Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
29-حسین پور رضوی - پادکست راوی

۲۹-حسین پور رضوی

حسین پوررضوی

وقتتون بخیر

این قسمت بیست و نهم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود ۹ام آذر ۰۰ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

توی این اپیزود در مورد مولانا و فرخی یزدی و شاعرا و عارفای زیادی میشنوید. من خودم از شنیدن و نوشتن این قصه خیلی لذت بردم. امیدوارم شما هم از شنیدن قصه حسین پور رضوی لذت ببرید و براتون درس های جالبی داشته باشه.

۷ام تا ۱۰ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. اگه میخواید راوی رو به کسی معرفی کنید که اهل پادگیر نصب کردن نیست میتونید کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts رو بهشون بدید.

ما تو تیم راوی ۲تا پادکست دیگه هم تولید میکنیم. اولی چهارراه کامپیوتر که در مورد مسائل کامپیوتری به زبان ساده صحبت میکنیم و دومی شیوانا که من توش قصه های کوتاهی رو براتون میخونم که درس های معرفت هستن. پیشنهاد میدم هر کدوم به سلیقتون میخوره رو دنبال کنید و گوش بدید.

روش های حمایت از مارو که میدونید. حمایت معنوی که معرفی ما به بقیه‌ست و حمایت مالی از طریق درگاه های مختلف که آخر اپیزود بیشتر در موردش صحبت میکنم.

اما ازتون یه خواهش دارم. اگه دارید مارو میشنوید، به یه روش جدید مارو به یک یا چندتا از دوستاتون معرفی کنید تا دایره دوستای ما هم بزرگتر بشه و با هم رفقای بیشتری رو تشکیل بدیم.

خیلی موقع ها حرف زدن در مورد پادکست کافی نیست. شاید لازم باشه برای دفعه اول کمکشون کنید و یه اپلیکیشن پادگیر براشون نصب کنید و بهشون یاد بدید چجوری میتونن به ما گوش کنن.

خلاصه که دمتون گرم. ما سعی میکنیم این لطفتون رو با تولید مستمر جبران کنیم و هرماه با یه اپیزود جدید بیایم مهمونتون بشیم.

شروع داستان

اسم واقعی پسر قصه ما حسین پور رضوی هست.

داستان حسین از چهارم تیرماه سال ۴۹ تو روستای مجومر از توابع یزد شروع میشه. اون موقعی که مادرش پشت دار قالی بود و داشت قالی میبافت و باباش تو خدمت سربازی بود.

اون زمان مادرش بچه دوم رو حامله بود، خرج خونه رو با قالی بافی تامین میکرد،‌ پول برای همسرش هم میفرستاد که تو سربازی بتونه زندگیشو سر کنه.

یه روز که سر دار قالی بود دید مثی که اوضاع درد شیکمش داره زیاد میشه و کم کم وقتشه که پسر دومشون متولد بشه. خواهر و مادرش مامارو صدا میکنن و میاد تا بچه رو به دنیا بیاره.

بچه که به دنیا میاد داشت شدید گریه میکرد. ماما اون تشتی که آب تمیز توش بود رو بلند میکنه تا جا به جا کنه که میزنه تو سر حسین قصه ما که تازه به دنیا اومده بود و انگار بیهوش میشه. خیلی میترسیدن اتفاق برای بچه افتاده باشه چون یه بخشی از پوست سرش هم کنده شده بود. اول فکر کردن بچه از دست رفت ولی خداروشکر مشکلی نبود و بعد چند دقیقه دوباره با گریه به هوش میاد.

پدر بعد سربازی تو بازه های مختلف روز کارهای مختلف میکرد. میراب بود، کشاورز بود، راننده بلدوزر،شاگرد مینیبوس، راننده مینیبوس، کتیرا جمع میکرد و کلا هر کاری دم دستش میومد انجام میداد.

حسین فرزند دوم یه خانواده ۹ نفرست که ۳تا برادر داره و ۳تا خواهر ، یعنی پدر مادرش ۷تا بچه داشتن.

تمام تفریحشون تو کوچه بازی کردن بود. بازی کردن با هر چیزی که تو کوچه پیدا میکردن. برگ، شاخه، خاک، گل، چوب و اینچیزا. یعنی به سختی حتی براشون توپ میخریدن. حسین خیلی بازی کردن با اون چیزارو برای خلق کردن یه چیز جدید دوست داشت. همش با این مواد و مصالح خونه میساخت، براشون پرچین درست میکرد. باغچه میساخت اتاقای خونه رو با جزئیات درست میکرد اون زمان به کاری که حسین و دوستاش میکردن میگفتن چینه.

بزرگتر که شد ۳ روز رفت مهد کودک و بخاطر یه شوخی مربی ها با هم دیگه و قفل کردن در اتاق مهد کودک ترسید و دیگه مهد کودک نرفت.

بعد یه سال، با کلی دردسر راضیش کردن که بره مدرسه. روز اول مدرسه وقتی ساعت ۱۰ شد رفتن تو حیاط مدرسه تا ازشون پذیرایی کنن.

دوران دبستان

بهشون موز دادن. اون موقع نه حسین نه بقیه دوستاش نمیدونستن موز چیه؟

بهشون توضیح دادن که موز چیه یا چجوری باید بخورن موز رو. اونقدر این خوراکی ساعت ۱۰ صبح بهش چسبید که روز بعد دیگه مامان باباش زورش نکردن بره مدرسه خودش رفت.

روز دوم پسته بهشون دادن. بازم نمیدونستن پسته چیه.
بهشون یاد دادن که چجوری باید پسته رو باز کنن و بخورن.نزدیک ۵۰ سال پیش تو یکی از دهات های اطراف یزد. اگه یه مقدار از تاریخ بدونید چیز غریبی نیست تو اون زمان ولی خب باورش واسه ما سخته.

هر روز علاوه بر هر خوراکی ای که میدادن شیر های هرمی هم جزو برنامه خوراکیشون بود.

جالب تر از همه این بود به کسایی که یتیم بودن برای خانواده هاشونم تغذیه میدادن که اونا هم بتونن بخورن. یعنی اگه موز میدادن ۲-۳تا موز دیگه اضافه میدادن به اون بچه که ببره خونه خانوادش هم بخورن. یا اگه پسته میدادن ۲-۳ مشت اضافه تر میدادن که ببره خونه.

کلا خیلی روی تغذیه بچه ها سرمایه گذاری کردن تا این بچه ها در آینده با خوردن همه چیزایی که نیاز دارن کمتر مریض بشن و کمتر خرج روی دست مملکت بزارن.

ایدئولوژی این کار این بود که الان بهشون میرسیم تا آدمای سالم و شادتری در آینده داشته باشیم که کمتر نیاز به دوا درمون داشته باشن. تا اینکه بیمشون کنیم بعدا خرج دوا درمونشون رو بدیم.

نگاه نگاه آینده نگر بود.

کم کم از مدرسه خوشش اومد و هر روز واسه ساعت ۱۰ صبح که این خوراکی های خوشمزه رو بخوره میرفت مدرسه.

اون موقع تو مجومر همه با تمبون و لباس خونگی میرفتن مدرسه ولی بچه های یتیم رو مدرسه بهشون کت شلوار میداد که تو مدرسه بپوشن.

اونقدر تو مدارس به بچه هایی که پدر یا مادر نداشتن میرسیدن که بچه هایی که پدر مادر داشتن هم میگفتن کاشکی ما هم یتیم بودیم.

تا سوم دبستان بیشتر تفریح و علاقش کارهای هنری بود. با گلای تو جوب و برگ و چوب و هر چیزی که دم دستش میومد تو کوچه کاردستی درست میکرد. این در شرایطی بود که بقیه هم سن و سالاش داشتن قایم باشک و بالابلندی و گرگم به هوا و هفت سنگ بازی میکردن. فوتبال رو هم دوست داشت و با بچه های محلشون فوتبال هم بازی میکرد. دست خطش خیلی خوب بود و همیشه از همه در و دیوارا برای خط نوشتن با ذغال استفاده میکرد.

سال سوم دبستان تو کوچه داشت با دوستاش فوتبال بازی میکرد یکی از اهالی اومد بیرون و گفت راستشو بگید کدومتون رو در خونه ما این شعر رو نوشته.

همه بچه ها چه بزرگتر چه همسن چه کوچیکتر، حسین رو نشون دادن.

اون بنده خدا از حسین پرسید کلاس چندی گفت سوم. به بزرگترا گفت خالی نبندید بچه کلاس سومی نمیتونه اینقدر خوش خط بنویسه راستشو بگید کدومتون نوشته. وقتی هیچی نگفتن شروع کرد بچه های بزرگتر رو گرفت به باد کتک.

تا چهارم دبستان خوب درس میخوند اما دیگه روحش داشت میرفت سمت هنر و بعد چهارم تقریبا دیگه اونقدرا درس نخوند.

تا حدی که ۵ام دبستان تجدید آورد.

پایان پنجم دبستان همزمان میشه با پایان حکومت شاهنشاهی و آغاز انقلاب.

فرض کنید سال پنجم دبستان  تو مدرسه ازتون پذیرایی میکردن و چیزایی میدادن بهتون که تو خونتون هم نخورده بودید. بعد معلم ها آزاد بودن تو انتخاب پوشش و اکثرا حجاب نداشتن و تو زنگ های تفریح با بچه ها والیبال و بسکتبال بازی میکردن. کلاس ها دخترونه پسرونه نبود و همه با هم درس میخوندن.

از این شرایط یهو وارد اول راهنمایی میشید و همه این اتفاقا حذف میشه. پذیرایی جمع میشه، معلما با حجاب میشن، مدارس دختر و پسر جدا، ورزش دست جمعی و سر و صدا تعطیل و سرود و قرآن جایگزین شد. آستین کوتاه ممنوع شد شلوار لی ممنوع شد و … کلا فاز به فاز شدن

اسپانسر اول

کادو خریدن برای دوستان و عزیزای آدم همیشه یه کار سخت و ریسکیه. هم نمیدونیم چه چیزی به کارشون میاد و هم نمیدونیم این کادویی که بهشون میدیم رو دوست دارن یا نه. ویداوین، اسپانسر ما این مشکل رو حل کرده.

یه سری جوون خلاق تو ویداوین دور هم جمع شدن و محصولاتی رو تولید میکنن که علاوه بر جذابیت و کیفیت بالا، دو تا مزیت دیگه هم دارن. یک پشت طراحی و تولید محصولاتشون یه ایده جذذاب دارن و اون خطای دیده. خطای دید باعث میشه شما یه تجربه جدید با محصولاتشون داشته باشید.

دوم اینکه این محصولات رو با عکسی که بهشون میدید، اختصاصی برای شما تولید میکنن. تا خودتون نبینید و خطای دید رو تجربه نکنید، متوجه نمیشید که این ویداوینی ها چقدر خفنن. هم پیج اینستاگرام دارن و هم سایت. ویداوین رو سرچ کنید تا پیداشون کنید.

لینک هاشون رو هم توی توضیحات پادکست گذاشتم. حتی دیدن محصولاتشون هم جذابه چه برسه به برای خودتون و دوستاتون سفارش بدید.

توی اپیزود قبلی گفتم، ویداوین برای ۱۰۰ نفر اولی که از سایتشون خرید کنن، ۲۰ درصد تخفیف دارن. اما این محدودیت رو برداشتن و گفتن تا پایان نوروز ۱۴۰۱ شما میتونید با کد تخفیف RAVI، ۲۰ درصد تخفیف روی خرید اینترنتیتون داشته باشید. دیگه چی از این بهتر.

اگه دوست دارید اسمتون به عنوان کسی که کادوهای خلاقانه و جذاب به بقیه میده، سر زبون ها بیوفته، ویداوین رو گوشه ذهنتون نگه دارید. بهشون سر بزنید. مطمئنم دست خالی برنمیگردید.

ویداوین، تخیل بی انتها.

ادامه داستان

اون سال براشون سال واقعا سختی بود. چه از لحاظ درسی و چه از لحاظ شرایط خانواده.

همون سال برادرش تو تون یا کوره حموم که دیگه کسب و کار خانوادگیشون بود، وقتی رفته بود یه چیزی رو چک کنه سر یه اتفاق بدنش دچار سوختگی ۸۰ درصدی شد.

برادرش نزدیک ۶ماه تو بیمارستان یزد بود و بهتر نشد و جوابش کردن. بخاطر خرج و مخارج بیمارستان اوضاع مالیشونم خیلی داغوون شده بود.

یکی از دوستای پدرش که سرمایه دار بود وقتی فهمید اومد بچه رو برد یه بیمارستان تو تهران و بعد ۴۵ روز از مرگ نجات پیدا کرد.

حسین عضو گروه سرود و تئاتر بود و جزو بهترین ها هم بود. کلا هرچی موضوع هنری بود حسین توش خوب بود ولی از همون سال اول ریاضی و فیزیک و شیمی رو میوفتاد.

برعکس تو فارسی و هنر و چیزای حفظی عالی بود.

فیزیک و شیمی هم همه فرمولارو حفظ بودا ولی سر اثبات و چیزای دیگه داستان داشت.

سال سوم راهنمایی بود که جنگ شروع شد.

همه جا میگفتن که عراقیا به خاک ما حمله کردن . دارن به خواهرامون تجاوز میکنن و خاکمونو گرفتن. باید بجنگیم و حرفایی میزدن که غیرت بچه هارو فوران میکرد.

بعضی از دوستاش با هم قرار میزاشتن برن جبهه یا تک و توکی که رفته بودن و برگشته بودن اومده بودن از تجربه اونجا تعریف میکردن و میگفتن تفنگ داشتم تیر میزدم اینا هم میخواستن تجربه کنن واسه همین رفتن. فصل امتحانات پایان ترم سوم راهنمایی راه افتاد رفت

#تجربه رفتن به جبهه از زبون خود حسین

بچه ها صدا میزدن میگفتن حسین فلان ساعت فلان جا باش و رفتیم تو سپاه یزد. قبولمون نکردن. شما نوجوون هستید شما باید برای پدر مادراتون باشید. توججیهمون میکردن و واقعا میگفتن شما نیاید جبهه. به پدر مادراتون کمک کنید.

ولی تا روشون رو اونور کردن رفتیم زیر صندلی ماشین و قایم شدیم. وقتی میرفتیم اونجا خب خیلی ها برمیگردن خیلی ها هم برنمیگردن. من امدادگر شدن تو ۱۴ سالگی. خیلی تجربه جالبی بود. خیلی خوب بود. من ۱۴ سالگی مجروح میبستم. وقتی زیر ماشین قایم شدیم بعد از بیست کیلومتر از زیر صندلی دراومدم.

دیگه هیچ کاری نمیتونستن بکنن. نزدیک ابرکوه بود که اومدم بالا. این فرمانده هم که تو ماشین بود انقدر دعوام کرد ولی خب فایده نداشت. دیگه بردنمون توی امدادونجات، دو هقته آموزش دیدیم و بعد رفتیم خط مقدم.

آموزش کمک های اولیه بهمون دادن. طرف وقتی شوکه میشن چی کار کنیم. وقتی ترکش میخوره چطور باند ببندیم. تو دو هفته تقریبا یاد گرفتیم . نه ۱۰۰ درصد ولی ۶۰ درصد یاد گرفتیم.

 

بعد ۳ماه که جبهه بود به زور برش میگردونن و قسمش میدن که دیگه بر نگرده

وقتی برگشت مادرش تا ۱۰-۱۵ روز جوابشو نمیداد. پدرش اما بعد یکی دوروز باهاش اکی شد.

تقریبا ۳ماه تابستون رو جبهه بود و اوایل مهر بود که گفتن آقا بورو اول دبیرستان بشین.با اینکه امتحانای سوم راهنمایی رو نداده بود.

سه ماه از تحصیل تو اول دبیرستان که گذشت گفتن نه آقا تو اوضاعت خیلی خراب تر از این حرفاست برگرد سوم راهنمایی.

برگشت و سوم راهنمایی رو دوباره خوند و معدلش ۱۸ شد رفت اول دبیرستان و دیگه درس نخوند.

کلا یه حسی بهش میگفت که مال ریاضی و فیزیک و شیمی نیست. اینجوری بود که هرچی اولش هنر داشت رو دوست داشت.

مثل هنر نقاشی. هنر مجسمه سازی هنر خوش نویسی و از همه مهمتر هنر های رزمی.

از سال اول دبیرستان کلاس کاراته میرفت و حرفه ای تمرین میکرد. خط نویسی تمرین میکرد و سرش به انجام هنر ها گرم بود و کاری به درس و تحصیل نداشت.

ازش که پرسیدم خب کی دیپلم گرفتی گفت راستش من دیپلم نگرفتم بهم دیپلم دادن.

هر سال تحصیلی رو دو سال میخوند. سوم راهنمای و اول و دوم و سوم دبیرستانو دوبار خوند.

اگه معلما کمکش نمیکردن و میخواست درس بخونه شاید هنوز داشت درس میخوند و امتحان میداد. سر امتحانا بهش اجازه میدادن هر کتابی میخواد جلوش باز کنه و تقلب کنه ولی بازم کارساز نبود.

یه سال که اضافه تر میخوند دلشون میسوخت قبولش میکردن بره بالا.

از اون طرف تو همون بازه زمانی اونقدر از لحاظ هنری و ورزشی قوی بود که مسئول گروه های تئاتر و موسیقی و ورزش بود و همیشه هم تو سطح استان مقام های خوبی میاوردن.

سوم دبیرستان رو گذروند قبول نشد. یه بار دوباره خوند بازم قبول نشد بهش یه سال دیگه فرجه دادن که باز بیاد آخر سال امتحان بده.

تو این ۱سال که فرجه داشت تا خودشو معرفی کنه برای سربازی یکی از آشناهاش یه باشگاهی میخواست بزنه تو شهرستان خاتم، حسین مدیریتشو گرفت و به شاگردهای اونجا هنرهای رزمی یاد میداد.

۳روز تو هفته هر روز ۳ جلسه. ۹ سال بود که آموزش دیده بود و دان یک گرفته بود و میتونست آموزش بده.

شهریور ۱۳۷۲ بلاخره دیپلم رو بهش دادن. و ۱۸ دی آماده شد برای اعزام به خدمت.

اون موقع ها با ۱۱ سال تحصیل میشد دیپلم گرفت اما حسین موقعی که دیپلم گرفت ۱۷ سال تحصیل کرده بود.

آموزشی افتاد ۰۷ خرم آباد. از همه دوستاش و خانواده خدافظی کرد و رفت سربازی.

موقعی که داشتن سوار اتوبوس میشدن تو یزد و برن سمت خرم آباد بهشون گفتن شما سهمیه ستاد مشترک تهران هستید و بعد ۴ماه آموزشی میرید تهران.

همشون خوشحال بودن که بعد ۴ ماه میرن تهران. وقتی رسیدن با یه سری اتفاقا مواجه شد که براش عجیب بود. همون اول کار شروع کردن به گشتنشون و وقتی رفتن تو میخواستن صبحونه بهشون بدن ۱ سیب زمینی و یه تخم مرغ دادن گفتن دو نفر با هم بخورن.

