وقتتون بخیر
این قسمت شانزدهم و یک سالگی راویه و من آرش هستم.
قبل همه چیز باید بگم خیلی خوشحالم که یک ساله شدیم و این اتفاق نمیوفتاد بدون این که شما به ما گوش کنید و مارو به دوستاتون توصیه کنید. از بازخوردهای تک تک شما توی جاهای مختلف انرژی گرفتیم و به مسیرمون ادامه دادیم تا رسیدیم به اینجایی که هستیم.
قدر دادن همتون هستیم که کنارمون بودید. ما تمام تلاشمون رو میکنیم تا محتوایی که تولید میکنیم هرچه بیشتر به دلتون بشینه.
توی این اپیزود برخلاف ارف پادکست راوی قصه زندگی ۱ شخص رو تعریف نمیکنیم. قراره چندتا کار انجام بدیم که توی شبکه های اجتماعی بهمون پیشنهاد دادید. سورپرایزهای جذابی تو این اپیزود براتون داریم که یکیش مصاحبه با کسیه که تاثیر خیلی زیادی توی علاقه مند شدن من به تولید پادکست داشته. پس حتما تا ته ته اپیزود باهامون همراه باشید. این اپیزود قراره با قصه به وجود اومدن پادکست راوی شروع بشه.
قصه ای که به زندگی و تجربیات و اتفاقاتی که برای من افتاده گره خورده.
خیلیا توی شبکه های اجتماعی گفتن که دوست دارن بدونن خود راوی چجوری به وجود اومده، ما هم به مناسبت یک سالگی قراره این قصه رو براتون تعریف کنیم.
اما قبلش
توی همون شبکه های اجتماعی راوی ازتون خواستیم نظرتون رو در مورد راوی توی یه ویس بفرستید تا توی تولد یک سالگی راوی صدای شمارو هم داشته باشیم.
تو لابهلای این اپیزود این ویسارو گوش میدیم.
پخش قسمت اول صدای مخاطبها
-راوی باورم نمیشه که داری یک ساله میشی. انگار که هزار ساله با مایی. من خیلی پادکست گوش میدم و همیشه راوی جزو انتخابام بوده. همیشه اون روایتگریش برام جذاب بوده. دو تا اپیزودی هم که خیلی دوست دارم، علی بالازاده و صدف خادمه. بعد داستان صدف خادم هی به خودم گفتم ببین احمق جون، میشه همه چیو عوض کنی ولی خب توی همون نصیحتو حرفا موند دیگه. نتونستم خودمو عوض کنم. امیدوارم صد ساله دیگه هم زنده باشی. از خوبیات اینه که قبل اینکه به دنیا بیای بانو هایده هم برات خونده.
بریم ببنیم بانو هایده چی خونده ( پخش آهنگ)
-سلام راوی. یه سالگیت مبارک. مرسی که بودی. این یک سال لذت بردم از اینکه پادکستتو گوش دادم. امیدوارم که از این به بعد همینجوری خفن و پرقدرت ادامه بدی. نمیتونم بگم کدوم اپزودت از همه قشنگ تر بود. چون از تک تک اپیزودهایی که گوش کردم هم انگیزه گرفتم. هم لذت بردم و هم به همه معرفی کردم. مرسی مرسی که هستی. مرسی که انقدر خفنی. مرسی که انگیزه میدی… عالی دیگه. همینطور عالی بمون.
همینه همینه.روش درست تبلیغ همینه.
-وقتتون بخیر. منم به نوبه خودم یک سالگی راوی رو تبریک میگم. از دستندکاران راوی تشکر میکنم. مرسی که راوی رو به من شناسوندین و به نظر من تک تک آثار شما زیباست چرا که هر کاری که پشتش عشق و زحمت نهفته باشه قطعا زیباست. براتون آرزوی موفقیت میکنم. یک سالگیتون مبارک.
خیلی ممنون از محبتتون.
-سلام راوی. تولدت مبارک. من اولین اپیزودی که ازت گوش دادم، اپیزود نیما بود. من از راوی خوشم میاد و دلیلش هم اینه که راوی متمایز هم بقیه پادکستاست. داستان زندگی ادمایی رو میگه که زندگیشون مث خودمه، ادمای واقعی، ادمایی که اطرافمونن. امیدوارم که این اتفاقای کوچیک که زندگی اونارو تغییر داده. برای ما هم اتفاق بیوفته. موفق باشید
خیلی ممنون. دم شما گرم.
-آقا اصن سرباز باشی، دلت گرفته باشه. تنها هم که هستی. چی میچسبه؟ یه پادکست خوب. اونم پادکست راوی که داستان زندگی بقیه ست. آقا آرش دمت گرم. مبارک باشه یه سالگی راوی. همیشه با این داستانا باعث شدی یه تلنگری باشی برای ما. اینکه خودمونو بیشتر پیدا بکنیم و دور و اطرافمون رو بیشتر بشناسیم. از بین پادکستا هم بخوام انتخاب بکنم نمیتونم بگم کدومشون خوبه ولی مرتضی مهرزاد شاید از همش جذاب تر بود. پیروز باشید.
آخ..میفهمم. میفهمم. ما مخلص تمام سربازا هم هستیم.
-سلام. من اولین بار با پادکست راوی از اینستاگرام یکی از دوستام آشنا شدم. به راحتی میتونم بگم که من قبل از این اصلا پادکست گوش نمیکردم اما با شنیدن راوی، هرماه بی صبرانه منتظرم اپیزود جدیدش بیاد. اصلا قبلا میخواستم یه چیزی رو گوش بدم تمرکزمو از دست میدادم اما الان انقدر راوی رو دوسش دارم که تا اخرش با دقت گوش میدم و لذت میبرم. یکی از اپیزودهایی که من خیلی دوست داشتم، اپیزود ستاره دختری با دو تا مادر بود که خیلی برام جالب بود بخصوص اون قسمت آخرش که خود ستاره صحبت میکنه و میگه که وقتی مشکلات بزرگ و زیاد میشن، خودتون تصور کنین که روی ماهی نشستین و از بالا نگاه میکنین. خلاصه خیلی جالبه. من از شما خیلی ممنونم.
چقدرم عالی و ما چقدر خوشحال میشیم وقتی نظرتون رو میشنویم.
-بی خوابی به سرم زده بود و داشتم توی موبایلم میچرخیدم که کست باکس رو دیدم. بازش کردم و پادکست راوی که خیلی وقت پیش بهم پیشنهاد شده بود رو باز کردم. اپیزود اول، برزو. گوش دادم و بسیار لدت بردم. مثل اولین بار که ۷ سالم بود و یاد گربته بودم اسممو بنویسم و وارد دنیای جدیدی بشم. پادکست راوی برای من ورود به دنیای بی نظیر پادکستا بود. این حس خوب و عشق به راوی دلیل همیشگی من برای معرفی راوی به دوستام برای همیشهست. راستی. من همیشه آمادم که قصه مونو شروع کنیم.
خیلی خب. پس اگه آماده این شروع میکنیم.
قصه پادکست راوی برمیگرده به قبل از اینکه من پادکست رو بشناسم. اون زمانی که به قصد خواننده شدن کلاس صداسازی میرفتم پیش استاد عزیزم مهرداد پازوکی.
آخرای دوران دانشجوییم، چند سالی بود که مداوم داشتم روی صدام کار میکردم و به جاهای خوبی هم رسیده بودم. تب و تاب خواننده شدن هم تو وجودم بود.
یه عالمه هم دوره کامپیوتری و غیر کامپیوتری رفته بودم واسه اینکه پیدا کنم میخوام چیکاره بشم. همه چیزم تست میکردم. از دوره ماساژ بگیر تا دوره های تخصصی کامپیوتر مثه mcsa , ccna. از بین همه اینا آواز و خوندن برام یه جور دیگه ای بود و واقعا لذت میبردم.
خیلی دوست داشتم بتونم صدامو به گوش بقیه برسونم و بتونم یه لذتی رو بهشون انتقال بدم.
چسبیدم به این قضیه و پیش چندتا از کمپانی های تهیه کننده آلبوم های موسیقی هم رفتم و باهاشون ارتباط گرفتم اما همشون میگفتن که صدات خوبه میشه روش کار کرد ولی باید یه مبلغی رو هزینه کنی.
به واسطه جست و جوهام به این آگاهی رسیده بودم که این کمپانی ها یه مبلغی ازت میگیرن و کاراتو مدیریت میکنن تا بتونی معروف بشی و درآمد کسب کنی اما قراردادشون باهات جوریه که یا باید بیشتر درآمد رو به اونا بدی یا کلا بیخیالت میشن. تک و توکن کسایی که تو ایران واقعا با قدرت صداشون به جایی رسیدن. که تو یه بازه زمانی ۴-۵ ساله آهنگاشونو همه جا میشنوید و بعد اون یهو غیبشون میزنه.
دوست نداشتم یه اینجور تجربه ای رو کسب کنم.
وقتی دیدم که این داستان یه جورایی مافیا بازیه و منم نه سواد کافی نه هزینه کافی برای این کار رو ندارم بیخیال خواننده شدن شدم. چیزی که هنوزم قلبا دوسش دارم.
بگذریم.
این اتفاقارو با سرعت اومدم جلو تا برسیم به وقتی که با پادکست آشنا شدم.
تایم سربازیم شروع شد و منم مثه مرد رفتم سربازی.
خیلی شاکی بودم از اینکه باید دوسال از زندگیم رو به بطالت بگذرونم. هیچ وسیله دیجیتالی توی سربازی امکان نداشت داشته باشیم و کل زمان بیکاریمون که خیلی زیاد هم بود رو آوردم به کتاب خوندن. کتابخونه اتاقم به واسطه بن تخفیف های دانشجویی پر کتابای خوبی بود که وقت نشده بود بخونم. شاید سربازی تنبیهی بود که وقت بهم میداد تا این کتابایی که فقط خریدم رو، بخونم.
