Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
35-الیکا - پادکست راوی

۳۵-الیکا

الیکا

تو خردادماه یه اتفاق بد برای هم میهنانم افتاد. یه سری از دوستامون تو آبادان بخاطر حادثه متروپل جون دادن. خیلی از خانواده ها داغدار شدن اول میخواستم به احترامشون این ماه اپیزود جدید منتشر نکن. بعد با خودم فکر کردم این یه مدل شونه خالی کردنه. من از شونه خالی کردن یا بهتر بگم کاری نکردن بدم میاد. به نظرم از بس کاری نکردیم اوضاعمون اینجوری شده. با خودم فکر کردم دیدم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که یادشونو زنده نگه دارم. بخاطر همین این اپیزودو تقدیم میکنم به خانواده های داغ دیده و بازمانده حادثه متروپل.

به امید روزی که تو کشور من، عدالت، صلح و همبستگی جاری باشه

 

وقتتون بخیر

این قسمت سی و پنجم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود خرداد ماه ۰۱ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و گوگل پادکست بشنوید. از کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts هم میتونید اپیزود های مارو به اون دوستایی که هنوز با اپلیکیشن های پادگیر آشنا نیستن برسونید.

اگه دوست دارید پادکست های بیشتری از من بشنوید میتونید چهارراه کامپیوتر و شیوانارو سرچ کنید و تو اپ های پادگیر پیدا و گوش کنید.

البته که به زودی یه پادکست دیگه ای هم به این لیست اضافه میشه که به زودی از طریق پیج اینستاگراممون اطلاع رسانی میکنیم.

ممنونتون میشیم با معرفی ما به دوستاتون ازمون حمایت کنید. میتونید براشون از تجربه شنیدتون بگید و کمکشون کنید یه اپیزود از پادکست رو دانلود و گوش کنن.

یه راه دیگه حمایت از ما حمایت مالی هست که اگر داخل ایران هستید پیشنهاد ما درگاه حامی باش هست و اگر خارج از ایران هستید حساب پی پل که لینک دسترسی به هر دوتاش رو توی توضیحات اپیزود گذاشتم. پیشاپیش بابت اینکه با حمایت مالیتونم کمکمون میکنید هزینه های تولید پادکست رو پوشش بدیم ممنونیم.

قبل شروع قصه ۲تا موضوع رو بگم

اول اینکه این قصه مناسب کودکان نیست.

دوم اینکه پیشنهاد میدم قبل شنیدن این اپیزود، اپیزود ۲۵ مهسا تهذیبی فرزند شنوای خانواده ناشنوا یا کودا رو گوش بدید. توی این اپیزود هم در مورد خانواده ناشنوا میشنوید و شنیدن اون قصه کمکتون میکنه از یه سری رفتار ها شناخت داشته باشید و تا در مورد یه سری مسائل خاص صحبت میکنم یه چراغی تو ذهنتون روشن شه.

شروع داستان

اگه آماده اید شروع کنیم.

اسم مستعار دختر قصه ما الیکا هستش.

قبل اینکه به تولد الیکا برسم یه کوچولو از پدر و مادرش میگم.

داستان پدر و مادر

پدر تو یه خانواده غیر مذهبی به دنیا میاد که همه شنوا بودن و اون بخاطر یه مریضی تو ۲سالگی ناشنوا میشه.

مدرسه باغچه بان میرفته و تو ۱۸ سالگی عاشق کارای فنی میشه و میره مکانیکی آموزش میبینه و خیلی هم توی این موضوع قوی میشه در حدی که میتونه با یه دوستی یه تعمیرگاه بزنه و با هم شروع به کار کنن.

یه بار ازدواج میکنه و بعد یکماه بخاطر داستان های طایفه ای جدا میشه. این ازدواج یادتون باشه که تو ادامه داستان بهش میرسیم.

‌این از پدر

از اون طرف مادر به عنوان فرزند سوم تو یه خانواده سنتی به دنیا میاد. از اینایی که حرف، حرف خانوادست و هر چیزی که میگن یا باید انجام بشه یا داستان میشه.

مادر تا ۴سالگی میشنیده حرف میزده و اونم یه مریضی میگیره و ناشنوا میشه.

البته که مادر دست و پا شکسته میتونسته حرف بزنه و با لب خونی متوجه میشده بقیه چی میگن و جوابشون رو میداده.

ایشون هم بزرگ میشن و از طریق مدرسه باغچه بان میرن یه مرکزی و الکترونیک آموزش میبینن و تو شرکت پارس که قدیم تلویزیون تولید میکرد مشغول به کار میشن.

در نهایت پدر و مادر الیکا همدیگه رو تو انجمن ناشنوایان میبین نگاهشون به هم گره میخوره و عاشق همدیگه میشن.

به واسطه شرایط جسمانی و خانوادگی و تربیتیشون، این دونفر هرجایی میرفتن یکی باهاشون بود و قبل اینکه بخوان تصمیمی بگیرن باید با اون افراد همراهشون مطرح میکردن. همین موضوع باعث دخالت های خیلی زیاد از سمت هر دو خانواده میشد.

خلاصه. با مخالفت هر دو خانواده و سماجت این دو نفر، ازدواج صورت میگیره.

و اینم بگم که پدر از ازدواج اولش حرفی نمیزنه.

وقتی ازدواج میکنن پدر بخاطر اینکه شریکش توی مغازه مکانیکی سرش کلاه گذاشته بود ۲ماهی بود کار نمیکرد و دنبال این بود که یه کاری پیدا بکنه ولی مادر تو شرکت پارس مشغول بود.

۳ماه اول زندگیشون عاشق و معشوق بودن و تو ماه چهارم مادر، الیکارو باردار میشه.

از همینجا داستان عاشق و معشوقی کلا بهم میریزه.

خانواده مادر مدام به دخترشون میگفتن بابا این چه وضعشه تو حامله ای باید بشینی خونه جم نخوری شوهرت بره کار کنه نه اینکه تو بری کار کنی شوهرت بشینه خونه بخوره بخوابه. بعد خب گفتم دیگه مادر خیلی حرف شنوی از خانوادش داشت و همین صحبت ها باعث شروع دعواها میشه.

دعواهاشون هم اینجوری بود که خیلی زود به زد و خورد تبدیل میشد.

اونقدر کتک کاری هاشون شدت میگیره که مادر بچه فکر میکرد بچش بلاخره تو این دعوا ها میمیره.

دعواها و کتک کاری ها ادامه داشته تا این بچه که الیکا قصه ما سالم به دنیا میاد.

بعد تولد الیکا

بجز دوماه مرخصی زایمان، برای اینکه درآمد داشته باشن مادر میرفت سر کار و پدر خونه میموند و بچه رو نگه میداشت و بهش میرسید. تقریبا ۶ ماهگی بچه بود پدر که نتونسته بود هیچ کاری پیدا کنه تا از توانایی هاش استفاده کنه فقط برای اینکه تشنج ها بخوابه، به عنوان پرسنل نظافت توی فرودگاه مهرآباد استخدام میشه.

چند وقتی اونجا کار میکنه و وقتی تایم استراحتش میشد، میرفت توی بخش تعمیرات فنی و به کارمندای اونجا کمک میکرد.

اونجا که میبینن بابا این واقعا کار بلده و میتونه تو بخش تعمیرات کمکشون کنه از بخش نظافت انتقالش میدن به بخش تعمیرات فنی ماشین آلات و بلاخره تو جایی که به تواناییش میخورده استخدام میشه. البته که این پروسه نزدیک ۱سال از زمان شروع کارش طول میکشه.

تو ۳سال اول زندگی الیکا هیچ خبر خاصی بجز دعواها و درگیری های پدر و مادر نبوده.

الیکا تا ۳سالگی تقریبا یادگرفته بود با زبون اشاره حرف بزنه. به همین خاطر خانواده یادشون رفته بود این بچه ناشنوا نیست و میتونه حرف بزنه.

۳ساله که میشه خواهر الیکا، آنا به دنیا میاد و برای اینکه بچه ها بتونن پیش کسی باشن تو تایمی که پدر و مادر سر کار هستن و در معرض شنیدن و گفتن قرار بگیرن، میرن به یه خونه ای نزدیک خونه مادربزرگ مادری الیکا که خاله های الیکا هم همون نزدیکیا خونه داشتن.

از اینجای قصه به بعد هر موقع گفتم ماچا بدونید منظورم مادربزگ مادری الیکا هست.

الیکا تا ۵سالگی دیگه حرف زدنش اکی شد و تبدیل شد به مترجم خانوادشون. اتفاقی که بخاطر نبود آگاهی و امکانات تو کشور ما برای افراد کودا زیاد رقم میخوره.

تبدیل شد به مترجمی که همه چیز رو هم برای پدر هم مادر باید ترجمه میکرد. فیلم و گفت و گوی آدما تو خونه و محل و هر صدای معنی داری که پدر و مادرش نمیشنیدن.

تیکه بد داستان اینجا بود که پدر و مادر دعواهاشون شدت گرفته بود و چون حرف خانواده هاشونم خیلی قبول نداشتن تا کار به جای باریک میکشید میرفتن کلانتری محلشون. انگار سرهنگ اونجا براشون حکم ریش سفید رو داشت. میرفتن حرفاشونو میزن آروم میشدن میرفتن خونه. اما خب چجوری باید حرفاشون رو انتقال میدادن؟

الیکا ۵ساله مترجمشون بود. سرهنگ مسئول اون کلانتری میگفت بابا این بچه رو واسه چی میارید کلانتری. اینجا جای بچه نیست. چیزی رو میبینه که نباید ببینه. شما بیاید اینجا بنویسید هرچی میخوایدو.

ولی پدر مادر گوش نمیکردن.

بعد خب بلاخره تو این داستان تقصیر گردن یکی میوفتاد و وقتی میرفتن خونه اونی که تقصصیر افتاده بود گردنش همه چیزو از چشم الیکا میدید که بد صحبتارو انتقال داده و یه کتکی هم این بچه رو میزد.

یا اینکه جلوی پلیسا یه جوری رفتار میکرد که مامانم یا بابام گناه داره. این اتفاق کافی بود که طرف مقابل تو خونه پوستشو بکنه. درسته نا شنوا بودن و نمیتونستن صحبت کنن. ولی لبخونیشون بدون نقص بود و نصف بیشتر ارتباطاطشونو با همین امکان برقرار میکردن.

برای همین هر موقع میرفتن کلانتری و برمیگشتن الیکا یا از پدر یا از مادر کتک میخورد.

یه مقدار گذشت و پدر الیکا پاشو کرد تو یه کفش که مادر و خواهرای تو تو زندگی ما فضولی میکنن و استقلال تو زندگیمون نداریم واسه همین باید از این محل بریم.

خونشونو عوض کردن و شدت و تعداد دعواهاشون کم شد ولی تموم نشد.

اسپانسر اول

احتمالا در جریان هستید که داریم به تابستون کوتاهه! نزدیک میشیم و باید فرصت رو غنیمت بشمریم و از تعطیلیا استفاده کنیم، اما هر کاری بکنیم این فصل گرمه و به راحتی نمیشه از گرمای تابستون بگذریم و یه جایی، بلاخره خستگی و تشنگیمونو چند برابر میکنه.

اسپانسر این اپیزود، آشناست.

چون آشناست اومده فکر کرده چیکار کنه حال شنونده‌های این اپیزود تو گرما بهاری باشه و دلشون خنک

بارجیل، اسپانسر این اپیزود پادکست راویه.

برای اینکه حال بهاری به دلتون تو تابستون بدن با یه مخلوط خاص اومدن به اسم مخلوط آب دوغ خیار.

با این مخلوط فاصله شما تا رسیدن به یه آبدوغ خیار جذاب فقط دوغ و خیار و یخ هستش. در نهایت هم باید بشینی تو سایه و این ترکیب بهشتی رو بخوری و گرمای تابستونو از یاد ببری.

این مخلوط، هم کارت رو آسون می‌کنه، هم حالت رو خوب.

البته فقط اینا نیست.

بارجیل برای اونایی که تا انتهای این اپیزود همراه ما باشن، یه پیشنهاد ویژه داره که… آخر اپیزود میگم.

ممنون از اسپانسر این اپیزود، بارجیل.

ادامه داستان

وقت مدرسه رفتن الیکا شده بود و چون پدر و مادر هر دوتا سر کار میرفتن، به همسایشون کلید داده بودن، الیکا میومد خونه همسایشون درشو باز میکرد غذا گرم میکرد میداد بهش بر میگشت خونه خودشون و الیکا خونه تنها بود تا مامان باباش خواهرشو از مهد برگردن و بیان.

سال اول دبستان همزمان شده بود با بمباران های جنگ ایران و عراق و الیکا باز هم حکم آلارم برای خانواده رو داشت. همیشه باید حواسش میبود که اگه صدای آژیر خطر یا بمباران اومد سریع باباشو بیدار کنه و بزنن از خونه بیرون برن به سمت پناهگاه ها.

خلاصه بهتون بگم. به خاطر شرایط و دعواها و مشکلاتی که بود، الیکا سال اول دبستان که همه ۲۰ میگرفتن معدلش ۱۷ میشه.

سفر رفتناشون داستان داشت و هر سری بخاطر شرایط، یه دردسری داشتن.

یه سری وسط راه مادر و پدرش با هم جر و بحث میکنن و کارشون به دعوا میکشه.

خب دعواهای افراد ناشنوا مثل دعواهای عادی نیست برای اینکه حرف همدیگه رو متوجه بشن باید همدیگه رو نگاه کنن.

پدر داشت رانندگی میکرد و مادر داشت با زبون اشاره صحبت میکرد و پدر برای اینکه متوجه بشه هی مادر رو نگاه میکرد. یه جا که پدر بر میگرده جواب بده جاده میپیچه و اونا نمیپیچن و میرن از جاده آسفالت بیرون و میوفتن تو شیب خاکی کنار جاده و ماشین چپ میشه البته که خودشون خداروشکر سالم میمونن.

یا یه بار دیگه تو جاده وسط راه نصفه شب ماشینشون پنچر میشه.

باباش پیاده میشه لاستیک رو عوض کنه الیکا که میشنوه صدای گرگ میاد میزنه به شیشه به باباش میگه صدای گرگ میاد باباش میگفت ول کن مهم نیست تو بخواب. دوروبرشون تاریک تاریک بود الیکا هی میگفت بابا بخدا صدای گرگ میاد اونم چون چیزی نمیشنید اهمیت نمیداد میگفت ول کن.

صدا ها که بیشتر میشه الیکا از ماشین پیاده میشه پشت باباش وای میسته که مواظب باشه و میبینه یه گرگ که چشاش تو تاریکی برق میزد از دور داره آروم آروم میاد نزدیک.

میزنه به شونه باباش با زبون اشاره بهش میگه بابا یه گرگ داره میاد دارم چشاشو میبینم. باباش که درگیر جا انداخت لاستیک جدید بود محل نمیده و شروع میکنه جا زدن پیچ ها و سفت کردنشون.

الیکا همونجا کنار باباش از ترس میشینه و اون گرگ نزدیک تر میشه. باباش کارش که تموم میشه بلند میشه لاستیک پنچر رو میزاره تو ماشین که چشمش میوفته به گرگ و سریع الیکا رو سوار ماشین میکنه و خودشم میشینه تو ماشین.

بعد میزنه تو سر الیکا که دختر چرا نگفتی گرگه اینقدر نزدیکه؟ بهم نشونش میدادی.

الیکا میگه بابا من دیگه چجوری باید بهت بگم که متوجه شی.

استرس این که دعواش کنن و کتکش بزنن همه جا همراهش بود.

مهمونی دوست نداشت بره چون همش یا داشت برای پدر مادرش حرف بقیه رو ترجمه میکرد یا اگه داشت بازی میکرد و یه شیطونی ای انجام میداد وقتی برمیگشتن خونه باید بابت رفتارش کتک میخورد.

داستان مینا و الیکا

سال دوم دبستان خونشون رو عوض کردن رفتن یه خونه ای که یه باغ حیاط خیلی بزرگ داشت و اونجا الیکا میتونست همه نوع حیوونی که براش خطر نداشته باشه رو نگه داره.

سگ و گربه و اردک و جوجه و مرغ و خروس و طوطی و هر چیزی که میشد اهلیش کرد.

تو همون خونه باغی که بودن یه روز باباش یه اردک خیلی کوچولو براش آورد که ازش نگهداری کنه.

انگار با اون جوجه اردک به الیکا دنیارو داده بودن.

اوایل که خیلی کوچیک بود تو جیب لباسش ازش نگهداری میکرد که سردش نشه و با خودش میبردش تو رخت خوابش.

اسمشو گذاشته بود مینا.

تو کل خونه هر جا الیکا میرفت مینا پشت سرش راه میوفتاد . کاملا دلبسته همدیگه شده بودن و همه خانواده هم اینو میدونستن. یک سالی از اضافه شدن مینا به خانوادشون گذشت.

پنجشنبه ها مامان باباش خونه بودن.

یه پنجشنبه ای که از مدرسه برگشت خونه دید خواهرش آنا نشسته جلوی در خونه و داره مثل ابر بهار گریه میکنه و اشک میریزه.

الیکا هی ازش میپرسه چی شده مامان بابا زدنت بگو چی شده آنا، اما اون نمیتونست واضح بگه. بعد ۴-۵ دیقه الیکا از وسط حرفاش شنید مینا دیگه حرف معنا داری نزد. با خودش گفت حتما مینا طوریش شده. سریع میاد تو خونه دنبال مینا میگرده اما میبینه نیست.

میره تو خونه از مامان باباش میپرسه مینا کجاست ؟چی شده که آنا داره گریه میکنه؟ مامان باباش میپیچوننش و میگن احتمالا گربه مینارو برده. خلاصه الیکا میفهمه که مامان باباش راستشو نگفتن بهش میگرده تو خونه و کل حیات رو وجب میکنه ولی هیچ اثری از مینا نبود. از تو حیات میاد تو خونه دست و صورتشو میشوره و مامانش میگه بیا ناهار یه غذای خوشمزه داریم. غذا چیه؟ فسنجون اردک

نمیدونم میتونید تصور کنید الیکا چه حالی بهش دست داد و این غم قرار بود تا کی همراهش باشه.

اون سال ۴ام دبستان بود و از شوک این حادثه خیلی شبا گریه میکرد و کابوس میدید و نمیتونست درس بخونه و ۲تا درس تجدید شد. بخاطر این کاری که پدر و مادرش کرده بودن یه کینه ای ازشون گرفته بود و نمیخواست که دیگه ببینتشون.

بعد امتحان های تابستون رفت خونه ماچا تا داغ دلش تازه نشه و این اتفاق رو فراموش کنه. تو این مدتی که آنا و الیکا خونه ماچا بودن مامان باباشون از اون خونه باغی که توش بودن اسباب کشی میکنن میرن تو خونه های سازمانی مهرآباد که به پدرش میدن.

