۶۰- رویای سفید- آتنا بی باک- بخش اول

وقتتون بخیر

این قسمت شصتم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود مهر ماه ۰۴ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگرهایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی می‌کنید. این لطف خیلی بزرگی به ماست و امیدواریم که همیشه مورد لطفتون قرار بگیریم.

همه قصه های ما واقعی هستن و ما بعد از مصاحبه با صاحب قصه، اون رو براتون روایت میکنیم.

پس اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.

حالا اگه دوست داشتید کسی رو بهمون معرفی کنید بهمون تو دایرکت اینستاگرام بگید یا ایمیل بزنید.

خب قبل از اینکه اپیزود رو شروع کنم می خوام به هشتم مهر ماه اشاره کنم که روز جهانی پادکست بود. این روز به همه عشاق پادکست مبارک باشه. به مناسبت این روز می خوام یه پادکست بهتون معرفی کنم. پادکستی که اگر به قصه های واقعی و همزمان موسیقی علاقه دارید قطعا عاشقش می شید: پادکست آلبوم. بردیا برجسته نژاد آلبوم رو می سازه. من خیلی اهل موسیقی خارجی نبودم. تا جایی که به لطف پادکست آلبوم با داستان پشت معروف ترین آلبوم های دنیا از خواننده ها و گروه های مطرح دنیا آشنا شدم و بهشون علاقمند شدم. مثلا آهنگ some one like you  ادل رو شنیدید؟ بردیا تو اپیزود دوم آلبوم که در مورد ادل درست کرده و داستان زندگیشو گفته، داستان چگونگی نوشته و ساخته شدن این آهنگ و باقی اهنگ های ادل رو گفته و به واسطه شنیدن داستان زندگی ادل متوجه می شید ایده پشت آهنگاش از کجا اومده. تو پادکست آلبوم بردیا این کار و برای همه آرتیستا و گروه های موسیقی می کنه. از کویین و متالیکا و ایگلز بگیر، تا مایکل جکسون و استینگ و نیروانا و لینکین پارک. تا الان ۸۰ تا اپیزود منتشر کرده که یه گنجینه ست و می تونید مدتها از شنیدنش لذت ببرید. به لطف سابقه نویسندگی طولانی که داره قصه ها رو خیلی ترو تمیز و شسته رفته میگه. خلاصه که اگه از راوی لذت می برید به نظرم از البوم هم خوشتون میاد. آلبوم تو همه پادگیرا هست و هرجایی راوی رو می شنوید می تونید آلبوم رو هم پیدا کنید و گوش بدید. لینک کست باکسشو تو کپشن اپیزود می ذارم، از اونجا دریابیدش.

خیلی خب آماده اید قصمونو شروع کنیم؟

اسم واقعی دختر قصه ما آتنا بی باکه.

 

شروع داستان

شیطنت های کودکی

آتنای قصه ما دومین دختر از ۳تا دختر خانواده بی باکه که ۱۲ آذر ۶۶ تو گنبد کاووس به دنیا اومده. مثه اکثر بچه های متولد دهه ۶۰، خانواده برای اینکه بچشون تو تحصیل جلو بیوفته، شناسنامشو بجای آذر که نیمه دوم بوده تو امرداد ۶۶ میگیرن. وقتی به دنیا میاد خاله مامان اسمشو میزاره آتنا.

از وقتی به دنیا اومد ۴۳ شب مداوم شبا گریه میکرد و روزا میخوابید. یه دختر بچه بهونه گیر گریه کن.. کلا ۲-۳ ساعت میخوابیده و بقیه روزو گریه میکرده. از همون بچگی انگشت میخورد و خواهر بزرگترش آینا که دید آتنا انگشت میخوره اون هم شروع کرد به انگشت خوردن. جالبه بدونید که تا دوم دبستان هم این عادت رو داشته و بعدا کم کم از سرش افتاده.

مادرش معلم بود و پدرشم مدیر مالی یه شرکت. پدرش بعد یه مدت شروع میکنه به ساختمون سازی و از این طریق زندگیشونو جلو میبره.

اون اوایل که درآمد پدر خانواده خوب نبود، مادرش جدا از معلمی، کارهای دیگه هم میکرد و کمک خرج خانواده بود. از درست کردن رشته آش و شیرینی پزی و لباس دوختن بگیر، تا جواهر دوزی و مربی گری والیبال.

یکی از پرفروش ترین محصولاشم پیشمه بود که شیرینی مخصوص ترکمن هاست.

آتنا دوماهه بوده که تو جاده قم اصفهان یه تصادف میکنن و بر اثر شدت ضربه آینا از ماشین پرت میشه بیرون. آتنا لپ سمت چپش خش بر میداره. مادرش ۲تا از دنده هاش میشکنه و پدرش هم یه لخته خون تو مغزش پیدا میشه و حافظشو از دست میده.

برای اینکه بتونن حافظه پدرش رو برگردونن دکترا میگن باید یه مدتی مداوم خانواده باهاش در ارتباط باشن و باهاش وقت بگذرونن تا همه چیز یادش بیاد.

تقریبا ۳ماه زمان میبره تا کم کم حافظه باباش بر میگرده و اوضاعش نرمال میشه.

آتنا بزرگ میشه و تقریبا۵ ساله بود که یه روز باباش میاد خونه و میگه یه معلم هنر براتون پیدا کردم.

حالا چی شده بود. باباش از طریق دوستاش فهمیده بود یه آقایی توی تهران هست به اسم آقای مهربان که معلم هنر و مجسمه سازیه و به بچه ها از طریق نامه درست کردن کاردستی، مجسمه سازی، حجم سازی و چیزای دیگه یاد میده.
آقای مهربان اسمی بود که بچه ها صداش میکردن و اسم واقعی ایشون معروف فیضی هست. تو اینستاگرام اگه اسمشونو سرچ کنید حتما پیداشون میکنید و اگه هم سن و سال من باشید کلی خاطره براتون زنده میشه.

تو برنامه کودک زمان ما یه آقای مهربون خوش خنده بود که همیشه با یه سری کاغذ رنگی و مقوا و چسب و نخ میومد، بعد  با بادبادک و جعبه هدیه و طاووس و گل‌های کاغذی و قایق کاغذی و… برنامه رو تمام می‌کرد.

همیشه هم بچه‌ها رو تشویق می‌کرد از وسایل ساده و دور ریختنی و بازیافتی، با خلاقیتشون، یه چیز جدید درست کنن. خلاصه… بابای آتنا این موضوع رو به بچه ها گفت و آمارشو درآوردن و فهمیدن برای اینکه ثبت نام کنن باید نامه بنویسن و آقای مهربان هم توی نامه جواب و یه سری اصول و توضیحات و یه آموزش میفرستاد و تو نامه های بعدی هزینه دوره ای که ثبت نام میکردن رو واریز میکردن.

آتنا و خواهرش شروع کردن تو کلاس های مکاتبه ای آقای مهربان شرکت کردن.

بعد از اینکه کاردستی رو درست میکردن، یا عکس یا خود کاردستی رو برای آقای مهربان میفرستادن و اونم ایراداتشونو میگرفت و اصلاحشون میکرد و درس بعدی رو براشون میفرستاد.

نزدیک یکسالی با آقای مهربان در تماس بودن و هر هفته با هم مکاتبه داشتن و هر هفته یه چیز جدید یاد میگرفتن. حتی بعضی هفته ها آقای مهربان براشون چندتا درس میفرستاد که بیشتر مشغول باشن.

 

صدای آتنا: مجسمه سازی ما با مهربان خیلی جالب بود. مهربان به ما همه چی یاد می داد. هر کار دستی که فکرشو بکنید با مهربان انجام می دادیم. حتی با سیب زمینی من یادمه شابلون درست می کردیم روشو با گواش یا آبرنگ رنگ می کردیم طرح می زدیم. و با روزنامه و خمیر بهمون یاد داده بود که مجسمه سازی کنیم.

 

آقای مهربان توی نامه هایی که میفرستاد و با پدر مادرشون هم صحبت میکرد میگفت که چقدر از بچه ها و تمریناشون راضیه.

کم کم به واسطه خانواده های دیگه با کانون پرورش فکری آشنا شدن و شروع کردن اونجا هم کلاس رفتن و تو کلاسای نقاشی و هنر، همه چیزارو که بلد بودن هیچ، مجسمه سازی و حجم سازی رو بیشتر از بقیه بچه ها، و حتی بیشتر ازبعضی مربیهاشون بلد بودن و در حضور خود مربی هایی که اونجا بودن این چیزارو به بقیه بچه ها یاد میدادن.

حتی یه تایمایی همون تمرینایی که آقای مهربان بهشون داده بود رو میبردن کلاسای کانون و اون تمرینارو اونجا با همه بچه های هم سن و سال خودشون انجام میدادن.

یکی از دلایلی که آتنا و خواهراش این کلاسارو میرفتن این بود که باباشون خیلی پیگیر بهشون میگفت باید درس بخونید، کار کنید، هنر یاد بگیرید. و برای خودتون مستقل باشید.

مامانشون تا یه سنی اجازه نمیداد برن تو کوچه با پسرا بازی کنن.  آتنا هم اینجور موقع ها جمله برای خودتون مستقل باشید باباش رو به مامانش میگفت و هی مامانشو عصبی میکرد. یه بار که اعصاب مامانش سر جاش بود، آتنا گفت مامان میشه بریم تو کوچه بازی کنیم، حوصلمون سر رفته، باور کن میتونیم از خودمون دفاع کنیم.

مامانشم گفت باشه برید بازی کنید. بچه جا خوردن.

دفعه اولی بود که مامانشون اجازه میداد برن تو کوچه. نمیدونستن چه واکنشی باید از خودشون نشون بدن. وقتی میخواستن برن تو کوچه بازی کنن از مامانشون پرسیدن مامان،‌میریم تو کوچه، چجوری باید بازی کنیم؟

مامانشون خندید و گفت برید تو کوچه ببینید بقیه چجوری بازی میکنن، شما هم همونجوری بازی کنید.

چند روز اول فقط رصد می کردن ببینن بقیه چی بازی می کنن. روالشون اینجوری بود که اگه توپ نداشتن بالابلندی، قائم باشک، لی لی و چیزای دیگه بازی میکردن و اگه توپ داشتن بدون شک فوتبال بازی می کردن و خیلی میخواستن به دخترا حال بدن و بازیشون بدن میزاشتنشون دروازه.

جذاب ترین بازی از نگاه آتنا، بین همه بازی های کوچه، تو طول هفته بادبادک درست کردن و جمعه ها هوا کردنش بود.

البته چون دختر بودن و اکثر بچه های همبازیشون پسر، تقریبا هیچکس بهشون محل نمیداد و نمیذاشتن که توی درست کردن بادبادک همراهیشون کنن و یه جورایی بهشون میدون نمیدادن. هرچقدرم میگفتن بابا ما کار با کاغذ و سیریش رو بلدیم گوششون بدهکار نبود.

تو کانون پرورش فکری به معلمشون گفتن یادشون بده چجوری بادبادک درست کنن و اونم بهشون آموزش داد. آتنا واسه اینکه به پسرا ثابت کنه از اونا تو درست کردن بادبادک بهتره، صبح تا شب، شب تا صبح بادبادک درست می‌کرد، ‌میفرستاد هوا، ایراداتشو می‌گرفت و دوباره می‌ساخت.

هر بار یه مشکلی داشت. یه سری سیریشش زیاد بود سنگین میشد بالا نمیرفت، یه سری چوب نازک استفاده میکرد کاغذشونو پاره میکرد کله معلق میشد بادبادکش میوفتاد. یه سری نخش پاره میشد میرفت گم و گور میشد.

اونقدر ساختنو خراب کردن تا بلاخره یاد گرفتن چجوری باید یه بادبادک عالی بسازن. بادبادکی که همه چیش به اندازه و درست بود.تازه نقاشیشم میکردن و ظاهر و قیافه خوشگلی هم پیدا میکرد..

یه سری که بادبادکش خیلی خوب شد رفت از بین کاموا های مامانش یه کلاف خیلی بزرگ رو برداشت و اومد بست به بادبادکش و آماده شد برای جمعه ظهر.

اول منتظر موند همه پسرا بادبادکاشونو هوا کنن. بعد اون شروع کرد به باد سپردن بادبادکش و کم کم بخاطر اینکه کلاف بادبادکش از بقیه بلندتر بود و بادبادکش هم بزرگتر و محکم تر بود، از همه بادبادکا بالاتر رفت و چشم همه بادبادک آتنارو گرفت. همه پسرا اومدن ازش پرسیدن که خودت بادبادکو درست کردی؟ آتنا هم گفت آره من که بهتون میگفتم بدید من درست کنم بادبادکاتونو گوش نمیکردید!

