۵۹- ام اس محدودیت نیست- مهرداد شهلایی- بخش سوم

شروع اپیزود سوم

وقتتون بخیر

این قسمت پنجاه و نهم راوی و بخش سوم و آخر از داستان سریالی مهرداد شهلاییه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود قرار بود خرداد ماه ۰۴ منتشر بشه ولی بخاطر شرایط جنگ و دسترسی نداشتن به اینترنت به تیرماه موکول شد.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اگه شنونده ما باشین احتمالاً دیگه اسم لالا لند رو هم شنیدید.

تو لالالند من براتون داستان کوتاه میخونم و در مورد خود نویسنده و اتفاقای جالبی که تو زندگیش افتاده براتون میگم. هم فاله هم تماشا. اگه دوست دارید معروف‌ترین داستان کوتاه‌های جهان به همراه تحلیل و معنی پشت قصه ها رو بشنوید همین الان گوشی هاتون رو بردارید فارسی یا انگلیسی سرچ کنید لالا لند و اون پادکست رو هم سابسکرایب کنید. پروژه لالالند واسه خود من هم جذابه هم آموزنده. مطمئنم شما هم از شنیدنش لذت می‌برید. خلاصه که اونجا هم منتظرتونم.

دم شما گرم که حمایتمون می‌کنید و ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی می‌کنید. این لطف خیلی بزرگی به ماست و امیدواریم که همیشه مورد لطفتون قرار بگیریم.

این قصه داره به صورت سریالی منتشر میشه و سرنخ قصه تو اپیزودای قبلیه. پس اگه با این اپیزود قصه مهرداد شهلایی رو شروع کردید بدونید که یه چیزایی رو دارید از دست می‌دید. بهتره برگردید تو پادگیرتون و اپیزود ۵۷ و ۵۸ رو به ترتیب بشنوید و بعد بیاید این اپیزود رو گوش کنید.

توی اپیزود قبل تا اینجا شنیدید که مهرداد به اورست صعود کرد و شروع کرد برگشتن پایین و توی کمپ ۴ حس کرد چشماش داره ذوق ذوق می‌کنه و بعد چند دقیقه کم کم دیگه جایی رو ندید. و یاد روزی افتاد که به خاطر ام اس توی بیمارستان بیناییش را از دست داده بود. سختی داستان همین بود که باید پیاده برمی‌گشت پایین و نمی‌تونستن بیان دنبالش. و اگه برنمی‌گشت، می‌شد یکی از اون جنازه‌هایی که نماد سخت‌گیری قله اورسته.

 

خب قبل اینکه اپیزود رو شروع کنیم من ۲تا نکته رو باید از اپیزود قبل بهتون بگم.

اول اینکه یکی از مخاطبا تو کامنتای کست باکس به خوبی اشاره کرده بود و لازم دونستم این حرفمو اصلاح بکنم. من یه جایی تو اپیزود دوم، از زبون مارکو به مگاها گفتم اورست خطرناک‌ترین کوهیه که بهش وارد شدی. لازمه که حرفمو اصلاح بکنم. اورست جزو ۱۰ قله خطرناک اول دنیاست، اما خطرناک‌ترینشون نیست. اولیش آناپورناست و بعد کی۲.

چون مسیر اورست تجاری شده و امکانات بهینه سازی‌های زیادی برای صعود کنندگان بهش فراهم شده دیگه خطرناک ترین نیست اما  جزو ۱۰ تا کوه خطرناک دنیاست.

مورد دوم..

خیلیا گفتن که اسم اپیزود رو اشتباه انتخاب کردیم و صعود با صاد درسته نه با سین.

نه اینجوری نیست.
لازمه یه توضیحی بدم که چرا اسم اپیزود رو گذاشتیم زیر پوست سعود با سین.

سعود با سین واژه اشتباهی نیست و توی فرهنگ لغت دهخدا سعود به معنی بالارفتن، هم معنی با صعود اومده. و تو فرهنگ لغت معین سعود به معنی خوشبختی هم هست.

ما میخواستیم یه واژه‌ای داشته باشیم که بیش از یک معنی بده و در نهایت به صعود با سین رسیدیم.

هدفمون این بود که انتخابمون،‌ بازتابی باشه از محتوای اپیزود، یعنی نگاهی متفاوت به مفهوم رشد، پیشرفت و خوشبختی.

و جدا از این‌ها می‌خواستیم این اسم یه المانی باشه برای جلب توجه بیشتر، با توجه به اینکه کلمه صعود کلمه اشتباهی برای این معنی نبوده.

خیلی خب، اینم از توضیحات من.

بریم که اپیزودو شروع کنیم.

 

شروع داستان

ماجرای برف کوری

با غروب آفتاب مهرداد حس می‌کرد صورتش گر گرفته و چشماش دارن نبض میزنن. این حالت تو اون ارتفاع معمولا علائم کمبود آبه. مدام سعی می‌کرد آب بخوره ولی چیزی تغییری نمی‌کرد. هوا که تاریک‌تر شد حس می‌کرد نبض زدن چشاش داره تبدیل میشه به ذوق ذوق کردن. هر چی بیشتر میگذشت کمتر میتونست چشمشو باز کنه و وقتی هم باز میکرد نمیتونست چیز زیادی ببینه.

کار به جایی رسید که وقتی چشاشو باز میکرد حتی نمیتونست دستاشو که جلوی صورتش میگرفت رو ببینه.

یاد اون روزی افتاد که برای ام اس تو بیمارستان بستری شده بود و بیناییشو از دست داده بود.

دلش هری ریخت پایین که نکنه تو کمپ ۴ که هیچ راهی بجز رو پا برگشتن به بیس کمپ رو نداره، ام اس اش برگشته باشه و بیناییشو از دست داده باشه.

مهرداد یه حالی داشت شبیه وقتی که موقع جوشکاری عینک مخصوص جوشکاری نمیزنی. تو جوونیاش یه بار بدون عینک جوشکاری کرده بود و دقیقا همین درد رو داشت.

تو استرس همین اتفاق بود که تازه فهمید چه بلایی داره سرش میاد. تو کلاسایی که باشگاه دماوند براشون برگزار کرده بود با یه مفهومی آشنا شده بود به اسم برف کوری. مهرداد تا اون موقع تجربه برف کوری نداشت ولی می‌دونست که حس و حالش عین وقتیه که بدون عینک جوشکاری می‌کنن.

خوب یه لحظه در دانشگاه راوی رو باز کنیم.

برف کوری یه یه وضعیت دردناک و موقتی برای چشم هست که بر اثر نور فرا بنفش یا uv به وجود میاد.

نور فرابنفش چیه؟ فرابنفش یا یووی نور نامرئیه که از خورشید ساطع می‌شه و ما نمی‌تونیم با چشم معمولی اون رو ببینیم. این نور به خاطر انرژی بالایی که داره، میتونه روی پوست چشم و حتی سلول‌های بدن تاثیر بذاره. آیا تاثیر مثبت داره؟ بله. هی میگن وایسید تو آفتاب ویتامین دی بگیرید، این کار دقیقاً نور یووی با مقدار کمش روی بدن انجام میده، اما اگه مقدارش زیاد بشه:

می‌تونه باعث آفتاب سوختگی بشه،

میتونه باعث پیری زودرس پوست و یا حتی سرطان پوست بشه،

و علاوه بر این‌ها می‌تونه به چشم آسیب بزنه و باعث برف کوری آب مروارید یا سایر بیماری‌های چشمی بشه.

واسه خودم سوال بود که چرا جوشکاری هم  می‌تونه باعث برف کوری بشه؟  داستان از این قراره که وقتی فلزات تو جوشکاری ذوب میشن، دمای بسیار زیادی تولید می‌کنن و این دما باعث ایجاد نور یو وی و چیزای دیگه میشه.

حالا چرا تو ارتفاعات بیشتر این اتفاق میفته؟

تو ارتفاعات برف بیشتره و بازتاب نور خورشید از روی برف و یخ یا آب، میزان اشعه یووی رو چند برابر می‌کنه و اگه عینک آفتابی با فیلتر یووی استفاده نشه، خیلی احتمالش زیاده که به برف کوری دچار بشن.

علائمش چیاست؟ درد چشم، اشک ریزش زیاد( انگار که دارن گریه می‌کنن)، حساسیت شدید به نور، احساس وجود شن یا جسم خارجی تو چشم، تاری دید، قرمزی و تورم چشم، سردرد شدید.

این علائم معمولاً بعد از چند ساعت قرار گرفتن در معرض نور یووی اتفاق می‌افتن. و به طور میانگین بین ۲۴ تا ۴۸ ساعت طول می‌کشه تا چشم خودش رو بازیابی کنه و به حالت اول برگرده.

چه جوری باید از خودمون در برابر این نور محافظت کنیم تا باعث برف کوری یا آسیب‌های پوستی نشه؟

برای چشم باید از عینک‌های یووی دار استفاده کنیم و برای پوست باید از ضد آفتاب‌های دارای spf مناسب استفاده کنیم.

خیلی خب.. پاشید بریم از دانشگاه بیرون برگردیم سر قصه مون.

یادتونه مهرداد اون بالای قله که می‌خواست بیاد پایین تو سرپایینی عینکش بخار می‌کرد نمی‌تونست جلوشو ببینه و مجبور شد عینکش رو برداره؟ با همون برداشتن عینک داشت مشت مشت گور خودشو می‌کند.

دردناک‌ترین عارضه‌ای که داشت مون حس کردن دونه‌های شن تو چشمش بود. حتی وقتی پلکاش بسته بود بازم چشمش تکون می‌خورد و حس می‌کرد دونه‌های شن دارن چشمشو خراش میدن.

به شرپاش گفت که چه شرایطی براش اتفاق افتاده ولی اون هیچی نگفت و مهردادم نمی‌تونست رفتارش رو ببینه. یادش افتاد توی بسته کمک‌های اولیه‌اش قطره استریل چشمی داره. به شرپاش گفت و قطره رو گرفت و شروع کرد تو چشمش ریختن. به فاصله یک ساعت دو بار قطره رو که ریخت تموم شد. بازم به خاطر شرایط سخت کوهنوردی تو ارتفاعات، قطره کوچیک رو انتخاب کرده بود تا به خودش بالا بیاره.

هیچ جا رو نمی‌دید و علاوه بر سوختن چشماش، آبریزش بینی هم گرفته بود.

هر بار که می‌خواست بینیشو پاک کنه باید ماسک اکسیژنو برمی‌داشت و دماغشو پاک می‌کرد و دوباره ماسک رو می‌ذاشت سر جاش تا بتونه نفس بکشه و یک دقیقه بعد دوباره این کار رو تکرار می‌کرد. خیلی پروسه عذاب آوری بود. شرپاش بهش گفته بود استراحت کنه تا شاید زودتر چشمش خوب شه.

مهرداد واسه اینکه راحت‌تر باشه رفت تو کیسه خواب و قسمت پتوشو کشید رو سرش و یه حالت گنبدی بالای سرش درست کرد. و ماسک رو  با یه فاصله‌ای گذاشت جلوی صورتش. اینجوری اکسیژن تو همون گنبد کوچولوی دور سرش جریان داشت و مجبور نبود ماسک رو روی صورتش بذاره و می‌تونست مدام با دستمال کاغذی بینیش رو پاک کنه .

به خاطر داستان بی‌اختیاریش یه رول دستمال کاغذی با خودش بالا برده بود که تقریبا همش برای پاک کردن بینیش استفاده شد.

از درد زیاد ناله می‌کرد ، تازه این حالت کنترل شده صداش بود. اگه آزاد بود و خجالت نمی‌کشید داد می‌زد از درد.

از وقتی که تصمیم گرفتن بخوابن تقریباً یک ساعت گذشته بود که شرپاشو رو بیدار کرد و بهش گفت یه دکتر چشم واسه من پیدا کن. شرپاش گفت اوکی و دوباره صدای اینکه کیسه خواب رو کشیده رو خودش اومد. مهرداد دوباره شرپاشو صدا کرد و گفت با توام جدی دارم میگم! پاشو یه دکتر چشم واسه من پیدا کن.

شرپاش کیسه خوابشو زد کنار و گفت می‌دونی کجایی؟ تو کمپ ۴ اورست من از کجا واست دکتر چشم پیدا کنم؟

مدام ناله می‌کرد. قولی که به خانواده و همسرش داده بود از خاطرش محو نمیشد.

گفته بود صحیح و سالم برمیگرده پیششون. اما الان معلوم نبود حتی زنده بمونه یا نه. چه برسه به اینکه بخواد برگرده پیش خانوادش.

با صدای روشن شدن گاز فهمید صبح شده. شرپاش چیزی درست کرده بود شبیه فرنی که برای خود نپالیا بود. مهرداد با خوردن اون جون گرفت و ضعفش از بین رفت.

بعد چند دقیقه شرپاش بهش گفت پاشو بریم. مهرداد گفت من هیچی نمی‌بینم کجا بریم؟ شرپاش گفت پاشو راه بیفت من کمکت می‌کنم. کمکش کرد لباس پوشید، کفش‌هاشو پاش کرد، کرامپونشو بست، از چادر بیرونش کرد و بهش گفت منتظر بمونه، شرپا چادرشونو جمع کرد و خودحمایت خودشو مهردادو وصل کرد به طناب اصلی و شروع کردن به حرکت. دو سه قدمی که پایین رفت مهرداد سکندری خورد و افتاد زمین.

پا شد دوباره راه افتاد و بعد چند قدم دوباره خورد زمین.

شرپاش تازه اونجا فهمید تو چه دردسری افتادن. به مهرداد گفت من جلوت راه میرم تو دستتو بذار رو شونه من، آروم آروم پشت من بیا.

شیب مسیرمون فعلا خیلی کمه. جلوتر که بیشتر شد بهت میگم. اونجا تو بشین و پا مرغی بیا منم مدام جلوتم و آروم میرم و حواسم به توئه پس نگران نباش.

تو مسیری که داشتن میومدن پایین یه آقایی دید مهرداد داره پامرغی میاد پایین ازش پرسید می‌تونم کمکت کنم؟ مهردادم بدون لحظه‌ای مکث و اینکه بدونه با چه کسی داره صحبت می‌کنه گفت: نوشیدنی انرژی زا داری؟

اون آقا هم گفت آره الان بهت میدم. مهرداد منتظر بود که اون آقا صداش کنه و یه بفرما بزنه. اما غافل بود از اینکه اون آقا نوشابه رو گرفته جلوی صورت مهرداد و منتظره که مهرداد نوشابه رو ازش بگیره.

مهرداد ماسک اکسیژن و عینک آفتابی رو چشمش بود. نور خورشید حتی از پشت پلکاشم چشماشو اذیت می‌کرد، نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود ولی اگه نمیزد دیگه اوضاعش بدتر هم میشد، به خاطر همین عینک هم زده بود.

دو دقیقه‌ای گذشت و مهرداد با خودش گفت عجب آدم مسخره‌ایه، خوب نمی‌خواد نوشابه بده واسه چی میگه تعارف می زنه؟ داشت خودخوری می‌کرد که اون آقا گفت نمی‌خوای بگیریش؟

و تازه فهمیده بود که اون آقا خیلی وقته نوشابه برات جلوش گرفته ولی مهرداد چون نمی‌بینه، متوجه نشده.

