وقتتون بخیر سال نوتون مبارک
این قسمت سی و سوم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود فروردین ماه ۰۱ ضبط و احتمالا اردیبهشت ماه ۰۱ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
هفته دوم هر ماه منتظر یه اپیزود جدید از ما باشید. اپیزودهای جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. از طریق کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts هم میتونید اپیزودهای مارو به اون دوستاییتون که هنوز با پادکست آشنا نیستن برسونید.
چهارراه کامپیوتر و شیوانا دوتا دیگه از پادکستایی هستن که من تولید میکنم میتونید تو اپ های پادگیرتون پیداشون کنید و گوش بدید.
بزرگترین حمایت شما از ما اینه که مارو به دوستانتون معرفی کنید. میتونید براشون از تجربه شنیدنتون بگید و کمکشون کنید یه اپیزودی که شما پیشنهاد میدید رو دانلود و گوش کنن.
اگر امکان حمایت مالی از مارو هم دارید میتونید از طریق درگاه حامی باش و حساب پی پل ما که تو توضیحات اپیزود هست حمایتمون کنید تا بتونیم با نظم و کیفیت بیشتری به تولید پادکست بپردازیم.
خیلی خب بلاخره یه سال گذشته و من یه سری حرف دارم که هم الان میگم هم پایان اپیزود.
اول از همه یه توضیح بدم. اوایل عید میزبان یا هاستی که ما پادکست راوی رو روش میزاشتیم تا شما بتونید دانلود کنید یهو تصمیم گرفت کاربرایی که با آیپی ایران بهشون وصل میشن رو تحریم کنه و بهشون سرویس نده.
خیلی از پادکست ها روی این سرویس دهنده بودن و تحریم شدن و محتواهامون فقط با فیلتر شکن قابل دسترس بود. احتمال داره نتونسته باشید تو اون مدت مارو بدون وی پی ان دانلود کنید و بشنوید. پس ازتون میخوام اگه هنوز برای دانلود اپیزود های ما تو اپلیکیشن های مختلف مشکل دارید، یه دور آنسابسکرایب کنید، بیاید از نرم افزار بیرون. دوباره وارد بشید، راوی رو سرچ کنید، پیدامون کنید و دوباره سابسکرایب کنید. اینجوری منطقا دیگه نباید به مشکل بخورید.
به امید اینکه هاست جدید هوس تحریم کردن مارو نکنه.
پر حرفی هارو میزام برای آخر اپیزود بریم که قصه رو شروع کنیم.
خیلی خب.
اول از همه یه چیزی بگم. این قصه از اون قصه هاس که هرجاییش این فکر به سرتون زد که خب دیگه فهمیدیم چی شد و قصه قراره به کدوم سمت بره، بدونید اشتباه کردید.فقط کافیه ۵ دقیقه اضافه تر گوش بدید تازه میفهمید قصه به اینجا ها قرار نیست ختم بشه و داره میره یه جایی که اصلا فکرشم نمیکردید. پس به شدت پیشنهاد میدم که هواس جمع اپیزود رو بشنوید.
شروع داستان
خب یه مقدار برگردیم عقب از قصه زندگی مامان باباش بگم چون تو ادامه زندگیش خیلی تاثیر داشته.
پدر متولد تهران بوده و مشهد زندگی میکردن.
مادرش خانوادگی اهل رشت بودن ولی متولد تهران
مادر و پدر سحر تو تهران همدیگه رو میبینن و عاشق میشن و ازدواج میکنن و وقتی دختر قصه ما ۸ شهریور ۶۱ به دنیا میاد
انتخاب اسم هم تو خانوادشون اینجوری بود که مادر بزرگش حافظ باز میکرده اولین اسمی که توی اشعار حافظ بود رو برای نامگذاری استفاده میکردن. قدیم این کار رو خیلی با شاهنامه میکردن برای اینکه از اسامی ایرانی برای فرزندانشون استفاده کنن. برای دختر قصه ما این شعر اومد.
سحرم دولت بیدار به بالین آمد. گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد.
اینجوری شد که اسم واقعی دختر قصه ما شد سحر طوسی.
سحر اونقدر سفید و بور و خوشکل بود که حتی مادرش هم باورش نمیشد این دختر بچه اونه
بعد به دنیا اومدن سحر خانواده تصمیم میگیرن که برای ادامه زندگی برن مشهد. واسه همین میرن مشهد پیش خانواده پدر زندگی میکنن.
از همون سال های اول ازدواج، ارتباط پدر مادر خوب نبوده و طبق همون توصیه ای که من نمیدونم اولین بار کی اینو گفت که بچه دار شید همه مشکلا حل میشه اونا هم بچه دار شدن تا مشکلاتشون حل شه.
سحر از موقعی که راه افتاد بچه شیطون و دوست داشتنی ای بوده. از اینا که خیلی ورجه وورجه میکرده و کل خاندان هم دوسش داشتن و از تحرک بالاش آسی بودن.
۴سالش بوده همه سر سفره شام بودن این داشته دور میز شام میدوییده و یهو میره یه گل سیر از رو میز بر میداره و انگار که کسی دنبالش کرده فرار میکنه. واسه اینکه قایم بشه تا نتونن بگیرنش تصمیم میگیره از رو یه صندلی بپره و رد بشه و بین صندلی و شوفاژ پناه بگیره.
خیلی ماریو وار میپره هوا و پاشو میزاره رو لبه صندلی که بتونه از رو صندلی رد بشه که بخاطر نیرویی که به پاش وارد میکنه لبه صندلی زیر پاش لق میخوره و صندلی به سمت اون کج میشه و سحر نا خواسته جلو میوفته و با سر میره تو شوفاژ.
گفتن و شنیدن این موضوع هم درد آوره. چه برسه بخوام تجربش کنم. اما سحر بدون هیچ واکنشی بلند میشه و میخنده و شروع میکنه با پیشونی خونی دوباره دویدن خوشحال از اینکه حبه سیر هنوز تو دستاشه.
سرش شکسته بود و داشت خون میومد اما اصلا واکنشی نسبت به درد از خودش نشون نمیداد
از یه ور مامانش داد میزده بچه یه دقیقه بتمرگ بزار ببینیم چت شده از اونور بابا بزرگش میخواسته بگیرتش که ببینن چی شده ولی سحر حس میکرد تازه بازی جدی شده بیشتر میدویید. خلاصه بلاخره که میگیرنش و سحر آروم میگیره میبینن اوضاع وخیمه و میبرنش بیمارستان.
دکتر که میبینتش از مامانش میپرسه این بچه چرا این شکلیه. چرا با سر شیکسته داره میخنده. چرا گریه نمیکنه چرا جیغ نمیزنه؟
در نهایت پیشونیشو بخیه میزنن و مرخص میشه و تو همون ۲-۳ ساعت که تو بیمارستان بود کاری کرد کل کادر بیمارستان به اسم صداش میزدن.
این موضوع که نسبت به درد خیلی واکنش نشون نده از بچگی توش بود و در ادامه داستان هم خیلی موقع ها براش اتفاق میوفته.
سحر همینجوری داشت بزرگ میشد که دوباره مادرش بار دار میشه و اینبار یه پسر به دنیا میاره.
به دنیا اومدن بچه دوم و زندگی خانوادگیشون
رابطه پدر و مادرش اصلا خوب نبود و به واسطه یه سری رفتارها از سمت پدرش بدتر هم میشد و مادرش هم روز به روز بیشتر قید شوهرشو میزد
پدرش قمار باز شده بوده و بخاطر اینکه نفهمه چیو داره از دست میده دائم مشروب میخورد و همیشه مست بود و زندگیشو پای قمار باخته بود.
خوب کار میکرد و پول در میاوردا. ولی چندین برابر درآمدشو سر قمار از دست میداد. همین موضوع باعث شده بود خورد خورد وسایل خونه رو هم بفروشه. مادر سحر هم که میخواست نزاره اینکارو بکنه از پدرش کتک میخورد و پرت میشد یه ور دیگه.
یه بار که مادرش قهر کرد و با بچه هاش پاشد اومد تهران خونه پدریش، یکی از همسایه هاش بهش زنگ زد که عزیزم این ساعت دیواری که برای فروش گذاشته بودی رو ما خریدیم چجوری کار میکنه؟
مادرش گفت ساعت دیواری باتری میزاری توش و کار میکنه ولی چیو خریدی؟
داستان از این قرار بود که پدر سحر، حالا که کسی مزاحمش نبوده برای اینکه بتونه بدهکاری های و شرط هایی که باخته رو پس بده وسایل کل خونه رو حراج کرده بود.
روز بعد که مامانش برمیگرده ببینه همسرش با خونش چیکار کرده میبینه جا تره و بچه نیست و یه سری بدهکار دم در خونن و همسر نیست هیچکسی هم ازش خبر نداره.
پدر سحر فرار کرده بود و و بابزرگش کل چکاشو پاس میکنه و سر همین قضیه و چند تا موضوع دیگه مادر میگه میگه طلاق میخواد
دیگه تقریبا داداشش که اسمش سروش بود داشت یکساله میشد که مادر با شرط اینکه دیگه هیچوقت نمیخواد پدر و خانواده پدری رو ببینه حضانت بچه هارو میگیره و مهریه رو میبخشه و از همسرش جدا میشه و میاد تهران پیش پدر مادرش زندگی میکنه.
بعد این اتفاق سحر از کل دنیا یه خاله داشت که اونم خارج از ایران بود و هیچ فامیل نزدیک دیگه ای نداشتن و هر کسی که میشناختن و باهاشون رفت و آمد میکردن دوستای خانوادگی صمیمی بودن.
مادر سحر واسه اینکه بتونه هزینه های زندگیشونو مدیریت کنه شروع کرد به سرکار رفتن.
از اون طرف پدر بزرگ مادربزرگ هم بدون مادر نهایتا میتونستن نیم ساعت دوتا بچه رو نگه دارن و بعد نیم ساعت از دست سحر سرسام میگرفتن.
پس به این دلیل هم مادر مجبور میشه بچه هارو بزاره مهد کودک بعد تایم مهد که تموم میشد تو همون مهد میرفتن کلاسای فوق برنامه که تایم بیشتری اونجا درگیر باشن و مادر هم به تایم کارش برسه و در نهایت بعد اون تایم بتونه بره بچه هاشو برداره و بره خونه و تو این مدت یه مقدار از انرژی سحر مصرف شده باشه.
کلاس زبان و شنا و سفالگری و هر چیزی که برگذار میشد میرفتن.
خب اینجا لازمه یه نکته ای رو بگم. انسجام قصه ای که توی این اپیزود و اپیزود بعدی میشنوید یه جاهایی ممکنه مشکل داشته باشه و جزئیات زیادی از خیلی جاها نتونم در اختیارتون بزارم و زمان بندیش رو مشخص کنم از جهت تقدم و تاخر و دلیل این موضوع یه اتفاقی هست که برای سحر تو ادامه قصه رخ میده. پس هشیار این باشید اگه جزئیاتی که میشنوید جزئیات نرمالی نیست که همیشه تو راوی میشنوید دلیلش این اتفاقه.
اسپانسر اول
وقتی صحبت از تجربه چیزی ناشناخته باشه، پای یه سری چیزا به ذهنمون باز میشه. مثلا وقتی داریم به فضا فکر میکنیم، سر و کله بشقابپرندهها پیدا میشه. وقتی داریم به غذا فکر میکنیم، یاد چین و غذاهای عجیب و غریبش میافتیم و وقتی داریم به تنقلات فکر میکنیم. یه لحظه وایسین. الان میگم وقتی به تنقلات سالم فکر میکنین باید یاد چی بیفتین.
یاد اسپانسر این اپیزود، tgh. قبل این که معرفیش کنم، بگین تا حالا پوملو خوردین؟ احتمالا حتی اسمشم نشنیده باشین. طعم پوست پرتقال رو تصور کنین، کمی حس تازگی بهش اضافه کنین، میشه پوملو. طعمش از اون طعماست که تهنشین میشه و دلچسب.
بارجیلو که میشناسید؟ بارجیل یه فروشگاه آنلاین فروش آجیل و خشکباره که جدا از محصولات کلاسیک مثل پسته و فندق و … محصولات عجیب و غریبی مثل پوملو رو هم داره. پیشنهاد میدم امتحانش کنید و با طعمهای جدیدش، تو دل ناشناختهها برین.
اینم بگم بارجیل برای شمایی که تا آخر اپیزود همراهمون هستید یه هدیه جذاب داره که آخر اپیزود میگم.
ادامه داستان
از همون سال اولی که رفت مدرسه اونقدر شیطون بود که حتی مبسر های سال بالایی رو هم که برای کلاسشون میزاشتن رو دیوونه میکرد و در نهایت مجبور شدن خودش رو مبسر کنن. اینجوری هم خودش یه دلیلی داشت که آروم باشه هم خوب میتونست بقیه رو کنترل کنه که ساکت باشن.
اون زمانا فیلم سینمایی گلنار اومده بود. نمیدونم سنتون بهش میخوره یا نه.
گلنار یه فیلم موزیکال بود برای کودک و نوجوان که اگه تو کودکی میدید قطعا تشکتونو خیس میکردید ولی واسه نوجوان ها خوب بود. سحر تو کودکیش این فیلم رو دید و عاشق اون شده بود.
اون زمان شعرا و موسیقیای گلنارو میخوندن و خیلی ترند شده بود.
اگه دیدیه باشیدش احتمالا با این شعر یادتون میادش.؟
گلنار مثل گلی بود که گفتن پر پر گشته. شکر خدا دوباره به دهمون برگشته. یا من صاحب جنگلم.
داستان فیلم هم از این قرار بود که یه گلنار یه دختر بازیگوش بوده که میره تو جنگل و گم میشه و از خونه خرسا سر در میاره و تلاش هایی که میکنه برای فرار از خونه خرسا داستان فیلم رو میسازه. در نهایت هم به کمک خاله قورباقه از دست خرسا فرار میکنه و وقتی بر میگرده به دهشون این شعر رو براش میخونن.
صدای آهنگ گلنار
سحر عاشق این فیلم بود و خیلی دوست داشت جای گلنار باشه. این ماجراجوی که گلنار تو فیلم براش اتفاق افتاده بود بنظرش خیلی جذاب بوده.
