شروع اپیزود
وقتتون بخیر
این قسمت شست و دوم راوی و بخش سوم و آخر از داستان سریالی آتنا بیباکه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود آبان ماه ۰۴ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی میکنید. این لطف خیلی بزرگی به ماست و امیدواریم که همیشه مورد لطفتون قرار بگیریم.
همه قصه های ما واقعی هستن و ما بعد از مصاحبه با صاحب قصه، اون رو براتون تعریف میکنیم.
پس اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.
حالا اگه دوست داشتید کسی رو بهمون معرفی کنید تو دایرکت اینستاگرام بهمون پیغام بدید یا ایمیل بزنید.
شنیدن بخش اول و دوم این قصه سریالی پیش نیاز درک کامل قصه است، پس اگه اونا رو نشنیدید، اول بید سراغ اونا بعد بیاید اینجا.
توی اپیزود دوم تا اینجا شنیدید که روسیه به اکراین حمله کرد و همه شهر ترسیدن و زدن به جاده تا از اکراین فرار کنن و همین اتفاق باعث شد صف های کیلومتری پمپ بنزین ها تشکیل بشه.
خیلی خب، بریم به ادامه قصمون برسیم.
شروع قصه
آغاز جنگ
زندگی همینجوری روال میگذشت همه چی خوب بود کارش خوب بود درآمدش خوب بود برند لباس خودش به اسم بی باک رو با جنسی که دوست داشت تولید می کرد.
کرونا کم کم داشت کنترل میشد و رفت و آمدها بیشتر شده بود و محدودیتها و قرنطینهها برداشته شده بود.
آتنا با دوست صمیمیش سوفیا که اونم ایرانی بود قرار گذاشته بودند که توی اوکراین یه سالن آرایشی بزنن. یه جایی رو دیده بودن با دیزاینر صحبت کرده بودن و یه طرحی رو تصویب کرده بودن و هزینهاش رو هم پرداخت کرده بودند که کار انجام بشه.
۲۴ فوریه ۲۰۲۲ یعنی ۵ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۴:۲۰ صبح با یه لرزه و صدای خیلی ترسناک از خواب پرید. یه زمزمه هایی شنیده بود از اینکه روسیه و اوکراین به مشکل خوردن ولی فکر نمی کرد اینقدر زود اتفاقی بیوفته.
به سوفیا تکست داد و با علامت سوال پرسید زدن؟
تا بخواد خودشو جمع کنه ببینه چه خبر شده و بره دم پنجره نگاه کنه ببینه اتفاقی افتاده یا نه، صدای بعدی بلندتر از قبلی اومد.
و دوباره تکست داد زدن. من میرم بنزین میزنم میام پیشت.
خونه سوفیا همون دوست ایرانی صمیمیش بود که با هم میخواستن آرایشگاه بزنن، تو طبقات پایین همون برجی بود که آتنا تو طبقات بالاش زندگی میکرد.
کلید ماشین رو برداشت از خونه اومد بیرون که سوار آسانسور بشه دید همسایه هاش با چمدون دارن میان از خونه بیرون و شوک شد که خدایا اینا چجوری چمدون بستن تو این فاصله؟
سوار ماشینش شد و راه افتاد. از توی مپ تقریباً ۱ کیلومتر مونده بود برسه به پمپ بنزین که دید ماشینا کنار جاده صف کشیدن.
تا حالا اینجور صحنهای رو ندیده بود و بدون توجه بهشون رفت جلو و وقتی به ورودی پمپ بنزین رسید متوجه شد این صف صف پمپ بنزین بوده. چیزی که تو زندگیش توی اوکراین ندیده بود.
مات و مبهوت بود که خدایا چی شده چه خبره یعنی حتی نمیتونیم فرار کنیم از اینجا؟
حرکت کرد به سمت پمپ بنزین بعدی و صف اون هم تقریبا ۱ کیلومتر بود .
خدارو شکر میکرد که ماشینش هیبریده و مصرف سوخت پایینی داره. با تصور اینکه احتمال داره پمپ بنزین سوم نزدیک خونه اش خلوتتر باشه خودش رو رسوند به اونجا و دید اونجا هم اوضاع همینه. در نهایت تو صف وایساد تا نوبتش بشه و بنزین بزنه. وقتی که پیاده شد بنزین بزنه هیچ صدایی از هیچکس در نمیومد. اینجاش ترسناک بود که این مردم همونایی بودن که تا قبل این اتفاق هر موقع همدیگرو میدیدن بدون هیچ شناختی با هم سلام علیک میکردن. خلاصه بنزین زد و برگشت خونه و رفت پیش سوفیا.
تلویزیون هنوز هیچ پوشش خبری در مورد صداهایی که اومده بود نمیداد ولی تو اینستاگرام و شبکههای اجتماعی مردم در موردش حرف میزدن.
کل اوکراین تو شوک بود. اکثر نظرات تو شبکههای اجتماعی اینجوری بود که بابا جنگ نمیشه که ما تجربهشو داشتیم مثل ۲۰۱۴. روسیه دو تا موشک زده بترسونه اکراینو. قرن ۲۱ تو اروپا کدوم دیوونه ای میجنگه؟
کم کم داشت ویدیو جاهایی که موشک خورده تو شبکههای اجتماعی پخش میشد. برخورد ها کاملا بی هدف و به خونه خونه افراد عادی بود. فقط برای ترسوندن مردم. تلویزیون ملی اوکراین تصویر میدون اصلی شهر رو نشون میداد که یه آژیر قرمز اونجا بود.
اون آژیر رو نشون میداد که اگه به صدا دراومد، مردم بدونن حمله تشخیص داده شده و باید خودشون رو به پناهگاه برسونن. اینجا بود که به یکی از سوالای اصلی آتنا در مورد معماری اوکراین جواب داده شد.
همه خونههای اوکراین حتی خونههای نوساز پناهگاه داشتن. انگار که حکومتشون میدونسته که یه روزی قراره جنگ بشه.
هوا که روشن شد راه افتادن رفتن تو فروشگاههای دور و ورشون که مواد غذایی واسه چند روز آیندهشون بگیرن که دیدن جا تره و بچه نیست. فروشگاهها لخت لخت بودن.
شهر انگار شهر ارواح بود هیچ کسی با هیچ کسی چشم تو چشم نمیشد. کلامی بین مردم رد و بدل نمیشد. هیچ چیز این شهر شبیه شهر همیشگیشون نبود.
اوضاع تو روز اول اصلاً جالب نبود. آتنا و سوفیا برگشتن خونه و سعی کردن خودشونو سرگرم کنند.
خانواده آتنا باهاش تماس میگرفتن میگفتن پاشو بیا ایران. آتنا میگفت نگران نباشید اینا خوشی میزنه زیر دلشون جنگ میکنن. مگه ۲۰۱۴ نبود؟ خیالتون راحت هیچی نمیشه اگه قرار بود اتفاقی بیفته راه میفتم میام. اوضاع خودش خیلی خوب بود، این وسط باید خانوادهاش رو هم آروم می کرد.
برای اینکه خودشو سرگرم کنه و حواسش پرت بشه کلاسهای آنلاینش رو بدون وقفه برگزار کرد.
هم صدای موشک میومد هم صدای پدافند.
صبح روز بعد طبق معمول روزای عادی، صدای ماشین جمع آوری زباله اومد. آتنا و سوفیا رفتن دم پنجره ببینن آیا واقعاً ماشین جمع آوری زباله است که تو جنگ اومده زبالهها رو جمع کنه؟
و دیدن بله.
به خاطر مدل زندگی تو اوکراین، اونها مواد غذایی رو روزانه یا نهایتاً هفتگی خرید میکردن.
سوفیا مواد غذاییش کاملاً تموم شده بود. دوباره راه افتادن به سمت فروشگاه ها به امید اینکه چیزی گیرشون بیاد و وقتی رسیدن متحیر شده بودن.
اون فروشگاه انگار داشت یه روز عادی رو سپری میکرد همه قفسهها پر شده بود و انگار نه انگار دیروز این فروشگاه خالی بوده.
یه حس امیدی تو وجودشون جریان گرفت. اینکه صبح ماشین جمع آوری زباله رو دیدن، اینکه الان فروشگاه به روال عادی برگشته، و انگار تو شهر هنوز زندگی جریان داره خوشحالشون میکرد.
وقتی میخواستن خرید کنن فروشندهها بهشون میگفتن که بیشتر از حد نیازتون بردارید شاید لازمتون بشه. انبار ما پره ما دوباره قفسهها رو پر میکنیم.
خریداشونو کردن و برگشتن خونه و طبق روال روزای قبل آتنا کلاساشو برگزار کرد.
دیگه صدای بمباران نمیومد و تقریبا آژیر قرمز دیگه به صدا در نیومد.
عصر روز سوم بود که با دیدن یه سری ویدیو، ترس، دوباره تو وجودشون رخنه کرد. یه سری ویدیو منتشر شده بود از چندتا سرباز روس که میگفتن شهرهای مرزی اوکراین رو گرفتن و تو ادامه ویدیو صحنههایی رو نشون میدادند که با تانک از روی جنازه اوکراینیهایی که با گلوله مرده بودن رد میشدن.
آتنا و سوفیا بدجوری ترسیده بودن. دودل شده بودن که بمونن یا برن تا اینکه تیر خلاص رو یه ویدیو دیگه از چچن ها بهشون زد.
چچنها یک قوم قفقازی هستند که الان دیگه جزئی از روسیهان. یه خودمختاری محدودی دارند اما حکومت اصلیشون کاملاً وفادار به روسیه است.
تو ویدیو دیدن یه لشکر بزرگ از افراد چچن دارن حرکت میکنن و یه نفرشون تو دوربین میگه ما داریم میایم و تا ۷۲ ساعت دیگه کیف رو میگیریم و اوکراین رو بخشی از روسیه میکنیم. ته ویدیو هم دوربینو میگیره به سمت لشکرشونو میگه الله و اکبر و کل اون لشکر هم بلند تکرار میکنن.
بعد دیدن این ویدیو شکی براشون وجود نداشت که باید زودتر اوکراین رو ترک کنند.
آتنا برگشت خونه و نفهمید چه جوری دو تا چمدونو پر کرد و از خونه زد بیرون.
فرار از اوکراین جنگ زده
برنامهشون این بود که حرکت کنن به سمت غرب اوکراین و تو لویف که یکی از شهرهای غربی اوکراین و نزدیک به مرز لهستانه ساکن بشن تا ببینن اوضاع از چه قراره و اگه جنگ فروکش کرد دوباره برگردن کی یف. اگرم نه که از مرز خارج بشن.
آتنا چمدوناشو گذاشت تو ماشین، سوفیا هم چمدوناشو آورد و میخواستن راه بیوفتن که اعلام آژیر قرمز کردن و به همه گفتن برن تو پناهگاه.
در نظر بگیرید هر کسی از ساکنین اون برج مونده بود تو اون پناهگاه بود. یه سریا برای خودشون تخت برده بودن و خوابیده بودن صدای خر و پفشون بلند بود، یه سری با هم حرف میزدن، بعضیا سگ و گربه شونو بغل کرده بودن باهاشون حرف میزدن. یکی باردار بود، یکی داشت گریه میکرد و خلاصه یه اوضاع عجیب و بلبشویی بود.
آتنا و سوفیا هم انگار سیستم دفاعیشون اینجوری واکنش نشون داده بود که بدون هیچ کنترلی فقط میخندیدن. تپش قلب شدیدی گرفته بودن و از استرس داشتن می مردن، کلشونو کرده بودن تو کاپشناشون و ریز ریز میخندیدن و هیچ کنترلی روش نداشتن و فقط می دونستن که شوک عصبی شدن.
