Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
15-عطا مکانیک - پادکست راوی

۱۵-عطا مکانیک

عطا مکانیک

چند بار شده با خودتون فکر کنید شما برای چه کاری به دنیا اومدید یا هدف و رسالتتون چیه. فکر  میکنید اگه رسالتتون رو پیدا کنید حاضرید براش چه سختی‌هایی رو تحمل کنید؟ حاضرید چه هزینه هایی رو برای رسیدن به رسالتتون بدید. اگه تمام کارهایی که تا این سن کرده باشید، هیچ ربطی به رسالتتون نداشته باشه و مجبور باشید برای رسیدن به اون، روی گذشتتون پا بزارید چی؟ این کار رو میکنید؟ تا چند سالگی به خودتون نمیگید که دیره و از من گذشته. اگه تا به حال، یه بار این موضوعات از ذهنتون گذشته حتما اپیزود پانزدهم راوی رو گوش کنید.

وقتتون بخیر

این قسمت پانزدهم راویه و من آرش هستم. این اپیزود اواخر شهریور ماه و اوایل مهرماه ماه ۹۹ تولید و ۷ام مهر ماه ۹۹ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، قصشونو شنیدنی تر کرده.

۷ام به ۷ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر بشنوید

توی این اپیزود قصه دختری رو میشنوید که مدت زیادی گمراه بوده. هر سمتی میرفته و دست به هر کاری میزده حس میکرده این اون کاری نیست واسش آفریده شده. اما بعد از چند سال تلاش بلاخره رسالتش رو پیدا میکنه.

اسم واقعی دختر قصه ما عطا نه ببخشید صدف عطایی هستش.

مادر صدف تهران زندگی میکرده و پدرش آستارا.

مادرش هم آستارایی بوده و با هم فامیل بودن.بخاطر اینکه ازدواجشون یه جورایی ازدواج فامیلی بوده با یه سری داستان های خاص و سختی هایی که خانواده ها جلو پاشون میزارن مواجه میشن.

اما بلاخره ازدواج میکنن و میان تهران زندگی میکنن.

پدرش کارمند بانک بوده و مادرش معلم و ناظم مدرسه پسرونه.

سال ۵۵ با هم ازدواج میکنن و سال ۵۶ اولین دخترشون به اسم ساناز به دنیا میاد. سال ۶۳ دختر دومشون به اسم سوین به دنیا میاد و سال ۶۶ وسط بمبارون دختر قصه ما پا به زمین میزاره.

یک هفته قبل از به دنیا اومدن صدف، عراق یه بیمارستان رو توی تهران با موشک زده بود و خیلی از مادرایی که تو اون بیمارستان بچشونو به دنیا آورده بودن ولی بچه هاشون با هم جا بجا شده بود و فهمیده بودن رفته بودن بچه خودشونو پس گرفته بودن.

بخاطر همین داستان بعد اون اتفاق هر بچه ای که به دنیا میومد از همون اول میدادنش تو بقل مادرش و یکی دو ساعته مرخصشون میکردن میگفتن بچه و جونتو بردار و برو تا موشک موشک نخورده تو سرمون.

من الان دارم با شوخی این موضوع رو میگم ولی خدایی خیلی سخت بوده.

البته الان هم با این داستان کرونا شرایط نزدیک همون دورانه.

بگذریم

صدف وقتی به دنیا میاد به معنای واقعی کلمه تیره بود. این تیرگی وقتی به اوج میرسید که مادرش صدفو تو بقلش میگرفت. کنتراستی که بین صدف و مامانش به وجود میومد باعث میشد همه بهشون بگن بچه شما هم عوض شده. حتی تا چند سالگی به خود صدف هم میگفتن. بهش میگفتن تو عوض شدی.

این شک به کمک عکسای بچگی کمی که از صدف داشتن بیشتر و بیشتر تقویت میشد.

صدف فقط یه عکس داشت که وقتی به دنیا اومده بود تو بقل مادرش بوده و بعد از اون تا چهار سالگی عکس دیگه ای نداره.

احتمالا بچه های سوم و چهارم زیادی این حس رو تجربه کردن. از جمله خود من. انگار پدر مادرا کل فیلمای دوربینشونو رو بچه اول و دوم مصرف میکردن و به بچه سوم چهارم چیز زیادی نمیرسیده.

صدف خیلی شیطون بود و ورجه وورجه میکرد. یه طور عجیبی دوست داشت بالا پایین بپره. بخاطر این خصلتش و اینکه توی موشک بارون به دنیا اومده بوده تا مدت ها بهش موشکی میگفتن.

این ورجه وورجه ها مطمئنا عواقبی هم براش داشته و از این عواقب میتونم به اینکه تو سن چهار سالگی به فاصله ۱ هفته دوبار سرش میشکنه اشاره کنم.

البته که به همین دوبار هم محدود نمیشده.

توی محلی که زندگی میکردن هیچ خونواده ای ماشین نداشتن و بابای صدف تنها کسی بوده که با ماشین از محل کارش دنبال مادر صدف میرفته و برمیگشتن خونه.

از صبح که مامان باباش میرفتن بیرون تا عصر که برگردن خونه. صدف به طور متوالی تو حیاط خونشون داشته میدوییده و بالا پایین میکرده. بدنش هم همیشه از به درودیوار و زمین خوردن کبود بوده.

عصر که میشد و صدای ماشین میومد،‌چون ماشین دیگه ای تو محلشون نبود صدف میدویید میرفت در پارکینگ خونشونو باز میکرد و منتظر میموند بابا و مامانش برسن.

مادر و پدرشم میدونستن که این کار همیشگی دخترشونه.

تکرار این اتفاق اونقدر طبیعی بوده که اگه پدر مادرش با ماشین میرسیدن دم در و صدف نمیومده در رو باز کنه میفهمیدن که صدف یه چیزیش شده و تو درمونگاهه.

دیگه به خودشون زحمت نمیدادن که بیان تو خونه ببینن چه خبره، کسی هست یا نیست. مستقیم میرفتن درمونگاه محلشون و میدیدن صدف با یکی از همسایه ها داره پانسمان میشه.

کم کم که بزرگ میشه صدف نقش پسر خونواده رو تو خونه میگیره.

همون چیزایی که اکثرا تو خونواده های ایرانی اتفاق میوفته دیگه. آشغالارو پسر میبره دم در. خرید میوه و نون و این چیزا هم با پسر خونه بوده.

پدر صدف رو تربیت بچه هاش خیلی حساس بود و اونارو واقعا مودب بار آورده بود. خیلی هم هواشونو داشت. کافی بود یه اسباب بازی جدید ترند بشه تا اونم واسه بچه هاش اسباب بازیرو بخره.

بابای صدف خیلی ماشینشو دوست داشت و مدام بهش میرسید و همیشه آچار به دست بود. یه جورایی مکانیکی ماشین خودش رو خودش انجام میداد.

صدف هم همیشه وردست باباش بود و از همون بچگی به عنوان شاگرد مکانیک با همه ابزارا و آچارا آشنا شده بود و خوب میشناختشون.

دوران مدرسه صدف

دوران مدرسه صدف شروع میشه و از همون بچگی به مدرسه ای میره که مامانش تو شیفت عصر اونجا ناظم و معلم پسرا بوده. قبلنا بعضی از مدرسه ها اینجوری بود که دخترا صبح میرفتن مدرسه پسرا عصر. کادر آموزشیشونم متفاوت بود.

صدف صبح که میرفت مدرسه میموند اونجا تا ظهر که مامانش میومد و پسرا هم  میومدن و تایم مدرسشونو میگذروندنو تموم که میشد تایم کلاسشون، صدف با مامانش با هم میرفتن خونه.

مدیر تایم عصر هم که همکار مامان صدف بود دخترش همچین وضعی مثه صدف داشت و اونم میموند تا عصر که با مامانش برگردن خونه.

از قضا صدف و سارا همکلاس هم بودن.

به واسطه این طولانی تر پیش هم بودن خیلی با هم صمیمی بودن و به دلیل اینکه صدف و سارا دختر خانم مدیر و ناظم بودن کمتر کسی باهاشون دوست صمیمی میشد. این دوتا هم همدیگرو داشتن.

آهان

این نکته رم اشاره کنم که صدف خیلی ریزه میزه بود.

سال دوم دبستان توی مدرسشون دیده بود بالای پنجره ی کلاسشون که ارتفاعش با توجه به جسته صدف خیلی زیاد بود یه یاکریم لونه کرده.

چند روزی بود میدید که این یاکریم هی میاد و هی میره. حدس میزد که یاکریمه اونجا تخم گذاشته و یه حسی تو وجودش میگفت که تو باید بری این تخم یاکریمارو برداری و نگاه کنی.

صدف میشینه نقشه میکشه و با دوستش نقشرو تمرین میکنه که بتونه تو زنگ تفریح بره از نرده های پنجره بالا و این تخم یاکریمارو برداره نگاه کنه.

زنگ میخوره و همه بچه ها باید میرفتن توی حیاط.

صدف و دوستش به واسطه جسته ریزشون میرن توی جا کتابی زیر نیمکتشون قائم میشن تا مبصرای تخلیه کلاس نبیننشونو بیرونشون نکنن. بعد دو سه دیقه که قشنگ سروصدا ها میخوابه دوتایی میان بیرون و دوستش میره کشیک میده دم در کلاس که اگه کسی اومد زود به صدف آمار بده. صدف هم میره رو نیمکت دم پنجره و آماده میشه از نرده پنجره که راحت میتونسته ازش رد بشه بره بالا. منظورم از راحت رد شدن اینه که اگه پاشو کج میزاشت، مستقیم میوفتاد تو حیاط مدرسه.

پاشو که رو نرده میزاره و دستشو میگیره که بره بالا دوستش میترسه که بیوفته پایین میگه توروخدا بیا پایین نرو بالا ولش کن

صدف میگه یه دیقه ساکت باش تا اینجا اومدیم چیچیو ولش کن.

دوستش میگه یا بیا پایین یا من میرم . صدف میگه بابا یه دیقه وایسا. دوستش که نزدیک بود از ترس افتادن صدف از پنجره خودشو خیس کنه جا میزاره و میره. صدف میرسه به لونه یاکریم و میبینه ۳ تا تخم گزاشته و میفهمه حسش بهش دروغ نگفته و باید میومد بالا.

تخم یاکریمو بر میداره و آروم میاد پایین از نرده ها.

بودو میره تو حیاطو به همه بچه های کلاسشون با غرور و افتخار تخم یاکریمارو نشون میده.

زنگ هم که میخوره میاد بالا و میره دوباره تخم یا کریمرو میزاره سر جاش که مشکلی پیش نیاد. اما دردسراش تازه شروع میشه.

یه سری از بچه هایی که تخمارو دیده بودن میرن آمار صدف رو به ناظم مدرسه میدن.

ناظم و مدیر هم میان جلو کل بچه های کلاس صدف رو تنبیه میکنن و میگن انضباطتو صفر میدیم، اخراجت میکنیم، هیچ جا نمیتونی ثبت نام کنی و این حرفا.

صدف هم مثل ابر بهار گریه کرده اون روز رو. فقط ترسونده بودنش که دیگه اینجور کاری نکنه. جالبیش اینه که این موضوع رو به مامان باباش اطلاع دادن و واسه اونا این موضوع خیلی عادی بوده وفقط بهش گفتن اگه میوفتادی چی؟

تایم مدرسه صدف که تموم میشد تازه زمان امپراطوری اون و سارا شروع میشد.

دختر مدیر و ناظم مدرسه تو تایمی که پسرا باید مدرسه میرفتن.
صدف و سارا خودشون یه نیمچه مدیر و ناظم بودن

پسرا خیلی شر بودن و آتیش میسوزوندن. مامان صدف که ناظم اونجا بود یه شیلنگ داشت که باهاش بچه هارو میترسوند تا ازش حساب ببرن و شیطونی نکردن. سعی میکرد هیچ موقع از اون شیلنگ استفاده نکنه که قبحش نریزه و همچنان از اون حساب ببرن.

هر چقدر مادر صدف از اون شیلنگ استفاده نمیکرد به جاش صدف. شیلنگ و بر میداشت و تو زنگای تفریح بچه ها دور تا دور مدرسه با سارا راه میوفتادن و به هرکسی میرسیدن یه شیلنگی میرسوندن. دختر مدیر و ناظم هم بودن هیچ پسری جرئت نمیکرد از گل نازک تر بهشون بگه. این دوتا هم خیرشونو به کل مدرسه رسونده بودن. جوری بود که پسرا اینارو میدیدن خودشون دور میشدن که پر صدف و سارا بهشون نگیره.

