Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
23-محسن - پادکست راوی

۲۳-محسن

محسن

یکی از ظهرهای داغ شهریور توی خلدبرین بین قبر ها نشسته بود و زار میزد. قبر هایی که تو روزهای وسط هفته از همیشه تنهاتر بودن.

اونجا تنها جایی بود که میتونست بدون دغدغه و قضاوت به حال خودش و شرایطش گریه کنه.

وسط گریه هاش انگار یه فکری تو سرش جوونه زد. فکری که اگه جواب میداد میتونست اوضاع زندگیشونو رو روال بندازه.

دست و صورتشو شست و رفت تا حق زندگی کردن رو از زندگی پس بگیره

 

وقتتون بخیر

این قسمت بیست و سوم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود ۷ام خرداد ماه دو صفر منتشر شده

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

۷ام به ۷ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر از جمله کست باکس، اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. اگه میخواید راوی رو به کسی معرفی کنید که اهل پادگیر نصب کردن نیست میتونید بات تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcastbot رو بهشون معرفی کنید.

از طریق اینستاگرام و سایت ما هم میتونید خبرهای تکمیلی در مورد قصه هارو ببینید و بخونید.

توی این اپیزود من قراره قصه پسری رو تعریف کنم که سختی نامتعارفی رو کشیده.

سختی اصلی زندگیش بدیهی ترین داشته ای هستش که هر انسانی وقتی به دنیا میاد با خودش دارتش. هویت. چیزی که کمتر کسی میتونه نداشتنشو حتی تصور بکنه. چه برسه بخواد با این قضیه زندگی کنه.

فکر کنم به اندازه کافی تو ذهنتون سوال به وجود اومده. بریم که قصرو براتون تعریف کنم. فقط قبلش ازتون درخواست میکنم که از ما حمایت کنید.

شما به دو طریق میتونید از ما حمایت کنید. یکیش اینه که مارو به دوستانتون که باهامون آشنا نیستن معرفی کنید و کمکشون کنید بتونن راوی یا باقی پادکست های فارسی رو گوش بدن. پادکست ها زمان های مرده شمارو به زنده ترین زمان های ممکن تبدیل میکنن.

مطمئنم با معرفی پادکست به بقیه نه تنها به ما که به دوستانتون هم دارید لطف میکنید.

دومین راه حمایت از ما اینه که از هرچقدر دوست داشتید مثلا ۱۰۰۰ تومن تا هرچقدر که دوست دارید مثلا ۵ میلیارد تومن از ما حمایت مالی کنید.
چه داخل ایران باشید چه خارج از ایران. چه به تومن چه به یورو چه به بیتکوین. هرجوری که امکانش رو داشته باشید میتونید از ما حمایت مالی کنید.

هزینه های تولید ما روز به روز بیشتر میشه و اگه تا الان حمایت های مالی شما نبود ما نمیتونستیم تو این مسیر ادامه بدیم و یه قدم خیلی کوچیک برای سرگرمی و آگاهی جامعمون برداریم. حمایت هاتون دلگرممون میکنه و متوجه میشیم این چیزی که داریم تولید میکنیم اونقدر از نظر بقیه ارزشمنده که حاضر شدن وقت بزارن و یه مبلغی از ما حمایت کنن. ممنونم از علیرضا، کیارش، فرندز، آیسان، زهرا، آزاده، وحید ، سریا، فریبا، امیر، ستاره،‌آترا، پویا، نرگس، ناهید، دستینی لاو و کلی مهربون دیگه که از ما حمایت کردن. خوشحالیم که شمارو داریم.

دیدن اسمتون توی لیست کسایی که از ما حمایت مالی کردن بهمون انرژی میده. امیدوارم با شنیدن اسم خودتون اینجا شما هم انرژی بگیرید.

اگه شما هم دوست دارید از ما حمایت مالی کنید لینک سایت حامی باش که از اونجا میتونید حمایتتون رو به دست ما برسونید رو توی توضیحات این اپیزود گذاشتیم کافیه روش بزنید و وارد بشید و مبلغتون رو انتخاب و از درگاه بانکی پرداختش کنید. خلاصه که از حمایتتون ممنونیم.

شروع داستان

خیلی خب بریم سراغ قصه.

اسم پسر قصه ما محسن هست.

برای اینکه ریشه مشکل محسن رو درک کنید باید برگردم به قبل از جنگ ایران و عراق و از اون دوران شروع کنم و بیام جلو.

پدربزرگ محسن عراقی بود و یه مهندس عالی رتبه تو یکی از کارخونه های اسکندریه عراق بود. از نظر وضعیت مالی اوضاعش خیلی خوب بود و ملک و املاک هم زیاد داشت. مادربزرگ محسن ایرانی بود و اهل اصفهان.

میگن تو اون دوران کسایی که تو عراق زندگی میکردن و یه نسبتی با ایران داشتن رو صدا میزدن و ازشون میخواستن که جاسوسی ایران رو بکنن. و اگه قبول نمیکردن از عراق بیرونشون میکردن.

پدربزرگ محسن هم این موضوع رو قبول نکرد و بعد چند روز نیروهای امنیتی میرن تو کارخونه دستگیرش میکنن، میبرنش خونش و میگن ۶ ساعت وقت داری که هرچی داری و نداری رو جمع کنی و با خانوادت از عراق خارج بشی. همه این افراد رو هم به ایران میفرستادن. این اتفاق حدودا یکی دو سال قبل از جنگ ایران و عراق افتاد.

چجوری میفرستادن ایران. میاوردنشون لب مرز مهران و میگفتن برید اونور. اگه برگردید با تیر میزنیمتون.

نگرش مردم عراق با حکومت عراق تو اون دوره مخالف بوده. مردم نمیخواستن با ایران وارد جنگ بشن اما حکومت عراق که معروف بودن به بعث عراق نه تنها میخواستن ایران رو تسخیر کنن بلکه با مردم کشور خودشون هم میجنگیدن و اذیتشون میکردن. چون که طرفدار صدام بودن قدرت هم داشتن و کلا حرف و عمل خودشون رو داشتن و به نظر مردم کاری نداشتن.

یه توضیح کوتاه. روایت های مختلفی در مورد این موضوع وجود داره مثل اینکه میگن صدام میخواسته شیعه هارو از تو عراق بیرون کنه یا محله های شیعه نشین تو عراق رو خیلی کثیف و فقیر نگه میداشته و چندتا موضوع دیگه. ولی چون قصه ما سر این موضوع نیست خیلی بهش نمیپردازم. اما برای خودم هم که نشنیده بودم در حد شنیدنش جالب بود. شما هم تا این حد بدونید که این زمزمه ها بوده و عراق حکم اخراج خانواده پدربزرگ محسن رو صادر و از عراق بیرونشون کرده.

به این افرادی که از عراق اخراج و به ایران فرستاده میشدن میگن معاودین. بعد توی جنگ ایران و عراق خیلی از این معاودین بر علیه عراق و به کمک ایران میجنگیدن.

ورود پدربزرگ به ایران

پدربزرگ و زن و بچه وارد خوزستان میشن و بعد به امید خانواده همسرش که اصفهان بودن میرن اصفهان اونجا میشه خونه امنشون و و پدربزرگ برای پیدا کردن کار و ساختن زندگی جدید خانواده رو بر میداره و میرن یزد. اوایل درآمدش هم خیلی پایین بود و برای اینکه بتونه زندگی رو بچرخونه مدام میرفتن خونه خانواده خانمش تا بتونن خرج های زندگیشونو پوشش بدن.

پدربزرگش از مهندسی که تو عراق راننده داشته و میبردن و میاوردنش اومده بود ایران و شده بود کارگر شهرداری و کارهای مربوط به پاکسازی شهر رو انجام میداد. همین موضوع در عرض یکسال بیشتر از ۲۰ سال پدربزرگشو پیر کرد و تمام موهاش سفید شد.

چندوقتی میگذره و پسرشون که بزرگ هم بود تو این سفرهای یزد و اصفهان با یه دختری آشنا میشه و خانواده ها معرفیشون میکنن به هم و با وجود اینکه پدر دختر مخالف بود و میگفت این پسر شرایط سختی رو داره در آینده، ما نمیشناسیمش نمیدونیم تو عراق چی بهشون گذشته و این حرفا.

اما در نهایت علی پدر محسن با فاطمه مادر محسن ازدواج میکنن.

ازدواجشون هم چون یک شخص ایرانی نبود همزمان هم توی یک جایی به اسم مجلس اعلای عراق و اداره پناهندگان ایران ثبت میشه.

علی مرد کاری ای بود و از کار کردن و زحمت کشیدن ابایی نداشت. بخاطر داستان اخراجشون از عراق فقط تونسته بود تا دوم راهنمایی درس بخونه و وقتی هم به ایران اومده بود دیگه هم پای باباش کار کرده بود تا بتونن زندگی رو بچرخونن.

علی و فاطمه میرن تو یه اتاق از خونه پدرش و اونجا زندگیشونو شروع میکنن.

علی تو روز کارگر ساختمون بود و شب هم برای اینکه بتونه بیشتر درآمد داشته باشه میرفت سیگار میخرید و سر چهارراه تو زمانی که مغازه ها بسته بودن سیگار میفروخت و درآمدشو افزایش میداد.

مدام تلاش میکرد تا اوضاع مالیشو بهبود بده و مرد زندگی بودو با همسرش هم خیلی خوب برخورد میکرد.

اینجاها بود که محسن قصه ما به دنیا میاد.

به دنیا اومدن محسن

زندگی به روال عادیش ادامه پیدا میکنه تا پدر بزرگ محسن تو سن چهل و خورده ای سالگی به دلیل سکته قلبی فوت میکنه.

راجع به فشار روانی که روی پدربزرگش بود بهتون گفته بودم دیگه این موضوع تاثیر خودشو گذاشته بود.

گذشت و محسن از آب و گل دراومد.

از همون بچگی میرفت تو محلشون و با بچه های دیگه بازی میکرد.

همه بازی های عرفی که تو دهه ۶۰ انجام میشد.

فوتبال، بالا بلندی، کارت بازی رنگ لباس و کارت بازی با دمپایی، قائم با شک و…

یکی از تخصص هاشون هم با دوستاش بادبادک درست کردن بود.

در خونه مردم رو میزدن و روزنامه باطله ازشون میگرفتن، بچه های محلشون هر کدوم از پنجره و جاهای مختلف حصیر میکندن و میاوردن با هم بادبادک درست میکردن و میفروختن میرفتن توپ میخریدن.

فوتبال رو خیلی دوست داشت و دروازه بان بود. تو تلویزیون میدید دروازه بانا شیرجه میزنن به سمت توپ و هر جوری شده تلاش میکنن تا توپ گل نشه.

این الگو برداری محسن از دروازه بان ها باعث شد تا قبل پیش دبستانی دوبار دستش بشکنه چون شیرجه زده بود و بجای توپ به سنگ برخورد کرده بود. البته که این جدیت تو کار رو تو بزرگسالی هم کاملا با خودش داشت و هیچوقت ول کن ماجرا نبود.

یکی دیگه از شیطنت هاشون این بود که سیم ترمز دوچرخه هاشون رو میکشیدن بیرون بعد پرت میکردن رو سیم های چراغ برق بعد برق کل منطقشون میرفت خر کیف میشدن. واسه خودشم سوال بود که چه کیفی داشت این کار ولی انجام میدادن.

تو اون دوران یه سری از بچه های محلشون مسخرش میکردن چون عراقی بود و یه سری هم اصلا به اینکه کجایی هستش کاری نداشتن.

دوران پیش دبستانی رو تو همون محله خونه پدربزرگش میگذرونه و اون سال براش طعم یخمک میوه ای رو داشت که مامانش هر موقع میرفت دنبالش برش گردونه خونه براش میخرید.

اواخر پیش دبستانی محسن علی پدرش با تلاشی که کرده بود و پس انداز هایی که با خانمش جمع کرده بودن تونستن یه خونه تو شهر یزد بخرن و اون خونه به اسم فاطمه مادر محسن میشه.

سال اول ابتدایی  وارد یه مدرسه ای میشه که از همه جای یزد تو اون مدرسه ثبت نام میکردن.

از محله های مختلف با فرهنگ و اخلاق و خلق و خوهای مختلف. یه سری عالم بودن یه سری جاهل بودن یه سری قاتل بودن. خانواده هاشونو منظورمه.

بودن تو یه اینجور فضایی که از همه قشر آدم مختلف دوروبرش بود باعث شد سوسول بار نیاد و یه جورایی برای مراحل بعدی زندگیش آماده باشه.

از همون سال اول از لحاظ تحصیلی درس خون بود و به واسطه سابقه درخشانش تو دروازه بانی عاشق زنگ ورزش بود.

چند وقتی یه بار هم از کمیسیون پناهندگان سازمان حقوق بین الملل یه سری پکیج آموزشی و کیف و دفتر کتاب برای خانواده های پناهنده ها میفرستادن و محسن هم از اون وسایل استفاده میکرد.

در آمد پدرش کم شده بود و دنبال یه راهی بود که بتونه درآمدشو افزایش بده و اوضاع زندگیشونو بهتر کنه واسه همین از کاری که داشت میاد بیرون و میره جوشکاری یاد میگیره و اول کنار بقیه جوشکاری میکرد و بعد یه مدت خودش به صورت مستقل میشه جوشکار ساختمان و کم کم با توجه به اینکه سخت کار میکرد اسمش بین ساختمان ساز ها خوب در میره و همه میخواستن باهاش کار کنن.

این که کارشو عوض کرد و روز به روز هم پیشرفت میکرد کمکش کرد که درآمدش افزایش پیدا کنه و اولین کاری که کرد یه موتور خرید. محسن خیلی خوشحال شده بود که اونا از این به بعد یه وسیله نقلیه دارن و میتونن با موتور هر جایی که میخوان برن.

هرچقدر پدرش پرکار و زحمتکش بود اما فکر اقتصادی خوبی نداشت. هرچی کار میکرد رو خرج میکرد و تو یه فصلایی که کار زیادی برای انجام دادن نداشت برای گذران زندگی اون چیزایی که خریده بودن رو میفروخت.

