وقتتون بخیر!
این قسمت ۵۰ ام راوی و بخش دوم از داستان سریالی ” الهام سهیلی” ه و من “آرش کاویانی” هستم. این اپیزود تیر ماه ۰۳ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف می کنم. قصه ی زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه ی زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون می زنن تا بهتر زندگی کنیم.
اپیزودهای جدید مارو می تونید از همه ی اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و یوتیوب میوزیک بشنوید.
خیلی ممنونم که دوستاتونو با ما دوست می کنید. اینجوری ما، هم صحبت و هم فکرای بیشتری پیدا می کنیم و دنیامون قشنگ می شه.
اگه تازه به جمع ما اضافه شدید، اولاً خوش اومدید؛ دوماً لازمه بدونید تمام قصه های پادکست راوی واقعی هستن و من با صاحب قصه مصاحبه می کنم و از روی مصاحبه ای که انجام دادم قصه رو می نویسم.
اونایی که اوکی هستن، اسم واقعیشونو میارم و اونایی که نمیخوان هویتشون فاش بشه رو با اسم مستعار معرفی می کنم.
پس اگه دوست دارید قصه ی کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم، باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.
اگه بخش اول این قصه رو نشنیدید، برید بشنوید و به خودتون بد نکنید. یه چیزایی گفتیم که لازمه ی درک بهتر ادامه ی قصه و لذت بردن ازشه. پس واجبه که اپیزودهای این سریال رو به ترتیب از اول بشنوید. این قصه به صورت سریالی هر ده روز منتشر می شه. توی اپیزود اول، تا اینجا شنیدید که الهام رسید به سن کنکور و کنکور داد ولی هیچ کسی امیدی به قبولیش نداشت. واسه همین اصلا نرفتن روزنامه بگیرن که چک کنن قبول شده یا نه.
خیلی خب… بریم به ادامه ی قصه مون برسیم…
شروع داستان
الهام از جلسه ی کنکور که اومد بیرون، نمی دونست چیکار کرده. با شرایطی هم که پیش اومده بود، مامانش بطور قطع می گفت این بچه قرار نیست چیزی قبول بشه. اون قدر بیخیال نتیجه کنکور شدن که روز اعلام نتایج نرفتن روزنامه بخرن. حتی خود الهام هم هیچ رغبتی نداشت که بره روزنامه بگیره و توی اون بگرده دنبال اسم خودش. واسه کسایی که اون دوران و ندیدن، لازمه بگم قبلا که اینترنت و سایت و کامپیوتر خیلی نبود، نتایج کنکور رو توی روزنامه چاپ می کردن و تو اون لیست باید می گشتی اسمتو پیدا می کردی.
عصر روز اعلام نتایج یکی از همسایههای محل کار پدر، اومد پیش پدرش و گفتش که تبریک میگم دخترتون قبول شده! بابای الهام گفت چی؟ دختر من چی قبول شده؟ شما از کجا میدونید قبول شده؟ اون آقا گفت دختر منم کنکور داده، داشته میگشته اسم خودشو پیدا کنه اسم دختر شمارم دید. اون بهم گفت دختر شما هم قبول شده. و خانواده الهام اینجوری متوجه شدن که الهام زده تو دهن کنکور.
اون موقع کمتراز ۵۰ درصد کنکوریا قبول می شدن و خیلیا پشت کنکور می موندن. مثل الان همه جا دانشگاه به مدلای مختلف نبود که همه بتونن ادامه تحصیل بدن. واسه همین باورشون نمی شد که الهام کنکور قبول بشه.
خلاصه مامانش با یکی صحبت کرد برای اینکه واسه الهام انتخاب رشته کنه. اون آقا اومد خونشون و با الهام صحبت کرد و از بین رشتههایی که احتمال داشت با رتبه اش قبول بشه “مامایی” رو انتخاب کردن.
الهام قایمکی دور از چشم مامانش به اون آقا گفت میشه یه رشتهای که مربوط به فیلمنامه و نمایشنامه نویسی هست رو واسه من انتخاب کنی؟ اون آقا هم به حرف الهام گوش کرد و توی انتخاب های دانشگاه سراسری، اواخرش، رشته ی ادبیات نمایشی دانشگاه تهران رو هم براش انتخاب کرد.
ورود به دانشگاه و کشف استعداد های جدید
جواب انتخاب رشته که اومد، دانشکده ی هنر دانشگاه تهران، ادبیات نمایشی قبول شد و دانشگاه آزاد تهران، رشته مامایی.
درسته که دوست داشت ادبیات نمایشی بخونه ولی مامانش مثل کل زندگیش که براش تصمیم گرفته بود، خیلی جدی گفت تو باید دکتر بشی و می ری رشته مامایی. الهامم مثل کل زندگیش بدون هیچ حرف اضافهای، به دستور مامانش عمل کرد و رفت رشته ی مامایی. البته قبل از اینکه وارد دانشگاه بشه، اون دو تا درسی که توی دبیرستان افتاده بود رو پاس کرد.
یه توضیحی خارج از قصه می دم که می خوام از کلمه اش استفاده کنم، شاید باهاش آشنا نباشید.
کلمه ی “فینیشر”. تو مسابقات خیلی بزرگ که بیش از صدها نفر شرکت میکنن، معمولاً جدا از نفرات اول و دوم و سوم که تقدیر می شن، جایزهای هم برای افرادی که اون مسابقه رو توی موعد مقرر تموم میکنن در نظر میگیرن و بهشون مدال فینیشری یا تموم کننده ی مسابقه رو می دن.
مثلاً “سحر طوسی” شخصیت اپیزود ۳۳ و ۳۴ راوی، توی مسابقات “آیرون من” که شرکت کرده بود فینیشر شد. یعنی به جز نفرات اول تا سوم به هر کسی که از خط پایان توی زمان مقررعبور کرد هم مدال فینیشری دادن. و خب این نشون می ده که اون مسابقه اونقدر سخت هست که حتی اگه فقط تمومش بکنی هم شاهکار کردی.
از همین جا هم به سحر طوسی تبریک میگم که توی مسابقات سه گانه ی آیرون من که شامل تقریبا ۴ کیلومتر شنا، ۱۸۰ کیلومتر دوچرخه سواری و ۴۲ کیلومتر دویدن هست تونست فینیشر بشه.
اگه قصه شو نشنیدید پیشنهاد می دم اپیزودهای ۳۳ و ۳۴ پادکست راوی رو گوش کنید.
خیلی خوب برگردیم به قصه…
نتایج کنکور که اعلام شد، انگار الهام از خط پایان عبور کرده بود. خط پایانی که تا اون موقع فکر میکرد فقط باید فینیشر بشه اما اتفاقی که افتاده بود نه تنها فینیشر نشده بود، بلکه مقام هم آورده بود. دختری که مادر پدرش فکر می کردن حتی یه زن خونه دار کامل هم نمی تونه بشه از بس حواس پرته و ماتش می بره، قرار بود بشه دکتر.
کل فامیل زنگ میزدن خونشون و قبولی الهام رو تبریک میگفتن. این حس که میشنید مامانش پشت تلفن میگه آره … خیلی تلاش کرد… خیلی زحمت کشید و به نتیجه رسید و ما بهش افتخار میکنیم، یه چیزی بود که تا حالا تجربه اش نکرده بود.
این موضوع براش حکم اینو داشت که کاپ قهرمانی رو تو دستاش گرفته بالا سرش و داره دور افتخار می زنه.
از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید و این حس تا چند ماه بعد از ورود به دانشگاه هم همراهش بود.
۱۷ سالگی رفت دانشگاه .
دانشگاه آزاد قانونش این بود که دخترا اگه میخوان واردش بشن، باید چادر سرشون میکردن. اون موقعها ورود به دانشگاه انگاراولین قدم جوونا برای ورود به جهان آزادی، شادی، موفقیت، ارتباطات و زیبایی بود.
دخترا و پسرایی که از فضای بسته ی مدارس بعد از انقلاب اومده بودن بیرون، وارد یه جایی شده بودن که میتونستن با جنس مخالف در ارتباط باشن؛ میتونستن بیشتر به خودشون برسن؛ میتونستن از فکرا و عقایدشون صحبت کنن.
یادتونه بچگیهای الهام دیگه؟ چشم رنگی، موی بور، عین بچههای اروپایی بود. الانم که بزرگ شده بود بازم شبیه اروپاییا بود. و این تفاوت ظاهر با بقیه ی دخترای دانشگاه باعث شده بود خیلی تو چشم باشه و اکثر بچه های دانشگاه بهش توجه کنن.
و نکته ی مهم این بود که کسی نمیشناختش، کسی گذشته اش رو نمیدونست، کسی نمیدونست اون مات ماتیه یا همون الهام خنگه ی حواس پرته.
همزمان با ورود به دانشگاه شروع کرد برای علاقهاش که داستان نویسی و فیلمنامه نویسی بود یه کارایی کردن.
با دوستای دانشگاه سینما میرفت، تئاتر میدید، نقد میخوند و بااکیپاشون در مورد اون نقدها صحبت میکرد.
الهام تو دانشگاه هم ماتش میبرد. ترم اول دانشگاه سر یه کلاس عمومی داشت چراغِ رو سقف رو نگاه میکرد و با دهن باز ماتش برده بود و همه فکر میکردن خوابیده. و این اولین و آخرین باری نبود که براش این اتفاق افتاد.
با شروع ترم دوم و تخصصی شدن بیشتر کلاسها، الهام کمتر ماتش میبرد و بیشتر ویژگیهای خودش رو نشون میداد .
شیفته ی واحدهای عملی شده بود. تو این کلاسها خیلی بهتراز بقیه بود چون نه زخم، نه خون، نه مرده، نه مدفوع، از هیچی نمیترسید و همه چیز براش عجیب بود و دوست داشت کشفشون کنه.
یکی از کلاسهایی که به جای بقیه میرفت و خیلی هم دوستش داشت کلاس کارآموزی پزشک قانونی بود.
این درس عملی بود و باید میرفتن تو یه پزشک قانونی واقعی و اونجا بر اساس موضوعات درسشون یه سری تجربیات رو کسب می کردن.
جایی رو که دانشگاه اونها براشون در نظر گرفته بود، پزشک قانونی ورامین بود. اون زمانا تو محله ی ورامین خیلی دعوا اتفاق میافتاد و پزشک قانونی ورامین یکی از جاهایی بود که اکثراً آدمایی که تو دعوا چاقو یا قمه خوردن به اونجا مراجعه میکردن.
اسپانسر
“کاپو” اسپانسر این اپیزود، دوست داره تو مسیر ماجراجویی های غذایی کنارتون باشه. تجربه ی پختن بی نقص رسپی های پیچیده و زمان بر تو خونه، بجز اینکه خیال آدمو از کیفیت مواد اولیه راحت می کنه، به آدما کمک می کنه مهارت هاشونو بالا ببرن و مسیر های عصبی جدید تو مغزشون شکل بدن و در نهایت اعتماد به نفسشونو بالاتر ببرن. کاپو به خوبی از دغدغه ی آدما که نداشتن زمان کافی برای پخت و پز های با آماده سازی طولانی مدت مثل پیراشکی، پیتزا و انواع شیرینی ها هست، اطلاع داره. به همین دلیل کاپو تمام تلاششو می کنه تا با تولید محصولاتی مثل نون پیتزا و خمیر های کوکی و هزارلا و یوفکا و پیراشکی، به شما توی درست کردن رسپی های پیچیده کمک کنه. اگه میخواین پیراشکی یا پیتزا درست کنید، فقط کافیه بر اساس سلیقه تون بقیه ی مواد رو آماده کنید و دیگه نگران کیفیت خمیرتون نباشید. چون کاپو همه ی این آماده سازیا رو با دقیق ترین اندازه گیری ها انجام داده و بهترین خمیرممکن رو به شما می ده. کاپو یه دستیار خبره ست برای کسایی که دوست دارن خودشون آشپزی کنن.
