Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
32-فرزاد خلیلی - پادکست راوی

۳۲-فرزاد خلیلی

فرزاد خلیلی

وقتتون بخیر

این قسمت سی و دوم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود اسفند ماه ۰۰ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

تقریبا ۷ام تا ۱۰ام هر منتظر یه اپیزود جدید از ما باشید. البته ممکنه این تاریخ یه مقدار اینور اونور بشه. اپیزود های جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. از طریق کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts هم میتونید اپیزود های مارو به اون دوستاییتون که هنوز با پادکست آشنا نیستن برسونید.

چهارراه کامپیوتر و شیوانا دوتا دیگه از پادکستایی هستن که من تولید میکنم میتونید تو اپ های پادگیرتون پیداشون کنید و گوش بدید.

بزرگترین حمایت شما از ما اینه که مارو به دوستانتون معرفی کنید. میتونید براشون از تجربه شنیدنتون بگید و کمکشون کنید یه اپیزودی که شما پیشنهاد میدید رو دانلود و گوش کنن.

اگر امکان حمایت مالی از مارو هم دارید میتونید از طریق درگاه حامی باش و حساب پی پل ما که تو توضیحات اپیزود هست حمایتمون کنید تا بتونیم با نظم و کیفیت بیشتری به تولید پادکست بپردازیم.

خلاصه که دمتون گرم.

قبل شروع قصه بگم این اپیزود برای کودکان مناسب نیست.

خیلی خب.

اسم واقعی پسر قصه ما فرزاد خلیلی هستش.

شروع داستان

مادر فرزاد اهل خمین استان مرکزی و پدرش هم اهل شبستتر آذربایجان غربی که هر دو تو بچگی اومده بودن تهران و تو محله هاشمی زندگی میکردن.

مادر و پدرش از طریق پیشنهاد مادربزرگ پدری فرزاد با هم آشنا میشن و پدر فرزاد میره خاستگاری و به سختی تونسته با مادر فرزاد ازدواج کنه.

محله هاشمی طبق صحبت های فرزاد یه فاز خاصی داشته که تو ادامه داستان بهش میرسیم و شنیده هامو کامل میشکافم.

پدر فرزاد به همراه پدربزرگ جیگرکی داشتن و اونجا کار میکردن. مادر هم خیاطی لباس عروس میکرد.

یکسال بعد ازدواج پدر و مادرش فرزاد قصه ما با وزن ۵کیلو تو تاریخ ۲۳ آذر ۷۶ به دنیا میاد. از موقع به دنیا اومدنش خیلی گریه میکرده و همه جارو رو سرش میزاشته.

فرزاد نوه اول خانواده پدریش بود و پدر بزرگش که خیلی ذوق نوه داشت هر مدل اسباب بازی ای که فکرش رو بکنید تو همون ۳-۴ ماه اول به دنیا اومدن فرزاد براش میخره.

در حدی که تا ۶-۵ سالگی که با اسباب بازی هایی بازی میکرد که اکثر این اسباب بازی هارو بابزرگش تو همون یکسال اول خریده بود.

البته اون بنده خدا عمرش به دنیا نبوده و تو ۱سالگی فرزاد پدربزرگش فوت میکنه.

یه کمد داشت که همه اسباب بازی هارو توش گذاشته بودن و در شیشه ای داشت.

تو دوران بچگیش ۷-۸ بار سرش با ضرب زیاد به این شیشه خورده بود و تو برخورد با این شیشه ها سرش شیکسته بود. نکته جالب این بوده که این شیشه ها یکبار هم نشکسته بودن و هر سری باعث شیکستن سرش میشدن.

#شیوه راه رفتن فرزاد از زبون خودش

من از همون اول که راه میرفتم اون خصیصه راه رفتن شبیه پدر و عموم رو داشتم که پنگوئنی راه میرفتن. نوک پاها در حد چارلی چاپرین نه ولی نزدیکش بعد زانوها همه خسته. این یه چیزی بود که اون اوایل خیلیی حرص میخوردم ولی بعدش میگفتم نه جالبه.

 

زورش همیشه خیلی زیاد بود و اگه یکی میخواست گیر بندازتش بلاخره یه جوری از دستش در میرفت. از اون طرف مریضی هاشم عجیب غریب بد بود و یا چیزی نمیگرفت یا اگه میگرفت میوفتاد و فقط به زور آمپول حالش خوب میشد. واسه همین کارش معمولا به آمپول میرسید و یه اتفاق هم بی برو برگرد در پیش داشت. پروسه فرار از دست آمپول و آمپول زن.

اگه یه موقعی قرار بود آمپول بزنه لازم بود مامان باباش با ۲تا داییاش با هم میرفتن درمونگاه. نه بخاطر اینکه دلداریش بدن که نترس و تو مرد شدی و این حرفا ها. بخاطر اینکه دو تا داییا هرکدوم یه پاشو بگیرن مامان باباشم دستاشو. کلا هم توانشون در حد ۳۰ ثانیه بود و دکتر باید تو این ۳۰ ثانیه آمپولو میزد.

دو سه باری هم سوزن شیکسته بود. که دیگه کل درمونگاه رو هوا بود.

بعد یه مدت یاد گرفته بود وقتی مریض میشه خودشو به یه دل دردی چیزی بزنه تا براش سرم هم بنویسن و با خواهش و تمنا بخواد که آمپول رو تو سرم بزنن. اگرم نمیشد و باید آمپول عضلانی میخورد دوباره لازم بود داییاش بیان کمک مامان باباش.

تفریح اصلی بچه های اون زمان به قبل بازی کردنا تو خیابونا و کوچه ها بود. البته که بخاطر خاصیت محله های اون موقع هم بود. چون خونشون بر خیابون بود بازی محبوبش هم کورس گذاشتن با ماشینا بوده.

چون سرعت دویدنش بالا بود و همیشه تو این مسابقه برنده بود علاقه داشت که این بازی  رو بکنن.

کنار خیابون میدویدن و داد میزدن پیکان پیکان که طرف بشنوه و سرعتشو کم کنه که اینا برسن بهش و ازش رد بشن

فوتبال هم بازی میکردن و اصلا توش خوب نبود همیشه دفاع وایمیستاد چون بازیش خوب نبود معمولا خطا میکرد و توپ رد میشد ولی رفقاش نه.

چهارشنبه سوری ها تفریحشون سیگارت انداختن تو اگزوز ماشینا بود. همیشه هم انتظار اینو داشتن که اگزوزا بترکن ولی هیچ اتفاقی نمیوفتاد. البته که فرزاد و دوستاش ناراحت نمیشدن و به این کار ادامه میدادن به امید ترکیدن اگزوز.

اونا تقریبا آخرین نصلایی بودن که تو کوچه بزرگ شدن.

تو کوچه و خیابون که بودن، میدیدن کسایی که سر کوچه وایمیستادن و تسبیح میچرخوندن و یه فاز گردن کلفتی داشتن.

واسش جالب بود هرکی از سر کوچه رد میشه با این آدما سلام علیک میکنه و بهشون احترام میزاره.

از اون طرف به پلیسایی که رد میشدن تیکه مینداختن و پلیس هم کاری باهاشون نداشت. دعوایی اگه تو محلشون میشد همشون با هم میدوییدن میرفتن سمتش. نه بخاطر اینکه طرفین دعوارو از هم جدا کنن. بخاطر اینکه خودشونم برن تو دعوا یه زد و خوردی بکنن و بدنشون حال بیاد.

وقتی سر کوچه وایمیستادن کسی جرات نداشت نگاهشون کنه. کسی از کنارشون رد نمیشد و مردم اکثرا میرفتن اونور خیابون رد میشدن. فاز اینکه اونا سر کوچه وایسادن اونجا مال اوناست.

من خودم که اینارو شنیدم درکی ازش نداشتم. احتمال داره این قضیه برای شما خیلی پوچ باشه ولی اون موقع ها ارزش بود این موضوع. مخصوصا تو محله ای که زندگی میکردن.

تو اون محله این آدما احترام داشتن و خلق و خوی محله جوری بود که همه از ترس بهشون احترام میزاشتن که پرشون به اونا گیر نکنه.

طبق تعریفی که فرزاد از محلشون تو بچگیای خودش داشت اینجوری بود که همه کسایی که تو کوچه خیابون بودن اکثرا دعوایی بودن.

چون اگه یه دعوا نکنن بقیه نبینن نمیتونن سر کوچه وایسن. اونجاها اگه دعوا نکنی نمیرسی سر کوچه. میان میگن چی میخوای اینجا. برو دم خونتون وایسا در حد سر کوچه هم نیستی. دم کوچه هم وای نستا اصلا برو تو خونه استراحت کن. در حدی نیستی که بخوای اینجا وایسی و ادعای مالکیت کنی.

تو بچگی اینا واسش جذاب شده بود و فهمیده بود هدف اینه باید بره تو این خط و سعی میکرد اداشون رو در بیاره. البته به واسطه اینکه تو  ۶سالگی براش پلی استیشن خریدن، این کم شد.

همون روزی که پی اس گرفته بود واسه مدت ۳ روز صبح بیدار میشد میشست پای بازی و فقط نصفه شب بعد همه میخوابید و صبح دوباره قبل از همه بیدار میشد و شروع میکرد به بازی کردن.

۳ روز برنامش این بود و به طور میانگین از ۲۴ ساعت نزدیکای ۱۹-۲۰ ساعت مداوم میشست پای پی اس بازی میکرد حتی نمیزاشت کسی تو خونشون تلویزیون ببینه.

روز چهارم که بیدار میشه و میخواد بره پای کنسولش بشین بازی کنه مامانش میاد میگه پسرم ضرر داره برات و وقتی صورت فرزاد رو میبینه هنگ میکنه.

یه چشم فرزاد مستقیم بود و یه چشمش انگار رفته بود تو گاراژ. چسبیده بود به دماغش.

هیچی دیگه میرن دکتر و دکتر میگه باید چشمتو ببندی و پروسه درمان رو شروع کنی تا برگرده سر جاش. هیچی دیگه.

دو هفته طول میکشه تا چشمش برگرده سر جاش و این مدت هم پی اسش تو کمد بود. بعد این قضیه چشمش هم آستیگمات شده بود هم تنبلی چشم گرفته بود.

وقتی خوب شد بازی کردنش محدود شد به نیم ساعت و با بستن چشم سالم و استفاده از اون چشمی که تنبل شده بود. این کار رو میکرد که کم کم چشمش از تنبلی در بیاد و برگرده به حالت نرمال.

بعضی روزا که بیشتر بازی میکرد دوباره چشمش میزد تو گاراژ. ۲بار دیگه هم این اتفاق افتاد.

تا یکسالی که مدرسه ها شروع بشه کژدار مریض درگیر همین داستان بودن.

بخاطر همین قضیه اونقدر نمره چشمش بالا رفته بود که از این عینکا براش گرفتن که کلا عدسی بود و عمق لنز عینک یک سانتی میشد. عین ذره بین. یعنی اگه مستقیم تو خورشید نگاه میکرد این عدسی ها در نقش ذره بین چشماشو خشک میکرد.

یه عینک با فریم مربعی بزرگ که کل صورت رو میگرفت و از روبرو که میدیدیش نسبت چشم به صورتش ۳-۴ برابر حالت عادی شده بود و چشمش هم اندازه دماغش بود از تو شیشه عینک. از این عینکا که وقتی رو چشمته هرچی میخوای از بیرونش یه جایی رو ببینی نمیتونی از بس بزرگه.

دیگه بزرگتر شده بود و وقتی مدرسه رفتنش رسیده بود.

داستان مدرسه رفتن

اون زمانا مثل الان نبود که مدرسه ها با چیزی کاری نداشته باشن. اون موقع ها با همه چی کار داشتن. از لباس و کیف و وسایلت تا مو سر و خوراکی که میاری مدرسه.

روز قبل مدرسه باباش فرزاد و برد کچلش کرد برای رفتن به مدرسه و از همون روز حالش از مدرسه بهم خورد.

روز اول نمیخواست بره مدرسه. مامانش میگفت بیا بریم خیلی خوش میگذره کلی دوست پیدا میکنی.

فرزاد گفت کل محل الان دوستامم من برم اونجا همرو میشناسم کجا دوست پیدا میکنم. حتی اگه پیدا کنم من همین دوستا هم زیادمن دوست اضافه به چه دردم میخوره؟

خلاصه. مادرش بلاخره راضیش کرد و رفت مدرسه و همون صبح اول وقتی دید چندتا از بچه ها دارن گریه میکنن که اومدن مدرسه، شروع کرد هار هار بهشون خندیدن.

ناظم دیدش بهش گفت زهر مار چرا میخندی؟ بچه های مردمو مسخره نکن.

مسخره کردن بده؟ فرزاد هم میگفت بابا ۴ساعت دیگه میره خونشون چه اتفاقی مگه ممکنه بیوفته که داره گریه میکنه.

چند روزی که گذشت و رفت مدرسه دید بچه های کلاس چهارم خودکار دارن و اونا ندارن. واسش اینم سوال بود.

معلمشون هم گفت به همون دلیل که اونقدر باید پاک کن استفاده کنی تا کاغذت پاره شه. و فرزاد با این جواب کاملا قانع شد.