از همون روزای اول آموزشی مثل بنز کتاب میخوندم. هفته ای حد اقل یکی دوتا کتاب. بین بقیه سربازا شده بودم کتابخونه. همیشه میدیدنم که کتاب میخونم و اونا هم ازم میخواستم که کتاب بهشون بدم بخونن. چندتاییشونم میگفتن حالا که داری میخونی بلند بلند بخون ما هم بشنویم. هم خودت استفاده کن هم یه خیری به ما برسون.
منم که همیشه دنبال این بودم بتونم با صدام یه لذتی رو به گوش بقیه برسونم موقعیت و مناسب دیدم شروع کردم.
کم کم از این داستان خوندن برای بقیه لذت بردم. حس خوبی بهم میداد. یه روز یکی از بچه های سربازی گفت چرا کتاب صوتی نمیکنی. تو لحن و خوانش و صدات جون میده واسه کتاب صوتی.
گفتم تا حالا پیش نیومده شایدم صوتی کردم.
سربازیم همینجوری با کتاب خوندن میگذشت و یه تایمایی هم واقعا هدر میشد.
فاصله خونه ما تا محل سربازی با ماشین بکوب ۱ ساعت بود تازه اگه ترافیک نباشه. تو این فاصله من معمولا آهنگ گوش میدادم. اردشیر که میشه برادرم یه روز یه فلش آورد گفت آرش تو این دوتا فایله به اسم بی پلاس. خلاصه کتابه. حتما گوش بده مطمئنم خوشت میاد.
منم از بس آهنگ های تکراری تو مسیر رفت و آمد به سربازیم گوش داده بودم، خسته شده بودم و واقعا دنبال یه چیز جدید و سرگرم کننده بودم که این زمان مرده رو برام زنده و مفید بکنه.
اون دوتا فایل رو گوش دادم و دیدم خیلی خوبه. با این فایلا میتونم ایده یه کتاب و اینکه حدودا در مورد چیا صحبت میکنه رو بفهمم و بعدش انتخاب کنم میخوام بخونمش یا نه. در کنارشم اگه از یه کتابی خوشم نمیومد و حوصلم نمیشد بخونم حداقل یه خلاصه ای ازش شنیدم و با اونم آشنا شدم.
وسط گفت و گو های گوینده اون فایل میشنیدم هی میگه پادکست پادکست. مارو از پادگیر ها گوش کنید. برامون تو پادگیرها نظر بزارید. واسم جالب شد که ببینم چیه قضیه. طبق راهنمایی های علی بندری گوینده پادکست بی پلاس اون موقع اورکست رو روی گوشیم نصب کردم و بی پلاس رو فالو کردم و دیدم به به .
بجز اون دوتا خلاصه کتاب ۷-۸تا خلاصه کتاب دیگه هم هست که میتونم گوش بدم. بعد فهمیدم علی بندری خودش یه پادکست دیگه هم به اسم چنل بی داره.
اونم دنبال کردم و حس این آدمایی رو داشتم که زمین و کندن و به گنج رسیدن.
یه چیزی پیدا کرده بودم که رایگان بود و واقعا هم ارزشمند بود. هر یه اپیزود چنل بی واقعا برام اندازه یه فیلم سینمایی جذابیت داشت و محوش میشدم.
البته درگیری های سربازی هم سر جاش بود.
من فقط یه تفریح پیدا کرده بودم که گذر زمان رو خیلی حس نکنم.
از بزرگترین دغدغه های زندگیم تو سربازی این بود که من میخوام چیکاره بشم؟
به هر دری زده بودم تا پیدا کنم به چه چیزی علاقه دارم. اوایل فکر میکردم علاقه آدم یهو باید بهش الهام بشه. کلی کتاب خونده بودم که نقض این داستان بود.
واسه همین رفته بودم خیلی کارارو امتحان کرده بودم. یه سریاشو که اصن روم نمیشه بگم. اما قبلش گفتم دیگه، از مدرک ماساژ دارم تا مدرک تخصصی شبکه مایکروسافت
خوراکم دوره رفتن بود. عاشق این بودم که به علم و مهارتم اضافه کنم.
وقتی بساط دوره رفتنم به واسطه سربازی خوابید.کتاب صوتی یکی از چیزایی بود که به فکرم رسید و دیدم میتونم تولید کنم
برادرم تو زمینه کامپیوتر برای عموم مردم یه کتاب نوشته بود. گفتم با این کتاب شروع میکنم ببینم دنیا دست کیه.
خیلی ناشیانه طور با یه سری تجهیزات مستهلک شروع کردم به خوندن و ضبط صدا.
صفحه اول رو خوندم و گوش کردم دیدم افتضاحه. پر تپق و سر و صداهای اضافی. گفتم اینجوری نمیشه.رفتم یه میکروفن ارزون خریدم و شروع کردم ضبط کردن اوضاع بهتر شد.
با یه دنگ و فنگی تو تقریبا یک ماه ضبط کردم و ادیت کردم فایل رو دادم برادرم گفتم اگه دوست داری بزار تو سایتت.
اونم خوشش اومد و گذاشت.
گذشت و ۳-۴ماه مونده بود به پایان دوران سربازی من.
من افتادم تو خط اینکه تو این چندماه آخر سربازی ببینم چیکار میتونم بکنم که سربازیم تموم شد سرم به کار گرم باشه و یللی تللی نکنم. اون زمانا به برد گیم علاقه خاصی پیدا کرده بودم و گفتم برم ببینم میتونم بردگیم طراحی کنم و بفروشم؟
بردگیم منظورم بازیهای رومیزیه. مثل رازجنگل قدیمی، مونوپولی، استوجیت و….
بین دوستام شروع کردم گشتن و پدرام یکی از دوستام هم مثه من علاقه داشت بتونه این کارو بکنه و شروع کردیم با هم تایم گزاشتن و اطلاعات جمع کردن رو این موضوع.
این زمانا من دیگه پادکست گوش کن حرفه ای شده بودم.
هدفون بلوتوث گرفته بودم و کل تایمای خالیمو پادکست گوش میدادم. پدرام رو به ناوکست معتاد کردم. خیلی خوشش اومد. بعد چند هفته ایندفعه اون یه سری پادکست جدید به من معرفی کرد.
رفته بودیم بردگیم طراحی کنیم بیشتر داشتیم در مورد پادکست حرف میزدیم. با پدرام افتاد تو سرمون که پادکست درست کنیم. اما میدونستم که این داستان درآمدی برای من تا مدتی نخواهد داشت. دنبال پیدا کردن کار و علاقم بودم و یک ماه دیگه مونده بود سربازیم تموم شه.
شروع کردم طراحی سایت یاد گرفتن و کنار داداشم روی سایت چهارراه کامپیوتر کار کردن. کامپیوتر همیشه یه بخشی از زندگی من بوده و دوسش داشتم. گفتم توش کار میکنم و یاد میگیرم و میرم جلو. درگیر کار کردن و یادگرفتن طراحی سایت و سئو شدم که سربازیم تموم شد و کمتر هم با پدرام میتونستیم وقت بزاریم رو طراحی برد گیم.
در کنارش چندنفری از اردشیر پرسیده بودن چجوری کتابتو صوتی کردی و اونم گفته بود برادرم صوتی کرده و اونا هم گفتن میخوان کتابشونو صوتی کنم.
تو این هاگیر واگیر دنبال میکروفن بودم و پول هم نداشتم میکروفن و کارت صدا خوب بخرم.
یه روز با دوستم افشین هم صحبت شدم از اوضاع و کارام گفتم و گفتم دنبال میکروفنم نمیدونم چیکار کنم. تو بهبهه گرون شدن دلار هم بود.از ۳تومن رسیده بود ۱۸ تومن گفت ببین من چندوقت پیش میخواستم یه برنامه رادیویی طور ضبط کنم رفتم میکروفن و کارت صدا حرفه ای خریدم. اما اون پروژه کنسل شد. بیا بگیر فعلا استفاده کن تا من لازمم شد ازت میگیرم. همیشه دعاش میکنم بابت این لطفی که بهم کرد.
از اون طرف دیگه هم اوضاع یه جوری شده بود که با پدرام میدونستیم طراحی و ساخت بردگیم با شرایط ما برامون پولساز نخواهد بود. بی خیال بردگیم شدیم ولی جلسه گذاشتنه برامون عادت شده بود و بازم تایم میزاشتیم و راجع به چیزای مختلف از جمله پادکست حرف میزدیم. این کار ذهنمونو باز میکرد.
عشق به علی بندری
من به شدت عاشق علی بندری شده بودم. دیوونه پادکست بودم و انگار مدیایی که مورد علاقم بود رو پیدا کرده بودم. رسانه ای که میتونستم همزمان بهش گوش بدم و کارمم انجام بدم.
توی یکی از اپیزود های چنل بی علی بندری گفتش که میخواد اجرای زنده بزاره و ثبت نامشم چند روز دیگست. برناممو هماهنگ کردم که برسم به تایم ثبت نام ولی یادم رفت. نرسیدم ثبت نام کنم و دو ساعت از ساعت ثبت نام گذشته بود رفتم ثبت نام کنم دیدم بلیتاش تموم شده. اجرای زنده هم رایگان بود. یه چیزی که تو ایران خیلی عرف نیست.
گفتم از دستم پرید دیگه.چندوقت بعد متوجه شدم یه سری بلیط اضافه کردن و ۳ روز قبل برنامه قراره دوباره توی سایت قرار بدن تا کسایی که جا موندن هم بتونن برن. اینو که شنیدم گفتم مرسی علی بندری که منو دعوت کردی.
۵۰۰تا آلارم گذاشتم تا سر ثانیه وارد بشم و بلیطو بخرم. کل کارامو اون روز تا ۳ ساعت کنسل کردم از نیم ساعت قبل تایمش صفحه خرید بلیط رو رفرش میکردم. تازه نه با یه اکانت و اینترنت. با دوتا اکانت و دوتا اینترنت مختلف که اگه یه کدوم به مشکل خورد با اون یکی برم تو و حتما بخرم.
