Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
36-آرزو زمینی - پادکست راوی

۳۶-آرزو زمینی

ارزو زمینی

وقتتون بخیر

این قسمت سی و ششم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود تیرماه ۰۱ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و گوگل پادکست بشنوید. از کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts هم میتونید اپیزود های مارو به اون دوستایی که هنوز با اپلیکیشن های پادگیر آشنا نیستن و از مزایاش اطلاع ندارن، برسونید.

اگه دوست دارید پادکست های بیشتری از من بشنوید میتونید چهارراه کامپیوتر و شیوانارو سرچ کنید و تو اپ های پادگیر پیدا و گوش کنید.

البته که یه پادکست دیگه هم به این لیست اضافه شده که آخر اپیزود در موردش صحبت میکنم.

ممنونتون میشیم با معرفی ما به دوستاتون ازمون حمایت کنید. میتونید براشون از تجربه شنیدتون بگید و کمکشون کنید یه اپیزود از پادکست رو دانلود و گوش کنن.

یه راه دیگه حمایت از ما حمایت مالی هست که اگر داخل ایران هستید پیشنهاد ما درگاه حامی باش هست و اگر خارج از ایران هستید حساب پی پل که لینک دسترسی به هر دوتاش رو توی توضیحات اپیزود گذاشتم. پیشاپیش بابت اینکه با حمایت مالیتونم کمکمون میکنید هزینه های تولید پادکست رو پوشش بدیم ممنونیم.

شروع داستان

اگه آماده اید شروع کنیم.

دختر قصه ما از بچگی یه اسم شناسنامه ای داشته یه اسم که خانواده صداش میکردن و یه اسمی که خودش دوست داشته. ما تو این قصه به اسمی که بهش معروف هست صداش میکنیم.

اسم واقعی دختر قصه ما آرزو زمینی هست.

پدر و مادر تو دوران جوونی هر دو تو روستای سیاه گلاب پایین محله که تو استان گیلان هست زندگی میکردن.

پدر بعد از ۴۰ بار خواستگاری به طرق مختلف موفق میشه با مادر آرزو ازدواج کنه.

اوایل ازدواج پدر با گل و کاه یه خونه جداگانه تو محیط خونه پدری خودش ساخت و توی اون مستقر شدن.

رسم و رسون دیار و خانوادشون اینجوری بود که عروس و دوماد نامزدی و عروسی میگرفتن. و تا قبل اینکه بخوان مراسم ازدواج بگیرن و برن خونه خودشون عروس باید حامله میشد.

مادر آرزو دوست نداشت که تو اون سن حامله بشه اما به زور بقیه مجبور میشه از این رسم پیروی کنه و تقریبا ۲ماه بعد مراسم ازدواج اولین بچش که آرزو قصه ما باشه رو به دنیا بیاره.

یعنی ۱۴ آبان ۵۱

روزی که قرار بود آرزو به دنیا بیاد مادر درد خیلی شدیدی گرفته و تا زائو بیارن مثی که بچه تو شکم مادرش چرخیده و علاوه بر درد مضاعفی که مادر کشیده، بچه هم خیلی سخت به دنیا میاد.

وقت به دنیا اومدن آرزو شرایط مالی خانوادشون خیلی خوب نبود و با حمایت پدر مادر زندگیشونو جلو میبردن

از وقتی به دنیا اومد بچه ی ضعیفی بود. خیلی انرژی حرکت کردن نداشت. از اون طرف چون مادر زورکی باردار شده بود، اون عشقی که باید رو به بچش نداشت و خیلی بهش توجه نمیکرد و اونجوری که باید بهش نمیرسید و راستش وقت و توانشو نداشت خیلی بخواد به آرزو رسیدگی کنه چون دوماه بعد دوباره حامله شد و بعد ۱۱ماه خواهر آرزو هم به دنیا اومد.

پدر و مادر هر دو سر زمین کشاورزی بقیه کار میکردن و درآمدشون جمعا خیلی کم بود و تا ۲سالگی آرزو با این درآمد کم ساختن ولی بعدش دیدن دیگه نمیتونن اینجوری زندگی کنن و پدر تصمیم میگیره بره قزوین کار پیدا کنه بلکم اوضاعشون روبراه بشه.

اسپانسر اول

بعضی کسب و کارا عین اورژانس و  آتش‌نشانی می‌مونن! هممون می‌دونیم هستن، ولی فقط توی مواقع اورژانسیه که می‌فهمیم چقدر وجودشون لازمه و چقدر بهشون نیاز داریم.

ایرانیکارت یکی از این کسب و کارهاست. من خودم بارها اسمشونو شنیده بودم ولی تا وقتی کارم گیر نبود و نمی‌خواستم یه پرداخت خارجی بزنم دقیق نمی‌دونستم چیه.

ایرانیکارت یه وبسایته با بیش از ۸۰ خدمت مختلف. شما هر کار مالی و پولی با خارج از ایران داشته باشید، ایرانیکارت یا راه حلش رو داره یا راه حلش رو براتون میسازه.

از خرید و تمدید اکانت سایتا، خرید یه کالای اصل و خاص از آمازون، خدماتی که به گیمرا و بازی‌هاشون مربوط می‌شه، کمک به فریلنسرها برای نقد کردن درآمد دلاری، کمک به دانشجوها و مسافرا و مهاجرایی که دنبال رزرو خونه و پرداخت شهریه دانشگاهشون در خارج از ایرانن، خرید امن رمزارز و کلی امکان مختلف دیگه که در طول روز بهشون نیاز داریم تا زندگیمون راحت تر بشه رو، ارائه میدن.

خلاصه بخوام بگم، ایرانیکارت شما رو به دنیا وصل می‌کنه و کارتونو راه می‌اندازه .

الانم تو تابستون در راستای مسئولیت اجتماعیشون برای حمایت از پادکست فارسی اسپانسر یه سری از پادکست های فارسی شدن که کارشون قابل تقدیره.

پس ایرانیکارت رو گوشه ذهنتون نگهش دارید و یه سری به سایتشون بزنید چون شک نکنید یه روزی به کارتون میاد.

ادامه داستان

تنها راه میوفته میره قزوین دنبال کار. اولین کاری که پیدا میکنه تو کار خونه نخ و قرقره بوده. یه هفته اونجا کار میکنه میبینه نمیتونه ادامه بده واسه همین میاد بیرون و میره کارخونه تولید کفش. اونجا یکماه کار میکنه و میتونه یه خونه اجاره کنه به زن و بچشم میگه پاشید بیاید قزوین.

تقریبا ۱۵ روز میگذره از اومدن خانوادش که بیماری وبا همه گیر میشه. وبا یه بیماری بود که از طریق سبزی های آلوده،‌آب آلوده ماهی نپخته و خوردن صدف وارد بدن میشه. آخرین باری که وبا تو ایران همه گیر شده بود رو من یادمه که همه جا میگفتن سبزی و کاهو و این چیزا اصلا نخورید تا این بیماری بره.

البته که سالانه ۴میلیون نفر تو جهان به این بیماری مبتلا میشن و نزدیک ۱۵۰ هزار نفر جونشونو از دست میدن.

خلاصه باباش وبا گرفت و ۱۰ روز تو بیمارستان بستری بود تا خوب میشه و بعدش که میره سر کار صاب کارش قبولش نمیکنه میگه ۱۰ روز نبودی یکیو جایگزینت کردم.

باباش هم نا امید نمیشه و میره یه کارخونه دیگه کار میکنه و بعد ۲ماه بیماری طاعون میاد و تقریبا ۲ماه هم درگیر طاعون بود تا خوب بشه و بعد اون دوباره کارشو از دست میده و قزوین دلشو میزنه.

از وقتی که اومده بود ۳ماه گذشته بود که ۲تا بیماری عجیب گرفته بود. واسه همین تصمیم میگیره بره یه شهر دیگه. رفیقاش بهش میگن برو کرج کارخونه ایرانخودرو کار کن.

خانوادگی میرن کرج خونه اجاره میکنن و اونجا میمونن و باباش هم میره ایرانخودرو و شاغل میشه اما بعد یکی دو هفته که شروع به کار میکنه از یه سری میشنوه که شرکت سایپا داره با یه شرایطی بهتر از ایرانخودرو کارگر میگیره و همین اتفاق باعث میشه باباش از ایران خودرو بیاد بیرون و بره تو سایپا شروع به کار کنه.

تو سایپا با حقوق ۴۰۵ تومن شاغل میشه و میرن ته یاخچی آباد تو تهران خونه اجاره میکنن و مستاجر میشن.این پروسه حرکتشون از روستای سیاه گلاب به تهران میشه و اینجاها آرزو ۴ سالش شده بود که ساکن تهران میشن.

اسپانسر دوم

نمیدونم تجربش کردید یا نه. یه روزایی میشه که پر خوری میکنیم و بعد پر خوریمون یه صدایی تو ذهنمون پلی میشه و از خودمون شرمنده میشیم که اینقدر فست فود و خوراکی هایی که ارزش غذایی ندارن رو به بدنمون وارد کردیم.

معمولا وقتی این صدارو میشنویم تصمیم میگیریم که خوراکی سالم به بدنمون برسونیم اما خب خیلی موقع ها امکانش رو نداریم و خوراکی سالم به درد بخور در دسترسمون نیست.

اسپانسر ما این مشکل رو برامون حل کرده و اصلا کارش اینه خوراکی های سالم و پر خاصیت و به درد بخور که برای سلامتیمون عالی هستن رو دور هم جمع کنه. و اون کیه؟

بارجیل

بارجیل یه فروشگاه آنلاین خشکبار و آجیل هستش که تنوع محصولاتشون اونقدر زیاده که اصلا باورتون نمیشه، و از همه مهمتر همه محصولاتشون با کیفیت ترین نمونه ای هست که میتونید پیدا کنید.

هر سلیقه و ذائقه ای که داشته باشید بارجیل یه انتخاب مخصوص برای شما داره.

کافیه وارد سایت بارجیل بشید و از بین بیش از ۷۰۰ محصول رنگاوارنگ موجود تو سایتشون اونیو که برای شما تولید شده رو انتخاب کنید و بخرید.

