Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
38-وطن - پادکست راوی

۳۸-وطن

وطن

وقتتون بخیر

خیلی دلم براتون تنگ شده بود. خوشحالم که صدامو میشنوید.

نمیدونم از کجا شروع کنم.

این مدت هممون درد کشیدیم. انگار داریم پوست میندازیم. یه پوست کلفت که ولکنمونم نیست.

خودتون بهتر از من میدونید به نظرم دیگه گفتن نداره. واسه گفتن بدیهیات هم نیومدم وقتتونو بگیرم.

این چیزی که دارید میشنوید یه اپیزود از پادکست راوی نیست، یه کلاژه

یه کلاژ از چیزایی که تو ذهن من میگذره و هممون داریم تجربش میکنیم و من دوست دارم با شما که این همه وقت به حرفام گوش کردید، به اشتراک بزارمش و جدا از این، این حرفارو یه جایی ثبت کنم.

من خیلی وقته که میخوام حرف بزنم ولی تو بهت بودم. نمیدونستم چجوری باید بگم. دست و دلم نه به نوشتن میرفت نه اپیزود منتشر کردن نه ساختن ویدیو نه کار کردن نه هیچی. میترسیدم. استرس داشتم. همدلی میدیدم. خشونت میدیدم. باز میترسیدم.

شهامت میدیدم دوباره دلم قرص میشد. جرات میدیدم کیف میکردم. اما بازم نمیتونستم بنویسم.

حتی اگه میخواستم بنویسم  نمیدونستم از چی بنویسم. قصه که نمیتونستم بگم چون واسه گفتنش یه دل خوش لازم بود و واسه شنیدنش هم همینطور. که فکر نمیکنم هیچ کدوممون داشته باشیمش.

اگه میفهمید دارم راجع به چی صحبت میکنم، همدردیم.

من غم دارم خشم دارم عصبانی ام میترسم. اما فقط یه چیز هست که کمکم میکنه این حرفارو بزنم و میخوام درموردش صحبت کنم.

چیزی که همیشه سعی کردم درونمایه اپیزود های راوی باشه.

یه فلش بکی بزنیم به قصه های راوی.

برزو رو یادتونه؟ برزو هر چقدر که میگذره داره به اون اتفاقی که توی قصه در موردش صحبت کردیم نزدیک تر میشه. اما به نظرتون چی کمکش میکنه که ادامه بده؟

میخوام در مورد اون صحبت کنم.

یا محمد رضا براز که یهو فهمید سرطان گرفته. یادتونه اولش که خواهرش بهش گفت چجوری خودشو باخت؟ یادتونه چقدر اتفاق افتاد تا بیماریشو درمان کرد و تبدیل شد به یه الگو برای بیماران مبتلا به سرطان؟

یادتونه چیو تو خودش زنده نگه داشت و بذر چیو از وجود خودش تو دل بیمارای مبتلا به سرطان کاشت؟

هنوز متوجه نشدید میخوام راجع به چی بگم؟

این آخریشه. سعید شیرانی رو یادتونه؟

میتونید تصور کنید مین تو دستتون منفجر بشه و ۲تا دستتون قطع بشه و صورتتون متلاشی، بعد بیوفتید تو آب بعد سر از ناکجا آباد در بیارید و وقتی پیداتون کردن فکر کنن مردید ۳روز تو کامیون جنازه ها باشید و وقتی میخوان بزارنتون تو تابوت بفهمن زنده اید.

حتی همه پزشکا منتظر مرگتون باشن ولی چرخ گردون یه جوری بچرخه که خانوادتون پیداتون کنه و مدت ها تو بیمارستان پاداریتون کنه که حالتون خوب شه؟

فکر میکنید خانواده سعید چجوری پاداریش کردن و کنارش بودن؟ چی بوده بهشون نیرو داده تا سعیدی که نصف صورتش نبود و دوتا دست نداشت رو به زندگی برگردونن.

یه کلمه خیلی عجیب. یه کلمه ای که حکم هر بازی ای رو عوض میکنه. مهم نیست چقدر باخته باشی یا عقب باشی. اونو که داشته باشی همه چی داری. هر چیزی که نیاز داری برای رسیدن به هدف رو داری.

چند وقت پیش داشتم اپیزود سند من از پادکست هیرولیک که فائقه عزیز میسازه رو گوش میدادم که تو یه بخشش در مورد این کلمه حرف زد و موهای تنم سیخ شد.

به قشنگی فائقه نمیتونم تعریف کنم ولی خلاصشو اینجا میگم بعدا اگه دوست داشتید برید داستان کاملشو گوش کنید. البته اینجا واسه اینکه متوجهش بشید یه زمینه سازی ریزی هم لازم داره.

سند من که به مرد شنی هم معروفه کسی که پادشاه سرزمین رویا هاست.

یه اتفاقایی براش میوفته و برای پس گرفتن یه وسیله ای که ازش دزدیده بودن مجبور میشه با یکی از شیاطین جهنم مبارزه کنه. روند این مبارزه هم اینجوریه که هرچیزی رو بهش فکر میکردن اتفاق میوفتاده و یه جورایی سندمن و اون شیطان باید با فکر و قدرت تخیل همدیگه میجنگیدن.

مبارزه شیطان و سندمن شروع میشه .

شیطان میگه من یه گرگ شومم با ظاهر مرگبار. همون موقع گرگ ظاهر میشه و به سندمن حمله میکنه.

نوبت سندمن میشه و میگه. من یه شکارچی سوار بر اسبم و با نیزه ام گرگت رو از پا در میارم.

همه این حرفا تبدیل به واقعیت میشن و اتفاق میوفتن.

شیطان جواب میده. من یه حشره سمی ام که اسبتو مسموم میکنه. حشره به سمت اسب میره و اونو رو زمین میندازه.