سر ساعت صفحش باز شد و من با اکانت اول بلیط رو به اسم خودم گرفتم. گفتم واسه دوستم پدرام هم بگیرم که تنها نباشم و با اون یکی اکانت هم واسه اون گرفتم و این داستان کمتر از ۱ دقیقه طول کشید. تو پوست خودم نمیگنجیدم.
همون لحظه بلیطاشم پرینت گرفتم و آماده گذاشتم کنار که ۳ روز دیگه قراره برم اجرای زنده علی بندری.
با کلی خوشحالی به همه گفتم و به پدرام هم گفتم تایمتو خالی کن بریم اونم گفت باشه.
روز بعد در حال کار بودم یهو دیدم از اون سایتی که بلیط رو خریدم اس ام اس اومده.
و نوشته با عرض پوزش بخاطر حجم عظیم درخواستها در لحظه باز شدن ثبت نام سایت ما به مشکل خورد و خیلی بیشتر از ظرفیت، ثبت نام انجام شده و بلیط شما هم جزو ظرفیتی که در نظر نگرفته بودیم هست و باید اعلام کنیم که متاسفانه بلیط شما باطل شده.
یهو داغون شدم. فحش بود که تو سرم به زمین و زمان و هاست و سرور و همه چیز اون سایت میدادم.
زنگ پدرام زدم بگم بلیط من باطل شده گفت اس ام اس واسه اونم رفته. با خودم گفته بودم به پدرام میگم نیاد من به جاش برم. دیدم کور سوی امیدمم سرابی بیش نبوده.
با خودم گفتم نمیشه که بابا علی بندری اصن این بلیطای رزرو رو واسه من باز کرد. نمیشه که من نرم. بلیطمم که چاپ کردم.
اس ام اسو پاک میکنم. پا میشم میشم میرم اونجا. یه نفرم دیگه اون گوشه کنارا جام میدن. نهایتا وایمیستم تو سالن. دیگه در بدترین حالت اگه نشد برم تو بر میگردم خونه. جالبیشم این بود که فاصله خونه ما تا محل اجرا پیاده کمتر از ۱۰ دقیقه بود. که بازم دیلیلی بر این موضوع بود که من باید میرفتم این اجرا.
روز اجرا
روز اجرا رسید و من سر کار بودم زودتر برگشتم خونه. گفته بودن ۳ اونجا باشیم من دو و نیم خودمو رسوندم اونجا.
بلیطمم دستم آماده واسه ورود به سالن اجرا.
وارد که شدم بلیطمو دیدن گفتن آقا شما بلیطاتون از این رزرویا بوده برید پای میز رزرو مشخصاتتونو بدید تا ببینیم جا برای شما خالی میشه یا نه.
رفتم پای میز رزرو و اسممو گفتم آقایی که اونجا بود گفت آقا شما اسمتون ثبت نشده.
گفتم یعنی چی ثبت نشده آقا من بلیط دارم.
گفت به شما اس ام اس نیومده که بلیطتتون کنسل شده. گفتم اینجور اس ام اسی که میگید تو گوشی من نیست بیا ببین.
گفت آقا متاسفانه شما اسمتون تو لیست نیست ما نمیتونیم پذیرای شما باشیم.
گفتم یعنی چی آقا میدونی من از کجا کوبیدم اومدم. حالا از خونمون تا اونجا پیاده ده دقیقه فاصله بود.
گفت من عذر میخوام ازتون ولی تقصیر ما نیست سیستم ثبت نام به مشکل خورده و به همه هم اس ام اس زده شده نمیدونم چرا به دست شما نرسیده.
منم چون میدونستم چه خبره خیلی سلیطه بازی در نیاوردم و گفتم خب راهی نداره که من بتونم برم تو امروز خیلی دوست داشتم باشم و ببینم اجرای زنده رو.
گفت تنها راهش اینه که منتظر باشید ببینید سالن پر میشه یا نه. ممکنه تک و توک نیان و جا باشه بتونید برید تو فقط باید تا آخرین لحظه صبر کنید. گفتم باشه صبر میکنم.
رفتم یه خورده اونور تر به حالت گربه شرک، مظلومانه وایسادم و هی نگاه میکردم به اون مسئولش و منتظر بودم بگه آقاااا سرویس کردی مارو بیا برو تو.
هی نگاه میکردم هی مظلوم تر میشدم. چند دقیقه گذشت دیدم نخیر فقط من زرنگشون نیستم. همینجوری میومدن و همون بهونه های منو میاوردن. با چندتاییشونم صحبت کردم دیدم بعله هم دردیم و ندید گرفتیم اس ام اس رو.
تقریبا دو ساعت اونجا منتظر وایسادم تا همه کسایی که بلیط داشتن رفتن تو .نزدیک صد نفر هم با شرایط من اونجا بودن.
شروع کردن به خوندن اسمای ما که ما هم بریم تو دعا دعا میکردم زودتر بخونه و جا باشه برام.
اسممو خوندن و بدو رفتم تو. رفتم تو سالن و آخرای سالن رو صندلی های اصلی یه جا گیرم اومد و نشستم. بعد دیدم که تیم برگزاری برای اینکه اونایی که منتظر موندن هم بتونن بیان تو صندلی آوردن و اضافه کردن تا بتونن همرو بیارن تو سالن. خیلی خوشحال بودم که نا امید نشده بودم و اومده بودم.
اجرا شروع شد علی بندری یه خورده صحبت کرد و قصه رو شروع کرد. اپیزود نخبه های عضلانی.
چون اجرا طولانی بود بینش یه آنتراک و پذیرایی بود. اکثرا میخواستن برن بیرون و هوا بخورن و پذیرایی بشن. من بر خلاف جهتشون میرفتم به سمت جلو سالن تا بتونم با علی بندری صحبت کنم.
رفتم جلو و بلاخره علی رو دیدم و یه صحبت خیلی کوتاه باهاش کردم و یه عکس گرفتیم و گفت اگه اجازه بدی آخر برنامه صحبت کنیم تا اونم یه استراحتی بکنه. گفتم چشم و برگشتم عقب. البته آدمای مثل من کم نبودن و بنده خدا نرسید استراحت بکنه و مدام داشت با همه عکس میگرفت.
تیکه دوم برنامه شروع شد و همه لذت بردن.
ته داستان گفتن که اجرای زنده تموم شده و یه بخشی هست برای پرسش و پاسخ. منم موندم که اگه تونستم یه سری سوال در مورد ساخت پادکست بپرسم. این وسطا تا مردم برن بیرون من امید صدیق فر رو دیدم. کسی که بخش تدوین پادکست های چنل بی و بی پلاس با اون هستش. رفتم سمتش و شروع کردیم با هم صحبت کردن و خوش و بش. خیلی با مرام بود.
بهش گفتم میخوام پادکست بسازم و میتونم یه راه ارتباطی داشته باشم باهاش ازش سوال بپرسم ایمیلشو بهم داد.
بعد از اینکه جمعیت اصلی رفتن و یه سری برای پرسش و پاسخ مونده بودن من رفتم وسط سالن روبروی علی بندری نشستم.
بخش پرسش و پاسخ شروع شد و از سوالای بقیه خیلی چیزا یاد گرفتم و دیدم بحث های مربوط به چگونگی پابلیش پادکست جاش اینجا نیست. بحثایی که مطرح میشه خیلی سنگین تر از اصول اولیه پادکستینگه.
همه سوال میپرسیدن و علی هم خیلی خوب جوابشونو میداد و کلی چیز یاد گرفتم. حتی یه سری میگفتن چرا این اجرا رایگان بود باید پول میگرفتی علی بندری هم گفت تا چنل بی کار میکنه اجراهای زنده چنل بی رایگان و برای عموم آزاده.
جالب بود برام این موضوع و تا اینجا شیفته شخصیتش شده بودم.
دوباره نوبت سوال پرسیدن شد و جلو سالن سمت راست یه آقایی دستشو بند کرد و میکروفن رو بردن دادن بهش. پشتش به من بود و اصلا نمیتونستم صورتشو ببینم.
بلند شد وایساد و شروع کرد تشکر کردن از علی بندری. من همزمان هم اون آقا هم علی بندری رو زیر نظر داشتم. یهو یه اتفاق عجیب افتاد.
علی سرشو انداخت پایین. جا خوردم
تو دلم بهش میگفتم علی داره باهات حرف میزنه نگاش کن. زشته خجالت بکش. داره ازت تشکر میکنه تو سرتو انداختی پایین.
گر گرفته بودم و کم کم داشت نظرم نسبت بهش عوض میشد اصلا نمیشنیدم اون آقا چی میگفت. همش تو فکر خودم بودم که، علی بندری بهش نمیخوره اینجوری برخورد بکنه. خیلی زشته کارش.
بعد دیدم علی سرشو آورد بالا و چشاش از شدت اشک ریختن قرمز بود. آچمز شده بودم نمیدونستم چه خبره. منگ بودم گفتم یعنی چی چه خبره اینجا چرا من نمیفهمم؟
دقتمو بیشتر کردم و به حرفای اون آقا گوش دادم. داشت از تجربیاتی که در حین گوش دادن اپیزودهای چنل بی و بی پلاس میشنید میگفت. هنوز نمیفهمیدم علی بندری چرا این کارو کرده و داشت اشک میریخت؟
آخرای صحبتش اون آقا گفت علی بندری عزیز تو یه دریچه جدید از تجسم رو برای ما نابیناها باز کردی.
دلم هری ریخت. چشام خیس شد.تازه فهمیده بودم چه خبره. چرا علی بندری سرشو انداخته بود پایین و گریه میکرد؟ چرا اون آقا واسش مهم نبود که علی سرشو انداخته و چرا وقتی علی سرشو بالا آورده بود داشت گریه میکرد.
حس بی نظیری بود. خودمو جای علی گذاشتم و دیدم چقدر این تعریف حس خوبی داره. خیلی دوست داشتم من بتونم یه اینجور کاری بکنم. کاری بکنم که همه مردم بتونن ازش استفاده کنن. هم نابیناها هم ناشنواها هم همه مردم.