بادوم هندی چیه؟ چند طعم ازش رو دیدید؟ تو بارجیل میتونید ۲۰ طعم مختلف از بادوم هندی رو پیدا و تهیه کنید.

خلاصه مهم نیست چه روزیه و شما تو چه شرایطی هستید. اگه میخواید خوراکی یا میان وعده سالم و با کیفیت تهیه کنید بارجیل بهترین انتخابه.

تازه بعد اینکه خوراکی مورد علاقتون رو انتخاب کردید میتونید از آفر مخصوصی که برای شنونده های ما در نظر گرفتن هم استفاده کنید.

البته که این آفر مخصوص رو انتهای اپیزود میگم پس تا اون موقع همراه من باشید.

و اما پیشنهاد بارجیل برای شمایی که تا آخر اپیزود رو گوش دادن و موندن. اگه تا پایان تیر سال ۱۴۰۱ از بارجیل خرید کنید می‌تونین با کد تخفیف Ravi، ۳۰ هزار تومن تخفیف برای خریدهای بالای ۹۰ هزار تومنتون بگیرید. کد تخفیف رو تو توضیحات نوشتم. ممنون از بارجیل، اسپانسر این اپیزود.

ادامه داستان

تقریبا دو سالی زندگی میکنن و اون داستان خسته بودن آرزو از بعد ۴سالگی خیلی داشت تو رفتار این بچه نمود پیدا میکرد. وقتی ۶ سالش شد دیگه قشنگ از صبح که بیدار میشد خسته بود. دو قدم راه میرفت به نفس نفس میوفتاد و همین باعث شده بود خیلی اهل جنب و جوش و بالا پریدن و ورزش و این چیزا نباشه.

خانوادش خیلی به این موضوع توجه خاصی نمیکردن و میگفتن خب این بچه تنبله دیگه کاریش نداریم. داستان از جایی بیخ پیدا کرد که این بچه راه میرفت کبود میشد بدون اینکه به جایی بخوره. اول به مامانش اینا دست و پاشو نشون میداد اونا هم میگفتن خب شیطونی کردی خوردی زمین کبود شدی. بعدش که دیدن صورتش و لبش هم کبود شده دیگه گفتن شاید یه چیزیشه.

همسایه ها به مامانش میگن این بچه رو ببر مرکز بهداشت ببین چشه شاید واقعا مریضه که اینجوری میشه.

مامانش هم آرزو رو میبره مرکز بهداشت و تا پزشک اونجا گوشی رو میزاره رو قلب آرزو و یه معاینه کوچیک میکنه دکتر با داد و بیداد به مامانش میگه تو چجور مادری هستی؟ این همه این بچه علائم نشون داده بهش بی توجهی کردی؟ چند وقته این بچه اینجوریه؟

مامانش میگه از اول که به دنیا اومده همینجوری بوده ولی کبودیاش ۲-۳ ماهی بیشتر شده.

دکتر حسابی از خجالت مامان آرزو در میاد و بهش میگه همین الان باید دخترتو برسونی بیمارستان شهید رجایی تهران. دخترت بیماری قلبی داره و هر لحظه احتمال داره از دست بره.

همون موقع تاکسی میگیره و راه میوفته میره بیمارستان و اونجا آرزو رو معاینه و در نهایت تو بخش کودکان بستریش میکنن تا تحت درمان باشه و کم کم بفهمن چه مشکلاتی داره. یکماه و نیم بستری بود و متوجه میشن آرزو بیماری صعب العلاج قلبی داره و این خستگی و علائمی که از خودش نشون میداده بخاطر چندتا سوراخ توی قلبش هست و علاوه بر اینه سوراخا یه سری مشکل دیگه قلبی هم داشت.

تشخیصشون اون موقع با توجه به چیزایی که مادرش گفت این بود که مشکلش هم ژنتیکیه هم بخاطر زایمان سخت به وجود اومده.

حالا تو چه شرایطی بستری شده بود.

اوایل انقلاب، تو بهبهه دعوا جریان های سیاسی مختلف که حتی نزدیکای بیمارستان تیر اندازی هم شده بود و برای اینکه بچه ها آسیب نبینن تو تایمای شلوغی دوروبر بیمارستان بچه هارو میبردن تو آشپزخونه که زیر زمین بیمارستان بود.

از یه طرف دیگه تو اون مدتی که بستری بود آرزو جوری مهربون بود و هوای بچه های تو بخش و پزشکارو داشت که همه پزشکا و پرستارارو و بچه های تو بخش دوسش داشتن و عاشقش شده بودن و اونم سعی میکرد هر جایی میتونه بهشون کمک بکنه.

مثلا وقتی میخواستن دکترا بچه هارو معاینه کنن، دارو بهشون بدن یا آمپول بزنن و بچه ها میترسیدن، آرزو میرفت پیش بچه ها و نازشون میکرد و آروم میشدن پزشکا میتونستن بدون دردسر کارشونو بکنن.

کار به جایی رسیده بود که تا بچه ها میترسیدن دکترا میگفتن برید آرزو رو بیارید.

از لحاظ زمانی هم آرزو سیستمش اینجوری بود که دوماه تو بیمارستان تحت درمان بود، میرفت خونه یکی دوماه میموند و بعد دوباره یه داستان و مشکلی براش پیش میومد برمیگشت بیمارستان. و این پروسه هی تکرار میشد تا ۹ سالگیش.

تقریبا تو ۳سال، نصفشو تو بیمارستان بود و تو این مدت خاطرات شیرین و هیجان انگیز زیاد داشت. یه خاطره هیجان انگیزش این بود یه وقتایی که حوصلش سر میرفت اونو سر عملای قلب میبردن تا پروسه عمل رو ببینه و اونم با دقت و علاقه عمل قلب رو نگاه میکرد و سوال میپرسید. البته که خاطره تلخ هم داشت و تو مدتی که بیمارستان بود مرگ دوتا از دوستایی که اونجا پیدا کرده بود رو دید .

تو ۹ سالگی عمل قلب باز شد و ۲تا از سوراخای قلبشو پیوند کردن و بعد ۱ماه که حال کلیش بهتر شد از بیمارستان مرخصش کردن.
حالش بهتر شده بود. میتونست راه بره و تحرک داشته باشه و دیگه مثل قبل نفس نفس نمیزد ولی دیگه تا آخر عمرش حق ورزش کردن و کوهنوردی و تحرک های زیاد رو نداشت.

با اینکه هر سال تحصیلی رو تا اون موقع حداقل ۳-۴ ماهشو تو بیمارستان بود ولی درس خوندن رو دوست داشت و همیشه هم نمره هاش خوب بود.

حالش که خوب شده بود فصلایی که مادر میرفت شمال برای شالی کاری، آرزو میشد بزرگ خونه و آشپزی و تمیز کاری و در کل کارای خونه با اون بود.

همینطور زمان میگذشت و سال به سال بزرگ و بزرگ تر میشد و این نقص و عدم توانایی ورزش کردن همه جا باهاش بود.

کل تفریحش این بود با ۳تا از دوستاش جمع میشدن تو کوچه و با هم بازی های بدون تحرک میکردن. از همون بچگی ۳تا دوست داشت و به اسمای علی ، رضا و مهدی. که همشون تو یه سال تحصیلی بودن و هر روز درساشونو با هم میخوندن.

صمیمیت و دوستی این بچه ها از صمییت خانواده های هم محلشون نشئات گرفته بود.

تو محلشون صمیمیت خانواده ها طوری بود که اگه یکی سر درد میگرفت کل کوچه یه کاری میکردن که سر درد اون طرف خوب بشه. یا اگه مثلا چهارشنبه سوری بود تو کوچه زیلو مینداختن و  بچه ها قاشق زنی میکردن و میومدن جمع میشدن یه جا با هم خوراکی هارو میخوردن و بعد هم با خانواده ها دور آتیش جمع میشدن و همه با هم جشن میگرفتن.همینجوری زمان میگذره و آرزو بزرگتر میشه تا ۱۶ سالگی که مهدی یکی از همون دوستاشون درس رو بیخیال میشه و میره سربازی.

تو مدتی که مهدی سربازی بود این ۳تا یعنی آرزو و علی و رضا هر هفته واسه مهدی نامه مینوشتن و اونم جواب میداد. مسئول پست نامه ها و گرفتنشون آرزو بود.

یکی از جذابیت های اینکار برای آرزو این بود که تمبر های روی نامه ها رو میبرید و تو یه دفتر کنار هم نگه میداشت. عکسای رو این تمبرا براش خیلی جذاب بود. وقتی هم میرفت برای فرستادن نامه تمبر بخره هر تمبر جدیدی که اومده بود رو ازش یه دونه اضافه تر میگرفت که آرشیو کنه تا کلکسون تمبر هاش کامل بشه.

اون موقع ها فکرشم نمیکرد یه روزی کلکسیون درست کردن براش یه تفریح لذت بخش بشه و تو این موضوع حرفی برای گفتن داشته باشه.

خلاصه این کرم آرشیو کردن و کلکسیون ساختن براش از تمبرهای پستی شروع شد.

اما همه چی به خوبی تو بچگی هیچکس سپری نشده. یه چیزی که همیشه آرزو رو اذیت میکرد این بود که مادرش وقتی از دستش عصبانی میشد بهش میگفت کاشکی قلبت نمیزد و میمردی اینقدر سر تو من عذاب نمیکشیدم. البته که این قضیه و بعضی موقع ها فرق گذاشتن بین بچه ها از طرف مادر خیلی تکرار میشد و همین موضوعات باعث شده بود یه موقع هایی فکر کنه اون دختر مادر پدرش نیست.

تا سال اول دبیرستان تقریبا زندگیشون به همین سیستم جلو میرفت و اتفاق عجیبی تو زندگیش رخ نداد.

سال اول دبیرستان رشته اقتصاد رو انتخاب کرد و رفت تو یه مدرسه ای و با چند تا دختر شر دوست شد.

تا اون موقع آرزو یه دختر کم رو و خجالتی بود که چون نمیتونست تو بازی ها و شیطونی دوستاش همراهشون باشه، خیلی دوستای کمی داشت ولی این دوستای جدیدش کمکش کردن پیله ای که از ترس دور خودش بافته بود رو پاره کنه و بیاد بیرون، و روی دیگه ای از دوستی و زندگی رو تجربه کنه.

