۵۸- زیر پوست سعود- مهرداد شهلایی- بخش دوم

شروع اپیزود دوم

وقتتون بخیر، من آرشم و این صدا بعد از جنگ ۱۲ روزه ضبط شده. واقعیتش اینه که اپیزود ۵۸ ضبط شده، آماده و اسکژول شده بود و قرار بود ۲۷ خرداد ۰۴ منتشر بشه. ولی بخاطر شرایطی که توش بودیم و دسترسی همه مون به اینترنت محدود بود، تصمیم گرفتیم که این اپیزود و منتشر نکنیم و بذاریم برای یه زمانی که حجم استرسمون کمتر بشه. همه مون دوران سختی رو داشتیم و ماها فقط همدیگه رو داشتیم. همون روزای اول چند تا از شنونده های راوی بهم پیغام دادن و گفتن اگه تهرانم و جایی نتونستم برم، برم پیش اونا. این پیغاما خیلی حال خوبی داشت و قدردان همه کسایی هستم که بهم پیغام دادن و حالمو پرسیدن. به قدردانی دیگه هم می خوام بکنم از همه آدمایی که تو شهرای دیگه بودن و خونه و ویلاهاشون و به رایگان به کسایی که از تهران به شهرشون پناه برده بودن می دادن. این رفتار بیشتر از هر چیز دیگه ای امید رو تو دل من روشن می کرد. شمالیا! شهر های اطراف تهران! و هر جایی که میزبان آدمایی بودید که به شهرتون پناه آورده بودن دمتون گرم! ایشالله خداوند سلامت نگهتون داره و به مالتون برکت بده که انقدر صبور بودید و درک کردید.

خلاصه که دم همه مردم ایران که تو این مدت پشت همدیگه بودن گرم. الان که دارم صحبت می کنم تقریبا ۳ هفته از تاریخ انتشار اصلی این اپیزود می گذره و یه جاهایی از اپیزود بر اساس تاریخ ۲۷ خرداد نوشته شده. ازتون خواهش می کنم که این تغییر زمانی رو به بزرگی خودتون ببخشید، چون اگه دست می بردم توش کار دو تیکه می شد و ترتمیز در نمیومد. پرحرفی نمی کنم، بریم که اپیزود و شروع کنیم. به امید ایرانی شاد، آزاد و در صلح…

 

شروع داستان

وقتتون بخیر، این قسمت پنجاه و هشتم راوی و بخش دوم از داستان سریالی مهرداد شهلاییه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود خرداد ماه ۰۴ منتشر شده.

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اگه شنونده ما باشین احتمالاً دیگه اسم لالا لند رو هم شنیدیم. لالالند یه پادکست دیگه ایه که ما تولید می کنیم و توش من براتون داستان کوتاه میخونم. علاوه بر داستان کوتاه در مورد خود نویسنده و اتفاقای جالبی که تو زندگیش افتاده هم براتون میگم. هم فاله هم تماشا. اگه دوست دارید معروف‌ترین داستان کوتاه‌های جهان رو به همراه تحلیل و معنی پشتشون رو بشنوید همین الان گوشی هاتون رو بردارید فارسی یا انگلیسی سرچ کنید لالا لند و اون پادکست دیگه ما رو هم سابسکرایب کنید. قصه‌های لالالند، معرفی نویسنده‌ها و تحلیل قصه‌ها واسه خود من هم جذابه هم آموزنده. مطمئنم شما هم از شنیدنش لذت می‌برید. خلاصه اونجا هم منتظرتونم.

دم شما گرم که حمایتمون می‌کنید و ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی می‌کنید. این لطف خیلی بزرگی به ماست و امیدواریم که همیشه مورد لطفتون قرار بگیریم.

این قصه داره به صورت سریالی منتشر می‌شه و سرنخی قصه تو اپیزود اوله.  پس اگه با این اپیزود قصه مهرداد شهلایی رو شروع کردید بدونید که یه چیزایی رو دارید از دست می‌دید.  بهتره برگردید تو پادگیرتون و اپیزود ۵۷ که اپیزود اول این قصه سریالیه رو گوش بدید بعد بیاید این اپیزود رو گوش کنید.

توی اپیزود قبل تا اینجا شنیدید که کیوان برادر مهرداد اونو صدا کرد تو اتاقش و بهش گفت بری اورست بی‌خیال کوه میشی و میشینی خونت زندگیتو بکنی؟ و قرار شد کیوان هزینه این جریان رو بده و مهرداد بگرده دنبال اینکه ببینه چیکار باید بکنه و آماده شه برای صعود به اورست.

بریم که اپیزودو شروع کنیم.

 

چه جوری برم اورست؟

مهرداد که از اتاق اومد بیرون حس می‌کرد پشتش می‌خاره. انگار که بال‌هاش داشت جوونه می‌زد و از کمرش میومد بیرون. از شدت هیجان و ذوق تو پوست خودش نمی‌گنجید.

همون موقع که تو اتاق داداشش بود یه عالمه آدم لیست شد تو ذهنش که باید باهاشون صحبت کنه و ازشون سوال بپرسه در مورد اورست.

اما وقتی رسید به میز کارش و نشست رو صندلی،  یه اسم بزرگتر از همه بالای لیست قرار گرفت: همسرش.

کلی نشست و با خودش برنامه‌ریزی کرد که چه جوری بهش بگه تا اون موافقت کنه. چرا احتمال داشت مخالفت کنه؟  به خاطر شرایط مهرداد، ام اس، بی اختیاری ادرار و اینکه خوب می‌دونست این صعود چقدر سخت و خطرناکه و چقدر آدم رفتن برای صعود به اورست و موفق نشدن و دیگه برنگشتن.

خوبه که یه سری اطلاعات راجع به صعود به اورست داشته باشید.

اورست سقف دنیاست. نزدیک‌ترین نقطه به آسمون ارتفاع ۸۸۴۹ متره. جایی که هوا خیلی رقیق‌تر از اونه که ریه‌ها اندازه کافی اکسیژن بگیرن.

اورست جاییه که تنها اشتباهتون می‌تونه آخرین اشتباهتون باشه.

اورست قله‌ایه که ۸۴۹ مترش تو منطقه مرگه. به خاطر این بهش میگن منطقه مرگ چون بدن عملاً توان بازیابی کردن خودشو تو اون ارتفاع نداره. تو این ارتفاع  بدون کپسول اکسیژن خوابیدن مثل مرگ آرومه. اگه کپسول اکسیژن نداشته باشن سلول‌های بدن یکی یکی خاموش میشن مغز گیج میره و دیگه نمی‌تونید از جاتون بلند شید.

اورست بی‌رحم‌ترین لوکیشن جهانه، کسایی که تو ارتفاعاتش می‌میرن رو پس نمیده. اجازه نمیده که اون جنازه‌ها از اونجا خارج شن. خیلی از آدما هنوز تو مسیرن، نه رسیدن، نه برگشتن و نه دفن شدن. فقط همونجا موندن.

خوب حالا که اورست انقدر جای خطرناک و ترسناکیه،‌ چرا آدما هنوز هم می‌خوان بهش صعود کنن؟

چون اورست نماد استقامت و عبور از مرزهای توان  بشره. یه امتحانه برای سنجش اراده و ترس. جاییه برای دیدن مرز باریک بین زندگی و مرگ.

خیلی خب تقریبا آشنا شدید با اورست، در ادامه بیشترم درموردش صحبت می کنم. مهرداد کلی خودشو آماده کرد برای صحبت کردن با خانمش و با یه عالمه زمینه چینی که آره چقدر خوب میشد اگه یکی بود به من کمک می‌کرد برم اورست، اگه پیدا می‌شد با کله می‌رفتم و این حرفا، به همسرش گفت که کیوان گفته هزینه صعودش به اورستو می ده.

ازش پرسید تو موافقی برم؟

و همسرش خیلی سفت گفت نه. بهش گفت مرد حسابی آدمای سالم با کلی تجهیزات میرن کم میارن. اون وسط خدایی نکرده اتفاقی برات بیفته چیکار می‌خوای بکنی؟ می‌خوای منو با دو تا بچه تنها بزاری؟ می‌دونی هر یه روزی که نباشی من چقدر باید استرس بکشم که سالم برمی گردی خونه یا نه؟

تو ۲ روز میری تا دماوند برمی‌گردی من چهار بار سکته می‌کنم، حالا می‌خوای دو ماه پاشی بری اورست؟! همسرش اینا رو گفت ولی می‌دونست که اگه امسال نره سال بعد میره. هر چقدر هم دیرتر بره توان بدنیش پایین‌تر میاد و احتمال اینکه اتفاقی براش بیفته بیشتر میشه.  پس حالا که نمیشه راضیش کرد نره بهتر ازش یه سری قول بگیره که خیالشو راحت کنه سالم برمی‌گرده خونه.

یک هفته‌ای مهرداد با همسرش صحبت کرد و بهش قول داد که در حد توانش میره جلو و اگه یه جایی حس کنه داره مشکلی براش پیش بیاد ادامه نمیده و برمی‌گرده. مهرداد قول داد که زنده  و سالم برمی‌گرده و همسرش قبول کرد.

بعد از اینکه تایید همسرشو گرفت شروع کرد پرس و جو کردن از مربی‌های مختلف. همه چیزهایی که می‌شنید و با کیومرث در میون می‌ذاشت. چون کیومرث شخص مورد تایید کیوان بود و کیوان گفته بود اگه کیومرث اوکی بده من می ذارم بری.

بعد یه هفته ای تحقیق فهمید که باید حداقل دو تا قله قبل از اورست بره. اول یه قله ۷۰۰۰ی کوتاه و بعدش یه قله ۸۰۰۰ی کوتاه و بعد اورست.

بعد از صحبت‌های فراوون قرار شد با یکی از اعضای باشگاه دماوند برن قله کورژونوفسکایا. کورژونوفسکایا یه قله‌ایه تو تاجیکستانکه ارتفاعش ۷۱۰۹ متره و تنها نمی‌شد بهش صعود کرد. این قله رو به عنوان قله ۷۰۰۰ی کوتاه برای برنامه اورست در نظر گرفت. یه هفته که گذشت اون کسی که قرار بود همراهش بره کنسل کرد و گفت نمیاد.

به همین دلیل مهردادم مجبور شد کنسل کنه و بگرده دنبال یه قله دیگه. تو پرس و جوهاش فهمید یه قله‌ای هست به موستاق آتا که ۷۵۴۶ متره. موستاق آتا یه قله پیمایشیه. یعنی شیب ملایم داره و نیاز به تکنیک‌های یخنوردی پیشرفته هم نداره. به خاطر همین بهش لقب دست یافتنی‌ترین قله بالای ۷۰۰۰ رو دادن.

نکته خیلی مهمی در مورد موستاق آتا این بود که اون قله مرتفع‌ترین قله ۷۰۰۰ی بود که خدمات داشت.  یعنی چی خدمات داشت؟ یعنی با یه شرکتی تو ایران قرارداد می‌بست و کارایی مثل ترنسفر یا جابجایی از فرودگاه تا بیس کمپ، غذا، مایعات گرم، چادر بیس کمپ و این چیزا رو بهش می‌دادن.

این امکان یه چیزیه که خیلی از قله‌های مرتفع دیگه ندارند و آدما باید دسته جمعی صعود رو انجام بدن که سرشکن کردن این هزینه‌ها و بارها براشون این صعود رو منطقی تر کنه.

با توجه به شرایط مهرداد و اینکه این قله رو می‌تونست تنها صعود کنه بهترین انتخاب براش بود. یکی از کسایی که رفته بود موستاق آتا و مهرداد می‌تونست ازش اطلاعات بگیره حسن نجاریان بود.

اگه این اسم براتون آشنا نیست خوبه که بشناسید. آقای نجاریان و میشه یکی از برجسته‌ترین کوهنوردان و سنگ نوردان ایرانی دونست. ایشون کسیه که نقش مهمی تو تاریخ کوهنوردی ایران دارن. عضو اولین تیم ایرانی فاتح اورست بودند و توی سابقه‌شون صعود به ۷ قله بالای ۸۰۰۰ متر رو دارن. ایشون تونستن روی دیواره دمیرکازیک توی ترکیه مسیر جدید ایجاد کنن به اسم ایران. مثل چیزی که واسه گرده آلمان‌ها اتفاق افتاد، ایشون همون کار رو برای ایران کردن.

مهرداد با حسن نجاریان تماس گرفت، ایشون تو همون تماس اول جوری باهاش گرم صحبت کرد انگار رفیق ۲۰ ساله همدیگن. وقتی گفت می‌خواد چیکار کنه بهش تبریک گفت و شروع کرد با جزئیات پیچ به پیچ مسیر موستاق آتا رو بهش توضیح داد.

کامل گفت قلق برنامه کجاست، ریسکش کجاست، چه کارایی قبلش باید انجام بده، چه تجهیزاتی باید با خودش ببره و چم و خم قله موستاق آتا رو براش رو کرد.

با این اطلاعاتی که مهرداد گرفت، نیاز داشت به اینکه ترک مسیر رو داشته باشه. ترک مسیر به مسیر ثبت شده‌ای میگن که با استفاده از جی پی اس موقع حرکت توی کوه ضبط می‌کنن. معمولاً این مسیرها شامل نقاطی به اسم وی پوینت هستن که مختصات جغرافیایی شامل طول و عرض و ارتفاع وی پوینت ها توی مسیر طی شده ثبت شده و کوهنوردی که ترک رو داشته باشه به کمک این مسیریابی می‌تونه با اطمینان خاطر بیشتری به سمت قله حرکت کنه.

ترک مسیر را از آقای کاشفی یکی از هم باشگاهی‌هاشون که این مسیر رو قبلاً رفته بود گرفت  و با دستگاه جی پی اس خودش مچش کرد تا از قبل بدونه چه مسیری رو باید حرکت کنه .

تو همین اوضاع که داشت آماده می‌شد برای موستاق آتا، برنامه‌های خودشم می‌رفت: سرک چال،خلنو، توچال و قله‌های یه روزه. هر کدوم که پا می‌دادو می‌رفت تا آمادگیشو بالاتر ببره برای صعود به موستاق آتا.

 

صعود به موستاق آتا

همه چیشو که آماده کرد با یکی از شرکت‌هایی که خدمات صعود به موستاق آتا  رو می دادن قرارداد بست و بلیط گرفت.

یه هفته قبل از تاریخ حرکت باهاش تماس گرفتن و گفتن یه آقایی به اسم مصطفی هم می‌خواد همین مسیرو بره. بلیط‌هاتونم با همه. این شمارشونه می‌تونید باهاشون هماهنگ شید که تو هواپیما هم کنار همدیگه بشینید.

شرکت بهشون گفت می‌تونن به جای اینکه یه سری از وسایل رو بخرن و با خودشون ببرن اونجا کرایه کنن. جفتشون می‌دونستن برای صعود به موستاق آتا باید حتماً راکت برف داشته باشن. مهرداد ریسک نکرد که اونجا راکت برف کرایه کن و خوب در بیاد یا بد. تو ایران راکت برف رو خرید.

راکت برف یه وسیله‌ایه که برای راه رفتن روی برف نرم و عمیق استفاده می‌شه. کارکردشم اینجوریه که به زیر کفش متصل میشه و سطح مقطع بزرگتری ایجاد می‌کنه و کمک می‌کنه که توی برف فرو نرن.

مهرداد می‌دونست که باید برن دبی و از اونجا بره یه فرودگاه بین المللی تو چین به اسم اورومچی، از اونجا با یه پرواز داخلی برن به شهر کاشکار.

کیوان که به خاطر کار زیاد رفته بود چین بهش گفت مهرداد بیا یه مقدار یوانم ببر. مهرداد گفت نه بابا واسه چی یوان ببرم. دارم با خودم دلار می‌برم نهایتاً هرجا خواستم چنجش می‌کنم. کیوان بهش گفت مهرداد حرف منو گوش کن چینیا تو فرودگاهشون صرافی ندارن پول لازم داشته باشی هیچ کاری نمی تونی بکنی. شاخت نمی‌زنه که بذار تو کیفت نهایتاً استفاده نکردی برگردون. مهردادم با اکراه گرفت و گذاشت تو کیفش.

بهشون گفته بودن تا ۳۰ کیلو بار می‌تونن با خودشون ببرن. مهردادم چمدوناشون موک تا ۳۰ کیلو بار زده بود.