سوال بعدیش این بود که چجوری معلمشون هم ریاضی بلده درس بده هم فارسی هم علوم؟ البته که این یه دونرو جوابشو نگرفت.

از دوم سوم دبستان بود که فهمید مرض نگاه و توجه داره.

جوری شده بود که تن به هر کاری میداد تا بره سر صف و میکروفن بدن بهش.

شاگرد اول میشد مبسر میشد هر امکانی بود برای سر صف رفتن و گرفتن میکروفن ازش استفاده میکرد.

حتی قرآن خوندن رو هم فقط بخاطر میکروفن گرفتن سر صفش انجام میداد.

خانوادشون کلا اهل قرآن خوندن نبودن ولی بخاطر میکروفن و اینکه بقیه نگاهش کنن سر صف قرآن یاد گرفت و شروع به خوندن کرد و حرفه ای شد. به صورت خود خوان و یه جاهایی به کمک معلمای مدرسه چون تو خونشون کسی نبود که بخواد بهش قرآن یاد بده.

همین که میکروفن دستش بود و بقیه نگاهش میکردن کیف دنیارو میکرد.

تو یه بازه زمانی گفتن مسابقات قرآنی مدرسه ست باید برن قرآن بخونن و کسی که بره مسابقه برنده شه سر صف معرفی میشه و جاییزه هم میگیره.

با توضیحی که در مورد سر صف و میکروفن دادم خودتون تصور کنید برای این موضوع چقدر تلاش کرد.

۱۰ تا سوره حفظ بود و اگه ده تا دیگه هم حفظ میکرد تو مسابقه شرکت میکرد. جایزه مسابقه هم ۵۰ هزار تومن پول نقد بود که اون موقع خداییش خیلی بود. شروع کرد به حفظ کردن و از ذوقش که بقیه تحسینش کنن بجای ۱۰ تا ۲۰ تا حفظ کرد و مجموعا شد ۳۰ تا سوره.

روز موعود به مناسبت مسابقه مدرسه رو تعطیل کردن چون از منطقه نماینده میاد برای مسابقه قرآنی، مدرسه رو تعطیل میکنیم.

همه بچه ها که میدونستن فرزاد تو مسابقه شرکت میکنه بهش میگفتن بابا دمت گرم، ما تشویقت میکنیم تو همیشه مسابقه شرکت کن مدرسه رو تعطیل کنن عشق کنیم.

روز مسابقه وقتی فرزاد وارد حیات مدرسه شد دید از یه مدرسه ۵۰۰نفره کلا ۲تا بچه دیگه غیر اون اونجان و کلا ۳نفر تو مسابقه خوانش قرآن شرکت کردن.

۵۰:۵۷ تا ۵۱:۳۰ داستان حمد و سوره.

من خیلی خوشحال شدم که سه نفریم. از یه جمع ۵۰۰ نفره کلا سه نفر شرکت کرده بودن. بعد منم خوشحال شدم و گفتم واقعا یه مدرسه رو برای سع نفر تعطیل کردید. کسی که از منطقه اومده بود هم خیلی آدم خسته ای بود و خیلی دنبال گیر نبود.

حمد و سوره رو خوندم گفت همینارو بلدی گفتم نه بقیه رو هم بلدم گفت نمیخواد بخونی قبوله. گفتم دمت گرم کی ۵۰ رو ازت بگیرم گفت بیا همینجا بهت میدم. قشنگ اومده بود پول رو بده بره.

ساعت ۹ رفته بود مدرسه و تا ۱۰:۳۰ کارش و اینکه جاییزشو بگیره طول کشیده بود.

۱۰:۳۰ جاییزشو گرفت و ساعت ۱۱ رفت پاساژ هاشمی مغازه سی دی فروشی که بازی های پی اس وان داشت.

۵۰ تومن گذاشت رو پیشخون و گفت هرچی بازی پی اس وان مرتبط با ورزش داری بده.

فقط ۸مدل مختلف بازی فوتبال برای سال های مختلف رو خرید.

یه کیف سی دی فلزی داشت که همه بازی هارو تو اون میچید.

نمیدونم یادتونه یا نه. اون موقع ها باکس هایی که سی دی رو توش نگه میداشتیم یه چیز کاملا لاکچری بود.

با این خریدش ریخت و پاش کرده بود دیگه. کیف سیدیش پر پر شده بود.

ازش پرسیدم مامان بابات نگفتن اون ۵۰ تومنو خرج نکنی و نگه داری؟

گفت نه، من نگفته بودم مسابقه شرکت میکنم و جاییزه داره.

اون موقع هم که فهمیده بودن دیر بود دیگه، وقتی فهمیدن که من با ۵۰ تا سی دی بازی جلوی پلی استیشنم پهن شده بودم و داشتم بازی میکردم. اتفاقا مامانش ازش پرسیده اینارو از کجا آوردی و تازه اون موقع داستانو گفتم.

مامانش هم گفته بچه های مردم جاییزه میگیرن میرن کتاب و وسایل مدرسه میخرن تو رفتی بازی خریدی؟

اسپانسر

امید برای ما مثل لباس عیده. هر روز که از خواب بیدار میشیم، اون لباس رو تنمون می‌کنیم و از خونه می‌زنیم بیرون.

برای ادامه دادن فقط به افکارمون نیاز نداریم. نیاز داریم بدن سالمی هم داشته باشیم. اصلا این دوتا در یک مسیر و راستا هستن.

جستجو کردم ببینم چی می‌تونه سوخت خوبی باشه برامون، فهمیدم یه جایی هست به اسم بارجیل که آجیل، خشکبار و میوه خشک می‌فروشه، به کیفیت اهمیت میده و براش مهمه محصولی که دست مشتری می‌رسه بسته‌بندی زیبایی داشته باشه و طعم خوشایندی.

ویژگی خوب، زیاد داره. مثلا شما ۲۰ هزار تومن ازشون خرید کنین یا ۲ میلیون تومن، ارسال‌شون براتون رایگانه. بعضی محصولاتشونم هست که هیچ جا با این کیفیت پیدا نمی‌کنین. مثلا ماکادمیا یا فندق استرالیایی. شکل و شمایل فندق رو در نظر بگیرین، خوشمزه‌ترش کنین، میشه ماکادمیا.

نکته آخرم بگم و بریم سراغ اپیزود، بارجیل یک کد تخفیف ۳۰ هزار تومنی گذاشته واسه همه کسایی که تا آخر فروردین ۱۴۰۱ خرید کنن. فقط کافیه تو سبد خریدتون، «Ravi» رو وارد کنید. لینک خرید از بارجیل رو تو توضیحات گذاشتم به همراه کد تخفیف.

ممنون از اسپانسر این اپیزود، بارجیل.

ادامه داستان

پنجم به خودکار رسید اما دیگه اونقدر براش جذاب نبود و بهش حال نداد.سال تحصیلی گذشت و درساشم تا اون موقع خوب بود و مشکلی پیش نمیومد.

پایان سال پنجم دبستان یه جشن فارغ التحصیلی گرفتن و یه مدرک فارغ التحصیلی بهش دادن خیلی خوشحال و خندون مدرکشو برد خونه گفت اینو باید قاب کنید بزنید به دیوار.اینقدر جو گیر.

مامانش گفت ملت دکتر میشن مدرکشونو نمیزنن به دیوار من مدرک پنجم دبستان تورو بزنم به دیوار به چیش پز بدم؟

کل دوران دبستانشون تو کوچه و خیابون در گیر بازی بودن و هیچ موقع بدون دعوا نمیگذشت. سر چیزای ساده ها. مثلا تو فوتبال میخواست توپو از یکی بگیره طرفو میزد مینداخت بعد یه جا دیگه اون یه نفر دیگه هم فرزاد و مینداخت و پا میشدن به دعوا و یکی دوتا همدیگه رو میزدن و بازی تموم نشده میرفتن خونشون. مرام بازی های کوچشون این تیپی نبود که برن با مامان باباشون بیان.

استایل محل اینجوری بود که زدی، زدی، نزدی، میری خونتون غر و اینا هم نداره دیگه. یه دعوا بوده دور هم زدمی بخشی از بازی بوده. همونجا باید تموم شده باشه.

اینو از کجا دیده بودن؟ دیده بودن تو محلشون وقتی دو نفر با هم دعوا میکنن و یکی با غمه اون یکی رو میزنه زخمی میکنه نمیره پیش پلیس شکایت. یا همونجا حقشو میگیره یا میره خونشون و کاری به چیزی نداره.

خیلی هارو دیده بودن که امروز تو دعوا قمه کشی میکنن و همدیگه رو میزنن فردا تو محل با هم سلام علیک میکنن انگار نه انگار اتفاقی افتاده بوده.

کلا این تیپی بودن.

بعد این بچه ها هم یاد گرفته بودن. مثلا با شلوار پاره و دست و پا زخمی میرفتن خونه مامانشون میپرسید چی شده میگفتن خوردیم زمین. حرفی از دعوا نمیزدن که رفقاشونو خراب کنن. البته خب واقعا هم بدون دعوا این اتفاقا میوفتاد که بچه ها دست و پا زخمی بخاطر بازی برن خونه چون کوچه و آسفالت بود و واقعا جای امنی برای بازی نبود.

دوران راهنمایی فرزاد

تو راهنمایی هم قرآن خوندنش ادامه داشت که بتونه میکروفن رو داشته باشه

تنها دلیلی که تو هیئت محلشون هم میرفت دهل میزد طبق کشف خودش این بود که دوباره مردم ببننش و تایید بهش بدن.

بعد ورود به راهنمایی وقتی با همه رفقا آمار معلما رو درآورد که کدوم معلم دست بزن داره تمریناشو حل کنه کدوم نداره خیلی جدی نگیرتش درنهایت به این نتیجه رسیده بود که معلم زبان انگلیسیش دست بزن نداره واسه همین کلا خیلی اون معلم رو جدی نمیگرفت.

جدا از این قضیه فرزاد از زبان انگلیسی بدش میومد و اصلا تو فازش نبود زبان بخونه. هرچی تمرین معلمش میداد این انجام نمیداد. در حدی که یه سری سر کلاس هیچ درسی نداد و گفت تا وقتی فرزاد تمریناشو حل نکنه درس بی درس.

یه جلسه گذشت و فرزاد هم هیچ تغییری تو روند تمرین حل نکردنش نداد.

معلمشون هم یه آدم ریلکس و مهربون بود که همیشه سعی میکرد با آرامش با همه چی برخورد کنه.

وقتی فهمید فرزاد اون جلسه هم هیچ تمرینی انجام نداده صداش کرد بیاد دم میزش و پرسید انجام دادی تمریناتو؟ فرزاد گفت نه.

یهو دست معلم از زیر میز اومد بیرون و تا فرزاد اومد تشخیص بده چه خبره دید تو دیواره. یه جوری معلمش سیلی زده بود تو گوشش که هم از معلمش خورد و هم از دیوار و برگشت سر جاش.

فرزاد از اینا بود که زبان خشونت روش تاثیر زیادی داشت.

اونجا بود که فهمید باید زبان بخونه و با همون سیلی شروع کرد زبان انگلیسی رو خوندن و بیشتر درس خون شد و کوچه و بازی و اینارو برای یه مدتی بیخیال شد.

تو همین برهه زمانی یه داستانایی تو خانواده پدریشون پیش اومد که واسه یه مدتی از محله هاشمی میرن جنت آباد و بعد یه مدت کوتاه از خلوتی محله و اینکه اون زنده بودن محله قبلیشونو نداره سرسام میگیرن ۶ماه نشده بر میگردن هاشمی.

البته که داستان دعواهای فامیلیشون ادامه دار شده بود اما پدر مادرش اون و ۲تا خواهرشو درگیر دعوا نمیکردن و اونها بیشتر نظاره گر بود.

نظاره گر دعوا بود ولی نه فقط دعواهای خانواده.

موقع های بیکاریش با دوستاش تو محل شرایط و رفت و آمد ها و چیزای دیگه که اتفاق میوفتاد رو میدیدن.

یادتونه دیگه در مورد شرایط محلشون گفتم. هرچی بیشتر نگاه میکرد بیشتر حس میکرد اون آدمایی که سر کوچه وایمیستن دارن نگاه میگیرن. از همه آدمایی که از اونجا رد میشن. از همه کسایی که دوروبرشون بودن و از خیلیای دیگه.

یه نکته ای این وسط اضافه کنم. من هیچ شناختی از خیابون هاشمی ندارم و چیزایی که دارم میگم صرفا از تعریفایی هست که از فرزاد و چند نفر دیگه که تو اون محل زندگی کردن شنیدم و صحت و سقم دقیقش رو نمیدونم. البته که ممکنه برای بعضی افراد زندگی تو اون محل تجربه کاملا متفاوتی داشته باشه. خلاصه اینو دارم میگم که بسط ندیم چیزیو به کسی.

خیلی دوست داشت سریعتر برسه به اون لول ارازلی که بتونه سر کوچه وایسته و کت هارو دو لول بازتر کنه و اعتبار کسب کنه تو محل و همه بشناسنش.

با دوستاش میدیدن این کسایی که سر کوچه وای میستن خلاف سبکشون اینه که مشروب میخورن.