خلاصه که دوستاش آرزو رو راهش انداختن.

کاری کردن که حرف بزنه از خودش دفاع بکنه. بازی کنه. با بقیه شادی کنه. از خودش بگه، خجالت نکشه و زندگیش از این رو به اون رو کنه.

سال اول دبیرستانش تو رشته اقتصاد که تموم شد داییش بهش گفت اقتصاد به دردت نمیخوره.

تو روحیاتت به اقتصاد نمیخوره و در نهایت هم به درد آیندت نمیخوره. برو ادبیات بخون.

از اون مدرسه میاد بیرون ولی تاثیر دوستاش دیگه همراهش بود و دختر فعال تری شده بود و میره یه مدرسه ای که از خونشون دور هم بود شروع میکنه به تحصیل تو رشته ادبیات.

از خونشون که میخواست بره اون مدرسه یک هفته اول باباش میبردش دم مدرسه چون باید از یه جاده ای میگذشت که خیلی خطر ناک و محل عبور و مرور کامیون های ترانزیت بود.

کم کم از دوستاش میشنید مسخرش میکنن که باباش اونو میرسونه مدرسه و میگفتن این آرزو عرضه نداره  تو این سن تنهایی بیاد مدرسه و باباش باید بیارتش تحویلش بده.

همین رفتار بچه ها باعث شد تو یه کش و قوس با پدرش ازش خواهش کنه اجازه بده اون تنها بره مدرسه و بهش اجازه بده که اون مواجه بشه با خطر رد شدن از اون جاده و یاد بگیرتش.

آرزو جنب و جوشش بالا رفته بود. یه موقع هایی با بچه ها بازی میکرد و حتی ۲بار تونست ۱۰ دیقه والیبال با دوستاش بازی کنه و هر دوبار هم از هوش رفت و کارش به اورژانس رسید. دفعه اول گفتن خب نمیدونستی اینجوری میشی چرا دوباره بازی کردی. گفت آخه دفعه اول عشق کردم گفتم شاید اتفاقی بوده می ارزید دوباره تست کنم. این ۲۰ دقیقه والیبال کل سابقه ورزشی آرزو تو دوران تحصیلش بود.

سال چهارم امتحاناشونو دادن و قرار بود مادرش بیاد کارنامشو بگیره.

روز موعود وقتی رسیدن دم مدرسه مادرش که اون روز از یه سری چیزا خیلی عصبانی بود دوباره بهش گفت اگه زیر عمل مرده بودی من الان لازم نبود بیام کارنامتو بگیرم و اینقدر بخاطر تو دردسر بکشم. کاش مرده بودی تموم شده بود.

آرزو گفت مامان مگه من چیکار کردم که این حرفو میزنی و میرن تو مدرسه

وقتی کارنامه رو میخواستن بگیرن اول مسئولش گفت ۴تا تجدید آوردی و مامانش همونجا نگاهش کرد و اومد که بزنه تو صورتش گفت نه اشتباه شد قبول شدی.

و دیگه مامانش دستشو انداخت. قلب و غرور آرزو اونجا بدجوری ترک برداشت هم بخاطر حرفی که مادرش بیرون مدرسه بهش زده بود و هم بخاطر رفتاری که داشت موقع گرفتن کارنامه ازش سر میزد. تو کل مسیر برگشت یک کلمه با همدیگه صحبت نکردن و وقتی برگشتن خونه مامانش گفت داییت اینا دارن میرن شمال تو هم باهاشون برو. آرزو هم از خدا خواسته واسه اینکه پیش مامانش نباشه و گوشه کنایه ازش نشنوه رفت.

بخاطر شرایط سنیش امکان شرکت تو کنکورو نداشت و وقتی رفت شمال خالش گفت میخوای چیکار کنی تا سال دیگه. گفت میخوام ماشین نویسی یاد بگیرم که کار کنم درآمد داشته باشم اینقدر مامانم سرکوبم نکنه.

کار پیدا کردن آرزو

ماشین نویسی رو تو دوماه یاد گرفت و یه عالمه جا رفت دنبال کار و بلاخره تو شرکت نفت از طریق آشناهاشون تونست کار پیدا کنه با ۷هزار تومن حقوق ماهانه. قرار شده بود از هفته بعد کارشو شروع کنه.

همون شبی که کارش اکی شد خالش بهش زنگ زد که آرزو دانشگاه تربیت معلم داره امتحان میگیره معلم میخواد بیا برو اونجا درس بخون معلم شو خیلی شغل آینده داریه.

آرزو گفت خاله من شرکت نفت قراره استخدام شم حقوقمم ۷هزار تومنه

خالش گفت اونو میخوای چیکار کنی بیا برو معلم شو تحصیل کن آیندتو بساز. آرزو هم گفت باشه. رفت ثبت نام کرد کنکور داد رتبش شد ۸۱ کشور و به عنوان کوچیکترین معلم اون قبول شد و شروع کرد به درس خوندن و تقریبا ۲سال درس خوند و تو ۱۹ سالگی معلم شد.

بعد ۲سال از اون تاریخی که قرار بود با ۷ هزار تومن استخدام بشه حقوق معلمیش شد ۴هزار تومن. محل کارشم اکبر آباد ربات کریم بود. قضاوت آینده دار بودن شغلش هم با شما.

۳سال هر روز ۳شیفت کار میکرد که کمتر خونه باشه و کمتر با خانواده و مخصوصا مادرش کمتر در ارتباط باشه.

اون مدرسه ای که توش کار میکرد ۱۵۲ نفر پرسنل داشت که ۳شیفت دانش آموز میگرفت و هر کلاس آرزو بین ۵۵ تا ۶۰ دانش آموز توش بود.

آمارش خیلی برام جالب بود گفتم بگم بهتون. هر شیفت هزار و خورده ای دانش آموز داشت. برای هر شیفت ۱۵ تا معاون و ۳تا دفتر دار داشتن.

محله ای که آرزو توش معلم بود علاوه بر جمعیت خیلی زیاد و مدارس کم افراد عصبی ای هم داشت. آدمایی که اکثرا دعوایی و یه جورایی لات بودن. برای همین خانواده ها خیلی دوست داشتن بچه هاشون سرشون به درس و مشق گرم بشه و سراغ این چیزا نرن.

جدا از این موضوع  خب چون منطقه محرومی بود و دانش آموزا خیلی چیزارو ندیده بودن و بخاطر شرایط خانواده ها ممکن بود تا چندین سال دیگه هم نتونن ببینن آرزو به سرش زد چیزایی که تو کتاب علوم بود رو پیدا کنه، آرشیوشون کنه و بتونه به دانش آموزاش نشون بده و اونا ببینن و لمس کنن و یاد بگیرن و از درس خوندن لذت ببرن و بیشتر بهش علاقه مند شن.

مثلا انواع سنگ ها و برگ ها و چیزایی که تو کتاب اسم برده میشد و عکس بود رو فیزیکی نگهداری میکرد و به روش خاص خودش آرشیو میکرد. کم کم این آرشیو کوچیک، بزرگ و بزرگ تر شد و به موضوعات مختلف کشیده شد.

مثلا برای درست کردن آلبوم گیاهان باید بسته بندی های گرونی تهیه میکرد اما نمیخواست بودجه ای که از حقوق خودش بود رو بابت بسته بندی هزینه کنه واسه همین کیسه بزرگ میگرفت و ردیفی دونه هارو میچید بعد پیچ گوشتی رو داغ میکرد و خط کش میزاشت روی کیسه میکشید و پرس میشد. این کار کمکش میکرد که اون گیاه یا دونه از بین نره و عمر خودش رو داشته باشه.

سال سومه کارش بود و خیلی اتفاقی تو یه هفته ۵تا خواستگار براش میاد و همشونو رد میکنه چون میگفت میخواد ادامه تحصیل بده و درس بخونه و فعلا تصمیمی برای ازدواج نداره.

تو ذهنش بود که هرچی بیشتر درس بخونه میتونه موفق تر باشه.

تو همون هفته خالش بهش گفت آرزو ما یه همسایه داریم اینا تورو دیدن و میخوان برای برادرشون بیان خواستگاری.

آرزو هم گفت خاله من فعلا میخوام درس بخونم نمیخوام ازدواج کنم. خالش گفت حالا بزار بیان خواستگاری اگه نخواستی بگو نه. قرار بر این میشه که اون خانواده با برادرشون بیان خواستگاری.

وقتی اومدن خواستگاری اول فکر کردن دوماد رو با خودشون نیاوردن. بعد فهمیدن پسر مسنی که فکر میکردن دوماد خانوادست همون خواسگار هستش. یه مرد جا افتاده با موهای جو گندمی که ۱۲ سال از آرزو بزرگتر بود.

وقتی صحبتارو میکنن و اونا میان تو حیات که برن خالش میپرسه آرزو جوابت چیه؟

آرزو میگه خاله من که از اول گفتم نه. بعد با این آقا عمرا.

۱۲ سال از من بزرگتره. کنار هم ببیننمون من جای بچشم. سواد نداره اصلا به من نمیخوره. من میخوام درس بخونم این معلوم نیست بزاره من درس بخونم.

از همه نظر کنسله.

وقتی همه میرن و معلوم میشه آرزو جوابش نه هستش پدر و مادرش با هم شروع میکنن به دعوا کردن. موضوع دعوا این بود که پدرش از تصمیم آرزو دفاع میکرد و مادرش میگفت نه. این دختر ترشیده میخواد تا ابد وبال ما باشه.

حرفای مادرش برای آرزو خیلی سنگین بود و تصمیم میگیره جواب مادرش رو بده. کاری رو که هیچ موقع نمیکرد.

آرزو از اتاق میاد بیرون و میگه مامان چرا میگی من ترشیدم من این ماه ۶امین خواستگار رد کردم چرا این حرفو الکی میزنی؟ بابا من نمیخوام مثه شما زود ازدواج کنم میخوام درس بخونم واسه خودم آرزو دارم و وسط حرفاش بود که مامانش یه سیلی محکم میزنه در گوش آرزو.

آرزو هم میزنه زیر گریه و میره تو اتاقش و تا وقتی که خوابش ببره گریه میکنه.