تقریبا بعد ۱ساعت گفتن آسمون پاکه و میتونن از پناهگاه بیان بیرون.
با هم صحبت کردن و با توجه به شرایطی که پیش اومده بود تصمیم گرفتن استراحت کنن و دم صبح راه بیفتن که هم ترافیک کمتر باشه هم نور باشه تا اگه خطری تهدیدشون میکرد حداقل بتونن ببینن و به سمتش نرن. کلا هم از روی نقشه زده بود ۸ ساعت فاصله دارن و صبح که راه میوفتادن عصر از اوکراین میزدن بیرون واسه همین عجله نکردن.
با گرگ و میش هوا از خونههاشون برای مدت نامعلوم خداحافظی کردن و آتنا یه استوری از خونش گذاشت و گفت که به خاطر جنگ داره خونشو ترک میکنه و حرکت میکنه به سمت مرز تا ببینن چی میشه و راه افتادن.
صبح چهارمین روز از شروع جنگ بود. تو مسیر تا برسن به اولین خروجی شهر به هیچ ترافیک یا مشکلی بر نخوردن.
سر مسیر خروجی شهر یه سرباز با تفنگ وایساده بود. آتنا نمیدونست اون سرباز اوکراینیه یا روسی. سرعتشو خیلی کم کرد نمیدونست اون مسیر رو بره یا برگرده و از خروجیهای دیگه استفاده کنه. هیچ ماشینی هم تو این مسیر خروجی نبود که ببینه اونا چیکار میکنن.
تو دو به شک که تصمیم گیری بود که دید سرباز بهش اشاره میکنه و میگه بیا. تو ذهنش حساب کرد که هیچ راه دیگهای به جز جلو رفتن نداره. اگه برگرده و اون سرباز سرباز روسی باشه به گلوله میبندتش و تنها راه امن جلو رفتنه. اگرم سرباز اوکراینی باشه که کاریش نداره. پس بازم تنها راه درست جلو رفتنه. با امید به اینکه اون سرباز، سرباز اوکراینیه به مسیرش ادامه داد.
وقتی داشتن نزدیک سرباز میشدن اون اشاره کرد که پنجرهشونو بدن پایین. آتنا اندازه هواخور پنجره رو باز کرد و وقتی شنید اون سرباز داره اوکراینی صحبت میکنه، نفسش که حبس کرده بود رو داد بیرون.
سرباز ازشون پرسید میدونید از کجا باید برید؟ آتنا گفت از رو نقشه میدونیم.
سرباز بهش گفت یه سری از جادهها رو زدن و نمیتونید از اونجاها عبور کنید و بهشون یه مسیر امن معرفی کرد تا بتونن خودشونو به مرزهای غربی برسونن.
تشکر کردن و راه افتادند. احسان داماد آتنا اینا مدام اخباری که لازم بود آتنا بدونه رو تو واتساپ بهش میگفت و آتنا رو موظف کرده بود که لایو لوکیشنش بهش بده و اینترنتش رو روشن نگه داره تا اون بتونه مسیرشون رو چک کنه.
همین موضوع لایو لوکیشن باعث شده بود مدام شارژ گوشیش خالی بشه و کلاً گوشیش به شارژر ماشین وصل باشه.
اون مسیری که سرباز سر خروجی شهر بهشون گفته بود هم بسته شده بود و از اون هم نتونستن عبور کنن و مجبور شدن خودشون از روی نقشه بگردن و مسیر جدید پیدا کنن.
یه محدودیتی گذاشته بودن که هر پمپ بنزین فقط ۱۰ لیتر به هر ماشین میتونه بنزین بده.
آتنا هم از ترس اینکه بنزینش تموم نشه هر پمپ بنزینی که سر راهش بود، وایمیستاد و ماشین رو تا خرتناق پر نگه میداشت که اگه از یه جایی به بعد بنزین گیرشون نیومد بتونن به مسیرشون ادامه بدن.
آتنا که از اوضاع جاده و شرایط اونجا میگفت خانوادهاش بدجوری ترسیده بودن و خیلی جدی ازش خواستن هرچه زودتر اوکراین رو ترک کنه و برگرده ایران و اگه اوضاع اوکی شد برگرده اوکراین اما تا وقتی اوضاع اوکی نشده ایران بمونه.
سر همین موضوع با احسان به همفکری رسیدن که آتنا یه استوری بذاره و از ایرانیهای ساکن مرزهای غربی اوکراین بپرسه که آیا کسی هست بتونه بهش کمک کنه که بره پیش اونا و از اونجا برگرده ایران یا نه.
یه دنیا پیغام از ایرانیهایی که توی لهستان، اسلواکی، مجارستان، رومانی و مولداوی ساکن بودن، اومد که بیا پیش ما.
از بین همه کسایی که پیغام داده بودن بر اساس لوکیشنی که آتنا داشت و حس اعتمادی که احسان و آتنا میتونستن از اون آدم بگیرن بالاخره یه خانمی به اسم فهیمه رو از رومانی انتخاب کردن و باهاش هماهنگ شدن که بره به سمت اونا.
احسان ب آتنها و فهمیه یه گروه ساخت و شروع کردن به راهنمایی آتنا برای اینکه خودشو به نزدیکترین مرز رومانی برسونه.
چند باری شده بود که مجبور بودن برن تو جاده خاکی، تو این شرایط احسان و فهیمه به کمک لایو لوکیشن می فهمیدن که جاده رو اشتباه رفتن و باهاشون تماس میگرفتن و میگفتن برگردن و از کجا برن که تو جاده درست بیوفتن.
اون موقعها واتساپ بیشترین زمانی که لایو لوکیشن رو شیر میکرد ۸ ساعت بود و احسان قبل از اینکه به ۸ ساعت برسه بهشون میگفت که لایو لوکیشن جدید براش بفرستن.
دم دمای غروب بود. همین جوری که آتنا داشت غروب آفتاب رو از توی آینه ماشین میدید به سوفیا گفت به نظرت ما دوباره طلوع خورشید رو تو این کشور میبینیم؟ از میزان سینمایی بودن این دیالوگ خودشم کفش بریده بود.
توی جاده خاکی وسط یه جای جنگل طور داشتن کورمال کورمال اینور اونورو نگاه میکردن و حرکت میکردن که یهو ۵ تا ماشین آفرود با شیشه دودی و پلاکای عجیب رند از یه جاده فرعی افتادن جلوشون. تو همون نگاه اول آتنا فهمید این ماشینا یا دولتیان یا مافیان که انقدر عجیبن.
تو کسری از ثانیه جوری گاز دادن که فقط رد خاکشون معلوم بود. آتنا که دید اینا اینجوری گاز دادن فهمید اینا ۱۰۰ درصد مسیرو بلدن که دارن اینجوری میرن. یه نگاه به سوفیا کرد سوفیا هم چیزی که تو ذهن آتنا بود رو تکرار کرد و گفت اینا مسیرو بلدن دنبالشون کن.
آتنا هم پاشو گذاشت رو گاز و تمام سعیشو میکرد که اونا رو گم نکنه. ماشینهای اونا ماشین آفرودی بودن و خاک و سنگ و شیب براشون خیلی معنی نداشت. اما ماشین آتنا یه ماشین هیبرید بود که حتی زاپاس هم نداشت و اگه پنچر میکردن باید پیاده ادامه مسیر رو میرفتن.
سنگ بود که میخورد به کف ماشین و صدا میداد. با وجود همه این محدودیت ها آتنا همچنان گاز میداد و دنبالشون میکرد چون اگه گمشون میکرد معلوم نبود کی بتونن جاده اصلی رو پیدا کنن.
بعد چند دقیقه احسان بهشون زنگ زد گفت چتونه چرا انقدر دارید سریع میرید ؟ کسی افتاده دنبالتون؟
آتنا گفت نه یه سری رو دیدیم جاده رو بلدن داریم پشتشون میریم.
خلاصه بعد نیم ساعت رانندگی سر از آزادراه درآوردن.
بی حد و مرز ذوق زده بودن. تا میتونستن اون ماشینا رو دعا کردن. یه صبح تا شب طول کشیده بود تا این جاده اصلی رو پیدا کنن.
بنزینشون نصف شده بود و اولین کارشون این بود که بگردن دنبال پمپ بنزین.
اسپانسر:
وقتی به سفر فکر میکنی، اولین تصویر تو ذهنت چیه؟
صندلی کنار پنجرهی هواپیما و اون غروب نارنجی از بالای ابرها؟
قدم زدن توی خیابونای یه شهر تازه؟
یا برگشتن به اتاق هتل و ریلکس کردن بعد از یه روز پرماجرا؟
هرکسی تصویر خودش از سفر رو داره،
اما یه چیز بین همهمون مشترکه:
میخوایم با خیال راحت سفر کنیم.
بدون نگرانی از خرید بلیت، رزرو هتل یا خرج سفر. ممکنه ذهنمون درگیر بشه که چطور از جای مطمئن خرید کنیم، اگه مشکلی پیش بیاد هزینه سفر چی میشه، و از این مدل نگرانیها.
اینجاست که اسنپتریپ کنارمونه؛
اسنپ تریپ،یه پلتفرمه برای خرید آنلاین خدمات سفر
از رزرو هتل و پرواز داخلی و خارجی گرفته تا انواع تور.
حتی این امکانو داره که میتونید برای سفرهای داخلی و تور، با سرویس اعتباری اسنپ، هزینه هاتونو قسطی کنید، و برای سفرهای خارجی هم از پرواز تا ویزا رو، میتونید بهشون بسپرید.
پس، دفعهی بعدی که قصد سفر کردین،
قبل از هر کاری یه سر به وبسایت اسنپتریپ یا بخش رزرو هتل یا خرید بلیت پرواز اپلیکیشن اسنپ بزنین و بدون نگرانی، برنامه سفرتون رو بچینید.
اسپانسر این اپیزود: استپ تریپ
ادامه داستان
پیدا کردن مسیر
خب یه لحظه لنزمونو از روی آتنا برداریم و بریم خونشونو تو ایران نگاه کنیم.
مامان و باباش از شدت استرس درب و داغون بودن. مامانش انقدر گریه کرده بود که چشماش درست نمیدید. تو همین شرایط یه خانومی با مامان آتنا تماس گرفته و گفته که ما از خبرگزاری فلانیم و یه سری کانکشن داریم که میتونیم دخترتونو از اوکراین خارج کنیم. لطفاً شمارشو بهمون بدین تا باهاش تماس بگیریم. مامان آتنا هم با خوشحالی از پشت تلفن شماره آتنا رو بهشون داده بود و کلی هم ازشون تشکر کرده بود که باهاش تماس گرفتن.
خب لنزمونو برداریم برگردیم اوکراین پیش آتنا. رسیده بودن به یک پمپ بنزین ۱۰ لیتر بنزین زده بودن و حرکت کرده بودن. تو مسیر بودند که احسان با آتنا گفت یه خانومی از یه خبرگزاری زنگ زده به مامانت و گفته که میتونه توی خروج از اوکراین کمکت کنه، مامانتم که نگرانت بوده بدون هیچ سوالی شماره رو بهشون داده. حواست باشه احتمالاً بهت زنگ میزنن.
آتنا هم گفت باشه یه ۲۰ دقیقهای گذشت که یه شماره ناشناس از ایران با آتنا تماس گرفت.