نوشابه رو که خورد دوباره جون گرفت، از اون آقا تشکر کرد و از ساعت و پرسید و راه افتادن، سعی می‌کرد با ریتم تعداد تنفسش زمان رو نگه داره و متوجه باشه که چقدر گذشته، داشت یه بازی ای برای خودش طراحی می کرد تا درد چشمشو فراموش کنه. چند دیقه یه بار از شرپاش می پرسید نرسیدیم کمپ ۳؟ چقدر مونده؟ و اونم مدام می گفت چیز دیگه ای نمونده بیا.

زمان خیلی کند براش می‌گذشت و پایین اومدن از اورست با چشمای بسته به شدت زجرآور بود.

از یه جایی به بعد احساس می‌کرد انرژی از دست دادن تو بدنش به اندازه مصرف بدنش نیست، انگار بدنش انرژی دزدی داشتش. اگه مثلاً برای هر قدمی که داره میاد پایین باید ۱ کالری از بدنش کم می‌شد ۴ تا ۵ کالری کم می‌شد. کار به جایی رسیده بود که حس می‌کرد داره گرم گرم از وزن بدنش و عضله‌هاش کم می‌شه و عضله سوزی تو بدنش رو حس می‌کرد. این حس رو ورزشکارای ورزش‌های استقامتی خوب می‌دونن یعنی چی.

هرچی می‌رفتن نمی‌رسیدن، هر بارم از شرپاش میپرسید چقدر دیگه مونده. صبرش تموم شده بود. یه جاهایی از مسیر به این فکر می‌کرد که همین جا بشینه و نره پایین. با خودش می گفت شاید این از دست دادن بیناییش تو اون ارتفاع واسه اینه که اونم باید به یکی از نمادهای قله تبدیل بشه و مثل یکی از اون جنازه‌ها بشینه و به یه جا خیره بشه تا زندگیش تموم شه. و اینجوری تبدیل بشه به یکی از اون یادگاری‌هایی  که از قدرت و بی‌رحمی اورست وجود داره.

اما نمی‌تونست قولش به همسرش رو فراموش کنه، نمی‌تونست تعهدی که به بچه‌هاش داره رو زیر پا بذاره. مهرداد قول داده بود زنده برگرده. یه جاهایی یاد حرف کاظم فریدیان می‌افتاد که گفته بود قهرمان خوب قهرمان زنده است، می‌گفت اگه نتونی از قهرمانیت لذت ببری اون قهرمانی بی‌فایده است.

هر لحظه علائم داشت بدتر می‌شد. همچنان چشماش میسوخت و حس میکرد میزان شن تو چشماش داره بیشتر میشه، به جز اون نوشابه انرژی‌زا که چند ساعت پیش خورده بود هیچ چیز دیگه‌ای نخورده بودن، حس می‌کرد که بدنش تیکه تیکه داره عضله می‌سوزونه و کپسول اکسیژنشم لحظه به لحظه داشت رقیق‌تر می‌شد.

امیدشو کامل از دست داده بود تا اینکه صدای یه زیپ شنید و فهمید به چادرشون رسیدن. شرپاش کرامپنشو باز کرد و مهرداد با کفش رفت تو چادر و افتاد.

مسیری که اگه خیلی می‌خواست طول بکشه باید ۴ ساعته میومدن پایین رو تقریباً ۱۶ ساعت اومده بودن پایین.

 

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود ایزی لایفه.

برندی که سالهاست کنار افراد با چالش بی اختیاری ادرار ایستاده.

ایزی‌لایف همیشه تلاش کرده با ارائه‌ی محصولات مراقبتی ویژه‌ی بزرگسالان، و مهم‌تر از اون، فرهنگ‌سازی درباره‌ی این موضوع، به حفظ آرامش، استقلال و عزت نفس افراد مبتلا به بی‌اختیاری ادرار کمک کنه. چرا؟

اینجا از بی‌مقدمه می‌شنوید،  چون ایزی لایف همیشه با این تابو جنگیده، و تلاش کرده هر جایی که گوش شنوایی هست، در مورد این موضوع صحبت کنه، موضوعی که صحبت در موردش مهم و حیاتیه،  ولی سال‌هاست همه در موردش سکوت کردیم.

بی مقدمه عنوان یه پویشه با حمایت ایزی لایف، پویشی که هدفش افزایش آگاهی عمومی درباره چالش بی‌اختیاری ادرار و راه‌های مدیریت اونه.

پویش بی مقدمه، بهونه‌ایه برای شروع یه گفتگوی صادقانه، بی پرده، و بدون شرم و قضاوت درباره موضوع بی‌اختیاری ادرار، چالشی که خیلی‌ها با اون زندگی میکنن ولی درباره‌اش حرف نمی‌زنن.

اسپانسر این اپیزود: ایزی لایف

 

ادامه داستان

برگشت از اورست با چشمان بسته

ساعت ۴ صبح راه افتاده بودن و۸شب رسیده بودن به چادرشون تو کمپ ۳.

اکسیژن مهرداد تموم شده بود. معمولاً وقتی از قله میان پایین و به ارتفاع ۷۲۰۰ می‌رسن به خاطر بیشتر شدن مقدار اکسیژن هوا نسبت به قله نیاز به کپسول اکسیژن پیدا نمی‌کنن، اما مهرداد الان شرایطش فرق می‌کرد.

به جز نیاز شدید بدنش به اکسیژن برای تبدیل چربی به انرژی برای ادامه دادن، مهرداد به خاطر شرایطش استرس عجیبی رو حمل می‌کرد و این استرس باعث شده بود نتونه آرامششو حفظ کنه. مهرداد ترسیده بود که نکنه زنده نمونه.

به شرپاش گفت اکسیژنم تموم شده لطفاً بهم کپسول جدید بده. شرپاش گفت کپسول دیگه‌ای نداریم، باید بدون اکسیژن سر کنیم. مهردادم شروع کرد به داد و قال که من دارم می‌میرم تو نمی‌فهمی، من اگه اینجا به خاطر نبودن اکسیژن بمیرم تقصیر توئه و تو همین سر و صدا کردنا بود که، شنید صدای زیپ اومد.

بعد یه مدتی شرپاش با یه کپسول اکسیژن برگشت. دو دقیقه بعد از اینکه کپسول اکسیژن رو به رگلاتور ماسک مهرداد وصل کرد مهرداد از  خستگی غش کرد و خوابید.

نفهمید زمان چه جوری گذشت ولی دوباره با صدای روشن شدن گاز شرپاش از خواب بیدار شد. دوباره شرپاش یه نوشیدنی داغ به مهرداد داد و  کمکش کرد کفش و لباسشو بپوشه.

مهرداد از چادر اومد بیرون و شرپاش شروع کرد چادر رو جمع کردن. تو این مدتی که مهرداد نشسته بود استرس داشت که خدایا نکنه من نابینا شدم. نسبت به روز قبل حتی نمی‌تونست پلکاش رو باز کنه .

حس می‌کرد پلکش  به خاطر سرمای زیاد و خشکی زخم شده.  نیاز داشت مطمئن بشه که فقط متحمل برف کوری شده و بیناییشو از دست نداده.

یه دستشو گذاشت رو پلک پایین چشم چپ و دست دیگشو گذاشت رو پلک بالای چشم چپ. پلکش بدجوری می‌سوخت ولی هرجوری شده باید پلکاشو از هم باز می‌کرد تا ببینه بیناییش هنوز وجود داره یا نه.

با ناله و درد زیاد پلکاشو از هم باز کرد و یه نوری دید.

همین نور کم بهش فهموند که کور نشده و همه این‌ها به خاطر برف کوریه که براش اتفاق افتاده.

تو مسیر کمپ سه تا کمپ ۲ یه جاهایی ریبلی یا گوشواره داشت و مدام باید خود حمایتشون رو از  گوشواره قبلی به گوشواره بعدی انتقال می‌دادن.

شرپا بهش چسبیده بود و مدام این جابجایی خود حمایت بین گوشواره‌ها رو برای مهرداد انجام می‌داد.

خیلی سخت این مسیر رو اومدن پایین و یه ترافیک بزرگی پشت خودشون ایجاد کردن. وقتی رسیدن به جایی که شیب کمتر شد شرپا برای اینکه مسیر عبور رو برای بقیه هموارتر کنه و حواسش هم بیشتر به مهرداد باشه خود حمایت مهرداد رو به خودش وصل کرد.

مدام مسیر را برای مهرداد شرح می‌داد مثلاً می‌گفت الان یه شکاف ۵۰ سانتی جلوی پاته باید پاتو اندازه عرض شونت باز کنی و جلوتر بزاری. یا اینجا یه شکافیه که باید از روش بپری. حتی یه جاهایی دستشو می‌گرفت و می‌گفت با من بیشترین مقداری که می‌تونی بپر.

طرف‌های عصر بود که رسیدن به کمپ ۲ و اینجاها دیگه به سختی می‌تونست یه چیزایی ببینه و از نزدیک می‌تونست تشخیص بده که چی داره می‌بینه یا چه کسی رو داره می‌بینه. چشماشو خیلی ریز باز می‌کرد چون حجم نور درد چشمشو بیشتر میکرد.

وقتی رسیدن کمپ ۲ اولین کسی که به استقبالشون اومد مارکو بود. مارکو از مهرداد پرسید تو واقعا با برف کوری اومدی پایین یا سر کارمون گذاشتی؟
مارکو اومده بود کمپ ۲ که مهردادو ببینه، چون باورش نمی‌شد که کسی بتونه با برف کوری از کمپ ۴ بیاد پایین.

حالا مارکو از کجا می‌دونست که مهرداد برف کوری گرفته؟

دو روز قبل همون موقعی که شرپای مهرداد متوجه شد مهرداد برفکوری گرفته  با بیسیم یکی دیگه از شر پاها دیگه به بیس کمپ اطلاع داد که ما وضعمون اینه و داریم سعی می‌کنیم بیایم پایین.

بیس کمپ به صاحب شرکت خبر داد، صاحب شرکت به فدراسیون، فدراسیون به باشگاه و باشگاه به مدیر برنامه‌ مهرداد، و اون به کیوان برادر مهرداد. این پروسه کمتر از ۱ساعت از  وقتی خبر به بیس کمپ رسید طی شده.

تا کیوان فهمید تو ایران جلسه گذاشتن که فکراشونو رو هم بذارن و ببینن باید چیکار کنن.

کیوان گفت آقا هزینه‌اش مهم نیست یه هلیکوپتر بفرستیم دنبالش برش داره بیارتش پایین زنده بمونه.

مدیر برنامه مهرداد بهش گفت اشتباه متوجه شدی هیچ وسیله‌ای نمی‌تونه بره کمپ ۴.

تنها راه نجاتش اینه که با پای خودش بیاد کمپ ۲ وگرنه همون جا می‌میره.

و اینجوری بوده که تو ایران همه منتظر بودند تا مهرداد خودشو برسونه به کمپ ۲ و تقریباً در مورد بازگشتش ۴۸ ساعت هیچ خبری اعلام نمی کردن.

تو بیس کمپ همه شرکت‌ها متوجه شدند که یه نفر صعود کرده دچار برف کوری شده و داره میاد. و براشون جالب بود که بیان و این شخص رو از نزدیک ببینن.

مارکو که یه جورایی هم شرکتی مهرداد بود وقتی فهمید این اتفاق برای مهرداد افتاده خودشو رسوند به کمپ ۲ تا حتماً قبل از رفتنش ببینتش. چرا؟ چون قرار بود تو کمپ ۲ هلیکوپتر بیاد دنبال مهرداد و اون رو به بیمارستان منتقل کنن.

مهرداد وقتی فهمید قراره هلیکوپتر بیاد دنبالش داشت بال در می‌آورد. چون واقعاً جونشو نداشت بخواد پیاده برگرده.

به خاطر شرایطش به جز آب گرم هیچ چیزی بهش ندادن بخوره و رفت توی چادر کمپ ۲ استراحت کرد تا هلیکوپتر بیاد. مارکو مدام به شوخی می‌گفت اسکلمون کردی؟ می‌خواستی پیاده برنگردی این ادا رو درآوردی؟

یه جا شرپاش دیگه خسته شد گفت مرتیکه ما دو روزه تو راهیم. از وسط به دو قسمت مساوی تقسیم شدیم بعد میگی داشتیم ادا در می‌آوردیم.

کل کلای مارکو و شرپا  آخرین خاطره مهرداد از اورست بود. هلیکوپتر که نشست زمین کمک کردن به مهرداد  با شرپاش سوار هلیکوپتر شد.

از قبل به بیس کمپ اطلاع داده بودن که وسایل مهرداد را جمع کنن و آماده باشه که هلیکوپتر اونجا بشینه، شرپا پیاده شه، وسایل مهرداد رو بذارن تو هلیکوپتر و مستقیم برن بیمارستان.

خیلی سریع این اتفاق افتاد و مهرداد از شرپاش خداحافظی کرد و هلیکوپتر رفت لوکلا، همون جایی که شروع مسیر پیاده‌روی برای رسیدن به بیس کمپ بود. از اونجا سوار یه هلیکوپتر دیگه شدن و رفتن به سمت کاتماندو. بماند که بارش تو لوکلا جا موند و کلی دردسر کشید تا بارشو بیارن.

وقتی رفت تو بیمارستان و بستری شد اولین کسی رو که دید مدیر شرکت بود که بابت صعود بهش تبریک گفت و بهش دلگرمی داد که تو بیمارستان از همه نظر بهش می‌رسن و لازم نیست نگران باشه.

قبل از هر کاری دکتر چشم معاینه‌اش کرد و بعد از دوا و درمون چشمشو با کاور های مخصوص بستن تا زودتر خوب بشه.

یه دکتری اومد ازش پرسید اسمت چیه، بچه کجایی، مجردی، متاهلی ،چند تا بچه داری، هوا چطوره، گرم و سردت که نیست و علائم حیاتیشو چک کرد و رفت.

دو ساعت نگذشته بود که دوباره اومد همون علائمو چک کرد و همون سوالا رو ازش پرسید. مهرداد با خودش گفت شاید یادش رفته یادش رفته منو معاینه کرده یا شایدم یکی دیگه است، چون چشماشو بسته بودن نمی‌دید و فقط از روی صدا این موضوع رو تشخیص می‌داد.

خلاصه بگم هر دو سه ساعت یه پرستار یا دکتر جدید میومد ازش همین سوالا رو می‌پرسید و می‌رفت. یک روز برنامه همین بود تا اینکه روز بعد چشماشو باز کردن. سوزش چشمش قطع شده بود و بیناییشم خیلی بهتر شده بود اما وقتی قطره می‌ریخت تو چشمش تا یه نیم ساعتی دوبینی داشت. همچنان دکتر و پرستارا میومدن و همون سوالا رو می‌پرسیدن و مهردادم دیگه آخراش کفری شده بود و می‌خواست سر کارشون بزاره و جواب چرت و پرت بده که دیگه اینقدر نیان ازش سوال تکراری بپرسن.

گوشیشو بهش داده بودن و اونجا اینترنت هم داشت. همون لحظه‌ای که بهش گفتن می‌تونه با گوشی کار کنه و گوشیشو دادن بهش دید که کیوان داره باهاش ویدیو کال می‌کنه.  گوشی رو جواب داد و کلی با هم حال و احوال کردن و احوال همدیگه رو پرسیدن. داداشش پرسید همه چی رو به راهه ؟ خوب بهت می‌رسن؟

مهرداد گفت آره همه چی رو به راه فقط می‌دونم خنگن، فراموشی دارن، شیفتاشونو عوض می‌کنن به قبلیاشون نمیگن. نمیدونم  چیه داستان که هر دو سه ساعت یکی میاد از من یه مشت سوال تکراری می‌پرسه. دیگه قشنگ سوال پرسیدنشون داره اذیتم می‌کنه. تو فکرشم سر کارشون بذارم بخندم.