صبح که بیدار میشه هنوز رد دست مادرش رو صورتشو حس میکنه اما وقتی از اتاق میاد بیرون که بره سر کار هیچ واکنشی نشون نمیده و عادی راه میوفته میره مدرسه.

تو کل راه مدت مدرسه همش تو سرش بود خیلی فکر کرد که چیکار کنه، واقعا کار درست چیه و چجوری از دست مادرش و این رفتاراش خلاص بشه که همون موقع یه فکری کرد و به خالش زنگ زد گفت خاله به همسایتون بگو آرزو بله رو داده بیان برای کارای بعد خواستگاری. خالش کپ کرد گفت تو که میگفتی نه؟ چی شد نظرت عوض شد؟ مامانت اینا نظرشون چیه؟

گفت خاله بزار من برم سر خونه زندگی خودم مامان اینا راحت بشن از دست من. انگار حضور من براشون عذابه.

تنها فکری که تو اون لحظه برای رهایی از فشارهای خانواده به ذهنش رسیده بود همین فکر بود و نمیدونست قراره سالها از این فکر شرمنده و غمگین و پشیمون باشه.

خلاصه شب که بر میگرده خونه و وقتی مامانشو میبینه مامانش میگه اگه این کارو بکنی من از ارث محرومت میکنم. اما یه لجبازی تو فکر و تصمیم آرزو بود فکر میکرد با این کار ممکنه مادرش بفهمه چه اشتباهاتی کرده.

آرزو پاشو کرد تو یه کفش که میخواد ازدواج کنه و از این خونه بره. هرچی خانوادش میخواستن تصمیمشو عوض کنن انگار مصمم تر میشد که باید ازدواج کنه.

شروع زندگی مشترک آرزو

خلاصه زمان میگذره و به خواست آرزو در زودترین زمان ممکن قرار  عقد رو تعیین میکنن.

مراسم عقد تو خونشون برگزار میشد و همه جارو تزئین کردن و کلی مهمون هم دعوت بودن. همون روز قبل اینکه آرزو بره سر سفره عقد مادرش بهش میگه آرزو میدونم بخاطر حرفای من و اینکه لج منو در بیاری بله رو گفتی. بخاطر اینکه من بهت فشار آوردم داری این کارو میکنی. اگه همین الان بگی نه من مراسمو بهم میزنم آبرومم رفت رفت ولی خواهش میکنم بخاطر اشتباهات من تو یه اشتباه بزرگتر نکن.

آرزو گفت مامان خودت همه چیو میدونی دیگه من چیو بگم. بزار برم هم شما راحت میشید هم من. بیخیال نمیخواد آبروی خودتو بخاطر من ببری.

وقتی میشینه پای سفره عقد بعد ۷ بار که عاقد میگه وکیلم در حالی که آرزو داشت گریه میکرد بلاخره بله رو میگه و داستاناش شروع میشه.

همسرش کشاورز بود تو گرمسار. آرزو به این شرط ازدواج رو قبول کرده بود که همسرش بیاد تهران و اجازه بده اون درس بخونه و معلم بمونه اما همسرش زد زیر حرفاش و آرزو مجبورا رفت گرمسار تو خونه ای زندگی کرد که مادر و خاله شوهرش هم باهاشون زندگی میکردن.

یکی از دلخوشی های آرزو حضور مادر و خاله همسرش کنارشون بود که از تندی و تلخی رفتار همسرش کم میکردن.

وقتی ازدواج کرد با اینکه هر روز بیشتر حس میکرد اشتباه کرده و بیشتر دنبال دکمه غلط کردمش بود ولی گفت آرزو دیگه که اشتباهتو کردی و تو عمل انجام شده قرار گرفتی، بیا زندگی کن. بیا زندگیتو دوست داشته باش. هر کاری میتونی برای زندگیت بکن.

از تهران رفته بود یکی از روستاهای گرمسار به اسم سلمان یا حسن آباد و اونجا تو خونه همسرش مستقر شده بود. خونه های اونجا همه خشتی بودن.

مدرسه ای که درس میداد از رباط کریم رفت قیام دشت و هر روز از گرمسار میرفت قیام دشت و برمیگشت این انتقال رو انجام داد چون اونجا نزدیک ترین جایی بود که میتونست همچنان معلم باشه. تقریبا ۳ساعت رفت و ۳ساعت برگشت مسیر روزانش بود.

سعی کرد خودشو با کارایی که دوست داره سرگرم کنه و بتونه زندگی رو برای خودش راحت تر کنه. یه بار که رفته بود تو قیام دشت از یه عطاری دونه هایی که لازم داشت رو تهیه کنه با صاحب اون عطاری هم کلام شد و گفت که داره چیکار میکنه. اون آقا که این موضوع رو فهمید به آرزو پیشنهاد داد اگه برای اونم این آرشیو رو درست کنه اون دونه هایی رو که هیچ جوره گیرش نمیاد از کشورای دیگه براش میاره و بهش میده.

آرزو هم که فرصت رو غنیمت دید گفت باشه آقا رواله دونه از تو درست کردنش با من بزن بریم. آرزو تفریحش شده بود درست کردن مجموعه های آلبومی برای خودش و اون آقای عطار، این تیپی که مثلا ۱۰ مدل گیاه یا دونه تو یه صفحه میچید و به روش خودش پرس میکرد و در نهایت تو آلبومش جا میداد.

البته که این جمع کردن و کلکسیون کردن دانه و گیاهان تنها فعالیتش نبود. جمع کردن سکه، فسیل، سنگ سنگ و هر چیزی که میتونست برای آموزش بچه ها مفید باشه تو دستور کارش بود. همزمان با این کارا کنکور داد و شروع کرد درس خوندن. ۳ترم که خوند اولین پسرش رو حامله شد.

همسرش وقتی فهمید که آرزو حاملست دیگه اجازه نداد درس بخونه.

پسرش رضا ۵ تیر ۷۳ به دنیا اومد.

خاله و مادر همسرش توی بزرگ کردن بچش خیلی بهش کمک کردن اما بعد یکسال یعنی سال ۷۴ خاله همسرش از دنیا رفت و مادر هم از غم از دست دادن خواهرش یکسال دیگه بیشتر دووم نیاورد و سال ۷۵ تو ۲سالگی رضا اونم از دنیا رفت.

تا وقتی خاله و مادر همسرش زنده بودن اوضاعشون خوب بود. کسی به آرزو زور نمیگفت و یه جورایی توی خانواده شوهرش مثل یه عروس باهاش رفتار میشد اما از وقتی این دو نفر از دنیا رفتن مشکلات و اذیت و آزارای همسرش و خانوادش شروع شد.

شوهرش با رفتن مادرش یه روی دیگه ای از خودش رو نشون داد. از کتک زدن آرزو و بچه شون گرفته تا خرج کردن درآمدش به جای خانوادش برای خواهر و برادرش و انجام کار هایی که شان خانواده رو زیر سوال میبرد.

تو همین هاگیر واگیر آرزو پسر دومش رو حامله شد و تو سال ۷۷ پسر دومش به دنیا اومد.

آرزو امیدوار بود با دنیا اومدن بچه دومشون یه مقدار اوضاع عوض بشه و همسرش بیشتر از قبل به خانواده ای که خودش ساخته بود بها و اهمیت بده اما زهی خیال باطل.

همه این شرایط در حال گذر بود و آرزو علاوه بر بچه داری شغلش رو هم ادامه میداد. تفریح و انگیزش برای جمع کردن و ساختن آرشیو های مختلف هم همچنان ادامه داشت.

با همه سختی های زندگیش، داشت میساخت که یه اتفاقی بدجوری خوردش کرد. یه روز فهمید شوهرش میخواسته با یه خانوم دیگه ای ارتباط داشته باشه و خانواده اون خانوم که فهمیدن اومدن در خونشون و قشقرق به پا کردن.

وقتی آرزو این مسائله رو فهمید با شوهرش صحبت کرد گفت تو ۲تا پسر داری خجالت نمیکشی میوفتی دنبال دختر مردم. شوهرش میگه این کارو کردم که تلافی یه کار دیگه رو سر اونا در بیارم.

آرزو بهش میگه بابا تو با این کارت داری زندگی منو بهم میریزی چرا این کارو میکنی آخه؟

یه خورده که بحثشون بالا میگیره در نهایت شوهرش میگه دوست داشتم انجام بدم. تمام.

آرزو با خواهر و برادرای شوهرش صحبت میکنه و داستان رو میگه و از اونا میخواد که به برادرشون یه چیزی بگن که آبرو خانوادگیشونو نبره. اما به خاطر مدل باوراشون به آرزو میگن اورزشو داره میتونه میکنه کاری نمیتونی بکنی. آرزو میگه یعنی چی؟

شما با این حرفتون دارید طرفداریشو میکنید. بابا برادر شما زن داره ۲تا بچه داره. خلاصه. صحبتاش به نتیجه ای نمیرسه و این داستان هم میگذره.

چند وقتی که میگذره آرزو به واسطه فعالیت های جانبی و سیستم آموزش خاصی که برای خودش داشت از طرف استان به عنوان معلم نمونه انتخاب میشه.

یکی از مسئولین استانشون وقتی میفهمه آرزو هنوز توی ده زندگی میکنه و خونش تو شهر نیست با هماهنگی هایی که انجام میده میتونه از آموزش و پرورش یه وام ۳.۵ میلیونی خرید مسکن برای آرزو فراهم کنه و اون هم با این پول و فروختن یه سری وسایل در حد ۵۰۰ هزار تومن میتونه یه خونه ۱۰۰ متری با ۴میلیون تو شهر گرمسار بخره.

همه اتفاقاتی که تا حالا در موردش صحبت کردیم باعث شد آرزو مشکل قلبیشو به کل فراموش کنه.

تو یکی از سفر هایی که تنها میره خونه مادر پدرش قلبش به مشکل میخوره و مجبور میشن ببرنش بیمارستان.

بعد از چکاپ هایی که توی بیمارستان انجام میشه، میگن یه نقصی تو قلبش داره که باید هرچه زودتر عملش کنن. آزمایش که میگیرن میبینن خونش خیلی کمه و میگن باید خونش با تغذیه و دارو بیشتر بشه بعد بتونن عملش کنن. مادرش براش داروهاش رو میگیره و آرزو شروع به خوردن میکنه و بعد ۱هفته بر میگرده خونه خودش.

