازش کمک خواست.
اون موضوعی که گفت واقعیت داشت، ولی نمیخواست به خاطر اون موضوع با مهسا صحبت کنه.
فرهاد میخواست ببینتش و باهاش هم صحبت بشه. چون هم دلش براش تنگ شده بود هم میخواست یه زمینهای بچینه تا ارتباطشون با هم بیشتر بشه.
یکی دو هفته بعد اون قرار فرهاد عکس قبل از عروسی رو گرفت و توی عروسیشونم رفت اونجا و عکاسی کرد. خانواده مهسا برای اولین بار اونجا فرهاد رو دیدن و چون در نقش عکاس رفته بود اونجا خیلی هواشو داشتن و بهش میرسیدن، ولی نمیدونستن فرهاد عاشق دخترشونه.
سر داستان عکسهای عروسی با مهسا صحبت رو شروع میکرد و با موضوعات دیگه صحبتها ادامه میداد.
چند وقتی که دورادور با هم هم صحبت بودن فرهاد واسه اینکه بتونه رابطهشونو جدیتر بکنه به مهسا گفت میای مدلم شی.
مهسام گفت حالا باید فکر کنم و ببینم چه جوریه و دوباره دو سه هفته خبری ازش نبود و فرهادو پیچوند.
فرهادم که نمیخواست این رابطهای که تازه داره شکل میگیره رو از دست بده فاز قاطی بودن گرفت و به مهسا گفت چته فکر میکنی چیکارت میکنم؟
ما دوستیم با هم دیگه تو هم میدونی من عکاسی میکنم. یه ایده جذاب دارم مدل عکس میخوام تو هم صورتت خوشگله میخوام تو مدلم باشی نمیخوام بخورمت که .
مهسا ازش پرسید ایدهت چیه اونم گفت میخوام یه سری دکمه بچسبونم به صورتت و از ترکیب رنگ اون و اجزای صورتت چند تا عکس خوشگل بگیرم بزارم تو رزومهام.
بالاخره مهسا هم قبول کرد و رفتن این عکاسی رو هم انجام دادن .
فرهاد همچنان درآمد خیلی خوبی نداشت بیشتر سعی میکرد رزومه بسازه برای خودش.
عمده درآمدش که خیلی هم کم بود برای عکاسی توی سالن عروسی بود.
واسه اینکه یه آتلیه داشته باشه و بتونه از آدما عکس بگیره یکی از اتاقهای خونشون که در مستقیم به حیاط داشت رو کرده بود آتلیه. اتاق اینجوری بود که لازم نبود وارد خونه بشن و وقتی میومدن تو حیاط مستقیم میومدن تو اتاق کارشونو انجام میدادن و میرفتن.
محمدرضا همون دوستش که با هم استودیو زده بودن تو کارش پیشرفت کرده بود و با چند تا خواننده معروف کار میکرد.
یه بار که نشسته بودن با همدیگه داشتن حرف میزدن فرهاد بهش گفت ببین تو میری پیش این خوانندهها منم باهات بیام عکسامو بهشون نشون بدم شاید خواستن ازشون عکاسی کنم.
محمدرضا هم گفت رواله آقا بیا بریم.
اولین خوانندهای که فرهاد با محمدرضا رفتن پیشش و عکساشو بهش نشون داد باراد طالبزاده بود.
باراد همون سری اول که عکسهای فرهادو دید گفت چقدر رنگ و نورای عکسات باحاله.
آتلیه داری. فرهاد گفت آتلیه که نه یه اتاق تو خونمون داریم که توی اون عکس میگیرم.
بارادم گفت حله خب کی بیام عکس بگیریم؟
خوب عکاسی کردن از یه هنرمند بازم به رزومش قدرت میداد تا بتونه پیش هنرمندای بیشتری بره و خودشو معرفی بکنه برای عکاسی.
پیش چند نفر دیگه رفت ولی اونقدر تحویلش نگرفتن.
یکی دو هفته بعد با محمدرضا رفتن پیش امید حاجیلی و فرهاد اونجا بازم کارهاشو نشون داد. امید همون جا خیلی از عکسهای فرهاد خوشش اومد و گفت هفته دیگه بیا خونه من ازم عکس بگیر.
هفته بعد فرهاد رفت عکس گرفت و امید یکی از عکسای اون روز رو برای کاور یکی از آهنگاش گذاشت و از اونجا دوستی امید و فرهاد هم شکل گرفت.
فرهاد از امید خواست که اونو معرفی کنه برای اینکه کنسرت گروه دارکوب عکاسی کنه و امید هم قبول کرد که این کار رو بکنه.
شروع عکاسی فرهاد در کنسرت ها
و این شروعی بود برای عکاسی توی کنسرتها و آشناییش با هنرمندای بیشتر.
یه مفهومی هست به اسم شبکه سازی یا نتورکینگ. خیلی خوبه که در موردش بدونین من یه کوچولو توضیح میدم ولی بهتره برید سرچ کنید بخونید و در موردش یاد بگیرید.
این توضیح من علمی نیستا یه توضیح کاملاً تجربیه واسه من شبکه سازی ارتباط گرفتن با آدما و آشنا شدن با پتانسیل و توانایی ها و ارتباطات مختلفیه که اون آدما دارند.
این کار به شما کمک میکنه وقتی که به اون توانایی یا ارتباطاتی که اون آدم داره نیاز پیدا کردید، بتونید به واسطه آشنایی با اون شخص به اون تواناییها و ارتباطات دسترسی داشته باشید.
قاعدتاً این ارتباط یه ارتباط بده بستونیه دیگه، اون شخص هم باید به تواناییها و ارتباطات شما آشنا باشه تا بشه این بده بستونه شکل بگیرده.
یه چیزیه که تو کل دنیا جا افتاده. اصلاً شبکه اجتماعی لینکدین بر اساس همین ایده نتورکینگ شکل گرفته.
این توضیحاتو دادم تا برسم به اینجا که مهارت ذاتی شبکه سازی فرهاد خیلی توی پیشرفتش تاثیر داشت. و بد نیست اگه بتونید ازش الگو بردارید.
وقتی میرفت تو کنسرت، خوانندهها که مهمانای ویژهشون رو معرفی میکردن، فرهاد ازشون عکسهای جذاب میگرفت و بعد کنسرت تو پشت صحنه این عکسا رو بهشون نشون میداد اونا هم اگه خوششون میومد شمارشونو میدادن و بهش میگفتن واسمون بفرست. اینجوری میتونست با اون افراد کانکشن بگیره.