از اون به بعد، دیگه همه پسرای کوچه، آتنا و خواهرش رو تو جمع خودشون راه میدادن چون دیده بودن یه توانایی که تا اون موقع فقط خودشون داشتن رو اینا هم دارن.

یکی دیگه از کارایی که تو بچگی میکرد و بعضی وقتا خواهراشم بهش ملحق میشدن،‌ این بود که سر ظهر وقتی مامان باباش می‌خوابیدن،  یه سری از نقاشی ها و کاردستی هاشون و همراه عروسک های قدیمی و وسایل خونه که خیلی تو چشم نبودن رو می‌بردن دم در خونشون بساط می‌کردن و میفروختن.

بعد در ازای این اجناسم یا پول نقد می‌گرفت یا می‌گفت برن از خونشون شکلات بیارن. عشقشم شکلات هوبی بود. پولاییم که می‌گرفت می‌رفت اسباب بازی‌های دیگه مثل، تیله ، کارت ماشین یا کارت بازیکنای فوتبال، کتاب، نوار کاست و غیره می‌خرید.

آتنا تو محلشون سلطان تیله بازی بود. با این پولایی هم که میگرفت انواع و اقسام تیله‌های دو پر و سه پر رنگ و وارنگ رو میخرید.

سر مسابقات تیله بازی بارها شده بود دعواشون بشه و اگه از کسی کتک میخورد می‌رفت تیرکمون سنگیشو از خونه میاورد و از دور سنگ میزد به طرف.

معمولاً هم چون دختر بود داشت به یه پسر آسیب می‌زد کسی کاریش نداشت.

 

آتنا رابین هود می شود

این تیرکمون باعث شده بود فاز رابین هودی برداره. ته خیابونشون یه خانواده‌ای زندگی می‌کرد که اوضاع مالی خوبی نداشتن و ۲تا بچه داشتن.

هر موقع می‌رفتن دوچرخه سواری دو تا بچه چون دوچرخه نداشتن کنار بقیه می‌دویدن. آتنا هم دلش براشون می‌سوخت.

همسایه بغلی آتنا اینا یه  مغازه بزرگ دوچرخه فروشی چند تا خیابون اونورتر داشت و انبار دوچرخه‌هاش تو حیاط خونشون بود.  یعنی آتنا از تو طبقات خونشون می‌تونست تو حیاط اونا رو ببینه که پر از دوچرخه ست.

یه روز که این تیرکمونش دستش بود و  حس و حال رابین هودیش زده بود بالا، با خودش گفت باید برای این بچه‌ها  از این خونه دوچرخه برداره و بهشون بده.

هر دو تا خونه طبقه اولشون جوری بود که یه بالکن داشت، و از بالکن تا بالای دیوار، خیلی فاصله نداشت و می‌تونست اینور از نرده بالکن بره بالا و خودشو بکشونه بالای دیوار و از رو دیوار همسایشون بپره تو بالکن اونا و بره تو حیاط و برسه به دوچرخه ها.

و یه روز ظهر همین کارو کرد.رفت تو حیاط همسایه‌شون و سوار یه دوچرخه کوچیک برای اون بچه‌ها شد و اومد که از در بیاد بیرون، دختر همون همسایه‌شون که یکی دوس الی از اتنا کوچیکتر بود، پنجره رو باز کرد و گفت به بابام میگم اومدی دوچرخه‌ رو دزدیدی.

آتنا هم خیلی جدی گفت من ندزدیدم دارم برای اون بچه‌ها برش می‌دارم. بابات این همه دوچرخه داره یه دونشو بذار بدیم به این بچه ها بازی کنن.

همینجوری سوار دوچرخه از خونه رفت بیرون درو بست و رفت ته کوچه‌شونو زنگ اون خونه رو زد بچه‌ها اومدن بیرون و دوچرخه رو بهشون داد و گفت این مال شماست و خودش برگشت خونشون.

طرف‌های عصر بود که زنگ خونشونو زدن و آتنا از پشت پنجره دید همسایه بغلیشونه. بابابزرگ آتنا رفت دم در و اون آقا داستانو تعریف کرد و گفت دخترتون یکی از دوچرخه‌های ما رو دزدیده. بابزرگش داشت میگفت نوه من دزدی نمیکنه که وسطش آتنا خودشو رسوند به در و گفت من ندزدیدم بردم دادم به اون بچه‌ها، اونا دوچرخه نداشتن نمی‌تونستن باهامون بازی کنن. اینقدر دوچرخه داری می‌خوای چیکار کنی؟ بزار بقیه هم دوچرخه داشته باشن.

بابا بزرگش آتنا رو فرستاد تو خونه و خودش با اون آقا حرف زدن و داستانو حل و فصل کردن.

شب که مامان باباش اومدن و بهش گفتن چرا این کارو کردی این کار دزدیه؟  آتنا گفت بابا شما هم که دارید حرف اون آقاهه رو می زنید..من ندزدیدم واسه خودم بر نداشتم که، اگه واسه خودم بردارم دزدیه. من مثل رابین هود اونو دادم به اون بچه‌هایی که لازم داشتن.

بعداً مشخص شد که مامان بابای آتنا گفتن ما هزینه اون دوچرخه رو پرداخت می‌کنیم ولی اون آقا که فهمیده آتنا واقعاً اون دوچرخه رو واسه خودش برنداشته و داده به اون بچه‌ها، بیخیال پس گرفتن دوچرخه شده.

 

اسپانسر:

اسپانسر این اپیزود متزیه.

متزی یه اپلیکیشن باسبکی متفاوت برای آموزش ریاضیات کنکوره که خالقش میگه به درد هر  کسی میخوره، بخصوص افرادی که تو یادگیری ریاضی به بن بست خوردن و از همه جا ناامید شدن.

یاد گرفتن ریاضی همیشه سخت بوده، اما متزی این مسیر رو ساده کرده. متزی یه اپلیکیشنه که با  صوت و مثال‌های تصویری، ریاضی رو واقعی و قابل فهم می‌کنه، و از حفظ کردن بدون فهمیدن نجاتتون میده.

متزی مناسب دانش‌آموزای دهم تا کنکور رشته ریاضی و تجربی، و دانشجوهایی که با ریاضی ۱ دانشگاه مشکل دارن.  چه پایه شون ضعیف باشه و چه دنبال جمع‌بندی حرفه‌ای باشن، متزی به کارشون میاد.

خالق متزی بعد از ۲۰ سال تجربه تدریس تخصصی ریاضی کنکور، همه روش‌های خودش برای فهم عمیق ریاضی و حل مسئله رو تو این اپ جا داده.

خبر خوب اینه که متزی برای دانش آموزای خارج کشور که دوست دارن ریاضی رو به زبان فارسی یاد بگیرن یه گزینه ایده آله.

اگه دوست دارید ببینید این اپ چقدر براتون کاربردیه، ۲تا راهکار دارید.

۱ـیه سر به پیج تینستاگرامش بزنید و باهاشون آشنا بشید.

۲ـدانلودش کنید و قسمت اول  از هر فصل رو بدون خرید اشتراک استفاده کنید تا کیفیت کارشون دستتون بیاد.

با کد تخفیف راوی هم میتونید رو خرید اشتراکتون ۲۰ درصد تخفیف داشته باشید.

اسپانسر این اپیزود: متزی.

 

ادامه داستان

ورود به مدرسه

دوره دبستان

اون موقع‌ها  تازه مقطع آمادگی اضافه شده بود به مقاطع تحصیلی و خانواده‌ها، خیلی، بچه‌ها رو آمادگی نمی‌فرستادن. اما چون آینا میرفت کلاس اول و آتنا هم میخواست باهاش بره و نمیتونست، مجبورا فرستادنش آمادگی.

روز اول آمادگی اکثر بچه‌ها به خاطر اینکه ماماناشون قرار بود برن خونه و ظهر بیان دنبالشون، داشتن تو مدرسه گریه می‌کردن. اون وسط یه دختر بچه لاغره مو فرفری، که آتنای قصه ما باشه فقط واسش مهم بود سر از کار همه در بیاره.

زنگ که خورد کنار ماماناشون وایسادن تو صف. مدیر و ناظم اومدن سر صف شروع کردن صحبت کردن و اواخر صحبتشون بود که گفتند کی بلده شعر بخونه؟  یه دست از بین همه این دستا رفت بالا و اونم آتنا بود و هی میگفت من من اینور.

ناظم مدرسه چاره دیگه‌ای نداشت جز اینکه آتنا رو صدا کنه.  آتنا رفت بالا به محض اینکه میکروفون رو از ناظم گرفت شروع کرد به خوندن:

“من که از هند اومدم با ماشین بنز اومدم اینقدی بودم اینقدری شدم. تو منو دیده بودی؟” و یهو میکروفونو گرفت سمت بچه‌ها که اونا  جوابشو بدن. حس می‌کرد وسط یه کنسرته و اونم خوانندش. بچه‌ها جواب ندادن ولی مامانایی که تو صف بودن گفتن” دیده بودیم دیده بودیم.”

دوباره که میکروفون رو می‌خواست بگیره سمت خودشو ادامه شعر رو بخونه، ناظم سریع میکروفونو گرفت و گفت آفرین بچه‌ها براش دست بزنین و دست گذاشت پشتش که بفرستتش بره سر صف وایسه.

آتنا هم ول نمی‌کرد.. همونجوری جلو پا ناظم وایساده بود می‌گفت ادامه شعرم مونده بزار بخونم. در نهایت با کلی وعده و وعید و بچه ها خیلی خوب خوند حسابی تشویقش کنید فرستادنش سر صف.

تو دوران دبستان آتنا واقعاً یه دختر پرانرژی، بازیگوش بود. کلاً هم بخش احساس خطر مغزش غیر فعال بود. روزایی که مامانش نمی‌ذاشت برن تو کوچه بازی کنن می‌رفتن بالا پشت بوم لی لی بازی می‌کردن.

ارتفاع دیوار پشت بومشون کوتاه بود و می‌تونستن روی اون لبه وایسن.  یه بار با خواهرش روی اون لبه داشتن لی لی می‌کردن که مامانشون از پایین دیدشونو جیغ زد آتنا و خودش غش کرد.

آتنا دید مامانش غش کرده ولی بدون توجه به مامانش، به ادامه لی لی بازی کردنش پرداخت.

یه حرکت‌هایی می‌زد که اون زمان واسه دخترا قفل بود. تو خونه لوله گاز رو می‌گرفت می‌رفت بالا، بعد اون گچبری یا قرنیز گوشه سقف رو میگرفت و دور تا دور اتاق می‌چرخید و دوباره می‌رسید به لوله گاز و میومد پایین. به خاطر این رفتارش، و اینکه تو بچگی موی سرشو ماشین می‌کردن بعضی موقع‌ها تو خونه بهش می‌گفتن، حسین آقا.

این حسین آقای ما رابین هود بازیش از یادش نرفته بود. یه روزایی تو مدرسه، ناظمشون ساندویچ درست می‌کرد و زنگ تفریح به بچه‌ها می‌فروخت. واسه اینکه بتونه رضایت ناظمشون رو برای گرفتن نمره انضباط جلب کنه، تصمیم گرفت بره کمک ناظمشون و و زنگ تفریح ساندویچ‌ها رو بفروشه.

تا وقتی که بچه‌ها با پول میومدن خرید کنن همه چیز اوکی بود. ولی چند تایی از بچه‌ها اومدن گفتن ما پول نداریم گشنمونه، آتنا هم گفت اشکال نداره و بهشون ساندویچ داد. این چند تایی از بچه‌ها تقریباً نصف  تعداد ساندویچ‌ها رو تشکیل می‌داد.

هیچی دیگه مامان باباشو خواستن مدرسه و گفتن یا پول ساندویچ‌ها رو بدید یا نمره‌شو کم می‌کنیم.

 

تو مدرسشون یه روز داشتن به اسم روز دوستی. مثل این بود که برن اردو ولی تو مدرسه بودن. اون روز درس نمی‌خوندن و میومدن تو حیاط مدرسه و بازی می‌کردن و غذایی که خانواده درست میکردن میاوردن رو می‌خوردن و برمی‌گشتن خونه. یکی از دلایلی که آتنا مدرسه رو دوست داشت همین روز بود چون با همه دوستاش می‌تونستن همبازی بشن و از بودن تو مدرسه هم لذت ببرن. چون خیلی درس خوندنو دوست نداشت این روز مدرسه رو براش قابل تحمل می‌کرد. نمی دونم چرا ماها نداشتیم!

کلاس پنجم بود که یه بار تو روز دوستی داشتم تو مدرسه فوتبال بازی می‌کردن. آتنا همیشه توی بازی در حال دویدن بود و انرژیشو خالی می‌کرد. اون روز گذاشتنش توی دروازه  تا دروازه‌بانی کنه.