حتی استیل به استیل یا مدل به مدل لول لاتیشون فرق میکرد. یعنی چی. یعنی اینکه لیوان مشروب رو چجوری دستشون میگرفتن، مزه رو چجوری و با چی میخوردن خیلی تو سطح لاتیشون تاثیر داشت.

شنیدید میگن لاتیش پره دیگه. دقیقا داستانه همینه.

لاتی ترین حالتش این بوده که یه آب آلبالو کوچیک با انگشت حلقه و انگشت وسط با تکیه به کف دست تو دستشون بود و یه لیوان پلاستیکی هم که مشروب توش بود با خم کردن انگشت اشاره نگه میداشتن.

کسی که این استیل رو داشت و یه پا تکیه به دیوار وایساده بود دیگه همه میدونستن حالش خوبه و سومین خطشو پر کرده.

از بس هم خلاف سنگین تر تو اون محل بود، مشروب خوردن به چشم نمیومد.

فرزاد و دوستاش که این چیزارو میدیدن اونها هم دوست داشتن تکرارش کنن. چون دیده بودن که اون تو محلشون ارزشه.واسه همین با دوستاش گفتن شروع کنن و یه حرکتی بزنن که بتونن پیش نیاز های رسیدن به سر خیابون رو تیک بزنن.

اولین حرکت این بود که با دو تا از دوستاش پول تو جیبیاشونو جمع کردن از داروخانه اتانول خریدن و از سوپرمارکت با آب آلبالو. این چیزی بود که لاتای سر خیابون میخوردن و اونا هم باید میتونستن بخورن.

یه ساختمون نیمه کاره پیدا کردن رفتن توش.

این ترکیب سمی رو خوردن اومدن بیرون و همشون سر درد گرفتن و تلو تلو میخوردن خیلی زود مستیشون پرید ولی خوشحال بودن که  یه قدم به هدفشون نزدیک تر شدن.

دو هفته ای گذشت و وقت نکرده بودن دوباره جمع بشن که یه خبر اومد تو محلشون یکی رو بجرم شرب خمر یا مشروب خوردن دستگیر کردن بودن و ۸۰ ضربه شلاق هم زده بودن بهش.

وقتی دیدن که لاتای محل هم دیگه با آب آلبالو سر کوچه واینمیستن ترسیدنو تا یه ۷-۸ ماهی دیگه هوس تیک زدن گذینه های پیشنیاز لاتی از سرشون پرید.

کم کم که دیدن دوباره لاتای محل میان سر کوچه اونا هم دلشون قرص شد که دوباره مشروبو تست کنن.

سری سوم که تست کردن یکی از دوستاشون که چند سال بزرگتر بود بعد مشروب گفت بابا اینجوری که فاز نمیده بیاید یه نخ سیگار بزنیم سر حالمون بیاره.

بهشون یاد داد چجوری باید سیگار بکشن و وقتی اولین کام رو گرفتن تا یه ربع داشتن سرفه میکردن ولی درصد منگیشون رفت بالا و بهشون حال داد و همین شروعی بود برای کشیدن سیگار تو ۱۴ سالگی.

از روز بعد فرزاد شروع کرد به تنهایی روزی ۱نخ سیگار کشیدن.

یکماهی ۱نخ روزانه میکشید.

کم کم تعدادشو برد بالا و بعد ۵-۶ ماه به روزی نصف پاکت رسیده بود و اینجوری بود که وقتی میخواست بره تو مدرسه سیگارشو خاموش میکرد و میرفت تو.

میدونست که خانواده فهمیده بودن ولی چیزی بروز نمیدادن که شاید خودش متوجه بشه و بیخیال این قضیه بشه.

گذشت و دیگه مشروب و سیگار تو جمع های پسرونه روالشون شده بود تو ۱۴ سالگی.

یه روز سر دربی پرسپولیس استقلال قرار بود جمع شن خونه یکی از دوستاشون که خانوادش مسافرت بودن و بازی رو ببینن.

از قبل قرار گذاشته بودن مشروب بگیرن و اون روز بخورن اما هیچی پیدا نکرده بودن و همشون ناراحت بودن.

همون رفیقشون که سیگار رو بهشون معرفی کرده بود گفت مشروبو ولش کنید بیاید من یه چیزی بهتر دارم. بهش میگن گل شبیه سیگاره میکشیم فاز مثبت میده عشق میکنیم. حالمونو میبره بالا خوب میکنه نه اعتیاد داره نه سر درد داره نه چیزی.

تو اون سن هم همه دوست دارن چیزای جدید تجربه کنن دیگه همشون گفتن باشه.

شروع به گل کشیدن

قبل فوتبال گل کشیدن.

فرزاد چندتا پوک کشید و تنها چیزی که از اون فوتبال یادش میاد این بود که قفلی زده بود رو زیر نویس فوتبال و بلند بلند زیر نویس رو میخونده و توجهی به فوتبال نداشته.

و از اونجا گل کشیدن هم شروع شد. از روز بعد وقتی دید بیشتر بهش حال میده گل رو گذاشت تو اولویتش. سیگار نمیکشید و مشروب نمیخورد بجاش گل میکشید.

بعد این داستانا لات بازیاش بیشتر شد. فرزادی که بی هدف بود بی هدف تر شد.

اون اوایل که گل میکشیدن چشاشون قرمز میشد و نمیدونستن چجوری باید این قرمزی چشمو برطرف کنن. هر سری هم بهش گیر میدادن که چرا چشات قرمز شده.

با خودش گفت پاشه بره سر کار و با بهونه سر کار هم پول در بیاره بتونه به تفریحاتش برسه هم اینکه کار رو بهونه قرمزی چشم کنه.

رفت پیش داییش که آسانسور سازه و شروع کرد به کارکردن.

برنامش اینجوری بود که صبح میرفت مدرسه و بعدش میرفت آسانسور سازی پیش داییش. اونجا گهگداری جوش کاری داشتن و این داستان قرمزی چشم رو ربط میداد به جوشکاری سر کار.

داییش بابت چند ماه اول کار آموزی پولی هم بهش نمیداد. ولی خب برای قرمزی چشمش تا وقتی که با قطره نفازولین آشنا شه بهونه داشت و همیشه میگفت جوشکاری داشتیم چشام قرمز شده.

از اون طرف مامانش میگفت پسرم طرف شغلشم جوشکاری باشه اینقدر جوشکاری نمیکنه و چشماش قرمز نمیشه که تو هر روز چشات قرمزه.

شما آسانسور میسازید یا جوشکاری بدون عینک تو دستور کارتونه؟

چند وقتی که گذشت دید تو این مدت وقتی گل میکشه حافظه کوتاه مدتش خیلی بهتره ولی کشیدن گل داره تاثیر خیلی بدی رو حافظه بلند مدتش میزاره و خیلی از چیزارو بعد ۱ماه دیگه یادش نمیموند.

خیلی عجیب خیلی چیزا از خاطرش میرفت و وقتی پرس و جو کرد فهمید که گل واقعا گند میزنه تو حافظه بلند مدت.

واسه همین مقدار استفادشو از هر روز به یه روز در میون دو روز در میون کم کرد.

کم کم سنش داشت میرفت بالا و عقلش میرسید که باید به فکر سلامتی پاشه به فکر پول درآوردن باشه و این هم مزید بر علتی شد که کلا گل رو خیلی کم کنه.

از تاثیرهای دیگه ای که گل تو زندگیش گذاشته بود این بود که اوباشیشم بیشتر شده بود و یه حالت مودی طور به خودش گرفته بود که یهو قاط میزد و میپرید وسط دعوا زد و خورد میکرد.

وقتی میره دبیرستان دیگه دانش آموزا به دو دسته تبدیل شده بودن یا خیلی آروم بودن و کاری به کسی نداشتن یا خیلی لات بودن و با همه کار داشتن و یه جورایی ارازل مدرسه بودن.

کم کم از اونجا شروع کرد رفتن تو تیم ارازلا، بیرون از مدرسه هم میرفت سر کوچه وایمیستاد و تو دعواها شرکت میکرد ولی بازم خیلی جدی نبود و کارش به دعواهای گنده نمیکشید.

اما همین روتین مدرسه و کار و سر خیابون وایسادن باعث شد که از لحاظ درسی بدجوری افت کنه و همه درساشو لب مرزی پاس کنه و یه درس رو هم بیوفته و مجبور شه تابستون اون درس رو بخونه.

سر کوچه وایسادن و دعوا کردن رو دوست نداشتا. ولی دوست داشت همه وقتی دیدنش باهاش حال و احوال کنن و اسمشو بدونن. دوست داشت وقتی تو محل میچرخه همه بشناسنش. دوست داشت وقتی میره تا ۴-۵ تا خیابون اون طرف تر همه به اسم صداش کنن. اگه میره دکه سیگار بخره بشناسنش و باهاش سلام علیک کنن.

واسه همین خیلی از کارهارو کرده بود. یه جوری اون مرض دیده شدنش اینجوری داشت خودشو بروز میداد.

تابستون تجدیدی دین و زندگی رو پاس کرد و گذشت و چون دیگه حس و حال درس خوندن نداشت و میدونست اگه بره هنرستان یه سال کمتر درس میخونه رفت هنرستان که دیپلم بگیره.

هنرستانش دیگه تو محل خودشون نبود و تو صادقیه بود. روز اول که میخواست بره تو مدرسه با خودش گفت واویلا الان تو محل و مدرسه جدید قراره رفت و آمد کنم منم تنهام اینا هم لات بازی در بیارن من نمیتونم ساکت باشم میزنمشون و بعد اونا هم ۲۰ نفره میریزن سرم و بدبخت شدم.

تو همین فکر و خیالا بود و داشت با خودش راضی میشد که از این فاز دعوا دست بکشه و بیخیال دعوا کردن بشه.

دعوا کردن فرزاد در هنرستان جدید

این چیزا تو فکرش بود و وقتی رسید مدرسه دید اونجا بجز کامپیوتر که رشته فرزاد بود هنرستان حسابداری هم داره و ۴تا دیگه از رفقای هم محلشون اونجا حسابداری ثبت نام کردن و قراره درس بخونن. کل فکرای تو سرش که قرار بود بیخیال دعوا کردن بشه رو پرت کرد بیرون مدرسه و با خودش گفت حله مدرسه رو گرفتیم.

اینا ۲۰۰تاشونم دیگه حریف ما نمیشن.

روز اول هنرستان به خیر و خوشی گذشت. روز دوم تو زنگ دوم سر کلاس بود که یهو یکی با پا در کلاسو باز کرد و داد زد که فرزاد بیا بیرون

معلمشون که خیلی آدم محترمی بود میگه شما؟

رفیق فرزاد میگه شما هیچی نگو مدیر کارش داره. فرزاد جان سریعتر بیا بیرون.

فرزاد میره از کلاس بیرون و میپرسه چی شده؟

رفیقش بهش میگه یکی از بچه های مدرسه به یکی از بچه محلاشون تو زنگ تفریح قبلی یه تیکه انداخته بچه محلشون هم بجای اینکه با مذاکره مشکلو حل کنه مشتشو پر کرده رفته طرف رو زده و سر ضرب ۲۰تا از رفیقای طرف ریختن سر بچه محل فرزاد اینا و زدنش.

دوست فرزاد اومده بود با فرزاد صلاح مشورت کنه که چجوری جوابشونو بدن:دی

فرزاد گفت الان که نمیشه کاری کرد بریم زنگ تفریح میریم ببینیم داستان چیه؟

کلاس تموم شد و سر زنگ تفریح سوم فرزاد رفت به طرف گفت آقا شما ۲۰ تایی ریختید سرش کتک زدید فکر کردید مردید؟ اگه مردی بیا تک به تک با خودش بزن.

کسی باهاتون کاری نداره که؟ پسره گفت نمیتونید کاری داشته باشید. و قبول کرد.

اکیپ اونا اومدن و فرزاد و ۴تا رفیقاشم وایساده بودن اون رفیقشون که کتک خورده بود رفت جلو که دعوا کنه از اکیپ مقابل هم گندشون که تیکه انداخته بود اومد جلو که تک به تک دعوا کنن.

شروع کردن به دعوا و تقریبا بعد یک دیقه گولاخشون ۱۰تا میخوره و میوفته زمین.

رفیقای اون بنده خدایی که افتاده بوده زمین که تقریبا ۱۹ نفر بودن حمله میکنن که این یه نفر رو دوباره بزنن، که فرزاد و رفقاشم حمله میکنن از رفیقشون دفاع کنن. یه ۲ دیقه ای همه داشتن همدیگه رو میزدن و هر مدل بد و بیراهی که فکر کنید نثار همدیگه میکردن.

فرزاد همینجوری داشت مشتو ول میداد تو سر و صورت یکی، یه لحظه که دستشو آورد تا پهلوش عقب که بزنه تو صورت طرف یکی دستشو گرفت.

فرزاد داشت میگفت ولم کن بزار بزنم دهنشو سرویس کنم یهو یه صدای جا افتاده گفت چیکار کنی؟ فرزاد سرشو چرخوند و تا دید ناظم مدرسست.

یهو کانالشو عوض کرد گفت بابا دو ساعته دارم جداشون میکنم ول کن نیستن.

خستم کردن از بس کتک خوردم این وسط.