آتنا گوشی و جواب داد و اون خانم گفتش وقتتون بخیر از خبرگزاری فلان تماس میگیرم. از طریق پیج اینستاگرامتون مطلع شدیم که دارید از اوکراین فرار میکنید. میخواستیم باهاتون مصاحبه کنیم و شرایط رو بپرسیم که با چه سختی هایی تو مسیر مواجه هستید؟
آتنا گوشاش تیز شد پرسید برای مصاحبه تماس گرفتید؟ خانم خبرنگار گفت بله. آتنا پرسید شماره منو از کجا گیر آوردید؟ اون خانمم گفت چند دقیقه پیش از مادرتون گرفتیم. دوباره آتنا پرسید شماره مادر منو از کجا گیر آوردید؟ اون خانم جواب درستی نداد و گفت از طریق یکی از رابطهامون توی شهرشون گرفتیم و هنوز صحبتش تموم نشده بود که آتنا هرچی فحش بلد بود نثار اون خانم کرد.
کاشکی جاش بودم و فحشا رو میگفتم که اون آدم بازم بشنوه، ولی اینجا جاش نیست، فقط بدونید فحوای کلام آتنا به اون خانم این بود که خانم! مادر من تو این شرایط اونقدر گریه کرده که رگ چشمش پاره شده باید چششو عمل کنه. اون وقت تو بهش زنگ زدی بهش دروغ گفتی امید بیخود دادی که شماره منو بگیری با من مصاحبه کنی که این مصاحبه رو چیکار کنی آخه؟
هیچی دیگه آتنا بعد از گفتن یه سری الفاظی که شایسته اون خانم بود تلفنو قطع کرد.
میگن بعضیا نون تو خون مردم میزنن و میخورن داستان همین آدماست، آدم که چه عرض کنم موجودات.
تقریبا یه ساعتی رانندگی کردن و خوشحال و خندون رسیدن به صف خروج از اوکراین.
صف خیلی طولانی بود و تهش معلوم نبود اما خوب هر سه چهار دقیقه ۷، ۸ تا ماشین جلو میرفتن.
آتنا و سوفیا خسته از رانندگی طولانی تو ماشین نشستن پیاده شده بودن داشتن کمرشونو صاف میکردن که دیدن فهیمه داره زنگ میزنه.
آتنا گوشیو جواب داد و فهیمه گفت آتنا اشتباه رفتید این مرز رومانی نیست این مرز مولداویه .
یهو یه عرق سردی نشست رو پیشونی آتنا پرسید مطمئنی؟ فهیمه گفت آره خروجی که باید ازش میومدید به سمت مرز رومانی ۶۰ کیلومتر عقبتره.
همون موقع ماشین پلیس داشت از عقب میومد که از کنارشون رد شه آتنا پیاده شد دستشو تکون داد و پرسید اون مرز کجاست؟ اونها هم گفتن مولداوی. زد تو سر خودشو از اون پلیسا تشکر کرد و نشست تو ماشین.
تو گروه پرسید نمیشه ما از مرز مولداوی بیایم تو از اونور بیایم رومانی که از خطر جنگ خارج شیم؟
احسانم گفت قانون میگه فقط تو اولین خروجی پاستون رو چک نمیکنن که ویزا دارید یا نه و اجازه دارید خارج شید. از اون کشور به بعد هر جایی بخواید برید اول چک میکنن ویزا دارید یا نه و اگه ویزا نداشته باشید نمیتونید برید. شما هم که ایرانی اید و هرجا تو اروپا بخواید برید به جز ترکیه ویزا میخواد.
پس یا باید بگردیم تو مولداوی یکیو برات پیدا کنیم یا باید برگردی و بری رومانی.
آتنا هم گفت خیلی خب برمیگردیم. از صف اومدن بیرون و دوباره با یه ژانگولر بازی خودشونو انداختن تو لاین مقابل و برگشتن تا برسن به خروجی رومانی.
تو همین نیم ساعتی که رسیده بودن و درگیر مکالمه بودن تقریباً دو کیلومتر پشتشون صف طولانیتر شده بود و ماشینا همینجوری پشت هم داشتن میومدن تا از مرز اوکراین خارج بشن.
کلی از مسیرو برگشتن و جاده رومانی رو پیدا کردن و رفتن توش.
چون کل مسیر رو خودش رانندگی کرده بود و خیلی خسته بود واسه همین وایساد و جاشو با سوفیا عوض کرد و بهش گفت پمپ بنزین حتماً وایسه و بنزین بزنه و رفت عقب گرفت خوابید.
صدای آتنا:
من رفتم عقب بخوابم. سوفیا رفت تو پمپ بنزین، من خواب بودم اینجاشو. یک دفعه من با شدت اینکه ماشین داره چپ و راست می شه با سرعت زیاد از خواب پریدم. از پشت دو دستی اومدم صندلی رو گرفتم.. سوفیا چی شد؟.. هیچی هیچی هیچی.. گفتم خیلی خب حالا اروم هول نکن لاان می ریم تو در و دیوار. لاستیک اگه یه چیزی بشه ما وسط بر و بیایون موندیم.. چی شده؟ دیدم هی داره از آینه پشت پشت و نگاه می کنه، برگشتم پشت و نگاه کردم دیدم ۴،۵ تا از این مردای گنده با ریش بلند(چچنی ها سیبیل ندارن، ریش دارن) برگشتم گفتم اینا کی بودن؟ گفت من نمی دونم آتنا من نمی دونم من از در پمپ بنزین اومدم بیرون دیدم دیدم چسبیدن به شیشه ماشین دارن تو رو نگاه می کنن، من فقط پریدم تو ماشین گاز دادم. گفتم خوب کردی خوب کردی. بعد فکرشو بکن ویدیو هایی میومد بیرون از سمت شرق که سربازای روس رسیده بودن، مردمو از تو ماشین می کشیدن بیرون روسا. مردی که داشتن فرار می کردن. مردمو می کشیدن بیرون، تو مسیرا بهشون تجاوز می کردن. بعد تو فکر کن این زن ها رو میبینی تو اینترنت.. دو تا دختر، تنها.. واقعا وحشتناک بود. اونایی که دم ماشین با ما بودن نمی دونیم کجایی بودن.. قیافه هاشون شبیه چچنی ها بود چون چچنی ها ریشای بلندی دارن و سیبیل ندارن. گر چه تو اوکراین چچن هم زندگی می کرد قبل از جنگ هم. اصلا شاید اونا طرفدار روسیه نباشن، مردم عادی بودن اومده بودن دم شیشه ببینن چی به چیه ولی ما ترسیدیم و خیلی از چچنی ها هستن الان که برای اوکراین می جنگن.
تقریبا دو ساعت سوفیا رانندگی کرد و آتنا دیگه خوابش نبرد به سوفیا گفت من خستگیم در رفت بلند شو خودم میشینم.
داشتن میرفتن که یهو ترافیک شد. ترافیک اونقدی بود که تقریباً حرکت نمیکردن. یه ۱۰ دقیقهای وایسادن و آتنا اینستاگرامشو چک کرد دید خیلیا استوریشو دیدن و نگرانش شدن و پرسیدن حالت چطوره چیکار داری میکنی کجایی و این حرفا. پیجش اون موقع تقریبا نیم میلیون بود و نمیتونست دونه دونه بهشون پیغام بده واسه همین گفت لایو میذارم.
تو همون ترافیک تو ماشین لایو اینستاگرام گذاشت و شروع کرد شرایطشو توضیح دادن و اینکه چه اتفاقایی افتاد و دارن به کدوم سمت میرن و چیکار میخوان بکنن. تو ۱۰ دقیقه نزدیک ۵۰ هزار نفر آنلاین شدن و تو لایوش بودن. داشت پیغام آدما رو میخوند و جواب میداد که یه سرباز با اسلحه زد به شیشه ماشین.
آتنا شیشه رو داد پایین و اون سرباز گفت چراغهای ماشینتونو خاموش کنید صفحه گوشیاتونم خاموش باشه هیچ نوری از ماشینتون بیرون نیاد.
آتنا گفت باشه و از کسایی که تو لایو بودن خداحافظی کرد و همه نوراشونو خاموش کردن. یه نیم ساعتی گذشت و بخاطر تاریکی هوا و اینکه هیچ کاری نباید می کردن خوابشون برد و تقریباً یه ساعت بعد یکی زد به شیشون گفت جلوتون باز شده مشکلی پیش اومده که نمیرید؟ و تازه فهمیدن چی شده و عذر خواهی و تشکر کردن و راه افتادن و از روی اون پل عبور کردن و افتادن توی جاده چهاربانده.
گازشو گرفتن و یه مسیر طولانی ای رو طی کردن تا رسیدن به صف رومانی. چون زخم خورده بودن از ماشینایی که تو صف بودن پرسیدن این مرز رومانیه؟ ماشینا که تایید دادن از احسان و فهیمه هم پرسیدن و خیالشون که راحت شد وایسادن.
تقریبا دو روز کامل طول کشیده بود که یه مسیر ۸ ساعته رو بیان و از نقطهای که وایساده بودن، دو و نیم کیلومتر صف بود تا به مرز برسن.
حتی فکرشم نمیکردن که دو روز و نیم دیگه طول بکشه تا این دو و نیم کیلومتر رو برن جلو.
همدلی مردم مرزنشین
کم کم آفتاب داشت میزد بیرون که جفتشون احساس گشنگی کردن.
اونا تو یه جاده رفت و برگشت محلی بودن که یه سمت جنگل بود و یه سمت خونه افراد ساکن روستا ۱۰، ۱۵ متر با جاده فاصله داشت. یه سری از افراد ساکن روستا جلوی خونشون نزدیک جاده بساط کرده بودن و دست فروشی میکردن. هر یک ساعت تقریباً یک ماشین میتونستن برن جلوتر و همینجوری اتوبوس بود که میومد تو اون جاده و آدما رو با چمدوناشون پیاده میکرد و اتوبوسها برمیگشتن و اون آدما پیاده باید این مسیر رو میرفتن تا به مرز برسن و از مرز عبور کنن. همین ترافیک افراد پیاده باعث شده بود سرعت حرکت ماشینها و عبورشون از مرز به شدت پایین بیاد.
سوفیا دید سمت راست جاده یه خانم مسن که یه پیراهن بلند پشمی و کاپشن پوشیده یه میز گذاشته جلوش و یه سری خوراکی چیده روشون.
به آتنا گفت من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم گشنمونه.
سوفیا رفت یه چند دقیقهای اونجا وایساد نگاه کرد و با اون خانم حرف زد و همینجوری دست خالی برگشت. اصلاً نفهمیده بود چی شده. آـنا حدس زد شاید چون اون خاونم گرون می فروخته سوفیا نتونسته چیزی بخره. سوفیا برگشت و رسید به ماشین و گفت آتنا کروسان و بیسکویت و چایی داره ولی نمیفروشه.
آتنا گفت خب واسه چی اینا رو گذاشته اونجا. سوفیا گفت میگه همینجوری بردارید. آتنا گفت یعنی چی یعنی پولشو نمیگیره، سوفیا گفت نه.
آتنا گفت خب اشکال نداره خودت یه پولی بذار رو میزش و دو تا چای کروسان بیار بخوریم گشنمونه.
سوفیا رفت و با دو تا لیوان و دو تا کروسان برگشت و گفت هر کاری کردم پول نگرفت. آتنا فکر کنم هیچ کدومشون پول نمیگیرن.