هرچی وایساد توپ سمتش نیومد هی از این سر دروازه می‌رفت اون سر دروازه از اونور برمی‌گشت سر جاش.

یه جا دیگه خسته شد و تصمیم گرفت بپره میله بالای دروازه رو بگیره و باهاش بارفیکس بره.

اون دروازه دروازه جون داری نبود و همین که پرید و میله رو گرفت باعث شد تعادل دروازه به هم بخوره و دروازه به سمت جلو کله کنه و خودشو دروازه با هم بیفتن زمین. حیت تاب خوردن آتنا به سمت جلو دروازه افتاد زمین و دست آتنا زیر دروازه قرار گرفت.

وقتی افتاد از همه جای زمین همه اومدن سمت آتنا تا ببینن طوریش نشده باشه.

دستش زخمی شده بود و داشت خون میومد. دروازه رو که از رو آتنا برداشتن ناظم بهش گفت بیا ببینم چی شده چیکار کردی، و از ترس اینکه دوباره خرابکاری کرده باشه و ناظم زنگ بزنه مامان باباش، شروع کرد از دست ناظمشون فرار کردن و دور حیاط مدرسه می‌دوید.

همینجوری که داشت می‌دوید یه لحظه دید در مدرسه بازه. خودشو رسوند به کیفش کیفشو برداشت دوید سمت در و از مدرسه رفت بیرون.

خونشون تا مدرسه ۴،۵ تا کوچه فاصله داشت رفت سمت خونه کلید انداخت رفت توخونه و خودش و رسوند به تختش و همونجا از ترس اینکه کسی چیزی نفهمه رفت زیر پتو و خوابید.

مامان باباش که اومدن سراغش و بیدارش کردن دیدن پتو و تشک حوالی اونجایی که دستشو گذاشته بود کامل قرمز شد و خونیه.

همون موقع برداشتن بردنش بیمارستان و چک کردن که دستش آسیبی ندیده باشه و درمانش کردن.

 

تا پنجم دبستان فقط رو حساب خجالت از پدر و مادرش که آدمای خیلی محترمی بودن انضباط بهش ۲۰ می‌دادن.  وگرنه تو مدرسه معلما و ناظم حسابی اینکه نمی‌تونستن نمرشو کم بدن رو جبران می‌کردن. می‌فرستادنش ته کلاس یه لنگه پا وایسه یا خط‌ کش می‌زدن رو دستشو چیزای دیگه.

 

صدای آتنا:

ما یه سالن بزرگی تو مدرسه داشتیم.. امتحان املا داشتیم و قشنگ یادمه. موکت پهن می کردن موکتای باریک.. کثافت اون موکت و برداشته بود. رو همون موکتم نماز می خوندیم، امتحان می دادیم، جشن می گرفتیم، غذا می خوردیم، هر غلطی می خواستیم رو اون موکت می کردیم. دراز باریک سبز تا دم در.. ببین سالنی که بهت می گم شاید مثلا یه چیزی حول و حوش ۳۰،۴۰ متر سالن، شایدم بیشتر. به چه بزرگی.. عریض.. ۵ تا از اینا رو وصل می کردن.. برگه رو می ذاشتیم رو زمین، پاها طرفین، خم می شدیم جلو و املا بنویس، امتحان بده.. بعد من ردیف اول، اتاق مدیرم سمت راست اولین در. انقدر آدم عوضی ای بود قشنگ یادمه نیم ذاشت ما فوتبال ببینیم. نمی ذاشت تو تلویزیون ما فوتبال ببینیم. بچه اون موقع چی می فهمه؟ خب دوست داشتیم هیجان داشتیم. خودش توی دفترش، درشم باز گذاشته بود، معلما از این سر راهرو تا اون سر راهرو املا می گفتن. من مگه حواسم به املا بود؟! من فقط حواسم به گزارشگری بود که داشت بازی رو گزارش می کرد. ببین من دیگه نگاهم نکردم این داره چی می گه، کی چی نمی گه.. اون گزارشگر گل و که گفت زد، من برگه املا رو انداختم گفتم گل گل گل.. کل سالن بلند شدن رفتیم دم مدرسه.. حرف نمی شدن این همه بچه رو که.. انقدر زدیم رقصیدیم، مردم شیرینی می دادن.. که آخر نمره انضباطم سر این قضیه کم شد.

 

دوره راهنمایی

آتنا از دوران راهنمایی خاطره خوبی نداشت و یکی از دلایلش هم مدیر بد اخلاق و سختگیرشون بود. از سخت‌گیری و بد اخلاقیش همین بس که بهتون بگم بچه‌هایی که لاک می‌زدن و می‌رفتن مدرسه رو مجبور می‌کرد با قندی که چایی میخوردن، لاک رو ناخنشونو بتراشن و پاک کنن بعد برن سر کلاسشون. اگه می‌پرسید خب چرا  قند، برای این بوده که این پروسه سختشون باشه و یادشون بمونه که دیگه اینجور کاری نکنن.

با شروع راهنمایی بچه دیندار و مقیدی شد و همیشه نماز می‌خوند و ماه رمضونا روزه می‌گرفت. بعد راهنمایی هم این اخلاقشو گذاشت کنار.

تا یه جایی  بخش هنری زندگیشون رو با آموزش‌های آقای مهربان جلو می بردن. اما از یه جایی به بعد رفتن پیش یکی از شاگردای مامانش که نقاشی آموزش می‌داد نقاشی یاد گرفتن.

اونجا هم حسابی شیطونی می‌کرد بارها شده بود که رنگ به در و دیوار و این و اون بپاشه.

حتی یه بار می‌خواست یه تیوپ رنگو بندازه برای خواهرش که اون سر کلاس نشسته بود. تیوپ رنگ رو برد پشت سرشو با تمام زورش پرتاب کرد و خورد به پنکه سقفی روشنو تیوپ ترکید و کل کلاس رنگی شد. معلمشم که دوست مامانش بود نمیتونست بزنتش بنابراین تا میتونست بهش فحش داد.

سال دوم راهنمایی یه معلم هنر براشون اومد به اسم آقای رشیدی. آقای رشیدی تو کلاس نقاشی، اول از همه شروع کرد ترکیب رنگ‌ها رو توضیح دادن، که آبی رو با زرد ترکیب کنید سبز میشه و این چیزا.

آتنا همه این ترکیب رنگی‌ها رو تو کلاس نقاشی بیرون از مدرسه یاد گرفته بود، واسه همین سر کلاس آقای رشیدی شروع می‌کرد بلبل زبونی و ادای شاگرد زرنگا رو در می‌آورد. آقای رشیدی هم واسه اینکه آتنا رو سرگرم کنه و آتنا بذاره اون بنده خدا به بقیه بچه‌ها هم درس بده، جدا از بقیه بچه‌ها یه چیزی مربوط به نقاشی خارج از درس کلاس به آتنا یاد می‌داد و ازش می‌خواست اون رو تمرین کنه.

اون کلاس خیلی واسه آتنا جذاب بود و اسم آقای رشیدی تو خونه از دهنش نمی‌افتاد. کم کم فهمیدن آقای رشیدی یه موسسه داره و توش آموزش هنر و نقاشی میده.

اینجوری بود که معلمشو عوض کردن و بردنش پیش آقای رشیدی تا آموزش ببینه.

آقای رشیدی سبک های مختلفی از نقاشی رو آموزش می‌داد و آتنا از بین همه این سبک‌ها علاقمند شده بود به امپرسیونیسم یا برداشت گرایی.

نقاش، برداشت لحظه ای خودش از یه منظره رو بدون جزئیات دقیق نشون بده. یعنی چیزی که از اون لحظه با چشم دیده و احساسش کرده رو، روی بوم میکشه. البته خب این توضیح ساده و مبتدی این سبک هست.

آتنا اونقدر تو این سبک تمرین کرد که حرفه‌ای شد که تو مسابقه استانی‌شون شرکت کرد و تو این سبک مقام اول رو آورد.

برخلاف کل مدرسه شون آقای رشیدی خیلی از آتنا راضی بود و چون نقاشیاش و دیده بود و میتونست بهش اعتماد کنه حتی یه روزایی سر پروژه های نقاشی که میگرفت آتنا و آینا رو هم میبرد.

مثلا یه بار باید رو دیوار یه ساختمونی نقاشی میکرد آتنا و خواهرش رو هم برد تا اونها هم تجربه این مدل نقاشی رو کسب کنن.

آتنا علاوه بر نقاشی عضو گروه تواشیح مدرسه هم بود. تواشیح به گروه هایی میگن که به صورت هماهنگ و همصدا اشعار مذهبی به زبون عربی و فارسی رو اجرا میکنن.

خلاصه هر چی کلاس و گروه تو مدرسه بود آتنا هم توش بود. اینا رو دارم می گم که متوجه انرژی بی حد و اندازه آتنا شده باشید.

بارها شده بود که سر کلاس حوصلش سر میرفت و شروع میکرد به این و اون کرم ریختن. معلم از کلاس مینداختش بیرون به امید اینکه تنبیه بشه. بعد نیم ساعت میرفتن ببینن تنبیه شده یا نه میدیدن خانم رفته تو حیاط داره با بچه هایی که ورزش دارن بازی میکنه.

از یه جایی به بعد فهمیدن واسه اینکه تنبیهش کنن باید بزور تو کلاس نگهش دارن.

نمره هاش خوب نبود ولی تجدید هم نمیشد. میدید که مامان باباش از اینکه خیلی درس نمیخونه غصه میخورن ولی چون کاری نمیتونست بکنه فقط نظاره گر این احساس اونا بود.

تابستون که میشد از صبح میرفت سالن نقی پناهی تو گنبد و هر کلاسی بود رو شرکت میکرد و شب میومدن دنبالش میبردنش خونه. والیبال، بدمینتون، فوتبال هر چی که بود.

زود حوصلش سر میرفت و این شلوغ بودن برنامه اش، که هی بتونه بازی و ورزش کنه حالشو خوب میکرد.

با شروع دوره دبیرستان برای آتنا اوضاع کم کم شروع کرد به تغییر.

 

دوره دبیرستان

تا قبل از دبیرستان اکثرا رفت و آمدشون با مامان باباشون بود و باباشون بهشون اجازه نمیداد که تنها برن و بیان. هر جا میخواستن برن مامان باباشون میبردنشون.

از یه روزی به بعد آتنا به مامان باباش گفت بابا خرس گنده شدیم بذارید خودمون بریم مدرسه زشته مامان بابامون میرسوننمون.

اونا هم موافقت کردن و آتنا و خواهرش کم کم تجربه های رفت و آمد و مواجه شدن با آدمای تو خیابون رو شروع کردن کسب کردن.

اولین روزی که خودشون داشتن میرفتن چند تا از پسرای هم محله اشون هم افتادن دنبالشون.

آتنا چون از بچگی با پسرا تو کوچشون بزرگ شده بود و ازشون خجالت نمیکشید پسر میومد طرفشون کاری نداشت کیه اومده چی بگه، فحش میداد و میزد.

پسرایی هم که میرفتن سمتشون واسه خاطر آتنا نمیرفتن. میرفتن که با خواهرش آینا دوست بشن، آینا خجالتی، آتنا هم مدافع حقوق خودش و خواهرش، هر کی میومد رو تیکه پاره میکرد.

 

یه بار یه پسری که با موتور افتاده بود دنبالشون و می‌خواست به خواهرش شماره بده رو از رو موتور انداخت و اونقدر با تخته شاسی زد تو دست و سر کمر پسره که تخته شاسی شکست.

همزمان با این اتفاقا آتنا و آینا طبق همون باورشون که باید مستقل باشن تو وقتای خالیشون جعبه کادویی طبق آموزش های آقای مهربان درست میکردن و میبردن به لوازم تحریرا و کادویی فروشیا میفروختن.

امیدوارم که خلق و خوی آتنا دستتون اومده باشه. جلوتر تو قصه به اینجاها رجوع می‌کنم و یه چیزایی رو یادآور میشم.

آتنا یه دختر پرانرژی، پررو، و دعوایی بود که رو به کسی نمی‌داد و از کسی نمیترسید.

یه تقلبهایی می‌کرد که واسه اون دوران واقعاً قفل بود.

شلوار بگ  گشاد می‌پوشید که راحت بتونه پاچشو بده بالا و رو ساق پاش تقلب می‌نوشت.  یا با چسب کاغذهای تقلبی که از قبل آماده کرده بود رو تو درز داخلی مانتوش می‌چسبوند.

تو دوران تحصیل اونا هنوز مد نشده بود که دانش آموزا موبایل داشته باشن. اما اوضاع مالی خونواده‌شون جوری شده بود که آینا موبایل گرفته بود و آتنا با خودش موبایل رو می‌برد سر جلسه هندزفری سیمی می‌ذاشت تو گوششو سوالا رو آروم می‌خوند و خواهرش جوابا رو بهش میگفت.