ناظمه گفت ۲تا صورتو فقط تو تا من برسم بهت آوردی پایین نمیگرفتمت این سومیش بود. تو داری جدا میکنی؟

با حضور ناظم تقریبا همه جدا از هم وایسادن و ناظم هم گفت همه برن دفتر.۲۵نفر رفتن تو دفتر ناظم کتابی وایسادن.

ناظم شاکی و عصبی داد میزد میگفت دو روزه اومدید اینجا میخواید نظم اینجارو بهم بزنید. فکر کردید اینجا چاله میدونه؟

زنگ بزنید خانواده هاتون پاشن بیان دسته گلاشونو ببینن.

فرزاد و دوستاش متفق القول گفتن مگه نمیخواید اخراج کنید؟ پروندمونو بدید خودمون میریم.

ناظم میگفت نه باید زنگ بزنید اولیاتون بیان.هی ناظم میگفت زنگ بزنید هی اینا میگفتن زنگ نمیزنیم.

ناظم گفت خیال کردید هر کی هرکیه؟ تو پروندتون شماره های خانواده هاتون هست الان در میاریم زنگ میزنیم بیان.

اینا هم هیچی نگفتن. ناظم که فکر میکرد برگشونو بریده پرونده هاشونو درآورد و به هر شماره ای که زنگ میزد گوشیای اینا تو جیبشون زنگ میخورد و هیچکس جواب نمیداد.

یکی از اون رفقاشون که همیشه بقیه رو میفرستاد بالا درخت گوشیش رو زنگ بود و وقتی ناظم زنگ پدرش زد گوشیه تو جیب رفیقشون زنگ خورد.

ناظم گفت گوشی آوردی مدرسه؟

تو همون دفتر همشونو لخت کردن و یه گوشی از هرکدوم گرفتن.

ناظم میگفت اخراجید دیگه. اما مدیر مدرسه میگفت نه اینا اصلاح میشن باید بهشون فرصت بدیم و دردسرتون ندم موندن و اخراج نشدن. و اون دعوا باعث شد دیگه کسی کاری به کارشون نداشت و تیکه بهشون نمینداختن و اون اعتباری که دنبالش بودن رو تو مدرسه هم به دست آوردن.

همه چی رو روال افتاده بود و مدرسه و سر کار رو میرفت و یه روزایی که حوصله مدرسه نداشت از صبح میرفت سر کار و چون شماره تو پرونده هم مال خودش بود کسی خبردار نمیشد.

اواخر مهر بود که مادربزرگ پدریش فوت شد.

روحشون شاد

مراسم خاکسپاری و باقی چیزا داشت برگزار میشد و روال عادی زندگیش که از قبل باهاش آشنا شده بودید داشت جلو میرفت.

گذشت و رسید به ۲۳ آذر روز تولدش

#داستان مرگ پدر فرزاد از زبون خودش

۲۳آذر بود دقیقا روز تولدم با رضا بودیم پسر داییم و داییم که پیشش کار میکردم. یهو ما داشتیم میرفتیم سر یه خرابی آسانسور که گوشی من زنگ خورد و مامانم گفت بیا خونه که بابا حالش بده. من فکر کردم که چون تولدمه میخوان از شیوه های جدید سورپرایز کردن استفاده بکنن و من و سورپرایز کنن.

منم بهش گفتم من خودم ته این حرفامو نمیخواد سر منو گول بمالی و قطع کردم. دیدم عموم زنگ زد و دو تا فحش بد بهم داد و گفت مگه نمیگیم بیا خونه. رفتم خونه و دیدم بابا سکته کرده. پاشدیم رفتیم بیمارستان. شب تولدم هم بود و باورم نمیشد واقعا.

همه میگفتن خوب میشه درصورتی که همه میدونستن خوب نمیشه و موندنی نیست. اینو بعدا بهم گفتن. یک هفته تو کما بود و از هرکی میپرسیدم میگفتن خوب میشه. من دیگه اوکی بودم و میگفتم خوب میشه دیکه.

تنها باری که رفتم بابارو بیمارستان دیدم، یه جمله بهش گفتم و اونم این بود که ببین من الان ۱۶ سالمه و اصلا نمیتونم اون مرد زندگی که تو ساختی باشم . خیلی بچه م. الان زوده برای رفتن. این آخرین مکالمه مون بود. دیگه گذشت و میگم وقتی رفتم خونه. حال خودمم زیاد خوب نبود و بخاطر همین آهنگ گذاشته بودم.

اون لابه لا بود که من سرکار رفتن و شروع کردم و دیدم خونه موندن که جواب نمیده. بعد از هرکی هم میپرسیدم میگفتن بابا خوب میشه. یه روز سرکار بودیم گوشیم زنگ خورد مامانم گفت گوشی رو بده به دایی. گوشی رو دادم و داییم گفت باشه باشه خدافظ. گوشی رو هم گذاشت تو جیبش

گفتم چی شده گفت امروز دیگه کار نمیکنیم. من احمق بازم نفهمیدم. رفتیم خونمون و کفش هارو که دم در دیدم به ذره حس کردم یه چیزی هست. در که باز شد دیدم همه سیاه پوشیدن، دیگه گوشم نشنید و چشام ندید. فقط یادمه روی اون پایی که همیشه لش میکردم، پای چپم همونو خوردم تو دیوار نشستم.

انگار نقطه زندگیمو گذاشته بودن. از فرداش هم زیاد چیزی یادم نمیاد که خاکسپاری بود چون همش چشامو بسته بودم که نبینم. یه جا فقط چشامو باز کردم که عموم تو قبر داشت داد میزد که تو سه ماه داداش و مامانم رو گذاشتم این تو. خودم باید بعدی باشم. از اونجا به بعد دیگه فکر نمیکردم.

شده بودم یه آدم شونه افتاده ای که رو دراگه و داره گل میکشه و یه جایی حس میکنه که اوضاع خیلی داغونه.

 

دردش این بود که گمشده بود و نمیدونست باید چیکار کنه.

تو فکرش بود که باید بشه نون آور خانواده باشه. باید بشه مرد خانواده. اینکه الان دیگه شده مرد خانواده باری بود که رو شونش سنگینی میکرد. مدام فکر میکرد چجوری باید این زندگی رو بچرخونه. چجوری مادرشو خوشبخت کنه. چجوری خواهراشو عروس کنه. خودش چجوری ازدواج کنه و …

همش دنبال یه راهی بود که این بار رو دوشش نباشه. یه شرایطی باشه یه جایی باشه که تو موقعیت فعلیش نباشه.

دنبال یه حالی بود که نفهمه کجاست نفهمه چه اتفاقی افتاده نفهمه چه دردی داره و نفهمه چه دردی رو باید تجربه کنه.

کم کم دیگه سیگار و گل حالشو بهتر نمیکرد. کسایی که باهاشون سر کوچه وایمیستاد که نمیشه بهشون گفت رفیق گفتن یه چیز دیگه هست اون خیلی حالتو خوب میکنه ۲-۳ لول حالش از این بیشتره بیا اونو بزن.

شروع کرد با دوستاش اون موادی که پیشنهاد داده بودن رو استفاده کردن. و دید آره میره تو یه حالتی که دیگه هیچی نمیفهمه دوروبرش چی میگذره و این براش لذت بخش بود. همین که به غم و باری که فکراش رو دوشش گذاشته بودن توجه نکنه براش لذت بخش بود.

تقریبا ۹ماه از فوت پدرش گذشته بود و ۶ماه از وقتی که اولین بار با کسایی که سر کوچه بودن مواد زده بود. خیلی لاغر شده بود اعصابش هم بهم ریخته بود و یه جورایی مگسی بود.

وارد سال سوم هنرستان شده بود شده بود و ۱۶ روز گذشته بود. یعنی ۱۶ مهر ۹۳

صبح که داشت میرفت مدرسه مامانش بهش گفت ظهر زود بیا خونه میخوایم بریم خمین پیش مامانبزرگ و بابابزرگ

فرزاد گفت بابا ۱۶ مهره وسط تایم مدرسه ست دو هفته پیش میرفتیم که من مدرسه نداشتم الان چه وقتشه آخه؟ مامانشم میگه چقدر هم که مدرسه هم واسه تو مهمه.

فرزادم میگه باشه حالا که تو میگی بریم.

مامانشم میگه پس زود بیا که به شب نخوریم. ۱۲ خونه باش.

اونم گفت باشه رفت مدرسه و ۱۲ مدرسه رو پیچوند و اومد خونه.

تا رسید مامانش گفت یه مشکلی پیش اومده با داییت صحبت کردیم بعد از ظهر میریم.

فرزاد هم شروع کرد داد و بیداد که مگه من آدم تو و داداشتم؟ الان باید سر کلاس میبودم درس میخوندم من مدرسه رو پیچوندم فردا باید جواب پس بدم اگه زودتر میگفتید من برنامه میچیدم الان الاف و بیکار نباشم و این حرفا.

مامانش که دید اینجوریه گفت بابا اصلا این سفرو نمیریم. تو از اخلاق و استیلت معلومه نمیخوای بیای هی داری بهونه میاری ولش کن نمیریم کلا.

فرزاد هم گفت نه الان دیگه نمیشه حرف زدید باید پاش وایسید هر موقع میگید میشینیم میریم.

مامانش گفت خیلی خب و ۴راه افتادن.

مامانش راننده بود فرزاد شاگرد نشسته بود و دوتا خواهراش هم عقب نشسته بودن.

ماشینشون سیستم صوتی خوبی داشت. از تهران تا قم با صدای بلند علی سورنا گوش میداد. به تعریف خود فرزاد آدم دو هفته مداوم علی سورنا گوش بده بعدش پیر میشه. من خودم گوش ندادم. اینارو گفتم که بدونید چقدر این آهنگا میتونه تو روحیه آدما تاثیر بزاره و چقدر ممکنه همه دوست نداشته باشن بشنون.

با این شرایط مادر و خواهراش هیچی نمیگفتن چون دستشون اومده بود که فرزاد اعصاب درستی نداره. واقعا هم اعصابش مگسی بود دیگه و همه چی تو مخش بود تو ذهنشم این تاکتیکو چیده بود که برسه خمین یه گندی به سفر بزنه همه مجبور شن برگردن.

تهران تا قم علی سورنا پلی میشد.

رسیدن قم ضبط رو خاموش کرد و گفت هیچکس حق نداره آهنگ بزاره من میخوام بخوابم.

مامانش گفت باشه تو فقط حرف نزن بگیر بخواب.

تصادف کردن فرزاد و خانوادش

فرزاد خوابش برد چند دقیقه ای مادرش در حال رانندگی بود و خواهراش عقب ماشین با هم حرف میزدن و مامانش هم در حال رانندگی بود که فرزاد یهو حس کرد سرش خورده به سقف.

از خواب پرید و ۲-۳ ثانیه انگار همه چی معلقه و اسلوموشن داشت همه چی میگذشت از پنجره دید بیرون خاک بلند شده و یهو یه صدای بومب اومد که انگار خوردن به یه جایی و از هوش رفت.

بعد ۱دیقه دوباره به هوش اومد و دید مادرش و نگین خواهرش بیرون ماشینن و دارن از ماشینایی که رد میشن کمک میخوان  و نگار خواهر کوچیکترش که پشت صندلی اون نشسته بود زیر صندلی شکسته فرزاد گیر کرده و نتونسته بره بیرون و خود فرزاد هم گیر کرده و نمیتونست جم بخوره. یه چیزی رو سینش بود و از کنار صورتش رد شده بود که نمیدونست چیه هنوز منگ بود ولی جوری بود که نه میتونست سرشو بچرخونه نه میتونست بجز دستاش عضوی از خودشو ببینه.

سرش به سمت پنجره بود.

خواهرش مدام داشت جیغ میزد و ناله میکرد و واقعا رفته بود رو مخ فرزاد. یادتونه که چقدر اعصابش مگسی بود؟

فرزاد به خواهرش میگفت بابا پات گیر کرده آی و اوی نداره یه دقیقه وایسا الان میان درت میارن دیگه ساکت باش داد نزن سرمو بردی.

همون موقع ها بود که پلیس رسید.

پلیسا اومدن و فرزاد یه مقدار خودشو اینور اونور کرد و نگار خواهرش رو از توی ماشین بیرون کشیدن و اتفاقی براش نیوفتاده بود. نگار که در اومد یه چند دیقه ای کسی به فرزاد اهمیت نمیداد.

هنوز منگ بود نمیفهمید چی شده ولی رفتار بقیه رو میدید و میفهمید که کسی بهش توجه نمیکنه انگار ولش کردن. یا اگه کسی میومد سمت ماشین تا فرزاد رو میدید از شدت درد و ناراحتی ابروها و گونه هاششون میرفت تو چشماشونو دست میزاشتن رو صورتشون و میرفتن.

یکی دو دیقه ای که این تصویر رو از بیرون پنجره میدید هشیاریش بیشتر شد و ترس به جونش افتاد.

ذهنش شروع کرد کار کردن که خدایا قضیه چیه من چرا اینجا گیر کردم.

یه مقدار که دقت کرد دید چیزی که رو قفسه سینشه گاردریل کنار اتوبانه. با خودش میگفت بلاخره باید بفهمم چی شده دیگه هیچکی که نمیاد نزدیک منو ببینه خودم چک کنم ببینم چه خبره.