#خاطره زد و خورد با فرمانده

۷ ۸ روز گذشته بود از خدمت. من به شدت مریض شدم. به شدتی مریض شدم که میگفتن میمیرم. آسایشگاه میخوابیدم اصلا نمیتونستم تکون بخورم. سربازها رو میبردن بیرون برای آموزش و من شش هفت روز خوابیده بودم و ضعیف شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم.

روز آخر که رفتم دکتر و خیلی بهتر شده بودم. آخرین دکتر که رفتم داشتم برمیگشتم دیدم بچه ها دارن آموزشی میرن و گروهبان که یه چشمش هم نابینا بود، گیر داد بهم که تو کجا داری میچرخی. گفتم من دکتر بودم و پزشک دیده منو و حالم بده.

گفت پاشو بیا اینجا. هی گفتم نه. گفت بیا. وقتی وایستادم خواست منو تنبیه کنه. آدم مریضی بود. شروع کرد ساق پا زدن به کشاله پام. که کجا بودی. ما هم اون شگرد رو از دوران جنگ بلد بودم. دو سه تا پا که زد من با اون حرکت که بلد بودم پام رو یه سی درجه چرخوندم. این ساق پاش خورد تو زانوی من و این گروهبان پاش گرفت و گفت بیچارت میکنم.

منم میگفتم تو زدی بعد منو میخوای بیچاره کنی؟ هیچکس نمیدونست چی شده فقط همه میخندیدن. من میپرسیدم بچه ها من کاریش کردم؟ همه میگفتن نه. هی میگفت بیچارت میکنم منم میگفتم من که کاریت نکردم. گفت حالا برو آسایشگاه تا ببینم چی میشه.

روز ۱۵ ۲۰ام بود رفتم تو انبار. یکی بود گروهبان ارشد بود، دراومد و درو قفل کرد از پشت. گفت کوله پشتی رو بزار کنار. گذاشتم کنار و با ترس گفتم آقا ما کاری کردیم گفت نه و گفت لخت شو. گفتم یا ابوالفضل. در که بسته ست اینم که میگه لخت شو.

وقتی لباسم دراوردم خب بدنم ورزیده بود. گفت اسمت چیه. اسممو گفتم. گفت آقای پوررضوی سی ثانیه بهت وقت میدم از خودت دفاع کنی. گفتم چیزی میگی که از خودم دفاع کنم. گفت نه میخوام بزنمت. باید از خودت دفاع کنی. آقا سی ثانیه به ما وقت داد و شروع کرد کتک زدن ما.

رزمی کار بود هی مارو میزد. من اخه تو کلاس هم کیسه بوکس بودم. انقد بدنم قوی بود وایمیستادم بچه ها رو من تمرین میکردن. دو سه دقیقه ای منو زد و گفت تا نجنگی نمیزارم بری بیرون. گفتم چرا باید بجنگم. گفت من حرکت پاتو دیدم.

گفت رزمی کاری؟ گفتم بله با اجازتون. گفت اون حرکت اون روزت رو دیدم خیلی عالی بود. گفت ولی نمیزارم الان بری بیرون تا از خودت دفاع نکنی. منم عذرخواهی کردم و گفتم چشم دفاع میکنم. گفت اتفاقا اومدم که منو بزنی. زدم تو سینه ش مثل فیلم های هندی خورد تو قفسه پشتش. بلند شد و بغلم کرد و گفت صداشو درنیار و بیا بیرون.

 

بعد این حرکت دیگه با اون فرمانده دوست شد و هر مشکلی که برمیخورد به کمک فرمانده مشکلو حل میکرد.

تو مدت آموزشی همه میگفتن ما پارتی داریم و ما با فلان آدم صحبت کرده داییم سرتیپه و …. همه یه کسی بود که براشون یه کاری بکنن.

آموزشیش که تموم شد به حسین گفتن باید بری اهواز.

بقیه همه موندن تو پادگان که برن تهران. اونجا با خودش میگفت چقدر بدشانسم من همه میرن تهران فقط من میرم یه جای پرت.

اتوبوسشون اومد اهواز پادگان مهندسی ۴۲۴ پل شناور.

همین که از ماشین پیاده شدن و ساکاشونو تحویل گرفتن یکی اومد جلو گفت آقا خطات کیه؟ کی خوش خط مینویسه؟

حسین گفت من. اون آقا گفت بیا کف دستم بنویس من به خال لبت ای دوست؟

حسین که شروع کرد به نوشتن اون پسر بهش گفت قبولی بیا.

حسین گفت قبولی یعنی چی؟ گفت تو شدی سرباز عقیدتی.

عقیدتی تو ارتش یکی از اون جاهای خوب و راحته و به زبون خودمون سربازایی هستن که برش دارن و یه جورایی سربازی براشون نسبت به بقیه هتله.

بردنش یه اتاق دو تخته با تمام امکانات سرمایشی و گرمایشی مستقرش کردن و گفتن اینجا اتاقته، کارتم اینه که اینجا دیوارنویسی خطاطی کنه. حسین باورش نمیشد یه روزی هنر خوشنویسیش باعث بشه تو سربازی یکی از بهترین جاهای خدمت بیوفته و با کمترین دردسر سربازیشو تموم کنه.

تو یکی دوماه اول هم هر کاری بهش میگفتن نه نمیاورد و به خوبی انجام میداد جوری که همه بهش اعتماد کرده بودن اذیتش نمیکردن. به قول خودش اونقدر اونجا بهش خوش گذشت که دیگه احساس دلتنگی نمیکرد.

وسطای خدمتش بود که باباش بهش زنگ زد گفت ما رفتیم دختر خالتو برات نشون کردیم. قبوله؟

حسین میگه رفتید دختر خالمو برای من نشون کردید قبوله فقط چرا قبلش به من چیزی نگفتید؟

باباشم میگه آخه میدونستیم میخوایش.

حسین هم میگه باشه دمتون گرم.

باباش گوشیو میده مامانش میگه مامان چیکار کردید؟

میگه هیچی من رفتم پیش خواهرم گفتم حسین من خودشه و لباس و شلوار و کفشش. هیچی نداره. ولی پسر خوب و کاری ایه. دخترتو بهش میدی؟

اونم گفته آره میدم. مرخصی بگیر پاشو بیا میخوایم برات نامزدی بگیریم.

حسین هم مرخصی میگیره پا میشه میره یزد و برای حسین و سمیه مراسم نامزدی میگیرن و اینبار که میخواد برگرده اهواز احساس دلتنگی میکرد چون دیگه دلش پیش سمیه دختر خالش بود و همه فکر و ذکرش تشکیل زندگیش بود.

اسپانسر دوم

مدتیه گیاه خواری یا وجترین بودن تو ایران فرهنگ سازی شده. اما یه سری ها میگن وگن یا وگانن. خب وگن چیه؟ وگنیسم یه سبک غذایی و یه سبک زندگی هست که عملکردش حذف هرگونه محصول حیوانی از غذا و مواد مصرفیه و هدفش حفاظت از محیط زیست، حفظ سلامتی و رعایت حقوق حیواناته.

خیلی ها دوست دارن این سبک غذایی رو رعایت کنن ولی بخاطر اینکه مواد غذایی وگن همه جا پیدا نمیشه و هنوز تو کشورمون جا نیوفتاده و محصولاتش کمه، اکثرا بیخیالش میشن. لیبن، اسپانسر ما اومده به کمک کسایی که دوست دارن وگنیسم هستن.

لیبنی ها میان وعده های جذاب مثل کوکی و دسرهای خوشمزه با مواد اولیه سالم مغذی رو توی آشپزخونه سالمشون درست میکنن و توی کیفیت محصولاتشون حرف برای گفتن دارن. البته که این میان وعده ها مناسب افراد عادی و مخصوصا ورزشکارها هم هست. استفاده از مواد اولیه درجه یک و ترکیب کردن این مواد با خوش سلیقگی بچه های لیبن، خوردنی های خوشمزه ای رو میسازه که مطمئنا از دیدنشون هم به وجد میاید.

اگه دنبال خوراکی های خوشمزه هستید که علاوه بر سالم و خوشمزه بودن، وگن هم باشن. پیشنهاد میدم به آدرس اینستاگرام لیبن که تو توضیحات اپیزود هم گذاشتم، سر بزنید.

لیبن، زندگی سالم و خوشمزه

ادامه داستان

تو سربازی خیلی بهش اعتماد داشتن و برای بعد از تایم اداری خدمت یه مغازه خرازی تو شهرک مسکونی چسبیده به پادگان رو داده بودن بهش که اون اونجارو بچرخونه.

میگفتن تو این مغازه که داخل شهرک مسکونی ارتشه خانواده ما رفت و آمد میکنه ما نمیتونیم هر کسی رو اینجا بزاریم.

البته که درآمدش برای پادگان بود و چیزی تو جیب اون نمیرفت. ولی میتونست به واسطه اونجا خودش یه چیزایی درست کنه و بفروشه.

واسه همین شروع میکنه با چوب صندوق های میوه قدیمی جاسوییچی درست کردن و به کسایی که میومدن خرید فروختن.

یه شب که رفته بودن خونه فرمانده پادگان از طرف عقیدتی ارتش مقدمات یه مراسمی رو فراهم کنن فرمانده پادگان که حسینو میبینه با صدای بلند میگه سر کار رضوی بیا کارت دارم.

حسین با خودش میگه فرمانده پادگان با من چیکار داره. اصلا اسم منو واسه چی میدونه؟ ترسون و لرزون میره پیش فرمانده و میگه بله جناب سرهنگ در خدمتم.

سرهنگ گفت شنیدم تو مغازه جاسوییچی درست میکنی؟ حسین تو یه ثانیه با خودش گفت این از کجا میدونه؟ چی بهش بگم؟ الان نگه چرا وقتتو گذاشتی پای جاسوییچی درست کردن؟ راست بگم یا دروغ و کلی فکر و خیال دیگه که در نهایت زبونش کار میکنه و میگه بله جناب سرهنگ.

من از خانوادم کمک نمیگیرم و سعی میکنم با کار کردن تو خدمت خودم خرج و مخارجمو تامین کنم. اگه ایرادی داره دیگه درست نکنم؟

سرهنگ میگه نه بابا. میخواستم بگم ۲تا جاسوییچی برای دختر منم درست کن پولشم بگیر. فردا میفرستم پولشو بدن و جاسوییچی رو بگیرن.

حسین یه خنده ای رو لبش میشینه و با یه آخیش میگه چشم حتما.

۳-۴ ماه آخر خدمتش همش تو فکر این بود که بابا من برگشتم دختر خالمم عقد کردم هیچی ندارم. نه کاری نه خونه ای نه پولی چیکار کنم آخه؟

چجوری پول در بیارم. چجوری خرج زندگی بدم؟ کجا زندگی کنیم؟

تو همین وادیا بود که خواب دید با سمیه رفتن کعبه.

وسط کعبه وایساده بودن که سمیه میگه حسین کفش میخوام کفش ندارم. حسین یه نگاه بهش میندازه میگه مگه اومدیم بازار که میگی کفش میخوای؟ من کفش از کجا برات بیارم. اما سمیه هی میگفته کفش میخوام.

حسین سرشو میگردونه و میبینه یه تیکه چوب بزرگ یه خورده اونور تر رو زمین افتاده.

چوب رو برمیداره میده به سمیه میگه اینو بگیر رفتیم بیرون من برات کفش میسازم. وقتی خواستن بیان بیرون با خودش میگه من از کعبه دارم یه چیزی با خودم میبرم پس باید یه چیزی اینجا بزارم. واسه همین یکی از اون دستنوشته هایه چوبیش رو میزاره تو خونه خدا و میاد بیرون.

وقتی از خواب بیدار شد براش این مفهوم رو داشت که باید بچسبه به همین هنر خطاطی و هدیه ای که به کعبه داده.

این داستان گذشت و ۴روز مونده بود به تموم شدن خدمتش.

منشی عقیدتی صداش کرد و گفت از دفتر فرمانده پادگان تماس گرفتن کارت دارن گفتن شخص فرمانده کارت داره سریع خودتو برسونی اونجا.

با خودش گفت احتمالا به جاسوییچی ربط داره و چیز بدی نیست.

رفت دفتر فرمانده پادگان و گفت امر بفرمایید جناب سرهنگ.

سرهنگ گفت بیا این کارت پایان خدمتت.

حسین گفت جناب سرهنگ من هنوز ۴روز از خدمتم مونده ها.

سرهنگ میگه میدونم من دوست داشتم تورو بخاطر خوش خدمتیت زودتر از بقیه مرخص کنم. راه بیوفت برو پیش نامزدت.

خیلی خوشحال میشه و اول میخواست ساکشو ببنده و همون روز راه موفته میره یزد ولی یه اتفاقای میوفته و فرمانده بخشی که توش بود براش تو مخی هایی میاد که حسین لج میکنه و اون ۴ روز رو هم میمونه بعد بر میگرده یزد.

وقتی بر میگرده یزد یه مغازه تابلو نویسی میزنه و شروع به خطاطی رو پارچه و چوب میکنه. خیلی جدی شروع میکنه کار کردن. اونقدر تو این کار کردن جدی بود که روز عقدشون یک ساعت بعد مراسم عقد بر میگرده مغازه تا کار کنه.

تقریبا با درآمد یکسال تابلو سازیش تونست زمین بخره و خورد خورد خونه خودشو توش بسازه.

خونشو که ساخت قرار شد عروسی کنن و برن سر خونه زندگی.

اما اون موقع مراسم عروسی تو یزد خیلی مفصل بود و یه عالمه رسم و رسومی داشتن که حسین اونهارو بخاطر شرایط خانواده همسرش دوست نداشت.

#رسم و رسوم ازدواج در اون زمان در یزد از زبون حسین

عروسی یزدی ها برای خانواده عروس فوق العاده دست و پاگیره. باید جهیزیه فلان بگیرن. وقتی میخوان دختر رو ببرن خونه. لباس هایی که برای عروس گرفتن و یکی یکی طایفه عروس میشمردن. صد تا زن میشینن اینارو میشمرن. چند تا فلان دارن. چند تا فلان دارن.

اصلا حرف مردم برام اون موقع مهم نبود. برام مهم نبود که دارم این رسم ها رو میشکنم. خانواده ما هم وضعشون خوب بود و پدرم خیلی ناراحت بود که من دارم این رسوم رو میشکنم. ببین وقتی که یه پسر و دختری تو یزد، خصوصا اون موقع الان دیگه نمیدونم، خیلی رسم های دست و پاگیری جلوشون بود.

خانواده عروس موظفه سیخ تا سوزن که برای خونه خریده رو به همه نشون بده. تو دوران ما وقتی هم میخواستن برن خرید، با یه اتوبوس همه با هم میرفتن خرید. اینجوری بود که همه مردم باید رصد کنن که این عروس و داماد چی دارن و قراره چجوری زندگی کنن.

یکی اینکه خیلی رو جهیزیه عروس حساس بودن. خانواده داماد میومدن بازدید میکردن و هرچی کم بود میگفتن اینو برو بخر.

گاها پیش میاد تو خانواده های سطح پایین. الان خیلی کم شده ولی پیش اومده یه ملاقه کم بوده و گفتن برو ملاقه رو بیار بعدش با هم صحبت میکنیم. حالا الان مثلا ۵۰ درصد بهتر شده. حالا من دوران خودمو میگم.

اون موقع مثلا یه اتوبوس باید باشه که برای خرید حلقه بیان. یه چیز بدتر و فاجعه تر، فامیل های دو طرف هی اشانتیون میگرفتن. اون بازاری هم فاکتور میزد. این فاکتورها هم همش میرفت تو جیب داماد.

رسم هایی که الانم هست، جهیزیه ای که میخوان ببرن خونه عروس، ده تا ماشین برمیدارن میرن تو خیابون ها دور میزنن. حالا واقعا فامیل ما هم خیلی روی این قضیه تعصب داشتن و حساس بودن. مثلا مثل این بود که بخوام بگم دینم رو عوض کنم مثل این بود که بگم میخوام این رسم هارو انجام ندم. همه عصبی میشدن.

بعد شام هم خیلی مفصل بود. پدر زن باید شام برای ۲۰۰ نفر میداد. دعوتی که نبود. همه میومدن. باید شام اماده میداشت. خیلی وقت ها پدر مادرهای عروس شام کم میارن. اینا جزو رسم  و رسوم هایی هست که یزدی ها داشتن و خیلی هم روش تعصب داشتن.

اولین کاری که کردم اومدم با خانمم صحبت کردم و گفتم من و تو و خواهر و دامادمون بریم خرید کنیم. همه ناراحت شدن. این دیوانه کیه. ما اتوبوس آماده کردیم که بریم این رامون نمیده. بابای من باهام قهر کرد. نمیتونست منو بزنه که ولی قهر کرد. مادرم روشن فکر بود. گفت مادر هرجور دوست میداری عمل کن.

منم رفتم لوازم آرایشی گفتم سشوار خوب بیار. رفت آورد سه هزار تومن. گفتم نه بهتر بیار. گفت یه دونه داریم ب درد شما نمیخوره ۲۵ هزار تومن. چه سالی؟ ۷۵. گفتم همینو بیار. اون خوشحال شد. گفت اومده فقط سشوارش شد ۲۵ هزار تومن.

گفت دیگه چی؟ گفتم هیچی. گفت مگه عروس دوماد نیستید؟ گفت لوازم دیگه چی؟ گفتم ریش تراش دارم نمیخوام. مسواک نمیزنم. نمیخوام. همرو گفتم نمیخوام میرم بغالی میگیرم. خواهرم چشم هاش گرد شده بود میگفت واقعا نمیخوای چیزی بخری؟

گفتم نه. میگفت باید باز کنی همه ببینن. گفتم من پول خرج نمیکنم برای این آشغالا. دامادمون تحسینم کرد. من روحیه گرفتم. یه چادرم فک کنم گرفتم برای عروس. رفتیم آیینه شعمدون بگیریم. گفتم آقا ارزون ترین آیینه شمعدونت چنده؟ گفت ۳۵ هزار تومن. گفتم گرونه. گفت یه دونه دارم تو انباره داره خاک میخوره. گفتم چند گفت ۱۱ گفتم ۱۰ هزار تومن میدم. گفت خیلی خب.

یه آیینه شمعدون کوچیک و معمولی گرفتم دوباره خواهرم دعوام میکرد هی غر میزد. کلا حالا شد ۴۰ ۵۰ هزار تومن. حالا پدر خانمم واقعا یه کارگر ساده بود و با ۷ تا بچه. خب چرا باید اذیتش کنم. حالا اگه دخترش رو دوست میدارم یه جوری هواشو داشته باشم.