کیوان گفت هیچی نگیا، اینا میان حافظه و هوشیاریتو چک می‌کنن که اگه طوریت شد سریع بتونن اقدام کنن. تو  یه دفعه از ارتفاع ۶۴۰۰ اومدی ۲۲۰۰، دارن چک می‌کنن ببینن مغزت دچار عارضه نشده باشه.

بعد از اینکه اینو فهمید، هر بار میومدن ازش سوال می‌پرسیدن با دقت و حوصله جواب می‌داد.

اونقدر بدنش خودشو با ارتفاعات بالا تطبیق داده بود تا بتونه از هوایی که تنفس می‌کنه بیشترین اکسیژن رو دریافت کنه، که تو کل مدت بستری بودنش تو بیمارستان اکسیژن خونش زیر ۱۰۰ نمیومد.

دو شب تو بیمارستان بستری بود و روز سوم از شرکت طرف قراردادش اومدن مرخصش کردن و بردنش هتل.

یکی از هم باشگاهی های دماوندش تو همون تایم یه گروه رو آورده بود نپال گردی. با هم هم صحبت شدن و قرار شد روز بعد تو لابی هتل دوستاش اونارو ببینه و تا روز برگشتنش به ایران با اونا نپال رو بگرده.

روز بعد رفت زودتر خودشو رسوند و تو لابی هتل نشسته بود که دوستاش از جلوش رد شدن و رفتن دم پذیرش هتل. دید چرخیدن نگاش کردن ولی هیچ واکنشی نشون ندادن. حدس زد که نشناختنش. اینبار که چرخیدن سمتش مهرداد دست تکون داد و اونا چشاشونو تیز کردن که ببینن کیه و یهو جا خوردن.

مهرداد رو قبل سفر به نپال دیده بودن و از اون موقع نزدیک ۲۰ کیلو وزن کم کرده بود.

معمولا آدما سر صعود های سخت بخاطر اینکه یه مدتی تو بیس کمپ هستن فشار کوهنوردی زیاده و تغذیه شون کامل نیست، وزن کم میکنن، ولی مهرداد اون ۲روز آخر خیلی بیشتر از حد نرمال وزن کم کرده بود و همین باعث شده بود قشنگ قیافش عوض بشه.

بلاخره دوستاش اومدن جلو ماچ و بغل و کلی تحویلش گرفتن و تبریک گفتن و دو روز با این رفقا بود و اونجا بلاخره استیک یاک خورد و روز قبل از اومدن هم با دوستش رفت یه آرایشگاه مردونه ترگل ورگلش کردن و سوار هواپیما شد به سمت دبی و تهران.

وقتی از پله های فرودگاه داشت میومد پایین همه آشناها با حلقه گل و بنر تبریک منتظر وایساده بودن، خانوادش دوستاش هم باشگاهیای دماوند، رئیس انجمن ام اس و چند تا از اعضا  و بقیه آدما.

کلی تبریک گفتن و عکس گرفتن و احساسات رد بدل شد تا اینکه نصف شب رسیدن خونه و از فرداش بود که برنامه های تلویزیونی، رادیویی و روزنامه ها مدام باهاش ارتباط میگرفتن.

مهرداد سومین نفر تو تاریخ اورسته که تونسته با ام اس به اورست صعود کنه. و همین موضوع تونست امید زیادی تو جامعه افراد مبتلایان به ام اس تزریق کنه و متوجهشون کنه که ام اس قرار نیست جلوی زندگی کردنشون رو بگیره.

درسته که به واسطه علم و فراهم سازی امکانات الان آدمای بیشتری میتونن به اورست صعود کنن و سختی قبل رو نداره، اما خب همین الان هم با همین شرایط کلی باید مهارت داشته باشن و توانایی کسب کرده باشن و رفتن به اورست کار هر کسی نیست.

یه هفته بود که از اورست برگشته بود و سرش با مصاحبه‌ها و برنامه‌های مختلف گرم بود و یه جورایی داشت لذت صعودش رو تجربه می‌کرد.

از شرکتی که  باهاشون قرارداد بسته بود برای رفتن به اورست باهاش تماس گرفتن و گفتن مهرداد، چه نشسته‌ای که بیمت هزینه انتقالت با هلیکوپتر از کمپ ۲ به بیمارستان و خود هزینه بیمارستان رو پرداخت نمی‌کنه.

این هزینه رو یا خودت باید بدی یا بیمه ات باید بده، دست بجنبون بدهکاری.

انگار که یه تشت آب سرد ریختن رو مهرداد. زنگ زد به مدیر برنامه‌اش و با اون شرکت بیمه اتریشی ارتباط گرفتن و فهمیدن که اون شرکت بیمه برای اینکه از زیر بار هزینه‌ها شونه خالی کنه زیرآبی رفته.

چه جوری؟ با وجود اینکه قراردادشون برای اکسپدیشن قله اورست بوده یه بند توی اون گذاشته بودن که این قرارداد بابت قله با ارتفاع زیر ۶۰۰۰ متر هست.

از لحاظ حقوقی کاری که اون شرکت بیمه کرده بود خلاف بود و با پیگیری شکایت، با توجه به اینکه ذکر کرده بودند برای اکسپدیشن قله اورست، می‌تونستن حقشون رو بگیرن. اما برای اینکه حقشونو بگیرن باید از کمک فدراسیون کوهنوردی و شورای برون مرزی استفاده می‌کردن.

اما به واسطه توصیه اون آقایی که بهش گفت تو که داری پولشو خودت میدی چه کاریه بخوای اینقدر دردسر بکشی، فدراسیون و شورای برون مرزی اصلاً صعود مهرداد رو به رسمیت نمی‌شناختن که بخوان براش اقدامی بکنن.

و به همین ترتیب اون شرکت از زیر وظیفه‌اش شونه خالی کرد و مهرداد مجبور شد ۱۲۵۰۰ دلار پول جور کنه برای اینکه اون هزینه رو پرداخت کنه.

اینم بگم اگه به حرف اون آقایی که تو فدراسیون بود گوش نمی‌داد و اقدام می‌کرد برای اینکه مجوز شورای برون‌مرزی رو بگیره حداقلش این بود که حتی اگه نمی‌تونست از اون شرکت بیمه پولی بگیره، میتونست دلاری که باید بابت بیمارستان و هزینه‌هاش پرداخت می‌کرد رو به صورت دولتی و با مبلغ کمتر خریداری کنه. اما خب نتونست.

شوق و ذوق صعودش یک هفته بیشتر دووم نیاورد و مجبور شد پول جمع کنه تا بتونه بدهیشو بده. اول از همه شروع کرد وسایل کوهنوردیشو فروختن. اما خب مبلغش حتی نزدیک به اون مقداری که نیاز داشتن هم نشد. با دوستا آشنا صحبت می‌کرد تا بتونه ازشون پول قرض بگیره یا یه راهی پیدا کنه که بتونه این پولو پرداخت کنه. یکی از دوستاش گفت دونیشن بذار و به بقیه بگو چه اتفاقی برات افتاده. مهردادم با کمک چند تا از دوستاش تونست یه ویدیویی بسازه و اون رو تو اینستاگرامش منتشر کنه.

و به کمک دوستا و آشنا و کسایی که دنبالش می‌کردند از خارج ایران و داخل ایران بالاخره تونست هزینه مورد نیاز برای پرداخت بدهیشو تامین کنه.

اورست رفتن باعث شده بود یه قدرتی تو وجودش بیدار بشه.  یادتونه داستان کلاهبرداری ازش رو؟

اینکه آقای نوذری رفت دم مغازه‌شون ازشون مهلت گرفت. تا قبل از اون کلاهبرداری همیشه می‌خواست یه روزی کار خودشو راه بندازه، اما بعد اون اتفاق هیچ وقت جرات نکرد که این کارو بکنه.

انگار صعود به اورست بهش دوباره جرات داد. اورست یه قدرتی رو بهش برگردوند که خیلی وقت بود از دستش داده بود. جرات ریسک کردن. البته ریسک حساب شده.

 

صدای مهرداد:

خب خیلی وقت بود که تو ذهنم بود مستقل کار کنم. علیرغم اینکه زمانی که تو دفتر کار می کردم از نظر مالی خیلی مشکلی نداشتم. یعنی من بابت هزینه های زندگی امکان برداشت داشتم. ولی واقعیت اینه که در همون سطح می موندم. و اگه تو ذهنم این بود که رشد بکنم.. حالا رشد مالی منظورمه.. مثلا خونه تو عوض کنی، مثلا ماشینتو عوض کنی، چه می دونم یه زمینی بخری، یه باغی بخری، بچه ها دارن بزرگ میشن فردا جهیزیه می خوای بدی، عروسی برای بچه ات بگیری، خب این دورنمایی نداشت. و من تصمیم گرفتم علیرغم اینکه برادرم مخالف بود بخاطر اینکه دورنمای خوبی از نظر اقتصادی نمی دید برای بازار ایران، می گفت وقت خوبی نیست. یعنی احتمال اینکه محقق نشه هست. و خب من ریسکشو ورداشتم. و برادرم بخاطر تصمیمی که من گرفتم حمایت کامل از من کرد، برای اینکه من بتونم مستقل بشم، و تا همین الانم من مدیون حمایتای ایشون هستم. همچنان هم از من حمایت میشه. حالا به هر نحوی. من سالها بود که می دونستم تو یه منطقه صنعتی که تو تهران هست به اسم شادآباد، جنس ما می تونه مصرف بشه. ولی جنس ما اونجا فروخته نمی شه. جنس شرکت، جنسی که برادرم وارد می کنه. چندین بار این به ذهنم رسیده بود که ما بیایم یه مغازه اونجا بگیریم یه فروشنده بذاریم، یه کالایی بریزیم، و اون منطقه رو بازارشو بتونیم بدست بیاریم. برادرم خیلی موافق نبود. می گفت آقا ولش کن دردسره. تو می خوای یه نفرو بذاری اینکارو انجام بده، مدیریت کنی، بشه نشه، کلی انرژی باید بذاری. همون انرژی رو میذاری همینجا کار می کنی ولش کن. همون ایده ای که ما این کار و تو منطقه شادآباد انجام بدیم همونو ایده اش تو ذهنم بود که خودم انجام بدم. مستقل بشم برم همون کار و اونجا انجام بدم. خب می دونستم کار سختیه. بخاطر اینکه شما قراره برین تو یه منطقه ای که هیچ بستری از قبل نداره برات و از صفر شروع کنی. ریسک داشت، این ریسکو پیشو به تنم مالیدم که یه سال از جیب بخورم.

مهرداد یه مغازه پیدا کرد و تقریبا همه کارای مغازه رو خودش و پسرش کردن و جنسا رو هم از برادرش امانی گرفت. به قول خودش یه روزایی حتی پول برگشتن به خونه با تاکسی خطی رو نداشتن و وایمیستادن اتوبوس شرکت واحد بیاد تا بتونن برگردن خونه. ولی خب خدا را شکر اوضاع کم کم بهتر شد و روال افتادن.

همزمان با این اتفاقا واسه اینکه ویر ورزشش رو بخوابونه  تمرین دوچرخه سواری می‌کرد.

 

دوچرخه ای که حادثه آفرید

سه سالی به همین منوال گذشت. مغازه‌شون رو روال افتاده بود و زندگیشون میچرخید. تمرین دوچرخه سواریش هم همیشه به راه بود و آخر هفته ها معمولا با یکی دو نفر دیگه با هم تمرین میکردن.

یکی از این آخر هفته‌ها که داشت دور مجموعه آزادی تمرین می‌کرد یکی از دوستای دوچرخه سوارشو دید. دوستش بهش گفت پایه‌ای بریم تو همت تا پمپ بنزین دور بزنیم برگردیم؟

مهرداد ساعتو دید و دید خیلی وقت داره گفت آره بریم پایم.

با خانمش تماس گرفت و گفت دارم میرم همتو دور بزنم برگردم احتمالاً وقتی برگردم حسابی گرممه، ناهار واسه من آب دوغ خیار درست کن خنک شم.

راه افتادن رفتن رسیدن به پمپ بنزین همت قبل ورودی جاده چالوس. اونجا وایسادن یه نوشابه و کیک خوردن که انرژی بگیرن واسه برگشتن و دوباره حرکت کردند تا برسند به دور برگردون و برگردن.

از لاین کندرو اتوبان حرکت کردن  تا خودشونو برسونن به لاین ۳ و دور برگردون رو برگردن.

رسیده بودن تو لاین ۳ که یهو یه صدای ترمز عجیب به گوش دوست مهرداد می‌رسه.

اگه شرایط روحی مناسبی ندارید و از تشریح شدن صحنه یک تصادف ممکنه حالتون بد بشه ۲ دقیقه پادکست رو بزنید جلو.

دوستش سرشو که می‌چرخونه تا ببینه چه اتفاقی افتاده می‌بینه سر مهرداد با کلاه دوچرخه سواری از زیر لاستیک عقب پژو۴۰۵ رد میشه.

از اینجا به بعد مهرداد چیزی یادش نیست و اتفاقاتو از زبون اطرافیانش روایت می‌کنم.

دوستش همونجا زنگ می‌زنه به آمبولانس، راننده ماشین پیاده می‌شه و تو صحنه می‌مونه، آمبولانس که میاد متوجه میشن چندتا از دنده‌های جلو و پشت ریه‌ راستش شکسته و تو ریه اش فرو رفته و باعث خونریزی داخلی شده. می‌ذارنش رو برانکارد و می‌برنش تو آمبولانس و حرکت میکنن به سمت نزدیک ترین بیمارستان دولتی که تو کرج بوده. و مهرداد تو آمبولانس ایست قلبی می‌کند
صدای ضربان قلب و ایست قلبی.

تو آمبولانس به کمک سی پی آر و تزریق آدرنالین ضربان قلب مهرداد دوباره برمی‌گرده و وقتی می‌رسه به اورژانس بیمارستان مستقیم می‌برنش اتاق احیا.

حالا بریم تو خونه مهرداد اینا و از اونجا قصه رو بشنویم. حول و حوش ساعت ۲ بود که همسرش از بچه‌هاش می‌پرسه باباتون چرا نیومد؟ شروع می‌کنه تماس گرفتن با مهرداد و می‌بینه جواب نمیده.

قبلاً هم شده بود چون در حین دوچرخه سواری بوده جواب نداده، واسه همین خیلی نگران نشد و به دخترش گفت سونیا تو زنگ بزن به بابات ببین جواب میده؟

سونیا چند باری زنگ میزنه و یه دفعه یه آقایی ناآشنا تلفنو جواب میده. سونیا می‌پرسه شما کی هستین؟ صدای پشت تلفن میگه صاحب این تلفن تصادف کرده ما بردیمش بیمارستان. سونیا رنگش سفید میشه. زبونش سنگین شده بود و نمی‌تونست تو دهنش بچرخوتش و حرف بزنه. با کلی تلاش گفت کدوم بیمارستان؟ و حرفش تموم نشده بود که شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن.

همسرش که شاهد این اتفاق بود سریع گوشیو گرفت و سونیا رو بغل کرد تا آرومش کنه. پرسید چی شده آقا؟ اون آقا دوباره توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و ازشون خواست که سریع‌تر خودشونو برسونن به بیمارستانی که مهرداد توشه تو کرج تا بتونن اجازه عمل بدن بهشون.