مخارج خونه زندگی با حقوق آرزو میگذشت و شوهرش چون رو زمین خانوادگیشون کار میکرد پول زیادی دست خودشو نمیگرفت و معمولا درآمدشو به خواهر برادراش میداد.به همین دلیل وقتی دارو هاش تموم میشه دیگه نمیتونه هیچ دارویی بخره و یه مدتی دارو خوردنش رو بیخیال میشه.

یه روز که داشت  تو انبار خونه تمیزکاری میکرد میبینه یه کاموا افتاده زمین میره برش داره که میبینه اون کاموا تو دستش جم میخوره و تا میفهمه ماره دستشو باز میکنه و میندازتش زمین.

دلش هری میریزه زمین و مار از تو دستش لیز میخوره در میره. نه جیغ میزنه نه میترسه اما حس میکنه قلبش سر جاش نمونده. خودشو میرسونه به تخت و شرایطش یه جوری میشه که تقریبا ۳روز میوفته تو خونه و یه نیمچه کمایی رو تجربه میکنه.

روز ۴ام انگار دوباره حالش سر جاش میاد و میتونه از جاش بلند بشه اما مدام حالش بد میشد نفس تنگی های شدید میگرفت و خستگی های مفرط داشت.

این علائم باعث میشه تو اولین تایم دوباره بره دکتر قلبش و بعد از معاینه و چکاپ دکتر بهش میگه تو سندرم قلب شکسته رو تجربه کردی و این قضیه آسیب بیشتری به قلبت زده و اگه تا قبل ۳۵ سالگی قلبتو تعویض نکنی دیگه دووم نمیاری

اسمشو تو صف تعویض قلب مینویسن و دیگه باید منتظر میموند تا قلبی که به بدن اون بخوره رو بتونه دریافت کنه. اما خب این صف معمولا خیلی زود جلو نمیره و کسایی هستن که ۶-۷ ساله تو این صف منتظرن.

چون این موضوع رو میدونست تصمیم گرفت به زندگیش برسه و تا جایی که میتون ازش لذت ببره.

ادامه زندگی با قلب آسیب دیده

بچه هاش که دیگه از آب و گل دراومده بودن کنکور اسمشو نوشت کنکورو داد و قبول شد و برای ۲سال مدت تحصیلش از آموزش پرورش مامور به تحصیل شد  تو دانشگاه فرهنگیان شهر ری

توی دوران تحصیلش حالش با درس خوندن خوب بود و سعی میکرد از جزئیات بغرنجی که تو زندگی تجربه میکرد، که دیگه متوجه شدید چیا بوده، خودشو جدا کنه. واسه همین با اینکه خیلی خسته میشد ولی براش سخت نبود و درس خوندن یه انرژی بود که هلش میداد برای حرکت کردن

وسطای تحصیلش تو دانشگاه بود حالش خیلی بد میشه. در حدی که مشکل قلبش به دستش میزنه و انگار یه سیمی از تو قلبش فرستاده بودن تو دستش و این سیم نمیزاشت دستشو تکون بده. همین درد شدید دست و خستگی مزمنی که همراه این درد داشت تجربه میکرد باعث شده بود نتونه کارای خونه و پخت و پز انجام بده و شوهرش هم هیچ کاری نمیکرد و زندگیش یه جورایی رو هوا رفته بود.

یه روز پسر خالش بهش زنگ میزنه و حال و احوال که کجایی خبری چرا ازت نیست و وقتی داشتن حرف میزدن،دیگه آرزو از شرایطش میگه و اوضاع بدی که داره و آرزو یهو میگه پسر خاله حالم بده دارم بالا میارم خدافظ.

پسر خالش پشت بند حرف زدن با آرزو خبر رو به گوش مامان آرزو میرسونه و میگه بابا دخترت داره میمیره برو یه سر بهش بزن.

مامانش با خالش راه میوفتن میرن پیش آرزو و میبینن خونش بازار شامه و وقتی جویای احوالش میشن میگه دستمو نمیتونم تکون بدم و چند روزی هست اینطوری شدم. اونا هم شروع میکنن خونه رو تمیز کردن یه مقدار به آرزو رسیدگی کردن که شوهرش میاد خونه. مامان آرزو اینجا دیگه شروع میکنه از دخترش دفاع کردن و میگه این چه زندگی واسه دختر من درست کردی. مگه نمیبینی حالش خوب نیست چرا نمیبریش دکتر، چرا یه خورده تو کارای خونه کمکش نمیکنی؟ و خیلی چیزای دیگه.

شوهرش بعد اینکه همه حرفای مامان آرزو رو میشنوه بهش میگه همینه که هست، شرایط زندگی من اینه. آرزو هم زنمه باید بسوزه و بسازه.

تو همین زمانی که مامان آرزو داشت با شوهرش کل کل میکرد، خاله آرزو میشینه پیشش میگه آرزو تو زندگیتو دوست داری؟ آرزو میگه نه بابا پیرم در اومده همش باید کار کنم و خرج زندگی رو بدم. جدا از اینا هر آن امکان داره بمیرم بخاطر مشکل قلبم.

خالش میگه ببین پس در اولین فرصت هرچی مدارک داری بردار بیار تهران اینجا نگه ندار ببینیم چیکار میتونیم  برات بکنیم.

کل کلای مامان آرزو با شوهرش هم به اینجا ختم شد که تونست به زور راضیش کنه که ۳تایی ببرنش دکتر قلب و ببینن آرزو چشه و پروسه درمانش رو شروع کنه.

چند روز بعد ۳تایی با هم میرن دکتر و اولین چیزی که دکتر میخواد برای اینکه از وضعیت قلب مطلع بشه اکو قلب هستش و وقتی شوهرش میفهمه هزینه اکو ۳۰ هزار تومن هستش میگه این پولو نمیده و دست آرزو رو میگیره و از بیمارستان برش میگردونه خونه.

این اتفاق باعث میشه دعواهاشون شدید بشه و کینه آرزو نسبت به شوهرش که سلامت و زنده بودن اون براش اصلا مهم نبود هر روز بیشتر از قبل بشه. اما کاری نمیتونست بکنه و یه جورایی حتی به زنده موندن خودش هم امید نداشت.

اونقدر به زنده موندن خودش امید نداشت که روز وقتی تو دفتر مدرسه نشسته بود با یکی از همکاراش تماس میگیره و میگه من وصیت کردم کلکسیون من برسه به شما چون میدونم ازش خوب نگهداری میکنی. همکارش گفت نه من نمیگیرم ازت این حرفا چیه ایشالا میری بیمارستان سلامت برمیگردی ما هم هروقت چیزی لازم داشتیم ازت قرض میگیریم فکر بد به خودت راه نده.

حالا کلکسیونش کجا بود؟

تو مدرسه ای که کار میکرد یه اتاق بود که ۲تا کمد بایگانی قدیمی بزرگ رو قرض گرفته بود و  همه آرشیواشو اونجا نگهداری میکرد. تو این ۲تا کمد همه مدل آرشیوی بود..از دونه های مختلف و مراحل رشدشون، تا عکس و مشخصات همه پستانداران، دوزیستان، بندپایان و هر مدل آفریده خداوند که دسته بندی میشه.

برای هرکدوم یه دفتر جدا داشت که  یا خودشو نگه داشته بود مثل دانه ها یا عکساشون و با مشخصاتشون آرشیو کرده بود مثل موجودات زنده. خیلی از عکسا و آرشیو های کاغذی رو ۱۱ سال بود از تو روزنامه همشهری میبرید و نگهداری میکرد.

خلاصه این مجموعه ای که درست کرده بود و جاهای مختلفی هم به نمایش گذاشته بود و باعث شده بود بهش لقب بزرگترین کلکسیونر دار کشور بین معلما رو بدن، تو دوتا کمد بایگانی مدرسه نگهداری میشد.

انگار خودش یه چیزایی رو از رفتنش میدونست که تماس گرفته بود و وصیتاشو هم کرده بود چون دو روز بعد از اون تماس یه رو که تو مدرسه بود سر کلاس حالش بد میشه و از هوش میره. شاگردا به ناظم مدرسه اطلاع میدن و ناظم هم آمبولانس خبر میکنه و میبرنش بیمارستان گرمسار و میره تو کما.

#توضیح دوران کما از زبون خود آرزو

خودم نمیدونم چند روزه تو کمام. ولی یادمه و هرکی هم ازم پرسید رو بهش گفتم که یکی عین خودم لباس پوشیده بود و خودم بود اومد تو و بهم گفت ارزو پاشو و منم بهش گفتم مگه کوری نمیبینی این همه دستگاه بهم وصله میگفت نه پاشو بشین.

میگفتم چجوری و چرا؟ میگفت بخاطر خودت پاشو و زندگی کن. میگفتم مگه نمیبینی من مردم و این همه دم و دستگاه بهم وصله. نمیدونم چی شد من یک ان پاشدم و سرم رو از دستم کشیدم بیرون. صدای دستگاه درمیاد. پرستار میاد تو و میگه ااا تو زنده ای؟

میگم مرض مگه من مرده بودم. دیگه دکترها رسیدن و میگفتم بابا به اون خانم بگید بیاد. میگفتن کی. میگفتم اون خانم. میگفتن بابا ۳ روزه تو توی کمایی. کسی سراغت نیومده. باورم نمیشد تو کما اینجوری شدم. بعدم باورم نمیشد هیچکی نیومده سراغم این مدت.

نه همسرم اومده نه بچه هام رو اورده. انگار هیچکسی خبردار نشده تو کما بودم.

 

بعد این قضیه دیگه تصمیم میگیره برای خودش زندگی کنه. از بیمارستان که مرخص میشه باید ۳ هفته استراحت مطلق میبود و ولی برای اعلام حضورش باید هر هفته یه بار میرفت مدرسه و یه برگه ای رو امضا میکرد.

سری اولی که بعد ۲هفته میره مدرسه به آرشیوش سر بزنه میفهمه یه اتفاقی افتاده.