این داستان وقتی تشدید شد که بعد مراسم دیدم اون آقای روشن دل سختشه که تنهایی از سالن بیاد بیرون. رفتم باهاش همصحبت شدم و تا جایی که بتونه تاکسی بگیره همراهیش کردم و دیدم یه پادکست چه تاثیر عمیقی روی اون آقا داشته.
۵ اردیبهشت ۹۸ جلوی سالن اجرای زنده چنل بی با خودم گفتم که من باید یه پادکست داشته باشم.
با انرژی ای عجیب غریب از اونجا اومدم بیرون و رفتم خونه. همون شب شروع کردم به گشتن، که برای انتشار پادکست چیکار باید بکنم. یه سری چیزا میدونستم ولی تکمیل نبود. گشتم و یه سری چیزا فهمیدم اما نمیدونستم چه موضوعی باید انتخاب کنم. با اردشیر صحبت کردم و قرار شد فعلا با موضوع کامپیوتر یه پادکست بسازیم تا فوت و فنشو یاد بگیرم و تجربم بالاتر بره و دستم بیاد چیکارا باید بکنم. بعد که موضوعمو پیدا کردم پادکست خودمم راه بندازم
نشستیم فکر کردیم و یه سری کارا کردیم و اولین اپیزود چهارراه کامپیوتر رو تو تاریخ ۷ خرداد ۹۸ تقریبا یک ماه بعد اجرای زنده منتشر کردیم. دو سه تا اپیزود منتشر کردم و دستم اومد چه خبره و چیکار باید بکنم. پادکست های دیگه هم گوش داده بودم و سعی کردم باهاشون ارتباط بگیرم.
تو این مدتم همش پی این بودم که من چه موضوعی دوست دارم. چه موضوعیه که دلم براش میره.
تو حین گشتنا من یه فیلم قدیمی رو دوباره دیدم .فیلم هزار و یک شب یا اربین نایت که سال ۲۰۰۰ ساخته شده بود.
همون اوایل فیلم یه آقای قصه گویی به دختر شخصیت اصلی قصه میگه
آدما به به قصه ها احتیاج دارن حتی بیشتر از نان و آب. قصه به ما میگن چطوری زندگی کنیم و چرا
این جمله خیلی به دل من نشست. البته که کلا هم اون فیلم رو خیلی دوست داشتم.
از روی علاقه من به اون فیلم گفتم مشخص شد. شروع میکنم قصه های هزار و یک شب رو روایت کردن. رفتم کتابشو خریدم و گفتم میام به زبون خودم مینویسم و میرم جلو. نشستم به خوندن کتابو به کمک مامانم ۱۵-۲۰ تا قصه اولشو باز نویسی کردم و رفتم جلوتر دیدم که ای بابا این قصه ها چرا هی پرت و پلا تر میشه. تازه اون کشش فیلم و قصه های اول رو هم نداره. این کتاب منی که دارم میخونمش رو دفع میکنه چجوری من باهاش مخاطبو جذب کنم؟
پدرام که میدونست من میخوام قصه های هزار و یک شب رو پادکست کنم بهم پیغام داد گفت این پادکسترو دیدی.
پادکست چی بود. قصه های هزار و یک شب.
گفتم زرشک. یکی قبل من رفته تو کارش. پس این یه نشونست که نباید این سمتی برم. موضوع من این نیست.
بعد از هزار و یک شب
بیخیال هزار و یک شب بودم ولی به نظر ایده پشتش خیلی قشنگ بود.
توی اینستاگرام داشتم تولد مونیکا یکی از اقواممون رو بهش تبریک میگفتم که حال و احوال کردیم و پرسید در چه حالی و گفتم اینجوری و دنبال موضوع پادکستم و به هزار و یک شب رسیدم بعد دیدم اینجوریه و بیخیالش شدم و این حرفا. یهو برگشت گفت خب چرا هزار و یک شب خودتو نمیگی؟
رفتم تو فکر. گفتم بدم نیستا. هزار یک شب خودمو میگم با قصه های جدید. قصه هایی که هرکی اولشو گوش کرد اونقدر جذاب باشه که تا آخرش کشیده بشه و گوش کنه.
افتادم تو کارش. گفتم من قراره هزار و یک شب خودمو بگم فقط یه مشکل کوچولویی که دارم نمیدونم قصه از کجا بیارم.
توی صحبتام با پدرام و اردشیر و پانته آو خیلیای دیگه به یه نتیجه هایی رسیدم.
با پدرام همچنان وقت میزاشتیم و صحبت میکردیم و اونم گفت دوست داره پادکست بسازه و پایه اس یه موضوع پیدا کنیم و شروع کنیم.
از یه کلاسی من تجربه این رو داشتم که قصه زندگی آدمای مختلف رو بشنوم . همیشه دوست داشتم جزئیات بیشتری از اون قصه ها بدونم.
همیشه هم این قصه ها تجربیات خوبی توش بود. تجربیاتی که میتونستیم بشنویمشون و ما هم ازش یاد بگیریم و دیگه دوباره تجربشون نکنیم.
با پدرام به این نتیجه رسیدیم که خیلی جذاب میشه اگه تجربیات این آدمای مختلف رو تو قالب قصه زندگیشون روایت کنیم.
تو ذهنمون دنبال این بودیم که خب چه اسمی بزاریم برای پادکست.
گفتیم ما دوتا چیز برای پادکست لازم داریم.
یک یه اسم جذاب.
دو یه توضیح آسانسوری عالی (منظورم از توضیح آسانسوری یه توضیح خیلی کوتاهه که تو فاصله سوار شدن تا پیاده شدن آسانسور بتونی بگی و طرف مقابل اصل ماجرا رو فهمیده باشه)
یادم نیست دقیق چجوری ولی گفتیم خب ما چیکار میکنیم؟
گفتیم قصه تعریف میکنیم. روایت گر قصه زندگی بقیه قراره بشیم.
بعد گفتیم خب کی روایت میکنه. راوی
با همین تحلیلا یه اسم خوب پیدا کردیم. تا راوی رو شنیدم فهمیدم این همون اسمیه که میخوام. من میخواستم راوی قصه زندگی آدما باشم. پس چه عالی که اسم پادکست هم راوی باشه.
گشتیم تو شبکه های اجتماعی و پادکست ها و هرجایی که به ذهنمون میرسید که آیا کسی این اسم رو قبلا انتخاب کرده یا نه. و دیدیم که خدارو شکر خالیه.
اسم و انتخاب کردیم و حساب های شبکه اجتماعیشم ساختم تا کسی یهو نگیرتش.
توضیح آسانسوریمون مونده بود
گفتیم خب ما قراره چجور قصه ای رو بگیم. به این تفاهم رسیدیم که قصه های معمولی نیستن. قصه هایین که یه اتفاقای جالبی توشون افتاده و یه جورایی مسیرشون عوض شده.
با این مضمون نزدیک ۲ هفته هی نوشتیم و پاک کردیم. اونقدر نوشتیم تا رسیدیم به این جمله.
ما راوی قصه زندگی آدمایی هستیم که یه چالشی توی زندگیشون باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه.
همه اون خصوصیاتی که میخواستیم رو داشت.
حالا که اسم و توضیح آسانسوری مشخص بود گفتیم ببینیم چه آدمایی رو میشناسیم که قصه هاشون این خصوصیات رو داره.
تا این حرف رو زدیم قصه دو نفر اومد تو ذهنم. برزو و نیما. حدودی قصه جفتشونو میدونستم ولی جذاب بود برام که جزئیات بیشتری بدونم ازشون.
با پدرام هماهنگ کردیم و قرار شد دوتایی با برزو مصاحبه کنیم و قصشو ازش بکشیم بیرون.
با خودمونم فکر کردیم که آقا ممکنه این افراد نخوان اسم و مشخصاتشون پخش بشه واسه همین از اسم مستعار استفاده میکنیم. گفتیم حتی قصه رو قبل انتشار براشون میفرسیتم که بخونن اگه ایرادی داره بگن تا مشکلی نداشته باشه. چون ما نمیخوایم صدمه ای به زندگیشون بزنیم. ما میخوایم از درسایی که گرفتن تو زندگیشون استفاده کنیم.
با برزو قصه اول هماهنگ کردیم و نزدیک ۴ ساعت نشستیم حرف زدیم و با جزئیات قصشو شنیدیدم.
من شروع کردم از روی ویس های که ضبط کرده بودیم به نوشتن قصه و کلی تو سر و کله خودم زدم تا متن آماده شد. رفتم قصه رو ضبط و ادیت کردم و شد یه نسخه ۱۸ دقیقه ای.
به واسطه میکروفن و کارت صدایی که افشین بهم داده بود و کتاب صوتی هایی که خونده بودم و ادیت کرده بودم و پادکست چهارراه کامپیوتر، دستم اومده بود چجوری باید این کارهارو انجام بدم و سر تولید اولین قسمت پادکست دردسر زیادی نداشتم.
به امید صدیق فر که ایمیلشو گرفته بودم ایمیل زدم و داستان و گفتم و ازش خواستم فایل رو گوش بده و راهنماییم کنه. امید شمارشو فرستاد که زنگش بزنم.
باهاش هماهنگ کردم و اونم گوش داد و وقتی زنگش زدم خیلی با حوصله جز به جز نقاط قوت و ضعف رو بهم گفت. یعنی واقعا آدمی به مهربونی و با حوصلگی امید ندیدم.
اینم بگم. من آدمی بودم که یا یه کاری رو انجام نمیدادم یا اگه انجام میدادم تکرارش نمیکردم. شما فکر کنید من تو دوران تحصیلم برگه امتحان رو که مینوشتم برنمیگشتم ببینم مشکلی داره یا نه. رد میشدم میرفتم حالا میخواد همش هم اشتباه باشه.
نتیجه صحبت من با امید این شد که سخت ترین کار زندگیم رو بکنم. کاری که واقعا برای انجامش مقاومت داشتم.