صدای مهرداد: شبی که از اینجا داشتیم می رفتیم فرودگاه امام، ما بارمونو بستیم، سوار ماشین شدیم، من بودم، خانومم، پسرم، دخترم، و باجناق کوچیکه و خواهرخانومم. رفتیم برای بدرقه دیگه. رفتیم سالن امام.. حالا خوش و بش و خدافظی و اینا.. لحظه آخر که من داشتم می رفتم قسمتی که باید بارو تحویل بدی.. خب همراه و اجازه نمی دن.. من خدافظی کردم.. بارم رو چرخ دارم هول می دم.. دیدم اون جلو آقاعه پاسپورت می خواد.. که شما واقعا مسافر باشید.. کیف کمریمو نگاه کردم دیدم پاسپورت نیست. به بچه ها گفتم بچه ها پاسپورت؟ پاسپورت نیست! پاسپورت خونه ست! هیچی دیگه.. اول که همه فکر کردن من دارم شوخی می کنم. مگه میشه؟ شما پرواز داری داری میری تو، بعد می گی پاسپورت نیاوردم؟ بعد دیدن نه جدی جدی قضیه اینه که پاسپورت و جاگذاشتم. خب مصطفی که رفت تو، بارشو داد بعد اومد ببینه چیکار باید بکینم. باجناقم گفت آقا من برمیگردم میارم. گفتم آقا کجا می ری حداقل یه ساعت تا  خونه ما راهه. بری یه ساعتم برگردی.. بدون ترافیک.. فرودگاه امامیم، فرودگاه مهراباد که نیستیم. و قطعا من پرواز و از دست می دم. خلاصه چیکار کنیم چیکار کنیم.. زنگ بزنیم به برادر خانومم که کارش تاسیساته.. همیشه تو ماشینش جعبه ابزار داره. زنگ زدیم که وحید برو در و بشکون، پاسپورت و وردار و خودتو برسون. به همسایه ها هم زنگ زدیم که آقا اگه کسی و دیدین که اومد درو شکوند رفت تو، اینو خودمون گفتیم دزد نیست، یقه شو نگیرین. خلاصه اون بنده خدا هم اومد خیلی تمیز… جالبه.. همین مغزی رو میبینید؟ یه پیچ گوشتی میذاره با یه چکش میپره بیرون در وا میشه! اومد وپاسپورت و برداشت و … اون طرفم من رفتم تو.. یعنی به افسره گفتم که داستان این شده من برم تو حداقل با مسئول گیت صحبت کنم به ما زمان بده. اصلا ببینم پرواز تاخیر داره یا نه؟ رفتیم تو یارو رییس کانتر گفت که آقا پرواز خارجیه و سر ساعت می پره، اصلا تاخیر نداره و اینجا هم یه ساعت قبل پرواز بسته میشه. گفتم آقا من فلانی ام، کد ملیم اینه، چک کن. زد گفت بله شما اسمتون تو لیست هست ولی تا من پاسپورتتو اینجا اسکن نکنم نمی تونم کارت پرواز صادر کنم برات. چیکار کنیم؟ پاسپورت تو راهه، ولی شما می گی داری میبندید. یه مساعدتی با ما بکنید. زنگ زدن به سرپرستشون. به آقای جوونی اومد. به مسئول کانتر گفت شما بار و تحویل بگیرید. کارت پرواز و صادر کن، کارت پرواز و به خودش نده بده به من. بارشم بذارین این بغل، نره تو هواپیما. که اگه پاسپورتش نرسید و پرواز انجام شد بار تو هواپیما نره. که اگرم رسید ما سریع می دیم یه کارگر اینو می رسونه پای کار میکنن تو، خودشم که کارت پرواز می دم به خودش بره. مصطفی رو گفتیم تو برو دیگه تو که کارت پرواز دستته تو برو. حالا اون موقع هم زمانی بود که شما فرودگاه امام یه سربالایی داره میاد جلوی اونجایی که تاکسی اینا وایمیستن، یادم نیست یه اتفاقی افتاده بود اونجا رو بسته بودن. نمی ذاشتن ماشین بیاد بالا. خلاصه برادر خانومم پایین کنار اتوبان واستاد. سریع از پنجره پاسپورتو داد به باجناقم. باجناقم اون سربالایی خاکی رو دوید بالا، چون باید پیاده میومد.. دست به دست می دادن پاسپورتو… حالا من تو این فاصله باید زنگ می زدم به طرف که پاسپورت رسید، حالا من کارت پرواز می خوام. اون بنده خدا خودشو رسوند بالا، خودش سر یه کاری بود جایی.. اومد خودشو رسوند اینجا وایساد، من پاسپورتو اینجوری گرفتم یارو یه نگاه انداخت، کارت پرواز و داد به من، من رفتم تو. رفتم تو که.. شما باید سه چهار قسمت و رد کنی دیگه.. همه می دونستن یه نفر پاسپورت جا گذاشته، پرواز منتظر اونه! و داره میاد. خلاصه همه می خندیدن. عه اونی که پاسپورت جا گذاشته تویی؟! گفتم آره… برو! ولش کن بذار بره! خلاصه رسیدم رفتم تو در و بست تیک آف! یعنی در این حد هواپیما منتظر من بود. پروازی که ما داشتیم، بلیتی که خریدیم، ۳۰ کیلو نفری بار می تونستیم ببریم تا مقصد. ما رفتیم اوورومچی.. به ما گفتن باید بار و تحویل بگیریم دوباره تحویل بدیم. بار ترانزیت نمیشه. ما رفتیم بار و تحویل گرفتیم اومدیم ببریم تحویل بدیم گفتن اضافه بار دارین نفری ده کیلو. چرا؟ پرواز داخلی ۲۰ کیلوعه! ما نشون دادیم گفتیم آقا ما طبق بلیت ۳۰ کیلو می تونیم. هرچی گفتیم گردن نگرفتن. و ما دیدیم داریم پرواز و از دست می دیم. چون زمان داشت می گذشت. آخرش گفتیم اوکی حق با شماست تسلیم.. خب حالا این ۱۰ کیلو رو چه جوری باید پرداخت کنیم؟ و ما یه چالشمونم این بود که رفتن یه نفر و پیدا کردن که دست و پا شکسته مثل من انگلیسی بلد بود. از هر ۱۰ تا کلمه تو جمله ۲ تاشو می فهمیدیم. بالاخره تونستیم ارتباط باهاشون برقرار کنیم که آقا باشه ما پولو می دیم الان باید چیکار کنیم؟ ما رو راهنمایی کردن رفتیم واسه اضافه بار قبض صادر شد.. به یوآن! اون دوستم منو نگاه کرد به اونا گفت آقا اکسچنج کجاست؟ گفتن نداریم! گفتیم دلار؟ گفتن قبول نمی کنیم! که اون بنده خدا مصطفی هنگ کرده بود که حالا باید چیکار کنیم؟ گفتم من یوآن دارم. یوآن و دادیم و خوشبختانه اون مشکل اونجا حل شد. ما از تهران که سوار هواپیما شدیم یادم نیست دقیقا پرواز چی بود ولی کوله پشتیمونو بردیم داخل. کردیم تو باکس بالا. توی پرواز داخلیه ایکس ری اش یه دریچه کوچولو داشت کوله پشتی های ما رد نمی شد! گفتن آقا بارتون اوور سایزه! اینو باید بدید بار! بابات خوب ننه ات خوب این دیگه چیه؟! بالاخره دوباره ما رو برگردوندن! رفتیم یه قبض دیگه دادیم دوباره برگشتیم و با چه استرسی ما رسوندیم خودمونو! یعنی ببین داخل کابین که شدیم همه نشسته بودن منتظر ما بودن. و نشستیم و پرواز انجام شد.

 

اسپانسر

بی‌اختیاری ادرار یه موضوعیه که میلیون‌ها نفر تو جهان باهاش درگیرند اما به خاطر تابوهای اجتماعی و شرم از گفتگو در مورد این موضوع، معمولاً پنهانش می‌کنن. البته که این موضوع فقط در مورد کشور ما نیست، تو کل دنیا همینه.

تو کل دنیا به خاطر اینکه این تابو رو بشکنن، ۱۶ تا ۲۲ ماه جون، یعنی هفته‌ای که این اپیزود توش منتشر شده، هفته جهانی بی‌اختیاری ادرار نامگذاری کردن. این هفته یک کمپین بین المللیه، برای افزایش آگاهی عمومی، درباره مشکلات مربوط به بی اختیاری ادرار،‌ و حمایت از افرادیه که با این چالش زندگی میکنن.

ایزی لایف به عنوان برند پیشرو در تولید محصولات مراقبتی بزرگسالان، ماموریت خودش رو به بهبود کیفیت زندگی افرادی تعیین کرده که دچار بی اختیاری ادرار هستن. و تو این هفته همگام با سازمان جهانی بی اختیاری ادرار، برای حمایت از گفتگوهای واقعی وایساده.

ایزی لایف معتقده که بی‌اختیاری ادرار

مساوی نیست با شرم و خجالت،

مساوی نیست با از کار افتادگی،

مساوی نیست با  بی‌اختیاری،

مساوی نیست با محدودیت،

مساوی نیست با سالمندی،

مساوی نیست با ناتوانی،

مساوی نیست با سفر نرفتن،

مساوی نیست با بی‌ تحرکی

و مساوی نیست با تنهایی و تو خونه موندن

 

خیلی از کسایی که با این چالش زندگی می‌کنن، سال‌هاست سکوت کردن،  سبک زندگیشون رو محدود کردن و خودشون رو از خیلی از لذت‌های ساده زندگی محروم کردن،  فقط به خاطر یه باور غلط،  باور مسمومی که بی‌اختیاری ادرار یعنی پایان فعالیت اجتماعی. این یه تصور اشتباهه و ما هم توش مسئولیم.

خیلی مواقع همین که در مورد یه چیزی آگاهی نداریم، باعث میشه آسیب‌های جبران ناپذیری به آدمای اطرافمون بزنیم.

ایزی لایف همراه ماست و با فعالیت‌های فرهنگی و آگاهی بخشیش، داره تلاش می‌کنه این نگاه رو تغییر بده. ما اینجاییم تا بگیم، بی ‌اختیاری ادرار، مساوی نیست با بی‌اختیاری در زندگی.

 

ادامه قصه

وقتی رسیدن راننده شرکت  با تابلوی اسمشون منتظرشون بود. سوار ماشین راننده شرکت شدن و رفتن هتل. اونجا فهمیدن که تنها نیستند و ۱۴ نفر دیگه  که از کشورهای مختلف اومده بودن قراره باهاشون برای صعود به قله موستاق آتا برن.

بهشون یه اتاق دو نفره دادن و گفتن ۴ ساعت دیگه بیاید لابی بریم شام شرکت. اینا زودتر آماده شدن رفتن پایین نشستن تو لابی و وصل شدن به وای فای هتل شروع کردن تو اینترنت چرخیدن. کم کم همه تو لابی جمع شدن و رفتن شام. سر میز شام بود که فهمید موبایلش نیست .

یادش بود که آخرین بار تو لابی هتل گوشی دستش بوده. برگشتن هتل و به زور به مسئولای هتل حالی کردن که می‌خوان دوربینو چک کنن و ببینن چی شده.

در نهایت هم وقتی دوربینو چک کردن دیدن بله مهرداد گوشیو گذاشته رو میز، گرم صحبت و حرف زدن با بقیه شده و همراه باهاشون از هتل خارج شده و گوشی رو میز مونده.

بعدش یه  خانم و آقا اومدن اونجا نشستن و گوشیو برداشتن و با خودشون بردن. با همین اتفاق از روز اول برای صعود به موستاق آتا دیگه گوشی نداشت. به جز اینکه داشتن گوشی می‌تونست سرگرمش کنه، راه ارتباطیش با خانواده‌اش هم بود. و حالا که این راه رو نداشت مجبور بود از گوشی مصطفی برای این کار استفاده کنه. و خب نسبت به اینکه هی گوشی اون بنده خدا رو قرض بگیره هم معذب بود.

خلاصه با وجود نداشتن گوشی و قطع بودن ارتباطش با دنیا وز بعد حرکت می‌کنن و وارد بیس کمپ میشن.

 

اگه اپیزود هدا رو گوش داده باشید احتمالاً دیگه می‌دونید هم هوایی چیه. خلاصه‌اش اینه برای اینکه کوهنوردا بتونن برن تو ارتفاعات بالا،  باید تو ارتفاعات مختلف با قله هم هوایی کنن. ساده بخوام بگم.. به فرایندی که توی اون بدن خودشو با ارتفاعات بالا، کاهش اکسیژن و کاهش فشار هوا تطبیق میده میگن هم هوایی.

تو ارتفاعات بالا اکسیژن کمه و اگه بدن به تدریج با این شرایط عادت نکنه ممکنه دچار عوارضی مثل سردرد، تهوع، سرگیجه، بی‌خوابی، یا حتی اِدم ریوی و مغزی بشن. اِدم به جمع شدن غیر عادی مایعات میگن حالا یا تو ریه یا تو مغز، که هرکدومشونم عوارض خاص خودشونو دارن.

وقتی میرن تو ارتفاعات بالا اکسیژن کم میارن و شروع می‌کنند عمیق‌تر و موثرتر نفس می‌کشن. بعد این تنفس عمیق‌تر بدن شروع می‌کنه با کمبود اکسیژن سازگار شدن و تعداد گلبول‌های قرمز افزایش پیدا می‌کنه و ضربان قلب تندتر میشه. و بدن یاد میگیره با اکسیژن کمتر کارکردش رو بهینه کنه.

شرکت براشون تو بیس کمپ یا کمپ اولیه و پایه قله، چادر آشپزخانه و چادر غذاخوری زده بود. حواستونم باشه این اطلاعاتی که دارم میگم مربوط به قله موستاق آتائه.

تو مسیر قله به جز بیس کمپ سه تا کمپ هست.  بعد از کمپ ۳ می‌رسن به قله. یعنی اینحوریه که بیس کمپ، کمپ ۱، کمپ ۲، کمپ ۳، قله. این کمپ‌ها اون نقاطی هستند که باید برن توش مستقر شن و ۲-۳ ساعت بمونن، چادر بزنن، وسایلی که برای روز سعود و روز های هم هوایی دیگه لازم دارن رو اونجا بزارن و در نهایت، هم هوایی کنن و برگردن پایین استراحت کنن.

یه روز که از اومدنشون به بیس کمپ گذشته بود راه افتادن و رفتن به سمت کمپ ۱. باید تا ارتفاع ۵۰۰۰ متر بالا می‌رفتند، ۳ ساعت می‌موندن هم هوایی می‌کردن و بعد برمی‌گشتن بیسکمپ.

رفتن و به سلامتی برگشتن و باید دو سه روز استراحت می‌کردن  بعد استراحت دوباره اقدام می‌کردن برای رفتن به  کمپ ۲.

مهرداد که اونجا گوشی نداشت مدام داشت دور و ور کمپ قدم می‌زد می‌چرخید. یکی از چیزهایی که نظرشو جلب کرده بود، یه سری گاو بزرگ بود که دمشون شبیه اسب بود و یاک صداشون می‌کردن.

این گونه از گاوا از معدود گونه‌هایی هستند که می‌تونن تو ارتفاعات زنده بمونن. این یاک ها برای عشایری بود که اونجا چادرای بزرگ شبیه چادرای عشایر ما داشتن. یه روز از این روزایی که داشتن استراحت می‌کردن مهرداد به مصطفی گفت مصطفی پاشو بیا بریم اونجا ببینیم چه خبره من هوس شیر و ماست کردم، بریم ازشون لبنیات بگیریم.

با همدیگه رفتن نزدیک چادر عشایر و هرچی سعی می‌کردن انگلیسی صحبت کنن به نتیجه نمی‌رسیدند. مهرداد دید یه خانمی که تو چادر بود شروع کرد ترکی حرف زدن. این صحنه رو که دید شروع کرد ترکی آذربایجانی صحبت کردن و دید می‌تونه باهاشون ارتباط بگیره. اونجا بود که فهمید اون‌ها ترک اویغور هستند.

از مهرداد پرسیدن شما از کجا اومدید مهرداد گفت ایران. اون آقا گفت عه! شما مسلمانید ما هم مسلمونیم پس ما برادریم. بفرمایید تو چادر.

رفتم تو چادر و هم صحبت شدن و مهرداد گفت ما اومدیم ازتون ماست و شیر بگیریم، اونا هم به رسم مهمون نوازی نون و ماست آوردن براشون. نشستن خوردن و کلی هم خوشمزه بود و بهشون چسبید. یه مقداری با همدیگه حرف زدن و از شرایطشون گفتن. وقتی می‌خواستن پاشن برگردن به بیس کمپ هر چقدر اصرار کردند که پولی بابت نون و ماستی که خوردن پرداخت کنن قبول نکردن و گفتن شما مهمون مایید.