ساخت نمایش گلنار
در حدی این فیلم براش جذاب بود که سال دوم دبستان کل کلاسشونو بسیج کرد که الا و بلا باید نمایش گلنار رو برای ۲۲بهمن تو مدرسشون اجرا کنن. خودشم باید نقش گلنارو داشته باشه.
چون لباس گلنار تو فیلم محلی بود رفته بود به مادربزرگش گفته بود یه لباس براش بدوزه عین گلنار که بتونه تو نمایش اون لباسو بپوشه. کلی واسه اون نمایش زحمت کشید همه فکر و ذکرش شده بود اون نمایش. در حدی که مامانش میگفته تو خواب هم داشته اون شعرارو میخونه دیالوگاشو تکرار میکرده.
با همه این تفاسیر در نهایت اون نمایش اجرا نشد و گلناره وجود سحر بیرون نزد.
بعد از سال دوم دبستان از هفت تیر اسباب کشی کردن رفتن نزدیکای ونک بازم با مادربزرگ پدر بزرگ و اونجا ساکن شدن.
همیشه مدرسش که تموم میشد مادرش میرفت دنبالش که ببرتش خونه. یه روز بعد از زنگ آخر دم مدرسه وایساد منتظر مامانش از ساعت ۱۲
ساعت شد ۱۲:۱۵ تقریبا همه بچه ها رفتن، معلمش که داشت میرفت خونه ازش پرسید سحر مامانت کجاست کی میاد؟ سحر هم گفت خبر دارم مامانم یه کوچولو گفته دیرتر میرسه نگران نباشید شما برید.
مامانش از قبل بهش گفته بود ممکنه سر کار کارش یه کوچولو طول بکشه اون وایسه دم مدرسه جم نخوره تا بیاد واسه همین سحر حدس میزد این اتفاق افتاده.
معلمش رفت، بعد نیم ساعت ناظم مدرسه که میخواست بره خونه سحر رو دید گفت سحر مامانت کجاست میخوای زنگ بزنم خونتون.؟ دوباره سحر گفت نه من خبر دارم مامانم گفت یه مقدار دیرتر میرسه مشکلی نیست شما برید.
همین داستان با مدیر مدرسه هم تکرار شد و ساعت شد ۱ خبری نشد. شد ۲ هیچی. ۳ ۴ ۵. ساعت ۶ مامانش اومد دنبالش و سحر کل این مدت رو همونجا تو خیابون نزدیک مدرسه وایساده بود.
حالا چرا اینقدر دیر اومده بود؟ مادرش سر کار خیلی شلوغ بوده واسه همین یه خورده دیرتر راه افتاده به سمت مدرسه بعد چون عجله داشته که زودتر برسه با یه ماشینی تصادف کرده و اونقدر درگیر شده که کلا یادش رفته باید میرفت دنبال دخترش و وقتی بر میگرده خونه و مادربزرگش مامانشو میبینه میگه سحر کو تازه یادش میوفته که دنبال سحر نرفته و تا دست میجنبونه میشه ساعت ۶ عصر.
بعد این اتفاق مادرش اونقدر خودشو سرزنش کرده و یادآوری میکرده به خودش که دیگه این اتفاق رخ نداده.
مادر سحر تحصیلکرده بود و به واسطه تربیت خانوادگی خیلی اهل ادبیات و فیلم و هنر و تئاتر و اینچیزا بود واسه همین خیلی به این چیزا تو زندگی بچه هاش بها میداد.
هر آخر هفته حداقل یه برنامه تئاتر یا سینما داشتن.
مادرشون معمولا سحر و سروش رو تئاتر های عروسکی بهروز غریبپور میبرد. سینما میرفتن. اجراهای شاهنامه خوانی، تو خونه خودشون شاهنامه میخوندن. کاست قصه مختلف و کلا از لحاظ فرهنگی سعی میکرد بچه هاش خیلی غنی باشن.
اما خب بازم تایم خالی زیاد داشتن. دیگه هر دوتا بچه از مهد کودک رفته بودن مدرسه و دوباره بخاطر انرژی زیادشون تو خونه امکان نگهداری ازشون نبود. سروش خیلی اینجوری نبود بیشتر این داستان بخاطر سحر بود.
از طریق پدربزرگشون دسترسی به باشگاه شرکت نفت داشتن و مدام میرفتن کلاسای ورزشی اونجا. کلاس ژیمناستیک، هندبال، شنا، والیبال و کلی کلاس دیگه.
مادرش خیلی دوست داشت بچه هاش کلاس های مختلف رو برای آشنایی با اون موضوع بگذرونن بعد از گزینه های مختلف اون چیزی که دوست دارن رو انتخاب کنن.
یه امکان دیگه ای که برای این موضوع و سرگرم کردن بچه ها اون موقع ها داشتن کانون پرورش فکری بود. میبردشون اونجا و تو هر کلاسی که بود ثبت نامشون میکرد. جالبیش این بود یه سری از کلاساش پستی بود. یعنی ثبت نام میکردن بعد اونا جزوه میفرستادن و تمرین میدادن، بچه ها هم باید تو جواب نامه تمریناشونو پست میکردن تا پروسه کلاس طی بشه.
نمیدونم چرا دیگه خبری از کانون پرورش فکری نیست یادمه موقعی که بود خیلیا ازش استفاده میکردن و تعریف هم میکردن. بگذریم
سحر از بین کلاسایی که میرفت تو شنا خیلی پیشرفت کرد. رفت تو تیم همونجایی که کلاس میرفت و برای مسابقات معرفیش میکردن و اونم مسابقه میداد و مقام میاورد. شناش اونقدری پیشرفت کرد که تو همون نوجوانی مدرک نجات غریقی و مربی گری شنا هم گرفت.
کلا آدم بی قراری بود. من که دارم از فعالیت هاش میگم داره انرژیم تموم میشه شما فکر کنید مادرش بنده خدا چجوری این بچه رو بزرگ کرده. خیلی سعی میکرد این انرژی مضاعف سحر رو توی مسیر مهارت آموزی ببره و کاری کنه اونجا مصرفش کنه.
دبستان که بود پدر بزرگش تصمیم میگیره بره شمال یه زمین بخره و خونه بسازه و اونجا زندگی کنه.
این اتفاق باعث میشه که پدربزرگ بعضی مواقع با مادربزرگ بعضی مواقع تنها بره شمال زندگی کنه و کمتر پیش اونا باشه. البته همین قضیه باعث شد شمال رفتن برای اونا از حالت مسافرت در بیاد و تبدیل به یه عادت و تفریح بشه که مرتب باید انجامش میدادن.
سحر اونقدر مدرسه و کلاسایی که میرفت رو دوست داشت که حتی وقتی سرما میخورد و تب و لرز داشت بازم میرفت مدرسه. حتی یه بار با همین شرایط تب لرز مادرشو مجبور میکنه ببرتش مسابقات شنا و مقام دوم هم میاره.
تو راهنمایی هم شیطونیشو حفظ کرده بود . معلم پرورشیش هی مامانشو میخواست میگفت توروخدا با دخترت صحبت کن سرویسمون کرده از بس تو کلاس نامه میده، از همه نقاشی میکشه و حواس بقیه رو پرت میکنه.واسه اینکه کنترلش کنن حتی ۲-۳ روز هم اخراجش کردن از مدرسه که براش واقعا عذاب بود. اما خیلی تاثیرگذار نبود.
تو تیم بسکتبال مدرسه بود. تو تیم بسکتبال شهید کشوری هم عضو بود. آروم و قرار نداشت. بسکتبال و والیبال و فوتبال از یه طرف. از اون طرف هم رفته بود کلاس ارف و فلوت.
بزرگترین تفریحاتش تو تابستون این بود که بره شمال خونه بابابزرگش و اونجا با بچه های تو محل فوتبال و بسکتبال و دوچرخه سواری و اینا بازی کنه.
همیشه میخواست خودشو قوی نشون بده و یه جوری رفتار کنه که بقیه قوی ببنیش مثه تصورش از پسرا و از جو دخترای فامیلشون خودشو جدا کنه. این که بقیه بخاطر قوی بودنش تحسینش کنن بهش حس خوبی میداد.
هر چی سحر شیطون بود و مادرش باهاش مکافات داشت. داداش سحر سروش اصلا این تیپی نبود و ساکت و آروم یه جا میشست و کاراشو خیلی نرمال انجام میداد.
تو راهنمایی کلکسیون تمبر درست کرده بود و داشت. پیش مادربزرگش خیاطی و آشپزی یاد گرفته بود و خیلی علاقه نشون میداد که خودش تنهایی آشپزی کنه اما مادربزرگش نمیزاشت میگفت خطر داره هنوز برات.
یه بار که خانوادش بیرون از خونه بودن و اون تنها بود تصمیم گرفت براشون حلوا درست کنه از رو کتاب آشپزی.
کشش نمیدم. چون دفعه اولش بود و بلد نبود ۵بار حلوا درست کرد و ۴بار اول یا حلوا میسوخت یا شل میشد یا ترش بود و هزار تا مشکل دیگه. هر بار هم خراب میشد میریختش سطل آشغال و دوباره از نو.
دفعه ۵ام که دیگه اگه خراب میکرد هیچ مواد اولیه ای برای درست کردن دوباره نداشت حواسشو جمع کرد و حلواش یه چیز قابل قبول شد. شما فکر کنید ۴بار هرچی درست کرده بود رو ریخت سطل آشغال که کسی نفهمه. اما از بویی که تو خونه پیچیده بود و حجم سطل آشغال و یخچالی که خالی شده بود و کثیفی گاز موضوع رو فهمیدن و از خجالتش هم در اومدن.
این همه فعالیت و جنب و جوش داشت ولی اصلا آدم درسخونی نبود.
من اینارو که دارم میگم از عمد دارم میگم که یه چیزایی براتون روشن بشه تا بتونم تو ادامه قصه ازش استفاده بکنم امیدوارم حواستون به این جزئیات هم باشه.
اسپانسر دوم
برای سفر کردن به جاهای مختلف نیاز به ابزارهای کاربردی داریم. ابزارهایی که بتونن پروسه سفر رو برامون راحت، مطمئن و کم هزینه بکنن.
فلایتیو یکی از اون ابزاراییه که عصای دست هر مسافریه و باهاش خیالمون واقعا جمعه.
فقط کافیه مبدا و مقصدتون رو مشخص کنید. اگه خارج از ایران بود میتونید از بین تنوع زیاد ایرلاین ها و هتل های مختلف اون چیزی که مناسب خودتون هست رو انتخاب کنید و بدون معطلی با پرداخت ریالی هتل و هواپیمارو رزرو کنید.
اگر هم مقصدتون داخل ایران بود علاوه بر بلیط هواپیما و رزرو هتل امکان خرید بلیط قطار به صورت مستقیم از فلایتیو رو دارید.
بزرگترین مزیت خرید از فلایتیو، تازه بعد از خرید خودشو نشون میده.
اونجایی که نصف شب وسط سفر از خواب میپرید با یه سوال در مورد پروازتون. با فلایتیو دیگه لازم نیست سرچ کنید تا شاید به جواب سوالتون برسید. فقط کافیه از طریق خط مستقیم یا واتس اپ تو هر ساعتی از شبانه روز بهشون زنگ بزنید یا پیغام بدید تا تیم تیم پشتیبانی فلایتیو تو چند دقیقه با تجربه ای که دارن جواب سوالتون رو بدن و شمارو به تجربه یه سفر بدون دغدغه مهمون کنن
فلایتیو برای شنونده های راوی یه کد تخفیف ۱۰۰ هزار تومنی روی خرید بلیط هواپیما و رزرو هتل در نظر گرفته که میتونید موقع خرید با وارد کردن کد flravi ۱۰۰هزار تومان تخفیف بگیرید.
فلایتیورو تو ذهنتون نگه دارید چون با فلایتیو میتونید دنیاتون رو کشف کنید.
ادامه داستان
سال اول دبیرستان یه مدرسه نزدیک خونشون رفت که هم بخاطر معدلش که یهو ۴-۵ نمره اومد پایین هم شیطنت های زیادش مامانشو از مدرسه خواستن و وسط سال تحصیلی اخراجش کردن.
حالا شیطنش چیا بود؟ سحر تو کلاس میشست اما بعد نیم ساعت میدید که خیلی خشکه خیلی حوصلش سر میره چقدر همش بشینه یه جا یکی پای تخته حرف بزنه و داستان تعریف کنه؟ واسه همین از یه جایی به بعد که تو کلاس حوصلش سر میرفت شروع میکرد به اینکه جو کلاسارو از خشکی در بیاره تا بقیه هم از این خشکی کلاس رنج نکشن.
مثلا سیگارت میبرد سر کلاس وسط درس دادن مینداخت زیر میز معلم و از واکنش معلم و جو مفرح و شادی که همکلاسیاش میساختن لذت میبرد.
یا مثلا زنگ مدرسه که برای زنگ تفریح استفاده میشه تا همه بفهمن باید برن سر کلاس رو تو زنگ تفریح از دیوار میرفت بالا خراب میکرد که وقتی میرن تو حیات نتونن زنگ رو بزنن بچه ها بشنون و اینا بیشتر تو حیات بمونن.
سر کلاسای آزمایشگاه که معمولا از بس کرم میریخت که همون اول میخواستن بیان تو کلاس معلم سحر رو بیرون کلاس میزاشت و در رو میبست.
همچین آدم شر و شیطونی بود. خب بخاطر همین شرایط هم اخراجش کردن دیگه.
خلاصه وسط سال تحصیلی مامانش به بدبختی یه مدرسه یه جا خیلی دورتر به خونشون تونست گیر بیاره که سحر رو ثبت نام کنن.
کوتاه کردن موی سحر
اون موقع مدل مو تن تنی بین پسرا مد شده بود. رفت چندتا آرایشگاه مردونه که موهاشو براش تن تنی کوتاه کنن هیچکدوم براش انجام ندادن. نا امید و خسته برگشته بود خونه و داشت غذ میزد که این چه وضعشه مگه میخوان چیکار کنن مومو کوتاه کنن پولشو بگیرن و این حرفا که مادربزرگش دید نوه اش خیلی داره غصه میخوره گفت کاری نداره مدل مو تن تنی. بابزرگتم همیشه موهاشو من کوتاه میکنم. برو اون قیچی و پیش بند سلمونی رو بیار خودم موهاتو تن تنی میزنم. مادربزرگش کلشو با قیچی از ته زد و گفت بفرما اینم تن تنی.