البته که مدیریت خرج های خونه به واسطه مادرش باعث شده بود نداشتن شم اقتصادی پدر اونقدر زندگیشونو تحت تاثیر قرار نده.

محسن کار میکرد چون دوست داشت بتونه اون چیزایی که نیاز های خودش و برادرش هست برای تحصیل هست رو تامین کنه.

اسپانسر

دنیای امروز جوری شده که همه سرشون تو گوشیاشونه. اگه یه کسب و کاری  دارید و میخواید خودتون رو به جمعیت زیادی تبلیغ کنید، بهترین راه اینه که سر و کله تون تو گوشیاشون پیدا بشه. آژانس تلبلیغاتی ادوایز، اسپانسر این اپیزود پادکست راوی کارش اینه که کسب و کار شما رو تو گوشی افراد مختلف بهشون معرفی کنه.

فکر کنید که یه کسب و کاری دارید و میخواید تو رسانه های مختلف به بهترین شکل خودتون رو معرفیکنید و بهترین بازده رو از هزینه ای که برای تبلیغ میکنید بگیرد. این جاست که تیم حرفه ای و خلاق ادوایز وارد میشن و تو مرحله اول نیاز سنجی درباره کسب و کار شما انجام میدن. بعد از مشخص شدن نیازها و هدف کار شما، تا وقتی بهترین نتیجه رو بگیرید کنارتونن و هرچیزی که نیاز داشته باشید، مثل متن تصویر ویدیو و لندینگ پیج رو براتون با بهترین کیفیت و خلاقانه ترین حالت ممکن آماده میکنن.

بعد از این مرحله تبلیغات شما به صورت هدفمند روی وبسایت ها و اپلیکیشن های مختلف منتشر میشه. تو این مدت هم تنها نمیمونید و براتون نتایج رو بررسی میکنن و اگه لازم باشه کمپین رو براتون بهینه میکنن تا بهترین نتیجه رو براتون تضمین کنن. اگه هنوز هم دو به شکید کافیه به سایتشون به آدرس ادوایزد دات کام برید و ببینید چه برندهایی از خدماتشون استفاده کردن تا خیالتون راحت شه.

Adwised.com آدرسشون رو تو کپشن مینوسم تا بتونید بهشون سر بزنید. با ادوایزد آماده تبلیغات هوشمندانه و خلاقانه باشید.

ادامه داستان

محسن سال به سال بزرگتر شد و از لحاظ مالی خیلی تغییر شگرفی نکردن و اینکه پدرش شرایط اقتصادی خونه رو کنترل نمیکرد نمیزاشت از لحاظ مالی پیشرفت کنن.

هر سال که محسن بزرگتر میشد گیر دادن های مدارس برای ثبت نام محسن بیشتر و بیشتر میشد و خانواده محسن میگفتن بابا این بچه هر سال شاگرد اول مدرستون میشه ثبت نامش کنید توروخدا حیفه استعدادش هدر میره و مدرسه هم ثبت نامش میکرد.

سال دوم راهنمایی رو تو همون مدرسه ای که سال های قبل بود میخونه و اختلاف خیلی زیاد تحصیلی محسن با بقیه بچه های اون مدرسه باعث میشه مدیر اون مدرسه برای سال سوم راهنمایی محسن رو معرفی کنه به مدیر یکی از مدرسه های خیلی خوب دیگه که از لحاظ تحصیلی سطح خیلی بالاتری داشت و جزو مدرسه های تاپ یزد بود.

محسن با وجود شرایطی که داشت ولی بخاطر معرفی شدن از طرف مدیر یه مدرسه به عنوان اینکه بچه درسخونی هست تونست وارد اون مدرسه جدید بشه.

توی مدرسه جدید شرایط خیلی با مدرسه های دیگه فرق میکرد. تقریبا همه بچه ها از خانواده های مرفه یزد بودن و همشونم درسخون. حتی اگه یه مقدار هم از لحاظ تحصیلی ضغیف بودن اونقدر از لحاظ مالی وضعشون خوب بود که خانواده ها با کمک معلم خصوصی سطح درسی بچه هاشونو به حد بقیه مدرسه میرسوندن.

اما برای خانواده محسن اینکه بخوان معلم خصوصی برای بچشون بگیرن خیلی سخت بود.

سال تحصیلی شروع میشه و جو مدرسه برای محسن غریب بود. دو سه ماه اول جوری افت تحصیلی پیدا میکنه که خودش حس میکنه جای اون توی اون مدرسه نیست. با خودش تصمیم میگیره که برگرده همون مدرسه قبلی تا خیلی افت تحصیلیش بیشتر نشده.

وقتی میره با مدیر قبلیش صحبت میکنه اون آقا مثل یه مشاور حرفای محسن رو میشنوه و بهش امید و انگیزه میده میگه اگه بیشتر تلاش کنی من مطمئنم از همه بچه های اونجا نمره های بیشتری میاری .

محسن هم حرفای مدیر قبلیشو جدی میگیره و شروع میکنه بکوب درس خوندن در حدی که تو روز ۵ ساعت بیشتر نمیخوابید و باقی تایم رو یا مدرسه بود یا داشت درس میخوند.

این درس خوندن ها ادامه پیدا میکنه تا تاثیر خودشو تو آزمونی که مدرسه از کل بچه ها میگیره نشون میده.

محسنی که اوایل سال تحصیلی اصلا اوضاع تحصیلیش خوب نبود رسید به جایی که یک روز صبح مدیر مدرسه سر صف مدرسه معرفیش میکنه و میگه این پسر با تلاش و پشتکارش تونسته خودشو بشه نفر اول کلاسشون.

محسن سرمست بود از این معرفی خودش سر صف مدرسه و خوشحال از اینکه تونسته به شرایط قبلی برگرده.

اون روز خوشحال خندون داشت بر میگشت خونه تا این خبر خوشحال کننده رو به خانوادش بده. وقتی میرسه خونه میبینه باباش از خوشحالی داره بال در میاده. اول فکر کرد از مدرسه زنگ زدن و این خبر رو به خانوادشم دادن ولی یه خورده که بیشتر دقت کرد دید اصلا خوشحالی باباش بخاطر اون نبوده.

بعد از سقوط صدام

صفحه تلویزیون رو که میبینه میفهمه صدام سقوط کرده و مردم عراق دارن مجسمش رو میکشن پایین.

پدر محسن و خانوادش صدام و طرز فکرشو دلیل بدبختی خودشون میدونستن. انگار تو تموم این سالها یکی پاشو گذاشته بود رو گردن اون و خانوادش، و الان با سقوط صدام این پا از رو گردنشون برداشته شده بود.

اون روز پدر محسن سر از پا نمیشناختو غرق خوشحالی بود و وقتی این خوشحالی کامل شد که دولت عراق طی بیانیه ای اعلام میکنه هر کسی در دوران صدام مورد ظلم بوده و اموالش مصادره شده با مدارکی که از اون املاک داره بیاد که حقشونو بهشون برگردونیم.

اوضاع عراق روبراه نبود.

نیروهای امریکایی از یه ور مدام حکومت نظامی اعلام میکردن، از یه ور دیگه مردم عراق تازه از زیر سلطه صدام در اومده بودن و نمیخواستن آمریکا بهشون حکم رانی کنه. از اون طرف هم یه سری دیگه جنگ داخلی راه انداخته بودن و هر کسی دم دستشون میومد رو میکشتن.

تو این شرایط بابای محسن میگه من میرم عراق تا حقمون رو بگیرم. خونه زندگی الان ما اون چیزی نیست که حقمونه. پدر من اونقدر تو عراق زمین و مال و منال داره که اگه بفروشیم زندگی هممون عوض میشه.

پدر محسن میره عراق و تو همه این آشوب ها و خبر های جورواجوری که در مورد شرایط نابسامان عراق میشنون هیچ اطلاعی ازش نداشتن.

 

بعد از تقریبا ۴ ماه پدر بر میگرده و میبینن که موفق شده ملک و املاک پدری رو پس بگیره و بفروشه.

پدر و عموها و عمه ها و مادر برزرگ محسن همشون اوضاعشو عوض میشه و یه جورایی از قشر ضعیف جامعه میرن تو سطح متوسط رو به بالای جامعه.

اوضاع زندگیشون بهتر شد اما حضور پدر توی خونه کمرنگ.

محسن با درس خوندن سرگرم بود و تمام تلاشش رو میکرد تا از لحاظ درسی پایین نیاد و بتونه شاگرد اول بمونه. این تلاش در حد و اندازه ای بود که مادرش یه بار رفت مدرسه گفت آقا به این پسر بگید یه خورده بخوابه، بازی کنه،‌ زندگی کردن یادش رفته همه فکر و ذکرش شده درس خوندن.

این از محسن.

برادر محسن هم به دنیا اومده بود و مادر خیلی درگیر کارهای خونه و دوتا بچه ها بود.

کمرنگ شدن حضور پدر بیشتر و بیشتر میشد.

اوایل دیر میومد خونه. بعد یه شب در میون میومد. سر کار نمیرفت. یهو یه هفته نمیومد خونه میگفت رفته تهران برای یه سری کار اداری. و این یه هفته به حدی رسید که نزدیک ۲ ماه نیومده بود خونه و دیگه خرجی ای هم خانمش نداشت که بتونه زندگی رو بچرخونه.

مادر محسن با خانواده همسرش صحبت میکنه و میپرسه شما خبری دارید از پسرتون یا نه. اول من من میکنن بعد میگن اگه نمیاد خونه حتما با یکی دیگه ازدواج کرده.

مادر محسن که این حرفو میشنوه اول خندش میگیره فکر میکنه دارن باهاش شوخی میکنن اما یکی دوروز بعد که بازم صحبت میکنه و یه سری چیزا میپرسه میبینه نه مثی که واقعا این اتفاق افتاده و همسرش با یکی دیگه ازدواج کرده و بخاطر همین دیگه خونه نمیاد و خبری هم ازش نیست.

ازدواج دوم بابای محسن

حالا بابای محسن با کی ازدواج کرده بود؟

با یه خانمی که خوشکل بود. ۲تا بچه داشت و معتاد هم بود.

اختلاف سنی مادرش با محسن ۱۵ سال بود و یعنی تو ۱۵ سالگی ازدواج کرده بود با مردی که صرفا از مدارک شناسایی یه کارت پناهندگی داشت، بعد از ازدواج دوبار بچه دار شده بود و بخاطر کارت پناهندگی پدر به ۲ تا بچه شناسنامه نداده بودنو دیگه پدری هم نبود که  جوابشونو بده.

یعنی یه مادر ۳۰ ساله. دوتا پسر یکی ۱۵ ساله و یکی هم ۵ ساله که هیچ کدوم از این پسرا مدرک شناسایی ندارن.
تا حالا اگه جایی مدرسه ای قرار بود ثبت نام کنن با مدرک شناسایی پدر و کلی اینور اونور یه کاری میکردن اما الان هیچ جایی وجود این آدمارو قبول نمیکردن.

هیچ هویتی نداشتن. از کمترین حق های زندگی محروم بودن با اینکه مادر ایرانی بود و تو ایران هم به دنیا اومده بودن اما هیچ.

اگه اپیزود ۲۱ پادکست مارو شنیده باشید توش در مورد قصه زندگی سروش صلواتیان صحبت کردم و تو یه بخشی از داستان در مورد کسایی که تو حاشیه تالاب جازموریان بودن و شناسنامه نداشتن و حتی نمیدونستن سنشون چقدره هم صحبت کردم.

اگه نمیدونید واقعا شناسنامه یا باقی مدارک هویتی چه تاثیری رو زندگی آدما داره پیشنهاد میدم حتما اون اپیزود رو بشنوید. اپیزود ۲۱ سروش صلواتیان.

خب برگردیم سر قصه.

مادر هنوز تو بهت بود و هر کسی از راه میرسید یه پیشنهادی بهش میداد.

یکی میگفت تو جوونی طلاق بگیر برو با یکی دیگه ازدواج کن پای اون آدم نشین.

یکی دیگه میگفت طلاق بگیر این بچه هارو بده به باباشونو برو زندگی خودتو بساز.

یکی میگفت این بچه هارو بده بهزیستی فکر کن اصلا بچه دار نشدی بورو درس بخون و زندگی خودتو بساز و کلی از این ایده پردازهای مختلف جلوش خط کشیده بودن.

بعد اوضاع مالیشونم خراب بود.

بجز خونه ای که به نام خودش بود و وسایلی که توش برای زندگی داشتن هیچی دیگه نداشتن. هیچی منظورم هیچیه ها. یخچالشون خالی بود. چند روز اول به کمک همسایه ها که میدونستن شرایطشون چیه خودشونو سیر میکردن.

بعد مادر محسن تو بهت بود. یه دم گریه میکرد. یه دم خیره میشد به دیوار. یه دم تردید داشت و اصلا نمیدونست داره چیکار میکنه. نمیخواست هم به خانواده خودش راجع به این موضوع چیزی بگه تا از اونا هم سرکوفت بشنوه. میخواست یه جوری خودش این موضوع رو حل کنه.

با خودش میگفت من چی تو زندگی برای همسرم کم گذاشتم که اون رفته با یکی دیگه. اون که مرد زندگی بود. آدمی نبود که به بقیه نظر داشته باشه چرا پاشده رفته یه زن دیگه گرفته؟

هر چقدر هم سعی کرد بتونه شوهرشو ببینه نتونست. از اینور و اونور آدرس خونه ای که با زن جدیدش گرفته بود و پیدا کرد. شوهرش تو یکی از گرون ترین محله های یزد برای همسر جدیدش خونه خریده بود و اونجا با هم زندگی میکردن و اون خانم از همسر اول و دوتا بچه خبر داشت ولی انگار نه انگار.

چندباری که مادر محسن میره دم خونه جدید شوهرش میبینه که اون خانم میگه گمشو از اینجا. چی از جون من و شوهرم میخوای؟ دیگه دوست نداره. حالش ازت بهم میخوره و یه جوری از اونجا ردش میکرد.