صدای آتنا:
من خودم پول و ازش گرفتم گفتم چای چی هست اصلا؟ گفت آتنا کرک و پرت می ریزه بهت بگم.. ببین خلی خیلی یه آدم باید از عمق غنی باشه که یه همچین حرفی برگرده بهت بزنه.. که می گفت این چای سیاهه، اینا رو نمی دونم چیه.. ولی فکر کنم جوونا دوست دارن. یعنی خودش تو اون سن و سال مزه نکرده… فقط خریده اورده گذاشته به حکم اینکه جوونا دوست دارن. جوونایی که از هزاران ملیت مختلف بودن نه می دونه کیه نه تا حالا تو زندگی دیده نه قراره ببینه. چقدر یه آدم می تونه عمیق زندگی کرده باشه، که تو اون شرایط اگه میلیون میلیون اون چایی رو می داد من می خریدم ازش، ولی یک زن سن دار مرزنشین به من خارجی که اصلا نمی شناسه.. نه تنها من که به هزار ها آدم.. من پول و از سوفیا گرفتم رفتم پیشش اصلا نپرسیدم می خوای یا نه. پول و گذاشتم زیر یدونه از این جعبه ها برگشتم گفتم کاری که می کنین خیلی بزرگه.. بغلش کردم همونجا گریه کرد.. گفت برو راه طولای ای داری.. همونجا یه کروسان ورداشت به من داد.. یه بچه ای که داشت رد می شد وایساد مادره یه کوله پشتش، یه کوله جلوش، یه بچه این بغلش بود، یه دخترش که راه می رفت کنارش دستشو گرفته بود.. بعد بچه هه سر میز وایساد گفت مامان من از اینا می خوام، یه دفعه مادره گفت بیا بریم، اونم فکر می کرد فروشیه. بعد یعه دفعه برگشتم گفتم فروشی نیست براش بردارین.. بعد پیرزنه گفت هر کدوم و می خوای بردار. زنه یه لحظه اینطوری شد.. گفتم آره ما هم هنگ کردیم. رفت جلوتر خونه بعدی پیرمرده از توی سبد سیبش دو تا سیب برداشت داد دست بچه هه. پیرمردی که تو حیاط خونه اش یه درخت سیب بود، تمامش رو چیده بود آورده بود.. یعنی زندگیش از اون سیبا می گذشت.. اگه اونا رو رایگان داشت می داد، شب نون نداشت که بخوره. بخاطر اینکه اصلا زندگیش از همونا می گذشت. می دونی؟ ما از اینا تو مسیر خیلی دیدیم.. خیلی.. زن باردار یدونه کارتن و سوراخ کرده بود با بند انداخته بود دور گردنش توش لیوانای یه بار مصرف توش سوپ بود. یه سوپ دارن اسمش بورشه.. از تجاوز روس ها به ایران بورش تو یه قسمت ایران اومده. میومد از ما معذرت خواهی می کرد که بورشش گوشت نداره. یعنی خیلیه ها.. ما یه چیزایی تو این مسیر دیدیدم.. بعد از چند ساعت که رفتیم دیدیم که ماشین جلویی یه خانومه، یه دختره، یه پدربزرگ و مادربزرگ.. و این پدربزرگ و مادربزرگ راه نمی تونن برن. فقط پدره با واکر توی کل این روز دو بار اومد پایین دستشویی بره. برگشتم به زنه گفتم بابا شما شرایطت خاصه گاز و بگیر برو جلو به پلیس بگو. گفت عین ما تو این صف زیاده. اینجا بود که واقعا آدم درس می گرفت. واقعا یاد می گرفت از این شرایط.
یه جنگل کنار جاده بود که اونجا میرفتن دستشویی میکردن و اگه هوا تاریک بود و میترسیدن اکثراً بین دو تا ماشین شماره یکشونو انجام میدادن.
هوا خیلی سرد بود و با وجود اینکه بنزین داشتن ولی چون خیلی جلو نمیرفتن و نمیدونستن چند روز دیگه تو این صف میمونن ماشیشنشونو خاموش نگه میداشتن. واسه اینکه گوشیاشونو شارژ کنن از تک و توک مغازههایی استفاده میکردن که کنار جاده بودن.
با تاریک شدن هوا تو همون روز اولی که تو صف بودن، دیدن تقریباً یک کیلومتر جلوتر یه آتیش بزرگ روشن کردن و مردم جلوش جمع شدن و خیلی شلوغه.
سوفیا پیاده شد و راه افتاد سمت اونجا تا ببینه چه خبره.
بعد یه نیم ساعتی برگشت و گفت آتنا بیا ببین چه خبره. کنار جاده یه خانواده آتیش روشن کردن ۱۰ ردیف میز چیدن مردم اونجا دارن غذا میخورن برق هم هست بیا بریم بعد دوروز یه غذایی بخوریم.
چون میدونستن قرار نیست ماشینا خیلی حرکت کنن ماشین و قفل کردن و راه افتادن به سمت اون جا.
صدای آتنا:
به سوفیا گفتم بیا بریم یه دلی از عزا دربیاریم.. یه چیزی بخوریم شاید یه چیز خوب بخریم و اینا.. گفت آتیش اونجاست من می رم کنار آتیش میشینم، اینا هم که حرکت نمی کنن تو هم پاشو بیا. ماشینم که حرکت نمی کرد ما سه ساعت بود که وایساده بودیم. هوا هم تاریک شده بود. لامپم از این لامپای گنده وصل کرده بودن. از دو تا ماشین حالت مینی بوسای قدیم، رفتم اونجا سوفیا هم نشسته بود کنار آتیش، موبایلا رو شارژ می کرد.. رفتم اونجا غذا بگیرم کرک و پرم ریخته بود.. راحت ده تا میز چیده بودن، از درجه یک ترین کنسروا، از میوه های خاص استوایی، از خوشمزه ترین ساندویچا، هر آنچه که تو فکر کنی تاپ و تک بود توی اونجا پیدا می شد.. نه یکی نه دو تا، به وفور.. مرده منو دید گفت چی می خوای؟ گفتم من و دوستم یه خوراکی می خوایم. کیف پولمم دستم بود. ما فکر کردیم فروشیه. گفتیم هر چی فروشی نباشه این دیگه فروشیه. نمیشه یه همچینه دم و دستگاهی.. یه کیسه نایلون پلاستیکی بزرگ ورداشت هر چی فکر کنی ریخت توش. بگیر بخور برو.. گفتم چقدر میشه؟ گفت برو دختر.. یه آقای جوونی بود. گفتم پولی نیست؟ گفت نه پول چیه! به سوفیا گفتم سوفیا اینم صلواتیه. خودشون مادربزرگه اونور نشسته بود ساندویج می زد از این کنسروای ماهی (پوره ماهی مثلا)، می زد روش کالباس می ذاشت، گوجه و خیار ساندیچی درست می کرد، بچه هاش نوه هاش میاوردن پخش می کردن. مرده لامپ و گرفت برگردوند پشت چون پشت تاریک بود شب بود دیگه، یه دفعه لامپ و که برگردوند پشت دو تا ماشین بزرگ پر، یه کوه آب معدنی.. گفت اینا موارد غذاییه، داره بازم میاد، اینو بگیر برو دو روز تو راهی. این دو روز تو راهی.. یه دفعه گوشای من بم شد.. الان یادم میاد تنم مور مور می شه.. گوشام بم شد دستام سست، کیسه تو دستم همینجور ولو.. دو روز دیگه ما تو راهیم؟ اصلا اشتهای من کور شد.. اصلا غذا چیه کوفت شد! رفتم کنار سوفیا نشستم گفتم سوفیا می گه دو روز دیگه تو راهیم. دو روز دیگه؟ چه غلطی بکنیم؟ هیچی ما اومدیم نشستیم دوباره تو ماشین.
بی طاقت شده بودن، دو روز بود حموم نرفته بودن، هوا سرد بود و از شدت سرما پوستشون خشک شده بود، پاهاشون خسته بود ونمیتونستن بوت هاشونو از پاشون در بیارن چون ممکن بود یخ بزنن، دوتا سگ آتنا و یه گربه سوفیا تو ماشین بودن، اونا هم از ترس بد غذا شده بودن و چیزی نمیخوردن، دستشویی کردناشون یه داستان بود از همه بدتر آلرژی داشتن آتنا به موی گربه بود که باعث شده بود نفس تنگی بگیره و خلاصه دردسرتون ندم.
باید تحمل میکردن و راه دیگه ای نداشتن.
۲ روز کامل فقط تو همین صف بودن و یعنی ۴ روز طول کشیده بود از خونشون برسن به مرز رومانی.
با همه این سختیها رسیدن به مرز پاسپورتاشونو چک کردن و از مرز رد شدن. تو اون بازه زمانی در کل اروپا برای هر کسی که پاسپورت اوکراینی داشت باز بود و بدون هیچ دردسری میتونستن به هر کشوری که میخواستن برن. البته این نکته رم بگم آقایون ۱۸ تا ۶۰ ساله که پاسپورت اوکراینی داشتن، به هیچ عنوان اجازه خروج از مرزهای کشور رو نداشتن و باید میموندند و از کشورشون دفاع میکردن.
دقیقاً بعد از مرز سازمان صلیب سرخ جهانی مستقر شده بود. چادرای استراحت، بیمارستان سیار، رستوران سیار و هر چیزی که فکر کنید یک شخص نیاز داشت رو تامین کرده بودن.
همین که رسیدن یه ماموری اومد سمتشون و طلاعاتشونو گرفت پرسید کجا میخوان برن تا راهنمایی و کمکشون کنه. سوفیا قرار بود بره یه کشور اروپایی دیگه، این رو که به اون مامور گفت اون همه وسایلشو خالی کرد و یه ماشین براش هماهنگ کرد که تا فرودگاه ببرنش. تنها چیزی که سوفیا خودش برداشت گربش بود.
از اون طرف فهیمه به همسرش گفته بود که بره دم مرز و منتظر بشه وقتی آتنا رسید با ماشین اون رانندگی کنه و بیاد تا شهرشون. به دو دلیل. اول اینکه جادهها برفی و کوهستانی بود و رانندگی کردن توش آسون نبود. دوم اینکه میدونست آتنا این چند روز اصلاً نخوابیده و نمیخواست ریسک رانندگی خواب آلود رو آتنا تحمل کنه.
مهمان نوازی یک فالوور از رومانی
خلاصه نیک همسر فهمیه که رومانیایی بود، آتنا رو پیدا کرد و بعد از یه احوالپرسی سوار ماشین شد و بعد از تقریباً ۴ روز آتنا تو مدتی که نیک داشت رانندگی میکرد با آرامش خوابید.
تقریباً ۶ ساعت رانندگی کرد تا رسیدن به خونه شون. آتنا برای اولین بار اونجا فهیمه رو دید و رفت جلو بغلش کرد و گفت من مدیونتم. ممنون که کمکم کردی.