خلاصه بگم اونقدری که از صدف و سارا میترسیدن از خود مدیر و ناظم نمیترسیدن.

مامان صدف که ناظم مدرسه بود، وقتایی که معلم یه کلاسی نمیومد یا دیر میومد واسه اینکه کلاس و کنترل کنه که سر صدا نکنن صدف و سارا رو میفرستاد سر کلاس تا پسرارو کنترل کنن و آروم باشن.همیشه هم تو این ماموریت موفق بودن.

یه بار صدف و سارا میرن تو اتاق بهداشت مدرسه بخوابن.

یه کمد کمک های اولیه ای اونجا بود که بدنه فلزی داشت و وسطش جای یه شیشه بود. شیشه داشتا ولی شیکسته بود و یه تیکش کج بود.

صدف که اینو میبینه به سارا میگه سارا این رو مخ منه بیا بریم درستش کنیم بعد بخوابیم.

سارا هم میره کمک صدف و صدف شیشه رو که بر میداره قسمت تیز شیشه دستشو میبره و چون سنگین هم بوده یهو شیشه رو ول میکنه. شیشه هم زارت میوفته رو پای سارا و انگشت پای سارا رو هم میبره.

سارا میزنه زیر گریه و صدف هم هار هار میخندیده. توالی این اتفاق تو ذهنش خیلی خنده دار بوده.

صدف میبینه نه این سارا نمیخواد گریرو بس کنه و خون دست خودش و پای سارا هم بند نمیومده. در اتاق بهداشت و باز میکنه تا یکی رو ببینه که بهش بگه برن به ماماناشون بگن بیان کمک. خوشبختانه دو سه تا پسر بچه هم همون دورو بر بودن تا صداشون میکنه که بچه ها اونا دمشونو میزارن رو کولشونو فرار میکنن.

هیچی دیگه سابقه درخشان رفتار محبت آمیزش با پسرا اینجا داشت نتایجشو نشون میداد.

یکی دوتا پسر دیگه هم اونور راهرو بودن اونارم که صدا کردن گفتن کمک میخوایم پسرا تا دیدن دست صدف داره خون میاد خوشحال شدن و گفتن نمیریم کمک بیاریم. مارو با شیلنگ میزنی حالا کمک هم میخوای؟

قشنگ مثه روز جزا بود براش. مجبور شد خودش زیر بقل سارارو بگیره و با اون سر وضع خودشون برن تا برسن به دفتر ناظم.از اتاق بهداشت تا دفتر ناظم یه خط خونی از خودشون جا گذاشته بودن.

برخورد ماماناشونم جالب بود. مامان سارا تا دید این وضعیتو مثه پروانه شروع کرد دور بچش چرخیدن و پانسمان کردن و آب قند آوردن برای بچش از اونور هم مامان صدف هی میگفت صد بار بهت گفتم شیطونی نکن به همه چی کار نداشته باش چرا حرف تو گوشت نمیره؟؟؟

سابقه خرابکاریاش تو مدرسه که زیاد شده بود مامانش گفت برو خونه دیگه نمیخواد بمونی مدرسه.

اون روزی که صدف رفت خونه پیش خواهرش بود و با هم قرار گذاشتن یه صحنه فیلم رو باز سازی کنن.

صحنه اینجوری بود که یه نفر داره راه میره میخوره به سنگ و میوفته زمین.همین

یکی نقش سنگ رو قرار بود بازی کنه یکی نقش اون کسی که راه میره.

متاسفانه صدف قرار شد نقش اون کسی که میره رو بازی کنه.

چنان با جدیت اومد و به سنگ برخورد کرد و سعی کرد صحنه رو بزرگنمایی کنه که موقع افتادن سرش خورد به رادیاتور آهنی قدیمی خونشون و سرش یه صدایی میده و خواهرش که از نقش سنگ میاد بیرون میبینه صدف افتاده رو زمین و لبه رادیاتور خونی شده. میره صدف رو بقل میکنه و دست بزاره رو سرش بگه چیزی نیست گریه نکن میبینه نه مثی که چیزیه. کل دستش خونی میشه. با کمک همسایه ها صدف رو میبرن درمونگاه و یه جوری اوضاع رو جمع و جور میکنن. مادرشم مستقیم از مدرسه میره درمونگاه. اونجا دکتر بهش میگه خانم اگه یه خورده ضربه شدید تر بود ممکن بود دیگه صدف رو نداشته باشید. مواظبش باشد.

بعد این اتفاق مامان صدف ازش میخواد که از این به بعد کمتر تو نقشش فرو بره و تصمیم میگیره تو همون مدرسه پیش خودش باشه تا تو خونه.

تصادف هشتپر

صدف و خانوادش هرسال عید میرفتن آستارا شهر خانوادگیشون. اونجا همه فامیلاشون جمع میشدن و دور هم بودن.

سال سوم دبستان بود و واسه عید راه میوفتن با ماشین برن سمت آستارا.

توی مسیر رفتنشون به آستارا باید از هشتپر میگذشتن. یه جاده ای اونجا بوده که بخاطر یه امامزاده که توی مسیر جاده بوده و نمیخواستن امام زاده رو خراب یا جابجا کنن، امامزاده رو دور زده بودن. یه پیچ خیلی تند که دقیقا کنار اون پیچ یه پرتگاه و دره ۷-۸ متری هم بوده به خاطر این داستان به وجود اومده بود و هفته ای حداقل ۱دونه ماشین طعمه این دره میشد.

و اینبار هم نوبت خانواده عطایی بود.

صدف و خانوادش از تهران راه افتاده بودن .

خستگی راه از یه طرف و پیچ تند جاده ی بارونی هم از یه طرف دیگه. همه دست به دست هم میدن و یه لحظه سر پیچ کنترل ماشین از دست پدر صدف خارج میشه و میوفتن تو دره و در حین قلت خوردن های ماشین صدف از پنجره پرت میشه بیرون و ماشین ملق میزنه و با سقف میوفته رو بدن صدف. بدن صدف از لب به پایین زیر ماشین بوده.

پدر و مادر صدف چون کمر بند بسته بودن فقط یه خورده منگ بودن.

یه خورده که حالشون جا میاد میفهمن چی شده میبینن برعکسن و هیچی سر جاش نیست.

خواهر وسطیش بر اثر قلت خوردن ماشین رفته بود زیر  صندلی شاگرد و اتفاقی براش نیوفتاده بود اما خواهر بزرگترش چمدون افتاده بود روش

پدر مادرشون کمربنداشونو باز میکنن و از ماشین میان بیرون و بچه هاشونم میارن بیرون میبینن صدف نیست.

دور ماشین رو میبینن و مامانش تا میبینه دخترش زیر ماشینه شروع میکنه به جیغ کشیدن و یه آقایی که از اون پیچ داشته رد میشده صدای جیغ مامان صدف رو میشنوه و میاد کمکشون و ماشینشون هیلمن بوده و ماشینشون رو از رو صدف بلند میکنن و صدف رو میکشن بیرون.

اون آقا کمکشون میکنه و بچه هارو انتقال میدن به نزدیکترین درمونگاه به اونجا یعنی هشتپر.
تو چکاپ اولیه میبینن پدر و مادر و خواهر وسطیش سالمن و مشکلشون سرپایی حل میشه اما خواهر بزرگترش و صدف اوضاعشون وخیم بود.

توی اونجا فقط لب صدف که پاره شده بود رو بخیه میزنن. اونم چه بخیه ای. انگار نخ و سوزنو داده بودن دست یکی که میخواد کوک زدن یاد بگیره. فقط دو طرف لب رو به هم بندش کرده بودن.

بخاطر اوضاع خراب صدف و خواهرش سریع انتقالشون میدن به یه بیمارستان مجهز تر توی رشت.
اوضاع ظاهری صدف خیلی خراب بود. صورتش باد کرده بود و گنده شده بود لبشم پاره شده بود و یه خیاط ناشی دوخته بودش.
توی بیمارستان رشت میفهمن چمدونی که افتاده بوده رو سر خواهرش باعث شده یکی از مهره های کردنش بشکنه و این داستان یکسالی خواهرش رو زمین گیر کرد. اما ۲ تا عمل سنگین روش انجام دادن که خود دکترا هم امیدی به خوب شدنش نداشتن ولی خداروشکر در عین ناباوری خود دکترا، خواهرش خوب شد.

توی بیمارستان رشت به صدف دست نمیزدن. میگفتن این دختر نهایتا ۲-۳ روز دیگه بیشتر زنده نیست. هرچی بیشتر بهش دست بزنیم بیشتر درد میکشه. کاریش نداشته باشید بزارید راحت از این دنیا بره.

این کاریش نداشته باشید در حدی بود که موهای سرش هنوز از تصادف پر گل و برگ درخت و شاخه بود. حتی نمیشستنش میگفتن بشوریمش باعث میشه درد بکشه.

جالبیه داستان هم این بود که صدف حرکت نداشت ولی کاملا هشیار بود و میتونست همه اعضای بدنشو حس کنه. با خودش میگفت چی میگید دیوونه ها من حالم خوبه چرا چرت و پرت میگید. صدف نمیتونست خودشو ببینه.

کل بدنش کبود بود و سرش باد کرده بود و حدودا دو برابر حالت عادیش شده بود.

تو همون حالی که همه میگفتن نباید به صدف دست زد که درد بیشتری نکشه یه دکتری بود اومد صدفو دید گفت این چه وضع بخیه زدنه آخه؟

این بچه دختره! بزرگ بشه چجوری تو جامعه سرشو بلند کنه با این لبی که براش درست کردین؟

بهش میگن بابا دکتر این بچه زنده نمیمونه. ما سرشو نمیشوریم تو میگی این لبش زشته؟

اما اون دکتر میگه اگه یک درصد هم احتمال زنده موندنش باشه باید لبشو درست کنم.

همه دکترا به پدر و مادرش میگن این عمل اضافیه و تو این شرایط هزینه اضافیه براتون. ولی اون دکتر به پدر و مادرش امید میده و اونا هم چون دنبال امید بودن قبول میکنن و اون دکتر لب صدف رو به طبیعی ترین حالت ممکنش عمل میکنه.

روز بعد عمل صدف به هوش میاد و هی میگه بریم آستارا من میخوام برم عیدی بگیرم. مامانشم میگفت باشه بزار بهتر بشی فردا میریم.

بیمارستان رشت هم امکانات کافی برای درمان صدف و خواهرشو نداشتن و بعد یک هفته اونارو انتقالشون میدن تهران و در عین ناباوری میبینن بدن صدف به هیچ مشکلی بر نخورده و شکستگی ای هم نداره. فقط تغییرات توی صورتش اتفاق افتاده بوده و ترسناک شده بوده. اونقدر ترسناک بوده که پزشکا قدقن کرده بودن صدف خودشو تو آیینه ببینه. صدف میاد خونه اما خواهر بزرگش همونطور که گفتم تا یکسال درگیر پروسه درمانش بوده و مادرشم تمام وقت پیشش تو بیمارستان بود.

پدر صدف کل آیینه های توی خونه رو جمع کرده بود تا صدف خودشو نبینه. هر کدوم از همسایه ها و فامیلاشون که میدیدنش چشاشون گرد میشد و این رفتار باعث میشد صدف بیشتر بترسه.

هی کنجکاو میشد که خودشو بتونه ببینه و بفهمه چرا بقیه اینجوری نگاش میکنن.

سعی میکرد تو قاشق خودشو ببینه اما واضح نبود براش.

دردسر های مربوط به اون تصادف تا یکسال و خورده ای گریبان خانوادشونو گرفته بود اما خداروشکر کم کم رفع شد و فراموشش کردن.

همه این اتفاقا افتاد ولی شیطونیای صدف کم نشد.

سال ۵ام دبستان که بود مامانش مدرسشو عوض کرد و با مدیر مدرسه رفتن یه جای دیگه که نزدیکتر به خونشون بود.

حوالی آیت الله کاشانی و آسیا که الان بهش میگن باکری

پشت مدرسه یه شهرکی بود که پر درخت های میوه بود و بچه هایی که تو اون شهرک بودن از یه در مخصوصی که به حیاط پشتی مدرسه باز میشد مستقیم از تو شهرک میومدن تو مدرسه.

