Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
30-ساینا - پادکست راوی

۳۰-ساینا

ساینا

وقتتون بخیر

این قسمت سی ام راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود ۱۰ام دی ماه ۰۰ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

این اپیزود کمکتون میکنه با یه موضوعی آشنا بشید که احتمال داره چند باری براتون اتفاق افتاده باشه ولی هشیارش نبوده باشید که قضیه چیه. چرا این اتفاق میوفته.

قصه این اپیزود خیلی مناسب بچه ها و افراد با روحیه خیلی حساس نیست.

یکی دو جاش زد و خورد داره و بی مهری هایی که چند بار تکرار میشه.

خلاصه بهش آگاه باشید و اگه تو یه فازی هستید که حالتون خوب نیست وسطای این اپیزود احتمال داره حالتون بدتر هم بشه. اما بهتون قول میدم که خیلی زود خودتون به واسطه شنیده هاتون از این اپیزود میتونید حالتونو بسازید.

۷ام تا ۱۰ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. از طریق کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts هم میتونید اپیزود های مارو برای دوستانتون بفرستید.

بزرگترین حمایت شما از ما اینه که مارو به دوستانتون معرفی کنید. میتونید براشون از تجربه شنیدنتون بگید و کمکشون کنید یه اپیزودی که شما پیشنهاد میدید رو دانلود و گوش کنن.

اگر هم دوست دارید از ما حمایت مالی کنید تا چرخ تولید پادکست به کمک شما راحت تر بچرخه میتونید از طریق درگاه حامی باش و حساب پی پل ما که تو توضیحات اپیزود هست از ما حمایت مالی کنید.

خلاصه که دمتون گرم.

شروع داستان

اسم مستعار دختر قصه ما ساینا هستش.

ساینا اواخر زمستون به عنوان بچه دوم خانواده به دنیا میاد. چند روز بعد به دنیا اومدن زات الریه شدیدی میگیره که این مریضی باعث میشه تا چندین سال بچه ضعیفی باشه و تا تقی به توقی میخوره مریض بشه.

تو بچگی مدام کلیه و مثانه اش عفونت داشت و یه پاشون دکتر بود یه پاشون آزمایشگاه.

تو سه چهار سالگی بخاطر داروهایی که برای مریضی هاش میخورد مدام حالت تهوع داشت و ممکن بود وسط بازی با هم سن و سالاش یا تو مهمونی های خانوادگی استفراغ کنه.

علاوه بر این شب ادراری داشت و بعد یه مدتی این قضیه تعمیم پیدا کرد به هر وقتی که میترسه.

واسه همین همیشه وقتی تو یه جمعی بود و داشت بازی میکرد مادرش از دور مراقبش بود. اگه میرفتن تو اتاق بازی کنن مادرش در اتاقو باز میزاشت خودشم جایی میشست که بتونه بچشو ببینه و حواسش بهش باشه. یه دلیل دیگه این ماجرا هم این بود که ساینا تو خانواده و دوستای فامیلیشون تنها بچه دختر بود و همه بچه ها پسر بودن. مادرش برای اینکه اتفاقی براش نیوفته هم این کار رو میکرد.

بعد یه مدت ساینا هم وابسته شده بود. در حدی که اگه مادرش نبود و نگاش نمیکرد اون نگرانش میشد که نکنه الان اتفاقی براش بیوفته و مادرش نباشه که جمعش کنه. بعد چندبار که این اتفاق افتاد حتی ترس این موضوع هم مزید بر علت شد که از شدت ترس خودشو خیس کنه.

و این قضایا شروعی بود برای ترس و کتک خوردن از مادرش بابت خرابکاری هاش.

کم کم جوری شد که مادرش تو جمع میومد جلوی بقیه چکش میکرد میگفت خیس نکردی خودتو که؟ ساینا که میگفت نه بازم مامانش اعتماد نمیکرد میگفت پاشو پاشو بریم چکت کنم و وقتی برمیگشت همه بهش میگفتن شاشو و ازش فاصله میگرفتن.

خیلی جالبه که این تصویر هنوز از بچگی تو ذهن یه فرد بالغ مونده. اینو گفتم که خوبه که هشیار باشیم تو برخوردمون با بچه ها.

کتک خوردنا و شنیدن این حرفا از مادرش جوری بود که پدرش متوجه نمیشد.

چون مادرش تهدیدش میکرد که اگه این حرفا و رفتارارو به پدرش بگه میزنتش. حق نداره راجع به این موضوع با کسی صحبت کنه. اون یه اشتباهی کرده و در قبالش کتکشم خورده. دلیلی نداره در موردش با کسی صحبت کنه.

از اون جایی هم که خیلی دختر آرومی هم بود این تهدیدات تاثیر خودشو داشت.

مادرش خیلی روی تربیت بچه هاش تمرکز داشت و سعی میکرد بچه هاشو فرهنگی بار بیاره و تو خونه مدام براش کتاب میخوند.

کل دوران بچگیشو با مداد رنگی و نقاشی کشیدن میگذروند. عاشق نقاشی کشیدن بود.

تا قبل ۵سالگی صبح که بیدار میشد تا عصر که داداشش از مدرسه بیاد نمیخوابید. تقریبا ۵ساله بود که خوابیدن هاش خیلی زیاد شده بود.

صبح ساعت ۸ بیدار میشد صبحونه میخورد دوباره ۱۰ میخوابید تا عصر که داداشش میومد و بعدش با هم میرفتن تو کوچشون بازی میکردن.

یکی از این دفعات که مامانش بردش تو تخت بخوابونتش دید یه آقایی اومد تو اتاقش و گفت آفرین دختر خوب بخواب.

ساینا این آقارو نمیشناخت. ترسید. نمیدونست که این آقا کیه. جون این رو هم نداشت که بلند شه. میخوابه و وقتی بیدار میشه از مامانش میپرسه مامان اون آقاهه کی بود اومد تو اتاق من؟

مامانش میگه کدوم آقاهه خواب دیدی دخترم. چند بار که میگه کی بود من خودم دیدم مامانش میگه خواب دیدی راجع به این خوابتم به هیچکس هیچی نمیگی اگه بگی کتکت میزنم.

ساینا که طعم کتک های مادرشو چشیده بود حتی جرات نکرد به داداشش بگه.

چند روز بعد که داشتن تو کوچه بازی میکردن داداشش رفت خونه که کفششو عوض کنه بیاد فوتبال بازی کنن همون آقا که ساینا دیده بودش پیداش شد و اومد جلوی ساینا نشست و بهش شکلات داد و میخواست باهاش حرف بزنه که ساینا از ترس خودشو خیس کرد و سریع فرار کرد تو خونه. میدونست اگه جلوی داداشش راجع به اون آقا حرفی بزنه مامانش میزنتش.

داداشش که رفت تو کوچه دوباره به مامانش گفت مامان اون آقاهه تو کوچس و اونم گفت اگه بشنوم چیزی در مورد اون آقا به کسی بگی من میدونمو تو.

خب.

بیاید یه مقدار با پدر مادر ساینا آشنا بشیم.

مادرش یه دختر خوشکل و خوش هیکل بود. یه دختر شیطون و بگو بخند برونگرا که نمیتونسته یه دقیقه هم آروم باشه و مدام در حال جم خوردن بود.

خانه دار و خیلی اهل کتابخوندن بود و عاشق این بود که کتابخونش رو مدام گسترش بده.

از یه طرف دیگه خیلی با بقیه سر سازگاری نداشت. کاری رو که میشد با دعوا حل کنه رو واسش وقت نمیزاشت گفت و گو کنه. دعواشو میکرد تا به اون چیزی که میخواد برسه.

به خاطر همین اخلاقش کلا با همه قهر بود. لازمه اشاره کنم همه حتی شوهر و بچه های خودش رو هم شامل میشد.

اگه خواب یکی از اطرافیان رو میدید که یه اتفاق بدی تو خواب با اون آدم براش رقم خورده قبل اینکه اون اتفاق بخواد رخ بده باهاش قهر میکرد.

یا اگه یه فیلم میدید و در مورد خیانت بود احساسی میشد و میترسید دست بچه هاشو میگرفت قهر میکرد میرفت خونه مادر پدرش تا شوهرش بره ازش عذر خواهی کنه که تو فیلم همچون اتفاقی افتاده و تضمین بده که اینجور اتفاقی رو اون رقم نمیزنه.

خب یه مقدار در مورد پدرش بگم.

پدرش لیسانس نساجی داشت و تو بخش اداری یه بیمارستان خصوصی تو تهران کار میکرد.

یه مرد خیلی آروم بدون حاشیه و ساده ی درونگرا. کلا سرش تو کار خودش بوده، تایمای بیکاریش واسه خودش ساز میزد و خطاطی میکرد.

خیلی با بچه هاش ارتباط صمیمی نداشت. یکی از دلایل این موضوع این بود که تا بچه ها تو خونه با پدرشون تنها میشدن مادرش از راه میرسید و یه دعوا راه مینداخت که چه خبره چی دارید میگید که من نباید بشنوم و این حرفا.

چون اکثر اوغاتم سرش تو کار خودش بود و تو خلوت خودش بود بچه ها خیلی کاری باهاش نداشتن.

برگردیم به قصه. ساینا فهمیده بود که اون آقا اومده تو خونشون ولی نمیدونست چه خبره.

به واسطه یکی از همسایه ها پدرش از ارتباط مادر ساینا با اون آقا مطلع میشه و قضیه رو علنی میکنه.

مادرش هم انکار نمیکنه میگه تو به من توجه نکردی منم شیطونی کردم. خوب کردم! میخواستی بیشتر بهم توجه کنی.

شروع دعواهای زیاد مادر و پدر ساینا

دعواشون بالا میگیره و بچه ها و مامانش میرن خونه پدر بزرگ مادریشون و پدر ساینا هم میگه میخواد جدا بشه.

پدر اول تصمیم میگیره حضانت بچه هارو بگیره با بچه هاش بره پیش برادرش تو یه کشور دیگه

همه میان میانجی گری میکنن میگن نکن این زن مادر بچه هاست یه اشتباهی کرده تو ببخش. با وساطت زمین و زمان و همه آدمای دوروبرشون بعد ۳-۴ ماه دعوا و داستان بر میگردن تا با هم زندگی کنن

بعد این قضیه پدر بیشتر از قبل تو خودش رفت و سعی میکرد خودشو با چیزایی غیر از خانواده سرگرم کنه. انگار که دلسرد شده باشه از همسرش از صبح که بیدار میشد تا ۸-۹ شب رو بیرون خونه سر میکرد. و این یکی از دلایل دعوا کردن های مداوم پدر مادر هم بود.

گذشت و خانواده درگیر این قضایا بودن تا ساینا رفت مدرسه.

سر مدرسه رفتنش هم مادرش اومد به همه پرسنل مدرسه گفت این بچه خیس میکنه خودشو، مشکلی پیش اومد زنگ بزنید بیام.

چند وقتی گذشته بود و سر یه امتحانی یکی از بچه های کلاسشون از ترس نمره بد خودشو خیس میکنه. در حدی که کف کلاس خیس میشه و معلم به ناظم میگه یکی از بچه ها خودشو خیس کرده بگید بیان زمینو طی بکشن از اون طرف ناظم زنگ مامان ساینا میزنه که خانوم بیا بچت خرابکاری کرده.

مامان ساینا میاد مدرسه و میره تو کلاسشون داد و بیداد که باز تو خودتو خراب کردی؟

بیا بریم بشورمت باز نتونستی کنترل کنی خودتو؟

ساینا میگه من کاری نکردم. بخدا من نیستم مامانش دستشو میگیره و از کلاس میبرتش بیرون و وقتی چکش میکنه میبینه نه واقعا کاری نکرده و میره پیش مدیر و ناظم که چک نکردید چرا میگید بچه من بوده. پیش زمینه ای که مادرش داده بود باعث شده بود همه چی سر اون بشکنه.

همین اتفاق باعث شد دوستاش کم کم ازش فاصله بگیرن. حتی معلمشم چند وقت یه بار بلند تو کلاس ازش میپرسید تمیزی؟ دستشویی نداری؟

یه جورایی این موضوع باعث شد تو بچگیش دوست صمیمی نداشته باشه.

پدربزرگ مادریش خونشو کوبید و ساخت و به هر کدوم از بچه هاش یه خونه داد تو ساختمون که بیان اونجا زندگی کنن.

مشکلات مادر با خانوادش از وقتی رفتن اونجا زندگی کنن خیلی بیشتر شد

یه روز با خواهرش قهر بود با برادرش آشتی

با خواهرش آشتی میکرد با برادرش قهر میکرد.