همزمان با سال پنجم دبستان خواهرش آنا هم باید میرفت کلاس اول دبستان و پدر مادر همچنان دعواهای عجیب غریب با هم داشتن در حدی که یه موقع هایی الیکا، خواهرش رو برمیداشت از خونه میومد بیرون که از صدای پرت کردن وسایل و شکستنشون نترسن و وقتی سر صداشون میخوابید بر میگشتن تو خونه.

۵ام دبستان الیکا ۳تا تجدید آورد و خواهرش رفوزه شد و دوباره اول دبستان رو باید میخوند.

تو یکی از زد و خورد های اول راهنمایی وسط دعوا بازو مادرش میشکنه و بیهوش میشه. با کلی دردسر دست مادرش رو گچ میگیرن و پدر میره از مادر معذرت خواهی میکنه که من نمیخواستم بهت آسیب بزنم نمیدونم چی شد و به ظاهر همه چی حل میشه ولی بعد چند روز مادر به واسطه توصیه خواهرش از پدر شکایت میکنه و کار به دادگاه میکشه.

تنها شاهد دادگاه هم الیکا بود و وقتی شهادت میده که پدرش از روی عمد این کار رو نکرده و تو دعوا با همدیگه اینجوری شدن مامانش یه کینه عجیب از دخترش میگیره.

وقتی از دادگاه اومدن بیرون مامانش میخواست سر به تن الیکا نباشه و بهش میگفت من دستم شیکسته تو بجای دفاع از من از پدرت حمایت کردی.

الیکا هم هرچی به مادرش میگه من چیزی رو که دیدم گفتم، انگار نه انگار.

این داستان دادگاه و دعواها و رفت و آمدهاش اونقدر فشار رو بچه ها گذاشت که الیکا سال اول راهنمایی رفوزه شد و خواهرش هم اون سال با خوردن قرصای مامان باباش تو دستشویی مدرسه خود کشی میکنه.

من واقعا نمیدونم چه شرایطی تو خونه باید باشه که یه بچه کلاس اول دبستان بدونه خودکشی چیه و این کار رو انجام بده.

خلاصه اورژانس میاد تو بیمارستان و آنارو میبرن شستشوی معده میدن و به زندگی بر میگردونن.

همه چیز خیلی عالی و شیک داشت جلو میرفت که سر و کله یه پسری کپی پدر الیکا تو زندگیشون پیدا میشه و میگه که پدر الیکا پدر اون پسر هم هست و درگیر یه داستان هایی میشن و خانوادگی میفهمن که الیکا و آنا یه برادر از یه مادر دیگه هم دارن.

اسپانسر دوم

برای سفر کردن به جاهای مختلف نیاز به ابزارهای کاربردی داریم. ابزارهایی که بتونن پروسه سفر رو برامون راحت، مطمئن و کم هزینه بکنن.

فلایتیو یکی از اون ابزاراییه که عصای دست هر مسافریه و باهاش خیالمون واقعا جمعه.

فقط کافیه مبدا و مقصدتون رو مشخص کنید. اگه خارج از ایران بود میتونید از بین تنوع زیاد ایرلاین ها و هتل های مختلف اون چیزی که مناسب خودتون هست رو انتخاب کنید و بدون معطلی با پرداخت ریالی هتل و هواپیمارو رزرو کنید.

اگر هم مقصدتون داخل ایران بود علاوه بر بلیط هواپیما و رزرو هتل امکان خرید بلیط قطار به صورت مستقیم از فلایتیو رو دارید.

بزرگترین مزیت خرید از فلایتیو، تازه بعد از خرید خودشو نشون میده.

اونجایی که نصف شب وسط سفر از خواب میپرید با یه سوال در مورد پروازتون. با فلایتیو دیگه لازم نیست سرچ کنید تا شاید به جواب سوالتون برسید. فقط کافیه از طریق خط مستقیم یا واتس اپ تو هر ساعتی از شبانه روز بهشون زنگ بزنید یا پیغام بدید تا تیم تیم پشتیبانی فلایتیو تو چند دقیقه با تجربه ای که دارن جواب سوالتون رو بدن و شمارو به تجربه یه سفر بدون دغدغه مهمون کنن

فلایتیو برای شنونده های راوی یه کد تخفیف ۱۰۰ هزار تومنی روی خرید بلیط هواپیما و رزرو هتل در نظر گرفته که میتونید موقع خرید  با وارد کردن کد flravi  ۱۰۰هزار تومان تخفیف بگیرید.

فلایتیورو تو ذهنتون نگه دارید چون با فلایتیو میتونید دنیاتون رو کشف کنید.

ادامه داستان

مادر الیکا که میفهمه قبل اون پای یه زن دیگه هم وسط بوده میگه دیگه نمیتونم تحمل کنم دادخواست طلاق میده.

تو این هاگیر واگیر یکی از اقوامشون فوت میکنه و توی مجلس ختمشون الیکا با یه پسری دوست میشه به اسم بابک که پدر مادر اون هم ناشنوا بودن.

این شباهت و داشتن حرف مشترک باعث میشه صمیمی بشن و تلفنی کلی وقت با هم بگذرونن. واسه اینکه کسی شک نکنه هم یه کتاب میزاشتن جلوشون که مثلا دارن از دوستشون در مورد درساشون سوال میپرسن.کسی نمیشنیدشون که. دو ماه وقت لازم بود تا عاشق همدیگه بشن.

برای اینکه بابک رو ببینه بعضی روزا با سرویس میرفت تا مدرسه ولی تو نمیرفت و بابک میومد دنبالش میرفتن میگشتن و بعد موقع تعطیلی مدرسه برمیگشتن دم مدرسه و دوباره با سرویس برمیگشت خونه مدیر و ناظم مدرسه هم که گزارشی به پدر مادر نمیتونستن بدن.

چند وقتی که میگذره یه روز بابای بابک میاد خونه الیکا اینا و میگه بابک و الیکا با هم صحبت میکنن و دوستن و بابک ما الیکا رو خیلی دوست داره. ما کی بیایم خواستگاری؟

بابای الیکا که شوک شده بود میگه حالا باید صحبت کنیم، نمیدونم، الیکا هنوز وقت درس خوندنشه و  یه جوری بابای بابک رو دست به سر میکنه. وقتی بابای بابک از خونه میره بیرون، پدرش میره تو اتاق الیکا و اونو به باد کتک میگیره و میگه من میخواستم تو درس بخونی آینده خوبی برای خودت بسازی. حالا میخوای شوهر کنی؟ بشین تا من بزارم تو الانا شوهر کنی، در اتاقش رو قفل میکنه و دیگه صبح میاد در اتاقشو باز میکنه میگه آماده شو میبرمت مدرسه.

رسیدن دم مدرسه و الیکا رفت تو و چنددیقه که گذشت اومد به با هزار بدبختی بابای مدرسه رو راضی کرد که من یه دیقه برم تلفن عمومی روبرو یه تلفن بزنم بیام.

تا اومد از در مدرسه بیرون سرشو چرخوند دید باباش اونور خیابون وایساده داره با خشم نگاهش میکنه.

سریع برگشت تو مدرسه.

ظهر که برگشت خونه باباش یه سری دیگه کتکش زد و تلفن خونه رو هم جمع کرد.

چند روزی گذشت و یه شب پدر مادر بابک با گل و شیرینی اومدن خونه الیکا اینا ولی پدرش بابک رو راه نداد و اونا اومدن تو و گفتن اومدیم برای خواستگاری الیکا.

بابا الیکا میگفت دختر من ۱۲ سالشه! چه شوهری؟ اینا بچن مغزشون کار نمیکنه شما خجالت بکشید این چه کاریه دارید انجام میدید؟

خلاصه که این داستان با مخالفت پدرش تا یه مدتی سر به مهر میشه.

الیکا با پول تو جیبی هاش که جمع کرده بود یه تلفن خرید و وقتایی که باباش خونه نبود زنگ میزد به بابک و وقتی میومد تلفن رو قائم میکرد.

یه روز از همین روزا الیکا از مدرسه اومد خونه دید خونه بهم ریختست یه سری از وسایل نیست و مامانش هم که معمولا اون تایم خونه بود، خونه نیست.

مامانش جایی بجز خونه ماچا و خواهراش نداشت که بره. الیکا به خونه ماچا زنگ زد و اونم گفت بله مامانت اینجاست، فقط قضیه اینه که قرار نیست دیگه برگرده پیش باباش. دادگاه طلاقشون چند روز دیگست و از الان وسایلشو برداشته و برده.

الیکا بجای اینکه ناراحت بشه برای اولین بار اشک شوق ریخت از اینکه بلاخره میتونه چند روزی بدون دعواهای مادر پدرش زندگی کنن. با خودش فکر میکرد با جدا شدن مادر و پدرش مشکلاتی که برای اون و خواهرش پیش میومد قراره تموم بشه.

اما نمیدونست که تازه قراره قصه اش شروع بشه!

پروسه دادگاه طی شد و دادگاه حضانت الیکارو داد به باباش و حضانت آنارو دادن به مامانش.

الیکا وسطای سال دوم راهنمایی بود و قرار بود با باباش زندگی کنه.

همزمان با طلاق پدر زمزمه های آشنا شدن دوباره باباش با یه خانومی و ازدواج دوباره شروع شد. باباش با یه خانومی آشنا شده بود که اونم یه دختر همسن الیکا داشت. چندباری خونه همدیگه رفتن و الیکا با دختر اون خانوم که مژگان صداش میکنیم دوست شد.

تو این مدت عشق مادرش هر روز براش غذا میبرد دم مدرسه که بخوره. یه روز پنجشنبه که الیکا پیش مامانش بود و داشت به زور ساندویچ میخورد باباش از راه رسید و تا همدیگه رو دیدن همه کینه هاشون فوران کرد و باباش شاکی بود که چرا اومدی دنبال الیکا و دوباره دعواشون شد و شروع کردن جلوی مدرسه همدیگه رو زدن. الیکا وایساده بود داشت پدر مادرش که همدیگه رو میزدن رو جدا میکرد و میدید که دوستاش دارن نگاهشون میکنن.

با قرار گرفتن تو این صحنه حس کرد اون باقی مونده آبروش هم رفته بود.

وقتی نشست تو ماشین باباش که برگردن خونه تو ذهنش سبک سنگین کرد که بمونه تو این زندگی یا فرار کنه. خسته شده بود از دعواهایی که پدر و مادرش با همدیگه داشتن.

پدرش حتی با اون کسی که میخواست دوباره ازدواج کنه هم رابطشون به دعوا خورده بود و الیکا اصلا حال خوبی نداشت از این همه اتفاقای تلخ.

داستان فرار

بلاخره تصمیم به فرار میگیره. یه شب که رفته بودن خونه اون خانوم، الیکا با مژگان صحبت میکنه و میگه که تصمیم گرفته فرار کنه.

اونم بهش میگه توروخدا منم با خودت ببر، اصلا بیا با هم فرار کنیم منم از دست مامان خسته شدم هر روز با یه آقاییه و منم دیگه نمیخوام تو این خونه باشم.

همون شب قرار میزارن صبح مدرسه نرن و جفتی تو میدون آزادی همدیگه رو ببینن.

کوله پشتیاشونو پر و پولایی هم که جمع کرده بودن رو همراه خودشون بر میدارن و صبح میزنن بیرون.

وقتی میرسن میدون آزادی با خودشون میگن خب حالا باید چیکار کنیم کجا بریم؟ ما که کسیو نداریم. جاییو بلد نیستیم. الیکا میگه بریم دم خونه بابک اینا بهش زنگ بزنیم اون بهمون بگه چیکار کنیم.

وقتی میرسن نزدیک خونه بابک اینا از تلفن عمومی  زنگ میزنن به بابک و میگن تصمیم گرفتن فرار کنن. بابک باهاشون هماهنگ میکنه و میاد پیششون که این چه خریتیه میخواید انجام بدید.

این چه کاریه آخه با فرار کردن فقط واسه خودتون دردسر درست میکنید الیکا میگه ببین من دیگه تو اون خونه بر نمیگردم. اگه نمیای خودمون تنها بریم. بابک که دید نمیتونه قانعشون کنه گفت برم خونه شناسناممو بیارم منم باهاتون بیام رفتیم مسافرخونه بهمون جا بدن.

میره از خونه شناسنامشو بیاره ولی خبری ازش نمیشه از قبل ظهر الیکا و مژگان تو خیابون منتظر بودن تا نزدیکای شب. دم دمای تاریک شدن هوا بود که تو پارک شهرآرا نشسته بودن و یه پسری میاد میگه شما دختر فراری هستید از صبح حواسم بهتون هست.  خر نشید برگردید خونتون.

اگه راهش دوره بگید خونتون کجاست ماشین بگیرم برتون گردونم خونتون. الیکا میگه برو آقا به کار خودت برس. اون آقا میگه این پارک شبا خیلی امن نیست اینجا بمونید اذیتتون میکنن آیندتون خراب میشه ازتون سو استفاده میکنن.
الیکا میگه آیندم خراب بشه بهتر از اینه که برگردم خونه.

پسره میگه اگه نمیخواید برگردید خونتون جایی دارید شب بمونید اونجا؟ میگن نه.

اون پسره گفت ما خونمون روبروی پارکه، با اشاره خونش رو به الیکا و مژگان نشون میده و میگه:

من شب میام در ساختمون رو باز میکنم شما بیاید تو راه پله بخوابید قبل اینکه مامان بابام صبح برن سر کار صبح زود بیاید بیرون که شب تو خیابون نباشید اتفاقی براتون بیوفته.

تقریبا ۱۱-۱۲ شب شد و هیچ خبری از بابک نشد. اینا هم واسه اینکه بخوابن رفتن تو راه پله اون خونه و اون پسر براشون پتو آورد که سردشون نشه.

وقتی داشت میرفت تو خونشون گفت ببینید صبح شد بزارید برسونمتون خونه هاتون خطریه تو کوچه خیابون بمونید. الیکا گفت ببین صبح بشه خیالت راحت که بابام منو میکشه. دیگه آب از سرم گذشته و نباید برگردم خونه.

شب اونجا میمونن و صبح ۶:۳۰ از خونه میان بیرون و دوباره تو پارک میشینن ساعت ۹ که میشه دوباره به بابک زنگ میزنن اون میگه کجا بودید دیشب الیکا داستانو میگه و اونم میگه صبر کنید همونجایی که هستید من دارم میام.

وقتی میرسه پیششون تعریف میکنه وقتی رفته خونه باباش فهمیده میخواد شناسنامشو برداره و بره جایی انداختتش تو اتاق درشم قفل کرده که بیرون نره.

صبح که مامان باباش رفتن سر کار در رو شیکونده شناسنامشم برداشته و اومده بیرون. بابک نیومده بود که فرار کنن اومده بود راضیش کنه که برگردن.

۳-۴ ساعتی با الیکا صحبت کرد اما نتیجه تغییر نکرد. الیکا فکر میکرد اگه برگرده پدرش صد در صد میکشتش.

در نهایت تصمیم میگیرن برن یه شهر دیگه که کسی پیداشون نکنه.

میرن ترمینال جنوب اولین اسم آشنایی که به چشمشون اومد تبریز بود. بابک اهل تبریز بود و چندتایی دوست داشت اونجا. میرن ۳تا بلیت میخرن و راه میوفتن. راننده اتوبوس که میبینه اینا تنهان میشونونتشون پشت خودش که کسی کاری بهشون نداشته باشه. آخر راه که میرسن راننده میگه من میدونم شما از خونتون فرار کردید.

بیاید بریم خونه من زنم حاملست شما مراقبش باشید چند روزم اونجا بمونید تا تکلیفتون مشخص بشه. میرن خونه اون راننده و تا اونجا رخت خواب میندازن الیکا و مژگان ۱۲-۱۳ ساعت مثه بنز میخوابن.

۲روز اونجا میمونن و بابک میتونه از طریق یکی از دوستاش تو یه خیاطی براشون کار پیدا کنه و میرن کار میکنن و شبا هم تو همون کارگاه میخوابیدن.

۳-۴ روزی اونجا بودن و مژگان دلتنگ مادرش شده بود بابک هم نگران پدر مادرش. تنها کسی که اصلا دلش تنگ نشده بود برای کسی الیکا بود. خلاصه تصمیم میگیرن زنگ بزنن خونشون و خبر بدن که حالشون خوبه و اتفاقی نیوفتاده.

بابک زنگ میزنه خونشون و برادر بابک گوشیو بر میداره و میگه بابای الیکا شهر رو بهم ریخته هر جا هستید بمونید و برنگردید.

الیکا هم زنگ ماچا میزنه میگه چی شده اونم میگه کاشکی میومدی پیش من. الیکا میگه اونجا هم همین بود مامان و خاله ها دیوونم میکردن.

ماچا کلی باهاش حرف میزنه و میگه برگرد بیا پیش من اجازه نمیدم کسی بهت تو بگه یا اذیتت کنه.

خلاصه راضی میشن با مژگان برگردن تهران برن پیش ماچا.

روز بعد بلیت میخرن و زنگ ماچا میزنن که ما داریم میام اونم میگه نیاید الان. خبر به گوش بابات رسیده با قمه تو ترمینال منتظرته.

دو روزی گذشت و سر و صداها که خوابید دوباره مامان چادری گفت برگرد. اینا بلیت گرفتن برگردن رفتن ترمینال گشت ریخت سرشون گرفتتشون به بابک گفتن تو با این خانوما چه نسبتی داری گفت نامزدمه زدن تو گوشش گفتن دروغ میگی و سوار ماشینشون کردن بردنشون کلانتری.

میرن اونجا بازجویی میکنن ازشون و الیکا که میبینه پاش گیره شماره عموشو میده و عموش به باباش خبر میده اونم راه میوفته بره تبریز.

زندان رفتن الیکا

تو پاسگاه میگن ما جای خالی نداریم انتقالتون میدیم یه جا دیگه. یه جای دیگه کجا بود؟ میبرنشون زندان زنان تبریز. تو یه اتاقی که ۵تا تخت داشت و برای این دوتا یه تخت خالی بود. همه خانومایی که اونجا بودن ترکی صحبت میکردن اینا هم هیچی نمیفهمیدن. چون از تایم شام گذشته بود فقط بهشون نون و آب دادن و اینا هم همونو خوردن و گرفتن خوابیدن.

صبح صداشون میکنن بیان بیرون و میگن باید برن دادگاه. میگن برای چی دادگاه چیکار کردیم مگه؟

هیچی نمیگن و دستبند میزنن به دستشون و میبرنشون بیرون زندان که سوار ماشین بشن. الیکا میبینه ماشین باباش اونجا پارکه باباشم با چشای خون بیرون ماشین پیاده شده وایساده.