از هر سه تای این افراد یه نفر میومد پیش فرهاد عکاسی و اونقدرم کارش خوب بود که هم خودشون دوباره میومدن هم به دوستاشون معرفیش میکردن.
شما کل پروسه رو شنیدید دیگه، میدونید از کجا و چه جوری شروع شد، چه جوری جلو اومد، چه جوری رشد کرد، و چه جوری فرهاد سعی کرد که پیشرفتش بده. اینا میتونه یه هوشیاریهایی براتون بیاره که فکر میکردم جالبه در موردش صحبت کنیم.
خلاصه فرهاد جریان کار فرهاد اینجوری داشت پیش میرفت و هر روز و هر روز با هنرمندهای بیشتری آشنا میشد و دعوتشون میکرد و ازشون عکس میگرفت. کم کم جریان درآمدی فرهاد هم رو به افزایش بود و دوباره داشت به یه استقلال خوبی میرسید.
اسپانسر
اسپانسر این اپیزود ویپاده
ویپاد یه ترا بانکه که بدون چک و سفته، توی چند دقیقه بعد از افتتاح حساب، بهتون تسهیلات میده.
در اصل ویپاد، اسم شعبه تمام دیجیتال بانک پاسارگاده که میتونین همه کارای بانکیتونو آنلاین باهاش انجام بدین.
از افتتاح حساب تا دریافت تسهیلات؛ همه اش با گوشی موبایل
بعد از افتتاح حساب توی ویپاد، کارت بانکیتون رایگان میاد در خونتون.
یه امکان خیلی جذاب ویپاد تسهیلاتیه که به شما میده و با خوشحسابیتون، خودتون میتونید مبلغ تسهیلاتتون رو بالاتر ببرید. بازپرداختشم شما انتخاب میکنید که یکجا باشه یا تو چند مرحله.
برای اینکار کافیه گوشیتون رو بردارید اپ ویپاد رو نصب کنید یا از وب اپلیکیشنش، یه حساب برای خودتون بسازید و کارت فیزیکیتون رو بگیرید.
بعد این کار میتونید تو هر ساعت و مکانی از ویپاد تسهیلات بگیرید.
برای اطلاعات بیشتر لینک سایت و اینستاگرامشون رو تو توضیحات اپیزود گذاشتم.
ادامه داستان
همینجاها تصمیم گرفتن خونشونو بکوبن و بسازن و نقل مکان کردن به یه جایی دقیقا شبیه خونه خودشون که اونجا هم فرهاد یه اتاق رو آتلیه کرد.
همزمان با این جریانا با مهسا بیرون میرفتن و صمیمی شده بودند و زیاد صحبت میکردند.
یه روز که رفته بودن یه رستوران فرهاد بهش گفت میشه یه چیزی بهت بگم؟ مهسا گفت آره بگو.فکرشم نمیکرد که فرهاد چی میخواد بهش بگه.
فرهادم بدون هیچ مقدمهای بهش گفت با من ازدواج میکنی.
مهسا کپ کرد، باهم دوست بودن، مهسا مدل عکساش میشد، بیرون میرفتن، ولی عاشقش نشده بود. از خجالت کل صورتش قرمز شد. مشخص بود شوک شده شروع کرد به تته پته کردن. که فرهاد نذاشت صحبت کنه و ادامه داد. مهسا من دنبال اینم که تو زندگیم آرامش داشته باشم. یه خونه دارم که مامانم بهم داده و دوست دارم با تو توش زندگی کنم. میدونی عاشق عکاسیم و دوست دارم خیلی مشهور بشم تو این زمینه و همه آدما عکسامو ببینن.
الان دارم با یه سری از هنرمندا کار میکنم و هدفم اینه که کارمو بزرگتر کنم. پای همه سختیهاشم وایمیستم الکی از رو هوا و هوس نیومدم جلو.
و در نهایت بهش گفت ببین الان نمیخوام جواب منو بدیا.
غذاتو بخور برو خونه هفته دیگه به من جواب بده. حتی اگه جوابت منفیه ازت خواهش میکنم الان به من جواب نده.
مهسا غذاشو خورد و رفت و هیچوقت راجع به این موضوع که میخواد با فرهاد ازدواج کنه یا نه صحبتی نکرد ولی فرهاد از صمیمیتر شدن دوستیشون جوابشو گرفت.
فرهاد سه تا چیزو میدونست
۱- مهسا چون فرهاد رو دیده و میشناسدش قبولش کرده.
۲- مطمئن بود که مامان بابای مهسا تو نگاه اول اونو قبول نمیکنن و حتی میتونست حدس بزنه که اونا چه ری اکشنی نشون میدن.
و ۳. شک نداشت که اگه مهسا دوستش داشته باشه و کمکش کنه، بالاخره میتونه راهی پیدا کنه که مامان بابای مهسا رو راضی کنه.
این راضی کردنی که میگم نمیخواست بره دزدیا کار خلافی هم نمیخواست بکنه. فقط میخواست خانواده مهسا، اونو اونجوری که هست، بپذیرن. البته که فرهادم پیشاپیش بهشون حق میداد که کار سختیه.
اینجاها تقریباً ۲۹ سالش بود و روز به روز داشت تو کارش پیشرفت میکرد.
هر کسی که میومد پیش فرهاد و عکس میگرفت اونو به یکی از آشناهاش معرفی میکرد و همینجوری دایره ارتباطات کاری فرهاد بزرگتر شد.
از اون طرف دلبستگیشونم با مهسا روز به روز بیشتر میشد. یه روز که با هم قرار گذاشته بودن برم بیرون دید مهسا گریه کنان اومد سوار ماشین شد.
آشنا کردن مادر مهسا با فرهاد
خیلی حالش بد بود هق هق میزد بعد یکی دو دقیقه که آرومتر شد فرهاد ازش پرسید چی شده مهسا هم گفت داستان دوستیمونو به مامانم گفتم و گفتم میخوایم با هم ازدواج کنیم اونم قاطی کرد و گفت اصلاً امکان نداره دور فرهادو خط بکش. فرهادم گفت خب باشه بابا اشکال نداره نهایتاً از هم جدا میشیم دیگه.