ادامه ی داستان
تو پزشک قانونی عاشق اطلاعات مربوط به اون حوزه شد. اسم انواع سلاحها رو یاد گرفت، میزان اثرگذاریشونو فهمید، با خیلی از قمه کشهای ورامین هم صحبت شد، و اصلاً یه چیزعجیبی که نگم براتون. اون قدر براش جذاب بود که به جز کلاسهای خودش جای بقیه دوستاشم این کلاسها رو میرفت تا براشون حاضری بزنه .
مامای نمایشنامه نویس
یواش یواش از یه آدم کم حرف خجالتی که همه میتونن به جاش تصمیم بگیرن و بهش دستور بدن چه کارهایی انجام بده و چه کارهایی انجام نده ،تبدیل شد به یه آدمی که شجاعه، از هر چیزی نمیترسه، صحبت و شیطونی میکنه. کم کم شروع کرد خودش افسار زندگیشو دستش گرفتن و هدایتش کردن. شروع کرد جاهایی که خودش دوست داشت میرفت، با آدمایی که خودش دوست داشت میگشت و تا جایی که می شد چیزی به مامانش نمی گفت که اون نخواد کنترلش کنه.
فیلمهایی که دیده بود، تئاترهایی که رفته بود، دوستای بازیگر و کارگردانی که تو جمع سینمایی ها پیدا کرده بود و هم صحبتی باهاشون، باعث شده بود گفتگوهای جدیدی یاد بگیره. از بین گفتگوهایی که می شنید، اونایی که بیشتر بهش میخورد رو بیشتر استفاده میکرد و کم کم یه الهامی از وجودش اومد بیرون، که کاراکتر خودش رو داشت. الهام خودش بود و هیچ کدوم از دوستاش شبیه اون نبودن.
مدل گفتگو هاش، زبون طنزش، گفتگوهای پر از کلمه اش که خیلی سریع بیانشون میکرد، تبدیلش کرده بودن به یه چیزی که برای خودش هم شیرین بود. آدما بهش اهمیت میدادن، دعوتش میکردن تو جمعهاشون و وقتی باهاش هم صحبت میشدن، این حسو میگرفت که اون هم به یه دردی میخوره، حس می کرد که اون هم مفیده.
کنار دانشگاه و هنر و سینما، واسه اینکه می خواست استقلال داشته باشه کارهای هنری درست میکرد و با دست فروشی اونا رو میفروخت. مثلاً برای ولنتاین کارت پستال و پاکت با نقاشی های خودش درست میکرد. یا واسه عید کاسه و سفالهای خام میگرفت، نقاشی میکرد و می فروخت. کلاً هر مناسبتی بود سعی میکرد با هنری که داره ترکیبش کنه و از اون به درآمد برسه.
تو درس های تخصصی رشتهاش به واسطه ی اینکه خیلی فرمت عملی داشتن واقعاً موفق بود ولی اون علاقهای که باید میداشت رو نداشت. حس میکرد بیشتر دوست داره نمایشنامه نویس بشه تا یه ماما، اما چون تو رشته اش موفق بود و همه ی استاداش تحسینش میکردن و بقیه ی دانشجوها هم دوست داشتن مثل اون باشن، الهام فکر میکرد حتماً این، همون چیزیه که توش باید جلو بره.
صدای الهام: یک شبی که کشیک وایساده بودم جای دوستم (من خیلی جای اینا کشیک وایمیستادم برای اینکه بدم نمی اومد خونه نباشم)، یک جایی رو پیدا کرده بودم نزدیک سردخونه، می رفتم اونجا می خوابیدم و از اینکه بقیه خیلی کف می کنن که من بغل سرخونه می خوابم خیلی خوشم میومد. و یک نمایشنامه نوشتم که اون موقع نمی دونستم که نمایشنامه ست، راجع به یک زنی که اسمش “قزبس” ه (قزبس به زبان آذری یعنی دختربس، برای دخترهایی می ذارن که بعد از چند تا دختر به دنیا میان و احتمالا خانواده پسر می خواد و اسمشونو می ذاره قزبس) انقدر این نمایشنامه دیتیل داشت، که من خوب یادمه که حتی عکس های روی طاقچه ی پدرشوهر قزبس رو گفته بودم تو اون نمایشنامه. خوب یادمه… الان از من بپرسی که خونه ی اون کاراکتر رو تعریف کن، من یک جوری برات تعریف می کنم که انگار اونجا بودم. در حقیقت من رفتم اونجا… خونه ی یک دختری که تا حالا نرفته بودم، همچین جایی، همچین شهر کوچیکی، همچین فرهنگ بسته ای… و اون لباسا و اون دکور و اینا رو هرگز نمی شناختم، بنابراین همه چی شو طرح کرده بودم… و این قصه از اونجا شروع می شه که شب زایمانش داره فکر می کنه که خدا کنه که من دختر به دنیا نیارم. درد زایمان قزبس در درد نزاییدن دختر حذف شده بود در قصه من. چون من ماما بودم و اون اتاق پرصدای داد و جیغ بود و من تو اون صداها اینو نوشته بودم منتها توی قصه ام فقط از درد اون زن که نمی خواد دختر بزاد حرف زده بودم… و یادمه یه تیکه اش که نمی دونم از کجا به ذهنم رسیده بود… چون همچین چیزی ندیدم، این بود که زایمان می کنه و از ران هاش که خون می چکه، جای پاهاش زایشگاه رو مهر می کنه. اینو با یه متن عجیبی نوشته بودم. چرا یادم مونده؟ چون من وقتی که می خونم اونا رو دیگه هرگز یادم نمی ره… و وقتی خوندمش اون تصویر اون پاهایی که مهر کرده بود کف زایشگاه رو هیچوقت یادم نمی ره … فکر کنم همون شب تصمیم گرفتم که هرگز نمی خوام این شغلم باشه در آینده: مامایی… هرگز…
نمایش های بدون بیننده
الهام ته دلش خیلی دوست داشت بازیگر بشه و از یه جایی به بعد، این فکر به سرش افتاد که مهارتهای بازیگریش رو تست کنه و شروع کنه توی شهر نقش بازی کردن.
خودشو گریم میکرد، لباسهای مبدل میپوشید و میرفت کارای عجیب غریب میکرد.
صدای الهام: ببین من یاد گرفته بودم از دانشگاه در برم.. اینو با کمک هم دانشگاهی هام یواش یواش فهمیده بودم چطور می شه در رفت. و بعد از اینکه یه خورده شیطونی و سینما و تئاتر و اینور اونور و تجربه کردم، یه بازی ای برای خودم اختراع کرده بودم که فقط خودم تو عالم هستی می دونست تا همین الان… یعنی تمام این سالها فقط خودم این رازو می دونستم… که خدا روشکر از شر اینم راحت شدم! جای آدمای مختلف می رفتم تو خیابون… من فکر می کنم اولین مواجهه ام به عنوان یک شهروند، یک انسان، یک کسی که اسم داره و هویت داره، اون سالها بود. برای اینکه قبل از اون من توی یه خونه ای بزرگ شده بودم که ما خرید نمی رفتیم، ما معاشرت بیرون نمی کردیم، با یه سری فامیل معاشرت می کردیم که ما رو می شناختن. بنابراین من شهروندی نکرده بودم، من توسط بیگانگان شناخته نشده بودم. فکر می کنم از اونجا اومد که دلم می خواست تجربه کنم. مثلا یکی از این نمایشنامه ها این بود که می رفتم پارک ملت… اول صبح اتوبوس سوار می شدم می رفتم پارک ملت… بعد به چه ضرب و زوری… چون اون موقع ها مامانم کیفمو می گشت… لباس جاساز می کردم تو کیفم… چون اون موقع ها لباس دانشگاه خیلی لباس جدی ای بود… تازه ما چادرم داشتیم… یه مایو هم می پوشیدم… این مایو رو توشو یه بالشتک یواشکی دوخته بودم شبیه شکم آدم حامله… مایو رو می پوشیدم که اون شکمه تکون نخوره.. حالا از کجا اینو یاد گرفته بودم خدا می دونه… و بعد لباسای فاخر فراهم کرده بودم می پوشیدم با کفش پاشنه بلند… حالا فکر کن اون همه لباسو تو کوله ام نمی تونم بذارم و مجبورم یه کیفی همراهم داشته باشم… یعنی این لباس پوشیدنه خودش با ترس و وحشت و نگاه سایرین و کسایی که توالت پارکن و … اصلا یه وضعی… پارک ملت ساعت ۷ صبح! اینا رو عوض می کردم و راه میفتادم می رفتم خیابون ولیعصر.. یه تیکه اش هست چند تا لباس بچگونه فروشی داره… تازه مثلا “بهار” هم نمی رفتم، می رفتم جاهای بالا… و بعد از در می رفتم تو و به بهانه ی پرسیدن چند تا لباس، یه قصه ای داشتم از یه زنی که الان بارداره، شوهرش امریکاست… اومده اینجا و یه خونه حیاط دار دیده عاشقش شده… می خواد فعلا اینجا رو بازسازی کنه.. بچه اش متولد ایران باشه… و همه ی این قصه ها رو آدمه وایمیستاد قشنگ گوش می داد، لذت می برد و من با آب و تاب تعریف می کردم… من حتی یادمه دو بارهم ناهار خوردم تو این مغازه ها… یه دفعه چلوکباب سفارش دادن اومد به منم تعارف کردن، یه دفعه دیگه هم خانم یکی براش ماکارونی درست کرده بود که خوردم… یعنی انقدرعیاق شدن با من که اصلا تحویل و اینا… و من مغازه به مغازه روز به روز اینار و عوض می کردم. انقدر این قصه هه پر و بال گرفته بود… شب که می رفتم خونه می گفتم بذار خانمه اینجوری کنه، مادرشوهرش هم اینجوری باشه، بعد مثلا باباش در گذشته یه همچین چیزی بوده، مثلا یه سری درگیری ها داره، یه سری فکرا داره… و اینو فردا می رفتم کامل تر بازی می کردم. یه دفعه هم یادمه که اون موقع ها یاد گرفته بودم که دیگه سیگار شیک می خریدم… رفتم یکی از کوچه های ولیعصر سیگار کشیدم، یکی از اون مغازه دارا اومد گفت: خانوووم خجالت بکش، شما مسئول این بچه این نباید سیگار بکشین!! در حقیقت… من یه نمایشنامه نوشتم که خودم توش بازی کردم، خودم کارگردانش بودم، خودم تهیه کننده اش بودم، خودم طراح لباسش بودم و حتی خودم تماشاچیش شدم. فکر کنم تنها کاری بود که در راستای اینکه می خواستم یک شغل اینطوری داشته باشم از دستم بر میومد و خدایی هم بهم خیلی چسبید…
تقریبا سه ماه روزایی که باید میرفت دانشگاه، کارش این بود که یه نقشی رو بگیره و بره تو شهر بازیش کنه و چک کنه ببینه آدما باورش میکنن یا نه.