اتفاقی که افتاده بوده چی بود.

جاده یه اتوبان دو لاینه بوده که مامان فرزاد داشته تو لاین اول یا دست راست رانندگی میکرده و تو سرعت ۹۰ لاستیک جلو سمت شاگرد میترکه.

مامانش میاد ماشین رو کنترل کنه بیاد سمت راست که بتونه وایسه و ماشینا از کنارش بگذرن که فرمون ماشین همراهی نمیکنه و بیشتر از حد نرمال میچرخه و میرسن به یه تیکه ای که سر تیزی گاردریل باز بوده و و تو همون فاصله گارد ریل از بالای لاستیک شاگرد میاد تو ماشین و از داشبورد رد میشه و میزنه به فرزاد و از بین صندلی عقب میگذره و بدون برخورد با خواهراش از باک ماشین میره  بیرون. یعنی قطر ماشینو یه جورایی طی کرده بود.

و گارد ریل نزدیک ۱۳ متر از کاغذ پراید رد شده بود.

البته اینو ما میدونیم و فرزاد اون موقع نمیدونست.

شروع کرد دیدن که گارد ریل از کجا ها رد شده و به این نتیجه رسید ممکنه به سمت چپ بدنش از قفسه سینه به پایین تنه ضربه زده باشه، پس باید چکشون کنه که اعضای بدنش حس دارن یا نه.

با خودش گفت به قفسه سینم آسیب نزده که چون دارم نفس میکشم و زندم اگه به اونجا زده بود تا الان مرده بودم.

دوتا دستاشو حس میکرد و میتونست جمشون بده و ببینتشون.

پا راستشو حس میکرد چون خیلی درد داشت. اما پای چپش رو اصلا حس نمیکرد. هرچی سعی میکرد تکونش بده انگار نبود. مثل ترمزی که میبره و هرچی پدال رو فشار میدی اتفاقی نمیوفته دقیقا تو همون حالت بود. مغزش هیچ جوابی از پاش نمیگرفت.

باخودش گفت حالا که حس نداره باید بفهمم چرا اینجوری شده دیگه

دستشو برد سمت رون پاش و به زحمت به زیر شکمش رسوند و دید دستش خیس شد. دستشو آورد بالا و دید اون خیسی بخاطر خون هست و نتونسته بود پاشو لمس کنه. دستشم دیگه از اون پایین تر نمیرفت.

با خودش گفت من باید بگردم پامو پیدا کنم.

یه خورده گشت و زور زد بتونه از زیر گارد ریل اون بخش بدنش رو ببینه و پاشو پیدا کنه ولی نتونست. دیگه بعد چند ثانیه از هر چی زور زده بود خسته شد و بی هدف سرشو به بالا خم کرد و دید کفشش بالای سرش زیر گاردریل گیر کرده.

نمیخواست باور کنه وقتی پاش بالای سرشه یعنی پاش قطع شده.

تو مدرسه که کلاس حلال احمر براشون گذاشته بودن بهشون یاد داده بودن اگه میخواید بفهمید که آیا یه عضوی حس داره یا نه باید محکم گاز بگیریدش.

کفششو از پاش درآورد و پاشو آورد نزدیک صورتش محکم گاز گرفت. خودش میگفت محکم ترین گاز عمرشو زده و تا آخر عمرش هم دیگه نمیتونه چیزی رو اونجوری گاز بگیره.

نزدیک یک دیقه هر مدل و هر جای پاش رو که میتونست رو گاز زد که حداقل یه قلقلکی بیاد اما هیچی نبود. هیچ حسی نداشت و اونجا بود که خودشو باخت.

با خودش گفت ۱۷ سال با دوتا پا زندگی کردم هیچ پخی نشدم، حالا با یه دونه پا چی میخوام بشم؟

هر کی میومد نزدیکش میگفت برید نمیخوام ببینمتون. داد میزد خدایا منو بکش. منو ببر. منو راحتم کن.

مرگ رو حس میکرد. حس میکرد کم کم با اینکه زیر گاردریل، توی ماشین گیر کرده ولی داره از زمین جدا میشه. انگار به مرگ راضی شده بود با شرایطش.

همین موقع ها آمبولانس رسید و کسی که مسئولش بود اومد یه معالجه ریزی کرد و شرایطشو دید دست زد به دنده ها و شکمش زد و کاری نکرد و رفت عقب وایساد. تا این بنده خدا رفت عقب آتش نشانی رسید و مامور آتش نشانی اومد بالا سر فرزاد. تو این مدت هم فرزاد هی داد میزد که خدایا منو ببر. این زندگی نکبتی رو نمیخوام و این حرفا.

مامور آتش نشانی بهش گفت یه دقیقه آروم بگیر ببینیم چیکار میتونیم برات بکنیم.

مامور آتش نشانی شرایط و دید و رفت به مسئول آمبولانس گفت آقا بیا جلوی خونریزی اینو بگیر این داره خونش میپاشه رو صورت من نمیتونم درش بیارم.

فاصلشون تا فرزاد ۳ قدم بود و فرزاد کامل حرفاشونو میشنید.

مامور آمبولانس گفت من این بنده خدارو معاینه کردم شاه رگش قطع شده دندش هم شیکسته و این یعنی ریش پارست شیکمشم که میبینی خودت میگی خونش داره میپاشه به صورتت. پس خون زیادی ازش رفته و نه نفس درست حسابی داره نه خون داره.

دو دیقه وایسی تموم کرده عذابشم ندادی بعدش درش بیار .

فرزاد که تا حالا انگار داشت حوچی بازی در میاورد مثه تو دعوا و داد میزد و میگفت منو بکش منو ببر، بعد شنیدن این حرف ساکت شد. وقتی فهمید که مامور آمبولانس میگه ۲دیقه دیگه تموم کرده جا خورد.

با خودش گفت تموم کردم؟

انگار تمام موهای تنش سیخ شده بود. از سرش داشت مثه زودپز پخار میزد بیرون و انگار داشت سرش میترکید.

به خدا گفت خدا جون یادته الان داشتم میگفتم منو ببر منو بکش؟ غلط کردم میخوام زنده بمونم. نمیخوام برم من هنوز کلی آرزو دارم. خانوادم چی پس؟ توروخدا منو زنده نگهدار.

اینو که گفت همون موقع مامور آتش نشانی یه داد زد سر مامور آمبولانس و چند تا فحش هم بهش داد و گفت بچه خودتم بود این حرفو میزدی؟

این بچه هم هیچ فرقی با پسر من نداره همین جوری هم میرم درش میارم.

تو هم نمیخواد هیچ کاری بکنی وایسا نگاه کن.

مامور آتش نشانی اومد پیش فرزاد و زد کف ماشین صدای لپ لپ اومد. به فرزاد گفت ببین من که اینجا آب نریختم این صدای خون توئه که کف ماشینه.

اگه میخوای زنده بمونی ۲تا کار ازت میخوام. ۱اینکه تحت هیچ شرایطی نخوابی. ۲ اینکه کمتر داد بزنی من دلم نسوزه درت بیارم برسونمت بیمارستان.

فرزاد که بدجوری میخواست زنده بمونه گفت باشه ولی درد دارم نمیتونم داد نزنم یه پارچه بزار تو دهن من اونو گاز بگیرم و جیغ بزنم کارتو بکن.

یه تیکه لباس گذاشتن تو دهن فرزاد و اون داد میزد و مامورای آتش نشانی  هم کار خودشونو میکردن.

در نهایت با دوتا جک یکی به ستون ماشین و یکی به گاردریل بدن فرزاد رو آزاد کردن و از بقل کشیدنش بیرون.

میزارنش رو برانکارد و میبرنش تو آمبولانس که انتقالش بدن به سمت بیمارستان. فرزاد اونقدر جیغ زده بود که دیگه صداش هم درست در نمیومد و همه حرفش یه جور محوی گفته میشد.

تخت رو گذاشتن تو آمبولانس داشتن در رو میبستن یکی جلوی در رو گرفت و پای قطع شده فرزاد و کفشش رو که درآورده بود رو هم گذاشت رو تخت و گفت اینم ببرید.

مامور آتش نشانی بهش گفته بود تا برسه تو بیمارستان باید خودشو زنده نگه داره.

جلوی در بیمارستان فرزاد رو با برانکارد چرخ دار آوردن پایین و بردنش جلوی در اورژانس چند نفری بودن که برانکارد رو هدایت میکردن. تو شلوغ پلوغیای اورژانس یکی اومد نزدیک برانکارد گفت تو که دیگه کتونی هاتو لازم نداری میتونم اونارو بردارم میخوام برای پسرم ببرم؟ فرزاد واقعا نمیدونست چی باید بگه. نمیدونست کی بود و تو اون لحظه از کجا پیداش شده بود ولی اتفاق افتاده بود.

فرزاد میگفت جون مادرت منو برسون تو اورژانس اصلا بیا خونه ما همه کتونیامو ببر بده به پسرت.

بعد بهش گفت دارم ازت اجازه میگیرم که فردا اتفاقی برای پای پسرم نیوفته. نفرینم نکنی. مثی که خیلی هم آدم معتقدی بوده.

اون آقا کفشاشو بر میداره میبره و فرزاد که دیگه داشت خوابش میگرفت با دستاش پلکاشو باز نگه میداره.

وقتی میرسه تو اورژانس بیمارستان و میبینه پرستارا اومدن بالا سرش دیگه نمیتونه خودش رو بیدار نگه داره و میخوابه.

از اینجا به بعد رو مامانش تعریف کرده.

وقتی رسیده تو دکتر اورژانس لباس بیرون تنش بوده داشته میرفته خونه که سوپروایزر اورژانس دکتر رو پیج میکنه که لطفا سریعتر به اورژانس مراجعه کنید.

دکتره که دم در بوده داشته میرفته بیرون برمیگرده تو اورژانس و میگه داستان چیه؟

بهش توضیح میدن که اینا از تهران اومدن راهشون دوره و توضیحات پزشکی لازم رو میدن که چه اتفاقی براش افتاده.

بهش میگن اگه موندنیه که یه کاریش بکن اگه نه گواهی فوت واسشون صادر کن اینا علاف نشن.

دکتره میره بالاسر فرزاد میگه بابا این قفسه سینش داره تکون میخوره من چه گواهی فوتی صادر کنم آخه؟

واسه آدم زنده که گواهی فوت صادر نمیکنن.

ببریدش اتاق عمل من رضایت از مادرش بگیرم بیام.

دکتر میره از مادرش رضایت بگیره برای عمل و میگه پسرتون هنوز زندست و احتمالا میتونیم زنده نگهش داریم لطفا رضایت بدید که سریعتر بریم عملش کنیم.

یه لحظه خودتونو بزارید جای مادر فرزاد، چه حالی دارید؟ شما راننده بودید. ماشین تصادف کرده شما و دختراتون سالمید و پسرتون یک پاش از لگن قطع شده. کمتر از یکسال قبل شوهرتونو از دست دادید و الان دارید جنازه کم جون پسرتونو میبینید که پاش قطع شده و دکتر هم میگه، احتمالا بتونیم زنده نگش داریم و نمیتونید تو اون شرایط سخت هیچ تصوری از آینده فرزندتون داشته باشید.

کمتر از یکسال قبل شوهرتونو از دست دادید و الان هم پسرتون تو این شرایطه. چه تصمیمی میگیرید؟

تصمیم گیری مادر فرزاد

مادرش به دکتر میگه اگه نمیتونید پاشو نگه دارید اجازه عمل نمیدم. دکتر میگه بابا این شاهرگش قطع شده و توضیح میده و هرچی میگه مادرش میگه یا میتونی پاشو نگه داری یا نمیتونی. اگه میتونی ببرش برای عمل اگه نه اجازه عمل نمیدم.

دکتره بهش میگه اگه بچت بمیره بیشتر از یه دیه که بهت نمیدن؟

من با مهر و امضای خودم بچتو میبرم تو اتاق عمل اگه زنده موند که ببرش مال خودت. اگه مرد هم دیشو من میدم.

در مورد این تصمیمی که مادرش گرفته پیشنهاد میدم قضاوتی نکنید آخر پادکست صحبت میکنم.

دکتر فرزاد رو میبره اتاق عمل و تو ۱۲ ساعت اول فقط داشته رگ میسوزونده و کارهای اصلی رو میکردن تا هر چیزی که احتمال داره فرزاد رو بکشه رو غیر فعالش کنن. همه کار کردن تا خونریزیش بند بیاد. تقریبا صبح بوده که از اتاق عمل میان بیرون و فرزاد خیلی عجیب بعد ۴ساعت به هوش میاد.

کل بیمارستان شوک بودن که این بشر چجوری بعد این شرایط و این عمل سخت و بیهوشی بعد ۴ساعت به هوش اومده.

وقتی به هوش میاد مادرش و داییش میان بالاسرش و دکترش هم میاد. دکتر به مامانش میگه ۲۰۰تا گوسفند هم قربونی بکنی من نمیتونم بپذیرم که این معجزه اتفاق افتاده. زنده موندنش بعد از دست دادن اون همه خون به کنار. ۴ساعته این چجوری به هوش اومده.