همسرش به کیوان خبر داد و راه افتادن رفتن اونجا.

تا رسیدن ازشون اجازه عمل گرفتن و مهرداد رو بردن برای عمل اول که مربوط به ریه میشد. پشت در اتاق عمل بی‌قراری می‌کردند خیلی نگران بودن نمی‌دونستن که چه اتفاقی در پیشه و فکر اینکه مهرداد دوباره زنده از اون اتاق بیرون میاد یا نه مثل موریانه به تن و وجودشون افتاده بود.

شش هفت ساعتی  گذشت و مهرداد از اتاق عمل اومد بیرون. اوضاع صورت و بدنش دردناک‌تر از چیزی بود که بخوام تصویرش کنم.

فقط دکتر جراحش بهشون گفت یه بخشی از ریه مهرداد له و سوراخ شده بود و نمی‌تونستیم احیاش کنیم و مجبورا اون بخش از ریه رو برداشتیم.

تا آخرای شب بیمارستان بودن و همسرش برای اینکه بچه‌هاشو آروم کنه برشون داشت و برگشت خونه.

تازه رسیده بودن خونه، بالا سر بچه‌هاش بود و داشت آرومشون می‌کرد که دید از بیمارستان دارن بهش زنگ می‌زنن.

دلش هو رررری ریخت پایین. تو اون چند ثانیه تا دکمه سبز موبایلشو بزنه هر دعایی که بلد بودو خوند  و نفسشو حبس کرد.

کسی که پشت تلفن بود گفت صبح ساعت۸ دوباره باید مهرداد رو عمل کنیم. قبل ۸ خودتونو برسونید بیمارستان تا دوباره رضایت‌نامه‌ها را امضا کنید.

همسرش اینو که شنید نفسشو داد بیرون.

ربابه صبح همراه کیوان رفتن رضایت دادند و عمل انجام شد. مهرداد چند ساعتی تو آی سیو بود تا علائم  حیاتیش پایدار بشه.

وقتی به ربابه اجازه ملاقات دادن و رفت بالا سر مهرداد جزئیاتی که می‌دید براش خیلی سخت بود.

موقع تصادف مهرداد زیر ماشین کشیده شده بود و به خاطر اصطکاک بدنش با آسفالت،  بخش زیادی از پوست بدنش از بین رفته بود . تنها چیزی که موقع دیدن بدن بیهوش مهرداد روی تخت خوشحالش کرد این بود که از درد زیاد مهرداد پاهاش داشت می‌لرزید و تکون می‌خورد. این صحنه رو که دید گفت خدا را شکر قطع نخاع نشده.

مهرداد چند ساعت بعد به هوش اومد اما آخرین چیزی که یادش میومد این بود که پشت سر دوستش داشت به دور برگردون نزدیک می‌شد و بعد از اون دیگه هیچی تو خاطرش نبوده.

درد وحشتناکی داشت. دکترش به پرستارا گفته بود که هر روز دو نوبت با لیف و صابون بشورنش و روش گاز استریل بزارن. این پروسه خیلی براش دردناک بود چون هر بار که میومدن گاز استریل قبلی رو بردارن و دوباره بدنشو شستشو بدن، گاز استریل قبلی رو که چسبیده بود به بدنش به سختی می‌کندن و درد عجیبی رو به مهرداد می‌دادند.

روزی دو بار بهش مورفین می‌زدن تا بتونه اون حجم دردو تحمل کنه. یه پسر پرستاری بود که وقتی اون باید بدنش رو می‌شست، اول میومد با اسپری به کل گاز استریل‌ها آب می‌زد می‌رفت و بعد نیم ساعت میومد و بدون هیچ دردی خیلی آروم گاز استریل رو از رو بدن مهرداد جدا می‌کرد. اما خب همه پرستارا این کارو نمی‌کردن.

بعد از عمل فک، کل فک و دهنشو با یه سری سیم بسته بودن تا خیلی فکش جابجا نشه و بتونه سر جاش جوش بخوره.

بعد تصادف راننده ماشین وایساده بود ولی طبق  قوانین راهنمایی و رانندگی دوچرخه سواری تو اتوبان ممنوعه. اما خوب چون تو ایران محل تمرین حرفه‌ای برای دوچرخه سواری جاده نداریم، رسماً پلیس و مراجع ذیربط ایراد نمی‌گیرن و دوچرخه سوارا هم از جاده‌های شهری و بین شهری استفاده می‌کنن.

خلاصه طبق این قوانین راننده مقصر نبود و مهرداد مقصر شناخته می‌شد.

روز بعد به هوش اومدن مهرداد راننده‌ای که باهاش تصادف کرده بود با یه سرباز اومده بود بیمارستان تا از مهرداد رضایت بگیره که بتونه ماشینشو از پارکینگ در بیاره.

برادر زن مهرداد بهش گفت ببین اینکه ماشینش توی پارکینگ باشه یا نه واسه تو تاثیری نداره فقط اون راننده از زندگی می‌افته. چه امضا بدی چه امضا ندی طبق قانون اون مقصر نیست. اگه امضا بدی بدون دردسر ماشینشو میاره بیرون اگه امضا ندی میره شکایت می‌کنه و بر اساس کروکی افسر دادگاه رای بی‌گناهیش میده و ماشینشو از توقیف در میارن. همین الان بهش امضا بده تو دردسر نندازش.

مهردادم که اهل اعصاب خوردی نبود امضا رو داد و اون قائله رو خوابوند. البته بماند که بعد از این امضای رضایت چند روز بعد اون راننده اومد و می خواست خسارت ضربه به ماشینش رو هم از مهرداد بگیره. که اونجا دیگه مهرداد داغ کرد و یه جوری با راننده صحبت کرد که اون بنده خدا دمشو گذاشت رو کولش و فرار کرد رفت.

خوب چون مقدار اتفاق‌ها پشت سر هم افتاد و ممکنه گیج شده باشید می‌خوام شرایط الان مهرداد و براتون تشریح کنم. مهرداد رو تخت آی سیو خوابیده. بخش زیادی از پوست بدنش سوخته و مدام می‌شورنش تا عفونت نکنه،‌ ریه‌شو عمل کردن و یه بخشی از ریه‌اش رو به خاطر اینکه له و سوراخ شده بود برداشتن و یه شیلنگ وصل کردن به ریه اش که خون آبه رو ازش تخلیه کنن.

فکش که شکسته شده بود و جابجا شده بود رو عمل کردن و سر جاش قرار دادن و با یه سری سیم از بیرون به گونه و کنار صورتش وصله پینه کردن تا خیلی جم نخوره و سرجاش جوش بخوره.

بهش گفته بودن که احتمال داره زخم بستر بگیره واسه همین با وجود دردی که داشت مدام چپ و راست می‌شد و خودشو تکون می‌داد تا این اتفاق براش نیفته.

الان تو چه بازه زمانی هستیم؟ یه خورده از ورود کرونا به کشورمون گذشته بود و مدام آدمای مختلف رو تو اون اوضاع از دست میدادیم و هر کسی با هر علائمی می رفت بیمارستان بهش می گفتن کرونا داره. چند روزی از عمل ریه اش گذشته بود که دکترش اومد بالا سرشو عکسی که همون روز از ریه اش گرفته بودن رو دید  و بهش گفت مشکوکه به اینکه کرونا گرفته. به پرستارا گفت و خیلی سریع انتقالش دادن به اتاق ایزوله. تا خطری برای بقیه نداشته باشه. ته آی‌سی‌یو یه اتاق شیشه‌ای بود که هیچی نداشت. نه رادیو نه تلویزیون هیچی،  تنها سرگرمی مهرداد یه پنجره بالای سرش بود که شاخه‌های درخت توش تکون می‌خوردن. خودش می‌گفت من اونجا فهمیدم چرا زندانیارو برای تنبیه به انفرادی انتقال میدن. از تنهایی و بیکاری داشت دیوونه میشد. درد هم  داشت و فقط دعا دعا میکرد زودتر بیان بهش مورفین بزنن تا بتونه بخوابه.

وقتی منتقلش کردن به اتاق شیشه ای ازش تست کرونا گرفتن ولی نتیجه نشون نمی‌داد که کرونا داره. اما به خاطر عکس ریه اش با پیش فرض کرونا باز هم توی همون اتاق شیشه‌ای نگهش داشتن.

چهار پنج روز تو اون اتاق بود و دوباره ازش تست کرونا گرفتن و دوباره جوابش منفی شد. از اون طرف باز هم بردنش برای اینکه از ریه اش عکس بگیرن و نتیجه عکس عین عکس قبلی بود و دکترش باز هم تشخیص داد که ریه اش درگیره و احتمالا کرونا داره.

یکی از دوستای خانوادگیشون که پزشک بود اومد به دیدنش. به هر کسی اجازه ملاقات نمی‌دادند اما اون آقا چون پزشک بود اجازه داشت که به بیمار سر بزنه.

بعد ۵، ۶ روز اولین آدمی بود که مهرداد می‌شناخت و باهاش حرف می‌زد، انگار دنیا رو بهش داده بودن. اون آقا پرسید چی شده چه خبره چرا تو اتاق ایزوله نگهت داشتن؟ مهردادم  گفت دکترم از روی عکس تشخیص داده که ریم درگیره و کرونا دارم اما هر چقدر ازم تست کرونا می‌گیرن منفی میشه. اون آقا عکس‌های  ریه مهردادو دید و گفت مگه یه بخشی از ریه‌تو در نیاوردن؟ مهرداد گفت چرا درآوردن.

بدون اینکه دیگه با مهرداد صحبت کنه رفت با مسئول بخش آی‌سی‌یو شروع کرد صحبت کردن و در نهایت رسید به دکتر ریه مهرداد.

مهرداد بعداً فهمید که  دوستشون رفته با دکتر ریه اش دعوا کرده که آقا تو مگه خودت یه بخشی از این ریه رو در نیاوردی؟ حالا چه جوری میگی اون بخشی که درآوردی با کرونا درگیره؟

اون تیکه‌ای که تو میگی با کرونا درگیره اصلاً ریه‌ای وجود نداره خودت درآوردیش. مریضی که الان از هر چیزی بیشتر به روحیه نیاز داره رو کردی تو یه اتاق خالی، تنها. بعد به تست های کرونا هم اعتقاد نداری؟ این مریض اگه از اون تصادف نمیره تو به خاطر اینکه اونو فرستادی  تو یه اتاق خالی و روحیشو داغون کردی می‌میره.

خلاصه همون روز  مهرداد را از اتاق ایزوله درآوردن. اتفاق بعدی این بود که اومدن بهش گفتن باید بره اتاق عمل و لوله‌ای که تو ریه اش گذاشته بودن رو بیارن بیرون.

رفت اتاق عملو برگشتو به هوش اومد و دید لوله سر جاشه.  دکتر که اومد بالا سرش پرسید چی شد چرا اینو در نیاوردید؟  دکتر بهش گفت دو تا لوله بود کردیمش یکی، اگه حالتم همینجوری رو به بهبود باشه دو سه روز دیگه منتقلت می‌کنیم به بخش.

مهرداد خیلی خوشحال بود از اینکه قراره منتقل بشه به بخش و می‌تونه آدمای بیشتری رو ببینه و حداقل برای طول روز با هم اتاقیاش، هم صحبت بشه. اما نمی‌دونست تازه قراره زمان درد کشیدنش شروع بشه.

مهرداد رو منتقل کردن به یه اتاقی که عرضش ۲۶۰ سانتی‌متر بود و دو تا تخت داشت. عرض هر تخت تقریباً یک متر بود و بین دو تا تخت ۶۰ سانتی‌متر فاصله بود و به زور یه صندلی اونجا جا کرده بودن. بعد از منتقل شدن به بخش اولین کاری که کرد با خونه تماس گرفت و بهشون اطلاع داد اومده تو بخش  و گفت براش یه سری وسایل بیارن.

تو بخش همچنان پانسمان بدنش باید عوض می‌شد پرستارا که میومدن بدنشو بشورن بهشون یه مقدار پول می‌داد می‌گفت تو رو خدا آروم بشورید.

تو  بخش یه  آقای مسنی هم هم اتاقیش بود.

شب اول مدام منتظر بود که یه پرستاری بیاد بهش مورفین بزنه، اما هیچ خبری نشد. دیگه صبرش تموم شد و پرستارا رو صدا کرد که بابا من دارم از درد می‌میرم بیاید به مورفین بزنید. اما اونا گفتن مورفین مال آی سی یوعه، تو بخش نمی‌تونیم بهت مورفین بزنیم. و به عنوان جایگزین یه مسکن دیگه بهش زدن.

اون شب دردش کمتر شد اما اونقدر بدنش گر گرفته بود و عرق می‌کرد، که نتونست بخوابه. وسایل سرمایشی بیمارستانم نمی‌تونستن مهرداد رو خنک کنن.

صبح به یکی از دوستای صمیمیش زنگ زد گفت همین الان میری یه پنکه می‌خری برام میاری، دارم از گرما می‌میرم.

دوستش ساعت ۱۱ صبح تقریباً ۲ ساعت بعد از اینکه مهرداد باهاش تماس گرفته بود با پنکه تو اتاقش وایساد. مهرداد گفت الان که وقت ملاقات نیست چه جوری تونستی بیای تو؟ دوستش گفت تو یه جوری به من گفتی که پنکه لازم داری من از دم در بیمارستان تا اینجا دم همه رو دیدم و خودمو رسوندم بهت.

با رسیدن اون پنکه حالش یه مقدار بهتر شد اما اوضاع بخش بیمارستان واقعاً نابسامان بود.

به خاطر شرایط کرونا بخشی که باید حداقل ۱۰ تا پرستار می‌داشت رو ۴تا پرستار اداره میکردن.

هر چقدرم می‌خواستن صد خودشونو بذارن بازم توانشون برای تعداد مریضا‌هایی که تو اون بخش بودن کافی نبود.

با خانواده‌اش صحبت کرد و ازشون خواست که منتقلش کنن به یه بیمارستان دیگه تو تهران.

اما یه چالش خیلی بزرگ داشت و اونم لوله یا چست تیوبی بود که به ریه‌اش وصل بود. همه بیمارستان‌ها گفته بودن  صبر کنه اول چست تیوبشو بردارند تا براش خطری نداشته باشه و بعد برای بستری شدن توی بیمارستان دیگه آماده شه.

با توجه به این تفاسیر مجبور بود تو اون بیمارستان بمونه.

چند شبی بود از شدت گرما نتونسته بود بخوابه. مسکنی که بهش می‌زدن هنوز به بدنش نمی‌ساخت و گر می‌گرفت و کاهش دردشم خیلی نبود. وقتی پرستار اومد تا مسکن رو بهش بزنه ازش خواست که این کارو نکنه. به پرستار گفت دردو تحمل می‌کنم ولی گرما رو نمی‌تونم بزارید امشب  با درد هم که شده بخوابم.

پرستارم گفت باشه ولی اگه به مسکن نیاز پیدا کردی بگو بیایم بهت بزنیم.

هم اتاقی مهرداد که این صحنه رو دید وقتی پرستار رفت بیرون مهرداد صدا کرد  و شروع کرد با پانتومیم یه چیزی رو به مهرداد نشون دادن. نوک انگشتشو به نشونه یه چیز کوچیک نشون داد. بعد یه لیوانو نشون داد که این نوک انگشتشو انداخت تو لیوان و شروع کرد هم زدن و خوردن.

مهرداد که دید هم اتاقیش داره پانتومیم اجرا می‌کنه دوباره سرشو گذاشت رو متکا خوابید.