۲تاییشون با یه مامور خانوم  نشستن صندلی عقب ماشین باباش و راه افتادن برن سمت دادگاه. تو راه الیکا اونقدر دستاش کوچیک و نازک بود که دستبند دستشو درآورد و گفت اینو بگیرید پیاده شدیم بزنید به دستمون. مامور خانم خندش گرفته بود.

خلاصه میرن دادگاه و اونجا قاضی ازشون میپرسه چه نسبتی با هم دارید؟

چندساله با هم دوستید؟ چیکارا کردید؟ همجنسگرایید؟ و ….

سوال جواباشون که تموم میشه، الیکا میگه بابا این مژگان کاری نکرده من گفتم بهش بیاید فرار کنیم. اگه میخواید کسی رو اذیت کنید به من گیر بدید اینو ولش کنید بره.

بعد ده دیقه بابک بهشون اضافه میشه و تازه میپرسن با بابک چه نسبتی دارن و همون سوالا تکرار میشه و به نتیجه ای نمیرسن دادگاه میوفته برای فرداش.

یکی از فامیلای بابک از تبریز میاد سند میزاره و این ۳تا میان بیرون و چون نزدیکای شب بود میرن یه هتل که بخوابن. الیکا و باباش میرن یه اتاق، مژگان و مامانش یه اتاق، بابک هم که پیش اقوامش.

تا میرن تو اتاق، الیکا میاد پشت پنجره میبینه یه گاریچی داره یه خوراکی میفروشه.

باباش میاد دم پنجره میگه چیو داری میبینی؟ الیکا گاریچی رو نشون میده. باباش میپرسه میدونی این چیه؟ الیکا میگه نه. اونم میگه حتما نخوردی بزار برم بگیرم بشینیم با هم بخوریم.

میره ۲کیلو ازگیل میخره و به الیکا یاد میده چجوری باید بخوره و میشینن ۲تایی ۲کیلو ازگیلو میخورن و تموم میشه و دوباره باباش میره ۲کیلو دیگه میگیره و میاد میخورن و حسابی که سیر میشن اونجا شروع میکنن با هم حرف زدن.

الیکا به باباش میگه ازت بدم میاد. تو و مامان همیشه آبروی منو جلو همه بردید. دوست دارم ولی ازت متنفرم.

زندگی منو، تو و مامان نابود کردید. منو قوی بار آوردید ولی چه فایده خسته شدم از دستتتون و همینجوری ادامه داد تا وقتی که باباش زد زیر گریه.

الیکا که آروم شد و باباشم گریش بند اومد گفت من بابابی بدی بودم. من راجع به نیازهای تو اطلاعی نداشتم همش درگیر مشکلات خودم و مامانت بودم به شما حواسمون نبوده و شروع میکنه  چندباری خودشو زدن که الیکا جلوشو میگیره و میره تو بقل پدرش با هم گریه میکنن و حرف میزنن تا نزدیکای صبح.

حسابی که هر دوتا آروم شدن و پوست انداختن، ۳ ساعتی خوابیدن و صبح رفتن دادگاه.

دادگاه دوم

تو دادگاه ازشون پرسیدن آیا شما رابطه داشتید یا نه؟ الیکا گفت آره دیگه ۳تایی دوستیم. حتی نمیدونست از رابطه داشتید منظور قاضی چی بوده؟

در حدی نا مفهوم بود براش که عموش اومد منظورشونو بهش توضیح داد. الیکا گفت نه بخدا من اصلا بلد نبودم رابطه نداشتیم بخدا.

در نهایت گفتن باید برید پزشکی قانونی معاینه بشید. مژگان و الیکارو بردن پزشکی قانونی که باکرگیشونو چک کنن ببینن واقعا رابطه داشتن یا نه.

وقتی فهمیدن خبری نبوده قاضی به الیکا گفت تو این آقا پسرو میخوای دیگه؟

الیکا هم گفت بله.

گفت خب، شما دوتا با هم عقد کنید، من پروندتونو میبندم.

بابا و عموش خواهش و تمنا که آقای قاضی این چه کاریه نکنید این کارو اینا بچن شما بزرگی کنید. وقتی دیدن قاضی راضی نمیشه گفتن خب ما رسم و رسوم داریم همینجوری که نمیشه آقای قاضی

اونم گفت باشه. ۲۰ روز بهتون وقت میدم برید تهران مراسم بگیرید کارتونو بکنید با سند ازدواج میاید پیش من.

اگه بعد ۲۰ روز نیاید مجازات هرکدوم ۳سال زندان و ۳۵ ضربه شلاقه.

الیکا و بابک خیلی از این تصمیم ناراحت نبودن ولی باباش خون خونشونو میخورد.

تا تهران ۱۲ ساعت پدرش بکوب رانندگی کرد و یک کلمه هم حرف نزد. قرار شد بعد ۱هفته بابک و خانوادش بیان خواستگاری و کار رو تموم کنن.

مراسم خاستگاری با مخالفت قلبی پدرش انجام شد و همه اومدن و وسطای کار پدر بابک گفت عروس دوماد برن تو اتاق با هم صحبت کنن. بابای الیکا با اشاره گفت چقدر صحبت کنن دیگه از صبح تا شب دارن حرف میزنن مهریه رو ببندیم تموم بشه بره.

اما بابای بابک گفت نه اینا هم دیگه براشون تکرار نمیشه بزار همه مراسماتشون سر جاش انجام بشه.

این دوتا رفتن تو اتاق.

اتاقای خونه های قدیمی این تیپی بود که رخت خوابارو رو همدیگه میچیدن و میبردن بالا بعد یه پارچه میکشیدن روش انگار که چیزی اونجا نیست و اون بخشی از دیواره. تقریبا تو همه خونه ها بود این جریان. بعد این دیوار همیشه برای بازی کردن بچه ها بود.

این دوتا همین که میرن تو اتاق الیکا میپره میره بالای رخت خواب و نزدیک بود کل اون رخت خوابا رو بندازه و داستان کنه.

بابک که این صحنه رو دید به الیکا گفت ببین الیکا تو خیلی خودسری و کارای بچگونه انجام میدی. اگه بخوای با من باشی، توی زندگی حرف حرف منه. بخوای اینجوری بکنی آبمون تو یه جوب نمیره.

الیکا گفت چی گفتی؟

حرف حرفه توئه؟

بابک گفت آره. نمیشه که تا ابد از این بچه بازیا در بیاری.

الیکا خودشو از رخت خوابا انداخت پایین از اتاق اومد بیرون و به باباش گفت من زن این نمیشم باباش چشاش گرد شد گفت چی؟ الیکا گفت من زنش نمیشم ۳سال میرم زندان.

باباش گفت دیوونه شدی؟ عقد کنید بعد که پرونده بسته شد طلاق بگیرید.

الیکا گفت نه من شلاق میخورم اما با این ازدواج نمیکنم. این میخواد به من دستور بده. هر چی میخواد بشه بشه من زن این نمیشم.

خلاصه مراسم خواستگاری بهم خوردو اینا چند روز بعد با هم راه افتادن رفتن تبریز دادگاه. الیکا رفت به قاضی گفت آقای قاضی من خودم بچه طلاقم. رفتم تهران دیدم اگ با این آدم ازدواج کنم دو هفته بعدش باید طلاق بگیرم. شما میخوای یه طلاق به لیست طلاق ایران اضافه بشه. اگه میخوای بندازی زندان بنداز، ولی من ازدواج نمیکنم.

قاضی گفت باشه زندان نمیندازم ولی باید شلاق بخورید تا ادب بشید دیگه این کار رو تکرار نکنید. باباش گفت این بچه شلاق بخوره میمیره آقای قاضی؟ قاضی هم گفت خب شلاقشو بخرید.

اون موقع مژگان و الیکا  هر شلاق رو ۱۰۰۰ تومن خریدن یعنی ۷۰ هزار تومن ولی بابک شلاقشو خورد. وقتی داشتن بر میگشتن الیکا که بابک رو دید چه حال نالونی داره گریه کرد که این شرایط رو به وجود آورده و باباش یه سیلی زد تو گوشش گفت همه این اتفاقا بخاطر توئه.  این بنده خدا اومده بود به تو کمک کنه که این بلا سرش اومد.

وقتی برگشتن الیکا یه مقدار از این تنش هاش کم شده بود و شروع کرد به درس خوندن چون نزدیکای امتحان ترمش بود. اون سال اولین سالی بود که تجدیدی نیاورد و برای تابستون رفت خونه ماچا.

وسطای تابستون بود که پدرش بدون هیچ دلیلی غیبش زد و به الیکا گفتن باید پیش ماچا و مامانش و آنا بمونه.

یه توضیح کوتاه بدم

خانواده مادریش از اونا بودن که مسائل ناموسی براشون خیلی مهم بود و رگ گردن براش میدادن. یعنی اگه یه دختری با پسر رابطه داشت و تو محل بقیه میفهمیدن یا باید میگرفتن همدیگه رو یا یه بلایی سر جفتشون میاوردن. الیکا با داستانی که با بابک داشت انبار باروت بود و از طرف خانواده مادری آماده انفجار.

شروع خواستگار اومدن برای الیکا

سوم راهنمایی بود که شروع شد براش خواستگار اومدن و کل خانواده میگفتن خب دیگه وقتشه شوهر کنی. الیکا میگفت بابا من نمیخوام الان شوهر کنم. اگه میخواستم که سال پیش با بابک که دوسش داشتم ازدواج میکردم اما میگفتن نه ما نمیتونیم خرجتو بدیم تو بیکار باشی هرز میگردی هرزه میشی  باید شوهر کنی، اصلا چه معنی داره دختر تا این سن هیلون و ویلون باشه. تنها کسی که یه مقدار باهاش راه میومد ماچا بود و میگفت درستو بخون نمیخواد الان به این چیزا فکر کنی.

یه جوری هر هفته خواستگار میومد که انگار تابلو زده بودن تو خیابون که دختر دم بخت داریم بفرمایید خاستگاری. ماشالا اون زمانا اوضاع اقتصادی خوب بود و همه بگیر بودن.

مامانش و خاله هاش اول به زبون نصیحت اومدن جلو که دختر ازدواج کن سر و سامون میگیری میری خونه خودت آزادی پیدا میکنی. وقتی دیدن گوش الیکا بدهکار نیست کم کم لحنشون عوض شد و تهدید میکردن که تو خیلی شیطونی ازدواج که نمیکنی بری، اگه این کاراتونو ادامه بدی از این خونه میندازیمت بیرون، کاری نداره برای ما بیرون انداختن شما از این خونه و حرفای این مدلی.

الیکا خیلی جدی نمیگرفت این داستان رو.

امتحانای سوم راهنمایی بود که مامانش بهش گفت توروخدا امسال این درساتو بخون تجدید نیار که تابستون پاسوز تو باشیم. بخون درساتو قبول شی تابستون یه سفر میبرمت شمال.

درساشو خوند امتحاناشو داد و روزی که رفت کارنامشو بگیره دید ریاضی شده ۹. با خودش حساب کرد اگه بخواد دوباره تجدید بخونه سفر شمالو از دست میده غر غر های مامانش و خاله هاشم میاد روش.

کارنامشو برداشت رفت پشت بوم مدرسه لبه دیوارش نشست و شروع کرد داد و بیداد. مدیر و ناظم رفتن بالا که بیارنش پایین گفتن چته دختر چیکار داری میکنی؟

گفت نزدیک نیاید یا این ۹ ریاضی منو  ۱۰ میدید یا از همینجا خودمو میندازم پایین. ۵دیقه ای مذاکره کردن و رفتن با کارنامه جدید اومدن بالا و از لبه بوم آوردنش کنار و پروندشم دادن بهش گفتن فقط دیگه برنگرد اینجا.

خلاصه، به زور نمرشو گرفت ولی اون تابستون شمال نرفتن.

داستان خواستگار ها همچنان ادامه داشت و حتی به زور خاله هاش یکی از گذینه ها تا مرز ازدواج هم پیش رفت ولی تو ثانیه های آخر تونست ازدواج رو کنسل کنه و متاهل نشه.

بعد این اتفاق تهدید از طرف خانواده که اگه شوهر نکنی از خونه میندازیمت بیرون بیشتر شده بود ولی الیکا با خودش میگفت بابا اینا جو میدن که من زودتر شوهر کنم کاری نمیکنن که.

مادرش کلاسای مختلف ثبت نامش میکرد که کمتر تو خونه باشه آتیش بسوزونه. یه روز عصر که رفته بود کلاس زبان وقتی از کلاس اومد بیرون یه پسری رو دید که خیلی شبیه یه بازیکن فوتبال بود و تو نگاه اول ازش خوشش اومد. اون پسر هم باهاش چشم تو چشم شد و اومد جلو با هم صحبت کردن و شماره تلفن بهم دادن و قرار شد روزایی که الیکا کلاس میاد بعدش همدیگه رو ببینن.

دوماهی با هم در تماس بودن و همدیگه رو میدیدن که یه روز الیکا به اون پسر میگه امشب بیا خونمون. پسره کپ میکنه میگه چی داری میگی مگه مامانت خونه نیست؟

الیکا گفت ماچا نیست خونه مامانمم زود میخوابه و چیزی نمیشنوه. من ساعت ۱۰ در حیاطو باز میزارم تو آروم بیا تو خونه.

این حرکت بیشتر از هر چیزی برای هیجانش دوست داشت انجام بده.

اونم پسر هم گفت باشه.

وقتی اون پسر اومد تو خونه سرش به طناب پشه بند میخوره و مامان الیکا از جم خوردن پشه بند بیدار میشه.

پسره از ترس میدوئه تو خونه و الیکا که دیده بود چی شده و میبینه مامانش پاشده داره میاد تو خونه ببینه چه خبره.

الیکا اون پسر رو تو یه اتاق دیگه قائم کرد و نشست پای تلویزیون. مامانش اومد تو خونه و گفت کسی اومد تو؟

الیکا یه نگاه مامانش کرد و گفت خواب دیدی مامان؟ این موقع شب کی بیاد تو؟

مامانش گفت من دیدم یکی اومد تو ندیدی؟

الیکا گفت نه من ندیدم و چرخید به تلویزیون دیدن که مامانش بی خیال بشه اما اون شروع کرد گشتن و گشتن تا بلاخره اون پسره رو دید و شروع کرد سر و صدا ایجاد کردن و اون پسر هم در رفت از خونه بیرون.

مامانش در خونه رو بست و اومد تو به الیکا گفت پسر آوردی خونه؟

الیکا با اینکه دیده بود چه اتفاقی افتاده گفت چی؟ مامان خواب دیدی حتما اگه بدخواب شدی آب قند بدم بهم. مامانش گفت پس این پسره کی بود تو خونه؟

الیکا گفت مامان پسری تو خونه نبود.

مامانش بهش گفت پسر میاری تو خونه؟

الیکا میگه مگه من دیوونم وقتی تو خونه ای پسر بیارم؟ بعدشم من اینجور آدمی ام؟خواب دیدی مامان.

مامانش یه چند دیقه ای با خودش درگیر بود و کامل نمیفهمید چه اتفاقی افتاده.

۲روز بعد که الیکا میره کلاس مامانش هم دنبالش راه میوفته میره و میبینه بعله همون پسری که شب دیده دم کلاس زبان داره با الیکا صحبت میکنه. میره دست الیکارو میگیره و میبره خونه از اونور هم میره کلانتری شکایت میکنه که آقا یه پسر دختره منو اقفال کرده.

۲ – ۳ روزی گذشت و طرفای ظهر که الیکا تو خونه بود در رو زدن و الیکا رفت در رو باز کرد دید یه  مامور پلیس زن جلوی در وایساده و میگه مادرتون از یه آقایی شکایت کرده برای بررسی بیشتر تشریف بیارید بریم کلانتری.

اونجا اون آقا پسر هم بود. مامور خانم از الیکا میپرسه شما رابطه تون با هم چیه؟ الیکا میگه این آقا دوست پسرمه.

ماموره گفت یعنی چی دوست پسرته خجالت نمیکشی؟ خلاصه. یه شب تو بازداشتگاه میخوابه و دوباره میفرستنش پزشکی قانونی که باکریگیشو چک کنن و در نهایت اون پسر دمشو میزاره رو کولش و فرار میکنه از دست الیکا.

این دوستی تموم شد و مادر با الیکا سر سنگین بود.

از یه طرف مادرش میگفت باید بری از این خونه من نمیتونم هزینه هاتو بدم و از یه طرف دیگه هی خواستگار میومد و الیکا رو همشون عیب میزاشت.

این اتفاقا که افتاد مادرش دید نه این دختر قصد رفتن از خونه رو نداره.

مدرسه ها شروع میشه و وسطای ماه مهر بود که ظهر یه روز وقتی از مدرسه  برگشت خونه دید هرچی زنگ میزنه کسی در رو باز نمیکنه کلید هم میندازه که بیاد تو انگار قفل در رو عوض کردن.

نیم ساعتی دم در وایساد گفت حتما ماچا رفته سر کوچه بر میگرده اما خبری نشد. با خودش گفت بلاخره بر میگردن دیگه.

رفت تو پارک نزدیک خونشون نشست و ۲ ساعت یه بار میومد در میزد ولی انگار نه انگار.

تا تاریکی هوا صبر کرد ولی هیچ خبری نشد. یه جوری خونه ساکت بود انگار هیچکی اونجا زندگی نمیکرده. دید نمیتونه بیرون خونه بمونه.

از میله علمک گاز رفت بالا و از رو دیوار خونه پرید تو حیاط و دید ورودی خونه هم قفله و نمیتونه بره تو. با خودش گفت فعلا میمونه تو حیاط ببینه چی میشه.

به امید اینکه مامانش و ماچا و آنا و پدربزرگش تا شب دیگه برگردن نشست تو حیاط و شروع کرد درساشو خوندن اما بیشتر دفتر کتاباش تو خونه بود و هیچی نداشت.

یه ترسی تو دلش بود که نکنه گذاشتنش و رفتن ولی به خودش امید میداد شاید اتفاقی افتاده  بلاخره پیداشون میشه.

نصفه شب که میشه میبینه نه خبری نشد. تو حیاط خونه کوله پشتیشو میزاره به عنوان متکاشو میخوابه. یه ساعت یه بار بیدار میشد که شاید بقیه اومده باشن ولی حتی از خواهرش هم خبری نشد.

صبح دوباره پا میشه از دیوار میره بالا و میره مدرسه. از بس گشنه بوده تو زنگای تفریح از همه دوستاش خواهش میکنه بهش خوراکی بدن بخوره.

بعد مدرسه دوباره میره خونه به امید اینکه اتفاق روز قبل فقط یه خواب و خیال بوده باشه ولی وقتی کلید میندازه تو در باز میبینه کلیدش تو نمیره و هرچی هم زنگ میزنه خبری نمیشه.

