تو مترو نشسته بود و داشت به پاسپورتش نگاه میکرد. هیچ وقت فکرشم نمیکرد یه روزی بخواد از اون دفترچه برای فرار از خانوادش استفاده کنه. برای فرار از جایی که محدودش میکرد. جایی که اجازه انتخاب همسرش دست خودش نبود.
پاسپورتش بهش یادآوری میکرد که فقط همین چند روز دیگه ایرانو میبینه. ایران تهران محله خونه دوستا فامیل هر کسی که هست رو با این وضوح فقط ۱۰ روز فرصت داره ببینه. چون دیگه برگشتی در کار نبود.
وقتتون بخیر
این قسمت سی و یکم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود ۱۰ام بهمن ماه ۰۰ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
این اپیزود مناسب بچه ها نیست. حواستون باشه بعدا نگید نگفتی.
تو این اپیزود همونجوری که از اسمش پیداست چندتا باور، کلمه، اعتقاد و تابو رو به چالش میکشیم.
تقریبا ۷ام تا ۱۰ام هر ماه ما یه اپیزود جدید منتشر میکنیم. به خاطر مشغله هایی که تولید پادکست داره ممکنه این تاریخ یه مقدار اینور اونور بشه. آخر اپیزود در موردش میگم پس تا ته ته این اپیزود با من همراه باشید. اپیزود های جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. از طریق کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts هم میتونید اپیزود های مارو به اون دوستاییتون که هنوز با پادکست آشنا نیستن برسونید.
من تو پروسه تولید ۲تا پادکست دیگه هم هستم. یکی شیوانا و یکی چهارراه کامیپوتر. اگه کنجکاو شدید یه سرچ ریز تو پادگیراتون بزنید و هر کدوم به سلیقتون خورد رو دنبال کنید و گوش بدید. به منم بگید با کدومش بیشتر حال کردید.
بزرگترین حمایت شما از ما اینه که مارو به دوستانتون معرفی کنید. میتونید براشون از تجربه شنیدنتون بگید و کمکشون کنید یه اپیزودی که شما پیشنهاد میدید رو دانلود و گوش کنن.
اگر هم دوست دارید از ما حمایت مالی کنید تا چرخ تولید پادکست به کمک شما راحت تر بچرخه میتونید از طریق درگاه حامی باش و حساب پی پل ما که تو توضیحات اپیزود هست از ما حمایت مالی کنید.
خلاصه که دمتون گرم.
اسم مستعار دختر قصه ما لیلیه.
شروع داستان
لیلی سال ۶۶ تو تهران به دنیا میاد. اما قصه لیلی از دوران ازدواج پدرش شروع میشه. واسه همین برمیگردم از اون موقع تعریف میکنم میام جلو.
تو این قصه شخصیت زیاده واسه همین من سعی میکنم هم با اسم هم با نسبت و موقعیتشون داستان رو جلو بیارم که چیزیو گم نکنید.
اگه چاییتونو نریختید هنوز بریزید که شروع کردم.
پدر لیلی اهل یه خانواده خیلی سنتی از شمال کشور بود. تو نوجوانی پدر لیلی که از این به بعد رضا صداش میکنم با خانواده میان تهران
تو ۱۶ سالگیش پدر مادرش تصمیم میگیرن براش زن بگیرن. بر میگردن شهرشون و از یه خانواده مثل خودشون سنتی یه دختر ۱۳ ساله به عقد پسرشون در میارن و بر میگردن تهران
رضا داشت دیپلم میگرفت و نه میخواست ازدواج کنه نه دختری رو که براش در نظر گرفته بودن رو دوست داشت.
چند سالی که تو تهران مدرسه رفته بود و دخترای تهرانی رو دیده بود میگفت این دختری که شما انتخاب کردید دهاتیه من اینو دوست ندارم ولی از اونجایی که تو خانوادشون دیکتاتوری حاکم بود اون دختر رو به ازدواج باهاش درآوردن.
اسم این دختر حبیبه بود
خلاصه رضا با حبیبه ازدواج میکنه و با هم میان تهران و تو خونه پدر توی تهران ساکن میشن.
از روزی که برگشتن تهران رضا گفت من این حبیبه رو دوست ندارم من میرم یه زن دیگه میگیرم.
بعد از اینکه دیپلمش رو گرفت با اینکه اون موقع تحصلیلیت دیپلم به قول قدیمیا خیلی بود ولی میره جوشکاری ساختمون یاد میگیره و شروع میکنه جوشکاری کردن.
این تیپی هم بود که میرفت برای کار شهرای مختلف و مثلا یکماه یا دوماه بعد بر میگشت.
یکسال بعد از عقد اولین بچشون تو سن ۱۷ سالگی رضا و ۱۴ سالگی حبیبه به دنیا میاد.
شخصیت حبیبه و رضا
خب حالا یه مقدار از رضا و حبیبه بگم تا شخصیتشون حدودی دستتون بیاد.
رضا یه جوون خیلی معمولی از لحاظ ظاهر بود. بود نه چاق نه لاغر، نه خوشکل بود نه زشت، اما یه حالت ورزشکار طور داشت که هر روز صبح پا میشد ورزش های زورخونه ای میکرد.
به واسطه کارش که جوشکاری ساختمون بود نیاز داشت نیروی بدنیش بالا باشه و زورش زیاد. هرچقدر تونسته بود با ورزش و تلاش زورش رو زیاد کنه، بدون هیچ تلاشی چندین برابر آدم زورگویی بود.
کلا حرف حرف خودش بود. هیچکس نباید رو حرفش حرف میزد. آدم بد دهنی بود دست بزن داشت و تو خانواده ای بزرگ شده بود که همه همینجوری بودن و اونم یاد گرفته بود دیگه. به شدت هم به حفظ آبرو جلوی بقیه معتقد بود. یعنی هر کاری که تو خونه میکرد بیرون از خونه ۱۸۰ درجه متفاوتشو انجام میداد.
رضا یه خروس جنگی واقعی بود. به قول خودش سرش درد میکرد برای دعوا کردن. اگه موضوعی برای جر و بحث و دعوا نبود خودش یه موضوعی میساخت و دعوا رو راه مینداخت تا بدنش به حال بیاد.
حالا حبیبه. حبیبه یه دختر خیلی آروم بود. یعنی وقتی میگن از دیوار صدا در میاد از این نه، دقیقا در مورد حبیبه میگفتن. تو ادامه قصه یه چیزایی میشنوید که میگید بابا اصلا امکان نداره آدم اینقدر هیچی نگه بلاخره یه فهشی میده یه دادی میزنه ولی انگار نه انگار. اصلا انگار تو این دنیا نبوده و یه جای دیگه سیر میکرده.
نزاشته بودن حبیبه درس بخونه و بی سواد بود. بعد از شهر و خانواده و همه آشناهاش برش میدارن میارنش تهران و شوهرش که رضا باشه همون روز اول تو صورتش بهش میگه من از تو خوشم نمیاد میرم یه زن دیگه میگیرم و حبیبه هم هیچی نمیگه. چی میتونست بگه.
تا حدی حرف شنو بود که یه بچه ۳-۴ ساله هم میتونست به حبیبه زور بگه، از همین برخورد خودتون بفهمید قراره با چه آدم عجیبی برخورد داشته باشیم. هر چقدر بگم عجیب عمق مطلب رو ادا نکردم فقط اگه ادامه بدیم و در مورد اتفاقا بگم میتونید متوجه بشید چه خبره.
خیلی خب حدودی در مورد این دو نفر اطلاعات گرفتید. برگردیم به جریان قصه و با این پیش فرض ها قصه رو بشنوید.
خانواده پدری رضا تو خونه پدربزرگ زندگی میکردن و همه با هم بودن. اولین بچه رضا و حبیبه که گفتم تو ۱۷سالگی رضا و ۱۴ سالگی حبیبه به دنیا میاد تقریبا ۲ ساله بود که سر یه اتفاقی بچه میمیره. همه ناراحت میشن ولی همون سال دوباره بچه دار میشن و برای بچه دومشون از شناسنامه همون بچشون استفاده میکنن که فوت شده بود. قدیم این اتفاقا نرمال بود دیگه پول شناسنامه جدید نمیدادن بچه هم زودتر میرفت مدرسه.
این اتفاق زمان های قدیم خیلی رخ داده. احتمال داره شما هم اگه بپرسید تو فامیلاتون داشته باشید. ما که داشتیم.
خب از اینجا به بعد بچه دومشون رو بچه اول در نظر میگیرم و میریم جلو.
رضا خیلی تو خونه نبود و بیشتر دنبال این بود که بره با دوستاش و آدمای دیگه بچرخه و با خانم های دیگه دوست بشه و رابطه داشته باشه.
یه اخلاقی هم داشت که سیر تا پیاز خاطرات روزانش رو تو یه دفتر مینوشت.. اینکه کجا رفته به کی چه پیشنهادی داده با کی رفته کافه به کی تیکه انداخته و چه خاطره هایی با اون ها ساخته. این موضوعات رو مینوشت.
همه این دفترارو هم میداد به حبیبه میگفت یه جای مطمئن نگهشون داره. حبیبه هم که سواد نداشت بخونه.
یه بار که خواهر کوچیکتر رضا ۱۳-۱۴ ساله بوده میره خونشون و قایمکی دفتر رضا رو میخونه میبینه چه نشسته اند که رضا با یه خانمی به اسم مینو خیلی صمیمی شده و تو برنامشه که بره خاستگاری.
تو همون دفتر شمارش رو هم نوشته بوده
خواهر رضا زنگ میزنه به مینو میگه بابا این برادر من زن و بچه داره دروغ گفته بهت بیخیالش شو
مینو میگه من واقعا نمیدونستم این به من گفته بود پدر مادرش تو تصادف مردن فقط خودشه و خودش.
وقتی این موضوع رو میفهمه از زندگیش میره بیرون و دیگه با رضا کاری نداره.
مینو از زندگی رضا میره بیرون و حبیبه حامله میشه. بچشون که به دنیا میاد و دختر میشه، رضا اسم عشق رفته خودش یعنی مینو رو میزاره رو بچش.
با وجود اینکه حبیبه از کل این قضایا خبر داشت باز هیچی نمیگه. خودتون بفهمید دیگه داستان چه خبر بوده.
زندگیشون میاد جلو و مینو ۲ ساله میشه.
حالا میخوام یه داستان دیگه رو شروع کنم از یه جای دیگه که به اینجاهای داستان برسیم با هم تلاقی میکنن.
زندگی سمیرا
یه دختر خانمی بوده به اسم سمیرا که دختر بزرگ یه خوانواده ۷نفری بوده و اوضاع مالی اصلا خوبی نداشتن و پدرش تو بچگیش فوت کرده بود.
توی ۱۴ سالگی به این دلیل که خانوادشون وضعشون خوب نبوده و میخواستن بچه هاشونو زودتر سر و سامون بدن برن از خونه تا خرجشون کمتر بشه. اولین خواستگاری که برای سمیرا میاد دخترشونو میدن بهش. خواستگار نابینا بوده.
سمیرا ازدواج میکنه و ۱۶ سالگی حامله میشه و چند ماهی مونده بود به زایمان رفته بودن رو یه تپه ای برای گردش که سمیرا با شکم حامله از اون تپه میوفته و غلت میخوره تا پایین تپه و از هوش میره.
بچه تو شکم مادرش مرده بود و برای اینکه بتونن سمیرا رو زنده نگه دارن باید یه کاری انجام میدادن که اگه انجامش میدادن سمیرا دیگه نمیتونسته بچه دار بشه.
این کارو انجام میدن و سمیرا خوب میشه
با وجود اینکه شوهرش دوسش داشته ولی سمیرا ازش خواسته تا جدا بشن و شوهرش بره با کسی ازدواج کنه که بتونه بچه دار بشه.
تو ۱۸ سالگی توافقی طلاق میگیرن و چون پدر نداشته و وضع خوانوادشون خوب نبوده خانواده رو ول میکنه میاد تهران پیش خواهرش که ازدواج کرده بوده و تو یه کارخونه ای مشغول به کار میشه تا زندگی خودشو بسازه.
یه روز که رفته بوده میدون انقلاب یه جا وایساده آبمیوه بگیره بخوره یه آقایی هم میاد کنارش و اونم همون آبمیوه رو میگیره و سر صحبت رو با سمیرا باز میکنه و میشینن همونجا صحبت میکنن و اون آقا میگه من زن و بچه داشتم با پدر مادرم رفته بودیم مسافرت و تو مسافرت تصادف کردیم و همشون مردن فقط من زنده موندم.
اگه زرنگ باشید فهمیدید این آقا کی بوده؟
آره این آقا رضا شوهر حبیبه بود که بعد دوستی بی سر انجامش با مینو دوباره دنبال زن میگشته.
خلاصه، سمیرا و رضا با هم دوست میشن و یه مدتی میگذره و میره خاستگاری و رضا و سمیرا با هم ازدواج میکنن.
رضا که با سمیرا ازدواج میکنه میره به حبیبه میگه من زن گرفتم. حبیبه هم از اونجایی که خیلی آدم کم رو آروم بی حرف بدون حاشیه بدون توقع ای بوده هیچی نمیگه. یعنی هیچ شکایتی هم نمیکنه.
کلامی اعتراض نمیکنه. حالا اینکه از درون چی بهش میگذشته رو ما نمیدونیم ولی در این حد بیجواب گذاشتن ظلم رو هیچ جوره نمیتونم درک کنم.
فکر کنید رضا اسم دوست دخترشو برداشته گذاشته رو بچه حبیبه و اون هیچی نگفته، خب وا داده که آقا هر کار دیگه ای هم بکنی من کاری نمیکنم.
بعد از ازدواج سمیرا و رضا
سمیرا از وجود حبیبه و بچه های رضا بیخبر بود.
رضا بیشتر پیش سمیرا بود تا حبیبه و بچه هاش. مثلا تو یک هفته پنج روز پیش سمیرا بود دو شب میرفت پیش حبیبه و بجه هاش.
چند ماهی از ازدواجشون که میگذره سمیرا شک میکنه که خدایا این نصفه شبا چه کاری داره که خونه نمیاد. بعد ۶ماه هر کاری بود دیگه تموم میشد. شروع میکنه یه مقدار سوال پرسیدن و رضا هم مدام میپیچوندتش.
تو این چند ماه حسابی با هم دعوا کرده بودن. حتی یکی از بهونه های خونه نیومدن رضا هم این بود که با سمیرا قهر میکرد و بر نمیگشت خونه.
یه روز رضا میگه زن و بچه ی دوستم از شهرستان اومدن میخوام بیارمشون اینجا مهمونی. سمیرا هم میگه باشه و کلی تدارک میبینه برای مهمونی شام
روز موعود میرسه و رضا حبیبه و بچه هاش رو بر میداره میاد خونه زن دومش سمیرا.
آره درست شنیدید. زن اول و بچه هاش رو میاره خونه زن دومش مهمونی.