موهاش در حدی کوتاه شده بود که وقتی مقنعه سرش میکرد موهاش از مقنعه میزد. دیدید بچه هارو کچل میکنن دست میکشیم رو سرشون چه حس متفاوتی داره؟ همه دوستاش میومدن دست میکشیدن رو سرش که اون حس رو تجربه کنن. جدا از اون حس اینکه این داستان رو رو سر یه دختر دبیرستانی تجربه کنن هم براشون خیلی متفاوت بود.
البته براش این موضوع بدون دردسر هم نبود.
قضیه تا اینجا پیش رفت که ناظم مدرسه مامانشو خواست و گفت خانم این بچه چشه؟ مریض شده؟ چیزیشه که کچلش کردید؟ سرطان گرفته؟ اگه چیزی هست به ما بگید خیلی بهش سخت نگیریم. مامانش هم گفته نه بابا این خودش مدل موشو دوست داشته اینجوری کرده.
کلا یه استایل خاص خودشو داشت و داره.
اینایی که گفتم نصف مشکلاتی بود که خود خواسته از طرف سحر پیش میومد. خیلی از مشکلاتی که داشتن و مامانشو هی میکشیدن مدرسه مسائلی بود که سحر خودش توش دخیل نبود.
مثلا پوست و مو سحر خیلی به بوری میل میکرد و کم پشت بود. سر همین قضیه ناظم مدرسه ماهی یه بار مادرشو میخواست میگفت این دختر شما چرا ابروها و موهای پشت لبشو برمیداره. بعد مامانش میومد کلی توضیح میداد که بابا این دختر من پوستش اینجوریه کاری نمیکنه و میرفت دوباره ماه بعد از اول مامانشو میخواستن.
یا یه بار زنگ زدن به مامانش که خانم بیا دخترتو تحویل بگیر. تو مدرسه آرایش کرده.
مامانش هلک و هلک پاشده رفته مدرسه گفته خب کو چه آرایشی کرده؟
ناظم بهش گفته رژ لب ۲۴ ساعته زده تو مدرسه خجالت هم خوب چیزیه.
دوباره مامان سحر کلی توضیح میده که چون پوست صورتش سفیده وقتی تو آفتاب وایمیسته لبش قرمز میشه و این قرمزی که همیشه رو لبشه رژ لب ۲۴ ساعته نیست.
خلاصه بگذریم از این داستانا.
سال دوم دبیرستان سحر
سال دوم دبیرستان سال شروع تحولات زندگی سحر بود
اون سال مادرش از شغل کارمندی اومد بیرون و یه سری دوره شرکت کرد و آموزش دید و معلم یوگا شد.
شروع کرد به تدریس و کم کم به واسطه ارتباطات با شارگرداش با گروه هایی آشنا شد که مراسمات یه آیینی رو به جا میاوردن و اون آیین اسمش کریشنا آگاهی بود.
طبق رواله همیشه پادکست اینو بگم. من صرفا دارم شنیده هام رو از اتفاقی که افتاده بیان میکنم و هیچ دخل و تصرفی توش ندارم و چیزی بهش اضافه نمیکنم. این بازگویی دلیل بر هیچ نوع قضاوت و تایید و رد چیزی نیست.
کریشنا اسم یکی از خدایان هندی هست و اگه دوست دارید در مورد کریشنا آگاهی بدونید تو اینترنت میتونید یه چیزایی پیدا کنید.
مامانش با این افراد آشنا میشه و شروع میکنه باهاشون ارتباط گرفتن و رفت و آمد و بعد یه مدت باهاشون خیلی صمیمی میشه.
کم کم میبینه اونا تو جمعشون بچه هاشونم میبرن و در مورد مباحث فلسفی و کتاب و مدیتیشن و اینا صحبت میکنن، واسه همین اونم تصمیم میگیره سحر رو با خودش ببره تو اون جمع و این جریان تا جایی پیش میره که سحر اینا خانوادگی میرن تو این وادی.
۲-۳ روز تو هفته اون اکیپ دور هم جمع میشدن مدیتیشن داشتن، کتاب میخوندن در مورد کتابا حرف میزدن، در مورد مباحث فلسفی صحبت میکردن و کلی کار دیگه. آخر هفته ها هم جشن های مخصوص و مراسم سنتی آیین کریشنا آگاهی رو برگزار میکردن.
تو این تایما بچه ها هم دور هم جمع میشدن تو حیاط جایی که بودن بازی میکردن. از وقتی سحر به اون اکیپ اضافه شده بود دخترا آروم بودن یه گوشه میشستن حرف میزدن و پسرا و سحر رو نگاه میکردن که دارن فوتبال و بدمینتون بازی میکنن یا از درخت بالا میرن. همپای پسرا هر کاری میکردن رو اونم میکرد.
اونقدر ورجه وورجه میکرد که مادر پدرای بقیه بچه ها به مامان سحر میگفتن بابا این دخترتو یه جا بشون این چجور دختریه که همش بالا درخته و با پسرا فوتبال بازی میکنه. یه خورده بهش یاد بده آروم و معقول بشینه دختر باشه. اینجوری بگم هر چی مامان سحر خوب برخورد میکرد و همه قبولش داشتن و رشته میکرد رو، سحر تو کسری از ثانیه پنبه میکرد و همرو عصبانی.
کجا دیگه صبر و تحمل همه لبریز میشد؟ وقتی که این دوره همیا چند روز پشت سر هم بود و این قضیه جنب و جوش سحر و با همه نساختنش از بقیه انرژی میگرفت. بنده خدا نه بی ادب بود نه کاری به بقیه داشتا. ولی نشیمنش زمین بند نمیشد و همش در حال جنب و جوش بود و خب بقیه بچه هارو هم همراه خودش میکشید و خانواده هاشون هی باید بچه هاشونو از این کارا منع میکردن و داستان میشد.
حتی بعضیا به مامانش میگفتن این بچه شما چی میخوره اینقدر انرژی داره آخه. صبح که ساعت ۴ با ما بیدار میشه و نیایش میکنه بعدشم که ما اینجا میشینیم به حرف دختر شما میره کلاس شنا و زبان بر میگرده وقتی هم میرسه بازم اینجارو رو سرش میزاره. چیز خاصی میخوره اینجوری پر انرژیه؟
خانوادگی به رفت و آمد ها با این گروه ادامه دادن و اوضاع درس و مدرسه سحر خوب نبود داشت بدتر هم میشد.
شروع ارتباط سحر و رضا
خیلی اتفاقی حس کرد از بین دوستایی که تو اون جمع پیدا کرده بود از یه پسری خوشش اومد و بعد چند روز فهمید این علاقه دو طرفست.
سحر و اون پسر که قراره رضا صداش کنیم یک دل نه صد دل عاشق هم شدن. برای همدیگه نامه عاشقانه مینوشتن شماره خونه همو داشتن با هم تلفن حرف میزدن نامه برای هم مینوشتن خانواده هاشونم در جریان قرار گرفته بودن.
مامان سحر که با ارتباطشون مشکلی نداشت اما خانواده پسر اصلا از این ارتباط راضی نبودن و میگفتن این دختره دیوونست کنترل خودشو نداره یه دیقه رو زمینه یه دیقه هوا ، با این سنش همش درگیر بازی کردنه،بچست فلانه و این قبیل گفت و گوها.
رضا هم سحر رو دوست داشت و دلش میخواست ارتباطش با سحر برقرار بمونه. حتی چندباری که خانواده برای ارتباط با سحر میخواستن محدودش کنن جلوشون وایساد.
از اون طرف سحر غرق رویاهایی شده بود که قرار بود بعد ازدواج با رضا به واقعیت تبدیلش کنن.
از بس صحنه های عاشقانه تجسم میکرد که دیگه خواب دیدناش هم فقط به همین موضوع معطوف میشد.
تو یکی از خواب هاش دیده بود تو یه مراسم خیلی معنوی با رضا ازدواج میکنن و میرن هند که مهد آیین کریشنا آگاهی هست زندگی کنن. اونجا بچه دار میشن و فرزنداشون رو هم آدمای معنوی ای بار میارن و از این چیزا.
از یه طرف دیگه تو آیین کریشنا آگاهی اگه میخواستن تو موضوع معنویات پیشرفت کنن و دیدشون به دریچه های جدید باز و یه جورایی پذیرفته بشن، باید خیلی چیزارو رعایت میکردن و در نهایت بعد رعایت همه این مسائل میتونستن برای خودشون یه اسم هندی بگیرن و بقیه از این به بعد تو اون جمع به اون اسم صداشون کنن.
یکی از این مسائلی ک باید رعایت کنن این بود که حتما باید گیاهخوار میشدن. مورد بعدی گفتن ذکر هایی بود که باید مرتب تو روز تکرارشون میکردن. یا مثلا هر روز باید سر ساعت های مشخص عبادت های مخصوص لازم رو انجام بدن و بعد این قضایا تو این آیین پذیرفته میشدن و میتونستن برای خودشون یه اسم هندی بگیرن.
سحر تونسته بود از پس همه این مسائل بر بیاد و بیشش از یکسال بود که گیاه خوار شده بود.
توی یکی از اون دعاهای دسته جمعی اسمشو یامونا دیوی داسی گذاشتن.
یامونا اسم یه رود بلند توی هند بود و به گفته سحر دیوی داسی پسوندی بود که به دخترا میدادن.
کسی که تو این آیین اسم هندی میگرفت دیگه میشد یه الگو و باید خیلی فرد مقیدی میشد و تمام فعالیت هاش در جهت این آیین میبود. در مورد سحر و شرایطش شنیده بودید دیگه. که چقدر پر جنب و جوش بود؟ حالا بخاطر این اسم و انتظاری که همه ازش داشتن خیلی سخت و به زور خودشو توی مسائل مختلف کنترل میکرد اما باز هم یه چیزایی از دستش در میرفت و شیطونی های قبلیشو انجام میداد.
داستان عشقش هم اونقدر جدی شده بود که خانواده رضا ترسیدن و واسه اینکه دوستی اون دوتا به سر انجامی نرسه مخالفت شدید خودشونو به پسرشون اعلام کردن و قانعش کردن که بیخیال سحر بشه.
این قطع کردن ارتباط برای سحر یه جوری بود که دیگه نمیخواست تو اون جمع باشه و آییناشونو به جا بیاره. انگار که عشقش به رضا چیزی بود که اونو به زور اونجا نگه داشته بود و حالا که اون عشق تموم شده بود دیگه بیخیال اونجا بودن و به جا آوردن آیین و گیاه خواری شد و کلا برگشت به زندگی عادی خودش و از اون جمع فاصله گرفت.
البته اینکه کنکور هم داشت و باید برای کنکور میخوند مزید بر علت شده بود.
اولین کاری که بعد از ۲سال گیاه خواری و حضور تو اون جمع کرد این بود که گفت من همبرگر میخوام. و همون شب بعد ۲سال همبرگر و یا بهتر بگم گوش خورد.
بعد از بیرون اومدن از اون گروه شروع کرد به درس خوندن و کنکور داد. نتیجه های کنکور اومد و فهمید یه دانشگاه سراسری تو یه شهرستان خیلی دور قبول شده و بخاطر مسافت بیخیال دانشگاه رفتن شد و گفت درس میخونه و برای سال بعد یه دانشگاه نزدیکتر قبول میشه.
اینبار خیلی جدی شروع کرد از بعد اعلام نتایج درس خوندن که دیگه صد درصد یه جایی تو تهران قبول بشه. یادتونه گفتم بابزرگش کلا رفته بود شمال دیگه؟ سحر خیلی جدی درگیر درس خوندن و این حرفا بود که یه سفر میرن شمال خونه بابابزرگش.
یه شب سحر همینجوری که داشت کتاب درسیاشو میخوند خیلی احساساتی شد و دلش خواست نماز بخونه.
شروع نماز خوندن سحر
به دلیل همون موردی که جلوتر اشاره میکنم دقیق یادش نمیاد که چی شد خواست نماز بخونه ولی حدس میزنه یه فیلمی دیده بود که این حس بهش دست داده بود اونم باید نماز بخونه.
خانواده سحر چه از طرف مادر چه از طرف پدر به هیچ عنوان مذهبی و نماز خون نبودن و حتی سجاده و چادر نماز تو خونشون نداشتن. اون شب که کارش انجام نشد ولی صبح روز بعد با مادرش رفتن یه مغازه سجاده و مهر و چادر نماز خریدن که اون میخواد شروع کنه به نماز خوندن.
اوایل با دو وعده نماز در روز شروع کرد و کم کم نماز خوندنش جدی و جدی تر شد و ۵وعده نماز رو میخوند و هیچ کدوم رو به هیچ عنوان از دست نمیداد.
بعد چند روز بر میگردن تهران تا به زندگی عادیشون برسن. برادر سحر که مثل سحر بار اومده بود و تایم خالی رو باید یه جوری پر میکرد باشد رفت مدرسشون که برای کلاسای فوق برنامه ثبت نام کنه و بتونه تایم بیشتری رو به یادگیریش اختصاص بده. نمیدونست هم مدرسشون چه کلاسای فوق برنامه ای داره.
رفت تو مدرسه و یکی از دوستاش و دید با هم صحبت کردن و اون دوستش گفت من دارم میرم کلاس قرآن اگه میخوای تو هم بیا بریم.
سروش هم نمیدونست چه کلاسی میخواد شرکت کنه وقتی دید دوستشم تو اون کلاسه میگه باشه بریم. با دوستش همون روز میره سر کلاس قرآنی که دوستش شرکت میکرد میشینه. مدرس اون کلاس استاد شهریار پرهیزگار بوده. اسم ایشون تو زمینه قرائت و ترتیل قرآن شناخته شده بوده و هست.