برگشتن بیس کمپ و طبق برنامه‌شون باید حرکت می کردن به سمت کمپ ۲ تو ارتفاع ۶۴۰۰ متر. تو برنامه‌شون بود که تو کمپ ۲ شب مانی کنن. یعنی شب رو تو کمپ ۲ بمونن و صبح دوباره بر‌گردن بیس کمپ.

این برنامه رو انجام دادن و این بار مهرداد به عشق اینکه بره پیش اون عشایر از کمپ ۲ اومد پایین. چون روز بعد عید فطر بود و می‌خواست به بهونه عید فطر بتونه محبتی که بهشون کردن رو جبران کنه.

وقتی دوباره با مصطفی رفتن پیش اون عشایر،‌ مهرداد توضیح داد که امروز عید فطر ماست و ما تو این روز به بچه‌ها عیدی می‌دیم. منم می‌خوام به بچه‌های شما عیدی بدم لطفاً از ما قبول کنید.
مهرداد شروع کرد عیدی دادن و تبریک گفت و تو همین صحبت‌ها بودن که یکی با یه شقه گوسفند اومد تو. مهرداد مصطفی تا گوسفنده رو دیدن یه نگاه به همدیگه کردن و باهم گفتن دل و جیگر.

اون گوسفندو از یکی از شهرهای اطراف اونجا آورده بودن. مهرداد دوباره با همون زبون ترکی که نصفشو می‌فهمیدن و نصفشو نمی‌فهمیدن، یه جوری بهشون حالی کرد که ما دل و جیگر این گوسفنده رو می‌خوایم  ولی به شرط اینکه پولشو ازمون بگیرید. از اینا اصرار و از اونا انکار در نهایت  پولشو دادن و دل و جیگرو گرفتن.

چون تو بیس کمپ هیچ وسیله‌ای نداشتند که بخوان دل و جیگر رو باهاش کباب کنن همون جا گفتن سیخ بدین بهمون.

حالا اینا سیخ نمی‌فهمیدن چیه، اصلاً ندیده بودن اینجور وسیله آشپزی رو. کلی با پانتومیم و ادا و اطوار هشون نشون داد که حدوداً چی می‌خواد و اونا رفتن یه میله نازک براش آوردن. مهرداد سر اون میله رو تیز کرد و شروع کردن دل و جیگرو بر اساس سایز سیخ برش زدن و سیخ کردن.

اون عشایر تو چادرشون یه اجاقی داشتن که برای آتیش روشن کردن توش از فضولات خشک شده یاک‌هاشون استفاده می‌کردن.

رو همون اجاق جیگراشونو کباب کردن و خوردن و به خوابشونم نمیدیدن تو بیس کمپ موستاق آتا بتونن  دل و جیگر کبابی بخورن.

باقیمانده دل و جیگر خام رو به همون عشایر پس دادن و اونا قرمه اش کردن و باهاش یه چیزی شبیه جغور بغور درست کردن.

برگشتن به کمپ و دو روز بعد باید حرکت می‌کردن به قصد کمپ ۳ تو ارتفاع ۶۹۰۰ متر.

روزی که میرن کمپ ۳ نمی‌تونن خیلی هم هوایی کنند چون احساس کردن برفی که اونجاست برف خوبی نیست و خیلی احتمال داره بهمن بیاد. واسه همین نموندنو زود برگشتن و نتونستن پروسه هم هواییشون رو اونجوری که میخواستن کامل کنن.

برگشتن پایین و منتظر سه روز پنجره هوای خوب بودن. چون می‌دونستن دو روز باید برن بالا و برسن به قله و یه روز بیان پایین.

از ایران بهشون خبر دادن که چند روز دیگه دو روز هوای خوب دارند و معلوم نیست دوباره کی هوا خوب میشه.  یا باید قید قله رو بزنن یا ریسک کنن و با دو روز هوای خوب قله رو فتح کنن.

با مربیاشون هماهنگ کردن و اونا بهشون پیشنهاد دادن یک روز قبل از خوب شدن هوا توی هوای خراب، راه بیفتن برن به سمت بالا، و تو روز دوم و هوای خوب به قله برسن و بعد برگردن پایین.

به جز خودشون دوتا ۱۴ نفر دیگه هم اومده بودن که اقدام کنن برای صعود. وقتی رفتن این نقشه رو بهشون گفتن اکثرشون گفتن این کار احمقانه ست ما اصلا این کارو نمی‌کنیم، منتظر می‌مونیم یه پنجره هوای خوب پیدا کنیم.

فقط دو نفر گفتن ما باهاتون میایم شدن ۴ نفر وچهارتایی روز قبل از خوب شدن هوا راه افتادن  به سمت قله.

تو مسیر می‌شد راه رفت ولی خیلی سخت بود. تو روز اول به سختی تونستن خودشونو به کمپ یک برسونن.

وقتی رسیدن کمپ یک اون دو نفر دیگه گفتن ما دیگه نمیایم و فردا برمی‌گردیم پایین. مهرداد و مصطفی یه سری از وسایلشون رو تو چادر کمپ ۲ که خودشون علم کرده بودن دپو کرده بودن و برای این بار نیاز نبود بار بکشن با خودشون  اونا رو ببرن بالا. بخاطر همین نسبت به اون دو نفر شرایط بهتری داشتن.

اون شب کمپ یک خوابیدن و صبح حرکت کردن به سمت کمپ ۲.  برف و بوران روزهای قبل مسیر رو سخت کرده بود و عصر بود که رسیدن به کمپ ۲.تصمیم گرفتند بخوابند تا ساعت ۱۲ شب و ۱۲ راه بیفتن به سمت کمپ ۳. تو تایمی که خواب بودن مهرداد حس کرد یکی از همنوردای قدیمیش به اسم کاظم فریدیان داره صداش می‌زنه و میگه مهرداد حواست باشه مسیرو چک کنیا، هوا خوب نیست، پاشو تنبلی نکن همه چیزو چک کن بعد راه بیفتید.

اینو که شنید از خواب پرید اون موقع بود که فهمید  کسی پیشش نبوده و تو خواب این صدا رو شنیده. اما خیلی براش واقعی بود.

پا شد رفت در چادرو باز کنه که بره دستشویی کنه دید داره بادش سنگین میوزه.

سرعت باد یه چیزی بین ۳۵ تا ۴۰ کیلومتر بود. مهرداد چاره ای نداشت رفت دستشویی کرد و برگشت مصطفی رو بیدار کرد و موضوع رو بهش گفت. یه خورده همدیگرو با شک و تردید نگاه کردن ولی جفتشون می‌دونستن که باید راه بیفتن .طبق اطلاعاتی که بهشون داده بودن الان دیگه باید هوا خوب می‌بود ولی اصلاً شرایط برای صعود مناسب نبود. راه رفتن رو اون حجم برف بشدت سخت بود به  واسطه باد شدید سخت‌تر هم شده بود. از ساعت ۱۲ تا ۶ صبح که آفتاب بزنه همش می‌گفتن خدایا یه تخته سنگ جلوی راه ما بذار بتونیم بریم پشتش ۱۰ دقیقه  یه نفسی تازه کنیم.

ولی هیچی پیدا نکردند تا آفتاب طلوع کرد و کم کم گرمای خورشید یه جون دوباره بهشون داد و واقعاً زنده شدن. قبل از ظهر بود و از روی ترک جی پی اس می‌دونست فاصله زیادی تا قله ندارند و همین جاها باید قله رو ببینم اما هیچ خبری از قله نبود و پرچم علامت قله رو هم نمی‌دیدن.

تو موستاق آتا برف به صورت پودریه و باد این پودر رو بلند می کنه و تو هوا می‌چرخونه و می کوبونه تو صورتت و  همین اتفاق باعث می‌شه همه جا سفید باشه.  ۲۰ دقیقه‌ای رو قله دور خودشون چرخیدن و هر کاری کردن نتونستن نماد قله رو ببینن. یه سری عکس با هوا و اینور اونور گرفتن که بتونن ثابت کنن رسیدن به قله اما خب تا نماد قله نمی‌بود حرفشون باورپذیر نمی‌شد. آخرای کار دیگه از شدت سرما و باد زیاد تصمیم گرفتن بیخیال عکس با نماد قله بشن و بیان پایین. تا این تصمیمو گرفتن مهرداد دید یه چیزی یه مقدار دورتر از خودشون داره پرپر می‌زنه. رفتن نزدیکش و دیدن بله نماد قله است و شروع کردن با اون عکس گرفتن و بعد چند دقیقه راه افتادن به سمت کمپ ۳.

پروسه رفتنشون از کمپ ۳ به قله و برگشتنشون به کمپ ۳ خیلی طول کشید و وقتی رسیدن کمپ۳ هوا تاریک شده بود. اونقدر له بودن و تایم نداشتن که تصمیم گرفتن شب رو بمونن و هوا که روشن شد حرکت کنن به سمت پایین.

به خاطر کمبود اکسیژن و آب  شب سختی رو اونجا گذروندن. قبل طلوع خورشید شروع کردن وسایلشونو جمع کردن و چادر رو دوباره بسته‌بندی کردن و سرازیر شدن به سمت کمپ ۲.

چادر کمپ ۲ رفته بود زیر برف و کفش به زمین یخ زده بود. با یه بدبختی یخ چادر رو تراشیدن و چادر رو برداشتن که بیارن پایین.

یه نکته‌ای رو بگم شاید اگه تیم‌های خارجی بودن خیلی راحت به خاطر زحمت و دردسری که تراشیدن یخ چادر داشت اون چادرو می‌ذاشتن همون جا بمونه و بدون چادر برمی‌گشتن پایین. ولی مهرداد و مصطفی چون اینا وسایل خودشون بود و با سختی و دردسر تونسته بودن تهیه‌شون کنن نمی‌تونستن اجازه بدن تجهیزاتشون اونجا بمونه.

با هر بدبختی ای بود چادر و برداشتن و سرازیر شدن به سمت کمپ ۱. وقتی رسیدن اونجا باقی وسایلی  که تو کمپ یک برای خودشون گذاشته بودن رو هم جمع کردن دیدن وسایلشون خیلی سنگین شده. کل وسایلی که تو روزای مختلف برده بودن بالا رو الان داشتن برمی‌گردوندن پایین.

مهرداد مصطفی داشتم تو سر خودشون می‌زدن که خدایا چیکار کنیم با این وسایل که دوتا شرپا همون موقع رسیدن کمپ یک. شرپا ها اومدن سمت مهرداد مصطفی گفتن چیکار می‌کنی چه خبره و  گفتن ما این بارا رو می‌خوایم ببریم پایین نمی‌تونیم. اونا هم گفتن اشکال نداره ما براتون میاریم ۱۰۰ دلار میشه اگه می‌خواید.

مهرداد و مصطفی دوباره یه نگاه به همدیگه کردن و جفتی گفتن اوکی. اگه می‌خواستن خودشون بارا رو برگردونن پایین باید شب اونجا می‌خوابیدن. خیلی خسته‌تر از اون بودن که بخوان شب رو اونجا بخوابن و صبح برگردن بیس کمپ.

بجز چادر و تچهیزات وسایل سنگین و کوله پشتیای خودشونم بهشون دادن که راحت‌تر بتونن بیان پایین.

چادر آشپزخونه رو که دیدن فهمیدن نزدیکای بیس کمپن. مهرداد تو فکرش بود الان می‌رسم پایین یه نوشیدنی تگری میخورم، ۱۰ تا لیوان چایی می‌خورم ۳ لیتر آب می‌خورم ماست میخورم، نیمرو می‌خورم، کباب می‌خورم، جوجه می‌خورم، همه رو می‌خورم. ۴ روز بود که از بیس کمپ خارج شده بودن و خورد و خوراکشون خیلی جیره‌بندی بود.  و از اون طرف انرژی که مصرف کرده بودند خیلی زیاد بود.

به جز این تو فکرش بودن وقتی می‌رسن همه میان استقبالشونو بهشون تبریک میگن که تونستن صعود کنن.

هرچی میومدن پایین تر و نزدیک می‌شدند به بیس کمپ، ناامیدتر می‌شدن از اینکه بقیه بیان استقبالشون. انگار بیس کمپ متروکه شده بود. کلی خورد  تو ذوقشون. هر جفتشون خیلی تشنه بودن واسه همین اولین جایی که تصمیم گرفتن برن چادر آشپزخونه بود. گفتن میریم یه چیزی می‌خوریم و بعدش میریم پیش بقیه بهشون می‌گیم که صعود کردیم.

هرچی نزدیک می‌شدن به چادر آشپزخونه سوت و کور بودن کمپ براشون عجیب غریب‌تر می‌شد. وارد چادر آشپزخانه شدن و مسئول چادر که اسمش عبدو بود رو دیدن. عبدو حال و احوال کرد و پرسید چی شد تونستید صعود کنید؟  مهرداد هم گفت آره تونستیم تبریک گفت بهشونو مهرداد نذاشت تبریکش تموم شه پرسید بقیه کجان چرا  بیس کمپ سوت و کوره؟

عبدو گفت بقیه رفتن دیگه. مهرداد و مصطفی چشاشون ۴ تا شد. پرسیدم کجا رفتن؟ عبدو گفت منطقه رو ترک کردن. ۴ تا چششون شد ۸ تا! دوباره پرسیدن یعنی چی ترک کردن درست بگو بفهمیم چی میگی؟ عبدو گفت اونا کلاً کنسل کردن برگشتن. بهشون  اطلاع دادن که هوا خوب نیست تا یه مدتی هم خوب نمی‌شه. اونا هم گفتن ما تایم نداریم بمونیم و برگشتن.

مهرداد گفت خب ما باید چیکار کنیم؟ عبدو گفت هیچی شما تو بیس کمپ بمونید سر تایمی که قرار بوده شرکت ماشین بفرسته، میان دنبالتون و میرید. شرکت دقیقاً یک هفته بعد از اون روز قرار بود ماشین بفرسته.

یک هفته باید تو کمپ می‌موندن تنهای تنها. تازه مهرداد گوشیم نداشت که بخواد خودشو سرگرم کنه. با مصطفی صحبت کردن جفتشون تصمیمشون این بود که برگردن.از عبدو پرسیدن ما چه جوری می‌تونیم برگردیم. گفت باید یه ماشین بشینید از اینجا تا سر جاده که میشه ۱۰۰ دلار، از سر جاده تا کاشکار هم میشه ۲۰۰ دلار .

وقتی اینجور برنامه فشرده‌ای برای صعود انجام میشه معمولاً بین ۵ تا ۱۰ روز طول می‌کشه تا بدن ریکاوری بشه. تو این صعودها به خاطر سختی شرایط و تغذیه محدودی که کوهنوردا دارند، بدن وزن از دست میده و لاغر و کم جون میشن.

هرجوری حساب کردن دیدن نمی‌تونن همون روز راه بیفتن و برگردن. اون روز تو بیس کمپ موندن و استراحت کردن و غذا خوردن و خوابیدن و صبح روز بعد راه افتادن به سمت کاشکار.

هفت هشت ساعتی تو راه بودن و وقتی رسیدن هتل سه نفر از بچه‌هایی که با هم تو چادر غذاخوری بودن رو دیدن. اونا تا مهرداد و مصطفی رو دیدن ازشون پرسیدن صعود کردید؟

اینام گفتن آره اون سه تا اومدن بغلشون کردن و کلی تبریک بهشون گفتن. باورشون نمی‌شد که مهرداد و مصطفی تونسته باشن تو اون هوا به قله صعود کنن.

روزی که برگشتن هتل ۲۰ امرداد ماه بود. صورت مهرداد از شدت سرمای منفی ۳۰ درجه بشدت دچار سوختگی شده بود. تو ارتفاعات بالا واسه اینکه بتونن اکسیژن بیشتری بگیرن می‌تونستن صورتشون رو بپوشونن، باید دهنشونو اندازه دهن کروکودیلی که می‌خواد شکار کنه باز می‌کردن.

بر اثر شدت سرما و باد، بازدمشون قبل از اینکه بخواد از صورتشون دور بشه رو صورتشون یخ می‌زد. و همین باعث شده بود رو صورتشون سوختگی مشهود باشه.

اون سه نفر بهشون گفتن که امشب شام خداحافظی شرکته و به موقع رسیدید. بعد از استقبال گرمی که ازشون کردن کلید اتاق رو گرفتن و رفتن تو اتاقشون و آماده شدن واسه شام خدافظی.

موقع خوردن شام مهرداد و مصطفی حس یه اسفنج چروکی رو داشتن که هرچی آب می‌ریختن روش باز نمی‌شه هرچی می‌خوردنو داشتن جذب می‌کردن. مدیر شرکت بهشون گفت من تا فردا براتون گواهی صعودتونو آماده می‌کنم که اگه خواستید بلیطتونو جلو بندازید بتونید با خودتون گواهیتونو ببرید.