عصر ها که پسرا میخواستن بیان تو مدرسه اون در باز میشد و صدف و سارا میرفتن تو اون شهرک و از درخت های میوه اون شهرک میوه میخوردن. توت زردآلو گیلاس آلبالو ، همه مدل درختی توش بود

چندباری خانومای اون شهرک دیده بودنشونو افتاده بودن دنبالشون. دیده بودن این دوتا دختر میان تو مدرسه. رفته بودن به مدیر و ناظم اونجا گفته بودن. ولی نمیدونستن این بچه ها بچه ی خود مدیر و ناظم هستن:دی

همدست بودن صدف و سارا تا دوران دبستان بود و توی ۳ سال راهنمایی بخاطر اینکه تو دوتا کلاس مختلف بودن دیگه اکیپشون از هم باشید و جدا شدن. این جدا شدن باعث شد کل دوران راهنمایی همه چی عادی سپری بشه.

اما یه به واسطه دوران بلوغ و شرایط جامعه که باید حجاب داشته باشن و اینکارو نکن و اون کارو بکن، تازه فهمید که چه تفاوتی بین دختر ها و پسر ها هستش و متوجه محدودیت هایی شد که بخاطر جنسیتش براش وجود داشت

پدرش هیچ موقع بهش نگفته بود دختر دوچرخه سواری نمیکنه. دختر که فوتبال بازی نمیکنه. دختر که آچار دستش نمیگیره. دختر که بلند بلند حرف نمیزنه و نمیخنده و هزاران دختر که ا دیگه که در جریانش هستید.

چون هیچ وقت اینارو از پدرش نشنیده بود، تازه تو راهنمایی با شنیدن این حرفا از بقیه با این جنبه از اجتماعی که توش زندگی میکرد آشنا شد و ناراحت بود که دختره و با خودش میگفت کاش پسر بودم تا این محدودیت هارو نداشتم.

حتی تو یه بازه ای تصمیم گرفت پسرونه بپوشه و پسرونه رفتار کنه تا محدودیت های خانم هارو نداشته باشه.

کارایی که خانم ها و دخترای دوروبرش میکردن رو تکرار نمیکرد چون میترسید از محدودیت هایی که اونا دارن

برعکس دخترای دوروبرش موهاشو کوتاه میکرد. اتفاقی میوفتاد گریه نمیکرد و رفتارای این مدلی از خودش نشون نمیداد.

پدر مادرش خیلی میگفتن پسرمونه:دی اکثر کارای پسرونه خونه رو هم میسپردن به صدف.

میدونید چیارو میگم دیگه؟ بورو نون بگیر. آشغالارو ببر دم در. میوه نداریم. کپسول گازو یکی بیاره بالا و از این حرفا

وقتی رفت دبیرستان دیگه این موضوع از سرش پرید.

چی شد که از سرش پرید؟.دید اون هیچوقت پسر نمیشه.حالا که پسر نمیشه، بهتره که یه دختره قوی باشه تا ادای یه پسر رو در بیاره.

دیگه نمیخواست پسر باشه ولی بازم شبیه دخترای دیگه نبود.

اینکه تو دبیرستان ابروشو برداره واقعا براش مهم نبود.

واسه کسایی که این حرف من براشون غریبه بگم اون زمانا مثل الان نبود

اون زمان تا قبل ازدواج دختری حق نداشت ابروشو برداره و برداشتن ابرو دستاوردی بود که خانما با ازدواج به دستش میاوردن.

کم کم اومد رسید به بعد از کنکور و الان دیگه محدودیتی تو این قضیه نیست.

بحثایی که واسه دخترای دیگه جذاب بود هیچ کششی واسه اون نداشت

از بعد اون تصادف صدف عادت کرده بود که دیگه تو آیینه زیاد نگاه نکنه.

حتی بارها شده بود رفته بود مدرسه و مقنعش برعکس سرش کرده بود.

گذشت و سال اول دبیرستانشم تموم شد و نوبت انتخاب رشته بود.

انتخاب رشته

به واسطه اینکه ریاضیش خوب بود و همیشه نمرش خوب میشد همه بهش میگن برو ریاضی فیزیک.

صدف از بچگی به داییناسور ها و نوع زندگیشون و این حرفا، خیلی علاقه داشت و از اون طرف هم اهل ریاضی فیزیک نبود بخاطر همین تصمیم میگیره که بره رشته تجربی.

توی درسای مدسه علاقه به زیست زیاد داشت. وارد رشته زیست میشه و سال دوم دبیرستان رو اونجا میخونه.

صدف همیشه مدرسه دولتی درس میخوند

 

سال سوم چون میگفتن نزدیک کنکوره و باید بیشتر تلاش و کار کنی. صدف میره مدرسه غیر انتفاعی

از یه کلاس ۵۰ نفره که ۳ نفر تو یه نیمکت میشستن. رفت به دبیرستانی که تو هر کلاس کلا ۱۰ نفر دانش آموز بود و هر کسی اگه همزمان ۲تا نیمکت نداشت یه دونه نیمکت رو برای خودش رو کامل داشت.اونجا سه نفر تو یه نیمکت. اینجا یه نفر دوتا نیمکت

تو اون دوران کسایی که مدرسه دولتی درس میخوندن میگفتن اونایی که غیر انتفاعی میرن خنگ و تنبلن که درس نمیخونن میرن اینجاها نمره بگیرن.

از اون طرف اونایی که غیر انتفاعی بودن میگفتن اینایی که مدرسه دولتی میرن بی سواد و گدان که حاضر نیستن واسه تحصیلشون هزینه کنن.

چون خداروشکر خیلی وقته دیگه از مدرسه دور شدم نمیدونم هنوز هم این نگاه هست یا نه. اگه شما دارین پادکستو میشنوین و نظری دارین، اونو برامون هرجا که دارین میشنوین کامنت کنین یا توی اینستاگراممون برامون بنویسید. دوست داریم نظرتتون رو بشنویم.

سوم دبیرستان رو اونجا میخونه و میبینه که نه واقعا بچه های غیرانتفاعی خنگ نیستن و درسشون خوبه. از اون طرف هم دیده بود خیلی از دوستاش تو مدرسه های دولتی وضع مالیشون به مراتب از همکلاسیای اینورش بهتر بوده. به واسطه این تجربه یاد گرفت به حرف و حدیثای مختلفی که خیلیا بهش اشاره میکنن دقت نکنه و خودش ببینه اوضاع از چه قراره. این واسش شد یه تجربه.

سوم دبیرستان هم گذشت و رسید به پیش دانشگاهی.

چندتا موضوع بود که باعث شد اون و باقی همکلاسیاش خیلی عجیب غریب و وحشیانه درس بخونن.

۱ فشاری که مدرسه روشون گزاشته بود و مدام با مقایسه کردن بچه ها با همدیگه یه حس رقابتی بینشون انداخته بود.

۲ حضور معلمای مرد و جوونی که باعث شده بود انگیزه مضاعفی بشه واسه اینکه درس بخونن و از چشم معلما شاگرد درس خونه باشن.

۳ طرز فکری که خودشون و خوانواده هاشون بهش دامن میزدن و این بود که اگه کنکور نشه زندگیتون تموم و بد بخت میشید.

به واسطه همه این موضوع ها فشار عجیب غریبی به خودش آورد و حتی تو هفته ۱۰۰ساعت هم درس خوند

یه چیزیو اینجا بهش اشاره کنم.
الان که دارم این اپیزود رو مینویسم و ضبط میکنم نتایج کنکور اومده و اکثر دانش آموزا درگیر این داستان هستن. این قصه، گواه حرفمه. ولی نمیخوام بگم کورکورانه بپذیرینش. بشنوید و سبک سنگینش کنید. باور کنید اینکه رتبه چند بشید و کجا درس بخونید و این حرفا دیگه دورانش تموم شده. این روزا باید روی مهارت هاتون کار کنید. فرقی نمیکنه رتبه چند کنکور رو آوردید. باور کنید این آزمون ۴ ساعته آینده شمارو نمیسازه و این خودتونید که آیندتونو میسازید.

فقط کافیه روی خوشبینی و مهارت هاتون کار کنید. باور کنید فرقی نمیکنه هاروارد درس بخونید یا دوقوز آباد. این خودتونید که شخصیت و آیندتونو شکل میدید نه رتبه کنکورتون و دانشگاهی که توش درس میخونید.

صدف به واسطه تلاشی که میکرد و زمانی که میزاشت از همکلاسیاش قوی تر شده بود و همه ازش توقع داشتن تو کنکور بترکونه

روز کنکور رسید اما روز صدف نبود.

حوصله نداشت

سوالا براش نا آشنا بودن

اون همه تست زده بود آزمون داده بود درصداش خوب بودن ترازش بالا بود و هزارتا چیز مختلف اما نتیجه اون چیزی نشد که انتظار داشت

وقتی نتایج کنکور اعلام میشه رتبش عدد بالایی میشه و مدیریت بازرگانی دماوند قبول میشه که نمیره

تو دانشگاه آزاد انتخاب چهارمش مهندسی محیط زیست دماوند زده بود.

یادشم نمیومد که خودش این رشته رو انتخاب کرده باشه

یه جورایی انگار سرنوشت واسش اینو انتخاب کرده بود

خودش خیلی ناراحت بود و نتیجه رو که دید شروع کرد گریه کردن.

همه دلداریش میدادن و میگفتن بابا چیزی نشده ولش کن درست میشه نگران نباش نهایتا دوباره میخونی و این حرفا. اما صدف با خودش فکر میکرد که آبروی خوانوادشونو برده.

همچنان گریه میکرد تا باباش بهش گفت: چی شده مگه؟

دنیا که به آخر نرسیده برو شاید خوشت اومد

این حرف پدرش یه مقدار باری که رو دوشش سنگینی میکرد رو کم کرد اما

صدف ۳ ماه گریه کرد

تقریبا کل ترم ۱ رو تو مسیر رفت و برگشت به دانشگاه که کمم نبود گریه میکرد. رفت گریه برگشت گریه

اوایل ترم دو بود که با شروع درسای تخصصیش فهمید کم کم داره از این رشته خوشش میاد.

این همون رشته ایه که دایناسور داره حیوون داره این همونه

و عاشق رشتش شد

وقتی دید چقدر به این رشته علاقه داره و درساشو با تموم وجودش متوجه میشه و یاد میگیره با خودش گفت حالا میتونه دوباره کنکور بده و یه دانشگاه بهتر توی تهران قبول بشه و دانشگاهشو انتقال بده به اونجا که مسیر رفت و برگشتش کوتاه تر بشه.

همزمان با دانشگاه واسه کنکور هم خوند و همین رشته رو توی دانشگاه تهران شمال قبول شد.

کارای انتقالیشو انجام داد و اومد تهران. با دوستای جدیدی که پیدا کرده بود تفریحش این بود که برن رستورانای اطراف دانشگاه غذا بخورن

دانشگاهشم که انتقال داد به تهران کلا به شب زنده داریش برگشت و کلاسای ۱ به بعد رو میرفت

بلاخره اونجا لیسانسشو گرفت و ارشد امتحان داد و توی دانشگاه علوم تحقیقات رشته ارزیابی و آمایش سرزمین قبول شد

انتخاب رشته ارشد به گفته خود صدف

من خیلی علاقه به قسمت تنوع زیستی و حیوانات داشتم. مثلا ما یه رشته تخصصی داریم به اسم تنوع زیستی بیشتر درباره حیوانات و این جور چیزاست. بعد من خیلی دوست داشتم به حیوانات درحال انقراض ایران کمک کنم. به این فکر کردم که من نمیتونم یه یوز رو نگه دارم حالش خوب شه من باید بستر اون رو نگه دارم. برای همین رفتم ارزیابی آمایش سرزمین خوندم که خیلی هم به نظرم کاربردی تره.

یه شرایطی پیش اومد که تونست بعد از ۱سال و نیم مدرک ارشدش رو هم بگیره.

سر پایان نامه با سختگیر ترین استاد دانشگاه پایان نامه گرفت

خیلی سختی کشید سر پایان نامه اما پایان نامشو دفاع کرد و خیلی پایان نامه قوی و خوبی شده بود.