تو اون کلاس قرار بود با شاگردا حفظ قرآن کار کنن. سر همین قضیه دوستش که چند جلسه جلوتر از اون بود یه سری نوار که صدای استاد شهریار از جز ۱ قرآن روش ضبط شده بود رو میده به سروش که بره گوش و تمرین کنه.
سروش میاد تو خونه و شروع میکنه گوش دادن و تمرین کردن. نوار رو میزاشت تو ضبط و با صدای بلند گوش و تکرار میکرده. این وسط سحر هم صدای ضبط رو میشنیده و لحن و صوت خوانش قرآن استاد شهریار برای سحر خیلی قشنگ و جذاب بود.
سحر به واسطه علاقه شدید مادرش به کتاب اشعار و داستان مسائل فرهنگی که تو بچگیش براتون گفتم خیلی کتاب خون بود و تو تایمای بیکاریش حافظ و سعدی میخوند و حفظ میکرد و کلا تو حفظیات خیلی قوی بود.
وقتی سروش داداشش تمرین میکرد سحر هم میشنید و بدون اینکه بخواد قرآن رو حفظ کنه فقط از روی تکراری که از طرف سروش توی پخش صوت استاد شهریار صورت میگرفت ۱۰ تا آیه اول سوره بقره رو حفظ شد. بدون اینکه هیچ تلاشی واسش بکنه فقط از رو شنیدن و تکرار.
این کارها کم کم باعث شد کل قرآن رو حفظ کنه
به واسطه سروش که کلاس قرآن میرفت فهمیدن یه نمایشگاه قرآنی داره برگزار میشه.
دوتایی پا شدن رفتن این نمایشگاه چون سروش برای حفظ قرآن باید یه قرآن خاصی رو میخرید و از روی اون قرآن رو حفظ کنه.
اونجا توی غرفه های مختلف کتابا و محصولات مختلفی رو میبینن. تو گشت و گذاراشون سحر یه قرآن جلد چرمی خیلی نفیس رو میبینه و چشمشو میگیره.
میره جلوی میزی که اون قرآن روش بوده و بازش میکنه که ببینه چه شکلیه و چطوره که یه آیه ای میاد، چون متوجه خود آیه نمیشده، معنی فارسیشو میخونه.
تو اون آیه نوشته بود که آیا شما حق را پنهان میکنید با اینکه خود میدانید؟
یهو هنگ میکنه. یه لحظه حس میکنه کتاب داره باهاش صحبت میکنه. اینکه سحر میدونه حقیقت چیه و دلش کاری کرده بره به سمت نماز خوندن ولی انگار داره پنهانش میکنه و بهش اهمیت نمیده و این موضوع رو به بقیه بازگو نمیکنه..حس میکرد باید خیلی بیشتر جلو بره و فعالیت هایی برای گسترش این حق انجام بده ولی کاری نمیکنه.
سحر همون قرآن رو میخره و میاره خونه و شروع میکنه به خوندن قرآن و معانیش. از اون طرف رادیو قرآن رو هم گذاشته بود و گوش میداد. بعد چند ساعت ناخواسته شروع کرد به گریه و نماز تا نصفه شب که خدایا منو ببخش من ناآگاه و گمراه بودم قول میدم از این به بعد در خط تو برم و توبه میکرد که خدا ببخشتش.
صبح که میشه با خودش میگه من اگه میخوام تو این راه برم جلو و به عرفانی که همه ازش حرف میزنن برسم و خدا دوسم داشته باشه باید هرچی خدا میگه رو گوش کنم و از همون صبح تصمیم میگیره از این به بعد حجابشو سفت و سخت رعایت کنه و جلوی نا محرم روسری سر کنه.
روز بعد یکی از خانواده های فامیل دورشون میان خونشون. این فامیلشون یه پسر هم داشتن که از بچگی تو مهمونیا همبازی سحر بود و با هم بزرگ شده بودن. وقتی اینا میان تو خونه و سحر میفهمه پسرشون هم همراهشونه روسری سرش میکنه بیاد از اتاق بیرون.
برخوردی که هیچ موقع هیچ کسی از سحر ندیده بود که روسری سرش کنه. حالا چه برسه جلوی فامیل.
فامیلاشون که سحر رو میبینن کپ میکنن که جریان چیه و از مامانش میپرسن اونم بنده خدا نمیدونسته چی بگه؟ هیچی دیگه کم کم همه فامیل و آشنا فهمیدن سحر تصمیم گرفته که با حجاب بشه.
این ماجرا میگذره و تو عید میرن شمال خونه پدربزرگش و تعطیلات رو اونجا بودن. سحر جلوی پدربزرگش حجاب نداشت ولی تا مهمون میومد بودو میرفت روسری سرش میکرد.
پدر بزرگش این وسط از دست سحر عصبانی میشه که این کارا چیه میکنی بچه جان. ما از بچگی با این خانواده رفت و آمد داشتیم و هیچکی هم حجاب نداشته تو با بچه هاشون همبازی بودی خجالت بکش این کارا چیه ناراحت میشن میگن دیوونه شدی؟ اما سحر خیلی سفت و محکم سر موضع خودش پافشاری میکرد.
بابابزرگش یه وقتایی هم که مهمونا بودن و سحر کنارش نشسته بود روسریشو میکشید و میگفت چیه این روسری اینقدر سفت بستی خفه میشی دختر تو خونه جلو فامیل که نمیخواد روسری سرت کنی و این حرفا.
سحر به پدربزرگش احترام میزاشت ولی هیچ جوره نمیخواست زیر بار حرف اون بره و خیلی جدی میگفت این اعتقاد منه و من براش مبارزه میکنم. و یه جورایی از این مبارزه با پدربزرگش خوشحال هم بود.
هیچی دیگه این داستانا گذشت و رسید به دوران کنکورش و کنکور داد و نتیجه کنکور که اومد جهاد دانشگاهی تهران فوق دیپلم کامپیوتر قبول شده بود. رفت و کارای ثبت نام دانشگاهشو انجام داد کلاساش شروع شد.
با توضیحاتی که از اول قصه دادم شما احتمالا حدس زدید که سحر بیش فعال بوده اما خود سحر و خانوادش این موضوع رو نمیدونستن. در این حد میدونستن که سحر یه جا بند نمیشده و کل هفتشو کلاسای مختلف میزاشت آخر هفته ها هم میرفت کوه که قشنگ انرژیش تخلیه شه.
دانشگاه رفتن سحر
تو این زمان سحر مانتو و روسری میپوشید و خیلی نسبت به این موضوع مقید بود و جلوی هر کسی غیر از خانوادش روسریش سرش بود. همزمان داشت قرآن رو هم حفظ میکرد.
وقتی وارد دانشگاه شد و با توجه به علاقه جدید و نوع رفتارش که خیلی فرم مذهبی به خودش گرفته بود با کسایی دوست شد که اون ها هم مذهبی بودن و اکثرشون چادر سرشون میکردن.
گفتم بهتون سحر تنها کسی بود که تو خاندانشون چند وقت بود روسری سرش میکرد ولی الان تو فضایی بود و با آدمایی دوست شده بود که از بچگی خانوادگی مذهبی بودن و این فضا خیلی براش غریب بود. یعنی خیلی از چیزایی که برای دوستاش بدیهی بود رو سحر اصلا نمیدونست و در موردش نشنیده بود.
مثلا تا حالا هیچی راجع به بسیج نشنیده بود، انجمن اسلامی نمیدونست چیه؟ روزه گرفتن براش غریب بود.
ولی خب از این آدما بود که میرفت میپرسید همه چیزو و در نهایت یاد میگرفت که قضیه چیه.
مثلا در مورد بسیج رفت یه مقدار پرس و جو کرد و فهمید یه اتاقی تو دانشگاه هست که بچه های معمولا مذهبی دور هم جمع میشن و فعالیت های مذهبی و فرهنگی انجام میدن.
با خودش گفت چه خوب من که میخوام این مسائل رو یاد بگیرم میرم اونجا عضو میشم دوست پیدا میکنم و کار فرهنگی هم انجام میدم.
تصمیم گرفت برای اولین بار بره بسیج دانشگاه و بگه که میخواد عضو بشه. رفت دم اتاق بسیج در زد و منتظر موند. یه آقایی که ته اون اتاق پشت یه میز نشسته بود میگه بفرمایید.
قبل ادامه داستان، یه مقدار شرایط سحر رو توصیف کنم. سحر از اون شرایط شیطونی و شر و شوریش که قبل از دانشگاه داشت هیچی کم نشده بود. داستان حجاب و اسلام براش صرفا تو روسری سر کردن جلو نامحرم و نماز خوندن خلاصه میشد. تصور کنید یه دختر شیطون بیش فعال که هیچی از نوع برخورد و رفتار تو جامعه با آدم های مذهبی رو بلد نیست داشت میرفت یه جایی که خب این موضوع براشون ارزشه و علاوه بر این موضوع خیلی مسائل دیگه رو رفتارشون تاثیر داره و سحر هیچی از اون مسائل رو نمیدونه.
وقتی اون آقا گفت بفرمایید سحر خیلی شاد و خوشحال با لبخند درشت و چشای پر ذوق رفت تو اتاق بسیج و گفت سلام خوبید شما، من میخواستم بدونم عضویت تو بسیج چه شکلیه و چیکار باید بکنم. خیلی ذوق دارم که بیام تو بسیج و فعالیت های فرهنگی انجام بدم میشه ثبت نام کنید؟
اون آقا پسری که پشت میز نشسته بود با تو اومدن سحر از جاش بلند شد و سرشو انداخت پایین و گفت بله خواهرم شما لطف بفرمایید فردا تشریف بیارید.
سحر منتظر حرف زدن اون آقا نموند و شروع کرد عکسای رو دیوار رو دیدن و گفت خب حالا شما میشه برای من توضیح بدید که چه فعالیت هایی اینجا انجام میشه چجوری میشه عضو شد و همکاری کرد،
تو همین حین که داشت عکسا و پوسترای رو دیوارو میدید دقت کرد که اون آقا سرش پایینه و یه گوشه رو نگاه میکنه و هیچی نمیگه.
سحر هرچی نگاه میکرد و سوال میپرسید اون آقا هیچی بجز اینکه خواهرم شما فردا تشریف بیارید میتونید همه سوالاتتون رو بپرسید رو نمیگفت.
بعد چندبار که این قضیه تکرار شد سحر عصبانی شد از برخورد اون پسر و گفت آقا من دارم با شما صحبت میکنم چرا منو نگاه نمیکنید؟ با این کارتون دارید بی احترامی میکنید به من.
اون آقا سرشو آورد بالا ولی بازم سحر رو نگاه نکرد و عکسای رو دیوارو دید و گفت خواهرم نگاه مرد به زن غریبه درست نیست و … اونجا تازه دوزاری سحر افتاد که آهان بخاطر این موضوع بهش نگاه نمیکرده و میگفته برو فردا بیا.
از اونجا فهمید که این رفتار برای چیه و کم کم یاد گرفت که دیگه نباید شیطونی های قبلشو داشته باشه باید اگه میخواد با نامحرم صحبت کنه، حیا داشته باشه و سرشو بندازه پایین صحبت کنه. تو چشش نگاه نکنه و این حرفا.
براش جدید بود همه این مسائل چون داشت با جامعه ای آشنا میشد که هیچ موقع باهاشون ارتباط نداشته و این جدید بودنه براش جذاب هم بود.
خب من دوباره لازمه یه نکته ای رو یاد آوری کنم.
هم من هم سحر به همه افراد، عقاید، مذاهب و هر چیزی که تو این قصه در موردش صحبت میشه احترام میزاریم و به نظرمون قابل احترام هستن. اینکه داریم راجع به مسائل مختلف صحبت میکنیم صرفا تجربه شخصی سحر بوده و به هیچ عنوان این معنی رو نمیده که یه جریانی خوبه یه جریانی بد.
داستانی که میشنوید صرفا روایت اتفاقاته. ازتون میخوام فقط بشنویدش و اگه درسی براتون داشت استفاده کنید و الکی به موضوعات مختلف بستش ندید. خیلی ممنون
خیلی خب به اینجا رسیدیم که سحر اون روز برگشت خونشون و روز بعد که دوباره رفت بسیج دانشگاه دید چندتا خانم تو اتاق بسیج بودن و اونجا باهاشون حرف زد و راهنمایی گرفت و دوست شد و یه جورایی عضو بسیج دانشگاه شد.
سحر توی بسیج دانشگاه یه موقعیتی پیدا کرده بود که بجز کلاس رفتن بتونه انرژیشو با انجام دادن فعالیت های مختلف تخلیه کنه و این فرصتو غنیمت شمرده بود و یه جوری فعالیت میکرد که همه رفقاش هنگ کرده بودن.
اونجا شروع کرد به برنامه های فرهنگی برگزار کردن مثل مسابقه و شب سعر و این چیزا و همزمان برنامه ریزی تور های زیارتی مثل جمکران، قم، راهیان نور و چندتا جای دیگه.
توی بسیج تازه با قم و جمکران آشنا شد و رفت دیدشون.
جوی که توش قرار گرفته بود بجز بخش مذهبیش براش خیلی عرفانی بود و همه چیز رو خیلی خدایی میدید. حس میکرد این اون راهیه که میتونه سحر رو به خدا نزدیک کنه و به همین خاطر تصمیم گرفت تو این مسیر فعالیت های فرهنگی و مذهبی خیلی جدی تر حرکت کنه و قدم برداره.
خرد خرد سعی کرد کارهایی انجام بده که اون رو به سمت این هدف ببره و به قولی به خدا نزدیک ترش کنه.
شروع کرد به زیارت رفتن، دعا میکرد، نماز های نافله میخوند. راز و نیاز میکرد توبه میکرد سعی میکرد معرفتش رو نسبت به جهان زیاد کنه و از این حرفا.
اونقدر تو بسیج فعال بود و دوستی هاش با بچه های اونجا صمیمی شد و که کم کم از دوستاش و جوی که توش بود تاثیر پذیرفت و از ترم دوم دانشگاه اون هم چادر سرش کرد و دیگه چادر رو به عنوان پوششش انتخاب کرد.
خانوادش واقعا شگفتزده شده بودن از شدت تغییر پوشش سحر تو یکسال. باورشون نمیشد سحری که همیشه شالش رو گردنش بود و اهمیتی به حجاب نمیداد الان با چادر رفت و آمد میکنه.