یعنی بعد از اینکه رفت حتی نتونست یک کلمه باهاش صحبت کنه.

نمیدونم تجربش رو دارید یا نه. اینکه ندونی چرا و بخاطر چی یه اینجور اتفاقی برات افتاده بعضی موقع ها خیلی سخت تر از خود اون اتفاق هستش.

سیل پیشنهادات مختلف کل زندگیشو گرفته بود و از اون طرف چون به خانوادش نمیخواست حرفی بزنه تحمل مسئولیت این اتفاق براش دو چندان بود.

از فکر کردن به سپردن بچه هاش به بهزیستی یا خانواده های دیگه یا همسر با زن دوم معتادش حالش بد میشد. نمیخواست هیچ جوره بچه هاشو که پاره تنش بودن رو به کس دیگه ای بسپره.

اما از یه ور دیگه نمیدونست با دست خالی چجوری باید بچه هاشو بزرگ کنه.

محسن تو کمتر از ۱ ماه اندازه ۱۰ سال بزرگ شد. اونم نمیخواست مادرشو از دست بده و بره جای دیگه و با آدمای دیگه زندگی کنه. گیر داستان این بود که محسن و برادش هیچ مدرک هویتی نداشتن. همه چیشون به پدرشون بند بود و اونم انگار نه انگار که بچه داره.

تو این یکماه شد سنگ صبور مادرش. هر شب با مادرش میرفت پیاده روی و بهش دلداری میداد و آرومش میکرد. مادرش هم از همه ترساش میگفت و گریه میکرد. میگفت من دستم خالیه. پدرتون تنهامون گذاشته، مدرسه های دولتی تو و داداشتو ثبت نام نمیکنن چون تابعیت ندارید نمیتونیم هزینه تحصیل تونو بدیم. از همه بدتر پدرت کلی قرض بالا آورده و طلبکارا مدام میان دم خونه پولشونو میخوان نمیدونم چیکارشون باید بکنیم.

محسن بعد از ترک پدرش

این صحبت هاو درد دلها خیلی زود محسنو بزرگ کردن.شروع کرد سر کار رفتن. همون کاری که تو تابستونای قبلی یاد گرفته بود. تا هزینه های زندگی رو پوشش بده و مادرشو دلگرم کنه.

مدام مادرشو دلداری میداد و آروم میکرد. شب ها تو تاریکی خیابون های یزد زیر چراغ های زرد کوچه ها راه میرفتن و مادرش حق حق گریه میکرد و محسن مدام سعی میکرد آرومش کنه و بهش روحیه بده.

مادرش محسن رو داشت که باهاش حرف بزنه. اما محسن هیچ کس رو نداشت که بتونه در مورد سختی های زندگی باهاش درد دل کنه.

داشتن به آخرای تابستون نزدیک میشدن و خودش باید میرفت اول دبیرستان و برادرش هم باید میرفت اول دبستان.

حال مادرشون اونقدر بد بوده که محسن باید برادرش رو میبرد مدرسه و با همه دردسر های موجود ثبت نامش کنه.

پول هم یه خورده از کار کردن خودش داشت و باقی نیازشونو همسایه هاشون بهشون کمک میکردن

به هر سختی و بدبختی ای که بود خرج خونه میچرخید اما خود محسن روز به روز داغون تر از قبل بود.

مدام حرفای مادرش. سختی کار. مدرسه و خواسته های برادر کوچیکترش که بیگناه هیچی نمیدونست و نمیتونست شرایط رو درک کنه و یه عالمه فکر و غم و بغض و عصبانیت.

وقتی دید نمیتونه با کسی حرفاشو در میون بزاره تصمیم میگیره بره یه جایی که بتونه گریه کنه و بلند بلند داد بزنه تا شاید صداش به گوش خدا برسه.

بهترین جایی که برای این کار پیدا میکنه خلدبرینه.

خلدبرین همون قبرستان یا آرامگاه شهر یزد هستش. ظهر روزای هفته تو ظل آفتاب هیچ بنی بشری تو اونجا نبود و میتونست هر چقدر که دوست داشت اونجا تنها باشه و داد بزنه و گریه کنه و کسی سوالی ازش نپرسه. میتونست خودشو خالی کنه.

خلد برین شد پاتوقش. پاتوقی که میومد خودشو خالی میکرد و آماده میشد برای سختی های زندگی برای اینکه بره دوباره با همه برای بودن پیش خانوادش بجنگه و آماده بشه که مادرش رو هم آروم کنه.

مدارس دولتی ثبت نام برادرشو انجام دادن اما اصل کار ثبت نام خودش بود.

هیچ مدرسه دولتی اون رو ثبت نام نمیکردن چون میگفتن اون مدرک شناسایی معتبری نداره. محسن فقط یه کارت پناهندگی داشت و مدارس هم میگفتن برای ثبت نام باید شناسنامه و مدارک شناسایی معتبر ایرانی داشته باشه.

محسن باید مدرسه غیر دولتی میرفت و آهی هم در بساط نداشتن و چون کار آرماتور بندی هم برای صبح بود و نمیتونست هم درس بخونه هم سر کار بره به نصیحت مادرش کار رو هم بیخیال میشه.

یکی از ظهرهای داغ شهریور توی خلدبرین بین قبر ها نشسته بود و زار میزد. قبر هایی که تو روزهای وسط هفته از همیشه تنهاتر بودن.

اونجا تنها جایی بود که میتونست بدون دغدغه و قضاوت به حال خودش و شرایطش گریه کنه.

وسط گریه هاش انگار یه فکری تو سرش جوونه زد. فکری که اگه جواب میداد میتونست اوضاع زندگیشونو رو روال بندازه.

دست و صورتشو شست و رفت تا حق زندگی کردن رو از زندگی پس بگیره

میره خونه و صبح روز بعد تنها بلند میشه میره دبیرستانی که باید ثبت نام میکرد و خودش با مدیر صحبت میکنه.

از مدیر میپرسه من میتونم به جای اول سال آخر سال پول پرداخت کنم؟

مدیر میگه آره مشکلی نداره فقط باید چک تضمین بدید. میگه چک تضمین نداریم. مدیر میگه خب ضامن بیارید. محسن میگه ضامن هم نداریم. اما این کارنامه سال قبل منه من درسم خیلی خوبه و قول میدم که آخر سال پول رو پرداخت کنم. مدیر که نمره های محسن و پیگیریشو میبینه قبول میکنه و محسن توی مدرسه ثبت نام میشه.

اما اوضاع تحصیلیش اونجوری که خودش فکر میکرد پیش نرفت. دیدن غم و افسردگی مادر غم و غوصه خودش و اوضاع سختی که برای تحصیل برادش بود حالشو بد میکرد.

بعد دوماه اوضاع درسی محسن به قدری وخیم شد که مدیر مدرسه اومد بهش گفت ما بخاطر اینکه درسخون بودی و از تحصیل عقب نیوفتی تورو ثبت نام کردیم حالا به حدی رسیدی که باید اخراجت کنیم از مدرسه. پسر یادت رفته به من قول دادی درستو میخونی و بازم مثل سالای پیش شاگرد اول میشی؟

اینجا لازمه در مورد یه چیزی بگم تا متوجه بشید چرا اینقدر این درس خون بودن و این حرفا برای مدیر مدرسه مهم بود.

مدرسه های یزد تقریبا با کل مدرسه های ایران متفاوت بودن.

من واسه اون دوران رو میگم نمیدونم هنوزم به همین سیستم هست یا نه.

بین مدارس جنگ و دعوا بود که دانش آموزای با سطح بالاتر رو ثبت نام کنن تا توی آزمون هایی که تو سطح شهر برگزار میشه براشون رتبه بهتری بیارن و سطح مدرسه مدام بالاتر بره.

محسن یکی از بچه هایی بود که از لحاظ درسی میتونست سطح مدرسه رو بالا ببره و مدیر مدرسه هم بخاطر این شرایط محسن با ثبت نامش موافقت کرده بود. الانم میدید محسن درس که نمیخونه هیچی یه تنه لنگر انداخته کل مدرسه رو ثابت نگه داشته یه جا. واسه همین میره باهاش صحبت میکنه.

این چیزی که گفتم رو من هم از همدوره ایای خودم شنیدم هم از محسن. اگه شما هم دانش آموز تو شهر یزد بودید ممنون میشم تو کامنت های این اپیزود شرایط تحصیلی اون دوران تو یزد رو بگید و بهمون بگید هنوزم این شرایط حاکم هست یا نه.

برگردیم به قصه.

پدر رفته بود. یه مشته طلبکار جا گذاشته بود که کم کم داشتن میفهمیدن دم خونه محسن اینا آبی براشون گرم نمیشه و باید برن سراغ خود اون شخص اما آبروریزی هاش برای خانواده محسن بود تو محل و مادرش هنوز از لحاظ روحی داغون بود.

و هنوز هم مائمن امن محسن بین قبرایی بود که وسط هفته هیچکس بهشون سر نمیزد.

اول تصمیم میگیره که درس رو ول کنه و بره کار کنه تا بتونه زندگیشون رو بسازه و مادر و برادرش رو از دست نده. وقتی میره که به مدیر مدرسه اینو بگه مدیر بهش میگه مدیر میشینه کلی باهاش حرف میزنه و محسن هم یه مقداری از داستان زندگیشون رو به مدیر میگه.

مدیر مدرسه میگه هزینه تحصیلت رو ما میدیم و نمیخواد نگران اون باشی. اما باید یه جوری هزینه سیر کردن خودتون رو در بیاری. اگه بتونی بعد مدرسه کار کنی احتمالا بتونی هم درس بخونی و هم کار کنی. اما درس رو ول نکن. تنها چیزی که بتونه شمارو از این شرایط در بیاره اینه که تو درستو با تمام قدرت بخونی و به یه جایی برسی. چون تو نه سرمایه داری نه کسی که ازت حمایت کنه. تنها سرمایه ای که میتونی برای خودت بسازی درسی هست که میخونی و توشم واقعا خوبی.

خیالش که از بابت شهریه مدرسه راحت میشه یه مقدار آروم میشه و با کلی تشکر از مدیر مدرسه بعد از کلاس هاش راه میوفته میره خلدبرین.

چند روزی بود که بجز نونی که روزانه اندازه یه کف دست میتونستن بخورن تو یخچالشون فقط آب بود.

کار در پیتزا فروشی

وسط گریه هاش داشت به پیشنهاد مدیرشون برای کار فکر میکرد و همون روز راه میوفته تو خیابونا دنبال کار و بلاخره تو یه پیتزا فروشی به عنوان گارسون کار پیدا میکنه برای تایم عصر تا شب.

خوشحال بود که تونسته کار پیدا کنه. حالا میتونست با تلاش بیشتر هم خودشونو سیر کنه هم درسشو بخونه.

اوضاعشون بهتر شد و دیگه حداقل گشنه نمیخوابیدن.

به این بینش رسیده بود که هرچقدر بیشتر برای چیزایی که میخواد تلاش کنه احتمال اینکه بهشون برسه بیشتره.

درآمد داشت ولی نه خیلی زیاد. در حدی که اون کف دست نونشون از یه شب در میون شده بود هر شب با سیب زمینی. اینجوری نبود که هر روز و هر شب وعده های غذاییشون تکمیل باشه.

یه بار تو خونه نشسته بودن که میبینن داداش محسن کتابشو بر میداره و میره تو حیاط میشینه و درس میخونه. محسن براش سوال میشه که چرا داداشش این کارو کرده. ازش میپرسه چرا رفتی تو حیاط نشستی؟

داداشش میگه اینجا بوی خوب میاد اومدم بو میکشم.

یکی از همسایه هاشون داشت کباب درست میکرد و قشنگ کل محل بوی کباب گرفته بود.

پتک بود که تو سر محسن و مادرش خورد. برادرش شکایتی از شرایطشون نکرده بود اما…

مادر محسن که دلش سوخته بود میره از همسایه هاشون پول قرض میگیره و دوتا سیخ کباب میخره که پسراش بتونن کباب بخورن.

داداش محسن خیلی خوشحال میشه اما محسن به بهونه کار چون میدونسته اون غذا داداششم به زور سیر میکنه از خونه میزنه بیرون و تو خیابونا میچرخه.

زندگیشون سخت بود اما بهتر از قبل شده بود. مادرش از اون بهت بیرون اومده بود و شرایطشو پذیرفته بود. محسن با روزی ۳-۴ ساعت خوابیدن هم کار میکرد و هم مدرسه میرفت و هم درس میخوند تا دوباره بتونه سطح خودشو بالا ببره.

انگار روی غلتک افتاده بودن تا برادر کوچیکترش مریض میشه و تب میکنه.

هر جوری میخواستن بدون دوا دکتر مشکل رو حل کنن نتونستن.

مادر محسن بدجوری بریده بود و گفت بریم دم خونه پدرتون بهش بگیم پسرش مریضه شاید خرج دوا دکتر رو داد بتونیم این بچه رو خوب کنیم.

محسن موتور همسایه رو قرض میگیره و برادرشم میسپره به اونا و تو تاریکی شب راه میوفتن میرن دم خونه پدرش.

خب یه نکته ای رو بگم. تو یزد فراوونیه موتوره. من بچه ۱۰ ساله هم دیدم که سوار موتور میشه و پلیسی هم نیست که بهشون گیر بده. چون یکی دوتا نیستن که. کلا هم انگار موتورسواری تو ژنشونه از همون موقع که به دنیا میان بلدن موتور برونن. اگه یه سفر یزد رفته باشید قشنگ متوجه این حرفم میشید.

از همینجا یه خیلی مخلصیم به شنونده های یزدی راوی میگم. اگه دوست داشتید برامون کامنت بزارید و اشاره کنید که از یزد مارو گوش میدید تا یه حدودی دستمون بیاد از شهر بادگیر ها چقدر شنونده داریم.

اینو گفتم که بدونیم موتور قرض گرفتن و سوار شدن محسن تو اون سن اونم تو یزد چیز خیلی عجیبی نیست.

رفتن پیش پدرشون

وقتی میرسن اونجا مامانش بهش میگه تو نمیخواد بیای. بزار من برم.