هماهنگیا رو انجام دادن بلیطاشونو انداختن جلو و حرکت کردن به سمت ایران.

تو ارومچی که باید هواپیماشونو عوض می‌کردن نزدیک بود به خاطر داستان ساعت محلی هر شهر از پرواز جا بمونن، ولی در نهایت تونستن سوار شن. البته که کل هواپیما منتظر این دو نفر بودن تا سوار شن.

تو راهروی هواپیما داشتن با همدیگه صحبت می‌کردن و می‌رفتن که برن برسن به صندلیشون که یه پسر ایرانی دیدشونو باهاشون سلام علیک کرد. چون هواپیما خلوت بود اومد کنار مهرداد و مصطفی نشست و گفت من دانشجوام و چند ساله اینجام و الان دارم واسه تعطیلات میرم ایران به خانواده‌ام سر بزنم. شما اینجا چیکار می کنید؟

اینا هم خودشونو معرفی کردن و گفتن که اومده بودن برای صعود به موستاق اتا.

پسره تا شنید که اومدن چین که به قله صعود کنن، مهماندار رو صدا کرد و شروع کرد به چینی یه سری توضیحات رو دادن. بعدا بهشون گفت که به مهماندار گفته این دو نفر ورزشکار، هم وطنای من و ایرانین و اومدن به کشور شما تا به یکی از مرتفع‌ترین قله‌های کشورتون صعود کنند. این دو نفر از قهرمان‌های ملی ما هستند لطفاً ازشون حسابی پذیرایی کنید.

اون مهماندار بنده خدا تا این حرفا رو شنید ۲-۳ بار جلوشون خم و راست شد به مدل احترام گذاشتن چینی ها همونجوری خم عقب عقب رفت. از اون لحظه به بعد هر پذیرایی که برای همه می‌آوردن رو سه برابر برای اون‌ها می‌ذاشت. غذا می‌آورد به جای یه دونه سه تا می‌ذاشت، نوشیدنی می‌آورد به جای یه لیوان یه شیشه می‌ذاشت براشون. خلاصه اون پسر براشون یه تجربه خیلی باحال توی هواپیما ساخت.

به سلامتی برگشتن و دوستا و اقوام اومده بودن استقبالشون. مهرداد بی‌نهایت خوشحال بود از اینکه تونسته اولین قدم برای صعود به اورست رو خیلی خوب برداره.

تو شرایط آسونی صعود نکرده بودن. به جز اون و مصطفی بقیه آدمایی که اونجا بودن قید صعودو زده بودن. همین موضوع به کیومرث که باید تایید مهرداد رو به کیوان می‌داد، نشون داد که مهرداد می‌تونه از پس شرایط سخت صعود به قله اورست بر بیاد و سالم برگرده.

کیومرث به کیوان گفت با توجه به اینکه بدون شرپا بدون باربر و بدون اکسیژن صعود کردن قطعاً می‌تونه به اورست هم صعود کنه. و اینجوری بود که کیوان به مهرداد تایید آماده شدن برای اورست رو داد.

حالا که از موستاق آتا برگشته بود ۶ ماه وقت داشت آماده بشه برای صعود به اورست. صعود به سخت‌ترین قله دنیا.

 

تمرین های قبل از صعود به اورست

یادمون نره مهرداد ام اس داشته و تو کل پروسه صعود با بی‌اختیاری درگیر بوده. هم بیماری ام اس هم عارضه حاصل از بیماری موضوعاتی بودن که باعث می شدن خیلی از افراد خیلی از کارها رو نکنن. پس حواسمون باشه که این صعود یه صعود عادی نیست تا اون موقع فقط سه نفر با بیماری ام اس تونسته بودن به اورست صعود کنن و مهرداد قرار بود چهارمی باشه.

یکی از تمرین‌هایی که مهرداد تو اوج دوران آماده شدنش انجام می‌داد این بود که صبح با دوچرخه از خونشون تو بلوار فردوس، می‌رفت امجدیه، دو ساعت شنا می‌کرد، بعد با دوچرخه می‌رفت حسن آباد سر کار. عصر بعد از تایم کاری دوباره با دوچرخه ولیعصر رو می‌رفت بالا تا بام تهران. تو پارکینگ ماشین‌ها دوچرخه‌شو قفل می‌زد و به حالت نیم دو می‌رفت بالا تا ایستگاه ۲. وقتی می رسید همینو برمی گشت پایین دوباره سوار دوچرخه می شد و می‌رفت خونه شون بلوار فردوس. این برنامه از وقتی که از محل کارش میومد بیرون تا می رسید خونه شون نزدیک ۴ ساعت و نیم طول می‌کشید. خودتون میزان آمادگی بدنی این آدم رو بسنجید. تازه تو کل مسیر چالش بی‌اختیاری ادرارشم سر جاش بود.

مهرداد می‌دونست نسبت سختی اورست چند برابر بیشتر از موستاق آتا هست. و باید رس خودشو بکشه تا بتونه به اورست صعود کنه .

تو اورست آمادگی بدنی مهمه، شرپا مهمه، شرکتی که قراره ببرتت و خدماتی که میده مهمه، تغذیه مهمه، آب و هوا مهمه، کیفیت تجهیزاتی که داری مهمه، برنامه ریزی صعود مهمه، همه چی مهمه. چرا؟ چون تو اورست اولین اشتباهتون آخرین اشتباهتونه.

قبل‌ترم اسم شرپارو شنیدید  و ممکنه ندونید شرپا کیه.

در اصل شرپاها یک قومی هستند اهل نپال. اما خب این کلمه یه عنوان شناخته شده تو دنیای کوهنوردیه. وقتی تو دنیای کوهنوردی میگیم شرپا منظورمون کوهنوردان بومی نپاله که تو ارتفاعات بلند زندگی می‌کنن و به خاطر قدرت بدنی، مهارت زیاد کوهنوردی و سازگاری با کمبود اکسیژن، همراه و راهنمای اصلی کوهنوردای خارجی برای صعود به قله‌های هیمالیا هستن.

شرپا کسیه که مسیر رو می‌شناسه،  بارها رو حمل می‌کنه، بعضی شرپاها قدرت بدنی حمل تا ۴۰ کیلو بار توی ارتفاع رو دارن، کمپ‌ها رو برپا می‌کنند، اکسیژن، غذا و تجهیزات رو به کمپ‌های بالاتر می‌برن، خیلی وقتا جون کوهنوردا رو نجات میدن، اما با توجه به اینکه بارها به قله ها رسیدن، اسمشون هیچ جایی به عنوان فاتح قله‌ها ثبت نشده‌.

بخش زیادی از این توانایی بدنی شرپاها، ریشه ژنتیکی داره و نتیجه زندگی طولانی ‌مدت در ارتفاعات بالا و کمبود اکسیژنه. اونا جایی زندگی می‌کنند که اکسیژن نصف سطح دریاست و باز هم با وجود کمبود اکسیژن کارهای سخت فیزیکی انجام میدن  این باعث شده که اون‌ها به یک ابر انسان کوهستانی تبدیل بشن.

همه اینا رو گفتم که بگم یه شرپای خوب می‌تونه از همه چیزایی که در مورد صعود به قله اورست گفتم مهم تر باشه.

مهرداد این نکته رو خوب می‌دونست که باید شرپای حرفه‌ای برای صعود به اورست داشته باشه. ازش نمی‌خواست که معجزه کنه، ولی لازم داشت که وظایف خودش رو درست انجام بده و از زیر کار در نره. متاسفانه تعداد شرپاهایی که از زیر کار در میرن کم نیستن و دونستن این موضوع باعث شد مهرداد روی این موضوع حساسیت بیشتری به خرج بده.

در حدی که وقتی داشت با یه شرکت برای صعود قرارداد می‌بست قبل از هر چیز گفت رزومه شرپایی که قراره تو این مسیر منو همراهی کنه رو بدید من بخونم.

خلاصه تو جریان آماده سازی وسایل با خیلیا صحبت کرد، راهنمایی گرفت و توصیه‌هاشونو شنید.

از مواد غذایی گرفته تا پوشاک، دارو، مسیر، وضعیت آب و هوا، وسایل اضافی که باید همراهش باشه، اینکه کدوم شرکت‌ ها سابقه خوبی برای قرارداد خدمات دارن و چیزای دیگه.

تو بررسی هاش دید شرکت‌ها از ۳۰ هزار تا ۱۴۰ هزار دلار بابت خدمات مختلفی که میدن اعلام هزینه میکنن.

مهرداد به خاطر اینکه توی هزینه‌ها صرفه‌جویی کنه، گشت و یکی از شرکت‌هایی که قبلاً خیلی از ایرانیا باهاشون اورست رفته بودن و هزینه اش ۳۵هزار دلار بود رو انتخاب کرد و باهاشون قرارداد بست.

طبق قراردادشون و محدودیت مالی‌ای که به خاطر تحریم‌ها به وجود اومده بود باید ۱۰ هزار دلار رو حواله می‌کردن و  ۲۵ هزار دلار دیگرو همراه خودش می‌برد و حضوری تحویل می‌داد.

اما چون همه بهش گفته بودن تا رزومه شرپاتو ندیدی هیچ پولی برای شرکت نزن، مهردادم خیلی رک بهشون گفته بود اول رزومه شرپارو می‌بینم بعد هزینه رو واریز می کنم. اونا گفتن خیالت راحت ما بهترین شرپا رو برات در نظر گرفتیم اما هیچ جوره راضی نشد. راضی نشد و نشد تا رزومه رو براش فرستادن.

شرپایی که براش در نظر گرفته بودند تا اون موقع ۱۲ تا صعود مرتفع بالای ۶۰۰۰ رفته بوده که ۷ تاش اورست بوده. و از اون هفت تا ۶ تاش موفق بوده. اون یه دونه هم کوهنوردی که می‌خواسته صعود کنه ادامه نداده و خواسته برگرده.

از نظر سن و سالی دو سال کوچکتر از مهرداد بود با یه رزومه خیلی خوب. کاملاً مشخص بود که کار بلده.

مهرداد رزومه رو دید و هزینه رو واریز کرد و رزرو خدمات اورست رو انجام داد. همه مدل تمرینی برای آماده شدن انجام می‌داد. به جز اون تمرین ۴ ساعت و نیمه سنگین بعد از تایم کاری، اخر هفته‌ها می‌رفت کوه و تو طول هفته‌ هم تمرین های هوازی انجام می‌داد.

یکی از کارهای مهم دیگه‌ای که انجام داد این بود که رفت پیش دکتر بهپور، ایشون چند سال پزشک تیم‌های هیمالیانوردی بودن و خودشون چند تا صعود ۸۰۰۰ متری داشتند. از ایشون خواست که تو این مدت آماده سازی کمک و رصدش کنه و تمرین های هدفمندتری بهش بده.

جدا از کیومرث کاویانی و آقای بهپور، مهرداد با آقای زارعی رئیس فدراسیون وقت کوهنوردی‌ هم ریز تمریناتش رو می‌گفت تا ایشونم اگر نکته‌ای می‌بینه بهش بگه.

آقای زارعی بهش گفته بود که مهمه مجوز شورای برون مرزی رو بگیره. مهرداد خیلی نمی‌دونست که این مجوز چیه و چه کارایی داره، برای گرفتنش باید به باشگاه دماوند که عضوش بود درخواست می‌داد. باشگاه دماوند به هیئت استان تهران درخواست می‌داد، هیئت به فدراسیون و فدراسیون به شورای برون مرزی. این درخواست تا فدراسیون رفت جلو اما فدراسیون ارجاعش نداد به شورای برون مرزی.

مسئول وقت هیمالیانوردی فدراسیون به مهرداد گفت این درخواست بره شورا کلی بهونه میارن و ازت یه عالمه مدرک می‌خوان، مطمئن باش اذیتت می‌کنن و برات دردسر میشه، تو که خودت داری هزینه رفتنتو پرداخت می‌کنی، دیگه چیکار داری مجوز شورای برون مرزی رو بگیری. کلاً بیخیالش شو برو به کارای خودت برس. کسی درخواست میده که بخواد از شورا و فدراسیون کمک بگیره و امکانات بخواد. مطمئن باش خودت بری راحت‌تری. مهردادم بر اساس توصیه‌های ایشون چون آدم واردتری بود قبول کرد و پی‌شو نگرفت. اما مهرداد نمی‌دونست داره پی چیو نمی‌گیره.

بذارید بگم این مجوز شورای برون مرزی چیه تا شما هم متوجه بشید. به واسطه این مجوز یه ورزشکار می‌تونه به صورت رسمی به عنوان یک ورزشکار بین المللی از طرف کشور ایران صعود رو انجام بده.

حالا اگه این مجوز رو نداشته باشه چی میشه؟ می تونه باعث بشه خروج از کشور بعنوان یه ورزشکار حرفه ای دچار مشکل بشه. اگه توی صعود حادثه ای براش رخ بده بیمه یا حمایت قانونی ممکنه شامل حالش نشه و نتونن پیگیری های قانونی انجام بدن. و آخرین مورد مهمم اینه که رکودها و صعود ممکنه از طرف نهادهای رسمی ایران ثبت نشه. تو همه کشورها صعود به قله اورست معادل سازی میشه با یه چیزی. تو کشور ایران صعود به قله اورست معادل سازی میشه با یک مدال طلای جهانی. و خوب مدال طلای جهانی بعضی موقع ها یه هدیه هایی هم کناری وجود داره. مهرداد به توصیه اون آقا پی این جریان رو نگرفت.

به خاطر قوانین خروج پولی که اون موقع گذاشته بودن، فقط اجازه داشت ۱۰ هزار دلار با خودش از کشور خارج کنه. به خاطر همین  از فدراسیون خواست یه نامه بهش بدن که آقا این پول رو برای صعود به اورست داره از کشور خارج می‌کنه، تا بتونه این پول رو با خودش ببره.اونام یه نامه نوشتن مهر کردن و بهش دادن.

یه سری از دوستاش تو ماه اسفند می‌خواستن برن نپالگردی و قرار بود  تا وقتی که مهرداد می ره اونجا، اونا اونجا باشن. به مهرداد گفتن ما جای خالی داریم اگه می‌خوای یه سری از وسایلتو بده ما برات ببریم که دیگه بهت اضافه بار نخوره. مهردادم از خدا خواسته قبول کرد و۲۷ اسفند که باید می‌رفتن فرودگاه سوار هواپیما بشن مهرداد اونا رو رسوند. نامه فدراسیون هم با خودش برده بود که اونجا چک کنه ببینه مشکلی براش تو لحظه آخر به وجود نیاد.

دوستاش که از گیت رد شدن رفت بخش اداری فرودگاه و داستان و گفت و نامه رو نشون داد و اونا گفتن نه آقا این نامه اعتباری نداره تنها ارگانی که می‌تونه راجع به این موضوع به ما نامه بده بانک مرکزیه. این نامه با یه تیکه کاغذ پاره هیچ فرقی نداره. اگه می‌خوای این حجم پولو خارج کنی باید از بانک مرکزی نامه داشته باشی.

تعطیلی‌های آخر اسفند و نوروز بود واسه همین کاری نمی‌تونست بکنه اما صبح پنجم فروردین رفت بانک مرکزی.

پرس و جو کرد و رسید به یه آقایی و بهش گفت داستان از این قراره میگن از بانک مرکزی نامه بیار. اون آقای نگاهی به مهرداد کرد گفت آقا این کاری که شما می‌خوای خلاف قانونه. واسه این کاری که شما می‌خوای باید هیئت سه نفره تشکیل بشه متشکل از رئیس بانک مرکزی و یکی از اعضای کابینه دولت و یه نفر سوم. بعید می‌دونم تو عید بتونی به نتیجه‌ای برسی.

مهرداد گفت داداش نمی‌خوام قانون مملکتو عوض کنم که، خلافم نمی‌خوام بکنم. من خودم پولمو از بازار آزاد خریدم هیچ ربطی هم به بانک مرکزی نداره. فقط به عنوان یه ورزشکار قراره برم اورست کار اقتصادی هم نمی‌خوام با این پول بکنم. یعنی هیچ بند و تبصره‌ای برای این موضوع در نظر نگرفتن قانونگذارا؟

اون آقا به مهرداد گفت بیا نزدیک، مهرداد رفت پیشش و اون آقا گفت چرا انقدر جدی می‌گیری؟ ۱۰ هزار تاشو بزار جیبت، ۱۰ هزار تاشو بذار تو کیفت،  ۱۰ هزار تاشم بذار تو کوله ات  و برو! دنبال دردسر می‌گردی مگه؟ برو قله تو فتح کن هیچی هم نمیشه.