از اون طرف تصمیم گرفت پروسه حفظ قرآن رو هم جدی تر پیگیری و انجام بده. چون میدونست حفظ قرآن درست، سختی ها و برنامه خاص خودشو داره کلاس ثبت نام کرد جدی شروع به تمرین کرد.
تقریبا ۱سال، ۱سال و نیم طول کشید تا کل قرآن رو حفظ کنه.
میگم حفظ کرد منظورم این نیست که فقط بدون کتاب بلد باشه بخونه ها. اینشکلی حفظ بود که اگه یکی یه آیه ای رو میخوند اونو ادامه میداد و در نهایت هم میگفت جز چنده چه سوره ایه، آیه چندمه خط چندمه صفحه چندمه و این حرفا.
تا این حد حفظ بود.
اینم اضافه کنم چون من خودم نمیدونستم.
کسایی که قرآن حفظ میکنن تو کل دنیا از رو یه قرآن مخصوص که با یه خط مخصوصی نوشته شده که خوانا تره و تو کل دنیا یکیه به اسم اوسمان تاها قرآن رو حفظ میکنن. یعنی کل حافظین قرآن از این قرآن برای حفضیاتشون استفاده میکنن که محفوظاتشون یکی باشه. و به همین خاطر میشه خط و صفحشو گفت.
کم کم داشت دانشگاه سحر تموم میشد که خانوادش هم داشتن به مذهب علاقه مند میشدن. مادر و برادرش هم شروع کرده بودن به نماز خوندن. حتی پدر بزرگش هم که کلی کل کل داشت با سحر چند وقتی بود که نماز میخوند. خودتون متوجه شید چقدر دختر تاثیر گذاری تو خانوادش بوده.
سحر به واسطه حفظ قرآن، عربی رو خوب یاد گرفته بود و کلاس مکالمه عربی هم میرفت.
وارد مدرسه علمیه خواهران قبا شد. پشت حسینیه ارشاد
توی حوزه هم فعالیتش خیلی زیاد بود و جدا از درسی که باید میخوند تو تایمای خالیش با صحبتایی که کرد و چک و چونه هایی که با مسئولین اونجا زد تونست بسیج حوزه رو تاسیس کنه و اونجا شروع کنن فعالیت های فرهنگی مذهبی انجام دادن. همون کارایی که تو بسیج دانشگاه انجام میداد رو اینجا هم شروع کرد انجام دادن.
سحر دیگه حافظ کل قرآن شده بود و تو مسابقات مختلف قرآنی شرکت میکرد و تقریبا تو همشون هم مقام میاورد.
چند ماه بعد از سحر که وارد حوزه شد مامانش هم ترغیب شد که ادامه تحصیل بده و اون هم وارد حوزه شد و تو کلاسای اونجا برای ادامه تحصیل شرکت کرد. چند وقتی هم بود اون داستان کریشنا آگاهی رو گذاشته بود کنار و با ورود به حوزه غرق در تحقیق و مطالعات حوزوی شد.
تو همین زمانا سحر به واسطه یه آشنایی معرفی شد به چند تا مدرسه برای تدریس قرآن و کامپیوتر تا بتونه یه درآمدی هم داشته باشه.
#داستان تدریس از زبون خود سحر
اولین باری که وارد مدرسه شدم، با اون چادرو اینا. وارد مدرسه دخترونه شدم و خب چادر اینامو دراوردم. یهو دیدم یکی با خط کش زد پشتم گفت اره مگه نمیگم سر کلاس. بعد من گفتم ببخشید معلم جدیدم اومدم درس بدم. یهو ناظم گفت ببخشید خانم طوسی برید دفتر معلمین.
ببین قیافه من اصلا به دبیری نمیخورد اون زمان. بچه ها بزرگ و هم قد من حتی بزرگتر. بعد من اولین باری که میرفتم سر کلاس همه میزدن سر و کله هم. اگه ناظم مدرسه با من نمیومد سر کلاس منو کسی آدم حساب نمیکرد.
حتی من یادمه یه دفعه بدون ناظم رفتم سر کلاس نشستم پشت میز، همه داد میزدن چرا رفتی پشت میز الان معلم میاد گیر میده. حالا یکی از چیزهایی که به من تو این راه کمک کرد شیطنت های خودم بود. و این باعث میشد بچه ها با من دوست باشن برام نامه بنویسن.
یادمه اون اوایل خیلی خاطره مینوشتم از کلاسام و مینوشتن با هرکدوم باید چطوری رفتار کنم.
اوایل فقط برای تدریس کامپیوتر به مدرسه ها میرفت اما کم کم سر کلاس به واسطه ارتباط نزدیکی که با دانش آموزا برقرار میکرد راجع به زندگی و پند اندرز و حافظ سعدی صحبت میکرد و میرسید به اینجا که حافظ قرآنه و یه موقع های برای بچه ها قرآن هم میخوند. و از اونجایی که خودشو مبلغ دین هم میدونست هر تلاشی میکرد تا در مورد پوشش و مسیری که به نظرش درست بود به بچه ها توصیه کنه.
خیلی از بچه ها هم به این مسائل علاقه نشون میدادن و اینکه سحر خیلی ازشون بزرگتر نبود و اینقدر راجع به خیلی از مسائل میدونست براشون جذاب بود و علاقه نشون میدادن که براشون صحبت کنه و اونا هم گوش بدن.
این قضیه تا حدی پیش رفت که سحر با یه مسجدی صحبت کرد و جا گرفت که برای شاگردای علاقه مندش کلاس حفظ قرآن برگزار کنه. از مدرسه های مختلفی که میرفت چند نفری برای حفظ قرآن تا اون مسجد میومدن. جدا از کلاس حتی یه موقع هایی تلفنی خوندن قرآنشونو گوش میکرد و مشکلاتشونو برطرف میکرد.
درگیر این داستانا بود که براش چندتایی خواستگار اومد.
خب اینجا لازمه یه سری جزئیات از اتاق سحر بگم که بتونید اونجارو تصویر سازی کنید و وقتی شرایط رو میگم خوب اونو درک کنید.
تا اینجا فهمیدید سحر خیلی مذهبی و مقید به دین بود. خانوادگی تو خونه ای که زندگی میکردن که اتاق خواب های بزرگی داشت. چیزی که میخوام تعریف کنم تا تصویر سازی کنید خونشون نیست. اتاق سحره.
اتاقش بزرگ بود و این تیپی هم بودن که هر کسی اختیار اتاق خودشو داشت.
سحر این اتاق رو جوری تزئین کرده بود که وقتی واردش میشدی انگار رفتی تو سنگر نیروهای جنگی تو اهواز.
یا خیلی بخوام تعدیلش بدم انگار رفتی تو بسیج دانشگاه. چیزی که بعد از ورود به اتاق میدیدی خیلی به اتاق خواب شخصی یک دختر ۲۱-۲۲ساله شبیه نبود.
رو یه دیوار اتاق پوستر بزرگ از کربلا و طل زینبیه نصب بود. رو آیینه میز توالتش یه سر بند یا حسین با چندتا پلاک جنگی آویزود کرده بود.
از تورها و سفرهای مذهبی که رفته بود جنوب، پوکه تفنگ و ترکش یادگاری آورده بود و رو میز و چند جای دیگه چیده بود.
عکس یه سری از شهدا رو زده بود به یه دیوار دیگه و تو کتاب خونشم انواع و اقسام کتاب های مذهبی و عربی چند جلدی و نفیس چیده شده بود. ظاهر اتاق یه جوری بود که هرکسی غریبه میومد تو اتاقش فکر میکرد رفته تو حسینیه نه اتاق خواب یه دختر جوون.
این از شرایط اتاقش.
خواستگارهای سحر
گفتم چندتایی خواستگار براش اومد.
واسه هر خواستگاری که میخواست بیاد یه سری آپشن در نظر گرفته بود که باید این آپشن هارو میداشتن تا اجازه ورود براشون صادر میشد.
از آپشن های ظاهری این بود که حتما باید محاسن بلند باشه. باید لباسشون روی شلوار میبود و اگه میدادن لباس رو تو شلوار نمیتونستن بیان خواستگاری. داماد حتما باید نماز شب بخونه. برای دوران آشنایی و بعد از ازدواج باید همه نماز جمعه هارو با هم شرکت کنن و نماز هاشونو اول وقت بخونن.
سحر تو اون برهه زمانی حتی بین دوستاییش که خیلی مذهبی بودن هم آدم افراطی بود.
تازه با داشتن این آپشنا اجازه داشتن بیان خواستگاری و وقتی میومدن و شرایط اولیه از طرف خانواده گفته میشد برای اولین آزمون باید میرفتن تو اتاق سحر تا سحر باهاشون صحبت کنه و یه سری از شرایط رو شرح بده.
حتی مذهبی ترین آدمایی هم که میومدن تو اتاقش کپ میکردن. سحر حتی خواستگار طلبه هم داشت که وقتی اون بنده خدا اومد تو اتاقش اول فکر کرد اشتباه اومده بعد شک کرد که دوربین مخفی باشه. اما واقعی بود.
وقتی میشستن به حرف زدن، سحر با نماز اول وقت شروع میکرد و ادامه میداد و بعد ۵-۶ دیقه که حسابی پیش نیاز هارو میگفت، جایی که میرسید به چهلله موسویه و میگفت تو این چهل روز باید روزه بگیرن خواستگارا دیگه کف و خون قاطی میکردن.
تازه از این مرحله که میگذشت و تموم میشد میرسید به سوال کردن از خواستگاراش و هر چیزی میگفتن که مطابق نظر سحر نبود میگفت ما تفاهم نداریم بفرمایید بیرون و کلا خواستگاری رو کنسل میکرد.
از بین همه این خواستگارا یه نفر همه این آزمونارو پاس شد و ۳جلسه اومدن با خانواده خونشون و قرار شد یه برنامه کوه با سحر و داداشش برن.
روز موعود رسید و سحر و داداشش آروم میرفتن و اون آقا وسطای کوه خسته میشه و گازشو میگیره و میره بالا.
در نهایت وقتی سحر برمیگرده خونه به مامانش میگه زنگ بزن بگو خواستگاری کنسله. مرتیکه بیشعور رفتیم کوه خوش بگذرونیم سرشو انداخته مثه اسب رفته بالا منو سیاوشو تنها گذاشته.
اینجوری بگم اگه شاهزاده با اسب شاخدار هم میومد خواستگاری سحر یه جوری سخت میگرفت که طرف بلاخره یه سوتی بده بزاره بره.
از خواستگاریش بگذریم.
سحر در کنار همه فعالیت هایی که داشت با یه ارگان مددکاری هم کارهای مختلف میکرد. مثلا میرفتن شناسایی خانواده هایی که بی بضاعت هستن و برنامه میریختن که بتونن کمک مالی و کمک فرهنگی بهشون بکنن.
مثلا با بچه های این خانواده ها درس هاشون رو کار میکرد یا براشون برنامه ریزی تور جمکران میکرد و میبردشون اونجا حال و هواشون عوض بشه و بچرخن.
یه اتفاق جالبی که میوفتاد. این خانواده ها و بچه هاشون اکثرا فرهنگ کلامی خاص خودشون و داشتن و خیلی لوتی معاشانه صحبت میکردن. سحر هم برای اینکه بتونه گلیمشو از اونجا آب بکشه بیرون و بتونه باهاشون ارتباط برقرار کنه و تاثییر گذار باشه شروع کرد اصلاحات و نوع حرف زدن اون هارو یاد گرفت و یه جورایی برای خودش لات شد.
خیلی دیگه غرق شده بود تو کارهای فرهنگی و مذهبی اما مدام جلوی پاش سنگ انداخته میشد. برای اینکه بتونه بودجه های فرهنگی بگیره بتونه به این خانواده ها کمک کنه خیلی با مسئولین و کسایی که دستی بر آتش داشتن همکلام شد و بهشون درخواست میداد اما واکنش ها و برخورد ها یه جوری بود که سحر توقع اون رو نداشت.
#داستان آدم خوب و آدم بد توی حوزه از زبون سحر
متاسفانه همه جا آدم خوب هست آدم بد هم هست. تو حوزه هم همین بود. ولی من انتظار آدم بد نداشتم اونجا. آدم وقتی از یه چیزی بت میسازه برای خودش و اون نمیشه، میشکنه. اتفاقی که برای من افتاد. فکر میکردم هرکسی که پیرو دین و اسلام و پیامبره یعنی این آدم کامله و مهر تایید داره.
ولی وقتی رفتم دیدم نه اینجوری نیست آدمی که ذهنش خراب بوده اینجا هم خرابه، یا آدمی که درست نیست اینجا هم درست نیست.
ولی خب چیزی که انتظار داشتم توی حوزه برای من اتفاق نیوفتاد. جلوتر که رفتم دیدم دلم آزاداندیشی میخواست. برچسب دین رو خواستم پاک کنم.
بعد از این داستانایی که براش به وجود اومد تصمیم گرفت حوزه تهران رو ول کنه و بیاد بیرون و بره حوزه قم درس بخونه. اما اونجا هم یه سری داستان براش پیش اومد و در کل تصمیم گرفت ادامه تحصیل حوزوی رو بیخیال شه. اینجاها تو سال ۸۲ بودیم.
اگه خاطرتون باشه زمستون اون سال خیلی غم بار بود. ۵ دی ۸۲ زلزله بم اتفاق افتاد. زلزله ای عزیزان خیلی هارو ازشون گرفت. امیدوارم روح همه درگذشتگان اون حادثه شاد باشه.
سحر که خبر زلزله رو شنید چند وقتی بود دیگه حوزه نمیرفت واسه همین تصمیم گرفت پاشه بره بم و تو امداد رسانی ها به خانواده های اونجا کمک کنه. به واسطه سابقه مدد کاری که داشت تمام تلاشش رو کرد که بتونه همراه واحد های امداد رسانی بره بم بره بم اما هیچ راهی برای رفتنش از طریق ارگان های مختلف نبود.
چند روزی تلاش کرد و برای رفتن به نتیجه نرسید اما ول کن داستان نبود و میخواست یه جوری وظیفه اجتماعیشو برای این حادثه انجام بده.