برگشتم و ویس هارو گوش دادم و قصه رو از نو نوشتم.
نتیجه زمین تا آسمون متفاوت بود. خودم باهاش غریب بودم ولی هرکی از دوستام میشنید میگفت خیلی نسبت به نسخه اول بهتر شده.
امید کمکم کرد که قالب اصلی راوی رو پیدا کنم و به یه استانداردی برسونمش. بازم ازش تشکر میکنم. دمت گرم امیدجان.
پدرام خیلی تو این مسیر کمکم کرد و قرار بود کار رو با هم جلو ببریم اما هم مشغله های زیادی تو اون بازه زمانی براش پیش اومد هم فهمید که این موضوع اون موضوعی نیستش که مثل من بهش علاقه داشته باشه.
واسه همین بعد مصاحبه اپیزود اول قرار گزاشتیم که پدرام تو تیم راوی نباشه و من تنها ببرمش جلو.
اپیزود اول رو منتشر کردم و به همه دوستا و آشناهام گفتم گوش کنن فکر کنم تو روزا و ماه های اول زیر ۱۰۰ نفر هر اپیزود رو شنیدن میدونستم که نباید کوتاه بیام. هرکسی بهم فیدبک میداد بخش مثبتشو تو ذهنم بزرگ میکردم تا انرژی بگیرم اما کافی نبود. خیلی دوست داشتم راوی بیشتر شنیده بشم.
از یه طرفم خیلی دوست داشتم علی بندری بشنوه و نظرش رو در مورد راوی بدونم.
چند روزی از انتشار اپیزود دوم گذشته بود و بازخوردها واقعا اون چیزی نبود که انتظار داشتم. با خودم میگفتم من این همه جون کندم. اگه کسی خوشش نمیاد و به درد نمیخوره خب چرا وقت بزارم تولید کنم؟
واقعا برام راحت نبود تولید یه اپیزود. به جرات میگم برای هر اپیزود بالای ۲۰۰ساعت وقت گذاشته بودم. ولی نتیجه چیزی نبود که میخواستم.
داشتم این حرفارو با خودم میزدم و تو توییتر گشت قبل از خوابم رو میزدم که دیدم نوتیف اومد که چنل بی بهم پیغام داده.
غرغر کردنا و خواب که از سرم پرید هیچی، تا چند ساعت هم رو آسمونا بودم.
پیغام رو باز کردم و دیدم علی خودشو معرفی کرده و گفته من هر دوتا اپیزود رو شنیدم و خیلی کیف کردم. امیدوارم با قدرت و انگیزه ادامه بدین.
همین یه پیغام کافی بود واسه اینکه کل خستگی منو بشوره و ببره و یه عالمه انرژی تو وجودم تزریق کنه.
اصلا باورم نمیشد. یه جور عجیبی رو ابرا بودم. نمیدونستم باید چی جواب بدم؟
گفتم میخوابم فردا جوابشو میدم.
صبح روز بعد چشامو هنو وا نکرده بودم گوشیمو برداشتم رفتم تو توییتر ببینم خواب ندیده باشم دیدم نه پیغامه سر جاشه.
قبل از اینکه به علی جواب بدم به امید صدیق فر پیغام دادم ازش تشکر کردم که امید دمت گرم مرسی که راوی رو به علی معرفی کردی.
امید گفت من به علی چیزی نگفتم! حتما خودش پیدا کرده. من بیشتر خوشحال شدم.
اگه دوست دارید بدونید علی چجوری راوی رو پیدا کرده و گوش داده و یه خورده باهاش بیشتر آشنا بشید و صداشو بشنوید تو ادامه این اپیزود همراه من باشید.
و این شد آغاز دوستی دورادور من با علی بندری عزیز دل.
پر انرژی گشتم دنبال قصه و، یه عالمه اتفاقای دیگه افتاد که اگه خواستید بعدا در موردش میگم.
اما این اپیزود چون یه جورایی دارم در مورد کسایی که تاثیر گذار تو شکل گیری و بهبود راوی بودن میگم باید به بردیا برجسته نژاد هم اشاره کنم
بردیا سازنده پادکست آلبوم هستش که من واقعا عاشق پادکستشم.
بعد انتشار اپیزود سوم راوی به واسطه آشنایی که با بردیا عزیز تو روز پادکست پیدا کرده بودم تونستم نظر اون رو هم در مورد اپیزود های راوی بشنوم و از بردیا تونستم یه سری نکات در مورد داستان نویسی راوی یاد بگیرم و استفاده کنم که اپیزود ها جذاب تر بشه. توضیحاتی که بهم داد باعث شد بتونم از لحاظ کششی قصه هارو قوی تر کنم
بعد این داستانا راوی ادامه داشت تا الان و ادامه داره تا هروقتی که خدا بخواد و شما گوش بدین.
اینم از قصه راوی.
من فکر میکنم اگه همه این اتفاقا با این پیوستگی که گفتم و احتمالا وسطش یه سری چیزارو جا انداختم رخ نمیداد، من الان باهاتون صحبت نمیکردم.
شاید اگه مادرم منو تشویق نمیکرد که برم صداسازی و رو صدام کار کنم. اگه پدرم حمایتم نمیکرد. اگه پانته آ مدام بهم روحیه نمیداد. اگه اردشیر کمکم نمیکرد. اگه سربازی نمیرفتم و تایمم خالی نمیشد. اگه افشین میکروفن و کارت صداشو بهم نمیداد. اگه اجرای زنده نمیرفتم. اگه علی بندری تو صحبت با اون دوست عزیز روشن دل گریه نمیکرد. اگه مونیکا نمیگفت هزار و یک شب خودتو بگو. اگه با پدرام ایده پردازی نمیکردیم. اگه هزار تا چیز دیگه اتفاق نمیوفتاد من الان با راوی پیشتون نبودم.
خیلی دوست داشتم بتونم تو یه موقعیتی از آدمایی که حمایتم کردن تا راوی تولید بشه قدردانی کنم. تک تک کسایی که اسم بردم و کسایی که اسم نبردم و مهم تر از همه شما شنونده هایی که وقت گذاشتید و راوی رو گوش دادید و حمایتم کردید.
از تک تکتون ممنونم. به واسطه راوی خیلی دوست جدید حمایتگر پیدا کردم. کسایی که بعد هر اپیزود بهم پیغام میدن و انرژیاشونو برام میفرستن و منم واسه ادامه راوی شارژ میشم.
قدردان محبت تک تکتون هستم.
هم کسایی که اسم بردم، هم کسایی که اسم نبردم. نفستون گرم.
قصه راوی تموم شد اما این اپیزود هنوز تموم نشده.
پخش قسمت دوم صدای مخاطبها
-اولین اپیزودی که از راوی گوش دادم اپیزود برزو بود که واقعا عمیقا روم تاثیر گذاشت و واقعا دوسش دارم. خیلی برام سخته بگم چه تاثیری گذاشت و فقط اینو میدونم که خیلی خوب بود و دیدم رو عوض کرد. اپیزود محبوب من هم اپیزود وحید رجبلوعه. خیلی دوسش داشتم و واقعا تا الان برام خاص ترین بوده. و البته خوشبختانه تا الان به کسایی که پادکست راوی رو پیشنهاد دادم خیلی دوسش داشتن و همشون از طرفدارای پروپا قرص راوی هستن.
ممنون از محببتون. مطمئنا نوع تبلیغ و معرفی شما هم تاثیر داشته.
-سلام. وقتتون بخیر. میشه گفت من از سالیان درو با پادکست آشنا بودم و بیشتر پادکست خارجی گوش میدادم و نمیدونستم که واقعا انقدر ایرانی هایی هم باشن که پادکست به این خوبی تولید کنن. واقعا نمدونستم. من توی اینستاگرام یه فرد فرهیخته ای رو دنبال میکردم، ایشون گفت کست باکس رو دانلود کنید و توش چیزای خوبی پیدا میکنید. من دانلودش کردم و میشه گفت جزو اولین پادکستایی بود که برای من آورد و من همون صندلی طرح رو که دیدم خیلی جذبش شدم و وقتی فهمیدم داستان واقعیه بیشتر جذبش شدم و با صشدای شما هم که دیگه عالی بود. میشه گفت راوی آغازگر راه من به پادکست فارسی بود.
ممنون از محبتتون.
-من اصلا نمیدونستم پادکست چیه. راوی منو باهاش آشنا کرد. خیلی تجربه و شروع خوبی بود. تولدت مبارک راوی.
ممنون از شما. هی میخوام بگم تولد شما هم مبارک. میترسم وقتش نباشه.
-راوی عزیز، یک سال در کنارمون بودی با صدای دلنشین و داستانای قشنگت. با معرفی تو به دوستان و آشنایان، باعث شدی اونا هم با پادکست و راوی آشنا بشن و استقبال گرم بکنن. ممنون که هستی . یک سالگیت مبارک. همیشه باشی
خیلی خیلی متشکرم
-به نام خدا. حقیقت چه تلخ چه شیرین جذابیت خودشو داره. صداقت و امانتداری مهم ترین قسمت حکایته. داستان زندگی انسانها مهم ترین درس عبرت و مشوق کارای ماست. همه اینا در تک تک قسمت های راوی هست و باعث میشه باهاشون بخندم، گریه کنم، ضربان قلبم تند بشه و یا دست بزنم. داستانشو با شریک زندگیم شریک میشم و چون برای همه شخصیتا احترام خاصی قائلم نمیتونم بگم کدومشونو بیشتر دوست داشتم. همشون عالین. مرسی راوی
مرسی از شما.
-از وقتی که پادکست راوی رو به من معرفی کردن و من شروع کردم به گوش دادنش، خیلی تجربه زیادی گرفتم و خیلی چیزا یاد گرفتم و تونستم خیلی چیزا رو درک کنم. به صورت واقعی تر. شاید اگه داستانو نمیشنیدم، شاید اگه داستان انقدر خوب روایت نمیشد نمیتونستم درک کنم. خیلی ممنون از پادکست راوی که انقدر موثره و خیلی خوشحالم که باهاش آشنا شدم.