حبیبه میدونست داره میاد خونه هووش، رضا بهش گفته بود جیک نمیزنی هیچی نمیگی. بچه هاش که بچه بودن چیز زیادی متوجه نمیشدن سمیرا هم نمیدونست چه خبره.
از عصر که حبیبه و بچه هاش میان میبینه رضا هی داره با بچه های اون خانوم صحبت میکنه و سمیرا هم هرچی میخواد با حبیبه صحبت کنه حبیبه فقط میگفته آره نه خیلی ممنون سلامت باشید.
دیگه بیخیال میشه میره تو آشپزخونه و کارارو میکنه و سفره شام رو میچینه تا بشینن غذا بخورن و برن این مهمونا.
سر سفره میبینه پسر بزرگه حبیبه به رضا میگه بابا میشه نمکدون بدی.
سمیرا چشاش گرد میشه و هنگ میکنه. اول با خودش میگه حتما اشتباه شنیده.
دوباره یکی از بچه ها به رضا میگه بابا میشه واسه من برنج بکشی.
سمیرا میفهمه این سری اشتباه نکرده اما هیچی نمیگه. چند بار دیگه هم این اتفاق میوفته. با خودش میگه نکنه اینا زن و بچشن که گفته مردن. بعد با خودش میگه نه بابا نمیشه. دوباره با خودش میگه پس چرا بعضی شبا نمیاد خونه؟
با خودش میگه بابا ۴تا بچه مگه میشه فقط ۲ شب بره خونشون امکان نداره هی تو ذهنش دلیل میاورد و نفیش میکرد که یهو دید اونقدر تو خودش بوده نیم ساعتی گذشته و همه شامشونو تموم کردن.
پا میشه سفره رو جمع میکنه و با حبیبه خانم میرن ظرفارو تو حیاط خونه بشورن.
وقتی کسی پیششون نبود سمیرا از حبیبه میپرسه حبیبه جان یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
اونم میگه بگو.
بعد سمیرا میگه ببخشید چرا بچه های تو به رضا میگن بابا؟
حبیبه هم نه میزاره نه بر میداره میگه من زنشم اینا هم بچه هاشن واسه همین بهش میگن بابا.
و سمیرا درجا غش میکنه.
آمبولانس میاد و سمیرا و رضا میرن بیمارستان بهش سرم وصل میکنن و کم کم به هوش میاد و تا رضا رو میبینه میگه من طلاق میخوام.
تا یک روز سمیرا فقط میگفته من طلاق میخوام. رضا هم مدام میگفت من طلاقت نمیدم من دوست دارم تو زندگیمی. من تورو از همه دنیا بیشتر دوست دارم واقعا هم سمیرارو دوست داشت. حداقل چون دیگه بعد سمیرا نخواست با آدم جدیدی دوست بشه و ازدواج کنه.
سمیرا برمیگرده خونه و یکی دو هفته ای پاشو کرده بود تو یه کفش که من طلاق میخوام تو زن داری.
تو این مدت چندباری رضا سمیرارو بر میداره میبره خونه حبیبه بشینن حرف بزنن و سمیرا میبینه حبیبه آدم خوبیه و از این هوو ها نیست که بخواد اونو اذیت کنه. اونقدر هم خانم خوبی بود که حس میکرد یه نفر اگه تو دنیا درکش کنه حبیبست.
با خودش میگه اگه از رضا جدا بشم میشه طلاق دومم. دیگه کسی منو نمیگیره. پیش خانوادم که نمیتونم برم اوضاعشون خوب نیست. بچه دار هم که نمیشم. اینم یه دلیل دیگه که کسی منو نمیگیره.
و اینکه رضا و سمیرا واقعا هر دوتا همدیگه رو انتخاب کرده بودن و تا قبل این داستان کاملا همدیگه رو دوست داشتن. خلاصه با مجموع همه این دلایل میپذیره که یه هوو داره و تصمیم میگیره تو این زندگی بمونه.
خب من چندتا چیز از شخص خودم بگم.
من صرفا دارم داستان رو روایت میکنم. و به شخصه هم با طرز فکر هم با نوع بودن هر سه تا شخصیتی که تا الان در موردشون صحبت کردم مشکل دارم.
اینکه حبیبه و سمیرا اینقدر خودشونو دست پایین گرفتن و این حرفا واسه منم سواله که چرا ولی خب من کفشاشونو پام نکردم واسه همین نمیتونم راه رفتنشونو قضاوت کنم.
از شما هم میخوام که این کار رو نکنید. قصه رو بشنوید. حالا بعدا اگه تعجب کرده بودید که مطمئنم با اتفاقی که تا چند دقیقه دیگه میشنویدش، تعجب میکنید، تو کامنتا در موردش بنویسید تا منم بخونم.
من صرفا خواستم موضع خودمو مشخص کنم که من فقط دارم داستان رو روایت میکنم و دستی تو جزئیات قصه نمیبرم یه سری نیان بگن تو داری چند همسری رو رواج میدی و این حرفا. اکی؟
خیلی خب بریم سراغ باقی قصه.
کم کم حبیبه و سمیرا بخاطر اشتراکات شرایطی که داشتن و اینکه حبیبه یه آدمی بود که همیشه خیر بقیه رو میخواست حتی هووشو، میشن دوستای صمیمی همدیگه، عین خواهر.
البته که خانواده و خواهر برادر سمیرا بخاطر این تصمیم عجیبش چند وقتی باهاش قهر میکنن.
سمیرا از محلی که زندگی میکرد اسباب کشی میکنه پا میشه میاد تو همون محلی که حبیبه و رضا خونه داشتن مستقر میشه. دقیقا تو یه کوچه.
حبیبه و سمیرا مدام با هم صحبت میکردن خرید میرفتن و یه جورای حبیبه و سمیرا بیشتر همدیگه رو میدیدن تا رضارو. انگار توی این داستان اون دوتا به هم رسیده بودن. ممکنه فکر کنید این اون اتفاقیه که گفتم از شنیدنش کپ میکنید ولی لازمه بگم که هنوز مونده.
دلیل این که اومده بود تو اون محل هم این بود که رضا نمیخواست بین همسرانش فرق بزاره واسه همین اگه شام رو خونه سمیرا میخورد شب میرفت خونه حبیبه میخوابید. اگه خونه حبیبه شام میخورد میرفت خونه سمیرا میخوابید.
یکی دو هفته ای میگذره و میفهمن حبیبه دوباره حاملست. حبیبه اوج ناراحتیشو اینجوری ابراز میکنه که میگه من دیگه بچه نمیخوام بریم اینو بندازیمش.
رضا میگه نکن این کارو گناه داره سقط جنین، تو نمیخوایش باشه به دنیاش بیار بدیم به سمیرا بزرگش کنه. این زن گناه داره بچه دار نمیشه آرزوش اینه که بچه داشته باشه تو بچتو بده به سمیرا.
حبیبه هم دلش میسوزه میگه باشه بچمو میدم به سمیرا.
این همون اتفاقیه که وقتی من شنیدم کپ کردم. یه مادر بچشو به دنیا میاره و میده به هووش بزرگش کنه. نمیخوام قضاوت کنم ولی خیلی برام عجیبه. چجوری آخه؟
بگذریم.
به دنیا اومدن بچه پنجم
اینجوری میشه که حبیبه پنجمین بچشو به دنیا میاره و وقتی بچش ۱۰ روزه میشه اونو میدن به سمیرا تا بزرگش کنه.
البته که این داستان از طرف خانواده حبیبه هم حواشی زیاد داشته که چرا بچتو دادی هووت بزرگ کنه. حتی یکی از برادراش نزدیک ۳ سال باهاش قهر میکنه و میگه بابا این خوب بودن نیست که تو بچتو بدی هووت بزرگ کنه این ظلم در حق اون بچست.
دختری که شخصیت قصه ماست و از اینجا به بعد با اسم مستعار لیلی صداش میکنیم به این صورت تو ۱۰ روزگی از مادری که به دنیا آوردتش رفت دست مادری که قراره از این به بعد بزرگش کنه.
حبیبه هیچ موقع دیگه بعد این ۱۰ روز به لیلی شیر نداد و یه جوری بود که انگار واقعا اون بچه بچش نیست.
از همون بچگیه لیلی، مدام سمیرا با رضا دعوا میکردن و یه اتفاق عجیب مدام تکرار میشد. اون اتفاق این بود که اگه رضا با سمیرا قهر میکرد لیلی رو قنداق میکرد بر میداشت میبرد خونه حبیبه و میگفت نمیخوام بچمو بزرگ کنی. از اون طرف هم وقتی سمیرا با رضا قهر میکرد وسایل بچرو میزاشت تو یه ساک میگفت بردار بچتو ببر نمیخوام دیگه ریختتونو ببینم.
یه لحظه تصور کنید این بچه که ۳تا آدم بزرگ براش تصمیم گرفته بودن که چه اتفاقی براش بیوفته هیچ حق انتخابی نداشت.
دختری که با وجود داشتن ۲ مادر هیچ موقع مادر نداشته. از طرف مادری که اون رو به دنیا آورده بوده تو بچگی طرد شده و از طرف مادری که قرار بوده بزرگش کنه مدام تو دعواهای بچگونه قرار میگرفته و مثل یک توپ از یه زمینی به زمین دیگه پاسکاری میشده. بیشتر حکم ابزاری رو داشته براید تهدید کردن.
تا ۴سالگی این حالت از این خونه به اون خونه هر هفته یا نهایتا ۲هفته یه بار تکرار میشده.
اولین خاطره ای که به یاد میاره این بود که یه بار سمیرا و رضا دعوا میکنن و سمیرا وسایل لیلی رو میده دست لیلی رضا و میگه بردار بچتو ببر خسته شدم از دستتون.
رضا هم میره لیلی رو میزاره خونه حبیبه و خودش راه میوفته میره سر کار.
اسپانسر اول
چه چشمتون ضعیف باشه چه نباشه، تهران عینک اسپانسر این اپیزود، هوادار چشمای شماست.
اگه چشمتون ضعیف باشه نیاز به عینک های نمره دار دارید و اگر هم ضعیف نباشه اما مداوم با کامپیوتر و موبایل کار میکنید و چشمتون خسته میشه نیاز به عینکی دارید که دقیقا برای استفاده شما ساخته بشه.
تهران عینک یه عینک فروشیه با فریم های با طرح و رنگ های فراوون، که اگه تهرانید، دقیقا تو خونه شماست.
چجوری؟
کافیه بهشون پیغام بدید و باهاشون صحبت کنید، اونها بر اساس نیاز و سلیقه شما راهنماییتون میکنن و بر اساس سلیقتون یه کیف میفرستن دم خونتون که توش بیش از ۳۰ فریم با طرح و رنگایی هستش که حدس میزنن دوست داریده.
شما کیف رو تحویل میگیرید میرید جلوی آیینه اتاقتون و دونه دونه عینک هارو تست میکنید تا اون مدلی که مد نظرتون هست رو با مشورت خانوادتون انتخاب کنید.
اگه چیزی رو پسندید که سفارش میدید. اگرم نه این پروسه هیچ هزینه ای برای شما نداره و میتونید عینک هارو بدون هزینه پس بدید.
آرمانِ تهران عینک، اینه شما عینکی رو بزنی که رو چشمای شما قشنگتر از هر عینک دیگه ای باشه.
برای شهرهای غیر از تهران هم اول سعی میکنن با دقت زیاد توی انتخاب مدل کمکتون کنن و اگه فریم عینک به دستتون رسید، به هر دلیلی اون فریم رو دوست نداشتید میتونید تعویض یا مرجوعش کنید. البته فریمی که لنز توش لنز توش جاگذاری نشده باشه.
پیشنهاد میدم تهران عینک رو گوشه ذهنتون نگه دارید. چون اگه کارتون به عینک خریدن افتاد، هم خدماتشون درجه یک هست، هم قیمتاشون از همه فروشگاه هایی که میشناسید پایین تر.
آرمان تهران عینک اینه شما عینکی بزنید که چشمای شما قشنگ تر از هر عینک دیگهای باشه
ادامه داستان
لیلی اون موقع نمیدونست داستان چیه. فقط میفهمید که مامانش دیگه اونو نمیخواد و این اتفاق مدام تکرار میشد. از این اتفاق خیلی ناراحت بود.
فقط اینو میفهمید که بخاطر دعوای مامان باباش، مامانش اونو داده بهش تا از خونه ببرتش بیرون. و باباشم برده گذاشتتش یه جای دیگه. درسته اون خونه براش آشنا بود و فکر میکرد که حبیبه خالشه ولی خب بچه رو از کسی که فکر میکنه مادرشه دور کنی غوصه میخوره.
متوجه این شدید که به کسی که به دنیا آوردتش میگفت خاله؟
اصلا میتونید درکش کنید؟
به نظر شما باید به کدوم یکی از این افراد چی میگفت؟ مادر کدومشون بودن؟
بچه های حبیبه خواهر برادراش بودن یا دختر خاله پسر خاله؟
اون روز که باباش برده بودش خونه حبیبه پسر بزرگ حبیبه یا برادر بزرگتر لیلی میاد به لیلی لگد میزنه و از رو پله ها پرتش میکنه پایین میگه کی تورو آورده اینجا. من خوشم نمیاد ازت واسه چی هی هر روز میای اینجا؟
سر دعوای دو نفر دیگه با هم. این بچه آلاخون بالاخون میشه. معلوم نیست چند وقت بعد بر میگرده تو خونش. کی مامان باباش با هم آشتی میکنن. این وسط باید کتک هم بخوره که چرا اومدی اینجا.
خلاصه هی میرفت خونه حبیبه هی میرفت خونه سمیرا.
لیلی از این بچه هایی بود که خیلی شادن بود و همش ورجه ورجه میکنن. واسش مهم نبود چه بازی ای بکنه فقط براش بازی کردن مهم بود. واسه همین اکثر اوغات همبازی هاش برادرهاش بودن که بیشتر در حال بازی کردن بودن. تیله بازی تشتک بازی گل کوچیک و همه بازی هایی که تو دهه ۶۰ بچه ها داشتن بود و معمولا نقش نخودی رو تو بچگی بازی میکرد.
خوراکش حفظ کردن مطالب مختلف بود و اینجوری هوششو نشون میداد. کتاباشو داستاناشو از بس مامان باباش براش خونده بودن میتونست بدون اینکه یه واو از توی متن کتاب جا بندازه از حفظ بگه.
زندگیش گذشته بود تا اینکه لیلی رفته بود اول دبستان
اول دبستان
یادتونه گفتم رضا اسم دوست دخترشو گذاشت رو یکی از بچه هاش؟ اسمش مینو بود
یه روز از این روزایی که سمیرا و رضا قهر بودن و لیلی اومده بود پیش حبیبه اینا بمونه رضا داشت از مینو جدول ضرب میپرسید و رضا از مینو پرسید ۴-۴تا و مینو بلد نبود لیلی گفت ۱۶. لیلی همون روز از زبون مینو که داشت جدول ضرب حفظ میکرد شنیده بود که ۴-۴تا میشه ۱۶ تا.