با این دوتا آشتی میکرد با نا مادریش قهر میکرد

همه اینا هم با دعوا همراه بود

ان قضیه دعوا و قهر تو خونه هم بود با ساینا قهر بود با پسرش آشتی.

با پسرش قهر بود با ساینا آشتی

تنها تفاوتی که بود وقتی با شوهرش قهر میکرد با همه قهر بود.

زمان گذشت و ساینا بزرگتر شد.

اون سال ها مد شده بود همه گل چینی میساختن مامانش هم خیلی دوست داشت ساینا مثه بقیه دخترا گلسازی و خیاطی و این کارایی که به دخترا نسبت میدادن رو یاد بگیره انجام بده.

واسه همین فرستادش کلاس گلسازی

ساینا خوشش نیومد گل درست کنه. اما از ابزارا و وسایلش استفاده کرد شروع کرد مجسمه ساختن.

مجسمه های تزئینی که تو خونه داشتن رو دوباره عینشونو با همون دقت و ظرافت میساخت. مادرش که برای دفعه اول مجسمه هاشو دی به جای اینکه تشویقش کنه دعواش کرد و گفت این آشغالا چیه من فرستادمت یاد بگیری گل درست کنی واسه من این چرت و پرتا رو میسازی.

از اونجایی که فکر میکرد کار بدی کرده مجسمه هاشو قایم کرد و به هیچکس نشون نداد و دیگه هم از اونا نساخت

دعواهای مادر با خانوادش سر ارث و میراث بالا گرفته بود و  ادامه داشت که پدر ساینا گفت برن یه جا نزدیک فامیلا نباشن که مادرش دعواهاش با خانواده ها کمتر بشه.

از اون طرف خانواده پدر هم خونشونو ساختن و به همه بچه ها یه خونه دادن. این خونرو اسمشو میزارم شریف چون بعدا تو قصه بهش احتیاج داریم. لازم هم نیست یادتون بمونه یادآوری میکنم.

اینا دوتا خونرو اجاره دادن رفتن فرمانیه یه خونه اجاره کردن و توش زندگی میکردن.

ساینا ۱۱-۱۲ ساله بود که مادرش سرطان سینه گرفت

مسئولیت های خونه داری افتاد گردن ساینا

خونه تمیز کردن آشپزی کردن و خیلی کارای دیگه

تقریبا ۲ سال گذشت و مادرش با شیمی درمانی درمان شد و از سرطان سینه جست.

اسپانسر

کادو خریدن برای دوستان و عزیزای آدم همیشه یه کار سخت و ریسکیه. هم نمیدونیم چه چیزی به کارشون میاد و هم نمیدونیم این کادویی که بهشون میدیم رو دوست دارن یا نه. ویداوین، اسپانسر ما این مشکل رو حل کرده.

یه سری جوون خلاق تو ویداوین دور هم جمع شدن و محصولاتی رو تولید میکنن که علاوه بر جذابیت و کیفیت بالا، دو تا مزیت دیگه هم دارن. یک پشت طراحی و تولید محصولاتشون یه ایده جذاب دارن و اون خطای دیده. خطای دید باعث میشه شما یه تجربه جدید با محصولاتشون داشته باشید.

دوم اینکه این محصولات رو با عکسی که بهشون میدید، اختصاصی برای شما تولید میکنن. تا خودتون نبینید و خطای دید رو تجربه نکنید، متوجه نمیشید که این ویداوینی ها چقدر خفنن. هم پیج اینستاگرام دارن و هم سایت. ویداوین رو سرچ کنید تا پیداشون کنید.

لینک هاشون رو هم توی توضیحات پادکست گذاشتم. حتی دیدن محصولاتشون هم جذابه چه برسه که برای خودتون و دوستاتون سفارش بدید.

توی اپیزود قبلی گفتم، ویداوین برای ۱۰۰ نفر اولی که از سایتشون خرید کنن، ۲۰ درصد تخفیف دارن. اما این محدودیت رو برداشتن و گفتن تا پایان نوروز ۱۴۰۱ شما میتونید با کد تخفیف RAVI، ۲۰ درصد تخفیف روی خرید اینترنتیتون داشته باشید. دیگه چی از این بهتر.

اگه دوست دارید اسمتون به عنوان کسی که کادوهای خلاقانه و جذاب به بقیه میده، سر زبون ها بیوفته، ویداوین رو گوشه ذهنتون نگه دارید. بهشون سر بزنید. مطمئنم دست خالی برنمیگردید.

ویداوین، تخیل بی انتها.

ادامه داستان

اول دبیرستان تموم شد و قرار بود ساینا بره هنرستان رشته نقاشی.

مامانش میره که ثبت نامش کنه. وقتی برمیگرده پرونده رو میزاره رو میز حال میره تو آشپزخونه ساینا میره پرونده رو وا میکنه میبینه نوشته نقشه کشی.

ساینا با استرس از مامانش میپرسه مامان این چرا نوشته نقشه کشی ؟

مامانش میگه خداتو شکر کن. میخواستم الکترونیک بنویسمت.

ساینا هم لج کرد گفت نمیرم اونم گفت غلط کردی نمیری.

مجبوری و رفت هنرستان نقشه کشی.

هرکی میومد خونشون و کارای ساینا رو میدید به مامانش میگفت این دختر حیفه بفرستش کلاس نقاشی. اونقدر این اتفاق تکرار شد که به پیشنهاد یکی از دوستای صمیمی مادرش قرار شد بره پیش یکی از اساتید به نام نقاشی ایران که کار پرتره انجام میدادن.

آشنایی با طراحی فیگوراتیو

ساینا خیلی اتفاقی از طریق دوستای برادرش با طراحی فیگوراتیو آشنا شد پیشو گرفت یه استادی پیدا کرد و باهاش تماس گرفت و شروع کرد رفتن به اون کلاسا با وجود مخالفت مادرش.

مادرش بخاطر فاصله کلاس تا خونشون مخالف بود.

هی میگفت تنها واسه دختر خطر داره. هی به شوهرش میگفت: این راهش دوره تنهایی نمیشه بره و این حرفا.

اول پول کلاس بهش ندادن ولی رفت به استادش گفت پول کلاس ندارم اما دوست دارم بیام.

استادشم که استعداد ساینارو دیده بود گفت بیا مشکلی نداره. کلاساشون ۳۰-۴۰ نفره برگزار میشد.

بعدش که باباش علاقشو نسبت به نقاشی و این کلاس دید حمایتش کرد ولی یه سری قانون گذاشت که از لحاظ زمانی باید رعایتش میکرد. نمونش هم این بود که باید تا قبل از ۹ شب خونه میبود.

توی کلاسش با یه پسری دوست شد و بعد یک ماه به مامانش گفت با یکی دوسته مامانش گفت آفرین دخترم بزرگ شدی خب کیه کجاست یه قرار بزار من ببینمش.

ساینا برگاش ریخته بود ولی قرار گذاشت اون پسر اومد و مامانش گفت منو ببرید فلان فروشگاه خرید کنم برگردیم بعد خودتون برید بیرون.

تو مسیر رفت و آمد اونقدر خوب با اون پسر برخورد کرد که بعد پیاده کردنشون اون پسر به ساینا گفت خوش به حالت عجب مادر مهربون و باحالی داری.

فردای همون روز ساینا از اتاق اومد بیرون دنبال تلفن بود که زنگ بزنه به پسره تلفن نبود.

از مامانش پرسید تلفن کجاست؟ مامانش گفت میخوای چیکار غلط کردی با پسر غریبه حرف میزنی برای چی میخوای تلفنو بیخود کردی پاتو از خونت بیرون بزاری و …

ساینا بهش میگفت مامان تو دیروز دیدیش باهاش رفتی خرید. اینقد ازش تعریف کردی. امروز چی شد آخه؟

مامانش میگفت نه حالا من یه کاری کردم تو چرا بول گرفتی

و رابطه قطع. چون خجالت میکشید بره بگه مامانم اجازه نداده باهات ارتباط داشته باشم.

این داستان به وفور اتفاق میوفتادا. حتی مادرش خودش از پسرا شماره میگرفت میداد ساینا میگفت زنگ بزنه ولی بعد چند روز کلا انگار شده الهه مخالفت با دوستی دختر و پسر.

گذشت و درسش تموم شد و کنکور داد و دانشگاه جایی که میخواست قبول نشد و تصمیم گرفت بره سر کار. رفت تو یه شرکتی که کارشون نقشه کشی راه و سازه فعال شد.

بعد از کنکور

از وقتی کنکورشو داده بود و رفته بود سر کار حس میکرد شرایط خونه تغییر کرده و اوضاع سنگین تر از قبل شده ولی نمیدونست چه خبره؟

یه روز از سر کلاس نقاشیش اومد بیرون دید باباش سر کوچه کلاسش وایساده. دفعه اول بود این اتفاق میوفتاد و کاملا براش غریب بود.

رفت با باباش حال و احوال کرد و پرسید چیزی شده. باباش گفت نه اومدم بریم پارک قدم بزنیم و مثه پدر و دخترا حرف بزنیم.

با همدیگه رفتن نشستن تو پارک و بعد یه عالمه سغرا کبرا چیدن باباش گفت من با یه خانمی آشنا شدم و باهاش ارتباط دارم. و شروع کرد یه سری جزئیات از رابطش گفتن.

ساینا هنگ بود. نمیفهمید الان روبروی پدرش نشسته یا یه کسی که میخواد خانوادشونو از هم بپاشونه. وسط حرفای باباش پرید و گفت چرا اینکارو کردی؟

باباش گفت من با مادر شما یه قراری گذاشته بودم. بعد از اینکه مادرت به من خیانت کرد من بهش گفتم تا وقتی باهاش میمونم که شماها به من نیاز دارید و وقتی بزرگ شدید و از آب و گل در اومدید میرم پی زندگی خودم.

ساینا یادش اومد اون خاطراتی رو که تو بچگی از یه آقایی میترسید و اون رو تو خونشون دیده بود. صحنه هایی رو یادش اومد که همیشه مادرش تو خونشون بود و پدرش یا دیر وقت میومد خونه یا اگرم میومد میرفت تو اتاق خودش و با خوش نویسی و ساز زدن وقتشو میگذروند و کمتر پیش بچه هاش بود. این اولین باری بود که ساینا با پدرش اومده بودن پارک و میشه گفت اولین باری بود که داشتن حرف میزدن و مامانش پیششون نبود.

میدوسنت رابطه پدر مادرش چقدر سرده و اینجا برای اولین بار بود که با دونستن یه سری جزئیات داشت حق رو به پدرش میداد.

از پدرش پرسید خب چرا داری به من میگی چرا به داداشم نمیگی؟

باباش گفت تو یه دختری و درکت از برادرت بیشتره و از همه مهمتر، مریم دوست من میخواد تورو ببینه.

نمیفهمید چه اتفاقی افتاده، براش قابل درک نبود. نمیدونست باید چیکار کنه. نمیدونست کدوم طرف باید باشه و هیچ حدصی از آینده ای که داشت تو اون لحظه رقم میخورد نداشت.

یک هفته ای میگذره و یه روز صبح باباش بهش میگه امروز بعد کلاست با مریم میایم دنبالت.

اون روز برای اولین بار مریم رو میبینه. سه تایی با هم میرن هتل لاله و بعد چند دیقه باباش پا میشه میره و ساینا و مریم با هم تنها میمونن و مریم شروع میکنه به حرف زدن.

اون خانم خودشو معرفی کرد و گفت که از همکارای باباش تو محل کار پدرش هست. زن مهربونی بود مریم بهش میگه من اگه بچه داشتم الان هم سن تو بود ولی دلم میخواد منو دوست خودت بدونی و اگه جایی برات مشکلی پیش اومد و میتونستم کمکت کنم خوشحالم میشم که همراهیت کنم.

ساینا از بهت نمیدونست چی باید بگه و تو کل مکالمه ساکت بود تا پدرش اومد دنبالش.

دو سه هفته ای گذشت و ساینا همچنان نمیدونست چیکار باید بکنه واسه همین کلا این داستان پدرش و دوستش رو بیخیال شده بود.

یه روز تو اتاقش نشسته بود داشت نقاشی میکرد مامانش میاد تو اتاقش داد و بیداد که تو خیانت کاری تو زندگی منو به آتیش کشیدی. تو داری باباتو از من میگیری.