#گم شدن آرشیو آرزو

مجموعه خزندگان و دوزیستان و همه اینا بودن و از اونور مجموعه حشرات کامل بودن. همه اینا رو جداگونه ارشیو کرده بودم و بچه ها اینارو میخوندن و ذوق میکردن و یاد میگرفتن. از اون طرف مجموعه دانه ها و جوانه هارو مراحل رشدشون رو خشک کرده بودم و داخل کیسه گذاشته بودم.

یعنی بچه ها کامل میدیدن چجوری رشد کردن و تا مرحله بار دادن میدیدن. من سال ۸۱ بعد اینکه کما رفتم و استراحت کردم دیگه نمیتونستم مدرسه برم فقط میرفتم امضا میکردم که زندم که دفعه اولی که رفتم امضا بزنم برم ببینم وسایل کجاست. در کمدهارو باز کردم دیدم وسایلم رو ریختن دور و دادن صدور شهرداری.

تا اینو گفت از نوک پام تا نوک دستم شروع کرد لرزیدن. میگفتن جونت سالم باشه. میگفتم بابا ۱۱ سال زحمتم رو ریختین اشغالی. بابا میگفتم بی انصاف ها. حالا گریه میکردم زار میزدم. فقط ارشیو سنگ هارو برام گذاشته بودن. رفتم اموزش پرورش گفتن نمیتونی شکایت بکنی چون دو هفته مدرسه نبودی.

به هرکی گفتم حالا میگفتن احتمالا ناظم برای خودش برداشته و الکی گفته که انداخته اشغالی. من باور کنید سال ها منتظر بودم یکی از اشغالی اینارو پیدا کنه بهم بده. چون رو همش برچسب زمینی خورده بود.

خب اینا همه از بین رفت. جز جعبه سنگ ها دیگه چیزی نداشتم…

 

گم کردن آرشیوش حسابی حالشو جا آورده بود. از سری دومی که برگشته بود دید اگه بخواد زندگی با شوهرش رو ادامه بده دوباره کارش به بیمارستان میرسه و شاید اینبار دیگه فرصتی برای زنده موندن کسب نکنه واسه همین تصمیم میگیره بره تهران خونه مادرش و تو اولین قدم طلاق بگیره و با بچه هاش زندگی جدیدشو بسازه اینجوری خیالش راحت بود که حد اقل تلاششو برای زنده بودن کرده.

اومد تهران اما اسم طلاق و باری که روی زندگیش میزاشت براش ترسناک بود. تو اون مدت چندباری با خالش درد دل کرد و از ترساش گفت.

بهش میگفت میترسه که بخواد تنها زندگی کنه میترسه.خالش گفت دختر واسه چی میترسی تو که حقوق بگیری از خودتم خونه داری.
آرزو گفت بچه هام چی آیندشون چی میشه؟ خالش گفت بچه هات مادر زنده به دردشون میخوره نه مادر مرده.

فعلا مهم تویی. بمون اینجا طلاق بگیر خیالمون راحت باشه زنده میمونی بعدشم ما کمکت میکنیم همه کارا راست و ریست میشه.

خلاصه تقاضای طلاق میده و ۳ماه میره و میاد که دادگاه تو مرحله اول میگه باید تمکین کنه. میگه بابا این اصلا به من توجه نمیکنه من اونجا برم یه چیزیم بشه عین خیالش نیست من چرا باید تمکین کنم وقتی میخوام جدا شم؟

قاضی میگه تو ۳ماه نبودی پیش شوهرت شاید سرش به سنگ خورده باشه و زندگیتون درست بشه.

به زور دادگاه بر میگرده گرمسار و ۳ماه دوباره اونجا زندگی میکنه. هر هفته ۳روز قهر بودن ۳روز دعوا و روز جمعه هم همسرش میرفت روستا پیش خانوادش.

دیگه در نهایت بعد ۳ماه یه روز یه دعوا شدید میکنن و اینبار آرزو جلوی شوهرش وای میسته و میگه از خونه من برو بیرون.

شوهرشم همه وسایل خونه رو جمع سوار ۲تا وانت میکنه دست بچه هارو هم میگیره و میره خونه تو ده و آرزو هم از ترس اینکه برگرده بلایی سرش بیاره وسایلشو جمع میکنه بر میگرده که دوباره پروسه طلاق رو پیگیری کنه.

تو مدتی که درگیر طلاق بود فهمید شوهرش رفته از یه ده کوچیک و یه خانواده فقیر دخترشون رو ۶۰۰ هزار تومن خریده و میخواسته باهاش ازدواج کنه. اما خب طبق شرایطی که داشتن اگه میخواست ازدواج رو ثبت کنه باید رضایت همسر اول رو میگرفت.

آرزو هم میگفت من رضایت نمیدم. منو طلاق بده برو هر کاری دوست داری بکن.

شوهرشم میگفت طلاقت نمیدم. میخوام یه زن دیگه بگیرم و تو باید بیای نوکری زنمو بکنی.

داستان داشتن با هم و پروسه طلاقشون یه چیزی بود که خیلی جلو نمیرفت.

آرزو از وقتی کامل اومد تهران پیش خانوادش علاوه بر تحصیل و دانشگاه، به خاطر شرایطش پیش مشاور و روانشناس میرفت تا بتونه اتفاقی که براش افتاده رو بپذیره. یه مشکلی که داستان رو خیلی براش سخت کرده بود، این بودش که پدر اجازه دیدن بچه هارو به آرزو نمیداد. و آرزو پیش مشاور میرفت تا بتونه یه مقدار آروم بشه و راه حل مناسبی پیدا کنه.

یکی از روزایی که رفته بود دانشگاه استاد جغرافیاش بهش یه پیشنهاد داد.

#داستان آرشیو فسیل و سنگ‌های آرزو

استاد جغرافیای من گفت خانم زمینی این فسیل هات رو تا حالا بهش کربن زدی. بیار یه دفعه. گفت اینارو بفرست سازمان زمین شناسی تهران. گفت اینا قدمتشون رو درمیاره. یه روز از دانشگاه ماموریت گرفتم رفتم اینجا که ضلع جنوبی فرودگاه بود. استادم خودش معرفیم کرده بود که برم اونجا.

وقتی رفتم اونجا عظمت خدارو بیشتر دیدم. کانی و کریستال هارو که دیدم عاشقشون شدم. یه ارامش خاصی بهم میداد. منو بردن موزه و وقتی درو باز کردن من اشک میریختم از ذوق. انقد که زیبا بودن.

افرادی که اونجا بودن میگفتن این دیوونه ست که هی اشک میریزه از خدا تشکر میکنه و گریه میکنه.

من فسیل هام رو دادم و یه ماه نشد که زنگم زدن و گفتن که کربن ۱۴ زدن بهش. یه تخم پرنده داشتم. فسیل هارو میبردم بازار و اینا خیلیا نمیدونستن اینا فسیلن. فقط به عنوان یه سنگ با قیمت پایین میفروختن. بعد من اینارو خریده بودم و فسیل بوده.

تخم پرنده داشتم مال ۳۰۰ سال پیشه. همه میگفتن اگه پرنده ش رو بخوام باید بشکوننش که گفتم نمیخوام چون حیف میشه.

باز میگفتن این قدمت دقیق نیست. ولی ما میانگین میگیریم. میگفتم کربن ۱۴ قوی کی داره میگفت امریکا داره و ایران نیست. میگفت امریکا یه دستگاهی ساخته که وقتی کربن ۱۴ به این سنگ بزنه میگه چه حیونی از کنارش رد شده.

یه فسیل حلزون داشتم مال ۳۰ میلیون سال پیش بودن. حدودا ۱۰ ۱۲ فسیل من ۳۰ میلیون اینا عمر داشتن و خیلی معروف بودن. اینارو خیلیا ازم میخواستن بخرن ولی من هیچ کدوم رو نفروختم چون میخواستم بمونه و همه ازش استفاده کنن.

سال ۸۴ من این جبعه به این ارزشمندی که مدیر اون مدرسه اون سال نفروخته بودش تقدیم دانشگاه فرهنگیان شهر ری کردم و روز جشن پایان تحصیلی خودمون اون رو تقدیم رییس دانشگاه کردم.

 

دانشگاهش که تموم شد چون از اول کارش تو تهران بود بدون دردسر از گرمسار بهش انتقالی دادن و تو جوادیه تهران معلم شد.

توی جوادیه که معلم بود از بین شاگرداش دوتا بچه بودن به اسم محمدرضا و علیرضا که این دوتارو اندازه بچه های خودش دوست داشت و حضورشون کمکش کرد غم ندیدن بچه هاش براش کمرنگ تر بشه اما خب بازم غم دیدن بچه های خودشو داشت که سعی میکرد تو تایمایی که پدرشون خونه نیست باهاشون تلفنی صحبت کنه.

همون سال با مامان باباش راه میوفتن با قطار  یه سفری میرن که تو کوپه قطار بجز خودشون ۲نفر دیگه همسفر داشتن. ۲تا آقای کت شلواری خیلی تر و تمیز و شسته روفته.

آرزو که تو صحبت مامان باباش با اون ۲نفر شرکت نمیکرد و از اول راه یه حال غمگینی داشت بعد یکساعت پا میشه میره دستشویی وسس اون آقایون به مامانش میگن هاچ خانوم دخترت چیکار میکنه، چرا اینقدر غمگینه؟

مامانش هم میگه معلم دبستانه و داره از شوهرش طلاق میگیره و شوهرش بهش اجازه نمیده بچه هاش رو ببینه و از دوری بچه هاش بچه هاش اینجوریه.

بعد وقتی بر میگرده اون آقا از آرزو میپرسه معلم کجایی؟ میگه یه مدرسه پسرونه تو جوادیه تهران.

اون آقا میگه ما یه پروژه ای داریم که میخوایم به نونهالان کشور یه روش وزنه بری رو آموزش بدیم و یه جورایی استعداد یابی کنیم.

دوست داری بهمون کمک کنی؟

آرزو میگه دوست دارم ولی من نمیتونم ورزش کنم بیمار قلبی هستم تا آخر عمرم اجازه ورزش ندارم.

اون آقا گفت ما اگه کمکت کنیم، دوست داری ورزش کنی؟ آرزو باز گفت دوست دارم ولی برام ممنوعه میمیرم.