مهسا به جای گریه، چشش خون شد و میخواست خرخره فرهاد بجوئه. با صدای بلند گفت یعنی چی جدا شیم؟
مهسا میخواست ادامه صحبتشو بگه که فرهاد گفت: مهسا واسه من آیندهات مهمه من نمیخوام تو رو تو فشار قرار بدم وبزارمت روبروی خانوادت.و سرشو انداخت پایین.
مهسا که دید فرهادم حالش گرفته شده و مثل اون داغونه گفت نه نمیشه یعنی چی من تو رو میخوام، باید بشه ما میتونیم.
یک سال و نیم بود که با هم صمیمی شده بودند و خوب عاشق همدیگه هم بودن ولی فرهاد بعد این اتفاق با خودش گفت خیلی خوب عاشق شدنم به من نیومده. دوستیمم به چخ رفت، طبق معمول همیشه که من به خاطر چیزی که خودم توش انتخابی نداشتم.
فرهاد کوتاه اومده بود ولی مهسا دیگه کوتاه نمیاومد. ۶ماه هی میرفت و میومد و از فرهاد پیش مامانش تعریف میکرد.
اونقدر از فرهاد تعریف کرد که یه جایی مامانش گفت ببین انتخاب خودته منم بزارم بابات نمیذاره پس بهتره از الان دوستیتونو تموم کنید.
خیلیا ممکنه با شنیدن این صحبت بیشتر از قبل ناامید بشن ولی مهسا ناامید نشد.
به مامانش گفت باشه حالا من دارم میشناسمش ببینم چه جور آدمیه.
اولین اتفاقی که پیش روشون داشتن نوروز بود. بعد سال تحویل فرهاد زنگ زده بود به مهسا سال نو رو تبریک بگه که مهسا مامانشو به اصرار برد تو اتاق و گوشیو داد بهش که فرهاد سال نو رو به مامانش هم تبریک بگه.
تمام تلاشش این بود یه کاری بکنه که مامانش فرهاد رو بیشتر بشناسه و اون رو بپذیره.
کاملا هوشیار این بود که باید قدم به قدم تو این جریان جلو بره واسه چند تا مراسم مختلف تلفنی فرهاد تبریک گفت به مامانش و اونم خیلی خشک میگفت ممنون خدانگهدار .
بعد کم کم مهسا که با مامانش میرفت بیرون خیلی اتفاقی فرهاد رو میدیدن و یه بار هم فرهاد مهسا و مامانشو تا یه جایی رسوند. یک سالی اینجوری بودن و وقتی مامانش عشق مهسا و فرهاد رو دید اونم کم کم راضی شد و شروع کرد به مهسا کمک کردن تا باباشو راضی کنن
خونشون اینجا ساخته شده بود و اونا ۲واحد رو گرفتن و یک واحد رو با مامانش توش نشستن و واحد دیگر و فرهاد استودیو عکاسی کرد. یه اتاقشم داد به همون محمدرضا دوستش که اونجا یه استودیو کوچولوی موسیقی بشه.
با همدیگه دوباره انگار یه مجموعه ساخته بودن که هر کسی میومد برای کارای آهنگسازیش همونجا هم میتونست عکاسی کنه و اگه دوست داشت موزیک ویدیو بسازه فرهاد جذبش کنه، اگه کسی هم میومد برای کار عکاسی میتونست با اون بخش استودیو موسیقیشون و مهارت محمدرضا هم آشنا بشه و با اون کار کنه. اینجوری به همدیگه مشتری معرفی میکردن.
یکی از کانکشنهایی که پیدا کرد آشنا شدن با مهدی یراحی عزیز بود.
مهدی یراحی همون سال آهنگ برنامه ماه عسل رو خونده بود.
چه آهنگی. اسم آهنگ هر جای دنیایی دلم اونجاست بود با شعر روزبه بمانی آهنگسازی و آواز مهدی یراحی و پیانو رضا تاجبخش. حتی تصور این پکیج هم گوش نوازه.
برنامه ماه عسل رو هم که احتمالاً میشناسید دیگه، تو ماه رمضان پخش میشد و احسان علیخانی کارگردان و مجریش بود.
مهمون های برنامه هم اکثراً آدمایی بودن که تونسته بودن تو زندگیشون یه کار مهمی انجام بدن یا تو زندگی بقیه تاثیرگذار بودن یا اتفاق مهمی توی زندگیشون رخ داده بود.
ماه عسل ۱۱ سال ساخته شد و این نشون از خوش ساخت بودن و موفقیت اون برنامه داشت.
یه چیزی بود که تقریباً کل مردم ایران میدیدنش حتی اگه نمیدیدن در جریان قصه زندگی آدمایی که میاومدن اون تو قرار میگرفتن.
خوب برگردم به قصه اینجا بودیم که از طریق این کانکشنهاش با مهدی یراحی آشنا شد.
مهدی یراحی عزیز، مرد….
اگه اینستاگرام راوی رو دنبال کرده باشید یا توی کانال راو آهنگ تلگرام ما عضو باشید از علاقه شدید من به این آدم مطلع هستید.
مهدی یراحی خیلی ساده از کنار فرهاد نگذشت نشست باهاش حرف زد و قصهشو پرسید. مهدی گفت قصهات جون میده واسه برنامه ماه عسل. فرهادم که تا حالا بهش فکر نکرده بود گفت نمیدونم و گذشت.
یکی دو هفته بعد یکی از دوستای دیگش که اونم به یه طریقی با برنامه ماه عسل در ارتباط بود بهش گفت فرهاد بیا برو ماه عسل فرهادم تو فاز کلاس گذاشتن گفتش نه نمیخوام خوشم نمیاد دوست ندارم.
دوستش یه مقدار در مورد برنامه و اتفاقات و شرایط و کارهایی که برنامه کرده بود صحبت کرد و کم کم فرهاد علاقمند شد.
چند روز بعد یکی از عوامل تولید برنامه ماه عسل با فرهاد تماس گرفت و خودشو معرفی کرد و راه آشناییشونم گفت و از فرهاد پرسید اگه بیای تو ماه عسل چی داری واسه گفتن.
فرهادم گفت من ۳۱ سال حرف دارم واسه گفتن چیشو میخوای؟ اون آقا هم گفت ایول خوشم اومد حالا باهات تماس میگیرم.
تقریبا یک هفته بعد خانم حبیبه یوسفی ایده پرداز برنامه ماه عسل باهاش تماس گرفت.
حالا فرهاد کجا بود؟
توی ماشین داشت رانندگی میکرد و مهسا هم کنارش نشسته بود.