ساینا هاج واج نگاه مامانش میکرد و گفت چی میگی مامان؟

مامانش شروع میکنه به گفتن که تو رفتی با دوست بابات حرف زدی فکر کردی من نمیفهمم

حالا چه اتفاقی افتاده بود، یکی از دوستای مریم که باهاش لج افتاده بود و تو محل کارشون با هم همکار بودن و از ارتباط اون با بابای ساینا خبر داشته واسه اذیت کردن مریم زنگ زده به مامان ساینا و هر چیزی از مریم شنیده رو مو به مو به مامان ساینا گفته.

مامانش شروع میکنه داد و بیداد و جیغای وحشتناک زدن. صداش میره بالا باباش میاد ببینه چی شده مامانش میگه تو داری به من خیانت میکنی دخترتو کردی همدستت جفتتون نامردید. باباش میگه الکی شلوغ نکن. مگه من بعد خیانت تو باهات قرار نزاشتم تا وقتی بچه ها از آب و گل در بیان تو این زندگی میمونم؟

مامانش میگه من اون موقع بچه بودم یه کاری کردم تو الکی بزرگش میکنی بعدشم این همه سال ازش گذشته تو چرا الان داری تلافی میکنی؟ خلاصه جر و بحثشون بالا میگیره و بعد این دعوا مامانش به ساینا به چشم دشمن نگاه میکرد.

وقتی حس کرد که شوهرش تیم کشی کرده پسرشو آورد تو تیم خودش و چون زورشون به شوهرش نمیرسید هر جوری میتونست ساینا رو از طریق پسرش اذیت کرد.

مثلا با یکی هماهنگ میکرد که زنگ بزنه به پسرش بگه ساینارو فلان جا با فلان آدم دیدیم داشتن یه کارایی میکردن. یه جورایی غیرتیش میکرد. داداشش هم این موضوع رو تو ذهنش نگه میداشت و شبایی که باباش نمیومد یا دیر میومد خونه میرفت تو اتاق ساینا و تا میخورد ساینا رو میزد.

این اتفاق در شرایطی بود که ساینا حتی با کسی دوست هم نبود.

وقتی میپرسید چرا داری میزنی؟ میگفت دوست دارم تو باید کتک بخوری تا بمیری.

کتک میخورد و سیاه و کبود میشد ولی جوری خودشو آرایش و برخورد میکرد که باباش هیچی نفهمه. چون هنوز یه ترسی از درون نسبت به مادر و برادرش داشت، چون برادرش هم تهدیدش میکرد که اگه به کسی بگی زنده نمیزارتش.

اوضاعش جوری شده بود که سعی میکرد بیشترین تایم ممکن رو از خونه بیرون باشه.

اونقدر وحشت داشت از تنها بودن کنار برادر و مادرش که سعی میکرد تا وقتی باباش نرفته خونه تو خیابون رو جدول تو ایستگاه اتوبوس و هر جایی که گیرش میومد بشینه و طراحی کنه.

یکی از دوستاش تو کلاس نقاشی استادش،  پارکینگ خونشونو کرده بود آتلیه و ساینا و همه دوستاش میرفتن اونجا نقاشی میکردن.

با حمایت استادشون قرار بود نمایشگاه بزارن. با کلی ذوق و شوق نقاشی کشید و با بقیه بچه ها میرفتن میومدن قاب سفارش دادن پاسپارتو آماده کردن و جای نقاشی هارو انتخاب کردن و خیلی کارای دیگه.

۳ روز مونده بود به نمایشگاهش که کاراشو تو خونه پاسپارتو کرده بود و آماده بودن که قاب بشن.

باید میرفت با دوستاش برای خرید قاب و بقیه وسایل نمایشگاه.

اون روز دید مادرش داره خونرو تمیز میکنه و نقاشی های ساینا هم کف اتاقش بود که بتونه تابلوهارو بیاره خونه و آمادشون کنه. به مامانش گفت لطفا اتاق منو تمیز نکن کارام رو زمینه من خودم برگشتم همه جاشو تمیز میکنم.

مامانش واکنشی بهش نشون نداد و ساینا خدافظی کرد رفت بیرون.

تقریبا شب شده بود، وقتی برگشت خونه و رفت سمت اتاقش و در رو باز کرد. درجا نشست زمین.

اتاقش تمیز تمیز بود. تو زندگیش اتاقشو به اون تمیزی ندیده بود. یه تیکه کاغذ هم تو اتاقش نبود چه برسه به نقاشی هاش که کف اتاق بودن. زبونش بند رفته بود. نمیتونست حرف بزنه. نمیتونست حتی سر وصدا ایجاد کنه.

فقط به ذهنش رسید که احتمالا مامانش نقاشیاشو ریخته تو سطل آشغال. همه انرژیشو جمع کرد و پاشد در خونرو باز کرد و پا برهنه دویید و از خونه رفت بیرون خودشو رسوند به سطل آشغال سر کوچه و کل کیسه هارو بیرون آورد ولی اثری از نقاشی هاش پیدا نکرد.

با دست و پای کثیف برگشت و پشت در نشست و مادرشو نگاه میکرد. هنوز نمیتونست حرف بزنه.

فقط مادرشو نگاه میکرد و تو نگاهش این سوال بود که چرا این کارو کردی. مادرشم هم عین خیالش نبود.

پرسیدن این سوال که نقاشی هامو چیکار کردی واسش مثل تف سر بالا بود. اون شب رو تو منگی صبح کرد. فکر و خیالش این بود که آبروش پیش استاد و همه دوستاش میره.

روز بعد به هر ضرب و زوری بود با لکنت زنگ یکی از دوستاش زد و گفت من نمیتونم شرکت کنم

دوستش گفت ساینا خوبی؟ چی شده خواب دیدی؟ یعنی چی؟ مسخره بازی در نیار چرا نمیتونی

ساینا هم که دیگه حوصله پنهون کاری نداشت گفت چون مامانم نقاشیامو ریخته دور.

دوستش تته پته کرد گفت آخه ما پس فردا نمایشگاه داریم

ساینا گفت میدونم، ببخشید و قطع کرد.

بعد از بهم خوردن داستان نمایشگاه

بعد چند ساعت دوباره دوستش زنگش زد و گفت ساینا یه نقاشی به من هدیه داده بودی من اونو قاب کردم نگه داشتم. یه طراحی هم ازت رو دیوار کلاس هست. با استاد صحبت کردم تو قراره این دوتارو بزاری. تو باید تو این نمایشگاه باشی.

ساینا حرفای دوستشو شنید و بی تفاوت گفت باشه و قطع کرد.

روز جمعه که نمایشگاهشون بود کارت دعوت رو گذاشت رو میز آشپزخونه و اومد بیرون رفت نمایشگاه.

وقتی رسید اول همه بچه ها تنها بودن و هر کسی داشت تابلوهاشو نصب میکرد. نمایشگاه که شروع شد تو کمتر از ۱۰ دقیقه خانواده همه دوستاش اومدن با دسته گل و شیرینی.

ولی از طرف ساینا هیچکس نیومده بود.

تو سالن راه میرفت خانواده بقیه رو میدید بغضش گرفته بود و میخواست گریه کنه ولی خودشو نگه میداشت..

دید استادش کنار تابلوهاش وایساده رفت پیش استادش و کنارش وایساد اینکه یکی کنارش باشه میتونست از بار نگاه بقیه نسبت به تنها بودن ساینا کم کنه. استاد ساینا یه نگاه به دوروبر انداخت و بهش گفت: دخترم پدر مادرت کوشن؟

ساینا با یه بغضی گفت نیومدن.

استادش چشاش از تعجب گرد شد. یه سری از روی تاسف تکون داد و گفت متاسفم و رفت.

نمایشگاهشون که تموم شد تا خونه گریه میکرد و پیاده رفت. وقتی رسید خونه دید مهمون دارن. مامانش فامیلاشونو دعوت کرده بود و وسط مهمونی بودن.

ساینا بدون هیچ حرفی رفت تو اتاق و از قرص خواب های مادرش خورد و خوابید.

روز بعد از سر کارش هم اومد بیرون چون حس میکرد ذهنش نمیزاره کار کردن رو تاب بیاره.

چند روزی گذشت و ساینا تو خودش بود و بیرون نمیرفت و با کسی هم حرفی نمیزد.

یه شب که باباش نیومده بود خونه و اون تو اتاقش بود، هدفون گذاشته بود گوشش داشت آهنگ گوش میداد تا خوابش نبره چون میترسید خوابش ببره و مادر و برادرش بیان یه بلایی سرش بیارن.

دستگیره در اتاقش که شروع کرد به پایین رفتن  فهمید امشب از اون شباست که یه خبرایی تو خونست. در باز شد برادرش اومد موهاشو گرفت تو دستش پیچوند دور دستش و شروع کرد کشیدنش و بردنش وسط پذیرایی.

وقتی رسید اونجا چندتا لگد بهش زد و گفت باید پای من رو ماچ کنی بگی غلط کردم گوه خوردم.

ساینا ازش پرسید چرا باید اینکارو بکنم؟

داداشش گفت دوست دارم این کارو بکنی و شروع کرد تهدید کردن که آره یه مشته پسر دختر ریختید تو پارکینگ خونه یکی دارید نقاشی میکنید لوتون میدم بیان همتونو ببرن.

همینجوری از جاها و چیزای مختلف میگفت و تهدید میکرد.

تو همین حین داشت میدید مادرش پشت داداشش وایساده دست به سینه و داره میخنده. یه خنده ای که انگار از سر پیروزیه.

ساینا واسه اینکه دیگه کتک نخوره و از نقاشی و چیزای دیگه نیوفته پاهای برادرشو بوسید و اونم گفت گمشو برو تو اتاق.

و بعد این یه بی تفاوتی ای نسبت به همه چیز گرفت نه گریه میکرد نه براش مهم بود خانوادش چیکارش کنن و چه بلایی سرش بیارن و …

اولین بار تو همین حال بود که سیگار کشید و بعد اون سیگار شد یکی از دوستاش.

کتک زدن ها ادامه داشت در حدی که صورت و بدنش کبود میشد. بعد از ترس مادر و برادرش آرایش میکرد تا پدرش و بقیه کبودی صورت و بدنش رو نبینن.

رنگ لباس و مدل کلاه و نو و کهنگی جوراب و هر چیزی که وجود داشت دلیلی بود برای شروع دعوا.

۴-۵ ماه گذشت

یه شب که تو اتاقش بود دید صدای دعوای بابا و داداشش بالاگرفته

یه دفعه داداشش در اتاقشو باز کرد اومد تو گفت من دیگه نمیتونم شرایط این خونه رو تحمل کنم. پاشو وسایلتو جمع کن من و تو از این خونه میریم.

ساینا که همچنان نسبت به اینکه کجا باشه و چه اتفاقی بیوفته بی تفاوت بود گفت بریم.

داداشش گفت پاشو میریم خونه شریف

من و تو از این خونه میریم این دوتا هم خودشون میدونن با دعواهاشون. انگار که داداشش حس میکرد تحت تاثیر مادرش با ساینا دعوا میکرده.

ساینا هم گفت باشه.

پاشد یه عروسک و وسایل طراحیشو و یه دست لباس گذاشت تو کیفش. سر عروسک خرسش از کیفش بیرون بود، اومد از اتاق بیرون و رفت دم در منتظر داداشش وایساد.

باباش که ساینا رو دید صداشو بلندتر کرد که واسه چی ساینا رو میخوای ببری تو میخوای بری خودت برو حق نداری اونو ببری و دعواشون بالا گرفت.

تو همین هاگیر واگیر مامانش اومد سراغش یقه لباشو گرفت کشید از خونه انداختش بیرون بهش گفت تو فقط گمشو از این خونه بیرون که همه این دعواها زیر سر توئه. گم شو و دیگه پاتو نزار تو این خونه.

و در رو بست.

صدای دعوا همچنان میومد.

ساینا نمیفهمید چی شده. اول فکر کرد خب وقتی اون اومده بیرون برادرشم میاد بیرون ولی چند دیقه ای که وایساد و دید کسی نمیاد راه افتاد تو خیابون راه رفتن. تو شوک بود هم نمیدونست چی شده هم بی تفاوت بود نسبت به اینکه چی میخواد بشه.

ساعت ۱۱ شب بود و تنها تو خیابون. دختری که تا حالا ساعت ۹شب خیابون رو ندیده بود. فکر نمیکرد داره چیکار میکنه. داشت راه میرفت. میرفت تا برسه به یه خیابون.

یه ماشین مدل بالا اومد کنارش وایساد و بوق زد ساینا هم در عقب ماشین رو باز کرد و نشست تو ماشین.

یه آقای میانسالی بود با پیشونی خط انداخته و موهای جوگندمی.