به واسطه ی همین نقش بازی کردنا و چیزهایی که برای دوستای بازیگرش تعریف میکرد، یه عالمه پیشنهاد بازی تو تئاتر داشت ولی چون میدونست اگه این موضوع رو تو خونه مطرح کنه مامانش خیلی جدی مقابلش وایمیسته و این خواسته رو رد میکنه، هیچ وقت بیانش نمیکرد و به خودش اجازه ی فکر کردن به اینکه توی تئاتر یا فیلمی بازی کنه رو نمیداد.
شاید جالب باشه بدونید این پیشنهادات از سمت آدمایی مثل آتیلا پسیانی، عزت الله انتظامی و حمید سمندریان بود.
یه مدتی خیلی با حسین پناهی دوست شد. به واسطه ی مدل بودن مشابهی که با حسین پناهی داشت، با همدیگه خیلی صحبت میکردن و از سمت هم درک میشدن.
توی دنیای سینما و هنر و بازیگری همه چیز خیلی خوب پیش میرفت اما توی دانشگاه یه گیر و گورایی بود. از لحاظ درسی همه چیز اوکی بودا، ولی از لحاظ ارتباطی بچههای دانشگاه فهمیده بودن الهام یه گیر و گورایی داره.
مثلاً میدیدن یه روزایی جوراباشو لنگه به لنگه میپوشه یا یه چشمشو آرایش میکرد یه چشم دیگشو نه. یا مقنعشو پشت و رو سرش میکرد. یا از بقیه جزوه میگرفت گمشون میکرد و بهشون پس نمیداد. بواسطه ی همین اتفاقا دوستاش خیلی عوض می شدن.
از بین همه ی اون دوستا یکی از اکیپ های جدیدی که باهاشون آشنا شد، خیلی اهل پیچوندن دانشگاه و فرحزاد رفتن و کوه و شمال و این حرفا بودن.
کم کم واحدهای عملی شون جوری شد که ساعتهای کشیک توی بیمارستان بهشون دادن. الهامم علاوه بر ساعت های کشیک خودش یه سری ساعتهای کشیک اضافه کرد به برنامه اش و به مامانش گفت که ساعتام اینجوریه، کشیکم و نمیتونم بیام خونه و اون تایما رو با همین اکیپ جدیدشون می پیچیدن میرفتن شمال، میرفتن کوه و کلاً میگشتن.
اکیپشون بیشتر برای دوستی و بازی و خوش گذرونی بود، اهل دیت و این چیزا نبودن.
چند ماهی گذشت و مامان الهامم که پوارویی بود واسه خودش، شروع کرد تو کارای الهام سرک کشیدن و آمار گرفتن که چه ساعتی می ره کشیک، چه ساعتی میاد و از دانشگاهش آمار کلاسا و ساعت کشیکش رو گرفت و فهمید تایمهای کشیکش رو دو برابر اون چیزی که واقعاً هست اعلام کرده.
مامان الهام از اینایی نبود که بذاره اون زیر زیرکی هر کاری خودش دوست داره بکنه. به وضوح بهش گفت میدونه که داره یه کاری میکنه و از اون روز به بعد خیلی جدی محدودش کرد. اما الهامم دیگه اون الهام قبل نبود که با محدود کردنهای مامانش نتونه اون کارایی که دوست داره رو بکنه. بالاخره یه جوری میپیچوندشو به بعضی از برنامههایی که دوست داشت می رسید.
مامانش که اصلاً نمیتونست بپذیره الهام حرفشو گوش نده، به ذهنش اومد این بچه دیگه داره سر و گوشش میجنبه و کم کم قبل از اینکه به خودش آسیبی بزنه باید ازدواج کنه.
تایتانیک
تا اون موقع چند تایی خواستگار داشت ولی هیچ موقع نه خودش نه مامانش خیلی جدی به خواستگارا فکر نمیکردن.
اما با وجود این اتفاقا مامانش دیگه هر کسی که میخواست بیاد خواستگاری رو دعوت میکرد خونشون تا یه جلسه ی آشنایی داشته باشن ببینن که آیا به تفاهم میرسن یا نه. عین جلسه ی فروش ملک، یه نشست میذارن و توی اون نشست اگه به توافق برسن معامله رو نهایی میکنن.
صدای الهام: خب دنبال من هی آدم راه میفتاد و هی خواستگار و اینا… یه جورایی برای ما، مخصوصا برای خواهرم و بعد من، تنوع در زندگی شده بود.. بالاخره آدم جدید می دیدیم، یک کم مسخره اش می کردیم بعضی موقع ها.. یه حالت فان طوری شده بود. یکی از اینا روزی که اومد مامانم فکر کنم میوه خریده بود و فقط انگور نداشتیم، بنابراین منو فرستاد دقیقا سر کوچمون دو تا مغازه اونور یه میوه فروشی بود و من پا شدم که برم میوه فروشی و دقیقا یک واحد اون ور تر از سر کوچه، یه سری بچه داشتن یه بچه گربه رو اذیت می کردن. اونم جیغ می زد و دور خودش می چرخید و من آدمی نیستم که بتونم این صحنه رو تحمل کنم.. یه بچه گربه ی بی پناهی که یه عالمه آدم گنده با پاهای گنده ( چون حتما اون بچه گربه پا می بینه دیگه مثل من) دورش دارن یه چیزایی می گن، یه صداهایی می کنن.. و من بچه گربه رو زدم زیر بغلم آوردم گذاشتم توی انبار خونه و یادمه که کلید انبارو برای همچین مواقعی یک جور سختی ساخته بودم.. دو سه بار دیگه هم گربه آورده بودم… و اینو گذاشتم تو انبار خونه و اومدم بالا و به مامانم گفتم انگور نداشت… خب قطعا اونم باورش نشد و چهار تا فحش خوردم و خواستگاره بدون انگور اومد خونمون… نمی دونم پر حرف بودن یا هر چی.. بهرحال من سه چهار بار وسطای خواستگاری هی به خواهرم اشاره می کنم که یه دیقه می ری تو انباری به این سر بزنی، گرمش نشده باشه، نپخته باشه و اینا… که این باعث می شه که مثلا مادر طرف فکر کنه که من خلی چیزی ام وسط خواستگاری با خواهرم پچ پچ می کنم… همه ی حواسم به اون گربه بود و اینکه اینا زودتر برن و من بتونم به اون سر بزنم.
چند تایی خواستگار اومدن ولی نظر مامانش رو هیچ کدومشون مثبت نبود. الهامم که هیچی، کلاً قصد ازدواج نداشت.
تا اینکه یه روز مامانش رفته بود آرایشگاه و تلفن زد به خونه، الهام گوشی رو برداشت، بهش گفت الهام همین الان پاشو بیا آرایشگاه، الهام پرسید چی شده؟ چه خبره؟ مامانشم گفت حرف نباشه سریع خودتو برسون آرایشگاه.
الهام رفت آرایشگاه و دید مامانش کنار یه خانوم مسن ۵۵-۶۰ ساله نشسته و دارن با هم چایی میخورن. الهام که وارد شد، مامانش گفت بشین اینجا مریم خانم دستش خالی بود گفتم بیای ابروهاتو برداره. الهامم نشست و مریم خانم مشغول کار شد. مامان الهام با اون خانم ۶۰ ساله همچنان نشسته بودن و یه جوری با هم میگفتن و میخندیدن و از هم اطلاعات داشتن که مشخص بود سه چهار ماهیه با هم در ارتباطن و این ارتباطه یه دوستی جدید توی آرایشگاه نیست.
اون خانم از وقتی الهام رسیده بود تو آرایشگاه سر تا پای الهامو برانداز میکرد و نگاه میکرد که ببینه چه جور دختریه.
احتمالاً متوجه شدید دیگه… جلسه نشست تو آرایشگاه داشت برگزار میشد.
خلاصه، کار مریم خانم تموم شد و الهام مامانش پا شدن خداحافظی کردن و راه افتادن که بیان خونه. توی راه الهام پرسید مامان این خانمه کی بود؟ چرا من نمیشناختمش؟
مامانشم که انگار از توی دریا شاه ماهی پیدا کرده بود، گفت این خانوم پسرش دریانورده، قراره پنجشنبه بیان خواستگاریت.
الهام نمیدونست دریانورد یعنی چی. پرسید دریانورد چیه دیگه؟ مامانشم گفت یعنی میره رو کشتی بین کشورا سفر میکنه و اگه باهاش ازدواج کنی تو رو هم میبره و میتونی دریا و کشورهای مختلفو ببینی.
الهام یه لحظه وایساد سر جاشو یه چراغی بالای سرش روشن شد و یه صدایی تو گوشش میگفت خودشه… دنیای اسرارآمیز دریا!
اوضاع خونه شون اصلاً خوب نبود. دعواهای پدر و مادرش خیلی شدیدتر از قبل شده بود و زمزمههای جداییT با بزرگ شدن الهام و آرام و از آب و گل در اومدنشون به شدت قوت گرفته بود. مامانش محدودیت های زیادی برای رفت و آمدهای الهام و بیرون موندنش از خونه در نظر گرفته بود که تقریباً آزادیشو از دست داده بود .
تا روز پنجشنبه که خواستگار بیاد و از نزدیک یه دریانورد رو ببینه دل تو دلش نبود. نمیدونست می شه یا نه، آیا قرار هست بره رو دریا؟ آیا قرار هست بره کشورای مختلف دنیا رو ببین و بچرخه و لذت ببره؟ آیا عشقی که از بچگی تو کارتونا دیده بود براش اتفاق میافته؟ آیا اون دریانورد شاهزادهایه که قراره سیندرلارو از خونهای که توش محدودش میکردن ببره و آزادش کنه؟
اون زمانا تازه فیلم تایتانیک همه جا پخش شده بود.
تا قبل از تایتانیک الهام فکر میکرد قایق و کشتی همون سازههای چوبی ایه که توش پر آدمای کج و معوج با دندونای فلزی و کلاه بزرگ و طوطیهایی رنگیه. چون این چیزا رو توی فیلما دیده بود. اما بعد از تایتانیک داستان کاملاً عوض شده بود. فهمیده بود کشتیهایی وجود دارن که فلزین. پرسنل اون کشتیها آدمای خیلی متشخص و کت شلوار پوشن. آدمای خیلی پولدار و فرهیخته میتونن برن روی کشتیها. و یه جورایی با تب فیلم تایتانیک همه ی آدما دوست داشتن زندگی روی کشتی رو تجربه کنن. الهامم از این قاعده مستثنی نمود.
پنجشنبه شد و اون خانم با خانواده و پسرش اومدن خواستگاری. الهام اون آقا رو دید و به ظاهر اون آقا خیلی متشخص و همه چیز تمام بود. پول به راه بود، خونه و ماشین خارجی به راه بود، دریانوردی و سفر خارجی.. همه چی به راه بود؛ و از همه مهم تر اون آقا آدم روشنفکری بود و قرار نبود الهام رو محدود کنه.
الهام عاشق باغ وحش بود.. عاشق این بود بره تو باغ وحش حیوونای مختلف رو ببینه و بتونه از نزدیک لمسشون کنه.