اون آقا میگه ببین من بهت قول میدم که اگه با ما کار کنی ورزشکار بشی.

حالا اون دونفر کیا بودن؟
۲تا از اعضای هیئت ژوری وزنه برداری کشور که دکترای تربیت بدنی داشتن.

با آرزو هماهنگ میکنن و یه هفته بعدش میرن مدرسه ای که آرزو معلم بود در حضور مادر پدر بچه ها تو جوادیه تهران.

وقتی میرن ۲۶ تا شاگرد از بچه های مدرسه انتخاب میکنن و آرزو میشه مسئول هماهنگی و مدیر این بچه ها و قرار میشه یه روز در میون یا برن آکادمی المپیک یا باشگاه کبکانیان برای آموزش وزنه برداری.

هر روزی که قرار بود این شاگردارو ببره برشون میداشت میبرد میدون بهمن یا کشتارگاه قدیم که نزدیک مدرسه بود و اونجا با همه بچه ها کباب میخوردن و بعد راه میوفتادن با اتوبوس و مترو میرفتن میرسیدن به باشگاه ورزشیشون. یه روزایی هم مادر بچه ها واسه همشون ساندویچ درست میکردن میاوردن.

روزای زوج که بچه هارو میبرد برای تمرین وزنه برداری تا اونارو برگردونه و به دست خانواده هاشون برسونه خودش ساعت ۱۰ شب میرسید خونه و میخوابید و روزای فرد هم بعد مدرسه میرفت کلاس زبان و با یه معلم خصوصی با مطرح کردن داستان قلبش کلاس شنا میرفت و آموزش میدید.

چون براش سخت بود همپای بقیه شنا کنه میرفت تو آب یه خورده شنا میکرد و میومد بیرون استراحت میکرد تا دوباره انرژی بگیره و بعد میرفت دوباره تو آب. بخاطر همین تایمای استراحتش مجبور میشد ۲سانس بلیط بخره و زمان بیشتری بتونه استراحت کنه.

شنا کردن هم که میگم فکر نکنید طول استخر رو شنا میکرد. هیچ موقع از کنار دیواره ها دورتر نمیشد و وسط آب نمیرفت. میرفت تو آب و هر شنایی رو تو یه محوطه کوچیک یا رو به دیوار درجا میزد. چون وقتی توی آب بود باید به جایی وصل میبود تا اگه یهو قلبش به مشکل میخورد سریع بتونه خودشو از آب بکشه بیرون و به همین دلیل  همیشه میله ها یا دیوار کنار استخر رو میگرفت.

این برنامه هفتگیش شده بود تا کم کم یه جورایی داشت ورزشکار میشد.

#داستان ورزشکار شدن آرزو از زبون خودش

وقتی رفتم اونجا کم کم با بچه ها که ورزش میکردیم روحیه م داشت تقویت میشد. اون ذوقی که میکردم روحیه م رو عوض میکرد و حس نمیکردم قلبم اذیته. اول همراهی میکردم ولی کم کم دیگه باهاشون گرم میکردم و خودم باهاشون مشغول میشدم.

ما وقتی وارد میشدیم فوتبال بازی میکردیم. من دفاع بودم و به فاصله یکی دو متر میدویدم. بعد کم کم بیشتر میشد. کم کم پنجشنبه جمعه ها با دوستام کوه میرفتم. مثلا سری اول حالا ۱۰۰ متر رفتم به هن هن افتادم ولی ذوق داشتم. بعد ۲۰۰ متر رفتم. کم کم زیادش کردم.

تا وقتی مثلا برسم تهش ۵ ماه طول کشید. هر هفته پنجشنبه جمعه ها کارمون این بود. کم کم دیدم دارم قوی تر میشم. راه رفتنم بهتر شد. ورزشم بیشتر شد. نفس نفس زدنم کمتر شد.

 

بچه هارو که میبرد تمرین از جلسه سوم همون کسی که باهاش تو قطار حرف زده بود بهش گفت ببین آرزو یه روزایی ممکنه ما نباشیم که بتونیم به بچه ها آموزش بدیم. تو رو هم میبینیم که علاقه داری به این داستان. یه موقع هایی کمک بچه ها میکنی و یه روزایی هم با بچه ها وزنه میزنی .
بیا ما به تو آموزش بدیم یه سری نکاتو ما نبودیم تو بالا سر بچه ها باشی بهشون تمرین بدی. آرزو هم قبول کرد و آروم آروم اونقدر تو این موضوع مهارت پیدا کرد که خودشم تبدیل شد به کسی که وزنه برداری کار میکرد.

سال ۸۸ بلاخره با کلی داستان بدون حضانت بچه هاش طلاق گرفت و شوهرش هم نمیزاشت بچه هاش رو ببینه.

همون سال اونقدر توی وزنه برداری پیشرفت کرده بود که تصمیم میگیرن به عنوان پیشکسوت وزنه برداری به مسابقات پیشکسوتان یونان به عنوان اولین زن وزنه بردار اعزام بشه.

فدراسیون نامه هاشو میزنه و خبر که پخش میشه مثله همه اتفاقاتی که تو حوزه ورزش زنان تو ایران میوفته اعلام میکنن که لازم نکرده وزنه بردار زن داشته باشیم.

#کنار گذاشتن وزنه‌برداری

من از ۸۵ وزنه برداری کردم تا ۸۸. درست زمانی که قرار بود وارد مسابقات کشوری و جهانی بشم منو کنار گذاشتن. برای همین به من اعلام کردن که میخوای بری برو ولی دیگه حق نداری برگردی. منم نرفتم و برای همین منو گذاشتن کنار و بچه هام رو ازم گرفتن و دیگه نشد مربی باشم.

 

اینکه نمیتونست وزنه برداری رو ادامه بده باعث شده بود خیلی فس بشه و دلشکسته بشه.

پدر مادرش یکسالی بود که تو شمال خونه خریده بودن رفته بودن اونجا واسه همین آرزو هم که کس دیگه ای رو نداشت انتقالی میگیره و میره پیش مادر پدرش و اونجا هم به شغلش ادامه میده.

#داستان تغییر خون

سال ۹۰ گه خواستم برم گواهینامه م رو تمدید کنم گفتن باید ازمایش بدم. گفتم باشه ازمایش که دادم و جوابش که اومد دیدم زده آ مثبت گفتم نه من آ ب مثبتم. گفتن اگه مطمینی بازم ازمایش بده. بازم همین شد. گفتن اگه اشتباه از ماعه. برو ازمایشگاه رشت که دقیقه.

بازم اونجا دیدم همین زده. من گفتم دکتر این اشتباهه. دکتر میگفت از کجا مطمینی میگفتم چون من سال ۶۰ عمل قلب باز کردم و خون بهم دادن میدونم دیگه گروه خونیم چیه. شماره پرونده م رو گرفتن و تماس گرفتن و دیدن اره این نبوده. بهم گفتن نگران نباش.

از هر چند میلیارد ادم این اتفاق میوفته که با گذر زمان گروه خونیت عوض میشه. اون موقع به من نگفتن که شاید برای سفر کردن مشکلی پیش بیاد برام. خب منم تصمیم گرفتم برم المان هم ادامه کارم رو برم انجام بدم هم یه مدت اونجا زندگی کنم. سال تحصیلی ۹۲-۹۳ من یه مرخصی بدون حقوق میگیرم که درس بخونم.

من اومدم تهران خونه برادرم موندم و زبان المانی خوندم. قبول شدم و آنس رو گرفتم و تصمیم سفر رو گرفتم. رفتم آلمان هم با شرایط اشنا بشم هم با مدارسشون. از طرف اموزش پرورش هم یکی پیدا کرده بودم که اونجا برام کار درست کرده بودن. زبانم رو بهتر کردم و قرار شد ۶ سال معلم باشم براشون.

حکم من قرار بود ۱۸۵۰ یورو باشه. قرار بود ۳ ماه هم وقت بدن به من که زبانم رو تقویت کنم. من هفته دوم بود که داشتم کارامو اوکی میکردم که حالم داشت عوض میشد و طوری بود که یه پیاده روی ساده من رو به هن هن مینداخت. نفس کشیدنم خیلی سخت شده بود.

دکتر رفتم و تا رفتم اونجا گفت تغییر خون داشتی گفتم بله. گفت دو راه بیشتر ندارید یا تا ۳ ماه دیگه شرایط بدتر میشه و خونریزی شدید پیدا میکنید و میمیرید یا اینکه برگردید ایران. اگه برگردید شانس زنده بودن بیشتر میشه.

گفتم چرا؟ گفت چون تغییر خون داشتید. بدنتون جای جدید عکس عمل میکنه و تا میاد خودش رو با اب و هوای جدید اوکی کنه و عادت بده، سخت عمل میکنه و توانایی و قدرتش میاد پایین و بدنت ضعیف میشه. من ۳۷ روز تو المان بودم و دیگه کارام رو کردمم که برگردم

این اواخر خیلی حالم بد بود و واقعا حس میکردم. همونطور که دکتر گفته بود تو ایران شاید حالت بد باشه و واقعا همین بود و واقعا حدود یک هفته حالم خیلی بد بود ولی بعد یه هفته کم کم درست شد و خوب شدم.

 

آرزو کوه نوردی رو تا یه جاهایی پیش برده بود اما خب نه حرفه ای بود نه جاهای زیادی رفته بود.

توی شمال با یه دختری آشنا میشه که اون خیلی علاقه مند بود به کوهنوردی.

#ادامه داستان زندگی آرزو از زبون خودش

من از ۸۸ که اومدم شمال با یه خانم آرایشگر صدف نامی آشنا شدم. این هر روز کوه میرفت برای همین منم باهاش میرفتم. من قبلش عشقثی کوهنوردی میکردم. مثلا یه قله رو ۳ روز ۴ روز ۵ روز میرفتم. مثلا دو بار من دماوند رفتم. یه بار ۲ روزه یه بار ۶ روزه رفتم.

آروم میرفتم و اصول رو بلد نبودم. ولی دیگه تا سال ۹۰ که با ایشون میرفتم، کلاس کوهنوردی هم رفتم. سال ۹۰ با گروه کوهنوردان باران لاهیچان تصمیم گرفتیم بریم کوه. تازه اون موقع خانوادم میفهمن که من کوهنوردم. منم بهشون قول دادم که اگه این قله رو رفتم که هیچی اگه نه ورزش و کلا میزارم کنار.