سال سوم دبیرستان که دیگه نمیتونست راحت تقلب کنه امتحانات نهایی رو تجدید آورد. تنها دلیلی که اون تابستون درس خوند تا قبول شه این بود که دید پدرشون، کارنامشو گرفته دستش و داره گریه میکنه.

اشک پدرش بدجوری ناراحتش کرد. دیدن اون صحنه باعث شد واقعا از درون بشکنه و اون تابستون فقط درس خوند تا قبول بشه و دیگه باعث ناراحتی پدرش نشه.

این تابستون درس خوندنه انگار ژنتیکشو عوض کرد. وقتی خانواده دیدن داره تلاش میکنه براش معلم گرفتن که واسه کنکور هم بتونه رتبه خوب بیاره و رشته خوبی قبول بشه.

آتنا هم با خودش گفت من این همه سال درس نخوندم بزار این یه سالی که میگن مهمه رو درس بخونم که بعداً نگن لگد زدی به بخت خودت. اما نمی‌دونست که این تلاشش قراره چه آینده‌ای رو براش رقم بزنه.

واسه ۴ تا درس اصلی یعنی زیست و شیمی و ریاضی و فیزیک که بیشترین ضریب رو توی  کنکور داشت، براش معلم خصوصی گرفتن. همزمان با آموزش‌ها، توی آزمون های قلمچی هم شرکت می‌کرد و تراز و درصدهای خوبی هم می‌آورد.

یه جوری درس می‌خوند که مامان باباش می‌گفتن این، اون آتنایی که این همه سال ما رو واسه درس نخوندنش حرص داد نیست یکی دیگه است.

مامان باباش ازش راضی بودن معلماش ازش راضی بودن خودشم از همه این رضایت‌ها و نمره‌ها، اعتماد به نفس گرفته بود.

ترازو رتبه‌هاش اونقدر توی آزمون‌های قلم‌چی خوب بود که سر گرفتن دفترچه کنکور آتنا به باباش گفت نمی‌خواد دفترچه آزاد بگیری من ٪۱۰۰ سراسری قبول میشم.

این حرف آتنا رو معلماشم تایید می‌کردن اما باباش ریسک نکرد و دفترچه کنکور آزاد رو هم گرفت.

وقت کنکور شد و آتنا امتحان داد و خیلی خوشحال و خندون از جلسه امتحان اومد بیرون.

تقریبا یک سال و نیم بود که بکوب داشت درس می‌خوند. از جلسه کنکور که اومد بیرون،‌ مستقیم رفت تو آموزشگاه رانندگی.

کمتر از یک ماه همه کلاساشو رفت و امتحان‌های رانندگی رم داد و قبول شد و گواهینامه گرفت.

دیگه تفریحشون شده بود شهرو با ماشین متر کردن.‌‌‌ ‌

 

نتیجه کنکور

تا روزی که جواب کنکور بیاد حسابی خوش گذروند و عشق و حال کرد. روز اعلام نتایج بابا مامانش رشت بودن. آتنا تنها رفت روزنامه گرفت و اومد خونه و شروع کرد به گشتن دنبال اسم خودش.

اسم خیلی از دوستاشو دید. اما اثری از اسم خودش اونجا نبود. ۱۰ بار روزنامه رو زیر و رو کرد اما اسمشو پیدا نکرد، خودش که ناامید شد خواهراش شروع کردن براش توی روزنامه گشتن اما اونا هم موفق نشدن اسمشو پیدا کنن. معنی نبودن اسمش تو روزنامه این بود که آتنا حتی مجاز به انتخاب رشته هم نشده بود. چه برسه به اینکه بخواد رتبه خیلی خوبی بیاره.

طرفای شب بود که مامان باباش برگشتن و تو چهارچوب در بودن که از گریه‌های آتنا فهمیدن چه خبره و باباش همون جا خشکش زد.

آتنا با دیدن چهره باباش اشکش بند اومد و هسته وجودش که یه دختر پر انرژی شاد نترس بود، تو یه لحظه تبدیل شد به دختر افسرده ترسیده طرد شده. اگه اینساید آوت رو دیده باشید خوب میتونید این تصویرو تو ذهنتون مجسم کنید.

آتنا بعد این اتفاق تبدیل شد به یه آدم دیگه.

تقریباً ۱۰ روز از اتاقش بیرون نیومد. هر کاری می‌کرد نمی‌تونست باور کنه که این همه درس خونده و زحمت کشیده ولی حتی مجاز نشده.

با خودش می‌گفت خب چه کاری بود این همه درس خوندم داشتم زندگیمو می‌کردم عشق و حالمو می‌کردم. این همه درس خوندم بدون نتیجه، پس اون تست‌های قلم چی چی شد؟ خودم می‌دونم که تقلب نکردم و درس خونده بودم که.

بعد ۱۰ روز که از اتاقش اومد بیرون رفت پیش باباش و گفت میشه بریم از سازمان سنجش شکایت کنیم؟ من همه اون سوالا رو بلد بودم جواباشو بلدم چه جوری من رتبه نیاوردم؟

با باباش پیگیر شدن و واسه شکایت اقدام کردن اما به هیچ نتیجه‌ای نرسیدن. کسی که مسئول رسیدگی به این موضوعات بود گفت زیاد شده که خیلی از دانش آموزا یه سوال رو که بلد نبودن جوابش رو نزدن، حواسشون هم نبوده توی پاسخنامه اونجا رو خالی بذارن، و از همونجا سوال‌های بعدی رو پر کردن و رفتن جلو.

یعنی مثلاً سوال ۱ رو زدن سوال ۲ رو نمی‌خواستن بزنن و به جای اینکه جواب سوال ۳ رو تو ردیف ۳ بزنن، تو ردیف ۲ زدن و باقی سوالات رو به همین ترتیب رفتن پایین و جواب همه سوالات تغییر کرده.

آتنا یادش نمیومد که اینجور اتفاقی افتاده باشه ولی حتی اگه افتاده باشه هم مشخصاً حواسش بهش نبوده.

باباش، هم از قبول نشدنش ناراحت بود، هم از ناراحت بودن بیش از اندازه دخترش. باور داشت که آتنا تمام تلاشش رو کرده اما شرایط اونجوری که دوست داشتن پیش نرفته.

می‌تونست قبول نشدنش تو کنکور رو بپذیره، اما نمی‌تونست ناراحت موندنشو ببینه. با دیدن درس خوندن آتنا قبل از کنکور باباش فکر می‌کرد آتنا خیلی دوست داره ادامه تحصیل بده. و حالا که نتونسته بره دانشگاه باید اون یه جوری این امکان رو براش فراهم کنه.

این موضوع رو که با دوستاش مطرح کرده بود یکی از اونا داستان پسرشو گفت که اونم نتونسته بود ایران تحصیل کنه و رفته اوکراین و اونجا داره پزشکی می‌خونه.

اسم پزشکی گوش‌های باباشو تیز کرده بود و ته و توشو درآورد و همون شب اومد خونه و پیشنهاد رشته پزشکی تو اوکراین رو به آتنا داد.

آتنا که هنوز از نتیجه کنکور منگ بود، آنچنان متوجه نمی‌شد دور و برش چه خبره و چی داره بهش می‌گذره و به هیچ عنوان درکی از تحصیل تو یه کشور دیگه نداشت.

سال قبل خواهرش رفته بود اصفهان و اونجا درس می‌خوند. نزدیک‌ترین تجربش از تحصیل دور از خونه دانشگاه رفتن خواهرش بود.  فکر میکرد این هم یه همچین تجربه ایه.

آتنا انگار هویت خودش رو گره زده بود با موفقیت تو کنکور.از اینکه نتونسته بود کنکور قبول شه، احساس بی ارزشی و ناکافی بودن میکرد. خودش رو سرزنش میکرد که چرا نتونسته خانوادشو سربلند کنه و الان شده باعث سرافکندگیشون.

واسه اینکه یه جوری خودشو خالی کنه و بقیه متوجه نشن، شبا میرفت حموم و زیر دوش گریه میکرد که صدای حق حقش با شر شر آب قاطی بشه و کسی متوجه اش نشه.

اما حالا باباش با یه پیشنهاد جلوش بود. پیشنهادی که بعد از گفتنش آتنا میتونست برق زدن چشمای باباشو ببینه. باباش دوست داشت یکی از دختراش دکتر بشه و آتنا اگه این پیشنهاد رو قبول میکرد میتونست با یه تیر ۲نشون بزنه.

هم میتونست پدرش رو به آرزوش برسونه، هم تو خیالش ارزشمندی رو به وجود خودش برگردونه.

بدون در نظر گرفتن هیچ چیزی از قبیل اینکه چی بخونم کجا بخونم چند وقت بخونم، قبول کرد و گفت باشه.

یه اشاره از آتنا کافی بود تا پدرش همه هماهنگی ها از پاسپورت و ویزا گرفته تا جمع کردن چمدون با لباس مناسب رو انجام بده و تو کمتر از ۲هفته آتنا راهی اکراین بشه.

۲۳مهر سال ۸۴ تقریبا یک ماه بعد از اومدن جواب کنکور آتنا به امید کسب دوباره احساس ارزشمندی و خوشحال کردن پدرش وارد اکراین شد.

آتنا تقریبا هیچ چیزی از روزای آخری که داشت آماده میشد برای حرکت به سمت اوکراین یادش نمیاد.

اونقدر سریع این اتفاق افتاد و اونقدر درگیر حس بد مجاز نشدنش بود که فرصتی نشد بخواد از روزای آخر قبل سفرش خاطره ای بسازه.

حجم استرسش زیاد بود و حتی یادش نمیاد تو فرودگاه با کیا خدافظی کرد. به محض نشستن تو هواپیما خوابید و با صدای آماده فرود هستیم لطفا کمربند هاتونو ببندید از خواب بیدار شد.

ذهنش تو یه خلا مطلق بود و نمیفهمید چرا اونجا تو هواپیماست و بعد چند دقیقه تازه یادش اومد اوه من قرار بود برم اکراین پزشکی بخونم.

 

یک دختر ایرانی در اوکراین

قاطی هجمه مسافرا از هواپیما پیاده شد و هر کاری بقیه میکردن رو کرد.

قرار بود یه آشنایی بیاد دنبالش و ببرتش پیش خودش تا تو چند روز اول آتنا تنها نباشه و کارای ثبت نام و خوابگاه گرفتنشو انجام بده و مستقرش کنه.

آتنا از گیت رد شد و بر اساس نشونه هایی که بهش داده بودن اون آقا رو شناخت و بعد حال و احوال اون آقا گفت چمدونات کو؟

آتنا با حالت سوال پرسید چمدون؟ وای چمدونامو یادم رفت. و شروع کرد دوییدن به سمت گیت تا بتونه برگرده به سالنی که چمدونا میاد و چمدون هاشو بیاره.

با یه مکافاتی برگشت و این دفعه با چمدوناش از گیت رد شد.

باباش بهش گفته بود وقتی میرسه اکراین هوا خیلی سرده و با گرم ترین لباس هایی که میتونستن تو ایران تهیه کنن آتنا رو راهی کرده بودن، اما وقتی آتنا با اون آقایی که پسر دوست باباش بود از فرودگاه خارج شدن و به محیط باز رسیدن سرما به لرزه انداختش. چون لباساش برای سرمای اکراین طراحی نشده بود.

به یه جایی که رسیدن وایسادن، آتنا پرسید چرا اینجا وایسادیم؟

انتظار اینو داشت آشناشون که اسمش بهزاد بود ماشینشو بیاره و چمدون هارو بزارن تو ماشین و برن تا خونه. یا نهایتا تاکسی بگیرن و برن.

اما بهزاد گفت الان اتوبوس میاد سوار میشیم باید یه مقدار صبر کنی.

براش عجیب بود که چرا اتوبوس؟ با خودش گفت شاید ماشین نیست اتوبوس دربست گرفته تا برن سمت خونه.

ولی دید کم کم پشتشون صف داره شکل میگیره، و تازه دوزاریش افتاد که از فرودگاه با اتوبوسم میشه رفت به سمت خونه.

اتوبوس که اومد بهزاد گفت تو برو یه جا بشین جا بگیر من این چمدونارو میذارم تو بار و میام بالا پیشت.

تا بهزاد بیاد آتنا تمام فکر و ذکرش این بود که این اتوبوس چجوری اونارو تا دم خونه بهزاد میبره؟

بهزاد اومد نشست کنارش و آتنا روش نشد که این موضوع رو ازش بپرسه. خلاصه رفتن و بعد ۱ساعت رسیدن به یه میدون و اتوبوس وایساد و آتنا جواب سوالشو گرفت.

از اونجا سوار یه اتوبوس دیگه شدن و رفتن تا یه جایی نزدیک خونه بهزاد و یه مسیری رو پیاده رفتن تا برسن به خونه.