فرزاد به واسطه محیطی که توش زندگی کرده بود و بزرگ شده بود حسابی چرب زبون بود و انواع اصطلاحات مختلف رو بلد بود و به همین طریق تونست خودشو تو دل دکترش جا کنه و اونم برای اینکه فرزاد اینقدر قوی بود خیلی باهاش حال کرده بود و هی با هم مکالمه میکردن و دکترشم همه اطلاعاتی که در مورد شرایطش بود رو به فرزاد میداد.

شوخی میکردن و فرزاد سعی میکرد روحیشو حفظ کنه. یه بار که داشت با دکترش حرف میزد دکترش گفت واقعا یه لحظه فکر کردم زنده نمیمونی.

فرزاد هم گفته مشتی من خودم سه تا گربم.

شنیدید میگن گربه ۷تا جون داره دیگه؟ ۳*۷تا ۲۱ جون.

#توضیحات فرزاد درمورد شرایطش

خب من که پامو دیده بودم میدونستم پا ندارم بعد رفتم مثلا تو ای سی یو دیدم جای پام مثلا پتو گذاشتن بعد ناشی طور قشنگ ۲۰ سانت فرقش بود. چه کاریه اخه. بعد دو روز گذشت جلوی مامانم زدم روی پتوعه. مامانم گفت چیکار میکنی نزن رو پات درد میگیره و این حرفا منم گفتم بچه خر نکنید بابا معلومه پتوئه. ضایست این چه کاریه آخه من تو آمبولانس دیدم پام قطع شده دیگه این کارا نداره که.

من از اتاق عمل اومدم بیرون. انگار ده سال بزرگ شدم. اینجوری بودم که باید قعلا دردم خوب شه. بعدش میتونم فکر کنم که الان که پا ندارم باید چی کار کنم. خیلی منطقی تر داشتم فکر میکردم.

 

تقریبا ۲ماه تو آیسیو تنها کسی بود که بجز دکترا و پرستارا بیدار بود

بجز اینکه یه پاش قطع شده بود، لگنش آسیب دیده بود و اون یکی پاش شیکسته بود ریه اش هم سوراخ شده بود و تقریبا داغون بود.

چون شکمش پاره شده بود تو اون مدت آب هم حق نداشت بخوره

بعد ۲ماه اجازه دادن شروع کنه به مایعات خوردن،‌با آب و آب هویج و آب میوه های مختلف شروع کردن.

یه مقداری که بدنش ریکاوری شد و اوضاع بخیه هاش بهتر شده بود دکتر بهش گفت میخوایم منتقلت کنیم به بخش و میتونی یواش یواس با سوپ و غذاهای آبکی شروع کنی تا اوضاعت نرمال بشه و برات مشکلی پیش نیاد و کم کم میتونی دیگه سراغ غذا های زود هضم دیگه هم بری.

فرزاد هم گفت باشه حله دکتر.

دکتر که از اتاقش رفت بیرون به مامانش گفت برو یه ژامبون برگر بگیر بیار برام. مامانش گفت بچه دکتر گفته سوپ بخور تو میگی ساندویچ میخوای؟

فرزاد که همچنان قلدریش سر جاش بود به مامانش گفت ببین دکتر تو روز نیم ساعت اینجاست من قراره ۲۳ساعت و نیم تنها پیشت باشم حالا حرف منو گوش میدی یا دکتر؟

هیچی دیگه مامانش براش ساندویچ میگیره و از روز بعد هم هر مدل غذایی که هوس میکرد سفارش میداد.

تو این مدت اقوام و دوستاش هم میومدن عیادتش و بجای اینکه اونا بهش روحیه بدن فرزاد بهشون روحیه میداده.

میومدن تو اتاق میگفتن فرزاد جان و شروع میکردن به گریه کردن فرزاد هم بی رو دروایسی میگفته زهر مار اگه میخوای گریه کنی غلط میکنی میای اینجا. من روحیه لازم دارم عیادت که میای نباید گریه کنی که.

ازش خواستم یه مقدار توضیح بده این شرایط رو تا ما هم بدونیم وقتی میریم عیادت کسی که تو بیمارستانه بهتره چطوری باشیم.

#چگونگی درست عیادت کردن از زبون فرزاد

من از هرکدوم از بچه هامون هم میپرسم اونام میگن که اونا دلداری دادن کسایی که میومدن عیادت رو. مثل این میمونه که شما اومدی رفیقت رو ببینی دیگه فرقی نداره رو تخته یا نه. ممکنه ناراحتم بشه. اگه دیدی داره گریه میکنه هم بشین باهاش گریه کن.

مثل رفاقت دیگه. میبینی دوستت داره گریه میکنه تو هم گریه میکنی. ولی وقتی میخنده میگه عیب نداره تو نباید گریه کنی که. اگه ناراحته ناراحت باش. خوشحاله خوشحال باش. اون احظه اینجوریه که حس اون باید غالب باشه. تا اینکه اون بخواد حال بقیه رو خوب کنه.

 

فرزاد رو برده بودن تو یه اتاق ۳تخته که دوتا تخت دیگه پیرمرد بودن و ساعت ۸ شب میخوابیدن. فرزاد که اون موقع تازه سر شبش بود به مامانش گفت بره صحبت کنه جاشو عوض کنن اینجا بمونه به مشکل میخورن همه با هم.

مامانش رفت پرس و جو کرد و گفتن میتونه اتاق وی آیپی بگیره که تنها باشه. اما هزینش رو باید خودشون بدن.

یه چیزی رو در مورد هزینه ها بگم. کل هزینه های تصادفات بین جاده ای بر عهده دولت هستش. بخاطر همین بابت کل فعالیت ها بجز اتاق وی آیپی هیچ مبلغی ازشون گرفته نشده بود. و اگه میخواستن تو اتاق تنها باشن فقط مازاد هزینه اتاق رو باید پرداخت میکردن.

اتاق رو گرفت و دیگه کویت شده بود براش. کنسول و لپتاپ براش آوردن و کلی وسایل تفریحی دیگه که قشنگ سرگرم بشه این مدت تو بیمارستان بودنشو.

بعد دو هفته اونقدر پر بود نزدیک ۲روز و نیم نتونسته بود غذا بخوره که دکترش اومد معاینش کرد  ازش پرسید خب فرزاد جان شما شکمت کار کرده؟ فرزاد گفت خیر کار نکرده.

تقریبا یک روزی با شربت و قرص و هر دارو خوراکی که بود سعی کردن مشکلو حل کنن ولی اتفاقی نیوفتاد.

دردسرتون ندم. به هر روشی که میخواستن مشکل رو حل کنن یا نمیشد یا فرزاد نمیزاشت. در برابر بعضی از این کارها میگفت من حاضرم بمیرم ولی این کارو نمیکنم.

تقریبا یک هفته هیچی نخورد تا کم کم شکمش به کار افتاد و دوباره تونست چیزی بخوره.

هر موقع هم فرصت میشد میبردنش اتاق عمل و یه جای دیگشو عمل میکردن.

زخم ها و پانسمان جاهای مختلف بدنش جوری بود که اگه میخواستن پرستارا پانسمانشو عوض کنن یا باید ۲تا پرستار میومدن یا همراه فرزاد باید کمکشون میکرد. یه شب که یکی از اقوام فرزاد پیشش بود یکی از این پرستارا اومد گفت میتونید این ظرف رو نگه دارید من پانسمان رو عوض کنم.

اگه نمیتونید هم مشکلی نداره خیلیا نمیتونن من نیم ساعت دیگه با همکارم میام. همراه فرزاد هم خیلی لاتی گفت خانم پرستار ما جنازه رو جمع کردیم تو محلمون و یه جوری خودشو نشون داد که این بچه بازیا چیزی نیست که.

پرستار هم گفت پس حتما میتونید دیگه؟ پرستار اومد ظرف رو داد به همراه فرزاد و زخم رو باز کرد.

تا اون بنده خدا زخم رو دید با ظرف شروع کرد عقب عقب رفتن و خورد تو دیوار افتاد زمین از هوش رفت.

پرستاره که از خنده پاره شده بود گفت فرزاد تو که چیزیت نمیشه من برم این همراهتو نجات بدم.

دیگه به زور سرم اون بنده خداروهم سر پا کردن و سوژه خنده فرزاد شده بود.

حال جسمیش بجز داستان پاش خوب بود ولی حال روحیش اصلا روبراه نبود.

۴-۵ ماه بود تو بیمارستان بود همش مریض میدید و آدمای تکراری و زخمایی که انگار قصد خوب شدن نداشتن.

یه جورایی دنبال یه تلنگر بود که به حرکت مجبورش کنه. به هیچ عنوان نمیخواست دیگه سمت هیچ هیچ چیزی بره که به سلامتیش ضربه بزنه. نه سیگار نه گل نه هیچیه دیگه.

داشت تو گوشیش میچرخید که یکی از دوستاش یه ویدیو براش فرستاد گفت اینو ببین خیلی خوبه.

آشنایی با نیک وویه چیچ

ویدیو از نیک وویه چیچ بود.

اگه نیک رو نمیشناسید فکر میکنم خوبه چند تا از ویدیوهاشو ببینید. کافیه گوگل کنید نیک وویچیچ تا هم خودشو ببینید هم ویدیوهاشو.

یه کوچولو در موردش میگم که اگه ندیدیدش هم بتونید تصورش کنید.

نیک از وقتی به دنیا اومد دست و پا نداشت فقط یه تنه داشت. همین مسئله باعث شد تو ۵سالگی که دیگه متوجه میشد دوروبرش چه اتفاقی داره میوفته دچار افسردگی بشه و تو ۷ سالگی بخواد خود کشی کنه.

به کمک صحبت هایی که با مادرش میکرد تونست حال روحیشو بهتر کنه و کم کم با همین بدن زندگیش رو بگذرونه و دانشگاه بره و کار های عجیب غریب بکنه. نیک شنا موج سواری و گلف رو در حد خودش حرفه ای انجام میده، بدون دست و پا.

الان ۳۹ سالشه ازدواج کرده و ۴تا بچه داره.

این یه خلاصه در مورد نیک ولی تا سخنرانی هاشو نبینید از قدرت این مرد مطلع نمیشید.

فرزاد تو بیمارستان کم کم با نیک آشنا شد و دنبالش میکرد و ویدیو هاشو میدید و تو فکر فرو رفته بود.

آقا فرزاد که ۲۱جون داشت بعد ۱۱ تا عمل تو ۶ماه تازه یه مقدار اوضاعش بهتر شده بود. تو بیمارستان فکراشو که جمع و جور کرد و با مشاور صحبت کرده بود فهمیده بود که فرزاد نباید مرد خانواده باشه.

#مرد خونه بودن

مثلا مشاوره برگشت گفت که دردت چی بوده گفتم دقیقا همین میخواستم مرد خونه باشم. گفت تو تعریفشو بگو که مرد خونه یعنی چی که بهت بگم میتونی باشی یا نه. میگفتم این دری وری ها چیه میگی؟ میگفت این چه کوله پشت گولاخیه که میخوای بندازی پشت خودت.

میگفت تو اگه قرار باشه مردی هم باشی باید اول مرد زندگی خودت باشی. بتونی مردونگی رو برای خودت نگه داری نه اینکه کف خیابون بخوابی بعد بگی مرد خونم. من اون کوله پشتی سنگینه رو برداشته بودم بدون اینکه مال من باشه.

اون اصلا جایگاهش فرق میکنه. شاید بابام هم فقط بابا بوده نه بیشتر. این سنگینیه باعث شده بود که تو حالت نرمال خودم نباشم. راست میگفت.

 

بعد این هشیاری در مورد مرد خونه انتخاب کرده بود که فرزاد اول باید حالش خوب باشه، بعد به جایی برسه که بزرگترین ارزشمندی زندگیش فرزاد باشه نه کس دیگه یا چیز دیگه.

فهمیده بود لباس مرد خونه که اصلا نمیدونست چه شکلیه مناسب اون نیست. با خودش میگفت کاشکی یکی بود همون موقع که پدرم فوت شد میزد در گوشم میگفت تو غلط کردی اصلا میخوای مرد این خانواده بشی. اصلا به تو چه ربطی داره که مرد خانواده بشی. تو اصلا قرار نیست تو جایگاه کس دیگه باشی تو باید تو جایگاه خودت که فرزند این خانواده هستی باشی و زندگی کنی.

حس میکرد نیک و تجربه زیستش خیلی میتونه بهش کمک کنه. اومده بود تو خونه و مدام راجع به نیک میخوند و ویدیو میدید.

یه حرفی نیک زده بود که فرزاد دیگه به این فکر نکرد که چرا پا نداره.

نیک گفته بود تو اگر بخوای زندگی رو با مقدار عدد برای هر انسان بسنجی، الان حد اقل ۴هیچ از من جلویی، پس چه دلیلی داره که من بتونم یه سخنران شم، یه استاد دانشگاه شم، گلف و شنا و موج سواری کنم و تو هیچ موقع نتونی تو زندگیت به چیزی که میخوای برسی. و اونجا فرزاد با خودش گفت خب این واسه ۴تا دست و پا گفته ۴هیچ من ۳هیچ از نیک جلوام. ۳هیچ هم کم نیست که. چرا نتونم زندگی کنم.

دیگه امیدوار شده بود نمیخواست نداشته اش رو نگاه کنه تو فکرش بودکه داشته هاشو قدر بدونه.