مادرش زنگ رو میزنه و وارد آپارتمان میشه و میره تو و بعد یکی دو دیقه صدای جیغ زدناش میاد. در خونه باز بود و محسن سریع خودشو میرسونه دم واحدی که صدای مادرش از اونجا میومده. جیغ زدن و خواهش کردنای مادرش برای اینکه کتکش نزنن قطع نمیشد.

محسن در میزنه و وقتی میبینه محلش نمیدن محکم خودشو میکوبه به در و چند باری اینکار رو تکرار میکنه. نمیفهمید چیکار داره میکنه، فقط میشنید که مادرش داره کتک میخوره و خواهش و تمنا میکنه.

بلاخره در رو با لگد باز میکنه و وقتی میره تو، چشمش میوفته به باباش که بالاسر زن دومش وایساده و زن دومش داره مادر محسن رو کتک میزنه.

این صحنه رو که میبینه دیگه خونش به جوش میاد و اول از همه مادرشو از دست اون خانوم در میاره و پدرش که میاد جداشون کنه شروع میکنه پدرشو زدن و گلاویز بودن که میبینن یه نفر خمار از تو اتاق خواب میاد بیرون و در رو که باز میکنه دود و بوی تریاک میاد بیرون.

محسن که این صحنه رو میبینه قلبش درد میگیره.

با خودش میگه پولی که باید خرج زندگی خانوادشون میشد الان داره خرج مواد این خواهر و برادر میشه.

یه خورده کتک میزنه و یه خورده هم کتک میخوره و در نهایت با وساطتت همسایه های اون ساختمون با لباس پاره و بدون کفش از اون خونه با مادرش میان بیرون و سوار موتور میشن و بر میگردن سمت خونه. مادرش پشت موتور زار زار گریه میکرد و محسن نمیتونست جلوی خودشو بگیره.

هر جای تاریکی تو خیابون گیر میاورد وای میستاد و از موتور فاصله میگرفت و گریشو میکرد دوباره بر میگشت سوار میشد و تا مسیر خونه ۴-۵ باری این کار رو تکرار کرد.

وقتی رسیدن خونه هردو فکر میکردن که فردا پدر و زن دومش با پلیس میان دنبالشون چون قبلا تهدیدشون کرده بودن و این سری محسن در خونشونم شکسته بوده.

محسن به مادرش میگه اون و برادش برن اصفهان تا فقط محسن درگیر بشه و همه چیزو هندل کنه ولی مادرش قبول نمیکنه.

مادر به کمک همسایه ها برادر محسن رو میبرن درمونگاه و با یه دردسری برادر محسن خوب میشه.

بعد این اتفاق یاد حرف مدیرش میوفته که هیچ کسی نیست تا حمایتش کنه و اگه خودش تلاش نکنه و زنگیشو نسازه هیچ کس رو نداره.

با ۳-۴ ساعت خوابیدن و کلی درس خوندن و کار و مدرسه دوباره خودش رو از سطح پایینی که تو تحصیل داشت میکشه بالا.ب

خب دوباره یه چیزی در مورد شهر یزد بگم.  توی دوره دبیرستان شهر یزد یه آزمونی برگزار میشد به اسم آزمون علمی مقایسه ای. این آزمون برای مدرسه ها خیلی مهم بود و اگه دانش آموزی میتونست تو این آزمون رتبه خوبی بیاره مدرسه هم همه جوره ازش حمایت میکرد و بهش بها میداد. یه جورایی هم رتبه آوردن دانش آموزا تو این آزمون حکم تعیین سطح مدرسه رو داشت. یعنی چی. یعنی اگه یه مدرسه ای ۲-۳ نفر جزو این نفرات تک رقمی آزمون علمی مقایسه ای داشت دیگه ترکونده بود و مردم برای ثبت نام بچشون تو اون مدرسه صف میکشیدن.

برگردیم به قصه.

محسن بعد از همه این جریانا تونست توی این آزمون علمی مقایسه ای نفر اول مدرسه، نفر اول منطقه و رتبه تک رقمی کل استان شد.

نتیجه این آزمون به کل، شرایط تحصیلی محسن رو عوض کرد.

اولین موضوعش این بود بهش گفتن آقا تا پایان تحصیلت تو این مدرسه تو لازم نیست هزینه ای پرداخت کنی و هزینه تحصیلت رو ما بهت میبخشیم تو فقط خوب درس بخون.

مورد دوم این بود که برای رتبه آوردن تو اون آزمون یه ربع سکه بهش دادن و این ربع سکه با اینکه اون زمان قیمتی نداشت اما خب میتونست یه بخشی از گره زندگیشونو باز کنه.

یه اتفاق دیگه هم افتاد و اون این بود که عکس محسن و باقی بچه هایی که رتبه آورده بودن رو روی بنر زدن و توی مدرسه نصب کردن جوری که هر کسی وارد مدرسه میشد اون بنر رو میدید.

توی این بنر عکس محسن بزرگتر از همه بچه ها زده شده بود. بخاطر اینکه رتبش از کل مدرسشون بهتر بود.

یه روز که از خانواده ها خواسته بودن برای انجمن اولیا مربیان بیان مدرسه هر کسی تا میومد تو مدرسه عکس و اسم هارو میدید اسم محسن نظرشو جلب میکرد.

مادر پدرا از بچه هاشون میپرسیدن این پسره کیه کجاییه که فامیلش اینه؟

یادتونه دیگه پدر محسن عراقی بود و فامیلش هم متفاوت بود از فامیل هایی که تو ایران عرف بود.

بچه ها که میگفتن محسن عراقیه و نشونش میدیدن مادر پدرا میدیدن اوضاع پوششش هم متفاوته با باقی بچه هاست. واسشون جالب میشد یه پسری با این شرایط تونسته اینقدر درسخون باشه. منظورم از پوشش متفاوت قدیمی بودن لباس ها هست.

این نگاه ها و معرفی ها به محسن انرژی و انگیزه میداد و بهش ثابت کرده بود که فقط پول و تیپ و قیافه نیست که میتونه نگاه تحسین آمیز بقیه رو به همراه داشته باشه. سواد تحصیلی هم همونقدر میتونه تاثیر گذار باشه.

محسن منتظر بود تا مادر خودش بیاد تو مدرسه و مادر محسن تا اومد تو و عکس محسن رو دید برگشت و از مدرسه رفت بیرون.

محسن دویید دنبالش که ببینه چی شده، دید مامانش رفته یه مقدار دورتر یه جای خلوت و داره گریه میکنه.

میره پیشش و میپرسه چی شده مادرش میگه خیلی بهت افتخار میکنم خوشحالم که به حرف بقیه گوش نکردم و پیش شما موندم و امروز شاهد موفقیت تو هستم. سربلندم کردی پسرم.

چند روزی میگذره و مدیر مدرسه که خیلی هوای محسن رو داشت و تا حدودی با داستانش آشنا بود صداش میکنه دفترشو میگه ببین پسرم چندتا از خانواده های دانش آموزا برای بچه هاشون معلم خصوصی خواستن و من چون میدونم تو میتونی و در توانت هست میخوام تورو بهشون معرفی کنم.

فکر میکنم درآمدش با کاری که الان میکنی برابری کنه ولی حد اقلش اینه که تو محیط تحصیل میمونی و خدارو چه دیدی شاید کارت گرفت و تونستی درآمدتو افزایش بدی.

این مشخصاتشونه. برو ببینم چیکار میکنی.

محسن از پیتزافروشی میاد بیرون و یه موتور دست دو میخره و شروع میکنه عصر تا شب از خونه این شاگرد به شاگرد بعدی تا بتونه خرج زندگیشونو در بیاره. البته موتور خریدن که، چیزی به نامش نمیشه چون مدرک شناسایی نداشت. از یه آشنایی میخره و اون شخص هم سند رو به اسم خودش برای محسن نگه میداره.

صبح تا ظهر سر کلاس بود و ظهر میومد خونه یه چیزی میخورد و راه میوفتاد خونه شاگردای مختلف و مثلا ۵تا شاگرد در روز همشم مدام حرفاشو تکرار میکرد تا حدی که حالش از ریاضی و باقی درسا بهم میخورد. شب بر میگشت خونه و حالا باید اوضاع خونه رو بهتر میکرد.

بعضی اوغات مامانش روحیش خراب بود راه میوفتاد با اون میرفت پیاده روی و کلی اونو آروم میکرد. بعد برمیگشتن داداشش درس داشت مامانش حوصله کار کردن با اونو نداشت و دوباره محسن باید کمک داداشش میکرد و در نهایت هم که مادر و داداشش میخوابیدن باید میشست میدید خودش برای فرداش چه درسایی داره و اونارو میخوند. و ۳-۴ساعت میخوابید و دوباره فردا روز از نو روزی از نو.

تایمایی هم که فشار شرایط داغونش میکرد میرفت خلد برین و حسابی گریه میکرد تا آروم بشه.

محسن تو اوج نوجوانیش هیچ نوجوانی ای نکرد. دوستاش سینما میرفتن بیلیارد بازی میکردن مسافرت بودن یه سریاشون که پولدار تر بودن پارتی میگرفتن اما اون تفریحش تنهایی رفتن به خلدبرین بود.

چندروزی به عید مونده بود و همه حال و هوای عید داشتن اما محسن به زور میتونست محتویات سفره هفت سین رو بخره چه برسه به آجیل و میوه و لباس این حرفا

و مدام هم میدید همه چقدر تو تکاپو خرید و نونوار کردن خودشونن و از خدا میخواست بتونه یه جوری حداقل دل برادر کوچیکشو شاد کنه.

۳روز مونده بود به سال تحویل و روز آخر مدرسه بود که دوباره مدیر مدرسه صداش میکنه تو دفترشو میشینن با هم صحبت میکنن و مدیر یه برگه میزاره جلو محسن. محسن میگه این چیه؟

مدیر میگه ببین من صدقه به کسی نمیدم. این بن خرید مایحتاج فرهنگیان هست به ما دادن واسه عید و من فعلا لازمش ندارم. اینو برمیداری میری خرید میکنی واسه عید که خونتون خالی نباشه.

برادر و مادرت دل به امیدن. روزی هم که دکتر مهندس شدی این پولو برمیگردونی بهم.

محسن برای اولین بار به پهنای صورت جلوی مدیرش اشک ریخت و مدیر میاد محسن رو بقل میکنه و دلداریش میده.

خوشحال بود که میتونه برای عید یه سری چیز بخره. وقتی میخواست بعد تایم مدرسه بره فروشگاهی که میتونست با اون بن خرید انجام بده داشت بارون میومد و کلی هم تا اونجا راه بود.

محسن چندروزی بود بخاطر نداشتن تصدیق موتورشو ازش گرفته بودن و چون هیچ مدرک مالکیتی هم نداشت نتونست بره اونو پس بگیره.

مدیر مدرسه که میبینه محسن پیاده داره میره سوارش میکنه و تا فروشگاه میبرتش. دم در فروشگاه پیادش میکنه و میپرسه حالا خریدتو کردی چطوری میخوای بری خونه؟

محسن میگه پیاده.

بعد میپرسه تو چطوری میای مدرسه؟

بازم محسن میگه پیاده.

مدیر پیاده میشه و اونم باهاش میره تو فروشگاه و میگه تو برو خریدتو بکن بیا.

محسن خوشحال و خندون هر چیزی که نیاز بهش داشتن رو بر میداره و وقتی میره اونهارو حساب کنه میبینه مدیرشون با یه دوچرخه دم در فروشگاه وایساده و وقتی میره پیشش میگه از این به بعد با این دوچرخه بیا مدرسه.

محسن باورش نمیشد. محبتی که از مدیر مدرسش دیده بود رو از پدر خودش ندیده بود.

این رفتار و توجهات مدیر روز به روز انگیزه محسن رو برای درس خوندن و تلاش کردن بیشتر میکرد جدا از همه اینها حس میکرد یه دستی پشتشه و داره هلش میده و کمکش میکنه بره به سمت جلو.

اون سال تحصیلی تموم میشه و تو تابستون به کسایی که تجدید میاوردن درس میداد و میره رشته تجربی تا پزشک بشه.

دوست داشت بتونه جون بقیه رو نجات بده.

تو اون تابستون از طریق دوستاش با پرینتر آشنا شد و فهمید میتونه برای خودش کارت چاپ کنه و بین آدما پخش کنه تا شاگرد های بیشتری بگیره برای تدریس.

تو کارتش اسم همه درسارو مینویسه و میزنه تدریس توسط دانش آموز نمونه. شماره خونشونم میزاره که زنگ بزنن.

یه روز یکی از معلمای مدرسه تو کلاس صداش میکنه میگه شنیدم یه پا معلم شدی محسن برا خودت.

محسن یه لحظه جا میخوره و میترسه که معلم بخاطر این موضوع باهاش لج کنه. اما معلم میگه من مدرسه های دیگه هم کار میکنم چندتا از اون کارتات بده منم به چند نفری که میشناسم بدم باهات تماس بگیرن کارت رونق بگیره.

انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن تا روز به روز اوضاع محسن بهتر از قبل بشه.

یه شب که داشت برف میومد و حال روحی مادرش بهتر بود بهش میگه برن پیاده روی و حرف بزنن.

شوق زندگی پیدا کردن مادر محسن

اون شب شبی بود که مادرش تازه از گیر و دار شکستی که خورده بود رها شد و حرکت کرد برای اینکه زندگیشونو بسازن.

مادرش به محسن گفت هرچقدر تا حالا غم و غوصه خوردم کافیه. مهم نیست که پدرت نیست و همه کارارو من و تو باید انجام بدیم. خداروشکر که تورو داریم و داری حمایتمون میکنی منم از این به بعد کار پیدا میکنم و زندگیمونو میسازیم. خونه همه جاش داره خراب میشه خرد خرد خودمون همه جاشو درست میکنیم اما باید بهم قول بدی که با تمام توانت درستو بخونی تا زندگی آینده تو مثل الآن ما نشه.