اون آقا دوباره مهردادو صدا کرد و دوباره همون پانتومیمو اجرا کرد. مهرداد گفت حاج آقا من متوجه نمی‌شم چی میگی یعنی چیزی می‌خوای بگی با زبون بگو و دوباره چشاشو بست و سرشو گذاشت رو بالش.

دوباره اون آقا صداش کرد و مهرداد دوباره عصبی شد ولی احترام مو سفید هم اتاقیشو نگه داشت و بجای اینکه عصبانی جواب اون آقا رو بده بهش گفت حاج آقا من درد دارم ۳ شبه نخوابیدم دارم دیوونه می‌شم میشه به جای ادابازی حرفتو بزنی؟

اون پیرمرد خندید و گفت دعوای دردت پیش منه.

مهرداد گفت دعوای دردم چیه؟  اون پیرمرد گفت تریاک.
مهرداد گفت حاجی من تا حالا نه دیدم، نه می‌دونم چیه، نه استفاده کردم. من ورزشکارم، کوهنوردم، دوچرخه سوارم، این چیزا اصلاً به من نمی‌خوره، ولمون کن عامو.

اون پیرمردم گفت خلاصه اگه خواستی دوات پیش منه.

مهرداد دوباره چشاشو بست و سرشو گذاشت رو بالش. ۲ ساعت هی می‌چرخید اونور ناله می‌کرد هی می‌چرخید اینور ناله می‌کرد. هر چقدر سعی کرد بخوابه دید دردش نمی‌ذاره.  کم کم داشت راضی می‌شد به اینکه دوباره پرستار رو صدا کنه تا بهشون مسکن رو بزنن اما می‌دونست با اون مسکنم نمی‌تونه بخوابه.

حاضر بود هر کاری بکنه برای اینکه چند ساعت بتونه آروم بخوابه.

یه خشخشی از اون سمت اتاق اومد و فهمید اون پیرمرد بیداره. رو کرد به پیرمرد و گفت حاجی اینی که گفتی حالا چی هست؟ اون پیرمرد گفت هیچی چیز خاصی نیست.

اون مورفینی هم که می‌خوای بهت بزنن از همین می‌گیرن. من این دعوا رو اندازه قطر چوب کبریت می‌کنم میدم بهت تو از لای این سیم میمای دهنت بنداز تو قورتش بده. قول میدم بهترین خواب زندگیتو تجربه کنی.

مهردادم که درد امونشو بریده بود گفت باش بده حاجی.

اون پیرمرد یه چیز سیاه اندازه نصف چوب کبریت به مهرداد داد و مهرداد قرار بود از لای اون میله‌ها و دندوناش اون رو بندازه تو دهنشو قورتش بده.

مهرداد دهنشو وا کرد و اون را از لای میله‌ها انداخت تو دهنش اما نیفتاد تو دهنش و بین دندوناش گیر کرد.  اومد با زبونش از بین دندوناش درش بیاره  که دید از هر چیزی که تا حالا خورده تلخ تره.

صورتشو تو هم پیچید و گفت حاجی این چیه به من دادی دردای خودم کم بود مزه این زهر ماری هم اضافه شد بهش. اون پیرمرد گفت هم گفت به گفتم قورت بده نگفتم مزه مزه‌اش کن که.

یکی دو دقیقه‌ای با زبونش تیکه تیکه اون دوا رو می‌کند و قورت می‌داد. و باقیموندش هم تو دهنش آب شد و تموم شد.

یادش نمیاد کی خوابش برد، ولی وقتی بیدار شد که هوا روشن روشن بود، پهلو به پهلو شد و هم اتاقیشو دید. تازه فهمید چی شده. اون آقا بهش گفت، مثل اینکه که خوب بهت ساخته.

بیا بیا یه تیکه بهت میدم پیش خودت نگه دار هر موقع دردت زیاد بود همینقدری که دیشب بهت دادم بخور.

اندازه ۳-۴ روز بهت میدم که زیاده روی هم نکنی خوب نیست برات فقط وقتایی که درد داشتی بخور.

مهرداد اون یه تیکه رو گرفت و گذاشت پشت قاب گوشیش.

تاثیر چیزی که خورده بود هنوز روی بدنش مونده بود و ظهرم تونست بخوابه.  ظهر خواب دید که پلیسا ریختن تو بیمارستان به جرم حمل مواد مخدر می‌خوان ببرنش زندان و دارن با پرستارا دعوا می‌کنن. پرستارا میگن این حالش خوب نیست کجا می‌خواید ببریدش، پلیسا میگن قاچاقچی مواد مخدره باید ببریمش، از اونور زن و بچش می‌گفتن بابا وسط این تصادف حمل مواد مخدرت چی بود؟!

وسط یه بلبشویی بود که بیدار شد و دید اون هم اتاقیش مرخص شده و رفته.

همون روز تو تایم ملاقات همسرش با یکی از دوستاش که پرستار اتاق عمل بود اومدن دیدنش.

خانمش که رفت بیرون به دوستش این موضوع رو گفت و ازش پرسید معتاد نشم؟ گفت نه بابا، و حرف اون پیرمرد هم اتاقیش رو تکرار کرد. گفت خیال کردی این مورفینی که بهت می‌زنن از کجا میاد. تو الان به خاطر اینکه درد داری، مجازی  که از این ماده استفاده کنی، تا  دردت رو آروم کنه. اصلا این ماده برای اروم کردن درد بوجود اومده نه برای مصرف تفریحی. واسه کسی منع داره و معتادش می‌کنه که بدون داشتن درد به صورت تفریحی از این ماده مصرف می‌کنه. نگران نباش قرار نیست با این یه خورده ای که استفاده می کنی معتاد شی.

مهرداد تقریبا تا ۴۰ روز بعد از تصادفش توی بیمارستان بود تا به شرایطی رسید که چست تیوبش رو درآوردن و تونست مرخص بشه و بره خونه مادرخانمش. البته رو ویلچر. تقریبا کل هزینه‌های بیمارستان و عمل های جراحی رو چون با اورژانس به بیمارستان منتقل شده بود، دولت داد.

هیچ کاریشو خودش نمی‌تونست بکنه و همچنان بهش سوند وصل بود و فقط می‌تونست از گوشیش استفاده کنه تا سرگرم بشه.

یه هفته بعد از مرخص شدنش دوباره رفت بیمارستان و اون سیم‌هایی که باهاش چونشو به صورتش وصل کرده بودن رو برداشتن و رفتن پیش دکتر تا معاینش کنه.

متاسفانه فک مهرداد کج جوش خورده بود و دکتر بهشون گفت که کاریشم نمی‌تونه بکنه، باید با این شرایط کنار بیاد و عادت کنه.

از لحاظ بدنی خیلی ضعیف شده بود.  دوست داشت غذا بخوره ولی فکش یه جوری شده بود که وقتی دندوناش رو به حالت گاز گرفتن روی هم می‌ذاشت فک بالا و پایینش تقریباً یک سانت با هم فاصله داشتن. یعنی نمی‌تونست چیزی رو با دندوناش بگیره. هر چیزی رو که می‌خواست بخوره باید براش پوره یا له می‌کردن تا بتونه قورت بده.

به خاطر اینکه تو دوران کرونا بودن و ترس اینکه مهرداد کرونا هم بگیره میشه قوز بالا قوز، رفت و آمدهاشونو خیلی کم کرده بودن و مهرداد که حس می‌کرد نیاز داره دوستاشو از نزدیک ببینه تا حالش بهتر بشه، نمیتونست کسی رو ببینه.

از معدود آدمایی که حضوری اومدن عیادتش و خیلی به مهرداد قوت قلب دادن، آقای هوشمند رئیس انجمن ام اس بود.

یک ماهی با این شرایط تو خونه بود تا کم کم با خوردن غذاهای مقوی تو خونه جون گرفت و به سختی می‌تونست ۱۰ قدم راه بره.

واسه اینکه ترغیبش کنن به حرکت بیشتر دوستش دکتر هادیان سوندشو ازش جدا کرد و مجبورش کردن برای دستشویی کردن حرکت کنه.

چون مهرداد همچنان درگیر بی‌اختیاری بود و سرعت حرکتش هم زیاد نبود از پوشینه بزرگسالان استفاده میکرد تا بعد ۲-۳ هفته عضلات بدنش جون گرفت و از کرختی بعد عملش در اومدن.

وقتی به جایی رسید که می‌تونست از پله بالا و پایین بره برگشتن خونه خودشون. واسه بالا رفتن از سه طبقه تو هر پاگرد براش صندلی می‌ذاشتن و ۲-۳ دقیقه استراحت می‌کرد.

همچنان اوضاع جسمی مهرداد رو به راه نبود و نیاز به مراقبت داشت. با همه درداش کنار اومده بود الا این رو هم نیومدن دندوناش. به خاطر تغییر فرم صورتش که نتیجه سر جا نبودن فکش بود صداش هم تغییر کرده بود.

یه روز یکی از دوستاش که دکتر چشم بود اومد دیدنش و هم صحبت شدن و مهرداد از این چالشش گفت.

دوستش بهش گفت اگه یه دکتری بتونه این مشکل تو رو درست کنه دکتر بشکاره. برو پیشش ببین چیکار می‌تونه برات بکنه.

وقت گرفتن و رفتن پیش دکتر بشکار و اونم ویزیتو معاینه کرد و داشت می‌رفت سر وقت مریض بعدی که مهرداد پرسید آقای دکتر چی میشه کاری می‌تونین برام بکنین؟

دکتر خیلی متین و با آرامش گفت چیزی نمی‌شه، یه عارضه‌ایه پیش اومده، اونم ما درستش می کنیم، درست میشه نگران نباش.

نشون به اون نشون که چند روز بعد بهش گفتن بیا برای  آماده شدن روز عمل.

رفت اونجا شروع کردن به انجام کارای لازم مثل اسکن سه بعدی دهن و صورت و دندون، و بهش تاریخ عمل دادن.

روز قبل عمل رفت بیمارستان واسه بستری شدن اون کسی که مسئول بستری بود گفت نامه تامین اجتماعیت کو؟ مهرداد پرسید چه نامه‌ای؟

برای اینکه بیمه شامل حالش بشه  و بخشی از هزینه عمل رو بیمه پرداخت کنه، باید می‌رفت تامین اجتماعی یه نامه می‌گرفت که آقا این عمل عمل زیبایی نیست عمل درمانیه.

بهش گفتن تا قبل تموم شدن ساعت اداری امروز باید این نامه رو به ما برسونی وگرنه کل هزینه‌شو باید خودت پرداخت کنی.

مهردادم راه افتاد رفت اداره تامین اجتماعی و خیلی اتفاقی اونجا یکی از  کسایی که قدیم باهاشون کوه می‌رفتو دید و اون اونجا کمکش کرد و تونست اون نامه رو بگیره.

خلاصه نامه رو رسوند و بستری شد برای اینکه روز بعد عمل بشه.  مدام تو فکرش بود قراره دوباره صورتشو سیم کشی کنن و یه ۲ماهی نتونه هیچی چیزی بخوره.

صبح رفت تو اتاق عمل بیهوشش کردن  بعد عمل تو ریکاوری حس می‌کرد تو دهنش احساس درد داره. دستشو نزدیک صورتش کرد تا اون آهنا و سیم‌کشی‌ها رو حس کنه ولی دید خبری از اونا نیست و رسید به پوست صورتش.

تو همون حال منگی جا خورد ولی خوشحال  بود از اینکه دوباره سیم کشیش نکردن.

کم کم هوشیار شد و دکترش اومد بالا سرش شروع کرد باهاش حرف زدن و توضیح داد که دهن رو از داخل عمل کردن و همه چیزو سر جای درستش قرار دادن و عمل موفقیت آمیز بوده.

فقط تا دو سه روز یه چیزی شبیه قالب توی دهنش قرار میدن و مدام باید  این قالب رو گاز بگیره و فشار بده که فکش اشتباه جا نخوره. همچنان تو بیمارستان بستری و تحت نظر بود.

سه روز که گذشت فرستادنش رادیولوژی عکس گرفت و عکس رو به خود مهرداد تحویل دادن. وقتی عکس رو دید باورش نمی‌شد این عکس فک و دهن اون باشه. فکشو شکونده بودن و با ۴ تا پلاتین و پیچ و مهره دوباره سر جاشون به هم بسته بودنش. کل این پروسه توی این عمل آخر اتفاق افتاده بود و مهرداد هیچ چیزی از وجود اون پلاتین و پیچ و مهره رو تو بدنش حس نمی‌کرد. همش با خودش می‌گفت خدایا چه جوری اینا تو دهن منه ولی من حسشون نمی‌کنم.

وقتی عکس گرفتن و دیدن اوضاعش رو به راهه با یه سری توصیه پزشکی مرخصش کردن و برگشت خونه. حالا دیگه می‌تونست غذا بخوره صداش به حالت قبل برگشته بود و زندگیش داشت دوباره رنگ و بوی عادی شدن می‌گرفت. تنها چیزی که کم داشت توان بدنی و عضله بود. کم کم شروع کرد به بازیابی عضلات از دست رفته بدنش.

مهرداد قبل از تصادف نزدیک ۸۵ کیلو بود و بعد از تصادف به ۶۵ کیلو رسیده بود.

نمی‌تونست بودوئه و اوایل پیاده‌روی می‌کرد. دوستای کوهنوردش برای اینکه روحیه‌اش رو بالا ببرن همراهش می‌کردن و می‌بردنش پارک پردیسان پیاده‌روی. روزای اول حتی نمی‌تونست یک دور کامل اون مسیر رو پیاده‌روی کنه. کم کم کمکش کردن تا شروع کرد به دویدن مسافت‌های کوتاه. همچنان با چالش بی‌اختیاریش مواجه بود و به همین دلیلم بود که پردیسان رو برای پیاده‌روی و دویدن انتخاب کرده بود. همچنان با چالش بی اختیاریش درگیر بود و به همین دلیلم بود که پردیسان رو برای پیاده روی انتخاب کرده بود. چون به فاصله‌های کوتاه توی پردیسان دستشویی وجود داره.

دوباره شروع کرد سرکار رفتن. دلش قنج می‌زد واسه اینکه بتونه بره کوه. با ایستگاه ۱ توچال شروع کرد همون بام تهران خودمون.

 

باز شدن مسیر دویدن تو زندگی مهرداد

همینجوری یک سال از تصادفش گذشت. کسی که تو اوج قدرت بدنیش بود با یه تصادف به زیر صفر رسید و دوباره آروم آروم خودشو آورد بالا . پیاده‌روی و دویدن داشت کمکش می‌کرد  و تصمیم گرفت این مسیر رو هم جدی تر دنبال کنه.

فکر جدی تر دنبال کردن دونده شدن همزمان شد با اومدن یکی از دوستاش به اسم اکبر نقدی به تهران.

از تو اینستاگرام فهمید اکبر اومده تهران باهاش تماس گرفت و گفت یه سر پاشو بیا مغازه بشینیم گپ بزنیم.

اکبرم گفت باشه و رفت مغازه مهرداد.

خوب حالا لازمه بهتون بگم که اکبر نقدی کیه؟

اکبر نقدی دونده ماراتون و اولتراماراتونه. به زبان ساده به هر مسیر طولانی‌تر از ماراتن که ۴۲ کیلومتر و ۱۹۵ متره میگن اولترا ماراتون. مثل ۵۰ کیلومتر یا ۱۰۰ کیلومتر. واسه همین وقتی میگن اولترا ماراتون باید ذکر کنند منظورشون چه مقداره.