اون روز رو هم تو حیاط خونه شب میکنه و صبح دوباره میره مدرسه و وقتی بر میگرده و میبینه همه چی عین دو روز قبله دیگه تو خونه نمیره. میره تو پارک نزدیک خونشون میشینه و با خودش فکر میکنه که چی شده؟ نمیدونست چه اتفاقی افتاده.

نمیدونست مامانش اینا کجا رفتن. چرا بهش خبر ندادن. خواهرش کجاست؟ ماچا که دوسش داشت چرا گذاشت رفت.

متوجه گذر زمان نشد و تا یه مقدار هشیار شد دید هوا تاریک شده. هرچی بیشتر تاریک میشد با خودش میگفت چیکار باید بکنه. کجا باید بره. با خاله هاش که ارتباط خوبی نداشت. اونقدر ازشون بدش میومد که به هیچ عنوان نمیخواست بره پیششون فامیل پدری هم که هیچ خبری ازشون نبود. دوست و آشنایی هم نداشت.

نزدیکای ۹ شب شد. اون موقع شب معمولا خانواده ها به بچه هاشون میگفتن تو پارک نمونید خطرناکه معتادا میان. الیکا همینجوری داشت آدمای تو پارکو میدید که یکی از پسرای محلشون که خیلی خوشتیپ بود و چندباری هم دیده بودش میاد پیشش میگه برای چی اینجا نشستی مامان تو خونه منتظرته؟ پاشو بریم خونه.

الیکا گفت چی داری میگی؟ پسره گفت حرف نباشه پاشو بریم و دست الیکا رو گرفت و کشید تا با هم برن. تا یه جایی الیکارو کشید و از تو پارک که اومدن بیرون الیکا میگفت بابا چیکارم داری کجا داری منو میبری پسره گفت ۲ روزه حواسم بهت هست مامان چادریت کجاست چرا خونه نمیری؟

الیکا گفت نمیدونم کجان ۳شبه نیستن و من دارم از گشنگی و خستگی میمیرم نمیدونم کجا باید برم.

پسره گفت من مامانم اینا مسافرتن اگه میخوای بیا بریم خونه ما یه چیزی بخور و بخواب تا ببینیم چیکار باید بکنیم.

رفتن به خونه دوست الیکا

الیکا هم از خدا خواسته واسه اینکه یه غذایی بخوره راه افتاد باهاش رفت. اون بنده خدا ۲تا تخم مرغ نیمرو کرد براش آورد و الیکا خورد و همونجا رو مبل خونشون خوابید تا صبح.

ساعت ۹ بیدار شد و بی هدف فقط از روی عادت رفت مدرسه.

احساس میکرد سرما خورده و همش به خودش میپیچید بقل دستیش که خیلی با هم رفیق بودن میپرسه چی شدی تو چته و الیکا داستان رو میگه اون هم میگه بیا بریم خونه ما.

میرن خونه نرگس دوستش و وقتی میرسن نرگس داستان رو به مامانش میگه و اون بنده خدا هم  میگه مهمون حبیب خداست تا هر وقت دوست داشت میتونه بمونه.

یک هفته ای الیکا خونه نرگس اینا بود و کاملا منگ بود و خیلی با کسی حرف نمیزد. دختری که از دیوار راست از شیطونیش بالا میرفت شده بود یه دختر گوشه گیر کم حرف که از همه خجالت میکشید.

بعد یه هفته مامان نرگس گفت بابا تو کس و کاری نداری. واقعا نگرانت نشدن؟ شمارشونو بده بهشون زنگ بزنیم اگه باهات کاری ندارن لااقل کتاب های درسی و شناسنامتو ازشون بگیریم بتونی زندگی کنی.

الیکا شماره خاله بزرگشو میده و مامان نرگس زنگ میزنه میگه خانم شما از مادر این بچه خبر دارید؟ خجالت نمیکشه این دختر رو ول کرده تو خیابون؟

خالش از اونور خط شروع کرد داد و بیداد و بد و بیراه گفتن که این دختر هرزست هر روز با یکیه آبرو برای ما نذاشته، ما خسته شدیم. دیگه نگهش نمیداریم. بهش بگید بره پیش باباش.

مامان نرگس میگه خب مدارک و وسایلشو بدید که بتونه بره پیش کسی.

خالش میگه باشه فردا بره وسایلشو از همسایه سر کوچه ماچا بگیره و تلفن رو قطع میکنه.

روز بعد راه میوفته میره آدرسی که دادن تا وسایلشو بگیره. میره تو خونه همسایشون و اونم یه عالمه گریه میکنه برای الیکا که دلم برات خونه ولی کاری از دستم برات بر نمیاد. الیکا ساک رو میگیره و در خونه رو باز میکنه که بیاد بیرون میبینه مامانش میخواسته زنگ بزنه که بیاد تو.

الیکا همونجا بغضش میترکه وقتی مامانشو میبینه میگه این چه کاریه با من کردی؟ و شروع میکنه به گریه کردن.

مامانش بدون توجه به الیکا میگه برو هرجا دوست داری.

الیکا میگه مامان من کجا برم؟ من پول ندارم مگه من چیکارت داشتم؟

مامانش میگه اون موقع که پسر میاوردی تو خونه باید فکر اینجاهاشو میکردی. برو هر جور دوست داری پول در بیار. اصن خودفروشی کن هر کاری دوست داری بکن من دیگه باهات کاری ندارم.

الیکا از حرف مادرش کفری شد و شروع کرد داد زدن. وقتی دید مامانش بهش توجهی نمیکنه گفت باشه. از همین کوچه شروع میکنم و آبرویی که خودتون میگید ۳۰ -۴۰ ساله دارید رو میبرم و کاری میکنم از این به بعد فامیلیتونو به اسم هرزه بشناسن. مادرشو میزنه کنار و از خونه میاد بیرون.

حتی نمیدونست این حرفی که زده یعنی چی؟ فقط چون عصبانی بود گفته بود.

راه افتاد تو کوچشون و به هر خونه ای که نگاه میکرد فکر میکرد چجوری میتونه با افراد تو اون خونه گند بزنه به آبروی خانواده مادریش.

یه خورده که فکر کرد با خودش گفت برای کی این کارو بکنه؟ اونایی که ولش کردن تو خیابون ککشون هم نمیگزه از این موضوع. با خودش گفت ول کن دختر چرا به خودت آسیب بزنی؟ یه فکری بکن که بتونی زندگیتو بسازی.

با چمدونش پیاده رفت خونه نرگس اینا.

تو راه تصمیم گرفت مدرسه نره و بره کار کنه تا بتونه اول از همه زنده بمونه بعد زندگیشو بسازه.

تو راه یه روزنامه همشهری گرفت از تو بخش نیازمندیها شروع کرد دنبال کار گشتن.

مادر نرگس چایی میاورد براش کمکش میکرد دلداریش میداد با هم گریه میکردن که نگران نباش همه چی درست میشه.

کارای مختلف با حقوقای مختلف پیدا میکنه. الیکا تابستونا کلاس زبان و تایپ و داس میرفت و یه چیزایی بلد بود.

اولین کاری که پیدا میکنه مربوط به همین کارای کامپیوتری بود ولی با خودش حساب کتاب میکنه میبینه من برم اینجا کار کنم خب شب کجا بمونم؟ نمیتونم تا آخر عمرم خونه نرگس اینا باشم که.

تو همین گشتنا بود که یکی از فامیلای نرگس اینا میاد خونشون. مادر نرگس اصلا از این خانوم خوشش نمیومد و فقط چون فامیلشون بود، تحملش میکرد. میاد تو و الیکارو میبینه و داستانشو میشنوه و متوجه میشه دنبال کار میگرده. مادر نرگس میره تو آشپزخونه چایی بریزه بیاره.

تا مامان نرگس میره این خانوم که سلی صداش میکنیم میاد نزدیک الیکا میشینه میگه میخوای بری سر یه کاری یه ساله بارتو ببندی و پولدار بشی؟

الیکا میگه آره خیلی دنبالش هستم ولی کار به درد بخور پیدا نمیکنم

کار پیدا کردن الیکا پیش سلی

سلی میگه ببین کاری که میخوام بهت بگم یه ساله بار خودتو میبندی. دختر من بعد ۳سال الان تو پاسداران خونه داره زندگیشو ساخته بازنشست هم شده دیگه فقط تفریحی کار میکنه.
اصل کارمونم اینطوریه که تابستونا ۳ماه میریم ترکیه کار میکنیم برمیگردیم اینجا. مطمئنی میخوای کار کنی؟

الیکا هم میگه آره توروخدا به منم بگید چیه.

سلی میگه باشه عزیزم ماشالا خوشکل و جوون و بر و رو دارم هستی، یه خورده زرنگ باشی خوب میتونی تو این کار پیشرفت کنی. الیکا میگه درآمدش چجوریه؟ سلی میگه حقوقش روزانه ۳۰ هزار تومنه.

الیکا هر کاری که دنبالش بود حقوق ماهانش نزدیک  ۱۰۰ هزار تومن بود.

سلی اومد جلو تر در گوش الیکا گفت چهارشنبه ساعت ۹ صبح ایستگاه اتوبوس سر خیابون باش میام دنبالت بریم برای اولین روز کاریت.

شما احتمالا متوجه یه چیزایی شدید. اگه نشدید هم جلوتر بهش اشاره میکنم. ولی الیکا اصلا نفهمیده بود قضیه چیه؟

سلی تا داشت در گوش الیکا حرف میزد مامان نرگس اومد و سلی خودشو کشید عقب و بحثو عوض کرد و یه ربع دیگه ای موند و بعد گذاشت رفت.

تا سلی از خونه رفت بیرون مامان نرگس گفت الیکا بخدا اگه با این سلی بگردی و بخوای باهاش دوست شی خودم میکشمت.

الیکا گفت چرا چی شده مگه؟

مامان نرگس گفت این سلی اصلا زن خوبی نیست. فقط در همین حد بدون که به هیچ عنوان حق نداری باهاش رفت و آمد کنی. باهاش ببینمت خودم پوستتو میکنم.

الیکا که نمیدونست مامان نرگس چرا این حرفو زده اون موقع گفت باشه ولی وسوسه درآمد زیاد و کار تو ترکیه و خونه تو پاسداران راضیش کرد بدون گفتن به کسی دو روز بعد سر ساعت ۹ صبح تو ایستگاه اتوبوس منتظر باشه.

خلاصش کنم سلی داشت الیکا رو میبرد یه جایی که تن فروشی کنه و به اظهار خودش اون و دخترش هم از این راه به پول زیاد رسیده بودن.

الیکا که اولش نمیدونست داستان از چه قراره رفته بود تو یه خونه ای با سلی که ۲تا آقا اونجا بودن.
خود سلی با یکی از این آقایون میره تو یه اتاق و به الیکا میگه خوش بگذرون.

الیکا که با دیدن اون آقا و حرف زدن باهاش تازه فهمید چه اتفاقی افتاده تهدیدشون میکنه به جیغ و فریاد زدن و از اون خونه میزنه بیرون و پا میزاره به فرار.

وقتی برمیگرده خونه نرگس اینا یه چوب میده دست مامان نرگس و داستان رو میگه و میگه بزن نرگس خانم که به حرفت گوش ندادم.

چند روزی میگذره و الیکا کل این مدت درگیر نیازمندیهای همشهری بود.

همش تو سرش بود خدایا چیکار میتونم بکنم. زشته من چقدر اینجا بمونم این بنده خداها هیچی نمیگن ولی من مزاحمشونم و در حین ورق زدن میرسه به عنوان پرستاری در خانه. تا این عنوان رو دید یه چراغی بالای سرش روشن شد.

کار پیدا کردن الیکا

زنگ زد بهشون و شرایط رو پرسید گفت میشه شب بمونم و همونجا بخوابم؟ یعنی پرستار ۲۴ ساعته؟

گفتن آره.

باهاشون هماهنگ کرد بره پیششون و تو اولین قراری که گذاشت همه چی جفت و جور شد که بره تو یه خونه ای و از یه خانم سالمندی مراقبت کنه و کارهای خونه رو انجام بده.

ازش فیش حقوقی میخواستن که پدر نرگس ضامنش شد و فیش حقوقی گذاشت.

پرستار شبانه روزی شده بود. خانم مسنی که قرار بود ازشون مراقبت کنه که از این به بعد بهش میگیم مهین خانوم خیلی خانوم مهربونی بود و با الیکا عین دختر خودش برخورد میکرد.

الیکا هیچ چیزی از پرستاری بلد نبود حتی چایی درست کردن و جارو زدن هم بلد نبود چه برسه به پخت و پز و کارای دیگه خونه.اما قرار بود همه این کارارو بکنه. مهین خانوم همه چیزو آروم آروم بهش یاد داد و کمکش کرد.

الیکا میرفت تو آشپزخونه این بنده خدا داد میزد برو از تو فلان کمد چایی بردار از بالای ظرفشویی چایی بریز تو قوری بعد آب جوش بریز توش.

الیکا میگفت آخه اینطوری نمیشه که. مهین خانم میگفت حرف گوش کن دختر.

همه غذاهارو اینجوری یاد گرفت درست کنه.

البته که به دفعات خیلی چیزارو اشتباه درست کرد.

به دفعات غذاش سوخته بود. هر بار که غذاش میسوخت زنگ میزدن از بیرون غذا میاوردن. بعد مهین خانوم بهش میگفت به دختر من نگی از بیرون غذا گرفتیما بفهمه منو میکشه.

خیلی خانم پایه ای بود و جدا از اینکه کلی کار خونه به الیکا یاد داد و یه جورایی براش مادری کرد همصحبت و دوست الیکا هم شد و وقتشونو با هم خیلی خوب میگذروندن و واقعا هم خیر الیکارو میخواست.

ماه اول که مهین خانم داستان زندگی الیکارو فهمید بهش گفت دختر تو جوونی، فعلا هم که اینجایی خرجی نداری. تا وقتی که من بمیرم یا بخوای از اینجا بری حقوقتو میزارم زیر تشکم و برات جمع میکنم. هر موقع خواستی بری یا اگه اتفاقی برای من افتاد اول پولارو از زیر این تشک جمع کن و بردار بعد زنگ بچه های من و آمبولانس بزن.

الیکا هم که هیچ خرجی نداشت و فقط برای عید، عیدیشو گرفت و رفت برای خودش لباس و کفش خرید وگرنه کلا از خونه بیرون نمیرفت و پیش مهین خانم بود.

همه خرید هارو هم دختر مهین خانوم میکرد. مهین خانوم هم به همه بچه هاش گفته بود این پولا مال الیکاست کسی بهش دست نمیزنه.

نزدیک ۱۶ ماه گذشت

تو این ۱۶ ماه به خیلی چیزا فکر میکرد. اینکه پدرش کجاست. خواهرش پیش مامانش امنیت داره یا اونم میخوان شوهر بدن؟ چرا ماچا یهو غیبش زد و هیچ کاری نکرد براش. آیندش چی میشه. اگه یه روزی بخواد ازدواج کنه با اینکه پدر مادر داره باید بگه که نداره یا چی بگه آرزوهاش چی میشن و خیلی چیزای دیگه.

مهین خانم آرومش میکرد باهاش حرف میزد دلداریش میداد و وقتی میدید عصبیه بهش کتاب میداد بخونه.

یه روز صبح که الیکا پاشد که مهین خانم رو ببره دستشویی دید هنوز از خواب بیدار نشده. با خودش گفت بره نون داغ بگیره بیاد و تا اون موقع مهین خانم هم بیدار میشه.

برگشت چایی گذاشت صبحونه رو آماده کرد رفت که دیگه مهین خانم رو بیدار کنه دید بیدار نمیشه و انگار کل عمرش خواب بوده.

یه امیدی بهش گفت زنگ بزن اورژانس شاید بیان بتونن مهین خانم رو برگردونن.

اول به اورژانس خبر داد و پشت بندش دختر مهین خانم رو خبر کرد و هر دو با هم رسیدن.

اومدن بالا سرش علائم حیاتیشو چک کردن و گفتن خیلی وقته تموم کرده.

روحشون شاد.

الیکا خیلی گریه میکرد. مهین خانوم رو از مادرش بیشتر دوست داشت. از مادرش بیشتر بهش محبت کرده بود و بیشتر بهش چیز یاد داده بود.

اورژانس که جنازه مهین خانم رو برد دخترشون به الیکا گفت مامان وصیت کرده قبل هر کاری اول از همه پولای تورو جمع کنیم بهت بدیم که کسی بهش دست نزنه. وقتی رفتن تشک مهین خانم رو زدن کنار دیدن که یه عالمه پول جمع شده زیر تخت. با هم شروع کردن پولارو دسته بندی کردن و تو یه ساک برای الیکا گذاشتن.

همه پولا یا ۵۰۰ تومنی بود یا هزار تومنی و حجم زیادی از پول بود. تقریبا مبلغ ۲ میلیون تومن هزاری و پونصدی. این عدد تو سال ۷۷ خیلی پول بود.

موقعی که داشتن پولارو دسته میکردن، الیکا تو فکر بود که خب حالا چیکار باید بکنه؟ کجا باید بره؟ کجا بمونه و بخوابه؟

همون موقع دختر مهین خانم بهش گفت الیکا یه خواهشی ازت دارم تا ۴۰ام مامان پیشم بمون دست تنهام مهمون میاد و میره نمیتونم به کارام برسم. این حرف یه قوت قلبی به الیکا داد که ۴۰ روز وقت داره تا کاراشو راست و ریست کنه.

تو اون مدت گشت دنبال خونه و تو اتوبان آهنگ تونست یه خونه پیدا کنه با ۳۰۰ تومن پول پیش و ماهی ۱۵هزار تومن اجاره.

وقتی رفت وسایل برای خونه خودش بگیره اولین خریدش میزتحریر بود با چراغ مطالعه. برای  خودش برنامه ریخته بود خیلی جدی بیوفته دنبال درس تا بتونه خودشو از شرایطی که توش هست بکشه بیرون.

کم کم فرش و گاز و کاسه بشقاب و وسایلی که بتونه زندگیشو باهاشون شروع بکنه خرید و تقریبا تا ۴۰ام مهین خانم خونش تکمیل شد و رفت توش ساکن شد. ۲ روز اول فقط نیمرو میخورد و میخوابید.

حس میکرد بعد ۱۸ ماه از سر کار برگشته خونه و باید قشنگ خستگی این مدت رو در کنه.

بی نهایت خوشحال بود به یه جایی رسیده که کنترلش در اختیار خودشه. خونه خودشه. خودش براش زحمت کشیده و با سلیقه خودش همه چیشو میگیره و کنار هم میزاره و هر کاری دوست داره میتونه توش انجام بده.

بعد ۳روز از خونه اومد بیرون بره وسایلی که کم داشت رو بخره و میدونست باید دنبال کار برای خودش بگرده چون این پولی که جمع کرده بلاخره تموم میشه. حالا که خونه داشت میتونست کاری پیدا کنه که صبح تا شب باشه و دوست نداشت تو خونه کس دیگه ای کار کنه.