اون شب بعد دو سال اولین شبی بود که محسن با دل خوش خوابید. اینکه تو چشم و حرفای مادرش شوق زندگی کردن رو میدید از هر چیزی براش ارزشمند تر بود.

مادرش به کمک همسایه هاشون میره تو یه موسسه ای که کارهای خونه انجام میدادن مثل ترشی انداختن و سبزی و غذا آماده کردن.

برای اینکه بتونه درآمد بیشتری هم داشته باشه علاوه بر تایمی که توی موسسه بود یه سری کار رو هم میاورد خونه انجام میداد.

بخاطر نوع کاری که مادرش میکرد همیشه دستاش پر از زخم و بریدگی بود و از اون روز محسن با خودش قرار گذاشت که همیشه وقتی میبینتش دستای مادرش رو ببوسه که برای زندگیشون این زخم هارو به جون خریده.

یه کوچولو راجع به شخصیت مادر محسن بگم. نمیدون متوجه شدید یا نه که این زن چقدر قدرتمنده. کم نیستن آدمایی که تو اینجور شرایطی بیخیال زندگی میشن و میزنن زیر همه چی میره. اما این زن نه تنها موند و زندگیش رو نگه داشت و ساخت بلکه به هیچکس از اعضای خانوادش تا مدت ها دردشو نگفت. مطمئنم که هیچ چیز بجز عشق مادری که متاسفانه تو این روزها همه ندارنش نمیتونه این قدرت رو در کسی ایجاد کنه که سختی های زندگی رو به جون بخره تا بتونه بچه هاش رو پیش خودش بزرگ کنه.

شرکت در کنکور

خیلی خب

سالهای تحصیلی به همین منوال میگذره تا وقت کنکور میشه. مدرسه هم اعلام کرده بود به رتبه های برتر کنکور سکه طلا و سفر هدیه میده.

محسن که یه جورایی امید مدرسشون بود هم حسابی خودشو آماده کرده بود و مطمئن بود تو کنکور قراره بترکونه.

روزی که دفترچه کنکور رو میگیره و میره به بخشی که قوانین شرکت اتباع خارجه تو کنکور رو نوشته بودن با یه نوشته درشت جدید بدون هیچ قانون و تبصره ای مواجه میشه که تا اون موقع تو دفترچه های کنکور نبوده.

با رنگ سیاه درشت نوشته بود: شرکت اتباع خارجی در کنکور ممنوع است.

این متن، آب سردی بود رو همه رویاهایی که تو سرش ساخته بود. باورش نمیشد به همین راحتی اونو از کنکور دادن محروم کردن.

بر میگرده خونه و بدون هیچ حرفی میره تو اتاقش و در رو قفل میکنه. مادرش نگرانش میشه میاد میگه چی شده؟ محسن میگه فعلا میخوام تنها باشم. بعد از اینکه کل دفترچه رو میخونه و میبینه هیچ روزنه امیدی نیست از اتاقش میاد بیرون و به مادرش میگه همه چیز تموم شد. هر چیزی که بخاطرش این مدت سختی کشیدیم باد هوا شد. کاشکی همون موقع ترک تحصیل میکردم. شاید الان وضعمون بهتر بود و همینجوری به حرفاش ادامه میده.

با هر کسی که میشناخت صحبت میکنه تا شاید بتونه یه راهنمایی ای یه تبصره ای چیزی پیدا کنه که بتونه کنکور بده اما هیچ کس راهی به ذهنش نرسید.

مدیر مدرسشون که همیشه حمایتش میکرد فقط بهش گفت تو سعی کن از محیط تحصیل دور نشی شاید سال دیگه دوباره گذاشتن که تو هم امتحان بدی.

یک سالی بود که محسن برای گرفتن تابعیت ایرانی و شناسنامه اقدام کرده بود اما روال اداری پروندشون بخاطر شرایط پدرش و پرونده های قضایی که بابت بدهی هاش داشت خیلی کند پیش میرفت.

بهش گفته بودن حد اقل ۵-۶ سال طول میکشه تا بتونه شناسنامه ایرانی بگیره.

ناراحتی محسن اونقدری بود که باید دوباره میرفت همون جایی که همه غم و غوصه هاشو اونجا تحمل میکرد. خلدبرین.

دوباره میره همون جایی که نزدیک یکسال هر روز ظهر اونجا بود.

میشینه همون جای همیشگیشو تا میتونه گریه میکنه.

بعد یه ساعت که آروم میشه انگار یه حسی بهش میگفت کوتاه نیا. پاشو تلاش کن. با خودش میگه ببین محسن تا الان هر جوری خواستن زندگیت رو از چنگت در بیارن وایسادی و خدا هم کمکت کرده این اتفاق نیوفتاده. حالا هم دوباره همونه. اگه وای نستی میبازی. باید خودت زندگیتو بسازی.

تو نه سرمایه داری نه حامی. اگه همین الان نجنگی برای زندگیت دوباره باید بری کارهای یدی بکنی با درآمد پایین. تو این همه نجنگیدی و تلاش نکردی برای اینکه زندگیت این بشه.

باید بری با هر کسی که میتونی صحبت کنی و ببینی چیکار میشه کرد خدا تنهات نمیزاره فقط باید حرکت کنی.

همون موقع میره یه بلیت میگیره برای تهران تا سر بزنه به هر جایی که میتونه و ببینه چیکار میتونه بکنه.

ساعت ۹ شب سوار اتوبوس میشه و تا صبح دعا میکنه که خدا کمکش کنه بتونه یه راهی پیدا کنه تا بتونه تو رشته ای که دوست داره و کاملا هم شایستش بوده تحصیل کنه.

ساعت ۵ صبح ترمینال جنوب تهران پیاده میشه. پسری که تا حالا از خلدبرین دورتر تو شهرشون جایی نرفته بود الان بخاطر اینکه بتونه حقشو زنده کنه تنها پاشده بود اومده بود تهران.

پول هم فقط در حدی داشت که ظهر یه ساندویچ بخره بخوره و بلیت برگشت بگیره و چندتا مسیر هم اتوبوس سوار شه. اگه یه جایی رو اشتباه میرفت معلوم نبود که بتونه برگرده یزد یا نه.

ریسکشو برداشته بود و هیچ جوره حاضر نبود کوتاه بیاد.

حالا نمیدونست کجا باید بره. اولین جایی که به ذهنش میرسه اداره اتباع خارجه بود.

پرسون پرسون با اتوبوس و پیاده تا اونجا میره و میبینه اصلا راهش نمیدن اون تو و میگن این موضوع اصلا به اینجا ربطی نداره باید بری سازمان سنجش

راه میوفته میره سازمان سنجش و اونجا میگن این تصمیمی هست که دولت گرفته و ما نمیتونیم کاریش بکنیم تنها جایی که بتونه کمکت کنه اداره اتباع خارجیه.

باز راه میوفته میره اداره اتباع خارجی و اونجا دوباره نمیزارن بره تو محسنم همون دم در میشینه میگه بلاخره میخوان بیان بیرون برن خونشون که. من از تک تک آدما میپرسم ببینم چیکار میتونم بکنم.

نگهبان دم در با اینکه آدم سفت و سختی بوده دلش برای محسن میسوزه و بعد ۱ ساعت میگه بیا برو پیش رئیس بخش پناهندگان شاید بتونه کمکت کنه.

محسن خوشحال از اینکه بلاخره داره میره پیش کسی که شاید بتونه کمکش کنه وقتی وارد اتاق میشه و داستانش رو میگه میگن خب مدارک چی داری؟ اونم میگه کارت پناهندگی. بعد بهش میگن با این مدرک هیچ کاری نمیتونیم برات بکنیم و متاسفانه به هیچ عنوان شما نمیتونی کنکور بدی.

دوباره بالن آرزوهاش رو سرش میترکه.

اما دست بردار نبود که. هر جایی فکر میکرد میتونه یه کاری بکنه رفت.

خواست بره مجلس راش ندادن، پلیس ناجا و همه جا. شاید اینجاها بی ربط باشه ولی اون اصلا نمیدونست کی میتونه کمکش کنه.

طرفای ظهر بود که خسته و نا امید بود. به هر دری میتونست زده بود ولی انگار نه انگار.

برگشت به یزد از تهران و راننده تاکسی

میدونست که خدا کمکش میکنه همونجوری که همیشه کرده اما نمیدونست چجوری و کی. فکر میکرد امروز دیگه قرار نیست خبر خوشی بشنوه. واسه همین یه تاکسی سوار میشه که برسونتش به اتوبوس های ترمینال جنوب تا بره ترمینال و برگرده به یزد

راننده تاکسی یه آدم خیلی پرانرژی و مشتی بود و هی سعی میکرد با محسن هم صحبت بشه ولی محسن اصلا تو مود صحبت کردن نبود و راننده از نوع بودنش بی حوصلگی محسنو فهمید. بعد بهش گفت پسر جون چیزی شده؟

واسه چی میخوای بری ترمینال؟ نکنه میخوای از خونتون فرار کنی؟

محسن نیش خندی میزنه و میگه نه آقا میخوام برگردم خونمون

میگه خب پس فرار کردی الان پشیمونی.

محسن میبینه اگه داستانو نگه این راننده ول کن نیست میگه واسه کنکورش چی شده و چرا اومده تهران و چون به جایی نرسیده حالا میخواد برگرده یزد

راننده میپرسه وزارت علوم رفتی؟

محسن میگه وزارت علوم چرا؟ من که دانشجو نیستم، میخوام دانشجو شم.

راننده میگه تیریه در تاریکی. بیا یه سر برو اونجا ضرر هم نداره من خودم میبرمت اونجا وایمیستم تا سوال کنی بعدشم مثل پسر خودم مجانی میبرمت ترمینال جنوب. ایشالا که مشکلت اونجا حل میشه. دیگه واینستاد محسن نظر بده مسیرشو کج کرد به سمت وزارت علوم.

محسن هم گفت اگه یه درصد احتمال داشته باشه کارم درست بشه حتی حاضرم شب تو خیابون بخوابم و برنگردم یزد.

نا امید شده بود ولی خدا فراموشش نکرده بود.

وقتی میرسه دم در وزارت علوم راننده پیادش میکنه و میگه برو ایشالا کارت حل میشه.

محسن که میره دم در از نگهبان سوال میپرسه و نگهبان هم بدون هیچ بهونه و حرفی میگه اتباع خارجی باید بری طبقه ۶ ام.

قبلا هم گفتم محسن هیچ موقع نمیتونست لباسای خیلی خوب بخره و سر وضع اتو کشیده نداشت. اگه پولی در میاورد سعی میکرد برای برادرش خرج کنه تا جلوی دوستاش خجالت نکشه.

وقتی میخواد بره سوار آسانسور بشه میبینه همه کسایی که اونجا هستن با کت شلوار و کیف سامسونت خیلی رسمی و شیک بودن. با دیدن اونا خجالت میکشه سوار آسانسور بشه و ترجیح میده پیاده بره بالا.

طبقه به طبقه بالا میرفت و تابلو های هر طبقه رو میخوند.

به طبقه چهارم که رسید دید نوشته واحد آموزش. یه لحظه یه حسی بهش میگه برو از اینجا سوال کن که کجا باید بری و چیکار باید بکنی.

وارد اتاق که میشه یه خانم مسن مهربونی نشسته بود. محسن که توضیح میده اتباع خارجی هست و واسه شرکت در کنکور اومده اون خانم میگه بیا بریم پیش دوست من میدونم کجا باید بری.

محسن رو برمیداره میبرتش پیش یه خانم دیگه تو همون طبقه.

وقتی میرن پیش اون خانم دوم ایشون میگه پیش خوب کسی اومدی مشکل تو کار خودمه.

محسن میپرسه خب شما کارتون چیه؟

اون خانم میگه من مسئول پذیرش دانشجوهای خارجی هستم. مدارک چی آوردی پسر جان که ببینم میتونیم ثبت نامت کنم یا نه.

محسن کپی کارنامه هاش همراهش بود. وقتی اون خانم کارنامه محسن رو میبینه که معدلش ۱۹.۸۷ بوده ازش میپرسه پسر جان تو واقعا اتباع خارجه هستی؟ از بچگی که ایران درس خوندی که.

محسن یه کوچولو داستانشو میگه و اون خانم یه برگه بهش میده میگه مشخصاتت و اون رشته هایی که میخوای توش تحصیل کنی رو بنویس.

محسن فکر میکنه دارن سر به سرش میزارن. بهشون میگه خانم من اومدم اینجا که بتونم کنکور بدم شما این اطلاعات رو برای چی میخواید؟

اون خانم بهش میگه پسر جان تو نمیخواد کنکور بدی. چون سطح علمیت بالاست و اتباع خارجی هستی ما تورو بدون کنکور تو رشته ای که دوست داری پذیرش میکنیم.

فقط باید صبر کنی یه جلسه با وزارت بهداشت برگزار کنیم تو اون جلسه قراره در مورد دانشجوهای خارجی صحبت کنیم اونجا کیس تورو هم مطرح میکنیم.

پوست محسن مور مور شد و موهای تنشم سیخ شد.

خیلی دوست داشت حرفای اون خانم واقعیت داشته باشه.

ولی بازم میترسید سر کارش گذاشته باشن. با حالت التماس گفت خانم من شرایط زندگی سختی دارم توروخدا اگه دارید شوخی میکنید بهم بگید من ناراحت نمیشم. توروخدا منو الکی دلخوش نکنید.

اون خانم هم گفت پسرم پاشدی اومدی تو وزارت علوم تو خیابون نیستی که دوربین مخفی درست کنن.

خیالت راحت. اطلاعاتت رو بنویس ما موردتو مطرح میکنیم اگه کسی بتونه برات کاری بکنه ماییم که منم میگم با احتمال زیاد تو پذیرش میشی. شماره تماستو بنویس تا ۲ هفته دیگه باهات تماس میگیریم.

از طبقه چهارم تا جایی که اون تاکسی پیادش کرده بود رو بالزنان برگشت تا دست راننده تاکسی رو ببوسه اما چون کار محسن طول کشیده بود اون راننده رفته بود.