دستشو گذاشت پشت صندلی شاگرد و برگشت ساینا رو نگاه کرد گفت کجا میخوای بری؟

ساینا گفت نمیدونم. آهان میشه منو دم یه تلفن عمومی پیاده کنید میخوام تلفن بزنم.

اون بنده خدا موبایلشو داد به ساینا و گفت زنگ بزن.

اون موقع ها تازه موبایل اومده بود.

ساینا گفت بلد نیستم میشه خودتون بگیرید؟ گفت شمارتو بگو.

با خودش گفت شماره؟ همه شماره های تو ذهنش پاک شده بود.

قبل از اینکه موبایل ها بیاد همه شماره هارو حفظ میکردن یا تو دفترچه تلفنشون مینوشتن. دفترچه تلفنشو با خودش نیاورده بود و باید به شماره هایی که حفظ بود بسنده میکرد.

مشکلی که داشت این بود که ستون اسم دفترچه تلفنش رو کامل یادش بود اما از شماره ها هیچی یادش نمیومد.

علی یه پسری تو اکیپ نقاشیشون بود که همه میگفتن این معتاده خیلی باهاش صمیمی نیشید.

ساینا فقط شماره علی رو یادش میومد.

ناچارا شماره علی رو گفت و اون آقا زنگ زد و گوشی رو داد ساینا، علی جواب داد. ساینا که خودشو معرفی کرد علی گفت ساینا تو بیرونی؟

همه میدونستن قبل ۹ همیشه ساینا تو خونست.

ساینا گفت آره بیرونم

علی گفت بیرون چیکار میکنی ساعت ۱۱ شبه چیزی شده؟

ساینا گفت میتونم من بیام پیشت؟

علی که هنگ کرده بود از درخواست ساینا گفت چی شده بگو؟

ساینا گفت میتونی به من کمک کنی من به کمکت نیاز دارم.

علی گفت آره آره بیا سر میرداماد من میام پیشت.

تلفن رو که قطع کرد اون آقا گفت کجا میخوای بری؟

ساینا گفت میرداماد.

اون بنده خدا بهش گفت میشه خواهش کنم بیای جلو بشینی؟ من راننده تاکسی و آژانس نیستم حس خوبی بهم نمیده.

ساینا گفت باشه اومد جلو نشست راننده بهش سیگار تعارف کرد و ساینا هم شروع کرد به کشیدن.

راننده هیچی از ساینا نپرسید. نه اسمشو پرسید نه گفت کارت چیه نه بهش دست زد هیچی.

رسوندش سر میرداماد و خدافظی کرد و رفت.

علی اومد پیش ساینا و با هم رفتن تو محل کارش نشستن و علی گفت چی شده تو چرا بیرونی الان؟

ساینا هم شروع کرد به تعریف کردن و گفت من دیگه نمیخوام برم خونمون.

علی گوش عروسک خرس تو کیف ساینارو گرفت و کشیدش بیرون گفت با هم دوتایی نقشه فرار چیدید در رفتید آره؟

ساینا بدون اینکه متوجه شوخی علی بشه گفت من دیگه نمیخوام برم تو اون خونه.

علی گفت ببین من شبی مهمونی دعوتم، نمیتونی اینجا هم بمونی بیا با هم میریم مهمونی تا ببینیم چیکارت باید بکنیم.

پاشدن رفتن یه مهمونی

یه دورهمی ۲۰-۲۵ نفره بود و هرکی داشت کار خودشو میکرد. ساینا نشسته بود و علی یه جای دیگه پیش دوستاش داشتن حرف میزدن. یه دختری اومد نزدیک ساینا و یه نخ سیگار بدون مارک که مشخص بود با دست پیچیدنش کف دستش بود به ساینا تئارف کرد گفت میکشی؟

ساینا هم فکر کرد سیگاره دیگه تا اومد سیگارو برداره از اون طرف علی داد زنان شروع کرد دوایدن به سمتشون و میگفت نههههههه. اومد اون سیگار رو از دست ساینا کشید و به اونی که تعارف کرد گفت تو غلط کردی اینو میدی دست این دختر.

یه نگاه چپ به ساینا کرد و دستشو گرفت برد پیش خودش نشوند و گفت پیش من میشینی تکون نمیخوری از اینجا. هر چی هم تعارف کردن بهت نمیگیری و نمیخوری مگر اینکه قبلش با من چکش کنی. سیگار هم خواستی بکشی از سیگارای خودت بکش.

مهمونی که تموم شد نزدیکای طلوع خورشید بود. علی گفت همونجا تو خونه صاحب مهمونی میخوابن و صبح که شد میرن سر کار.

صبح شد و علی گفت من میخوام برم سر کار نمیتونم تورو با خودم ببرم. چیکار میخوای بکنی؟

ساینا گفت تو برو من تو خیابونا میچرخم عصر اگه مشکلی نداری میام پیشت. علی هم گفت باشه یه مقدار پول به ساینا داد که بتونه تاکسی سوار بشه و ظهر یه چیزی بخوره و رفت.

ساینا که داشت تو خیابونا میچرخید وقتی رسید به باجه تلفن عمومی دو سه تا شماره یادش اومد. شماره صمیمی ترین دوستاش که خونشون هم قبلا رفته بود. با خودش گفت بجای اینکه بره خونه علی اینا میره خونه دوستاش تا ببینه چیکار باید بکنه.

زنگ زد به یکی از دوستای کلاس نقاشیش و دوستش جواب داد و با مکث و ترس گفت ساینا تویی؟

ساینا گفت آره منم چطور مگه؟ دوستش شروع کرد به تته پته کردن که یهو باباش گوشیو گرفت شروع کرد فحش دادن و دری وری گفتن که دیگه حق نداری اینجا زنگ بزنی. حق نداری با دختر من در ارتباط باشی و دیگه نبینمت و تلفن رو قطع کرد.

کسی که بارها خونشون رفته بود و پیششون مونده بود.

ساینا نمیفهمید قضیه چیه؟

زنگ یکی دیگه از دوستاش زد و خودشو که معرفی کرد دوستش گفت ااا چطوری آتنا جان.

ساینا گفت چی میگی، من ساینام. دوستش ادامه داد خب چه خبر آتنا جان خوبی چیکار میکنی اون منظره ارو تونستی تموم کنی؟ آره رنگ آبیش خیلی سخت رو کار میشست و انگار یه صدای در اومد که رفته تو اتاقش شروع کرد با یه صدای خیلی کم که کسی نشنوتش گفت:

ساینا کجایی تو چیکار کردی؟

ساینا گفت چرا مگه چی شده؟

دوستش گفت مامانت زنگ زده به بابای من گفته ساینا دختر من دختر خرابیه. از خونه فرار کرده اگه اومد پیشتون تو خونه راش ندید.

من نگرانتم چیکار کردی ؟

ساینا دوباره حالش خراب شد گفت هیچی ولش کن اگه تونستم بعدا زنگت میزنم.

تلفنو قطع کرد با خودش گفت خب کجا میتونم زنگ بزنم هیچجا.

حتما مامانم دفترچه تلفنمو برداشته داره زنگ همه دوستام میزنه همینو میگه هیچجا نمیتونم برم. و دیگه زنگ نزد به کسی. با مریم هم قهر بود حس میکرد که اگه اون وارد زندگیش نمیشد حال و روزش به اینجاها نمیکشید. بخاطر همین نمیخواست به اون هم زنگ بزنه.

دوباره شروع کرد تو خیابونا چرخیدن و نقاشی کردن تا غروب شد و دوباره رفت دفتر علی و علی برداشتش برد خونه خودشون.

خونه علی ته یافت آباد بود. از این خونه های قدیمی کوچیک که ته یه کوچه باریک بود. از این کوچه ها که اگه دو نفر توش باهم روبرو بشن باید یکی به بغل بره تا دونفر به هم نخورن.

اوضاع ظاهری خونه اصلا خوب نبود ولی آدمای توش شبیه خانواده بودن.

وقتی رفت تو یه دید که علی یه خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داشت و یه مادر مسن. از این مادرای مهربون که همیشه اولین سوالشون از بقیه اینه که چیزی خوردی یا نه؟

وقتی رفتن تو علی ساینا رو به خانوادش معرفی کرد و به مامانش گفت: ساینا دوست منه چند روزی اینجا مهمون ماست. لطفا ازش پذیرایی کنید.

مادرش پرسید دخترم غذا خوردی؟ ساینا گفت نه.

پاشد براش کشک بادمجون گرم کرد داد به ساینا خورد. و خواهر علی اومد ساینا رو برد طبقه بالا گفت اینجا اتاقیه که برای برادم آماده کردیم. تازه دوماد شده دیشب با زنش رفتن ماه عسل تو اینجا بمون تا بیان.

یه اتاق خیلی کوچولو و جمع و جور که یه تخت دونفره توش بود و خیلی ساده چیده بودنش.

ساینا اونجا خوابید و صبح که شد دوباره با علی اومد بیرون و کارش این شده بود که صبحا تا عصر خیابون گردی کنه. و شبا با علی بیاد خونه.

علی میفهمید که حال ساینا خوش نیست واسه همین پا پیچش نمیشد فقط هر موقع ساینا کمک لازم داشت هواشو داشت. صبحا یه مقدار پول به ساینا میداد تا عصر که دوباره با هم برن سمت خونه علی اینا.

یه هفته ای به همین منوال گذشت تا یه روز که با علی داشت میومد به سمت خونه اونا یهوو وایساد.

علی برگشت ساینا رو نگاه کرد گفت چرا نمیای؟

ساینا یکی دو دقیقه مکث کرد حرف نزد. بعد گفت میخوام برم خونه.

علی گفت خونه؟ تو که گفتی نمیخوای بری خونه.

ساینا گفت خسته شدم میخوام برم خونه. علی گفت مطمئنی میری خونه؟

ساینا گفت آره

رفت اونور خیابون تاکسی نشست که بره خونه.

تقریبا یک هفته بود از هیچکس تو خانوادش خبر نداشت. با خودش میگفت وقتی برسه بلاخره یکی ازش میپرسه کجا بودی این یه هفته؟

در خونرو که باز کرد دید ساک مادرش دم دره و مامانش با پسر عمشو زنش نشستن دارن صحبت میکنن.

ساینا رفت تو دیدشون و سلام کرد اونا که ساینا رو دیدن شوک شدن.

ساینا با همون سر و وضع رفت تو حموم.

وقتی داشت لباساشو درمیاورد که بره تو حموم شنید مامانش میگه ای بابا این اومد دوباره مجبورم بمونم. حالا شما برید من اگه شد خودم میام. الان که با وجود این نمیتونم بیام.

هیچکس ازش نپرسید کجا بودی. چیکار کردی چجوری زنده موندی هیچی.

نه پدر نه مادر نه برادر.

انگار حالت بی تفاوت بودن ساینا به همشون انتقال داده شده بود و واسشون مهم نبود کی چیکار میکنه.

چند روزی که خونه موند دید نه باباش میاد خونه نه برادرش. فهمید برادرش رفته خونه دوستش زندگی میکنه پدرش هم رفته خونه شریف.

و ساینا موند و مادرش

کلا خیلی با کسی صحبت نمیکرد.

با باباش قهر بود. با مادرش مجبوری حرف میزد. با برادرش که دیگه ارتباط نداشت. دوستی براش نمونده بود و از لحاظ ارتباطات به بی کسی سر میکرد.

تنها چیزی که براش مونده بود و اونجا با بقیه ارتباط داشت کلاس نقاشیش بود.

مادرش هم با ساینا قهر بود و این لجبازیشون تا حدی پیش رفته بود که بهش پول نمیداد. چیزی هم تو خونه برای خوردن نمیزاشت.

یعنی در یخچال رو باز میکرد خالی بود. برنج و روغن خام هم تو آشپزخونه نبود.

ظهر که میشد بوی برنج بلند میشد تو خونه. ولی چون ساینا با مادرش قهر بود نمیرفت پیشش تا ناهار بخوره. بعدشم که میرفت تو آشپزخونه هیچ ردپایی از غذا نمیدید.

ساینا با ساقه طلایی خودشو زنده نگه میداشت و بیشتر پولشو خرج رفت و آمد به کلاسش میکرد.

روزایی که کلاس نقاشی میرفت دوستاش خرما و بیسکوییت و چایی همیشه تو کلاس بود و بعضی روزاش همه ناهار میاوردن باهم میخوردن. ساینا اونجا خودشو سیر میکرد.

تقریبا ۳هفته ای رو با این وضع سپری کرد.

یه روز تو کلاس به خاطر ماه رمضان کسی ناهار نیاورده بود و اونم هیچی نتونسته بود بخوره. پولشم در حدی بود که یا میتونست یه ساقه طلایی بخره یا با اون پول خطی بشینه بره تا خونه.