اکبر نقدی توی رزومه‌اش سابقه اولترا ماراتون ۱۰۰ کیلومتر کویر لوت رو داره و  مدال برنز اولتراماتون ۲۷۰ کیلومتری دبی رو داره. و یه رکورد عجیب غریب برای خودش داره.  اکبر نقدی تونسته ۱۰۰ روز متوالی، روزی یه ماراتن بدوئه. برگاتون ریخت؟ من که خزونم شمارو نمیدونم.

اگه قصه فیروزو گوش داده باشید اینجا کامل متوجه میشید که یه ماراتون نیمه رو دویدن چقدر می‌تونه سخت باشه. چه برسه به اینکه تو ۱۰۰ روز متوالی قرار باشه روزی یه ماراتن کامل بدوی.

خلاصه این آدم با این رزومه رفته بود پیش مهرداد و مهرداد می‌خواست ازش در مورد دویدن سوال بپرسه.

مهرداد به اکبر گفت اکبر می‌خوام بدوم چیکار کنم ؟

اکبر گفت خوب بدو واسه این وقت منو گرفتی؟  مهرداد گفت مسخره نشو بابا جدی دارم میگم می‌خوام بدوم نمی‌دونم چیکار باید بکنم و از کجا شروع کنم. اکبر یه نگاه عاقل اندر سفیهی به مهرداد کرد و گفت اول کفشاتو بپوش، بعد برو تو خیابون بدو. مهرداد گفت اکبر جدی دارم میگم نمی‌دونم از کجا باید شروع کنم چه کفشی بگیرم چه لباسی بپوشم چیکار کنم که بتونم خوب بدوم. دوست دارم بتونم ماراتن شرکت کنم.

اکبر گوشیشو درآورد و یه عکس از خودش به مهرداد نشون داد.

تو عکس اکبر یه دمپایی جلو بسته پاش بود یه چیزی شبیه صندل. یه شلوار پیژامه طور و یه رکابی پیرمردی قدیمی.

بهش گفت ببین من یه ماراتون ۴۲ کیلومتر رو اینجوری دویدم. الان تو به من داری میگی که با لباس ورزشی و کتونیات نمی‌تونی بدویی؟ بدو دیگه، مهم اینه بخوای بدویی.اول بخواه بعد کم کم بقیه چیزاشو از یه مربی یاد می‌گیری.

نشستن یه عالمه صحبت کردن و اکبر به مهرداد یه مربی دو به اسم اکبر جلالی رو معرفی کرد.

مهرداد خیلی زود با اکبر جلالی تماس گرفت و قرار شد بره پیشش باهاش صحبت کنه.

رفت پیش اکبر جلالی و بعد از حال و احوال، اکبر گفتش که خوب واسه چی اومدی چیکار می‌خوای بکنی؟

مهردادم گفت ۳ ماه دیگه می‌خوام تو ماراتون استانبول بدوئم.

اکبر بهش گفت خیال کردی ماراتن خونه خاله است هر کی از مامانش قهر کنه بره ماراتن بدوئه؟

می‌دونی راجع به چی داری صحبت می‌کنی؟  ماراتون قاعده داره اصول داره به این راحتیا نمیتونی مارتن بدوئی که. کسایی که یه سال دو سال دوندن وقتی می‌خوان برن ماراتون شرکت کنن پروسه آماده سازیشون که بخش زیادیشم کار کردن رو ذهنشونه، بین ۶ ماه تا یه سال طول می‌کشه. حالا  تو میگی دونده نیستی می‌خوای سه ماه دیگه هم بری ماراتون بدویی؟

مهرداد گفت اکبر نقدی منو معرفی کرده ن، تو رزومه‌ام صعود به قله اورستو دارم، از لحاظ ذهنی برای سختی این جریان آماده‌ام، اومدم کمکم کنید از لحاظ فنی و بدنی اصلاح بشم و بتونم تو این ماراتن شرکت کنم.

اکبر گفت ببین من نمی‌تونم آمادت کنم واسه ماراتون چون حدسم اینه آماده نمیشی. ولی من می‌تونم هر چیزی که میتونه بیشتر کمکت کنه و بسته به اون مدت زمانی که داری بهت انتقال بدم. حالا دیگه زورت باشه و قوتت. هر کاری تونستی واسه خودت بکن.

اکبر جلالی راست می‌گفت. مهرداد حتی الفبای درست دویدن برای ماراتن رو هم نمی‌دونست. فرم سر و گردن، شونه، بازوها، دست، تنه، پاها، مدل قدم گذاری، هیچیو نمی‌دونست.

و می خواست کم تو این مدت برای این موضوع آماده بشه. درسته مهرداد خیلی چیزا رو نمیدونست، اما یه نقطه قوت بزرگ داشت. اونم این بود که ذهنش برای کوتاه نیومدن و منصرف نشدن بهینه شده بود.

مهرداد سه ماه مداوم تمرین کرد و بیشتر روی تکنیک دویدن مهرداد کار کردن  تا انرژی کمتری برای دویدن از دست بده.

سه ماه گذشت. و نزدیکای زمان ماراتن استانبول شد. مهرداد با حمایت اسپانسرها از جمله انجمن ام اس هزینه رفت و برگشت و شرکت کردن تو ماراتون رو تونست جور کنه.

و با یکی از دوستاش که اونم می‌خواست تو ماراتن شرکت کنه بلیت گرفتن و راهی استانبول شدن.

روز قبل مسابقه رسیدن و رفتن  وسایلی که برای شرکت تو ماراتن براشون تدارک دیده بودن رو گرفتن. بازم اگه قصه فیروزو گوش داده باشی تقریباً می‌دونید این وسایل چیا بودن.

یه بیپ نامبر یا همون شماره‌ای که به لباسشون وصل می‌کنن ، یه تگ آر اف آیدی بود که به واسطه اون مسئولین مسابقه می‌تونستن متوجه شن آیا شخص دونده از همه نقطه‌های گذر مسابقه عبور کرده و تقلب نکرده، و چند مدل نوشیدنی ورزشی. تجهیزاتشونو گرفتن و تو خیابون استقلال یه چرخی زدن و برگشتن محل اقامتشون و آماده شدن برای  مسابقه فردا.

مهرداد اولین بارش بود که داشت وارد یه مسابقه ماراتن واقعی می‌شد.

خب قبل اینکه وارد روز مسابقه بشیم یه سری اطلاعات کلی می‌خوام بهتون بدم.

طبق نتایج شرکت کننده‌های ماراتن، برای افرادی که تو این مسابقه شرکت می‌کنند، سه تا دیوار بزرگ وجود داره که خیلی احتمال داره  شرکت کننده‌ها بهش بخورن و از مسابقه خارج شن.

دیوار اول مابین کیلومتر ۱۵ تا ۲۱ عه. تا حدود کیلومتر ۱۵ بدن هنوز انرژی ذخیره شده یا گلیکوژن داره که به مسیر ادامه بده. از کیلومتر ۱۵ به بعد اگه کسی درست تغذیه و آبرسانی نکرده باشه یا تمرین کافی نداشته باشه، شروع به افت شدید انرژی می‌کنه و به دیوار ماراتن می‌خوره و از ماراتن خارج می‌شه.

دیوار دوم بدنام‌ترین بخش ماراتنه که به The Wall  یا همون دیوار خودمون معروفه ، که تو کیلومتر ۲۸ تا  ۳۵ وجود داره.
جایی که ذخیره گلیکوژن اصلی تموم شده و بدن باید سوئیچ کنه روی سوزوندن چربی یا عضله. این سوخت خیلی کندتره و همزمان با استفاده از این سوخت برای بدن افت توان، خستگی شدید و بعضی موقع‌ها گرفتگی عضلانی به وجود میاد.

دومین دیواری که بیشترین انصراف رو داره دقیقاً تو همین  محدوده کیلومتره.

و دیوار سوم کیلومتر ۴۰.  به نظر خیلی نزدیک میاد، فقط ۲ کیلومتر دیگه مونده تا فینیشر ماراتن بشن اما خیلیا توی کیلومتر ۴۰ انصراف میدن.

چرا؟ چون بدن خالی خالی شده و برای بعضیا هر قدم از اینجا به بعد عذاب آوره. از اینجا به بعد باید با گرفتگی عضله بجنگند، با  آسیب دیدگی‌های لحظه‌ای مثل پیچ خوردگی یا کشیدگی عضلات مقابله کنند، بسته به مسیر ممکنه گرمازده شده باشن و از همه بدتر اینکه ذهنشون شروع می‌کنه به بازی دادنشون.

نشونه‌های متداول از ۴۰ کیلومتر به بعد این دونده‌ها لرزش دست و پا، تاری دید و سرگیجه و گرفتگی ناگهانی ساق پا هست.

یه صحنه‌ای که از کیلومتر ۴۰ به بعد زیاد دیده می‌شه اینه که صورت اکثر دونده‌ها تو همه و بعضی از چشما گریونه. چون تو این دو کیلومتر همزمان فشار فیزیکی و فشار روانی رو با هم تحمل می‌کنن.

یه جمله جالبی بین دونده‌های حرفه‌ای هست که میگن ماراتن واقعی از ۳۲ کیلومتر شروع میشه و قهرمان‌ها تو کیلومتر ۴۰ ساخته میشن.

خیلی خوب فکر می‌کنم متوجه شدید که قراره وارد چه اتفاقی بشیم.

 

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود ایزی لایفه.

برندی که سالهاست کنار افراد با چالش بی اختیاری ادرار ایستاده.

ایزی‌لایف همیشه تلاش کرده با ارائه‌ی محصولات مراقبتی ویژه‌ی بزرگسالان، و مهم‌تر از اون، فرهنگ‌سازی درباره‌ی این موضوع، به حفظ آرامش، استقلال و عزت نفس افراد مبتلا به بی‌اختیاری ادرار کمک کنه. چرا :

چون:

از هر سه فرد مبتلا به بی‌اختیاری ادرار تو ایران، یک نفر هرگز با کسی درباره‌ی مشکلش صحبت نمی‌کنه

چون تو ایران فقط ۱۱٪ از افرادی که مبتلا به عارضه بی اختیاری ادرار هستن از محصولات پوشینه بزرگسال برای مدیریت این عارضه استفاده می کنن. و باقی افراد اکثرا درگیر چالش های این عارضه مثل افسردگی و خونه نشینی هستن.

ایزی لایف تو این اپیزود همراه ماست و ما تو راوی در مورد این موضوع صحبت میکنیم تا  بدونیم این موضوع نه تنها قابل مدیریت شدنه، بلکه با آگاهی و همدلی، می‌تونیم به خیلی‌ها کمک کنیم که  با عزت‌نفس و آرامش به زندگیشون ادامه بدن.

اسپانسر این اپیزود: ایزی لایف

 

ادامه داستان

شرکت در ماراتن

صبح مسابقه وقتی جمعیت شرکت کننده رو دید شوکه شد. تعداد شرکت کننده‌ها خیلی زیاد بود که همینم یه استرس بی دلیل بهش میداد. علاوه بر این همش استرس اینو داشت که اگه دستشوییش بگیره باید چیکار کنه. دور و برشو که نگاه کرد چند تا توالت سیار بود و از صحبت بقیه آدما فهمید توی مسیر هم برای دونده‌ها توالت قرار دادن. همین یه مقدار آرومش کرد.

سوت شروع مسابقه رو زدن و کل اون جمعیت عظیم شروع کردن به دویدن. تو ماراتن استانبول یه چیزی بین ۴۰ تا ۵۰ هزار نفر شرکت می‌کنند.  البته همه این افراد برای ماراتن ۴۲ کیلومتر نمی دوان. از این عدد یه چیزی حدود ۳ تا ۴ هزار نفر برای۴۲ کیلومتر میدوان.

بقیه اکثراً برای نیمه ماراتون ۱۵، ۱۰ و ۵ کیلومتر شرکت می‌کنن.

یکی از نکات جالب دیگه ماراتن استانبول ینه که این ماراتن تنها ماراتنیه که بین دو قاره انجام می‌شه، یعنی قاره اروپا و آسیا.

مهرداد دید با وجود اینکه دستشویی توی مسیر وجود داره اما یه سریا پشت درخت و رو به دیوار و پشت به مردم دستشویی شونو انجام میدن و برمی‌گردن به مسیر مسابقه.

تو کل مسیر همش نظاره‌گر بود، بزرگترین دغدغش این بود که از دور بتونه دستشوییارو تشخیص بده تا اگه کارش گیر کرد بتونه از اونا استفاده کنه. اتفاقا یه بار این اتفاق افتاد.

 

صدای مهرداد:

از دور دستشویی رو که دیدیم، من فقط داشتم فکر می کردم یه جوری من برسم به این. و هی خدا خدا میکردم که فقط برسم بهش چون قبلا هم برام اتفاق افتاده بود که با اختلاف چند متر من نرسیدم. از دور دیدم چند نفر منتظرن یعنی انگار حالت صفه. همچین خلوتم نیست. به محض اینکه رسیدم مثلا تو فاصله فکر کن یه متری در باز شد، نفری که داخل بود اومد بیرون و من بدون اینکه اجازه بدم نفری که بیرون وایساده بره بره تو من رفتم تو. و درو بستم و سریع کارمو انجام دادم و اومدم بیرون و از طرف با زبون بی زبونی عذرخواهی کردم و اون بنده خدا هم خیلی اعتراض نکرد و بالاخره شرایط و احتمالا درک کرده بود  که من شرایطمو خیلی بحرانی شده. و خب مسیر و ادامه دادیم. اکبر نقدی بهم گفته بود که وقتی می ری ماراتن جو اون مسیر تورو می بره. خیلی لازم نیست به چیزی فکر کنی. مخصوصا تو ۱۵ کیلومتر. خیلی جالبه بگم که قبل از اینکه اون ۱۵ کیلومتر تموم شه یه جا من دیدم که صدای آژیر میاد و صدای موتور سیکلت. انگار که یه موتور سیکلت آژیرزنون از پشت سر داره میاد. خب موقع دویدن تو نمی تونی خیلی راحت برگردی پشت سرتو نگاه کنی. منم خب تو گوشم داشت صدا نزدیک می شد. گفتم خب حالا میاد رد میشه می فهمیم چیه دیگه. شاید یه نفر خورده زمین، از این موتور اورژانساست که میره به یکی رسیدگی کنه. من دیدم با یه سرعتی که حداقل سه برابر من سرعت اون موتور بود، اومد از بغل ما رد شد و دو تا دونده پشتش بودن با همون سرعت داشتن می رفتن. اصلا با یه سرعت عجیبی داشتن می رفتن. و خیلی سریع محو شدن. ما دیگه نه موتور و دیدیم نه اونا رو دیدیم نه حتی صدای موتورو شنیدیم. نگو اینا دونده های الیتن، دونده های حرفه ای ان، که تو خط استارت جا موندن، دیر رسیده بودن. با تاخیر استارت زده بودن. و معمولا اینجوریه، دونده های الیت و با یه تایم کوتاهی جلوی جلو می چینن که اینا لای جمعیت گیر نکنن. اون موتوره داشت این دوتا رو از لای جمعیت آژیر می کشید راه باز می کرد براشون. فکر می کنم ما هنوز به ۱۵ کیلومتر نرسیده بودیم. تو اون تایم دونده های الیت و دیدیم دارن برمی گردن و من اصلا همش به این فکر بودم که اینا کی رسیدن به اون جلو که ما الان داریم میریم.. هنوز نرسیدیم.. اینا دارن برمیگردن!