فرهاد گوشی رو گذاشت رو اسپیکر و شروع کرد صحبت کردن در حین رانندگی.
حبیب از فرهاد پرسید قصه ت چیه و فرهاد یه قصه سربسته کوتاه از خودش گفت و حبیبه ازش پرسید این دختره کیه همیشه باهاته هم دختر خوشگله که تو همه کنسرت هایی که میری عکس بگیری میاد همراهته؟
حالا مهسا هم داشتیم صحبتها رو میشنید. فرهاد گفت دوست دخترمه.
حبیبه گفت یعنی نامزدته؟ فرهاد گفت نه دوست دخترمه؟ حبیبه پرسید خب چند ساله با همید؟
فرهاد گفت؟
خب نامزدته دیگه…
فرهاد گفت خانوم شما میخوای به زور ما رو زن بدی بحثش جداست ولی مهسا دوست دخترمه.
بعد گفتن این حرف فرهاد متوجه شد که مهسا حالش یه جوری شد
حبیبه پشت تلفن خندید و گفت نه خوشم اومد اعتماد به نفس خوبی داری. هفته دیگه فلان روز بیا دفتر احسان علیخانی ببینیمت
تلفن رو که قطع کرد دید مهسا داره از پنجره بیرون نگاه میکنه.
فرهاد که فهمید به خاطر موضوع تلفن به این حال بهش دست داده گفت چی شده مهسا.
مهسا میگفت فرهاد ما این سه چهار ساله با همیم یعنی چی میگی من زن نمیخوام اون میگه نامزد تو چرا انقدر سفت میگی نه حالا بگو آره نمیمیری که؟
فرهادم شروع کرد کلی توضیح دادن که بابا اینا اگه بهشون بگم با همیم فردا میگن بردار زنتو بیار تو برنامه.
تو که هنوز مامان بابات مخالفن این وسط کافیه یه اتفاق اینجوری هم بیوفته حالا خر بیار باقالی بار کن. بعد این اتفاق دوباره یه حالت کدری تو ماشین بینشون شکل گرفت.
شروع کارهای اولیه فرهاد با ماه عسل
هفته بعد فرهاد رفت برای صحبت اولیه و اونا خیلی پیگیر میگفتن آقا داستانت با مهسا چیه؟
اگه میخوای بگیریش خب چرا نمیگیریش اگه نمیخوای بگیریش خب چرا علافش کردی؟
حالا داستان از چه قرار بود؟ بچه ماه عسل میگفتن که آقا اگه قراره ازدواج کنی الان وقت این نیستش که بیای تو برنامه، بزار بعد از اینکه ازدواج کردی بیا.
فرهادم اونجا توضیح داد که آقا به خدا من میخوام ازدواج کنم ولی به خاطر شرایطم میترسم جلو برم. میترسم جواب نه بدن و منو از دیدن مهسا هم محروم کنن.
اونجا کلی باهاش صحبت کردن و گفتن خب که چی نهایتاً چند وقت دیگه میتونید تو این حالت بمونید یا باید بری جلو یا باید بیخیالش شی الان برو جلو اگه هر کمکی هم لازم داشته باشی ما میتونیم کمکت کنیم.
چند ساعتی با فرهاد صحبت کردن و انگار ترسش ریخت.
اومد خونه با مامانش صحبت کرد و بعد چند روز، در نهایت تصمیمشو به مهسا گفت.
فرهاد به مهسا گفت به مامان بابات بگو که ما میخوایم بیام خواستگاری کی بیایم؟
وقتی مهسا این خواسته فرهاد رو به خانوادهاش اعلام کرد مامانش خیلی نرم شده بود و حتی پذیرفته بود این خواسته مهسا رو ولی پدرش اونقدر در جریان نبود.
پدرش همون موقع بهش گفت اون روزی که اومد عروسی خواهرت عکاسی کنه من فهمیدم این پسر از تو خوشش میاد.
بگو یه روز تنها بیاد بشینم باهاش صحبت کنم. ولی توقع اینو نداشته باش که من بهش اوکی بدم.
مهسا گفت باشه و با دمش گردو میشکوند که پدرش قبول کرده فرهاد رو ببینه.
روز موعود رسید و فرهاد تنها باید میرفت خونه مهسا اینا. مامان فرهاد خیلی حالش بد بود. قبل اینکه فرهاد بخواد از خونه بره بیرون استرس گرفته بود. اضطراب داشت و میترسید چون خودشو مقصر میدونست.
مقصر این میدونست که فرهاد شبیه اون شده و اگه شبیه اون نمیشده یه بچه عادی بود الان خیلی راحتتر میتونست به خواستهاش برسه.
وقتی فرهاد میخواست بره بیرون مادرش با قرآن دم در وایساده بود که بدرقش کنه و آرزوی موفقیت براش بکنه. استرس و اضطراب تو صورت و دستای مامانش لرزه انداخته بود.
فرهاد میخواست بره بیرون و فهمید کیف پولشو تو اتاق جا گذاشته وقتی برگشت تو اتاقش و کیفشو برداشت دید مامانش قرآن رو گذاشته رو جا کفشی و خودش از خونه رفته بیرون. انگار که روش نمیشد با فرهاد چشم تو چشم بشه.
فرهاد اونجا فهمید خیلی تنهاست. تنها بود، اما بدون آمادگی جلو نرفت.
توضیح داده بودم دیگه تو کارش پیشرفت خوبی کرده بود و با آدمای بزرگی کار کرده بود و ازشون عکس گرفته بود. یه سری از عکساش رو هم توی مجلههای مختلف چاپ کرده بودن.
فرهاد به مهسا گفته بود که این مجلهها روی میزی که قراره بشینن با بابای مهسا صحبت کنن بزاره که بتونه یه حرکتهایی بزنه و از اعتبار کارش صحبت کنه.
فرهاد وارد خونه مهسا اینا شد با همه حال و احوال کرد. مامان مهسا اونجا که دید فرهاد استرس داره بهش گفت آروم باش تو میتونی و بهش روحیه داد و راهنماییش کرد تو مهمون خونه و اونجا فرهاد بابای مهسارو دید و با هم رفتن رو چند تا مبلی که جلوی تلویزیون بود نشستن. بابای مهسا اصلاً به فرهاد نگاه نمیکرد راحت نشسته بود و داشت تلویزیون میدید.
فرهاد خیلی معذب بود.