با راهنمایی های همون استادش تونست ۱۰ تا مقاله از پایان نامش بیرون بکشه و  تو مجله های مربوط به دانشگاه تهران چاپ کنه. چاپ کردن مقاله توی مجله های دانشگاه تهران برای خود دانشجو های اونجا هم سخت بوده چه برسه به صدف که توی دانشگاه آزاد درس میخوند.

شروع کرد با همون استاد نوشتن مقاله های بیشتر. استادش دیگه با خیال راحت به صدف اعتماد میکرد و بهش کارای مختلفی میسپرد.

به واسطه این استاد معرفی شد به یه شرکت بزرگ که ازریابی خطوط انتقال گاز بین شهری انجام میدادن.

وارد شرکت شد و تو هفته اول یه پروژه خیلی بزرگ رو که رئیس شرکت باورش نمیشد رو با موفقیت به پایان رسوند.

همین داستان باعث شد رئیس اون شرکت با حقوق بالایی که صدف بهش اعلام میکنه موافقت کنه.

یه مدت کار کرد اما دید داره تلاش میکنه واسه گرفتن مجوزهایی که آسیبش به محیط زیست ۱۰۰برابر اون چیزیه میدونه.

دید اومده که محیط زیست جانوران رو نجات بده و کمک کنه، اما داشت بیشتر آسیب میزد

به واسطه این حسی که داشت و میدونست داره آسیب میزنه به محیط زیست و مشکلاتی که تو اون شرکت با بعضی کارمندا پیدا کرده بود با وجود مخالفت رئیس اون شرکت استعفا میده و از اون شرکت میاد بیرون.

با توجه به سابقه کاری و تحصیلاتش و اینکه میبینه تو ایران نمیتونه کاری برای محیط زیست جانوارن بکنه تصمیم میگیره از ایران بره.

کشورای مختلف دنیارو برای ادامه تحصیل و فعالیت توی حوزه محیط زیست کندو کاو میکنه و جاهای مختلفی رو از جهات مختلف پیدا میکنه.

از بین اون کشورا میبینه که نیوزلند بخاطر سازمان های قدرتمند محیط زیستی که توش هستن و فعالیت میکنن اوضاع خوبی از این لحاظ داره. تصمیم میگیره که به نیوزلند بره و اونجا زندگی کنه.

یه مقدار تحقیق میکنه و یه موسسه پیدا میکنه برای اینکه کارای رفتنشو اکی کنه.

وقت میگیره و میره که برای رفتن اقدام کنه تا پاشو میزاره تو دفتر اون موسسه، دلش هری میریزه.

با خودش میگفت چی الکی میگی میخوای بری. خیال کردی به همین سادگیاست. زبانت خوب نیست پول که نداری، سابقه درست حسابی نداری و هزارتا چیز دیگه. تقریبا همش بهونه بود. میترسید از مامان باباش دور بشه. هنوز هیچی نشده بود دلش واسشون تنگ شده بود.

با بهونه اینکه یه مقدار صبر میکنه و تو این مدت زبان میخونه و کار کنه تا پول جمع کنه از اون موسسه میاد بیرون.

تا یه مدت مداوم کلاس زبان میرفت و به صورت پروژه ای تو شرکتای محیط زیستی کار میکرد تا بتونه پول لازم برای رفتنش رو جور کنه.

کم کم اوضاع خود محیط زیست و اوضاع کاریش به واسطه سیاست گذاری هایی که انجام شده بود بد و بدتر میشد.

کار برای صدف و تجربه کاریش کم شد. حتی کم کم اون شرکت ها نیروهای استخدامیشونم تعدیل نیرو کردن. چه برسه بخوان قراردادی با کسی کار کنن.

مجبور شد برای اینکه درآمد داشته باشه بره کارهای مختلف رو تست کنه اما

هر جا میرفت قبولش نمیکردن

هرجا میرفت و رزومش رو نشون میداد براشون قابل باور نبود که این آدم کار نداره.

میرفت یه جایی دفتر دار بشه

رئیس اونجا میگفت خانم شما باید بیای جای من بشینی این شغل به درد شما نمیخوره در شان شما نیست.

یا رفت یه شرکت مهاجرتی منشی بشه مسئول اونجا گفت خانم شما با این سابقه، باید از ایران بری بیا من برات اکی میکنم برو.

یا یه شرکت تبلیغاتی بود که دفتر دار میخواست و اقدام کرده بود و وقتی رفت گفتن شما باید بیای مدیر یه بخش ما بشی دفتر دار به دردتون نمیخوره شما روحیه مسئولیتی و مدیریتی دارید

صدف گفته آقا من خیلی حرف گوش کنم قول میدم پامو از گلیمم درازتر نکنم گفتن نه نمیشه شما باید مدیر باشید این کار برای شما نیست.

یا واسه یه سری از شغل ها که اقدام میکرد، میگفتن سنتون باید کمتر و مدارکتون پایین تر باشه. ما نمیتونیم شمارو استخدام کنیم حقوقتون بالاست.

میگفت بابا شما همون حقوقو به من بدین

میگفتن نه نمیشه. و ردش میکردن

انواع و اقسام کارارو تست کرد

حتی کارهایی رو پیدا کرد که میگفتن شما بیاید رئیس یه مجموعه ای بشید و حقوق دورکاری بگیرید و این حرفا

یه نکته بگم

داستان کار تو ایران خیلی عجیبه

یه سری شرکت ها هستن که میان به شما حقوق خوب میدن تا دهنتون رو ببندن. بعد با اسم شما خلافایی میکنن که اون سرش نا پیدا.

شمارو میکنن مدیر اونجا و هی رئیس رئیس به خوردتون میدن تا باد بشید و خوب که کلاه برداری کردن و خوردن میزارن میرن و شما میمونید و حوضتون.

این اتفاق بیشتر هم واسه جوونایی میوفته که میخوان سریع پولدار بشن و تو کارشون پیشرفت کنن. تا بهشون میگن شما رئیس این بخش از مجموعه ما میشید چشاشون رو رو همه مسائل دیگه میبندن.

توروخدا قبل اینکه برید یه جایی استخدام بشید در مورد اون کار با چند نفر دیگه مشورت کنید.

تقریبا یکسال پیش یه سری شرکت لیزینگ ماشین مدیر مجموعه استخدام میکردن و حقوقشونم ۱۰ -۱۵میلیون بوده. کافی بود شما یه فوق لیسانس داشته باشید تا بتونید مدیر اونجا بشید. فوق لیسانس هر رشته ای هم بود قبول میکردن.

میرفتید مدیر یه بخشی میشدید و با مسئولیت و مشخصات شما ماشین خرید و فروش میکردن.

یکی دو هفته پیش بود که دیدم یکی از این شرکتا کلاه برداری سنگین کرده و باعث و بانیاش فرار کردن رفتن و فقط همین جوونی که به اسم مدیر عامل گذاشته بودن اونجا هست که جواب بده. اونم هیچی نمیدونه. به همین راحتی آینده این جوون با بدهی میلیاردی گره خورد.

توروخدا حواستونو بیشتر جمع کنید تا سرتون کلاه نره و آیندتون تباه بشه.

برگردیم سر قصه

با اینکه هیچ جا استخدامش نمیکردن ولی کارای زیادی رو تست کرد

بیمه عمر

مربی مهد

منشی دپارتمان املاک

کارهای هنری درست کردن و دستفروشیشون تو پارکینگ پروانه

دامپزشکی

فیزیوتراپی

منشی باشگاه ورزشی

ویزیتوری

حسابداری

هر کاری دم دستش میومد تست میکرد

در کنار همه اینکارا زبان هم میخوند به امید اینکه بتونه بره.

اما

همیشه این حسو داشت که یه کاری رو باید انجام بده

این حس دیوونش میکرد.

حتی وقتی منشی بود و حقوق خوبی هم میگرفت و کارای رفتنش هم داشت اکی میشد این حسش سر جاش بود.

همیشه واسش سوال بود که رسالتش چیه

چرا به این دنیا اومده

یکی رو میدید میگفت فلان کار رسالت منه افسوس میخورد که اون رسالتش رو نمیدونه

با خودش میگفت پس رسالت من چی میشه

من چرا رسالت ندارم

بخاطر چند تا موضوع مختلف از جمله

ارتباطات ،

فکر کردن همزمان به چندتا چیز

اینکه نمیدونست رسالتش چیه

و چندتا موضوع دیگه تصمیم به مشاوره رفتن میگیره

البته که از هیچ کدوم این مشاوره ها نتیجه ای حاصلش نمیشه.

به واسطه یکی از دوستاش تو ۳۰سالگی به یه کلاسی معرفی میشه به اسم پی آر آی که در مورد یکپارچگی با گذشته بوده

یه توضیحی بدم

نظریه پی آر آی در مورد مسئله ناخودآگاه هستش

نظریه ای که میگه همه مشکلات و رنج های آدما تو بزرگسالی از جمله افسردگی، اضطراب،اعتیاد، خشم و ترس و چیزای دیگه از ناخودآگاه ما میاد و این ناخودآگاه هم توی بچگی ما تشکیل شده.

این نظریه به آدما کمک میکنه با استفاده ازش، از این چیزا رها بشن و عبور کنن

این کلاس حکم معجزه برای صدف داشت. بعد این کلاس زندگیش عوض شد

بعد از این کلاس زندگیش عوض شد.

زندگی صدف بعد از کلاس پی آر آی به زبان خودش

تازه فهمیدم که چقد آدما به تراپی نیاز دارن. واقعا همه آدما از ۲۲ سالگی به بعد به تراپی نیاز دارن و ما چقدر این موضوع رو نادیده میگیرم و من وقتی خودمو قبل این کلاس یادم میاد که چجوری بودم چقدر ناراحت میشم، همرو مقصر میدونستم. این مقصر بود… اون مقصر بود…. این کلاسه به من فهموند که این خودتی که داری بقیه رو اینجوری میبینی. زندگی اونقدر هم شاکی وار نیست. اگر پراید تولید میشه، اگه حال همه ما بده، مقصر بالا نیست. مقصر تک تک ماییم که روی خودمون هیچ وقت کار نکردیم. من وقتی روی خودم کار کنم بفهمم این حق منه. نباید از کسی بگیرم. وقتی از ریز جامعه شروع بشه کم کم میرسه به بالا. من همیشه از بالایی شاکی بودم بعد فهمیدم این خودمم. مشکل خودمم. همه فوحشایی که میدادم همش لایق خودم بود. بعد این کلاس به یه صلح درونی با خودم رسیدم. فکر میکنم تمام اون آتشا خوابید. فهمیدم این خود من هستم که باید زندگی کنم. فهمیدم اگه اونور دنیا هم باشم، این منم که اونجا هم قراره برم بدبختیامو با خودم ببرم و دنبال مقصر بگردم.

تو همین زمانا بهش خبر میرسه که درخواستش برای تحصیل تو مقطع دکترا تو نروژ اکی شده

اما بعد از اون کلاسا حس کرده بود که یه ارق وحشتناکی به ایران پیدا کرده. نمیخواست از ایران بره.

حسی که تا اون موقع نداشت و هیچ تصمیمی هم برای داشتنش نداشت.

حس کرده بود که باید رسالتشو تو ایران پیدا کنه و انجامش بده.

نمیدونست چیه ولی میدونست که تو ایرانه.

شاید فقط باید یه کار خیلی کوچیک انجام میداد شایدم یه کار خیلی بزرگ

بعد از این داستان، پرونده خارج رفتنش بسته شد.

همزمان با صلح با خودش، همه چیز دوروبرش عوض شد

انرژی اطرافش عوض شد

دوستاش عوض شدن

آشناهاش عوض شدن و کامل تغییرات رو حس میکرد.

این وسطا به صورت خیلی اتفاقی شیفته مولانا و رقص سما شد

داستانش هم از این قرار بوده که به واسطه یکی از دوستاش به یه کلاس رایگان دعوت میشه که مربوط به مولانا بوده

آخر اون کلاس میبینه که چندتا خانم سماع انجام میدن و خیلی خوشش میاد

تصمیم میگیره اونم سماع رو یاد بگیره و انجام بده

سماع به نوعی رقص میگن که توی اون با حالت خلصه میچرخن و هدف معنوی پشتش هست. این یه توضیح ابتدایی و ناقص در حد سواد من هستش.

یه توضیح کوتاه در مورد سماع بگم که خوندم و جالب بود.