از طریق یه دوستش فهمید مصدومین زلزله رو انتقال میدن به شهرهای مختلف و یکسریشون رو دارن میارن بیمارستان امام خمینی تهران. با خودش گفت میره اونجا و شروع میکنه داوطلبانه هر کاری که از دستش بر میاد برای اونها انجام میده.
وقتی رفت دید طیف عجیب غریبی از زخمی ها و مصدومین اونجان. آدمایی که اکثرا تنها بودن.
پدری که تنها از زیر آوار کشیده بودنش بیرون. مادرایی که همه خانوادشونو از دست داده بودن و خودشون زخمی بودن.
جوونایی که از اتفاق افتاده منگ بودن و غرورشون اجازه نمیداد بخوان گریه کنن.
و بچه هایی که بی تابی مادر و پدرشون رو میکردن.
نقطه اشتراک همشون هم این بود که تنها بودن، یا خانوادشون زیر آوار از این دنیا رفته بودن یا هنوز نتونسته بودن از اون زیر پیداشون کنن. خدا نیاره واسه کسی غم از دست دادن عزیزاشو توی زلزله. زلزله یه چیزیه که تو چند ثانیه کل سرنوشتتو تغییر میده.
سحر وقتی این آدمارو دید دوست داشت برای همشون نقش خانوادشونو بازی کنه. دید از بین این آدما بیشتر از همه میتونه با بچه ها ارتباط برقرار کنه. واسه همین میرفت پیششون باهاشون حرف میزد. شبا پیششون میموند دستاشونو میگرفت که تنهان نترسن. براشون اسباب بازی و کتاب میخرید میاورد براشون میخوند و هر کاری از دستش بر میومد برای این بچه ها میکرد تا بتونن سنگینی بار این حادثه رو رو دوششون تحمل کنن.
نزدیک یکماه صبحا میرفت تدریس و بعدش تو بیمارستان بود. بعضی موقع ها حتی تا روز بعد هم میموند و بعضی شبا میرفت خونه که حموم کنه و انرژی بگیره دوباره برگرده بیمارستان پیش بچه ها باشه.
این ارتباطش با بچه ها اونقدر صمیمی شده بود و حال خوبی به همه آدما انتقال میداد که یکی از مسئولین اون بخش بیمارستان که دیگه یکماه بود هر روز سحر رو میدید و باهاش دوست شده بود اومد به سحر گفت سحر چرا نمیای اینجا کار کنی؟ یکی از بخش هامون نیرو میخواد من میتونم تورو معرفی کنم.
بیا برو اونجا وایسا و کار کن تو که روحیه کار اجتماعی داری اینجا بودنت میتونه به همه کمک کنه.
سحر هم فکر کرد دید اون که دوست داره به بقیه کمک کنه چه جایی بهتر از بیمارستان حداقل اونجا یه درآمدی هم داره میتونه. اکی داد و قرار شد بشه منشی یه دکتر تو اورژانس زنان و زایمان. یه جایی که ورود هیچ مردی مجاز نبود و خب با شرایط سحر تو اون برهه زمانی میخوند.
کار بیمارستان رو که قبول کرد، مدرسه و تدریس روزانه رو بیخیال شد و یه تیکه چسبید به کارش تو بیمارستان.
حقوقش هم حقوق پایه نبود و استخدام هم نشده بود اون اوایل بیشتر واسه این میرفت که فقط اسمش باشه کار میکنه و بتونه اون حسی که نسبت به بچه ها داره رو با کمک کردن بهشون زنده کنه.
اینجوری هم نبود که فقط به بچه هایی که تو بیمارستان هستن کمک کنه. کلا هر بچه ای هر جایی میدید که حس میکرد سر جای درستش نیست دلش براش میسوخت و میرفت که کمکش کنه.
#خاطره از زاغه نشینان
من یه بار تو خیابون بچه ای رو دیدم که گل نرگس میفروخت. منم عاشق گل نرگس و اینجوری شد که شروع کردم پرسیدم چی کار میکنی چرا درس نمیخونی و اینا. بعد میگفتم دوست داری. حالا منم اطلاعاتی نداشتم که مثلا رفتار درست با کودک کار چیه.
بعد میگفتم اره بقیه خانواده چی؟ اونا درس میخونن؟ میگفت اره ولی مثلا مامانم فارسی بلد نیست. گفتم آدرستون رو بده که من یه روز بیام خونتون معهمونی. دیدم ااا نزدیک خونمون هم هست گفتم باشه شماره خونتون رو هم بده که من هماهنگ کنم و بیام.
حالا نمیدونم چی کار کردم ولی رفتم و زیر اون پل که رسیدم دیدم یه دنیای دیگه ست و همچین چیزی ندیده بودم. هی رفتم جلوتر دیدم هی خرابتر و زاغه تر. یه ور پر آشغال و یه ور پر کثافت. رفتم و رفتم رسیدم به اون خونه. دیدم یه پتوی کثیف هست اونو زدم کنار.
اینجا هنوز من مذهبی و چادریم. یه مرد کثیف و داغونی اومد جلو و منو راهنمایی کرد به اون اتاقه. پتو بود دوباره اونو زدم کنار. یه اتاق تاریک بود و هنوزم نمیدونم چجوری جرات کردم. وارد شدم دیدم یه پیکنیکی وسط بود و یه مردی سریع رفت تو اتاق.
یه خانمی اومد سمتم و گفت سلام و این حرفا. باهاش شروع کردم صحبت کردن که خیلی هم نمیفهمید چی میگم من. با یه دختربچه ای صحبت کردم مثلا کلاس دوم اینا بود. قرار شد که من از اون به بعد با اینا درس کار کنم. باهاشون دوست شدم و فک کنم یه پولی هم بهشون دادم.
این اتفاقا بود و من یه دغدغه های این شکلی داشتم ولی اینکه حال اسم این کار چیه و چرا این درون منه. نمیدونستم.
این کارارو میکرد چون بی قرار بود. نمیتونست یه جا بشینه. قبلا با کلاسای ورزشی و فعالیت های فیزیکی این بیقراریشو کنترل میکرد الان با این حرکتا خودشو سرگرم نگه میداشت. حس میکرد اینکه یکجا بشینه براش بار داره و آزارش میده و افسردگی میگیره. افسردگی که میگم یه چیزی بود که کاملا مشهود بودا.
یه روزایی خانوادش بهش میگفتن بسه دیگه چقدر دیگه میری بیرون و به اینو اون کمک میکنی یه خورده بمون خونه دلمون برات تنگ شده میخوایم ببینیمت باهات حرف بزنیم.
این روزا وقتی میموند خونه انرژیش میومد پایین. سعی میکرد این یکجا نشستن رو تمرین کنه اما گریش میگرفت افسرده میشد کم کم اوضاعش جوری میشد که دیگه حوصله جم خوردن هم نداشت و واسه اینکه بلندش کنن به حرکت بندازنش باید بلدوزر مینداختن زیرش و از خونه مینداختنش بیرون.
از این آدمای ددری بود. خونه که میموند یا یه جایی ثابت میشد انرژیش میرفت و داستان های خودشو داشت. اینایی که دارم میگم تقریبا علائم مربوط به اختلال بیش فعالی هستش که توی سحر بود و خانواده هنوز متوجهش نشده بودن.
تو بیمارستان که بود یه موقع هایی خیلی پر انرژی بود میدویید تو بخششون بقیه رو شاد میکرد آهنگ میخوند بقیه رو به جنب و جوش مینداخت. از اون طرف چند روزی که کم تحرک بود و مود افسردگی به خودش میگرفت همش یه جا میشست، صداش در نمیومد شوخی های بقیه براش خنده دار نبود و ورجه وورجه هم نمیکرد و یه جوری بود که قشنگ همه میفهمیدن سحر حالش خوب نیست.
شروع قرص خوردن سحر
اونقدری حال بد سحر مشهود بود که یکی از رزیدنت هاشون بهش گفت تو چی شدی آخه؟ چرا اینقدر فعالیتت پایینه چرا افسرده شدی؟ سحر گفت نمیدونم واقعا بعضی وقتا اینجوری میشم انرژیم میوفته پایین. اون رزیدنت هم گفت بیا این قرص رو بخور ضد افسردگیه یه مدت که ادامه بدی حالت خوب میشه.
سحر هم با خودش گفت این تجویز یه رزیدنته دیگه حتما سوادشو داره بلده پس بخورم چیزیم نمیشه و خوب میشم، باشه پس میخورم.
شروع به خوردن قرص کرد و روز اول و دوم بهتر شد اما خورد خورد ساعتای خوابش بهم ریخت. شبا بیدار بود و صبح ها خوابش میگرفت. تو خواب دندون غروچه میکرد. عصبی شده بود با همه دعوا میکرد کلا انگار تو فاصله ۱هفته یه آدمی شده بود که هیچکس نمیشناختش.
فهمید که بخاطر این قرصه اینجوری شده و بعد یه هفته دیگه قرصرو نخورد و با خودش گفت بره پیش یه دکتر روانشناس که اون بهش مشاوره بده.
رفت پیش یه دکتر روانشناس تو همون بیمارستان خودشون و شرایطش رو توضیح داد. گفت عصبی شده افسردگی گرفته نمیتونه از جاش بلندشه حالش خوب نیست و این حرفا.
دکتر هم پرسید چرا عصبی شدی ناراحتیات چیه یه مقدار صحبت کن و سحر هم یه سری از حرفاشو گفت و یه جورایی برون ریزی کرد. دکتر هم سر همون طناب رو گرفت و هی بیشتر وارد اون موضوع شد و در مورد اون موضوع صحبت کرد.
سحر حس میکرد حال خوبی نداره از گفتن حرفاش به دکتری که نمیشناستش و این مدلی که دکتر داشت ازش پرس و جو میکرد حال خوبی بهش نمیداد.
در حدی سحر خجالت کشیده بود که میخواست بلند شه غذر خواهی کنه و از مطبش بیاد بیرون که دکتر تا متوجه شد حرفاشو تموم کرد و در نهایت بهش گفت دیگه قرصای اون رزیدنت رو نخوره و براش قرص جدید نوشت.
سحر با یه کوله بار سنگینی از پشیمونی که چرا حرفاشو به دکتر گفته از اتاق اومد بیرون و رفت داروهایی که دکتر براش نوشته بود رو گرفت و شروع کرد به خوردن اون دارو ها.
این بار دیگه با اطمینان بیشتری داروهاشو شروع کرد چون با خودش میگفت این دیگه تجویزه دکتره و اون هم روزی یه عالمه مراجعه کننده داره دیگه حتما بلده.
چند روزی داروهارو خورد اما نه تنها چیزی بهتر نشد که بد تر هم شد. دیگه حوصله از تخت خواب بیرون اومدن رو هم نداشت.مدام کابوس میدید و فکر و خیال داشت.
شده بود خروس جنگی. کافی بود کسی بهش چیزی بگه تا دعوارو شروع کنه. خوابش نمیبرد و اگه به زور میتونست بخوابه. مدام خواب دکتر تو بیمارستان رو میدید که داره در مورد برون ریزی های سحر حرف میزنه و میخواد از چیزایی که میدونه و اون از درونش گفته سو استفاده کنه.
تو خونه اذیت بود و نمیتونست با مامان و داداشش سر کنه.میرفت سر کار با هیچکس نمیتونست ارتباط بگیره و حتی با خودش اکی نبود و همه این اتفاقا بعد ۲ هفته ختم شد به یه دعوا تو خونه با مامان و داداشش که کار خیلی بالا گرفت و به مرز جنون رسید و وقتی با قهر رفت تو اتاقش بدون اینکه به کسی چیزی بگه هر چی قرص تو اتاقش داشت رو خورد که خودکشی کنه.
اون شب بعد از دعوایی که داشتن همه از دست هم عصبانی بودن و رفته بودن تو اتاقاشون و کسی بیرون نیومده بود.
اگه بچه ها دوروبرتونن و دارن این اپیزود رو میشنون یه۴-۵ دیقه گوشاشونو بگیرید وقتش که شد میگم دستتونو از رو گوششون بردارید.
شب میگذره و صبح میشه. مامانش که از در اتاق میاد بیرون و میخواد بره به سمت دستشویی میبینه سحر بدون لباس دم در اتاقش افتاده و نزدیکای دهنش سفیده انگار که کف بالا آورده.
همون موقع مادرش زنگ میزنه اورژانس و اونا وقتی میان و میپرسن چه داروهایی میخورده و چی شده و شرایط رو که میسنجن، سحر رو میبرن بیمارستان روانپزشکی مهرگان.
#خاطرات از بیمارستان روانپزشکی
یادم نمیاد تا اینجا که یه چیز محوی یادم میاد که وایستادم جلوی پزشک و داره باهام صحبت میکنه.
من دو ماه اونجا بستری بودم و یادمه خیلی کم مثلا صبحونه میآوردن. یه دختر هم اتاقیم بود. کلا بخاطر قرص هایی که میخوردیم مست خواب بودیم.
مارو بیدار میکردن تلو تلو خوران سوار اسانسور میشدیم و دکمه اسانسور رو میزد میرفتیم زیرزمین طوری روی تخت هایی دراز میکشیدیم بعد بوی تخم مرغ گندیده حس کنیم و داروهامون بود. اینارو بهمون میدادن بی هوش میشدیم و بهمون شوک میدادن.
به هوش که می اومدیم دستمون رو میگرفتن تا بتونیم بریم بالا. من یادمه دکترم میگفت ۵ یا ۶ بار این شوک رو بهمون دادن. پزشکیش رو اصلا نمیدونم. یه جایی شنیدم که میخوان اینجوری خاطرات توی ذهن عوض شه. برای من اون زمان تشخیص دادن دوقطبیم ولی بعدها تشخیص دادن بیش فعالم.
مامانم رو بازخواست میکردن که چطور نفهمیدی زودتر.
بعد ۲ماه مرخص شد با یه کیسه قرص.
خب دیگه میتونید دستتونو از رو گوش بچه هاتون بردارید.
سحر از بیمارستان برگشت خونه و تحت مراقبت شدید خانوادش قرار گرفت. دکترش گفته بود سحر باید فقط سر کار رو بره تا کم کم بتونه به جامعه برگرده.