از بس جون نداشت دید اگه بخواد پیاده بره شب به خونه نمیرسه. واسه همین سوار تاکسی شد و جلو نشست.

سرشو تکیه داد به ستون ماشین و جلوتر دوتا خانم سوار شدن و عقب نشستن.

هوا تاریک شده بود. چند دیقه ای که گذشت خانوما گفتن خب بقیشو همینجا بدیم دیگه؟

دوستشم گفت آره بدیم دیگه آخراشه تموم شده.

یهو ساینا دید یه لقمه نون و حلوا که تو کیسه فریزر پیچیده شده رو شونشه و اون خانم داره میگه برما خانم ما نذر داشتیم دعامون کن.

ساینا که اون لقمه رو دید بعد مدت ها بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن.

اون خانم که دید ساینا داره گریه میکنه یه لقمه دیگه هم که دستش بود داد به ساینا.

داشت حق حق گریه میکرد ولی بی نهایت خوشحال بود. اون شب هم با شکم گرسنه نخوابید.

نمایشگاه خانه هنرمندان و آشنایی با پوریا

استادش یه نمایشگاه تو خانه هنرمندان پارک ایرانشهر داشت، ساینا و دوستاشم رفته بودن اونجا.

تقریبا وسطای تایم نمایشگاه بود که ساینا یه پسری رو دید. این پسر خیلی شبیه عکس بک گراند کامپیوترش بود. اون عکس و حال و هواش و اون پسر تو عکس رو خیلی دوست داشت و انگار که اون شخص از عکس اومده بود بیرون و داشت تو نمایشگاه میچرخید. همون لحظه دل باخت.

دیگه نفهمید چجوری خودشو رسوند به اون پسر ولی وقتی رسید بهش دید اون پسر با یکی از همکلاسیاش وایساده پیش استادش و دارن حرف میزنن.

ساینا رفت جلو بدون اینکه به استادش و همکلاسیش کاری داشته باشه داشت به اون پسر نگاه میکرد. وقتی رسید بهشون رو به اون پسر گفت سلام من ساینا هستم.

اون پسر هم سلام کرد و همکلاسی ساینا اون دوتارو به هم معرفی کرد و گفت پوریا دوست من ،ساینا همکلاسی من.

خلاصه از همونجا فهمید اسم کسی که عاشقش شده پوریا هستش.

این که عشقشو پیدا کرده بود بهش روحیه داد. حس اینو داشت که منجیشو پیدا کرده. روز بعد رفت با مامانش حرف زد و یه جورایی با هم آشتی کردن. با باباش هم آشتی کرد. دوست نداشت حالا که عشقشو دیده بخاطر شرایط خانوادگیش از دستش بده.

اوایل تو قرارای اکیپی پوریا رو میدید و کم کم با همدیگه قرار گزاشتن میرفتن بیرون. یه بار تو یکی از این قرارای دوتایی، ساینا هی از امیدواری و دوستی و ازدواج و آرزو ها و این حرفا میگفت پوریا هم فقط گوش میداد. بعد یه ساعت پوریا دست ساینا رو گرفتو بهش گفت

ببین من میدونم که تو منو دوست داری و عاشقم شدی. ولی من آدم دختر باز و بسیار عوضی ای هستم و به درد تو نمیخورم بیخیال من شو.

و پاشد رفت. ساینا همینجوری سر جاش نشسته بود و درک نمیکرد چه اتفاقی افتاده.

اون شب پیاده تا خونه رفت و یه هفته ای تو اتاقش بود و بیرون نمیومد. مادرش هم چون باهاش آشتی کرده بود و ساینا با پدرش و مریم ارتباط نداشت خیلی پاپیچش نمیشد.

دوستای ساینا زنگش میزدن سراغشو میگرفتن و با یکیشون که صمیمی بود بهش گفت چی شده و اون گفت من درستش میکنم. بعد ۲-۳روز پوریا زنگ ساینا زد و گفت میخوام با هم تو رابطه باشیم.

فهمید که دوستش اکی کرده و اون واسش چجوری درست شدنش مهم نبود. فقط میخواست پوریا رو داشته باشتش.

پوریا به این نیت اومده بود با ساینا دوست شده بود که اونو از خودش برونه. ولی ساینا اونقدر بدتر از این رفتارارو دیده بود تو زندگیش که اصلا عین خیالش نبود.

اونقدر این رابطه براش جدی بود که پوریارو به مامان باباش نشون داد

چالشاش دوباره با مامانش شروع شد و تصمیم گرفت بره پیش باباش تو خونه شریف زندگی کنه.

قهر و آشتی هاش با پوریا هم خیلی زیاد شده بود. میفهمید پوریا فقط میخواد باهاش دعوا کنه.

مثلا یکی از دعواها این بود که پوریا زنگش زده بود اول گفته بله. پوریا جواب نداده گفته جانم؟

پوریا گفت چی؟ چرا دورویی میکنی؟ چرا اول میگی بله بعد میگی جانم. و شروع میکرد داد و بیداد و فهش دادن.

هی پوریا سعی میکرد بهم بزنن ولی ساینا بهم زن نبود. به هیچکس هم از این رفتارای پوریا چیزی نمیگفت که یه موقع فکر بد راجع بهش نکنن.

متوجه تکرار اتفاقات شدید؟

آخر اپیزود قراره بگم چرا این اتفاقا میوفتاد و از همه مهم تر بگم خود ساینا چجوری این اتفاقارو برای خودش رقم میزد. پس اگه تا اینجا خیلی هشیار تکرار نبودید از اینجا یه کوچولو بیشتر دقت کنید.

مثلا داشتن راه میرفتن با هم تو پیاده رو ساینا سرشو میچرخوند ویترین مغازه رو ببینه پوریا داد و بیداد که تو داری اون مرده رو نگاه میکنی از من خوشت نمیاد به بقیه نظر داری و دعوا و قهر

تقریبا ۶ ماه با این شرایط با هم بودن و یه جورایی بچه بازیای پوریا خستش کرده بود و میخواست باهاش کلا بهم بزنه که وقتی ساینا اینو بهش گفت پوریا گفت نه من از تو خوشم اومده میخوام باهات ازدواج کنم.

دوباره قند تو دل ساینا آب شد.

هفته بعد خواستگاری هفته بعدش عقد

یه مراسم کوچولو گرفتن. باباش با مامانش آشتی کرد برگشتن پیش هم

ساینا و پوریا هم قرار شد برن تو واحد عمش تو همون خونه شریف بشینن.

باباش دوتا خونه خودشونو فروخته بود و با یکی از دوستاش زده بودن تو کار ساخت و ساز. یکسالی گذشته بود و تقریبا بعد مراسم ساینا اون دوست باباش هم مال و منالشونو بالا کشید و فرار کرد رفت. با همه پولی که براشون مونده بود و قرض و غوله تونستن یه خونه بخرن

تا ساینا و پوریا برن سر خونه زندگی خودشون پوریا میومد خونه ساینا اینا میموند.

شروع کردن آروم آروم خونشونو آماده کردن. وسط همین کارا بودن که یه روز صبح وقتی ساینا و پوریا تو خونه بودن مامانش با باباش پشت تلفن دعواشون میشه و دقیقا وقتی مامانش تلفن رو قطع میکنه که پوریا داشت کفش میپوشید بره سر کار.

مامانش پرش میگیره به پوریا و شروع میکنه بهش دری وری گفتن.

تو اصلا مرد نیستی داماد سر خونه ای چرا دست زنتو نمیگیری ببریش سر زندگی این زنتو جمع کن. این دختر منو بدبخت کرده، تورو هم بدبخت میکنه.

تو همین شرایط ساینا به پوریا میگه هیچی نگو برو. پوریارو که از خونه میفرسته بره خودش برای اولین بار داغ میکنه و تو روی مادرش وای میسته و جواب فهشاشو با داد و بیداد میده.

به مادرش میگفت بسه دیگه. یه عمر ازت سرکوفت شنیدم تا کی میخوای این رفتارتو ادامه بدی جونمو به لبم رسوندی.

اینارو گفت و کیفشو برداشت از خونه اومد بیرون.

رفت سمت خونه شریف و یه مقدار گذشت آروم شده بود و پشیمون از برخوردش، زنگ مامانش زد تا بابت رفتارش عذر خواهی کنه.

گفت مامان ببخشید من عصبی شدم نتونستم کنترل کنم خودمو . مادرش بدون توجه به حرفای ساینا گفت کجایی؟

ساینا گفت خونه شریف.

گفت همونجا باش وسایلات داره میاد دیگه نمیخواد برگردی خونه.

ساینا گفت چی؟

مامانش قطع کرد و هر چی هم زنگ زد جواب نمیداد.

بعد نیم ساعت دید ۲تا آژانس وسایلای اتاقشو آورده بودن اونجا.

وسایلارو تحویل گرفت زنگ زد به مامانش گفت این چه کاریه میکنی؟

مامانش گفت دیگه نبینمت بورو سر زندگیت.

زنگ بابا و شوهرش زد و اومدن پیشش اول دلداریش دادن ولی بعدش دیدن خودشونم کاری نمیتونن بکنن.

تا یکی دو هفته با قرض گرفتن وسایل و تشک و چیزای دیگه از بقیه فامیلاشون تو اون ساختمون زندگیشو شروع کردن.

باباش کم کم کمکشون میکرد وسایل میخرید براشون.

خانواده پوریا فکر میکردن ساینا تک دختره و خانوادش فرمانیه زندگی میکنن پس حتما همه چیز خانوادش بهش میدن و پسرشون زندگی خوبی خواهد داشت. اما کلاهی که سر بابای ساینا رفت نزاشت این اتفاق به واقعیت بپیونده.

وقتی متوجه دعوای ساینا و مامانش شدن اونا هم کلا ۱۸۰ درجه چرخیدن. وقتی داشتن وسایل پوریا رو میاوردن مامانش با گریه اومده بود خونشون و میگفت این چه سرنوشت شومیه که نسیب پسرم شده.

تا قبل این موضوع وقتی ساینا میرفت خونه خانواده شوهرش نمیزاشتن دست به سیاه و سفید بزنه اما حالا تنها میفرستادنش ظرفارو بشوره.

اگرم نمیرفت بهش میگفتن ساینا ظرفا مونده هااا. کلا رفتارشون باهاش عوض شده بود.

شروع دعواهای پوریا و ساینا

زندگیشونو با دعواهای کوچیک و گذرا شروع کردن و کم کم داشت دعواهاشون کش دار و با عمق بیشتر میشد.

تقریبا یکسال شد سر خونه زندگیشون بودن که مادرش زنگ زد گفت منو ببخش من میخوام بیام ببینمت و این حرفا

ساینا هم با خودش گفت چی بگم تشریف بیارید.

من وقتی به اینجای قصه رسیدم گفتم بهش میدونی که خودت داشتی این توهین و بی احترامی هارو جذب میکردی دیگه؟ و ساینا گفت آره.

شما میدونید چجوری؟

بزارید قصه به اوج بحرانش برسه بعد میگم قضیه چی بوده.

مادرش دوباره به زندگیشون برگشت یکماهی خوب بودن و بعد دوباره همون آش و همون کاسه.

اوضاع بد بود، با اخراج شدن پوریا از کارش بدتر هم شد.

ساینا که تا اون موقع کار نمیکرد و روشم نمیشد از کسی پول بگیره شروع کرد رفتن سر کار تو همون شرکت نقشه کشی که قبلا کار میکرد، چون باهاشون آشنا بود و میشناختنش باهاشون شروع کرد همکاری کردن.

اینکه پوریا نمیرفت سر کار و برای پیدا کردن کار هیچ تلاشی نمیکرد از یه طرف رو مخش بود.

از یه طرف هم مادرش هی میگفت خاک تو سرت با این شوهرت و هزار تا گیر و گور دیگه.

تو همین داستانا بود که باباش با مریم ازدواج کرد و رفت خونه اون زندگی کنه.

بعد این داستان مامانش هم از خجالت مریم در میومد هم از خجالت ساینا

شروع کرد اذیت کردن مریم. شمارشو داده بود به چند نفر که زنگ بزنن اذیت و تهدیدش کنن. آدم میفرستاد که کیفشو بزنن و تو خیابون بزننش و اذیتش کنن. تو مدت کوتاهی که مریم با پدر ساینا یه جا زندگی میکرد از ترس مامان ساینا تا مرز جنون پیش رفته بود و از در و دیوار خالی هم میترسید.