رفتیم ساعت بخریم. گفتم ساعت عروس دوماد دارید؟ گفت با هم ست میشه ۸۰ هزار تومن. گفتم خوشمون نیاد برگردونم چی؟ گفت ۴۰ تومن میخرم. منم گفتم من از کسی که تو ۲۴ ساعت قیمتو نصف کنه خرید نمیکنم. اونم نخریدم.

خواهرم دوباره شروع کرد غر زدن. رفتم درعوض یه دستبند خریدم برای خانمم ۸۰ هزار تومن طلا. حالا اون موقع جوان خام چقد خداوند کمکم کرده بود. اومدیم خونه چشمت روز بد نبینه. من و خانمم دوتایی با هم ۱۵۰ هزار تومن خرید کرده بودیم.

داداش کوچیکتر از خودم با یه ایل رفته بودن خرید یه هفته قبل ازواجش ۸۵۰ هزار تومن خرج کرده بودن. میخوام قیاس کنی. چقدر تفاوت؟ اون ده برابر خرج کرده بود. حالا اومدم خونه. چشمت روز بد نبینه. همه فامیل ها اومده بودن که خرید عروس ببینن.

بابامم نشسته بود. گفت خرید عروسی ها کو؟ منم گفتم یه سشوار خریدم یه دونه هم چادر یکی هم دستبند. بابای منم نلبکی رو زد زمین و قهر کرد رفت و گفت عروسیت هم نمیام. گفتم اختیار داری دست خودته. جالب اینجاست که همه به غیر یه دایی خدابیامرزم همه قهر کردم.

خانواده خالم اینا که خانواده خانمم بود دخالت نمیکردم چون واقعا نداشتن. یعنی این ۷۵ هزار تومن رو هم سه جا قرض کرده بودن. میدونم دیگه. بابام که قهر کرد رفت و ما هم شروع کردیم آماده شدن و بابام برای اینکه سختم باشه اومد گفت من پول کنتور برقت رو دادم بهم پس بده.

گفتم چشم چند بود؟ گفت ۷۵ هزار تومن. رفتم دستبند رو فروختم و پولش رو دادم. به بابام هم گفتم که من دستبند رو فروختم پولتو دادم یعنی پول نداشتم ولی میخوام بگم که ازت پولی من نمیخوام.

همین که پدرم هستی. دستت دردنکنه. البته پدرم خیلی لارج بودا. خیلی. پدرم خیلی هم دل رحمه. هی قهر میکنه هی ناز میکنه.

اومد گفت خب برای فردا شب که عروسیه چی کار باید بکنیم؟ گفتم کاری نباید بکنیم ما ساعت ۶ عصر خونه هستیم. گفت یعنی چی؟ گفتم یعنی ما شام نمیدیم. گفت ای وای یعنی چی؟ مگه تو باید شام بدی؟ جعفر باید شام بده. عصبانی….

گفتم من تو عروسیم شام نمیدن. دوباره قهر کرد رفت و ما برای اولین بار عروسی گرفتیم که شام ندادیم. اگر اون روز پدر زن خدابیامرز من میخواست هزار نفر شام بده باید دو سال بچه هاش گرسنگی میخوردن که اون شام رو بده. اون موقع این فکرها رو میکردم.

میگفتم چرا باید پدرزن من باید شام یه سال بچه هاشو بیاد برای عروسی من بزاره؟ حسین عروسی کرده مبارکش باشه تموم. من الانم میگم من زمانی شادم که کسی که کنارمه شاد باشه. وقتی میتونم احساس شور و شعف کنم که خانواده همسرم هم این حسو داشته باشه.

 

حیف بود این قصه رو با لحجه شیرین حسین نشنویم.

بعد این داستانا خیلی جدی چسبید به کار و علاوه بر تابلو نویسی شروع کرد تولید مصنوعات تزئینی چوبی.

کلبه های چوبی تابلو چوبی جاسوییچی و کلی چیز دیگه. درآمدش خوب بود اوضاع زندگیشونم رو روال بود و با سمیه زندگی خوبی داشتن که تصمیم گرفتن بچه دار بشن.

سال ۱۳۷۷ دختر اولش به اسم رقیه بدنیا اومد.

یه جورایی تولد بچه اولش برکت به زندگیشون آورد و فروشش خیلی خوب شد در حدی که دیگه تنهایی نمیتونست نیاز همه مشتری هاشو تامین کنه و سال ۱۳۷۸ تصمیم گرفت کارشو گسترش بده و کارگاه بزرگ صنایع دستی زد با ۲۳تا پرسنل و تولیدش حجم بالا و محصولاتشونو به بوشهر بندر عباس یزد و خیلی جاهای دیگه میفرستاد.

سال ۷۹ پسرش به دنیا اومد.

اما کسب و کارش یه گیری داشت. یهو میخواست خیلی بزرگ بشه. کاری رو که میتونست با ۵-۶ نفر جمع کنه رو بخاطر اینکه مدیریت بلد نبود براش ۲۳ نفر استخدام کرد. حقوق و حق بیمه زیادی که باید میداد به همراه اعتماد زیاد به حرف خریدارای کاراش و تعارف داشتن باهاشون باعث شد خیلی زودتر از حد تصورش ورشکست بشه.

سال ۸۰ ورشکست شد.

اگه همه مشتری هایی که ازش جنس خریده بودن و بهش چک داده بودن پولشونو سر موقع پرداخت میکردن به هیچ عنوان به این مشکل نمیخورد و میتونست لب به لب این بحران رو بگذرونه. اما این یکی از قلق های کسب و کار هست که میگن باید خاکشو بخوری تا یاد بگیری و حسین بلدش نبود.

بعد از ورشکست شدن

پول نزول کرد حق و حقوق پرسنلشو داد و با ۶۰ میلیون تومن بدهکاری خونه نشین شد.

تو این مدت اندازه فروش یک سال محصولاتش کار تولید کرده بود و تو یه زمینی که نزدیک یه گاوداری بود و برای انبار کردن مواد اولیه کارش ازش استفاده میکرد انبارشون کرد.

به شدت افسرده شده بود. هرچی سراغ چک هایی که بهش داده بودن رو میگرفت به در بسته میخورد و ازش وقت میخواستن. بخاطر تئارف و مهربونی نابجایی که داشت قبول میکرد.

اول مجبور شد ماشینشو بفروشه و یه بخشی از نزولارو بده.

بعد خونشو فروخت و یه بخشی از پول بانک رو داد.

دیگه هیچی نداشت. جایی هم نداشت توش زندگی کنه.

نه ماشین نه خونه فقط یه کارگاه داشت تو یه جای دور افتاده که اکثرا گاوداری بود و اونجا کارهای مربوط به کارشو انجام میداد و زمینش ارزش و قیمتی نداشت که بتونه بفروشه و بدهی هاشو بده. و اگه اونجارو میفروخت دیگه هیچ جا نبود کارهایی که ساخته رو نگه داره و خورد خورد بفروشتشون.

تقریبا یکسالی خونه نداشتن و با سمیه و دوتا بچه رفت خونه مادر پدرش زندگی کرد. یه مدت بعد خونه چکی خرید و تقریبا یکسال بعد دوباره اون خونه رو هم فروخت چون باز پولاشو ندادن و خودش هم بدهکار شد.

وقتی دوباره برگشت خونه مادرش دیگه واقعا شوک بهش وارد شده بود. افسردگی جوری وجودشو گرفته بود که فقط گریه میکرد و ناراحت بود. هیچ کار دیگه ای انجام نمیداد.

تصور کنید کسی که ماشین و خونه و مغازه و کارگاه داشت در عرض کمتر از ۲ سال از گسترش کارش  همه چیشو از دست داد و منفی شد.

ناراحت بود و میخواست گریه کنه. چیزی که کمکش میکرد گریه کنه آهنگ های ایرج مهدیان بود. اون آهنگ هارو گوش میداد و شدت ناراحتیش چند برابر میشد و بیشتر زار میزد.

پخش آهنگ ایرج مهدیان – آسمون کبود

تو تمام این مدت همسرش کنارش بود دلداریش میداد میگفت درست میشه درستش میکنیم ولی هیچی درست نمیشنید.

نزدیک ۴سال همین حالتو داشت. اونقدر تو خونه گریه میکرد که یه روزایی به زور میفرستادنش بره بیرون حال و هواش عوض بشه حسین هم میرفت توی آرامگاه یا قبرستون روی قبر ها میخوابید و اونجا گریه میکرد.

گزران زندگیش تو اون چهار سال از فروش محصولاتش به مشتری های قدیمی بود. هیچ جایی نگشته بود و کاری نکرده بود که مشتری جدید پیدا کنه و اگه اون قدیمیا بهش زنگ نمیزدن با اونا هم کاری نداشت.

واقعا از لحاظ روحی له بود که تقریبا سال ۸۴ بود که یکی از دوستاش با حسین رو با خانوادش برداشت برد اصفحان حال و هواش عوض بشه و از این فاز منفی بیاد بیرون.

داشت تو اصفهان با خانوادش راه میرفت که دید رو یه تابلو زرد با رنگ مشکی یه متنی روش نوشته که نظرش رو جلب کرد و به فکر انداختش.

متن این بود.

ای پیامبر به بندگان من بگو اگر من از نیت پاک آنها باخبر شوم، چند برابر هرآنچه گرفته ام را به آن ها بر میگردانم چرا که من ارحم الراحمینم

این جمله یه آن چشاشو باز کرد و اونو به خودش آوردش. با خودش گفت چرا شروع نمیکنی حسین؟ دیگه چجوری بگه هواتو داره. یالا

وقتی برگشت یزد شروع کرد کارایی که تولید کرده بود رو جمع کرد برد بندر عباس دستفروشی کرد. از بین شهر های مختلفی که محصولاتشو میفروخت همیشه مردم جنوب کشور بیشترین خرید رو ازش داشتن واسه همین اونجارو انتخاب کرد و رفت اونجا برای دست فروشی.

موقعی که کارگاهشو راه انداخته بود نزدیک ۶ تن چوب آماده خوشنویسی داشت

اوایل یکماه میرفت ۱۰ روز بر میگشت. چند روز اول تو پارک و رو نیمکت میخوابید تا کم کم با چند نفر دوست شدن و از مهمون نوازی مردم جنوب هم که شنیدید. با چند نفری تو جنوب دوست شد و دیگه نمیزاشتن تو خیابون بخوابه و میبردنش پیش خودشون.

کم کم یزدیای بندر عباس که باهاش دوست شده بودن براش یه غرفه دستفروشی میگیرن که بتونه اونجا کار کنه و محصولاتشو بفروشه. خیلی باید زحمت میکشید تا جنساشو بفروشه. کلی باید مخ مشتریاشو میزد و از کارش تعریف میکرد تا بخرن. اما خب خداروشکر میخریدن ازش و با درآمدی که داشت و اصلا زیاد نبود میتونست یه بخشی از بدهکاریاشو بده.

این کار کردن و دیدن کمک های مردم و اینکه خدا داره میگه هواتو دارم برو جلو روحیش عوض شد.

یه خورده که روحیش خوب شد با یکی از دوستای قدیمیش آقای رفیعی قرار شد شراکت کنن و دوستش سرمایه بزاره و حسین هنرش رو بیاره وسط و شروع کنن یه سری محصول تولید کردن و فروختن و آقای رفیعی کمکش کرد یه سری از بدهی هایی که داشت رو داد دیگه فقط تو بندر عباس نبود. هرمزگان سیرجان و رفسنجان هر جایی که فکر میکردن جواب میده عرضه صنایع دستی ساخت خودشون رو داشتن.

وقتی دید کم کم داره بدهی هاشو میده و یه مقداری هم براش میمونه و میتونه یه جوری زندگیشو بگذرونه دست زن و بچشو میگیره و میره تو انباری که از قبل برای وسایلش داشت زندگی میکنه.

یادتونه دیگه. یه زمینی تقریبا آخرای شهر خریده بود برای اینکه مواد اولیه کارشو اونجا نگهداری کنه که چون اکثرا گاوداری بود قیمتش خیلی ارزون بود و با فروشش هم نمیتونست بدهی خاصیشو بده.

توی اون انبار یه اتاق بود برای نگهبان. یه اتاق ۵۰ متری که هیچی هم نداشت. فقط برق داشت.لوله کشی آب هم نداشت و باید از بیرون انبار آب میاوردن.

تو زمستون برای گرم کردن خودشون باید هیزم میسوزوندن و زندگیشونو دود میگرفت و واقعا اوضاعشون خوب نبود.

خورد و خوراکشون کم بود به سختی تو روز ۲وعده غذا میخوردن.

تنها آدمایی که تو اون منطقه زندگی میکردن حسین و خانوادش بودن. کوچه ها پر از پهن گاو و آت و آشغال بود و کارگرهای دامداری مدام اونجا رفت و آمد داشتن و واقعا جای زندگی کردن نبود.

یه جورایی حالت زاغه نشینی داشت.

حسین حتی پول نداشت نفت بخره و مجبور بود با سوزوندن وسایل مختلف خودشونو گرم نگه داره. اولین چیزی هم که زیاد داشتن همون چوب هایی بود که برش خورده بودن و میشد باهاشون صنایع دستی درست کنه.

از اون چوبا میتونست پول در بیاره ولی قبل از اینکه بخواد پول در بیاره و باهاش بدهیاشو بده و برای بچه هاش غذا تهیه کنه باید از سرمای زمستون جون سالم به در میبرد. واسه همین تیکه های بزرگ چوبایی که داشتن رو جدا میکردن ومیسوزوندن تا گرم بشن. زندگیشونو دود میگرفت و واقعا اوضاعشون خوب نبود اما هم خودش هم سمیه هم بچه هاش چیزی نمیگفتن و همدیگه رو درک میکردن.

یه کپسول گاز و اجاق دو شعله هم داشتن که فقط میتونستن باهاش غذا درست کنن و واسه گرم کردن خیلی گرون بود و نمیتونستن استفاده کنن.

در انبار یا خونشون یه چارچوب آهنی بزرگ بود که با قوطی های حلبی پوشونده بودنش که کسی تو نیاد ولی امننیتی جایی نبود.

اون منطقه اونقدر ترسناک و داغون بود که دزدها هم میترسیدن بیان اونجا. البته که چیزی هم نبود بخوان ببرن. چون اکثر گاوداری ها نگهبان داشت و اگه میخواستن یه گاو رو بدزدن خب خودشون چیزی از گاو کمتر نداشتن و نمیشد اسمشونو دزد گذاشت.

اوضاع به این منوال میگذشت و حسین پیش دوستاش و تو تنهایی دور از چشم خانواده هر روز نق میزد و داد بیداد میکرد سر خدا. که این چه وضعشه چرا باید این بلاها سر ما بیاد، مگه چیکار کردیم. مگه دروغ گفتیم، مگه گناه کردیم. چیه مشکل، گریه و ناله و التماس

به واسطه یه دوست دیگش آقای باقری وارد نمایشگاه های عرضه مستقیم کالا و نمایشگاه های خیابونی مثل جمعه بازار و این حرفا شده بودن و محصولاتشونو میفروختن. خیلی کم از نمایشگاه رفتنشون گذشته بود که آقای رفیعی یه موقعیت شغلی دیگه براش پیش اومد و از حسین تو کار جدا شد. تو این مدت حسین به کمک همکاری با آقای رفیعی خیلی سرپاتر از قبل شده بود ولی با این اتفاق دوباره حسین فاز منفی برداشت و فکر کرد خدا بیخیالش شده.

دوباره ناراحت بود و امیدشو از دست داد و پیش همه غر غر میکرد. یه روز کی از دوستاش که میدید حسین همش میناله بهش کتاب مولانا رو معرفی کرد.

تو برهه بدی بود. اونقدر داغون بود که حتی دیگه حوصله داغون بودن خودشو نداشت و شروع کرد به پیشنهاد اون دوستش کتاب مولانا رو خوندن.

#شروع نیایش کردن در کویر با شعر

وقتی مولارو بهم پیشنهاد کردن و شروع کردم به مولانا خوندن. شاید نمیگم اولین شعر ولی دومین شعری که از مولانا الهام گرفتم این بود.

آنان که طلبکار خدایید، خدایید

حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید

افتادم دنبال بحث خودشناسی با همین جمله. بعد از این و اون میپرسیدم که ای کسایی که از خدا طلبکار هستید به خودتون بیاید. بعد وقتی معنی شمایید رو فهمیدم قوت قلب گرفتم که من خودم خدام. خودم یه جورایی روح خدا رو دارم. من خودم هستم. اونیکه باید عشق و محبت تولید کنه خودم هستم و خودم باید هوای خودمو داشته باشم.

همین باعث شد من روحیه بگیرم. دیگه این باعث شد من بیوفتم تو عرفان و شعر و حافظ و فخرالدین.

مولانا برای خودشناسی و فخرالدین برای عرفانیات. خوندم و حفظ کردم. منم از اونجایی که عادت داشتم به نیایش و عبادت. اومدم این دفعه دست بچه هامو گرفتم میرفتیم داخل کویر و نیایش میکردیم. حس میکردم من تو کویر به خدا نزدیک تر میشم. حس میکردم اونجا دیگه استتار نشدم.

این تو ذهن خودم بودا. حس کردم اینجوری خدا منو میبینه. حس میکردم یه نیایش کامله. بچه هامو میبردم کویر همه دست و تو دست هم. خیلی خوب مدیریت کردم تو ناخودآگاه خودم. یه کاری کردم که روحیه جنگندگی و صبر خانوادم بره بالا.

هر روز میبردمشون بعد نیایش هم شعر میخوندم و میگفتم پشت من بخونید. بهم اینجوری انرژی میدادیم.

 

آنان که طلبکار خدایید، خدایید

حاجت به طلب نیست شمایید، شمایید

چیزی که نکردید گم از بهر چه جویید؟

کس غیر شما نیست،کجایید،کجایید؟

در خانه نشینید و مگردید به هر در

زیرا که شما خانه و هم خانه خدایید

ذاتید و صفایید گهی عرش و گهی فرش

در عین بقایید و مبرا ز فنایید

خواهید ببینید رخ اندر رخ معشوق

زنگار زآیینه به صیقل بزدایید

 

کم کم با فخر الدین عراقی آشنا شد و شروع کرد کتاب ها و شعر های ایشون رو خوندن.

بعد یه مدت فهمید که فخر الدین استاد حافظ بوده و اینجوری ارادتش به ایشون بیشتر هم شد.

هرچقدر بیشتر شعرای فخر الدین عراقی رو خوند بیشتر شیفتش شد.

واسه اینکه بره تو کویر نیایش کنه میشست شعر های قشنگ این شاعرارو حفظ میکرد و میرفت تو صحرا و بلند واسه خدا میخوند. با خودش فکر میکرد باید از خدا دلبری کنه.

رو کاغذ هم نمینوشت و بره اونجا بخونه. میگفت اگه خدا ببینه از رو کاغذ میخونه میگه بنده من برای من وقت نذاشته یه شعر حفظ کنه.