صدای آتنا:
رفتم دوش گرفتم و اصلا انگار با این دوش گرفتنه درده تازه داشت میومد بیرون. من انقدر زیر دوش گریه کردم انقدر گریه کردم و بعد اومدم بیرون موهامو خشک کردم. اومدم یه چیزی بخورم رامین زنگ زد.. رسیدی؟ استیبلی؟ خب آتنا دستم به دامنت.. چی شده؟ یه پاسپورت هست باید استوریش کنی. گفتم چی شده؟ گفت الان یه آقایی بهت زنگ می زنه می گه این آقا ایرانیه باید خانواده شو پیدا کنی… ای داد بر من.. خب چی شده؟ یکی بگه چی شده.. گفت خانواده شو پیدا کن طرف فوت کرده. حمله ها به خارکیف خیلی سنگین بود. خیلی سنگین بود یعنی در عرض سه چهار روز نصف شهر رفت. این آقا از ترس حمله ها سکته قلبی می کنه و تو راه متاسفانه می میره. گفتم رامین من خبر مرگ به کسی نمی دم. من استوری می کنم دنبال فامیلشم می گردم من خبر مرگ به کسی نمی دم. من خودم الان انقدر اوضام داغون هست که اصلا توان اینو ندارم که به یکی بخوام خبر مرگ بدم. گفت الان سفارت باهات تماس می گیره. از طرف سفارت یکی زنگ زد گفتم اقا من تنها کاری می تونم برای شما بکنم اینه که من پاسپورت و مشخصات ایشون رو شما می گی استوری کن دیگه، چون وگرنه پاسپورت و که حق نداری استوری کنی.. من این رو استوری می کنم، اون شماره پاسپورت و فلان و اینا رو می پوشونم که عکسشو اسم و فامیلش مشخص باشه، می نویسم که کسی که این آقا رو می شناسه دایرکت بده. من شماره شما رو می زنم مسیج بدن بهتون. من به کسی خبر مرگ نمی دم. گفت باشه خانم بی باک شما همین کارو بکنین. فکر کنم بعد ۲۰ دیقه یکی اومد مسیج داد گفت من بچه فلانشم. دقیقا یادم نیست نسبتشو. گفتم به اینش ماره مسیج بدید. گفت چیزی شده؟ زندهست؟ گفتم عزیزدلم من هیچی نمی دونم. به من گفتم به این شماره مسیج بدین. دیگه شماره رو دادم و دیگه خب خبر فوت بهش دادن و داشتن چیز می کردن جه جوری جنازه رو بفرستن.. من دیگه پیگیرش نشدم چون انقدر حال و اوضاع خودم خراب بود.
آتنا تقریبا دو روز تو شهر براشو با فهیمه و نیک و بچههاش بود و یه مقدار اونجا رو گشت و آماده شد برای اینکه از بخارست رومانی بره به استانبول ترکیه و از استانبول بیاد ایران.
با ماشین تقریبا ۶ ساعت تا بخارست راه داشت و دوباره نیک آتنا رو رسوند به فرودگاه و قرار شد ماشینو برگردونه و تو پارکینگ خودشون پارک کنه تا روزی که آتنا بتونه با اون ماشین به اوکراین برگرده.
تو فرودگاه رومانی وقتی فهمیدن آتنا از اوکراین اومده کلی تحویلش گرفتن و نذاشتن آب تو دلش تکون بخوره دقیقاً برعکس اتفاقی که توی ترکیه افتاد.
پرواز با یه مقدار تاخیر نشست و تو اون فرودگاه درندشت ترکیه تا از این سرش خواست بره اون سرش سوار پروازش بشه طول کشید و فقط ۱۰ دقیقه مونده بود به زمان که پرواز میخواست بلند شه. پرواز از بخارست به موقع بلند شد ولی با یه مقدار تاخیر نشست.
با وجود اینکه زمان داشتن اما بهش اجازه سوار شدن ندادن. هر چقدرم توضیح داد که بابا من از اوکراین وسط جنگ اومدم میخوام برم پیش خوانوادم یه مقدار رعایت منو بکنید اصن انگار نه انگار. چرا می گم انگار نه انگار؟ بخاطر اینکه یه شرایط مشابهی برای سوفیا تو فرودگاه های اروپایی پیش اومده بود و چون می دونستن سوفیا از اوکراین جنگ زده داره میاد، پرواز رو براش نگه داشته بودن. اما اینجا نه.
به پرواز که نرسید پا شد رفت دفتر ترکیش توی فرودگاه که یه بلیط دیگه واسه ایران بگیره. اونجا هم جوابشو نمیدادن و دیگه داغ کرد و زد به دعوا. خلاصه اولین بلیط برای رفتن به ایران ۱۶ ساعت بعد بود. آتنا بلیطو گرفت ولی خیلی عصبی بود. واسه اینکه خودشو تخلیه روانی کنه رفت فری شاپ فرودگاه و هرچی عطر و لوازم آرایشی که میتونست خرید.
کل این کارا نیم ساعت طول کشید، ۱۵ ساعت و نیم دیگه باید تو فرودگاه میموند. خواهرش گفت من با دوستم صحبت میکنم برو خونه اون لااقل تو شهر سرگرم شی.
آتنا رفت خونه دوست خواهرش و دو ساعت زودتر راه افتاد سگاشو تحویل داد و خودشم سوار هواپیما شد.
پرواز به سمت ایران بود و قاعدتا اکثر مسافرا هم ایرانی. تو راهروی هواپیما تا میخواست بره بشینه هرکی میدیدتش نگهش میداشت و میگفت خدا رو شکر سالم میبینیمت آتنا جان، خوش برگشتی، خداروشکر سلامتی. آتنا هنگ کرده بود. می گفت خدایا یعنی من این همه فالوور دارم؟ طولانیش نکنم تقریبا با نصف هواپیما حال و احوال کرد و نشست سر جاش.
پرواز انجام شد و بالاخره رسید ایران و کل خانوادش اومده بودن فرودگاه دنبالش. بیتابتر از همه مامان باباش بودن.
در آغوش خانواده
و تا رسید پایین پله برقی بغلش کردن و شروع کردن به گریه کردن.
همسفرهای پروازش به خانواده و مخصوصاً مامانش چشم روشنی میگفتن و تبریک میگفتند که سالم برگشته.
بارا رو تحویل گرفتن و سالن پرواز خالی شد ولی سگاش نیومدن. رفت پیگیری کرد که اونا رو تحویل بگیره گفتن نامه خروج از کشور نداشتین واسه همین نمیتونیم اجازه بدیم تحویلشون بگیرید.
آتنا تو یه لحظه صفر تا صد عصبانیتشو پر کرد گفت میفهمید از وسط جنگ اومدم؟ کدوم اداره باز بوده که من برم نامه خروج از کشور بگیرم؟
من خودم نمیدونستم جالب بود برام واسه همین به شما هم میگم.
حیوانات خانگی وقتی بخوان از یک کشوری به یک کشور دیگه برن باید پاسپورت داشته باشن و وقتی میخوان سفر کنن باید توی پاسپورتشون مهر گواهی سلامت دامپزشکی با تاریخ نزدیک به پرواز بزنن.
گیری که بهشون داده بودن یه گیر منطقی بود اما خب شرایط جوری نبوده که بتونه این کار را انجام بده.
با کلی دردسر و تعهد و این حرفا بالاخره سگاشو تحویل گرفت و راه افتادن رفتن خونه خواهرش تو تهران که شب رو اونجا بمونن.
اونجا ماهواره رو که روشن کردن تازه فهمید چرا توی هواپیما همه میشناختنش.
یه سری از کانالای ماهواره اخبار مربوط به جنگ اوکراین رو با ویدیوهای آتنا معرفی میکردن و اون ویدیو از آتنا که داشت با خونش خداحافظی و گریه میکرد به شدت وایرال شده بود.
اونجا فهمید داستان چیه و یه استوری گذاشت که من تازه فهمیدم چرا تو هواپیما همه میشناختنم و ممنونم از همه که دعای خیرشون پشت من بود خواستم بگم من سالم رسیدم تهران و نگران نباشید ممنونم ازتون.
تا به ایران نرسیده بود انگار نمیفهمید چه اتفاقی براش افتاده. از روز دوم صحنههایی که از جنگ اوکراین و روسیه توی ویدیوها دیده بود میومد تو ذهنش و روانشو به هم میریخت.
چمدون میدید حالش بد میشد ترافیک ماشین دیوونش میکرد. و این چیزا اصلاً برای آتنا نرمال نبود چون همه این اتفاقا یادآور اون پنج روزی بود که طول کشیده بود از خونه خودش برسه به خونه فهیمه .
خانوادهاش که حالشو دیدن پیشنهاد دادن یه سفر برن تا اوضاعش بهتر بشه و یه مقدار فراموش کنه شرایطی که داشته رو. آتنا هر روز خبرای جنگ اوکراین و روسیه رو چک میکرد و دلش مدام پیش خونش بود که خدایا چه اتفاقی سر خونه زندگیم افتاده.. موشک خورده نخورده.. اوضاع چطوره.. هر کسی رو هم میشناخت یا از اوکراین خارج شده بود یا از کیف.
رفتن یه سفر ۱۰ روزه تو عید، یه مقدار حالش بهتر شد ولی باز هم همون حس و حال داشت. هر جایی میرفتن آتنا یه گوشه میشست و تو خودش فرو میرفت و گریه میکرد.
حرفهایی که ارتش چچن اول جنگ زده بود و گفته بود تا ۷۲ ساعت دیگه کییف رو میگیریم اتفاق نیفتاده بود و تو این مدت اوکراین خیلی از جاهایی که روسیه تو ساعات اول جنگ گرفته بود رو تونسته بود پس بگیره. این موضوع بهش قوت قلب میداد ولی میدونست که همچنان روسیه موشک و پهپاد میفرسته به کییف پایتخت اوکراین.
وقتی از سفر تفریحی برگشتن تقریباً یک ماه و نیم میشد که از اوکراین خارج شده بود و اومده بود ایران.
اینجا بود که آتنا تو یه حرکت متحیر کننده به همه اعلام کرد که من باید کارامو بکنم و برگردم اوکراین.
خانوادهاش اول جدیش نمیگرفتن می گفتن دیوونه شده داره چرت و پرت میگه. اما وقتی دیدن که نه واقعاً جدیه و داره مدارکشو آماده میکنه و با سفارت رومانی مکاتبه میکنه، برگاشون ریخت. بهش میگفتن چته دختر دیوونهای؟ همه دارن از اون کشور فرار میکنن میان بیرون تو میخوای برگردی اونجا؟ میفهمی جنگه؟ میفهمی اونجا معلوم نیست زنده بمونی یا نه؟ اصلاً میفهمی که یه خانوادهای داری که براشون مهمی و ممکنه نگرانت بشن؟
ولی آتنا گوشش بدهکار نبود. یه جایی دیگه مامانش رفت کنارش نشست و شروع کرد باهاش صحبت کردن و گفت آتنا جنگ شوخی بردار نیست میخوای بری چیکار؟ بمون اینجا زندگیتو بکن.. چه کاریه میخوای برگردی بری تو دل خطر؟
آتنا حرفای مامانشو شنید و بعدش با آرامش گفت مامان تو دو روز میری تهران خونه دخترت هی غر نمیزنی که بسه دیگه میخوام برم خونه خودم؟ من یک ماه و نیم از خونه خودم دورم و نمیدونم اصلاً چه اتفاقی توش افتاده. اینجا کشور من هست، ولی اونجا خونه منه، من بیشتر از اینکه تو این کشور باشم تو اون کشور بودم. الان که اوضاع تحت کنترل دراومده خیلی از اوکراینیها دارن برمیگردن به کشورشون. منم میخوام برگردم به خونم و زندگیمو ادامه بدم.
اگه برای خودت میپذیری که بعد دو روز موندن تو خونه دخترت بگی میخوام برگردم خونم، پس باید این حرف رو هم از من بپذیری. تقریبا این حرف بود که همه رو راضی کرد و دیگه بهش گیر ندادن که بمون و نرو.