لیلی فقط کلمه رو پروند. بلد نبود جدول ضرب رو معنی ۱۶ رو نمیدونست فقط کلمه تو خاطرش مونده بود.
رضا هم یه فس مینو رو کتک زد و گفت خاک تو سرت این بچه بلده تو بلد نیستی. از همونجا کینه مینو نسبت به لیلی شکل گرفت.
خونه حبیبه و رضا یه جورایی کاروان سرا بود.
هر کسی از فامیلاشون از شهرستان میومد تهران خونه اونا میموند. یعنی نبود تایمی که تو خونشون یه مهمون از شهرستان نداشته باشن.
همه هم میدونستن میتونن بیان خونه اونا بمونن. حتی یکی از اقوامشون ۲سال خدمت سربازیش که تهران بود اومده بود خونه اونا و اونجا میموند. یا اگه تهران دانشگاه قبول میشدن خونه حبیبه اینا خوابگاه بود.
همیشه شلوغ و پر رفت و آمد بود.
لیلی سال اول دبستان بود و یکماه تقریبا مونده بود به امتحانای پایان ترم خرداد. دعواهای سمیرا و رضا خیلی زیاد شده بود و تا یه جایی پیش اومده بود که هر دو با هم تصمیم به طلاق بگیرن.
رضا بچشو برداشت برد خونه حبیبه طبق روال قبل و سمیرا هم که قید همه چیزو زده بود بیخیال لیلی و رضا شد و زندگی خودشو شروع کرد.
خب حالا یه مقدار در مورد سمیرا بگم که چه جور آدمی بود.
سمیرا خیلی آدم نا امیدی بود. همیشه میگفت زندگی خوب نیست. این چه زندگی ایه. دنیا جای بدی شده. همه دروغ میگن. همه میخوان کلک بزنن بهت.
از این آدما بود که میگفت زیاد نخندید اتفاق بد برامون میوفته. مخصوصا شبا. اگه زیاد بخندن اتفاق بدی میوفته. و براش اتفاق میوفتاد.
سمیرا از همون بچگی لیلی میشست باهاش درد دل میکرد و حرف میزد
سمیرا خیلی آدم زبونداری بود.
تو هیچ اداره ای گیر نمیوفتاد و کار بقیه رو هم اون میرفت حل میکرد.
همیشه پس انداز داشت.
از یه موقعی به بعد کار نمیکرد ولی واسه خودش در آمد زایی داشت. اون قدیم یه چیزی بود به اسم کوپون. میرفت کوپونی وسایلشو میگرفت اندازه مصرفش نگه میداشت بقیشو میبرد میفروخت پولشو نگه میداشت یا چیز دیگه باهاش میخرید.
امیدوارم این توضیحات در مورد سمیرا روشنتون کرده باشه که چجور آدمی بود.
لیلی بچه بود از دعوای بزرگترا چیزی سر در نمیاورد. تا حالا هر موقع میومد خونه حبیبه خانم نشده بود ۲-۳ روز بیشتر بمونه و بلاخره مادر پدر آشتی میکردن بر میگشتن پیش هم اما این دفعه دیگه جدا شده بودن. هر چی میگذشت میدید نه خبری از مامانش نیست. تقریبا ۱ماهی گذشت که دیدن این بچه داره مثه ابر بهار گریه میکنه. رضا که عین خیالش نبود. همسایه ها که به خونه حبیبه خانم هم رفت و آمد داشتن میدیدن این بچه همش داره گریه میکنه و حالش بده به گوش سمیرا رسوندن و سمیرا دلش برای لیلی سوخت و تنگ شد.
و از اون طرف رضا هم دلش برای سمیرا تنگ شده بود رفت یه عالمه صحبت و منت کشی کرد و قول داد که دیگه رفتاراشو تکرار نکنه و گفت دلم تنگته و من و بچت بدون تو نمیتونیم سر کنیم و این حرفا. تقریبا ۲ماه این پروسه منت کشی ادامه داشت تا اواخر تابستون سمیرا و رضا بعد ۳ ماه دوباره با هم ازدواج کردن.
لیلی که دوباره مادرشو میدید خیلی خوشحال شده بود. سمیرا از وقتی برگشته بود هی به لیلی میگفت من بخاطر تو برگشتما. من اگه تو نبودی عمرا دوباره برنمیگشتم به زندگی با بابات.
حالا که بخاطر لیلی برگشته بود میشست با لیلی که دیگه ۵-۶ سالش بود از اذیتایی که رضا کرده بود تعریف میکرد و انتظار داشت لیلی بشینه پای حرفش سنگ صبورش باشه و گوش کنتش. یکی از این خاطره ها این بود.
رضا آدمی بود که دعوا کردن رو دوست داشت. یعنی اگه بهونه گیر نمیاورد خودش بهونه درست میکرد.
یه سری که سمیرا داشت با همسایه ها تو زیر زمین خونش ترشی درست میکرد رضا قایمکی بدون اینکه سر و صدا کنه و سمیرا بفهمه میاد تو خونه میره رو لبه تاقچه یه سیگار روشن میکنه میزاره بسوزه و میره بیرون. بعد ۵ دیقه زنگ در رو میزنه که سمیرا متوجه بشه بیاد در رو باز کنه و میاد تو میره سر وقت این سیگاره و میگه این سیگاره کیه اینجا؟
من تو خونه نیستم تو با کی رابطه داری؟ مرد غریبه میاری تو خونه؟ اون موقع ها اکثرا فقط مردا سیگار میکشیدن. سمیرا میگه بابا من داشتم ترشی درست میکردم همسایه ها هنوز پایین نمیدونم این چرا اینجاست. رضا قبول نمیکنه و میزنن به دعوا و بعد یه کتک کاری رضا از خونه میره بیرون. شب که رضا بر میگرده به سمیرا میگه من خودم اومدم اون سیگارو روشن کردم که اذیتت کنم.
بعد این خاطره ها خب لیلی بچه بود پا میشد ورجه وورجه و بازی میکرد مامانش بهش میگفت تو اصلا منو درک نمیکنی. تو اصلا هیچی برات مهم نیست و این حرفا. نمیدونم از یه بچه هفت ساله چه انتظاری داشته؟
دوم دبستان و خاطره لیلی با برادرش
دوم دبستان که بود سر یکی از همین دعواهایی که لیلی چند روز رفته بود خونه حبیبه اینا.
لیلی کلا از همه برادراش میترسید چون رفتارای خوبی باهاش نداشتن. یا کلا میزدنش و تو روش میگفتن ما ازت بدمون میاد یا خیلی محلش نمیدادن.
یکی از داداشاش که ما از اینجا به بعد محسن صداش میزنیم لیلی رو صدا میکنه که بره روی کمرش راه بره و ماساژش بده.
خب لیلی تا اون موقع خیلی این کار رو برای پدرش انجام داده بود و چیزی بود که بلد بود. زوری نداشت ولی تلاش خودشو میکرد باباشم واسه اینکه دلش نشکنه وقتی تموم میشد میگفت آخیش راحت شدم.
لیلی رفت طبقه بالا پیش داداشش و اول یه مقدار با پا رو کمر داداشش رفت و بعدش نشست رو کمرش که کول برادرشو ماساژ بده که حس کرد یه دست داره بندشو لمس میکنه.
لیلی جا خورد. ترسید. تو یک آن نمیدونست چیکار باید بکنه.نمیدونست درست تشخیص داده یا نه. نمیدونست معنی این اتفاق چیه؟ چیزی آموزش ندیده بود. فقط حس کرد که حال خوبی نداره. تا حالا هیچ موقع برادراش به بدنش دست نزده بودن.
اینکه تو تنهایی اون دوتا و دور از چشم بقیه داشت این اتفاق میوفتاد میدونست که یه جاییش میلنگه. ترسیده بود.
سرشو چرخوند تا ببینه درست تشخیص داده یا نه.
وقتی دست برادرشو رو بدنش دید با خودش فکر کرد چیکار کنه. بره به کی چی بگه؟ به برادراش بگه؟ به خواهرش بگه؟ به باباش بگه؟ به حبیبه به سمیرا به کی؟
به کی چی بگه. حدس میزد با اخلاقا و رفتارایی که تو خونه هاشون میدید میگیرن میزننشونو اوضاعش از اینی هم که هست با خواهر برادراش بدتر میشه.
لیلی سریع از رو کمر برادرش بلند شد و فرار کرد رفت طبقه پایین. از ترس اینکه اگه چیزی به کسی بگه ممکنه برادرش بزنتش یا اگه بگه حبیبه و رضا بزننش به هیچکس هیچی نگفت ولی فهمیده بود دیگه نباید با محسن جایی تنها بشه.
خیلی ترس داشت و این ترس تا چند روزی همراهش بود
سوم دبستان
سوم دبستان بود یه روز از همون روزایی که سمیرا لیلی رو فرستاده بود خونه حبیبه، لیلی و مینو تو خونه تنها بودن. مینو شروع میکنه لیلی رو اذیت کردن و لیلی هم جواب مینو رو میده و مینو میوفته دنبال لیلی و لیلی که میخواست از پنجره لب ایوون فرار کنه بره تو حیاط کلش میخوره به بالای پنجره و درد میگیره و شروع میکنه باد کردن. در حدی باد میکنه که مینو هم میترسه و بیخیال اذیت کردنش میشه.
تو همون موقع رضا کلید میندازه تو در و وارد خونه میشه.
لیلی میدونست اگه بگه که چه اتفاقی افتاده باباش حسابی مینو رو به باد کتک میگیره واسه همین میره زیر پتو خودشو به خواب میزنه.
باباش میاد تو خونه میبینه خبری نیست لیلی خوابه و مینو هم یه گوشه نشسته داره تلویزیون میبینه میره پی کار خودش. باباشون که میره مینو میاد پیش لیلی میشینه و میگه مرسی که نذاشتی بابا بفهمه و نگفتی که من میخواستم تورو بزنم. این مرام گذاشتن لیلی براش خوب بود و از اونجا به بعد با لیلی دوست میشن. ولی نمیدونست برای هر اتفاقی نباید مرام بزاره.
همون سال با دختر عمش دعوا میکنه و اونجا دختر عمش بهش میگه بابا تو که اصلا مادرتم مادر واقعیت نیست اون سمیرا فقط بزرگت کرده.
همه به دختر عمش میگن چرا گفتی نباید میگفتی اون نمیدونست. ولی واقعیت این بود که اون میدونست . اونقدر بین دوتا خونه پاسکاری شده بود اونقدر دعوای همرو شنیده بود که از حرفاشون فهمیده بود که سمیرا مادر واقعیش نیست و فقط بزرگش کرده.
تو دعواهاشون همیشه رضا به سمیرا میگفت من بچمو دادم تو بزرگ کردی. سمیرا هم منت میزاشت که من بچتو بزرگ کردم
سوم دبستان براش یه برهه ای بود که نمیدونست آدمای دوروبرش چه نسبتی باهاش دارن. تنها کسی رو که میدونست صد درصد پدرشه رضا بود. بقیه براش همه تو یه هاله ای از ابهام بودن.
چهارم دبستان
تقریبا چهارم دبستان بود. یه روز که همه بچه های فامیلشون خونه حبیبه اینا بودن پسرا چون تعدادشون بیشتر بود تصمیم میگیرن کشتی بگیرن. اتاق داشتن که بچه ها معمولا اونجا بازی میکردن. جمع شدن دور هم گرد نشستن و قرعه به اسم هر دونفری که میوفتاد میرفتن داخل حلقه و شروع میکردن کشتی گرفتن. از شانس لیلی قرعه اون با محسن افتاد.
لیلی دوباره این ترس براش اومد که نکنه محسن بخواد بدن اونو لمس کنه جلوی همه آبروش بره.
با خودش گفت نه بابا اون سری هم من اشتباه کردم اون اصلا نمیخواسته دست بهم بزنه یه اشتباهی شده.
میرن تو حلقه و از همون اول کشتی محسن شروع میکنه دستشو به جاهایی میزنه که نباید بزنه.
همه داشتن میدیدن ولی نمیفهمیدن که محسن از عمد داره به یه جاهایی دست میزنه و رفتارش سهوی و بخاطر کشتی نیست.
لیلی که دید دفعه قبل هم اشتباه نکرده خودشو انداخت زمین باخت و رو قبول کرد و از اون اتاق اومد بیرون و دیگه کشتی نگرفت.
حتی روز های بعدی هم که برنامه کشتی به راه بود کشتی نمیگرفت چون میترسید یک درصد با محسن بیوفته و اون دوباره بدنشو لمس کنه.
کلا سعی میکرد تو خونه حبیبه خانم چراغ بالا و حواس جمع باشه تا دیگه این اتفاق براش رخ نده.
اول راهنمایی
زمان میگذره و اول راهنماییش تموم میشه و اواخر خرداد دوباره سمیرا و رضا با هم دعوا میکنن و دعواشون از حد همیشگیش بالاتر میره و دوباره رفتن طلاق گرفتن.
اینبار سمیرا اسباب کشی کرد و از اون محل رفت تا به رضا بفهمونه این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست.
رضا هم گفت باشه تا وقتی زن منی حق داری بچه منو بزرگ کنی. رضا دست لیلی رو گرفت و رفت دوباره آوردش خونه خودش با حبیبه.
این که لیلی بخواد شب خونه حبیبه خانم بخوابه براش کابوس بود.
خونه حبیبه و رضا اینجوری بود که یه خونه ویلایی ۲طبقه بود که هر طبقه ۲ تا اتاق بزرگ داشت.
یادتونه گفتم که همیشه هم یه گروهی مهمون تو خونشون بود. این عدد تو تابستون خیلی بالاتر میرفت و جا هم نداشتن که هر کی بخواد اتاق خصوصی داشته باشه. برای موقع خواب همه جاهارو کنار هم مینداختن و میخوابیدن.
اینجوری هم بود که بزرگا طبقه پایین میخوابیدن و بچه ها طبقه بالا.
لیلی همیشه سعی میکرد آخرین نفر بخوابه و تو اون اتاقی که محسن میخوابه، نخوابه. با همه این تفاسیر باز هم از ترس و استرس نصفه شب هی کابوس میدید و بیدار میشد.
تقریبا یکماهی رو به این منوال به سلامت گذرونده بود. تنها غصه ای که داشت دوری از مادرش بود. وگرنه روزا با بودن مینو و بقیه اقوامی که تو خونه بودن حوصلشون سر نمیرفت و بساط بازیشون به راه بود.
اما دوباره اون اتفاقی که ازش چندشش میشد رخ داد.
یه شب که خوابش برده بود حس میکرد یه چیزی رو گردنشه و داره بیشتر بهش نزدیک میشه. با ترس از خواب میپره و از ترس اینکه کسیو بیدار نکنه جلو دهن خودشو میگیره.
محسن کنارش نشسته بود. تا محسن دید لیلی بیدار شده از جاش پرید اونم ترسید و رفت تو اتاق بقلی سر جای خودش خوابید.