همش میخواست خدا بفهمه که برای دیدنش وقت میزاره و این دیدارها براش ارزشمنده

یکی از اولین شعرایی از فخر الدین عراقی که حفظ کرد برای دلبری از خدا این بود.

ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی

بر در تو نشسته‌ام منتظر عنایتی

گر چه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر

ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی

گرچه برانی از برم باز نگردم از درت

چون ز در عنایتت یافته‌ام هدایتی

با خودش میگفت خدایا تو اگه منو بزنی هم من از در خونت نمیرم. تو عشق بی نهایتی، تو ظهور بی نهایتی. من میپرستمت.

این شعر رو میخوند میرفت بعدی پشت بندش دوباره بعدی.

اونقدر شیرینی این مدل عبادت به دلش نشسته بود که هر روز میرفت عبادت میکرد.

هیچ فشاری کم نشده بودا. اوضاع زندگی عین قبل داغون بود. فشار طلبکارا فشار بانک و ضامن ها و خیلی چیزای دیگه. ولی عبادت رو ول نمیکرد.

اونایی هم که به حسین چک داده بودن و باید پولاشونو تسویه میکردن اصلا خبری ازشون نبود و پولشو نمیدادن.

اما دل حسین رفته بود جای دیگه. هر روز برای خدا شعرای جدید حفظ میکرد که بره بخونه یه موقع خدا نگه این بنده من چهارتا شعر حفظ کرده هر روز میاد همینارو میخونه.

همون دفعات اولی بود که میرفت تو صحرا برای عبادت، با خدا عهد بست که خدایا به من فرصتی چند بده تا برگردم به زندگی عادیم. به تو قول میدم زندگی ام . کلامم خودم و هرآنچه که دارم را برای خدمت به خلق تو به کار بگیرم تا شاد شوند. چرا که میدانم خشنودی واقعی در خشنود کردن دیگران است.

این عهدی بود که با خدا بست و هر بار میرفت کویر با خدا تکرار میکرد.

مدام حواسش بود که یه موقع خدا کم توقعیش نشه. چون فکر میکرد اگه در رحمتی جایی باشه اون خداست که میتونه بازش کنه نه بنده هاش.

همزمان با این شعر حفظ کردن و عبادت کار هم میکرد. تقریبا روزی ۱۲ ساعت کار میکرد و خوش نویسی میکرد و محصولات جدید آماده میکرد ولی ثمر نداشت براش.

از شعرهای مولانا به این نتیجه رسیده بود وظیفش کار کردن و تلاش کردن بدون وابستگی به نتیجه کار و تلاشه.

و علاوه بر همه اینا میدونست که اگه خدا تلاششو ببینه، حتی اگه امروز بهش چیزی نده ۱ماه دیگه دو سال دیگه ۵سال دیگه بهش میده. باور داشت خدا میخواد ببینه فقط دعا میکنه یا نه تلاش هم میکنه؟

به نظرش خدا داشت محکش میزد که آیا حسین پوررضوی که اینقدر ادعاش میشه فقط دعا میکنه که از آسمون براش بباره یا نه تلاش هم میکنه تا اون چیزی که میخواد رو به دست بیاره.

بخاطر همین خیلی تلاش میکرد. میساخت مینوشت طراحی میکرد خطاطی میکرد.

یه وقتایی که لازم داشتن خودشون رو گرم کنن همون ساخته هاش رو میسوزوند.

هنوز هم هرجا نمایشگاهی میشد آقای باقری که سری اول بردش تو نمایشگاه خبرش میکرد و حسین هم با آقای باقری میرفت تا بتونه محصولاتی که تولید میکنه رو بفروشه.

وقتی که میرفت نمایشگاه یا خانوادشو میبرد خونه پدر خانمش یا میگفت یکی از دوستا یا فامیلاش بیان پیش خانوادش باشن.

در جریان این نمایشگاه ها با یه دختری به اسم ندا آشنا شده بود که عاشق کارهای هنری بود. این تیپی که هر شهری نمایشگاه هنری میزاشتن این بنده خدا هم میرفت اونجا. خیلی اتفاقی ندا، حسین رو میبینه و با هم همصحبت میشن و حسین شرایطشو میگه و اتفاقا رو تعریف میکنه.

ندا  به حسین میگه تو هر نمایشگاهی خواستی بری من میام فروشندت میشم برات جنساتو میفروشم. ندا اصلا نیاز مالی نداشت و میگفت یه حسی بهم میگه باید بیام کمکت. علاوه بر این حس این هم یه کمکیه به من که با این مسائل هنری در ارتباط باشم و از نمایشگاه ها با خبر بشم هم یه کمکی هست برای شما که دیگه هزینه ای برای کار کردن یه فروشنده ندی.

از اون موقع به بعد دیگه حسین با ندا در ارتباط بود اما صرفا دوست بودن و حسین در مورد ندا و داستان کارشون به سمیه هم کامل گفته بود و اون هم با این موضوع مشکلی نداشت.

اواخر ۸۴ به سختی داشت تلاش میکرد و زندگیشو میبرد جلو. یه روز صبح که سوار موتور بود و داشت میرفت شهر یه اتفاقی افتاد.

#داستان آتش سوزی از زبون حسین

تو خیابون سوار موتور بودم که یهو دیدم دارن بهم میگن آقا حسین آقا حسین. گفتم بله؟ گفتن خونت آتیش گرفته. گفتم چطور فهمیدی؟ گفت ماشین اتش نشانی داشته میرفته گفته خونه حسین پور رضوی اتیش گرفته. من اون موقع دو تا کارگر زن داشتم اینا که رفته بودن آتیش روشن کرده بودن یادشون رفته بود خاموش کنن. رفتم دیدم واااای.

نصف چوبام آتیش گرفته و بخش عظیمی ازش از بین رفته. جالب این جاست من وقتی دیدم بچه هام رو سالم اوردن بیرون تیکه دادم به در و اصلا حرفی نزدم. ناراحت که شدم ولی انقدری نبودکه براشفته بشم. چون مولانا خونده بودم و میدونستم یه اتفاقاتی داره میوفته.

همه میگفتن چقدر بیخیالی میگفتم خب چی کار کنم. فقط صبر کرده بودم که اتیش رو خاموش کنن و بچه هام رو که میدیدم خدارو شکر میکردم. بعد دیدم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست دیدم خداوند داره الارم میده که چوبت سوزوندم ولی بچه هات سالمن. برو حالشو ببر.

وقتی این صحنه رو دیدم خداروشکر کردم و اصلا عین خیالم نبود. فهمیدم خداوند بهترین نگه دارندست. خیلی خوشحال شدم.

 

عصر اون روز انگار نه انگار که اتفاقی افتاده دوباره رفت صحرا برای عبادت و وقتی برگشت شروع کرد کار کردن.

روز ها میگذشت و حسین مشغول کار و عبادت بود. یه روز تو محیط انبار یا حیاط خونشون داشت با آقای رفیعی همون شریک قبلیش که اومده بود کمکش کار میکرد که دید خانومش داره از پنجره به اونجایی که آتیش گرفته نگاه میکنه و اشک تو چشاش جمع شده داره گریه میکنه.

خانومشو صدا کرد که بیاد بیرون اون بنده خدا هم اشکاشو پاک کرد اومد بیرون.

حسین بشه گفت سمیه چی شده چرا گریه میکنی؟

سمیه بهش گفته چرا گریه نکنم؟

تو این بیابون تو این خونه درب و داغون. ترس و وحشت نه پول داریم نه هیچی با کلی هم بدهکاری. نصف بیشتر چوبا هم که سوخته گریه نکنم چیکار کنم؟

حسین شروع کرد به دلداری دادن خانومش و تصویرهای ذهنی جذابی تو ذهنش طراحی کرده بود رو برای سمیه بازگو کردن

خانوم محترم نگران نباش مطمئن باش من یه روزی از این خونه قصر برات میسازم.

اتاق های تو در تو، آب نماهای قشنگ یه خونه رویاییی برات میسازم. میدونی سمیه وقتی قصر برات بسازم تو میشی ملکه قصر؟ تو میشی ملکه بچه هامونو میفرستیم موسیقی یاد بگیرن و نوازنده بشن. وقتی با دوستاشون جمع میشن دور هم تو قصر ما ساز بزنن وقتی که تو میخوای وارد قصر بشی من زودتر از تو میام تو و بلند داد میزنم نوازندگان.

مگر نمیدانید ملکه در حال تشریف فرمایی هستن؟ بنوازید. بعد نوازنده ها به میمنت قدوم مبارک تو زیباترین موسیقی هارو مینوازن.

کلی تصویر سازی کرد براش و از رویاهاش گفت و بردش تو ذهنش و چرخونش. صحبتاشون که تموم شد آقای رفیعی که اونجا بود سمیه رو صدا کرد و گفت سمیه به حرفاش توجه نکنیا. این دیوونست به حرفش دل خوش نکن. خودتو گرفتار میکنی.

از اون روز به بعد هر روز حسین تو خونه صحبت قصر و خونه رویاییشو میکرد که میخواست همونجا بسازه و همسرش و بچه هاش توش زندگی کنن.

هر روز دست یکی از دوستاشو میگرفت میاورد تو خونه میگفت من میخوام اینجارو تبدیل به قصر کنم. همه میگفتن باشه باشه اکی. بعد که از خونش میرفتن بیرون مسخرش میکردن.

تو همون بازه حسین لاغر هم شده بود. به واسطه حرفایی که میزد و شرایط جسمانی که داشت همه میگفتن این یا معتاد شده مواد میزنه یا مغزشو از دست داده هشیار نیست.

این نون نداره بخوره میخواد قصر بسازه.

تقریبا یکسالی به همن منوال گذشت.

یه روز که حسین از صحرا بر میگرده خونه میبینه زنش داره گریه میکنه و ناراحته میپرسه چی شده. سمیه میگه حسین من باردارم.

حسین میگه این ناراحتی داره؟

سمیه میگه آخه ما نون نداریم بخوریم یه بچه دیگه رو چجوری بزرگش کنیم؟ تو این خونه که هیچ در و پیکری نداره به زور خودمونو گرم میکنیم. بچه کوچیک این همه دود بهش بخوره زنده نمیمونه.

حسین میگه خدا بزرگه هنوز که چیزی معلوم نیست. بریم فردا دکتر ببینیم چه خبره.

میرن بیمارستان و سمیه آزمایش میده وقتی میره جواب آزمایش رو بگیره

#دید حسین نسبت به باردار بودن همسرش

دیدم خانمم داره میاد پایین و گریه میکنه. گفتم چرا گریه میکنی خانم؟ خداروشکر کنیم که بارداریم. من خودم گفتم خدایا سپاس تورا که یک نفر دیگه به خانوادمون اضافه شد که بیشتر تورو عبادت کنیم. با این نگاه بودم من.

 

آخرین خبری که مادر حسین شنید این بود که بچه سوم حسین تو راهه و بعدش مادرش فوت کرد.

روحشون شاد

کل خانوادشون غرق غصه و اندوه بودن و حسین مدام برای مادرش دعا میکرد. چهلم مادرش بود که پدرش اومد به حسین گفت

مادرت وصیت کرده، حسین چون خونه نداره بچه سومش هم تو راهه دوست ندارم پسرم تو طویله باشه. بگید بیاد تو خونه من زندگی کنه.پدرش بهش گفت هرچی داری و نداری جمع کن بیا خونه ما

اوضاعشون بهتر شده بود. حداقل برای گرم کردنشون بخاری بود و نباید هیزم میسوزوندن. حسین همچنان کار میکرد و میرفت صحرا برای دعا و نیایش.

نمایشگاه هم میرفت و درآمد داشت ولی به خرج زندگی و بچه هاش تموم میشد و نمیتونست باهاش بدهی هاشو بده.

تقریبا ۸-۹ ماه گذشته بود و حسین یه نمایشگاه تو قزوین بود که برادراش بهش زنگ میزنن میگن بابا داره ازدواج میکنه.

ازدواج پدر حسین

حسین میگه بابای ما؟ میدونه مامان ۹ ماه بیشتر نیست که فوت شده. میگن آره میخواد ازدواج کنه. میگه خب کیه این بنده خدا

میگن یه خانمیه چند روزیه که از نجف اومده اینجا اقوامشو ببینه بابات دیدتش خوشش اومده ازش میخواد بگیرتش.

حسین میگه بابا ما اصلا نمیشناسیمشون نمیدونیم قصدش چیه خانوادش کین کس و کارش کیان نکنین این کارو بزارید من بیام با بابا صحبت کنم.

میگن حسین جان صبر فایده ای نداره بابا ازدواج کرده با اون خانم. سعی کردیم یه جوری بگیم استرس نگیری.

میگه خیلی خب پس مبارکشون باشه.

تقریبا بعد ۱هفته حسین از سفر بر میگرده و میره خونه و اون خانم رو میبینه و حال و احوال میکنه و میگه خیلی خوش اومدید به خونه ما. من اصلا نمیشناسمتون و نمیدونم از کجا اومدید ولی امیدوارم در کنار پدرم خوشبخت باشید.

اون خانم هم خیلی شاکی میگه من از بوته به عمل نیومدم که تو میخوای بدونی من از کجا اومدم.

این اتفاق باعث میشه از همون روز اول با حسین بیوفته رو دنده لج

بچه هاشو اذیت میکرد با زنش بد حرف میزد و بی احترامی میکرد تا اینکه

یه روز که حسین از بیرون اومده بود خونه میبینه زنش سگرموهاش تو همه

میپرسه چی شده؟ زینب میگه پسرشون رفته از تو یخچال یه سیب برداشته اون خانوم سیب و از پسرشون پس گرفته و گفته برو پی کارت.

حسین میگه به بابام گفتی؟ مگه یخچال مال اونه؟ اینجا خونه پدر مادرمه به اون چه ربطی داره؟

زینب گفت چرا گفتم ولی بابات گفته اختیار یخچال خودشو داره.

حسین با پدرش صحبت کرد و پدرش گفت اگه دوست ندارید اینجا باشید وایسید مستاجرمون بلند شه برید تو خونه بقل

این کارو کردن ولی اون خانم ول کن خانواده حسین نبود. زندگیشون جوری پیش رفت که باباش هم پیرو زن جدیدش شد و کاملا با حسین و بچه هاش لج کرد.

یه روز حسین که تو حیاط خونشون بود شنید که زن جدید باباش داره با برادر حسین که هنوز ازدواج نکرده بود و خونه باباش بود بد صحبت میکرد.

حسین میره تو خونه پدرش و به اون خانوم میگه تو حق نداری با برادر من یادگار مامانم اینجوری صحبت کنی و اون خانم شروع میکنه فحش دادن و حسین هم منتظر یه جرقه بود که آتیش بگیره. با اینکه کلا آدم آرومی بود و با هیچکس دعوا نمیکرد با اون خانم دست به یقه میشه و  دعوا میکنن و دست برادشو میگیره میبرتش خونه خودشون.

یکی دو ساعت بعد پدرش میاد خونشون و بعد کلی دعوا با حسین میگه پاشید از این خونه برید بیرون و حسین و زن و بچشو از خونه میندازه بیرون.

دی ماه ۸۶ بود و زن حسین ۸-۷-ماهه حامله بود.

بر میگردن دوباره تو همون انبار که نزدیک طویله های گاوداریا بود.

حسین خیلی داغون و شاکی بود. با خودش میگفت من از پسر خودت دفاع کردم تو مقابل من در میای فازت چیه؟

میگفت پدر من از خون من چطور داره با من اینجور رفتاریو میکنه؟

نگران حاملگی زنش بود. یکی دوماه دیگه بچش به دنیا میومد تو شروع سرما اونا اومده بودن تو جایی که شرایطشو بهتون گفتم چجوری بود.

یادتونه در مورد باباش گفت زود فراموش میکرد و بر میگشت آشتی میکرد؟

یه هفته ای بود اومده بودن خونه خودشون و دیدن یکی داره در میزنه.

رفت درو باز کرد دید پدرشه

یه کیسه دستش بود که ۲تا مرغ توش بود.

خودش میگفت اگه برادر یا هر کس دیگه ای بود و اینجور برخوری باهاش کرده بود همونجا درو میبست. ولی چون پدرش بود و احترام پدر هم واجبه تعارف کرد به پدرش که بیاد تو

نشستن و حال و احوال کرد انگار نه انگار که چیزی شده، اون ۲تا مرغو داد به حسین و بهش گفت فلان مغازه سپردم هر موقع مرغ خواستی برو از اونجا بگیر.

حسین هم خوشحال شد از اینکه پدرش فهمیده اشتباه کرده و اومده از دلشون در بیاره. از پدرش تشکر کرد و اون بنده خدا هم پاشد رفت .

تقریبا یکی دو هفته بعد خانومش بهش گفت بچه ها گفتن مرغ میخوان اگه میتونی برو اون مغازه ای که بابات سپرده مرغ بگیر.

حسین رفت مرغ بگیره مغازه دار گفت بابات گفته بهت مرغ ندم. حسین میگه چرا؟ به من گفت بیام ازتون مرغ بگیرم.

مغازه دار گفت نمیدونم زنگ بزن از خودش بپرس.

به باباش زنگ زد گفت چی شده قضیه چیه؟ تو گفتی من بیام از اینجا مرغ بگیرم الان این مغازه داره میگه بابات گفته بهت مرغ ندم چیزی شده؟

باباش میگه آره من گفتم بری بگیری ولی وقتی که بیای بابت رفتارت از زن من عذر خواهی کنی و احترام زن من رو نگه داری و دستشو ببوسی. بعد اینکه این کارارو کردی من میگم بهت مرغ بده.

اینم به درداش اضافه شد. از پدرش تشکر کرد و گفت مرسی من مرغ نمیخوام.

برگشت خونه و به زندگی ادامه دادن.

دم دمایی بود که باید بچشون به دنیا میومد و دیدن اگه خانومش تو اون خونه بمونه سرما میخوره و خطرناکه.

خانومش رو برد خونه برادرش که اونجا بمونه تا وقت زایمان. از چندتا از دوستاش پول قرض گرفت و با کمکشون یه دستی به سر خونش کشید تا بتونه بعد زایمان خانومشو بیاره تو همون جایی که زندگی میکردن.

شیشه های شکسته پنجره رو عوض کرد. در خونه رو درست کرد که درست بسته بشه.کف خونشون سیمان بود و یه فرش کوچولو پهن کرده بودن. زمین رو موکت کرد که سرما از زمین بلند نشه و جایی که راه میرن گرم بشه. ولی هنوز هیچ جوره جایی نبود که بتونه زن و بچه تازه به دنیا اومده رو بیاره توش. اون سال هم از قبل زمستون تو یزد برف اومده بود و حسابی سرما خودشو بهشون نشون داده بود. بخاطر شرایط و داستان های خانوادگی هیچ جا نمیتونست خانوادشو ببره و سر همون چند روز قبل زایمان هم کلی داستان داشتن.