توی بازاری که رفته بود خرید از مغازه دارا برای کار میپرسید و پرسون پرسون رسید به چندتا مغازه جوراب بافی که دنبال کسی بودن پای دستگاه وایسه و جورابایی که تولید میشه رو جمع کنه و آماده کنه برای مراحل بسته بندی.

مغازه دار بهش میگه میتونی پای دستگاه وایسی؟ الیکا هم میگه اگه بهم یاد بدی وای میستم.

خلاصه همون روز میره اون کار رو یاد میگیره و اونجا شاغل میشه.

همزمان دبیرستان شبانه ثبت نام میکنه و از صبح میرفت سر کار تا عصر ساعت ۴ میرفت مدرسه تا ۹ وقتی برمیگشت خونه میمرد صبح بیدار میشد دوباره از نو.

کارش اوایل این بود جورابایی که کامل بافته میشه رو پشت و رو کنه و دسته کنه تا برن برای اتو و بسته بندی.

از بس جوراب پشت و رو کرده بود تو دستش از خشکی زخم شده بود ولی کم کم عادت کرد به این کار و زخما یه جورایی پینه شد. یکماه دو شیفت کار میکرد تا بتونه خرجاشو بده و یه پولی هم پس انداز کنه.

بعد ۲-۳ ماه یهروز یکی از دستگاه ها خراب شد و تعمیرکار اومد برای تعمیرش و ۲-۳ ساعت پروسه تعمیر طول کشید و جدا از پول قطعات و وسایل برای تعمیر اون تعمیر کار تقریبا نصف حقوق ماهانه الیکا رو گرفت. الیکا با خودش گفت خب من چرا باید وایسم جوراب برگردونم اینقدر کم پول بگیرم. برم کارای فنی دستگاه رو یاد بگیرم منم بشم تعمیرکار دستگاه.

خلاصه یه روزایی از قصد یه چیزی از دستگاه رو خراب میکرد اوستاکارشون میومد اونجا اون مشکل رو رفع کنه الیکا از رو دستش میدید و چندبار تمرین میکرد بعد دوباره یه چیز جدید رو خراب میکرد.

اونجا با همین حرکتا تونست تعمیرات جزئی رو یاد بگیره و چون در حد یه تکنیسین ابتدایی بود و مشکلات جمع و جور رو میتونست حل کنه دغدغه حضور خود صابکارش کم شد و حقوق الیکارو بالاتر برد.

تقریبا ۲سال و نیم میگذشت از روزی که دیگه تو خونه راش ندادن.
روز جمعه بود و صبح وقتی بیدار شد و تقویم رو دید فهمید اون روز روز مادره.

زنگ زدن به ماچا و ارتباط با خانواده

یاد خانوادش افتاد. از مادر خودش که دل خوشی نداشت ولی دلش واسه ماچا تنگ شده بود. باورش نمیشد اونم پشت در ولش کرده و گذاشته رفته.

دلش هی میگفت زنگ بزن به ماچا، منطقش میگفت واسه چی زنگ بزنم که تلفنمو قطع کنن بی احترامی کنن بهم؟

نزدیک یک ساعتی درگیر این جروبحث دل و منطقش بود که دلش قانعش کرد و زنگ زد به خونه ماچا.

بوق سوم ماچا گوشی رو برداشت و تا گفت الو الیکا زد زیر گریه.

ماچا گفت الیکا تویی و اونم زد زیر گریه.

۵ -۶ دیقه ای که گریه کردن و حق حق زدن و ماچا گفت کجا بودی تو چرا خبری ازت نشد؟

الیکا گفت خیلی نامردید. همتون نامردید. مگه وقتی گذاشتیدم پشت در براتون مهم بود که الان داری میپرسی؟
ماچا گفت الیکا من مریض شدم بردنم بیمارستان بعد تو رخت خواب افتادم بردنم خونه خواهرم که اونجا ازم نگهداری کنن هیچکس هم از تو چیزی نمیگفت و سراغتم میگرفتم میگفتن خوبه درس داره. بعدشم که فهمیدم دیگه دیر شده بود بخدا مردم زنده شدم تا الان زنگ زدی.

یکی دو دیقه ای صحبت میکنن که ماچا میگه بعدا زنگ بزن مامانت اومد و تا میاد تلفن رو قطع کنه  مامانش که از این به بعد نازی صداش میکنه و بهش نمیگه مامان تلفن رو میگیره و با همون سختی که کلمات رو ادا میکرد شروع میکنه میگه من دختری به اسم الیکا ندارم تو دختر خرابی هستی بورو پیش همون بابای خرابت و دیگه اینجا زنگ نزن و تلفن رو قطع میکنه.

الیکا کفری شده بود. میگفت من اینجا دارم جون میکنم نون حلال بخورم دستام پینه بسته که این به من بگه خراب؟

مخش داشت سوت میکشید. با خودش گفت این زن چرا اینقدر بیشعوره که با بچش اینجوری حرف میزنه؟ اصرار داره که من خرابم؟ باشه خراب میشم.

پا میشه میره سر کیفش و با لوازم آرایشی که داشت خودشو سنگین آرایش میکنه و با یه مانتو کوتاه و روسری از خونه میزنه بیرون و میاد تو محل. با خودش گفت اولین وسیله ای که براش بوق زد رو سوار میشه.

یک دیقه بعد یه موتوری کنارش وایساد. الیکا هم بدون هیچ حرفی سوار شد.

دو دیقه ای هیچکدوم حرف نزدن. بعد دو مین اون آقا گفت کجا میری خانوم؟

الیکا گفت کامرانیه.

اون آقا هم گفت چشم میرسونمت. بعد ۵مین گفت خانم یه چیزی بگم. من شمارو این تیپی تو محل دیدم اصلا نفهمیدم چجوری خودمو رسوندم بهتون. شما هیچوقت این تیپی نمیاید تو محل چرا الان این لباسارو پوشیدید؟ نکنید این کارو شما خانوم محترمی هستید. کجا میخواید برید این تیپی؟ میخواید برگردونمتون لباستونو عوض کنید؟

الیکا گفت نه آقا دارم میرم خونه خالم. اون آقا چیزی نگفت و چند دیقه بعد گفت خانوم خونه خالتون کجاست؟ الیکا گفت آقا اصلا منو پیاده کن خودم میرم. موتوری گفت نه بگو کجاست من باید خیالم راحت باشه برسونمتون. بگو کدوم خیابون برم.

الیکا گفت همین خیابون رفتن تو خیابون موتوری گفت کدوم کوچه؟

الیکا گفت نمیدونم همین کوچه. موتوری کدوم خونه. الیکا گفت همین خونه دستت درد نکنه مرسی منو رسوندی تو برو ممنون.

موتوریه گفت نه خانم من وایمیستم خیالم راحت باشه میری تا میری تو کسی مزاحمت نشه. برو زنگ رو بزن برو تو منم میرم ماشینمو بر میدارم میام دنبالت برت میگردونم خونت خوبیت نداره خانوم تنها تو خیابون باشه.

الیکا میگفت عجب گیری کردیما برو بابا اصن نمیخوام خالم تورو ببینه.

هی موتوری میگفت هی الیکا میگفت که در پارکینگ اون خونه باز میشه و یه ماشینی میاد بیرون و یه خانوم مسنی هم برای بدرقه اون ماشین میاد دم در و تا الیکارو میبینه میگه سلااااام خوش اومدی دخترم منتظرت بودیم.

الیکا تو دلش گفت یا خدا این دیگه کیه با من چیکار داره؟

اون خانوم گفت بیا تو بیا آش سرد شد.

الیکا هم واسه اینکه اون موتوری بیخیالش بشه رفت تو و اون خانوم گفت دخترم آش میخوری ؟ الیکا گفت آره.

بخاطر روز مادر اون خانوم نذر آش رشته داشت و تو پارکینگ خونش ۳تا دیگ بزرگ آش بار گذاشته بود. ۱۰ ۱۵ نفر اونجا بودن داشتن کمک میدادن برای پخت آش.

یه کاسه آش برای الیکا آورد و الیکا هم بدون تعارف شروع کرد به خوردن و کوتاه بگم.

۳تا کاسه آش خورد یه دبه هم گرفت ببره خونه و کلا یادش رفت واسه چی از خونه اومده بود بیرون. از اون خانم تشکر کرد و از در خونه که اومد بیرون دید اون آقای موتوری با ماشین دم در وایساده.

وقتی اومد بیرون اون آقا پسر موتوری با ماشینش دم در بود.

سوارش کرد و با هم هم صحبت شدن و از کار و این چیزا پرسید دستای الیکارو دید که برای دستای یه دختر جوون زمخت تره گفت چیکار میکنی دستات اینجوری شدن؟ الیکا گفت با قالب های داغ برای اتو جوراب کار میکنه. اون پسر ازش پرسید کارتو دوست داری؟ الیکا گفت نه خیلی سخته ولی مجبورم دیگه
نزدیکای خونش بود که اون پسر گفت میتونم شمارتو داشته باشم، الیکا هم شمارشو داد و خدافظی کرد و رفت.

اون شب کامل اون جوونه ای که مامانش تو سرش کاشت از بین رفت و رسید خونه کاراشو کرد خوابید.

بعد ۳-۴ روز ساعت ۱۰ شب تلفنش زنگ خورد و همون پسر موتوری بود.

گفت میتونم فردا صبح ببینمت؟

الیکا گفت من کار میکنم نمیتونم بیام آخه.
پسر موتوری گفت ۱۰ دیقه بیا خبر خوب دارم برات.

گفت باشه. رفت دیدنش و اون پسر گفت با دوستم صحبت کردم یه مغازه لوازم ورزشی توی منیریه با خانومش داره دنبال فروشندن. بیا برو اونجا کار کن. هم ساعت کاریش کمتره هم حقووقش بیشتره. الیکا گفت من فروشندگی بلد نیستم. گفت یاد میگیری.

الیکا از اون کار اومد بیرون و رفت سر کار جدید. و البته که اون پسر موتوری رو دیگه ندید. انگار اومده بود که نزاره الیکا کار اشتباهی بکنه و بهش امید بده برای جلو رفتن.

همزمان با کار تونست دیپلمش رو توی مدرسه شبانه بگیره.

۶-۷ ماهی بود که درس تموم شده بود و داشت تو مغازه فروشندگی میکرد و فروشندگی رو هم خوب یاد گرفته بود که از اینور اونور میشنید یه سریا دارن مهاجرت میکنن برای کار و درآمدشون خیلی بهتر از ایرانه.

با خودش گفت من که اینجا خانواده ای ندارم. زندگی خفنی هم که ندارم و باید خودم بسازمش. خب پاشم برم خارج بسازمش که آیندم بهتر باشه چرا اینجا زورمو بزنم؟

همون موقع ها شلوغیای کوی دانشگاه بود و یه دو روزی بخاطر اینکه اونم از اون خیابونا رد میشد گرفتنش و براش پرونده درست شد.

با این اتفاقی که افتاد گفت امروز برم بهتر از فرداست.

شروع کرد تحقیق برای رفتن از ایران و به این نتیجه رسید که بره ترکیه. چون پدر نبود که رضایت به خروج بده مجبور شد بره دادگاه و از طریق اونجا پاسپورت بگیره که پروسه خاص خودشو داشت.

تو فاصله تلفن قبلی تا موقع رفتنش چند باری با ماچا صحبت کرده بود و از حال و اوضاعش میگفت.

وقتی داستان رفتنشو به ماچا گفت اون گفت کاشکی میشد قبل رفتنت ببینمت. با یه پسری که آشنا شده بود صحبت کرد که بیاد باهاش بره خونه ماچا و بگه شوهرشه تا مامانش و خاله هاش بهش گیر ندن و بزارن ماچا رو ببینه.

وقتی رفتن کلی الیکا و شوهر قلابیشو تحویل گرفتن. ماچا اونجا به الیکا گفت هررجا رفتی دیگه هیچوقت بر نگرد. اون روز گذشت و چند روز بعد الیکا بلیط زمینی داشت به سمت ترکیه.

کاراشو کرد و ۷۲ ساعت تو راه بود که بره ترکیه.

رسیدن به ترکیه

وقتی رسید داشت بارون میومد. و پاشو که از اتوبوس گذاشت بیرون، دید هرکی هرچی میگه این متوجه نمیشه. تازه با گوشت و خونش درک کرد که کشور غریب میگن کجاست. با همه غریبه بود. حرف هیچکسو نمیفهمید. باخودش میگفت چه مرضی داشتی بیای اینجا. تو کارتو داشتی خونتو داشتی کرمت چی بود اومدی ترکیه آخه؟

رفت تو یه سایبون وایساده بود بارونو نگاه میکرد و اینارو به خودش میگفت. یه مقدار که حرفای تو ذهنشو شنید و ذهنش آروم شد شروع کرد نگاه کردن و چشماشو که چرخوند دید یه سری تابلو فارسی میبینه. مثه ترانسفر مسافر از ایران  و مسافر خونه و چند تا چیز دیگه. خوشحال میشه که تو کشور غریب یه آشنا هست تا فارسی بفهمه و بتونه یه جا برای خواب براش پیدا کنه.

داستانا و تجربیاتی که تو ترکیه براش اتفاق افتاد خیلی زیاده. از اینکه تلاش کرد به صورت پناهندگی مهاجرت کنه تا اینکه پلیس ریخت خونش تا به عنوان مهاجر غیر قانونی بگیرنش و خیلی چیزای دیگه. ولی مهمترین اتفاق این بود که بعد ۶ماه ترکیه موندن بهش گفتن کارای مهاجرتش به فنلاند درست شده.

فقط یه سری شرایط داشت. اگه میرفت تا ۷ سال نباید بر میگشت ایران. الیکا گفت حله بابا مگه دیوونم بخوام برگردم کشورم؟

تو این مدت مدام با ماچا حرف میزد و تا خبر مهاجرتش رو فهمید از خوشحالی به ماچا زنگ زد تا به اونم این خبر رو بده و با هم خوشحال بشن.

۲-۳ باری تلفن زد کسی جواب نداد.  بعد چند بار ماچا تلفنو جواب داد و گفت الیکا باشه بعدا باهات صحبت میکنم. الیکا که نگران شده بود گفت چی شده؟ که یهو خواهرش آنا گوشیشو گرفت گفت الو الیکا.

الیکا از خوشحالی پشت تلفن بال میزد که بعد چندین سال صدای خواهرش رو شنیده. از روزی که دیگه تو خونه راهش نداده بودن خواهرشو ندیده بود. پشت تلفن با خوشحالی جیغ زد که کجایی چطوری چیکار میکنی. اما آنا پشت خط با بغض گفت الیکا اگه برنگردی من خودمو میکشم و تلفن رو قطع کرد.

الیکا داشت از نگرانی و استرس میمرد. هر چی زنگ زد دیگه کسی گوشی رو بر نداشت. بعد چند سال صدای خواهرشو شنیده بود ولی اونم اوضاعش طبق صحبتش روبراه نبود.

۲روز هر ساعت زنگ میزد ولی هیچ خبری نشد. چند سال بود خواهرش رو نداشت و نمیخواست حالا که پیداش شده دوباره از دست بدتش. تصمیم گرفت برگرده ایران. وقتی رفت پاسپورتشو پس بگیره که برگرده ایران بهش گفتن بری دیگه پروسه مهاجرتت کنسل میشه ها. الیکا گفت خواهرمه برنگردم معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد و برگشت.

توی مرز وقتی داشت میومد تو ایران بهش گیر دادن کجا بودی چیکار میکردی. گفت کار میکردم پس انداز جمع کنم برگردم ایران.

با یه سری داستان براش پرونده درست کردن و اجازه دادن برگرده تو کشور.

وقتی برگشت تهران مستقیم رفت دم خونه ماچا.

۴ سال از اون روزی که دیگه نتونست بره تو خونه گذشته بود. از روزی که دیگه در اون خونه به روش باز نشده بود. وقتی رسید دم اون خونه یادش اومد که چقدر دم در منتظر مادرش بود که در رو براش باز کنه.

یه نگاه به خودش کرد و دید تو ۴ سال اندازه ۴۰ سال تغییر کرده بود. دختری که همش درگیر بازی و شیطونی بود و نهایت کاری که میکرد مدرسه رفتن و درس خوندن بود الان خونه داری فروشندگی تعمیر دستگاه جوراب بافی زبون ترکی و کلی چیز دیگه بلد بود.

وایساد جلو در خونه ماچا در زد و نازی در رو باز کرد

بجای سلام بهش گفت شوهرت کو؟ بدون شوهرت اومدی؟ طلاق گرفتی؟ یادتونه دیگه برای اینکه بره ماچارو ببینه از یه دوستش خواهش کرده بود خودشو جای شوهرش جا بزنه.

الیکا تا این حرفارو شنید دوباره با خودش فکر کرد کی این مامان ما میخواد بفهمه کجا چی باید بگه. اگه الیکای قدیم بود شاکی میشد و جوابشو میداد ولی اون دیگه تغییر کرده بود و دختر قبل نبود که از موضع ضعف جلوی مادرش وایسه.

حرفای مامانش که تموم شد بهش گفت بورو کنار من اصلا حرفی باهات ندارم. نری جیغ و داد میکنم آبروتو تو این کوچه میبرم. فکر نکن من همون الیکاما. برو کنار.

مادرش که حس کرد دیگه نمیتونه مثل قبل با دخترش برخورد کنه اومد کنار و الیکا اومد تو خونه رفت ماچا رو دید و بقل کرد و بهش گفت زنگ بزن آنا هرجا هست بیاد. من مهاجرت به فنلاندمو بخاطر خواهرم کنسل کردم بگید هرچی زودتر خودشو برسونه اینجا.

یکی دو ساعت بعد آنا اومد. پشت سرشم یه آقای جا افتاده ای اومد تو و گفتن ایشون شوهر آناست.

الیکا بدون توجه به شوهرش دست آنارو گرفت رفتن تو یه اتاق در رو بست و گفت بگو چی شده؟

آنا شروع کرد گفت این منو میزنه. این هیچ حقی برای من نذاشته از من سو استفاده میکنه.

الیکا گفت یه دیقه وایسا ببینم تو چرا شوهر کردی؟ به زور شوهرت دادن؟

آنا شروع کرد به توضیح دادن و گفت ۴سال پیش از مدرسه که اومده خونه اونم پشت در مونده. هر چی در زده در رو باز نکردن و شروع کرده به گریه کردن و همونجا پشت در نشسته و گریه کرده.