لیلی پیش مینو خوابیده نزدیک ۵-۶نفر دیگه هم تو اون اتاق خواب بودن ولی هیچکس بیدار نشده بود و فقط لیلی شاهد این صحنه بود. بازم ترسید و اینبار بیشتر از قبل. نمیدونست چیکار باید بکنه. فقط واسه اینکه از مهلکه اون شب فرار کنه پاشد رفت طبقه پایین کنار پدرش خوابید.
خیلی میترسید. حالش خیلی بد بود. هیچ چیزی در مورد اینکه به کی چی باید بگه نمیدونست. انگار این حرف مثه یه غده تو گلوش گیر کرده بود. چرا یه بچه باید اتفاقی که خودش مسئولش نبوده رو بترسه که به پدر و مادرش بگه. پدر و مادری که همه میگن مقدسن نمیشه بهشون گفت یکی دیگه اذیتش کرده؟ چرا این فکر تو ناخودآگاه لیلی بود؟
تو اون تابستون چند بار دیگه این اتفاق میوفته و برادرش میاد پیشش و لمسش میکنه و اون هیچی نمیتونه بگه. فقط بلند میشد فرار میکرد میرفت یه جای دیگه میخوابید چون باباش هم همیشه شبا خونه نبود و نمیدونست کجا بره که از دست محسن در امان باشه.
اسپانسر دوم
بعید میدونم دیگه کسی باشه که از تاثیر خواب خوب روی سلامتی اطلاع نداشته باشه.
قطعا یکی از پیش نیاز های خواب خوب اینه که تو جای راحتی بخوابی.
اگه شنونده ما باشید قبلا اسم اسپانسرمون دواج رو شنیدید. معنی کلمه دواج رخت خواب هستش. و همونجوری که از اسمشون پیداست هر چیزی که برای یه خواب راحت احتیاج داشته باشید رو دارن.
از روبالشتی و ملحفه و ست خواب و پتو بگیرید تا انواع حوله و بالشت و تشک.
دواج چندین ساله تو زمینه کالای خواب فعالیت داره و قبلا فقط فروش به همکار داشتن اما دو ساله که فروشگاه تخصصی کالای خواب خودشونو زدن
نکته جالبی که در مورد دواج هست اینه که چون خودشون تولید کننده هستن شما محصول رو دست اول و با پایین ترین قیمت میتونید بخرید
دواج برای شنونده های ما کد تخفیف ده درصد ravi1401 رو روی محصولات خارج حراج در نظر گرفته که تا ۶ام فروردین ۱۴۰۱ اعتبار داره و میتونید آخر سالی تختتون رو نو نوار کنید.
قبلا گفتم بازم میگم
دواج رو یادتون باشه، چون یه خواب خوب مهمه
ادامه داستان
آخرای تابستون شده بود و دوباره رضا رفت با سمیرا صحبت کرد و بعد دوبار طللاق دوباره قرار بود با هم ازدواج کنن و اسمشون بره تو شناسنامه همدیگه. بچه بازی بود دیگه. ازدواج میکردن طلاق میکرفتن. دوباره ازدواج میکردن. قشنگ بچه بازی
این سری مادرش دوباره اومد پیش لیلی گفت من دلم برات تنگ شده و فقط بخاطر تو میخوام برگردم.
میتونید حدس بزنید لیلی با این داستانایی که تو خونه حبیبه داشت و اگه میرفت خونه سمیرا از آزارهایی که محسن بهش میرسوند راحت میشد به سمیرا چه حرفی زد؟
لیلی خسته شده بود از منت هایی که سمیرا تا حالا براش گذاشته بود. اینکه با خودش میگفت به خاطر من چرا طلاق گرفتنتو بیخیال نمیشی؟ میری خسته میشی برمیگردی میگی بخاطر تو بخاطر تو؟ حس این منتی که قرار بود رو سرش بیاد بدجوری اعصابشو بهم میریخت.
این سری که مادرش بهش گفت بخاطر تو دارم برمیگردم لیلی به سمیرا گفت ببین اگه بخاطر من داری بر میگردی بر نگردا. رضا آدمی نیست که رفتارش عوض و درست بشه. تو هم آدمی نیستی که بتونی با اون کنار بیای. رضا اینجا همون رفتارایی رو میکنه که با تو میکرد. اون عوض بشو نیست. اگه میخوای برگردی تقصیر من ننداز و بخاطر من برنگرد من یه جوری اینجا سر میکنم.
این حرفا از زبون دختری بیرون میومد که کلاس دوم راهنمایی بود.
واقعا این شناختیه که یه دختر بچه از زندگی باید داشته باشه؟ این حرفاییه که یه دختر بچه تو اون سن باید از دهنش بیاد بیرون؟
خلاصه. رضا و سمیرا باز با هم ازدواج کردن و اینبار لیلی و رضا رفتن خونه سمیرا که خیلی دورتر شده بود نسبت به خونه حبیبه خانم.
و همچنان رضا اون داستان شام یه جا خواب یه جا رو رعایت میکرد که یه موقع همسراش فکر نکنن بینشون فرق میزاره.
لیلی بخاطر اینکه محلشونو عوض کرده بود و دنبال مدرسه جدید بود که ثبت نامش بکنن چند روزی دیر میره مدرسه.
خونه جدیدی جوری بود که تو یه طبقه دوتا اتاق بود. یه اتاق در حد اتاق خواب. یکی هم حال و پذیرایی و آشپزخونه و اینا. نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه.
خونه های قدیمی مرکزش یه راهرو و راهپله بود که حلوالی این راهرو را پله همه چیز رو میساختن. بعضی مواقع مثلا توالت تو پاگرد یکی از طبقات بود و روشویی جلوی در یکی از اتاقا. کلا اینجوری بود که راه پله رو میزدن بعد میومدن جاهای خالی خونه رو با اتاق و بقیه چیزا پر میکردن.
بعد اگه میخواستی بری دستشویی ممکن بود همسایه طبقه بالایی قبل تو به پاگرد برسه و اول اون بره.
این خونه ها شخصی ساز بود خیلی فرمت آپارتمان رو نداشت و بیشتر ادای آپارتمان رو در میاورد. همون خونه ویلایی بود که بخش های مختلف به جای سطح تو ارتفاع پخش شده بود.
اون اتاق کوچیکرو داده بودن به لیلی و خیلی از این بابت لیلی خوشحال بود که بلاخره یه اتاق داره و حریم خصوصی خودشو میتونه داشته باشه. چیزی که تقریبا برای دهه شصتیا بی معنی بود. اصلا واسشون سوال بود حریم خصوصی چی هست؟
شما فکر کنید اون موقع ها تو دستشویی رفتن حریم خانواده ها نقض میشد. بعد ما دنبال حریم شخصی بودیم. وللش
از شرایط زندگیش تو محل جدید راضی و خوشحال بود و از همه مهمتر خیالش از اینکه از تیر رس محسن خارجه، راحت شده بود. اما لیلی نمیدونست این اتفاق اونقدر براش تکرار میشه تا ازش درس بگیره و بلاخره یه جوری به بقیه بفهمونه که حداقل نباید پیش محسن تنها باشه.
حالا که دیگه فاصلشون تا خونه حبیبه خانم زیاد بود و عصرا نمیتونست بره خونه اونا سرگرم بشه شروع کرد تو اون محل کلاس کاراته رفتن.
زد و بعد ۳ماه خبر اومد که محسن با یه اکیپی تو محلشون دعوا کرده و کار به قمه کشی رسیده و محسن با چندتا از دوستاش چند نفر رو زخمی کردن و خودشونم زخمی شدن.
پلیس دنبالشونه که بگیرتشون. بهتره تو خونه حبیبه اینا نباشه و چند وقتی هم نزدیک اون محل پیداش نشه. خب. کجا میتونه بره بمونه؟
بله. خونه سمیرا.
و چیزی که لیلی تو کابوساشم نمیدید اتفاق افتاد. محسن اومد خونه سمیرا ور دل لیلی. اولین اتفاقی که افتاد این بود که لیلی مجبور شد اتاقشو بده به محسن تا اون اونجا بمونه و لیلی بره پیش مامانش تو همون حال بزرگ.
اون اتاق جوری بود که چون کوچیک بود هیچی بجز اتاق نبود و برای آب خوردن هم باید از اتاق لیلی میومد بیرون و میرفت تو جایی که سمیرا و لیلی میخوابیدن و بعد میرفت تو آشپزخونه آب میخورد.
دوباره بی خوابی های لیلی شروع شد.
ترسش چند برابر شده بود. میدونست سمیرا آدمی نیست که اگه این موضوع رو بفهمه عالم و آدم خبر دار نشن. اگه بفهمه قشقرق به پا میکنه و لیلی نمیدونست اون کدوم طرف قشقرق قرار میگیره.
نمیدونست قراره ازش دفاع بشه یا قراره مجرم باشه.
میترسید که یه موقع همه تقصیرا سر اون شکسته بشه و از یک طرفی هم با خودش میگفت محسن برادرمه من اگه بی آبروش کنم همه از چش من میبینن. دیگه همین یه خورده ارتباطی که با خواهر برادرامم دارم از بین میره. نمیدونست اگه این قشقرق به پا بشه از طرف خانواده حبیبه ترد میشه یا حمایت؟
۳-۴ شبی گذشت که یه شب موقعی که لیلی کنار سمیرا خواب بود و باباشم خونه حبیبه بود دوباره وسط شب حس کرد یه دستی رو بدنشه و تا از خواب پرید دید محسنه.
محسن که دید لیلی بیدار شده سریع رفت سمت آشپزخونه و شروع کرد آب خوردن انگار که به بهونه آب خوردن اومده تو اون اتاق.
اون شب از ترس تا صبح نتونست بخوابه. از استرس اینکه اگه یه موقع دوباره محسن بیاد و سمیرا ببینه چی. صبح رفت مدرسه و سر گلاس درس با خودش فکر میکرد که چیکار باید بکنه. شب وقتی که میخواستن بخوابن به مامانش پیشنهاد داد که مامان بیا یه پارچ آب بزاریم بالاسر محسن که دیگه وسط شب نیاد این ور بنده خدا تا بیاد آب بخوره خواب از سرش میپره و منم خوابم سبکه بیدار میشم. بعد در رو هم قفل کنیم که یه موقع همسایه ای کسی اشتباهی نیاد تو خونه.
سمیرا هم گفت آره فکر خوبیه همین کارو میکنیم.
با این ترفند لیلی تونست شب ها موقع خواب در رو قفل کنه. و از این قضیه در امان باشه. دعا دعا میکرد زودتر مشکل محسن حل بشه و از اونجا بره.
تقریبا دوماه گذشته بود از اومدن محسن پیششون.
یه روز مثه روزای دیگه که لیلی از مدرسه برگشت خونه وقتی زنگ در رو زد بجای مادرش محسن جواب داد و در رو باز کرد.
اگه با بچه ها دارید این اپیزودو گوش میدید لطفا دو دیقه آیندرو هدفون بزنید تا اتفاقی که میخوام تعریف کنم بگذره.
تا فهمید مادرش خونه نیست ترس وجودشو گرفت. با استرس تو راه پله راه میرفت که یه موقع محسن نیاد سر وقتش. هیچ موقع نشده بود اون و محسن تو یه محیطی تنها باشن.
وقتی رسید تو طبقشون دید محسن تو اتاقش داره آهنگ گوش میده. لیلی خیلی آروم و بی سر و صدا رفت تو خونه و خیلی آروم و ساکت بود با فرض اینکه محسن اصلا فراموش کنه در خونرو برای لیلی باز کرده.
لیلی رفت تو آشپزخونه یه چیزی از یخچال در آورد که بخوره دید محسن داره صداش میزنه لیلی بیا اینجا کارت دارم.
دفعه اولی بود که محسن لیلی رو صدا میزد تا بره تو اتاقش.
لیلی هنوز مانتو و مقنعه مدرسشو در نیاورده بود. با ترس اینکه اون چیکارش داره و تنهان تو خونه از اتاق خودشون اومد تو پاگرد و وارد اتاق که شد دید محسن نیست و یه خورده از در که رفت جلوتر، محسن که پشت در وایساده بود لیلی رو هلداد تو و در رو بسط و قفل کرد.
لیلی به صورت افتاده بود زمین وقتی چرخید دید محسن هیچی تنش نیست و داره میاد سمت اون و خودشو انداخت رو لیلی.
لیلی خیلی میترسید اما یه چیزی تو وجودش میگفت دیگه نباید ساکت باشه. شروع کرد به جیغ زدن و کنار انداختن محسن.
تمام توانشو برای اینکار استفاده کرد تا بلاخره تونست ضربه ای به صورت محسن بزنه که چند ثانیه ای از درد مجبور شه صورتشو بگیره و تو همین حین سریع بلند شد کلید که توی قفل بود رو سریع چرخوند و گریه کنان از اتاق زد بیرون و پله هارو دوتا یکی رفت به سمت طبقه پایین و محکم در همسایشونو کوبید. صدای گریه ش تو کل راه پله پیچیده بود. همسایشون که چند ثانیه قبل از صدای جیغ نامتعارف لیلی هشیار شده بود که یه خبری شده و پشت در بود سریع در رو باز کردو بهش گفت چی شده لیلی؟
لیلی با همون حالت گریه اش گفت داداشم میخواست منو بزنه میشه من بیام تو تا مامانم بیاد؟
خب اگه هدفون زدید دیگه میتونید بردارید.
یکی دو ساعت بعد صدای در ورودی خونه اومد. همسایشون در خونشونو باز کرد دید سمیراست. کشیدش تو و داستان رو براش تعریف کرد. که این پسره میخواسته لیلی رو بزنه این بچه با گریه فرار کرده اومده پیش ما.
سمیرا آدمی نبود که کسی خلاف میلش برخورد کنه و اون هیچی بهش نگه. رفت بالا به محسن گفت بابات شب میاد وسایلتو جمع میکنی باهاش میری همونجایی که بودی. محسن هم میدونست که دیگه رو حرف سمیرا نمیتونه حرف بزنه.
شب که رضا اومد واسه شام محسنو با خودش برد. بخاطر دعوایی که کرده بود بازم نمیتونست بره خونه خودشون واسه همین رفت خونه یکی از فامیلای دیگه تا آبا از آسیاب بیوفته.
لیلی در خطر بود. هیچکس ازش نپرسید چرا میخواست تورو بزنه. چیکار کرده بودی که محسن میخواست بزنه تورو؟ و خودشم هیچی نمیگفت چون میترسید؟
تا قبل این اتفاق لیلی هیچ تصوری از یک مرد لخت نداشت. و دوست هم نداشت تو اون سن تصوری داشته باشه. اون موقع ها هنوز اینترنت و اینستاگرام و اینا نبود که بچه ها بخوان چیزی توش ببینن. اوج تکنولوژی ماهواره بود که اونا نداشتن. حتی آموزشش هم نبود.
کلا بدن افراد چیزی بود که از طرف همه صحبت کردن در موردش منع میشد. یه چیزی بود که معلوم نبود آدما از کجا در موردش یاد میگیرن. یعنی فرهنگ و عدم آموزش در مورد این موضوع با بچه ها چه کارهایی که نکرده.