مهردادم هم به توصیه اون بنده خدا گوش کرد چون راهکار دیگه‌ای نداشت.

تو روزای آخر قبل رفتن شروع کرد از بچه‌هایی که می‌شناخت وسایل و تجهیزات حرفه‌ای قرض گرفت برای اینکه خرجاش کمتر بشه. چون می‌دونست دلش برای غذای ایرانی تنگ میشه ۲۲ تا خورشت و ۸ تا برنج از این غذاهای آماده بسته‌بندی خرید تا بتونه با خودش ببره و تو مسیر هم خراب نشه .

تو آخرین نصیحت‌هایی که داشت می‌شنید آقای زارعی  که از چالش بی اختیاری ادرار مهرداد مطلع بود بهش گفت، مهرداد میری اونجا ایرانی بازی در نیاریا. تو اورست هرکی هرجا دستشوییش بگیره همونجا پشتشو می‌کنه به بقیه و کارشو انجام میده. این یه چیز جاافتادست اونجا، اصلاً موضوع عجیبی نیست.
نری تو قله بگردی پشت پسلی پیدا کنی کارتو بکنیا، خدای نکرده سقوط می‌کنی می‌میری. حرف گوش کن. مهرداد این حرف رو شنید ولی باورش نشد.

 

پرواز به سمت نپال

این بار قبل از پرواز همه حواسشون بود مهرداد پاسپورتشو با خودش ببره. حال غریبی داشت پر از امید و استرس و دلتنگی بود. یه ملغمه‌ای بود از احساسات مختلف. احساساتی که نمی‌شه با یک کلمه ازشون نام برد.

گیت‌ رو با استرس رد کرد و سوار هواپیما شد، تو مسیر تا فرودگاه مقصد اتفاق عجیبی براش نیفتاد، تو فرودگاه مقصد ویزای ۹۰ روزه گرفت و وارد نپال شد.

نپال کشور عجیبیه. انگار یه جایی از یه دنیای دیگه که گذاشتنش وسط زمین. مردمش تو سایه بلندترین کوه‌های دنیا زندگی می‌کنن، با کمترین امکانات. توریست‌ها در موردش میگن . آدما برای کوه‌ها به نپال میان، ولی به خاطر مردمش می‌مونن.

نپال جاییه که بودا به دنیا اومده اما مردمش هندوان. کشوری فقیر، ولی غنی از آرامش. خلاصه که جای عجیبیه و یکی از درآمد های اصلیشون از کوهنوردا و طبیعت گردایی که به نپال میرن. از ۱۴ تا قله بالای ۸۰۰۰ متر دنیا،  ۸ تاش تو نپاله و برای دادن مجوز صعود به کوهنوردا هزینه‌های بالایی می‌گیرن. مثلاً مجوز صعود به اورست ۱۱ هزار دلاره.

مهرداد تو فرودگاه راننده شرکت رو دید و باهاش رفت هتل. تو هتل بهش گفتن یه آقای دیگه‌ای هم هست که از لهستان داره میاد و اونم می‌خواد به اورست صعود کنه. و اتفاقاً هم اتاقیشم هست.

مهرداد می‌دونست که تاریخ هیمالیانوردی برای لهستانیاست. تو دهه ۱۹۸۰ وقتی هیچکس حتی فکر صعود زمستانی به اورست، ماکالو، آناپورنا و امثال این قله‌ها رو نمی‌کرد لهستانی‌ها رفتن و بهش صعود کردن. اصلا به همین دلیله که بهشون لقب آیس واریور رو دادن .

وقتی بهش گفتن هم اتاقیش یه آقای لهستانیه گرخید، و براش خیلی هیجان انگیز بود که قراره با یکی که احتمالاً خیلی حرفه‌ایه همنورد باشه.

اما خوب تا هم نوردشو دید فهمید اون چیزی که در مورد لهستانی‌ها فکر می‌کرده در مورد اون شخص صدق نمی‌کنه. چون یه پسر خیلی جوون با توان پایین و جثه بدنی کوچیک بود که خیلی هم حرفه‌ای نبود.

هم اتاقیش اومد یه مقداری با هم هم صحبت شدن و بعد چند ساعت شرپای مهرداد هم اومد به اتاقشون.

شرپا اومده بود وسایلاشونو چک کنه تا چیزی کم و کاست نداشته باشن. به کرامپون‌های مهرداد ایراد گرفت و گفت به اندازه کافی تیز نیستن بهتره کرامپون جدید بخره.

مهرداد تو برنامه‌اش بود که دان سوئیتشو از اونجا بخره. واسه همین گفت باشه اونم می‌خرم. اما وقتی رفت برای خرید دید قیمت کرامپون‌ هاش الکی بالاست. گفت میگردم سوهان می‌گیرم میرم تیزشون می‌کنم. یه ظهر تا شب تو کل  کاتماندو رو گشت اما دریغ از یک دونه سوهان.

دو تا توضیح ریز بدم.. کرانپون‌ یخ شکنیه که به زیر کفش کوهنوردی بسته می‌شه و شما  به کمک اون می‌تونید روی یخ راه برید. دان سوئیت هم یه لباس یکسره است که از پر میشه و عایق بی‌نظیریه در حدی که وقتی می‌پوشید از گرمای بدن خودتون گرمتون میشه.

روزی که قرار بود حرکت کنند به سمت بیس کمپ، شرپا اومد و بهشون توضیح داد اون بخشی از وسایلتون که قراره مستقیم بره بیس کمپ رو بذارید تو کیسه بار و اونایی که تو طول مسیر لازم دارید رو بذارید تو کوله پشتیتون.

مهرداد می‌دونست از وقتی که هواپیماشون تو لوکلا به زمین بشینه بین ۷ تا ۸ روز تو مسیر پیاده روی هستن تا برسن به بیس کمپ اورست.

لوکلا یه روستاست که ابتدای مسیر پیاده‌روی به سمت بیس کمپه. یه روستاست تو کوه. از کاتماندو هیچ راه زمینی به لوکلا وجود نداره و اگه بخوان برن لوکلا، باید هواپیما تو فرودگاه تنزینگ–هیلاری بشینه.

حالا چرا اسمش تنزینگ–هیلاریه؟ تنزینگ اسم یه شرپای افسانه ایه و ادموند هیلاری اولین فاتح اورست تو سال ۱۹۵۳ هستش. به احترام هر دوی اینها اسم اونجا رو فرودگاه تنزینگ–هیلاری گذاشتن.

شاید براتون جالب باشه که دونید فرودگاه تنزینگ–هیلاری خطرناک‌ترین فرودگاه جهانه.  دلیلش چیه؟  بذارید براتون بگم.

نرمال طول باند فرودگاه ۲۵۰۰ متره اما این فرودگاه فقط ۵۲۷ متر طول باند داره.  برای نشستن و بلند شدن خلبان باید فوق العاده دقیق باشه . اگه دیر بشینه هواپیما با صورت می‌خوره به کوه. اگه زود بشینه می خوره به لبه پرتگاه.

بزرگترین جذابیتشم اینه که اونجا معمولاً مه و بارون و باد شدیده و به خاطر تغییرات یهویی هوا خیلی از پروازا کنسل می‌شه یا به تاخیر می‌افته.

همه این چیزاست که این فرودگاه رو خطرناک‌ترین فرودگاه جهان کرده. یه جایی خوندم می‌گفت ایمنی این پروازها فقط به مهارت خلبان بستگی داره.

خلاصه مهرداد کیفشو بست و وسایلی که برای این هفت هشت روز پیاده‌روی نیاز داشت رو برداشت و سوار یه هواپیمای ملخی کوچیک شدن که کلاً ۱۵ نفر ظرفیت داشت.

بعد نیم ساعت نشستن توی فرودگاه تنزینگ هیلاری. دقیقاً کنار فرودگاه رفتن توی رستوران محلی برای اینکه غذا بخورن. همه بهش تاکید کرده بودن که استیک یاک نخوره. یاک رو یادتونه دیگه؟ به  یه گونه‌ای از گاوهایی که تو ارتفاعات می‌تونن زندگی کنن میگن یاک.

حالا چرا گفته بودن استیک یاک نخوره. چون نپالیا  کامل استیک رو نمی‌پزند و احتمال داره باکتری‌هایی توی گوشت بمونه و باعث بشه مزاجش به هم بریزه و کل برنامش بره رو هوا. ناهار اونجا یه  غذای محلی نپالی به اسم دالباهات خورد که شبیه خورشت دال عدس خودمونه.

البته دال عدس ما نمی‌دونم شما هم این خورش رو خوردید یا نه. بعد اینجوری هم نبود که یه پرس بیاره و بزاره جلوشون و تمام. بشقابشون که داشت تموم می‌شد، میومدن براشون پر می‌کردن و تا وقتی که نمی‌گفتن سیر شدیم و نمی‌خوایم این جریان رو ادامه می‌دادن.

تو طول مسیر برای اینکه بارهاشون رو خودشون حمل نکنند یکی براشون بارشو حمل میکرد که به این شغل اونجا میگفتن پورتر، که در ازای جابجایی وسایل پول می‌گرفت و براشون بارها رو از یه مبدا تا یه مقصدی می‌برد.
یه چیزی شبیه کولبر که بیشتر باهاش آشنا هستیم. نکته‌ای که هست و لازم حواستون باشه اینه که پورتر تو مسیر صاف جابجایی را انجام میده، و شرپا تو ارتفاع و شیب. یادتونه دیگه تو مشتاق اتا اون شرپاها بارهاشونو از ارتفاع براشون آوردن پایین. البته که شرپا کارای دیگه‌ای هم می‌کنه که قبل تر توضیح دادم.

از رستوران که راه افتادن برای اینکه بتونن تو مسیر پیاده‌روی به سمت اورست برن باید مجوز صعود به قله اورست رو از وزارت گردشگری نپال می‌گرفتن که ۱۱ هزار دلار هزینه‌اش بود. شرکت به شرپا پول داده بود که این هزینه رو پرداخت کنه. یه اتاقک مانندی اونجا بود که شرپا رفت اون هزینه رو پرداخت کرد و اون مجوز رو گرفت.

چرا باید این مجوز رو می‌گرفتن؟ چون خیلی‌ها این مسیر رو میان فقط برای پیاده‌روی و لذت بردن از طبیعت و نمی‌خوان به اورست صعود کنن. و وقتی برسن به بیس کمپ اورست، دیگه بهشون اجازه نمیدن جلوتر برن.

مجوز رو که گرفتن حرکت کردن توی مسیر پیاده روی.

شب اول که رسیدن به اقامتگاه، پورتر بارهاشونو گذاشته بود تو اتاقشون. خواستن برن حموم تا خستگی راهو بشورن و بخوابن. حموم اونجا آب سرد بود ولی آب گرم برای حموم رو باید سطلی می‌خریدن.

واسه اینکه آب و گرم کنن یه چیزی شبیه دیش ماهواره بزرگ داشتن که خود دیش پر از آینه‌ های کوچیک بود و همه این آیینه ها نور رو به یک نقطه خاص جلوی دیش متمرکز می‌کردن و اونجا یه جایی تعبیه کرده بودند که بتونن باهاش هر چیزی رو گرم کنن. یه جورایی اجاق خورشیدی بود.

صبح دوباره وسایلشونو جمع کردن و دادن به پرتر و پرتر با شرپا هماهنگ کرد و قرار شد تو اقامتگاه بعدی همدیگرو ببینن.

یه مقداراز هزینه‌های این مسیر بگم که واسه خودم جالب بود، مهرداد یک دونه سیب گلاب خرید یه دلار. خودش می‌گفت اون موقع با یه دلار تو ایران ۵ کیلو سیب می‌تونستم بخرم، و هر بار که این مقایسه را انجام می‌داد دستش می‌لرزید و نمی تونست چیزی بخره. توی اقامتگاه‌ها آب می‌خواستن بخورن باید هزینه بابتش پرداخت می‌کردن. جالبی داستان این بود که آب جوش رایگان بود. مهردادم چند تا بطری داشت آب جوشا رو می‌ریخت توش خنک که می‌شد اون موقع می‌خورد. هوای اونجا انقدر سرد بود که توی نیم ساعت دمای آب به یخ بودن میل کنه.

برق برای شارژ کردن موبایل خیلی گرون بود و چون این موضوع رو از قبل می‌دونست، با خودش شارژر خورشیدی برده بود و چون اکثراً روزا و موقعی که آفتاب بود در حال حرکت بودن، پنل رو پشتش روی کوله پشتی باز می‌کرد و تجهیزاتشو باهاش شارژ می‌کرد.

تو روز که آفتاب می‌زد هوا خوب بود اما شبا زیر صفر درجه بود و باید تو کیسه خواب می‌خوابیدن. از همون روز اول تو هتل مهرداد به شرپا در مورد بی‌اختیاریش گفته بود، و هر جایی که به چالش می‌خورد یه ندا به شرپا می‌داد و غیب می‌شد و بعد چند دقیقه برمی‌گشت.

تو این مدت صبح ها پا می‌شدن وسایلشونو جمع می‌کردن می‌دادن به پورتر و حرکت می‌کردن به سمت روستای بعدی، ناهار می‌خوردن دوباره حرکت می‌کردن. می‌رسیدن به اقامتگاه، وسایلشون از پورتر می‌گرفتن، شام می‌خوردن، دوش می‌گرفتن، می‌خوابیدن و دوباره روز از نو روزی از نو.

۵ روز این جریان ادامه پیدا کرد تا رسیدن روستای نامچه بازار. از روستای نامچه بازار اگه به یه مسیر انحرافی می‌رفتن می‌تونستن برسند به قله آیلند پیک. این قله  ۶۱۴۰ متر ارتفاع داره. بیس کمپ اورست ارتفاعش ۵۳۶۴ متره.

خوب حالا یه دقیقه حواستونو جمع کنید می‌خوام یه جزئیات مهمی بگم  که ممکنه گیجتون کنه.

داستان هم هوایی رو که می‌دونید چیه. خیلی خب؟ اینو بذاریم کنار… اول مسیر اورست یه جایی هست به اسم یخشار خومبو. خمبو آیسفال. یخچال نیستا.. چ نداره، تهش شار داره.

یخشار اون بهشی از یخچاله که توی شیب قرار داره و به سمت پایین می ریزه. یه جورایی یه آبشاره که به جای آب، یخ ازش میاد پایین .

تو یخشارا بلوک‌های یخ دائماً در حال شکستن، فرو ریختن و بازسازی‌ان. حالا از بین همه یخشار های دنیا یخشار خومبو معروف‌ترین و خطرناک‌ترینشونه. روی حفره های این یخشار یه سری نردبون می‌ذارن که کوهنوردا بتونن از روش عبور کنن و برای اینکه تعادلشونو حفظ کنند طناب‌های حمایتی هم نصب می‌کنن. طول یه سری از این نردبونا به ۸ متر می‌رسه.  یعنی ۸ متر باید روی نردبونی قدم بزارن که زیرش  یه حفره خیلی بزرگه و تهش دیده نمی‌شه. جلوتر یادتون باشه راجع به دکتر شرپا بهتون یه چیزایی بگم.

عبور از این یخشار اولین قدم برای رسیدن به کمپ یک  اورسته. متاسفانه هر ساله این یخشار جون تعدادی از کوهنوردا رو می‌گیره واسه همین ترسیدن ازش الکی نیست.

حالا واسه اینکه توی اورست بتونن یک بار کمتر برن بالا و هم هوایی کنن، یا بهتر بگم یک بار کمتر از مسیر این یخشار عبور کنن و کمتر جونشونو به خطر بندازن، میرن به این راه انحرافی و  قله آیلند پیک رو صعود می‌کنن و تو ارتفاع ۶۱۴۰ متری هم هواییشون را انجام میدن. چون این قله تقریبا ارتفاعش با کمپ یک اورست که ۶۰۶۵ متر هست نزدیکه. کمپ ۱ ا ورست دقیقا بالای یخشار خومبوعه.

خلاصه رفتن آیلند پیک رو صعود کردن و برگشتن.

صعود به آیلند پیک و برگشتن به روستا کلاً یه روز طول کشید. و روز بعد دوباره حرکت کردند به سمت بیس کمپ اورست و سه روز دیگه تو راه بودن و رسیدن به بیس کمپ.

خب من یه شمه کامل از روند صعود به اورست می‌خوام بهتون بدم. صعود به اورست اینجوریه که از بیس کمپ حرکت می‌کنند یخشار رو رد می‌کنن.. بالای یخشار کمپ یکه. به خاطر اینکه آیلند پیک رو رفتن و هم هوایی کردن، دیگه کمپ یک واینمیستن و مستقیم میرن کمپ ۲ برای هم هوایی. بعد از هم هوایی کردن برمی‌گردن تو کمپ یک می‌خوابن و استراحت می‌کنن و میان بیس کمپ.