اون شب الهام از تصور اینکه به کشورهای مختلف سفر میکنه، با زبون ها و فرهنگ های مختلف آشنا می شه، میره تو باغ وحشاشون و حیوونای مختلف رو از نزدیک می بینه، می ره رو دریا و ماهی و کوسه و دلفین می بینه، تصمیم گرفت که به اون دریانورد “بله” رو بگه و ازدواج کنه.
الهام با اون دریانورد به خاطر مزیتهای شغلش ازدواج کرد. هیچ شناختی از اون آدم نداشت و خانوادهاش به جای اینکه اون رو هوشیار شخصیت اون پسر کنن، تماماً در مورد مزایای شغلش به الهام امید میدادند. این وعدههای قشنگ در کنار آزاد شدن از محدودیتهایی که داشت باعث شد الهام تصمیم به ازدواج بگیره.
خیلی زود نامزد کردن. تو دو سه ماهی که نامزد بودن همه چیز گل و بلبل بود.
تقریبا ۴ ترم از تحصیلش گذشته بود و ۴ ترم دیگه مونده بود. البته که یک طرح رو هم باید میگذروند که توش باید ۶۰ تا زایمان انجام می داد تا بهش مدرک بدن.
چهار ترم دانشگاه رو به هر کی میشناختن پول دادن و تونستن کاری کنن که الهام سر کلاسها حاضر نشه، ولی با نمره ی خوب درسها را پاس شه.
۱۹ سالش بود که عقد کردن و مراسم ازدواج گرفتن.
صبح روز عروسی یکی از سختترین روزهای زندگیش بود، چون باید ۳ ساعت بیحرکت زیر دست آرایشگر می شست تا آرایشش کنن و این اولین تجربهاش از آرایش طولانی مدت بود.
سه روز بعد عروسی عازم سفر بودن..
همسرش یکی از سه کاپیتان یه کشتی باری بود، که معمولا ۶ماه سفر می رفتن و ۳ماه رو خشکی بودن. کاپیتانها توی کشتی اتاق جدا داشتن و اجازه داشتند با خودشون همراه بیارن مثل همسر و فرزندان، اما خدمه ی کشتی تو یه سری اتاق های گروهی بودن.
کار کشتیشونم صادرات و واردات و چیزهای مختلف بود. گندم، میوه، تجهیزات و هر چیزی که میتونن از طریق کشتی به جاهای مختلف دنیا صادر و وارد کنن. مثلاً از ایران نمک بار میزدن، میبردن یه کشور اروپایی تخلیه میکردن و از اونجا دوباره یه چیزی بار میزدن، میبردن یه کشور تو آمریکای جنوبی و از اونجا برمیگشتن ایران.
الهام واسه سفر اول دل تو دلش نبود. کلی بوم و قلم و رنگ خریده بود که روی کشتی تو تایمهایی که شوهرش پیشش نیست نقاشی بکشه.
از خانوادهاش خداحافظی کرد و با شوهرش رفتن رو کشتی و سفر اولشون رو شروع کردن.
صدای الهام: ببین خب من تایتانیک و دیده بودم و اون موقع هم خب دوربین فیلمبرداری و دنیای مجازی وجود نداشت. بنابراین آپشن زیادی برای اینکه بدونی با چی طرفی برات وجود نداشت. شایدم عمدا خیلی هم نشون داده نمی شد.. و اینکه کافی بود یکی از اون کشتی های کرین دار و نشون یکی بدی تا از اون وضعش بفهمه که چه زندگی ماشینی ای تو اون داره اتفاق میفته.. و من تقریبا تا وقتی که اون تاکسی توی بندرگاه به کشتی نزدیک بشه، باورم نمی شد که قراره با چی مواجه بشم. در نگاه اول خب کشتی خیلی خیلی بزرگ تر از اون چیزی بود که حتی تو تایتانیک دیده بودم. دیگه ثانیه ی ۲ اون کثیفیش، اون حجم سر و صدا، اون همه جرثقیلی که روش بود، آدمای با لباس های چرب و روغنی… و بعد از ماشین که پیاده شدم، اون پله های ترسناک و… و بعد بو… دیگه از اینجا می تونم بگم که مهم ترین چیزی که به من حمله کرد اون بوعه بود… کشتی یه بویی از ماهی و ذغال سنگ و نفت و روغن و گریس و عرق می ده به نظر من.. و بعد فکر کن شبیه اون بچه گربه هه که تعریف کردم تو خواستگاریم.. رفته بودم یه جایی که در آن واحد ده، بیست تا مرد بدو بدو از بغلم رد می شدن، با هم حرف می زدن، واکی تاکی ها روشن بود، همه جا پر از صدا بود… و همینطور کرین ها داشتن آهن های بزرگ یا حتی کانتینرهای بزرگ رو جابجا می کردن بالاسرمون… و من همینجوری از این پله ها رد شدم… ما قرار بود بریم تو اون اتاقی که تو اون کشتی ساکنیم… و من نمی دونم به یه دلیلی فکر می کردم در این اتاق که باز شه من وارد یه سوییت دوبلکس کوزی( دنج) می شم ولی یه اتاقک بود که جنسی از پلاستیک در و دیوار و سقفشو تشکیل داده بود.. یه یخچال کوچیک که با کمربند فیکس شده بود به دیوار… یه تخت که با پیچ و مهره فیکس شده بود به دیوار… دو تا صندلی که با زنجیر فیکس شده بودن به دیوار.. و تعداد کمی از جای خالی دیوار های اون اتاق پر دستگیره های بزرگ فلزی بود.. یه دستشویی و حموم خیلی کوچیک… و یه پنجره که شبیه پنجره های کشتی دایره ای بود، ولی اصلا اونی که ما فکر می کردیم نبود.. یه دایره ی فلزی زنگ زده که یه پیچ بزرگ داشت و من به محض اینکه رسیدم مثل همه ی مواقع، رفتم دم پنجره پیچ و به سختی درآوردم ، پنجره رو باز کردم و یک عالمه کارگر داشتن کار می کردن و یهو صداها ریخت توی اتاق چون تقریبا اکوستیک طوره اون پنجره… و تایتانیک مون شد این شکلی!
وقتی رفتن روی کشتی خیلی خورد تو ذوقش. بجز همه ی تصوراتی که کاملا نابود شده بود، برخورد همسرش اونجا باهاش خیلی سرد و کلیشهای بود و اصلاً شبیه شاهزادهای نبود که بخواد سیندرلا را از شرایطی که داشته بیرون بیاره.
شرایط بودن رو کشتی اصلاً آسون نبود. اون چند روز اول، داستان دریازدگی رو داشت و کم کم به دریا عادت کرد. خیلی دلتنگ شده بود. تقریباً هیچ راه ارتباطی برای تماس با خانوادهاش نداشت تا وقتی که به بندر برسن و پهلو بگیرن و بتونن از کشتی خارج بشن. تو کل کشتی به اون عظمت یه تلفن رادیویی بود، که برای تماسهای اضطراری تعبیه شده بود. هنوزم موبایل اونقدر گسترش پیدا نکرده بود و نه تنها در دسترس همه نبود، بلکه روی دریا آنتن هم نمیداد. الهام اکثر اوقات توی اتاق ۱۲ متری شون بود که فقط مایحتاج اولیه برای زنده موندن توش بود.
به خاطر محیط کاری مردونه ی کشتی خیلی از اتاقش بیرون نمیاومد و کل تفریحش نقاشی کشیدن و کاردستی درست کردن بود. الهام به خاطر اون خصلتی که از بچگی همراهش بود نمیتونست کتاب های پر از متن بدون نقاشی رو بخونه. و کتابهایی هم که روی کشتی پیدا میشد اکثراً متن خالی بودن.
الهام لحظه شماری میکرد تا به مقصد برسن و پهلو بگیرن. وقتی به مقصد میرسیدن، بسته به باری که کشتی داشت و باید از کشتی خارج میشد، و باری که دوباره باید سوار کشتی میکردن و راه میافتادن، یه تایمی بین ۳ روز تا یک ماه توی بندر میموندن.
اولین باری که پهلو گرفتن و خدمه کشتی پیاده شدن، الهام یه حال عجیبی داشت. تا حالا سفر خارجی نرفته بود، تا حالا جایی نرفته بود که آدما به یه زبون دیگه صحبت کنن، تا اون موقع از نزدیک ندیده بود خانوما بدون حجاب توی شهر بچرخن و هیچ مشکلی هم براشون پیش نیاد. سفر براش پر از عجایب کشف نشدهای بود که فکر میکرد دونه دونه فرصت داره ببینتشون و تجربشون کنه.
اما واقعیت چیز دیگه بود. معمولاً شهرهایی که لنگر می انداختن، نه باغ وحش داشت نه جاهای دیدنی جذاب و عجیب غریب. و اگه جایی هم نزدیکی اون شهرها بود اغلب همسرش علاقه نداشت که باهاش بره اونجاهارو ببینه.
روتینشون این بود که روی خشکی یه هتل بگیرن، برن مرکز خرید، بار و رستوران، توی شهر بچرخن و دوباره هتل و دوباره مرکز خرید و همین.. و اونقدر منتظر باشن که دوباره کشتی حرکت کنه.
اگه از چیزی میخواست لذت ببره باید تو همون حوالی این کار رو میکرد.
جدایی
تقریبا یک سال بعد از ازدواج الهام پدر و مادرش از هم جدا شدن. الهام ۸ سال با همین سیستم زندگی کرد و۶۲ تا کشور رفت و سه تا پاسپورت تموم کرد. ولی حتی یکبار هم باغ وحش نرفت. اون مدل دریانوردی و سفر به کشورا اصلاً چیزی نبود که دوست داشت تجربه کنه.
تو آخرین سفر، یک ماه و نیم اسپانیا بود و وقتی برگشت ۱۷ کیلو اضافه وزن پیدا کرده بود. در حدی تپل شده بود که وقتی یکی از دوستاش دیدش گفت مبارکه و فکر میکرد حامله شده! اما الهام نه تنها حامله نبود بلکه اصلا هم حالش خوب نبود.
من لازمه یه چیزی رو شفاف کنم . شرایط و اتفاقاتی که تو این ۷ سال به الهام گذشت، یه موضوع شخصی برای اونه و علاوه بر خودش حریم شخصی همسر سابقش هم هست. به همین دلیل با توجه به تصمیم الهام، ما قرار نیست در مورد اون اتفاقات صحبت کنیم.
اما تا این حد بدونید که اختلاف بینشون زیاد بود و به ظاهر دعوا نداشتن و هر کی می دیدتشون اوضاع رو به راه بود ولی از درون همه چی قاطی پاتی بود.
یه روز صبح که توی خونه شون سمت تهرانپارس تهران از خواب بیدار شد، صبحونه خورد و رفت سر وقت کابینت حبوبات. برای پختن قورمه سبزی لوبیا قرمز درآورد، پاک کرد و ریخت تو یه کاسه تا خیس بخوره، و همون موقع تصمیم گرفت طلاق بگیره.
زنگ زد به یکی از دوستاش پرسید اگه یکی بخواد طلاق بگیره، چیکار باید بکنه؟ اون دوستشم راهنماییش کرد و همینجوری که لوبیاها داشتن خیس میخوردن، از خونه اومد بیرون و رفت دادسرا برای اینکه کارهای طلاقش رو انجام بده.