بیشتر از شما. ما بیشتر خوشحالیم که شما شنونده مایید.
-یه ساله که داستان زندگی آدمای مختلفی رو توی راوی شنیدم و برای منی که شنیدن داستان زندگی افراد رو دوست دارم، خیلی تجربه جذابی بود. هر بار که اپیزود جدیدش میاد، خیل یخوشحال میشم و دراولین فرصت بهش گوش میدم و لذت میبرم. چند وقت پیش به یکی از دوستام که خیلی داستان زندگی جذابی داره پیشنهاد کردم که بیاد داستانش رو تعریف کنه ولی با تمام اصرارای من قبول نکرد، تازه اونجا بود که فهمیدم پشت همه این داستانا، پیدا کردن سوژه چقدر زحمت داره. خلاصه اینکه تولدت مبارک.
اره خداییش این قسمتش خیلی سخته.
مصاحبه با علی بندری
همونجوری که متوجه شدید من ارادت خاصی به علی بندری عزیز دارم.
به نظر من هر کسی که به زبان فارسی پادکست گوش میده یه جوری به علی بندری وصله.
مثل جشن تولد که میگیریم و مهمونایی که دوست داریم رو دعوت میکنیم. منم دوست داشتم تو یک سالگی راوی علاوه بر شما، علی بندری حضور داشته باشه. به همین خاطر دعوتش کردم و اونم منت سر من گذاشت و قبول کرد که تو این اپیزود باشه.
یه کوچولو گپ و گفت کردیم و من داستان راوی رو براش تعریف کردم و اینکه چه تاثیری داشته و چندتا سوال ازش پرسیدم که توی این بخش اون مصاحبه رو براتون پخش کنم. پیشاپیش بخاطر کیفیت صدای مصاحبه عذر میخوام من سعی کردم بهترین حالت ضبط صدارو پیش بگیرم و بعدشم ادیتش کنم . اما اگه هنوز گیرو گوری داره بزارید تقصیر اینترنت و راه دور.
ما یه خورده حال و احوال کردیم و از خودمون گفتیم بعد من شروع کردم به یه سری سوال پرسیدن که اونارو تو این بخش براتون میزارم
پخش صدای مصاحبه با علی بندری
-یه سری سوال ریز از خودت، چند سالته. چی کار میکنی. کجایی؟
+من پادکسترم. تقریبا ۴۰ سالمه. نروژ زندگی میکنم.
-اون یه کار دیگت چیه؟
+تو کار نفت و گازم
-یعنی مهندسی؟ چی محسوب میشه؟
+آره. مهندس هستم.
-آب و هواش چجوریه؟
+عالی. همیشه بهاری.
-جدا؟!
+نه واقعا بده.
-خیلی خب. چی شد دلت خواست پادکست بسازی؟
+من داستانایی که میخوندم رو تعریف میکردم برای آدمای اطرافم. ایران که بودم کتابایی که میخوندم و برای دوستام تعریف میکردم. این کارو سالیان سال هستش که انجام میدم. هرچی رو که میخونم تعریف میکنم تا بتونم بهتر درکش کنم. یعنی با تعریف کردن یه بار دیگه مرور میشد و چیزای خوبش برام میموند.
بعد عادت مقاله خوندن و گزارش خوندن رو پیدا کردم. شروع کردم اونارو برای دوستام و همسرم تعریف کردن. بعد اینا کم کم حوصلشون سر رفت که همش این کارو داشتم میکردم. هی میخوندم و تعریف میکردم بعد مخاطب هم زیاد نبود هی مجبور بودم دنبال آدم بگردم تعریف کنم براش. دیگه بعدش هم افتاد تو خط پادکست.
-خیلی هم عالی. اوایل چقد مخاطب داشتی؟ بازخوردها چطور بود؟
+من به اطرافیانم خیلی معرفی نکردم. دوستان و اینام دیرتر با پادکست آشنا شدن ولی من پادکست رو روی ناملیک منتشر میکردم. این پادگیرها رو خیلی نمیشناختم و البته خیلی هم مطمئن نبودم که میخوام این کارو بکنم. یک مردادماهی شروع کرده بودم که گفتم حالا بزار ببینیم چی میشه. تقریبا ۴ ماهی گذشت. ۷ تا اپیزود اومد بیرون و فهمیدم که این کارو دوست دارم و خب دارم انجام میدم.
اون موقع هم حالا بازخورد خیلی خوب بود ولی خب نسبیه واقعا. مثلا یه سال بعدش این طرفدارا خیلی کوچیک به نظر میرسید ولی خب اون موقع که روی ناملیک میزاشتیم، یادم نیست ولی مثلا ۳۰۰ تا ۴۰۰ تا پلی داشت. که برای من واقعا ارزش داشت چون میگفتم بابا من اینارو سر شام به ۴ نفر میگفتم که نصفشون هم میخواستن من تمومش کنم ولی خب الان ۴۰۰ نفر با میل خودشون دارن گوش میدن و خیلی هم بنظرم بزرگ بود و البته الان هم هست.
الان پادکستی که ۱۰۰۰ تا پلی داره باید خیلی خوشحال باشه چون یعنی ۱۰۰۰ نفر با میل خودشون دارن گوش میدن. رادیو و سخنرانی که نیست که مجبور باشن گوش بدن. این تعداد خودشون اومدن حتی شاید سختی رو هم تحمل کردن که بیان گوش بدن ببینن تو چی میگی. هزار نفر خیلیه تو هزار نفر رو نشسته حساب کن. ببین چقدر خوبه. منم از اون اول همینجوری نگاه کردم که ۳۰۰ ۴۰۰ نفر دونه دونه اومدن و من دستشون رو گرفته بودم که بیان گوش بدن. وقتی که اینو دیدم متوجه شدم که خب من تو این کار خوبم و چقدر هم ازش انگیزه میگیرم. ادامه دادم و از اپیزود ۷ بود که فهمیدم دارم این کارو میکنم.
-خیلی هم عالی. یک سالگی چه حسی داشتی؟
+راستش یک سال خیلی برام مهم نبود ولی اپیزود ۱۰ خیلی برام خاص بود.
-چجوری بود اوضاع؟چه حسی داشتی؟
+حسم اینجوری بود که چون افتاده روی ریل همه چی برای همین خیلی خوشحال بودم. گسترده نبود ولی خیلی مخاطب باکیفیت داشت. از اون طرفم بعد از ۱۴ ۱۵ امی دوستام اینجوری بودن که اگه بهشون هم نمیگفتم که پادکست دارم، اونا متوجه میشدن که دارم. منتها اپیزود ۱۰ اینجوری بود که خب برای اولین بار طولانی هم شد و بیشتر از ۱ ساعت شد و یه خورده هم نگران بودم که مردم مگه بیکارن بشینن یک ساعت به من گوش بدن البته الان دو ساعت هم بیرون میدیم ولی خب اون موقع بیشتر یک ساعت برام سخت بود.
یه چیز دیگه هم، این صفحه ناملیک موزاییکی میچید و این ۱۰ تا اپیزود یه جوری بود که وقتی میای توی چنل بی تو ناملیک مجبور شی اسکرول کنی. همه چی جا نشه تو یه صفحه. برای همین ۱۰ برام مهم بود. بعد دیگه ۱۲ مهم شد چون سریالی مستر مایند بود و چقدر هم خوب شد. من یادمه خواستم اینو بسازم. به بچه های ناملیک پیغام دادم که باید یه جلسه بزاریم آماده بشیم برای بهترین پادکستی که چنل بی درست کرده و از این به بعد درست خواهد کرد. رو دست این دیگه نمیاد.
جالبیش هم این بود بیشترش رو کشتی ضبط شد. اینو قبلا هم گقتم. اون موقع من رو کشتی کار میکردم و میکروفن برده بودم با خودم و اونجا ۱۲ ساعت کار میکنی مثلا شیفت شب داشتیم و بعدازظهر. بعد من یادم نیست تو هر شیفتی که بودم توی اون یکی میشستم پادکست ضبط میکردم و اونجا ادیت میکردم. تقریبا ۵ تا اپیزود روی آب ضبط شد که دیگه دیدم صدام خیلی خسته است و ۵ تا اپیزوده که توی ۵ ۶ هفته بود روی آب بودیم و این خسته کرده بود منو و دیدم روی صدام هم تاثیر گذاشته. برای همین متوقف کردم گفتم میام روی خشکی و بقیشو بعدا ضبط میکنم.
-چه جالب نمیدونستم. ما خیلیامون غر میزنیم که اتاقمون اکوستیک نیست. این کار نمیشه اون کار نمیشه کرد. این روی کشتی ضبط شده، ایول.. چقدر عالی
+آره. البته همونجا هم ضبط شد، هم نوشته شد، هم ادیت شد و البته ادیت نهاییش با من نبود. اصن گوش میدم بهشون یاد اون روزا میوفتم.
-خاطرات این اپیزودا برای خود ما خیلی جذاب و موندگار میشه کلا.
خب یه سوال دیگه. از کی فهمیدی این کار تو و پادکستت داره یه حرکت جذاب و پیش میبره و آدمای مختلف دارن وارد این دنیا میشن؟
+از کمپین. من یک سال و خورده ای بود که شروع کرده بودم که یه کمپین حمایت مالی از چنل بی گذاشتیم.
من تا اون موقع، هزینه ها رو خودم میدادم که خیلی هم نبود چون ۶ تا اپیزود اول با موبایل هم حتی ضبط کرده بودم و از بعدش میکروفن خریده بودم ولی بعد از یک سال فهمدیم که میخوام یه سری کار دیگه بکنم. مث اینکه یه ادیتوری داشته باشم که کار ادیت حرفه ای تر پیش بره و خوب اسپانسر و اینا هم که نداشتیم و خوب برام هم مهم بود که ببینم ارتباط بین منو مخاطب که بنظر هم میرسه قویه چقدره. چون اون موقع هزینه میزبانی هم بود و ما روی ناملیک اطلاعات دقیق مخاطب نداشتیم و یه آمار پلی بود فقط. درنتیجه من نه تعداد مخاطبو میدونستم و نه اونقدر کیفیت رو میدونستم. فقط میدونستم که چند هزار نفری هستن و اینا.