از دور که خونه بهزاد رو دید شوکه شد.

 

صدای آتنا:

برای ما از بیرون که نگاه می کنیم خیلی وحشتناک به نظر میاد. اما من دیگه تو این ۲۰ سال بهش عادت کردم. توی همین مدت ۲۰ سال خیلی خونه سازی و شهرک سازی توی کیف و کلا توی اکراین انجام شده و خیلی بروز تر شدن. ولی خونه های کمونیستی دقیقا مثل قوطی کبریتایی هست که همه چیز عین هم همه چیز شبیه هم وجود داره و معمولا داخلش هم هیچ تنوعی نداره همه طرحا و معماریش یه شکله. یه راهرویی داره که توی اون راهرو می تونه اتاق اتاق باشه. بعضا توی یه اتاق یه اتاق دیگه هست. یعنی عملا اون کسی که تو اون اتاق وسطی زندگی می کنه محل عبور قرار می گیره. چون کسی که تو اون اتاق داخلیه ست باید از اون رد شه بیاد تو راهرو. و خونه بهزاد خیلی برای من عجیب بود. اول که در باز شد که سوار آسانسور بشیم همه چیز خاکستری بود. سنگ پله ها از این سنگای خیلی خیلی قدیمی که توش طوسی و لکه لکه داره، بوی نم وحشتناکی میومد یعنی بوی نمی که توی کل اون ساختمون بود انقدر وحشتناک بود با اون سرمای وحشتناک و توی راهرو ها باورتون نمی شه چطور شوفاژی بود. از این شوفاژایی که پره پره بود، یه پره های خیلی نازک فلزی که با گردش این لوله های آب گرم گرم می شه. صدای باز شدن آسانسور انقدر وحشتناک بود که اصلا من باور نمی شد. نه کسی تو آسانسور بهت می گفت طبقه چندمی، نه آهنگی پخش می شد نه خوش آمدی بود. همه چی بوی نا می داد. فکر کنم اگه دقیق خاطرم باشه طبقه ۴ یا ۵ زندگی می کرد که ما وارد که شدیم، در آسانسور که باز شد انتظار داشتم راهروش حداقل یه ذره تمیزتر باشه تو طبقات ولی هیچ فرقی نمی کرد. و اینا نصفه دیوار و نمی دونم واقعا به چه دلیلی یه رنگ سبز می زدن یه رنگ آبی و یه رنگ سفید. مثلا فکر می کردن که دارن قشنگش می کنن فکر کنم به نظر خودشون. وارد خونه بهزاد که شدم یه راهروی خیلی باریک دو تا در بود، یعنی در واقع درش دو جداره بود. یه در بیرونی که حالت چوبی داشت و یه در داخلی که حالت چرم داشت. اینو معمولا بخاطر این می ذاشتن که از سرما جلوگیری کنه. پنجره ها هم همین بود، دو جداره بود ولی نه اون دو جداره ای که ما فکرشو میکردیم. دو تا پنجره چوبی توی چهارچوب پنجره قرار داشت و من یادمه همه دور اینو با یه سری ابر و چسب دورتا دور پنجره رو قاب می گرفتن که باد نیاد داخل. خونه های خیلی قدیمی بود. این دو تا در که باز می شد یه راهرو بود که وسطش یه موکت تقریبا قرمز رنگ خیلی قدیمی بود و سمت چپ یه در بود، سمت راست یه در بود، روبرو آشپزخونه بود. و سمت راست در اتاق بود. و توی این اتاق که وارد می شدی، یدونه اینا بهش می گن “دیوان” یدونه مبلی که تخت هم می شه وجود داشت. و این مبل انقدر قدیمی بود، از این چوبای براق خیلی قدیمی و یه خوشخوابی هم مثل اینکه روش بود، خوشخواب همون مبل منظورمه، و روی اون یدونه پارچه خیلی نازک مثل فرش مثل گلیم روش انداخته بودن، مثلا مرتب بود. چیزی که خیلی توجه منو تو خونه های کمونیستی جلب میکرد اینه که اینا فرشای خیلی بزرگ قدیمی رو آویزون می کردن. فرشی که ما زیر پامون می نداختیم اینا یه کاره رو دیوار با دو تا میخ آویزونش می کردن. یعنی یه دفعه یم دیدی کل دیوار یه فرشه که آویزونه. خب چرا؟ اگه تابلوفرشه پس چرا قابش نگرفتین؟ اگه فرشه خب چرا اویزونش کردین نمی ندازین زیر پاتون؟ اون طرف خونه یه کمد از این چوبای قدیمی تیره براق بود. جلوی اون دیوان یدونه میز بود اونم چوب تیره براق بود. همه چی تو این خونه ها تیره، غمگین و خیلی گرفته بود.

 

همسر بهزاد اکراینی بود و نه انگلیسی بلد بود نه ایرانی. فقط روسی و اکراینی صحبت میکرد.

برای پذیرایی از آتنا سالاد شوبا درست کرده بود با ماهی و کتلت. ناهار رو که کشید با زبون بی‌زبونی آتنا رو دعوت کرد سر میز غذاخوری.

آتنا  از بهزاد پرسید دستشویی کجاست و اونم راهنماییش کرد به دوتا در وسط راهرو خونه.

آتنا شانسی در اولو باز کرد و دید یه اتاق باریک دو در یک هست که انتهاش یه توالت فرنگی به سمت دره و نه تنها توی اون راهرو روشویی وجود نداشت، شیر آب هم برای توالت نبود.

یه چیزی شبیه دستمال کاغذی اونجا بود و با همون باید کارشونو راه می‌انداختن.

الان این موضوع که کنار توالت شیر آب نباشه، با توجه به اینکه انقدر دیدیم و شنیدیم، برای ما یه خورده نرمال شده، ولی اون موقع حداقل آتنا هیچی در موردش نشنیده بود و نمی‌دونست اونجا بدون آب چیکار باید بکنه.

با یه شرایط سختی دستشویی شو کرد و حالا نمی‌دونست دستشو چه جوری باید بشوره.

دستاشو که حس می‌کرد کثیف شدن مثل دکترایی که دستکش جراحی دستشونه بالا گرفته بود و  اومد دم در با آرنجش درو باز کرد و دوباره بهزاد رو صدا کرد و گفت ببخشید کجا باید دستامو بشورم؟ بهزاد در بغل اون دستشویی رو بهش نشون داد و براش درو باز کرد.

دوباره یه اتاق به طول ۲ متر و عرض یک متر بود که تهش یه روشویی گذاشته بودن آینه.

آتنا نمی‌فهمید چرا باید تو یه اتاق جدا دستشویی کنه بعد  با دست کثیف درو باز کنه  بیاد بیرون، دوباره در اتاق بغلی رو با دست کثیف باز کنه  بره تو و اونجا دستشو بشوره.

حس میکرد آلیسه تو سرزمین عجایب. همه چیز براش غریب بود از ورودی خونه و آسانسور و در واحد گرفته تا دستشویی و روشویی. و تازه این اول ماجرا بود.

بالاخره دستشو شست و اومد بیرون و رفت سر میز غذا نشست.

آتنا به شدت بد غذا و ادایی بود توی خوردن چیزای مختلف. مامانشم تا اون موقع حسابی نازشو کشیده بود. ازینا بود که ماست و خیار می‌خواست بخوره خیارش فقط باید رنده می‌شد و نعناش هم حداقل ۶ ساعت توی ماست خیس می‌خورد تا نرم بشه تا خانوم بخوره.

حالا تصور کنید دختری با این شدت از بد غذا بودن اومده بود جایی که به واسطه کم ادویه درست کردن غذاهاشون همه چیز بو می‌داد.

اولین قاشق سالاد شوبا رو که نزدیک دهنش کرد بوی ماهی خورد تو صورتشو شروع کرد عق زدن .

تنها چیزی که رو میز بود و بو نمی‌داد گوجه و خیاری بود که به عنوان دورچین کنار غذا گذاشته بود.

آتنا چند تا تیکه گوجه و خیار خورد و تشکر کرد و از پای میز بلند شد  تا بوی غذا اذیتش نکنه.

نشسته بود رو مبل و همه جا رو با تعجب نگاه می‌کرد. بعد ناهار بهزاد وسایلشو جمع کرد و باید می‌رفت دانشگاه. قرار بود آتنا  با همسر بهزاد تو خونه بمونه. نه گوشی هوشمند داشت که بتونه بازی کنه نه اینترنت.

اون موقع اصا این چیزا نبود. حتی سیم کارت و تلفن هم نداشت که بتونه به خونه زنگ بزنه. وقتی به بهزاد گفت چه جوری به پدر مادرم خبر بدم که رسیدم اون گفت وقتی رسیدی من زنگ زدم بهشون گفتم. اگه میخوای صحبت کنی باید کارت مکالمه بگیریم تا باهاشون صحبت کنی. و قرار شد وقتی از دانشگاه برمی‌گرده یه کارت مکالمه با خارج از کشور بگیره  تا آتنا با خانواده‌اش صحبت کنه.

بهزاد رفت و آتنا موند با همسر بهزاد.

بعد چند دقیقه احساس دلدرد شدیدی کرد و رفت دستشویی و دید پریود شده.

حالا داستان داشت تا بتونه با زبون بی زبونی به همسر بهزاد بگه که چی نیاز داره و آخرش هم نتونستن و همسرش با بهزاد تماس گرفت و آتنا به اون گفت چی میخواد و بهزاد به زنش گفت.

با هرسختی که بود اون روز رو به امید اینکه بهزاد بیاد و بتونه با خونشون صحبت کنه سپری کرد.

بهزاد که اومد با خونشون تماس گرفت و شروع کرد با مامانش چاق سلامتی و دو سه دقیقه نگذشته بود که تلفن قطع شد.

آتنا رو کرد به بهزاد گفت اینکه قطع شد؟ بهزاد گفت خب من ۳ دقیقه شارژ کرده بودم. اگه می‌خوای بیشتر صحبت کنی فردا دوباره باید شارژ کنم.

نمی‌دونم تلفن‌های کارتی رو یادتون هست یا نه. یه زمانی برای اینکه بتونیم با خارج از کشور صحبت کنیم، از دکه های روزنامه فروشی و بقالی‌ها کارت تلفن می‌خریدیم. اینم یه اونجور چیزی بود.

خلاصه.

قرار شد اون شب بخوابه و صبح برن دانشگاه ثبت نام کنن و خوابگاه بگیرن.

 

شروع دوره کالج زبان

برای سال اول باید تو کالج، زبان میخوند تا بتونه بره دانشگاه.

صبح با بهزاد رفتن کالج و اون رفت تو یه اتاقی و آتنا منتظر موند و بهزاد اومد صداش کرد و آتنا رفت تو ۲-۳جارو امضا کرد و پرسید خوابگاه میخوای دیگه؟ آتنا چون میتونست تو خوابگاه هم زبون و هم رشته پیدا کنه و لازم نبود خونه مستقل رو مدیریت کنه و زبان بلد باشه، ترجیحش این بود که بره خوابگاه و کاراشو کردن و بهزاد گفت خب بریم خوابگاه کلید اتاقتو تحویل بگیری.

وقتی ساختمون خوابگاه رو دید تازه فهمید که محل زندگی بهزاد و همسرش خیلی جای باکلاس و لاکچری بوده.

اونجام یه ساختمون برای زمان کمونیسم بود و حتی قدیمی تر.

فکر می‌کنم اینجا جاش هست که یه مقدار در مورد کمونیسم بگم. خیلی خب به دانشگاه راوی خوش اومدید.

کمونیسم یه ایدئولوژی سیاسی و اقتصادیه و حرفش اینه که همه چیز به طور مشترک متعلق به همه مردمه و چیزی به اسم مالکیت خصوصی و طبقه اجتماعی نداریم همه تو یه طبقه ان. خیلیا کمونیسم رو با برابری، مالکیت جمعی و دولت همه چیزدان می‌شناسن.

معمولا این سیستما اینجوری کار می‌کنند که دولت همه چیز رو کنترل می‌کنه مثل کارخونه‌ها، کسب و کارها، زمین های کشاورزی، اینکه تو رستوران ها غذا چی بدن و هرچیزی که فکرشو بکنید.

تو اینجور حکومت‌ها دولت همه چیز رو کنترل می‌کنه و آزادی سیاسی تقریباً صفره و هر کسی هر مخالفتی بکنه به عنوان ضد انقلاب سرکوب می‌شه. نمونه زندش میشه کره شمالی.

تو کشور کمونیستی یا یک چیزی برای همه هست یا هیچی برای هیچکس نیست. البته تا امروز هیچ  حکومت کمونیستی نتونسته همه چیز رو برای همه تامین کنه و به اون آرمان رو کاغذی که دارن برسن و این دولت ها همیشه ناکارآمد بودن.