بی تاب برگشت به خانه
صدای آتنا:
من ۲۰ ساله اینجا زندگی می کنم تعلق خاطر دارم به اینجا. شاید فردار روز از اینجا مهاجرت بکنم ولی اوکراین برای من حکم اون معشوقه ای رو داره که حتی اگر یک روزی هم ازش دل بکنم همیشه جزء قشنگ ترین و لذتبخش ترین دوران زنگی من بوده. من در این خاک بیشتر از سرزمین مادریم بودم. من اگر رشدی کردم چیزی یاد گرفتم، وارد جامعه ای شدم اینجا شدم. به همین دلیله که بازم اگه بکگراند بزنیم چرا ایران نمی تونی؟ دلیلش اینهاست. من تو این جامعه بزرگش شدم. تو این جامعه رفتم تو جامعه.
برنامه آتنا این بود که برگرده رومانی، از اونجا ماشینشو که دم خونه فهیمه اینا پارک بود برداره و برگرده اوکراین. اما مگه سفارت رومانی ویزا به کسی میداد. هر ایمیلی که میزد رو یک ماه طول میکشید جواب بدن.
یه جا دیگه خسته و عصبانی شد و یه فکری به سرش زد. به فهیمه گفت از ماشینش، پلاکش و تابلو خیابونی که توش پارکه یه عکس بگیره و براش بفرسته.
این بار توی ایمیل با لحن عصبانی یه نامه نوشت با این مضمون که من با ماشین از اوکراین اومدم تو خاک شما و ماشین من تو خاک شما پارکه. طبق قوانین شما حق ندارید ماشین من رو تو خاک خودتون نگه دارید و باید بهم پسش بدید. من فقط چند روز ویزا میخوام که بیام توی رومانی و ماشینمو برگردونم اوکراین.
عکسی که فهیمه فرستاده بود رو هم ضمیمه ایمیلش کرد و براشون فرستاد.
دو روز بعد بهش ایمیل زدن و بهش وقت سفارت دادن.
صدای آتنا:
تو خونه ایمیل اومد فلان تاریخ وقت سفارت.. یوهوو وقت سفارت.. مدارک چی می خواد؟ الناز گفت اینو می خوای اینو می خوای اینو می خوای… هر آنچه که مدرک داری از پیج اینستاگرامت گرفته، هر چیزی که هست جمع کن باید ببری واسه سفارت نشون بدی، تمام استوری هاتو اسکرین بگیر و فلان.. آقا ما این کار و نکردیم.. پاسپورتمو ورداشتم، مدارک ورزشیمو ورداشتم، اقامتمو، سند ماشین و شرکت اوکراینم و همین. زدم زیر بغلمو خیلی شیک و مجلسی بلندش دم رفتم اونجا و مدارکم و دادم و یه دفعه برگشت گفت درخواست نامه ات؟ کد؟ گفتم کد؟ کد چی؟ گفت این ایمیل اومده باید توی سایت سفارت درخواست می زدی. یه کد براتون میاد. نمی دونستم.. گفت مدارکو بدین من براتون می زنم ولی اینترنت شما انقدر داغونه.. گفتم من خودمم دلم از این اینترنت خونه هیچی نگو به من.. مدارک و دادم یه دفعه برگشت گفت کپی مدارک! کپی؟ کپی مگه باید میاوردم؟ منو نگاه کرد گفت کپی پاسپورت.. ببین این هر چی می گفت می گفتم چی؟ ندارم! شروع کرد گفت حالا توضیح بده.. گفتم اینطوریه اونطوریه اگه موبایلمو اجازه بدید بیارم همه رو بهتون نشون می دم. مثلا من اینم من فلانم. شرایطم اینه، این پیجمه، این فلانه… مرده منو فالو کرد.. یعنی من یه بیغی اون وسط بودم مرده منو فالو کرد. گفت حالا برو از اینا کپی بگیر. گفتم ببین من اولین باره اومدم سفارت ویزا بگیرم. من فقط می خوام برم خونه ام. فقطم همینو می گفتم.. می گفتم من می خوام برم خونه ام. و مرده خنده اش گرفته بود. گفت قشنگ معلومه بلد نیستی. قشنگ معلومه. چون ایرانیایی که میومدن اینجا انقدر همه چیزشون کامل بود و انقدر قالتاق بازی درمیاوردن، انقدر همه چیو ده برابر نشون می دادن، که تویی که انقدر دست خالی اومدی برای من اصلا عجیبه. قشنگ معلومه که تو بلد نیستی. و من بعنوان کسی که این پشت نشستم دارم میبینم تو چیزی که داری می گی داری صادقانه حرف می زنی، روراستی، چیزی که دارم میبینم صادقانه داری حرف می زنی ولی مساله اینجاست که وزارت امور خارجه رومانی باید به تو ویزا بده. این دست منه گزارش و من می نویسم ولی ویزا رو اون باید بده. قربون دستت برو از اینا کپی بگیر وردار بیار. رفتم کپی بگیرم حالا یه سری مدارکمم خونه ست.. آینا بفرست! فرستاده من اینا رو کپی گرفتم اومدم دم در دادم به مرده..آقا دست شما درد نکنه اینا رو بگیرین باید بدین به اون آقاعه. گفتم کی ویزامون میاد؟ گفت با این وضع مدارک دادنت بذار اول ببینیم تایید میشی؟ مامور سفارت مدارک منو تکمیل کرد! خودم تکمیل نکرده بودم.
تو مدتی که ایران بود برند لباس ورزشیش “بی باک” رو تو ایران هم راه انداخته بود و تو نمایشگاهها و ایونت های مختلف شرکت میکرد .
درگیر همین کارا بود که بعد دو هفته از سفارت باهاش تماس گرفتن که بیا ویزاتو بگیر. بهش ۵ روز ویزا داده بودن فقط در حد اینکه وارد رومانی بشه و ماشینشو برداره و بره. بینهایت خوشحال شده بود از اینکه داره برمیگرده به خونه اش.
تو همون چند روزی که وقت داشت تا شروع تایم ویزاش برسه هر کار و پروژهای که تو ایران داشت و میتونست ببندتش رو بست و گواهی سلامت دامپزشکی سگاشم گرفت و آماده شد واسه رفتن. دوباره سر برگشتنشم دردسر داشت و میگفتند سگا رو با باکس نمیتونه ببره و باید کیف حمل داشته باشه و فقط یه دونشونو میتونه ببره تو کابینو یه سری از این گیر و گورا که در نهایت حلشون کرد و حرکت کرد به سمت ترکیه و از اونجا رفت به بخارست.
نیک همسر فهیمه دوباره اومده بود دنبالش و تقریبا ۶ ساعت رانندگی کردن و رسیدن به خونه فهیمه اینا اونجا دیدن باتری ماشینش خوابیده و روشن نمیشه.
تعمیرکار اومد باتری درست کرد و یه شب اونجا موند و روز بعد حرکت کرد به سمت اوکراین.
یه ترس بزرگی که آتنا داشت این بود که به خاطر پهپادهایی که ایران به روسیه داده و روسیه توی جنگ با اوکراین ازشون استفاده میکنه، تو این مدت اوکراینیها با ایرانیا بد شده باشند و اونو راه ندن به خاکشون. اما خب تصورش اشتباه بود و توی مرز تمام مدارکشو چک کردن و وارد خاک اوکراین شد.
دیدار با خانه رها شده
تقریبا ۸ ساعت طول کشید تا از مرز رومانی برگرده به کیف و برسه خونش تو مسیرش کلی ایست بازرسی اضافه کرده بودن و همه مدارکو چک میکردن . وقتی رسید تو محلشون و دید ساختمونشون سر جاشه و موشک نخورده خیلی خوشحال شد. همون موقع سرشو گذاشت رو فرمون و شروع کرد بلند بلند گریه کردن هقهق زدن.
خیلی سرنوشت عجیبی بود حس میکرد شده گوشت قربونی و برای منافع بقیه، قشنگ آلاخون ولاخون بود. تو ایران که بود دلش واسه اوکراین تنگ میشد و همین که رسیده بود اوکراین دلش برای ایران و خانوادهاش تنگ شد.
وقتی از آسانسور رفت بالا و وارد خونش شد دید همه چی سر جاشه اما انگار گرد مرگ رو همه چیز ریخته بودن. پاکتهای خرید روی میز بود و خیلی از اون چیزایی که خریده بود خراب شده بودن و بو گرفته بودن .آتنا یه اتاق داشت که توی اون اتاق پر از گیاه و گلدون بود. وقتی در اون اتاقو باز کرد دید همه گیاهاش یا خشک شدن یا سر خم کردن و افتادن رو زمین به جز یه دونه زاموفیلیا.
اون زاموفیلیا نه تنها خشک نشده بود که پاجوشم زده بود.
رفت نزدیک پنجره و بیرونو دید، خیلی خوش شانس بودن که ساختمونشون آسیب ندیده بود.
چند تا خیابون پایینتر یکی دو تا ساختمون پهباد خورده بود و نابود شده بود.
روشو از سمت پنجره برگردوند و دوباره نگاهش افتاد به اون زاموفیلیایی که بین همه اون گیاهها هنوز زنده و سبز و امیدوار بود. پاجوش اون زاموفیلیا براش یه امید بود. امید به اینکه بین همه این اتفاقا اون نه تنها میتونه زنده بمونه، بلکه میتونه رشد کنه و جوونه بزنه.
با مامانش تماس گرفت و گفت رسیده خونه و وقتی تلفنو قطع کرد نشست زمین و شروع کرد گریه کردن.
حالش خیلی بد بود نمیدونست این که برگشته درست بوده یا غلط؟ این اوکراینی که میدید اون اوکراینی نبود که توش زندگی میکرد. این خونهای که میدید اون خونهای که توش زندگی میکرد نبود. حتی خودشم دیگه اون آتنایی نبود که قبل از جنگ بود.
یه عالمه فکر از همه ور تو سرش عین گیاه پیچک داشت میچرخید و ذهنشو شلوغ میکرد. اما یه لحظه با خودش گفت،آتنا تو خودت میخواستی برگردی سر خونه زندگیت، با این همه زور و زحمت برگشتی، حالا میخوای بشینی گریه کنی و بزنی تو سرت؟ یا اومدی درستش کنی؟ انتخابت چیه؟ تو نیومدی بشینی گریه کنی جمع کن این بساطو، پاشو درستش کن.