حس میکرد خدا اون راننده رو سر راهش گذاشته بود که فقط بهش نشون بده هواشو داره. حس میکرد خدا بقلش کرده و بهش گفت چون تلاشتو کردی منم کمکت کردم.

نمیفهمه چجوری ولی خودشو میرسونه ترمینال و بر میگرده یزد و هرچی مدرک و تقدیر نامه و هر چیزی که داشت رو دوباره بر میداره و همون شب بر میگرده تهران و میره وزارت علوم پیش اون خانم.

اون خانم که دوباره میبینتش تعجب میکنه میگه مگه تو نرفتی یزد؟

محسن میگه رفتم ولی برگشتم اینارو به شما بدم. اون خانم که مدارکشو میبینه میگه پسر جان تو بدون اینا هم شانست بالاست چرا اینقدر نگرانی؟

برو شهرتون خودتو اذیت نکن هی بیای اینجا تا دو هفته دیگه ما خودمون باهات تماس میگیریم.

هم خوشحال بود هم هیجان زده و اصلا یه حال غریبی داشت.

از شعف خوشحالی نفهمید ۲ هفته چجوری گذشت و بعد دو هفته باهاش تماس میگیرن و میگن اصل تمامی مدارکت رو از مدرسه بگیر و بیا تهران. حتما هم صبح زود بیا.

صبح روز بعد قبل از باز شدن وزارت علوم، دم در بود و با کارمندای اون اداره وارد اونجا شد.

وقتی رفت تو دفتر اون خانم براش چایی و بیسکوییت آوردن و بهش تئارف کردن. اولین باری بود که حس میکرد تو یک اداره دارن بهش احترام میزارن و براش ارزش قائلن.

اون خانم گفت تبریک میگم بهت پسرم با این مدارک برو وزارت بهداشت و کارهای ثبت نام دانشگاهتو انجام بده.

محسن هنوز باورش نمیشد.

فکر میکرد منظور این خانم این بود که بهش اجازه میدن کنکور بده و باید بره وزارت بهداشت که کارای ثبت نام کنکورشو انجام بده.

از اون خانم میپرسه یعنی میتونم با بقیه دوستام کنکور بدم؟

اون خانم بهش میگه پسر جان کنکور چیه؟ تو مستقیما بدون کنکور میتونی بری تو دانشگاه تحصیل کنی.

مگه نمیخواستی پزشکی بخونی؟ موافقت کردن و الان دیگه خودتو دانشجو رشته پزشکی حساب کن تمام.

محسن نمیفهمه چجوری اشک چشماش راه میوفته.

اون خانم میگه پسرم خدا هیچ تلاشی رو بدون پاسخ نمیزاره . پاشو برو وزارت بهداشت پیش خانم فلانی منم میگم بهش داری میری اونجا کاراتو اکی کنه.

وقتی میره وزارت بهداشت و قوانین رو میخونه میخوره تو ذوقش و فکر میکنه این بدترین اتفاقیه که براش افتاده. اتفاقی که بعدا متوجه میشه دقیقا همون جریان به صلاحش بوده.

محسن اجازه داشت پزشکی بخونه. اما باید میرفت محضر و دادگستری تعهد میداد که هیچ موقع نمیتونه تابعیت ایران رو بگیره و بعد از پایان تحصیلش هم اجازه نداره تو ایران طبابت کنه.

دوباره انگار با پتک زده بودن رو فرق سرش.

شروع تحصیل در رشته پزشکی

محسن همه اینکارهارو کرده بود که بتونه زندگیشو بسازه.
هیچ فایده ای نداشت براش درس بخونه اما نتونه تو جایی که زندگی میکنه کار کنه. این حرف رو که شنید برای قبول کردنش مردد شد. همون موقع یه دکتری که رزیدنتیش رو تو هند گذرونده بود میاد تو و متوجه قضیه محسن و اینکه شک کرده میشه.

محسن به اون خانم میگه ببخشید من برم با مادرم این موضوع رو مطرح کنم نظر اونو بپرسم. وقتی میاد از اتاق بیرون اون پزشک هم باهاش میاد بیرون میگه پسر چرا اینقدر محدود فکر میکنی؟ تو میتونی پزشک بشی و تو کشور های دیگه طبابت کنی. محسن میگه خب مادرم چی؟ اون مرد میگه خب اونم میتونی با خودت ببری.

اونقدر ذهنش درگیر و محدود بود که به این راه حل فکر نکرده بود.از اون آقا تشکر میکنه بابت راهنماییشو زنگ مادرش میزنه جریان رو میگه.

مادرش میگه پسرم برو ثبت نام کن از این ستون به اون ستون فرجه. خدایی که تورو تا اینجا آورده و اینجوری این مسیر رو جلوت باز کرده مطمئن باش بدتو نمیخواسته و یه حکمتی توش هست. شک به دلت راه نده بورو ثبت نام کن.

محسن هم از حرفای اون دکتر و حرفای مادرش انگیزه میگیره و میره کارهای ثبت نام رو انجام میده و میشه بورسیه سازمان ملل.

بعد میپرسه خب چه دانشگاهی میتونم برم؟
بهش میگن ببین اگه تهران زندگی میکردی میتونستی بین دانشگاه تهران و شهید بهشتی یکی رو انتخاب کنی اما چون شهرستان هستی و خرج تحصیل هم نمیدی و ما هم نمیتونیم برات خوابگاه تهیه کنیم باید تو شهر خودتون یه دانشگاه بری. که میشه دانشگاه شهید صدوقی یزد.

اول یه خورده تو ذوقش میخوره اما بعد خوشحال میشه که میتونه کنار خانوادش باشه.

وقتی برمیگرده یزد و میگه ثبت نام شده مادرش کلی قربون صدقش میره و میگه خدا جواب همه زحمات و شب بیداریهات رو داد.

محسن سال ۸۸ وارد دانشگاه میشه. چه سالی…

فکر میکرد که کلی دوست پیدا میکنه اما اوضاع اونجوری که باید پیش نرفت.

اولین کلاسی که داشت کلاس زبان بود. استاد تا به فامیل محسن میرسه میگه شما فامیلتون عربی هستش؟ چرا کد دانشجوییتون فرق داره؟ محسن توضیح میده و میگه من پدرم عراقی هست و مادرم ایرانی. اتباع خارجی محسوب میشم احتمالا به همین دلیل شماره دانشجویی من متفاوته.

بغل دستیش یه پسر اهل شهرهای نزدیک یزد بود بهش میگه پسر جون منفجرمون نکن. محسن میگه منظورتون چیه؟ اون پسر میگه آخه نیست که شما همتون تروریستید واسه همین میگم.

و این اولین برخورد دوستانه ای بود که تو دانشگاه پزشکی باهاش صورت گرفت.

زمزمه هایی راه افتاده بود که آره ما باید اینقدر زور بزنیم تا کنکور قبول بشیم آقا با سهمیه سازمان ملل معلوم نیست با چند کلاس سواد اومده تو دانشگاه جای بقیه رو گرفته.

روز اول که کلاساشون تموم شد.  محسن چون خجالت میکشید موتور قرضی همسایشونو که خورجین پشتش بود رو خیلی دورتر از دانشگاه پارک کرده بود. موقع رفتن دید اکثر بچه هایی که همکلاسیاش بودن یا ماشین مدل بالا داشتن یا اومده بودن دنبالشون که برگردن خونه. بی سر و صدا راه افتاد رفت سمت جایی که موتورش بود و سوار شد رفت و فکر کرد از دست بقیه قسر در رفته ولی روز بعد تیکه ها بود که به سمتش میومد. آقا شما تو کار کاشت چی هستید؟

کشاورزی بعد دانشگاه جوابه؟

تهمت و تعنه و کنایه به همین چیزا هم خلاصه نمیشد.

اون زمان واتس اپ و تلگرام نبود که دانشجوها تو گروه های مختلف حرفاشونو بزنن. اون موقع ها خدابیامرز وبلاگا بودن که هر کسی میتونست وبلاگ داشته باشه و توش متن بنویسه.

دانشجوهای رشته های پزشکی هم یه وبلاگ راه انداخته بودن و خبر های دانشگاه رو مینوشتن توش حرف میزدن از طریق کامنت و این حرفا.

یکی از دانشجوها با اسم ناشناس یه پست گذاشته بود که فهوای کلامش این بود به اون عرب سوسمار خور بگید گورشو از دانشگاه گم کنه.

محسن هیچ خبری از این وبلاگ نداشت اما روز به روز میدید که دانشجوها بیشتر ازش فاصله میگیرن و دلیلشم نمیدونست. تا بلاخره یه روز یکی از دانشجو ها میاد بهش میگه محسن تو چرا جواب بچه هارو تو وبلاگ نمیدی؟ محسن میگه من اصلا وبلاگ نمیدونم چیه؟

وقتی به کمک اون دانشجو وارد وبلاگ میشه و مطالب و حرفایی که در موردش میزنن رو میخونه دوباره همون حالی بهش دست میده که وقتی دید نمیتونه کنکور بده بهش دست داد.

احساس میکرد بقیه دارن بخاطر گذشته ای که خودش هیچ نقشی درش نداشته قضاوتش میکنن و سطح اون رو پایین میارن.

از وقتی یادش میومد حالش که بد میشد یه جا میرفت. احتمالا دیگه شما هم میدونید.

دوباره پا میشه میره خلدبرین تا آروم بشه و ببینه چیکار باید بکنه.

حسابی که گریه میکنه و خالی میشه با خودش میگه اینا منو نمیشناسن. نمیدونن چه سختی هایی رو تحمل کردم تا به اینجا رسیدم. نمیدونن چقدر جون کندم تا به جایی که هستم برسم. دفترشو در میاره و شروع میکنه به نوشتن و نوشتن. حسابی که خالی شد با خودش عهد میبنده به جایی برسه و جوری خودش رو ثابت بکنه که نه تنها این حرفا از ذهن همه پاک بشه، بلکه کاری کنه همه مشتاق باشن تا باهاش همصحبت بشن.

با انرژی و انگیزه برمیگرده خونشون. اما این انرژی بعد ۲-۳ روز با ادامه داشتن رفتار بقیه فس میشه .

از دانشگاه که داشت برمیگشت خونه نمیخواست دیگه بره دانشگاه. تو سرش فکرای مختلف میگذشت که نکنه حرف اینا درست باشه و من جام اونجا نباشه. از کجا معلوم تو کنکور نتیجه خوبی میاوردم؟ نکنه بعد دانشگاه مجبور شم دوباره برم تو پیتزا فروشی کار کنم؟

داشت این حرفارو با خودش میزد که یهو دید روبروش یه تابلو بزرگ بود که نوشته بود کلینیک تخصصی قلب و عروق.
با خودش میگه این دکترا احتمالا بدونن که آیا میشه بعد تحصیل رفت خارج طبابت کرد یا نه برم بپرسم ببینم به نتیجه میرسم یه نه.

صحبت با دکتر فوق تخصص قلب و عروق

دوباره یه لحظه شک کرد ولی عین سری های پیش که حس میکرد یه دستی داره هلش میده تا بره داخل بی اختیار وارد اون کلینیک شد.

رفت داخل و همینجور اسم دکترارو میخوند تا دید یه جا نوشته دکتر فلانی فوق تخصص جراحی قلب و عروق از ucla

تا این اسم رو دید فهمید که این آقا خارج درس خونده و گفت اگه کسی بتونه راهنماییم کنه همین آقاست.

وقتی میره تو مطب میبینه کیپ تا کیپ مراجعه کننده نشسته. با تردید میره جلو و به منشی میگه من دانشجو پزشکی هستم فکر میکنید چه تایمی میتونم با دکتر صحبت کنم؟

منشی میگه یه دقیقه صبر کن الان میام. پا میشه میره تو اتاق دکتر. محسن با خودش میگه احتمالا میگه بره دو سه هفته دیگه بیاد.

منشی به همراه مراجعه کننده ای که تو اتاق بود میاد بیرون و به نفر بعدی میگه لطفا صبر کنید دکتر میخوان با دانشجوشون صحبت کنن.

محسن سرشو چرخوند تا دانشجو دکتر رو پیدا کنه ولی دید همه خیلی مسن تر از اونین که دانشجو باشن.

منشی محسن رو صدا میکنه و میگه آقا بفرمایید آقای دکتر منتظر شما هستن.

محسن میگه خانم من سر و وضعم مرتب نیست نمیدونم چی میخوام بگم اصلا. اون خانم میگه خجالت نکشید دکتر منتظرتونن. بفرمایید.

وقتی میره تو اتاق یه آقای مهربون با ظاهری آراسته بلند میشه و بهش تعارف میکنه بشینه.

محسن هاج و واج بود که چه اتفاقی داره رخ میده.

محسن شروع میکنه با استرس صحبت کردن و میگه روزتون بخیر آقای دکتر من یه دانشجوی پزشکیم.

دکتر که پشت میزش نشسته بود و با صورتی خندون محسن رو نگاه میکرد بهش میگه بله آقای دکتر میدونم.

محسن میگه نه من تازه ترم اول پزشکی هستم دانشجوام یه ماهه شروع کردم.

دوباره دکتر میگه بله آقای دکتر میدونم دارم میشنوم

محسن که اصرار داشت ثابت کنه دکتر نیست میگه آقای دکتر منظورم اینه من هنوز پزشک نشدم ترم اول دانشگاهمه.

اون دکتر هم میگه میدونم آقای دکتر به نظر من هر کسی که وارد این مسیر میشه از همون اول کار دکتره.

یه قندی تو دل محسن آب میشه که نگو

یخش که باز شده بود از شرایطتشو وارد دانشگاه شدن و اتباع خارجه بودنش میگه که یهو دکتر یه جوری میشه.

میاد وسط حرفش میگه آقای دکتر من فردا تا ساعت ۲ عمل دارم بعد از ۲ میتونی بیای بیمارستان اونجا با هم صحبت کنیم؟

محسن فکر کرد میخواد بپیچونتش ولی میگه من فردا کلاس دارم اما کلاسمو نمیرم میام پیشتون.

دکتر هم گفت اکی فردا بیا باهم صحبت کنیم.