چند روز استراحت می کنن، نوبت هم هوایی کمپ سه میشه. حرکت می‌کنند میرن کمپ ۲ می‌خوابن، صبحش میرن کمپ ۳ تو ارتفاع ۷۲۰۰ متر رو تاچ می‌کنن و هم هوایی می کنن ،همون روز بر میگردن بیس کمپ.

از روز اولی که وارد بیس کمپ میشن تا روزی که هم هوایی مربوط به کمپ سه را انجام بدن تقریباً ۲-۳ هفته طول می‌کشه. این زمان بخاطر اینه که وقتی برمیگردن بیس کمپ باید اونجا بمونن تا بدنشون خودشو بازسازی کنه.

بعد از کمپ ۳ دیگه کمپ ۴ برای هم هوایی نمیرن چرا؟  چون از ۷۰۰۰ متر به بعد دیگه بدن با ارتفاع آداپته نمی‌شه. و به اصطلاح ۷۰۰۰ متر به بعد رو میگن منطقه مرگ.

طبق تحقیقات من بین علما اختلافه که از ۷۰۰۰ متر به بعد منطقه مرگه یا از ۸۰۰۰ متر به بعد. اون موقعی که مهرداد رفته، عرف این بوده که بعد از کمپ ۳ دیگه برای هم هوایی کمپ ۴ نمی‌رفتن، و اگه می‌رفتن کمپ ۴ مستقیم برای صعود باید می‌رفتن. البته که هنوزم این جریان وجود داره و چون کمپ ۴ تو ارتفاع ۷۹۰۰ متره همه قبول دارن که اونجا جایی نیست که بدن بتونه خودشو تطبیق بده. بخاطر همین کلا کسی کمپ ۴ برای هم هوایی نمیره.

برای روز صعودم نرمال اینجوریه که وقتی پیش بینی هوا یه پنجره خوب برای صعود رو نشون داد سابمیت پوش  یا حمله نهایی به سمت قله رو انجام میدن.

ساعت ۴-۵ صبح قبل از طلوع آفتاب حرکت می‌کنند که به تایم خطرناکی یخشار برخورد نکنن. ۶ تا ۸ ساعت طول می‌کشه برسن به کمپ ۲. چون تو کمپ دو اکثر شرکت‌ها چادر غذاخوری دارند شب رو اونجا می‌مونن  و صبح حدود ۶ و ۷ حرکت می‌کنند به سمت دیواره یخی لوتسه.  بین ۴ تا ۶ ساعت هم طول می‌کشه از کمپ ۲ برسونن خودشونو به کمپ ۳. تو کمپ ۳ استراحت می‌کنن و آماده میشن برای حرکت به سمت کمپ ۴. از اینجا به بعد باید از کپسول اکسیژن استفاده کنند. صبح با طلوع خورشید حرکت می‌کنند و دیواره لوتسه رو تا گردنه جنوبی اورست که میشه کمپ ۴ تو  ۶، ۷ ساعت طی می کنن.

کمپ ۴ دیگه واقعاً منطقه مرگه. تو این ارتفاع نه گشنشون میشه نه دستشوییشون می‌گیره. اونقدر اکسیژن کمه که کپسول اکسیژنشون فقط می‌تونه کمکشون کنه که اندام های حیاتیشون فعالیت کنه. خود بدن هم میاد به خاطر این کمبود اکسیژن یه سری از فعالیت هاشو دیگه انجام نمی ده و تمرکزشو میذاره روی پمپاژ قلب و اکسیژن رسانی به اندام های حیاتی.

تقریبا ساعت‌های ۸-۱۰ شب وقتی هوا حسابی تاریک شده حرکت می‌کنند به سمت قله و این مسیر بسته به ترافیکی که داره بین ۸ تا ۱۲ ساعت طول می‌کشه و طرف‌های ۸ و ۹ صبح می‌رسن به قله .

برگشتنشونم اینجوریه که هرچه سریعتر باید از منطقه مرگ خارج بشن و خودشونو به کمپ ۳ برسونن. از قله تا کمپ ۴ حدودا ۵ ساعت و از کمپ ۴ به کمپ‌  ۳ هم تقریباً ۴ -۵ ساعت. کمپ ۳ چون خیلی پرتگاهی و جای مناسبی واسه استراحت نیست اگه توانش رو داشته باشن مستقیم خودشونو می‌رسونن به کمپ ۲. وقتی برسن اونجا می تونن تغذیه مناسب‌تر و جای استراحت بهتر و مطمئن تری داشته باشن. تو مسیر برگشت بدن بی‌نهایت خسته است اما چون سرازیریه و فشار کمتری به بدن میاره می تونن تو زمان کمتری میان پایین. از کمپ ۲  تا بیس کمپ، بزرگترین چالششون یخشار خومبوئه و وقتی رسیدن پایین قشنگ ۵-۶ روز باید بدنشون ریکاوری بشه و دوباره راه بیوفتن به سمت همون فرودگاه ترسناکه و دیگه ادامه مسیر.

این روند کلی اتفاقاییه که باید طی بشه اما اگه قرار بود اینجوری طی بشه که، ما دیگه قصه‌ای نداشتیم که بگیم.

 

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود ایزی لایفه.

برندی که سالهاست کنار افراد با چالش بی اختیاری ادرار ایستاده.

ایزی‌لایف همیشه تلاش کرده با ارائه‌ی محصولات مراقبتی ویژه‌ی بزرگسالان، و مهم‌تر از اون، فرهنگ‌سازی درباره‌ی این موضوع، به حفظ آرامش، استقلال و عزت نفس افراد مبتلا به بی‌اختیاری ادرار کمک کنه. چرا؟

چون از هر سه فرد مبتلا به بی‌اختیاری ادرار تو ایران، یک نفر هرگز با کسی درباره‌ی مشکلش صحبت نمی‌کنه

چون تو ایران فقط ۱۱٪ از افرادی که مبتلا به عارضه بی اختیاری ادرار هستن از محصولات پوشینه بزرگسال برای مدیریت این عارضه استفاده می کنن. و باقی افراد اکثرا درگیر چالش های این عارضه مثل افسردگی و خونه نشینی هستن.

ایزی لایف تو این اپیزود همراه ماست تا این نگاه رو تغییر بدیم.

و ما اینجاییم تا بگیم بی اختیاری ادرار، مساوی نیست با بی اختیاری در زندگی.

اسپانسر این اپیزود: ایزی لایف.

 

ادامه قصه

وقتی رسیدن به بیس کمپ وارد محوطه شرکت خودشون شدن و اونجا ازشون استقبال کردن و چادر بهشون دادن و قرار شد آماده بشن و بیان تو چادر غذاخوری برای جلسه توجیهی.

رفتن تو چادر غذاخوری.. سه نفر بودن.. خودش، دوست لهستانی و یه دختر لاغر و نحیف ۲۰ ساله هندی  که وگن هم بود. جالبیش این بود که آشپز شرکت برای اون غذای مخصوص خودشو درست می‌کرد.

توی اون جلسه شروع کردن قوانین و شرایطی که باید رعایت کنند تا بتونن تو بیس کمپ بمونن رو بهشون توضیح دادن. اول از همه گفتن همه شرکت‌ها چادر حمام و چادر دستشویی دارن. تو محوطه بیس کمپ حق ندارن، جایی اون پشت پسلا دستشویی بزرگ بکنن.. دستشویی کوچیک اشکال نداره. توضیح دادن که اگه ببینن جریمه سنگینی میشن از طرف دولت نپال و باید پرداخت کنن.

این اولین چالش بزرگ مهرداد شد. اینجوری که هر جایی می‌رفت اول از همه دستشوییو پیدا می‌کرد که یه موقع جریمه سنگین نشه.

خود دستشویی هم مدلش باحال بود، یه بشکه زیر توالت گذاشته بودن که توش کیسه می‌ذاشتن. هر کسی که می‌رفت و کارشو می‌کرد باید از یه ظرف خاک اره کنارشون یه مقداری خاک اره می‌ریخت تو اون بشکه، بعد وقتی این بشکه پر می‌شد اون رو منتقل می‌کردن به ارتفاعات پایین‌تر تا فضولات انسانی وارد مسیر یخچالی نشه.. البته این جریان رو فقط توی بیس کمپ می تونستن کنترل کنن.

تو ادامه جلسه توجیهیشون آشپز بهشون توضیح داد که چیا می‌پزه، چیا نمی‌تونه بپزه، لیست صبحونه و ناهار و شام رو بهشون داد و گفت که چه چیزایی می‌تونن ازش درخواست کنن، چه چیزایی نمی تونن ازش درحواست کنن و چه نیازهایی ممکنه داشته باشن. و توضیحاتی که با دونستنش می‌تونستن این مدت رو بهتر سپری کنن.

مثلاً یکی از چیزهایی که گفت این بود که گوشت کمتر براشون می‌پزه چون هضمش سخت‌تره  و ممکنه باعث یبوست و سردرد و چیزای دیگه بشه. آخر جلسه‌شونم هدایتشون کردن برای مراسم پوجا.

پوجا یه مراسم مقدسه که دیگه شده جزو سنت‌های بیس کمپ اورست. و این باور و سنت از شرپاها به کوهنوردا منتقل شده. البته که کوهنوردای خارجی هم احترام زیادی برای این مراسم قائلن و معمولاً توش شرکت می‌کنن.

پوجا به زبان تبتی به معنی دعای مذهبی یا نیایشه. جالبه بدونید که شرپاها بدون برگزاری پوجا به هیچ عنوان حاضر نمیشن صعود کنن.

اونا معتقدند که برای ورود به اورست باید رضایت خدایان کوه رو جلب کنن. مخصوصاً خدای چاومولانگما (Chomolungma). تو زبان تبتی به اورست میگن چاومولانگما و البته به الهه ای که تو اورست ساکن هست هم همین اسم رو نسبت میدن.

شرپاها اعتقاد دارند که پوجا باعث میشه مسیر صعود امن و بی‌خطر بشه.

اگه دوست دارید می‌تونید سرچ کنید مراسم پوجای اورست و ویدیوهای مربوط به این مراسم‌ها رو ببینید. اما خب حدودی اگه بخوام بگم یه سکویی اونجاست که اون رو تزیین کردن، راهب‌های تبتی یا لاماهای محلی مانتراهای مختلف می‌خونن، آرد برنج و آرد جو به نماد دعای خیر و برکت و هوا و تو صورت های همدیگه می‌پاشن، و از همه جالب‌تر تمام تجهیزات کوهنوردیشون رو جلوی اون سکو قرار میدن تا مقدس بشه و بتونن باهاش به اورست صعود کنند و اتفاقی برای وسایل و شخص نیوفته.

پایانشم مثل همه جشن مذهبی پذیرایی و پخش غذا و نوشیدنی دارن.

این مراسم خیلی گیرایی بالایی داره. اون ارتفاع و هوا، ترس از خطرهای اورست، صدای مانتراها، بوی بخور عود و چوب‌های معطر، یه فضایی می‌سازه که خیلی سخته توش معنوی نباشی.

بعد این مراسم می‌تونن برن به چادرشون و آماده بشن برای اولین هم هوایی تو چند روز آینده.

فضای بیس کمپ اورست خیلی بزرگه. در حدی که از محوطه شرکتی که مهرداد باهاشون قرارداد بسته بود تا ورودی قله که نگهبان داشت نزدیک یک ساعت پیاده روی بود. درباره بزرگ بودن بیس کمپ اینجوری در نظر بگیرید که بین ۵۰ تا ۵۵ شرکت مختلف تو بیس کمپ اورست جا گرفتن.

بعد خب شرکت‌های مختلف خدمات مختلف هم توی اورست به کسایی که باهاشون قرارداد می‌بستن می‌دادن. بعضی از شرکت‌ها که نزدیک ۱۵۰ هزار دلار هزینه قراردادشون بود توی بیس کمپ سونا و جکوزی داشتن  و بعد هر صعود کوهنوردا می‌تونستن خیلی بهتر و سریع‌تر خودشون رو ریکاوری کنن.

شب اول با اون کوهنورد لهستانی حوصلشون سر رفت و گفتن برن برسن به ورودی قله ببینن اونجا چه خبره. تا یه جایی رفتن ورسیدن به یه ایستگاه نگهبانی و یه نفر اونجا بود. اون نگهبان تا مهرداد و دوستشو دید اومد پیششون گفت اینجا چیکار می‌کنید؟ اینم گفتن ما امروز رسیدیم اومدیم ببینیم مسیر چه جوریه چه شکلیه. اون نگهبان گفت اجازه ندارید اینجا رو ببینید. برگردید و با شرپاتون بیاید.این نقطه همون نقطه‌ای بود که اگه مجوز صعود به اورست رو نداشتن دیگه نمی‌تونستن ازش رد بشن و آدمایی که برای پیاده‌روی و طبیعت گردی میومدن از اینجا جلوتر نمی‌تونستن برن.

یه نکته جالب دیگه تو بیس کمپ اورست این بود که اون شرکت‌های گرون‌تر به ورودی قله هم نزدیک‌تر بودن. تو بیس کمپ باند فرود هلیکوپتر هم بود و گهگداری هلیکوپتر توش می‌شست و بلند می‌شد. کارکردشم این بود که یا بار برای شرکت‌های مختلف می‌آوردن، یا کسایی که نمی‌خواستن این ۹ روز پیاده‌روی رو تو رفت و برگشت انجام بدن با هزینه بیشتر با هلیکوپتر میومدن تا بیس کمپ.

خلاصه دو سه روز که تو بیس کمپ بودن و این مدت کل سوراخ سنبه‌های بیس کمپو یاد گرفتن و برنامه‌ریزی کردند تا از یخچال خومبو رد بشن و به کمپ ۲ برسن و هم هوایی کنن. این مسیر یه مسیر کاملاً فنیه و باید با لوازم یخنوردی وارد اون بشن. نصف شب راه افتادن که تا قبل از اینکه آفتاب بزنه از یخشار خومبو عبور کرده باشن. چون دفعه اول بود و با مسیر ناآشنا بودن خیلی براشون سخت بود. یه جاهایی دیواره یخی بود و یومارشون رو به طناب حمایتی می‌زدند  با کرامپون از شیب این دیوار بالا می‌رفتن. یومار یه ابزار صعود روی طناب ثابته که به کوهنورد اجازه میده فقط به  جلو روی طناب حرکت کنه و به عقب برنگرده. این ابزار جلوگیری می‌کنه از سر خوردن یا افتادن به پایین.

از یومار استفاده می‌کردند و با نوک کرامپونشون روی یخ فشار می‌آوردن و به بالا حرکت می‌کردن. کرامپونم که همون بخ شکنه که به زیر کفش می بندن.

یه جاهایی تو مسیرشون باید از روی نردبونای افقی که رو چاله‌های خیلی عمیق گذاشته بودن رد می‌شدن .

سختی داستان این بود که بعضی موقع‌ها  کرامپون یا یخ شکن‌هاشون لای پله‌های نردبون گیر می‌کرد و باید خیلی با دقت تو اون تاریکی پاشونو از لای این پله‌ها بیرون می‌کشیدن. این کارو کجا باید انجام می‌دادن؟ روی حفره یخچالی که اگه می‌افتادن توش دیگه کسی نمی‌تونست اونا رو از اونجا در بیاره و باید صبر می‌کردند تا کم کم  یخ بزنن و از دنیا برن.

واسه اینکه این اتفاقا نیفته از بیس کمپ تا خود نوک قله طناب حمایتی وجود داره و مسیر آماده سازی شده تا کوهنوردا بتونن صعودشون رو با بیشترین امنیت انجام بدن. این کار رو کی می‌کنه؟ تیم دکتر شرپا.

دکتر شرپا همون موضوعیه که گفتم یادم بندازید در موردش صحبت کنم. بهشون داکتر تیم میگن اما بین ما ایرانیا به تیم دکتر شرپا معروفن.

این گروه یه تیم رسمی از شرپاهای متخصصن که کارشون نصب، طناب کشی و آماده سازی مسیر صعود به اورسته. قبل از شروع فصل صعود اونجا مستقر می شن، و از بیس کمپ تا قله رو بررسی می‌کنند. طناب ثابت نصب می‌کنن، روی شکاف‌های خطرناک نردبون می‌ذارن و اون‌ها رو ثابت می‌کنن، ایستگاه‌های میانی برای نفسگیری ایجاد می‌کنند و در کل مسیر رو برای صعود ایمن سازی و بهینه می‌کنن.