مامان ساینا بهش گفته بود یا کاری کن بابات برگرده پیش من یا من زندگیتو سیاه میکنم.

کاری میکنم پوریا بزاره بره با یکی دیگه که بفهمی من چی میکشم.

حالا همه اینا در شرایطی بود که باباش بخاطر اینکه مامان ساینا بتونه از بیمه اون استفاده کنه طلاقش نداده بود تا تحت بیمه اون بمونه و هیچ سختی ای برای همسر قبلیش نمیخواست.

چند وقتی گذشت ساینا فهمید پوریا با دوست صمیمی ساینا ریخته رو هم.

این قضیه رو تو شرایطی فهمید که پوریا تو خونه هیچ کاری نمیکرد همش دوستاشو دعوت میکرد که تنها نباشه و ساینا کار میکرد و زندگیرو جلو میبرد

بیشتر سختی های زندگی رو دوش ساینا بود، پوریا با ساینا رفتار خوبی نداشت و مدام در حال دعوا کردن بودن و اینکه با دوست اونم ریخته بود رو هم دیگه نمیزاشت آروم بمونه.

همه چیو تاب میاورد ولی خیانت رو نه. این موضوع رو علنی کرد اما متهم شد به سفسته و بزرگنمایی.

میبینید دوباره این الگوها داره تکرار شد.

همون داستانای مامانش مثل خیانت و زد و خورد به یه مدل دیگه.

افسردگی قدیمیش دوباره سر باز کرد و بی حس شد.

دوباره نمیتونست گریه کنه. بی تفاوت شده بود. هیچی براش مهم نبود.

ولی نمیخواست اینجوری بمونه. پاشد رفت روانپزشک و دکتر هم تو جلسه دوم بهش دارو داد و این دارو هارو که خورد انگار الکل ریختن رو آتیش.

تمام حالتای افسردگیش چندین برابر شد. چند روزی با همین شرایط گذشت و یه روز که با پوریا یه دعوای خیلی سنگین کرده بودن و تو دعوا دوباره زبون ساینا قفل شده بود و نمیتونست صحبت کنه. رفت تو اتاق تا قرصاشو بخوره و بجای ۱قرص هرچی قرص دم دستش اومد خورد تا خودشو بکشه.

قصدش خودکشی نبودا. ولی این اتفاقا و عذابایی که تا حالا تحمل کرده بود امونشو بریده بود و نمیدونست چجوری باید اوضاع رو حل کنه.

چون خسته شده بود تصمیم گرفت تموم کنه زندگیشو و از این عذاب راحت شه.

از اتاق اومد بیرون و چند دقیقه بعد که انگار پشیمون شده از خودکشیش گفت من قرص خوردم دارم میمیرم و از هوش رفت.

بعد از خودکشی کردن

و وقتی به هوش اومد تو بیمارستان بود.

تو بیمارستان یکی دو روز بعد به هوش اومدن روانشناس اونجا یه تستی بهش داد و گفت اینو هر کدومو داری تیک بزن.

سوالای تست در مورد شرایط خانوادگیشون بود. مثلا پدر مادر اختلاف دارن؟ بله

با همسرتون اختلاف دارید بله.

با خانواده همسر اختلاف دارید بله.

با خواهر یا برادر خود اختلاف دارید بله.

در کودکی مورد ضرب و شتم افراد خانواده قرار گرفته اید بله.

هر چی سوال بود بله رو زده بود.

دکتر که برگشو دید بهش گفت دخترم اینارو درست زدی یا خواستی سر کارمون بزاری؟

ساینا گفت نه سوال کرده بودید منم راستشو گفتم چرا باید دروغ بگم؟

گفت یعنی همه این اتفاقا برات افتاده. گفت بله.

دکتر گفت لطفا همراهت اومد بگو بیاد پیش من میخوام باهاش صحبت کنم.

بعد صحبت با پوریا ساینا پیش همون دکتر تو بیمارستان میرفت و داروهاش کلا عوض شدن و با این داروهای جدید یه مقدار اوضاع روحیش بهتر شد و انرژیش بالا رفت و از افسردگی دراومد.

از اون طرف اونقدر مامانش مریمو اذیت کرد مریم گفت میخواد جدا شه که اعصابش آروم باشه و باباش از مریم جدا شد و اومد پیش ساینا و پوریا زندگی کرد.

با اومدن باباش به صورت مقطعی هم اوضاعشون روحیش هم اوضاع مالیشون بهتر شد.

پوریا کار پیدا کرد. باباش کمک خرجشون شد. ساینا از سر کارش اومد بیرون. و شروع کرد تو کار پوریا کمک کردن.

اما مدام میدید پوریا با دخترای مختلف تیک و تاک میزنه.

جنگ و دعواشون داشت شروع میشد که خبر سرطان ریه مادرش یه آتش بسی بین پوریا و ساینا شد.ساینا رفت خونه مادرش تا با وجود همه بی مهری هاش ازش نگهداری کنه اما سرطانش اونقدر پیشرفت کرده بود که در عرض ۲ ماه از دنیا رفت.

روحشون شاد.

تیک و تاک زدن های پوریا تا حدی پیش رفت که پوریا به ساینا گفت ببین ساینا، من تورو به عنوان همسرم دوست دارم و میخوام باهات باشم. ولی باید اینو بپذیری که من میخوام دوست دختر داشته باشم.

ساینا که اینو شنید گفت نه دیگه نشد.

تورو به خیر و مارو به سلامت. دیگه نمیتونم. با تمام این تفاسیر که همچنان دوسش داشت ولی نمیتونست این شرایط رو تحمل کنه. نه خود پوریا رو نه خانواده پوریارو.

وقتی این موضوع رو به باباش گفت که میخواد از پوریا جدا بشه باباش بهش گفت واسه چی جدا بشی نکنه زیر سرت بلند شده.؟

ساینا کاردش میزدی خونش در نمیومد. حرصش گرفته بود. تا اون موقع هر اتفاقی بینشون میوفتاد رو یه جوری کنترل میکرد که کسی متوجه نشه. از دعواهاشون هیچی به پدرش نمیگفت و تو خودش نگه میداشت که نکنه کسی قضاوت بدی نسبت بهشون داشته باشه. چون دیده بود مادرش چجوری آبرو برای خانوادشون نزاشته بود نمیخواست که مثل اون باشه.

واسه همین هر اتفاقی رو پیش خودش نگه میداشت.

اما بعد این اتفاق گفت نه بابا جان من زیر سرم بلند نشده. من تا حالا هیچی بهتون نگفتم. اما از این به بعد همه چیو علنی میکنم که متوجه بشی قضیه چیه.

و شروع کرد به نشون دادن

مثلا نصفه شب وقتی دوست پوریا بهش زنگ میزد میپرسید کجایی بچه ها جمعن جات خالیه پوریا پامیشد میرفت. تا قبل تصمیمش برای طلاق ساینا نمیزاشت باباش بفهمه. ولی بعد اون هر سری که پوریا میرفت بیرون ساینا هم میرفت در اتاق باباشو باز میکرد میگفت پاشو ببین الان رفت بیرون. باباش میگفت کجا رفته ساعت ۱۲ شب. ساینا هم میگفت مهمونی خونه دوستاش.

دعوا که میکردن زنگ باباش میزد و تلفن رو میزاشت یه گوشه که باباش بشنوه چه صحبتایی میکنن و کم کم این اتفاقارو که نشون داد

وقتی باباش دید چه خبره این سری اون ساینارو پیش کرد که طلاق بگیرن.

نزدیک ۵۰۰ تا سکه مهریش بود پوریا گفت نمیدم. ساینا گفت نده فقط طلاق بده. گفت باشه.

قبل طلاق اومد گفت وسایل خونه همش مال من وگرنه طلاق نمیدم.

ساینا بازم گفت باشه مال تو ولی طلاق بده و بعد این قضایا بلاخره طلاق گرفت و جدا شد.

با پدرش اومدن خونه ای که مادرش زندگی میکرد و اونجا ساکن شدن. اوضاعشون با هم اصلا خوب نبود و  قهر و دعوا داشتن.

دوباره فاز خودکشی گرفته بود ولی نمیخواست اون اتفاق بیوفته. از طریق دوستاش یه روانپزشک خوب پیدا کرد رفت پیش اون.

۴ جلسه اولی که میرفت پیش تراپیس اون بهش گفت ساینا تو خیلی قوه تخیل قوی ای داری تا امروز شنیدمت ولی واسه اینکه این روند کار بکنه باید واقعیت داستان های زندگیتو برام تعریف کنی و در موردش حرف بزنی.

ساینا نگاش کرد و گفت تو واقعا فکر میکنی من دارم داستان میگم برات؟

من برای تک تک اتفاقای زندگیم شاهد دارم. اگه باورت نمیشه بگم بابا و برادرم بیان تک تک این اتفاقارو تایید کنن.

عین یه ویرانه رفته بود پیش اون روانپزشک و تقریبا بعد یکسال ونیم اوضاعش بهتر شد اون پزشک خیلی هم از لحاظ هزینه ای باهاش راه میومد . یه جلسه نقاشی ازش میکشید یه جلسه ۵هزار تومن. یه جلسه ۵۰ تومن فقط حرفش این بود تو یه هزینه ای باید پرداخت کنی که متوجه بشی داری یه چیزی دریافت میکنی.

افسردگی و پرخاشگری و حال سیاهی که داشت بهتر شد. که دل درداش شروع شد.

عمل رحم

رفت یه دکتری بهش گفت تو رحمت یه مشکلی داره باید جراحی بشی جراحیتم خیلی سادست. چهارشنبه میخوابی جمعه مرخص میشی.

نشون به اون نشون که عمل ۱ساعته ۶ ساعت طول کشید بجای دو روز هم ۲هفته بستری بود تا علائمش چک بشه.

روز آخر دکتر که اومد پیشش و پدرش هم اونجا بود ازشون پرسید تصمیم گرفتید پیش کدوم دکتر میخواید شیمی درمانی رو شروع کنید؟

ساینا پرسید شیمی درمانی؟ ترس تو صورتش نمایان شد. دکتر گفت آره دیگه غذه ای که درآوردیم بدخیم بوده.

قضیه این بود دکترا به نیت یه عمل ساده بدن رو باز کردن و دیدن بعله اشتباه تشخیص دادن و یه غده تو بدن سایناست و با پزشک متخصص هماهنگ کردن عمل انجام دادن و طی آزمایش مشخص شده غده بدخیم بوده.

به پدرش گفته بودن که غده سرطانی ساینا خیلی پیشرفت کرده و بر اساس تجربه این مدل سرطان ساینا کمتر از یکسال دیگه زنده میمونه و احتمال درمان شدنش، به صفر نزدیکه. حالا انتخاب اوناست که این مدت رو عادی زندگی کنه یا شروع کنه به شیمی درمانی به امید اینکه ساینا درمان بشه.

پدرش از دکترا میخواد که چیزی راجع به احتمال خوب نشدنش به خود ساینا نگن تا شروع کنن به شیمی درمانی میگیره.

ساینا با اینکه در مورد سرطانش و این صحبت دکترا با پدرش و احتمال بالای مرگش هیچی نمیدونست ولی بازم حس میکرد بدبخت ترین آدم دنیاست. هر چی غم و درد بود تو زندگی داره رو داشت تحمل میکرد.

برای پروسه شیمی درمانیش باباش تصمیم گرفته بود که ببرتش بیمارستان طالقانی که دولتی بود و چندتا هم اتاقی داشت.

حس میکرد بدبخت ترین آدم دنیاست. هر چی غم و درد بود تو زندگیش رو داشت تحمل میکرد. حالا سرطان؟

مادرش چند وقت پیش بخاطر سرطان مرد و حس میکرد این سرطان اومده تا به اونم بفهمونه مهلت زنده موندنش به پایان رسیده.

آدمایی که از جلوی در اتاقشون تو بیمارستان طالقانی رد میشدن و میدیدنشون دستاشونو به نشونه شکر گذاری بالا میگرفتن که خداروشکر ما سرطان نداریم و میتونیم زنده بمونیم. دیدن این آدما بیشتر میترسوندش.

یا بعضیا که میومدن بدون اینکه باهاشون صحبت و شرایطشونو درک کنن شروع میکردن بهشون امید انگیزه دادن که تو باید با این بیماری بجنگی باید مقابله کنی و فقط استرسشو بیشتر میکرد.

اما یادش نبود دردی که نکشتش قوی ترش میکنه و یک لحظه هم فکر نمیکرد که بعد سرطان چقدر قراره زندگیش متفاوت باشه.