اگه لیلی با مادر پدرش دوست بود و میتونست بهشون این موضوع رو بگه فکر میکنید بعد سوم دبستان یعنی دفعه اولی که این اتفاق براش افتاد بازم این اتفاق تکرار میشد؟
بعد اون اتفاق لیلی تمام تلاششو کرد که دیگه هرجا محسن هست اون نباشه یا حتی اگر بود نزدیکش نباشه یا حتی اگه نزدیک بود باهاش چش تو چش نشه و نزنه.
البته که همه این تمهیدات بازم بی فایده بود.
توی ۱۶ سالگی یه شب که مادرش باید میرفت شهرستان لیلی دوباره مجبور شد خونه حبیبه بخوابه و دوباره محسن این کار رو کرد و نصفه شب لیلی با احساس اینکه یه چیزی داره بدنشو لمس میکنه از خواب بیدار شد و نشست و محسن بلند شد رفت تو اتاق بغلی.
بعد اون اتفاق دیگه محسن از اون خونه رفت و برای خودش خونه گرفت و لیلی نجات پیدا کرد.
قصه زندگیشون دیگه کم کم داشت عوض میشد. سمیرا و رضا دست از بچه بازیشون برداشته بودن و دیگه خبری از طلاق نبود. دیگه کسی کیف دستش نمیداد که از خونه سمیرا بره و بگه ببر بچتو یا بچمو میبرم، دعواها کماکان ادامه داشتا. ولی دیگه لیلی ابزار دعوا نبود.
لیلی تو کاراته کمربند مشکی گرفته بود و تو هنرستان میرفت یه باشگاهی مربی گری میکرد.
عاشق شدن لیلی
همون سال دوم هنرستان عاشق برادر زن داداشش شد. فهمیدید یعنی چی دیگه؟ هر جوری بخوام بگم بیشتر گره میخورد. عاشق برادره زنه داداشش.
زارتی هم تصمیم گرفتن همدیگه رو بگیرن. رضا هم گفت ما دختر نمیگیریم دختر بدیم.
این یه ضرب المثل قدیمیه که میگن، اگه این کارو بکنیم و پسر ما دختر اونارو اذیت کنه، پسر اونا هم دختر مارو اذیت میکنه. واسه همین بده بستون نداریم
البته که من حمکتشو نمیفهمم:دی
و به همین دلیل رضا نزاشت لیلی تو اون سن ازدواج کنه که البته خود لیلی هم بعد یه مدت از باباش تشکر کرد بابت این کارش. چون تازه فهمید چقدر بچه بوده اون موقع.
دوم هنرستانش که تموم شد دوباره سمیرا و لیلی نقل مکان کردن به یه جایی نزدیک خونه حبیبه خانم که رضا رفت و آمدش آسون تر بشه.
دیگه وقت کنکور و دانشگاه رفتنش بود. کنکور داد واسه دانشگاه و دانشگاه آزاد قبول شد.
ولی باباش گفت من یه قرون پول نمیدم واسه دانشگاهت اگه میخوای درس بخونی برو کار کن خودت پول در بیار.
لیلی گفت آخه من چیکار کنم که به تایم دانشگاهم بخوره و بتونم کار کنم؟
باباش گفت یه دندون پزشکی هست دوستم معرفی کرده اینا دستیار میخوان برو اونجا کار کن خرج دانشگاهتو در بیار یه کاری هم یاد بگیر.
لیلی گفت آخه من که اصلا کار اونجا رو بلد نیستم. باباش گفت اشکال نداره گفتن خودشون یادت میدن.
خلاصه رفت اونجا و یه خانم دکتری بود و شروع کرد کار کردن ماهی ۷۰هزار تومن کار میکرد ترمی ۲۱۰ هزار تومن شهریه میداد.
با کرایه رفت و آمدش که حساب کنید سر سال موک براش هیچی نمیموند.
ساعت ۴ صبح بلند میشد که به اتوبوسای دانشگاه برسه. ظهر از دانشگاه بر میگشت و عصر ها هم میرفت سر کار.
۳سال دانشگاه که گذشت، اون دکتر مهاجرت کرد و رفت و لیلی بیکار شد.
یکی از همسایه هاشون که دیده بود لیلی از صبح کله سحر میره بیرون شب میرسه و چند روزی بود که میدید لیلی از ظهر میاد خونه. یه بار تو راه پله باهاش حرف زد که چی شده زود میای خونه دخترم؟
لیلی هم گفت کار قبلیم اینجوری شده دارم دنبال کار میگردم. اون خانم هم گفت وایسا من به پسرم بگم اون میتونه یه کاری کنه.
اون خانم به پسرش گفت و اونم یه شماره داد گفت بگو زنگ بزنه بره پیش این بنده خدا.
رفت پیش یکی و شروع کرد به روزنامه نگاری و تایپ و کارای این مدلی. آخرای کار دندون پزشکی حقوقش ۱۲۰ تومن شده بود. از بس کار جدیدشو دوست داشت و تونست با تلاش پیشرفت کنه و کانکشن های مختلف بزنه که تو کمتر از ۱سال به درآمد ۷۰۰هزار تومن رسید.
از طرف جایی که کار میکرد قرار بود یه نمایشگاه بزارن و لیلی مسئول هماهنگیاش شده بود.
الی یکی از دوستاییش بودکه تو مجموعشون با هم همکار بودن و تو اون یه سال خیلی با هم صمیمی شده بودن.
قرار بود برای کارای نمایشگاه هرکی هرکسی از دوستاشو میتونه بیاره.
الی دوست پسرش و دوست دوست پسرش سیاوش رو آورد و لیلی برای بار اول سیاوش رو دید و ازش خوشش اومد.
همون شب لیلی به الی گفت که برنامه بچینه و سیاوشم دعوت کنه.
خلاصه برنامه میچینن. اولین قرارشون تو کله پزی بود برای اینکه چهارتایی با هم سیرابی شیردون بخورن.
هیچ موقع فکرشم نمیکردم دونفر اولین قراراشون تو سیرابی فروشی باشه.
خلاصه بلاخره این دوتا با هم ارتباط میگیرن و با هم دوست میشن. البته این دوستی دور از چشم خانواده اش بود چون اگه پدرش میفهمید به قول خودش از وسط دو نصفش میکرد.
از همون اوایل دوستیشون سیاوش ۲تا موضوع رو به لیلی گفت. یکی اینکه از قبل یه ازدواج ناموفق داشته ۲ اینکه برنامش اینه بره آمریکا اگه با هر کدوم این چیزا مشکلی داره باهاش صمیمی نشه.
لیلی هم با خودش میگفت باشه تو میخوای بری آمریکا. نه پول داری نه فامیلات اونجان نه هیچی. بشین تا بری آمریکا.
با خودش میگفت این همینجا میمونه و با هم ازدواج میکنیم.
تقریبا یکسال به دور از اطلاع خانواده لیلی با هم دوست بودن و عاشق هم شده بودن. خانواده سیاوش کامل در جریان دوستی پسرشون بودن و لیلی هم به خونه اونها رفت و آمد کرده بود و پدر و مادر سیاوش و خانوادشو دیده بود.
یکی از دلایلی که دوست داشت باهاشون رفت و آمد کنه این بود که یه حس متفاوتی از خانواده رو تو خونه اونا میدید.
تو خونشون همه با هم دوست بودن. دور هم میشستن حرف میزدن میگفتن میخندیدن بازی میکردن و یه فضایی بود که هیچ موقع تو خونه خودشون تجربه نکرده بود.
رابطش با سیاوش خیلی عمیق شده بود. عصر ها که از سر کار برمیگشت تصور میکرد تو یه جاییه که از قید و بند رفتارا و برخوردای خانودش رها شده و درگیر اونا نیست و با سیاوش بچه دار شدن و ۳تا بچه دارن و زندگیش یه نرمال قشنگی داره که مدام مسافرت میرن و خوش میگذرونن.
همش این چیزارو تصور میکرد تا برسه پیش سیاوش و با هم چند ساعتی رو وقت میگذروند تا برن خونه.
یه روز سیاوش به لیلی گفت من اگه زن داشته باشم و بخوام برم آمریکا خیلی راحت تر بهم ویزا میدن. واسه همین لیلی بهش پیشنهاد داد که خب بیا شناسنامه منو بگیر برو یه محضر آشنا اسممونو بنویسن تو شناسنامه هم بعد تو برو من بعدا دوباره یه شناسنامه المثنی میگیرم.
سیاوش بهش گفت دمت گرم خیلی مردی میخوای با هم بریم؟
یه لحظه همه اون رویاهایی که برای خودش میساخت تو پیاده روی هاش اومد جلو چشاش. بازم با خودش میگفت به این که ویزای آمریکا نمیدن من با این ازدواج کنم همینجا با هم زندگی میکنیم.
این میخواد بره آمریکا چیکار کنه؟ میمونه اینجا با هم زندگی میکنیم دیگه. البته اینارو تو ذهنش میگفت.
لیلی گفت من تورو واقعا دوست دارم و میخوام باهات باشم ولی اگه قرار باشه با هم باشیم باید بیای خواستگاری و ازدواج کنیم.
سیاوشم گفت باشه میام خواستگاری.
۳تا برادرا و خواهر بزرگتر لیلی یا از خونه حبیبه رفته بودن خودشون خونه مستقل گرفته بودن. یا ازدواج کرده بودن. حبیبه تو اون تایم خیلی تنها شده بود. مدام سراغ لیلی رو میگرفت لیلی هم دلش برای اون میسوخت و چند روز تو هفته بهش سر میزد و میشستن با هم چایی میخوردن و حرف میزدن و درد دل میکردن.
کلا شده بود سنگ صبور ۲تا مادراش.
روزانه به درد دل های جفتشون گوش میکرد. حبیبه اگه یه روز لیلی نمیرفت پیشش بهش زنگ میزد که کجایی چی شدی سالمی، چه خبر.
برنامه روزانه لیلی هم اینجوری بود که صبح تا ۴-۵ سر کار بود.بعدش با سیاوش بود تا ۷-۸ تو خیابونا میچرخیدن و اینور اونور میرفتن. بعد یه سر میرفت پیش حبیبه در حد ۱ساعت و بعد میرفت خونه پیش سمیرا.
یه شب که عصرش پیش حبیبه نرفته بود ساعت ۳:۳۰ صبح دید گوشیش داره زنگ میخوره. گوشی رو بر میداره میبینه حبیبست. تا حالا اتفاق نیوفتاده بود نصفه شب حبیبه بهش زنگ بزنه. حدس زد یه اتفاقی افتاده.
حبیبه خانم بهش میگه لیلی من قلبم درد گرفته لطفا بیا پیشم.
لیلی هم پا میشه شال و کلاه میکنه و به سمیرا میگه و راه میوفته میره سمت خونه حبیبه خانم.
فاصله خونه سمیرا تا خونه حبیبه یه ربع پیاده بود که اون موقع صبح، هیچ تاکسی ای هم نبود که بخواد سریع تر بره کل راه رو میدوئه و ۶-۷دیقه بعد میرسه دم خونشون و میبینه در حیاط بازه و دوتا از دوستای برادر کوچیکش دم در وایسادن.
لیلی سریع میره تو خونه و در رو که باز میکنه میبینه حبیبه با مانتو و چادر و روسری سیاه نشسته رو مبل و باباشم بلوز شلوار مشکی کنارش نشسته و هر دوتا تو بهت بودن. انگار که نمیخواستن قبول کنن چی شده.
چندتا از فامیلاشونم اومده بودن اون موقع صبح اونجا. لیلی پرسید چی شده؟ یکی از فامیلاشون بلند شد لیلی رو بقل کرد و گفت تسلیت میگم.
لیلی گفت چی شده چیو تسلیت میگید؟
بعد حبیبه شروع کرد به خودشو زدن و گفت محسن مرده.
محسن، همون کسی که کابوس دوران نوجوانی لیلی بود.
مرگ محسن
لیلی شوک شده بود. نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت یا بی تفاوت.
ناراحت بود چون بلاخره محسن برادرش بود. جو خونه ناراحت بود. حبیبه خانم گریه میکرد و خودشو میزد. برای دفعه اول گریه پدرش رو میدید.
اما نمیدونست باید ناراحت باشه کسی که اذیتش میکرده دیگه نیست یا بی تفاوت یا خوشحال؟ محسن کسی بود که ترس هایی برای لیلی به وجود آورده بود که قرار بود تا آخر عمرش باهاش همراه باشن.
هر موقع خونه حبیبه خانم محسن رو میدید تپش قلب میگرفت. وقتی اسم محسن رو میشنید استرس تو وجودش جولان میداد.
الان اون آدم دیگه بینشون نبود. میتونست از این به بعد بدون ترس لمس شدن تو خونه حبیبه بخوابه.
میتونست به لیلی درونش بگه اون کسی که ازش میترسیدی دیگه نیست. دیگه دستش به تو نمیرسه. دیگه نترس. دیگه نترس. و بعد سالها لیلی درونشو بغل کنه.
از فکرای تو سرش شرمگین شد. از اینکه بخواد برای مرگ برادرش خوشحال باشه. ولی نمیتونست انکارش کنه که آروم شده. نمیتونست انکار کنه یه ترس بزرگ که از بچگی با خودش همراه داشته یهو از وجودش رخت بر بسته.
لیلی گریه نکرد. اونم اتفاقی که افتاده بودو باور نمیکرد. انگار باید یه جوری بهش ثابت میشد که دیگه محسن نیست.
صبح که شد لیلی به همراه خانواده میرن بیمارستان که جنازه رو تحویل بگیرن برای خاک سپاری. وقتی بهشون میگن میخواید مرحوم رو ببینید تو همین حینی که همه داشتن کلمه نه رو از زبونشون بیرون میاوردن لیلی گفت آره. وقتی گفت آره همه سرشون چرخید و لیلی رو نگاه کردن.
لیلی به خاکسپاری اقوامش نمیرفت چون حالش بد میشد ولی الان میخواست جنازه بی جون برادرش رو ببینه. انگار خودش نگفته بود میخواد جنازه محسن رو ببینه. انگار لیلی کوچولو از عمق وجودش بود که میخواست مطمئن بشه که محسن دیگه نیست و با خیال راحت زندگی کنه.
هیچکس از خانوادش جرات نداشت که جنازه محسن رو ببینه. لیلی با دامادشون و مسئول سردخونه رفت تو سردخونه بیمارستان و جنازه برادرش رو دید.
وقتی دید انگار یه سطل آب رو آتیش وجودش ریختن. انگار آروم شده بود. انگار یه باری که رو دوشش سنگینی میکرد رو زمین گذاشته بود.
تقریبا ۲ماه از فوت محسن گذشته بود که سیاوش تصمیم گرفته بود بیاد خواستگاری که بتونن زودتر کارای رفتنشون رو بکنه.