تا قبل از اون صبح، هیچ ایدهای برای اینکه بخواد طلاق بگیره نداشت. اما وقتی بیدار شد و رفت پنجره رو باز کرد و صدای پرندهها رو شنید، یاد این افتاد چقدر فاصله داره تا آخرین باری که از شنیدن صدای پرندهها لذت برده. چقدر دوره خاطراتی که توش از ته دل خندیده. چقدر دلش میخواست دیگه کسی کنترلش نکنه و بتونه خودش باشه. فکر این چیزا بود که نذاشت قورمه سبزیش رو بار بذاره.
رسید به دادسرا پرس و جو کرد و رفت تو یه اتاقی و گفت میخوام طلاق بگیرم. کسی که پشت میز نشسته بود گفت بهتره وکیل بگیری اگه میخوای مهریه تو نقد کنی. اگرم نمیخوای مهریه بگیری، برو باهاش صحبت کن بگو مهریه مو میبخشم طلاقمو بدون دردسر بده، معمولاً آقایون راضی می شن.
الهام به حرف اون آقا گوش داد و برگشت خونه، نشست روبروی همسرش و گفت میخوام طلاق بگیرم. اگه طلاقم بدی مهریه رو میبخشم. شوهرش خیلی جدی گفت بنویس و امضا کن که مهریه تو میبخشی. الهامم نوشت و امضا کرد و فرداش دوتایی با هم رفتن دادسرا تا کارهای طلاقشون رو پیش ببرن.
پروسهشون اینجوری بود که باید جدا جدا میرفتن تو اتاق قاضی، یه سری صحبت میکردن، بعد با هم میرفتن و در نهایت قاضی دستور میداد که اجازه دارن طلاق بگیرن یا نه.
اول شوهرش رفت، ده دقیقه اون تو بود، اومد بیرون و بعد از اون الهام رفت تو.
الهام که وارد اتاق شد، قاضی یه لحظه چشمش الهامو گرفت. صداش کرد اومد جلو و شروع کرد رگباری پرسیدن… چی شده؟ چرا میخوای طلاق بگیری؟ مشکلتون چیه؟ چقدر مال و اموال داره؟ تو چقدر مال و اموال داری؟ چرا نمیخوای مهرتو بگیری؟ نکنه تهدیدت کرده؟ و بعد از سوال های فراوون، الهام نزدیک نیم ساعت داشت سوالای قاضی رو جواب میداد.
قاضی که موقع ورود الهام خیلی استخوان قورت داده و شق و رق نشسته بود و اخم کرده بود، بعد از صحبتای الهام نرم شد و میخندید و شوخی میکرد.
چند باری در اتاقو زدن که بابا بقیه منتظرن، چرا کار این خانم تموم نمیشه؟ ولی قاضی خیلی اهمیت نمیداد و دیگه از یه جایی به بعد الهام گفت آقای قاضی من میتونم برم بیرون؟
اون آقا هم گفت آره آره فقط ببین نمیخواد چیزیو ببخشی، پدرشو برات در میارم، طلاقتو میگیرم، مهرتم میگیرم، خودتم میگیرم! فقط کافیه یه بله ضمنی به من بدی.
الهام چشاش چهار تا شد، گفت آقای قاضی من میخوام از زیر سلطه ی یه مرد در بیام، بعد بیام خودمو بندازم زیر سلطه ی یه مرد دیگه؟ ولمون کن بابا! در نهایت یه خورده صحبت کردن و الهام اون قاضی رو قانع کرد که دیگه آدم ازدواج کن نیست.. بیخیالش شه.
فروشنده ی رایحه های عجیب
قرار شد برن و یه آزمایش بدن و با جواب آزمایش دوباره برگردن. این آزمایش برای اینه که ببینن خانوم باردار نباشه و اگه بچهای به وجود اومده، تا زمان به دنیا اومدن بچه طلاق اتفاق نیفته.
آزمایش دادن و دوباره رفتن دادگاه و این بار هر دو رفتن تو اتاق قاضی. قاضی پرونده ها رو نگاه کرد و به همسر الهام گفت حداقل باید یه خونه براش رهن کنی و بدی بهش وگرنه این برگه رو امضا نمیکنم .
همسر الهامم قبول کرد و قرار شد الهام یه خونهای پیدا کنه و هزینه ی رهن کاملش رو شوهر سابقش پرداخت کنه.
و بالاخره تو کمتر از یک هفته تو سن ۲۷ سالگی طلاق گرفت.
ساختمون دادسرا تو اتوبان باقری فعلی بود. طلاقش رو که گرفت، از اون ساختمون اومد بیرون و نمیدونست چیکار باید بکنه. به اینجای داستان فکر نکرده بود. دوست هم نداشت فکر کنه.
دلش هوس این کرد بره یه جای باحال اتفاقای این چند روز رو بشوره و ببره.
شنیده بود فودکورت جام جم توی خیابان ولیعصر، روبروی پارک ملت، جای باحالیه. یه تاکسی دربست گرفت و راه افتاد رفت اونجا. فودکورت طبقه دوم پاساژ بود. رفت توی اونجا نشست و یه قهوه و تارت سفارش داد.
قبل از اینکه بخواد سفارششو تحویل بگیره، تصمیم گرفت بره دستشویی دستشو بشوره و وقتی برمیگرده بتونه قهوه و تارتشو تحویل بگیره و بخوره.
توی مسیر دستشویی یه رستورانی بود که داشتن بار میبردن توش. جلوی در اون رستوران یه گوجه له شده و چند تا تیکه برگ ریخته بود.
الهام بدون اینکه حواسش به اونا باشه پاش رفت رو اون گوجه و شترق خورد زمین. قشنگ پخش زمین شد. یکی از تو اون رستوران سریع اومد بیرون و به الهام کمک کرد که بلند شه و اون کی بود؟ سامان گلریز!
اون موقع ها سامان گلریز توی تلویزیون برنامه آشپزی “بهونه” رو اجرا میکرد و خیلی معروف شده بود و همه میشناختنش.
حتی خود الهام یکی دو بار به خاطر اینکه داشت برنامه آشپزی سامان رو می دید، نزدیک بود از هواپیما واسه برگشت به تهران جا بمونه.
از اینجا به بعد هر جا گفتم سامان، بدونین منظورم سامان گلریزه.
سامان الهامو بلند کرد و کمکش کرد روی صندلی بشینه. عذرخواهی کرد و شروع کرد حالشو پرسیدن. خیلی بیهوا واسه اینکه سر صحبتو باز کنه گفت تو از چه حیوونی خوشت میاد؟
الهام بدون فکر کردن گفت کوسه.
سامان چشاش برق زد. به الهام گفت تو دوست منی، تو قراره دوست خوب من باشی. ازش پرسید چه خبرا؟ چیکار میکنی؟ اوضاع چطوره؟ الهامم گفت هیچی، خبر خاصی نیست یه ساعت پیش طلاق گرفتم!
سامان شوک شد. گفت متاسفم.. اوضاعت چطوره؟ و الهام که انگار یه گوش شنوا پیدا کرده بود، شروع کرد تعریف کردن و شرایطشو واو به واو توضیح داد و گفت یه خونهای قراره داشته باشم، ولی کار ندارم و نمیدونم خرجمو از کجا باید بیارم.
سامان پرسید چیکار بلدی؟
الهام گفت هیچی. دوباره پرسید دوست داری کار کنی؟ الهامم گفت نه تنها دوست دارم نیازم دارم. سامانم گفت خیلی خب.. قهوتو بخور الان میام.
رفت تو رستورانش و بعد ۱۰ دقیقه با یه بشقاب میگوی سوخاری که خیلی خوشگل چیدمان شده بود برگشت و گفت پاشو بریم پایین. از پلههای پاساژ جام جم رفتن پایین و وارد یه مغازه ی بزرگ شیشهای عطر فروشی شدن.
رفتن تو و سامان شروع کرد با مدیر اونجا حال و احوال کردن و دست داد و اون بشقاب میگو رو بهشون داد و گفت این واسه شماست.
نشستن به صحبت کردن و بعد از حال و احوال سامان به مدیر اونجا گفت این خانم دختر خاله ی منه من تضمینش میکنم . اگه میخواید کلید مغازه تونو به یه آدم مطمئن بدید به نظر من بدید به الهام. همینجوری نشستن و یه خورده دیگه حرف زدن و با همین معرفی الهام شد مدیر اون فروشگاه.
یه توضیحی در مورد پاساژ جام جم بدم. اون موقعها جام جم باکلاسترین پاساژ تهران بود. و فودکورت جام جم اولین فودکورت ایران بود که سامان گلریز مؤسسش بود. و خب ترکیب این فودکورت با پاساژ جام جم یه فضایی رو ساخته بود که جوونا و افراد متمول، اون موقع خیلی علاقه داشتن اونجا برن.
خلاصه.. الهام قصه ی ما بدون چک و سفته و هیچ چیزی شد مدیر داخلی فروشگاه عطر فروشی و قرار شد از روز بعد مشغول به کار بشه.
رفت پیش مامانش، داستان رو گفت و خانوادهاش که فهمیدن طلاق گرفته، همشون بهش گفتن مهرتو بگیر. ولی در نهایت فهمیدن مهرشو بخشیده که بتونه طلاق بگیره.
سامان تو همون یه روز براش یه خونه ی مبله پیدا کرد و یک هفته طول کشید تا مبلغ رهن خونه رو بگیره و وسایلشو جمع کنه وجابجا بشه و بتونه توی خونه ی جدید ساکن بشه.
اون مغازه خیلی بزرگ بود و تقریباً عطر معروفی نبود که نداشته باشن. هفته ی اول الهام تمام تلاششو کرد که اسم عطرا رو یاد بگیره ولی اصلاً اسمی یادش نمیموند.
چون مدیر داخلی فروشگاه بود، حساب کتابا و کارای مربوط به دخل و خرج رو هم اون انجام میداد. پایان هفته اول کاری ۲۰۰ هزار تومان کم آورد. اون پول و سامان بهش داد.
تو هفته دومم نه تنها هیچ پیشرفتی توی یادگیری اسم عطر و ادکلن نکرد، بلکه یک میلیون تومن دیگه از دخل رو کم آورد. و باز هم سامان این پول رو بهش داد که پیش صاحب مغازه آبروش نره.
اصلاً نمیفهمید این پولا کجا میرن. یکی از دفعههایی که داشت پول کم میآورد، اینجوری بود که یه مشتری اومده بود یه ادکلن میخواست که قیمتش ۷۰ هزار تومان بود. اون آقا یه تراول ۲۰۰ هزار تومنی گذاشت روی میز. اون سالها تراول ۲۰۰ هزار تومانی خیلی کم بود و واقعاً حکم چک پول رو داشت و بهش به جای تراول میگفتن چک پول.
خلاصه الهام ۲۰۰ ای رو دید و به سختی حساب کتاب کرد و بعد از اینکه فهمید ۱۳۰ تومان باید به اون آقا پس بده، ۱۳۰ تومان از توی دخل برداشت گذاشت رو چک پول۲۰۰ تومنی، ادکلنم گذاشت رو پولا و اونا رو تحویل مشتری داد. این اتفاق رو خودش متوجه نشد، اون آقا هم اون لحظه متوجه نشد اما بعد از اینکه از مغازه رفت بیرون برگشت تو و گفت چه اتفاقی افتاده و باقی پولو پس داد. واینجوری بود که فهمید چه سوتیای می داده.