بچه به دنیا اومد، خدا بهشون یه دختر داده بود. ۲-۳ روز گذشته بود و از بیمارستان میخواستن سمیه و بچه رو مرخص کنن که خانومش به دکتر گفت آقای دکتر توروخدا یه چند روز دیگه منو این بچه رو نگه دارید من جایی ندارم که برم گرم باشه. اگه برم خونه، بچه سرما میخوره.

دکترا گفتن نمیتونیم خانم بلاخره یه فامیلی، دوستی آشنایی یه جایی هست که بتونید برید.این ور هی سمیه خواهش میکرد که تو بیمارستان نگهش دارن و از اون طرف حسین هم داشت کارای خونه رو میکرد که اوضاع بهتر شه و به سمیه میگفت دکترارو راضی کن چند روز دیگه بمونی بیمارستان تا خونه رو سر و سامون بدیم.

میگن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

بچشون زردی گرفت. بیمارستان و دکترا هم مجبور شدن ۱۵ روز دیگه بچه رو نگه دارن.

تو این ۱۵ روز هم حسین به کمک دوستاش مثل همون آقایی که اولین بار باهاش شریک شد و اون کسی که مولانارو بهش معرفی کرده بود و چند نفر دیگه تونست یه شومینه تو خونه بسازه و خونه تر تمیز و گرم بشه برای وقتی که دخترش زردیش رفع بشه و بیاد خونه.

یادتونه گفتم حسین با یه خانمی به اسم ندا دوست شده بود که تو نمایشگاه ها میومد کمک حسین؟

سمیه گفت حسین ندا رو دعوت کن بیاد هم من ببینمش هم پیشمون باشه هم بچمون تازه به دنیا میاد اونو ببینه.

حسین چون به ندا و خانموش همه چیزو گفته بود دیگه مشکلی نداشت. زنگ ندا زد گفت خانومم دعوتت کرده بیای؟

ندا هم گفت قضیه چیه همه خانما حسودیشون میشه میبینن شوهرشون با یکی دیگه صحبت میکنه خانم تو منو دعوت کرده؟

حسین میگه آره خانم من بهم ایمان داره میدونه ارتباط ما صرفا دوستانست و اونم میخواد ببینتت.

ندا اومد و چند روزی پیششون بود و تو تایمایی که سمیه باید میرفت بیمارستان کمکشون میکرد و تو خونه میموند و بچه هاشونو نگه میداشت. چند وقت یه بار خوبه یادآوری کنم منظورم از خونه یه اتاق نگهبانی تو یه طویله بود که حسین تبدیلش کرده بود به انبار و محل کار.

آشنایی ندا و سمیه

تو همون روزای اول زایمان وقتی سمیه بیمارستان بود حسین و ندا با بچه ها رفته بودن دیدن سمیه و وقتی اومدن بیرون هم اتاقی های سمیه ازش پرسیدن این دختره کی بود با شوهرت بود. اونم گفت دوست شوهرمه. همشون گفتن خاک تو سرت کنن یعنی چی دوست شوهرمه، شوهرتو ول کردی با یه دختر داره میچرخه و این حرفا که اونم گفته من به شوهرم اعتماد دارم شما سرتون به کار خودتون باشیه.

ندا یه جورایی شده بود عمه بچه های حسین و چند روزی که ندا پیششون بون خیلی هوای خانواده حسین رو داشت.

کم کم حرفا شروع شد. همه بهشون تیکه مینداخن. بچه های فامیل میگفتن او یک فرشته بود کجاست؟

منظورشون سریال او یک فرشته بود بود

این قضیه تا جایی پیش رفت که خانوم های فامیل میرفتن به همسرش میگفتن کجایی چرا خوابی شوهرت زن دوم گرفته.

سمیه هم میگفت میتونسته گرفته.

این فشارا اونقدر از سمت فامیل زیاد شد و هی همه به زنش میگفتن خاک تو سرت طلاق بگیر از حسین. مرتیکه رفته زن دوم گرفته و این حرفا که سمیه میاد بهش میگه حسین دیگه دارن دیوونم میکنن توروخدا یه چیزی بهشون بگو.

حسین هم گفت اکی من حلش میکنم

وقتی ندا رفت. یه مهمونی خانوادگی دعوت شدن که همه دعوت بودن.

همون اول شب گفت دو دیقه میخوام باهاتون حرف بزنم. همشونو جمع کرد و گفت خواهرا برادرا فامیل اقوام، فلان خانم به قول شما زن منه. این خانومم اینم بچه هام. اینا هیچ مشکلی با اینکه اون خانم زن من باشه ندارن. شماها مشکلی دارید؟

یکی از اقوام به نمایندگی بقیه گفت نه به ما چه؟

حسین هم گفت خیلی خب پس لطفا تو زندگی من فضولی نکنید و هی حرف نبرید بیارید.

و این قضیه همینجا تقریبا تموم شد.

ندا که اوضاع زندگیشونو دیده بود وقتی برگشت شهرشون ۵میلیون تومن پول انتقال داد به حساب حسین و بهش گفت بزار ۴-۵ماه این پول تو حسابت باشه روش همین قدر بهت وام میدن. بعدشم که وام دادن بهت پول منو پس بده و خورد خورد وام رو به بانک برگردون.

سال ۸۷ تقریبا پول یه پراید بود.

همچنان داستان صحرا رفتن و دعا و عبادت و مولاناخوانی و خود شناسی ادامه داشت.

تا حدی که تو صحرا چادر زده بود و همونجا کار میکرد و ناهار میخورد و با خانوادش اونجا بودن. اگرم موقع نمایشگاه بود که میرفت و خانوادش میموندن خونه و میسپرد اقوامش بهشون سر بزنن.

یکی از شعرایی که شروع کرده بود تو صحرا میخوند این بود.

 

تا کی از ما یار ما پنهان بود؟

چشم ما تا کی چنین گریان بود؟

تا کی از وصلش نصیب بخت ما

محنت و درد دل و هجران بود؟

این چنین کز یار دور افتاده‌ام

گر بگرید دیده، جای آن بود

چون دل ما خون شد از هجران او

چشم ما شاید که خون افشان بود

از فراقش دل ز جان آمد به جان

خود گرانی یار مرگ جان بود

بر امیدی زنده‌ام، ورنه که را

طاقت آن هجر بی‌پایان بود؟

پیچ بر پیچ است بی او کار ما

کار ما تا کی چنین پیچان بود؟

محنت آباد دل پر درد ما

تا کی از هجران او ویران بود؟

درد ما را نیست درمان در جهان

درد ما را روی او درمان بود

چون دل ما از سر جان برنخاست

لاجرم پیوسته سرگردان بود

چون عراقی هر که دور از یار ماند

چشم او گریان، دلش بریان بود

 

هر روز التماس و دعا و نیایش میکرد و ازش میخواست اوضاع زندگیشونو عوض کنه. میدوسنت خدا تا الان هم خیلی کارا براش کرده. همین که همسری بهش داده بود که همه این مشکلات رو باهاش تحمل کرده و زخم زبون بهش نزده از همه چیز ارزشمند تر بوده.

همین که خانوادش سالمن و تو اون دورانی که تو خونشون اونقدر دود بود که همدیگه رو پیدا نمیکردن سالم موندن خودش جای شکر داشت.

و از همه مهمتر میدونست خدا داره براش یه برنامه ای میچینه تا زندگیشو از این رو به اون رو کنه. واسه همین، هر روز داشت طرح های مختلف میزد. از توی صبیعت برگ های خاصی رو جمع میکرد فرآوری میکرد رو اونا مینوشت سنگ جمع میکرد خوشنویسی میکرد.

حال دلش خیلی خوب بود. بدهکاری داشتا. شرایط زندگیشم که میدونید چجوری بود. ولی تو همه اون شرایط شاد بود میخندید بقیه رو شاد میکرد. خیلی مولانایی بود. شعر های حافظ و سعدی ورد زبونش بود. تو مراسمای دینی که همه قرآن میخوندن حسین برای هر چیزی که میخواست مثالی بیاره مولانا و فخرالدین میخوند. این موضوع برای دوروبریاش خیلی سخت بود. چون حس میکردن حسین داره به قرآن و دین و مراسمشون بی احترامی میکنه.

این قضیه تا حدی بود که مردم میگفتن بابا این حسین دیوونست رد داده. اونقدر بدهکاری بهش فشار آورده که دیگه نمیفهمه کجا چی داره میگه.

میدونید یه جورایی حقم داشتنا. حسین از یه دنیای دیگه حرف میزد، انگار از بهشت صحبت میکرد وقتی که تو قعر بدهکاری و بدبختی بود. تا کسی این حال رو تجربه نکرده باشه یا از نزدیک اینجور کسی رو ندیده باشه واقعا نمیفهمه قضیه چیه؟

خلاصه خیلی حالش خوب بود.

بعد از صحبت حسین با پسرش

یکی از شب هایی که رفته بودن صحرا با خانوادش و ساعت ۹-۹:۳۰ برگشتن خونه، تا پاشونو گذاشتن تو خونه پسر ۶سالش حسام گفت بابا. من دیگه باهات کویر نمیام دعا هم نمیکنم. این همه وقته هر روز پا میشی میری کویر میگی خدایا عاشقتم خدایا دوست دارم و میگی خدا خدا خدا خدا خدا شعر میخونی برا خودت و اصلا حواست به ما نیست.

ما نه خونه داریم غذای خوب داریم نه لباس خوب داریم. هر بار بهت میگم بریم پارک میگی سال دیگه میریم و همینجوری حقایق زندگیشونو تو صورت باباش داد زد.

حسین خیلی خجالت کشید. هیچی نداشت بگه. بچش داشت راست میگفت و ولی نمیتونست بهش بگه که نه تو الان متوجه نمیشی. خدا داره واسه ما برنامه ریزی میکنه. دوست نداشت هم بچشو سرکوب کنه و بزنتش که دیگه اینجور حرفی نزنه.

بدجوری داغون شد. به سمیه گفت بچه هارو ببر تو در هم ببند من میام. اومد از در بیرون و شروع کرد دووایدن به سمت کویر.

یادتونه دیگه انبارشون گفتم ته شهر بود و بعد اونا دیگه تا چش کار میکرد کویر بود.

۵دقیقه ای که تو کویر دویید هرچی از دهنش دراومد محترمانه به خدا گفت.

این چه وضعشه. تو فکر کردی کی هستی اون بالا نشستی. چه خبرته. چی عایدت میشه از اذیت کردن ما چرا اینقدر منو اذیت میکنی. بسه دیگه خدا. ۷ساله ما داریم التماست میکنیم بچه هام دارن میان التماست میکنن. چی از جون ما میخوای؟ بسه دیگه بکش منو راحتم کن چرا اینقدر عذابمون میدی. مگه ما چیکار کردیم تو درگاه تو.

و از نفس افتاد خسته شد و بعدش که نفسش جا اومد با خودش فکر کرد خیلی تند رفته و واسه اینکه هم حرفشو بزنه هعم از دل خدا این حرفاشو در بیاره این شعر رو خوند.

ای خدا این وصل را هجران مکن

سرخوشان عشق را نالان مکن

باغ جان را تازه و سرسبز دار

قصد این مستان و این بستان مکن

چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن

خلق را مسکین و سرگردان مکن

بر درختی کآشیان مرغ توست

شاخ مشکن مرغ را پران مکن

جمع و شمع خویش را برهم مزن

دشمنان را کور کن شادان مکن

گر چه دزدان خصم روز روشنند

آنچ می خواهد دل ایشان مکن

کعبه اقبال این حلقه است و بس

کعبه اومید را ویران مکن

این طناب خیمه را برهم مزن

خیمه توست آخر ای سلطان مکن

نیست در عالم ز هجران تلختر

هرچ خواهی کن ولیکن آن مکن

 

داد میزد و میگفت خدایا هر کاری میخوای بکن ولی ایمان پسرمو ازش نگیر. من ۶ ساله دارم به بچه هام میگم تو عشق بی کرانی. تو مهر بیکرانی، تو آخر معرفی، من چجوری بهش بگم این همه مدت دستمون به سمت تو دراز بوده و هنوز تو همون حالتیم.

یه کمکی یه نوری یه اتفاقی. یه کاری برای ما بکن.

حس کرد خدا داره بهش میخنده، فکر میکرد خدا داره با خودش میگه این حسین دوباره برگشته سر خونه اولش.

این پسر به من ایمان نداره. اگه ایمان داشت میدونست من دارم برای موفقیتش برنامه ریزی میکنم. نمیدونه براش چه چیزایی در نظر گرفتم و داره منو قضاوت میکنه.

خدا داشت میخندید ولی از دستش ناراحت نشده بود. چون میدونست حرف پسرش بهش شوک وارد کرده بود.

حسین حس میکرد فرشته ها دارن بهش میگن بنده خدا تو اگه ایمان نداری کاسه کوزتو جمع کن برو بیخود میکنی دعا میکنی. اگر هم ایمان داری صبر کن ببین خدا برات چی در نظر گرفته.

میشنید که خدا داره بهش میگه حسین تو خیلی داری عجله میکنی. صبور باش. به موقعش.

وقتی حس کرد داستان از این قراره سجده کرد و به زمین افتاد و ترسید.

ترسید که یه لحظه خدا از دستش ناراحت بشه.

بخاطر فکری که کرده. بخاطر حرفایی که زده. فکر کرد چجوری میتونه از دل خدا این حرفایی که زدرو در بیاره. تنها چیزی که به ذهنش رسید شعر خوندن بود.

شروع کرد با گریه خوندن این شعر

جانا، نظری به ما نکردی

با خویشتن آشنا نکردی

یکدم به مراد ما نبودی

یک کار برای ما نکردی

یک وعده‌ی خود بسر نبردی

یک حاجت ما روا نکردی

ما را به وصال وعده دادی

و آن وعده‌ی خود وفا نکردی

هر لابه، که بر در تو کردیم

نشنیدی و گوش وا نکردی

در کوی تو آمدیم و ما را

بر خاک درت تو جا نکردی

پس در دل تو چگونه گنجم؟

چون بر در خود رها نکردی

درد دل خسته‌ی عراقی

دیدی، به کرم دوا نکردی

هم شاکی بود هم میدونست نباید کفر بگه . نباید خدارو ناراحت کنه. میخواست یه چیزی بگه که به خدا بفهمونه کاری براش نکرده ولی نمیخواست هم ناراحتش کنه، هیچی بهتر از این شعر پیدا نکرد.

با خودش میگفت خدا که هنوز چیزی به من نداده، بزار بهش بگم دلم خالی بشه.

یک ساعتی گریه کرد و راه افتاد به سمت خونه و مدام این شعر رو میخوند. وقتی رسید خونه دید خانوادش خوابیدن و اونم کنارشون خوابید.

حول و حوش ساعت ۷ صبح بود که در خونشونو زدن. حدس میزنید کی بود؟

عجیب بود کسی اون موقع بیاد دم خونشون.

با خودش گفت نکنه دیشب که خدا دید اینقدر داغونم کسیو فرستاده کمکم کنه؟

با خوشحالی دویید رفت دم در که درو باز کنه. یا خدا گفت و درو باز کرد و دید نماینده حقوقی بانک با ضامن وامش و یه مامور حکم جلب اومدن در خونش.

بهش توضیح دادن و گفتن که ۸ میلیون چکت برگشت خورده یه مدت زیادی هم فرصت داشتی و پرداخت نکردی و الان دیگه آخرین فرصتته. اگه پول و داری بده نداری بفرما بریم زندان.

تا اینو بهش توضیح دادن سرشو رو به آسمون کرد و گفت خدا دستت درد نکنه من دیشب اومدم خواهش تمنا کردم سنگامو باهات وا کندم. نامرد اینجوری هوای منو داری. دیشب ازت خواستم یه مقدار اوضامو بهتر کنی حالا با زندان داری بهترش میکنی؟

با خودش میگفت چیکار کنم. یکی دو دیقه که کامل تو شوک بود و هیچ حرفی نمیزد. همه باور ها و آرزوهاش داشت میرفت تو چاه فراموشی.

با خودش گفت داره امتحانم میکنه. تو دلش گفت خدایا من ایمانمو از دست نمیدم. به تنها کسی که اعتماد دارم تویی. اگه این طلبکارارو آوردی در خونم مطمئنم یه خبر خوشی در انتظارمه.

همه آرزوهاشو برگردوند و فکرشو جمع و جور کرد گفت آقای نماینده بانک ۱ماه میشه به من فرصت بدید؟

اون آقا گفت برو پی کارت بنده خدا تو ۶ساله نتونستی پول جور کنی حالا ۱ماهه میخوای جورش کنی؟

بهشون گفت آقا من کار کردم قسطای وام رو دادم، خونمو فروختم ماشینمو فروختم هرچی داشتم و نداشتم دادم که بتونم بدهکاریمو بدم توروخدا بهم فرصت بدید بقیشم میدم. من برم تو زندان چه فایده ای براتون داره؟ ولی انگار مرغشون یه پا داشت.

دیگه افسری که همراهشون بود دلش سوخت گفت آقا این بنده خدا بره زندان که برای شما پول نمیشه. میبینید که کجا هم داره زندگی میکنه. جایی قرار نیست فرار کنه که. بهش فرصت بدید شاید تونست پولتونو پس بده. ۶سال صبر کردید یه مدت دیگه هم روش.

با هزار مکافات تونست ۷روز ازشون وقت بگیره.

اونا رفتن و حسین درب و داغون برگشت تو خونه. دست و دلش نه به کار میرفت نه به عبادت و نیایش و شعر خوندن. همش به یه جا زل میزد و گریه میکرد.

تا شب به خانومش هیچی نگفت.

شب که بچه ها خوابیدن همسرش گفت چی شده اینقدر پکری؟

حسین گفت سمیه امروز اومده بودن منو ببرن زندان، من ۷روز وقت گرفتم تا پولشونو پس بدیم؟ نمیدونم چیکار باید بکنم.

چند دیقه ای جفتشون سکوت کردن و حسین که خیلی داشت حرفی که میخواد بزنه رو تو دهنش مزه مزه میکرد بلاخره تصمیم گرفت حرفشو بزنه و گفت: سمیه اگه مجبور بشیم حاضری با من تو چادر زندگی کنی؟ سمیه بدون لحظه ای فکر کردن گفت بله که حاضرم. حسین گفت مطمئنی. سمیه گفت آره چرا مطمئن نباشم؟

حسین گفت باشه پس اگه تو میتونی بیا این انبارو بفروشیم بدهیمونو بدیم با یه مقدار باقیموندش دو تا چادر میخریم و تو چادر تو دشت زندگی میکنیم و حموم هم میریم حموم عمومی تا اوضامون بهتر بشه و یه جای دیگه میگیریم.

سمیه گفت باشه حسین من کنارتم هرچیزی که میخواد بشه بشه.

با هم دست دادن و عهد بستن که این موضوع رو مدیریت کنن.

تو شهرشون چوش افتاده بود که بانک حکم جلب حسین رو گرفته و حسین ۸ میلیون بدهی داره.