تو اغلب کشورهای کمونیستی، صف‌های طولانی برای نون، قهوه، صابون و لباس یه چیز خیلی عادی بوده.

اگه فیلم سینمایی تتریس رو دیده باشید یه نمونه واقعی از اتحاد جماهیر شوروی رو دیدید.

حالا جلوتر توی داستان آتنا در مورد آپارتمان‌ها بیشتر می‌گم ولی جالبه بدونید که توی اون زمانی که  اوکراین جزوی از اتحاد جماهیر شوروی بود، یه چیزی داشتن به اسم آپارتمان‌های جمعی.

تو هر طبقه از این ساختمون‌های بزرگ بین ۱۵ تا ۲۰ واحد جداگونه بود که تو هر واحد چند تا خونواده با هم زندگی می‌کردن.

هر خونواده یه اتاق خصوصی داشت اما آشپزخونه و حموم و توالت مشترک بود. حالا احتمالا متوجه میشید چرا دستشویی و روشویی تو این خونه ها تو ۲تا اتاق مختلف بوده. واسه اینکه وقتی دستشویی پره یکی دیگه بتونه از روشویی استفاده کنه و برعکس.

حکومت‌های کمونیستی به حکومت‌های صفی معروف بودن. نه تنها برای خرید مایحتاج زندگی باید آدما تو صف وایمیستادن، بلکه واسه برطرف کردن ساده‌ترین نیازاشون مثل دستشویی یا حموم تو خونشون هم باید تو صف وایمیستادن.

خونه‌هایی که کمونیسم میساخت زیبایی و طراحی هنری توش مهم نبود، فقط باید کاربردی می‌بود و سریع و ارزون ساخته می‌شد.

تو همه خونه‌های یک ساختمون همه وسایل شبیه همدیگه بودن چون همه اونا از یه کارخونه دولتی مثل سهمیه به خونه‌ها داده می‌شد.

چیزی که از کمونیست تو قصه آتنا بسیار زیاد بود همین ساختمونا و معماری‌ها و وسایل یکسان و عجیب غریب بود.

من خودم خیلی از حزب کمونیست چیزی نمی‌دونستم. چند وقت پیش علی بندری تو پادکست چنل بی اپیزود ۹۰ داستان زندگی حسین یزدی رو تعریف کرد.

ایشون یه جاسوس ایرانی بودن که قصه‌شون به طرز عجیبی به کمونیسم ربط پیدا کرده بود. من با شنیدن اون پادکست خیلی بیشتر در مورد کمونیسم و مخصوصاً کمونیسم تو ایران اطلاعات کسب کردم و به نظرم نباید شنیدن اون اپیزود رو از دست بدید چون واقعا یه چراغیه از تجربه و انسان شناسی برای ساختن آیندمون.

اون داستان از اوناست که بعد شنیدنش دود از کله تون بلند میشه و خب در کنارش هم کلی اطلاعات خوب در مورد یک حزب سیاسی تاثیرگذار و قدرتمند و البته ناکارآمد، در قدیم میگیرید.

خیلی خب در دانشگاه رو ببندیم و برگردیم به قصه آتنا

تختی که بهش داده بودن تو طبقه ۱۰ کوریدور ۷ اتاق ۱ بود.

ده هفت یک اسم خلاصه از اتاقی بود که آتنا توش بزرگ شد. جایی که زندگی روی دیگشو به یه دختر ناز پرورده‌ای که همه چی تا اون موقع براش به راحتی فراهم شده بود رو نشون داد.

ساختمان از دور یکی از همین ساختمون‌های بزرگ دوران کمونیستی بود.

وارد ساختمون که شدن یه لابی خیلی کوچیک داشت با یه نگهبان و رسیدن به آسانسور. آسانسورش عین همون آسانسور خونه بهزاد بود. بر اساس آدرسی که داشتن رفتن طبقه ۱۰. هر طبقه پر از کوریدورهای مختلف بود که وقتی وارد هر کوریدور می‌شدند دست راست دو تا سرویس بهداشتی وجود داشت. دو قدم جلوتر دو تا روشویی،  کنارش حمام و روبروی اینا یه اتاق به عنوان آشپزخانه بود که توش یه گاز برقی و میز و سینک و بالکن بود. و ته این کوریدور هم سه تا اتاق بود که از ۱ تا ۳ نامگذاری شده بودن.

هیچکس برای انتخاب اتاق یا هم اتاقیش حق انتخاب نداشت. فقط اینجوری بود که دخترا تو یه اتاق. پسرا هم تو یه اتاق. ممکن بود دختر و پسر هم کوریدوری باشن ولی هم اتاقی نبودن. هر شخصی که خوابگاه می‌گرفت به اصطلاح اونجا یه اوردر داشت.

معمولاً دانشجوهایی که خوابگاه می‌گرفتن و از محیط خوابگاه خوششون نمی‌اومد، به جای اینکه خوابگاهشون رو پس بدن، اردرشون رو به هم اتاقیاشون می‌فروختن تا هم اتاقیاشون بتونن از فضای بیشتری استفاده کنن.

آتنا با  خوابگاه گرفتن از دانشگاه، به اصطلاح یک اردر از دانشگاه خریده بود. طبق اسمی که داشت تو طبقه ۱۰ دنبال کوریدور۷ توی راهرو تاریک و نمناک گشتن و وقتی پیداش کردن وارد شدن و در اتاق یک رو باز کردن.

قرار بود اردرش رو از صاحب قبلیش تحویل بگیره که داشت اون روز از خوابگاه می‌رفت بیرون.

اون بنده خدا گفت منو هم اتاقیم اردر نفر سوم رو خریدیم و ما هر کدوممون تقریباً یک و نیم اردر داریم حالا که می‌خوای بیای اینجا باید هزینه اون نیم اردر دیگه‌ای که من پرداخت کردمو بدی.

آتنا هم خوشحال و خندون از اینکه ایول به جای اینکه سه نفر تو اتاق باشیم دو نفر تو اتاقیم اینجوری راحت‌تریم تو اتاق، کل هزینه رو داد.

رفتن تو اتاق کل اتاق کاغذ دیواری آبی با نوارهای طلایی و ماه و ستاره بود. در که باز می‌شد روبرو یک ردیف کمد کامل با درهای قهوه‌ای یه یخچال که روی یخچال یه تلویزیون ۱۸ اینچ بود کنار تلویزیون یه پنجره بود و زیر پنجره یه تخت که برای هم اتاقیش بود.

موازی با اون تخت هم سمت دیگه اتاق تخت آتنا بود و چون دو نفر تو اتاق بودن تخته سوم رو حذف کرده بودن.

خلاصه اتاقو که دیدن آتنا پسندید و در نهایت هزینه رو پرداخت کردن و تو لیست دانشگاه اردر اون اتاق رو به اسم آتنا تغییر دادن و کلید رو گرفت و قرار شد فرداش با وسایلش بیاد و مستقر بشه تو اون اتاق.

صبح روز بعد همراه بهزاد با چمدوناش اومد و خوشحال و خندون رفت بالا. قرار شده بود آتنا چمدوناشو ببره بالا بذاره و بیاد پایین خورده وسایلاشو هم بگیره و دوباره بره بالا و تو اتاق مستقر شه.

آتنا با همون آسانسور عجیب که هیچ سنسوری نداشت و فقط یک بار باز و بسته می‌شد، چمدوناشو برد بالا و خودشو رسوند به اتاق ده هفت یک.

در زد کسی درو باز نکرد واسه همین کلید انداخت تا بره تو.

درو که باز کرد یه دختری اونجا بود که طبق صحبت‌های مالک قبلی اتاق حدس میزد اسمش فاطمه باشه. وقتی دیدش گفت سلام شما فاطمه خانومید؟

اون دخترم گفت آره تو واسه چی کلید اینجا رو داری؟ آتنا دوباره خوشحال و خندون مثل جودی آبوت که تو دنیای خودش غرق بود و فکر میکرد همه خیلی مهربون باهاش برخورد میکنن گفت، من هم اتاقی جدیدتم از این به بعد قراره با هم تو این اتاق زندگی کنیم.

اون دخترم گفت تو غلط کردی می‌خوای اینجا زندگی کنی گمشو از اتاق بیرون. شروع کرد حرکت کردن به سمت آتنا و آتنا از ترس شروع کرد عقب عقب رفتن و همزمان که می‌گفت من از هم اتاقی قبلیت اردر اینجا رو گرفتم، اون دختر وقتی رسید به در  گفت شما غلط کردی قبل صحبت کردن با من اردر اینجا رو گرفتی. من قرار بود این اوردر رو بگیرم و تو این اتاق تنها زندگی کنم برو زنگ بزن خودش بیاد و محکم درو بست.

آتنا هنگ کرده بود نمی‌دونست چه خبره. دختری که تا اون روز هیچکس براش قلدری نکرده بود و حتی پسرای قلدر محلشونم جلوش حرفی نمیزدن، الان توی شرایطی بود که زبونش قفل شده بود و نمی‌تونست صحبت کنه.  حتی فکرشم کار نمی‌کرد و نمی‌فهمید تو این شرایط که هست و چه کاری انجام بده.

اومد تو کوریدور اصلی ساختمون نشست و زل زده بود به در اتاق.

چند دقیقه‌ای اونجا نشسته بود که یهو صدای بهزاد رو شنید پرسید دختر تو چرا اینجا نشستی چرا نیومدی پایین وسایلو بگیری؟

آتنا مات و مبهوت بهزاد رو نگاه کرد گفت هان؟ تو اتاق رام نمیده، دختره که تو اتاقه منو تو اتاق راه نمیده میگه غلط کردم اوردر اینجا رو گرفتم.

بهزاد گفت اجازه نداره این کارو بکنه صبر کن من میرم صحبت می‌کنم.  بهزاد رفت در زد و گفت ما اردر اینجا رو قانوناً گرفتیم شما باید اجازه بدید که ما بیایم تو. اون خانومم دوباره درو کوبید به هم و گفت راه نمیدم ببینم چیکار می‌خواید بکنید.

بهزاد رفت نگهبان مسئول خوابگاه رو آورد و شرایط رو توضیح داد و اون دختر برخلاف خواسته‌اش با این تهدید که اگه اجازه ندی این دختر بیاد تو اوردر خوابگاهتو لغو می‌کنیم، کوتاه اومد و در نهایت مجبوری قبول کرد که آتنا بیاد تو اتاق و وسایلشو بذاره.

خلاصه آتنا با این شرایط توی اون خوابگاه مستقر شد.  یکی دو ساعت اول داشت وسایلشو جا می‌داد و هر چیزیو سر جاش می‌ذاشت که یهو اون دختر که اسمش فاطمه بود گفت ببین اون نفر سومی که اردرش رو خریدیم دوست منه، به خاطر همین اوردرشم مال منه حق نداری از این خط فرضی که میگم رد شی و بیای اینور.

آتنا یادش میومد که این مدل دعواها رو با خواهراش قبل از دبستان می‌کردن، این رفتارا واقعا واسه این سن نبود، هیچ جوره نمی‌فهمید فاز فاطمه چیه. روز اول آتنا چپ می‌رفت راست میومد فاطمه بهش یه گیری می‌داد.

طرف‌های ظهر خواست بخوابه همین که رو تخت دراز کشید حس کرد فرو رفت تو تخت و خورد به زمین.

به مدل تخت دقت نکرده بود. به زور خودشو از تخت کشید بیرونو دید زیر تخت یه فنر سرتاسری کشیدن و روش یه اسفنج ۵سانتیمتری انداختن و این شده تخت.

و انگار این فنر شل شده بود و با خوابیدن روش می‌رفت پایین.

دونه دونه اتفاقایی که پیش‌بینیشون نکرده بود داشت می‌خورد تو صورتش.

خیلی از دست اونی که اردرشو گرفته بود و بهش نگفته بود شرایط این اتاق چیه شاکی شده بود.

آتنا سه چهار روز با همین شرایط توی خوابگاه موند. دوست نداشت تو خوابگاه بمونه ولی به خاطر اینکه لباس مناسب برای  سرمای اونجا رو نداشت مجبور بود تو خوابگاه بمونه تا بتونن با بهزاد برن خرید.

یه روز دیگه آتنا شاکی شد و به بهزاد گفت من دارم کلاسامو از دست میدم، آدرس بده خودم میرم می‌گیرم.

بهزاد گفت تو زبون اینا رو بلد نیستی میری گم میشی بعداً پدرمون در میاد پیدات کنیم.

آتنا هم گفت کاری نداره که نقشه مترو رو بکش بهم بگو من کجا سوار شم و کجا پیاده شم و چه جوری برگردم، من برمی‌گردم خیالت راحت.