پاهاشو جفت کرده بود دستاشو گذاشته بود رو زانوش یه گوشه مبل خیلی محترمانه نشسته بود که یه موقع حس پررویی رو منتقل نکنه. کف دستاش اونقدر عرق کرده بود که داشت رنگ ناحیه زانوی شلوارش رو برمیگردوند. یه لرزه ریزی هم تو بدنش بود. میترسید.
۵ دقیقه گذشت که مهسای سینی چایی آورد به باباش و فرهاد تعارف کرد و بابای مهسا هم بدون اینکه به فرهاد نگاه کنه گفت بفرمایید و بعد اینکه چایی رو برداشتن مهسا رفت تو اتاقش.
مهسا هم یه مدل دیگه استرس داشت.
هیشکی هیچی نمیگفت. بابای مهسا داشت تلویزیون میدید و
تقریبا یه ربع گذشته بود و فرهاد تو ذهنش داشت با خودش میگفت اگه قراره کاری بکنی الان وقتشه.
مگه نمیگفتی مطمئنی میتونی خانواده مهسا رو راضی کنی، خوب شروع کن، برو جلو ببینیم چیکار میکنی. نهایتش میخواد از خونه پرتت کنه بیرون دیگه نمی کشتت که. این همه زور زدی برسی به اینجا. خب خودتو ثابت کن.
تو ذهنش یه سری موضوعات رو پیش کشید و آماده کرد برای اینکه صحبتو شروع کنه.و شروع کرد.
فرهاد گفت ببخشید من میتونم چند لحظه صحبت کنم؟ بابای مهسا گفت بله بله بفرمایید و همچنان به فرهاد نگاه نمیکرد.
فرهاد گفت من میدونم بزرگترین علامت سوال شما چهره منه.
بابای مهسا پرید تو حرفش گفت نه چیز اوکیه میخواست طفره بره که فرهاد گفت نه من میدونم همینه. اصلاً من اومدم اینجا که همینو با شما حل کنم.
اینجا دیگه بابای مهسا معذب شد فرهاد کم کم داشت یخش آب میشد.
فرهاد شروع کرد در مورد بیماریش گفتن و توضیح داد که اون و مادرش این بیماری رو دارند و به صورت ارثی منتقل میشه، اما به واسطه پزشکی روز و غربالگری میتونه از به ارث رسیدن این موضوع به بچه ش جلوگیری کنه.
فرهاد هر چیزی که لازم بود پدر مهسا در مورد اون و خانوادهاش بدونه رو توضیح داد. بابای مهسا هم با دقت توضیحات فرهاد رو گوش داد و بعد اینکه صحبتشون تموم شد گفت خب کارت چیه عکاسی میکنی هنوز؟
فرهادم گفت آره عکاسی میکنم اتفاقاً عکس جلد این مجله ای که رو میز هست رو هم من گرفتم.
جدا از عکاسی سازم میزنم.
همینجوری که داشت اسم سازایی که میزد رو میآورد بابای مهسا گفت من سنتور خیلی دوست دارم فرهادم گفت اگه افتخار بدید میتونم براتون بزنم.
همینجوری که داشتن صحبت میکردن یه آن فرهاد متوجه این شد که اون کامل یخش باز شده و خیلی راحت نشسته و راحت صحبت میکنه. پدر مهسا انگار تو یه ساعت به صورت فرهاد عادت کرده بود و دیگه صورتش رو نمیدید.
بابای مهسا شروع کرد خاطره تعریف کردن در مورد اینکه آره من ایتالیا عکاسی میکردم خانم دوربین منو وردار بیار دوربینشو به فرهاد نشون داد و از خاطراتش گفت.
همه چیز داشت عالی پیش میرفت فرهاد تو دلش با دمش گردو میشکوند میگفت خیلی خب اوکیو گرفتم. بعد یک ساعت و نیم صحبتاشون تموم شد و فرهاد خداحافظی کرد و از خونشون اومد بیرون.
برگشت خونه خیلی خوشحال بود و به مامانشم روحیه داد و گفت احتمالاً همه چی اوکی شده تقریبا دو ساعت گذشت و مهسا بهش زنگ زد.
پشت تلفن مهسا گریه کنان گفت بابام گفته فرهاد خیلی پسر خوبیه خیلی آدم موفقیه ولی من نمیتونم به عنوان داماد قبولش کنم. اصلاً حرف این موضوع رو دیگه نزن.
پشت تلفن مهسا گریه میکرد و فرهادم عین اینایی که هرچی رشته بودن تو یه ثانیه پنبه شده بود ناامید شد. به مهسا گفت چرا آخه بابات که خیلی اکی شده بود آخراش و من فکر کردم تونستم راضیش کنم.
مهسا گفت خب تو مهمونشونی نمیاد باهات بد رفتاری کنه که. ولی همچنان رو حرف خودشه و مخالفه.
مهسا هی میخواست سریعتر به جواب بله برسه و میگفت من میرم با بابام صحبت میکنم باید اوکی باشه یعنی چی انتخاب منه ولی فرهاد بهش گفت مهسا، اصلاً نرو بجنگ باهاش، وقت بده زمان بده تا مشکلاتمونو حل کنیم، تا همینجاشم که منو راه داده تو خونتون و باهام حرف زده خیلی مرده دمش گرم، به من احترام گذاشته و من ازش ممنونم که این فرصتو بهم داده، صبر کن، زمان بدیم به این جریان تا در طول زمان حلش کنیم .
مهسا گفت فرهاد اگه زمان بدم تو رو از من میگیرن نمیذارن باهات ارتباط داشته باشم من باید یه کاری بکنم.
این جریانو داشته باشید الان دوباره بهش برمیگردیم .
این اتفاق تو شهریور ماه افتاده بود، همزمان با این موضوع از اون سمت تیم ماه عسل گفته بودن یالا برو خواستگاری که واسه خرداد بتونی بیای توی برنامه ماه عسل.
فرهاد یه حالتی داشت که انگار نسبت به اونا هم مسئولیت داشت و باید یه جوری این پروسه رو به سرانجام میرسوند.
یک ماه تمام مهسا چپ میرفت راست میومد از فرهاد جلوی باباش صحبت میکرد
باباشم مشخص بود نرم شده، میگفت من باید فکرامو بکنم و تحقیق کنم.
بعد چند وقت مهسا گفت بابا لطفا به نظر منم اهمیت بدید.