صاحب مغازه که از این داستان مطلع شد، به سامان گفت ببین اگه یه بار دیگه این اتفاق براش بیفته من ردش میکنم بره، اما سامان شروع کرد با اون آقا صحبت کردن و کلی وساطت کرد.
تو همین حین، یکی از فروشندهها داشت میشنید اونا دارن چی میگن.
اون فروشنده اومد به مدیر فروشگاه گفت آقای زیباکلام! این الهام خیلی خوب ادکلن میفروشه ها. من به نظرم شم فروشندگی قوی ای داره.
اگه میخواید بهش فرصت بدید بذاریدش فروشنده ببینید چیکار میکنه.
صاحب مغازه الهام و کشید کنار بهش گفت ببین اینجا خیلی داری خرابکاری میکنی، نمیتونم مدیر نگهت دارم. میخوای فروشنده وایسی؟ الهامم مثل یه بچه ی معصوم گفت من دوست دارم بفروشم ولی اسم ادکلنا رو یادم نمی مونه. اگه لازم نباشه اسمشونو حفظ باشم و اسمشونو ازم نپرسن میتونم فروشندگی کنم.
از اون روز به بعد الهام شروع کرد به عنوان فروشنده کار کردن. برعکس بقیه هر کسی که میومد تو مغازه ، بدون اینکه به ظاهرش توجه کنه بهش سلام میکرد و شروع می کرد بهشون کمک کردن.
کم کم شروع کرد ادکلنا رو بو کردن و از هر کدومشون یه شخصیت ساخت توی ذهنش.
نمیدونم چقدر در مورد ادکلنها اطلاعات دارید ؛ من اون یه خوردهای که خودم دارمو میخوام باهاتون به اشتراک بذارم.
ادکلنهای مختلف رو که بو کنید، کم کم متوجه می شید این ادکلن ها میتونن سرد، گرم، یا معتدل باشن. شیرین، تلخ، یا ترش باشن. میتونن میوهای باشن، میتونن چوبی باشن، میتونن گلی باشن یا ادویهای و خیلی چیزای دیگه.
الهام بر اساس حس بویی که بر اساس این المانهایی که گفتم از ادکلنها میگرفت، یه شخصیت از این ادکلنها توی ذهنش میساخت.
و وقتی کسی میومد دو تا حالت داشت، یا بهش میگفتن برای خودمون میخوایم یا برای دیگری. تو این مرحله همه ی فروشندههای ادکلن، با سوال پرسیدن سعی میکنن به ادکلن دلخواه اون فرد برسن. الهامم سوال میپرسید ولی یه چیزایی میپرسید که انگار هیچ ربطی به بو نداشت.
مثلاً اگه یه پسری میومد برای یه دختر ادکلن بگیره ،ازش میخواست که تصویر اون دختر رو براش بازگو کنه. از صورتش بگه، از موهاش، از لباسی که میپوشه، از علایقش، از اینکه چه رنگی دوست داره، چه غذایی می خوره، تعطیلات دوست داره کجا بره، موهاش کوتاهه، بلنده، چه رنگیه، سیگار می کشه یا نه و کلی چیز دیگه و قشنگ یه شرلوک بازی عجیبی میکرد و از روی اینها تشخیص میداد که اون شخص به کدوم یکی از شخصیتهای ادکلنی توی ذهنش نزدیکتره.
اگه براتون عجیبه که چه جوری از روی این سوالا ممکنه به ادکلن مورد علاقه ی اون شخص برسه، یه سری از تحلیلاشو می گم.
مثلا اگه شخص سیگار می کشید و علاقه داشت به بوی سیگار می فهمید که اون آدم از بوی گل خوشش نمیاد و اسانس های تند ترو دوست داره.
یا اگه موهاشو خیلی کوتاه می کنه، حتما جسارت بیشتری داره و از روتین ها خوشش نمیاد و میتونه عطرهای با بوهای عجیب تر و جدید تر رو بزنه.
خلاصه… اینجوری تشخیص می داد و میرفت سراغ همون ادکلن و میآورد و برای مشتری تست میکرد.
خیلی کم میشد که الهام سه تا ادکلن برای کسی تست کنه. معمولاً تو همون انتخاب اول میزد به هدف. اگه خیلی سخت پسند بود با انتخاب دوم گل و میزد.
تو کمتر از ۶ ماه الهام تبدیل شد به کسی که آدما از کل ایران میومدن سراغش که اون بهشون بگه چه ادکلنی بهشون می خوره و بهتره اونو بخرن و استفاده کنن.
چرا؟ چون دنیای عطر و ادکلن رو برای خودش ترجمه کرده بود. یاد گرفته بود هر عطری از چه چیزایی تشکیل شده و برای هرکدومشون داستان داشت و چون اسمارو بلد نبود و باید یه جوری اون عطرارو می فروخت، می گفت مثلا این عطر یه زن زیباست که عصرهای پاییز لباس گشاد می پوشه، بوی شیرین و شکلاتی داره، محجوبه و دلبر… و توضیحاتشو ادامه می داد و آدما غرق این تصویر سازی ای می شدن که الهام می کرد.
بعد از اینکه توضیحاتش تموم می شد و اونها رو غرق دنیای اون شخصیت می کرد، اونا می گفتن آره ما دقیقا همینو میخوایم.
این تواناییش فقط از تخیلاتش هم نبود.
اون موقع ها هنوز تحریم های ایران خیلی سنگین نبود و خیلی از شرکت ها نمایندگی تو ایران داشتن و خود شرکت ها میومدن عطر رو به فروشنده ها و نمایندگی هاشون پرزنت می کردن.
روندش اینجوری بود که یه ایونت برگزار می کردن مثه مهمونی و پروسه تولید و اجزای مختلف تشکیل دهده ی اون ادکلن رو می گفتن. در مورد خط بو و نت ابتدایی و میانی و انتهاییش صحبت می کردن و توضیح می دادن که به چه مدل پوست هایی بیشتر این ادکلن می خوره و می شینه رو پوستشون. اگه بخوام شفاف کنم مثلاً اونا ۶۰ درصد توضیحات رو مشخص میکردن، الهام با خلاقیت و تصویرسازی ذهنی اون رو قشنگ به ۱۰۰درصد میرسوند و به مشتری ارائه میداد.
به خاطر نیازش به زبان فرانسوی برای خوندن ترکیبات روی محصولاتی که می فروختن، فرانسوی یاد گرفت، و با خوندن اطلاعات روی جعبه ی ادکلن و لوازم آرایشی خیلی بهتر به مشتریا در مورد محصول توصیه میکرد.
از یه جایی به بعد شروع کرد یه سری ایدهها رو واسه خودش مد کردن. یه سری ادکلن ها رو مشخص کرد و گفت اینها مخصوص کاپلا یا زوج هاست و اگه تنها باشی و اونو بخری حتماً پارتنر پیدا میکنی. شاید باورتون نشه ولی یه عالمه آدم بعد از خریدن این عطرا، اومده بودن ازش تشکر کرده بودن که بعد از خریدن این عطر ازدواج کردیم. الهام این حرفا رو واسه بازی ذهنی خودش میساخت ولی واقعاً اتفاق میافتاد.
اگه یه مشتری هم میومد میگفت مثلاً من از فلان ادکلن ورساچه خوشم میاد و فلان ادکلن دلچه گابانا، الهام میگفت ببین شما اصلاً لازم نیست بدونید اسم ادکلنها چیه. من باهاتون صحبت میکنم و تو صحبت باهاتون متوجه میشم که چه ادکلنی برازنده ی شماست.
قشنگ با مدل صحبت کردن و احترام و ارزشی که به آدما میذاشت، کاری کرده بود آدما دوست داشته باشن بیان باهاش صحبت کنن و ازش ادکلن بخرن، چون حس میکردن وقتی ادکلنی رو بزنن که بر اساس شخصیتشونه، اونها ارزشمندتر می شن.
اینجاها کارش حسابی گرفته بود و همینجوری پورسانتهای فروش بود که درو میکرد و اوضاع مالیشم روز به روز بهتر میشد.
یه مقدار از کارش فاصله بگیریم و ببینیم تو زندگی شخصیش چه اتفاقایی افتاده بود. بعد از طلاقش تو اون خونه ای که سامان پیدا کرده بود مستقر شده بود و در حد نیاز خودش یه سری وسایل به اونجا اضافه کرده بود و زندگی میکرد.
پولاش که جمع میشد، دوست داشت بره سفر و استراحت کنه و غذاهای عجیب غریب بخوره و مزههای جدید تست کنه.
تایلند، هند، مالزی، شهرهای توی ایران کیش، قشم و هر جایی که فکر میکرد تجربه ی جدیدی میتونه کسب بکنه میرفت. مثلاً شَله یا کلبه ی چوبی نزدیکای شمال کرایه میکرد و دو سه روز میرفت تو برف میموند اونجا بدون هیچی. از اینکه اتفاقهای جدید رو تجربه میکرد لذت میبرد. یا یکی از نزدیکترین جاهایی که میتونست این حسها رو تجربه کنه دبی بود. واسه همین بعضی موقعها سالی سه چهار بار میرفت دبی . البته که تو همین سفرهای دبی یه دوستی پیدا کرد که با هم کویر گردی و شکار و جاهای دیگه می رفتن و از یه جایی به بعد برای دیدن اون دوستش میرفت دبی.
بعد از طلاق هر چیزی رو که نمیتونست قبلش تجربه کنه رو شروع کرد تجربه کردن.
توی پاساژ جام جم یه سوپرمارکت بود که همیشه خوراکیهای خارجی و عجیب غریب میآورد. چیزایی که هیچ جای دیگه پیدا نمیشد. الهامم بزرگترین تفریحش این بود که بره تو اون مغازه و هر چیزی که جدید آورده رو بگیر و تست کنه.
یادتونه دیگه.. از بچگی کرم اینو داشت که با وسایل مختلف طعم های جدید بسازه. دوستاشو دعوت میکرد خونه اش، غذاهای جدید درست میکرد و ازشون نظر میپرسید و مدام سعی میکرد طعم هایی که درست کرده رو به سمت عالی بودن ببره.
آشپزیش اونقدر مورد قبول همه بود که هر جایی مهمونی دعوت میشد، بهش میگفتن تو غذا هم درست کن با خودت بیار. بعضی موقعها مهمونا آمار میگرفتن که الهام قرار هست غذا درست کنه بیاره که ما بیایم یا نه.
جدا از خلاقیت خودش از دانش سامان هم استفاده میکرد برای اینکه بتونه علمشو تو این زمینه بالاتر ببره.
خیلی موقعها واسه اینکه ایده بگیره با سامان رستورانهای مختلف میرفتن و مزههای جدیدو تست میکردن و در مورد آشپزی با همدیگه صحبت میکردند. آشپزی باعث شده بود گفتگوهاشون در مورد موضوع غذا خیلی زیاد بشه و تایم زیادی رو با هم بگذرونن.