سندمن تمرکز میکنه. میگه من یه عنکبوتم. عنکبوت ظاهر میشه و حشره رو تو تارهاش میپیچه. جنگشون ادامه پیدا میکنه. هرکدوم زاده میشن و زاده تخیل اون یکی رو از بین میبرن.

سندمن میفهمه اگه روش جنگیدن رو عوض نکنه تا ابد باید توی اون بمونه و با شیطان مقابله کنه.

یه فکری میاد تو سرش. فریاد میزنه من زمینم. من نگه دارنده حیاتم. شیطان لبخند میزنه و میگه من یه ستاره بزرگم . بزرگتر از زمین تو. منفجر میشم و دنیای تورو نابود میکنم.

سند من میگه من خود کهکشانم با هر زندگی که توش جریان داره. شیطان عصبی میشه و جواب میده من ضد زندگی ام. من پایان همه چیزم من پایان زندگی و جهان و خدایانم. من یه سیاهی مطلقم. من نیستی ام.

شیطان که میبینه سند من تو خودش رفته و حرف نمیزنه، فکر میکنه سندمن رو به باخت قانع کرده با پوزخند به سند من میگه بگو سندمن تو چی هستی؟ نکنه باختو قبول کردی؟

سندمن یه لحظه حس میکنه باخته. اما  بعد از یه مکث طولانی یه لبخند روی صورتش شکل میگیره و میگه. من امیدم.

همه ساکت میشن . شیطان تمام طلاشش رو میکنه که چیزی بگه. یه چیزی که بتونه امید رو از بین ببره اما سرشو میندازه پایین و قبول میکنه که نمیتونه ادامه بده و جنگ رو میبازه. حتی شیطان هم نمیدونست  با چی میتونه امید رو شکست بده.

آره.

امید

من میخوام راجع به امید صحبت کنم. راجع به اینکه به شخصه به چه چیزهایی امید دارم. به امید چه چیز هایی سعی کردم راوی رو بسازم و چرا تلاشمو کردم تا آدمای دوروبرمو در حد فهم خودم آگاه تر کنم.

ما غم زیاد دیدیدم و داریم میبینیم. کم کم آگاه شدیم. عبور کردیم ولی فراموش نکردیم. خیلی چیزارو فراموش نکردیم و فراموش هم نمیکنیم. و تنها چیزی که بهمون نیرو داد برای ادامه امید بود.

امید به اینکه صدف خادم هامون لازم نباشه برای آرزوی ورزشیشون از ایران برن.

امید به روزی که خوزستانمون آب و هوای سالم داشته باشه و بهش فقط به عنوان کیف پول نگاه نشه.

امید به اینکه همه مردم  امکانات اولیه زندگی رو تو کشوری به این حاصلخیزی و ثروتمند داشته باشن.

امید به اینکه لازم نباشه سروش صلواتیان ها از زندگی و سلامتیشون بزنن تا به مردم یک منطقه محروم کمک کنن.

امید به اینکه ثروت این کشور اول از همه برای مردم خودش خرج بشه.

امید به اینکه خونه های کشورمون اونقدر امن باشه تا با یه زلزله آینده مردم یه شهر به نابودی کشیده نشه.

امید به اینکه آلودگی هوا باعث نشه مرگ مردممون نشه.

امید به اینکه بلاخره برای زلزله زده های بم خونه ساخته بشه و مجبور نباشن تو کانکس زندگی کنن.

امید به اینکه بلاخره یه روزی آدمای درست سر جای درستشون بشینن.

امید به اینکه بلاخره پرواز های کشورمون امن ترین پرواز های دنیا باشه.

امید به اینکه تورم هر سال بخش بزرگی از جامعمون رو به زیر خط فقر نبره.

امید به اینکه اگه ویروس جدیدی مثل کرونا به وجود اومد تاخیر تو واردات واکسن باعث نشه عزیزای زیادی رو از دست بدیم.

امید به اینکه بخاطر بی مسئولیتی یه سری آدما متروپل ها تو کشورمون فرو نریزن.

امید به اینکه حقوق شهروندی برای افراد ناشنوا و نابینا معلول کم توان و ناتوان به اندازه باقی آدما تو کشورمون باشه.

امید به اینکه مادران ایرانی بتونن تابعیت ایرانی برای فرزندانشون بگیرن و این تابعیت براشون افتخار باشه.

امید به اینکه جوون ها و نخبه های مملکتمون بجای فکر فرار فکر موندن و ساختن آیندشون باشن.

امید به اینکه خبرنگارهایی که راوی واقعه ای ترسناک هستن بجای کسی که اتفاق رو رقم زده زندانی نشن.

امید به اینکه اقلیت های دینی، جنسی نژادی و همه اقلیتهای دیگه در کشور ما برابر باشن و برای زندگیشون لازم نباشه ایران رو ترک کنن.

و امید به خیلی چیزای دیگه.

امید به اینکه این روزای شوم تموم شه. امید به اینکه بتونیم با همه دنیا در ارتباط و صلح باشیم. امید به اینکه تو ایرانی آزاد زندگی کنیم.

آره

ما به همه اینها امید داشتیم داریم و خواهیم داشت و شک ندارم بهشون خواهیم رسید.

امید بوده که مارو زنده نگه داشته و تا اینجا پیش آوردتمون. اگه قرار نبود این امید ها به واقعیت بدل بشه باور کنید تا اینجا عمر نمیکردیم.

امیدوارم این نبودن رو به من ببخشید. ولی تا وقتی که حال دل هممون بهتر از الان نباشه، من دستم به دوباره نوشتن نمیره و نمیتونم پیشتون برگردم.

و در نهایت من امید دارم و امیدوارم به اینکه این وطن، وطن بشه.

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x