اگه قراره رفت و آمد خانوادگی شکل بگیره یا آشنایی و هر چیزی که شما صلاح میدونید زودتر انجامش بدیم و بریم جلو. پدرش هم میگفت عجله نکن دختر من باید فکرامو بکنم.
تلاش های زیاد مهسا برای راضی کردن پدرش
شاید پذیرش فرهاد برای بابای مهسا سخت بود، ولی فرهاد و مهسا عاشق همدیگه بودن و اینکه باباش میدید مهسا اینقدر مصممه کم کم داشت اون رو هم نرم میکرد.
کار به جایی رسید که یه شب خونواده مهسا با خواهر و دامادشون، دور هم بودن، بابای مهسا در مورد فرهاد از بقیه نظرشونو پرسید.
و هیچ کسی چیز بدی راجع به فرهاد نگفت.
زمان گذشت و تلاشهای مهسا کم کم باباشو نرمتر کرد بهمن ماه بود که باباش گفت به فرهاد بگو با خانوادهاش بیان ببینیمشون ولی اینو بدون من همچنان نظرم نه هستش فقط واسه اینکه تو دلت آروم بشه دارم این کارو میکنم.
یه قرار عصرونه گذاشتن و فرهاد با خانوادهاش رفت دیدن خانواده مهسا اینا و بعد از این دیدارم باز هم باباش گفت ببین خانواده خوبی انا ولی من جوابم نه ئه.
مهسا میدونست وقتی باباش داره این قرارا رو میذاره یعنی داره تحقیق میکنه و شرایطو بررسی میکنه و جوابش واقعاً نه نیست واسه همین خیلی پاپیچش نمیشد. اما همچنان پروسه تعریف از فرهاد رو تو دستور کارش قرار داشت.
دو هفته بعد خانواده مهسا اینا رفتن خونه فرهاد اینا و توضیح باباش این بود که من فقط به خاطر اینکه ناراحت نشی دارم میام.
وقتی رفتن خونه فرهاد اینا عموی فرهاد بابای مهسا رو برد تو آتلیه فرهاد یادتونه دیگه دو واحد توی اون ساختمون داشتن یه واحد رو فرهاد و خانوادهاش زندگی میکردن. یه واحد رو هم فرهاد کرده بود آتلیه .
تو آتلیه چرخی زدن و عموش به بابای مهسا گفت آقای فلان این فرهادی که میبینید رو هیچکس بهش اعتماد نداشت خودش از صفر همه این چیزا رو ساخته خیلی پسر زحمتکشیه.
بابای مهسا هم گفت درسته من نمیگم زحمت نکشیده که خیلی پسر زحمتکش و کار بلدیه ولی اینکه من اینجام دلیل بر رضایتم نیست من همچنان جوابم نه هستش فقط به احترام دخترم اومدم.
خلاصه از هر دری میرفتن تو که یه بزرگی بخواد صحبت کنه یا خودشون صحبت کنن بابای مهسا میگفت نه.
اما خوب کاملاً نرم شدن نسبت به این موضوع توش مشهود بود.
من یه دور دیگه اوضاع رو براتون شفاف میکنم. بابای مهسا شل کرده بود ولی میگفت نه.
از اون طرف احسان علیخانی فشار میآورد که بدو میخوایم با مهسا خرداد ماه بیای تو برنامه.
فرهادم هرچی بهش توضیح میداد اون میگفت یه کاریش بکن حتی اگه لازمه من خودم باهات میام خواستگاری.
فرهاد که اینو شنید گفت شاید به اعتبار اینکه احسان علیخانی آدم معروفیه و تو تلویزیون چند ساله داره برنامه میسازه بابای مهسام کوتاه بیاد و اوکی رو بده واسه همین جریان رو به مهسا گفت و از اون خواست که اگه میتونه این موضوع رو به باباش بگه.
یه شب مهسا به باباش گفت بابا میدونی من چرا دارم اصرار میکنم، اصرار من واسه اینه که یه برنامهای من و فرهاد دعوت شدیم و دوست داریم بریم، البته بعد از اینکه نامزد کردیم با اجازه شما. اسمش ماه عسله دیدیش.
بخاطر شرایط خاصی که فرهاد داره و با هنرمندا و هنرپیشه ها هم کار میکنه و تو شغلش موفق شده براشون جالبه که باهاش حرف بزنن و فرهاد در مورد خودش بگه. و گفتن منم ده دقیقه یه ربع آخر برم و اونجا در مورد ازدواج و آشنا شدن من و فرهاد هم صحبت کنن.
بابای مهسا گفت نه لازم نکرده. من که هنوز اکی ندادم، اصلا هنوز معلوم نیست وصلتی قراره شکل بگیره یا نه.
ما اول باید رفت و آمد خانوادگیمون شکل بگیره. درست آشنا بشیم با همدیگه بعد بیان بله بگیرن بعد نامزد کنید و در نهایت هم ازدواج.
همینجوری الکی نیست که پروسه ازدواج.
مهسا گفت آخه بابا این اتفاق خیلی مهمی برای من و فرهاده. ما اگه بریم تو این برنامه میتونه تو زندگیمون تاثیر خوبی داشته باشه و اتفاقای خوبی برامون بیوفته.
باباش هم گفت این برنامه ای که میگی حالا خیلی برنامه مهمی هم نیست. مثلا خیال کردید چی میشه برید اونجا؟
اون یه شومنه که واسه برنامه خودش داره سوژه جور میکنه. اون هی میاد اصرار میکنه و بهتون وعده وعید میده که راضیتون کنه برید تو برنامش. الکی گولشو نخورید.
مهسا گفت بابا اینجوری که فکر میکنی نیست. آقای علیخانی گفته اگه لازمه اون حتی حاضره با فرهاد بیاد خواستگاری.
باباش گفت چه ربطی داره؟ علی خانی کیه اصلا؟ مثلا فکر کردید اون بیاد من میگم اکیه و تمام؟ من اصلا خوشم نمیاد ازش که بخواد خواستگاری اومدنش تاثیری داشته باشه.
مهسا جریان رو به فرهاد گفت و فرهاد هم رفت به احسان گفت داستان اینجوریه احسان توروخدا اصرار نکن. اگه اکیه من تنها میام.