لیلی به تنها کسی که فکر میکرد اگه بگه برای برقراری خواستگاری به نتیجه میرسه حبیبه خانم بود. حالا چررا؟ چون سمیرا یه برادرزاده داشت پولدار که خواستگار لیلی بود ولی لیلی گفته بود نه و اگه لیلی حرف خواستگاری یکی دیگه رو میزد با تیر میزدتش.
به باباشم که هیچی دیگه فهمیدید چقدر ارتباط تنگاتنگی داشتن. پس تنها کسی که میموند حبیبه بود.
رفت به حبیبه گفت یه دختری هست که من باهاش دوستم و داییش منو دیده از من خوشش اومده میخواد بیاد خواستگاری میشه اکی کنی داستانو؟
حبیبه هم گفت خیالت راحت خودم به رضا میگم و برنامرو میچینم.
حبیبه به رضا گفت و رضا هم گفت اکی بیان خواستگاری ببینیم کین و سمیرا هم از زبون رضا فهمید.
سمیرا به حول و ولا افتاده بود این کیه که میخواد بیاد خواستگاری دختر من.
مراسم خواستگاری رو اکی کردن و روز موعود رسید و سیاوش و خانوادش اومدن خواستگاری.
همه چیز روبراه بود که وسطای مراسم پدر سیاوش گفت بله پسر من یه ازدواج قبلی داشته. و انگار یه سطل آب یخ رو همه خانواده لیلی ریختن. و زیر سمیرا آتیش روشن کردن.
یه خورده گذشت و لیلی و سیاوش طبق رسم خواستگاری های قدیم رفتن تو اتاق با هم صحبت کنن انگار که دفعه اوله همدیگرو دیدن.
وقتی برگشتن بیرون یکی از فامیلا پرسید خب آقا رضا نظر شما چیه؟ رضا بابای لیلی که داماد خیلی به مذاقش شیرین نیومده بود ولی نمیخواست بی آبرویی کنه گفت نمیدونم والا باید ببینیم لیلی خودش چی میخواد.
از حبیبهه پرسیدن حبیبه گفت من نمیدونم بلاخره هرچی آقامون بگه.
و وقتی همین سوالو از سمیرا پرسیدن یهو انگار که از آتیش به جوش اومده بود گفت من چه نظری میتونم داشته باشم؟ مگه کسی منو اینجا آدم حساب میکنه؟ و هیچی دیگه نگفت ولی خب نظرش مشخص بود دیگه.
خلاصه قرار شد خانواده سیاوش برن و چند روز بعد تماس بگیرن تا خبر قطعی رو بگیرن.
اینا که پاشونو از در گذاشتن بیرون خانواده لیلی شروع کردن به توجیح کردن لیلی.
سردمدارشون هم سمیرا بود. میگفت این پسره کچله، ۱۰ سال از تو بزرگتره، ازدواج قبلی داشته خجالت نمیکشی بچه برادر من پولش از پارو میره، خانواده داره، خوشتیپه، تا حالا ازدواج نکرده، اونوقت تو میخوای زن این مرتیکه عزب بشی.
از کجا اینو پیداش کردی چیز خورت کردن دیوونه شدی و خلاصه لیلی میشه سیبلو همه یه انگی سمتش پرت میکنن.
روز بعد لیلی به حبیبه میگه میشه نظر بابامو بپرسی که کی میره تحقیق و اینا.
باباش که صدای لیلی رو میشنوه بلند داد میزنه میگه من از این پسره خوشم نیومده نه تحقیق میرم نه تورو بهش میدم.
لیلی هم که شاکی شده بود و عشق و برنامه هاشو در خطر میدید داد زد گفت بابا یعنی چی خوشم نیومد یه چیزی باید بگی یه دلیل منطقی باید بیاری. رضا اومد تو اتاق با حالت تهدید گفت ببین بری بالا بیای پایین من تورو به این پسره نمیدم. تمام
واسه اینکه کار به دعوا نکشه حبیبه لیلی رو برد تو حیات و گفت تو برو ببینم من میتونم کاری بکنم یا نه.
روز بعد خانواده سیاوش زنگ زدن خونه حبیبه خانم و اون بنده خدا هم که نتونسته بود اکی بگیره گفت ببخشید باباش گفته نه.
لیلی که شنید به خانواده سیاوش گفتن این موضوع رو تو روی رضا و حبیبه و سمیرا گفت باشه و اصلا خودشو ناراحت و عصبانی نشون نداد. اما تو دلش گفت میگید نه؟
یه دهنی ازتون سرویس بکنم. ۲۴ سال شما دهن منو سرویس کردید حالا نوبت منه.
لیلی تصمیمشو برای اینکه با سیاوش زندگی بکنه رو گرفته بود و هیچ جوره هم بیخیالش نمیشد.
فکر فرار
به هیچکس هیچی نگفت و شروع کرد قایمکی کاراشو با سیاوش کردن که فرار کنه.
فرار، کلمه سبکی نیست که بخوایم از کنارش راحت بگذریم.
خیلی وقتا بعد از فرار دیگه برگشتی نیست. تو ارتباطت با هر چیزی که تا الان داشتی قطع میشه. یه جورایی کسی فرار میکنه که هیچ دلبستگی به اون چیزای دوروبرش نداشته باشه.
فرار برای لیلی فرار از خانواده ای بود که خانواده نبود. خانواده ای که نداشت. مادری که اسما ۲تا داشت ولی انگار نداشت. دختری که از وقتی تو قنداق بود مثله یه توپ بین ۲نفر پاسکاری میشد. مادری که برای برگشتن پیشش سرش منت میزاشت. میخواست از همه چیز فرار کنه.
هیچ چیزی نداشت که فکر کنه اگه دیگه نداشته باشدش ناراحت میشه. نه به کسی دلبستگی داشت نه وابستگی.
این موضوع رو به سیاوش گفت و شروع کردن.
سیاوش یه سری وام گرفت اسمشونو پیش یه محضر آشنا تو شناسنامه هم نوشتن و به واسطه یه کسی که سیاوش میشناخت شروع کردن کارای لازم برای مهاجرتشونو انجام دادن.
قوانین مهاجرت خیلی پیچیدست و سختی های عجیب غریب داره. من تا جایی که لیلی برام تعریف کرده رو میگم و خودم آگاهیی نسبت بهش ندارم تا بخوام تکمیلترش کنم.
قضیه از این قرار بود که لیلی و سیاوش باید میرفتن سفارت اتریش ویزای شینگن بگیرن برن اتریش و تو اونجا برن سفارت آمریکا ویزای آمریکا بگیرن برن اونجا و وقتی رسیدن و مدت ویزای توریستیشون تموم شد، اونجا اعلام پناهندگی کنن.
کاراشونو به یه آشنایی سپرده بودن و داشت انجام میشد.
رفتن سفارت اتریش و پاسپورتاشونو گرفتن که توش ویزای شینگن خورده بود و تا ۱۰ روز آینده باید از ایران خارج میشدن.
اینجا اولین باری بود که استرس مهاجرت و فرار سراغ لیلی اومد.
میدونست که اگه خانوادش بفهمن میخواد فرار کنه زندگی رو براش جهنم میکنن. اگه بره دیگه نباید برگرده چون دیگه زنده نمیزارنش
تو مترو نشسته بود و داشت به پاسپورتش نگاه میکرد. هیچ وقت فکرشم نمیکرد یه روزی بخواد از اون دفترچه برای فرار از خانوادش استفاده کنه. برای فرار از جایی که محدودش میکرد. جایی که اجازه انتخاب همسرش دست خودش نبود.
پاسپورتش بهش یادآوری میکرد که فقط همین چند روز دیگه ایرانو میبینه. ایران تهران محله خونه دوستا فامیل هر کسی که هست رو با این وضوح فقط ۱۰ روز فرصت داره ببینه. چون دیگه برگشتی در کار نبود.
چالش های قبل فرار
تو این مدت باید وسایلشو جمع میکرد ساک میبست و خدافظی میکرد بدون اینکه کسی بفهمه داره فرار میکنه. چالشایی داشت که کم نبودن.
اگه میخواست شب پرواز با ساک بیاد بیرون مادر پدرش میفهمیدن و جلوشو میگرفتن. اگه میخواست لباس از خونشون بیاره بیرون مامانش میفهمید. اگه زودتر میفهمیدن میرفتن ممنوع الخروجش میکردن.
باید یه راهی پیدا میکرد که کم کم وسایلشو آماده کنه و با خودش ببره بدون اینکه کسی بود ببره. این سخت ترین کاری بود که باید انجام میداد.
از بعد فوت محسن بعضی شبا شده بود خونه حبیبه پیش اون بمونه که تنها نباشه. به همین بهونه یه سری از لباساشو از خونه میاورد بیرون و میبرد خونه یکی از دوستاش تو یه ساک میچید.
هیچکس از داستان فرارشون با هم خبر نداشت حتی خانواده سیاوش.
قضیه اینجوری شد که سیاوش رفت ترکیه و قرار بود روز بعدش لیلی هم بره.
لیلی ۲۴ ساعت وقت داشت تا کاراشو انجام بده. صبح رفتن سیاوش، لیلی راه میوفته میره خونه دوستش که ساکش اونجا بود ساک رو میبره میزاره تو انباری که تو فرودگاه برای نگه داری وسایل کرایه میدادن و بر میگرده خونشون.
خیلی عادی تو خونه رفتار میکنه انگار نه انگار که خبریه. کار و باراشو میکنه و عصر میره با حبیبه چایی میخوره و خدافظی میکنه میره خونه خودشون پیش سمیرا. صبح روز بعد ساعت ۷ پرواز داشت. یعنی باید ۴-۳ صبح از خونه میزد بیرون و میرفت فرودگاه واسه اینکه همیشه از جایی که هست بره.
بهتر بگم واسه اینکه همیشه از جایی که هست فرار کنه. جایی که هیچکس درکش نکرد. جایی که هیچکس به چیزایی که اون میخواست اهمیت نداد. جایی که بقیه تصمیم گرفتن چه کسی مادر اون باشه. موقعی باید از این مکان فرار میکرد که دقیقا ۴روز مونده بود به تولدش.
تولدی که هیچ موقع هیچکدوم از اعضای خانوادش براش جشن نگرفتن. نه هیچکدوم از مادراش نه پدرش نه خواهر و برادراش. دوست داشت با کسی باشه که تولدش براش مهم باشه. حداقل با یه کیک تولد خوشحالش کنه.
حال غریبی داشت. یه چیزی شبیه وقتی که تو خونه حبیبه خانم فهمید محسن مرده. نمیدونست خوشحاله یا ناراحت. نمیدونست باید کدوم حال رو داشته باشه. هیجان؟ استرس؟ خوشحالی؟ نمیدونست قراره چه حس هایی رو تجربه کنه؟ ترس؟ غربت؟ آزادی؟ چی؟
پر از سوال بود.
تصمیم گرفته بود به مامانش بگه باید صبح خیلی زود بره دانشگاهش که ۳-۴ ساعت فاصله داشت تا خونشون. به سمیرا گفت یه مدرکی رو برای کارش باید بگیره و حتما اول وقت باید اونجا باشه واسه همین صبح زود میره از خونه بیرون. پدرش اون شب اونجا شام خورد و از بد ماجرا پدرش اون شب چون خسته بوده تصمیم میگیره همونجا بخوابه.
لیلی هی به رضا میگفت بابا حبیبه تنهاست منم پیشش نیستم برو اونجا بخواب تنها نباشه یه موقع اتفاقی میوفته میترسه. اما باباش کلا کسی نبود که با نظر بقیه تصمیم بگیره واسه همین همونجا میخوابه.
همه مدارک لیلی با بلیط و ویزاش تو کیفش بود و اگه کسی یه درصد سر وقت کیفش میرفت که سمیرا سابقه این کار رو داشت، مدارکشو میدید و متوجه میشد و همه نقشه هاش نقش بر آب میشد.
لیلی کیفشو ته کمد اتاقش قایم کرد و یه عالمه وسایل ریخت روش که کسی سر وقتش نره.
به مامانش گفت من صبح زود باید برم اگه میشه بیدارم کن ولی حواست باشه بابا بیدار نشه فهشم بده.
ساعت ۳:۳۰ باید از خونه میرفت بیرون. از ذوق و استرس ساعت ۳از خواب پرید. آروم رفت مادرشو بقل کرد و بوسید و خدافظی کرد، سمیرا هم که نمیدونست ساعت چنده و تو خواب و بیداری بود خدافظی کرد و لیلی بدون اینکه حتی دست صورتشو بشوره و دستشویی بره فقط کیف و کفششو برداشت و از خونه اومد بیرون.
یه لحظه تصورشو بکنید؟ خیلی دل میخواد. چقدر باید یه محیط با آدماش اذیتت کرده باشن که حاضر باشی اینجوری ازشون دل بکنی و بری.
کفشاشو دستش گرفته بود که صدای پاش پدرشو بیدار نکنه. وقتی اومد بیرون، آروم در خونشون رو بست، کفشاشو پوشید و شروع کرد به دویدن سمت آژانس محلشون. میدونست مامانشو میتونه گول بزنه ولی باباشو عمرا نمیتونه گول بزنه که این تایم داره میره دانشگاه.
نفس زنون میرسه دم آژانس و یه ماشین میگیره برای فرودگاه. تا وقتی ماشین از محلشون خارج بشه سرشو خم کرده بود پایین که یه موقع کسی آشنا از سر بد شانسی نبینتش.
وقتی از بافت شهری خارج شد، خیالش راحت شده بود که دیگه نمیتونن پیداش کنن. میدونست که یک درصد هم نمیتونن تصور کنن داره کجا میره و قصدش چیه.
وقتی رسید فرودگاه از شدت استرس و هیجان و ترس گشنش شده بود. رفت تو فرودگاه و یه املت سفارش داد. همون موقع سیاوش زنگ زد گفت کجایی. لیلی گفت فرودگاهم دارم املت میخورم. سیاوش گفت کارد بخوری من اینجا نگران تو ام که چی شدی تو بجای اینکه به من زنگ بزنی نشستی داری املت میخوری؟
پاشو برو چمدونتو بگیر تحویل بده جا نمونی از پرواز. پروازش ساعت ۷ بود و با تاخیر ساعت ۱۰ راه افتاد
وقتی رسید ترکیه سیاوش منتظرش بود تو فرودگاه و ۲ساعت بعدش دوباره پرواز داشتن به سمت اتریش.
تو این ۲ ساعت ناهار خوردن و کاراشونو کردن و منتظر بودن که پروازشون رو اعلام کنن. گوشیشو روشن کرد دید یه عالمه میس کال داره.
از ترس اینکه یه موقع بگه کجاست و چه خبره منصرفش کنن یا اتفاقی بیوفته نتونن برن اتریش برنامه هاشون بهم بریزه سریع گوشیو خاموش کرد و با سیاوش رفتن کارت پرواز اتریشو گرفتن و حرکت کردن به سمت اتریش.
تقریبا ۸ شب تهران رسیدن اتریش و وسایلشونو تحویل گرفتن.