پلیس که از اونجا رد میشده آنا رو میبینن و با خودشون میبرن کلانتری ازش اطلاعات میگیرن و زنگ میزنه به خاله اش و میگن این بچه تنها تو خیابون مونده ما آوردیمش تو کلانتری بیاید اینجا ببینیم قضیه چیه مادرش کجاست خالشم میگه اون بچه به ما ربطی نداره. ما نمیدونیم مادرش کجاست بفرستیدش پیش باباش و عمش و قطع میکنه.

تقریبا همون حرفایی که به مامان نرگس گفته بودن.

اون شب انا تو کلانتری میخوابه و صبح دوباره زنگ میزنن به نتیجه ای نمیرسن و میفرستنش بهزیستی.

تو بهزیستی سعی میکنه از کانال کولر فرار کنه و موفق نمیشه و وقتی بر میگردوننش سرشو کچل میکنن جلو همه که تنبیه بشه. یکسالی تو بهزیستی میمونه و با یه پسری که خونش روبروی بهزیستی بوده دوست میشه و در نهایت برای بیرون اومدن از بهزیستی تو سن چهارده سالگی با اون پسر ازدواج میکنه. بعد از ازدواجش دوباره میاد ماچا رو پیدا میکنه.

شوهرش هر روز میزدش که تو خونه بیشتر کار کنه حجابشو بهتر رعایت کنه و این حرفا.

این حرفارو که به الیکا گفت اونو تبدیل کرد به یه انبار باروت که منتظر یه جرقه بود تا بترکه. الیکا گفت من نمیدونستم تورو هم گذاشتن دم در بمونی وگرنه پیدات میکردم.
الان نمیدونم چیکار باید برات بکنیم من تازه رسیدم وایسا یکی دو روز فکر کنم ببینم چیکار کنیم برات بهتره.

آنا که رفت الیکا هم از خونه ماچا اومد بیرون و رفت هتل که اتاق بگیره برای مدتی که ایرانه. تو هتل بهش اتاق ندادن و گفتن به خانم تنها اتاق نمیدیم. باید برید اماکن نامه بگیرید و دلیل اقامتتونو بگید اونا نامه بدن تا ما بتونیم اتاق بدیم وگرنه مارو جریمه میکنن.

میره اماکن نامه میگیره و دو روز تو هتل میمونه و به آنا خبر میده که بیاد خونه ماچا همدیگرو ببین.

وقتی آنا میرسه و الیکا میره در رو باز میکنه، میبینه آنا داره گریه میکنه. میپرسه چی شده میگه زدتم خود عوضیش کجاست داره میاد. الیکا میره سمت شوهر آنا و میگه فکر کردی این دختر بی کسو کاره و حرفش تموم نمیشه و با هم درگیر میشن.

وقتی میان جداشون میکنن الیکا میگه گذشت اون موقع که هر کار دوست داشتی کردی. مامان بابا نداره من که هستم. نمیزارم از گل نازک تر بهش بگی. همسایه ها جداشون میکنن و الیکا و آنا میان تو خونه و در رو میبندن.

الیکا به آنا میگه ببین من دارم میرم ترکیه. یا طلاق بگیر یا اگه میخوای زندگی کنی برو بشین تو خونت زندگی کن گریه و زاری هم نکن.

اون روز میگذره و دو سه روز بعد آنا به الیکا زنگ میزنه میگه تصمیمو گرفتم میخوام طلاق بگیرم ولی طلاقم نمیده. الیکا میگه مگه الکیه من هر جوری شده طلاقتو میگیرم ازش. مهریه داری؟

به واسطه مهریه سنگینی که داشت تونست توافقی بدون پرداخت مهریه طلاق خواهرش رو بگیره.

برای اینکه خواهرش سر پا بشه یه خونه اجاره کرد و قرار شد با هم زندگی کنن تا آنا سر و سامون بگیره بعد الیکا بره پی زندگی خودش. با یه بخشی از پولی که پس انداز کرده بود یه خونه اجاره کرد و باقی پولشم گذاشت کنار.

شروع کرد دنبال کار گشتن و به خواهرش میگفت درس بخونه درسشو تموم کنه ولی خواهرش علاقه ای نشون نمیداد.

دفعه اول که فهمید خواهرش سیگار میکشه یه دعوای سنگین با هم کردن و ۲روز باهاش قهر بود اما کم کم این موضوعو پذیرفت.

الیکا ۴-۵ جا رفت دنبال کار گشت و یا وقتی میرفت سر کار میفهمیدن دختر تنهاست ازش خواسته های نامعقول داشتن یا کارش به درآمدش نمی ارزید.

از این و اون مشاوره گرفت که چیکار کنه و یکی از آشناهای قدیمیش که راننده تاکسی بود گفت ببین بیا یه ماشین بگیر بده دست یه راننده اون کار میکنه بهت اجاره میده. درآمدشم اونقدری هست که بتونی باهاش استهلاک ماشین رو بدی و زندگی کنی.

الیکا یه بخشی از پولو داشت و باقیشم وام گرفت و از دوستاش قرض گرفت.

رفت پرس وجو کرد و در نهایت یه مینی بوس دست دو فیات گرفت برای سه راه ورامین-ورامین. مینی بوس اون موقع ها حکم ون الان رو داشت. با این تفاوت که بجای ۱۰ نفر نزدیک ۳۰ نفر توش جا میشدن. یه راننده خوب پیدا کرد که رو ماشین کار کنه و تقریبا تو ۴-۵ ماه با پولی که به الیکا میرسید تونست همه قرضارو پس بده و صاحب ماشین بشه و باقی اون درآمد برای خرجای خودش باشه.

جدا از این کار دنبال کار بود و تو شرکت های مختلف هم کار میکرد.

هرچی الیکا تو فاز رشد و پیشرفت بود خواهرش اصلا. تازه بعد یه مدت فهمید خواهرش تو مدتی که الیکا خونه نبوده هر روز میرفته با چند نفر تریاک میکشیده و معتاد به تریاکه.

۲-۳ بار با هزینه خودش میخوابونتش که ترک کنه ولی فقط یکماه پاک بود و دوباره شروع میکرد.

تو همین هاگیر واگیرا یه آقای کارخونه دار الیکارو میبینه بعد چند روز بعد بهش زنگ میزنه که بیا دفتر من باهم حرف بزنیم . الیکا میره و اون آقا میگه اگه با من ازدواج کنی برام بچه بیاری من هر کاری دوست داشته باشی برات میکنم. اون آقا زن داشت ولی بچه نداشت.

نمیخوام کشش بدم ولی در این حد بدونید که الیکا تو گیر و داری این موضوع بود که این کار رو بخاطر خودش و خواهرش انجام بده و زندگی و آیندشون رو تامین بکنه یا نه که اون آقا تا خواهر آنا رو میبینه به الیکا میگه. ببین من یه دختر شاد بگو بخند دوست دارم هرچی خواستم با تو ارتباط بگیرم نشد اگه مشکلی نداره با آنا صحبت کن که اون زن من بشه.

اون آقا آنا رو صیغه میکنه و از لحاظ مالی همه جوره به آنا میرسه و آنا هم هیچ کمکی تو این مدت به خواهرش نمیکنه و الیکا دوباره درگیر زندگی خودش میشه.

الیکا با پولی که جمع کرده بود و یه مقدار پولی که به پیشنهاد ماچا از خالش نزول میکنه یه پیکان میخره و دوباره میده دست یه راننده تاکسی تا اونم کار کنه و کم کم پولاشو پس بده. افتاده بود تو سرش که این ماشینارو دونه دونه بیشتر کنه و یه جورایی ناوگان حمل و نقل خودشو ایجاد کنه.

درگیر این داستانا بود که یه روز خواهرش گفت چه نشسته ای که بابا برگشته. از کجا برگشته کانادا. کانادا چیکار میکرده هیچکی نمیدونه.

خب به سلامتی مبارک باشه.

میای بریم خونش؟

نه من کاری ندارم باهاش. مگه اون موقع که ما تو خیابون بودیم اون با ما کاری داشت؟

آنا میگه لج بازی نکن بیا بریم خونش ازدواج کرده زندگیش خوب شده، چشم به راهته و در نهایت الیکا راضی شد که برن باباشونو ببینن.

یه خانومی در رو باز کرد که اون هم ناشنوا بود و خیلی خوب و محترمانه برخورد کرد. دوتایی رفتن تو باباش تا دیدتشون اومد الیکارو بقل کرد و گریه و اشک ولی الیکا مثه یه عروسک یخ وایساده بود.

یه دیقه ای که گذشت و باباش دید الیکا هیچ واکنشی نشون نمیده بهش گفت خوبی دخترم؟

الیکا گفت جمع کن بابا این بقل و گریه الکی رو.  ما اینجا پاره شدیم تو رفتی پی عشق و حالت الان اومدی واسه ما گریه میکنی؟

باباش گفت مگه چی شده. الیکا و آنا که داستانو که تعریف کردن واقعا اون برای بار اول بود میشنید و واقع شاخ درآورده بود.

باباش گفت بعد اون کوتاهی که در حقت کردم و داستان تبریز پیش اومد تصمیم گرفتم تو پیش مادرت بزرگ بشی که بیشتر حواسش بهت باشه ولی مثی که اشتباه کردم.

خلاصه بعد کلی همدردی ومعذرت خواهی و پدرش دوباره اومد تو زندگیش.

ارتباط گرفتن الیکا و پدرش

چند وقتی گذشت و همه چی عادی بود که پدرش بهش گفت الیکا بیا یه پدر و دختری بریم مشهد زیارت.

الیکا گفت اتفاقا من ماشین هم دارم دست رانندست. بیا از راننده میگیرمش چند روز با اون بریم.

قرار بر سفر میشه و طرفای ظهر راه میوفتن با هم و یه تک بابش رانندگی میکنه. ساعت ۲ نصفه شب بود که باباش خسته شده بود الیکا میگه بابا بزن بقل من میشینم باباش پرسید گواهینامه داری؟ الیکا گفت نه . باباشم گفت من نمیدوم ماشین رو دست تو اصلا واسه چی به تو بدون گواهینامه ماشین دادن میخوای به کشتنمون بدی.

الیکا میگه بابا هوچی بازی در نیار. من بجز سواری مینیبوس هم بلدم برونم و میرونم. فقط گواهینامه ندارم. اینجا هم که پلیس نداره بخواد گیر بده. پاشو خسته ای من رانندگی میکنم یه خورده بخواب تا حالت سر جاش بیاد.باباش میگه رانندگی جاده با شهر فرق داره این جاده از روبرو ماشین میاد پیچاش تنده باید اول تو روز بشینی تمرین کنی بعد تو شب بشینی دختر.

دردسرتون ندم باباشو راضی میکنه که رانندگی کنه و از اونجایی که عشق سرعت بود تو کمتر از نیم ساعت رانندگی ماشینو تو خاکی چپ میکنه.

بعد اینکه از ماشین اومدن بیرون الیکا با تعجب به باباش میگفت بابا من ماشین چپ کردم. یه تعجب همراه با خوشحالی بود که انگار به یکی از اهدافش تو زندگی رسیده.

خلاصه مشهد رفتنشون کنسل میشه و الیکا با اتوبوس بر میگرده تهران و باباش هم ماشین رو با کامیون میاره تهران جلو یه گاراژ پیاده میکنه که سر پاش کنن و بعدشم میفروشنش.

الیکا بخاطر این داستان میوفته تو یه مزیقه مالی که خواهرش میگه بیا پیش من خونتو پس بده که اجاره ندی. یه توضیح بدم. خواهرش آنا بخاطر داستان اعتیادش از اون آقایی که باهاش رابطه داشت جدا میشه و اون آقا میزاره میره. بعد اون آقا با یه پسر دیگه ای اینبار هم به عنوان زن دوم ازدواج میکنه و داستان اعتیادش شدید تر میشه.

الیکا که دوباره وارد زندگی آنا میشه شروع میکنه تلاش کردن برای اینکه آنارو ترک بده اما به هیچ نتیجه ای نمیرسه. آنا صبح بیدار میشد میگفت میخوام ترک کنم. ظهر در به در دنبال پیدا کردن مواد بود. عصر نئشه میکرد و شب بخاطر اوردوز تو بیمارستان بستری میشد.

یه مدت ۳ماهه این جریان هفته ای دوبار تکرار میشد. دکتر اورژانس بهشون گفته بود اگه این قضیه بازم ادامه داشته باشه خواهرتون دیوونه میشه. یا ولش کنید بزارید بکشه یا بندازیدش زندان که یه مدتی دستش به مواد نرسه.

از اون طرف الیکا هم با یه پسری دوست شده بود و تفریحشون این بود که تو خونه آنا هر شب مشروب بخورن. الیکا کلاس کیوکوشین میرفت و تا کمربند مشکی هم پیش رفته بود و بعد ۵-۶ ماه این داستان مشروب خوردن جوری ضعیفش کرده بود که سنسی یا مربی ورزشیش بهش گفت اگه اینجوری قراره پسرفت کنی دیگه نیا باشگاه.

همه اینارو گفتم که متوجه شید زندگیش با یه شیب ملایم در حال به چوخ رفتن بود.

یه شب که تو خونه با دوستش مشروب خورده بود و مست بود با آنا بدجوری دعواش میشه و اونم الیکا رو از خونه بیرون میکنه و در رو میبنده.

الیکا هر کاری کرد آنا در رو باز نکرد و تنها جایی که به ذهنش رسید اون وقت شب بتونه بره خونه ماچا بود.

رفت اونجا ماچا در رو باز کرد گفت چی شده؟ این وقت شب چرا این شکلی اینجایی؟  الیکا هم از رو مستی گفت مثی که خانوادگی کلا عادت دارید در رو میبندن دیگه باز نمیکنید. مست مست بود. معتاد ویسکی گرنتس شده بود و وقتی نمیخورد حالش بد میشد.

خودش بعد اون شب رو دیگه یادش نمیاد ولی ماچا گفته تقریبا دو روزی اونجا بوده و میخوابیده و وقتی بیدار میشده یه نقطه رو نگاه میکرده تا دوباره خوابش ببره. نه هیچی میخورده نه با کسی حرف میزده. ماچا از رو نگرانی به اورژانس زنگ میزنه و میبرنش بیمارستان علائم حیاتیشو چک میکنن و بعد ۲روز میگن مشکل روانی داره و انتقالش میدن به بیمارستان روانپزشکی ۵۰۵ ارتش

بیمارستان روانی رفتن الیکا

نزدیک ۴ ماه تو بیمارستان بستری بوده. ۴ماهی که الیکا بجز زمانی که بیدارش میکردن و بهش قرص میدادن هیچیشو یادش نمیاد، جز یه خاطره پر رنگ که تقریبا بعدش از بیمارستان مرخص شد.

یه روز قبل اینکه قرصاشو بخورهچشاشو باز کرد و دید ماچا داره رو میز تختش سفره هفت سین براش میچینه و زیر لب داره با خودش حرف میزنه. ماچا وقتی میبینه الیکا چشاش باز میشه میگه الیکا بیدار شدی؟

الیکا میگه آره

ماچا میگه بسه دیگه الیکا. خسته شدم.۴ ماه گذشته. امسال سال جدیده سال ۸۲ .بلند شو بلند شو رو پاهات وایسا. الیکا یه آن میگه یعنی دوباره باید پاشم تنها بجنگم؟ خسته شدم. بسه دیگه. نمیشه اینجا یه چیزی بهم تزریق کنن از اینجا مستقیم برم قبرستون؟

ماچا میزنه زیر گریه که تو چیزیت بشه من خودمو میکشم این چه حرفیه میزنی. من تورو بزرگت کردم تو قوی تر از این حرفایی پاشو رو پاهات وایسا و تموم کن این مسخره بازی و با حالت گریه از اتاق میره بیرون.

انگار شوکی که از حرفا و گریه ماچا گرفته بود میچربید به داروهایی بود که بهش میدادن.

یک ساعت داشت با خودش فکر میکرد که یادش بیاد کجاست و چی شده. انگار ناخودآگاهش داشت تو این مدت کنترلش میکرد.

بعد یک ساعت پرستار که اومد بهش دارو بده گفت نمیخورم. پرستار شروع کرد تهدید کردن الیکا گفت ببین یه لگد بهت میزنم پرت شی از پنجره بیرونا
میگم نمیخورم نمیخورم دیگه. مدیر اینجا کیه میخوام باهاش صحبت کنم.

دکتر میاد و الیکا بهش میگه منو مرخص کنید برم. میگه دختر جان تو نزدیک ۱۰۰روزه اینجا رو تخت خوابیدی و هیچ واکنشی نداشتی. ما فقط از رو علائم حیاتیت فهمیدیم زنده ای حالا میخوای مرخص شی بری. خلاصه دو سه روزی داستان داشت با پرستارا که دیگه در نهایت مرخصش میکنن و میاد خونه.

اما چجوری میاد خونه. درب و داغون. حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشت.

یکماه با خودش کشتی گرفت که یه کاری بکنه. از خونه بره بیرون. یه کلاسی ثبت نام کنه ولی انرژی حرکت برای هیچ چیزی رو نداشت. بعد یکماه به زور ماچا و با بدبختی از خونه زد بیرون و فقط راه میرفت.

تو این راه رفتنا تصمیم گرفت چندتا کلاس اسم بنویسه تا دوباره موتورش رو راه بندازه. حتی هنرستان کامپیوتر هم رفت اسم نوشت تا دیپلم کامپیوتر بگیره.

یه روز از همین روزایی که با خودش و زندگی درگیر بود از طریق یکی از فامیلای مادری با گلد کوئست آشنا شد.

اینکه گلد کوئست چیه من تو اپیزود ۷ام راوی خیلی جامع و کامل در موردش صحبت کردم و انواعش رو گفتم پیشنهاد میکنم اون اپیزود رو گوش کنید چون خیلی از کلاهبرداری های الان بر اساس همون قواعد دارن انجام میشن و با آگاه بودن نسبت بهشون میتونید در برابر اون قضیه واکسینه بشید.

خلاصشو بخوام بگم گلد کوئست کلاه برداری ای بود که هرچی زودتر و قبل از بقیه واردش میشدی احتمال اینکه سود کنی بیشتر بود. البته لازمه بگم این سود شما در اضای سود هنگفتی بود که اون شرکت میکرد و ضرر عجیب غریبی بود که افراد معرفی شده از سمت شما میکردن.

اما الیکا مثل خیلی از آدمایی که تو اون دوران وارد گلد کوئست شدن اینو نمیدونست. به واسطه سر زبونی که داشت و توانایی بالای فروشندگیش تونست خیلی افراد رو جذب کنه و همین باعث شد بتونه درآمد خوبی کسب کنه.

تقریبا ۲ سال تو این داستان بود با یه پسری به اسم مهدی وارد رابطه شد. کم کم گفتن گلد کوئست کلاه برداری و غیر قانونیه و الیکا یه بار تو اصفهان به خاطر فعالیت تو گلدکوئست دستگیر شد ازش تعهد گرفتن.