احسان هم گفت نه شما دوتا همدیگه رو دوست دارید، بلاخره که به همدیگه میرسید؟ ما هم صبر میکنیم. چون این ازدواج از نظر من و مردم ایران خیلی جذاب و قشنگه. و ازدواجت مهر تاییدیه رو همه کارایی که کردی
هیچ اشکالی نداره. باشه این جریان واسه یه وقتی که بشه اینجوری پیشش برد. ایشالا تا سال دیگه تو هم بله رو گرفت و با مهسا میبینیمت تو ماه عسل.
با این اتفاقات ماه عسل رفتن اون سالشون کنسل شد.
همچنان ارتباطات خانوادگیشون در جریان بود و بالاخره بهمن ماه سال بعد،پدر مهسا با وجود مخالفت خیلی از اقوام، با ازدواج فرهاد و مهسا موافقت کرد و فرهاد و خانوادهاش رفتن خواستگاری مهسا و جواب بله رو گرفتن.
رفتن فرهاد و مهسا به ماه عسل
بعد از مراسم نامزدی قرار بر این شد که توی خرداد ماه ۹۷ فرهاد و مهسا برن و یک شب مهمون برنامه ماه عسل باشن.
بعد اینکه قرار شد اونها توی برنامه حضور پیدا کنند احسان به فرهاد گفتش که فرهاد بگو مامانت و پدر خانومتم بیان مصاحبه کنن.
فرهاد به احسان گفت مامانمو راضی میکنم ولی پدر خانومم اصلا از تو خوشش نمیاد، من چه جوری من راضیش کنم بیاد مصاحبه کنه.
احسانم گفت همونجوری که راضیش کردی دخترشو بهت بده.
فرهاد سه ماه این دست اون دست کرد که چه جوری به بابای مهسا در مورد این موضوع بگه.
یه روز با پدر خانمش برای خرید یه چیزی رفته بودن بیرون وقتی برگشتن خونه و داشتن کلید مینداختن که وارد ساختمون شن و برن بالا فرهاد گفت.
احمد آقا راستیتش ما که قراره بریم این برنامه ما عسل احسان به من گفته که اگه شما و مامان بتونید بیاید و یه مصاحبهای باهاتون انجام بدن خیلی خوب میشه.
من شرمندتونم که دارم این حرفو میزنم میدونم شما خیلی دوست ندارید تو این برنامه حضور داشته باشید ولی خیلی اصرار کرد که این موضوع رو بهتون بگم.
وسطای صحبتش بود که پدر خانمش گفت باشه فرهاد جان هیچ مشکلی نداره اگه، لازمه که من حضور داشته باشم حتماً.
فرهاد کپ کرد. نزدیک دو ماه بود داشت دست دست میکرد که چه جوری این موضوع رو به پدر خانمش بگه.
وقتی جواب پدر خانمش رو شنید گفت احمد آقا شما که خیلی اوکی نبودین ما تو برنامه ما هر سال حضور داشته باشیم چه جوری الان انقدر راحت قبول کردید.
اونجا پدر مهسا یه چیزی رو به فرهاد گفت که فرهاد خیلی خوشحال شد و براش یک دنیا ارزش داشت. پدر خانمش بهش گفت فرهاد تو سوپراستار فامیل مایی من هر کاری لازم باشه در جهت حمایتت انجام میدم.
فرهاد رو ابرا بود نه از اینکه پدر خانمش قرار بود تو برنامه ماه عسل باشه از اینکه اینجور نگاهی به فرهاد داشت. حس میکرد یه حمایتی رو از پدر مهسا گرفته که تا حالا تجربهاش نکرده بود.
دو سه هفته قبل از ضبط برنامه مصاحبههای لازم را انجام دادن و بالاخره روز پخش زنده رسید .
اگه دوست دارید اون برنامه ماه عسل رو ببینید کافیه اسم فرهاد و برنامه ما عسل رو گوگل کنید.
توی اون برنامه اتفاقاً احسان به این موضوع که به واسطه فشارهای اونا ممکن بود همه جریانهای بین مهسا و فرهاد به هم بریزه هم اشاره میکنه.
فرهاد توی اون برنامه از چالشها و مشکلاتی که به خاطر صورتش داشته صحبت میکنه. شما خیلی بیشتر از اون برنامه در مورد چالشها و اتفاقات زندگی فرهاد میدونید.
این صحبت کردن در مورد چالشهاش توی برنامه تلویزیونی باعث شد خیلیا با اون و مشکلاتش آشنا بشن و یک ساعت پای حرفها و درد دلش بشینن و درک کنن که چه جوری جامعه میتونه یک فرد رو به خاطر یه ایرادی که خودش تاثیری توش نداشته منزوی و طرد کنه.
فرهاد اونجا بود تا در مورد این موضوع بگه که اون با سختی زیاد و تلاش تونسته از این جریان عبور کنه و زندگی رضایت بخشی رو برای خودش به وجود بیاره. ولی قرار نیست هر کسی این کارو بکنه. یادتونه اون کسی رو که بیماری فرهاد رو داشت و چادر سرش میکرد. هر کسی قرار نیستش با این جریان اونجوری که فرهاد تونست تا کنه تا کنه. بچههایی که به هر دلیلی دچار این سندروم میشن دلیلی نداره که همه سختیهایی که اونا کشیدن رو بکشن.
و اون برنامه یه دید خیلی خوب در مورد این افراد به جامعه داد .اینکه این افراد هم میتونن خیلی عادی زندگی کنند و تمام کارهاشون رو خودشون انجام بدن و آدمای خیلی خوبی هم برای جامعه باشن مثله همه آدما. فقط ما نباید اونهارو بخاطر چهرشون قضاوت کنیم و نسبت بهشون گارد بگیریم.
و حداقل در مورد فرهاد این اتفاق افتاد.
روز بعد پخش برنامه ماه عسل هر کسی هر جایی تو خیابون فرهاد رو میدید با آغوش باز باهاش صحبت میکرد و قشنگ متوجه شده بود که یه سری گاردها باز شده.
یه اتفاق خیلی جالبی که افتاد پیغام دادن سهیل دوست دوران دبستانش توی اینستاگرام بهش بود.
بعد از تقریباً ۱۵ ۱۶ سال بیخبری، سهیل از طریق فامیلاش متوجه شده بود که فرهاد توی برنامه ماه عسل بوده و توی اینستاگرام پیجشو پیدا کرد و بهش دایرکت داد و دوباره با هم ارتباط گرفتن و دوستیشونو از سر گرفتن.