از دفتر دکتر اومد بیرون ولی هیچ حس خاصی نداشت و با خودش میگفت پیچوندتش دکتر

روز بعد تا ۱۲ سر کلاس بود و با خوشحالی راه افتاد رفت بیمارستان قلب یزد و منتظر دکتر موند.

از ساعت ۱ اونجا بود پشت اتاق عمل. ساعت ۲ شد خبری نبود دو و نیم هیچی. سه ، سه و نیم، چهار، هیچ خبری از دکتر نبود. با خودش گفت درست حدس زده اون دکتر میخواسته از سر باز کندش و تو برو نرو بود،  نزدیکای ساعت چهار و نیم همه رفته بودن و یه خانواده پشت در بودن که یه نفر اومد گفت بهشون مریضتون خوب شد و اون خانواده هم رفتن.

محسن رفت از اون آقا پرسید ببخشید آقای دکتر رفتن؟

اون آقا گفت نه الان عملشون تموم شد تازه اومدن بیرون.

محسن میگه میشه بهشون بگید دانشجوشون اومدن ببیننشون؟

اون آقا میره داخل و چند دقیقه بعد خود دکتر میاد استقبال محسن و میگه ببخشید آقای دکتر عمل طولانی شد و مجبور شدیم یه سری کار اضافه انجام بدیم بفرمایید در خدمتتون باشیم.

محسن از برخوردی که دکتر باهاش کرده بود برگاش ریخت.

رفتن تو یه اتاقی و دکتر زنگ زد گفت چایی بیارن.

محسن گفت دکتر شما خسته اید میخواید من مزاحمتون نشم.

دکتر گفت نه من تا عصر که برم کلینیک ۲ ساعت وقت دارم و با خیال راحت صحبت کن ۲ ساعت وقت داریم.

محسن هم که داشت بال در میاورد شروع کرد از همه چی گفتن.

از این به بعد من به دکتری که محسن پیشش رفته بود میگم استاد

استاد به محسن گفت آقای دکتر یه چیزی توی تو هست که باعث میشه من نتونم ولت کنم.

یه داستانی پس زندگیت داری که اگه من از اینجا وارد زندگیت بشم. میتونم تو آینده پزشکی خودم وقتی پزشکی و جراحی رو گذاشتم کنار. بشینم یه گوشه و به کارهای تو افتخار کنم.

ته مونده برگای محسن هم اینجا میریزه و تموم میشه.

استادش بهش میگه شما از امروز تماما کار درس دادن و هر کار دیگه ای که میکردی رو بزار کنار. من تو چندماه آینده زودتر از دانشگاه بهت ریسرچ پزشکی یاد میدم و بعد از اون ریسرچ پزشکی بکن و بابت این موضوع من بهت حقوق میدم.

اینجوری هم نیست که من نفعی این وسط نداشته باشم. من باعث پیشرفت تو میشم و تو هم باعث پیشرفت من میشی و همدیگه رو میکشیم بالا.

محسن قبول کرد و گفت حتما من خیلی هم علاقه دارم.

خیلی خوشحال بود از این موقعیتی که براش پیش اومده بود و تمام تلاشش رو کرد تا بتونه خودشو به استادش نشون بده.

تقریبا بعد از ۶ ماه که تحت آموزش استادش بود محسن اولین مقاله آی اس آی پزشکیش چاپ میشه. تونسته بود حرفی که تو خلدبرین به خودش گفته بود رو به کرسی بشونه و نگاه همه رو عوض کنه نسبت به خودش.

خبرش تو دانشگاه میوفته و میگن محسن مقاله آی اس آی نوشته همه هنگ میکنن میگن این که اصلا بهش نمیخورد اینجوری باشه بچه ها میگفتن با پارتی بازی اومده تو این رشته.

بعد حرفا عوض میشه و میگن حتما پدر مادرش پزشکن اونا که میخواستن مقاله بدن اسم بچشونم نوشتن تو لیست نویسنده ها نوشتن یا از همکاراشون خواستن که این کارو بکنن.

ولی نمیدونستن که پدر مادر محسن هیچکدوم بیشتر از راهنمایی سواد ندارن

کم کم برخوردها داشت با محسن عوض میشد ولی همچنان فکر نمیکردن که خودش تاثیری توی نوشتن این مقاله ها داشته باشه.

آخرای ترم دوم بود که محسن دومین مقاله بین الملیش هم با استادش و یکی از مطرح ترین جراح های قلب ایران بیرون میاد.

وقتی مقاله دوم بیرون میاد مرکز قلب افشار یزد، محسن رو به عنوان محقق برتر به دانشگاه معرفی میکنن و دانشگاه هم چک میکنه میبینه هیچ کسی بین دانشجوهای پزشکی در یکسال دو مقاله تاثیرگذار ننوشته و به همین دلیل سال ۸۹ محسن رو به عنوان محقق برتر دانشگاه یزد اعلام میکنن.

آخرای ترم دوم محسن تو یه کنگره علمی مخصوص دانشجویان پزشکی توی دانشگاه علوم پزشکی رفسنجان شرکت میکنه و مقاله خودش رتبه اول رو میاره.

عصر همون روز قرار بود با پسر یکی از پزشک های بزرگ یزد که ۵ سال از خودش بزرگتر بود و بجز اسم پدر خودشون هم آدم علمی و معتبری بودن میتینگ داشته باشه. یعنی چی؟ یعنی یه ارائه یا اجرایی که نزدیک ۱ساعت و نیم طول میکشید.

نیم ساعت قبل میتینگ اون آقا میاد به محسن میگه من یه جلسه دیگه ای با داورا دارم نمیتونم بیام خودت باید بری بترکونی.

محسن هم با اعتماد به نفس میره بالای سن و عین ۱ساعت و نیم صحبت هایی رو میکنه که همه فکر میکردن محسن دانشجوی سال آخر پزشکی هست.

وقتی جلسه تموم میشه همه تشویقش میکنن و اون کسی که قرار بود با هم ارائه رو انجام بدن  میاد روی سن و میگه شما هم از ارائه محسن جان لذت بردید و چیز یاد گرفتید؟

همه تایید میکنن و دست میزنن. اون آقا میگه ایشون دانشجوی سال اول پزشکی هستن.

انگار دکمه میوت کل سالن رو زده بودن. همه ساکت میشن و از عقب یک نفر شروع میکنه آهسته دست زدن و کم کم کل سالن با حیرت دست میزدن.

اینکه کسی تو اون سال تحصیلی راجع به این مسائل صحبت بکنه برای همه حیرت آور بود.

بعد اون کنگره دیگه اعتماد به نفس محسن حسابی میره بالا و با خودش میگه حالا که تو سطح ایران تونستم یه خودی نشون بدم باید هدفم رو بزرگتر کنم و تو سطح جهانی یه کاری بکنم.

از اون طرف به واسطه جریان درآمدی ثابتی که برای محسن به وجود اومده بود و مادرش هم توی کارش پیشرفت کرده بود اوضاع مالیشون بهتر شده بود.

خونشون واقعا شرایط بدی داشت و هر آن نزدیک بود یه تیکه ازش خراب بشه.

محسن با پولی که پس انداز کرده بود تصمیم میگیره خونرو بازسازی کنه. مادر و برادرش رو میفرسته شهرستان و شروع میکنه به بازسازی. بعد دو روز که مادرش زنگ میزنه به خونه میگه محسن صدا تق و تق میاد چیکار داری میکنی؟ کجایی؟ صدای چیه؟

محسن میگه دارم خونه رو بازسازی میکنم. مادرش میگه چرا به ما نگفتی؟ مادر تو خرجش میمونیم. به مشکل نخوریم بعدش محسن میگه خیالت راحت فقط تانگفتم شما برنگردید.

وقتی مادر و برادرش برگشتن از دیدن خونه جدید که کاملا با قبلش فرق میکرد خیلی خوشحال شده بودن و محسن هم خیلی خوشحال بود که تونسته بود برای خانوادش کاری بکنه

سال دوم دانشگاه دیگه کل دانشجوهای بالا و پایین و استادا محسن رو میشناختن در حدی که همه میومدن ازش راهنمایی میگرفتن که اونا چجوری میتونن پا تو مسیر اون بزارن.

همه حرفایی که تو اون وبلاگ بود و دانشجوها به هم میگفتن غیب شده بود و محسن مورد ستایش همه بود.

پیرو تصمیمی که گرفته بود برای کارهای بین المللی شروع میکنه به موضوع پیدا کردن و یه چیزی رو پیدا میکنه که تا حالا کسی تو ایران روش کار نکرده بود.

شروع میکنه به استادهای مختلف تو کشور های مختلف پیغام میده و بعد چند ساعت یه پروفسوری از دانشگاه کلن آلمان جوابشو میده و توضیح میده و هم صحبت میشن و ایشون هم اطلاعات لازم رو در اختیار محسن میزاره و اونم شروع میکنه به نوشتن یک متا آنالیز.

مطالعات متاآنالیز

خب اینجاش خیلی مهمه. حواس جمع گوش کنید.

توی تحقیقات پزشکی مطالعات و تحقیقات لول بندی دارن.

بالای بالای هرم ارزش گذاری تحقیقات، مطالعات متا آنالیز هستش.

متا آنالیز اونقدر موثق و علمی هست که نتیجش میتونه بیاد تو کتاب های درمانی و همون درمانی بشه که تو بیمارستان ها اجرا میشه.

متا آنالیز سخت ترین و ارزشمند ترین نوع مطالعاتی هستش که پزشک ها میتونن انجام بدن. و البته هرکسی بلد نیست. حوصلشو نداره.

به زبون خودمونی دانش کتاب های درسی از مطالعات متا آنالیز میاد.

محسن با استاد عزیزش که از اول کمکش کرد شروع میکنه به انجام این مطالعات و توسط استادش این کارها تدوین میشه و وقتی برای اون پروفسور تو دانشگاه آلمان میفرستن کامنتی که میگیرن از اون پروفسور این بود. عالی.

این کامنت حکم این جمله رو براش داشت. به پزشکی جهانی خوش اومدی.

اون مقاله محسن تو ژورنال اروپایی جراحی قلب، عروق و قفسه سینه چاپ شد.

این ژورنال مطرح ترین ژورنال جراحی قلب اروپا هست. در حدی که برای بیمارستان ها فرستاده میشه تا همه از علم روز مطلع بشن.

محسن کارشو با اون پروفسور ادامه میده و یه مقاله دیگه هم چاپ میکنن و بعد اون اینبار محسن از یه پروفسور دیگه تو آلمان ایمیل میگیره که من یه اینجور موضوعی دارم و چون سخته هر کسی نمیتونه انجامش بده. توانایی شمارو توی مقاله های قبلیتون دیدم و برام قابل احترام هست. میتونیم با هم سر این موضوعی که انتخاب کردم همکاری کنیم؟

اون آقا پروفوسور دانشگاه هایدل برگ آلمان بود. هایدلبرک رتبه سوم دانشگاه های آلمان رو داره.

شروع میکنن به نگارش اون مقاله و بلاخره اون مقاله هم چاپ میشه.

ارتباطات محسن تقریبا از همه اساتیدش تو دانشگاه با خارجیا بیشتر بود.

در حدی که وقتی تو سال سوم پزشکی وقتی رفت تو بیمارستان توی بخش قلب،‌ اساتیدی که اونجا بودن و محسن رو به قیافه نمیشناختن، ‌وقتی بالای سر مریض اسامی دانشجوهارو میپرسیدن و به اسم محسن میرسیدن. یه لحظه مکث میکردن و میگفتن تو با اون محسنی که متخصص قلبه با پزشکای خارجی ارتباط داره نسبتی داری؟

محسن هم میگه هنوز متخصص نشدم ولی اونی که شما میگید خودمم. و برگای دکترا هم میرفت همونجایی که قبلا برگای خودش رفته بود.

تا حدی این داستان پیش رفت که تعداد مقالات محسن از اساتیدش هم بالاتر رفت

گروه هایی بودن که زیر نظر محسن داشتن کارهای تحقیقاتی میکردن و همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت حتی محسن از یه دختری هم که تازه باهاش آشنا شده بود خوشش اومده بود و بهش علاقه مند شده بود اما شرایط همینجوری نموند.

یک هفته مونده بود تا دوره اینترنیش شروع بشه. اون بازه زمانی که میتونن به صورت آزمایشی توی دوران تحصیل طبابت رو انجام بدن.

داستان داعش و مشکلات محسن

داعش توی عراق پیشروی کرده بود و نزدیکای بغداد بود. اون موقع بود که اوضاع برای افراد عراقی توی ایران هم به همریخت و محسن هم از این به همریختگی بی نصیب نبود.

از سفارت عراق باهاش تماس میگیرن و میگن بیا تهران کارت داریم.

یه مشکلی برای محسن به وجود اومده بود که تصمیم گرفته بودن پروسه تحصیل محسن متوقف بشه تا بره و کارهاشو انجام بده.

محسن دوست نداشت این شرایط توی پادکست، شرح داده بشه.

اما تا این حد بدونید که بخاطر یه کاری که پدرش انجام داده بود دیگه مدارک هویتی محسن اعتبار نداشتن و چون محسن هویت نداشت و به نوعی موجودیتش زیر سوال بود درس خوندنشم یه جورایی بی معنی شده بود.

برای اینکه بتونه مدرک پزشکیشو بگیره باید این مدارک رو تکمیل میکرد.

یعنی ممکن بود پزشکیش رو بگذرونه ولی بخاطر نقص مدارک هیچ مدرکی بهش ندن و انگار نه انگار که اون درس پزشکی خونده.

اگه میخواست نقص مدارکشو حل کنه باید میرفت عراق. ولی اگه میرفت، تو اون زمان دیگه برگشتی در کار نبود.

چون محسن توی ایران پناهنده بود و اگه بر میگشت عراق یعنی اونجا دیگه براش جای خطرناکی نیست و اگه میرفت و به نتیجه هم نمیرسید دیگه نمیتونست برگرده.

حالا تو این شرایط داعش رو هم تصور کنید که با تمام قدرت تو عراق جولان میداد.