سماع اولین بار توی تاریخ توی شاهنامه دیده شده و این نشون میده سماع قدمت زیادی داره

همیشه هم موافقا و مخالفای زیادی داشته

اما سماع وقتی جاودانه شد که مولانا بهش پرداخت و توجه همرو بهش جلب کرد. سماع تاریخ جالبی داره که پیشنهاد میدم حتما در موردش بخونید اگه بین شما هم کسی در مورد این موضوع اطلاعاتی داشت و حوصله تایپش رو داشت خوشحال میشیم بتونیم مقالشون رو توی سایت راوی پادکست منتشر کنیم تا اطلاعات هممون در موردش بالا بره. اگه دوست دارید این کار رو بکنید توی اینستاگرام یا توییتر به من پیغام بدید تا با هم در موردش صحبت کنیم.

صدف میره کلاس سما و همون جلسه اول مربیش بهش یه نکته ای میگه.

مربیش میگه توی سماع اونقدر تو میچرخی که توی دنیا اونقدر بچرخی و بچرخی و بری سر جاییی که باید قرار بگیری مثل یک تیله ای که میچرخونیشو منتظر میمونی تا سر جایی که باید وایسه

صدف سماع رو شروع میکنه و میبینه آسون نیست

بدن درد و سرگیجه و حالت تهوع همون جلسه اول گریبانشو میگیره

همزمان با این کلاس یه سری کلاس داشت شرکت میکرد واسه اینکه آموزش ببینه و بتونه مربی مهد بشه.

یه مهد کودکی بود که برای کودکانی که اتیسم داشتن مربی مهد میخواست

یه سری کتاب خرید و در مورد کودکان اتیسم اطلاعات کسب کرد.

تو همین کتابا یه بخشی در مورد بیش فعالی بود و وقتی اطلاعاتشو خوند دید خودش همه اون مشخصات رو داره.

یه سری تست برای تشخیص این موضوع بود که میگفت از این۶تا سوال اگه مراجعین فقط ۳تارو بله بزنن بیش فعالی دارن صدف به جای ۳تا ۵تارو بله زد

تازه اونجا فهمید بیش فعالی داره

چیزی که هیچکدوم از مشاور ها نتونسته بودن تشخیص بدن

تازه دلیل شیطونیای بچگیش رو فهمیده بود

به قول خودش وقتی میفهمی دردت چیه آروم میشی.

همیشه فکر میکرد بقیه افسرده و بی حوصله و بی حالن و باید جنب و جوش داشته باشن، فعال باشن، پر انرژی باشن. چیه زندگیه آروم و خسته کننده بقیه.

تازه بعد این قضیه فهمید گیر از بقیه نبوده

گیر از اون بوده

اوایل که این موضوع رو فهمیده بود فکر میکرد همزمان با بزرگ شدنش این موضوع درمان شده و دیگه بیش فعال نیست

با مطالعه تو این زمینه فهمید که توان فکری بالاش مثله اینکه میتونه همزمان به ۴تا موضوع فکر کنه و جداگونه تحلیلشون کنه از عوارض همین بیش فعالی تو بزرگسالانه

یکی از مدل های بیش فعالی تو بزرگسالی اینه که این بیش فعالی از حرکت به فکر آدم میره و باعث میشه همزمان به چندین چیز فکر و تحلیلشون کنه

۴جلسه که از کلاس سماعش میگذره و تو اون کلاسا از یکی میشنوه یه کلاسی بوده که توش چند نفری دور هم جمع میشدن مدیتیشن میکردن و یه سری تمرین و تست انجام میدادن و رسالتشونو پیدا میکردن

اسم رسالت گوششو تیز میکنه

چند وقتی بود درآمدی نداشت و تتمه پولشم واسه این کلاسا داشت خرج میکرد

و دنبال این بود بتونه اون شغلی که واقعا واسه اون هستش رو پیدا کنه.

خیلی امید پیدا کرد بتونه از این کلاسی که شنیده، اون چیزی که مدت هاست دنبالشه رو پیدا کنه یعنی رسالتش.

پی کلاسرو گرفت و آمار درآورد و بهش گفتن اون کلاس دیگه برگزار نمیشه.

ناراحت شد ولی نا امید نشد.

گشت و گشت و گشت تا استاد اون کلاس رو پیدا کرد و باهاش حرف زد و موضوعشو مطرح کرد و بلاخره یه جلسه یک ساعته گرفت واسه ۳ روز بعد.

شب قبل جلسه ای که با اون استاد داشت،صدف خواب اون استاد رو دید که داره میخنده

روز بعد رفت پیش اون استاد که اسمش امیر بوده.

صدف به امیر گفت من دیشب خوابتونو دیدم داشتید میخندیدید.

امیر گفت ایشالا خیره ببینیم چی در میاریم

بعد از اینکه صدف از خودش میگه امیر بهش میگه شبیه بازنشسته هایی

همه راهیو رفتی و چیزی که میخوایو پیدا نکردی. ادامه میدن و یک ساعت و نیم از هر دری با هم صحبت میکنن و به نتیجه ای نمیرسن

اخر جلسه امیر بهش میگه جلسه بعد با هم حرف میزنیم

از کجا معلوم

چرا اینقدر گیر دادی به محیط زیست

چرا اینقدر گیر دادی به حیوونا

شاید رفتی مکانیک شدی

تا امیر میگه مکانیک صدف ناخودآگاه از حالت له و لمیده رو صندلی میشینه سر صندلی و میگه آره من بچه که بودم دوست داشتم مکانیک بشم.

کنار بابام شاگردی میکردم همه ابزارارو بلد بودم و…

همینجوری که داشته صحبت میکرده و از خاطراتش و آرزوهای بچگیش حرف میزنه امیر بهش میگه صدف پیدا شد

صدف گفته چی پیدا شد؟

امیر گفت تو باید مکانیک بشی

دختر جان تو یه ساعته و نیمه اینجا شبیه کسایی که تریلی از روشون رد شده له شدی رو صندلی

تا حرف از مکانیکی شد پاشدی و نشستی سر صندلی و با این ذوق و شوق داری در موردش صحبت میکنی.

معلومه همینه

تو باید مکانیک بشی

شاید اصن رسالت تو اینه که مسیر ورود خانم ها به این شغل رو هموار کنی

شاید باید بری و تجربه کنی و با خانومای دیگه تجربتو به اشتراک بزاری

صدف پیدا شد این رسالت توئه

حرفای امیر که تموم میشه صدف با تعنه میگه از اول هم میدونستم نباید این کلاسارو بیام به دردم نمیخوره.

امیر میگه جلسه بعد اگه نرفته بودی دنبال اینکه ببینی چجوری باید مکانیک بشی نیا پیش من.

در ضمن دلت با این موضوعه ولی ذهنت هی میاد سراغت و میگه اشتباه میکنی و هزارتا چیز دیگه

حواست باشه وقتی ذهنت اومد بهش بگو حرف نزنه و قوی تر به کارت ادامه بده

صدف هم میگه باشه و تو دلش میگه تو هم دیوونه شدی بنده خدا

از در اون ساختمون میاد بیرون چشمش میوفته به آسمون و تعجب میکنه

آسمون اون رنگی که قبل مشاوره داشت نبود

اصن یه شکل دیگه بود شبیه قبل افسرده نبود واسش واقعی بود

درگیر فکر و خیال وجنگ تو خودش بود که بر میگرده خونه و میخوابه

صبح ساعت ۸ از خواب پا میشه و میشینه سر جاش

نه ساعت کوک کرده بود نه کاری داشت که بخواد صبح این موقع پاشه.

نمیدونست چرا پاشده

انگار بدنش بهش یه ماموریت داده بود و خود به خود بیدارش کرده بود

همه چی دست به دست هم داده بود که صدف، مکانیک کنه.

و شروع شد

فکر و خیال های مختلف

از یه ور با خودش میگفت صدف تو فوق لیسانس محیط زیست داری

زندگیت تو این موضوع بوده

مهندسی، سابقه کار و رزومه خفن داری

اکی شده بود بری نروژ. دکترا بخونی. تو روحیه مدیریت داری. کتاب نوشتی مقاله داری میخوای مکانیک شی؟

هیچ کدوم از همدانشگاهیات مدارج علمی تورو ندارن. چه مرگته آخه؟

این حرفارو ذهنش میزد.

با خودش گفت من که الان بیکارم صبحم الکی پاشدم. یه سرچ بکنم بگردم ببنم چندتا خانوم مکانیک داریم یه راه ارتباطی باهاشون پیدا کنم صحبت کنم ببینم اصلا چه خبره.

ذهنشو آروم کرد و با این حرف که فعلا فقط میبینم چه خبره و نمیخوام مکانیک بشم گشتنشو شروع کرد.

میگرده تو اینترنت و دو نفر رو پیدا میکنه

یه خانمی توی یزد بوده که توی روزنامه ها در موردش یه چیزایی نوشته بودن ولی خبرها قدیمی بوده و چیز جدیدی ازشون نبوده و راه ارتباطی ای هم باهاشون نتونست پیدا کنه.

یه خانمی هم تو کرج بوده که اونم چند سال مکانیکی کرده و دیگه ازش خبری نیست.

دیگه هیچ کسی نیست

وقتی میبینه هیچ کسی نیست یاد حرف امیر پیری میوفته که بهش گفته بود شاید تو رسالتت اینه که بری تو این مسیر و راه رو برای بقیه خانم ها باز کنی. باخودش میگه خیلی خب حالا ببینم اگه بخوام شروع کنم چیکار باید بکنم و از کجا باید یاد بگیرم.

میگرده دنبال اینکه کجا بره کجا نره، میفهمه آموزشگاه هایی هستن که مکانیکی رو آموزش میدن اما وقتی تماس میگیره باهاشون میبینه اکثرشون خانم پذیرش نمیکنن.

زنگ میزد سوال میپرسید میگفتن بله جای خواب هم داریم، برای برادرتون میخواید یا شوهرتون؟

میگفت نه برا خودم میخوام.

اینو که میگفت یا میگفتن نه یا میگفتن بزار با مدیریت صحبت کنم

یدونه اکی شد که اون یدونه هم اونقدر هزینه بالایی برای آموزش بهش گفتن که صدف بیخیالش شد.

صدف اصلا پول نداشت و نمیتونست برای یادگیری این کار هزینه کنه.

چندروزی درگیر این داستان بود که بتونه یه راه حلی برای یادگیری مکانیکی پیدا کنه.

مادرش نمیدونست چرا ولی حس میکرد صدف حالش بهتر شده

یه بار که نشستن با هم صحبت کردن مامانش ازش پرسید چیکار میکنی روحیت خیلی بهتر شده

صدف میگه نمیتونم هنوز بهت بگم

ولی یه کاریه که تعداد خیلی کمی از زنها تو ایران این کار رو کردن

اینو که گفت با خودش فکر کرد کاش نمیگفتم الان سوال جوابم میکنه اصرار میکنه بهش بگم

که آره بگو من نگرانم من مادرم باید بدونم چیکار میکنی راه و چاه و نشونت بدم و این حرفا

ولی مادرش فقط بهش گفت مطمئنم تو میتونی

و این جمله زیروروش کرد.

 

نزدیک یکماه میگذره و گشتناش به نتیجه ای نمیرسه تا بلاخره تصمیم میگیره بره عملی تو یه تعمیرگاه کار کنه و مکانیکی یاد بگیره.

صدف ۳۱سالش شده بود.

تو این یکماه خیلی فکرا تو سرش میومدن و میرفتن که نگرانش میکردن.

از نظر قانونی مشکلی نداره یه خانم مکانیکی بکنه؟

به حجابش گیر ندن؟

حروم نکنن مکانیکی رو برای بانوان؟

فضا تعمیرگاه به دردش میخوره یا نه ؟

مدام این سوالا تو ذهنش میومد و درگیرش میکرد.

هی نا امید میشد

همه کسایی که تا حالا باهاشون صحبت کرده بود میگفتن خانم که به درد تعمیرگاه نمیخوره ول کن بابا و این حرفا

تنها کسیایی هم که میدونستن امیر پیری مشاور بود و دوتا از دوستاش.

تصمیمشو گرفت که روز بعد بره تعمیرگاهی که ماشینش رو میبرده اونجا برای سرویس و با صاحب اونجا که خوش و بش داشتن صحبت کنه و پیشش مکانیکی یاد بگیره.