تو خیابون آدما دوست داشتن با فرهاد صحبت کنن. خیلیا با انگشت به بغل دستیاشون نشونش میدادن و میگفتن این همونیه که تو ماه عسل بود و داستانشو واسه همدیگه میگفتن.
بعد اون برنامه روزنامهها و مجله ها اومدن سراغش باهاش مصاحبه کردن.
روال کاری فرهاد همچنان رو به رشد بود و داشت کارهاش را انجام میداد.
زمان گذشت و با مهسا تصمیم گرفتند که ازدواج کنند و برن سر خونه زندگی خودشون.
استودیویی که روبروی خونه مامانش بود رو تبدیل کرد به خونه و یه جای دیگه یه استودیو تو خیابون دولت کرایه کرد و اونجا کارشو ادامه داد.
فرهاد الان توی ایران مشغول به کاره و طبق صحبتهای خودش انگار که دوباره باید زندگیشو از نو اینجا بسازه.
پایان داستان
قصه زندگی فرهاد رو شنیدید.
فرهاد یه هدف مهم تو زندگیش داره که به قول خودش تا آخرین روز زنده بودنش باهاشه. هدفش اینه که میخواد بیماریش رو به بقیه نشون بده. و تمام تلاشش رو بکنه تا همه افراد دنیا این بیماری و خیلی از بیماریهای دیگر رو بپذیرن. و در کنارش به افرادی که این بیماریها را دارند نشون بده که اونها هم میتونن یه زندگی عادی خوب داشته باشن.
آدمایی که چهره ندارند دماغ ندارند رنگین پوستن یا هزاران بیماری مختلف دیگه دارن.
دوست داره بهشون نشون بده اون با چالش به این بزرگی که خیلی از آدما وقتی میدیدنش ازش فرار میکردن، تونست عکاس بشه و از آدمای بزرگ عکاسی کنه. تونست با عشقش زندگی کنه و زندگی خوبی رو بسازه. و میتونه خیلی کارهای دیگه بکنه که هنوز اتفاق نیفتاده.
کل این جریان هیچ جوری درست نمیشه مگر با دو تا چیز. یک اینکه آدما تنوعهای مختلف رو بپذیرن و دو اینکه خود افراد برای رویاهاشون تلاش کنن.
راجع به این موضوع تنوع تو اپیزود مهسا تهذیبی صحبت کردم. اگه با کلمه اش آشنا نیستید خوبه اونو ببینید. تو اپیزود کوررنگی پادکست راوی شو هم توضیح خوبی در موردش دادم. پیشنهاد میدم اونم بشنوید تا دیدتون بازتر بشه.
قصه فرهاد قصه آدمی بود که قبل حرف زدن. در موردش قضاوت میکردن و تصمیم میگرفتند.
قصه کسی بود که تنهاییش رو با یادگیری مهارتهای مختلف میگذروند، و از طریق همین مهارتها تونست شبکه سازی کنه.
قصه خانوادهای بود که میگفتند عکاسی و هنر برات نون و آب نمیشه و باید بیزینس من بشی.
قصه کسی بود که برای رسیدن به عشقش باید برنامهریزی میکرد و بهترینشو میذاشت تا خانوادهها رو راضی کنه.
و در نهایت قصه کسیه که تلاشش رو میکنه تا آدما تفاوتها رو به چشم فرصت ببینن نه نقطه ضعف.
خیلی خب.
امیدوارم که از شنیدن این اپیزود حسابی کیف کرده باشید.
بزرگترین حمایت شما از ما معرفی ما به دوستانتون هست. ممنونتون میشم اگه از این اپیزود لذت بردید اون رو با دوست و آشناهاتون به اشتراک بزارید.
اگه اینجا مارو میشنوید و پیج اینستاگراممون رو فالو ندارید ازتون میخوام که اونجا هم مارو فالو کنید. اگه همه چیز درست پیش بره قراره یه مقدار فعالیتمونو بیشتر کنیم و فکر میکنم اگه اونجا دنبالمون نکنید اطلاع پیدا کردن از اون اتفاقات رو از دست بدید.
لینک های دسترسی و اطلاعات بیشتر توی کپشن اپیزود هست.
اگه شخصی رو میشناسید که جای قصه اش تو راوی خالیهو ما میتونیم باهاشون مصاحبه کنیم تو اینستاگرام بهمون معرفی کنید.
ممنونم از نازنین عالم زاده که مشاور پزشکی من برای اطلاعات این اپیزود بود.
پارمیدا شاه بهرامی توی بخش سوشال مدیا به ما کمک میکنه و ساسان موسوی هم کار تدوین صوتی پادکست رو انجام میده،
بالاخره رسیدیم به آخر قصمون.
قرارها
بعد نوشتن این اپیزود با خودم چندتا قرار گذاشتم.
قرار اول
درسته که استعداد خیلی مهمه. ولی همه چی تمرین و وقت گذاشتنه. ما برای هر چیزی که بخوایم توش حرفه ای بشیم باید حسابی وقت بزاریم. حواسم باشه اگه آرزوی اینو دارم که یه مهارتی رو کسب کنم، باید بتونم زمان لازم برای یادگیری اون مهارت رو ایجاد کنم.
قرار دوم
دیدن تنوع های مختلف آدما از بچگی، هم میتونه کاری کنه که اون تنوع ها تو جامعه راحت تر باشن، هم با پذیرش اونها ما ما میتونیم کلی چیز جدید یاد بگیریم و دوست های باحال تری داشته باشیم و تجربیاتمون بیشتر بشه.
حواسم باشه تنوع های مختلف رو، بدون پیش شرط های ذهنیم ببینم و بشنوم.
و امکان آشنایی و شبکه سازی با این افراد رو از دست ندم.
و قرار آخر
به نظر من یه راز تا وقتی که توی ذهنمه رازه.
وقتی که از ذهنم بیاد به زبونم برسه و به یک نفر بگم دیگه راز نیست. حالا هرچقدرم ازش بخوام که این راز بین من و اون بمونه.
حواسم باشه وقتی رازی رو به زبون آوردم، دیگه هیچ اعتباری به این نیست که اون موضوع یه راز بمونه.
هوشیار این موضوع باشم اگه میخوام یه چیزی راز بمونه اصلاً نباید از ذهن من بیرون بیاد، اگه من به زبون آوردمش، چجوری میتونم از بقیه توقع داشته باشم که اونا به زبون نیارنش؟
خیلی خب
مثل همیشه.
آخر قصه اینجاست
اما
قصه آخرم
این نیست