این کمپین رو گذاشتیم و خیلی از بچه ها هم کمکم کردن و ۶ هفته گذشت و در نوامبر ۲۰۱۶ یه کمپین مدت محدود ما تموم شد و خیلی پول جمع شد. خیلی بیشتر از هدف گذاری ما. یادمه مثلا ما ۳ میلیون تصورمون بود ولی نزدیک ۹ میلیون جمع شد. ما اون کارایی که میخواستیم رو تونستیم بکنیم و به اظافه اینکه تونستیم یه سری کار دیگه بکنیم مثل اینکه سایت بزنیم. منتها عددش واقعا مهم نبود مهم تعداد افرادی بود که کمک کردن. ۱۰۰ و خورده ای ادم کمک کرده بودن که از پول کم تا زیاد که به ما نشون داد مخاطب زیادی داریم. این به من یه تعدادی داد از میزان تعداد مخاطب و میزان اعتماد مخاطب به پادکست که حاظره بیاد پول بده با اینکه هیچ اجباری نیست و میتونه مجانی استفاده کنه. این خیلی بهم نشون داد که خب ارتباط سفتی بینمون برقراره و همش هم تو ذهنم بود که یه چیزیه که داره خیلی شخصی یه جایی انجام میشه. این برام خیلی ارزش داشت و بعد دیگه از اونجا من فهمیدم که این داره یه جایی میره.
-آقا یه چیزی. من هر بار میگم دوست دارین قصه کی رو بشنوید و هربار که میپرسم حداقل یه بار میگن قصه علی بندری رو بگید. من یه بار هم بهت گفتم و اون موقع همون زمانی بود که اپیزود اصل گرایی رو منتشر کرده بودی. من گوش داده بودم و گفتم خب احتمالا میگه نه و وقتی گفتی نه برام نرمال بود ولی خب همچنان به من دارن پیشنهادت میدن. خواستم بگم بهشون خودت هرچی میخوای بگی.
+اولا که لطف داری مرسی. بعد این داستانایی که شما تو راوی میشنوین خیلی انگیزه بخش تر از زندگی منه. هم از نظر دستاورد هم از نظر چالش زندگیشون. حالا به جز اون بخش پادکست ساختن منو اینا. من خیلی قصه ای هم ندارم برای گفتن. علاقه هم ندارم که زندگی شخصیم رو بگم. کاری که دارم میکنم اینه که پادکست میسازم و ارتباطم هم میخوام در همین چارچوب بمونه و زندگی شخصیم دوست ندارم سوژه داستان باشه.
-دست شما هم دردنکنه. خیلی هم عالی.
چجوری با راوی آشنا شدی؟
+به احتمال زیاد سرچ کردم پادکست رو توی توییتر. این کاریه که مرتب تو توییتر انجام میدم و اگه چیز جدیدی باشه امتحان میکنم البته که الان انیجوری نمیشه امتحان کرد چون که خیلی زیاد شده و نمیشه واقعا تو جدیدارو همشون رو امتحان کنی ولی یک سال پیش هر پادکست جدیدی که میومد من چند دقیقه رو گوش میدادم و راوی هم اینجوری بود دیگه. اومدم چند دقیقه ای بهش گوش کنم ولی خب از همون اپیزود اولش این شکلی بود که قلابش منو گرفت و فهمیدم خیلی دوستش دارم. واقعا لحن تازه و جدید و تروتازه و باطراوت.
یه لبخند گوشه لبته حتی الان که داری با من صحبت میکنی. این تو پادکست هم معلومه که داری لبخند میزنی و احتمالا هم یه همچین آدمی هستی چون سخته آدم این همه ادا دربیاری. میتونستی خوب دربیاری میرفتی بازیگر میشدی احتمالا. احتمالا یه آدمی هستی که اون پشت یه خوشحالی و یه لبخندی داری. این تو پادکست مشخص بود و برام جذاب بود. لحن هم صمیمی و هم اصالت دار. معلوم بود صدا ساختگی نیست. این آدم همینجوری حرف میزنه که تو پادکسته و ساختگی نیست و همینجوریش هم دلنشینه. به علاوه داستانا هم از اول منو گرفت و از همون قصه اول و اول قصه اول منو جذب کرد.
-مرسی. ممنون از تعریفت کدوم اپیزود رو بیشتر از همه دوست داشتی؟
+از اونایی که گوش دادم صدف خادم و مژگان رحمانی. خیلی روی من اثر گذاشتن. هم بخاطر چالشهایی که داشتن و البته نباید میداشتن. یعنی اینا باید میدوییدن تا برسن به جایی که برای من نقطه صفر بود. من همون جا بزرگ شدم تو همون کشور ولی اینا باید کلی میدوییدن تا میرسیدن به جایی که برای من صفره. این خوب خیلی ناراحت کنندست از طرفی و از طرفی دیگه بسیار امیدبخش. البته اون نارحتیش از بین نمیره همش تو ذهنت هست که مثلا طرف برای یه ویزا گرفتن، برای مسابقهای که به سختی تونسته برسه بهش نمیتونه ویزه بگیره و این بسیار تلخه و بسیار لازمه که ما باید بدونیم. بعضی از قصه هایی که میگی جاهای دیگه هم هست و گفته میشه ولی این قصه هایی که میگی با این کیفیت و با این جزئیات اثر خودش رو میزاره. قصه با این پیچ و خم و جزئیاتش باید شنیده بشه و اون موقع است که تاثیرش رو روی انسان میزاره.
-آره. من اوایل که شروع کرده بودم. اپیزود برزو که تولید کردم به امید دادمش. اون گفت نه باید با جزئیات بیشتری بگیش. حالا من مصاحبمو کرده بودم و نمیدونستم این همه جزئیات باید میگرفتم. یه اپیزود ۱۴ ۱۵ دقیقه ای شد ۲۵ دقیقه. از اون به بعد سعی کردم که جزئیات رو بیشتر کنم و این پیشنهاد امید بود و خیلی هم کمک کرد بهم… خودمم حس کردم.
+چون میدونی اون چیزی که میمونه، جزئیات هست که نگه میداره مطلب رو. شاید من نتونم جزئیات رو الان بگم ولی اینا بودن که داستانو سفت اثرگذار کرده.
-من سوالام تموم شد. فک کنم وقتمون هم تموم شد. حالا سوالی داری بپرس ازم و درنهایت هم حرفی با مخاطبای راوی داری بگو.
+دمت گرم واقعا. کار بسیار باارزش و خوبی داری میکنی. کار باکیفیتی داری میکنی و هم به خودت تبریک میگم و هم به مخاطبای راوی که خودمم جزوشونم. چیز خیلی خوبی درست کردی. از هیچی درستش کردی. کمک داری؟
-پشتیبانی روحی دارم بیشتر.
+پشتیبانی روحی خوبه ولی خب سخته دست تنها کارای پادکست رو کردن و خب فارغ از تعداد مخاطب خیلی کار سخت و مهمیه. پشت این کار کاملا معلومه و من میفهمم چقد قکر و زحمت و کار هست. بسیار ارزشمنده. هم دم خودت و هم دم پشتیبانای روحیت گرم.
بگو سال دیگه میخوای چندتا درست کنی؟
-۱۲ تا حداقل. من ۷ام به ۷ام هرماه یه اپیزود میدم.
+خیلی هم عالی.
-خوب صحبتی داری؟
+نه دیگه دم شما گرم. واقعا بهت تبریک میگم بخاطر پادکستت. امیدوارم سال دیگه بیشتر و بهتر بدرخشی. خیلی هم مراقب خودت باش.
-من میخوام خیلی تشکر و قدردانی کنم ازت. من قبل اینکه این کارو شروع کنم خیلی دنبال این بودم که کار آواز بکنم ولی بخاطر فضای کثیف آواز توی ایران نتونستم این کارو بکنم و امیدم رو از دست داه بودم که بتونم با صدام تاثیری بذارم ولی به واسطه پادکست هایی که از چنل بی توی ماشین و راه سربازی گوش دادم. فهمیدم چه مدیای خوبیه واسه این کار. گفتم شاید بتونم. بعد هم که کم کم این اتفاقا افتاد. اینا همش بخاطر تو بود و این تاثیری که تو گذاشتی، این خندون بودنم، این خوشحال بودنم، انرژی خوبی که دارم همش از بازخورد مخاطبای راوی میاد که اگه تو نبودی اینارو نداشتم. خواستم ازت قدردانی کنم.
+اینکه من نبودم یکی دیگه این کارو میکرد ولی خب اینکه داری میگی میخواستی خواننده بشی اما این شد خیلی نکته مهمیه. یه جمله هست میگه سالیان سال این ساختمونا نگهبان داشتن میخواستی بری خواننده بشی باید میرفتی ساختمان موسیقی و کلی راه و دردسر و آدم بود که باید باهاشون اوکی میکردی تا برسی به یه جایی که بهت اجازه بدن که تازه شروع کنی.
یا حالا هرکار دیگهای. باز همشون همین و کلی راه طولانی و ادم تو راهت بود. ولی تو این راه اینا همه رفتن و هیچ کدوم نیستن دیگه. پادکست الان جوریه که تو اجازه هیچ کس رو نیاز نداری تا چیزی درست کنی. الان یوتیوب و ویدیو گذاشتن توش به اجازه کسی نیاز نداری. برای اینکه بلاگ بنویسی کسی کارت نداره. ولی خیلیا هنوز حواسشون نیست و منتظرن یکی درو براشون باز کنه تا بتونن برن برنامه رادیویی بسازن یا مصاحبه کنن یا هرکار دیگه. الان هیچ کی تو ساختمون نیست اینا ول کردن رفتن. الان دیگه اجازه کسیو نیاز نداریم. دیگه منتظر نباید وایستی ببینی که میتونی این کارو بکنی یا نه. واقعا راه بازه. اون اپیزود لینچ بین و شبیه و اونارو توی بی پلاس، به همچین آدمایی خیلی پیشنهاد میکنم برن.