یه راهنما از طرف کسی که تو ایران کاراشونو هماهنگ کرده بود اومده دنبالشون و بردشون هتل تا مستقر بشن و آماده بشن برای رفتن به سفارت آمریکا.
وقتی رسیدن هتل لیلی گوشیشو روشن کرد و داشت آمار میس کال هارو چک میکرد که دید سمیرا داره بهش زنگ میزنه.
گوشی رو جواب داد و سمیرا شروع کرد فحش دادن بهش و میگفت تو کجایی الان ۱۸ ساعته که از خونه رفتی بیرون و هیچ خبری ازت نیست نصفه جونمون کردی گوشیتم که خاموش کردی.
کدوم گوری هستی من و بابات داریم سکته میکنیم.
لیلی گفت من واسه درس اومدم آلمان و دیگه هم برنمیگردم ایران. گوشیشم قطع کرد. و گذاشت رو میز و گوشیشو نگاه میکرد.
لیلی داشت سکته میکرد. نمیدونست این حرفی که زده درسته یا نه. با خودش میگفت اگه نشه چیکار باید بکنه. اگه آمریکا بهشون ویزا نده و نرن باید برگردن ایران یا تو اتریش پناهنده بشن؟ چیکار باید بکنن.
بی قراری تو نوع بودنش معلوم بود. پر از استرس و نگرانی بود. سیاوش اومد پیشش دستشو گرفت و بهش گفت فرانسوی ها یه ضرب المثلی دارن که میگن رو یه مشکل یه شب باید بخوابی. فرداش یه زره آروم تر میشی. به حرفش گوش داد. گوشیشو خواموش کرد و خوابید.
روز بعد یه کوچولو حالش بهتر بود. گوشیشو که روشن کرد دید همون موقع داره زنگ میخوره. همه داشتن بهش زنگ میزدن. تلفن هر کدوم رو که جواب میدا ازشون یه چیزی میشنید که البته همشون با فحش و بد و بیراه همراه بود.
یکی میگفت کجا رفتی تو آبرو مارو بردی. یکی میگفت تو دروغ میگی واسه درس نرفتی برگرد ما حواسمون بهت هست. یکی میگفت نونوت کم بود آبت کم بود چه مرگیت بود که رفتی؟ بیشترین زنگ رو سمیرا بهش میزد و هر بار فازش با قبل متفاوت بود.
یه بار زنگ میزد که چرا این کارو کردی دلم برات تنگ شده.
یه بار فحش میداد و نفرین میکرد.
یه بار دیگه زنگ میزد گریه میکرد میگفت توروخدا برگرد من تنهام ، یه بار دیگه زنگ میزد میگفت خوب کاری کردی این چه زندگی ایه آخه خودتو راحت کردی رفتی. دوباره زنگ میزد میگفت به من بگو چجوری رفتی بعدا منم میتونی بیاری پیش خودت …. هر ثانیه سمیرا یه حالی بود.
یه هفته اول داستانش اینجوری بود و همه بهش زنگ میزدن. بعد یه هفته دیگه فقط سمیرا بهش زنگ میزد. و جواب دادن به سمیرا هم براش عذاب بود چون ثانیه ای مودش عوض میشد. واسه همین فقط روزی یه بار جواب سمیرا میداد که کمتر عذاب بکشه. میدونست این کاری که کرده بار غم رو دوش سمیرا گذاشته. ولی چاره دیگه ای نداشت.
تو اون یه هفته کسی که راهنماشون بود چند روز برد چرخوندشونو جاهای دیدنی اتریشو نشونشون داد.
سیاوش همون روز اول زنگ زده بود به خانوادش گفته بود داستان چیه و لیلی هم باهاش اومده و قراره با هم کاراشونو جلو ببرن و برن آمریکا. روز سوم برادر سیاوش زنگ زد بهش گفت امروز حبیبه خانم و خواهر لیلی اومدن اینجا دنبال تو که تو کجایی از لیلی خبر داری یا نه.
برادر سیاوش هم زده به انکار و گفته خانم ما ۶ماه پیش اومدیم خواستگاری دخترتون و گفتید نه. الان چرا باید از دخترتون خبر داشته باشیم. سیاوش هم الان سر کاره نیست و ردشون کرده رفتن.
لیلی وقتی شنید این اتفاق افتاده فهمید که خانوادش میخوان پیداش کنن و ترس تمام وجودشو گرفت. همش فکر میکرد الان خانوادش پیداش میکنن و میفهمن کجاست و میان دنبالش.
با اینکه تو اتریش بود ولی ترس داشت. ترس اینکه هر لحظه یه آشنا ببینه. یا پدر و برادرش اومده باشن دنبالش و پیداش کنن. تو هر محیط بسته ای که میرفت دنبال راه فرار بود که اگه یهو روبروش در اومدن بتونه راحت فرار کنه.
کسی که راهنماییشون میکرد و میگردوندشون روز ۴ام گفت آماده باشید امروز بریم سفارت
دقیقا روز تولد لیلی.
قبلش راهنماشون یه عالمه بهشون توضیح داد که نهایتش این بود شما اونجا حرف نمیزنید تا من ازتون بخوام.
میرن سفارت و میان بیرون بهشون میگن تا چند ساعت دیگه باید بیان پاسپورتارو بگیرن.
روز تولد لیلی بود. میرن رستوران ناهار تولد میخورن و یه جشن کوچیک میگیرن به امید اینکه همه چیز درست پیش بره. بر میگردن با همون راهنماشون تا پاسپورتاشونو بگیرن.
راهنماشون رفت تو سفارت پاسپورتارو گرفت برگشت و داد بهشون بدون ویزا.
گفتن چی شد؟
راهنما گفت به لیلی ویزا دادن ولی به سیاوش بکگراند چک خورده باید صبر کنید سابقشو چک کنن.
اینا هم گفتن اکی خب کی نتیجشو میگن چقدر طول میکشه؟
راهنماشون میگه ۳تا ۵ ماه.
لیلی میگه شوخی میکنی دیگه؟
راهنماشون میگه نه شوخی نمیکنم.
سیاوش گفت خب میتونیم بمونیم اینجا منتظر باشیم؟
راهنما گفت نه شما اگه ویزای اتریشتون تموم بشه و اینجا باشید سابقتون خراب میشه و باید بیخیال آمریکا بشید.
۲تایی زدن تو سرشون که خاک بر سرمون شد.
به مشکل خوردن ویزای سیاوش
دوباره بگم چی شده بود. سفارت به سیاوش بکگراند چک زده بود و چون باید با هم میرفتن بخاطر اینکه اعلام کرده بودن زن و شوهرن و میخوان توریستی برن باید صبر میکردن تا جفتشون ویزا بگیرن و نمیتونستن اول لیلی بره بعدش سیاوش بیاد چون همه برنامه هاشون بهم میریخت و کلا ویزای لیلی رو هم باطل میکردن.
کادو تولد لیلی این بود که باید میشستن یه راه پیدا میکردن تا بتونن تو این مسیری که اومدن دووم بیارن.
برگشتن هتل و یه روزی تو هتل موندن و همه سناریو های ممکن رو بررسی کردن. لیلی میگفت من هیچ راه برگشتی به ایران ندارم. چون اگه برگردم صد در صد ممنوع الخروجم و خانوادم پیدام میکنن میکشنم.
پولی که با خودشون برده بودن در حد چرخیدن تو اتریش و رفتن به آمریکا و اندازه ۴-۵ ماه خرج کردن تو اونجا بود تا وقتی که بهشون اجازه کار بدن و بتونن کار کنن. ترس وجودشونو گرفته بود. لیلی به هیچ عنوان نباید برمیگشت ایران. باید از اروپا هم تا قبل اتمام ویزاشون خارج میشدن چون اگه میموندن اعتبارشون برای ویزای آمریکا خراب میشد.
تصمیم گرفتن برن ترکیه تا کارای سیاوش درست بشه و بتونن برن.
رفتن ترکیه و سیاوش یه هفته ترکیه موند و بعد تصمیم گرفت برگرده ایران بتونه کار کنه و یه سری از کارایی که هولهولکی انجام داده بود مونده بودن رو انجام بده و پول قرض بگیره از دوستاش تا بعدا بهشون پس بده.
بعد یه هفته که دوتایی تو ترکیه بودن سیاوش رفت ایران و نزدیک ۲۰ روز ایران بود.
وقتی رسید ایران سیاوش از شماره ایران زنگ زد به حبیبه گفت از لیلی بیخبره که شکشون از فرار لیلی و سیاوش برداشته بشه.
لیلی تو اون ۲۰ روزی که تو ترکیه تنها بود فقط روزی ۱بار از اتاق هتل میرفت بیرون. اونم واسه این بود که غذا بگیره بخوره. همش میترسید پیداش کنن. اتاقی که تو هتل گرفته بودن ته یه راهرو بود که هیچ راه فراری نداشت و این از همه چی بیشتر ترس به جونش مینداخت.
بعضی وقتا از خواب بیدار میشد تو کمد رو چک میکرد که میتونه اون تو قائم بشه؟ یا زیر تخت جا میشه بدون اینکه کسی بفهمه اون اونجاست؟
هر شب خواب میدید که پدرش و برادراش افتادن دنبالش و اون داره فرار میکنه. بعضی شبا اونقدر خوابش واقعی بود که فکر میکرد داره تو خواب میدوئه ولی پاش تو بیداری و واقعیت میخورد به تخت و از تخت میوفتاد پایین و از خواب با وحشت میپرید.
تقریبا ۲۰ روز گذشته بود و قوانین هتل ها اینجوری بود که بعد ۲۰ روز باید یکروز از هتل برن بیرون و بعد دوباره برگردن به اون هتل.
۲ماه اول ۳بار هتلشونو بخاطر این موضوع عوض کردن.
یکی از دوستای سیاوش که به ترکیه رفت و آمد داشت برای کار اومد براشون یه خونه کوچیک اجاره کرد. یه خونه که چه عرض کنم، که کلا یه اتاق بود و همه چیز دور تادور همون اتاق بود.
همون اوایلی که رفته بودن تو خونه ی اجاره ای تا به امید ۳تا ۵ماه بمونن و بعد اکی بشه که ویزاشون بیاد، فهمیدن لیلی حامله است.
با خودشون گفتن اکی گفتن ۳تا ۵ماه تا الان ۲ماه گذشته نهایتا تا ۳ماه دیگه میریم آمریکا بچرو اونجا به دنیا میاریم.
حاملگی لیلی همانو دوا دکتر رفتن تو ترکیه همانو دردسرتون ندم.
لیلی ۷ماه و نیم حامله بود که هنوز جوابشون نیومده بود و همچنان تو ترکیه بودن.
سیاوش میدید هیچ خبری از ویزاشون نشده حتی با گذشتن ۳ماه از تاریخی که بهشون دادن، و لیلی دیگه کم کم پا به ماه بود به لیلی گفت بیا بریم واسه این بچه خرید کنیم معلوم نیست چند وقت دیگه اینجا باشیم.
تو شرایط خیلی بدی بودن. اگه بچشون به دنیا میومد باید دوباره با بچه اقدام میکردن برای اینکه وقت سفارت بگیرن و کاراشونو بکنن و اون موقع بود که دیگه نمیتونستن برن چون به زوجی که بچه کوچیک داشته باشن به هیچ عنوان ویزا توریستی نمیدادن. چون دیگه حدس میزدن قصدشون فقط گردش نیست و میخوان اونجا بمونن. جفتشون این شرایط رو میدونستن.
اما لیلی میگفت من بچمو اینجا به دنیا نمیارم. من بچشمو آمریکا به دنیا میارم. چند روزی سیاوش و لیلی راجع به این موضوع حرف میزدن. لیلی راضی نمیشد که سیاوش دیگه دلش طاقت نیاورد و تنها رفت یه سری وسایل خرید و اومد خونه.
لیلی میگفت من خرید نمیرم، ولی وقتی سیاوش با کیسه وسایل اومد خونه از ذوقش نشست همه وسایلو باز کرد. وسطای همین باز کردن پستونک و شیشه شیر و لباسا بود که گوشی سیاوش از یه شماره ای تو ایران زنگ خورد.
گوشیو جواب داد و پشت تلفن کسی بود که داشت کاراشونو پیگیری میکرد. سیاوش گفت مطمئنید ؟ شوخی نمیکنید که؟
بدون اینکه سیاوش بگه کی بود و راجع به چی داره این فیدبکو میده لیلی فهمیده بود چه خبره و وسایلو پرت کرد و با شیکم ۷ماه و نیمه هوا و از جاش پرید جیغ میزد و بالا پایین میپرید. بلاخره سفارت آمریکا براشون ویزا صادر کرده بود.
لیلی که فهمیده بود چه خبره از جاش پرید هوا و دور خونه بالا پایین میپرید با شیکم حامله.
شروع کردن کارای اداریشونو کردن اما بچه تو شیکمش شده بود ۲تا مشکل بزرگ.
۱-اگه میفهمیدن لیلی ۷ماه و نیمه حاملست نمیزاشتن سوار هواپیما بشه.
۲- اگه تو آمریکا موقع ورود میفهمیدن که لیلی پا به ماه حاملست اجازه ورود به خاک آمریکارو بهشون نمیدادن و تو همون فرودگاه برشون میگردوندن.
با یه داستانایی تونستن اجازه ورود به هواپیما بگیرن و پرواز کنن و برسن آمریکا.
وقتی میرسن تو فرودگاه آمریکا یه گیت هایی هست که تا وقتی از اون گیت ها رد نشن میتونن دیپورتشون کنن و بگن برگردید.
حالا به چندین دلیل میتونن آدمارو دیپورت کنن و دوتا از دلایلش این بود که بفهمن کسی که میاد دیگه نمیخواد برگرده و دومی اینه که بفهمن کسی که داره توریستی میاد پا به ماهه.
لیلی واسه اینکه شیکمش بخونه با اون نامه ای که تو دستش داشت و نوشته بود بچش ۱۶ هفتشه تو چله تابستون دوتا پلیور و یه پالتو پوشیده بود که گندگی شیکمش به چشم نیاد.
بلاخره با یه دردسری هم از اون گیت رد و وارد آمریکا شدن.
دو روز تو هتل بودن بعد یکی از آشناهاشون بردشون شهر خودشون. اما داستانشون تموم نشده بود.
از اینجا به بعد قصه رو به چندین دلیل مگو سریع تر تعریف میکنم و ازش میگذرم.
رسیدن خونه دوستشون و ۲۰روز بعد بچشو به دنیا آورد. تقریبا یه هفته بعد به دنیا آوردن بچش یه جایی رو پیدا کردن که پارکینگ یه خونه ای بود و براش دستشویی حموم ساخته بودن و کرایه میدادن.
تنها جایی بود که بدون مدارک معتبر میتونستن کرایه کنن واسه همین اونجارو گرفتن. اون پارکینگ هیچ وسیله سرمایش گرمایشی خاصی نداشت.
تو زمستون مثه اسکیمو ها لباس میپوشیدن تا یخ نزنن و تو تابستونا انگار لب ساحلن.