وقتی رفت انبارو بفروشه همه میگفتن فیکس ۸ میلیون ازت میخریم. حالا اون انبار حد اقل ۱۴-۱۳ میلیون می ارزید.

ولی چون همه میدونستن پول لازمه و به قول حسین همه آدمایی که میخواستن خونرو ازش بخرن فقط جلوی پاشونو میدیدن گفتن که ما خونرو ۸ میلیون بیشتر نمیخریم. هرجا رفت چون همه میشناختنش گفتن یه قرون بیشتر نمی ارزه و ما نمیخریم.

حسین هم گفت حتما تو این موضوع هم حکمتی هست باشه میفروشم. اگه اون زمین رو ۸تومن میفروخت حتی پول خریدن چادر رو نداشت. تو این چند روز دست از تلاش و عبادت نکشید.

با خودش گفت تا روز ۶ام تو خونه باشیم ۷ام میفروشیم و پول رو میدیم و تمام ببینیم چی میشه.

روز ۶ام دوباره یکی در خونشونو میزنه. باز میره ببینه کیه میبینه آقای باقریه و محمد دوستش.

همون آقایی که میبردش نمایشگاه های مختلف و اون دوستش که مولانارو معرفی کرده بود.

اومد تو حال و احوال کردن و نشستن به حرف و آقای باقری گفت وسایلتو جمع کن بریم نمایشگاه.

حسین گفت من دیگه نمیتونم بیام.

آقای باقری گفت چرا نمیتونی بیای؟ محمد دوستش گفت آقای باقری این حسین دیگه تمومه. داره این انبار رو میفروشه که بتونه بدهکاریاشو بده.

آقای باقری گفت اگه من بدهیاتو بدم چی؟

حسین گفت هیچی اگه شما بدهیای منو بدید من نمیتونم بدهیامو بهتونپس بدم.۸ میلیون پوله.

آقای باقری گفت تو مگه نمیخواستی خونتو بفروشی، بگو ببینم چقدر می ارزه؟

گفت ۱۳-۱۴ تومن می ارزه ولی چون همه میدونن ۸میلیون بدهکارم و لازم دارم هیچکی بیشتر ۸میلیون ازم نمیخره.

باقری گفت خیلی خب تو از این خونه اندازه ۸میلیون جدا کن بده به من، حسین خیلی خوشحال شد که یه شرایطی جور شده میتونه تو خونه بمونه و یه جایی برای استقرار داشته باشه پول بدهکاریشو هم بده.

قولنامه نوشتن و اون متراژی که برای ۸میلیون بود رو توش ذکر کردن و قولنامرو داد به آقای باقری. اون بنده خدا قولنامه رو خوند و گفت این کاغذ و این بخش خونه مال منه دیگه؟

حسین گفت بله. گفت اختیارشو دارم؟ حسین گفت بله. گفت من میخوام این خونه رو کادو بدم به حسام پور رضوی. کاغذو پاره کرد و ریخت تو سطل آشغال

بعد گفت دیوانه . من میام خونه تورو بخرم؟ اینقدر پست و بدجنس شدم؟ چی فکر کردی با خودت؟ ما رفیقیما.

حسین هم که این برخوردو دید لج کرد گفت نه پس من ازت پول نمیخوام.

آقای باقری گفت پول نمیخوای؟ حسین گفت نه نمیخوام

آقای باقری هم گفت به جهنم که نمیخوای و پاشد رفت از خونش بیرون.

با کلی استرس و اینکه عجب غلطی کردم باید این پولو ازش میگرفتم بعدا پسش میدادم و این فکر و ذکرا گذشت و با خودش دعا دعا میکرد که فردا نیان دنبالش تا بتونه یه فکر دیگه ای بکنه.

روز بعد ساعت ۸ صبح بهش زنگ زدن گفتن بره مغازه ضامن وامش. اکیپ مامور جلب و نماینده بانک و ضامن اونجا بودن و گفتن فرصتت تمومه.

حسین به نماینده بانک گفت آقا من قرار بوده یکی یه پولی بهم قرض بده. من چقدر الان بدم باز بهم فرصت میدید تا بقیشو جور کنم؟

نماینده بانک گفت تو اگه ۴میلیون یعنی نصف پولو بدی برادریتو ثابت کردی ما بازم صبر میکنیم.

ضامنش بهش گفت برو بابا مرتیکه فلان فلان شده تو گورت کجا بود که کفنت باشه.

آدم یلا قبا کی اعتماد میکنه بهت پول بده؟ تو رو باد بندی. و چندتا فحش و بد و بیراه بهش گفت.

حسین حرفارو شنید و هیچی نگفت. ضامنش که آروم گرفت حسین گوشیشو درآورد زنگ زد به آقای باقری و گذاشت رو اسپیکر.

گفت آقای باقری من الان جایی هستم اینجا حکم جلبمو گرفتن.

آقای باقری خیلی جدی گفت حقته.

ضامنش گفت دیدی مرتیکه؟ هیچکی به تو اعتماد نمیکنه.

حسین ادامه داد و گفت ضامن من منو مسخره کرده و یه سری فحش به من داده. شما دیروز نگفتید به من پول قرض میدید؟

آقای باقری گفت چرا گفتم الان هم میگم. هرچقدر پول بخوای بهت میدم. آقایی که حسینو مسخره کردی. یه کار نکن پاشم بیام مغازت خودت و مغازت و زندگیتو بخرم بزنم به نام حسین و برما حرف دهنتو بفهم.

ضامنش گفت باشه اگه راست میگی ۴میلیون الان بزن به حسابش.

آقای باقری گفت ۴ میلیون؟ ۴۰ میلیون میریزم به حسابش. شماره کارت بده حسین واریز کنم.

آقای باقری با یه آقای مختاری که همخدمتیش بود هر کدوم ۴میلیون و جمعا ۸ میلیون ریختن به حساب حسین و ساعت ۱۲ ظهر اون روز دیگه حسین به بانک بدهکار نبود.

بازم به بقیه بدهکار بودا ولی همه خورد خورد به آدمای مختلف بود که بنده خدا ها هیچکدوم تحت فشار نمیزاشتنش و میگفتن هر موقع داشتی بده. البته که مجموعشون بازم زیاد میشد.

اون روز که مشکلش حل شد شرمندگی ضامنشو دید با یه حال غریبی از مغازه اومد بیرون و با خودش گفت

 

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

بعد از پس دادن بدهکاریش به بانک

از لحاظ فکری آزاد و خیلی خوشحال شده بود. خدا به دادش رسیده بود و خیلی شکر گذار بود بابت این موضوع.

انرژی گرفت تا کارهای جدید تولید کنه و با آقای باقری شروع کنه دوباره به نمایشگاه های مختلف رفتن.

شروع کرد بود خوشنویسیهاش رو روی تکه سنگ های مختلفی که از تو کویر پیدا میکرد مینوشت.

همچنان کویر و دعا پابرجا بود.

چند تا آیه از قرآن رو به همراه یه سری شعر از مولانا روی سنگ برای نمونه کار نوشته بود تا بتونه از رفقاش بازخورد بگیره.

خانومش این سنگارو دید بهش گفت حسین ما که هیچی نداریم برا بچه هامون بزاریم. بیا قرآنو رو سنگ بنویس اینو براشون ارث بزاریم. حسین هم از این پیشنهاد خوشش اومد.

سال ۸۶ شروع کرد به کتابت قرآن روی سنگ.

حسین میتونه خیلی خیلی ظریف بنویسه. در حدی که ۲۰۰۰صفحه رو توی ۱۵ تا سنگ متوسط میتونه بنویسه

همون موقع ها بود که به واسطه عموش پسر عمش اومد ۲میلیون بهش کمک کرد تا زندگی حسین رو روال بیوفته.

با اون ۲ میلیون اون خورده بدهی های دیگه ای هم که مونده بود رو داد و بدهی هاش تموم شد.

اون شبی که پسر عمش ۲میلیون تومن بهش کمک کرد خیلی هیجان زده شده بود. موقع خواب به خدا میگفت دمت گرم خدا که هنوز داری به من حال میدی. من که از کسی بجز تو چیزی نخواستم. ولی همه بنده هات دارن میان و به من  کمک میکنن.

چند روزی بود به واسطه یکی از دوستاش در مورد فرماندار شهرشون، شنیده بود آدمیه که به هنر علاقه داره. اون دوستش فرماندارو میشناخت. حسین به دوستش گفت من یه نامه برای فرماندار بنویسم میتونی بهش بدی؟ دوستشم گفت آره میبینمش میتونم نامتو بهش بدم. واسه همین حسین یه نامه برای فرماندار با متن زیر نوشت و ازش خواست که بیاد از خونه و کارگاهش دیدن کنه.

با خلق خدا شریک غم باید شد.

سربار بدوش دوست کم باید شد.

خواهی ببری گوی معارف خواهی.

درگاه عمل پیشقدم باید شد.

دوستش دو روز بعد فرماندار رو آورد خونه حسین.

وقتی فرماندار وارد محیط خونشون شد دید اوضاع خونش خیلی خرابه و جرات نکرد بیاد تو. تو کارگاهش کارهای هنریشو دید و از هنر حسین خوشش اومد.

بهش گفت چیکار میتونم برات بکنم. حسین گفت نمیدونم شما بگید چیکار میتونید برام بکنید. یه سری حرف زدن و قرار شد فرماندار حسین رو به آدم های مختلف معرفی کنه.

چند وقتی گذشت و بواسطه یکی دیگه از دوستا با آقای حاتمی آشنا شد که تو فرهنگ و ارشاد اسلامی یزد بود.

خودش رفت پیش آقای حاتمی و گفت من یه قرآنی رو دارم دست نویس میکنم میای یه بار ببینی نظر بدی ببینیم چیکارش میتونیم بکنیم؟؟

#واکنش آقای حاتمی به کارهای حسین

یه روز اومد خونمون تا چشمش به این قران افتاد تعجب کرد. با لهجه یزدی گفت این کار توعه؟ گفتم اره. گفت داری دروغ میگی. گفتم نه بخدا گفت چقد وقته داری روش کار میکنی؟ گفتم یه سال و نیمی هست. گفت خیلی قشنگه. گفت میرم مجوزش رو میگیرم که بری ارشاد نمایشگاه بزاری.

 

بعد چند روزی بهش خبر دادن که کاراتو جمع و جور کن قراره بیای نمایشگاه بزاری.

کاراشو آماده کرد وآقای حاتمی و مسئولین فرهنگ و ارشاد هم کمکش کردن برای آدمای شاخص شهرستان و فرماندار و روئسای ادارات نامه نوشتن و دعوتشون کردن به نمایشگاه و اکثرشون اکی دادن که میان.

#خاطره نمایشگاه از زبون حسین

وقتی اونا اومدن نمایشگاهم. احساس غرور میکردم. با خودم میگفتم حسین داره یه اتتفاقتی میوفته. وقتی اومدن صحبت کنم. هیچ کس باور نمیکرد که من بتونم به این خوبی صحبت کنم. اون اهالی محله مون که من رو دیوونه میپنداشتن، فکر نمیکردن که من انقد قشنگ صحبت کنم.

من شروع کردم و هیچ کس فکر نمیکرد که انقد خوب حرف بزنم. منم شروع کردم همه گذشته م رو به شعر بگم. راهی که من میخواستم بهش برسم خیلی درد کشیدم و خیلی دور بود. همه تشویقم کرد بعد حرفام و خیلی نمایشگاه گرفت.

روز اول ۱۵۰ تومن. روز دوم ۲۰۰ و همینجوری رفت جلو و بهتر شد. کارامو البته. قران رو نفروختم. بهم گفتن فلان روز استاندار قراره بیاد و کارخانه پلی استر استان رو افتتاح کنه. ربطی هم به من نداشت که. ما رفتیم بیرون و یکی اومد تو نمایشگاه بازدید. گفتم کاش استاندار میشد از نمایشگاه ما بازدید میکرد. بعد بهم گفت انقد غرور نداشته باش حسین. تا همینجاش هم خیلی خوب رفتی. استاندار بیاد از نمایشگاه تو دیدین کنه؟

منم گفتم بهش که گفتم کاشکی نگفتم که بیاد. فرماندار باهام تماس گرفت. گفت حسین رضوی اماده باش استاندار داره میاد از نمایشگاهت بازدید کنه. گفتم وایی چطور شده؟ گفت اره براش از وضعیتت گفتم قرار شده بیاد. فقط میاد دور میزنه و میره.

منم تمیز کردم و اماده شدم و حالا همه شوکه شده بودن. چرا دروغ بگم خود منم ذوق کرده بودم و برام عجیب بود. استاندار داره میاد به کارام اعتبار ببخشه. استاندار اومد و درارو بستن و نذاشتن کسی بیاد تو و من بودم و استاندار و تیم خودشون.

تا به قران ها رسید گفت کارت چیه منم عقب عقب رفتم که نکنه کار اشتباهی کردم. گفت کار کیه. گفتم ببخشید این کار منه. گفت چرا ببخشید. بوسم کرد و بغلم کرد و افرین گفت. گفت من تا حالا همچین چیزی ندیدم. گفت من کشورهای مختلف عربی رفتم ولی یه همچین چیزی ندیدم.

دستور داد وماشین ها خالی شد. خبرنگارها اومدن و نشستن و مصاحبه از من کردن. از استاندار گزارش گرفتن. حالا اون چی گفت؟ گفت اومدیم امروز اینجا نگفت برای کارخونه گفت اومدیم نمایشگاه قرانی بود. ما تصمیم گرفتیم ازش حمایت کنیم.

قرار شده کل قران رو کتابت کنه و ما ازش بخریم. بعدازظهر که فیلم این پخش شد. همه مردم بیدار شدن و دنبال من میگشتن. میگفتن اینکه بدبخت بود چجوری یه روزه به اینجا رسید. گفتن چطور شد که اینقدر این خوش تیپ شد. اینا همش خواست خدا بود.

استاندار که میخواست بره بیرون گفت سید حسین گفتم بله گفت رییس جمهور قراره بیاد یزد توی اسفند. میخوام یکی از سوره های قران رو بنویسی و من بهش هدیه بدم. پولش رو هم بهت نقد میدم. منم گفتم چشم. جلوی مردم هم گفت و بعدشم گفت ازت حمایت میکنم همه جوره.

واقعا هم کرد. یکی از کسایی بود که همه جوره کمکم کرد.

 

تقریبا ۱ماه بیشتر تایمشو رو سفارش استاندار وقت گذاشت و نوشت و یک میلیون و دویست هزار تومن دستمزد برای اون کار گرفت. وقت پول رو گذاشته بود تو جیبش و داشت میومد سمت خونه تو پوست خودش نمیگنجید. اولین پول زیاد یکجایی بود که از این هنر تازه اش میگرفت و اولین پولی بود که نباید باهاش بدهی هاشو میداد.

شروع کرد به تر و تمیز کردن خونش که بتونه بقیه رو دعوت کنه بیان از کارگاهش بازدید کنن. و با یه بخشیشم بچه هاشو برد پارک گردوند و یه چیزایی خرید و خوشحالشون کرد و خدارو شکر میکرد که بهش نظر انداخته.

بعد ۲۰ روز رئیس ارشاد بهاباد، یکی از شهرستان های استان یزد باهاش ارتباط گرفت و گفت میخواد براش تو بهاباد یه نمایشگاه قرآنی برگزار کنه.

تو بهاباد نمایشگاه گذاشت و نزدیک یک میلیون و پونصد مردم خرید کردن. نزدیک ۲میلیون هم فرماندار بهاباد ازش خرید کرد و بهش ربع سکه هم هدیه دادن.

تو بهاباد که بود از حوزه علمیه قم بهش اعلام میکنن که تو کاتب اولین قرآن سنگی جهانی و این که کسی قرآن رو روی سنگ بنویسه برای اولین باره که داره اتفاق میوفته. و این عنوان برای حسین خیلی اعتبار همراه خودش داشت.

برای دومین نمایشگاه شخصیش فروشش خیلی خوب بود.

کسی که میرفت تو نمایشگاه های خیابونی التماس میکرد از مردم که ارزش هنرشو درک کنن و کاراشو بخرن. الان داشت نمایشگاه شخصی برگزار میکرد و همش تعریف و تمجید میشنید و فروش خیلی خوبی هم داشت.

دیگه معروف شده بود. میومدن تو خونش باهاش مصاحبه میکردن تو روزنامه ها اسم و عکس و کارهای هنریشو چاپ میکردن و کل شهرشون دیگه داشتن به یه اسم جدید میشناختنش.

شهرشون متعجب بود.

دیگه همه فامیل که هزار مدل تهمت به حسین زده بودن فازشون عوض شد و کم کم داشتن میفهمیدن که نه بابا این بنده خدا نه تنها دیوونه نبوده که هشیار بوده و ما نمیدونستیم.

اون زمان آقای احمدی نژاد رئیس جمهور بودن. من با شخص ایشون کاری ندارم. مهم مقام و قدرت تصمیم گیری ای بوده که داشتن و توان عملیاتی ای که مقام ریاست جمهوری توی کشور داشته.

اون زمان توی شهرای کوچیک اینجوری بود که رئیس جمهور سفرهای استانی میرفت و مردم نامه مینوشتن و یه سری درخواست ازش میکردن.

حسین اینو شنیده بود ولی نمیدونست قضیه چیه.

پرس و جو کرد و فهمید هر کس به رئیس جمهور نامه بنویسه ۶میلیون وام قرض الحسنه ۴درصد بهشون میده.

یکی دو روزی تو گیر و دار این بود نامه بنویسه یا نه که از فرمانداری بهش زنگ زدن.

کی بود خود فرماندار. یادتونه دیگه. فرماندار گفت سعی میکنه به آدمای مختلف معرفیش کنه.

فرماندار به حسین چی گفت؟ گفت آقای رئیس جمهور دعوتت کرده حضوری بیای پیشش خصوصی بشینید حرف بزنید.

حسین میگه آقای فرماندار درست زنگ زدید؟من پور رضوی ایم که خطاطی میکنه ها. اشتباه نگرفتید.

فرماندار میگه بله درست زنگ زدم. آقای رئیس جمهور وقتی کارتو دیده خیلی خوشش اومده و گفته دعوتت کنیم بیای ببینیش.

حسین هم گفت باشه چشم میام فقط یه چیزی منم میتونم یه نامه بنویسم برای رئیس جمهور به منم وام بدن؟

فرماندار گفت آره.

حسین گفت میتونم بنویسم که اوضام چقدر بده کجا زندگی میکنم دوروبر خونه من همش طویلست؟

فرماندار گفت آره بنویس خودتم مستقیم ببر پیشش تاییدشو حضوری از خودش بگیر.

حسین هم گفت باشه و خوشحال شد و شروع کرد تو ذهنش کند و کاو کردن برای یه متن خوب.

قرار شد فرداش بره فرمانداری ولی کت شلوار تر تمیزی نداشت که بتونه فرداش بپوشه.

پولی هم نداشت که بخواد بره مستقیم خرید کنه.