شبش تا صبح فکر کرد و دقیق برنامه ریخت

برنامه ریزی کرده بود که اول اینو میگی بعد این تجربیاتتو میگی

بعد در مورد اون و اون و اون یکی میگی و باریکلا عالیه

حتما جواب میگیری

صبحش که از خواب بیدار میشه میگه این چه غلطیه میخوای بکنی آخههه

چه کاریه

ذهنش این حرفارو میزنه اما دست دلشو میگیره و راه میوفته پیاده میره اونجا وقتی میرسه تعمیرگاه اون دست خیابون پشت پرچین گیاه ها وای میسته

هی نگاه تعمیرگاه میکنه دلش هی میگه برو ذهنش هی میگه نه نرو

از اونور هم اوستا تعمیرگاه نگاهش میکرد که این چرا داره ادا اطفار در میاره با خودش حرف میزنه؟ فازش چیه؟ نکنه چیزیش شده؟

داستان ورود به تعمیرگاه از زبون صدف

رفتم اونجا و پشت پرچین علفا قایم شده بودم. بعد اونم منو میدید. اسمش مهدی عه. حالا با خودم هی میگفتم اره دیشب این همه تمرین کردی. این اینه، اون اونه. انگار دو تا آدم بودن  که درون ذهن من داشتن دعوا میکردن. یکی میگفت تو اخه اینجا چی کار میکنی. ول کن بابا. الان میخوای بری چی بگی اخه. تو این سن شروع کردن. بعد تو اخه مهندسی. کار اداری کردی. بعد الان میخوای یه کار لب خیابون مغازه ای باشی؟؟ اینکه چه اتفاقی میوفته چی میشه. بعد هی اینجوری میشدم که خب نرو. هی نرو نرو بیشتر میومد تو ذهنم.

یه ویدویی هست، خارجیه. درباره دخترانیه که میخوان یه سری کار جدید بکنن ولی میترسن بعد نشون میده یه گرگی هست جلوی یه دختره که وقتی مدوئه به سمت اون گرگ میبینه گرگی وجود نداره و اون گرگ خودشه. به اصطلاح روانشناسا وقتی وارد ترست میشی میبینی ترسی وجود نداره. اون ویدیو رو من دیدم به اخرش نرسیده رفتم به سمت تعمیرگاه. یعنی یه جوری قدم برمیداشتم بیچاره مکانیکیه ترسیده بود. یه خورده رفت عقب.

فکر نمیکرد یه همچین واکنشی نشون بدم. گفتم سلام خوبی. گفت سلام آبجی. چی شده ماشینت خراب شده. گفتم میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ گفت یعنی چی وقتتون رو بگیرم. خب اون موقع نمیدونستم نحوه حرف زدن مکانیکیا یه مقدار متفاوته. باید بری تو اصل قضیه. مقدمه چینی نمیخواد. گفتم میخوام مکانیکی یاد بگیرم. گفت داری میری خارج؟ گفتم نه. گفت خب برای چی میخوای یاد بگیری؟میخوای ب کسی پز بدی؟ گفتم نه من میخوام مکانیکی بزنم و به خانما امداد برسونم. گفت آره خیلی فکر خوبیه ولی خب یه دو سه روز به من فرصت بده فکر کنم. منم خوشحال که این داره فک میکنه. نگو جوابش منفیه ولی نمیتونه نه بگه. بعد من منتظر. قشنگ روزا رو میشمردم. رفتم پیشش بعد گفت نمیشه. من بابام نمایندگی سایپاعه حالا برو فلان. اینجا نمیشه، بچه ها مسخره میکنن. این جملشو یادمه. ترسای آدمارو من دونه دونه تو این راه دیدم. بعد گفتم کسیو نمیشناسی گفت نه.

گذشت و من یه مکانیکی دیگه داشتم رفتم پیش اون. گفت ۱۰ روز  دیگه خبر میدم. ۱۰ روز گذشت و گفت اره باشه. ابزار از من. من میام خونتون و ال ۹۰ تون رو باز میکنم و بعدش کامل برات توضیح میدم و بعدم برات جمع میکنم. گفتم من یه همچین چیزی نمیخوام من میخوام کف تعمیرگاه کار کنم. گفت نه نمیشه. فلان.. حالا من خبر میدم. فهمیدم میخواد بگه نه روش نمیشه. از اینم منصرف شدم. برو این تعمیرگاه. برو اون تعمیرگاه. یادمه رفتم یه تعمیرگاه مدیرش خانم بود. اولین تعمیرگاه با مدیریت خانم و فلان… نگو مدیریت دست یه آقا که از خارج جنس میفرسته برای اینکه بالا سر قضیه کسی باشه، خواهرشو گذاشته. من رفتم با این  خانم حرف بزنم. اصن نذاشت چیزی بگم، خیلی امید داشتم. گفتم این خانمه قبول میکنه. دیدم نه. اومدم بیرون و یه خورده بدوبیراه و اینا…

دیگه خیلی ناامید بودم. هی این تعمیرگاه و اون تعمیرگاه و اینا. بعد یه سریارو هم میرفتم تو اصن خودم نمیگفتم. میدیدم محیطش خوب نیست. آدماش… کلا به خیلی چیزا فکر میکردم. یکی رو رفتم گفت اره بیا فلانه. اقا من فرداش رفتم گفت داری کار میکنی یه برادری مردی کسی بیار کنارت کار کنه. انقدر ب من برخورد که من با این سنم، با این تحصیلاتم، یه مرد باید کنارم باشه تا بتونم کار کنم و منو قبول کنم. اصن که چی بشه. مثلا من دارم کار میکنم برادرم بیاد کنارم وایسته که چی بشه. یعنی یک زن انقد پذیرشش کمه. مگه چه اتفاقی میخواد بیوفته. بعد دیگه اونم نرفتم.

من خیلی ناامید بودم. هی میگفتم خدایا نمیشه. واقعا نمیشه. مرحله اول نمیشه. حالا تازه همه این دردام با خودمه. به هیچکی نمیگم. خودم با خودم دارم میجنگم. میخوام بگم اون در اولیه خیلی سخته. میخوام بگم خیلیا تا اون در اول شاید رفتن و بعدش رو نتونستن چون نمیشد، واقعا نمیشد

درگیر همه این اتفاقا میشه تا یاد عمو اکبر میوفته.

عمو اکبر کیه. مدیر خیریه طلوع بی نشان ها.

حالا عمو اکبرو از کجا میشناخت. به واسطه همون کلاسی که میرفت با عمو اکبر هم آشنا شده بود.

با خودش گفت عمو اکبر این همه آدم میشناسه، حتما کسی رو هم میشناسه که به من مکانیکی یاد بده.

رفت یکی از مراسمای که موسسه طلوع بی نشان ها برگزار میکرد به اسم تهران شهر بدون گرسنه

تهران شهر بدون گرسنه مراسمیه که غذا میپختن و میبردن برای پخش تو مناطقی که مردم بهش نیاز داشتن

اون روز میره به اون مراسم و میره پیش عمو اکبر

#داستان آشنا شدن با سیاوش از زبون عطا

من این آیینشو رفتم، حالا رفتم پیش عمو اکبر، میگم کسی رو میشناسی؟ بعد میگفت دنبال کاری، ما اینجا کار اداری داریم. بیا حامد بیا بیا. حالا من گریم گرفته بود که نه من نمیخوام. من میخوام مکانیک شم. بعد اکبر گفت اره یه سری مث تو هستن، دیوانه هستن. امشب دارن میان. اقا اکبر اعتقاد ماها دیوانه های خوبیم. گفت یکی دو تا خانم دارن میان. دیوونن. پاترول دارن.

حالا اونجا من نشستم، همه آیین مهرورزی انجام میدن. من کمین رو خانما که کیه چیه. رفتن با یکیشون صحبت کردم. گفت دوست من سحر، مکانیکه، پاترول هم داره. امشب میاد. سحر اومد و من کل مدت داشتم نگاه میکردم ک یه دختر مکانیک چه شکلیه.

سحر یه دختر لاغر، قد بلند و با مچ نازکی که من با خودم میگفتم این چجوری آچار دستش میگیره. میخوام بگم دیدن مکانیک خانم برای من هم هیجان انگیز بود. بعد با سحر حرف زدم گفت آره من مکانیکم. خیلی وقته. سه چهارسالی هست. گفتم کسی معرفی میکنی بهم برم ازش یاد بگیرم. گفت آره سیاوش. فردا بهم یادآوری کن، آدرس بدم بری پیشش یاد بگیری. من اصن باورم نمیشد که یک ماه سختی، من اونجا نتیجمو گرفتم و به باوری که داشتم رسیدم  از همون عمو اکبر و اون مراسم.

من رفتم خونه. من فرداصبح به سخحر پیغام دادم و اونم شماره سیاوشو داد. زنگ سیاوش زدم و اونم گفت از شنبه بیا. مهندس سیاوش وفایی…..

شنبه صبح سیاوش براش لوکیشن رو میفرسته و صدف میبینه

یه جاییه پایین اتوبان آزادگان پایین تر از پاسگاه نعمت آباد.

یه مانتو قدیمیشو به عنوان لباس کار بر میداره و راه میوفته و با مترو میره سمت جایی که باید بره

از مترو میاد بیرون و تا یه جایی میره میبینه وسطای راه آسفالت خیابونا تموم میشه و جاده خاکی میشه و انگار بر بیابونه

زنگ میزنه به سیاوش میگه این لوکیشن درسته که من دارم میام. اینجا بیابونه ها. سیاوش میگه آره بیا خودشه

فکر میکرد مغازه مکانیکیه بر خیابون با ماشین نرفته بود که درگیر جاپارک و این حرفا نشه و مشکلی واسه ماشینش پیش نیاد نمیدونست چجور جایی داره میره.

همینجوری که داشت پیاده میرفت سمت لوکیشنی که براش فرستاده بود هزارتا فکر و خیال تو سرش میاد

اتفاقی براش نیوفته تو راه،‌ندزدنش، اینجا جاده خاکیه، یه دختر نا آشنا واس چی اینجاست و از این حرفا

خانوادش نمیدونستن واسه اینکه یه مقدار با ترسش غلبه کنه و خیالش راحت باشه که اگه مشکلی براش پیش اومد حل میشه لوکیشنو میفرسته واسه چندتا از دوستاش که اگه خبری ازش نشد بیان اونجا هارو بگردن.

همش یه چیزی تو ذهنش میگفت نرو

تو مهندسی سابقه محیط زیست داری آخه چت به مکانیکی؟

تا این فکرا میومد تو سرش یاد حرف امیر میوفتاد  که میگفت ذهنت میگه نرو بهش بگو خفه شه و بهش توجه نکن.

توجه نکرد و رفت

رفت و رسید به یه سوله که سیاوش اونجا بود و مکانیکی داشت.

یه پسر جوون متولد ۷۵ که خیلی با دیسیپلین بوده و صدف هنوز که هنوزه ازش میترسه

سیاوش اونجا پاترول و ماشین های دو دیفرانسیل تعمیر میکرد

اون روز سیاوش یه موتور رو از بیس داشت بازسازی میکرد و بهترین موقعیت بود که صدف با همه قطعات موتور کامل آشنا بشه و جز به جز ببینتشون

همون روز اول یه قطعه موتور رو به صدف نشون میده و بهش میگه اینو بشور

صدف میگه بشورم؟

با چی بشورم؟
مگه باید شست؟
اصن این چیه؟

سیاوش هم بهش میگه این موتوره دیگه

صدف با خودش فکر میکرد موتور یه چیزی شبیه ژنراتور برقه و اون شکلی نیست.

یه بلوک آهنی به صدف نشون داده بود و میگفت این موتوره و باید با بنزین و قلمو بشوریش.

صدف هم مانتو قدیمیشو میشوره و شروع میکنه با قلمو و بنزین اون بلوک رو نوازش کردن. فکر میکرد باید اینجوری بشوره.

سیاوش وقتی میبینه صدف داره چیکار میکنه میگه اینجوری نیست که باید با جون و دل بسابی. اونقدر خوب باید بسابی که رنگش عوض بشه

صدف شروع میکنه قشنگ بشوره و خودشو تو همون روز اول ثابت کنه.

تو همون دقایق اولیه رو کل سر تا پاش بنزین و روغن میریزه.