میتونید این شرایط رو تصور کنید؟ من که مخم سوت میکشه. این همه زحمت بکشی و یهو یکی یه کاری بکنه و همه بگن تو دیگه وجود نداری و برای اینکه بتونی زندگی کنی و حد اقل امکانات رو داشته باشی، با اینکه میبیننت باید بهشون ثابت کنی که هستی.

باز هم محسن داغون شده بود و برای چندمین بار میره به مائمن امنش و شروع میکنه به نوشتن. تو خلد برین تصمیم میگیره که باقی مونده دوران تحصیل پزشکیش رو هم ادامه بده با فرض اینکه بعد از دوران پزشکیش میتونه این مشکل رو حل کنه و مدرک پزشکیش رو بگیره.

یعنی اگه نمیتونست بعد از اون یک سال و نیم ثابت کنه که هویت داره و از همه مهم تر وجود داره این یک سال و نیم و کل دوران تحصیلش رو هدر داده بود.

پس برمیگرده به دانشگاه و دوره اینترنیشو شروع میکنه و با موفقیت به پایان میرسونه. تو این مدت موفق میشه یه گروه مطالعاتی رو با پروفسور هایی از ۱۴ کشور دنیا دور هم جمع کنه و با هم شروع به نوشتن مقاله بکنن. این کار رو کرد تا به خودش ثابت کنه تا آخرین لحظه تحصیلش نا امید نشده و فعالیت پزشکی داشته.

تو همون یک سال و نیم ۶ مقاله بین المللی با همه این پروفسور ها مینویسه و منتشر میشه. مقاله هایی که هر کدوم سی و هفت هشت نفر توش بودن و همشون اسم اول یا دوم محسن بود.

روز آخری که همه داشتن میرفتن تا فارق التحصیلیشونو جشن بگیرن محسن تک و تنها رفت خلد برین و نشست و نوشت. به خودش گفت دمت گرم که تا اینجا اومدی. خودتو ثابت کردی. حالا وقتشه بری یه جای دیگه دنیا و ببینی که چجوری باید اونجا خودتو ثابت کنی و ادامه بدی.

تصمیشو گرفت که راه بیوفته بره عراق تا بتونه کاراشو انجام بده و هویتشو پس بگیره. از لحظه ای که از ایران خارج شد اگه نمیتونست تابعیت عراق رو بگیره دیگه حق ورود به ایران رو نداشت.

اصلا راحت نبود. فکر رفتن به عراق ۵۰ درصد برابر با مرگ بود. داعش تا مرز بغداد رفته بود جلو و هر آن ممکن بود اونجارو بگیره.

توی عراق یکسری اتفاق میوفته که باز هم وجود خدارو کنار خودش حس میکنه، کاری که همه میگفتن غیر ممکنه به نتیجه برسه، انجام میشه و بلاخره میتونه کارهای مربوط به تایید هویتشو انجام بده.

این بخش هم بخشی هست که محسن دوست نداشت گفته بشه و البته روایتش تاثیر زیادی توی قصه نداره و نتیجش هست که مهمه.

بطور نرمال باید ۲ سال طول میکشید تا بتونه مدارک هویتیشو تایید کنه. اما نزدیک مدت ۶ماه کاراش انجام میشه و محسن برمیگرده ایران تا کارهاشو بکنه و بتونه بره یه کشور دیگه برای ادامه تحصیل و ساختن زندگی ای که میتونه توش طبابت کنه.

قبل از اینکه بره با توجه به خبرایی که ازش شنیده بودن همه فکر میکردن محسن دیگه تموم شده و اون دیگه به پزشکی بر نمیگرده.

با دوباره دیدنش تو فضای تحصیل و تلاشش برای ادامه باز هم، همه انگشت به دهن موندن که این بشر چجوری کم نمیاره و هر اتفاقی که میوفته به مسیرش ادامه میده.

محسن برگشته بود ایران تا مدارکش رو ترجمه کنه و زودتر بتونه برای ادامه تحصیل و طبابت به یه کشوری بره که توش امنیت داشته باشه و قبولش داشته باشن و از همه مهمتر بهش اجازه کار کردن بدن.

تو مدت دانشجوییش نزدیک ۵۰ تا مقاله نوشته بود که اسم دانشگاه هم توشون ثبت شده بود و بخاطر همین موضوع دانشگاه باید یه مبلغی به ازای هر مقاله به محسن پرداخت میکرد.

یعنی مثل دوران دبیرستانش که هزینه ای بابت تحصیل پرداخت نکرد و یه پولی هم گرفت اینجا هم دوباره هزینه ای پرداخت نکرد و از دانشگاه بابت مقالاتی که نوشته بود دستمزد گرفت.

با عجله و ترس فقط برای اینکه از دوتا کشوری که حسابی توشون اذیت شده بود و نمیخواستنش فرار کنه، ویزا میگیره و میره آلمان اما وقتی میرسه همه بهش میگن این اشتباه ترین روشی بوده که تو اقدام کردی برای اومدن.

بهش میگفتن تو باید برگردی و از طریق دانشگاه و به صورت علمی اقدام کنی تا نه تنها پولی پرداخت نکنی بلکه بهت حقوق هم بدن برای تحصیل و طبابت تو آلمان. همه اینها هم بخاطر مقالاتی هست که داری.

محسن برمیگرده و به پروفسور هایی که میشناخت موضوع رو میگه تقریبا همشون براش دعوت نامه همکاری میفرستن از کشورهایی مثل کانادا،‌ ایتالیا، ‌هلند،‌آمریکا و خیلی های دیگه اما باز هم محسن آلمان رو انتخاب میکنه چون به واسطه همکاری هایی که با آلمانی ها داشت زبانشون رو خونده بود و یاد گرفته بود.

قصه زندگی محسن تموم نشده. البته سختی هاشم تموم نشده و هنوز ادامه داره.

یادتونه گفتم محسن عاشق یه دختری شده بود؟

با یه سری داستان و مسائل و به کمک برادرش تونست به اون دختر عشقشو ابراز کنه و بعد از ابراز فهمید که اون دختر هم شیفته محسن بوده.

اما خب بخاطر مشکلاتی که پس زندگی محسن بوده هنوز به هم نرسیدن و خانواده دختر یکسری شرط برای محسن گذاشتن که داره خرد خرد اونهارو هم برآورده میکنه.

الان توی آلمان داره تلاش میکنه تا بتونه زندگیشو بسازه.

پایان داستان

ایران و عراق به محسن تابعیت ندادن. وقتی اوضاع وخیم شد بلاخره تونست از عراق تابعیت بگیره تا بگه وجود داره. اما الان خودش رو به شرایطی رسونده که کشور های بزرگ از محسن دعوت میکنن و میگن ما با افتخار بهت تابعیت میدیم تو فقط بیا تو کشور ما فعالیت کن.

ازش پرسیدم خودتو ایرانی میدونی یا عراقی

گفت راستشو بگم هیچکدوم. من تو هیچ کدوم از این دوتا کشور رنگ آرامشو ندیدم همیشه تحقیر همیشه نگاه بالا به پایین. نه تنها از حکومت که از مردم. تو آلمان حد اقلش اینه که احترام دارم. نمیگن اهل کجایی تا قضاوتت کنن. میبینن که چی بلدی. میزارنت همونجایی که شایستش هستی نه کمتر نه بیشتر. شاید اینجا هم اتفاق بیوفته همون مشکلات ولی صدی یک دو. نه اینکه همیشه اونجوری باشه و یکی دوبار بدون مشکل.

گفت من با همون مدارکی که تو ایران داشتم تحصیل میکردم تو آلمان هم دارم تحصیل میکنم ولی نه یکبار برخورد بدی از دانشجو ها دیدم نه از پرسنل دانشگاه. تو ایران تا میدیدن عراقی هستم دنبال این بودن یه گیری سرراهم بندازن ولی تو آلمان سعی میکنن که مشکلمو حل کنن.

ازش پرسیدم اجازه داری تو ایران و عراق طبابت کنی گفت نه. گفتم دوست داری که تو این کشور ها طبابت کنی؟ اصن واست مهم هست؟ گفت آره من بی چشم و رو نیستم. درسته که تو هر دو این کشور ها خیلی سخت بهم گذشت بهم بی احترامی شد و بخاطر فامیلیم مسخره شدم اما ایران به من اجازه دادن توش زندگی کنم و عراق میتونست هیچ مدرکی به من نده ولی داد. بخاطر همین اگه بتونم هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.

نمیدونم چرا؟ واقعا نمفهمم چرا مفتی مفتی خودمون سرمایه هایی که میتونیم جذبشون کنیم و نه تنها افتخارمون باشن بلکه باعث رفاه و آسایش بیشتری برامون میشن رو فراری میدیم و دو دستی تقدیمشون میکنیم به کشورهای دیگه.

واقعا برای کشورم متاسفم که مسئولینی داره که هیچکدوم سر جای درستشون نشستن و هیچ چیزی درست پیش نمیره.

به امید روزی که آدمارو از روی اسم فامیل، ملیت، رنگ و چیزهایی که به انسانیتشون ربطی نداره قضاوت نکنیم.

البته این چیزیه که دیگه به مسئولین ربطی نداره و خودمون میتونیم از خودمون شروع کنیم.

 

خیلی خب

چیزی که تا اینجا شنیدید اپیزود بیست و سوم پادکست راوی بود.

توی نوشتن خط سیر قصه این اپیزود بهار لاوی عزیز به من کمک کرد که واقعا ازش ممنونم.

همینجا از پارمیدا هم تشکر میکنم که تازگیا به تیم راوی اضافه شده و یه سری از کارارو انجام میده.

خوشحالم که تا اینجا اپیزود رو گوش دادید و امیدوارم از شنیدن این قصه لذت برده باشید..

خوشحالتر میشم نظر و تجربیاتتون در مورد این قصه رو تو کامنت های پادگیر ها بخونم.

اگه از اپلیکیشن های پادکست مارو میشنوید ممنون میشم توی اون اپلیکیشن حتما بهمون امتیاز بدید و برامون کامنت بنویسید. این موضوع به ما کمک میکنه که این اپلیکیشن ها مارو به افراد بیشتری پیشنهاد بدن و بیشتر شنیده بشیم.

اگه به قصه علاقه دارید و دنبال پادکست های خوب قصه گو دیگه هستید من میخوام بهتون پادکست آن رو معرفی کنم.

پادکست آن رو مرسن میسازه. توی هر قصه اش سعی میشه که جای شخصیت اصلی قصه قرار بگیرید و قصرو تجربه کنید.

خلاصه که آن از پادکست های با کیفیت و خوب فارسیه.

قسمت پیشنهادی منم برای اینکه شروعش کنید اپیزود هشتم- نشستن برای برخواستن هست.

امیدوارم بشنویدشو ازش لذت ببرید.

پادکست راوی رو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادکست و بات تلگرام راوی بشنوید.

اگه از راوی خوشتون میاد ممنون میشیم مارو به دوستاتون معرفی کنید و بهشون یاد بدید چجوری باید از اپلیکیشن های پادگیر مارو بشنون.

توی پیج اینستاگراممون هم یه سری پست مربطو به اپیزود ها میزاریم که میتونید اونهارو هم دنبال کنید تا بیشتر در مورد قصه ها مطلع بشید.

ممنونم از همه کسایی که از ما حمایت مالی میکنن. اگه شما هم دوست دارید از ما حمایت مالی کنید تا چرخ تولید پادکست به کمک شما راحت تر بچرخه ممنون میشم به سایت حامی باش برید و صفحه مارو پیدا کنید و مبلغ مورد نظرتون رو حمایت کنید.

اگه پیدا کردن صفحشم براتون سخته همینجا توی توضیحات اپیزود هست. گوشیتون رو بردارید و توضیحات رو بیارید یه جا نوشتم راه های حمایت از اونجا رو لینک حامی باش بزنید مستقیم میرید تو صفحه ما. امکان پرداخت تومان و یورو و بیتکوین هم هست. خلاصه که ممنونتونیم.

ممنونیم از آژانس تبلیغاتی ادوایز که اسپانسر این اپیزود پادکست راوی شد. اگه دوست دارید از خدماتشون دیدن کنید پیج اینستاگرام و سایتشون رو توی توضیحات اپیزود قرار دادم.

خب رسیدیم به بخش جذاب قرار های پادکست

اگه بعد شنیدن این اپیزود شما هم قراری با خودتون گذاشتید ممنونتون میشم  تو اپ های پادگیر برامون قرارتون رو کامنت کنید.

قرارها

قرار اول

با خودم قرار گذاشتن هشیار این باشم و بقیه رو هم هشیار کنم که ملیت و رنگ پوست و اسم فامیل آدم ها نمیتونه مقیاس خوبی برای ارزش گذاری آدما باشه. آگاه باشم که اگه دارم بر این اساس تصمیم گیری میکنم، دارم بزرگترین خیانت رو به خودم میکنم.

قرار دوم

برای چندمین بار با خودم قرار گذاشتم که به زمانبندی خدا ایمان داشته باشم. و اگه چیزی رو بهش سپردم دیگه شک نکنم و فقط توی مسیر خواستم قدم بردارم. اینکه چجوری به خواستم میرسم رو بسپرم خدا. چون اون یه چیزایی رو میبینه که من نمیبینم و میدونمم که اون همیشه برام بهترین رو میخواد.

و قرار آخر

اینقدر به خلدبرین یا قبرستان یه آرامگاه ها به دید یه جای با انرژی منفی و غم انگیز نگاه نکنم و بیشتر سر بزنم. انگار آدما اینجور جاها بیشتر میتونن خودشون باشن. واسه محسن که کار کرد. خدارو چه دیدی شاید واسه منم کار کرد.

 

و مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست.

اما

قصه آخرم این نیست.

۵ ۱ vote
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

2 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
moein
moein
11 months قبل

salam man mitonam ye rahe ertebati ba mohsene gheseye shoma dashte baasham?

آرش کاویانی
Reply to  moein
5 months قبل

خیر متاسفانه

2
0
Would love your thoughts, please comment.x