خلاصه ما رفتیم و قله رو زدیم. وقتی برگشتیم یه مدت گذشت دیدم نفس کشیدنام داره بدتر میشه تا سال ۹۲ که حالم خیلی بد شد که من حالا این زمان دانشجو هم بودم. حالم که بدتر میشه توی دانشگاه حالم بد میشه. منو آمبولانس میبرن بیمارستان و اونجا میگن که دریچه آیورتت سوراخ شده و باید بری پیش دکتر خودت و احتمالا باید جراحی شی.

همونجا دوست من صدف اومد دنبالم رفتیم بیمارستان و اومدیم خونه و گفتن احتمالا جراحی دارم. رفتم قزوین پیش خواهرم اینا. ازم تعهد گرفتن که مشکلت چون شکل خاصیه که مشکل داره نیمتونه ورزش کنی و نباید کوه بری از ۲۱۰۰ بیشتر. تا یه مدت فقط کلاس رفتم و قله نرفتم.

سال ۹۴ یا اوایل ۹۵ برای چکاپ که رفتم دکتر. گفت خداروشکر چون قلببم دریچه و ایناش خیلی زخیم شده و بهم میگه دیگه نیاز نیس که به این تعهدت ادامه بدی. گفتن تا ۴۰۰۰ قله و ۴۰۰۰ دره.  دکتر گیر داده بود به من که اورست هم بود. فقط قول گرفت ازم که نفس کشیدنم یه جا سخت شد ادامه نده.

بعد پیش یه دکتر خوب توی لاهیجان رفتم. دکتر بهم خبر خوش داد که انقدر خوب شدی که نیاز به تعویض قلب نداری. وقتی از مطب اومدم بیرون فقط مثل دیوونه ها گریه میکردم و داد میزدم و از خدا تشکر میکردم. به هرکی تونستم زنگ زدم و این خبر رو دادم.  چون انگار خودم تونسته بودم خودم رو نجات بدم و این بهترین حس دنیا بود.

تو خیابون داد میزدم خدایا سپاس. من از ۹۵ به بعد با بچه های دیواره نورد هم آشنا شدم که هم باهاشون صخره و سنگ و دیواره میرفتم. خب این دیواره نوردی احتیاج داشت که من کلاس رو هم برم و این باعث شد من قوی تر بشم. غار نوردی انقد خوب شدم که از زمستون سال گذشته به عنوان نایب رییس فدراسیون غارنوردی گیلان انتخاب شدم.

 

الان آرزو چند سالی هست که دوباره ازدواج کرده و با شوهرش داره تو آرامش زندگی میکنه. از اون تیپ آدمایی شده که دوست داره همه ایران رو ببینه و تا الان که داریم صحبت میکنیم خیلی جاهارو هم دیده و خاطره های جذابی ازشون داره. تیپ سفر کردنش هم اینطوریه که ماشینشو همه جوره پر از وسایل میکنه در حدی که اگه یکماه تو کویر گیر کنه و هیچی نباشه بتونه زنده بمونه و زندگی کنه.

بعد راه میوفته میره تو جاده به سمت مقصدی که در نظر گرفته و تو مسیر هر تابلویی که ببینه مربوط به یه جای دیدنی هستش میپیچه اون سمتی و میره اونجا وقت میگذرونه.

همچنان معلمه و کوه نوردی میکنه و کل قله های ایران رو فتح کرده. البته خیلی وقته که کل قله های ایران رو فتح کرده و از وقتی قله ها تموم شدن رفته تا بزرگترین غار هارو کشف کنه و الان یه غار نورد و دره پیما و آبشارنورد حرفه ای هستش.

این قصه زندگی آرزو زمینی عزیز بود که کلا خیلی به زمین علاقه نداره و یا رو کوهه یا دره. قصه اش پر از اتفاق های عجیب و غریب دیگه ای هم بود که بنا به شرایط امکان گفتنش نبود.

تجربه اینکه ورزش چجوری آرزو رو نجات داد از اون تجربه هاست که میتونه هممونو به ورزش کردن علاقه مند کنه. به شخصه که فهمیدم چقدر به بدنم ضرر زدم با ورزش نکردن و میخوام جبرانش کنم.

خیلی خب قصه زندگی آرزو هنوز ادامه داره اما اینجا آخر قصه ما بود.

پایان داستان

یه چیزی رو لازمه توضیح بدم. قصه های جدید رو شما که شنونده ما هستید بهمون میرسونید. یه سری از قصه هارو اینجوری پیدا کردیم که شما بهمون گفتید این شخص قصه جالبی داره و یه مقدار از قصه رو تعریف کردید بعد ما پیگیری کردیم تونستیم باهاشون ارتباط بگیریم و قصه رو بگیم.

یه سری دیگه از قصه ها اینجوری بودن که شخصیت قصه خودش اومده گفته من اینجور قصه ای دارم و ما شنیدیم و بر أساس معیار هامون یه سری رو انتخاب کردیم و قصه رو گفتیم.

اینارو گفتم که از همه شمایی که به ما قصه معرفی کردید یا اومدید قصه خودتون رو برای ما گفتید تشکر کنم. حمایت شما بوده که مارو تا اینجا آورده و دوستی با تک تکتون اگه مارو قابل بدونید برامون باعث افتخاره.

قدردان تک تکتون هستم و ازتون میخوام این معرفی هاتونو به ما باز هم ادامه بدید تا بتونیم بیشتر از همیشه کنارتون باشیم و براتون قصه زندگی آدمارو تعریف کنیم.

پس

اگه خودتون قصه ای دارید یا دوروبرتون کسی رو میشناسید که قصه زندگی شنیدنی و جذابی داره و به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، به شرط اینکه این شخص در قید حیات باشه و ما بتونیم باهاشون صحبت کنیم. بهمون ایمیل بزنید یا تو دایرکت پیج اینستاگرام راوی، مارو از قصشون مطلع کنید.

ممنونیم از سارا، مهشید، علی، محسن،آرمینا، تترا، نگار، سعید، هوشنگ،‌ مریم و بقیه عزیزایی که بدون نام از ما حمایت مالی کردن.

بابت همه حمایت هاتون ازتون ممنونیم. چه کسایی که از طریق پی پل و حامی باش ازمون حمایت مالی میکنن. چه کسایی که مارو به دوستاشون معرفی میکنن و کمکمون میکنن دایره شنونده های راوی بزرگتر بشه. و چه کسایی که تو اپلیکیشن های پادگیر برامون کامنت میزارن و بهمون امتیاز میدن.

لینک راه های حمایتی ما به همراه شبکه های اجتماعیمون تو توضیحات اپیزود هست.

اول اپیزود گفتم یه پادکست دیگه در راهه.

من نزدیک ۳ماهه که دارم کارای پیش تولید یه پادکست جدید رو انجام میدم و خوشحالم که بگم از همین الان میتونید نسخه صوتی پادکست جدیدمون رو توی اپلیکیشن های پادگیر و نسخه تصویریش رو توی یوتوب راوی ببینید.

توی اپیزود اولش کامل داستان شکل گیریشو گفتم واسه همین دوباره اینجا نمیگم اما در همین حد بدونید که فرمتش مصاحبه ای هست. اگه بیشتر میخواید بدونید گوشیتونو بگیرید دستتون. اپ پادگیرتونو باز کنید. تو بخش سرچش بنویسید راوی شو. حالا بزنید اپیزود اولش دانلود بشه و تا اونو دانلود کنید ته این اپیزودو گوش کنید که از دستتون نره.

ممنون میشم راوی شو رو هم مثل راوی با لایک و کامنت و معرفی کردن به دوستاتون حمایت کنید تا اتفاق باحالی اونجا رقم بزنیم

حالا که شما تا اینجا همراهمون بودید میرسیم به پیشنهاد بارجیل برای شما

بارجیل. یک کد تخفیف ۳۰ هزار تومنی برای خرید های بالای ۹۰ هزار تومن واسه خرید اولتون از سایتشون در نظر گرفتن که تا پایان تیرماه ۱۴۰۱ اعتبار داره . فقط کافیه تو سبد خریدتون، کد تخفیف «Ravi» رو وارد کنید. لینک خرید از بارجیل به همراه کد تخفیف رو تو توضیحات اپیزود گذاشتم.

ممنونیم از ایرانیکارت و بارجیل که اسپانسر ما بودن.

ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی عزیز بخاطر همه زحماتی که برای پادکست راوی میکشه.

بعد نوشتن این اپیزود با خودم چند قرار گذاشتم.

قرارها

قرار اول

حواسم باشه رسم و رسومات محله ها، اقوام، ادیان و هر گروه دیگه ای آدما چیزی نیست که نشه دوباره بهشون فکر کرد و بهترشون کرد. هشیار این باشم اگه میخوام تو دنیای بهتری زندگی کنم باید هر رسم و آیینی که ازش پیروی و اجراش میکنم یه دلیل منطقی و درست داشته باشه و به کسی آسیبی نزنه و سرنوشت کسی رو تخریب نکنه.

قرار دوم

قصه آرزو به من نشون داد با تغییر ذهنیت و مداومت داشتن حتی میشه بیماری صعب العلاج قلبی رو هم به زانو درآورد. حواسم باشه که ۵۰ درصد هر تغییری، تغییر دادن ذهنیتی هستش که در من نسبت به اون موضوع شکل گرفته.

و قرار آخر

خیلی سخته. ولی هشیارش باشم از دست دادن بخشی از وجودمون هم ممکنه نه تنها به ضررمون نباشه، بلکه امکانی باشه برای رشد کردن و قوی تر شدنمون. حواسم به این باشه اگه یه چیزی رو خیلی دوسش داشتم و از دستش دادم، بعد از اینکه براش غمگساری کردم، نگاه کنم به اینکه این کمبود چجوری میتونه باعث رشد و قوی تر شدن من بشه. چون اعتقاد دارم که هیچ اتفاقی بی حکمت نیست. پس باید بگردم و حکمتشو پیدا کنم.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم

این نیست

 

 

۲.۴ ۵ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x