از گلد کوئست اومد بیرون و رفت تو نتورک انتشارات فکر روز که اولین نتورک قانونی بود و بعد ۱سال اونم غیر قانونی شد و در نهایت از نتورک کشید بیرون.

بزرگترین دستاوردی که نتورک برای الیکا داشت این بود که اونو از فضایی که توش گیر کرده بود و فکر و خیالایی که داشت کشید بیرون و با یه چیز دیگه درگیرش کرد. این درگیر شدن با یه چیز دیگه کمک حالشو خوب کرد و از فاز افسردگی چیزای دیگه آوردش بیرون.

با مهدی خیلی صمیمی شد و واقعا عاشقش شد. اولین بار بود که تو یه رابطه عشق رو اینجوری تجربه میکرد. دوباره به واسطه یکی از دوستاش به آرایشگری علاقه مند شد و شروع کرد دوره های تخصصی آرایشگری رفتن تو دبی.

به واسطه دوره ای که میرفت میرفتن یه سری مانکن رو آرایش کنن برای شوهای لباس. از طریق اون شو ها فهمید که هم قد و هیکلش برای مانکنی خوبه. هم اینکه اون کار رو بیشتر از آرایشگری دوست داره.

شروع زندگی الیکا با همسر

خلاصه. شروع کرد به آموزش و بعد یه مدت با یه شرکتی قرارداد بست. درآمد مانکنی از هر فعالیتی که میکرد به مراتب بیشتر بود. اونقدر از لحاظ درآمدی اوضاعش خوب شد که تونست یه خونه کوچیک تو تهران بگیره با یه ماشین خیلی خوب.

یا دبی بود داشت کار میکرد. یا خونه ماچا بود یا تو قائم شهر خونه دانشجویی مهدی.

زندگیش خیلی ایده آل داشت جلو میرفت که یه روز صبح وقتی خونه مهدی بود ماچا باهاش تماس گرفت که الیکا مژده بده. یه خاستگار خیلی خوب برات پیدا شده همه چیز تموم. دوست دارم باهاش ازدواج کنی و خوشبختیتو تا زندم بببینم.

الیکا گفت مامان من نمیخوام ازدواج کنم بعد من با مهدی دوستم خودت میدونی که چی میگی برم با یکی دیگه ازدواج کنم.

ماچا گفت الیکا ۲۸ سالت شده. اون مهدی فلان فلان شده حاضره با تو ازدواج کنه یا فقط میخواد باهات خوش بگذرونه؟

این حرف برای الیکا سنگین بود. با خودش گفت نکنه واقعا فقط میخواد با من خوش بگذرونه. این حرف ماچا یه سوالی رو تو ذهنش ایجاد کرد که تا حالا بهش فکر نکرده بود.

ماچا بهش گفت با مهدی صحبت کن اگه قصدش ازدواجه که هیچی اگه چیز دیگست ولش کن بچسب به زندگیت دختر.

تلفن رو که قطع کرد الیکا رفت تو فکر. مهدی اومد پیشش گفت چی شده رفتی تو فکر. الیکا گفت راستش حقیقتش اینجوریه برام خاستگار اومده من ۲۸ سالم شده میخوام ازدواج کنم. تو بگیر هستی یا نه؟

مهدی یهو جا میخوره و میگه الیکا من هنوز دارم درس میخونم. کار ندارم سربازی نرفتم کجا بیام بگیرمت آخه؟

اینو که گفت الیکا بهش برخورد. با خودش میگفت این بچه داره واسه من طاقچه بالا میزاره. شروع کرد به دعوا کردن با مهدی که من این همه خواستگار رد کردم که تو اینجوری به من بگی؟ وایسا حالا ادبت میکنم.

قهر کرد و راه افتاد برگشت به سمت تهران. از درون خیلی داغون شد و یه مدتی با مهدی قهر کرد و رفت دبی درگیر کارای مانکنیش شد.

وقتی برگشت ایران به اولین خواستگاری که اومد براش بله گفت که لج مهدی رو در بیاره.

فکر میکرد اگه به خواستگار بله بگه لج مهدی رو در میاره و اونم میاد به غلط کردن میوفته و الیکا هم میبخشتش و همه چی به روال قبل بر میگرده. ولی فکرشم نمیکرد که چقدر فاصله بله گفتنش تا مراسم ازدواج براش سریع سپری بشه و تا چشم بهم بزنه خودشو تو ماشین عروس ببینه.

الیکا ازدواج کرد با مردی که تا روز عروسی حتی با همدیگه یه بستنی هم نخورده بودن.

نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت. ولی این کار رو کرد و خیلی هم پشیمون شد.

همسرش وارد کننده مواد شیمیایی مورد نیاز کارخونه های مواد غذایی بود و اوضاع مالیش خوب بود. البته که از الیکا هم خیلی میترسید.

۶ماه اول زندگیش آلبوم سکوت محسن یگانه گوش میداد گریه میکرد که چرا ازدواج کرده؟

روز تولد مهدی جلوی همسرش زنگ زد به مهدی که چرا من ازدواج کردم. چرا منو نخواستی و مجبورم کردی که این کارو بکنم؟

خلاصه میکنم. الیکا اون روز ماشینشو بر میداره راه میوفته بره سمت قائم شهر پیش مهدی که تو راه با تلفن با مهدی دعوا میکنن و الیکا میگه کاری میکنم تا آخر عمرت عذاب وجدان داشته باشی و با ماشین میره تو جاده خاکی که منتهی میشد به دره.

همیشه فکر میکرد ایربگ ها مثل یه بالش نرم و پنبه این ولی وقتی ایربگ ماشینش ترکید و دماغش شیکست فهمید ایربگ شبیه هر چیزی باشه هست اصلا شبیه بالش نرم نیست.

الیکا  ۳ روز تو کما بود. دماغش با ۳تا از دنده هاش شکسته بود. دکترا میگفتن شانش آورده که ایربگ ها باز شده وگرنه به احتمال زیاد مرده بود. وقتی به هوش اومد دو هفته ای تو بخش مراقبت های ویژه بود تا انتقالش دادن به تبریز و بعد یه مدت اومد خونش و همسرش ازش نگهداری میکرد. تو خونه از همسرش خجالت میکشید بابت رفتار و کاری که کرده.

۵-۶ ماه بستری بود و همش پرستار کنارش بود. این ۵-۶ ماه تنها و ساکن بودن مجبورش کرد به خیلی چیزا فکر کنه. به اینکه چی بهش گذشته به اینکه چرا این رفتارارو کرده و در نهایت به اینکه میخواد با زندگیش چیکار بکنه.

با خودش تو این مدت داستان مهدی رو بست و گفت یا باید طلاق بگیره یا مثه آدم زندگیشو بکنه.

از اونجایی که همسرش مجید هم از نظرش آدم بدی نبود تصمیم گرفت بمونه و زندگی کنه و به خودش فرصت بده.

دوباره این تیکه رو یه مقدار سریع میگم که برسم به تیکه مهمش.

مجید بدون اطلاعش پول نزول کرد و یه بنز کوپه براش خرید که توی پس دادن پولش موند.

الیکا با پولی که پس انداز کرده بود یه کارخونه پودر لباسشویی برای صادرات راه انداخت و بعد یه مدت یه گروهی بهش گفتن یا با ما شریک میشی یا نمیزاریم کار بکنی و در نهایت نزاشتن کار بکنه و بهش مجبورش کردن کارخونه رو بفروشه.

بعد چند ماه فهمید حاملست. نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت چون این یعنی باید با مجید بمونه.

تصمیم گرفت بچشو تو ایران به دنیا نیاره و اول رفت ترکیه از اونجا کارای رفتن به قبرس رو کرد و تو ۷ماهگی پاشد رفت قبرس خونه گرفت و شروع کرد به خرید وسایل و تجهیز کردن خونشون به امید اینکه بچش اونجا به دنیا بیاد و شوهرش هم بیاد با هم اونجا زندگی کنن.

۸ماهه شده بود و کم کم داشت آماده میشد برای به دنیا آوردن بچش که گوشی خط ایرانش زنگ میخوره.

پشت تلفن کی بود؟ شوهر دوم آنا خواهرش

بعد از اینکه آنا الیکارو از خونه بیرون کرد و الیکا رفت بیمارستان روانپزشکی دیگه از آنا خبر نداشتیم. آنا تو اون مدت یه دختر به دنیا آورده بود و دوباره درگیر اعتیاد سنگین شده بود در حدی که شوهرش حضانت بچه رو گرفته بود و آنارو طلاق داد.

بعد طلاق آنا نزدیک یکسال گم و گور شده بود و هیچکس ازش خبر نداشت.

الیکا گوشی رو برداشت و حال و احوال کرد و براش عجیب بود چرا همسر قبلی آنا باید با اون تماس بگیره.

همسر آنا گفت الیکا نمیدونم خبر داری یا نه ولی لازم دیدم این موضوع رو بهت بگم که اگه میتونی یه کاری برای آنا بکنی. آنارو با ۳۵ گرم شیشه گرفتن و ۴شنبه هفته دیگه اعدامش میکنن. اینو گفت و تلفن رو قطع کرد.

الیکا داغ شد، حالت تهوع گرفت، پاشد دور خودش چرخید، نشست، دوباره بلند شد نمیدونست چیکار باید بکنه، رفت به دست و صورتش آب زد،‌استرس گرفته بود و اصلا تو حال خودش نبود.

بعد نیم ساعت ماچا زنگ زد و تا گوشی رو برداشت گفت میدونم ۴شنبه قراره اعدام بشه.

ماچا گفت آخه تو بارداری کی بهت گفت؟

الیکا گفت شوهرش.

با اینکه به مادر حامله اجازه پرواز نمیدادن ولی شرایطشو توضیح داد و با قبول مسئولیت نامه گرفت تونست با پرواز خودشو به ایران برسونه.

بعد از برگشت الیکا به ایران

وقتی رسید ایران حس میکرد بچه تو شیکمش جم نمیخوره این حس رو تقریبا از وقتی خبر اعدام خواهرشو پشت تلفن شنید داشت ولی فرصت اینو نداشت که بخواد دکتر بره و باید قبل هر چیز خواهرشو از اعدام نجات میداد.

قبل از الیکا هیچکس برای اینکه کارای آنارو انجام بده نرفته بود.

وقتی الیکا رفت پیش بازپرس پرونده بهش گفت کجایی خانوم؟ میزاشتی وقتی اعدام شد میومدی؟ الیکا گفت آقا ببین شیکمو بعد بگو. بعدشم  من اصلا ایران نبودم تا فهمیدم خودمو رسوندم.

الیکا به بازپرس گفت توروخدا راهو به من نشون بده من هر کار بگی میکنم که خواهرم اعدام نشه. باز پرس گفت درخواست ناخالصی بده. معمولا وقتی شیشه خالص میشه ۷-۸ گرم میاد پایین و زیر ۳۰ گرم حکم اعدام لغو میشه.

الیکا همون روز درخواست رو داد و اعدام ۱هفته عقب افتاد و گفتن ۳روزه جواب میاد. رفت آنا رو تو زندان ببینه. وقتی آنارو دید تو نگاه اول نشناختش. قشنگ زندان بهش ساخته بود. از ۴۵ کیلو شده بود ۱۰۰ کیلو.

نشستن به حرف زدن و فهمید تو زندان هم خوب غذا میخوره، هم ورزش میکنه، علاوه بر همه اینا چون چیزی نمیکشید سالم شده بود.

الیکا گفت آنا بخدا قاضی رو راضی میکنم همینجا بمونی حسابی حال بیای.

آنا گفت توروخدا کاری نکن. من میخوام بمیرم. دیگه نمیخوام زنده بمونم. الیکا گفت جمع کن خودتو این چرت و پرتا چیه میگی. تو بچه داری باید بیای بیرون حالت خوب شه بچتو بزرگ کنی.

به شوخی گفت بعدشم، این همه مارو حرس دادی یه چند سال اینجا سختی بکش آدم شو بیا بیرون درست زندگی کن.

سه روز بعد بازپرس زنگ زد که خانم خواهرت خالص مصرف میکرده چیزی کم نشده. پاشو بیا ببینیم چیکار باید بکنیم.

الیکا تو سر خودش میزد تا رفت پیش بازپرس و گفت توروخدا یه ۵ دیقه کاری کن من قاضی پرونده رو ببینم. ۵-۶ ساعت پشت در اتاق قاضی نشست.

هر کی میرفت تو خواهش میکرد کاری کنه ۵دیقه قاضی رو ببینه. بلاخره به خواهش و تمنا چون زن حامله بود اجازه گرفت بره حرف بزنه. بازپرس به قاضی گفته بود شما که میخواید اعدام کنید لااقل صحبتای خواهرشو بشنوید.

الیکا رفت تو و با گریه گفت آقای قاضی منم مثه خواهرتون این دختر هم مثه دخترتون. اشتباه کرده خریت کرده توروخدا ببخشیدش.

این بچه داره اگه اعدامش کنید فردا بچش چیکار باید بکنه. با چه رویی تو مدرسه بگه مامانمو اعدام کردن. توروخدا به خودش رحم نمیکنید به بچش رحم کنید. قاضی گفت اگه بچه داره و مواد میکشه همون بهتر که اعدام شه.

هی الیکا یه داستان میچید هی قاضی حرفشو بر علیهش استفاده میکرد و میگفت بهتر که اعدام شه. از تربیتش گفت از فشاری که از بچگی روش بوده از پدر و مادر و  همه چی. اما قاضی هیچ جوره کوتاه نیومد و سرباز دم در رو صدا کرد که الیکارو ببره بیرون.

دیگه آخراش که داشتن الیکاروبه زور از اتاق میبردن بیرون گفت آقای قاضی به نظرت یه آدم عاقل این کارو میکنه؟ فقط یه دیوونه این کارو میکنه تا خودشو خانوادشو بدبخت کنه توروخدا به ما رحم کنید به بچه تو شکم من رحم کنید.

قاضی که سرش تو کاغذاش بود عینکشو داد پایین و از بالاش الیکارو نگاه کرد و گفت میتونی ثابت کنی خواهرت دیوونست؟

الیکا گفت یعنی چی؟ چه فایده داره؟ قاضی گفت اگه ثابت کنی که خواهرت دیوونست میتونم اعدامش رو لغو کنم.

الیکا گفت چرا که نه ثابت میکنم.

خواهر من نزدیک ۳ماه هر شب خودکشی میکرد. همه مارو تو بیمارستان لقمان میشناسن. شما فقط یه نامه به من بدید که من ازشون گزارش بگیرم. دکتر اورژانسش به من گفته بود اگه یه ماه دیگه آنا این روند رو ادامه بده دیوونه میشه و باید زودتر مشکلشو حل کنیم. شما نامه رو بدید من پس فردا براتون مدرک میارم که خواهرم دیوونست.

نامه رو گرفت و رفت پیش رئیس بیمارستان لقمان و تا الیکارو دید شناختش. الیکا قضیه رو گفت و از دکتر خواهش کرد که این دیوونگیشو قشنگ بولد کن چون یه نفرو از اعدام نجات میدی. اونم گفت خانم من بولدش نکنمم بولده خودش کدوم آدم عاقلی ۳ماه هر شب اوردوز میکنه که کارش به اورژآنس بکشه؟

بلاخره نامه رو میگیره و میده به دادگاه. فکر میکرد آنا همون هفته میاد بیرون ولی حکم اعدامش تبدیل شد به ۳۰ سال حبس.

الیکا خوشحال شد که تونسته جون خواهرش رو نجات بده. گفت لااقل زنده میمونه و کم کم براش عفو میگیریم و بعد چند سال میاریمش بیرون.

بعد اینکه حکمش تغیر کرد رفت زندان گفت بیا خبر خوب دارم از اعدام نجاتت دادم. آنا اول خوشحال شد ولی بعدش که فهمید ۳۰ سال حبس حکم جدیدشه گفت بابا میزاشتی بکشنم راحت بشم ۳۰ سال این تو چیکار کنم.

خلاصه با اوغات تلخی خواهرش برگشت تبریز و یه هفته مونده بود به وقت زایمانش که رفت دکتر برای سونوگرافی که دکتر شروع کرد یه سری سوالای مشکوک پرسیدن. الیکا که فهمید دکتر مشکوک میزنه گفت دکتر راستشو بگو بچم چیزی شده؟ دکتر گفت من تپش قلبشو ندارم فکر کنم بچت مرده.

تو اون یک هفته زمینو و زمان رو به هم رسوند تا بتونه بچشو زنده به دنیا بیاره و فکر میکرد دکترا میخوان بچشو بکشن ولی به هیچ نتیجه ای نرسید و در نهایت بچه رو مرده به دنیا آوردو اونو با تمام عروسک ها و وسایلی که براش خریده بودن خاک کردن.

۲روز تو تو قبرستون موند که کنار قبر بچش که بچش تنها نمونه.

تا روز دوم نمیدونست بچشو تو بخش کودکان خاک کردن. روز دوم از جاش پاشد و قبرای بقلی رو نگاه کرد دید دور و بر قبر بچه خودش همه بچه های خردسال کوچیک بودن. ۱ساله ۱۵ ماهه. ۲ساله و بعضی هاشون عکسشون هم روی سنگ قبرشون بود. با خودش میگفت این چه خداییه آخه؟ یعنی چی این شرایط؟ آخه این چه عدالتیه که مادر اینقدر زور بزنه بچه رو به دنیا بیاره بعد بزرگ شدنشو نبینه و بچشو از دست بده؟

یه خورده که این حرفارو زد با خودش گفت من بچمو یکبار هم تو بقلم نگرفتمش اینه وضعیتم خدا به داد مادر این بچه ها برسه که تو یکی دو سالگی بچشونو از دست دادن. دیدن این اتفاق باعث شد یه مقدار به خودش بیاد و آروم بشه.

بعد از فوت فرزندش

اون روز با شوهرش برگشت خونه و هفته ای روزای قبرستون رفتنشو کم کرد تا دید نمیتونه این کارو ادامه بده و برگشت تهران تا از اون شرایط فاصله بگیره و کارای خواهرش رو انجام بده.

تا رسید تهران شروع کرد به درخواست دادن های مکرر برای عفو خواهرش. از شروع مهر و بازگشایی مدارس گرفته تا روز زن و ۲۲بهمن و هر روزی که میشد درخواست میداد به مناسبت اون روز که خواهرش رو عفو کنن.

تو یکسال، اونقدر نامه زد که تونست ۳۰ سالش رو به ۱۵ سال برسونه.

وقتی به خواهرش این خبر رو داد آنا گفت ۳۰ سال با ۱۵ سال چه فرقی داره.