اونقدر اوضاع خونه و زندگیشون بد بود و وسایل مختلف نیاز داشتن که تا پول دستش میرسید یه چیزی میخرید که رفاهشون بیشتر بشه. همه پولایی که تا اون موقع درآورده بود تموم شده بود.

رفت پیش یکی از دوستاش گفت فردا باید بره پیش رئیس جمهور پول قرض گرفت و یه کت شلوار خرید و اومد خونه که فردا میره پیش رئیس جمهور تر تمیز باشه.

همینجوری دهن به دهن چرخیده بود که حسین قراره فردا بره دیدار رئیس جمهور واسه همین همه فامیل میومدن پیشش یه نامه بهش میدادن میگفتن آقا تو داری فردا میری پیش رئیس جمهور این نامه مارو هم بهش بده شاید یه وامی به ما هم داد.

بازدید حسین از رییس جمهور

همون کسایی که مسخرش میکردن و بهش تهمت میزدن زن دوم گرفته و دیوونست و این حرفا الان ازش میخواستن یه لطفی در حقشون بکنه. حسین آدم تلافی بکنی نبود واسه همین نامه همشونو میگرفت و میگفت باشه میبرم.

همون عصر شروع کرد یه نامه بلند بالا از همه شرایطش و سختی هایی که کشیده نوشت و گفت لطفا حمایتم کنید بتونم دوباره سر پا بشم و این حرفا.

زیر نامه رو امضا زد و تا کرد گذاشت تو پاکت و گذاشت تو جیب کتش.

اکثر اوغات شبا قبل خواب مولانا میخوند.

اون شب هم وقتی رفت بخوابه کتاب مولانارو برداشت و همش تو فکرش این بود فردا که میره پیش رئیس جمهور. اون چقدر کمکش میکنه و چجوری میتونه با کمکی که رئیس جمهور بهش میکنه زندگیشو عوض کنه. با خودش گفت از کتاب مولانا فال میگیره تا ببینه مولانا چی میگه.

کتاب رو باز کرد و یه شعری اومد که یهو یخ زد.

شعر این بود

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

یهو هق هق زد زیر گریه. مثل ابر بهار گریه میکرد. خانومش پرسید چی شده چرا گریه میکنی؟

گفت ببین مولانا و خدا چی دارن بهم میگن؟

ای بدبخت من. ای خاک تو سر من که این همه خدا آدم فرستاده به من کمک کردن الان من دارم میرم پیش یکی از بنده هاش ازش پول بخوام.

اگه این کارو بکنم خدا چی میگه. نمیگه من تا حالا بدون هیچ منتی دستشو گرفته بودم داشتم کمکش میکردم حالا باز داره از بنده هام میخواد. ای نامرد.

یادتونه یه حرفای بدی وقتی پسرش بهش گفت دیگه نمیاد کویر. به خدا اون شب تو کویر گفت، حس میکرد خدا الان همه اون حرفارو داره بهش پس میگه و میگه حسین تو چقدر نامردی.

خیلی داغون شد اون شب با گریه خوابید.

صبح که باید میرفت نامه خودشو پاره کرد و ریخت سطل آشغال نامه بقیه رو برداشت و راه افتاد که بره دیدار رئیس جمهور.

دم در نامه های مردم رو ازش گرفتن و گفتن نامه خودتو بردار خودت ببر پیش رئیس جمهور. گفت من نامه ای ندارم. با تعجب نگاش کردن و گفتن اکی برو تو.

رفت داخل و فرماندار دیدتش و گفت آقای رضوی اومدی درخواستتو بده. چرا اینقدر دیر کردی.

فرماندار فرصت حرف زدن به حسین نداد و دستشو گرفت بردش تو یه اتاقی که رئیس جمهور و وزیر ارشاد و رئیس میراث فرهنگی اونجا بودن. تا حسین رو دیدن ۳تاییشون بلند شدن و حال واحوال کردن و اونقدر باهاش گرم گرفتن انگار ۴۰ ساله با هم رفیقن.

حال و احوال کردن و از همه چی ازش پرسیدن و حسین هم از کار و زندگی و همه چی توضیح داد رئیس جمهور گفت خب من چیکار میتونم برات بکنم؟

حسین گفت هیچ کار.

رئیس جمهور چشاش گرد شد. یه نگاه به فرماندار انداخت و گفت یعنی درخواستی از من نداری که کمکت بکنم کاری برات انجام بدم؟

حسین گفت نه. هیچ درخواستی ندارم.

رئیس جمهور گفت یعنی هیچی. بابا تا اینجا اومدی یه چیزی بگو. لا اقل بگو دوست داری برات چه اتفاقی بیوفته.

حسین گفت من دوست دارم این قرآنی که دارم مینویسمو تو همه کشور های اسلامی نشون بدم.

رئیس جمهور گفت یعنی هیچ درخواست شخصی از من نداری. حسین گفت نه همین که دعوتم کردید و برام وقت گذاشتید و با من صحبت کردید ازتون سپاسگذارم.

بازم یه خورده صحبت کردن و هی میگفتن بابا اگه درخواستی داری بگو. حسین حس کرد داره وسوسه میشه که یه چیزی بگه، حس کرد که باید اونجارو ترک کنه تا حرفی نزنه گفت آقای رئیس جمهور ممنونم که دعوتم کردید، من میدونم اومدید امورات استان رو رفع و فتق کنید و نمیخوام زیاد مزاحمتون بشم اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم و بیشتر وقتتونو نگیرم.

رئیس جمهور هم گفت بله عزیزم خیلی خوشحال شدم دیدمتون بفرمایید خوش آمدید. حسین پاشد مستقیم رفت سمت در که بره بیرون  رئیس جمهور صداش کرد گفت آقای رضوی آقای رضوی. لااقل تا اینجا اومدی افتخار بده یه عکس با ما بگیر. حسین خندید و وایسادن عکس گرفتن و وقتی برگشت خونه و داستان رو برای دوستاش تعریف کرد همه بهش گفتن ای احمق. آدم چندبار مگه پیش رئییس جمهور میره. تو یکی از بزرگترین شانس های زندگیتو حروم کردی.

حسین با خودش گفت اگه بزرگترین شانس زندگی من، خواستن چندتا چیز از یکی از بنده های خداست من این شانسو نمیخوام.

فرداش تو خیابونای شهرشون عکسشو زدن و نوشتن استاد گرامی سید حسین پور رضوی کاتب اولین قرآن سنگی جهان اسلام دیدار شما با رئیس جمهور مملکتمان را گرامی میداریم، شما مایه مباحات شهرمان هستید.

عکس ها و جمله های مختلف از طرف مردم و ادارات مختلف.

روز بعد معاون استاندار اومد دیدنش و تبریک گفت که رئیس جمهور دعوتش کرده و رفته دیدنش.

موقع رفتن معاون استاندار حسین به شوخی گفت مقام قدرتمند بعدی رهبر هستن؟ معاون گفت بله. گفت ایشالا ایشون هم دعوتم میکنن.

اونم گفت ایشالا ایشالا.

کم کم زندگیش به روال عادی برگشت و دیگه خیلی اعتبار کسب کرده بود و تو کمتر از ۶ماه زندگیش زیر و رو شده بود. همه تو شهرشون بهش احترام میزاشتن و هیچکس یادش نمیومد که حسین قبلا کی بود.

چون دوست داشت بچه هاش تو جنبه های مختلف تواناییاشونو افزایش بدن شروع کرد بچه هاشو کلاس موسیقی بردن.

۳ماهی گذشت و به واسطه یکی از دوستاش تونست تو مس کرمان نمایشگاه بزاره.

اونجا ۵ میلیون درآمد داشت و از قبل نزدیک ۲تومن پول پس اندازه کرده بود. با این پول پاشد رفت یه پراید خرید.

روزی که پراید خرید بچه هاش بینهایت خوشحال شدن. هی میشستن تو ماشین شیشه هاشو بالا پایین میکردن و احساس خیلی خوبی داشتن.

روز بعد اون دوستش که به مس کرمان معرفیش کرده بود اومد خونشونو  تبریک گفت بابت خرید ماشین و بهش گفت فقط پراید خیلی امن نیست باهاش آروم و حواس جمع برو خیلی هم تو جاده و مسافرت باهاش نرو. بعد اینکه این حرفارو به حسین زد نشستن به صحبت و نمونه کارای جدید حسین رو دید.

حسین داشت یه کاری آماده میکرد به اسم ساحل که رو سنگای سیقل خورده که زاویه های خیلی نرمی دارن و معمولا نزدیک دریا پیدا میشن خوشنویسی میکرد و از ترکیبشون یه تابلو درست میکرد. دوستش بهش گفت ااا من چند روز پیش شمال بودم یه کوچه بود تو محمود آباد پر بود از این سنگا. خوراکه خودته. ایشالا سری بعد رفتم یه گونی پر میکنم برات میارم.

جدا از این موضوع با دوستش کلی حرف زدن و اون بنده خدا رفت. وقتی رفت حسین به سمیه و بچه هاش گفت بچه ها میاید بریم شمال. اونا هم که خیلی وقت بود مسافرت نرفته بودن همشون با کله گفتن بریم.

در عرض ۱ساعت وسایلشونو جمع کردن و راه افتادن به سمت شمال

ظهر روز بعد زنگ دوستش زد گفت آقای اخلاقی. کدوم کوچه تو محمود آباد بود که اون سنگارو دیدی؟

آقای اخلاقی گفت چرا میخوای چیکار؟ حسین گفت شمالم کدوم کوچه بود. دوستش گفت لامصب بزار ماشین بخری بعد برو باهاش شمال.

خلاصه آدرسو گرفت و از اونجا یه سری سنگ خوب برای کارش جمع کرد و چند روزی شمال بودن و برگشتن مجومر.

خوشی هاشون شروع شده بود. همه شهر میشناختنش. به واسطه دیدارش با رئیس جمهور و آدمای دیگه دولتی اسمش به نیکی سر زبونا خیلی افتاده بود. همه میگفتن این آدم زندگی سختی داشته تو بدبختی امیدشو از دست نداده صبر کرده و خدا هم به موقع زندگیشو عوض کرده .

چند وقتی دنیا رو پاشنه مثبتش برای حسین میچرخید.

یه روز بهش خبر رسید به خاطر یه کار خلافی که پدرش انجام داده پلیس ریخته تو خونه پدرش و دستگیرش کرده.

هیچکس هیچ کاری نمیتونست براش بکنه. تقریبا یک هفته گذشت و دادگاه براش حکم ۵سال زندان و ۲ میلیون تومن جریمه رو صادر میکنه.

برادر حسین با هزار جور پارتی و آشنا هر تلاشی کرده بود بتونه کاری کنه پدرشون زندان نره اما نتونسته بود به نتیجه ای برسه.

بعد ۱۰-۱۲ باری که رفته بود پیش دادستان و هیج جوره با هیچ پارتی و پول و گریه و خواهشی به نتیجه نرسیده بود. دادستان بهش میگه تو یه داداشی داری خیلی آدم محترمیه کاتب قرآن سنگیه. به اون بگو بیاد پدرشو ضمانت کنه ببینم میتونم کاری بکنم یا نه.

تو مشکلات حسین و جایی که داشت به قهقرا میرفت خانودش حمایتش نکرده بودن و حسین هم همینجوری داشت میرفت پایین تر. حتی خیلی از حرف و حدیثایی که به وجود اومده بود از طرف پدرش و زن دومش به وجود اومده بود.

خلاصه. برادرش تو یه ملاقات این حرف دادستان رو به پدرش میگه. همون روز پدرش از زندان به حسین زنگ میزنه و شروع میکنه به گریه کردن.

که من خیلی اذیتت کردم. در حق تو جفا کردم. خانومم خیلی جفا کرد. خواهش میکنم منو ببخش و  برو ضامن من بشو منو زندان نندازن. نجاتم بده جبران میکنم و این حرفا.

حسین گفت بابا من ضامن تو بشم؟ من چیکارم که ضامن تو بشم؟ پولی هم ندارم که بخوام ضامنت بشم.

پدرش گفت دادستان گفته اگه تو بری ضامن من بشی شاید منو آزاد کنه.

حسین گفت مطمئنی دادستان گفته من برم ضامن بشم؟ اشتباه نگرفته؟ باباش گفت آره مطمئنم.

حسین گفت بابا اگه من میتونم ضامنت بشم و مشکلتو حل کنم مخلصتم هستم میرم حرف میزنم. باباش دوباره شروع کرد به گریه و عذر خواهی کردن. حسین هم به گریه افتاد و گفت بابا من از تو هیچ کینه ای به دل ندارم. تو پدر منی هر کاری هم کردی کردی. احترامت واسه من واجبه.

یه لحظه حسین میخواست یه شیطنتی بکنه و بهش بگه فقط بگو زنتم زنگ بزنه عذر خواهی کنه اون موقع من میرم ضامنت میشم، مثل همون داستان مرغ خریدن. ولی خودش فهمید اینجوری احساس غرور الکی بهش دست میده خراب میکنه قضیه رو هیچی نگفت.

حسین رفت پیش دادستان گفت آقای دادستان شما منو خواستید. گفت بله آقای رضوی شمایید؟

حسین گفت بله خودم هستم.

دادستان گفت قرآناتو نمیاری به ما نشون بدی. همه دارن حرف از قرآن شما میزنن ولی ما هنوز ندیدیم.

حسین گفت چشم حتما میارم ببینید. و شروع کردن به حرف زدن در مورد باباش. نزدیک یک ساعت صحبت کردن و دادستان گفت حسین جان من نمیتونم کاری براش بکنم خلافش خیلی سنگینه. حسین گفت خب پس چرا منو خواستی اگه نمیتونی کاری براش بکنی؟

گفت آخه میخواستم قرآناتو ببینم.

خلاصه اون روز تموم شد و روز بعد حسین قرآن سنگیشو برداشت و رفت پیش دادستان اونم دید و کلی تعریف کرد و گفت آقای رضوی واقعا نمیدونم چیکار کنم برای پدرت. بخاطر وجود تو خیلی میخوام بهش کمک کنم ولی خلافش سنگینه.

حسین گفت آقا دادستان من با شخص پدرم کاری ندارم.

ولی یه لحظه دقت کنید . تو محیط این مجموعه که توش هستیم رو همه دیوارا از بخشش نوشتید. که مردم همدیگه رو ببخشید. از حضرت علی نوشتید که مردم همدیگه رو ببخشید. از زبون همه عالما و بزرگای دنیا نوشتید که ببخشید تا خدا بهتون برکت بده و این حرفا.

چرا وقتی پای بخشیدن از سمت شما میاد همه این حرفا میشه کشک؟

خب خودتونم ببخشید. اگه قراره مردم ببخشن شما هم ببخشید. اگه بخشیدن خوبه چرا خودتون نمیبخشید؟ شما پدر من که ۷۰ سالش هست رو نبخشید دیگه کیو میخواید ببخشید. آدم نکشته که. یه اشتباهی کرده.

دادستان میگه حسین جان فقط یه خلاف نداشته که یه عالمه خلافای مختلف داشته.

حسین گفت آقای دادستان حرفتون درست ولی من ازتون خواهش میکنم پدرمو ببخشید.

دادستان گفت باشه میبخشیم ولی من نمیتونم بخاطر پدر تو قانونو بشکنم.

حسین گفت من نگفتم بشکن. من گفتم تا جایی که میتونی خمش کن. من میگم راه قانونی شو پیدا کن مجازاتشو عوض کن. این پیر مرد ۷۰ سالشه ۵سال بره زندان به نظرت سالم برمیگرده بیرون؟ بزارید این باقیمونده عمرشو پیش خانوادش باشه.

دادستان با خنده و دست زدن برای حسین حرفشونو تموم کرد و گفت باشه برو فردا بیا نامه آزادیشو بگیر.

حسین گفت من فردا نمیرسم بیام اگه مشکلی نیست برادرم بیاد بگیره.

دادستان گفت حله بگو بیاد بگیره.

فردا ظهر پدرش با گوشی برادرش زنگ حسین زد و شروع کرد گریه کردن که خدا خیرت بده ممنونم ازت،‌تو منو نجات دادی و یه عالمه تشکر کرد.

طرفای عصر بود که دادستان بهش زنگ زد.

گفت حسین جان، بابات آزاد شد. هر موقع تونستی با بابات پاشید بیاید دفتر من.

حسین هم گفت چشم

صبح روز بعد رفت دنبال باباش و راه افتادن رفتن دفتر دادستان

#خاطره دادستان و حسین

به بابام گفت امروز آزادیت رو مدیون پسرت هستی. من هیچی نگفتم که خدا بخواد ازم ناراحت شه. ولی اون دادستان گفت. اینا از زبون من گفته نشد. گفت اگه هرکسی رو میوردی من ازادت نمیکردم. گفت امروز اگه آزادت کردم بخاطر این پسر گلت.

پدرم شروع کرد به گریه کردن. گفت قدر این پسرت رو بدون. پسرت که قدرت رو میدونه چون اومده آزادت کرده. تو قدر پسرت رو بدون و هواش رو داشته باش.

 

موقع بیرون اومدن باباش گفت میشه بگی جریمم ببخشن؟ حسین گفت آقای دادستان میشه جریمشونم ببخشید؟

گفت اینم بخاطر گل روی آقا حسین میبخشم.

خانوادش همه در عجب بودن که این حسین کی شده چیه قضیه که پدرشون رو تونسته از این بلا نجات بده.

مدام حس میکرد این مدت خدا داره امتحانش میکنه که آیا حسین به خودش مغرور شده یا نه همون بنده ایه که دلش پاکه و به هر کسی بتونه کمک میکنه و چیزی رو از بنده هاش نمیخواد.

چند بار هم پیش اومد و ازش خواستن جاهای مختلف دروغ هایی رو بگه تا ازش حمایت کنن و بهش پول بدن ولی هیچ کدومو قبول نکرد. همیشه با خودش میگفت خدا داره لحظه به لحظه امتحانش میکنه تا ببینه آدم با معرفتی هست یا نه.

قرآنی که داشت مینوشت تقریبا تموم شده بود و دنبال این بود که بفروشتش . به واسطه یکی از دوستاش یه خیییری اومد قرآن سنگ نوشته رو ۳۵ میلیون تومان از حسین خرید.

وقتی اون بنده خدا اومده بود قرآن رو بخره به حسین گفت ببین من آدم هنری ای نیستم و به هنر هم علاقه ای ندارم و هیچ دلیلی ندارم که این قرآنو ازت بخرم ولی یه حسی بهم میگه که این کار رو باید بکنم و میدونم که پول این قرآن در جهت خیر خرج میشه.

تقریبا چند ماه بعد اون آقا تونست قرآن سنگی رو به یه موزه تو نجف بفروشه و با پولش دیه یه زندانی محکوم به مرگ رو بده و باعث نجاتش بشه.

حسین بعد از اینکه این پول رو گرفت خیلی دوست داشت بتونه اون محلی که توش زندگی میکردن رو به اون چیزی تبدیل کنه که مدام تو تصوراتش شبیه سازی میکرد. همونی که برای سمیه و دوستاش تعریف میکرد و خیلی ها مسخرش میکردن.