صبحا مادرش با آژانس میبردش سر کار بعد عصر دوباره میرفت دنبالش برمیگردوندش خونه.
هر فعالیتی که قبل این انجام میداد از کوه رفتن و شنا و شاگرد های مختلفی که داشت فعالیت های اجتماعیش همه چیش قطع شد.
کلا خیلی منگ شده بود. ۱۵کیلو وزنش اضافه شد و یه جوری شده بود که تو سر کار وقتی میدیدنش بهش میگفتن تو کی ازدواج کردی کی حامله شدی لعنتی. و خب این حرف به خودی خود براش علاوه بر همه مسائلی که داشت عذاب بود.
همچنان چادر سرش میکرد ولی از روی عادت بود نه اعتقادات. دیگه هیچ وابستگی بهش نداشت. نه به چادر نه به مذهب. یادتونه سحر حافظ کل قرآن بود و برای این موضوع تو مسابقات مختلف شرکت کرده بود و جایزه هم گرفته بود ولی الان دیگه قرآن هم به سختی یادش میومد.
قرآن یادش رفته بود. زبان عربیش تکمیل شده بود قبل این اتفاق ولی پروسه درمانش کاری کرده بود دیگه چیزی یادش نیاد.
هیچ چیز درست یادش نمیومد. حتی نسبت به خاطرات بچگیش هم یه چیزای محوی یادش بود.
اضافه وزن و فعالیت نداشتن همچنان رو مخش بود و عصبیش میکرد. برای درمانش یه کیسه پر از قرص بهش داده بودن و از اکثر فعالیت هایی که تا اون موقع انجام میداد منعش کرده بودن.
تنها جایی که میتونست بره محل کارش بود. محیط بیمارستان هم استرسشو بالا برده بود. میومد خونه کاری نداشت انجام بده میخواست بره بیرون اما مامانش نمیزاشت. نه کوه میرفت نه ورزش میکرد.
نمیدونم میتونم متوجه شرایط بکنمتون یا نه. کسی که بیش فعاله، برای اینکه بتونه حالش روبراه باشه باید انرژیشو در طول روز با جنب و جوش تخلیه کنه. حالا خانوادش با تجویز پزشک سحر رو کرده بودن تو یه قوطی میگفتن جم نخور. داشت از درون منفجر میشد. احساس میکرد داره دیوونه میشه.
همین خونه نشینی که تجویز دکترش بود و مادرش برای سلامت دخترش این محدودیت رو پذیرفته بود، باعث شده بود سر همه چی با مادرش درگیر بشه. اگه یادتون باشه اون موقع اینترنت دایال آپ بود و اگه کسی به اینترنت وصل میشد دیگه تلفن خونه اشغال میشد. همین تلفن موضوع ۵۰ درصد دعواهای سحر و مامانش بود.
کلا اینجوری بود که سحر بابت هر کاری که میکرد یا نمیکرد باید جواب پس میداد. سر شام مامانش میگفت چرا کم میخوری، میرفت تو بالکن میگفت چرا میری تو بالکن، میرفت تو اتاقش میگفتن چرا تنها میری تو اتاقت و خیلی چیزا.
خانواده هم حق داشتن. بخاطر اتفاقی که افتاده بود مادرش چشم ترس شده بود. از اون طرف آموزش هم ندیده بودن و از مشاور هم استفاده نمیکردن برای اینکه این داستان رو بتونن با شرایط بهتری پیش ببرن.
۵-۶ ماهی از مرخصش شدنش از بیمارستان گذشت.
پدر بزرگش از شمال اومده بود تهران و خونشون بود که سحر و مامانش دوباره با هم دعوا میکنن. اما این دعوا با قبلیا فرق داشت و درگیریشون فیزیکی و یقه به یقه شدن که با وساطت پدربزرگش از هم جدا شدن اما صبر سحر دیگه تموم میشه و میگه من دیگه جام تو این خونه نیست.
خیلی عصبانی میره تو اتاقش و شروع میکنه ساک جمع کردن که از خونشون بیاد بیرون و دیگه برنگرده.
اصلا فکر نکرده بود که اگه جاش اینجا نیست جاش کجا هست. فقط دیگه نمیخواست تو این شرایطی که بود بمونه. وقتی داشت ساک جمع میکرد با خودش گفت شب میره تو پارک نزدیک خونشون میخوابه تا صبح بشه اون موقع هم خدا بزرگه.
بابزرگش میاد تو اتاقش میگه دختر جان الان شبه کجا میخوای بری آخه. وایسا فردا صبح برو سحر چندتا چیز میگه و بابابزرگش جوابشو میده که در نهایت آروم میشه و قرار میشه اون شب بمونه و فردا صبح بره.
صبح که از خواب بیدار میشه بدون صحبت با کسی ساکشو بر میداره و راه میوفته از خونه میاد بیرون.
میدونست دیگه دوست نداره برگرده پیش خانوادش برای زندگی. برگشتنش حکم اینو داشت که مدت ها باید از کارهایی که دوست داشت انجام بده و حالشو بهتر میکرد محروم میشد یا تحت نظارت مادر و برادرش باید اون کار هارو انجام میداد.
اما خب خیلی هم آسون نبود یهو بگه من دیگه نمیخوام تو اون خونه زندگی کنم. جایی نداشت دوست صمیمی که بتونه بره مدتی پیشش زندگی کنه نداشت. حتی فامیل نزدیک هم تو تهران نداشت که بتونه بره پیششون.
کلی که ذهنشو زیر و رو کرد احتمال داد که فقط یکی از همکارای تو بیمارستانشون که با هم صمیمی بودن احتمال داره اکی باشه سحر پیشش بمونه. اونم خونش تو خیابون خوش بود.
زندگی در خیابون خوش
تصمیم گرفت راه بیوفته بره خونه دوستش و باهاش حرف بزنه شاید چند روزی بتونه اونجا بمونه تا ببینه چیکار میتونه بکنه. با تاکسی و مترو خودشو رسوند به محله خوش و شروع کرد یه مقدار پیاده رفتن تا برسه خونه دوستش.
۲-۳ تا کوچه مونده بود به خونه دوستش که یه املاکی میبینه. به سرش میزنه بره بپرسه ببینه خونه چنده و چجوری میتونه خونه اجاره کنه و این حرفا.
با اون املاکی شروع کرد و از بالا تا پایین خیابون خوش رو شخم زد تا به یه جایی برسه که بتونه با درآمدی که داره یه خونه کرایه کنه. نزدیکای خیابون کمیل یه خونه پیدا میکنه ۳۴ متری که با درآمدش میتونست اجارش رو بده.
خونه ۳۴متری که میگم از اتاقی که تو خونشون داشت یه ۱۰-۱۵ متر کوچیک تر بود.
تازه این خونه رو هم فقط میتونست اجارشو بده و پول پیششو نداشت و باید قرض میگرفت.
بعد از کلی چک و چونه بلاخره به توافق میرسه و برای اینکه خانوادش هم خیالشون جمع باشه میره خونه بهشون میگه که فردا داره میره قرارداد ببنده اگه میخوان بیان ببینن کجا خونه گرفته.
بابابزرگ و مامانش باورشون نمیشد سحر میخواد خونه جدا بگیره واسه همین باهاش میرن که ببینن واقعا این تصمیم رو گرفته یا نه. بابابزرگش وقتی میبینه تصمیمش جدی و برای پول پیش میخواد از دوستاش قرض بگیره پول پیش خونه رو میده تا بتونه سحر مستقل بشه.
اما مامانش همش میگفت میخوای بری خونه جدا چیکار؟ خرجتو از کجا میخوای در بیاری؟ تو زندگی کردن تنهایی بلد نیستی؟ از بس آزاد بودی تو این خونه سر خود شدی، به حرف بزرگترات احترام نمیزاری.
مادرش خیلی از این رفتار سحر کفری شده بود.
دردسرتون ندم. خونه رو اکی کرد و با برداشتن وسایل تو اتاقش که یه تلویزیون، فرش، کامپیوتر، گاز کوهنوردی، کتابخونه، تخت خواب و چندتا چیز دیگه بود اسباب کشی کرد به خونه جدیدش.
روزی که سحر وسایلشو از خونه مامانش منتقل کرد به خونه خودش مادرش اومد یه مقدار کمی بهش پول داد و رفت. یعنی قهر کرد و رفت.
از اون روز به بعد سحر هر جوری میخواست با خانوادش تماس بگیره نه تلفنشو جواب میدادن نه وقتی میرفت دم خونشون درشو باز میکردن.
از تجهیزاتی که برای زندگی کردن لازم داشت یخچال و گاز، ماشین لباسشویی و جاروبرقی هم نداشت.
با پولی که از کار کردنش تو حسابش جمع شده بود یه یخچال کوچیک خرید. گاز پولش نمیرسید از همون گاز کوهنوردی استفاده میکرد. بجای ماشین لباسشویی تشت و بجای جارو برقی جارو دستی خرید تا بتونه اولیه های زندگیشو تامین کنه.
این شرایطی که دارم میگم رو ممکنه خیلیا برای شروع زندگیشون تجربه کرده باشن. اما تیکه سخت داستان این بود که سحر تو ناز و نوازش بزرگ شده بود و این تغییر فاز یه جورایی باعث شده بود که ترک بخوره.
حتی قاشق چنگال و نمکدون و چیزای دیگه هم نداشت و با حقوقش میتونست اجاره خونه و خرج خورد و خوراکشو به زور بده.
برای اینکه فشار مالی که روش بود کم بشه و بتونه وسایل مورد نیازشو بخره و شیفتای بیشتر اضافه کاری وایمیستاد تا درآمدش افزایش پیدا کنه.
هرباری که حقوق میگرفت خورد خورد وسایل میخرید.
همچنان خانواده جوابشو نمیدادن و از این بابت ناراحت بود اما انگار داشت حالش بهتر میشد.
یا سر کار بود یا کوه یا استخر یا تو خونه از خستگی خواب. تو طول روز به هر روشی که میتونست خودشو خسته میکرد که وقتی میرسه خونه بخوابه. دلتنگ بود اما حس میکرد حالش داره نرمال میشه.
۲ماه که همه تایمای اضافه کاری رو وایساد یهو گفتن اضافه کاری ها قطع شه و هیچکس دیگه اضافه کاری واینسته.
و سحر که به زور اضافه کاری میتونست هزینه هاشو مدیریت کنه، پول لازم شد. به اینور اونور هر کسی که میشناخت سپرد که براش یه کاری پیدا کنن بتونه انجام بده و درآمدش خوب باشه.
بعد چند روز منشی اتاق عمل بخش زنان که میشناختش بهش گفت یکی از دکترای اتاق عمل یکیو میخواد که با دخترش درساشو کار کنه میخوای بگم بری صحبت کنی؟ سحر که بجز این چاره ای نداشت گفت باشه.
بعد از این داستان یکی دیگه رو پیدا کرد که لازم داشت از نوزادش نگهداری کنه و برای اون کار رفت.
کار خودش بود این کار رو میرفت تمام برنامه های انرژی خالی کردناش مثه کوه و استخر و اینا هم سر جاش بود.
البته تا اون موقع قرص هایی که دکتر روانپزشکش بهش داده بود رو میخورد ولی حس میکرد قرصا نه تنها تاثیر مثبتی ندارن که حالشو بدتر میکنن.
چون یه موقع هایی که یادش میرفت قرصاشو بخوره تا وقتی که دوباره قرص بخوره حالش بهتر از قبل میشد. چند باری که این قضیه اتفاق افتاد دید که نه این ادامه دادن قرصا براش منطقی نیست.
با خودش تصمیم گرفت همه قرصاشو بزاره کنار. وقتی این تصمیم رو به دکترش گفت دکترش مخالف بود میگفت تو تا آخر عمرت باید این قرصو بخوری که نرمال باشی وگرنه تو مدام با بقیه دعوا میکنی و برای خودت و خانوادت دردسر درست میکنی.
سحر انتظار داشت از طرف دکترش یه تایید بگیره ولی اونم تاییدش نکرد. بدجوری تنها بود. با تنها کسی که در مورد بیماریش میتونست صحبت کنه دکترش بود. خانوادش که جوابشو نمیدادن و دکترشم اینجوری. ولی کوتاه نیومد و قرص خوردن رو بیخیال شد.
و بعد یه هفته دید نه تنها حالش بد نشده که بهترم شده. قرصا بهش یه حالت توهمی میداد. انگار که تو این دنیا نبود و با حذفشون تونست به زندگی عادیش برگرده. البته بعدا متوجه شد که دکترش دوقطبی بودنش رو اشتباه تشخیص داده بود و کل پروسه درمانش اشتباه بوده.
یه چیزی من اینجا اضافه کنم.
بارها از من شنیدید که میگم آقا از مشاور، رواندرمانگر و روانپزشک نترسید حتما بهشون مراجعه کنید و مشکلتون رو مطرح کنید و ازشون برای رفعش کمک بگیرید.
با شنیدن این قضیه لازم دیدم این نکته که همیشه تو ذهنم بود و نمیدونم چرا نمیگفتم رو هم یاد آوری کنم.
هر مشاور و رواندرمانگر و روانپزشکی قرار نیست بهترین اونها باشه.
میدونید مثل داستان تشخیص پزشکا میمونه. چجوریه که وقتی یه پزشکی میگه مثلا شما باید عمل کنید میرید ۲ جا دیگه از پزشکای دیگه هم میپرسید تا تشخیصشون اشتباه نباشه و الکی زیر تیغ نرید. اینم همینجوریه. تازه تو این داستان خیلی پیچیده تره و شما باید برای این موضوع از قبل یه مقدار تحقیق کنید.
من متخصصش نیستم که بگم چجوری باید این افراد رو انتخاب کنید اما میدونم که ممکنه هر کدوم این افراد شیوه های مشاوره یا درمان مختلفی رو مد نظر داشته باشن و ممکنه اون شیوه اصلا به خلق و خوی شما نخوره.
واسه همین ازتون خواهش میکنم در مورد این موضوع حتما تحقیق کنید ببینید چجوری باید یه درمانگر مناسب برای خودتون پیدا کنید و این قضیه رو سر سری از روش نگذرید.