بعد از اینکه این کار و انجام دادن، تو کل فصل صعود همونجا مستقر می‌مونن. هر روز مسیر رو چک می‌کنن  تا اگه شکاف جدیدی باز شد یا بهمن اومد و مسیر به مشکل خورد سریع اون رو بازسازی کنن.

چون کار این تیم فوق العاده خطرناک و پر مسئولیته یکی از سخت‌ترین و پر افتخارترین نقش‌ها رو تو کل اکوسیستم اورست دارن. و جالبه بدونید  این تیم کلاً از ۸ تا ۱۲ شرپای بسیار با تجربه تشکیل شده.

من خودم از اطلاعاتی که تو این اپیزود دارم در موردش صحبت می‌کنم هیجان زدم. امیدوارم این جذابیت برای شما هم وجود داشته باشه.

خلاصه یه جاهایی از روی نردبونایی که دکتر شرپا نصب کرده بودن حرکت می‌کردن  یه سری از حفره‌ها که مثلاً نیم متر بود رو یا باید می‌پریدن یا بلند قدم برمی‌داشتن. شکاف‌هایی که تهشون دیده نمی‌شد و معلوم نبود قبل از اونا چندین نفر تو این شکاف‌ها سقوط کردن. خیلی جای عجیبیه. قشنگ حس می‌کنی زندگیتو توی قاشق گرفتی و داری باهاش میری بالا، کوچک‌ترین اشتباه توی اورست می‌تونه آخرین اشتباهتون باشه. واسه همین اصلا اورست با کسی شوخی نداره.

با روشن شدن هوا رسیدن به کمپ یک.  کمپ یک دقیقاً چسبیده به دیواره شمالی یخشار خومبوئه.

مهرداد شرپاش و اون دوست لهستانی با شرپا خودش تقریباً با هم رسیدن به کمپ یک. چون از قبل رفته بودن آیلند پیک خیلی توی کمپ یک نموندن و حرکت کردن به سمت کمپ ۲.

فاصله کمپ ۱ تا کمپ ۲ تو یه مسیر راهرو مانند بودن. دو طرفشون کوه بود و اونا باید از توی این خط عبور می‌کردن و به انتهای اون خط می‌رسیدن.

اختلاف ارتفاع کمپ ۱ تا کمپ ۲ فقط ۴۰۰ متره یعنی از   ۶۱۰۰  میرن به ۶۴۰۰. اما طول مسیرش خیلی زیاده و جالبیشم اینه این اختلاف ارتفاع تقریباً ۳۰۰ متری برای ۲ ساعت آخر این مسیر ۵ساعته ست.

درسته شیب این مسیر کمه اما پر از شکاف‌های مختلفه و توی روز آفتاب شدید و گرمازدگی به خاطر انعکاس نور از یخ و دیواره‌های اطراف خیلی زیاده و یه جورایی منطقه رو مثل کوره می‌کنه.

بالاخره رسیدن کمپ ۲. تو مدتی که داشتن هم هوایی می‌کردن شرپا ‌هاشون چادراشون رو زدن و دوباره راه افتادن به سمت پایین و نزدیکای عصر بیس کمپ بودن.

باید دو سه روز تو بیس کمپ می‌موندن و بعد دوباره اقدام می‌کردند برای رفتن به کمپ ۳.

تو مدت زمان حضورشون تو بیس کمپ کاملاً بیکار بودن. اونجا هزینه هر یک گیگ اینترنت ۵۰ دلار بود. برای خیلی از کوهنوردای اروپایی این عدد خیلی مهم نبود اما برای مهرداد که بودجش خیلی محدود بود واقعا مهم بود و نمی‌تونست مقدار زیادی اینترنت تهیه بکنه. یک گیگ اینترنت تقریباً نیم ساعت ویدیو کال بود براش.

چون می‌دونست تایم بیکاریش تو اونجا زیاده با خودش یه هارد اکسترنال با کلی فیلم و سریال و آهنگ برده بود تا مشغول بشه و اون دوران رو بتونه سپری کنه.

به جز تایم خالی زیاد توی بیس کمپ یکی از چالش‌های دیگه‌ای که باهاش درگیر بودن اختلاف دمای صبح و شب بود. بهتر اگه بخوام بگم اختلاف دمای بودن آفتاب و نبودن آفتاب.

آفتاب که بود دمای هوا تا ۲۵ درجه بالای صفر میومد. وقتی آفتاب می‌رفت دمای هوا به منفی ۲۰ درجه می‌رسید. در حدی که یه بار تو آفتاب لباساشو روی یه بندی که برای خشک کردن لباس گذاشته بودن اونجا انداخت تا خشک بشن و رفت تو چادر غذاخوری. وقتی برگشت بیرون دید ابر اومده جلوی خورشید و هوا خیلی سرد شده. رفت لباس‌هاشو بردار و ببره تو چادرش دید لباساش روی بند یخ زدن. کمتر از یک ساعت از وقتی که لباسا رو انداخته بود گذشته بود.

سه روز از برگشتشون گذشته بود که دوباره تصمیم گرفتن حرکت کنن برای رسیدن به کمپ ۳ و هم هوایی.

این سری قرار بود برن کمپ ۲ بخوابن  و بعد برن به کمپ ۳.  چون شرکتشون تو کمپ ۲ چادر آشپزخونه داشت موندن تو کمپ ۲ براشون خیلی سخت نبود.  یه نکته جالب دیگه اینه که تو کمپ ۲هر غذایی که می‌خواستند بپزند رو فقط تو زودپز می‌تونستن بپزند. حالا داستان از چه قرار بود. تو اون ارتفاع فشار هوا خیلی کمتر از سطح زمینه و همونطور که می‌دونید نقطه جوش آب میاد پایین، یعنی آب توی ۸۰ و ۸۵ درجه به جوش می‌رسه.  و خب خیلی از غذاها تو این دما کامل نمی‌پزن. مثلاً عدس و برنج تو این دما سفت می‌مونن یا گوشت و لوبیا و سیب زمینی نیم پز میشن. برای اینکه بتونن اون اختلاف فشار رو جبران کنند و دمای پخت غذا را بالاتر ببرند مجبورن از زودپز استفاده کنن.

 

نصف شب راه افتادن و طرف‌های عصر بود که رسیدن به کمپ ۲. دکتر بهپور به مهرداد گفته بود برای اینکه پروسه هم هواییش کامل بشه باید تو کمپ ۳ شب مانی کنه. کمپ ۳ جای خیلی صاف و صوفی برای چادر زدن نیست و هر چقدر شرپاش اصرار کرد که شب مانی نکنن مهرداد گوش نداد و پای حرفش وایساد.

با توجه به اینکه می‌خواستند تو کمپ سه شب مانی کنن،‌ سر صبر تو کمپ دو موندن، شام خوردن، استراحت کردن و خوابیدن و صبح روز بعد طرف‌های ۹ و ۱۰ بود که راه افتادن به سمت کمپ ۳.

چادری که برای برپا کردن تو کمپ ۳ داشتن نزدیک ۵ کیلو بود. همه بارهای سنگین رو شرپا با خودش بالا می‌آورد. لازمه بگم که خیلی از کوهنوردا اونجا دسته قاشقشون رو می‌شکونن و فقط اون بخش مقعر قاشق رو با خودشون می‌برن.

می‌تونید حدس بزنید چرا؟ به خاطر اینکه بارشون سبک‌تر بشه. تاثیر وزن و حجم دسته قاشق که ۲ گرم هم نیست روی حرکتشون توی ارتفاع می‌تونه خیلی زیاد باشه . تو این شرایط شرپا ۵ کیلو چادر رو حمل می کرد.

رسیدن به کمپ ۳ و شرپاش تو یه شیبی نزدیک ۴۰، ۴۵ درجه با کلنگ و بیلچه یه جایی اندازه تقریباً دو متر در دو متر رو خالی کرد تا بتونن اونجا چادر بزنن و شب بمونن.

البته که این چادر برای روز صعودشون هم می‌موند .

شب تو کمپ ۳ با ارتفاع ۷۲۰۰ متر موندن و صبح راه افتادن به سمت بیس کمپ و شب رسیدن بیس کمپ.

قبل از رسیدن به بیس کمپ یه اتفاقی افتاد که ذهن مهرداد رو در مورد بی‌اختیاریش آروم‌تر کرد.

بالای یخشار خمبو  وایساده بودن و داشتن نفس چاق می‌کردن تا سرازیر شن به سمت بیس کمپ. یه مقدار جلوتر دو تا خانوم که برای صعود اومده بودن و مشخص بود کوهنورد بودن به همراه شرپاهاشون وایساده بودن. مهرداد یهو دید یکی از خانوما همون جایی که وایساده بود تو محل عبور بقیه گلاب به روتون شلوارشو کشید پایین و شروع کرد دستشویی کردن. از تعجب یه لحظه چشاش چهار تا شد و از شرم و خجالت سریع برگشت و شروع کرد جای دیگرو نگاه کردن. یاد حرف آقای زارعی افتاد که گفت توی اورست هر جایی که نیاز داشتی دستشویی کنی دستشویی کن و ایرانی بازی در نیار. شر‌پای مهرداد که فهمید چرا یه دفعه مهرداد روشو کرده به یه سمت دیگه بهش گفت این یه چیز عادیه تو اورست و هر موقع نیاز پیدا کردی که خودتو تخلیه کنی باید خودتو تخلیه کنی چون ممکنه چند دقیقه دیگه نتونی خودتو تخلیه کنی.

 

از اینجا به بعد باید منتظر می‌موندن تا یه پنجره حداقل ۷ روزه هوای خوب به تورشون بخوره.

البته تا قبل از روز صعود شرپا باید می‌رفت تا کمپ ۴، چادر و دو تا کپسول اکسیژن برای خودش و مهرداد رو تو کمپ۴ دپو می‌کرد تا وقتی تو روز صعود رسیدن به کمپ ۴ این کپسولا رو بردارن و چادرو علم کنن و توش استراحت کنند تا لحظه صعود. و بعد انجام این کار توسط شرپا می‌تونستن برای صعود حرکت کنن.

باز هم جالبه بدونید که یه شرپای قوی، از بیس کمپ تا کمپ ۴ و برگشتن پایینو تو کمتر از ۲۴ ساعت انجام میدن. واقعا ابر انسانن.

همچنان منتظر پنجره هوای خوب بودن که تو کمپشون بین کارمندای شرکت ولوله افتاد که مارکو داره میاد. همشون خیلی خوشحال بودن از اومدن مارکو. اما خب مهرداد و بقیه بچه‌ها اصلاً نمی‌دونستن مارکو کیه تا لحظه‌ای که یه مرد تقریباً ۵۵ ساله لاغر با موهای سفید دمب اسبی، با ریش بلند و قیافه و تیپ هیپی طور اومد تو چادر غذاخوری.

اومد تو حال و احوال کردن و فهمیدن دامپزشکه و خیلی پولدار. مارکو تا اون زمان ۶ تا اکسپدیشن بلند رفته بود و برای اورست هم یک بار دیگه اقدام کرده بود اما موفق نشده بود صعود کنه. و دوباره اومده بود تا بتونه یه صعود موفقیت آمیز داشته باشه.

بعد ناهار نشستن شروع کردن با همدیگه گپ زدن و خودشونو معرفی کردن. دوست لهستانیش گفت بلندترین ارتفاعی که تا اون موقع رفته ۲۵۰۰ متر بوده. مهرداد و مارکو وقتی اینو شنیدن با تعجب به اون پسر لهستانی نگاه می‌کردن که چرا اینجاست.

وقتی تعجبشون بیشتر شد و مارکو نتونست خودشو کنترل کنه که اون دختر هندی که اسمش مگاها بود شروع به صحبت کرد .

گفت من بابام مزرعه داره تو هند، ۱۹ سالمه تا حالا کوه نرفتم و دوست داشتم اولین تجربه کوهنوردیم اورست باشه. مارکو یه نگاه جدی به مگاها کرد و گفت دختر کوچولو تو الان وقت عروسک بازیته اینجا چیکار می‌کنی؟

اشتباه اومدی، اینجا خونه بابات نیست که بهت آسون بگیرنا، اورست جونتو می‌گیره، تا نمردی برگرد برو خونتون. یعنی کسی تا حالا بهت نگفته این کوه خطرناک‌ترین کوهیه که می‌تونی واردش بشی و تو با صفر تجربه اومدی اورست؟

مارکو که داغ کرده بود همون موقع کفششو درآورد و پاشو گذاشت رو پاش و جورابشم درآورد و انگشتای پاشو به مگاها نشون داد. بهش گفت دختر جون من ۶ تا اکسپدیشن با ارتفاع بالای ۷۰۰۰ رفتم و صعود کردم ، نزدیک ۳۰ سال کوهنوردی جدی میکنم و تو این ۶تا قله دو تا از انگشت‌های پامو به خاطر سرمازدگی از دست دادم. باور کن وقتی می گم اینجا جای تو نیست بخاطر اینه که می خوام زنده بمونی و زنده برگردی پیش خانواده ات.

البته که مارکو خیلی بدتر از چیزی که من گفتم با مگاها صحبت کرد و انتهای صحبتشون مگاها با گریه رفت تو چادر خودش .

درسته که خیلی بد و زننده با مگاها صحبت کرد ولی واقعیت این بود که مارکو کاملاً درست می‌گفت.

سن هیمالیانوردی از ۴۰ سال شروع میشه چرا چون به لحاظ ذهنی کوهنوردا باید تصمیم‌های مهمی بگیرند که جونشون به اون تصمیما بسته است، و برای اینکه اونجا بتونن بهترین تصمیم رو بگیرن باید کلی تجربه کسب کرده باشند و به تعقل لازم برای اون کار رسیده باشن.

کسی که می‌خواد بره هیمالیا حداقل باید ۱۰ سال تجربه کوهنوردی جدی داشته باشه. کوهنوردی، دره نوردی ،سنگ نوردی، یخنوردی، اسکی، تجربه کوه تو زمستون، تجربه کوه تو تابستون، تو ارتفاعات مختلف، همه چی رو دیده باشه.

و حداقل با ۱۰ سال تجربه و اندوخته بره هیمالیا  و اورست رو صعود کنه. صعود قله‌های بلند جایی برای کسب تجربه نیست. کلی آدم با کلی تجربه میرن که بتونن زنده برگردن. سن و تجربه اون دختر برای این کار واقعاً کم بود.

 

از تهران دکتر بهپور بهش خبر داد که از دو روز دیگه یه پنجره هوایی ۱۰ روزه باز میشه.  بهش گفتن نه اولش میری و نه آخرش. روز سوم  بهترین موقع برای راه افتادنه.

مهرداد به شرپاش گفت که تقریباً ۵ روز دیگه باید برای صعود اقدام کنن و حداقل سه روز قبل از اقدامشون باید وسایلشون توی کمپ ۴ دپو بشه و شرپاش دو روز وقت داره که وسایل رو ببره و برگرده تا بتونه خودش رو ریکاوری کنه. اما خوب این دو روز قبل از پنجره هوای خوب بود و مسیر برای رفتن و صعود کردن به کمپ ۴ واقعاً سخت بود.

شرپاش اول گفت نمی‌خواد اینا رو قبلش ببریم من همون روز صعود اینا رو با خودم میارم بالا،  دکتر بهپپور از قبل به مهرداد گفته بود که احتمال داره شرپات اینجور حرفی بزنه، به هیچ عنوان این موضوع رو قبول نکن، چون با این کار سطح انرژیش برای روز صعود  میاد پایین و ممکنه توی برنامه‌ت خللی ایجاد کنه.

مهرداد که این جریان رو می‌دونست، خیلی جدی گفت نه تا موقعی که اینا رو نبری بالا ما هیچ اقدامی برای صعود نمی‌کنیم.

اون شب رفتن تو چادرشون خوابیدن و صبح که مهرداد بلند شد و رفت تو چادر غذاخوری دید شرپاش نیست، از مسئولای کمپ پرسید کجاست گفتن دیشب حرکت کرده به سمت قله. شب که برای شام رفت تو چادر غذاخوری دید که شرپاش اومد تو چادر و گفت اکسیژنا و چادر تو کمپ ۴ دپو شد و آماده‌ایم برای روز صعود. زیر ۲۴ ساعت رفته بود کمپ ۴ و برگشته بود.

واقعا کار عجیب و سختی کرده بود و مهرداد بابت این زحمتش کلی ازش تشکر کرد.

عصر روز بعد دیدن یه آقای جدیدی اومد تو کمپ شرکتشون. حال و احوال کردن و فهمیدن که اومده تا لوتسه رو بدون اکسیژن صعود کنه. لوتسه با ارتفاع ۸۵۱۶ متر چهارمین کوه بلند جهانه. مسیر حرکتش تا کمپ ۳ با اورست یکیه و از کمپ ۳ به دو تا مسیر متفاوت میرن .