تا اون موقع آتنا یک بار هم سوار مترو نشده بود، حتی وقتی مسافرت می‌رفتن هم سوار قطار نشده بود. توی شهرشونم برای اینکه جایی بره بیاد، مامان باباش می‌رسوندنش یا اینکه براشون آژانس می‌گرفتن.

آتنا حتی سوار تاکسی خطی یا اتوبوس نشده بود. واقعا دختر ناز پرورده‌ای بود و تو ناز و نعمت بزرگ شده بود. و حالا اومده بود تو جایی که خودش بود و خودش و خودش.

و باید گلیمشو از آب می‌کشید بیرون .

آتنا با تصور اینکه قراره بره تو یه سری پاساژ خیلی باکلاس و لباس و کت گرم برای خودش بگیره، آدرس جایی که باید می‌رفت رو از بهزاد که کروکیشو براش کشیده بود رو گرفت و راه افتاد به سمت اونجا.

تو تصورش این بود قراره بره و وارد یه سری پاساژ بزرگ و شیک و خوشکل بشه که همه توریست‌های کیف می‌رفتن اونجا خرید می‌کردن و آتنا هم قرار به عنوان یه توریست بره اونجا خرید کنه.

اما بهزاد آدرس جایی رو داده بود که مرکز فروش لباس و کت بود. یعنی شما تصور کنید آتنا توقع داشت وارد یه جایی شبیه ایران مال بشه ولی از مترو ۱۵ خرداد سر درآورده بود.

اختلاف تصوراتش با چیزی که می‌دید در این حد بود.

تو کل مسیر واسه اینکه بتونه اون راسته‌ای که بهزاد بهش آدرس داده بود رو پیدا کنه همش کاغذش دستش بود و به همه نشون می‌داد و با ایما و اشاره بهشون می‌فهمون که می‌خوام برم اینجا و اونا یه جهت رو بهش نشون می‌دادن و آتنا تا انتهای اون جهت می‌رفت و دوباره همین اتفاق تکرار می‌شد.

یه جاهایی که دیگه مجبور می‌شد صحبت کنه کتاب جیبی اوکراینی در سفرش رو می‌آورد بیرون و از روی اون سعی می‌کرد نیازهاش رو بگه.

هر مغازه‌ای که می‌رفت و هر چیزی که می‌پسندید و می‌خرید رو، همون جا می‌پوشید و میومد بیرون چون تحمل سرما براش سخت بود. وقتی داشت از بازار میومد بیرون همه لباس‌های جدید تنش بود و همه لباسای قبلیش تو کیسه تو دستش بود و داشت بر میگشت خوابگاه. از فرداش دیگه میتونست سر کلاساش بره و دیگه تو کالج سردش نمیشد.

 

شروع کرد به رفتن سر کلاس‌های  کالج زبان، اوضاع بهتر شده بود ولی چالشاش با فاطمه تو خوابگاه خیلی زیاد بود واسه همین خیلی خوشحال نبود که برگرده خوابگاه. رفتارهای فاطمه خیلی ضد و نقیض بود. حادترین رفتارش این بود که قبل از اینکه بخواد نماز بخونه یه آبجو باز می‌کرد دو سه قلوپ می‌خورد، چادرش رو سرش می‌کرد، شروع می‌کرد نماز خوندن وسط نماز خوندن دوباره یکی دو قلوپ آبجو می‌خورد و به ادامه نمازش می‌رسید.

یا تو اتاقشون مهمونی می‌گرفت هفت هشت نفر رو دعوت می‌کرد و بهشون می‌گفت حق ندارید با آتنا صحبت کنید.

کافی بود یکی از اون جمع با آتنا صحبت کنه تا دیگه تو اون مهمونی دعوت نشه.

قشنگ معلوم بود میخواد یه کاری کنه آتنا اذیت بشه و از اونجا بره.

به مرور زمان کم کم آتنا هم دوستای خودشو پیدا کرد و باهاشون ارتباط داشت.

آتنا هنوز نتونسته بود به غذاهای اونجا عادت کنه. وقتی می‌رفت سلف دانشگاه فقط اگه غذاشون ترکیبی از سیب زمینی یا مرغ بود می‌تونست بخوره. اوکراینی‌ها خیلی ادویه به غذاشون نمی‌زدن و همه چی بو میداد. کلی گشته بود و تونسته بود یه پنیر پیدا کنه که مزش شبیه پنیرهای ایران باشه  و قوت غالب آتنا شده بود نون پنیر.

هنوز ۱۷ سالش بود و لحظه شماری می‌کرد تولد ۱۸ سالگیش برسه و برگرده ایران و بتونه دوباره دستپخت مامانشو بخوره.

تقریباً دو ماهی از حضورش تو خوابگاه میگذشت. یه شب که آتنا رو تختش نشسته بود و دفتر کتابشو وا کرده بود داشت درس میخوند و نون پنیرشو گاز می‌زد، یهو در باز شد و ۱۱ نفر با یه کیسه بزرگ اومدن تو. بازم بدون سلام علیک کردن با آتنا نشستن کف اتاق و شروع کردن کیسه رو باز کردن از توی حرف ‌هایی که می‌زدن و چیزایی که می‌دید متوجه شد قراره همبرگر درست کنن.

شروع کردن به آشپزی کردن و بوی همبرگر کل طبقه رو برداشته بود. حتی برای یه بخش از آشپزیشون از وسایل آتنا استفاده کردن.

و بعد از اینکه غذاشون آماده شد بدون کوچکترین تعارفی نشستن غذاشونو خوردن و هر کسی رفت تو اتاق خودش.

 

 

صدای آتنا:

و همه این آدمها نشستن جلوی من و شروع کردن به غذا خوردن بدون کوچکترین تعارفی. و من تو یه دنیایی بودم که پس چرا شبیه اون چیزایی که ما توش بزرگ شدیم، مامان تربیتمون کرد نیست؟ پس چرا مامان وقتی همه میومدن خونه ما اول برای اونا غذا می کشید بعد برای ما؟ چرا مامان همیشه قسمت پر گوشت و خوب غذا رو برای بقیه می ذاشت بعد برای بچه هاش؟ پس چرا هیچی شبیه اون دنیا نیست؟ همه اینا گذشت و اینا رفتن بعد تحقیرآمیز ترین حسی که من داشتم این بود که اون خانم روبروی من وایساد و یه ساندویج گاز زده نصفه خورده رو به من گرفت گفت می خوری؟! و من نگاش کردم گفتم نوش جون. . من اینو هیچوقت یادم نمی ره. اون شب مثل الان من حالم خیلی بد بود. و اصلا اینطوری نبود که تو گوشی و برداری زنگ بزنی به یه عزیزت بگی که دلت گرفته. بهش بگی که چقدر همه چیز فرق داره. چقدر همه چیز اینجا متفاوته. و من بلد نیستم چیکار کنم. الان باید چیکار کرد تو این جور موقعیت ها؟ چرا من انقدر درد دارم توم؟ وجودم پر از درد شد با این کار. و اون شب من خوابیدم با همون حال. من موهای بلند و مشکی داشتم و عادت داشتم موهامو می بافتم که می خوابیدم. و این خانم تا جایی که من یادم هست تو اتاق بود. بعدش من خوابیدم. حالا اینکه رفته بود بیرون و اومده و هر چیز دیگه دقیقا یادم نیست. اما اون شب ساعتای نیمه شب بود که با یه صحنه ای از خواب بیدار شدم که مثل کابوس بود. من خوابی بودم روی تختم و یک دفعه تو فکرشو بکن یک آدم غرق خوابه و یک نفر میاد از موهای من که گیس شده بود چنان منو می کشه و پرت می کنه روی زمین و فقط فریاد می زد که تو باید از این اتاق بری بیرون، اینجا جای تو نیست، که من ضربان قلبم انقدر رفته بود بالا و انقدر توی شوک بودم که من پنیک شدم. و شروع کردم به لرزیدن. و این از این حال من ترسید و رفت توی راهرو و شروع کرد به داد زدن که بچه های هم کوریدوری اومدن، چون خوابگاه پزشکی بود دیگه، خود این خانومم رشته پزشکی می خوند. و بچه های اتاق ۲ عرب بودن و سال بالای پزشکی بودن که اومدن به من یه دارویی دادن یه قرصی دادن که من یه مقدار آروم شدم و به خودم اومدم. و این اتفاق اصلا برای من قابل قبول نبود که چطور یه همچین چیزی ممکنه؟ اصلا حتی توان اینو نداشتم که با این خانم دهن به دهن بکنم. این شب نموند رفت. و من سریع حاضر شدم رفتم بیرون. ما ۷ صبح کلاسامون شروع می شد. من یادمه تا وقتی اتوبوس بیاد من تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم تو اون سرما و رفتم دانشگاه تاریک بود هنوز هیشکی نیومده بود. اصلا شروع نشده بود. حتی این کیوسکایی که کارت تلفن می فروختن باز نبود که من موبایلمو پر کنم و بخوام که بابام یا مامانم زنگ بزنم. وقتی که اومدن و باز شد ساعت ۷ و ۸ و اینا، رفتم سر کلاس و اجازه گرفتم برم موبایلمو پر کنم وبرای مامانم داشتم اینا رو تعریف می کردم فقط به من می گفت مامان جان کل کل نکن، نمی دونم فلان نکن، برو به بهزاد بگو، من با بابات صحبت می کنم ببینیم برات خونه بگیریم، حالا برگرد بیا ایران، بیا میشینیم حرف می زنیم.. وسط ترمم بود. دیگه من با بهزاد صحبت کردم که چه جوری می شه من وسط ترم برم. گفت چون کالج هستی و اینا مشکلی نداره می تونی بلیت بگیری و یه هفته ای بری. چون کالجه اونقدر هنوز سخت نمی گیرن بهتون. با معلمت صحبت کن، معلمت اجازه می ده حتما. معلممونم خیلی خوب بود واقعا. من باهاش که صحبت می کردم به من این اجازه رو داد. آقا ما بلند شدیم بند و بساطمونو جمع کردیم و اومدیم ایران برای تولدم.

 

آتنا برگشت ایران و قبل از همه چیز خودشو سیر کرد اندازه دو ماهی که غذا نخورده بود غذا خورد.

یه مقدار که حالش برگشت سر جاش با مامان بابای صحبت کرد و در نهایت به این نتیجه رسیدن که یه خونه براش بگیرن. ولی خب تو شهر غریب با زبون غریب کارای مربوط به یک خونه خیلی زیاد بودن. بابای آتنا با بهزاد صحبت کرد و اون پیشنهاد خونه به همراه صاحب خونه رو داد.

یادتونه ساختار خونه‌های اوکراین رو توضیح دادم براتون گفتم یه سری اتاق بود که خانواده‌های مختلف تو این اتاقا زندگی می‌کردند و دستشویی و حموم و آشپزخونه اشتراکی بود؟

خیلی از آدمای مسن یا کسایی که می‌خواستن یه درآمدی در کنار زندگی داشته باشند یک یا دو تا از اتاق‌های خونشون رو به این طریق اجاره می‌دادند و اصلاً خیلی از آدما بودند که این اتاقا رو فقط به دانشجوها اجاره می‌دادن.

خلاصه در نهایت قرار این شد که وقتی آتنا برمی‌گرده در اولین فرصت بگردن براش دنبال یه خونه با صاحبخونه.

آتنا تولدشو می‌گیره و خوشحال و خندون به امید اینکه بالاخره از دست هم اتاقش راحت میشه برمی‌گرده اوکراین.

تو اون هفته اول تا بگردن دنبال اینکه یه خونه مناسب برای آتنا پیدا کنن صبح خروس خون از خوابگاه می‌زد بیرون، و بعد از تایم کلاس‌هاش، می‌رفت پیش بهزاد، که توی دانشگاه دندونپزشکی کار می‌کرد و می‌شست تو دفتر اون و وقتی کار اون تموم می‌شد و دیگه کلاً دانشگاه رو می‌بستن، اونم با اتوبوس برمی‌گشت خوابگاه. تمام تلاششو می‌کرد تا دیرترین تایمی که می‌تونه برگرده به خوابگاه.

با همه این تفاصیل بازم فاطمه اذیتش می کرد. یه شب خوابید و صبح که بیدار شد، دید یه پالتو، چکمه و گردنبندش نیست.

یه خورده تو اتاقو گشت بعد فاطمه که بیدار شد ازش پرسید تو این وسایل منو ندیدی؟ گفت چرا دیشب که خواب بودی برات انداختمشون تو شوتینگ زباله. آتنا هاج و واج از اینکه این آدم چه پدر کشتگی باهاش داره  که این کارا را انجام میده .

یه هفته شد دو هفته دو هفته شد ۳ هفته و همچنان خونه مناسب برای آتنا پیدا نکرده بودن.