 

اکبر نقدی بهش گفته بود تا ۱۵ کیلومتر خیلی لازم نیست به چیزی فکر کنی جو مسابقه و حضور بقیه آدما تو رو با خودش می‌بره. اما  اصل کار از ۱۵ به بعده. اونجایی که تعداد دونده‌ها کم می‌شه. هر کسی رو ریتم خودش می‌دوئه و دیگه گروهی از آدما رو نمی‌بینی که با هم بدوان و خیلی خوش شانس باشی بتونی یه نفرو پیدا کنی که سرعتش باهات یکی باشه و هم مسیر بشی و حضور اون آدم بهت نیرو بده.

مشت ماراتون از ۳۰ کیلومتر به بعده که هی می‌خوره تو صورتت. اونجایی که ذخایر انرژی بدنت تموم شده، تامین انرژی برای بدنت خیلی سخت شده و هی به ذهنت میگه بسه دیگه ادامه نده و تو هی باید با این فکر بجنگی و خودتو تو مسیر نگه داری.

تجربه خود مهرداد از این اتفاق این بود که بعد از ۳۰ کیلومتر یه جایی که می‌خواست از مسیر اصلی خارج بشه و بره توالت، باید پاشو از رو یه جدول ۲۰ سانتی‌متری بلند و رد می‌کرد، اونقدر انرژیش کم بود که نتونست پاش رو کامل بلند کنه،  پاش گیر کرد و نزدیک بود سکندری بخوره و بیفته زمین ولی خودشو جمع کرد و از جدول رد شد.

مهرداد تجربه مانع ذهنی رو تو اورست داشت، واسه همین باهاش غریبه نبود و خوب می‌تونست هندلش کنه.

هر دو سه دقیقه ساعتشو نگاه می‌کرد تا امید بگیره و ببینه چقدر دیگه راه مونده. همینجوری کیلومترها رو رد می‌کرد ،۳۴ ۳۵ ،۳۶. به زور خودشو تا کیلومتر ۴۰ رسوند. اینجا اون دیواری که سد راه همه می‌شد جلوی مهردادم قرار گرفت.

زانوهاش و کف پاش بدجوری درد گرفته بودن. دلیل برای اینکه اون دو کیلومتر آخر رو ادامه نده زیاد داشت اما یه دلیل بود که بهش روحیه می‌داد تا ادامه بده. به جز اینکه خودش دوست داشت فینیشر ماراتن بشه، مهرداد به نمایندگی از انجمن ام اس اونجا بود. می‌دونست به خط پایان رسیدنش باعث  پررنگ شدن امید تو دل آدمایی میشه که امید به حرکت تو زندگیشون کمرنگ شده. همینطور که به واسطه رفتنش به اورست این امید رو به خیلی از افراد عضو انجمن ام اس داده بود. حتی اگه واسه خودش می‌خواست ادامه نده برای اون گروه دوست داشت که ادامه بده و مسیر و تموم کنه.

با فکر و خیال اینکه می‌تونه امیدبخش یه سری آدم دیگه باشه و اونا را از روی تخت بلند کنه و به زندگی عادی برگردونه، هر جوری که بود مسیر رو ادامه داد و بالاخره از خط پایان عبور کرد.

بعد از عبور از خط پایان همون جا مدال فینیشری رو به گردنشون انداختن. حس اون مداله مثل این بود که بهش بال دادن، ‌یه درد توئم با شادی ای تو وجودش بود و تو سرش ذوق زده بود از اینکه من تونستم.

خیلیا ماراتن رو به این دید میبینن که ماه ها تمرین میکنن، رژیم غذایی سخت می‌گیرن، برای خوابشون برنامه ریزی میکنن و یه جورایی نظم رو به زندگیشون میارن تا بتونن خودشونو شکست بدن. تجربه این غرور خیلی موقع‌ها از رکورد زمانی مهم‌تره. واسه همینه که توی ماراتون و مسابقه‌های بزرگ به هر کسی که این مسابقه رو تموم می‌کنه جایزه می‌دن.

بعد از این ماراتن مهرداد چند تا  مسابقه دیگه هم شرکت کرد. یکی از جذاب‌تریناش ماراتن آتن بود. ماراتن آتن یه ماراتن نمادین و تاریخیه که فلسفه ماراتن از اونجا شکل گرفته.

داستان‌شم اینه که زمان داریوش بزرگ سپاه آتن با سپاه ایران تو یه منطقه‌ای به اسم ماراتن در حال جنگ بوده و برای اولین بار سپاه آتن سپاه ایران رو شکست میده و برنده می‌شه.

آتنی ها اونقدر از شکست نخوردن تو این جنگ خوشحال بودن که یکی از سپاهیان آتنی از شدت خوشحالی مسافت بین دشت ماراتن یعنی محل جنگ تا خود آتن رو می‌دوعه تا خبر پیروزی رو به شهر بده. اون شخص می‌رسه و جار می‌زنه که پیروز شدیم و همون جا می‌افته و از خستگی میمیره. بعدها در اولین بازی‌های المپیک مدرن یعنی سال ۱۸۹۶ این مسیر الهام بخش مسابقه ماراتن میشه.

فکر شرکت تو ماراتن آتن رو یکی از دوستاش تو سرش انداخت. شنیده بود که ویزای یونان رو راحت به هر کسی نمیدن. یه دوستی رو پیدا کرد که گفت آقا بیا من کمکت می‌کنم مدارکتو تکمیل کنی و تحویل سفارت بدی، اون دوستش با توجه به شرایط مهرداد یه شرح حال نوشت و بذاره روی پروندش همه مدارکو آماده کرد و پرونده رو برد تحویل داد. چند روز بعد از سفارت با مهرداد تماس گرفتن گفتن که آقا نقص مدارک دارید بیا مدارکتو تکمیل کن ما بهت ویزا بدیم. مهرداد به دوستش که مدارک رو براش اوکی کرده بود زنگ زد و گفت اینجوری شده. دوستش اول باورش نمی‌شد ولی بعد از اصرار مهرداد گفت مهرداد اصلا سابقه نداشته، من تو زندگیم نشنیدم تا حالا سفارت زنگ بزنه بگه آقا شما بیا این مدارکتو کامل کن که ما بهت ویزا بدیم. اگه کسی مدارکش ناقص باشه صد در صد ریجکتش می‌کردن حالا که اینجوری زنگ زدن به تو بدو برو هرچی می‌خوانو بهشون بده که ویزات اومده.

ماراتن آتن یک هفته بعد از ماراتن ترکیه برگزار می‌شد. واسه همین تصمیم گرفت با دخترش و چندتا از دوستاش بره ماراتن استانبول، اونجا ۱۵ کیلومتر شرکت کنه و بعد تنها بره آتن.

همین اتفاقم افتاد. مهرداد نیمه ماراتن شرکت کرد و دو سه روز بعد راهی آتن شد. وقتی رسید آتن همون دوستش که فکر شرکت تو ماراتن آتن رو تو سرش انداخته بود منتظرش بود که ببرتش تا اقامتگاه.

همدیگرو دیدن و خوش و بش کردن و با مترو راهی اقامتگاه شدند و وقتی رسیدن اونجا مهرداد فهمید توی مترو کیف پولشو دزدیدن. تقریباً ۲۰۰۰ یورو و ۲۰۰۰ دلار.

برگشتن مترو برگشتن فرودگاه هر جایی که تو مسیرشون بود رو رفتن اما خبری از اون پولا نبود.

از استانبول که داشت می‌رفت آتن مربیش یه ۱۰۰ دلاری بهش داد و گفت اینو از طرف کل بچه‌های تیم بهت هدیه میدیم سر راهی سفرت،‌ ایشالا بری و یه رکورد عالی بزنی برگردی.

این ۱۰۰ دلاریو گذاشته بود پشت قاب گوشیش و برای کل مدت که قرار بود تو آتن باشه همین ۱۰۰ دلاری رو داشت.

اذیتتون نکنم تقریباً کل برنامه‌هاش به هم ریخت و نتونست توی اون مسابقه اون نتیجه‌ای که می‌خواست رو بگیره. تونست مسابقه رو تموم کنه اما رکوردی که انتظار داشت رو نتونست بزنه.

درسته تقریباً اکثر جاها دوستش همراهش بود و خیلی از هزینه‌ها رو حساب می‌کرد ما خب بازم مهرداد ایرانیه دیگه تعارف و خجالت و این چیزا نمی‌ذاشت که تغذیش رو اونجوری که باید رعایت کنه.

تو برنامش بود که از آتن بره پاریس پاریسو بگرده ولی همش دود شد رفت هوا و در نهایت هم برگشت ایران.

 

صدای مهرداد:

من هیچوقت دونده نشدم. الانم دونده نیستم. می دوام، خیلی تلاش میکنم، تو ذهنم.. دقت کنم.. فیلمامو خودم می بینم دیگه.. فرم دویدنم اصلا مثل یه دونده نیست. در اصل من نتونستم دونده شم. ولی می دوام.. همیشه به این معتقد بودم که شما اگه قراره یه کاری بکنید نیازی نیست به شکل حرفه ای و تخصصی وارد اون حیطه بشید. یا بشید یا نشید.. صفر و یک نیست. یه محدوده خاکستری هست که شما می تونید لذت ببرید. در حد بضاعت خودت. منم الان تو اون چارچوب می دوام. یعنی هیچوقت مدعی دونده بودن نبودم، نیستم و احتمالا در آینده هم نخواهم بود.

 

پیمایش چهار جبهه دماوند

چند وقتی به زندگی عادیش رسید تا اینکه ویر یه حرکت کوهنوردی جذاب به تنش افتاد.

احتمالاً متوجه شدید تا الان که مهرداد خیلی آروم و قرار نداره همش می‌خواد یه کاری بکنه.

با یکی از دوستاش به نام خانم لیلا خورشیدی برنامه چیدن که پیمایش ۴ جبهه دماوند رو انجام بدن. تو دنیای کوهنوردی پیمایش و صعود ۴ جبهه دماوند کار شاخصیه و کم اجرا می‌شه و جزو کوهنوردی‌های استقامتیه.

تو فکرشون بود که این جریان رو با کمیته ثبت رکورد پیش برن و رکوردشون رو ثبت کنند و به خاطر همین با فدراسیون ورزش‌های همگانی هماهنگ کردند تا رکود این صعود رو به عنوان اولین شخصی که با ام اس این کار را انجام داده ثبت کنن.

هماهنگیا رو انجام دادن و بروکراسی‌های اداریشو طی کردن و قرار گذاشتن که تو روز موعود صعود رو انجام بدن. اما بیشتر از اینکه انرژیشون رو برای آمادگی کوهنوردی و صعود بذارن، برای انجام کارهای اداری و هماهنگیاش گذاشتن و همین باعث شد تو بازه‌ای که برای صعود مشخص کرده بودند جون نداشته باشن و فقط تونستند دو تا مسیر از چهار مسیر رو برن و در نهایت انصراف دادن و برگشتن.

مهرداد و لیلا هر دوتاشون می‌دونستن که از پس این صعود برمیان و جفتشون به این اتفاق نظر رسیده بودند که فشار روانی حضور تیم ثبت رکورد باعث شده بود نتونن این کار را انجام بدن. واسه همین بعد یک هفته که انگار بار این فشار از رو دوششون برداشته شد دوباره تصمیم گرفتن که این صعود رو انجام بدن.

مهرداد به لیلا گفت ۴ روز دیگه هوای خوب داریم پایه‌ای بریم؟ لیلا هم گفت بریم.

و این بار بدون اینکه کمیته ثبت رکورد حضور داشته باشه حرکت کردن. هر دوشون نظرشون این بود اینجوری قرار نیست به کسی جواب پس بدن و بار روانی خیلی کمتری روی دوششونه و همین باعث میشه انرژیشون رو حفظ کنن و بتونن این کارو انجام بدن.

اما یه چالشی که این سری قرار بود باهاش درگیر باشن این بود که چون تیم پشتیبان نداشتن مجبور بودن تمام بارشون رو هی ببرن بالا و هی بیارن پایین و چون جایی نبود که بارهاشون رو قرار بدن و بدونن اونجا بارهاشون امن می‌مونه، مجبور بودن همه وسایل از جمله غذا، آب، کیسه خواب، گاز، لوازم شب مانی و هر چیزی که نیاز داشتن رو مدام با خودشون حمل کنن.

شب قبل اینکه بخوان برن برای صعود مهرداد به مدیرعامل باشگاه دماوند زنگ زد و گفتش که ما داریم چراغ خاموش میریم شما هم به کسی نگو فقط در جریان باش.

اونم گفت اوکی و روز بعد حرکت کردن.

با ماشین رفتن تا بارگاه اول و حرکت کردن به سمت بارگاه سوم. اونجا چند تا از رفیقای قدیمیشونو دیدن. شروع کردن حال و احوال، اونا پرسیدن داستان چیه؟ اینجا چیکار می‌کنید؟

مهرداد گفت که آره قراره چهار جبهه دماوندو صعود کنیم. رفیقشون گفت کاری از دست من بر میاد؟ مهرداد بهش گفت اگه بتونی این دوتا شیشه آبو واسه من رو قله جاساز کنی ممنونت میشم.

این کارو کردن که یه مقدار بارشون برای بالا رفتن سبک‌تر بشه. دوستش قبول کرد و اونا سریع‌تر رفتن بالا و مهرداد و لیلا آروم‌تر حرکت کردن.

وقتی رسیدن بالا دیدن بجای دو تا شیشه آب فقط یه دونه جاساز شده. اون یدونه رو برداشتن و قرار بود از مسیر شمال شرقی برگردن پایین. از لحاظ زمانی اواخر شهریور بود.  یعنی روزای آخر فصل مناسب صعود به دماوند. شب قبل یه برف ریزی زده بود و پاکوب‌های حرکت کوهنوردارو پوشونده بود. با پیش فرض اینکه چند بار این مسیر را رفتن و این مسیر و مثل کف دستشون میشناسن، شروع کردن به حرکت، بدون اینکه جی پی اسشون رو چک کنند و مسیر درست رو در نظر بگیرن.

وسطای کار مهرداد گفت وایسا چک کنیم ببینیم کجاییم دیدن که مسیر رو اشتباه رفتن و به جای اینکه مسیر شمال شرقی رو رفته باشند پایین، یه جایی بین شمالی و شمال شرقی رو رفتن پایین، که بیشتر به مسیر شمالی نزدیکه.

با هم صحبت کردن و دیدن اگه بخوان برن به مسیر شمال شرقی خیلی ازشون انرژی می‌گیره و باید از بی‌راهه برن و ممکنه سنگ نوردی هم داشته باشن.

واسه همین گفتن ما که برامون فرقی نداره، ما که بالاخره می‌خواستیم مسیر شمالی رو هم بیایم پایین. حالا اول اینو میریم پایین.

خودشونو رسوندن به مسیر شمال شرقی و هوا گرگ و میش شده بود که از روی جی پی اس رسیدن به پناهگاه. ۵۰ متری  جان پناه بودن ولی جان پناه رو پیدا نمی‌کردن.

نیم ساعتی گشتن تا بالاخره پیداش کردن و رفتن تو. دیدن سه نفر تو هستند شب اونجا بودن و اتفاقاً تولد یکیشونم بود و تولد گرفتن و شب استراحت کردن و صبح یکی از اون ۳نفر زودتر از همه زد بیرون.