بچش پنج ماهه بود که تونستن تقاضای پناهندگی کنن. آمریکا قوانینش اینجوری که تا وقتی درخواست پناهندگیتو نگیرن و بهت یه شماره مخصوص ندن تو اجازه هیچ چیزی نداری. نه اجازه داری رانندگی کنی نه اجازه داری کار کنی. نه اجازه داری خونه کرایه کنی هیچی. فقط میتونی نفس بکشی و پول خرج کنی. واسه همین نمیتونستن کار قانونی با حقوق درست داشته باشن و باید سیاه کار میکردن.
پولایی که با خودشون برده بودن داشت تموم میشد.
به آشناهاشون سپردن و تونستن که کار سیاه دستیار دندونپزشکی پیدا کنن.
دستیار که چه عرض کنم از تمیز کردن ست ها و استریل کردن تجهیزات تا شستن زمین و دستشویی رو باید انجام میداد با نصف حقوقی که اگه پناهندگیشون تایید میشد میتونست بگیره.
کار سیاه قضیه اش اینه که دولت آمریکا میگه به افرادی که من تایید نکردم نباید کار بدید. اگه کار بدید من بفهمم روزگارتونو سیاه میکنم. واسه همین به کار برای افرادی که اجازه کار تو آمریکا ندارن میگن کار سیاه. تو همه کشورا این قضیه هست تو اپیزود افسون هم در موردش صحبت کردم.
شروع کار لیلی
کاری که پیدا شده بود برای لیلی بود و سیاوش باید میموند خونه چون هیچ کاری پیدا نکرده بودن براش و بچه داری میکرد و لیلی میرفت خرجشون رو در میاورد.
صبح ساعت ۷ صبح باید سر کار میبود تا ۶ عصر. بچش چون کوچیک بود ساعت ۴و نیم صبح پا میشد شیر میدوشید براش میزاشت تو خونهی که تو طول روز بخوره و میرفت سر کار .
۱۱ ماه لیلی کار کرد و سیاوش خونه میموند و بچه نگه میداشت.
بعد ۱۱ ماه که پرونده پناهندگیشون به راه افتاد و بهشون اون شماره رو دادن که میتونن کار کنن و سیاوش میتونست کار کنه. لیلی از کارش اومد بیرون و سیاوش شروع کرد کار کردن.
به قول خودش نمیتونید تصور کنید ۲سال اول چقدر بهشون سخت گذشت. زبان درست بلد نبودن کار نداشتن همه کارها مدرک میخواست اوایل باید کارگری میکردن و خیلی چیزای دیگه. هنوز مادرش بهش زنگ میزد و چند وقت یه بار جوابشو میداد چون هر بار که باهاش صحبت میکرد براش خیلی سخت بود. سمیرا زنگ میزد اولش میگفت: سلام دخترم خوبی چه خبر دلم برات تنگ شده و صحبتشون با فهش دادن های سمیرا تموم میشد.
تو سه سال اول نبود شبی که با کابوس فرار کردن از دست پدر و برادرش نصفه شب از خواب نپره.
لیلی تا مدت ها ترس داشت که یه موقع پیداش کنن و بخوان برش گردونن ایران. لیلی همه سختی های مهاجرت و فرار رو به موندن کنار کسایی که از بچگی باهاشون بزرگ شده بود ترجیح داد.
لیلی الان داره اون رویاهایی رو زندگی میکنی که تو مسیر سر کار تا خونه با خودش تجسم میکرد.
پایان داستان
قصه لیلی تموم شد. اما من راجع بهش حرف دارم.
با طرز فکرای مختلف میشه به لیلی اسمای مختلف داد. مثه فراری و آزاد.
شما قصشو تقریبا با یه بخشی از جزئیات شنیدید، البته خیلی از کتک هایی که خورده و تنبیه هایی که شده و محدودیت هایی که داشته رو نگفتم و واردش نشدم و گذری عبور کردم.
با چیزایی که شنیدید شما بهش چی میگید؟ میگید فراری؟ یا میگید آزاد؟
من نظرمو یه مقدار جلوتر میگم ولی ازتون میخوام که شما هم نظر خودتونو بهم بگید.
حالا چه تو کامنتا چه تو اینستاگرام
به نظر من لیلی یه دختر آزاده. فراری اسمیه که زندان بان روی کسایی که از زندانش رفتن میزاره. حالا بسته به اینکه این زندانی به چه گناهی زندانیه این اسمه تغییر نمیکنه.
اگه این زندانی از یه قفس یا سلول فرار کنه یا از دست شرایطی که محدودش میکردن و حالش باهاشون بد بوده، به نظرتون یکیه؟ به جفتشون باید بگیم فراری؟ این کلمه درسته؟
نه
به نظر من درست نیست.
کسی که بخاطر عقاید و انتخاباش مجبور باشه یه محیط و آدمای توش که چندین سال باهاشون بزرگ شده و بهشون عادت کرده رو ترک کنه و سختی تحمل این قضیه رو به خودش بده که فراری نیست.
کسی که هیچ موقع حس امنیت رو چه از لحاظ جسمی و چه روحی، تو خونه و خانوادش تجربه نکرده جا میزاره میره که فراری نیست.
کسی که سختی جا گذاشتن ۲۴ سال خاطره، چه خوب چه بد رو تحمل میکنه برای اینکه زندگی بهتری داشته باشه به نظر من نه تنها فراری نیست که آزاد آزاده.
لیلی واسه من یه دختر آزاده که برای رهایی از گذشته و محدودیت هاش، وایساده، تلاش کرده، سختی کشیده و بعد مدتها به اون چیزی که میخواسته رسیده.
لیلی و قصش به من نشون دادن که نمیتونیم به همه پدر و مادرا بگیم مقدس.
لیلی به من ثابت کرد که بهشت زیر پای همه پدر مادرا نیست. داستان بابک خرمدین کارگردان و فیلمنامه نویس که تو شبکه های اجتماعی پیچیدو شنیدید دیگه؟ واقعا به نظرتون بهش زیر پای پدر مادر بابک خرمدین هم هست؟
من به نظرم دست و پای پدر مادر خوب و فهمیده رو باید بوسید. ولی همه پدر مادرا اینجوری نیستن. کم نیستن پدر و مادرایی که بچه رو به دنیا میارن و ولش میکنن تا خودش بزرگ بشه بدون هیچ مراقبت و تربیتی. کم نیستن پدر مادرایی که به بچه هاشون تجاوز میکنن. کم نیستن پدر مادرایی که بچه هاشون رو میفروشن. کم نیستن پدر مادرایی که بچه هاشون رو مجبور به تن فروشی میکنن و اونهارو ابزاری میبینن برای کثافت کاری های خودشون.
نمیدونم باید با این پدر و مادر ها چیکار کرد. ولی کاشکی برای بچه دار شدن یه آزمون روانی از والدین میگرفتن و بعد بهشون اجازه میدادن بچه دار بشن. کاشکی برای بچه دار شدن، والدین مجبور بودن درس بخونن و دوره بگذرونن و آزمون بدن.
از اونا که گذشت، کاشکی ما بفهمیم که بچه دار شدن و بچه تربیت کردن یه چیزی نیست که باید توش تجربه کسب کنیم. این موضوع یه چیزیه که باید در موردش آموزش ببینیم.
اگه پدر و ۲تا مادرای لیلی آموزش دیده بودن میتونستن از همون اوایل داستان آزارهایی که از برادرش میدید متوجه بشن و درست جلوشو بگیرن.
البته که اگه آموزش دیده بودن هیچ موقع لیلی ۲تا مادر نداشت. افسوس
یه پادکستی رو میخوام معرفی کنم که لازمه اگه فکرتون درگیر این موضوع تجاوز شده گوش کنید.
پادکست رادیو مثلث توی اپیزود ۲۷ امش با عنوان میان مثلثی سوم : همه چیز از خانواده شروع میشه در مورد مسائلی صحبت میکنه که هم نوجوان ها لازمه بدونن هم خانواده ها. مسائلی در مورد این موضوع که همه لازمه بدونن. چه تجاوز چه آزار جنسی کودکان و نوجوانان و بزرگسالان.
اگه در مورد این مسائل آگاهی ندارید اپیزود ۲۷ام پادکست رادیو مثلث میتونه کمکتون کنه.
اگه مادر و پدر شده باشید بعد این قصه ممکنه یه سری ترس تو وجودتون شکل بگیره که آره جلو بچمو بگیرم صبح زود به بهونه دانشگاه و کوه بیرون نره. یا جلوی بچمو بگیرم شب بیرون نخوابه بهش تجاوز نشه. یا خیلی چیزای دیگه.
اما قضیه این نیست که اونو محدود کنید که این اتفاقی براش نیوفته. اگه میخواید پدر مادر خوبی باشید باید آموزش ببینید و اونقدر با بچتون دوست باشید، که با شما احساس آرامش و راحتی و خیال جمعی کنه و بیاد همه چیزو به شما بگه و شما اونو حمایت کنید.
وقتی فرزندتون بتونه باهاتون احساس دل بستگی کنه اون رشد کرده. این نصیحت رو از من بشنوید. بچه هاتون رو دلبسته خودتون بکنید نه وابسته خودتون.
خیلی خب
قصه لیلی رو شنیدید، نطق منم در مورد قصه تموم شد. امیدوارم این اپیزود درس های خوبی براتون داشته باشه.
حالا در مورد زمان انتشار که اول اپیزود گفتم میخوام یه چیزی بگم.
من کلا آدمی هستم که تمام تلاشمو میکنم آن تایم باشم. فکر میکردم در مورد تولید پادکست هم میتونم اینجوری باشم. اما تو ۴-۵ تا اپیزود قبلی دیدم که نمیشه. یه چیزایی اصلا دست من نیست. مثلا سر اپیزود چند ماه پیش من قصه پیدا کرده بودم مصاحبه کرده بودم یه بخشی از قصه رو نوشتم و چندروز مونده بود به تاریخ انتشار صاحب قصه گفت من منصرف شدم نمیخوام قصه ام منتشر بشه.
شما فکر کنید من کلی این شخص رو پیدا کردم باهاش قرار گذاشتم مصاحبه کردم از روی مصاحبه خط سیر نوشتم از روی خط سیر قصه نوشتم داشتم میرفتم ضبط کنم یهو کنسل شد. بعد یکی دو نفر فقط میان غر میزنن که پای حرفت وای نستادی دو روز تاخیر داشتی و این حرفا. نمیدونن که چه اعصابی از من خورد شده سر این قضیه تا دوباره با یه نفر دیگه هماهنگ کنم و کار رو جلو بیارم.
واسه همین که یه مقدار اعصاب خودمو آروم کنم دوباره قولمو آپدیت میکنم. من تمام تلاشمو میکنم که ۷ام تا ۱۰ام اپیزود جدید منتشر بشه ولی ممکنه نشه. اگه میخواید خبر های تکمیلی رو بگیرید ازتون میخوام اینستاگرام مارو دنبال کنید اونجا تو استوری هامون میگیم تو کدوم مرحله تولید و انتشار هستیم. البته اینم بگم.
همیشه تا امروز تعداد افرادی که اومدن بهمون انرژی دادن صد برابر اونایی بوده که ازمون انرژی گرفتن. دمتون گرم حسابی که هوامونو دارین. ما هم واسه اینکه تکلیف هممون مشخص باشه قولمونو آپدیت کردیم.
خیلی خب. خوشحال میشیم که کامنت هاتون رو تو اپلیکیشن های پادگیر در مورد اپیزود بخونیم.
ممنونیم از ترانه، سلی، مژده، آوا، چنل بی، ثمره، معلم زیست، کیمیا، مینو، مهدی، رضا، هوشنگ و بقیه دوستانی که بدون نام از ما حمایت مالی کردن.
ممنونیم که تو هزینه های تولید پادکست همراهمونید. جیبتون پر پول.
از همه شمایی هم که با معرفی ما به دوستانتون ازمون حمایت معنوی میکنید سپاسگذاریم.
نفستون گرم
اگه دوست دارید تو اپیزود های بعدی اسپانسر ما باشید خوشحال میشیم از طریق اینستاگرام و ایمیل پادکست و بقیه راه های ارتباطی که تو بایو اینستاگرام هست باهاتون در ارتباط باشیم و هماهنگی های لازم رو انجام بدیم.
امیدوارم از شنیدن این اپیزود لذت برده باشید
ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی عزیز برای مدیریت شبکه های اجتماعی راوی
مارو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر بشنوید.
ممنونیم از تهران عینک و کالای خواب دواج که اسپانسر ما بودن.
بعد نوشتن این اپیزود چندتا قرار با خودم گذاشتم.
قرارها
قرار اول.
با خودم قرار گذاشتم کلماتی که از این به بعد میشنوم رو بیشتر به مفهوم و معنیشون توجه کنم. اینکه از زبون کی میاد بیرون میتونه معنی اون کلمه رو عوض کنه. اینکه کجا استفاده بشه معنیشو کاملا عوض میکنه. مثل دختر فراری و دختر آزاد. حساس نمیشما ولی سعی میکنم تو ذهنم کلمات رو به چالش بکشم چون دوست دارم دنیای دوروبرم جای قشنگ تری باشه.
قرار دوم.
حواسم باشه به خانواده ها و کسایی که بچه کوچیک دارن هشیاری و آگاهی لازم در مورد موضوع تجاوز رو بدم. این قضیه احتمال داره واسه همه اتفاق بیوفته ولی اگه نسبت به جوانبش آگاهی داشته باشیم خیلی راحت تر میتونیم جلوی تکرارشو بگیریم و ازش عبور کنیم.
و قرار آخر.
به خودم یادآوری کنم که اگه قراره بچه دار بشم، من قرار نیست مالک اون باشم. من قرار نیست اون رو تا ابد پیش خودم نگه دارم. ارتباط والدین و فرزند یه چیزیه که دلبستگی قشنگش میکنه و فرزند تو اون ارتباط قوی میشه. وابستگی تو این ارتباط سمه. حواسم باشه با بچم دوست باشم و جوری باشم که از خودم قوی تر بشه و تو هیچ چیزی در آینده به من وابسته نباشه
مثل همیشه.
آخر قصه اینجاست.
اما.
قصه آخرم این نیست.
۱_ دیدی که بما داد نسبت به دیگرا، خانواده یا دوستاممون خیلی ارزشمند بود جدا از این بنظرمن این مهم نیست که لییلی فراریه یا آزاد، لیلی یه دختر فراریه آزاده ولی این نکته مهمه که زندانی بودن یا آزاد بودن اول از همه از تفکر ما شکل میگیره آزادی هم یک چیز گرفتنی یا بدست اوردنیه اگه لیلی تفکرش این بود که آزادیش فقط و فقط توی آمریکا نیست و می تونه برای آزادیش توی ایران بجنگه و بدستش بیاره و خواسته اش این باشه من مطمئنم ( با درسی که اپیزود های دیگه مثل اپیزود های ۲_ ۱… Read more »
ممنونیم از محبتتون🙏🙏🙏