همزمان سیاوش همه موارد رو جز به جز به صدف توضیح میده و با موتور آشناش میکنه

اون روز اول همه لباسای تنش حتی جوراباشم کثیف میشه

ترکیب بوی بنزین و روغن هم دیوونش کرده بود

روز اول مکانیکی صدف فقط به شستشو سپری شد. چیزی که حتی فکرشم نمیکرد.

کسی که تو خونه قابلمه هم نشسته بود چون باور داشت نمیتونه روغن قابلمه رو خوب بشوره ببره

حالا باید روغنی رو میبرد که صد برابر از روغن قابلمه سخت تر میرفت.

و اون روز فهمید مانتو بین قطعات گیر میکنه و باید لباس بهتری برای کار  انتخاب کنه.

پدر صدف مسافرت بود

همون روز اول که برمیگرده خونه به مادرش و خواهراش میگه همشون خوشحال میشن و حمایتش میکنن و ذوق میکنن.

تا ۱۰ روز اول کار بخاطر بوی روغن شدیدی که تازه باهاش آشنا شده بود هیچ غذایی نمیتونست بخوره.

وسط مرداد بود و گرما هم این بوهارو تشدید میکرد و حالت تحوع عجیبی گرفته بود

سیاوش هم بهش سخت میگرفت تا سریع تر صدف ماشین رو یاد بگیره.

توی اون سوله یه سگ داشتن که حکم نگهبان رو داشت و صدف باهاش دوست شده بود.

چوقولی سیاوش رو تو تایم استراحتش میرفت به این سگه میکرد و سنگ صبورش شده بود این سگ.

سیاوش روی ماشین خودش قطعات رو به صدف توضیح میداد و اسم و کارشونو میگفت و روز بعد که از صدف اسمشونو میپرسید اون هیچی یادش نبود.

صدف با خودش میگفت چقدر خنگ شدم.

پس این همه درس و تحصیل و مقاله و کتاب نوشتن و اینا چی شد؟

میبینه اینجوری نمیشه

میره یه عالمه کتاب های مرتبط میخره و شروع میکنه کنارش آکادمیک در مورد ماشین و موتور مطالعه کردن و یاد گرفتن. چیزی که توش خبره بود.

چندین بار هم پیش اومده بود سیاوش ازش سوال پرسیده و صدف جواب رو فراموش کرده بود.

شبش رفته در مورد اون موضوع خونده یاد گرفته و روز بعد رفته که حاضر جواب باشه، سیاوش هم اصلا در اون مورد ازش نپرسیده.

این یکی از اون نکته هایی بود که پیش سنگ صبورش گلایه سیاوشو میکرد.

البته که خیلی نکته های خوبم بوده

سیاوش یکبار هم نگفت تو خانمی چرا میخوای مکانیکی یاد بگیری

فقط بهش یاد میداد و عین بقیه شاگرداش که پسر بودن با صدف رفتار میکرد.

اونقدر از سیاوش حساب میبرد که شبا خوابشو میدید داره ازش در مورد قطعات ماشین امتحان میگیره

پیش سیاوش کارهایی رو تنهایی انجام داد که هیچ کس به شاگردش اجازه نمیده تنها انجام بده.

دو سه ماه میگذره و چندباری با امیر همون آقای مشاور صحبت میکرد

خاطرات روزانشو که برای امیر تعریف میکرد، امیر میگفت حیفه

اینارو یه جا بنویس. مثلا پیج اینستا که مردم بخونن ببینن اگه اونا هم بخوان برن تو این کار چیکار باید بکنن و سختیا و مشکلاتش چیه؟

خاطراتت خیلی جالبه میتونه به خیلیا کمک کنه. یه پیج بزن به عنوان یه مکانیک خانوم خاطراتتو ثبت کن تا بقیه هم بخوننو استفاده کنن.

صدف میگفت آخه من هنوز مکانیک نیستم که. الکی چرا دروغ بگم

میان میگن دروغ نگو تو مکانیک نیستی و هزارتا داستانی که تو شبکه های مجازی هستش.

امیر بهش گفته خب نزن مکانیک بزن شاگرد مکانیک

صدف گفت آهان این شد یه حرفی

صدف خیلی بدش میومد از اینکه چیزی که نیست رو ادعا کنه که هست

از دردسر پشتشم میترسید و با قضاوت و فهش و بد و بیراه بقیه هم اکی نبود.

پیج و میزنه و یکی از اولین کامنتایی که میگیره اینه که یه آقایی میگه

همین کم بود که شماها مکانیک هم بشید.

و میفهمه برای اینکه این موضوع که جا بندازه خانما هم میتونن مکانیک بشن تازه شروعشه و کلی باید حرف و بد و بیراه بشنوه.

خاطراتشو ثبت میکرد کارشو انجام میداد و تقریبا دیگه همه کارارو سیاوش بهش یاد داده بود و صدف کامل با موتور و ماشین آشنا شده بود.

بعد یه مدت دید داره کمردرد و پادرد میگیره. همه اینا هم عواقب سنگین بودن بیش از اندازه قطعات ماشین های دو دیفرانسیل نسبت به ماشین های عادی بود.

از طرف دیگه هم دید اکثر خانومهایی که پاترول سوار میشن دست به آچار هستن و خانمای پاترول سوار کمتر به کمک صدف نیاز پیدا میکنن.

صدف هدفش این بود بتونه کمکی برای خانم ها باشه و اکثر خانم ها هم پاترول نداشتن. اکثر خانم ها ماشین های عادی سوار میشدن.

بیشتر دوست داشت سواری یاد بگیره تعمیر کنه. تا بتونه به هدفی که توی سرش داره برسه.

تصمیم میگیره بسپره به آدمایی که میشناسه و بره برای اینکه تعمیر سواری رو یاد بگیره.

دوستش سیما که از کلاس سما باهاش آشنا شده بود بهش میگه که با آقای ابولفضل قدیری صحبت کردم قبول کرده که بهت یاد بده.

گاراژشم سمت تهرانسر هم هستش نزدیک خونتونه.

با سیما با هم میرن پیش آقای قدیری اونم قبول میکنه.

خانم آقای قدیری هم صدف رو میبینه و باریکلا بهش میگه ولی اون آقا هی میگه بابا آخه این تعمیرگاه کثیفه تو اذیت میشی اینجا من شرمنده میشم. نه اینکه تمیز نکنیما. تمیز میکنیم ولی باز کثیف میشه.

صدف میگه نه من اکی ام میام و مشکلی هم نیست

آقای قدیری هم میگه باشه بیا

صدف از مهرماه از سیاوش تشکر میکنه و از اونجا میاد بیرونو میره گاراژ آقای قدیری

آقای قدیری بهش میگه این آقا مجید اوستا توئه کمکت میکنه و بهت کار یاد میده تو هم شاگرد خوبی باش.

همون روز اول صدف میره تو چال که مجید اوستاش یه سری توضیحات رو بهش بده.

مجید اول از همه ازش میپرسه میخوای بری خارج؟

دلیل سوالشم این بود که خیلیا تو ایران میرن مکانیکی یاد میگیرن که بتونن وقتی مهاجرت کردن یه کاری بلد باشن بتونن باهاش پول دربیارن. توی کشورهای دیگه هم اکثرا کار برای مکانیک ها هست وحقوق خوبی هم داره

صدف لبخند میزنه و میگه نه این رسالت منه

مجید ساکت میشه. یه دو سه دیقه مجید ساکت بوده و بعدش شروع میکنه خیلی عادی به صدف موضوعات مختلف رو توضیح دادن.

اینجا که اومده بود با قبلا که پیش سیاوش بود یه تفاوتایی داشت.

قبلا پیش سیاوش، مشتریای پاترول و آفرود سوارا به خاطر تبهر سیاوش جوری بودن که کمتر میومدن بالا سر ماشین و صدف هم کمتر موقع کار کردن هول میشد

اما ماشین های سواری عادی همه مشتری ها بالاسر ماشین بودن و هی هم میگفتن این کارو نکن اون کارو بکن  اون چیه این چیه. به نظرت مشکل از اینش نیست؟ نکنه مشکل از اونشه؟ و الی ماشالا

صدف هم وقتی میومدن بالاسرش و حرف میزدن دست و پاشو گم میکرد. بلد نبود با حضور مشتریا چجوری باید کنار بیاد.

همش فکر میکرد همه آقایون میان بالاسرش که بهش بفهمونن جاش اینجا نیست و اون نمیتونه کار کنه. همونطوری که به مدیر گاراژ میگفتن.

نگاه سنگینشون رو رو خودش حس میکرد.

چندباری براش این اتفاق افتاد و کلا هر چی بلد بود از سرش پرید. حتی آچارارو اشتباه میگرفت و مثه کسایی که روز اولشونه کار میکرد.

مجید، اوستا جدیدش اینو فهمید و جلو مشتریا صدف رو اوستا صدا میکرد و یجوری برخورد میکرد که انگار صدف اوستا مجیده و صدف خیلی بیشتر از اون بلده. مشتریا که میدیدن مجید صدف رو اوستا صدا میکرد همون اول چشاشون گرد میشد که ااا این دختره اوستا اون پسرست؟ پس حتما خیلی وارده. و دیگه نمیرفتن تو فاز اینکه بخوان بهش گیر بدن و بگن بلد نیستی دست به ماشین ما نزن.

با همین ترفند تونست کاری کنه صدف اعتماد به نفسشو به دست بیاره

صدف واقعا حالش خوب شد.

اما هنوز یه چیزی میلنگید. همکاراش که توی گاراژ که میخواستن صداش کنن انگار موذب بودن بگن صدف. محیط گاراژ یه جور محیط مردونه ای بود که هرچقدر هم بهشون توضیح میداد که بابا صدف هم اسمه دیگه گفتنش خجالت داره مگه؟

هرچی میگفت بازم مشکل حل نمیشد با خودش گفت خب باید یه اسم مردونه رو خودم بزارم که دیگه موقع صدا کردنم خجالت نکشن منو صدا کنن.

خیلی از دوستاش بودن بخاطر فامیلش که عطایی بود صدف رو عطا صدا میکردن. بدش نمیومد از این اسم و همه اون خاصیت هاییرو هم که میخواست داشت. از یه روز به بعد به همه میگه عطا صداش کنن.

تا این کارو میکنه دیگه همه تو گاراژ راحت صداش میکردن و مشکلی هم نداشتن با اسمش.

مثل همه قصه های دیگه راوی این داستان هم ادامه داره. هم تو این اپیزود هم توی زندگی. قبل اینکه اینو بگم میخواستم یه درخواستی ازتون بکنم.

۲تا روش برای حمایت از پادکست راوی دارید.

روش اول معرفی راوی به دوستاتون هستش. توی شبکه های اجتماعیتون مثه اینستاگرام و توییتر و تلگرام وجاهای دیگه یا حضوری. اگه شنونده ما هستید حتما میدونید که تقریبا تا الان واسه همه جور سلیقه ای حتما یه قصه رو داریم.

ازتون میخوایم حمایتمون کنید که بیشتر شنیده بشیم. این حمایت شما و اینکه ببینیم تو شبکه های اجتماعیتون مارو به دوستاتون هم توصیه میکنید موتور ساخت پادکست مارو تقویت میکنه. پیشاپیش از اینکه وقت میزارید و مارو به دوستاتون معرفی میکنید ممنونیم.

روش دوم هم حمایت مالی هستش که با اینکار کمکمون میکنید هزینه های مربوط به تولید و کارهای دیگه رو تامین کنیم و بتونیم با کیفیت بهتری براتون قصه تعریف کنیم.

هیچ محدودیت عددی هم نداره از هزار تومن شروع میشه به بالا. کافیه از توضیحات این اپیزود وارد صفحه حامی باش ما بشید و پرداختتون به هر مبلغی دوست داشتید رو انجام بدید. جدا از بحث مالی این کار شما به ما نشون میده که چقدر تاثیرگزار هستیم و کارمون ارزشمنده که حاضر شدید از ما حمایت مالی کنید. دمتون گرم

برگردیم به قصه.

خیلی از چیزارو گفتیم ولی زیاد در مورد سختی های این کار صحبت نکردیم

سختی هایی که این شغل برای خانوم ها داره و سختی هایی که متاسفانه بقیه برای این شغل دارن ایجاد میکنن.

در مورد سختی هایی که این شغل برای خانوم ها داره بیاید از زبون عطا بشنویم.