بخش سرطانی بیمارستان طالقانی اتاقای ۶ تخته داشت و مریضا با هم در ارتباط بودن.

میدید که مریضای دیگه چقدر با مادرشون خوبن و اون چقدر حال بدی با مادرش داشت حتی با فکرش.

میدید اونایی که ازدواج کردن چقدر با شوهراشون خوب بودن و اون با شوهر سابقش چقدر بد بود. کسیو که هنوزم حس میکرد دوسش داره.

خانواده آدمای مختلف میومدن و بهشون روحیه میدادن. اما بخاطر حرفایی که مادرش در مورد اون به فامیلاشون زده بود همه اونو ترد ش کرده بودن و ارتباطی باهاش نداشتن.

اوایل حال خوبی نداشت. مریضای دیگه رو که میدید چقدر مفهوم خانواده براشون اهمیت داشت حسرت میخورد. غصه داشت.

میدید که آدما چقدر ساده دارن تو بیمارستانا بخاطر مریضی هاشون میمیرن. فرقی نمیکرد چه سنی داشتن. ممکن بود پیر باشن یا جوون یا حتی بچه.

دوست نداشت با این حال بمیره. مادر هر کسی رو پای تختش میدید نفرت خودش از مادرش میومد سراغش. آدما براش شده بودن آیینه ای که توش همه آدمایی که ازشون بدش میومد رو میدید. آدمایی که تو زندگیش بهش آسیب زدن تحقیرش کردن. بیشتر که دقت کرد دید چقدر از آدمای دیگه ناراحته.

بخاطر حرف و رفتار و عقاید مختلفی که داشتن. حتی از معلمای دبستانش.

اون قدر سراغ این ناراحتی ها نرفته که الان تبدیل شدن به کینه. کینه هایی که وقتی حتی نگاهشون میکنه درد و غم وجودشو میگرفت. گریه میکرد و نمیخواست جلوی گریه هاشو بگیره. اتفاقارو از بچگی مرور میکرد. شاشو گفتن دوستاش بهش. معلمایی که مدام باعث میشدن دوست صمیمی نداشته باشه و همه ازش فاصله بگیرن.

کتک هایی که مادرش بهش میزد. نبود پدرش. رفتارا و کتک های برادرش و خیلی چیزای دیگه.

تا حدی پیش رفت که واسه خودش ناراحت شد. که چقدر غم داره. یا بهتر بگم چقدر غم حل نشده داره. چقدر آدم هستن که ازشون ناراحته و کینه داره.

دوست نداشت تو همین حال بمونه. شروع کرد به کتاب خوندن. شروع کرد با بقیه حرف زدن. شروع کرد گشتن دنبال حال خوب بودن و دنبال راهی که بتونه این کینه هارو از وجودش پاک کنه.

با خودش گفت اگه قرار بتونه این کینه هارو از وجودش پاک کنه باید اول از همه زنده بمونه. پس تصمیم گرفت که میخواد بیماریشو شکست بده.

اول از همه فهمید که جنگی وجود نداره. با چی میخواد بجنگه. اینکه با خودش بگه خدا یا چرا من مگه من چه گناهی به درگاه تو کردم و این چیزا  فایده ای براش نداره .

این بیماری یه بخشی از زندگیشه مثله همه بخشای خوب و بد دیگه ی زندگیش که تجربشون کرده، اینم باید تجربه کنه. میدونست به یه دلیلی این بیماری تو زندگیشه اما نمیدوست چی  و باید کشفش میکرد.

تو کتابا خونده بود که برای حل مشکلات اول باید اونهارو اونجوری که واقعا هستن بپذیریم. واسه همین شروع کرد به پذیرش بیماریش. قبول کرد که تا یه مدتی این بیماری همراهشه و باید پذیراش باشه ولی نباید بزاره هر کاری بیماری خواست رو انجام بده.

دیده بود آدمایی که مبتلا به سرطان میشن و شیمی درمانی رو شروع میکنن اول از همه شروع میکنن به لاغر شدن. واسه همین شروع کرد خوردن. غذای بیمارستان بهش نمیساخت. از پدرش خواهش کرد براش غذا بیاره. اونقدر تو اون مدت خورد که نه تنها وزن کم نکرد که ۲۰ کیلو هم چاق تر شد.

یا دیده بود آدمایی که شیمی درمانی میکنن موها و ابرو هاشون میریزه و بخاطر همین موضوع خجالت میکشن با بقیه در ارتباط باشن و خوش بگذرونن و زندگی شادی رو تو اون مقطع تجربه کنن. گشت و واسه خودش گلاه گیس یا پوستیژ سفارش داد تا بتونه راحت تر با بقیه در ارتباط باشه.

خانواده پدری ساینا خیلی اهل عرفان و خودشناسی و مدیتیشن بودن. عرفان منظورم شناخت انسان و خدا و جهان هستش. از بچگی هم تو خانوادشون در مورد این موضوع زیاد صحبت میشد اما ساینا بخاطر مشکلات و سختی هایی که تو زندگیش داشت از این صحبت ها گریزون بود.

از وقتی سرطانش شروع شده بود یه حسی بهش میگفت باید شروع کنه این موضوعات رو و مدام از پدرش در مورد این مسائل سوال میکرد و باهاش همصحبت میشد.

همش با آدمای مختلف حرف میزد نظرشونو میپرسید کتاب میخوند و فکر میکرد تا یه حسی بهش گفت مدیتیشن کنه.

شروع کرد به مدیتیشن. در کنار مدیتیشن شروع کرد خاطراتشو نگاه کردن.

هی ریویو میکرد که چی باعث شده به این نقطه برسه. این همه سختی رو چندین بار برای خودش تکرار کنه و در نهایت به سرطان برسه.

بیماری ای که اگه جدیش نمیگرفت اون شوخی نداشت.

دوباره به همون کینه رسید. دید که خیلیارو هنوز اونهارو نبخشیده.

قصه نیمارو گوش دادید. اپیزود دوم راوی.

اگه گوش ندادید پیشنهاد میدم گوش کنیدش.

بخشش

ساینا مثل نیما یک نفر نبود که باید میبخشید.

تقریبا از هر کسی که باهاش در ارتباط بود کینه داشت. پدر برادر شوهر سابقش و خانوادش. دوست پسرایی که داشت و غول مرحله آخر مادرش.

همینجوری آروم آروم داشت اتفاقارو با خودش بازنگری میکرد و به یاد میاورد. درد داشت. همه اتفاقا براش درد داشت. ولی هر کدوم از این اتفاقارو که میرفت تو دلش و یه جورایی پروسه بخشش رو توش انجام میداد و میومد بیرون انگار که سبک شده. انگار همه این آدما یه باری رو رو دوشش گذاشته بودن و با بخشیدن هر کدوم میتونست این بار رو از رو دوشش برداره.

بخشید بخشید بخشید تا رسید به مادرش.

غول مرحله آخر و سخترین بخشی که هی میرفت سراغ بقیه تا به مادرش نرسه.

سعی کرد اتفاقات رو بخاطر بیاره. جاهایی که از مادرش ناراحت شده. جاهایی که ازش کینه گرفته. جاهایی که مادرش با تصمیم و رفتارش اوضاع رو برای ساینا سخت کرده. سعی کرد همه این اتفاقات رو بخاطر بیاره و با تمام وجود مادرش رو بخاطر رفتار و کارهاش ببخشه پروسه سخت و سنگین و زمان بری بود براش ولی تمام زورشو زد که این کارو بکنه.

این کار رو کرد ولی هنوز حالش خوب نشده بود.احساس میکرد یه چیزی میلنگه. تا اینکه یه خواب دید.

قبل اینکه در مورد خواب ساینا بگم میخوام یه مقدار راجع به بخشش صحبت کنم؟

تا حالا فکر کردید بخشیدن یعنی چی؟

من وقتی میگم بخشش منظورم این نیست که شما بگید خب. این آدم خیلی به من بدی کرده اما من برای اینکه خودم رو سبک و راحت کنم تصمیم گرفتم ببخشمشو خودم رو رها کنم و از این به بعد این آدم رو میبخشم.

نه  اینجوری بخشیدن هیچ فایده ای نداره.

بخشیدن یه پروسه داره و ممکنه بخشیش اصلا اون چیزی که تو ذهن شماست نباشه.

بخشیدن به این معنی نیست که کار اشتباه اون فرد رو انکار کنید انگار که انجام ندادتش.

بخشیدن این نیست که از این به بعد حق ندارید احساس بدی در مورد اون فرد و رفتارش داشته باشید.

بخشیدن به این معنی نیست که همه چی حل شد و ما دیگه نباید راجع به این موضوع صحبت کنیم.

بخشیدن این نیست که دیگه حس بدی نسبت به اون آدم و اون موقعیت نداشته باشید.

بخشیدن این نیست که باید اتفاقی که افتاده رو به کل فراموش کنید.

بخشیدن این نیست که لازمه اون فرد رو همچنان تو زندگی خودتون نگه دارید.

چیزی که من از صحبت کردن با مشاورا و آدمای مختلف از بخشش فهمیدم اینه که از قضاوت و نارضایتیایی که از اون اتفاق و فرد یا موقعیت داریم رها بشیم. این نتیجه بخشش هستش.

حالا چجوری باید ببخشیم.

لازم نیست بریم اون آدم رو بقل کنیم بگیم من بخشیدمت.

بخشش پروسه داره.

شما میتونید این پروسه رو با تراپی پیش مشاور یاد بگیرید و ببخشید. پروسه های مختلفی هم داره باید ببینید کدومش واسه شما کار میکنه. من اونی که واسه خودم کار کرده رو باهاتون به اشتراک میزارم.

حتی میتونید با سرچ کردن و خوندن تجربه بقیه در مورد بخشش یه چیزایی رو یاد بگیرید و تست کنید. البته پیشنهاد من اینه که حتما از یک مشاور هم کمک بگیرید.

بخشیدن واسه من اینجوری کار میکنه که اول میبینم واقعا اون اتفاق چی بوده و مینویسمش.

بعد برداشت خودم از اون اتفاقو مینویسم.

تو مرحله بعد مسئولیت خودمو میبینم. نگاه میکنم که من چجوری باعث اون اتفاق شدم. من چیکار کردم که اون اتفاق افتاد یا چیکار نکردم که اونجوری شد.

من یه باور دیگه هم دارم. میگم اتفاق های ناراحت کننده اونقدر تکرار میشن تا ما درسشون رو بگیریم.

هر سری که درسو نگیریم اون اتفاق با شدت بیشتری رقم میخوره و بیشتر به ما آسیب میزنه.

تو مرحله چهارم یعنی بعد اینکه اتفاق رو نوشتم، برداشت خودمو نوشتم، مسئولیت خودمو نوشتم.

سعی میکنم درسی که باید بگیرم رو پیدا کنم و بنویسمش تا دیگه تکرارش نکنم. همین تحلیل اتفاقات و قبول مسئولیت کمکم میکنه که بخشیدن برام راحت تر بشه.

وقتی همه اینکارارو کردم دوباره که به اون اتفاق نگاه میکنم میبینم یه سری چیزاش برام حل شدست و ناخودآگاه بخشش صورت گرفته. حالا تصمیمش با منه که برم با طرف مقابلم مطرحش کنم یا نه.

یه چیز جالب بگم، سخت ترین جای قضیه این نیست که طرف مقابلمونو ببخشیم.

سخت ترین جاش اینه که خودمونو ببخشیم و از طرف مقابل بخوایم که اونم مارو ببخشه.

یه بزرگی میگه: با بخشش یک زندانی را رها میکنید. و بعد از بخشش متوجه میشید که اون زندانی خود شما بودید.

پس داریم خودمونو میبخشیم و از طرف مقابل هم میخوایم که مارو ببخشه.

خودمونو میبخشیم که اشتباه کردیم.

خودمونو میبخشیم که واینستادیم تا مشکل رو حل کنیم.

خودمونو مبخشیم که سریع تر درس نگرفتیم از این موضوع.

و با بخشیده شدن خودمونه که تیکه آخر پازل رو سر جای درستش میزاریم.

برگردیم به قصه.

اینجا بودیم که مادرشو بخشید ولی هنوز یه چیزی میلنگید.

خواب مادرش رو تو بچگیاش دید. وقتی مادر تنی خودش مرد. وقتی که نامادریش اومد بالا سرش و هیچوقت درک نمیشده و محبتی از نامادریش نمیدیده.

میدید که مادرش ترسیده و داره فرار میکنه. میدید که اونم سرطان داشته میدید که چقدر درد کشیده و زندگی سختی داشته.

و اینبار ساینا از مادرش خواست که ببخشتش.