صدای آتنا:
چیزی که این همه مدت تشنه اش بودی الان بهش رسیدی. پس پاشو. بلندش دم دیگه همه گلا رو جمع کردم.. اینکه کم کم شروع کردم به جمع کردن می دیدم داره دور و بر اوکی می شه، هی چشمم هم به این زاموفیلیا عه میفتاد هی خوشحال می شدم. اون جوونه زاموفیلیاعه برای من خیلی حس امید داشت. خیلی قشنگ بود برای من. من هی جمع میکردم هی انگار با این جمع و جور کردنه حالم بهتر می شد. بعد اومدم برم آشغالا رو ببرم پایین بعد به دور و برم نگاه میکردم می گفتم زندگی جریان داره.. دارن زندگی می کنن. بچه ها تو قسمت پارک دارن بازی می کنن. اون یکی داره می ره خرید، این یکی فلان.. آرایشگاه و نگاه کن پره.. آدم توش نشسته.. تو کافه نگاه کن آدم نشسته.. هست.. زندگیه هست هنوز.. چیزی که انقدر براش تقلا می کردی برگردی سر خونه زندگیت، هست.. یه مقدار به خودم اومدم دیگه.. تجربه خیلی سنگینی بود. اوایلش می گفتم ولش کن حالا نمی ری بیرون.. حالا دو روز بیرون نرم.. صدای همسایه ها که میومد پایینو که نگاه میکردم می دیدم مردم با سگاشون بیرونن. زدیم زیر بغل ده طبقه داری می ری پایین.. بعد مرده بچه ده ساله شو روی کولش گذاشته اون یکی بچه شم بغلش دارن شعر می خونن، تو اون تاریکی نور موبایل.. اون یکی از این چراغ قوه ها بسته به سرش بچه هه داره شعر می خونه می ره پایین. این تناقضا و این که این خوشحالی به شرایطه نمی خوره، اینا تورو.. بخوای نخوای زندگی باید بکنی.. آدما با این رفتاراشون ناخودآگاه بخواطر همین میگم یک جامعه رو تشکیل می ده. می گه درمورد فرهنگ.. نمی دونیم فرهنگ چیه.. ولی فرهنگ حقیقتا اینه که شما یک درختی رو یک نهالی رو می کاری، ریشه می ده و اون دوباره یه نهال دیگه می شه ریشه می ده و اون یه نهال دیگه می شه ریشه می ده، و به این می گن فرهنگ. معنای واقعی فرهنگ اینه.. آنچه که می کاری و ریشه می ده و اون دوباره جوانه می زنه جای دیگه ای ریشه می ده و این گسترش پیدا می کنه و این رو من دیدم به عینه. این فرهنگی که خانم کشاورزی میگه من اونجا دیدم. همون رقص و آواز پدر دختره که از پله می رفتن پایین.. داره می کاره دیگه جوونه زد.. یکی مثل من جوونه زد. می رم تو جامعه یکی دیگه منو میبینه تو دل اون جوونه می زنه.. یکی دیگه میبینه تو دل اون جوونه می زنه. دقیقا اینطوری میشه که چه جوری تو این شرایط زندگی می کنی.. اینجوری میشه که جوونه می زنه.
تقریبا دو روز طول کشید تا خونشو به حالت نرمال برگردونه. تو همین مدت فهمید زندگی کردن تو شرایط جنگ اوکراین متفاوت از زندگی کردن تو حالت عادیش شده. فهمید یه اپلیکیشنهایی اومده برای اطلاع رسانیهای مختلف. مثل آژیر قرمز و حکومت نظامی و این حرفا.
و در کنارش یه گروههایی تو تلگرام درست کردن که اخبار درست و مورد تایید خبرگزاریها رو اونجا منتشر میکنن.
اما خب زندگی خیلی مطابق میلش جلو نمیرفت بعضی موقعها ۷۲ ساعت میشد که برقشون میرفت.
پذیرش شرایط جنگی
صدای آتنا:
یه روزایی می شد که ما ۷۲ ساعت آب و برق و گاز نداشتیم. و تو دنیای امروزه با این همه تکنولوژی و وابسنگی ای که زندگی ما به آب و برق و گاز داره نبودشون خیلی زندگی رو مختل می کرد. تازه شروع شده بود این قطعی های طولانی مدت. و خب اونقدرم امکانات در دسترس نبود که بشه راحت همه چیز رو فراهم کرد. مثلا من یادمه خیلی دنبال ژنراتور گشتم. و در نهایت با قیمت خیلی بالایی ژنراتوری که شاید ۵۰۰ دلار بود و من ۲۰۰۰ دلار خریدم ولی باید خریداری می شد دیگه. ما تو تاریکی مطلق بودیم. و کار من وابسته به اینترنت بود. و باید امکانات رو فراهم می کردم چاره دیگه ای نبود جز تهیه این امکانات. و یه بار من داشتم از پنجره خونه پایین رو نگاه میکردم، کل شهرک تو تاریکی بود و صدای ژنراتورها کل شهرک رو برداشته بود.. رستوران ها، آرایشگاه ها، مغازه ها.. اونا هم برای کارشون مجبور بودن که تهیه بکنن. ولی خب اونا ژنراتور هاشون بنزینی بود. بنزینی رو تو خونه نمی شه استفاده کرد. داشتم نگاه میکردم از پنجره پایینو که جلوی یکی از این رستورانا پارک بازی بچه بود و والدین با چراغ قوه ها و لامپای خورشیدی و نور موبایل تا حدودی اون فضا رو سعی می کردن که روشن کنن که بچه ها حداقل جلوی پاشونو ببینن، وسایل بازی رو ببینن، و اونا فارغ از اینکه تو دنیا چه اتفاقی داره میفته تو همون لحظه واقعا داشتن زندگی می کردن. صدای خنده هاشون میومد. یه جا چند تاشون دست همو گرفته بودن داشتن گروهی بازی میکردن. این پارادوکس، این تناقض، این حس عجیب چقدر توان و قدرت زندگی دارن. و ما آدم بزرگا فقط نشستیم به مسائلی فکر می کنیم که مثل خوره میفته رو روانمون. و کاری هم براش از دستمون بر نمیومد. واقعا تو اون شرایط تنها کاری که می تونستم بکنم فراهم کردن یه سری امکانات بود دیگه. جلوی جنگ و که نمی تونستم بگیرم. و امکان خروج از کشور رو هم نداشتم حالا به دلایلی.. و اونجا بود که اون بچه ها جرقه خیلی بزرگی به ذهنم زدن: زندگی کن! تو اوجی که مرگ جریان داره زندگی می بره. اگر یاد نگیری که درست زندگی کنی بد می بازی. آتنا اگر نمی خوای بازنده باشی همین الان همین لحظه دست بجنبون. من بچه ها رو یادمه زدم زیر بغل.. یگامو.. دو تا هم سگ داشتم.. ده طبقه رو باید می رفتم پایین. زدم زیر بغل و رفتم پایین و خیلی عجیبه بیزینس هم باز می کردن تو جنگ.. و یدونه کافه نزدیک هالووین بود جلوش طراحی کرده بود دیزاین کرده بود گل می فروخت و قهوه می فروخت رفتم اونجا قهوه گرفتم با آدما صحبت کردم.. به من گفتم تو از کجایی که اینجا موندی؟ اوکراینی نیستی؟ گفتم نه من ایرانی ام.. خیلی شروع کردیم حرف زدن دیدم واقعا زندگی جریان داره. تاریکیا انقدر طولانی می شد، بعضا ۶ ساعت در روز برق نداشتیم..۷ ساعت.. به ۱۲ ساعت می کشید.. شب برق میومد..موقعی که همه خوابن.. بخاطر همین ما قبل از اینکه بخوابیم همه وسایل رو می زدیم به برق که برق اومد اینا شارژ بشه. خیابونا تاریکی مطلق بود. یه جا دیگه بخاطر تصادفات زیادی که در سطح شهر ماشین با عابرین اتفاق می فتاد دولت اومد گفتش که سعی کنین لباس هایی بپوشین که شب نما باشه یعنی توی شب نور بده و مردم بتونن ببینن. با نور ماشین بتونن ببینن روی خط عابر آدم رد میشه. و خیلی از خیریه ها و مکردم بصورت خودجوش مثلا می رفتی پمپ بنزین بود مثلا این چسب هایی که دور بازوت، دور ساق پات، از رو لباس، که نور ماشین بخوره، بفهمیم که بابا آدم داره رد می شه. حتی برای خود من یه بار اتفاق افتاد که اصلا از پارکینگ داشتم در میومدم سرعتم خیلی کم بود ولی من اصلا عابر پیاده رو ندیدم.. از بغل دشات میومد فکر می کرد من وایمیستم ولی نور ماشین فقط همون عابر رو نشون میداد و این عابره اومد خورد به کاپوت ماشین من و من اصلا یه لحظه شوکه شدم انقدر ازش معذرت خواهی کردم. انگار اینطور اتفاقا عادی بود می گفت نه اوکیه برو برو. من ۲۰۰ متر فقط داشتم کنار پیاده رو راه میومدم می گفتم آقا من معذرت میخوام من واقعا شما رو ندیدم.. و واقعا خیلی وحشتناک بود این اتقاقا خیلی زیاد میفتاد تو سطح شهر با سرعت بالا.. این برق رفتنای طولانی باعث شد من به این فکر کنم من باید خونمو عوض کنم بخاطر اینکه من طبقه ۱۰ بودم. و اون زیرساخت منطقه مارو خیلی بدجور زده بودن. من نیاز به اینترنت داشتمو. یه سری اینترنت هایی میاوردن شرکتا که با ژنراتور کار میکرد. و من آدرسمو دادم گفتن این آدرس رو ساپورت نمی کنیم. من گشتم دنبال جایی که اون منطقه رو ساپورت کنن و اونجا گشتم دنبال خونه. با صابخونه صحبت کردم گفتم من تنها شرطم اینه که این اینترنت و بکشی چون خیلی اینترنت گرونی بود برای اون موقع. گفت اوکی مشکلی نیست و من باید اینترنتمو درست می کردم. من سر کلاسای لایوم یه دفعه می دیدی بمباران داره میشه. ضد هوایی داره روی پشت بوم بغلی کار می کنه من دارم تو اتاقم می شمرم یک دو شکمو نگه دار.. اصلا یک وضعی بود شرایطمون. شاگردای من خیلی بهم میگفتن برو برو نمون و من ادامه می دادم. حتی یه جا ضد هوایی که داشت کار می کرد صدای خیلی وحشتناکی میومد، من تو زمان استراحت می رفتم از پشت پنجره نگاه میکردم.. طبقه ۱۰ هم بود بالا بود.. ریسکش زیاد بود. بعد مثلا برق می رفت من باید می رفتم یه استودیو اون سر شهر پیدا می کردم می نشستم اونجا کلاسامو برگزار میکردم.. چرا چون اونجا اینترنت داشت، ژنراتور داشت.. ولی سرد بود فقط فضای ورودیش گرم بود. یه شومینه زغالی داشت که چوب می ریختن توش ولی خود اتاقای استودیو سرد بود و من با کاپشن و کلاه وسط اتاق کلاس لایو برگزار می کردم بعد دوباره تو اون برف و سرما میومدم می رفتم سمت خونه که خب بخاطر تاریکی ها ترافیکای وحشتناک.. من دو ساعت و نیم سه ساعت تو ترافیک برگشت می موندم. خلاصه من خونه رو عوض کردم و من فقط زمان اینو داشتم که ۵ تا ۸ صبح زمان طلایی داشتم چون برق داشتم. باید از این زمان استفاده می کردم چمدونا رو میاوردم ۱۰ طبقه با آسانسور پایین و از اون ور ۵ طبقه می بردم بالا. و تقریبا تو یه هفته از ۵ تا ۸ صبح اینکارو می کردم. روز آخر برق اون خونه جدیده قطع شد و من باید ۵ طبقه اون وسایل و می بردم بالا. پدرم درومد واقعا تا اونا رو بردیم بالا.. فکر کنم ۳۱ دسامبر بود من تمام وسایل و آوردم و شب سال نو هم بود، شروع کردم درخت کریسمس گذاشتن. من عهد کردم از هر شادی ای استفاده کنم. از هر بهونه ای برای شاد بودن. تو همون بلبشو بازاری که تو خونه بود وسایل کف زمین، من درخت کریسمس رو گذاشتیم و من دیگه تا ساعت ۱۲ نکشیدم، گرفتم خوابیدم و ۱۲.