ارتباطاتشو بیشتر کرد و آدمای مختلف میومدن میدیدنش یکی از این افرادی که میومدن دیدنش شوهر یکی از دوستای مامانش بود که راننده ماشین های جانبازان و معلولین بود.

احتمالا این ماشین هارو که یه ون هستش و برای جابجایی جانبازان و معلولین هست دیدید. البته خیلی کمن و مثی که از ۳روز قبل باید رزرو کنی که شاید بهت برسه. و فرزاد نمیتونست استفاده کنه چون برای افراد با درصد معلولیت بالا هستش.

این آقا به فرزاد گفت موسسه رعد جای باحالیه شروع کن رفتن اونجا. هم کلاس های مختلف داره هم فضای خوبی داره که میتونی با آدمای مختلف آشنا بشی و کار یاد بگیری.

تصمیم گرفت بره موسسه رعد. یه روز از تقریبا ظهر رفت و تا عصر اونجا بود و شب که رسید خونه حالش داغون بود.

#داستان والیبال رفتن فرزاد

شوهر دوست مامانم گفت یه موسسه ای هست به اسم رعد کلاس آموزشی دارن و خوب یاد میدن. بعد آموزش هاشون یه شکلیه که بعدش میتونی بری سرکار پول دربیاری. من گفتم ایول میرم یه کار یاد میگیرم و پول درمیارم.

رفتم اونجا و منی که هیچ مدل معلولیتی تا اون موقع ندیده بودم یهو با تعداد زیادی با انواع معلولیت های فیزیکی روبه رو شدم و حالم خیلی بد شد. من رفتم اونجا و شبش که رفتم خونه گفتم دیکه نمیرم. دو ماهی نرفتم. ناراحت بودم که چرا باید چنین چیزهایی چنین بیماری هایی وجود داشته باشه.

چرا باید یه چیزی به وجود بیاد که انسان هارو اذیت کنه. کلا یه دو ماهی نرفتم و کارم شده بود تو خونه خوردن و خوابیدن و فیلم دیدن که تا بعدش رفتم و یهو دلم خواست. رفتیم اونجا اول آی سی دی ثبت نام کردم و گذروندم و اینا.

یه استادی داشتم اونجا یه چیزی رو میز بود گفت اینو میدی بهم. گفتم اره برداشتم بهش دادم و یهو گفت دستات خوب درازه. گفتم دست شما دردنکنه. چی کارش کنم حالا. گفت من بازیکن والیبال نشسته م. اگه ورزش کردی نکردی مهم نیست. من بعد از ظهر دارم میرم باشگاه اگه خواستی بیا.

بعدازظهرش رفتم باشگاه و دست به توپ که زدم دیدم اه چه کیفی میده. انگار حالم خیلی خوب شد. با اینکه روز اول هیچ کاری رو درست بلد نبودم. بین دو تا بازیکن عقب هم بودم و هیچ توپی بهم نمیرسید ولی همون اولش که کلی کیف کردم واسم بس بود.

با خودم گفتم همینه. همین مسیر منه و باید برم سراغش.

 

مامانش میرسوندش موسسه رعد و خودش میرفت سر کار بعد فرزاد اونجا کلاساشو میرفت و اگه روز والیبال بود و استادش رعد بود با استادش میرفت اگر هم نبود واسه اینکه به مامانش زحمت نده خودش با ویلچر کل مسیر رو میرفت.

میگم کل مسیر خوبه بدونید فاصله کمی نیست.

موسسه رعد تو شهرک غرب بود و ورشگاهی که برای والیبال بود زیر پل سید خندان.

از رعد خودشو میرسوند به میدون صنعت. بعد شیخ فضل الله رو میرفت تا حکیم و میرفت به سمت حکیم شرق و از چمران و تونل و مدرس میگذشت تا میرسید به پل سید خندان و از اونجا میرفت به سمت ورزشگاه. همه اینارو با یه ویلچر ساده غیر حرفه ای

۱۲ که راه میوفتاد ۲:۳۰ میرسید به ورزشگاه.

روزایی که اینجوری میرفت خیلی خسته میشد و وقتی میرسید تو زمین جونشو نداشت درست بازی کنه. کلی هم غر میشنید ولی همین که دستش به توپ میخورد و میدونست برای هدفش داره تلاش میکنه حالش خوب بهش میداد.

#داستان اردو استعداد یابی

خب من والیبال رو که خیلی دوست داشتم و میرفتم و اینا. یه جا چه اتفاقی افتاد؟ خب ۶ ماه که زمانی نیست ۶ ماه که رفته بودم. گفتن اردو استعدادیابی تیم ملی گذاشتن برای سن شما. همتون هم میتونید برید. حالا منم اون جا امیدوار و کلی خوشحال که حاجی هیچی نشده رفتیم تیم ملی.

پاشدیم رفتیم اونجا. مربیه گفت تو چرا اومدی اینجا.گفتم اومدم تست بدم دیگه. گفت اینجا برای والیباله گفتم خب درست اومدم دیگه. گفت تو اصلا به درد والیبال نمیخوری من ازت تست نمیگیرم. گفتم این همه راه اومدم. گفت خب میخوای بری میخوای بمونی به هرحال ردی.

من گفتم میخوام تو تست ها شرکت کنم. گفت باشه ولی همه تست ها اخرین نفر شرکت کن که جلوی بقیه نباشی. اون شب که اومدم خونه انگار بیست نفر ریخته بودن رو سرم کتکم زده بودن. خیلی داغون بودم.

بعدش همون مربی شد مربی تیم تهران. اومدن تمرین دادن. مربی اولش اینجوری بود که خب یه کاری میکنم بره و اینا. ولی بعدش اینجوری بود که خوب بزار یه کاری کنم پیشرفت کنه حالا میره خودش خسته بشه. خیلی پرت بودم. پنجه نمیتونستم بزنم. واسه همین هم بهم میگفت ول کن برو.

ولی بعدش که دید نمیرم گفت خب پس بشین سفت تمرین کن. خدایی سفت تمرین کردم هم خب دو سال بیشتر طول نکشید که دوباره اردو استعدایابی ب گذاشتن یعنی تیم دوم که اونجا بعد دو سال من قبول شدم.

 

فرزاد یه چیزی رو پیدا کرده بود که حالشو خوب میکرد.

از وقتی والیبال میرفت حال روحیش بهتر شده بود و شروع کرده بود ویدیوهایی از بدنسازیش تو پیج اینستاگرامش گذاشتن.

دوست داشت که ورزش کردن رو آموزش بده چون ورزش چیزی بود که زندگیشو داشت عوض میکرد. و فکر میکرد این کار میتونه دنیای دوستاشو هم عوض کنه.

به واسطه حضور تو کمپین من هم میتونم بود که یه  کمپین ورزشی برای افرادی بود که معلولیت داشتن با میلاد آشنا شد که مسئول اون کمپین بود.

همون شب میلاد به فرزاد پیغام داد که اگه اکی بودی بیا با هم ورزش کنیم. فرزاد هم گفت باشه خبر میدم بهت. میلاد گفت خبر میدم بهت نداریم پس فردا پاشو بیا باشگاه.

فرزاد یه مقدار نگران هزینه باشگاه بود که میلاد بهش گفت ما قراره با هم تمرین کنیم هیچ هزینه ای برات نداره خیالت راحت.

فرزاد هم واقعا خیالش راحت شد و شروع کرد مداوم باشگاه رفتن و بدنشو درست کردن.

چند ماهی که رفت بدن سازی میدید همه دارن میدوان و قشم قشم از زبونشون نمیوفته.

فرزاد هم فهمیده بود یه مسابقه ماراتنی تو قشم برگزار میشه ولی خب فکر میکرد شرایطشو نداره دیگه و هیچ علاقه ای هم هیچ موقع به دویدن نداشت. واسه همین اصلا سوال نشده بود براش که داستان چیه و عبور کرده بود از این قضیه.

فرزاد طرفدار گروه زد بازی بود و تو یه همزمانی جالب مستند ۴۲ مهراد هیدن از گروه زد بازی رو دید.

این مستند در مورد اینه که مهراد یهو تصمیم میگیره تو ماراتن آتن شرکت کنه و تو این مسیر از تجربیات و اتفاقا و طرز فکرش میگه.

این مستند رو فرزاد تاثیر میزاره و یه کرمی میوفته تو تنش که باید یه حرکتی بزنه اونم حالا که همه این اتفاقا باهم افتاده.

کرمه افتاد تو تنش که یه ایونت دوییدن تو باید بری. خب نزدیک ترینشم همینیه که تو قشم قراره برگزار بشه دیگه.

رفت پیش یکی از دوستاش گفت من میخوام مسابقه قشم رو بیام. دوستشم گفت آره خیلی خوبه مطمئنم که تو میتونی حتما و این حرفا

پیگیری کرد فهمید باید به یه آقایی به اسم داوود شیرخانی پیغام بده که بنیان گذار ژئو پارک تریل قشم هست.

#داستان ژئو پارک تریل از زبون فرزاد

من رفتم سراغ این آدم که نسبتا هم آدم شناخته شده ای هستش. بهش گفتم من این مسابقه رو میخوام بیام. چی کار باید بکنم. گفت پاشو بیا گفتم یه درگاه پرداخت بده که هزینش رو بهت بدم گفت نه بیا تو مهمون مایی. بعد رفتیم یه شب با دوستام بیرون بهم گفتن چجوریه و تازه فهمیدم چی کار کردم ولی خب دیگه دیر بود.

یا علی گفتیم و باید میرفتیم دیگه. بعد با داوود شیرخانی صحبت کردم و گفتم اقا توروخدا من تازه فهمیدم چه خبره. من یادمه اونجا یه تس میلاد مربیم فحشم داد. اون موقع اون میگفت فرزاد عزیزم ما الان داریم ۴ ماهه رو بدن تو بدنسازی والیبال کار میکنیم و تو داری حجم میاری.چرا باید بری اینجا. قهر کرده بود اصلا.

که از دو روز بعد با میلاد شروع کردیم استقامت رو بالا بردیم و تمرین کردیم. من احمق حالا به حرف اینا گوش کردم با قطار رفتم بعد از اونجا لنج گرفتم و کلا پدرم دراومد تا رسیدم. رفتیم اونجا همه چی خوب بود تا شب رویداد. قرار بود قبل برنامه داوود رو ببینیم و من بگم نمیتونم و از شرایطم بگم.

گه اونجا مشکل پیش اومد و داوود رفت و هم هچی گند خورد توش و من پر از استرس بودم که الان چه غلطی قراره بکنم و فردا صبحش من داوود رو یهویی دیدم بهش گفتم من ماشین رو چی کار کنم. گفت برید دیگه. گفتم بریم چیه گفت آماده اید دیگه.

همینجوری دو تا جمله انگیزشی گفت که برید دیگه و تموم. یهو پشت بلندگو دیدم ۴ ۵ نفرو صدا زد و دیدم اینا دارن دنبال من و سعید میان. اونا آدم های گولاخ دونده ای بودن که داوود هماهنگ کرد بیان کمک ما. بی نظیر بود.

جاهایی که مردم ایران نرفتن و ما رفتن. از موقعی که تصادف کردم فک نمیکردم یه همچین جاهایی رو دیگه ببینم و برام خیلی جذاب بود.

مثلا من کوه رو دارم میرم بالا. دارم میرم بام قشم. مثلا تا کمر تو آبم تو گلم. خیلی اینا جذاب بود. اینجا یهو اومدم خونه دیدم اینستاگرامم که مثلا ۱۰۰۰ تا فالوئر داشتم یه شبه رسیده به ۵۰۰۰ تا. داشتم میمردم از خوشحالی. خیلی خوب بود.

اصلا داشتم راه میرفتم مثل اون داستان اراذلی تو هاشمی بود، همه منو میشناختن. بعد اونجا بود که دوباره فهمیدم نه میشه از مسیرهای درست تر به اون چیزی که از بچگی فکر میکردم اعتباره برسم.

 

بعد اون مسابقه خیلی چیزا به خود فرزاد ثابت شد. ۴۲ کیلومتر، راه کوتاه و کمی نیستو یه عزم واقعی میخواد. بهش ثابت شد که حتی بدون یک پا هم خیلی کارا میتونه بکنه. اینم بگم، زندگی فرزاد اینجوری نیست که مشکل نداشته باشه. اونم مثل همه افرادی که دارای معلولیت هستن و تو کشور ما مشکل دارن مشکل داره، چه تو هزینه ها چه تو رفت و آمد و چه تو خیلی چیزای دیگه.

اما تصمیم گرفته خونه نشین نباشه. تصمیم گرفته تو مردم باشه ببیننش نیاز هاشو بگه و یه زبونی باشه از شرایط افراد دارای معلولیت که هم بتونه یه کاری براشون بکنه هم بتونه حال خوب بهشون انتقال بده.

فرزاد خودشو کشت تا بتونه مدرکت مربی گری ورزشی تو ایران بگیره اما همه جا بهش گفتن چون معلولی امکانش رو نداری. اگه نا امید میشد چی میشد؟ وقتی این قضیرو فهمید شروع کرد سرچ کردن و خارج از ایران هم دنبال این گشتن که واقعا یه آدمی که معلولیت داره نمیتونه مدرک ورزشی بگیره؟

وقتی به چندتا موسسه بین المللی ورزشی این موضوع رو گفت که تو ایران به این دلیل نمیتونه مدرک ورزشی بگیره خندشون گرفته بوده. بهش گفتن اونا کاری ندارن که شرایط جسمانیش چجوریه.