آره واسه ساینا بخشش اینجوری کار کرد. وقتی از مادرش خواست که اونو برای درک نکردنش ببخشه.

ساینا میدید که مادرشو درک نکرده. حواسش نبوده بهش. نمیدیده که مادرش یه قربانی بوده. قربانی کودکی سختی که داشته. قربانی بی محبتی ها. قربانی سختی های زندگی. و در نهایت قربانی ذهنش.

ذهنی که کنترلش میکرد و نمیزاشت خود واقعیشو بازی کنه. ذهنی که همش کمبود ها و ترس ها و نا امیدی ها رو جلوی چشمش میاورد و رفتار مادرش مثل یک بچه ای میشد که قهر کرده و هیچ چیزی رو نمیبینه.

وقتی از مادرش بخاطر اینکه نتونسته درکش کنه طلب بخشش کرد با گریه از خواب بیدار شد.

همه جزئیات یادش میومد. حس میکرد سبک شده. حس میکرد رابطش با مادرش دیگه مثل قبل پر از کینه نیست. یادش میومد که چه اتفاقایی براش افتاده. هنوزم نسبت به اون اتفاقا غصه داشت ولی شدتش خیلی کمتر از قبل بود. حالا که میدید پس داستان چی بوده میتونست بپذیره این قضیه رو.

چند روز مدام گریه میکرد بخاطر رنجی که مادرش تو زندگیش کشیده.

کم کم دلش برای مادرش تنگ شد. حس کرد که میتونست با مادرش مادر و دختری باشن که همدیگه رو درک کنن و بهم احترام بزارن و بهم عشق بدن ولی هیچ موقع اینجوری نبودن.

وقتی دید با مامانش حالش چقدر بهتر شده شروع کرد در مورد بقیه هم این کارو کردن.

نفر بعدی برادرش بود. دید اونم تقصیری نداشته. اونم نمیدونسته چه اتفاقی براش افتاده. اونم درگیر یه چیزایی بوده که خودشم خبر نداشته.

شوهرش، خانواده شوهرش و حتی پدرش. از همشون طلب بخشش کرد.

کم کم حال روحیش بهتر شد. سبک شد. حس میکرد کل گریه هایی که تو نوجوانیش نکرده رو الان کرده خالی شده. پروسه شیمی درمانیش تموم شد و خداروشکر موفقیت آمیز بود و دیگه اثری از سرطان تو بدنش دیده نمیشد.

تو این پروسه ۲ساله فهمید که همه ما قربانی ذهنمون هستیم. ولی نمیدونست چجوری. این موضوع رو که با چند نفر مطرح کرد یه نفر بهش کتاب زندگی خود را دوباره بیافرینید رو معرفی کرد.

نوشته جفری یانگ و ژانت کلوسکو.

وقتی شروع کرد به خوندن کتاب تازه فهمید چجوری خودش بابت خیلی از اتفاقات شده. تازه فهمید چجوری آدمای سمی رو تو رابطه به خودش جذب میکرده. آدمایی که بیان تو زندگیش و مدام تحقیرش کنن و باهاش دعوا کنن و تنهاش بزارن.

این بقیه نبودن که اینجوری بودن. این ساینا بود که افراد با این مشخصات و شرایط رو جذب میکرد.

ساینا بعد از طلاقش چندین بار با چندین نفر رابطه های سمی داشت. آدمایی که دقیقا همین خصوصیات رو داشتن آدمایی که میومدن و تله ای که ساینا توش گرفتار بود رو فعال میکردن.

خب دوباره لازمه یه مقدار در مورد کتاب توضیح بدم تا معنی تله رو فعال میکرد رو متوجه بشید.

ایده پشت این کتاب اینه که همه ما تو بچگی آسیب هایی دیدیم که یه جورایی بخشی از وجودمون شدن. وقتی که اون موقعیتی که توش به این آسیب ها گرفتار شدیم رو ترک میکنیم، مثلا از خونه پدر مادرمون میریم یا مدرسه تموم میشه یا هر اتفاق دیگه، به صورت ناخودآگاه شروع میکنیم اون موقعیت های رنج آوری که تا حالا تجربه کردیم رو دوباره باز آفرینی میکنیم و همین باعث میشه که این آسیب ها ادامه دار باشن. و با این رفتار اون تله ای که گرفتارش هستیم رو فعال میکنیم تا دوباره اون درد رو تجربه کنیم.

این کتاب در مورد ۱۱تا تله صحبت میکنه که همه ما یا بهتره بگم بیشتر ما تو بچگی چندتا از اینا تو وجودمون قرار گرفته و کم کم هی برای خودمون تکرارشون میکنیم.

یه مفهومی هست بهش میگن طنز تلخ تاریخ. یعنی تکرار شرایط مشابه در دوره های مختلف زندگی

ما یه جورایی دوست داریم درد و رنج کودکیمونو زنده نگه داریم. واسه همین تله های رفتاریمون رو تکرار میکنیم. و این به این دلیله که فکر میکنیم با دوباره اتفاق افتادن اتفاقایی که برامون افتاده میتونیم اونارو پیش بینی کنیم و استرس نداشته باشیم.

یه جورایی با تکرار کردن این اتفاقا داریم به این امنیت پناه میبریم که خب حالا خداروشکر میدونم بعدش چی میشه قبلا تجربش کردم

پیشنهاد میدم این کتاب رو تهیه کنید و بخونیدش. به قول علی بندری هیچی جای خوندن کتاب رو نمیگیره. من هرقدر هم بخوام تعریفش کنم اون تاثیری که بخونیدش رو براتون نمیزاره.

فقط امیدوارم تونسته باشم موضوع و ایده کتاب رو درست توضیح داده باشم. کتاب صوتیش هم همه جا هست میتونید اونهارو تهیه کنید و گوش کنید.

تله زندگی ساینا

تله ای که ساینا گرفتارش بود تله رهاشدگی بود

این تله تو ناخودآگاه جوری عمل میکنه که این باور که من آدم خوبی نیستم، هیچکس منو دوست نداره، همه منو رها میکنن، همه باید با من بدرفتاری کنن رو داره تکرار میکنه و تدواوم میده.

و دقیقا ساینا آدمایی رو جذب میکرد که هی این رفتارا و فکرارو تو زندگیش تداوم میداد.

اول مادرش. درد رفتار مادرش کم شد گشت دنبال یه آدم دیگه و شوهرشو پیدا کرد.

وقتی شوهرش بهش گفت من بی اعصابم، ناخودآگاه ساینا گفت بهتر، من دنبال همچین آدمی هستم.

بعد شوهر خانواده شوهرش.

اونا کمرنگ شد دوباره مادر.

مادرش که از دنیا رفت با هر کسی وارد رابطه میشد عینا همین اتفاقا تکرار میشد.

درنهایت به چی رسید. به اینکه ذهنش داره کنترلش میکنه.

با خوندن اون کتاب و شناختن تله هایی که داشت انگار آب ریختن رو آتیش. اینکه فهمید بقیه مشکلی ندارن و اصلا لازم نیست بقیه رو کنترل کنه و اگه خودشو تغییر بده همه چی درست میشه مثل معجزه بود براش.

وایساد برای اینکه خودشو تغییر بده. تله هاشو شناخت. فهمید که آدما با تله هاشون چجوری برخورد میکنن و سعی کرد این تله هارو غیر فعال کنه.

امروز که دارم براتون این قصه رو روایت میکنم ساینا دوباره داره مجسمه میسازه و نقاشی میکشه. همون چیزایی که ذاتا تو وجودش داشت. و البته که تو این کار هم موفقه.

قصه زندگی ساینا تقریبا قصه هممونه. هممون این تله هارو داریم. شدتش فرق میکنه. با آگاه شدن به این تله ها و غیر فعال کردنشون میتونیم زندگی بهتری رو تجربه کنیم.

ساینا که تونست و داره تجربه میکنه. اینکه واسه من و شما کار بکنه یا نه رو باید تستش کنیم.

ساینا خودش میگفت سرطان نه تنها زندگیشو ازش نگرفت، که زندگیشو بهش برگردوند. سرطان شد بهترین دوستش. دوستی که وقتی حضورش رو پذیرفت باعث رشد و تولد دوباره اون شد.

سرطان کمکش کرد آدمارو ببخشه و خودشو از زندان کینه هایی که ساخته بود رها کنه.

بعد سرطان تونست ارتباطش رو با پدرش که از بچگی باهاش خیلی خوب نبود رو احیا کنه و الان رابطه خوبی با پدرش داشته باشه.

بارها گفتم الان هم به یه مدل دیگه میگم. اتفاقا تو زندگی ما رخ میدن تا از ما یه ورژن بهتر نسبت به چیزی که الان هستیم بسازن.

اگه باور کنیم که سرطان کشندست خب میکشه. اما اگه باورمون نسبت به سرطان و هر بیماری دیگه ای رو تغییر بدیم میتونه دیگه کشنده نباشه و یه نقطه تغییر باشه.

من نمیگم بعد اینکار دیگه هر بیماری ای داشته باشیم نمیمیریما. نه من تو علم و پزشکی حرفی ندارم و بدون شک اونها مقدمن ولی باور دارم که روحیه و حال ما خیلی تاثیر گذار هستن.

پایان داستان

خیلی خب

قصه ساینارو شنیدید. امیدوارم این اپیزود درس های خوبی براتون داشته باشه.

خوشحال میشیم که کامنت هاتون رو تو اپلیکیشن های پادگیر در مورد اپیزود بخونیم.

ما تو تیم راوی ۲تا پادکست دیگه هم تولید میکنیم. اولی چهارراه کامپیوتر که در مورد مسائل کامپیوتری به زبان ساده صحبت میکنیم و دومی شیوانا که من توش قصه های کوتاهی رو براتون میخونم که درس های معرفت هستن. پیشنهاد میدم هر کدوم به سلیقتون میخوره رو دنبال کنید و گوش بدید.

ممنونیم از نیما، شیرین، هجت، هاجر، سارا، انسیه، سپیده، هدا، غزل، کیمیا، نسیم، ساناز، بچه محل خیام، محمد فاطمه، لیلا، نیکا، حمیده، مژده، سمیرا و خیلیای دیگه که با اسم و بدون اسم از ما حمایت مالی مالی کردن.

تعارف که نداریم. حمایت های مالیتون یه بخشی از هزینه های تولیدمون رو ساپورت میکنه و کمک میکنه با مداومت بیشتری پادکست بسازیم.

جیبتون پر پول

از همه شمایی هم که با معرفی ما به دوستانتون ازمون حمایت معنوی میکنید سپاسگذاریم.

نفستون گرم

امیدوارم از شنیدن این اپیزود لذت برده باشید

ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی عزیز برای مدیریت شبکه های اجتماعی راوی

مارو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر بشنوید.

ممنونیم از ویداوین که اسپانسر ما بودن.

بعد نوشتن این اپیزود چندتا قرار با خودم گذاشتم.

قرارها

قرار اول.

یادم باشه اگه من رو خودم کار نکنم احتمالا بچه من از همون چیزایی میترسه که من میترسم و همون اتفاقایی براش میوفته که برای من افتاده. پس لازمه شروع کنم رو خودم کار کردن و تله های زندگیمو بشناسم تا بتونم تو موقعیت های لازم غیر فعالشون کنم و تاثیرشون رو به بچه هام انتقال ندم.

قرار دوم.

با خودم قرار گذاشتم وقتی میخوام به کسی روحیه و انرژی بدم اول درکش کنم. اینکه اون آدم تو چه شرایطی هست و چه دردایی داره رو فقط خودش میدونه، و من اگه بخوام بدون در نظر گرفتن شرایطش راهنمایی و کمکش کنم بدتر دارم خرابکاری میکنم. حواسم باشه به هرکی میرسم بدون اینکه دردشو تجربه کرده باشم الکی امید و انگیزه ندم چون رابطه آدما اینجوری کار نمیکنه.

و قرار آخر.

اگه صحبت کردنم با کسی داشت به سمت جر و بحث و ناراحتی میرفت هشیار این باشم که احتمال داره هم من هم اون آدم درگیر قضاوت های ذهنمون باشیم. اول از همه آرامش خودمو حفظ کنم و از طرفم هم بخوام که این کار رو انجام بده و دوباره با هشیاری به اینکه ذهنامون چه محدودیت هایی رو جلوی رومون میزارن و با درک متقابل صحبتمون رو جلو ببریم.

فکر میکنم اینکار کمک میکنه خیلی از گیر و گور هایی که تو ارتباطات داریم رو حل کنیم

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست.

اما.

قصه آخرم این نیست.

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x