صدای الهام: یه روز عصر جمعه بود. جمعه ها سر اینکه کی نیاد سر کار دعوا بود.. برای اینکه جاهایی که چیزای گرون می فروشن، معمولا جمعه ها چیزی نمی فروشن. چون اعیونا آخر هفته معمولا خرید نمی رن.. یه جایی چپیدن.. و اون جزء معدود جمعه هایی بود که من رفته بودم. رییسم به دلایلی مرخصی من رو که نصف یک روز در هفته بود رو مینداخت جمعه عصر. جایی که حجم ویندو شاپر( خرید کننده ای که فقط تماشا می کنه) هم زیاده.. اون روز عصر من اومدم به یه دلیلی که فروشمون خیلی افت کرده بود و من فکر کنم تقریبا دیگه فروشنده ی خوبی شده بودم.. اومدم و یه آقایی که موهاشو به یه سمت شونه کرده بود، مشکی پر کلاغی، احتمالا رنگ شده، یه کت شلوار طوسی پوشیده بود، یه پیرن جدی که بالاشو سفت بسته بود و یه قیافه ی تقریبا آفتاب سوخته، یه دسته کلید آویزون کرده بود.. و همه ی امکانات لازم برای کسی که قراره بیاد و قیمت عطر و بپرسه و کله اش سوت بکشه و بره رو داشت. من جلوش ایستادم و همین باعث شد که بچه های مغازه به من بخندن و دوباره همین باعث شد که من بهشون ثابت کنم که به دلیل همین رفتار شماست که ما جمعه ها فروشمون انقدر کمه. سلام کردم و اون آقا در کمال تعجب به جای اینکه بگه عطر چنده یا این چیه یا عطر خوب چی دارین؟ بهم گفتش که من ۵۰ تا عطر می خوام که خوب وایسه.. یه عطری بود که رییسم از ایتالیا آورده بود.. حالا نمی دونم چی شده بود که انقدر زیاد آورده بود… و بوی آب گلدون می داد!.. خیلی بوش بد بود.. اصلا یه چیز بدی… قیافه میافه اش خوب بود… اینو انقدر نفروخته بود داشت تاریخش می گذشت.. و رییسم روی این برای ما جایزه گذاشته بود و من بلافاصله یاد این افتادم.. رفتم از انبار یکیشو آوردم وایسوندم جلوش و گقتم که… خوب یادمه برند عطر آلوریو مارچینی بود.. و روش نقشه جغرافی داشت و… خدا منو ببخشه!… بهش توضیح دادم که این توهمه ی دنیا طرفدار پیدا کرده، بخاطر همین نقشه جهان و روش گذاشتن… یعنی تو همه ی جهان طرفدار پیدا کرده.. این یه برنده که کیف رسمی تولید می کنه… و جزء اولین عطراشه این عطر رو لیمیتد ادیشن زده و طبق معمول از هوشم یا از پدرسوختگیم شروع کردم یه سری کلماتی استفاده کردن که آدما چون ممکنه متوجه نشن، فکر کنن این چیز باحالیه… و همینجوری چشمای آقاعه برق زد و برق و گفتش که چند تا از این دارین؟ و من گفتم که هر چند تا عطر که شما بخواین.. و ایشون فکر کنم ۴۷۰ عدد عطرو خرید!!…یعنی تقریبا تمام عطرای زنونه رو خرید.. ما تقریبا ۵۰۰ یا ۶۰۰ تا گرفته بودیم…. بهم گفتش که اینا رو همه رو کادوپیچ کرده بیارین به این آدرس… با یه خط بسیار خوشی… با یه خودنویس زیبا پشت کارت مغازه یه آدرسی نوشت که خوب یادمه اینور اونورم شده بود جوهره پخش شده بود… و به من گفتش که اینو بیارین اونجا.. نه پول داد نه بیعانه داد نه هیچی.. و بعد رفت… بچه ها باز خندیدن.. ولی خب من کله ام خراب بود دیگه.. عطرا رو ریختم پشت یک ماشینی که همیشه آخر شبا منو می رسوند.. بهش می گفتم “عمو”، خیلی دوسش داشتم.. گفت عمو جان مطمئنی؟ قصه رو بهش گفتم.. گفتم من حواسم هست.. من گرگم.. الکی حالا! یادمه تا ۴ صبح نشستم اینا رو کادو کردم، به رییسم نگفتم.. رییسم امریکا بود.. پاپیون زدم و یادمه حتی وسط پاپیونا گل ریز پارچه ای هم گذاشتم.. و ۴ صبح دیگه خوابم نبرد، ۷ صبح بلند شدم، آدرس و دادم به آژانس گفتم پارک شهر.. تو راه بود که فهمیدم پایین شهر داریم می ریم.. یه ذره بیشتر ترسیدم.. دیگه نزدیک شدیم رسیدیم.. یک جایی نگهبانی طور بود شبیه یک اداره… و اسم ایشونو گفتیم یه یه ربعی طول کشید هماهنگ کنن.. کارت ملی از من گرفتن.. از راننده گواهینامه گرفتن و دیگه اینجاهاش من دیگه ترسم تبدیل به هیجان شده بود و رفتیم تو از این اتاق به اون اتاق و از این منشی به اون منشی و بعد فهمیدیم که بله… یکی از مدیران ارشد بانک ملت ایشون بودن و عطرا رو از من تحویل گرفتن و پولش رو دوبسته ی بزرگ اسکناس دو هزار تومنی دادن.. یعنی من و آقای راننده با صندوق عقبی پر از اسکناس برگشتیم. پر از اسکناسای نو… دم عید بود و رییسم اصلا دیوانه شده بود وقتی عکسشو دید… یادمه اون موقع ایمیل کردیم عکسشو. وقتی که عکسشو دید وحشت کرده بود که این همه اسکناس نو رو من چیکار کنم.. و اون آقا بهم گفت که تو دختر خیلی خیلی خوبی هستی، فروشنده خیلی خوبی هستی.. چند تا سوال ازم کرد.. من اونجا ترسیدم که از این آقایونی باشه که احتمالا می خواد منو صیغه کنه.. که خونه ات کجاست؟ منم یه حالی که هم جواب داده باشم، هم ادب و رعایت کرده باشم، هم جواب نداده باشم… چند تا سوال و جواب دادم ویه پسری رو صدا کرد.. با یه شوخی ای هم صداش کرد… گفتش که برای این خانوم یه وام ماشین بنویس بفرست شعبه ی فلانی که اذیتشم نکنن.. و تقریبا فکر کنم ۲۴ ساعت بعد من وام ماشین گرفتم.
با وامی که گرفت و یه مقدار پولی که خودش گذاشت روش، تونست یه ماتیز بخره.
چند وقت بعد قرار بود با دوستاش برن پیک نیک. الهام یه دیگ بزرگ لوبیا پلو درست کرد و گذاشت تو ماتیزش که ببرن و ظهر بخورن. رفت دم خونه ی دوستاش جایی که قرار بود با هم هم مسیر شن. اونا که دیدن الهام با ماتیز اومده گفتن نمیخواد تو ماشین برداری، جایی که میخوایم بریم تو با ماشینت نمیتونی بیای، وسایلتو بذار تو ماشین ما سوار ماشین ما شو با هم بریم.
تصور کنید یه پاترول، ۵ نفر توش نشسته بودن و پشتشم پر وسایل و مشخص بود دارن میرن پیک نیک. دوستاش نوشیدنیهای مناسب پیک نیک هم همراه خودشون برداشته بودن.
خلاصه وسایل “حشمت” و با این دیگ بزرگ لوبیا پلو گذاشتن عقب ماشین و راه افتادن. توی راه یه جا گشت بود، جلوشونو گرفتن و تو دلشون داشتن یه سکته ی ریز میزدن ولی چیزی بروز ندادن.
پلیس مدارکشونو خواست و بهشون مشکوک شد که احتمال داره اینا چیزی همراهشون باشه.
از راننده خواستن که در صندوقو باز کنه. راننده پیاده شد، رفت در صندوقو باز کرد و آقای پلیس دید یه دیگ گنده جلوی همه وسایله. در دیگو باز کرد لوبیا پلو رو دید و از عطرش سرمست شد. تصور اینکه یه گروهی میخوان برن توی طبیعت پیک نیک و یه دیگ لوبیاپلو درست کردن و همراه خودشون میبرن، اجازه ی این رو بهش نداد که فکر کنه اونا چیز مشکل داری همراهشون هست.
همون موقع در دیگ رو بست و در صندوق رو هم بست و مدارک رو داد به راننده و گفت خوش بگذره. خلاصه… الهام و دوستاش به کمک دیگ لوبیا پلو از یه اتفاقی که در کمینشون بود نجات پیدا کردن.
اینجا میخوام در مورد دو تا تجربه ی جالب از سفر تفریحی الهام به هند بگم که خودم در موردشون نمیدونستم و به نظرم خوبه که بشنویمش؛ اما خیلی مناسب بچهها نیست. اگه با بچههاتون دارید این پادکست رو میشنوید اول این تیکه رو حول و حوش ۵ دیقه خودتون گوش بدید اگه به نظرتون مناسب اومد اون موقع بذارید اونها هم بشنون.
سفر به هند
یه بار که الهام میخواست بره هند، از ایران هتل نگرفت و فقط بلیط رفت به هند رو گرفت. رسید اونجا و واقعاً نمیدونست چرا این کارو کرده. رفت مرکز شهر و شروع کرد چرخیدن و لای همین چرخیدناش تو شهر یه “توک توک” گرفت که برسونتش به یه مقصدی. توک توک موتورهایین که یه اتاق کوچیک مشکی زرد پشتشون دارن؛ البته اسمشون “اتوریکشا” عه ولی بهشون می گن توک توک. با یه زبونی که نه هندی بود نه انگلیسی شروع کرد با راننده ی توک توک صحبت کردن، آهنگ فیلم شعله رو خوند و راننده رو متوجه کرد که به فیلمهای هندی علاقه داره.
کوتاهش کنم… انقدر با هم صمیمی شدن که وقتی الهام بهش گفت منو ببر هتل، اون راننده گفت واسه چی میخوای خرج کنی، بیا بریم خونه ی ما، خانومم خوشحال میشه مهمون داشته باشیم. الهامم گفت باشه بریم خونه ی شما. رفتن خونه ی اون راننده که با همسرش و سه تا بچه زندگی میکردن. وقتی رفت اونجا تازه فهمید چه ریسکی کرده و هر آن احتمال داره توی اون محله ی فقیرنشین هندی چه اتفاقایی براش بیفته.
روزی اونجا موند و ازشون راهنمایی میگرفت و شهرو میگشت و جاهای دیدنی رو میدید. خدا را شکر خیلی امنتر از چیزی بودن که الهام لحظه ی ورود به خونشون تصور می کرد. روز دوم راننده به الهام گفت فردا “هیپی ها” توی “گووا” بازار دارن. الهام قبل از این راجع به هیپیا شنیده بود اما تا حالا از نزدیک ندیده بودشون. شنیده بود که مخالف جنگ هستن، به آزادی عقیده و آزادی جنسی اعتقاد دارن، اهل موسیقی هستن، مخدرهای روان گردان و ماری جوانا استفاده میکنن و مدل خاصی لباس می پوشن. اما خب شنیدن کی بود مانند دیدن. دوست داشت بره ببینه چه جور آدمایی هستن.
وسایلشو جمع کرد و صبح زود راه افتاد رفت سمت گووا و قبل ظهر رسید به بازارچه هیپی ها.
این بازارچه یه ترکیبی از فرهنگ و هنر و تاریخ هیپی هاست. گوشه گوشه اش دارن ساز میزنن و میرقصن و خوشحالن.