-آره. دقیقا. منم از همین داستان استفاده کردم دیگه و واقعا زندگیم عوض شد. با جدیت اینو میگم.
+از این بهتر هم میشه.
-ایشالله. دم شما گرم. ایشالله همیشه صحیح و سلامت باشی و نفست گرم باشه و برای ما چنل بی و بی پلاس رو بگی و ما هم لدت ببریم.
پایان مصاحبه
امیدوارم از صحبت های من و علی لذت برده باشید.
همونجوری که توی صحبت با علی هم گفتم نظر شما مخاطبا و فیدبکی که بهمون میدید واقعا انرژی منو بالا میبره و حمایتتون رو که از راوی میبینم بیشتر ذوق میکنم.
بریم یه چندتا دیگه از صداهایی که برامون فرستادید رو گوش بدیم و آماده شیم برای آخر اپیزود.
پخش قسمت سوم صدای مخاطبها
-راوی تولید یک سالگیت مبارکمون باشه. پرچمت بالاست. مرسی از این همه انگیزه که توی زندگی ما میاری.
ما مخلصیم.
-سلام من عاشق پادکست هستم و توی زندگیم بیشتر از هرکاری پادکست گوش کردم و ازش استفاده کردم. اولین پادکستی که گوش کردم اپیزود سوم به پیشنهاد محمدرضا بود که به پیشنهاد خود راوی عزیز گوش کردم و بنظر من تاثیرگذارترین اپیزود راوی بود که سراسر انگیزه و شور زندگی توش بود و بعد از اون پیشنهاد من صدف عطایی عزیزه که میتونه بفهمونه بهمون که خیلی از ناممکنا ممکن میشه. میخوام از همینجا تبریک بگم تولد راوی رو و آرزو کنم که همینطور با انگیزه و پرتلاش و مفید به کارتون ادامه بدین.
ما مخلصیم و افتخار میکنیم به داشتن همچین شنونده ای مثل شما و ایشالله که بتونیم همینطوری ادامه بدیم.
-سلام. راوی عزیز من اولین اپیزودی که از شما شنیدم اپیزود وحید رجبلو بود که واقعا من واقعا از این برنامه هایی که درباره زندگی آدماست و سرگذشتشون رو میگه. دونستن موفقیت هاشون رو دوست دارم و بهم حس خوبی میده چون امید و ا نگیزه میده بهم. واقعا طرفدار پروپاقرص راویم و بهتون تبریک میگم. موفقیت باشید.
خیلی ممنون. امیدواریم همیشه بتونیم قصه هایی رو براتون بگیم که لدت بخش باشن.
-آدما زندگی میکنن، اشتباه میکنن و از اشتباهاشون قصه میسازن تا بقیه اون آدما اون استباها رو نکنن ولی بقیه باز هم دوباره همونارو تکرار میکنن و باز مسیر تاریخ تکرار میشه. من خیلی گوش دادن به داستان آدما رو دوست دارم چون که دلم میخواد از اشتباهاشون درس بگیرم و دوباره اون کارارو نکنم. راوی یکی از بهترین بسترا برای این کار بود. بهترین داستان هم که به من کلی درس داد. داستان هما بود. با اینکه آخرش خیلی زود جمع شد، ولی خیلی خوب بود. از اینکه هم الان میتونه صدای من توی راوی شنیده بشه، خیلی خوشحالم. از کست باکس هم خیلی ممنونم که راوی رو بهم پیشنهاد داد.
خداروشکر که تونستیم این بسترو براتون فراهم کنیم.
-سلام. راستشو بخواین من نمیخواستم ویس بفرستم ولی یه مدت که فکر کردم دیدم خیلی بی معرفتیه از پادکستی که این همه الهام ازش گرفتم ازش تشکر نکنم و تولدش رو تبریک نگم. اولین اپیزودی که من گوش دادم اپیزود هما بود که خیلی هم رو من تاثیر گذاشت و بهم گفت که چقد شرایط سخت تر از زندگی که ما داریم وجود داره و احساس کردم که نیازه تحملم رو ببرم بالا. همین و اینکه راوی تولدت مبارک
نمیدونید که چقدر خوشحالمون کردید که ویس فرستادید.
-سلام و وقت بخیر خدمت بچه های راوی. دمتون گرم. دست مریزاد. تبریک میگم کارتون خیلی خوب و جذابه. خیلی خوب به جزئیات میپردازید. آدم واقعا میتونه خودشو جای شخصیت داستان بزاره و بهتر درکشون کنه. من از پادکست چهارراه کامپیوتر باهاتون آشنا شدم و از اپیزود اول گوش کردم و بنظرم بهترین اپیزودتون اپیزود محمدرضا عه که سرطان داشت و باهاش جنگید و تبدیل به یه همچین اسطوره ای شد. خیلی خوب بود اون اپیزود. اپیزود صدف خادم هم خیلی خوب بود و همینطور عطا مکانیک. اون هم خیلی جذاب بود. دمتون گرم.
شما پس از شنوندههای خیلی قدیمی ما هستید و درنتیجه من میخوام شمارو به خدا بسپرم.
خیلی خب
رسیدیم به آخر اپیزود یک سالگی راوی
یه سری چیز بگم و بریم سراغ حرفای آخر.
از ۲۶ مهر که روز تولد یک سالگی هستش به کمک پویان عزیز که خیلی اذیتش کردم تونستیم بات تلگرام راوی رو هم بسازیم.
برای پیدا کردنش کافیه توی تلگرام سرچ کنید @ravipodcastbot حواستون باشه تهش یه بات داره میتونید واردش بشید و اپیزودارو دانلود کنید و گوش بدید. یه قابلیت خوبی که داره میتونید از همونجا میتونید اپیزود مورد علاقتون رو اشتراک گذاری کنید و برای هر کسی که دوست داشتید بفرستید.
اونا هم میتونن بات رو دنبال کنن و قصه هارو از طریق تلگرام بشنون.
خیلی بهمون پیغام میدادید که چرا اپیزودها توی تلگرام منتشر نمیشه ما میخوایم معرفی کنیم سخته از پادگیرها. ما هم گشتیمو این امکانو فراهم کردیم امیدواریم که خوشتون بیاد و با معرفی این بات توی تلگرام به کسایی که میشناسید کمکمون کنید کاری کنیم راوی بیشتر شنیده بشه.
البته البته من بازم تاکید میکنم بهتره که پادکست هارو از طریق پادگیر ها بشنوید.
پادگیر ها قابلیت های بیشتری دارن و پادکست شنیدن رو براتون لذت بخش تر میکنن.
در ضمن توی پادگیر ها میتونید با یه عالمه پادکست دیگه فارسی هم آشنا بشید که اونا هم آماده شنیده شدن هستن تا یه لذتی رو بهتون انتقال بدن.
راوی رو به دو طریق میتونید حمایت کنید یکی معرفی ما به دوستاتون به هر طریقی که خودتون میدونید.
دومی هم حمایت مالی از راوی هستش که برای اینکار کافیه به صفحه حامی باش سایت ما مراجعه کنید و مبلغ مورد نظرتون رو پرداخت کنید. چه از داخل ایران و چه از خارج ایران امکان پرداخت وجود داره.
لابه لای حرفام از اینکه به راوی گوش دادید و حمایتمون کردید تشکر کردم. توی صحبت با علی گفتم چه تاثیر خارق العاده ای روی زندگیم گذاشتید. اما باز هم میخوام از تک تکتون تشکر کنم. اگه شما نبودید مطمئنم راوی هم نبود و به اینجاها هم نمیرسید. انرژی همه شما مارو به اینجا رسوند. اونایی که پیغام میدن و کامنت میزارن و مارو به دوستاشون معرفی میکنن که دیگه هیچی نگم راجع بهشون.
یکی از لذت بخش ترین استوری هایی که تو اینستاگرام میبینم استوریاییه که از گوش دادنتون به راوی موقع کارهاتون میزارید و مارو تگ میکنید. واقعا شارژم میکنه اکثرا هم به اشتراکش میزارم تا بقیه هم شارژ بشن.
خلاصه که خیلی دمتون گرم.
تو این اپیزود از درس های بعد از شنیدن قصه نمیگم. چون میدونستم قصه رو.
درس هاشو از شما میخوام بهم بگید.
هر جایی که دارید پادکست رو گوش میکنید برامون کامنت کنید یا تو پست مخصوصی که توی اینستاگرام برای این موضوع میزاریم برامون کامنت بزارید.
اما میخوام یه چیزی بگم
امیدوارم قصه شکل گیری راوی یه سری چیزارو براتون مشخص و روشن کرده باشه.
من نمیدونستم دارم کدوم سمتی میرم. فقط هر چیزی که جلوم میومد رو امتحان میکردم. و به این باور داشتم که هر چیزی داره برام اتفاق میوفته یه حکمتی داره و باید بهترینم رو توش بزارم. باور داشتم که خدا واسه من بهترین رو میخواد. داشتم میرفتم خواننده بشم اومدم پادکستر شدم. هنوزم نمیدونم قراره چی باشم. اما فعلا پادکسترم و خوشحالم هستم ازش. فقط دارم تلاش خودمو میکنم تو جایی که هستم بهترین خودمو بازی کنم. چون مطمئنم خدا برای من بهترین رو میخواد.
اصلا قرار نیست آسون باشه. شاید تو این مسیر خیلی سختی بکشید، مثه همه قصه های راوی. ولی مطمئن باشید تاثیر گذار میشید و بهترین ها براتون اتفاق میوفته.
همین.
مثل همیشه.
آخر قصه اینجاست
اما.
قصه آخرم این نیست