مشکلات این شغل برای خانم ها از زبون عطا

این مشکل جا همیشه برای من بود و هست. چرا؟ کار هست، کارفرمای درست نیست. کارفرمای درست هست، پول نیست. خب. این مشکلات رو من هنوزم دارم و دغدغه هنوز منه. اینکه حالا کارفرمای خوب داری، نداری. از مشکلات دیگه ای که یه خانم داره اینه که هیچ جایی نیست لباس عوض کنی. من گاها لباس از خونه میپوسم روش مانتو و بعد میرم سرکار. بعد باید از سرویس بهداشتی استفاده کنی که آقایون استفاده میکنن. این واقعا سخته. یعنی من کم پیش میاد که برم دستشویی اونجا.

واقعا جای غذا خوردن نیست و تو باید جایی که یک موتور پهنه و بوی روغن میاد، باید بشینی غذا بخوری. غذا رو حالا کجا گرم کنی. باید بری دوتا مغازه اونور تر بزاری تو یخچال. دوتا اینوری بری رو گازش گرم کنی. مثلا زمستون ک میشه باید کنار این قوطی حلبی ها گرم کنی غذارو. من زمستون صورتم از سوز سرما سوخته بود. اینا مشکلاتیه که من فکر میکنم دارم تجربه میکنم که خانم‌های بعد از من تجربه نکنن. من بفهمم مشکلات چیاست که بشینم رفعشون کنم. یه جایی باشه که خانمه راحت بیاد کار کنه. شاید… شاید.. اگه صدف دیگه ای بود تو مراحل اولی کاملا پشیمون میشد. چون این کاریه که فقط توش عشق داره و انگار یه موتوری درون من هست که اگه خودمم نخوام منو داره با خودش میبره. این شکلیه.

میگم سختیش خیلی زیاده. میگم تو خانم باشی، دستت کثبف باشه بعد بخوای یه چیزی بخوری، تو ده دفعه هم دستتو بشوری مث دفعه اولش نمیشه. مجبوری با همون دست کثیف بخوری. این پذیرشش برای هرخانمی آسون نیست. من فکر میکنم که ۵ درصد از خانما این کارارو بکنن. بعضی وقتا خودمو نگاه میکنم، میمونم چه کارایی میکنم.

اگه بخوام در مورد سختی هایی که بقیه برای خانوما تو این شغل ایجاد میکنن بگم، میتونم به این اشاره کنم که بعضی ها با رفتاراشون نزدیک بود کاری بکنن که کلا جلوی کار کردن خانوما توی گاراژ های مکانیکی گرفته بشه.

وقتی این اتفاق افتاد عطا دید داره با آرزو و رویاش داره بازی میشه. آدمای دیگه، ممکنه از جای دیگه ای تامین باشن ولی عطا این کار رو آینده خودش انتخاب کرده بود. درآمدش از این راه بود. زندگیش از این راه میچرخید. نمیتونست وایسه ببینه دارن ازش میگیرنش.

ممکنه خیلیا با حجاب مخالف باشن خیلیا هم موافق. ولی وقتی داریم تو مملکتی زندگی میکنیم که حجاب جزو قوانینشه، برای کار باید از این قوانین پیروی کنیم تا آسیبی به خودمون و بقیه نزنیم.

من نمیخوام بگم حجاب خوبه یا بده. فقط حرفم اینه وقتی داریم کار میکنیم باید با قوانینی کار کنیم که آسیبی به خودمون و بقیه نزنیم.

این موضوع فقط مربوط به حجاب و مکانیکی هم نیست.

تو هر شغلی که هستید باید به فکر این موضوع باشید. رفتار اشتباه شما ممکنه دید مردم رو نسبت به کل اون صنف خراب بکنه.

الان تو اینستاگرام، بعضیا راه افتادن، محصول میفروشن ولی ارسال نمیکنن خب این کار داره آسیب میزنه به کل فروشنده های اینستاگرام، کسایی که زندگیشون از این راه میچرخه. بگذریم.

از عطا خواستم بیشتر در مورد مشکلاتی که این شغل هم برای مکانیک ها هم برای خانوم ها داره بگه تا بهتر درک کنیم تو چجور محیطی داره کار میکنه.

 

مشکلات بیشتر از زبون عطا

دارم میگم که از بیرون قشنگه. اووو انقدر فالوئر داره، اوووو قهرمانه. مشکلاتش خیلی بیشتر از چیزاییه که شما میبینین. این مدل شغلا چیزایی داره که شاید شما بگین کاری نمیکنه که داره میره اونجا یه موتوری میبنده، خیلی مشکلات بیشتر از اون چیزیه که دیده میشه. مثلا میگن یه خانم میاد پست میزاره همه لایک و فلان و اینا. نمیدونه که چقدر سختی داره. من واقعا یه موترو باز میکنم، با اینکه یه آقا یه موتور باز میکنه خیلی فرق داره. من صد برابر دارم بیشتر از زندگیم میزنم، از انرژیم، از قدرتم….

بعد بعضی چیزا خیلی درد داره. مثلا مردا میان کامنت میزارن تو که کاری نمیکنی، کاری نداره، یا بروبیراه میگن. این خودش درده که مردای ما هنوز نمیتونن خانمارو درک کنن. چطور ممکنه مادرایی وجود دارن که پسراشون رو درست تربیت نکردن، مثلا میان دایرکت انگار من نوکر پدرشونم. یه سلام بلد نیستن. انگار من وظیفه دارم آموزش مکانیکی بزارم. هنوز تشخیص لطف و وظیفه رو نمیفهمن. گفتارشون… صحبت کردن تو مکانیکی، با مکانیکا، نمیگما همشون اینجوری نیستن ولی یه سریشون. ببخشید خیلی کم سوادن و صحبت کردن باهاشون انقدر سخته که اخرشم به فحش و فحش کاریه.

من از وقتی اومدم اینجا، همه چیز عوض شده. این حرف من نیست. حرف همه بچه‌هاست. دیگه با لفظ بد همو صدا نمیکنن. حرف بد کسی نمیزنه. لباسشون عوض شده. همیشه لباسای پاره پوره و کثیف داشتن. چرا؟ چون بهشون میگم برای خودتون شخصیت قائل بشین. چرا؟ چون هرکی از این در میاد تو. فک میکنه مکانیک حماله. من به چشم دیدم خانمه اومده، ایراد ماشینش رو گرفتیم. دهنشو کج کرده رفته. یه پول به این شاگردای ما نداده. مثلا مکانیک پدرش دراومده، کمرش درد گرفته و داغون شده، چونه میزنن سر ۲۰۰ هزار تومن. تو میری آرایشگاه یه میلیون و پونصد پول رنگ مو میدی که یه ماه هم برات نمیمونه. ما داریم وسیله ای رو برات درست میکنیم که زیر پاته و سلامتیته. ضامن زندگی توعه.

بعد خیلی وقتا انگار گدا دیدن. غذای کهنه تو ماشینشون رو میدن. زشته…. یا ما خود مکانیکا باعث شدیم یا این دید باید کلا عوض شه و من یکی از دلایلم برای بودن تو این شغل اینه که این دید عوض شه. بفهمن مکانیکا یه شغل سخت دارن انجام میدن. ترحمی و بی ادبی نیست. مثلا میان اوستاکار ما رو تا ساعت ده شب نگه میدارن. نمیفهمن زن و بچه داره. چرا؟ ماشینشو امشب میخواد که میخواد بره شمال. به زور نگه میداره. اوستاکار هم صداش در نمیاد. میگه گناه داره. فلان داره. چطور ما میایم کار اداری. میگی ساعت دوعه. باید نهار بریم یه ساعت. ما آدم نیستیم؟ تو این گرما. من یه بار خواهرم اومد اینجا. من وقتی پام شکسته بود که روغن ماشین عوض کنم. گفت تو چجوری زنده‌ای؟ چجور تو این گرما داری کار میکنی. تازه من تو دفتر نشستم. باورش نمیشد میگفت خیلی تو جون داری. اومده بود خونه بالافاصله رفته بود حموم میگفت تو چجوری تحمل میکنی؟

خب دیگه اپیزود داره خیلی طولانی میشه. بهتره جمع و جورش کنیم.

همونطوری که گفتم قصه عطا ادامه داره و تموم نمیشه. اگه دوست دارید دنبالش کنید روی پستای اینستاگرام راوی تگش میکنیم و آیدیشو میزاریم. از اون طریق میتونید ببینیدش.

عطا رسالتشو پیدا کرد.

داره در مسیر رسالتش قدم بر میداره و راضیه. برای عطا آرزوی موفقیت میکنیم

توضیحی کوتاه درباره زندگی به زبون صدف یا عطا

من توی زندگیم، همیشه دیگران رو مقصر میدونستم. تا به جایی رسیدم که دیگه خسته شدم. از جنگیدن و تلاش. فهمیدم باید از خودم شروع کنم. وضعیت بد اجتماعی ما میانگینی از همه ماست که فقط برای تغییری که میخوایم و دوست داریم، خودمون رو تغییر بدیم. تمام چیزایی که شکایت میکردم و اول باید تو خودم ببینم و اصلاح کنم و حداقل تلاشمو بکنم. صلح با خودم. ایراداتم. نگاه کردن دقیق به رفتارهای خودم و خوب دیدم. خوب دیدم هرآنچه که در دیگران من رو اذیت میکرد تصویری از خود من بود. عطا به دور از زندگی صدف چون در مسیر رسالتش قرار گرفته، آیینه‌ای شد تا آدما هرآ«چه که در اون میبینن، صرفا خود خودشونن. خواه قهرمان خواه سرگردان. این خصلت بودن در نقش دنیاته و این بیت منو هرروز و هرروز به دنیای عطا میکشونه.

تو مگو همه درجنگند و ز صلح من چه آید                             تو یکی نهی،هزاری تو چراغ خود برافروز

ما توی اینستاگرام و توییتر هم هستیم لطفا مارو دنبال کنید. اگه دوست دارید در مورد این قصه ها خبرهای تکمیلی بخونید و در جریان عکس ها و خبرهای مربوط به شخصیت های قصه های راوی باشید، حتما اینستاگرام مارو دنبال کنید. راستی برا تمام پستهای اینستاگرام راوی، یه سری پست های جدید مخصوص اینستاگرام درست کردیم که میتونین همین الان برین اونارو چک کنین و لذت ببرین.

و باز هم یادآوری میکنم قدردان تک تک شمایی هستیم که مارو تو شبکه های اجتماعی و مستقیم به بقیه پیشنهاد میکنید یا ازمون حمایت مالی میکنید.

میرسیم به بخش پایانی اپیزود پونزدهم پادکست راوی

بعد از اینکه قصه عطا رو شنیدم چندتا قرار با خودم گزاشتم.

قرار اول

قرار گزاشتم به بچه ها تو بچگیشون نگم که بچه بابا مامانت نیستی و بخوام اذیتشون کنم. این موضوع تو روحیه بچه‌ها تاثیر داره و تا سال های سال میتونه اثر مخربی روی روانشون داشته باشه.

 

قرار دوم

یاد گرفتم با احترام کامل به دکترا. هیچوقت به حرفای نا امید کنندشون گوش ندم و امیدوار باشم. از کجا معلوم؟ شاید معجزه شد

 

قرار سوم

با خودم قرار گزاشتم که آدمارو با رتبه کنکور و مدرک تحصیلیشون نسنجم و اعتبار ندم بهشون و قضاوتشون نکنم. این لطف به اونا نیست. محبتیه که به خودم میکنم.

 

قرار چهارم

با خودم قرار گزاشتم به زمان بندی خدا ایمان داشته باشم. من نمیدونم چه چیزی چه موقعی به صلاحمه. ولی میدونم خدا میدونه. هرچقدر بیشتر بهش ایمان داشته باشم و آدم خوبی باشم. بیشتر هوامو داره.

 

و قرار آخر

حواسم باشه موضوع کار رو جنسیتی نکنم. مکانیکی توی کشور ما و اکثر کشورا یه کار مردونست. ولی عطا بهم ثابت کرد یه خانم توی ایران هم میتونه مکانیک باشه. پس همه شغلای دیگه هم میتونن برای هر دو طرف باشن. فقط باید آدم درست سر جای درستش قرار بگیره.

 

و

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم این نیست

 

۳ ۲ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x