هر شب که آتنا برمی‌گشت خوابگاه فاطمه بهش می‌گفت نمی‌خوای بری از اینجا؟ بازم باید اذیتت کنم؟ دیگه به وضوح خودش می‌گفت برای چی داره اذیتش می‌کنه. و آتنا به طرز عجیبی نمی‌تونست با فاطمه بجنگه بر خلاف مدل بودنش توی ایران. انگار اونجا چون حس نمی‌کرد پشتوانه‌ای داره و خودشو وابسته به اون پشتوانه می‌دید، نمی‌تونست اونجوری که باید جواب فاطمه رو بده.

یه روز همکار بهزاد با آتنا تماس گرفت و گفت یه خونه برات پیدا کردیم نزدیک دانشگاه دو تا ایستگاه اتوبوس فاصله داره صاحب خونشم یه پیرزنه که شوهرش فوت شده بچه هم نداره، بیا بریم اونجا رو ببین فکر می‌کنم خوشت بیاد.

ساختار خونه عیناً مشابه خونه بهزاد بود عین بقیه خونه‌های کمونیستی. تنها تفاوتشون توی متراژ و تعداد اتاق ها بود.

اما این خونه‌ها یه تفاوت عمده دیگه هم دارن و اونم هویتیه که ساکنین اون خونه بهش میدن.

و این خونه‌ای که پیدا کرده بودم بزرگترین تفاوتش مالکش بود.

 

دیدار با نینا

از دم در ساختمون تا در ورودی هیچ چیزی متفاوت نبود اما همین که زنگو زدن و در خونه باز شد تفاوت خورد تو صورت آتنا .

یه خانم مسنی درو باز کرد که مهربون ترین صورتی بود که آتنا تا اون موقع تو اکراین دیده بود. قد بلند لبای باریک چشمای روشن که برق مهربونی تو چشاش بود و موهای کوتاه سفید که از یه سمت آویزون شده بود روی ابروهاش و اسمش نینا بود.

تو همون نگاه اول چشمای آتنا به چشمای نینا گره خورد. انگار یه آشناییتی داشتن انگار داشت مادربزرگ خودشو می‌دید.

 

صدای آتنا:

اگر آتنا الان اینجا نشسته مدیون نیناست. وگرنه آتنا تو همون سن به زندگی خدافظی می گفت. و رفتیم تو سمت راست یه اتاق بزرگ بود که اتاق نینا بود پر از کمد های قهوه ای ورنی. و یک تخت و یک کنسول که توش تلویزیون بود و اون طرف باز کمد بود و پنجره بود. کنار اون یه اتاق کوچکتر بود اون اتاق و میخواست اجاره بده. وارد اتاق می شدی، یه در سفید چوبی قدیمی که رنگ سفید شده بود و یک مبل که همون دیوان، مبل تخت شو بود. که جنسش مثل گلدوزی که ماشین دوخته باشن طرح دار بنفش تیره و سرخ و اینا داشت. کفش یک گلیم با رنگ های قرمز و نارنجی و اینا و ریشه های سفید. روبروی این دیوان یه کمد سه لت با ارتفاع اندازه قد من ۱۶۰ مثلا. و یک میز که روش یه چراغ مطالعه بود و پنجره. همین. یه اتاق بسیار کوچیک. و پشت این در هم یه آینه بود. و میومدی روبری اتاق سرویس بهداشتی همونجور که می دونین یک توالت باز در سفید، کنارش یه وان و حموم، بعد روبروت آشپزخونه بود، سمت راست اتاق مهمون. اتاق مهمان یک طرف کامل کنسول بود که توش پر از ظرفای قیمی روسی، فنجون، پیش دستی های بسیار زیبا و بسیار قدیمی. پایینش تماما پرونده های همسرش. همسرش پروفسور بود تو یکی از معروف ترین دانشگاه های اوکراین. دانشگاه کاپئی. دانشگاه بسیار معروفی هست.. استاد بود. علاقه بسیار شدیدی به ماهیگیری داشت، وسایل ماهیگیری همسرش اونجا بود و در دیوار سمت چپ یک قالی خیلی بزرگی به دیوار آویزون بود. و روبروی پنجره و بالکن که توی اون بالکن پر از وسیله. ما تو فرهنگمون برنج رو انبار می کنیم، اونا سیب زمینی انبار می کنن. پیاز، قابلمه، همه چیزایی که برای زندگی یک مادر بزرگ مهربون لازمه توی اون بالکن بود و یک میز ۶ نفره وسط هال قهوه ای ورنی، تمام وسایل چوبی این خونه قوه ای ورنی تیره بود و پارکتی از چوب که راه می رفتی صدا می داد چون خونه کاملا قدیمی بود. و از نینا خیلی خوشم اومد. خیلی حس ارامش می داد بهم. و اونجا بهزاد و این آقای دکتر گفتن که این خانم بسیار خانم خوبیه و خونه خونه ی خوبیه و تو میتونی بیای اینجا زندگی کنی اگه خودت خوشت میاد. خوشت میاد؟ گفتم بله خیلی.

 

سه چهار روز طول کشید که آتنا اون اتاقو تر تمیز کرد و وسایلشو جمع کرد و از خوابگاه نقل مکان کرد به خونه نینا.

ابداً زبون نینا رو نمی‌فهمید و تو کل خونه هر صحبتی که می‌خواست با نینا انجام بده رو به واسطه کتاب دیکشنری کلمه به کلمه ترجمه می‌کرد و به نینا می‌گفت.  نینا کاملا یه مادربزرگ صبور و با حوصله بود. و نه تنها توی یادگیری زبون روسی و اوکراینی به آتنا کمک کرد بلکه آداب زندگی کردن تو اوکراین رو هم بهش یاد داد.

با آتنا می‌رفت خرید و راهنماییش می‌کرد چی بخره چی نخره؟ صبح که می‌خواست از در خونه بره بیرون لباساشو چک می‌کرد و اگه لباسش مناسب هوای اون روز نبود بهش توضیح می‌داد که چرا باید یه لباس دیگه بپوشه.

نینا بهش اصول آشپزی کردن یاد داد. که از چه سینی و چاقویی برای خرد کردن چه چیزی استفاده کنه. یا از چه قابلمه و ماهیتابه ای برای پختن چه غذایی استفاده کنه.

حتی به آتنا میگفت دانشگاهتون خوبه؟ میخوای بیام صحبت کنم کاری کنم؟

نینا چون بچه نداشت کلاً فاز اینو گرفته بود که آتنا بچه‌شه و هر کاری که می‌تونست برای آتنا می‌کرد.

آرامشی که تو خونه نینا پیدا کرده بود و خلاص شده بود از آزارهایی که از طرف فاطمه تو خوابگاه می‌دید باعث شده بود روانش آروم‌تر شه بتونه بهتر درس بخونه و با آدمای بیشتری ارتباط بگیره و دوست بشه.

تقریبا سه ماه از حضورش تو خونه نینا می‌گذشت که اخلاقیات نینا دستش اومده بود و می‌دونست چه جوری بره و چه جوری بیاد که با همدیگه به مشکل نخورن.

مثلاً نینا با اینکه آتنا دوستیشو بیاره خونه و شب پیشش بمونه مشکل داشت. و دلیل اصلی مشکلش این بود که ممکن بود امنیت خودش به خطر بیفته. چون چند تایی اتفاق افتاده بود که دانشجوهایی بودند که خونه با صاحبخونه گرفته بودن، و بعد یه مدت دار و ندار صاحبخونه رو دزدیده بودن و برده بودن. حتی شده که صابخونه رو کتک زدن و جونش هم به خطر افتاده.

به خاطر همین نینا از آتنا خواسته بود که دوستاشو نیاره تو خونه. آتنا هم هر موقع می‌خواست با دوستاش جمع بشه شب می‌رفت خوابگاه پیششون و تو اتاق اونا می‌موند.

یه روز نینا به آتنا گفت هفته دیگه من برای سالگرد فوت همسرم میرم به روستایی که مادر پدر همسرم اونجا زندگی می‌کنند و یک هفته نیستم .

آتنا گفت باشه همچین که نینا رفت آتنا حس کرد سرما خورده. روز اول بی‌حال بود. روز دوم بی‌حال‌تر بود و بدن دردش شروع شده بود.

 

بیماری تو کشور غریب

روز سوم با روشن شدن هوا از خواب بیدار می‌شه و میاد در اتاق رو باز کنه تا از اتاق بره بیرون و به دستشویی برسه و دست صورتشو بشوره،  تو آینه پشت در اتاق می‌بینه کسی که تو آینه است رو نمی‌شناسه، اما می‌دونست خودشه، یه خورده که دقت کرد دید تمام دور لبش سفیده.

صورتش رو به آینه نزدیک می‌کنه تا بهتر خودشو ببینه و می‌بینه که انگار دهن و فکش یه چیزی شبیه برفک زده. دهنشو باز کرد که توشو ببینه دید رو زبون و کل دهنشم همین حالت برفک وجود داره. بدجوری استرس گرفت. زنگ زد به یکی از همکلاسی‌های صمیمیش که من مریض شدم حالم خوب نیست میای منو ببری دکتر؟ دوستشم گفت باشه آماده شو بریم.

تصور آتنا از بیمارستان یه چیزی شبیه بیمارستان‌های ایران بود. ساختمون‌های بزرگ با راهروهای بزرگ که پر از چراغ و کاملاً روشن.

اما همین که وارد بیمارستان شد متوجه شد که جو کمونیستی که توی اوکراین حاکم بوده حتی روی ساختار بیمارستان‌ها هم تاثیر داشته.

هرچی بیشتر می‌گذشت حالش بدتر می‌شد وقتی با دوستش رسیدن بیمارستان جون اینو نداشت که راه بره و دکتر اومد همون جایی که اول کار نشسته بود دیدتش.

دوستش با دکتر صحبت کرد و در نهایت فهمیدن که دکتر میگه احتمال دیفتری وجود داره باید آزمایش بگیریم و باید بستری و قرنطینه بشی.

آتنا که انقدر از اونجا ترسیده بود گفت من میرم خونه خودمو قرنطینه می‌کنم اینجا نمی‌مونم.

دکتر اول اصرار کرد که باید بمونه و قرنطینه بشه تا بیماریش رو به بقیه منتقل نکنه.  ولی وقتی دیدن آتنا سفت وایساده و میگه میرم خونه گفتن حداقل باید پاسپورتشو بزاره که مطمئن باشیم برمی‌گرده برای درمان.

و به آتنا توضیح دادن هر جای اکراین که باشی اگه جواب تستت مثبت بشه ما پیدات می‌کنیم  میاریمت اینجا و قرنطینت می‌کنیم پس بهتره در دسترس باشی.

به خاطر اصرار آتنا قبول کردن و  دوستش آتنا رو برگردوند خونه و چون نینا بهش اجازه نداده بود دوستش وارد خونه بشه از دوستش خواست تو نیاد و تنها وارد شد و پالتوشو درآورد و روی مبل تختخواب شویی که توی اوکراین بهش دیوان میگن دراز کشید.

رسیدیم به پایان اپیزود اول از قصه زندگی آتنا بی باک. فکر می کنید دیفتریه یا یه چیز دیگه ست؟ تو اپیزود بعد از زبون خود آتنا می شنویم داستان از چه قرار بوده.

خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودید. و امیدوارم که از شنیدن قصه آتنا لذت برده باشید. اگه دوست دارید تو اپیزودای بعدی به عنوان اسپانسر همراه ما باشید از طریق ایمیل توی کپشن یا دایرکت اینستاگرام با ما در تماس باشید.

ما یه اکانت پترئون برای حمایت خارج از کشور باز کردیم تا امکان این وجود داشته باشه که اگه مخاطبمون هستید و دوست دارید حمایتمون کنید بتونید بصورت مستمر و ماهانه با مبلغی که برای یک قهوه هزینه می کنید از ما حمایت کنید. این مدل از حمایت به ما کمک می کنه که با برنامه ریزی بهتر و مداومت بیشتری بتونیم محتوا تولید کنیم. حمایت مالی از ما به هیچ عنوان اجباری نیست اما بسیار تاثیرگذار، معنادار و انرژی بخشه. لینک راه های حمایت مالی رو تو کپشن اپیزود براتون نوشتم.

ممنونم از متزی که تو این اپیزود همراه ما بودن.

خوشحال می شیم اگه از شنیدن ما لذت می برید راوی به دوستانتون هم معرفی کنید.

توی اپیزود دوم از این سریال سه قسمتی که یه هفته بعد از انتشار این اپیزود منتشر می شه، درباره برگشتن آتنا به خوابگاه دانشجویی، ورودش به رشته پزشکی، تغییر رشته، استقلال مالی، بلاگر شدن، مدال های بدنسازی، افسردگی و اینکه چی شد که خواست از اوکراین فرار کنه می شنوید.

تو اپیزود بعدی منتظرتونم.

 

پایان اپیزود

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x