با وجود مخالفت همه دوستاش نسبت به اینکه حسین اینجا جایی نیست بخوای اون چیزی که تو ذهنترو بنا کنی بیا برو یه جای درست حسابی یه زمین خوب بگیر و هرچی خواستی اونجا بساز. اما حسین میگفت من سختی های زندگیم و بهتر شدنش رو تو همین خونه تجربه کردم. میخوام خوشی های زندگیمم همینجا تجربه کنم.

با وجود مخالفت همه دوستا و آشناهاش شروع کرد به خورد خورد ساختن جاهای مختلف خونش. فکر میکرد چیزی که میخواد بسازه با ۳۵-۴۰ میلیون تموم میشه. ولی تو ۳سالی که داشت اون چیزی که تو فکرش بود رو توی زمینی که داشت پیاده میکرد نزدیک ۵۰۰میلیون خرج شد و همه این پول رو هم از درآمد فروش محصولاتش تو نمایشگاه های مختلف به دست آورد.

برای اینکه بتونه قصر تصوراتشو بسازه خیلی کار میکرد هم به سمیه قول داده بود هم به خدا. به سمیه گفته بود براش قصر میسازه،به خدا هم گفته بود تمام مال و منالشو در راه خدمت به خلق خدا به کار بگیره. پس باید یه جایی میبود که در شان خلق خدا میبود.

بعضی وقتا ۲-۳ماه میشد که مداوم با خانوادش تو یه نمایشگاه بود و شبانه روز کار میکرد تا بتونه درآمد کسب کنه تا  بتونه قصر ذهنش رو در واقعیت پیاده کنه.

تو یکی از نمایشگاه ها بود که یه پیشنهادی بهش شد.

#داستان سفر به نجف

یکی از دوستان به من گفت نمیای بریم کربلا حالا که وضعت خوب شده. من گفتم من اینجوری کربلا نمیام. گفت پس چجوری میخوای بری؟ گفتم من این بازرسی و این چیزها رو دوست ندارم. دوست دارم خیلی ساده و راحت بیام نجف و کربلا و اینا. مسخرم کرد و گفت حالا بشین تا رئیس جمهور دعوتت کنه تا بری. واقعا هم حالا اینطور شد.

ببینید خداوند بنده ش رو از کجا به کجا میبره. من نمایشگاه چیتگر بودم، یه دفعه دیدم تلفن من زنگ خورد. گفتم بفرمایید. دیدم قطع شد. از دوستام پرسیدم گفتن شماره خارجه. دفعه بعد که زنگ زد دیم داره عربی فارسی صحبت میکنه.

گفت من از نجف اشرف زنگ زدم. گفتم درخدمتم. گفت شما حسین رضوی هستید گفتم بله. گفت شما قرآن رو خطی کنید. گفتم بله. گفت میدونید قرآنتون دست ماست گفتم میدونم نجفه. بله. خیلی تعریف و تمجدید کرد و اخرش گفت که آره شما دعوت هستید از طرف سفارت عراق به  نجف. گفتم من؟ گفت آره.

گفت کل خانواده هم دعوتید. کی میتونید بیاید؟ گفتم هر وقت شما بگید. گفت بیستم خوبه گفتم اره. گفت پس هواپیما و همه کارت رو میکنیم تو بیستم بیا. بعد فکر کردم شوخیه. دوباره زنگ زدم گفتم شما کاری داشتید آقای رضوی؟ گفتم اره من پول هم باید بیارم؟ گفت برای خودتون اگه خریدی دارید وگرنه تمام خرجت پای نجف اشرفه.

روز بیستم سوار هواپیما شدیم و اونجا گوشیم رو خاموش کردم وقتی روشن کردم دیدم چند تا تماس داشتم. تماس اخری رو که جواب دادم دیدم گفت سلام اقای رضوی خیلی خوش آمدید. گفتم شما؟ گفت ما تیم تشریفات شما هستیم. تو لابی منتظرتونیم.

پیاده که شدیم دیدیم سه چهار نفر با کت و شلوار سرمه ای اومدن استقبالمون. ساکمون رو برداشتن. رفتیم تو بنزشون نشستیم. به ما نجف نشون دادن. بعد بردنمون تو یه هتل عالی که برای خود حرمه. گفتن چقد دوست دارید بمونید؟ گفتم هرچقد شما بگید. گفتن یه ماه دو ماه هرچقد بخواید. گفتم نه من کار و زندگی دارم من ده روز بیشتر نمیمونم.

من فقط اینو بگم که انقدر به ما احترام گذاشتن که من ۳ ۴ روز اول خانوادم بادیگارد داشت. که بعد من گیر دادم که بادیگارد نمیخوام که اینجوری حذفش کردن. بعد تمام نقاط بازرسی رو ما بدون دردسر رد میکردیم.

یه جا مثلا به من گفتن بیا دفتر تشریفات رو امضا کن. وقتی دفتر رو خواستم امضا کنم. دیدم قبل از من مثلا وزیر ارشاد بوده. رئیس مجلس بود. رئیس جمهور بوده. دیدم اره اینجا واقعا از سران مملکت ها میان و انقدر رعایتشون رو میکنن.

من خیلی خوشحال بودم. بحث این بود که یه آدم تو یه خرابه تو یه بیابون خداوند میتونه تو رو به کجا برسونه. یه عده خدم میشن محافظ اون. برای من این تعجب برانگیز بود.

 

بعد ۳سال قصرشو ساخت ولی تا نزدیک یکسال تو سرا نرفتن. سمیه میگفت بریم تو اون جای به اون بزرگی چیکار کنیم آخه. ما اینجا داریم زندگیمونو میکنیم.

بچه هاش دیگه تو نواختن ساز زدن حرفه ای شده بودن. یه روز دستشونو گرفت و بردشون تو تالار سرا کنار حوض آبی که دارن و گفت یه خواهشی ازتون بکنم انجام میدید؟ گفتن آره بابا چی؟

حسین گفت اینجا بشینید یه دو نوازی تمرین کنید من و مامانتون میایم وقتی گفتم ساز بزنید.

حسین رفت دنبال زینب و دید داره تو آشپزخونه همون اتاق ۵۰ متری ظرفارو میشوره.

زد به پنجره و گفت سمیه بیا کارت دارم. سمیه گفت نمیبینی مگه دارم ظرف میشورم صبر کن.

حسین گفت بابا جان کار واجب دارم سریع بیا.

سمیه اومد بیرون و حسین دستشو انداخت تو دستش و گفت ملکه زیبای من دوست داری از قصر زیبات بازدید کنی؟

سمیه گفت مسخره بازی در نیار حسین بزار برم به کارم برسم.

حسین گفت اجازه بفرمایید از قصر زیباتون بازدید کنید. و راه افتاد اومد به سمت تالار و وقتی وارد شدن و بچه هارو دیدن گفت نوازندگان، مگر نمیبینید ملکه وارد میشوند. چرا خموش نشسته اید. بنوازید.

بچه هاش شروع کردن به ساز زدن و حسین، سمیه رو برد تو سرا و چرخوندش و سمیه یادش اومد اون موقعی که اوضاعشون داغون بود و حسین بهش گفته بود من برات یه قصر میسازم که توش نوازنده ها بنوازن و تو ملکه اون قصر بشی و با جزئیات توی قصر رو تصویر کرده بود. چیزی که جلوی چشمای سمیه بود عین همون حرفایی بو که حسین میگفت.

سمیه شروع کرد به گریه کردن و از سر شوق گفت حسین تو کی بودی چجوری این صحنه هارو میدیدی؟ کلی اون روز احساسی شدن و از اون روز دیگه از اون اتاق اومدن بیرون و شروع کردن به زندگی تو قصرشون.

الان دیگه وقت این بود تا به قولایی که به خدا داده عمل کنه.

بهش قول داده بود اگه منو به حالت اول برگردونی قول میدم خدمت گذار خلقت باشم. هم کلامم هم هر چیزی که در اختیارم باشه رو پیش کش خلقت میکنم تا بتونم بهشون خدمت کنم.

برای جایی که ساخته بود دنبال اسم بود کلی اسم بود خودش اسمشو گذاشت سرای محبت، اما خب سرای محبت کارش چیه؟

#توضیح درباره سرای محبت توسط رضا

هیچ چیز مثل محبت نمیشه. اگه زمین و زمان داره به ما خدمت میکنه بخاطر داشتن محبت هستش. ابرها محبت دارن. جنگل محبت دارن. ما داریم زیر سایه محبت کائنات زندگی میکنیم. ما تصمیم گرفتیم سرای محبت بزنیم. همه اسم های مختلف دادن. ولی من این رو انتخاب کردم.

سرای محبت فقط یه خونه بزرگه با کاربری فرهنگی آرامشی آموزشی که گروه های مختلف برای نشست های مختلف میان اونجا. دانشجوها میان. دانش آموزها میان. آدم های دلشکسته میان. معتادها میان. اونایی که دارن طلاق میگیرن میان.

همه میان اینجا کنار هم میشینیم. نه اینکه من عقل کل باشم ها. میایم میشینیم یه راهکار پیدا کنیم برای بهتر زندگی کردن. برای چی شورای شهر میاد و کمک میخواد از سرای محبت؟ من که عقل کل نیستم. شورای شهر میاد سرای محبت تا از اونجا استفاده کنه برای کارهای فرهنگیش.

سرای محبت برای حوزه فرهنگی، مذهبی، درسی با هر نوع آدمی کار انجام میده. میفهمید چی میگم؟ اخه ما اینجا دو سه تا شعار داریم. اول اندرونی سرای نوشتیم چون به این سرای روید از دوست داشتن بگویید و یکدیگر را پاس بدارید.

شعار پرچم سازمانی ما، هیچ خدمت جز محبت در جهان پیوست نیست، هستش. ما پایه این سرای رو گذاشتیم محبت و مهرورزی و سعی کردیم از تمام اقشار جامعه بدون هیچ سوالی که مذهبت چیه حجابت چیه به هیچ کسی هیچ کار نداریم.

ما کی هستیم که بخوایم تو کار مردم فضولی کنیم. اروپایی میاد اینجا میتونه بی حجاب باشه. خانم هایی میان که خیلی محجبه هستن و ما کارشون نداریم. ما فقط میگیم لبخند بزنید. اگه وارد سرا شدید از دوست داشتن بگویید و همدیگه رو دوست بدارید.

صحبت های سیاسی ممنوعه. صحبت های مادی ممنوعه. مسخره کردن اقوام ممنوعه. دخانیات ممنوعه و برخورد هم میشه چون مثلا موسیقی زنده داریم. پذیرایی عالی داریم. مسافر داریم میاد یه دوساعت استراحت میکنه و میره. خود یزدی ها میان اینجا برای استراحت و آرامش قلب و روحشون. پذیرایی داخل سرا، چای دمنوش های مختلف و نوشیدنی های جورواجور. همه رایگانن.

من ۱۰ درصد از حقوقم رو میزارم برای کارهای فرهنگی. چون تو ذهنم اون رو گذاشتم برای دنگ خدا. از دنگ خدا برمیداریم میدیم به مهمون ها و خرج اونا میکنیم. جشنواره و فستیوال های مختلف فرهنگی توی سرا میزاریم و با همون ۱۰ درصد جمعش میکنم.

کلا سرا نشست، شب شعر، شبی با قرآن و چیزهای مختلف فقط در حیطه فرهنگی داره. از ۹۳ که سرا ساخته شده، ما مدام سالانه پذیرای سه هزار چهار هزار مهمان هستیم. من و خانوادم پذیرای اونا هستیم. جشنواره محبت، پیمان نامه محبت، شادی، لحظه تصور کن، به یاد دوست گذاشتیم. من هر سال جشن دارم. جشنواره و فستیوال میزارم.

من پل ارتباطی شدم بین حافظ و سعدی و مولانا و در حد توانم سعی میکنم کلام اینهارو انتقال میدم و مردم بخاطر عدم آگاهی که دارن به مشکل میخورن و من سعی میکنم آگاهشون کنم.

ما بلد نیستیم شکر گذار باشیم. بلد نیستیم محبت کنیم. دوست داشتن رو بلد نیستیم. بلد نیستیم ابراز احساسات کنیم. به خدا مرد ایرانی بلد نیست به همسرش ابراز احساسات کنیم. جونمون درمیاد تا به همسرمون بگیم دوست داریم، چقد خوشگل شدی.

به دوست دخترمون میگیم ها. همین که همسرمون میشه نمیتونیم. من خودم خیلی نقص دارم. خیلی نقص دارم ولی سعی میکنم که همراهی دیگران کنم در عشق ورزیدن. من خودمم کمبود دارم. خودمم هنوز اول راهم. سعی میکنم ولی به مردم یاد بدم که همدیگر رو دوست داشته باشن.

من یه جشنواره ای دارم به اسم پیمان نامه محبت. هر زن و شوهری که میان باید به هم نامه عاشقانه بدن. یه نامه میدیم به شوهر یکی به زن. میگیم هر طور دوست داری به همسرت ابراز علاقه کن. مینویسه امضا میکنه تا میکنه و یه جایگاه خوشگل داریم زن و شوهر اینارو به هم میدن بعد عکسشون میگیرم و روی مردم و اینجوری به روی همسراشون باز میکنیم.

یه خانم پزشکی اومده بود بعد از ۱۳ سال ازدواج کرده بودن، نامه همسرش رو که خوند داشت زار زار گریه میکرد. گفت من این نامه رو قاب میگیرم میزنم بالا تخت خوابم. گفتم چرا گفت من تا حالا این حرفارو از همسرم نشنیدم. این عیبه. بده.

بعد داخل سرا یه بار دیگه اینارو عقد میکنیم. یه بار دیگه پیمان محبت رو براشون میخونیم با اثر انگشت ثبت میکنن. کد رهگیری بهشون میدیم. این اثر انگشت هم پیش ما میمونه.

سرای ما سعی کرده که دنبال راه اهدافی باشه که به ارامش و حال روحی مردم کمک کنه.

 

پایان داستان

قصه حسینو شنیدید. امیدوارم لذت برده باشید. به نظرم از اون قصه هاست که ارزش چند بار شنیدن رو هم داره.

تاثیر شعر های مولانا و فخر الدین عراقی رو تو زندگیش شنیدید. من فکر میکنم اگه دنبال خدا میگردید بهتره اول خودتونو بشناسید. مولانا یکی از بهترین گذینه ها برای اینه که با خودمون و خدا بیشتر آشنا بشیم.

خیلی دوست داشتم بتونم مثنوی رو درست بخونم و تحلیلش رو هم بشنوم. میدونستم یه کلاسایی هست که این کار رو انجام میدن اما مشغله های زندگیم واقعا فرصت اینکه تو کلاس جدید شرکت کنم رو حداقل الآن بهم نمیده. تو اپلیکیشن پادگیر گوشیم گشتم و دیدم یه پادکستی هست به اسم مثنوی خوانی.

چکش کردم و دیدم دقیقا همون چیزیه که من میخوام. یه دور کل شعر رو میخونه بعد بر میگرده بیت به بیت معنی میکنه. من نمیدونم که آیا این مجموعه از اول پادکست بوده یا نه ولی من که خبلی لذت بردم از شنیدنش و جزو برنامه هفتگیم قرارش دادم و واقعا دارم لذت میبرم.

گفتم اگه شما هم بعد شنیدن قصه حسین دوست دارید مولانا بخونید و بلد نیستید و متوجه نمیشید این پادکست بهترین امکانه.

اول اپیزود گفتم که برای حمایت مالی گفتم یه اتفاق خوب افتاده. ما بلاخره تونستیم یه امکان مستقیم برای افرادی که داخل ایران نیستن و میخوان از ما حمایت کنن فراهم کنیم.

این امکان یه حساب پیپل هستش که دیگه بدون دغدغه از هرجای دنیا باشید میتونید از طریق لینکی که توی توضیحات اپیزود قرار دادم حمایت هاتون رو به دست ما برسونید.

دوستایی هم که ایران هستید. میتونید از طریق سایت حامی باش که اونم توی توضیحات اپیزود گذاشتم از ما حمایت مالی کنید.

پیغام هایی که همراه حمایت هاتون تو سایت حامی باش برامون میزارید خیلی بهمون انرژی میده. اگه داشتید حمایتمون میکردید خوشحال میشیم یه چیزی برامون بنویسید. دمتون گرم که هوامونو دارید و تنهامون نمیزارید.

راستی منتظر کامنت هاتون تو همه پادگیرا هستیم. من وقت نمیکنم همه کامنتهارو جواب بدم ولی تا الان همه کامنت هارو خوندم. چون میتونم حس و انرژی شمارو از طریق کامنت ها بگیرم. پس ازتون میخوام اگه این قصه بهتون چسبید حستونو تو کامنت های اپلیکیشن های پادگیر باهامون سهیم شید.

خیلی خب

امیدوارم از شنیدن این اپیزود لذت برده باشید

ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی برای مدیریت شبکه های اجتماعی راوی

مارو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر بشنوید.

ممنونیم از اسپانسرهای جذابمون.

ویداوین خلاق و لیبن خوشمزه.

قرارها

بعد نوشتن این اپیزود چندتا قرار با خودم گذاشتم.

قرار اول

به حس هایی که درونم وجود داره خوب گوش کنم و بهشون احترام بزارم. هیچکس مثل خود من نمیدونه درونم چه خبره. اون چیزی که به نظر خودم توش خوب هستم رو پیش رو بگیرم و برم جلو و بدون وابستگی به نتیجه تلاشم. اگه ایمان داشته باشم به خدا. مطمئنم به موقعش بهترینا برام اتفاق میوفته.

قرار دوم

خوندن مولانا و یادگرفتن فلسفش رو جزو اولویت هام بزارم. من قبل از اینکه هر چیزی باشم باید خودم و خدای خودم رو بهتر بشناسم. تو این مسیر کی بهتر از مولانا.

قرار سوم

اگه احساس درونم میگه تو یه زمینه ای موفق میشم و یه نشونه هایی هم تا حالا بهم داده، ایمان داشته باشم که تو اون موضوع موفق میشم. و ولش نکنم و برم سراغ یه چیز دیگه. کی فکرشو میکرد حسینی که به زور میتونست یه تابلو چوبیشو به مردم بفروشه الان برای خرید محصولاتش صف بکشن؟ اصلی ترین کاری که کرد چی بود؟ اینکه ایمان داشت تو این مسیر موفق میشه و شد.

و قرار آخر

خدا، بهترین و بزرگترین و بخشنده ترین دوست همه ماست. وقتی میتونم چیزی رو از اون بخوام خواستن اون چیز از بقیه فقط مسخره کردن خودمه. با خودم قرار گذاشتم تا وقتی با خدا دوستم. از بنده هاش چیزی نخوام.

مثل همیشه

آخر قصه اینجاست. اما. قصه آخرم این نیست.

 

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x