برگردیم به قصه.
قرصارو گذاشته بود کنار. انرژیش بیشتر شده بود. از منگی موقع خوردن قرصا دراومده بود و همچنان هر کاری بهش پیشنهاد میشد رو انجام میداد که بتونه از پس خرجاش بر بیاد.
برای کار یه مدت رفت یه رستوران نزدیک بیمارستان توحید و لباس عروسک میپوشید تراکت پخش میکرد تبلیغ میکرد و مردم رو ترغیب میکرد که برن تو رستوران غذا بخورن.
اونجا چون کسی نمیدونست دختره همه کار میکرد. موج مکزیکی میزد میرقصید صداشو عوض میکرد، آدمارو گیر میاورد باهاشون شوخی میکرد، دعوتشون میکرد تو رستوران، اگه کسی لاغر میدید میگفت آقا غذا نمیخوری اینجوری شدیا بیا تو یه دلی از عذا در بیار. یه جوری دل به این کار داد که ترکوند.
کار کردن سحر تو این رستوران رو گوشه ذهنتون نگه دارید.
سحر یه همکار خانم داشت که باهاشون خیلی صمیمی بود و سر خرید یه سری از وسایل هم به سحر کمک کرده بود. قرار گذاشته بود با اون و خانوادش برن بیرون.
رفتن بیرون گردش و این حرفا که موقع شام شد نزدیکای انقلاب بودن گفتن کجا بریم شام بخوریم که همکارش گفت نزدیکای بیمارستان سر خیابون توحید یه رستوران هست تعریفشو شنیدم.
میگن یه عروسک جوجه بامزه هم هست همرو میخندونه بریم اونجا.
یک آن سحر سفید شد و یخ کرد. به هیچکس از همکاراش نگفته بود که اون جای دیگه کار میکنه. سحر بعد چند ثانیه خودشو جمع و جور کرد گفت حالا من دیدم عروسکرو خیلی هم تعفه نیست شوخیاشم لوسه ولش کنید اونجا نریم.
میترسید برن اونجا کسایی که اونجا کار میکردن سحر رو ببینن و بیان باهاش صحبت و شوخی کنن و لو بره که اون عروسک جوجه رو میپوشه و پیش همکارش و خانوادش خجالت بکشه.
البته همون چند ثانیه غفلت باعث شده بود مسیرشون به سمت اون رستوران بشه سحر نتونه رایشونو بچرخونه.
تا آخرین لحظه از دم هر رستوران و فست فودی رد میشدن میگفت بریم اینجا من فکر کنم غذاشون خیلی خوب باشه. ولی همکارش میگفت من شنیدم اونجا غذاش خیلی خوبه میریم اونجا تستش کنیم.
وقتی رسید رستوران همش میترسید یکی از پرسنل رستوران بیاد یه چیزی بگه که همراهاش بفهمن اون اینجا تو اون عروسکه بوده ولی با تدابیری که اندیشید کسی خیلی ندیدش و این ماجرا خداروشکر به خیر گذشت.
بعد دو ماه با وجود اینکه خیلی کار کرده بود و مشتری ها هم خیلی هاشون بخاطر سحر میومدن تو رستوران از اونجا جوابش کردن.
مدیر اونجا بهش گفت تو خیلی خوب کار میکنی و ما واقعا ازت راضی هستیم. ولی معمولا شخص تو این عروسکا پسر هست. ما میترسیم بقیه بفهمن تو دختری و بیان به ما گیر بدن مغازه رو ببندن. لطفا برو. به همین سادگی.
مشکلات جدید مستقل شدن
یکماهی دوباره دنبال کار بود و کاری پیدا نمیکرد که با ساعت کاری عادیش بخونه که بیمارستان اعلام کرد آقا دوباره داستان اضافه کاری اکی شده و میتونید وایسید. سحر هم از خدا خواسته دوباره برگشت به روند ۷-۸ ماه قبل و شیفتای طولانی ۲۴-یا ۳۶ ساعته وای میستاد.
تو بیمارستان همچنان اون روحیه مهربونش که دوست داشت به همه کمک بکنه رو داشت و اگه کسی بچه دار میشد و بچش شب گریه میکرد نمیزاشت مادر بیدار شه و بچه رو بر میداشت دور اتاق میگردوند و شعر میخوند و آرومش میکرد تا مادر بتونه بخوابه میبرد میگردوند که مادر بتونه بخوابه و بچه هم آروم بشه.
تقریبا یکسال از مستقل شدنش گذشت. حالش خوب شده بود. دیگه زندگیشو به یه جایی رسونده بود که میتونست مدیریتش کنه و تقریبا هر چیزی که برای زندگی کردن لازم داشت رو تهیه کرده بود.
اما یه چیزایی اذیتش میکرد. سحر هیچکسو نداشت. یه سری دوست داشت ولی خب خانواده نمیشدن. دلش واسه مامانش تنگ شده بود. برای برادرش. یکسال بود که نه دیده بودشون نه ازشون خبر داشت.
بعد این تنها بودنه براش یه جوری شده بود که جامعه باهاش یه طور بدی رفتار میکرد. انگار وقتی یه دختر داره تنها زندگی میکنه معنیش اینه که به همه چی بله میگه. بعضی از همکارای مردش اینجوری بودن و این نگاه و رفتارشون براش سنگین بود. فکر میکردن اگه دختر سالم باشه و مشکلی نداشته باشه که دلیلی نداره تنها زندگی کنه.
حتما یه کرمی داره که تنها داره زندگی میکنه وگرنه یا شوهر کرده بود یا با خانوادش بود. حرفایی که دیگه هممون شنیدیم و از بریم.
تو این یکسال و سال های قبلش نظرش در مورد مذهب و حجاب کم کم تغییر کرد.
دوست داشت آزاد تر باشه. آزاد اندیش تر باشه. بتونه با همه افراد با عقاید مختلف صحبت کنه و نظراتشونو بشنوه و بتونه خودش با خرد خودش تصمیم بگیره که چی درسته و چی اشتباه.
تیپی که دوست داشت رو بپوشه، جوری که دوست داشت بچرخه، بخاطر پوشش آدما فکر نکنن مذهبیه و تو ارتباط باهاش گارد داشته باشن.
جدا از همه این موارد میخواست بتونه با پسرها هم ارتباطات دوستانه بر قرار بکنه. سحر تا اون موقع خودشو بسته و محدود کرده بود. تنها پسری که بعد از دوران نوجوانیش باهاش طولانی مدت صحبت کرده بود برادرش بود و فهمیده بود که این انتخاب برای اون اشتباهه.
فهمید که با این کارش داره جلوی ارتباطات بیشتر خودشو میگیره.
میدونست همونقدر که یه پسر میتونه براش خطر ناک باشه همونقدرم یه دختر میتونه خطرناک باشه و این ایزوله کردن خودش نه تنها چیزی بهش اضافه نمیکرد بلکه داشت براش گرونتر هم تموم میشد.
خلاصه. با در نظر گرفتن همه این موارد شروع کرد یه سری تغییرات عمده تو زندگیش دادن.
اول از همه نوع پوشش و حجابشو از چادر به مانتو تغییر داد.
مورد دوم این بود که بعد یک سال ندیدن خانوادش گل و شیرینی و کادو خرید رفت خونه مادرش اینا که ببخشید و این حرفا.
دوست نداشت مادرش ازش ناراضی باشه، حس اینو داشت که دل مادرشو شکسته و رفته بود که از دلش این کدورت رو پاک کنه.
وقتی رفت پیش مادرش از بالا تا پایین مادرشو بوسید و باهاشون دوست شد.
اون زمان فیس بوک تو ایران فیلتر نبود.
مورد سوم این بود یه روز جمعه که کوه نرفته بود و تو خونه بود با خودش گفت برم سرچ کنم ببینم اون پسری که من تو نوجوانی دوسش داشتم الان تو فیس بوک هست یا نه. یادتونه یه دوره تو یه جمع کریشنا آگاهی بود عاشق یه پسری شده بود به اسم رضا. اونو میگم.
رفت تو فیس بوک گشت و پیداش کرد و بهش پیغام داد که رضا منو یادته؟ درگیر آشپزی و کارای خونه شد که یکی دو ساعت بعد رضا جوابشو داد و گفت سحر واقعا خودتی؟ باورم نمیشد دیگه ازت خبری بگیرم کجایی چیکار میکنی و این حرفا شروع میکنن چت کردن رضا میگه ازدواج کرده و ۲تا بچه داره.
خلاصش کنم که رضا و سحر همدیگه رو میبینن و سحر میفهمه رضا با همسرش مشکل داره کمکش میکنه مشکلاتشونو حل کنن و با خانومش دوست میشه و بعد یه مدتی پرونده اولین عشق زندگیش که رضا بوده بسته میشه میره کنار.
تصمیم میگیره تایم خالیشو به درس خوندن بگذرونه و یه مقدار میخونه کنکور میده دانشگاه آزاد فیروز کوه رشته کامپیوتر قبول میشه. و شروع هم میکنه به تحصیل.
سحر چون تنها بود و بیش فعال خیلی دنبال کسب تجربه های جدید بود و یه جورایی دوست داشت دنیارو کشف کنه و بگرده. از دوستاش شنیده بود که طبیعت گردی خیلی باحاله و میتونه یه چیزایی رو تو طبیعت گردی تجربه کنه که تو هیچ کلاس و دوره و ورزشی نیست.
سحر هم که عاشق این کارا بود. یه گروه طبیعت گرد پیدا کرد و باهاشون صحبت کرد و قرار شد تو یه سفرشون باهاشون بره.
از اون طرف تجربه پیدا کردن یکی از آشنا های قدیمیش توی فیس بوک براش خیلی جذاب بود.
چند روزی با خودش درگیر بود که دیگه کیارو میتونه بگرده پیدا کنه، تا توی ذهنش رسید به یه اسمی که تقریبا هیچ چیزی ازش به خاطر نداشت اما همیشه دوست داشته ببینتش و بشینه یه دل سیر باهاش حرف بزنه. کسی که بخشی از زندگیش بوده ولی خیلی کم تو داستان زندگیش بود.
کسی که همین الانشم به اسم اون میشناختنش ولی سحر حتی یه خاطره مشترک با اون نداشت. حدس زدید کیو میگم دیگه؟
پایان داستان
خیلی خب. قصه سحر رو همینجا نیمه کاره میزاریم تا تو اپیزود بعدی که یک هفته بعد از انتشار این اپیزود منتشر میشه ادامش بدیم.
توی اپیزود دوم این قصه سریالی در مورد انتخاب های سحر، تجربه مختلف عجیب غریبی که کسب کرده، زندگی و کارش و خیلی چیزای دیگه صحبت میکنیم
پس تو اپیزود بعدی همراهمون باشید قراره کلی تجربه باحال و هیجان انگیز رو بشنویم.
رسیدیم به حرفای من
راستش نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم. تو سالی که گذشت با حمایت های شما، ما رفقای بیشتری پیدا کردیم و این برامون خیلی ارزشمنده. رفقایی که اکثرا وقتی توی اینستاگرام بهمون پیغام میدن باهاشون حرف میزنیم و این قضیه حس خیلی خوبی بهمون میده.
اینکه مارو میشنوید، مارو معرفی میکنید بهمون پیغام میدید که چی شد دیر کردی چرا اپیزود نیومده. اینکه تجربیاتتونو در مورد قصه ها باهامون اشتراک میزارید و کلی چیز دیگه خیلی حال دل مارو خوب کرده و ما هم تمام تلاشمونو میکنیم که حال دلتونو خوب کنیم.
حضور و پشتیبانی ها و حمایت های شما بزرگترین دستاورد راوی توی سالی که گذشت بود. باعث افتخارمونه که شما شنونده ما هستید و امیدواریم توی سال جدید هم همراهمون باشید. مخلصیم
همونجور که میدونید برای حمایت از ما ۲تا راه دارید. معنوی و مالی
حمایت معنوی اینه که مارو به دوستاتون پیشنهاد بدید. اگه این کارو کردید برامون تو اپلیکیشن های مختلف کامنت بزارید و اگه امکان لایک یا امتیاز دادن داره لایکمون کنید و بهمون امتیاز بدید.
ممنونتون میشیم اگه یکی دو دقیقه وقت بزارید و این کار رو انجام بدید.
راستی اگه از طریق اینستاگرام مارو به دوستاتون معرفی میکنید لطفا منشنمون کنید که ببینیم و ذوق بزنیم.
برای حمایت مالی از پادکست راوی هم، واسه اینکه کمکمون کنید چرخ تولیدشو بتونیم راحت تر بچرخونیم هم ۲تا راه دارید.
راه اول از طریق درگاه حامی باش که برای افراد داخل ایران توصیه میشه و راه دوم حساب پی پل که برای افراد خارج ایران گزینه موجوده.
لینک های هر دو این راه ها رو هم توی توضیحات اپیزود گذاشتم.
خب حالا که شما تا اینجا همراهمون بودید میرسیم به پیشنهادهای جذاب اسپانسر هامون برای شما
بارجیل. یک کد تخفیف ۳۰ هزار تومنی واسه شنونده های ما که تا آخر اردیبهشت ۱۴۰۱ از سایتشون خرید کنن نظر گرفته. ارسالشون رایگانه و این کد هیچ کف خریدی هم نداره. فقط کافیه تو سبد خریدتون، کد تخفیف «Ravi» رو وارد کنید. لینک خرید از بارجیل به همراه کد تخفیف رو تو توضیحات اپیزود گذاشتم.
فلایتیو هم برای شما یک کد تخفیف ۱۰۰ هزارتومنی برای خرید بلیط پرواز و رزرو هتل در نظر گرفته که تا آخر تابستون اعتبار داره. لینک خرید و کد تخفیف رو توی توضیحات اپیزود گذاشتم و میتونید روی خریدتون این تخفیف رو دریافت کنید.
ممنونیم از بارجیل و فلایتیو که اسپانسر ما بودن.
ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی عزیز بخاطر همه زحماتی که برای پادکست راوی میکشه.
خیلی خب.
درسای این قصه هم بمونه برای اپیزود بعدی. تا اپیزود بعدی فعلا.