الیکا خیلی شاکی شد. گفت بابا من پوستم کنده شده بچمو بخاطر اینکه بیام تورو نجات بدم از دست دادم. مغزم درد گرفت اینقدر دنبال دلیل واسه نامه عفو بودم تونستم اعدام تورو تبدیل کنم به ۱۵ سال زندان اونوقت تو میگی چه فرقی داره؟

یه مقدار از خواهرش شاکی شد و با خودش گفت ولش کن دیگه چقدر واسش زور بزنم نبینه. واسه همین تصمیم گرفت بره پی زندگی خودش.

دوباره تصمیم گرفت زندگیشو از نو بسازه ولی اینبار بدون مجید. با خودش میگفت تصمیم داشت بخاطر بچش تو رابطه با مجید بمونه ولی الان که دیگه بچه ای هم جایی نیست ترجیح میده تو یه رابطه اجباری نباشه.

وسایلشو جمع کرد و راه افتاد رفت ترکیه که اونجا کار کنه و همونجا درخواست طلاقشم داد که از مجید جدا بشه.

تا این خبر به گوش مجید رسید پاشد اومد ترکیه پیش الیکا و گفت من از دست تو چیکار کنم چه خیری به من رسوندی هر کاری کردی حمایتت کردم کمکت کردم هواتو داشتم الان میخوای طلاق بگیری ازم؟

الیکا بهش میگه بابا تو میخوای با من چیکار کنی آخه. ما نه با هم درست حسابی حرف میزنیم نه عاشق همیم نه بچه داریم نه هیچی. آبی از من برات گرم نمیشه منو طلاق بده برو راحت زندگیتو بکن.

مجید هم از لجش گفت طلاقت نمیدم تا موهات مثه دندونات بشه.

مجید برگشت ایران و اینبار دوستای مجید زنگ زدن که الیکا این چه کاریه داری میکنی؟

مجید تو اون دوران که تو داغون بودی بخاطر اینکه تورو خوشحال کنه پول نزول کرده واست بنز خریده الان هم مثه خر تو بدهکاری گیر کرده واسه تو حالا تو میخوای طلاق بگیری؟

الیکا تازه اونجا فهمید چه اتفاقی افتاده. چند باری به مجید زنگ زد ولی تلفنشو جواب نداد و تقریبا ۳روز بعد دید مجید اومده دم خونش تو ترکیه.

الیکا میدونست که طلبکاراش دنبالشن بهش گفت میدونم چرا اینجایی. من که اون ماشین رو سوار نمیشم مجید برو اونو بفروش بدهیتو بده بعدشم بیا منو طلاق بده خیال جفتمون راحت شه.

خلاصه. مجید برمیگرده ماشین رو میفروشه و یه بخشی از بدهیشو میده ولی نزول پولش اندازه پولش شده بود و هنوز کلی بدهکار بود.

الیکا که ترکیه بود تو یه شرکتی کار میکرد که در و پنجره یو پی وی سی داشتن. ماچا با الیکا تماس میگیره و میگه من حالم خوب نیست حس میکنم آخرای عمرمه میخوام ببینمت میتونی بیای.

الیکا که ماچارو از هر کسی تو زندگیش بیشتر دوست داشت گفت آره میشه من میام پیشت.

با شرکتشون صحبت میکنه و میگه من بخاطر یه داستانی باید برم ایران. اگه اکی هستید من میرم نمایندگی ایرانتون کار میکنم بهتون گزارش میدم و هر کاری باشه از اونجا انجام میدم. شرکت هم قبول کرد و الیکا اومد ایران.

روز به روز میدید که ماچا داره آب میشه خیلی از این بابت ناراحت بود ولی کاری نمیتونست بکنه و سعی میکرد با کنارش بودن بهش حال خوب بده.

صبحا که میرفت تو شرکت حوصلش سر میرفت از بس بیکار بود. با رئیسش تماس گرفت گفت آقا بزارید من برم این محصولات شرکت رو به کسایی که ساخت و ساز میکنن معرفی کنم و به ازای فروش بهم درصد بدید. اونا هم که با همه چی اکی بودن گفتن باشه برو.

تو یکماه دو برابر حقوقشو از درصد فروش درآورد و گفت آقا چه کاریه من برم ترکیه. همون پولی که اونجا دارم در میارم رو اینجا هم میگیرم خب من ایران میمونم همین کارو میکنم هم واسه شما سوده هم واسه ما. اونا هم گفتن بمون خوب داری میفروشی.

خلاصه.

سر یکی از این ساختمون ها با یه مهندسی آشنا شد که تقریبا از هم خوششون اومد ولی هیچکدوم خیلی جدی نگرفتن.

بعد چند روز از این آشنایی مامان چادریش فوت کرد و الیکا عزادار شد. روحشون شاد

با اون آقای مهندس که محمد صداش میکنیم دوست شد و بهش گفت تو پروسه طلاق هست و اگه اکیه باهاش باشه.

تونست با مجید به توافق برسه و در نهایت مجید هم با فروختن همه زندگیش تونست بدهیاشو صفر کنه و بیاد الیکارو طلاق بده. بعد طلاق الیکا وارد دوستی صمیمی و جدی با محمد شد.

آشنایی الیکا و محمد

الیکا همیشه عذاب وجدان داشت که تو اون برهه ی بدهکاری مجید اگه حواسشو بیشتر جمع میکرد میتونست به مجید کمک کنه تا کسب و کارشو نجات بده. اما اونقدر درگیر خواهر و بچش شد که حواسش از مجید پرت شد و نتونسته بود بهش کمک کنه. عذاب وجدان داشت که مجید برای خوشحالی اون براش بنز خریده. ولی الیکا هیچ کاری برای مجید نکرده. این داستان همراهش بود و همش تو فکر این بود که یه جوری اگه بتونه بعدا این موضوع رو جبران کنه.

نزدیکای یکسال و نیم با محمد تو یه خونه اجاره ای بدون اینکه با هم ازدواج کنن زندگی کرد. این مدت کسب و کار جدید خودشو با سرمایه ای که داشت راه انداخت و دستگاه های پزشکی وارد میکرد.

هر کدومشون درگیر کاراشون بودن و یه شب که برگشتن خونه داشتن شام میخوردن الیکا به محمد گفت من میخوام ازدواج کنم و بچه دار بشم. دیگه داره کم کم سنم میره بالا و از سنم میگذره. تو میخوای ازدواج کنی یا نه. اگه هستی بسم الله نیستی به من بگو برم پی زندگی خودم.

محمد گفت الیکا من میترسم اخه خونه و اینا از کجا بیارم. الیکا گفت اینجا که هستیم چشه مگه. محمد گفت واقعا اینجا زندگی میکنی. الیکا گفت مگه الان دارم چیکار میکنم. من همه شرایطتو میدونم با همین شرایط هم دوست دارم و میخوام باهات ازدواج کنم. تو همفکراتو بکن بهم خبر بده من سنم داره میگذره بچه میخوام.

روز بعد محمد بهش بله رو داد و قرار شد ازدواج کنن.

هر دوتاشون پولاشون تو کسب و کارشون بود و نمیتونستن پولی برای عروسی و طلا جواهر بدن. برای اینکه فامیلای محمد بهش گیر ندن قرار شد برن نقره بخرن بگن طلاست تا بهشون گیر ندن.

اولش قرارشون این بود برن آتلیه عکس بگیرن و شبم برن یه رستوران با خانواده شام بخورن وتموم بشه داستان.

کم کم یکی از دوستاشون گفت باغ داره میتونه دراختیارشون قرار بده. یکی دیگه گفت کترینگ داره و خورد خورد یه عروسی جمع و جور گرفتن و مراسم عروسیشون بزرگتر از چیزی که فکر میکردن برگزار شد.

عروسیشونو گرفته بودن و درگیر کار و عشق و عاشقی بودن که یکی از دوستای الیکا بهش گفت از مجید خبر داری؟

الیکا گفت نه؟ دوستش گفت مجید تو اتوبان نواب تو یه پاساژ یه مغازه گرفته اونجا کار میکنه و شبا همونجا میخوابه. میدونم که باهاش رابطه ای نداری ولی اگه کاری میتونی براش بکنی الان بکنی بهتر از فرداست.

دوباره عذاب وجدان اینکه الیکا هیچ کاری برای مجید نکرده بود زد بالا و داشت خفه اش میکرد.

یه روز صبح بدون اینکه به محمد شوهر فعلیش چیزی بگه. پاشد رفت دیدن مجید شوهر قبلیش.

وقتی همدیگه رو دیدن مجید شوکه شد. فکر نمیکرد دیگه الیکارو ببینه. همصحبت شدن و  از اوضاعشون گفتن و الیکا که میخواست بهش کمک کنه گفت من دارم فیلم رادیولوژی میارم این سری بار من اومد میدمش به تو بفروش پول منو بده سودشو بردار کسب و کارتو رونق بنداز.

چند بار این کار رو کردن و مجید هم یه سرمایه ای کسب کرد که میتونست باهاش کار بکنه و قرار شد با هم دستگاه های پزشکی وارد کنن.

محمد وقتی متوجه شد جدا از حس خوبی که نداشت به الیکا میگفت این کار به صلاح نیست بهتره دیگه باهاش ارتباط نداشته باشی. اما الیکا میگفت عذاب وجدان اینکه من زندگی این بنده خدارو نابود کردم داره دیوونم میکنه. وایسا یه مقدار سر پا بشه بعد دیگه باهاش کار نمیکنم.

۲سال از ازدواجشون گذشته بود که الیکا دوباره حامله شد و اینبار خیلی خوشحال بود از این اتفاق.

۴-۵ ماهه که بود که دکترش گفت باید استراحت بیشتری داشته باشه و کار کردن رو فاکتور بگیره.

الیکا با تجربه ای که سر بچه اولش داشت گفت میمونه خونه استراحت میکنه و هیچ استرسی به خودش راه نمیده تا اتفاقی برای بچش نیوفته.

همه کارای واردات و فروش دستگاه هارو سپرد به مجید و به خوودش استراحت داد. اما.مجید دستگاه هارو وارد کرد. تحویل داد پولشو گرفت و گم و گور شد.

وقتی فهمید که مجید سرشو کلاه گذاشته سیستم خونه و همه چی بهم ریخت. محمد بهش گفت گفتم نکن اینکارو گوش نکردی. بلاخره دستتو گذاشت تو پوست گردو.

میخواست به خودش استرس نده ولی تمام سرمایش رفته بود. یه بار بچشو سر استرس و موضوعات شبیه به همین از دست داده بود و نمیخواست اون اتفاق تکرار بشه.

نشست با خودش فکر کرد گفت من شرکت رو با همه ضرراش تعطیل میکنم. میمونم خونه بچه رو به دنیا میارم و بعدش مجیدو پیدا میکنم پوستشو قلفتی میکنم. الان اولویتم بچمه.

پسرشو به دنیا آورد و تا به خودش بیاد و بچه رو از آب و گل در بیاره بچه ۶ ماهش شد.

هنوز درگیر این بود که چرا مجید سرشو کلاه گذاشته و پولشو بالا کشیده که یه نامه اداره مبارزه با مفاسد اقتصادی اومد براش و گفته بودن هرچه زودتر مراجعه کنید. با خودش گفت یا خدا این دیگه چیکارم دارن.

یه وکیل پیدا کرد و با هم راه افتادن رفتن اونجا. خلاصش کنم.

تو اون مدتی که فکر میکرد داره به مجید لطف میکنه سر واردات همه دستگاه ها براش پرونده درست کرده بود که این خانوم قاچاقچیه و همه جنسایی که میاورده رو قاچاق میاورده. الیکا این کارو نمیکرد و هیچ مدرکت درست درمونی برای این ادعا نبود ولی باید پروسه دادگاه طی میشد.

نزدیک ۲ سال دادگاه رفتن و در نهایت نتونستن هیچ مدرکی دال بر قاچاقچی بودن الیکا پیدا کنن و از اون طرف الیکا شکایت کرد و مجید با ۳۹ میلیارد جریمه و ۲سال زندان فراری شد.

البته که مجید قصه هنوز فراریه و الیکا هم دیگه قید پولشو زده.

الیکا میگفت واسم درس شد که به کسی خوبی نکنم. چند بار خوبی کردم و هر بار بدجوری صدمه دیدم.

یه بار به خواهرم که باعث شد ۴ماه بیمارستان روانی بستری بشم. یا اینکه خواهرمو از اعدام نجات بدم و زندانش رو از ۳۰ سال به ۳سال کم بکنم و بعد بیرون اومدن زندگیشو از من طلبکار باشه و یه بار به مجید که ۲سال از زندگی من و همسرم و بچمو گرفت و سرمایه ای که براش کلی زحمت کشیده بودم رو از دستم در بیاره و فرار کنه.

الیکا قربانی این قضیه نیست. به قول یکی از اقوام من. کسی که بالا رفتن از نردبون رو از زمین و پله پله یاد گرفته باشه  هر چندباری هم که بیوفته بازم بلده بره بالا. الیکا بعد اون قضیه بازم تونست کسب و کارشو راه بندازه و سرمایه خوبی جمع بکنه.

الان هم داره با پسر و همسرش تو یه کشور دیگه زندگی میکنه و تقریبا با هیچکدوم از اقوامش ارتباط نداره.

پایان داستان

خیلی خب این بود قصه زندگی الیکا

به نظر شما درس این قصه چی بود. ازتون میخوایم تو اپلیکیشن ها برامون کامنت کنید. دوست دارم نظر شخص شمارو بدونم.

اما خب حالا که فرصت دارم خودم نظرمو میگم.

هر جوری نگاه میکنم، میبینم این قصه خیلی شبیه اتفاقات روزمره زندگی هممون هست. اکثرمون آدمایی رو تو زندگی داریم که پول نزول، زندگیشونو به خاک سیاه نشونده.

اکثرمون آدمایی رو میشناسیم که به واسطه مواد زندگیشونو تباه کردن. اکثرمون پدر مادرایی رو میشناسیم که هیچ چیزی از تربیت فرزندشون نمیدونن و فقط بخاطر این توصیه احمقانه که بچه بیاد همه چی درست میشه بچه دار شدن.

قصه زندگی الیکا یه پازلی بود از کلی اتفاق تلخ که وقتی کنار هم چیده شدن تلخیشونو از دست دادن و یه تصویر جذاب ساختن. تصویر جذاب از زنی که هر سختی جلوی راهش اومد سر خم نکرد و ادامه داد. تصویری از یک زن که سختی زندگی نکشتنش و فقط قوی ترش کردن.

رو موضوعات مختلفی از این قصه میشد مانور داد ولی یه چیزی که برای من خیلی بولده این کمک کردن به بقیه هستش.

من به شخصه تو زندگیم زیاد اتفاق افتاده که میدونستم یه حرکت یا کاری به نفع یکی از آشناهام نیست. برای اینکه اون آدم ضربه نخوره رفتم کمکش کردم و بعد یه مدت طرف از دستم شاکی شده که اگه تو نمیگفتی الان من اوضاعم بهتر بود.

این موضوع رو وقتی با آدمای دیگه مطرح کردم و کتابای مختلف خوندم و حرفای استادای مختلف رو شنیدم به یه بینش در موردش رسیدم.

اونم این بود که تا وقتی کسی ازت کمک نخواسته کمکش کنی داری به خودت ظلم میکنی.

به این حرفم فکر کنید و نظرتونو بهم بگید. به نظر شما کی به بقیه کمک کنیم. اگه دیدیم اوضاعشون خرابه بریم کمکشون یا وایسیم ازمون کمک بخوان.

البته که میزان کمک هم خودش داستانی داره. خب دیگه اپیزود به اندازه کافی طولانی شد. من از منبر میام پاین.

ممنونیم از علیرضا، یاسمن، دیاکو، صهبا، پریسا، عصمت،صدرا، سارا، امیر و بقیه عزیزایی که بدون نام از ما حمایت مالی کردن.

بابت همه حمایت هاتون ازتون ممنونیم. چه کسایی که از طریق پی پل و حامی باش ازمون حمایت مالی میکنن. چه کسایی که مارو به دوستاشون معرفی میکنن و کمکمون میکنن دایره شنونده های راوی بزرگتر بشه. و چه کسایی که تو اپلیکیشن های پادگیر برامون کامنت میزارن و بهمون امتیاز میدن.

لینک راه های حمایتی ما به همراه شبکه های اجتماعیمون تو توضیحات اپیزود هست.

راستی اگه کسی رو میشناسید که قصه زندگی شنیدنی و جذابی داره و به نظرتون جاش تو قصه های راوی خالیه، بهمون ایمیل بزنید یا از دایرکت اینستاگرام مارو از قصشون مطلع کنید.

خب حالا که شما تا اینجا همراهمون بودید میرسیم به پیشنهاد های جذاب اسپانسر هامون برای شما

بارجیل. یک کد تخفیف ۳۰ هزار تومنی برای خرید های بالای ۹۰ هزار تومن واسه خرید اولتون از سایتشون در نظر گرفتن که تا پایان تیرماه ۱۴۰۱ اعتبار داره . فقط کافیه تو سبد خریدتون، کد تخفیف «Ravi» رو وارد کنید. لینک خرید از بارجیل به همراه کد تخفیف رو تو توضیحات اپیزود گذاشتم.

فلایتیو هم برای شما یک کد تخفیف ۱۰۰ هزارتومنی برای خرید بلیط پرواز و رزرو هتل در نظر گرفته که تا آخر تابستون اعتبار داره. لینک خرید و کد تخفیف رو توی توضیحات اپیزود گذاشتم و میتونید روی خریدتون این تخفیف رو دریافت کنید.

ممنونیم از بارجیل و فلایتیو که اسپانسر ما بودن.

ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی عزیز بخاطر همه زحماتی که برای پادکست راوی میکشه.

بعد نوشتن این اپیزود با خودم چند قرار گذاشتم.

قرارها

قرار اول

یادم باشه چیزی که نکشتم قوی ترم میکنه. ترسیدن از چالش های زندگی قرار نیست هیچ چیزی به من اضافه بکنه. اگه میخوام قوی تر بشم باید این چالش ها و ترس هاشو زندگی کنم کم کم از خودم آدم بهتری نسبت به قبل خودم بسازم.

قرار دوم

قرار گذاشتم مدام به خودم یادآوری کنم رابطه ای که سالم باشه و درست کار بکنه، توش اصلا مهم نیست که چی کادو بدی، چقدر گرون باشه و چقدر بزرگ. عشق اگه تو یه رابطه جریان داشته باشه، حتی یه لبخند هم میتونه ارزشمند ترین کادو ها باشه.

و قرار آخر

حواسم باشه تا کسی از من کمک نخواسته بهش کمک نکنم. حتی وقتی کمک هم خواست یادم باشه که کمک کردن حدی داره و اگه از حدش بگذره یا تبدیل به عادت میشه یا وظیفمه یا خنجری میشه که فرو میره تو تن خودم. پس اگه میخوام این اتفاقا برام نیوفته هشیارانه کمک کنم

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم

این نیست

۱ ۱ vote
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x