بعد از اون یه نفر دو نفر دیگه  که یه خانم و آقا بودن رفتن و در نهایت هم مهرداد و لیلا با اختلاف زمانی ۲۰ دقیقه از اون گروه دوم حرکت کردن به سمت قله.

مسیر شمالی قله دو جا تا کراکس داره. تو کوهنوردی و سنگنوردی به سخت‌ترین یا فنی‌ترین بخش یک مسیر میگن کراکس. کراکس اون نقطه‌ایه که نیاز به تکنیک و تمرکز بیشتر برای عبور کردن ازش داره.

قبل از اینکه برسن به کراکس اول دیدن داره صدا میاد که کمک. اون خانم و آقا یه تیکه از مسیر رو اشتباه رفته بودن و مهارتش رو هم نداشتند که برگردن و از راه درست برن.

مهرداد و لیلا رسیدن کمکشون کردن و برگشتن به مسیر و با هم رفتن تا بالا و قله رو صعود کردن.

وقتی رسیدن بالا دیدن یه تیم از باشگاه دماوند هم صعود کرده. مهرداد کلی خوشحال شد و با خودش گفت حتماً این کوهنوردا، آب و غذای اضافی با خودشون دارن و میتونیم ازشون برای ادامه مسیرمون آب و غذا بگیریم.

وقتی با سرپرستشون خوش و بش کرد و پرسید اوضاع آذوقه‌تون چه جوریه؟ گفت ما همه چیمون تموم شده ،همه چیو خوردیم و داریم برمی‌گردیم پناهگاه. مهرداد پرسید خب تو پناهگاه چی تو پناهگاه چیزی نذاشتین؟

اونم گفت نه ما برمی‌گردیم سوار ماشینا میشیم و میریم تهران.

اینجوری بود که مهرداد یه خورده ناامید شد چون ذخیره آبشون رو به اتمام بود.

شروع کردن از مسیر غربی پایین رفتن. تو مسیر دماوند زیاد اتفاق می‌افته که یه نفر یا یه تیم بطری آبی که نیاز نداره و سالمه رو می‌ذاره یه گوشه. اغلبم این شیشه‌های آب یخ زدن. مهرداد هر کدوم از این شیشه های آب رو می‌دید برمی‌داشت و می‌ذاشت تو کوله‌اش. تا تو جان پناه اونا رو آب کنن و بتونن استفاده کنن.

در نهایت رسیدن به جانپناه. جان پناه غربی برق داشت ولی  بیشتر برای روشن کردن چراغ ازش استفاده می‌کردن و مهرداد هر کاری کرد نتونست باهاش موبایل‌هاشون رو شارژ کنه.

شب زود خوابیدن و استراحت کردن تا بتونن مسیر فردا رو با قدرت طی کنند.

مسیر غربی شیب سختی داره و مخصوصاً تو سرما،  صعود کردن بهش سخت‌تر از حالت نرماله.

انرژی زیادی ازشون گرفت اما بالاخره صعود کردن.

تا اینجای کار تقریباً نصف مسیر رو  رفته بودن. تو روز اول از دماوند جنوبی رفته بودن بالا، و از مسیر شمالی رفته بودن پایین، تو روز دوم از مسیر شمالی رفته بودند بالا و از مسیر غربی رفته بودن پایین.

و حالا تو روز سوم از مسیر غربی صعود کرده بودن و برنامه‌شون این بود که از مسیر شمال شرقی برن پایین.

تقریبا کمر برنامه رو شکسته بودن چون بعد ازپایین رفتن از مسیر شمال شرقی فقط باید میومدن بالا و دوباره مسیر جنوبی رو به سمت ماشینا پایین می‌رفتن تا برنامه تکمیل می‌شد.

وقتی رسیدن به قله تقریبا آذوقه سفرشون تموم شده بود فقط یه بسته نودل داشتن و یه مقدار کمی آب برای نوشیدن.

با هر زحمتی که بود مسیر شمال شرقی رو رفتن پایین و رسیدن به جان پناه.

در جان پناه رو که باز کردن رفتن تو دیدن جان پناه به طرز عجیبی تمیزه و یه گوشه، سه تا شیشه آب یک و نیم لیتری پلمپ، دو تا تخم مرغ خام، و یه سری بیسکویت و کیک گذاشتن.

از پیدا کردن گنج توی جان پناه انقدر خوشحال نمی‌شدند که آب و تخم مرغ دیدن.

برنامه‌شون این شد که مهرداد گاز رو روشن کنه واسه لیلا نودل درست کنه و خودشم تخم مرغ بخوره.

شروع کرد به باز کردن وسایل و کپسول گاز و شعله گاز رو بیرون آورد و همین که اومد شعله گاز رو روی کپسول ببنده دید که گاز دنده به دنده شد و هرز شد و شعله گاز روی کپسول گاز چفت نمی‌شد.

همه امیدشون ناامید شد.

یه چند دقیقه‌ای با ناامیدی نشستن و مهرداد که می‌دونست تو این شرایطه که باید روحیه‌اشو حفظ کنه، گوشیشو زد به شارژ و وقتی روشن شد آهنگ گذاشت تا یه مقدار حالشون بهتر بشه.

تو وسایلش گشت تا یه چیزی شبیه نوار تفلون پیدا کنه . شبیه‌ترین چیز بهش یه کیسه فریزری بود که داشتن. کیسه فریزرو با دندون نازک برید و با کمک چوب نازک کیسه فریزر رو فرو کرد توی مجرای گاز و سرشعله رو بست و گاز رو باز کرد و دید کار می‌کنه .

بدون هیچ معطلی قبل از اینکه گاز اون کپسول تموم بشه اول نودل درست کرد و بعدشم تخم مرغ خودشو آب پز کرد.

با فکر اینکه فردا ۸ ساعت باید حرکت کنند تا برسن به قله و ۵ ساعت از مسیر جنوبی پایین برن تا برسن به ماشینشون، یه کمی خوابیدن تا حداقل انرژی لازم برای اینکار رو داشته باشن و ساعت ۱۲ شب حرکت کردن به سمت قله.

هوا سرد بود و تا قبل از طلوع آفتاب به خاطر تاریکی و خستگی فقط با نصف توانشون می‌تونستن حرکت کنن. آفتاب که زد انگار جون گرفتن و تازه به روال عادیشون برگشتن.

دم دمای قله نزدیکای تپه گوگردی جفتشون می‌خواستن جا بزنن. فقط سر اینکه آخرشه، غیرتت کجا رفته، این همه زحمت کشیدی حروم میشه و جون مادرتو این حرفا رفتن بالا.

در نهایت با موفقیت صعود کردن و از مسیر جنوبی اومدن پایین رسیدن به ماشین و برگشتن تهران.

صعودشونو با موفقیت انجام دادن و با وجود اینکه ترک مسیری که طی کرده بودن رو داشتن، اما نتونستن رکوردشون رو ثبت کنند، چون خودشون نخواسته بودند که تیم ثبت رکورد موقع صعودشون اونجا حضور داشته باشه.

 

شرکت در آیرونمن

دوباره چند وقتی گذشت و یه روز یکی از دوستاش سامان برهمنی استوری گذاشت که سحر طوسی قراره بیاد باشگاه دماوند و گزارش شرکت تو مسابقه آیرون من رو بده.

با سحر طوسی که آشنایید؟ اگه نمی‌شناسیدش، اپیزود ۳۳ و ۳۴ پادکست ما رو بشنوید. البته که قصه‌اش یه سری آپدیت‌ها داشته مثل فینیشر شدن تو مسابقه آیرون من.

آیرون من یه مسابقه‌ایه که از سه تا ورزش مختلف تشکیل شده تو مرحله اول تقریباً باید ۴ کیلومتر شنا کنند.  بعد از اون باید ۱۸۰ کیلومتر دوچرخه سواری کنند و در نهایت ۴۲ کیلومتر یعنی یک ماراتن کامل رو بدون.

سحر تو این مسابقه شرکت کرده بود و یکی از فینیشرها شده بود و سر وایرال شدن پست فینیشر شدن سحر، مهرداد، سحر رو می‌شناخت.

مهرداد تو اون ایونت شرکت کرد و اخر مراسم وقتی همه داشتن با هم خوش و بش می‌کردن رفت پیش سحر حال و احوال کرد و شروع کرد توضیح دادن شرایط خودش، تا بپرسه آیا اون هم می‌تونه توی آیرون من شرکت کنه؟ که سحر گفت آقای شهلایی من شما رو می‌شناسم، از دنبال کننده‌هاتون هستم می‌دونم که سابقتون چه جوریه؟

مهرداد خیلی خوشحال شد گفت خب حالا که می‌شناسید به نظرتون من هم می‌تونم تو آیرون من شرکت کنم و فینیشر بشم.

سحرم گفت با چیزی که من از شما دیدم آره شما می‌تونید.

و از بعد این دیدار، مهرداد قصه ما، داره خودش رو برای  شرکت تو مسابقات آیرون من آماده می‌کنه.

 

پایان داستان مهرداد

اینم از قصه زندگی مهرداد شهلایی.

اول از همه بگم خیلی خوشحالم که این سه تا اپیزودو شنیدید و امیدوارم از شنیدنش لذت برده باشید.

من تمام تلاشمو کردم هر بخشی از این قصه که میشه با شنیدنش یه درسی برای یه جایی از زندگیمون  بگیریم رو براتون بازگو کنم.

قصه زندگی مهرداد هم مثل باقی قصه‌های راوی تموم نشده و ادامه داره. و امیدوارم از اینجا به بعدش هم پر از اتفاق‌های خوب برای مهرداد و خانواده‌اش باشه.

یه اتفاق باحالی که توی این اپیزود افتاد و من خودم خیلی خوشحالم که این کارو انجام دادیم،‌ این بود که در مورد چالش بی‌اختیاری ادرار صحبت کردیم.

تا قبل از این قصه من خودم نمی‌دونستم که یه اینجور چالشی می‌تونه برای یه سری از افراد وجود داشته باشه  و هرجا آدمی با این شرایط می‌دیدم رو ممکن بود قضاوت کنم.

بینشی که برای خود من بعد این قصه به وجود اومد این بود که حتی اگه دیدم یه آدمی داره یه کاری خلاف عرف جامعه انجام میده، قبل از اینکه بخوام باهاش بد صحبت کنم ازش دلیلش رو بپرسم.

شاید واقعاً شرایطش طوریه که نمی‌تونه کنترلی روی اون موضوع داشته باشه و من با  قضاوت کردن در مورد اون موضوع نه تنها به اون آدم حس بدی میدم، بلکه به خودم هم این حسو میدم که چرا درکش نکردی؟ چرا حواست بهش نبود تا بهش آسیب نزنی؟

من می‌خوام یه تشکر خیلی ویژه از مهرداد بکنم که وایساد و راجع به این موضوع صحبت کرد. درسته که قصه زندگی مهرداد قصه زندگی یه شخص ورزشکاره که حرفه‌ای کوهنوردی، دوچرخه سواری و دو انجام میده و ام اس داره، اما یه بخش بزرگیش هم درباره همین چالش بی‌اختیاری شه. مهرداد طفره نرفت و از قضاوت بقیه راجع به این موضوع نترسید و وایساد و صحبت کرد. چیزی که لابلای اپیزودا متوجه شدیم خیلیا راجع بهش صحبت نمی‌کنن. من اعتقادم اینه صحبت نکردن راجع به اتفاقات باعث میشه آدما برداشت اشتباه از اتفاقات داشته باشن.

و اینجا تو راوی من تمام تلاشم رو می‌کنم در مورد چالش‌های مختلف صحبت کنم و از قصه زندگی آدما با چالش‌های مختلف بگم تا بتونیم افراد مختلف رو بهتر درک کنیم. بهتر درک کردن آدمای مختلف و جامعه اطرافمون، باعث میشه روز به روز حال جامعه و خودمون بهتر بشه.

یه نکته رو هم بگم.. احتمالا اگه اپیزودای قبل و شنیده باشید یا حتی اپیزودایی که قبلا منتشر کردیم رو دوباره شنیده باشید، متوجه شدید که آهنگ تیتراژ پایانی حذف شده. ما خیلی دوست داشتیم بتونیم یه ارتباطی با بچه های دنگ شو بگیریم و بتونیم ازشون اجازه انتشار آهنگشونو روی پادکست داشته باشیم. ولی متاسفانه موفق نشدیم و بخاطر مسائل کپی رایت مجبور شدیم که اون آهنگ رو از ته همه اپیزودا حذف کنیم. خیلی دوست داریم که دوباره بتونیم اون آهنگ رو دوباره تو پایان اپیزودامون داشته باشیم. اگه ارتباطی با بچه های دنگ شو دارید یا ایده ای دارید که بتونیم شبیه اون کار ر و انجام بدیم بهمون پیغام بدید. دمتون گرم.

خیلی خوب …

بزرگترین حمایت شما از ما معرفی ما به دوستاتونه. ممنون میشم تجربتون از شنیدن راوی رو با دوستاتون به اشتراک بذارید.

ما توی پادگیرا، اینستاگرام و یوتیوب با اسم راوی پادکست فعالیت داریم و روی هر بستر محتوای متفاوتی می‌ذاریم که  درخواست می‌کنم توی همه اینجاها ما رو دنبال کنید و کنارمون باشید.

لینک های دسترسی به همه جاهایی که گفتم رو توی کپشن اپیزود براتون گذاشتم.

اگه دوست دارید قصه‌ای رو بهمون معرفی کنید راحت تره که تو اینستاگرام بهمون پیغام بدید.

ممنونم از لیلی سیارسریع که توی ادیت پادکست، تولید محتوای ویدیویی و سوشال مدیا، همراهیمون میکنه.

ممنونیم از ایزی لایف که تو این سه تا اپیزود اسپانسرمون بودن.

خب…

بالاخره رسیدیم به آخر قصمون.

بعد نوشتن این اپیزود با خودم چندتا قرار گذاشتم.

قرار اول

حواسم باشه حتی اگه سخت ترین محدودیت ها برام اتفاق بیوفته، بازم یه راهی هست که بشه به حالت عادی زندگی کرد و از زندگی کردن لذت برد پس خودمو محدود نکنم و با ذهن محدود زندگیمو تلخ نکنم.

قرار دوم

هشیار این باشم که ۵۰ درصد هر اتفاقی ذهن ماست. اینکه ما چجوری به اون اتفاق نگاه میکنیم به اون اتفاق معنی میده. اتفاق ها خودشون هیچ معنی ندارن، ماییم که میتونیم ازشون فاجعه بسازیم یا فرصتی برای رشد.

و قرار آخر

با خودم قرار گذاشتم هم به خودم هم به بقیه یادآوری کنم، اگه دوست داری یه کاری بکنی برو بکن. لازم نیست حتما توش خیلی متخصص باشی. به قول مهرداد یه محدوده خاکستری هست که تو میتونی با انجام دادن اون کار ازش لذت ببری. مثلا در مورد خودم موضوع نوشتن. من حتی نمیدونم آیا نویسنده خوبی هستم یا نه، ولی من دارم از نوشتن و تولید راوی لذت میبرم و همین میتونه برای من کافی باشه. کما اینکه خیلیا هستن که نویسنده حرفه ای هستن ولی لذتی که من از نوشتن میبرم رو اونا تجربه نکردن. پس حواسم به حسی که از یه کاری که دارم انجام میدم باشه و اگه از انجامش لذت میبرم و باعث آسیب به بقیه نمیشم، ادامه اش بدم.

خیلی خب

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم

این نیست…

 

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x