۵ بمباران ها ی وحشتناک.. خیلی وحشتناک.. بیدار شدیم.. عکسا تو اینترنت می اومد که روی موشک ها، روی پهپاد ها، عکس جعبه کادو کشیده بودن و فرستادن که سال نوتون مبارک.. مثلا آتیش بازی سال نوتون.. یعنی چقدر تو باید کثیف باشی که یه همچین کاری بکنی… حتی اون قدر کثافت وجود این آدما رو گرفته که.. وجود این دوپاها رو در واقع.. مرام و رسم جنگیدن هم بلد نیستن. خیلی از این بمبارانا اتفاق افتاد. یه بار من سر کلاس بودم با سحر ا ز فرانسه کلاس داشتم و تازه هم کلاس شروع شده بود. یه دفعه یه صدای انفجار خیلی مهیبی اومد، خیلی وحشتناک.. سحر گفت آتنا چی بود؟ این “چی بود”ش تموم نشده بود، دومی وحشتناک تر که شیشه های ما می لرزید. گفت می خوای بری؟ گفتم آره فکر کنم برم بهتره. گفتم می رم تو پارکینگ دیگه.. تا اومدم کتمو بپوشم دیدم وضعیت سبز شد. تلفن من پشت هم زنگ داره می زنه. مسیج داره میاد، همینجوری زنگ می خوره.. یه دفعه برداشتم.. آتنا خوبی؟ گفتم چی شده؟ آره صداش وحشتناک بود.. گفت کنار خونه شما رو زدن. گفت شهرک شماست. کل گروه ها دارن می گن شهرک شماست. همه دیگه شروع کردن زنگ زدن. من حتی فرصت نکردم ببینم کجا رو زدن. دیدم آؤه من ته شهرکم، سر شهرک و زدن ولی من دو دیقه بعدش کتمو پوشیدم رفتم توی راه باشگاه بودیم. درد بعضی موقع ها عادی می شه شاید. شاید ما هنوز گرفتارشیم، هنوز توی این جنگیم، تروماهاش بعدش در میاد. ولی واقعا تنها چیزی که منو اینجا نگه داشته تو این شرایط و یه جورایی ادامه می دم، واقعا عشق به همین زندگیه. من با تمام این تفاصیل، عاشقانه زندگی رو دوست دارم. خیلیا توی پیجم ازم می پرسن از اینکه تو این دنیا و تو این شرایط زندگی می کنی ناراحت نیستی؟ عمیقا بخوام بگم نه. عمیقا تو زندگی فردی با تمام مشکلاتی که تو زندگی شخصی هر آدمی می تونه وجود داشته باشه، من احساس خوشبختی می کنم حتی وقتی تو جنگ زندگی می کنم. اما از نظر اجتماعی نه واقعا احساس خوشبختی نمی کنم. چه شرایط ایران، چه شرایط اوکراین، برای من از این لحاظ سخته ولی باز می رسیم سر این حرفی که تو اوج اینکه مرگ جاریه، زندگی می بردمون. هیچ سختی ای وجود نداره توی دنیا که من داشته باشم، یکی دیگه بدترشو نداشته باشه. حتی تو همین اوکراین. خیلیا هستن شرایطشون بدتر از منه. در عین حال خیلیا هستن شرایطشون از من بهتره. یه لول بهتر زندگی می کنن. ولی من نمی خوام بگم درد دیگری برای من امید می شه نه.. می خوام بگم اگر دیگری می تونه ادامه بده، با اینکه دردش از من بزرگ تره، عمیق تره، منم می تونم ادامه بدم. و فکر می کنم این عشق به زنده بودن، این عشق به تو همون لحظه زندگی کردن، باعث می شه که من سعی کنم که ادامه بدم و لذت ببرم. که خب البته یه چیز دیگه هم که هست من از این فرصت استفاده کنم از مامان، بابا، الناز، عاطفه، احسان.. یه تشکر ویژه کنم.. اینا به من خیلی بودن و موندن و ساختن و بنا کردن و طبق همون شرایط فعلی که هست یاد دادن. من آدم ثروتمندی هستم بابت داشتن خانواده ام..دوستای باارزشم..و خیلی از فالوورهایی که شاید خودشون ندونن ولی وجودشون برای من باارزشه.
یه چیزی در مورد قصه زندگی آتنا واسه خودم خیلی درس بزرگی بود و اونم اینکه چه جوری تنها زندگی میکرد؟ چه جوری خودش هوای خودش رو داشت و آیا نمیترسید که دوباره یه مریضی باعث بشه براش خطر جانی به وجود بیاد؟
که خودش این جوابو بهم داد.
صدای آتنا:
یادت می ده.. یاد می گیری.. ببین من اگه الان یه همچین بیماری ای سراغم بیاد.. که الان که مریض می شم اولین علائم در من ظاهر می شه.. به محض بیماری، احساس ضعف.. تمام کلاسا کنسله و تیمار خودمه.. شفقت با خودمه.. در صورتی که اون موقع اصلا نمی دونستم شفقت با خود یعنی چی.. بلدش نبودم.. الان اگر می گم آتنا کسی جرات نداره جلوش… دعوا نمی کنم با کسی ولی سکوتم نمی کنم.. اون موقع آتنا عزت نفس نداشت. اون موقع آتنا می رفت توی فاز قربانی. ولی الان من تو فاز قربانی نمی رم. من الان می دونم که تنها سرمایه زندگیم خودمم. من الان می دونم که شفقت و مهربونی با خود یعنی چی. من الان می دونم که بابا تنها دارایی من منم.. و واقعا این حرفایی که من توی استوری هام می زنم واقعا شعار نیست. اینا عملکرد زندگی منه. اینا چیزیه که من زندگیش می کنم و ۲۰ سال طول کشیده که برسه به اینجا. من الان کسی مثل فاطمه هه بیاد، اتنا تو فاز قربانی نیست که اجازه بده بهش که حتی توهین کلامی، نگاهی بکنه بهش. چه بسه که دست بندازه موهاشو بکشه پرتش کنه رو زمین. و من دوباره به اون اتاق برگشتم بعد از همه این اتفاقا اما دیگه فاطمه هه گذاشته بود رفته بود. و من تو اون اتاق موندم.
پایان قصه و قرارها
خیلی خب اینم از قصه زندگی آتنا بی باک. قصه زندگی آتنا هم مثل باقی قصههای راوی هنوز تموم نشده و ادامه داره. و امیدوارم از اینجا به بعدش پر از اتفاقهای خوب برای آتنا و خانوادهاش باشه و هر جنگی تو دنیا هست تموم بشه و سیاست مدارا همزیستی رو یاد بگیرن.
برای صحبت های پایانی اپیزود، میخوام بسنده کنم به قرارهایی که با خودم گذاشتم و آخر اپیزود در موردشون میشنوید پس دعوتتون میکنم حتماً اون قرارا رو گوش کنید شاید باعث شد که هم قرار بشیم. و خوشحال میشم تو کامنتا قرار شمارو هم با خودتون بعد شنیدن این قصه بخونم.
چند تا خبر خوب دارم. لالالند رو یادتونه؟ تو لالالند من براتون داستان کوتاه می خوندم. فصل دوم لالالند قراره از چهارشنبه هفته دیگه یعنی ۱۴ آبان منتشر بشه. تو فصل دوم لالالند ما چهارشنبه هر هفته یه داستان کوتاه جذاب براتون داریم. پس اگه لالالند رو ندارید همین الان تو پادگیراتون پیداش کنید و سابسکرایب کنید و اگه دارید هم آماده باشید که قراره دست پر برگردیم پیشتون. دلیل اینکه نبودیم هم این بود که با هاستمون به مشکل خورده بودیم. و امیدواریم که دیگه این مشکل حل شده باشه و داستان نشه.
این خبر اول بود، خبر دوم اینه که من به همراه یکی از دوستام در حال تولید یک برنامه روانشناسی هم هستیم که توش قراره در مورد مهارتهایی که کمکمون میکنه بهتر زندگی کنیم صحبت کنیم و اسمش هم +۱۷ هست و امروز که این اپیزود داره منتشر میشه یعنی ۵ آبان ویدیوهاش در حال تدوینه و خیلی زود قراره تو بستر یوتیوب منتشر بشه. پس حتما برین تو کانال یوتیوبمون ویدیوها رو ببینید زنگوله شم بزنید تا وقتی یه اپیزود جدید منتشر شد، شما هم متوجه بشید و برید ببینید.
خب یه بحثی خارج از قصه… راستش الان که دارم صحبت میکنم، ما برای تولید برنامههامون اعم از راوی، راوی شو، اثر، مثبت ۱۷ و لالالند نیاز به حمایت مالی داریم. قطعاً که این حمایت اجباری نیست و اگر علاقمند به حمایت از ما هستید خوشحال میشیم این کارو انجام بدید.
ما یه اکانت پترون برای حمایت خارج از کشور باز کردیم تا امکان این وجود داشته باشه که اگه مخاطب ما هستید بتونید به صورت مستمر و ماهانه با مبلغی که برای ۱ قهوه هزینه میکنید از ما حمایت کنید. لینک پتون و لینک حمایت از داخل ایران رو داخل کپشن اپیزود گذاشتم. ممنون می شم به اونجا مراجعه کنید و از اون طریق حمایتتون رو از ما انجام بدید.
باز هم میگم این حمایت مالی به هیچ عنوان اجباری نیست اما برای ما بسیار تاثیرگذار، معنادار و انرژی بخشه.
هر چقدر حمایت مالی اجباری نیست اما حمایت معنوی اجباریه.
مدیونین اگه از شنیدن راوی لذت میبرید مارو به دوستاتون معرفی نکنین. شوخی میکنم. مدیون نیستید ولی معرفی کنید دیگه، دمتون گرم.
اگه دوست دارید قصهای رو بهمون معرفی کنید تو اینستاگرام بهمون پیغام بدید.
لیلی سیار توی بخش تولید محتوای ویدیویی و سوشال مدیا و تدوین اپیزود ها به من کمک میکنه.
بالاخره رسیدیم به آخر قصمون.
بعد نوشتن این اپیزود با خودم چندتا قرار گذاشتم.
قرار اول
باید حواسمو شیش دونگ به بدنم و علائمی که از خودش نشون میده جمع کنم. حواسم باشه چی میخورم و وارد بدنم میکنم. حواسم باشه چی میبینم و میشنوم و وارد ذهنم میکنم، حواسم باشه چه جوری باید بدنم رو سر حال و پر انرژی نگه دارم، حواسم باشه بدنم در برابر هر چیزی چه واکنشی نشون میده و حواسم باشه من با همین یه بدن باید کل زندگیمو سپری کنم. پس در نگهداری ازش کوشا باشم.
قرار دوم
به نظرم همیشه دونستن واقعیت ها بهتر از ندونستنشونه. مخصوصا وقتی یکی از ما دوره. یادم باشه اگه کسی از ما دوره، واقعیت همه اتفاق هارو بهشون بگم. این که اونا تصمیم بگیرن چجوری باهاش برخورد کنن به خودشون برمیگرده. ما که نمی دونیم شاید خیلی بهتر از تصورات ما بتونن اون اتفاق و بپذیرن و قبولش کنن. من با نگفتن واقعیت فقط باعث بی اعتمادی و دوری و کدورت میشم. پس هیچ واقعیتی رو از کسی که مرتبط با اون اتفاقه و ازش دوره پنهون نمی کنم.
و قرار آخر
هوشیار این موضوع باشم که احترام گذاشتن به نظر بقیه نباید برابر با انجام اون کار بر خلاف نظر خودم باشه. وقتی ممکنه این احترام به نظر بقیه باعث آسیب به من بشه چه کاریه آخه. من فقط ۱بار به دنیا میام. پس باید اونجوری زندگی کنم که خودم دوست دارم و میتونم ازش لذت ببرم. من انتخابم اینه که نظر همه رو بشنوم و در نهایت با خرد خودم تصمیم بگیرم.
خیلی خب
مثل همیشه.
آخر قصه اینجاست
اما
قصه آخرم
این نیست
پایان اپیزود