من بزودی یه ویدیوی کامل در مورد هیپیها میسازم و توی یوتیوب راوی میذارم، اما اینجا یه سری از این اطلاعاتی که من گرفتم رو میخوام در اختیارتون بذارم.
تو دهه ۱۹۶۰ توی آمریکا کلمه ی هیپی برای نامگذاری جوونایی استفاده شد که تو یه جنبش خاص مشخصا بر ضد جنگ بودن و اعتراض اصلیشون به جنگ ویتنام بود . آدمایی تو این جنبش بودن که ارزشهای خاصی مثل صلح، عشق، آزادی جنسی، آزادی فکری، همبستگی و طبیعت گرایی جزو باورهاشون بود و راه شناساییشون این بود که معمولا موهای بلندی داشتن و لباسهای رنگارنگ گشاد میپوشیدن.
خلاصه الهام وارد این بازارچه میشه و شروع میکنه تو بازارچه گشتن. با اونایی که ساز میزدن و میرقصیدن میرقصه، به غرفههای مختلف سر میزنه و میبینه بیشترین چیزی که تو اون بازارچه میفروشن مواد روان گردان مثل علف و گل و ال اس دی و کتابها و مجسمههای کاماسوتراست . تو پرانتز بگم “کاماسوترا” یه فلسفه ی باستانی هندی در مورد عشق ورزی احساسی و فیزیکیه… پرانتز بسته.
در کنار اینها هم کارهای هنری و لباس های دست دوم، محصولات هنری و هر چیزی که می تونستن بسازن رو می فروختن.
الهام خیلی دوست داشت بدونه که اونا چه جوری زندگی میکنن. واسه همین رفت سراغ اونایی که سرشون خلوتتر بود و نشست باهاشون صحبت کردن و از چیزهای مختلف پرسیدن. اگه مشتریام براشون میومد کمکشون میکرد تا بتونن بهتر اجناسشون رو بفروشن. شب که شد اون آدمایی که با الهام هم صحبت شده بودن، دعوتش کردن که اگه دوست داره در مورد زندگیشون بدونه، بره چند روز با اونا زندگی کنه و از نزدیک این مدل زندگی رو تجربه کنه. و الهام تجربه گرای ما هم از خدا خواسته قبول می کنه.
از اینجا به بعد چیزایی که میخوام بگم تجربههایی هستش که الهام توی یک هفته زندگی با اون هیپیهایی که توی گووا زندگی میکردن گفته و اگه علاقه مند باشید میتونید تجربه ی خود الهام رو در مورد زندگی با هیپیها توی هایلایت استوری پیج اینستاگرامش بخونید. من اینجا فقط یه سری از اونها رو بازگو میکنم. و البته این نکته رو هم بگم که طبق تحقیقات من هیپیهای همه ی کشورهای مختلف مدل زندگیشون به یک صورت نیست و ممکنه تو یه سری از جزئیات با هم متفاوت باشن.
تجربه ی زندگی با هیپی ها
اون شب باهاشون رفت توی طبیعت نزدیک همون بازارچه و دید هر کدومشون مدلهای مختلفی از خونه رو دارند. یه سریشون تو چادر زندگی میکردن یه سریشون یه ماشین قراضه ی قدیمی داشتن، یه سریشون یه کلبه یا آلونک کوچیک ساخته بودن و همه شون از خونه صرفا یه سقف و دیوار داشتن که بتونن نیازهای اولیه شون مثل خواب و غذا و بقیه ی چیزا رو توش برآورده کنن.
رقص و پایکوبیشون که تموم شد با چند تاشون رفت یه گوشه نشست و شروع کرد صحبت کردن و ازشون سوال پرسیدن.
تا قبل از اینکه الهام ازشون سوال بپرسه، هیچ کدومشون نمیدونستن هم قبیله ایشون قبلا کارش چی بوده و کجا زندگی میکرده. تو اون جمع آدمای عجیبی بودن، یه پزشک از سوئیس، یه کارتن خواب از آمریکا و کلی آدم با پیشینه ی عجیب دیگه.
اونجا فهمید باورشون اینه که هر کسی باید بتونه هر کاری دوست داره رو انجام بده، مگر اینکه آسیبی به کسی بزنه. اونجا فهمید تجمعات اعتراضی هیپیها نسبت به سیاست هیچ موقع با شعار و خشونت همراه نبوده و بیشتر بهانهای بوده برای اینکه هیپیا دور هم جمع شن، شادی کنن و برقصن.
و کم کم تونستن با شعار صلح و عشق و آزادی فردی و اعتقاد به یافتن معنای جدید برای زندگی، روی اقشار مختلفی از جوامع دنیا تاثیر بذارن. که مشخصاً تاثیرش رو توی اون اکیپی که پیششون نشسته بود داشت میدید. واقعا عجیب بود که یک پزشک متخصص از سوئیس کنار یک کارتون خواب از آمریکا باشه و جفتشون به یه شکل زندگی کنن و رفاه داشته باشن.
یه چیز دیگهای که برای الهام خیلی عجیب بود این بود که اونا صبحها بیدار نمیشدن کار کنن. کلا با تقویم و ساعت و زمان هیچ کاری نداشتن. هر موقع خسته بودن توی هر ساعتی از روز بود میخوابیدن و چرت میزدن. و هر موقع هم بیدار می شدن، هر کاری ازشون ممکن بود سر بزنه. ممکن بود برن روی درختا میوه بچینن، برن توی رودخونه شنا کنن.
چیز خیلی عجیب دیگهای که توجه الهام رو به اونها جلب کرد، این بود که بچههاشون از همه چی آزاد بودن. مهمتریناش لباس، پوشک، مدرسه و اسم بود. تقریبا هیچ کدوم اینا رو نداشتن. حتی بعضی موقعها به خاطر رابطههای آزادی که داشتن مشخص نبود پدر بچه کیه.
هیپی های اون قبیله خیلی اهل صحبت کردن نبودن و بیشتر فقط ، مشغول یک زندگی بودن. یه طوری که انگار مهمترین کار دنیا رو دوششونه: اینکه زندگی کنن. به طرز عجیبی رها بودن، کتاب نمیخوندن، برنامهریزی نمیکردن، و فقط ادامه ی حیات میدادن.
از پول فقط برای خریدن غذا و مراوده با دنیای بیرون از قبیلهشون استفاده میکردن. خیلی اوقات در ازای محصولی که میگرفتن یه کاری برای صاحب محصول انجام می دادن.
خلاصه… تو یک هفتهای که با هیپیا زندگی میکرد، با مدل زندگی اونا آشنا شد و براش خیلی جالب بود. یه چیز جالبتر از هیپیها، شنیدن در مورد باشگاه عریان ها بود. اونجا یکی از هیپیها از تجربه ی حضورش توی کلوب لختی های اروپا گفته بود.
Naked club یا کلوب لختی ها موضوعی نیست که من خیلی در موردش بدونم و بخوام بازش کنم. اما شما با سرچ کردنش میتونید بیشتر در موردش بدونید. به طور کلی اگه بخواید بدونید یه کلوبی هست مثل یک شهرک که افراد بزرگسال کاملا برهنه، توی اون زندگی، تفریح و ورزش می کنن. و جالبیش هم اینه اکثر این افراد ورزشکار و خوش اندام نیستن.
خب از اینجا به بعد اگه می خواید بچه هاتونم گوش کنن دوباره صداشون کنین بیان.
فریب
از هند که برگشت اون آقایی که براش وام ماشین جور کرده بود دوباره اومد خرید و این بار هم یه سفارش سنگین داشت که باز هم الهام تدارک اون رو دید و این بار هم اون آقا برای تشکر یه وام خرید خونه برای الهام جور کرد.
۱۸ تومان وام گرفت، ۳ میلیونم خودش گذاشت روش و با ۲۱ میلیون یه خونه ۹۰ متری تو گلشهر کرج خرید و خورد خورد قسطاشو داد.
تقریبا ۶ سال از جدا شدنش و کار کردن توی مغازه ادکلن فروشی گذشته بود. یه روز صاحب مغازه اومد به الهام گفتش که من میخوام برم سفر و نیستم که مغازه رو بگردونم و میخوام بتونم اینجا رو به یکی بسپارم که خیالم ازش جمع باشه. تو ۶ ساله داری اینجا کار میکنی و من بهت اطمینان دارم، دوست داری با هم شریک بشیم؟ سرمایه از من کار از تو.
با شنیدن این خبر الهام تو همه ی وجودش عروسی شد. الهام با کله قبول کرد و قرار شد با هم شراکت کنن. صاحب مغازه یه سری از چیزهایی که باید به الهام میسپرد رو سپرد و رفت سفر.
تقریبا یک ماه گذشته بود و همه چی به روال عادیش داشت سپری میشد. یکی از کسایی که همیشه براشون جنس میآورد، اومد پیششو بعد از صحبتهای طولانی به الهام گفت یه بار ادکلن مارک دارم قیمتاش مفته، اینا رو مهماندارای هواپیماها از فری شاپهای کشورهای خارجی گرفتن آوردن. تنها ایرادش اینه که باید پولشو یه جا بدی. من چون با شما بیشتر کار میکنم گفتم اول بیام به شما بگم، اگه نمیخواید برم به بقیه ی مغازه ها بگم.
الهام که فکر کرد یه موقعیت خیلی خاصی گیرش اومده و اگه زرنگ باشه میتونه با این حرکت یه سود خوبی به خودش و شریکش برسونه، سریع هماهنگی هارو با شریکش کرد و چون قبلا هم با اون آدم کار کرده بودن، بعد از یه سری صحبت اولیه قبول کردن و قرار شد یه چک ۷ میلیونی بابت خرید اون جنس ها به اون آقا بدن.
اون آقا یه پارت از ادکلنا رو به عنوان نمونه آورد بهشون داد و چک روز گرفت و رفت و قرار شد باقیشو هم تا فردا براشون بیاره.
الهام و بقیه فروشندهها ادکلنا رو که باز کردن فهمیدن همه شون تقلبیه. چک رفته بود بانک، نقد شده بود و دیگه هیچ خبری از اون آقا و باقی ادکلنا نشد.
خیلی خب.. رسیدیم به پایان اپیزود دوم از قصه ی زندگی الهام سهیلی. خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودین و امیدوارم از شنیدن قصه ی الهام لذت برده باشید. اگه دوست دارید تو اپیزود های بعدی به عنوان اسپانسر همراه پادکست راوی باشید از طریق ایمیل توی کپشن یا دایرکت اینستاگرام با ما در تماس باشید. برای حمایت مالی از ما اگه خارج از ایرانید می تونید از طریق پی پل از ما حمایت کنید. اگر هم داخل ایران هستید می تونید از طریق شماره کارتی که توی اینستاگراممون هست یا سایت “حامی باش” حامی ما باشید. ممنونم از اینکه ما رو به دوستتاتون معرفی می کنید، این برامون خیلی ارزشمنده. ممنونم از “کاپو” که تو این اپیزود اسپانسرمون بود.
توی اپیزود سوم که ده روز بعد از انتشار این اپیزود منتشر می شه در مورد تغییر شغل های مداوم، گم شدن های مکرر، ADHD، رستوران خصوصی، سلبریتی ها و مهاجرت از ایران می شنوید.
تو اپیزود بعدی منتظرتونم…
پایان اپیزود دوم