اگه تواناییشو داشته باشه میتونه این مدرک رو بگیره و معلولیت اصلا ربطی به این موضوع نداره.

تو چند روز آینده بعد انتشار این اپیزود یه ویدیو منتشر میکنم تو اینستارگام از فرزاد که در مورد این موضوع صحبت کردیم به نظرم خیلی خوبه به اینستاگراممون سر بزنید و صحبتاشو ببینید و بشنوید.

فرزاد بعد یه مدت تونست از یه موسسه بین المللی مدرک مربی گریشو بگیره و الان مربی بدنسازی هستش و از این راه کسب درآمد میکنه و مثل همه قصه های پادکست ما میدونید که قصش ادامه داره و میتونید از طریق پیج ما در آینده در جریان قصه زندگیش قرار بگیرید.

فرزاد بعد تصادفش دیگه لب به هیچ مدل دود و اعتیادی نزد و اعتیاد اصلیش شد ورزش کردن و ترویج حال خوب. وقتی مرگ رو دید ارزش زندگی رو فهمید و دیگه نخواست به لذت های گذری بگذرونتش.

دید که میتونه اون مرض دیده شدنش رو به سمت خوبی ببره و با ترویج حال خوب و امید این مرض رو تغذیه کنه.

فرزاد اسمشو گذاشته مرض دیده شدن. اما این واسه هرکدوم ما وجود داره. ما هممون دوست داریم دیده بشیم و توجه بگیریم. اصلا یکی از دلایلی که آدما شروع کردن به گروهی زندگی کردن همینه. اینکه دیده بشن و توجه بگیرن و حالشون بهتر بشه.

این دیده شدنه خوبه تا وقتی که کنترل شده و در جهت درست باشه. مطمئنا اون کسی که دعوا میکنه و لات بازی در میاره هم میخواد دیده بشه و توجه بگیره ولی راه رو اشتباه رفته.

دیدیم آدمایی رو که برای دیده شدن دست به هر کاری میزنن. یه جورایی این موضوع الان واسه خودش اقتصاد داره. بهش میگن اقتصاد توجه. اینکه بتونی توجه افراد بیشتری رو به خودت جلب کنی درآمد بیشتری داری و خیلی ها برای اینکه درآمد بیشتری داشته باشن هر کاری میکنن.

از قاطی کردن ۵۰ مدل چرت پرت و کثافت با هم و خوردنشون تا دعواهای الکی راه انداختن و لخت شدن و بد و بیراه گفتن به بقیه. بعید میدونم تو اینستاگرام حد اقل یکی از این آدمارو ندیده باشید.

این خیلی بحث تخصصی ای هستش که اینجا جای صحبت کردن ازش نیست منم متخصصش نیستم فقط دارم نظرمو میگم. ولی خوبه در موردش بدونید. خوبه بدونید که گرفتارش نشید.

اگه به این موضوع علاقه دارید پیشنهاد میدن از پادکست استرینگ کست سریال ۳قسمتی پساحقیقت رو گوش بدید اونجا در مورد اقتصاد توجه صحبت میکنن و دید بهتری نسبت به این شرایط پیدا میکنید.

برگردیم به موضوع قصه

فرزاد گفت سر این قضیه که در مورد اعتیاد قبل تصادفش صحبت کرده تا الان خیلی اذیت شده. برخورد بعضی آدما جوری بوده که انگار اونا هیچ موقع اشتباه نمیکنن. از همون اول به دنیا اومدنشون مریم مقدس بودن و تا موقعی که بمیرن هم همونجوری میمونن.

میگفت من اینو گفتم برای اینکه شاید بتونم کمک کنم چند نفر دیگه ای هم که مثه من که بخاطر شرایط کشیده شدن به اون سمت برگردن و مسیر درست رو انتخاب کنن و اشتباه نرن. اما جور دیگه ای برداشت شد. همه گفتن بازیکن والیبال نشسته کشورمون معتاد بوده.

به نظر من آرش هیچ اشکالی نداره.

تازه به نظر من این آدم داره قدرتشو نشون میده که تونسته خودشو از اون باتلاقی که توش گیر کرده بود بکشه بیرون. بعد تصادف دلیل خیلی بیشتر داشت برای اینکه بخواد دوباره برگرده به همون مسیری که توش بود ولی نرفت اونوری و خودشو به چالش کشید و برگشت به سمتی که درسته.

برگشت به سمتی که الان یه مربی بدنسازیه و شاگرد میگیره و تو کارشم حرفه ایه. در حدی که الان از یکی از معتبر ترین مراکز ورزشی بین المللی دنیا مدرک مربی گری بدنسازی داره. این آدم سواد کسب کرده تمرین و تلاش داشته تا تونسته به این شرایط برسه.

من حرفم اینه اگه داریم آدمارو بر اساس گذشتشون قضاوت میکنیم به این نگاه کنیم چند درصد آدما همیشه خدا پاک و منزه بودن و اشتباهی نکردن؟  و این رو بپذیریم که آدما تغییر میکنن.

آدما تغییر میکنن و اگه ما این موضوع رو نپذیریم و در برابر این موضوع مقاومت کنیم فقط به این دلیل هست که میخوایم این باور رو تو خودمون محکم تر کنیم که آدما تغییر نمیکنن. ولی این واقعیت نیست.

امیدوارم تونسته باشم منظورمو برسونم.

پیشنهاد میدم بیایم با پذیرش تغییر کردن آدما به دنیامون فضا بدیم که جای قشنگتری بشه.

#داستان حال خوب داشتن از زبون فرزاد

فرزاد انگار تو اون تصادف ۱۰ ۱۵ سال بزرگتر شد. چرا؟ چون بنظرم مرگ رو دید. ته داستان رو دید. یه جمله کلیشه ایه ولی خب من اینو تو زندگیم دیدم دیگه. اینور اونور زیاد دیدم که میگن فکر کن اخرین لحظات زندگیته ولی خب من اینو دیدم و کشیدم.

خوابیدم پاشدم گفتن داری میمیری. خوابیدم پاشدم دیدم یه پا ندارم. تضمینی وجود نداره دیگه این یه پلی شد که آقا تو تا الان داشتی اشتباه میرفتی. مهم هم نیست که تا الان چی شده. تو از اول به دنیا اومدی و از اول باید زندگی کنی. از اول باید کار یاد بگیری

و در کنار همه اینا باید کاری رو بکنی که حالت رو خوب میکنه. اینجا بود که اینو فهمیدم. چرا؟ چون من حالم خوب نباشه. فردا پس فردا بمیرم فرزاد وایسته جلوم بگه چرا حالت خوب نبوده چی بگم به فرزاد؟

پایان داستان

اواخر قصه از تصمیم مادر فرزاد شنیدیم،‌ شما راجع به تصمیمی که مادر فرزاد وقتی بعد از تصادف رسیدن بیمارستان فکر کردید؟ اگه شما بودید چه تصمیمی میگرفتید؟
اگه خواستید برای این اپیزود کامنت بزارید و خوشحالمون کنید، لطفا نظرتون در مورد این موضوع هم بنویسید.

ولی ازتون میخوام فقط با داده های همون شرایط تصمیم بگیرید.

امااا

من نمیخوام بگم چه تصمیمی درست بوده. من میخوام بگم چه چیزی تاثیر رو این تصمیم گذاشته.

فکر میکنم در معرض نبودن این تاثیر رو گذاشته. ما تو فیلما دیدیدم افرادی که یه معلولیتی دارن خونه نشین میشن. دیدیم که وابسته اقوامشون میشن. یکی باید حمومشون کنه یکی باید هزینه هاشونو پوشش بده یکی باید دکتر ببرتشون اگه بخوان برن بیرون باید چند نفر دیگه ببرتشون و این باور تو ذهن بعضیامون شکل گرفته که این افراد معمولا وابسته هستن.

اما واقعیتش هم به نظرتون اینه که این افراد وابسته هستن؟ نه. واقعیتش این نیست. واقعیتش غنچه استوارنیاست، واقعیتش وحید رجبلوئه. واقعیتش فرزاد خلیلیه و خیلی از عزیزانی دیگه که میشناسیمشون.

چرا این اتفاق برای ما افتاده؟ الگوی ذهنی غلط و سیستم آموزش و پرورش غلط تر.

از بس آموزش پرورشمون این افراد رو محدود کرده. از همون بچگی ما هیچکدوم این افراد رو درست ندیدیم و نفهمیدیم که بابا این افراد هم میتونن از پس خودشون بر بیان.

چند وقت پیش داشتم با هدا صحبت میکردم در مورد سیستم مهد کودکی که بچشو فرستاده. میگفت اونجا اولویتشون اینه که همه بچه ها بدون هیچ محدودیتی کنار همدیگه باشن. بچه هایی که اتیسم دارن، بچه هایی که دارای معلولیت هستن و هر مدل تنوع دیگه.

این بچه ها وقتی کنار هم هستن از برخورد مربی هاشون با همه بچه ها یاد میگیرن که باید با هم دوست باشن همدیگه رو بپذیرن جایی اگه لازم بود به همدیگه کمک کنن و زندگی کردن کنار همدیگه رو یاد بگیرن.

اما ما چیکار میکنیم. هر مدل تنوع از بچه هارو که میشناسیم میفرستیم یه جایی و از هم ایزولشون میکنیم. بچه های اتیسم یه جا. بچه های معلول یه جا و نمیزاریم این همزیستیه شکل بگیره و زندگی کردن با همدیگه رو یاد بگیریم. نمیزاریم ببینیم که اونا ناتوان نیستن. ببینیم که از پس زندگی خودشون بر میان. و این باور تو ذهنمون شکل نگیره که اگه یه نفر تو تصادف پاشو از دست داد دیگه نمیتونه زندگی کنه.

من به نظرم تصمیم مادر فرزاد بر اساس این طرز فکری که از دبستان بهش دیکته شده نشأت گرفته.

و من آرش کاویانی همه تلاشمو میکنم تا زندگی های مختلف رو روایت کنم تا بتونم واسه یه بخشی هم که شده این خلا رو جبران کنم.

خیلی خب

قصه فرزاد رو شنیدید، نطق منم در مورد قصه تموم شد. امیدوارم این اپیزود درس های خوبی براتون داشته باشه.

خوشحال میشیم که کامنت هاتون رو تو اپلیکیشن های پادگیر در مورد اپیزود بخونیم.

ممنونیم از میلاد، مریم، هوشنگ، آینوش، سارا، حسین، فریده، یلدا، مستر ایرانی، دستینی لاو، تینا، مصطفی، ریحانه، آرزو، نرگس، فائزه، رافع و بقیه دوستانی که بدون نام از ما حمایت مالی کردن.

ممنونیم که تو هزینه های تولید پادکست همراهمونید. جیبتون پر پول.

از همه شمایی هم که با معرفی ما به دوستانتون ازمون حمایت معنوی میکنید سپاسگذاریم.

نفستون گرم

اگه دوست دارید تو اپیزود های بعدی اسپانسر ما باشید خوشحال میشیم از طریق اینستاگرام و ایمیل پادکست و بقیه راه های ارتباطی که تو بایو اینستاگرام هست باهاتون در ارتباط باشیم و هماهنگی های لازم رو انجام بدیم.

امیدوارم از شنیدن این اپیزود لذت برده باشید.

ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی عزیز برای مدیریت شبکه های اجتماعی راوی.

مارو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر بشنوید.

ممنونیم از بارجیل که اسپانسر ما بودن.

بعد نوشتن این اپیزود چندتا قرار با خودم گذاشتم.

قرارها

قرار اول.

حواسم باشه شرایط آدما روی نوع بودن من پیششون و رفتار باهاشون تاثیر نزاره. اگه طرفم هر شرایطی داره من مثل یه دوست باهاش باشم و سعی کنم بهش حال خوب بدم نه اینکه بگم آخی بیچاره طفلک و شروع کنم بهش ترحم کردن. اینجوریه که من باعث میشم اون قویتر بشه.

قرار دوم.

حواسم باشه ایزوله کردن تنوع های مختلف آدما به هیچ چیزی کمک نمیکنه و اینکه آدما در معرض همدیگه باشن و زندگی و همزیستی در کنار همدیگه رو یاد بگیرن از هر چیزی مهمتره. قرار گذاشتم خودم و خانوادمو در معرض همه این تنوع ها قرار بدم و به این موهبت که بتونیم همدیگه رو بپذیریم دست پیدا کنم.

و قرار آخر.

هشیار این باشم که آدما تغییر میکنن. این تغییر ممکنه خوب باشه ممکنه بد. حواسم باشه آدمارو با شنیدن یه گذشته کوتاه ازشون قضاوت نکنم. خوبه که اون گذشته رو بشنوم و هشیارش باشم ولی الزامی نداره که اون گذشته قرار باشه تکرار بشه. با خودم قرار گذاشتم با تصمیم گیری از طریق گذشته آدما دریچه امکانات جدید رو از خودم نگیرم.

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست.

اما

قصه آخرم این نیست.

 

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x