اون شب تو چادر غذاخوری همه با هم بودن و شب خوابیدن صبح که رفتن برای صبحونه دیدن اون آقا نیست و فهمیدن رفته کمپ ۲ هم هوایی کنه و برگرده.

جالبه بدونید که  اون آقا از فرودگاه لودسه تا بیس کمپ رو دو روزه اومده بوده. انگار تو راه داشته می دویده، انقدر قدرت بدنیش بالا بوده.

وقتی برای شام رفتن تو چادر غذاخوری دیدن اون آقا اونجا نشسته و بهش گفتن چی شد چیکار کردی گفت من رفتم تا کمپ ۲ هم هوایی کردم و برگشتم. به جز شرپاها، کوهنوردای کمی بودند که وقتی میرن کمپ ۲ شب نمونن. آدمی با این قدرت بدنی بایدم بخواد تلاش کنه بدون اکسیژن به ارتفاع ۸۵۰۰ متر برسه.

گذشت و گذشت و گذشت و رسید به روز صعود. قرار بود با اون پسر لهستانی با هم صعود را انجام بدن. از بیس کمپ راه افتادن و طرف‌های عصر رسیدن به کمپ ۲.  اونجا حسابی از لحاظ تغذیه‌ای به خودشون رسیدن وبرای طول مسیر رفت و برگشت بیسکویتو غذا و مخلفات برداشتن و استراحت کردن و صبح باید حرکت می‌کردند به سمت کمپ ۳. اون پسر لهستانی خیلی حالش خوب نبود وقتی  تو کمپ ۲ بودن، شب خوابیدن و صبح سر صبر بیدار شدن، دانسویت‌هاشونو پوشیدن و شرپا به مهرداد گفت مسیرو بلدی تو برو من خودمو می‌رسونم بهت.

بین کمپ ۲ و کمپ ۳ همون اواخر مسیر جایی که شدت شیب زیاد می‌شه شروع لوتسه فیسه، اونجا یکی از سر بالایی‌های  افسانه‌ای و مرگبار اورسته. شیب این دیواره یخی یه چیزی حدود ۴۵ تا ۷۵ درجه است. لوتسه فیس از قبل کمپ ۳ شروع میشه و تا کمپ ۴ ادامه داره. کمپ ۳ یه جایی وسطای لوتسه فیسه.

حالا چرا مرگباره؟ به چند دلیل.

ریزش بهمن و تکه‌های یخ، کمبود اکسیژن، آستانه ورود به منطقه مرگ، لغزندگی شدید و وزش بادهای قوی. میانگین سرعت بادش یه چیزی بین ۳۰ تا ۶۰ کیلومتر بر ساعته.

می‌دونید این سرعت باد مثل چی می‌مونه؟ تجربه‌شو داشتید تو جاده وایسید بعد یه کامیون با سرعت از بغلتون رد شه؟ دیدید یه موج باد قوی بهتون می‌خوره که یه لحظه عقب جلو می‌شید؟ سرعت ۶۰ کیلومتر باد تقریباً همون سرعته با این تفاوت که شما رو زمین صاف وایسادید اما لوتسه فیس تو ارتفاع ۷۰۰۰ متری وسط یخ و برف، با شیب مینیموم ۵۰ درجه، و از همه بدتر این باد لحظه ای بهتون نمی خوره مداوم داره بهتون می‌خوره و قطع نمیشه.

قبل از اینکه برسه به لوتسه فیس شرپاش بهش رسید و شروع کردن با طناب بالا رفتن و رسیدن کمپ ۳.  تو کمپ ۳ نشستن داشتن استراحت می‌کردن که دید خبری از بقیه نیست. از شرپاش پرسید بقیه کوشن چرا نمیان؟ شرپاشم گفت بقیه برگشتن فقط من و تویم.

بقیه منظورم بقیه تیمی که با شرکت اونا قرارداد بسته بودنه.

اون شب تو همون چادری که قبلاً زده بودن  با یه کپسول اکسیژن به صورت نوبتی خوابیدن و  صبح سر فرصت غذا خوردن وسایلشونو آماده کردن و راه افتادن به سمت کمپ ۴. از شروع مسیر کمپ ۳ اکسیژن‌هاشونو وصل کردن.

یادتونه گفتم یکی از هم گروهیاشون می‌خواست بدون اکسیژن بره لوتسه؟ کمپ ۳ رو اگه مستقیم می‌رفتن می‌شد کمپ ۴ لوتسه و بازم اگه مستقیم ادامه می‌دادن می‌رسیدن به قله لوتسه. اما اگه می‌خواستن برن به سمت اورست باید قبل از کمپ ۴ لوتسه یه مسیری رو به سمت راست می‌رفتند و میرسیدن به کمپ ۴ اورست.

فاصله کمپ ۴ اورست با کمپ ۴ لوتسه یه چیزی نزدیک ۲۰۰ متره. ممکنه با خودتون بگید خب چرا یکیش نکردن.

داستان از این قراره که تو ارتفاع ۸۰۰۰ متر حتی ۱۰ متر فاصله هم مهمه چه برسه به ۲۰۰ متر.

واسه اینکه دستتون بیاد منظورم چیه باید یه خاطره‌ای تعریف کنم از آقای کاظم فریدیان. ایشون یکی از کوهنوردای برجسته ایرانین که قله کی۲ رو، که دومین کوه مرتفع دنیا با ارتفاع ۸۶۱۱متر هست رو بدون اکسیژن و بدون کمک شرپا صعود کردن. جالبه بدونید که ایشون اولین ایرانی هستن که موفق به انجام این کار شدند.

بعد از این صعود به کلی برنامه تلویزیونی دعوت شدن  تو یکی از برنامه‌ها مجری ازشون پرسید که آقای فریدیان من شنیدم راه رفتن توی اون ارتفاع بدون اکسیژن خیلی سخته. می‌تونید یه جوری مثال بزنید که ما متوجه بشیم جنس این سختی چه جوریه و کمبود اکسیژن چقدر تاثیر داره؟

آقای فریدیانم گفت تصور کنید تو یه شیب خیلی تند می‌خواید بالا برید و با هر ۲۰ دم و بازدم می‌تونید یک گام بردارید. مجری با تعجب گفت بیست دم و بازدم؟ آقای فردیانم گفت آره بعد مجری پرسید خب اگه با اکسیژن صعود می‌کردید چطور؟

آقای فریدیان گفت با اکسیژن خیلی خیلی شرایط بهتر میشه و راحت‌تر می‌تونید صعودو انجام بدید. تقریباً هر ۱۵ دم و بازدم ۱ گام. مجری فکر کرد آقای فریدیان داره باهاش شوخی می‌کنه. اما وقتی بهش ثابت شد شوخی نمی‌کنه پرسید آخه چطور ممکنه با اکسیژن فقط ۵ دم و بازدم کمتر بشه.

آقای فریدیانم گفت اون دم و تشکیلات خودش یه وزن اضافه‌ای به شما میده و مقدار اکسیژنی که بهتون میده اکسیژنی نیست که شما تو خونتون دارید تنفس می‌کنید. در حدیه که بدن شما فقط بتونه اعمال حیاتیش رو مدیریت کنه نه مقداری که برای حرکت کردن سریع بهش نیاز دارید.

این توضیحات را از زبان آقای فریدیان گفتم تا بتونید درک کنید حرکت کردن توی اون ارتفاع چقدر سخته.

اینجا بودیم که مهرداد و شرپاش تقریبا ساعت ۴ عصر رسیدن به کمپ ۴ اورست. اول از همه نشستن، یه استراحتی کردن، نوشابه انرژی‌زا خوردن و به خاطر آفتاب هوا خیلی گرم بود مهرداد دان سوئیتش رو درآوردو شروع کردن چادر دپو شده‌شون رو نصب کردن.

قرار گذاشتن که تا ۸ شب دراز بکشن استراحت کنن و ۸ حرکت کنن به سمت قله.  تا دراز کشیدن مهرداد دستشوییش گرفت سریع از چادر اومد بیرون و با صحنه ای روبرو شد که دستشوییش یادش رفت. اونقدر این  ویو قشنگ بود که برگشت تو چادر گوشیشو آورد و اون لحظه رو ثبت کرد.

این عکس و تو پیج اینستاگراممون میذاریم و می تونید اونحا ببینیدش.

بعد از اینکه عکسو گرفت و یکی دو دقیقه‌ای محو زیبایی اون صحنه موند دوباره یادش افتاد دستشویی داره. گوشیشو گذاشت تو چادر و سریع یه جایی رو پیدا کرد تا بتونه کارشو انجام بده.

تو چادر کمپ ۴ واسه اینکه بخوابن نوبتی از کپسول اکسیژن استفاده می‌کردن. هوا کم کم داشت گرگ و میش می‌شد که شرپا بهش گفت تو حرکت کن من میام.

همه مواد غذایی و داروهایی که احتمال داشت برای رسیدن تا قله و برگشتن به کمپ ۴  نیاز داشته باشه رو گذاشت توی دان سوئیتش چون اگه توی کوله پشتیش می‌ذاشت قطعاً یخ می‌زد و بلا استفاده می‌شد، مثل آمپول دگزامتازون که همراهش بود. ادم رو یادتونه دیگه؟ به جمع شدن غیر عادی مایعات تو ریه یا تو مغز میگن ادم.

دگزامتازون که یه مدل کورتونه و میتونه ادم رو به تعویق بندازه. دکتر بهپور بهش توصیه کرده بود که اونو برداره تا اگه احیاناً خدایی نکرده به مشکل خورد بتونه از اون استفاده کنه.

اگه اصول هم هوایی رو به طور کامل رعایت کرده باشن و انجام داده باشنش و به مشکلی نخورده باشن، خیلی کم پیش میاد  که ادم اتفاق برای شخص بیوفته.

مهرداد یه دستگاه جی پی اس داشت که سیم کارت ماهواره‌ای می‌خورد و از طریق اون سیم کارت مدیر برنامه‌اش توی ایران می‌تونست رصدش کنه که مهرداد کجای مسیر اورسته. و می تونستن به همدیگه از طریق اون دستکاه پیغام بدن. البته پیغام دادن از طریق دستگاه به مدیر برنامه خیلی سخت تر از این بود که مدیر برنامه به مهرداد پیغام بده. چون کیبود نداشت و کل اتفاقا از طریق یه جوی استیک انجام می شد.

مهرداد به گفته شرپاش از کمپ ۴ راه افتاد و یه مسیر ساده و کم شیب رو رفت جلو. از یه جایی که شیب داره شروع میشه یه طناب رو زمینه و باید اونو برداره و کابل خود حمایتشو بهش وصل کنه. وقتی به طناب رسید هوا تاریک شده بود و همه با هدلایت  یا این چراغ‌هایی که به سر می‌بندن جلوشونو روشن می‌کردن و راه می‌رفتن.

مهرداد تو ایده آل‌ترین زمانی که می‌تونست رسیده بود به شیب اصلی.

همینجوری رفت جلو و یه جایی شیب زیاد شد کم کم داشت تو یه زاویه نزدیک ۶۰ درجه بالا می‌رفت. به یه جایی رسید که چند نفر آدم جلوش بوده حس کرد ترافیک شده. یه لحظه سرشو بلند کرد تا آسمونو ببینه دید یا خدا!! یه خط عمود از نور هدلایت کوهنوردا رفته تا بالا وصل شده به آسمون. کلی آدم تو مسیر بودن و همه خیز برداشته بودن برای صعود به قله. یه لحظه با خودش فکر کرد اونی که اول مسیره کی راه افتاده که الان اونجاست. از ترافیکی که می‌دید استرس گرفت و با خودش می‌گفت معلوم نیست کی بتونم برسم به قله. اون مسیر اصلاً مسیر آسونی نبود و یه جاهایی شیبش به ۷۰ درجه می‌رسید و تقریباً داشتن از دیوار بالا می‌رفتن.

 

صدای مهرداد:

ما تو مسیر می رفتیم یه جا ترافیک خیلی سنگین شد. فکر کن مثلا یه تخته سنگ بزرگیه، این طناب ثابت اون بالاست، و الان اینجوری عمود شده، و همه اینجا ترافیکه، و نکته اینه که ما نمی تونیم این تخته سنگه رو بریم. باید دور بزنیم اینو بریم بالاش. ولی حالا چه اتفاقی افتاده؟ بچه ها وزن آوردن، کوهنورا، این طناب ثابته تو مسیرش اومده اینور والان همه قفل شدن. و هیشکی هیچ کاری نمی کنه. و خب من سنگ نوردم. می دونم الان باید چیکار کنم. با اشاره دست.. چون اونجا شما اصلا حرف که نمی تونید بزنید.. توی ماسک.. فکت انقدر بازه که تمام اکسیژنی که داره میاد و استفاده کنی. با دست اشاره کردم که آروم باشین یه لحظه صبر کنین من الان می رم بالا اینو درست می کنم. البته خطری نداشت ولی دست به سنگ شدم رفتم بالا و اشاره کردم طناب و آزاد کنید و طناب انداختم تو مسیر. و اینا اومدن. خب حالا من باید می رفتم دوباره تو این صف که برم بالا. به من راه نمی دادن برم تو. کلی کلافه ام کرده بودن که بابا اینو من درست کردم بعد الان خود من و راه نمی دین تو مسیر؟! وایسادم همه رفتن آخرش ما هم رفتیم تو طناب.

 

فاصله کمپ ۴ تا قله یه چیزی نزدیک ۹۰۰ متره اما بخاطر شیب خیلی زیادش اون مسیرو خیلی سخت می کنه.

وسط‌ای این راه یه جایی هست که تقریبا مسطحه و بهش میگن بالکنی. اونجا جاییه که باید کپسول اکسیژنشون رو عوض کنن. چون اگه کپسولو عوض نکنن نمی‌تونن به قله برسن و برگردن و این کپسول از بالکنی تا قله و دوباره به بالکنی همراهشونه.

تو بالکنی وایساده بود و داشت نفس چاق می‌کرد. اگه تو ارتفاعات پایین‌تر سی دم و بازدم در دقیقه داشتن اونجا این عدد زیر ۱۰۰ نمی‌اومد. چند دیقه ای که وایساد شرپاش بهش رسید و مسیر رو با هم ادامه دادن.

برای اینکه بتونن با اکسیژن نفس بکشن یه ماسک داشتن که یه ورودی و یه خروجی داشت و یه شیلنگی که از رگلاتور کپسول اکسیژن اومده بود به ماسک وصل شده بود. اونقدر هوا سرد بود که خروجی ماسک اکسیژنش مدام یخ می‌زد و آب قندیل می‌بست روش. و هی باید این این قندیلا رو می‌شکست یا بهش محکم ضربه می‌زد تا مسیر خروج هواش باز شه.  تقریباً همه آدما تو اون ارتفاع با این چالش درگیر بودن.

از یه ارتفاعی به بعد کلا یخ ‌زد و کاری نمی‌تونستن بکنن، ماسک رو نصف نیمه می‌ذاشتن که هوا از جاهای دیگه خارج بشه. بعضی موقع‌ها از زیر چونه می‌زد به زیر یقه شون و قندیلا رو یقه لباسش تشکیل می‌شد و یه وقت‌هایی هم از کنار دماغ، بخار گرمای دهنش  پلک و مژه‌ها و کلاهش می‌خورد.

می‌دونست به هیچ عنوان نباید بزاره که مژه‌هاش خیس بشن و به هم بچسبن و یخ بزنن.

جلوتر به یه شیب خیلی زیاد برخوردن که انتهای اون مسیر منتهی می‌شد به قله جنوبی که بهش میگن قدمگاه هیلاری . شیبو در این حد در نظر بگیرید که انگار داشت از نردبون بالا می‌رفت و پیشونی مهرداد هم ارتفاع بود با پای نفر جلویی.

تو این مسیر خیلی بهش فشار اومد و وقتی رسید به قدمگاه هیلاری اونقدر خسته شده بود و دیگه جون نداشت که تو ذهنش داشت به خودش می‌گفت من بدهکار کسی نیستم، که به خانوادم قول دادم زنده برگردم، لزومی نداره این همه فشار رو تحمل کنم. تو ذهنش داشت خودشو راضی می‌کرد که برگرده و بیخیال رسیدن به قله بشه. همون موقع شرپاش یه لیوان آب جوش بهش داد. مهرداد آب جوش خورد یه خورده آروم‌تر شد ضربان قلبش اومد پایین و حالش سرجا اومد.

اونجا چند تا عکس از مهرداد گرفت و گفت پاشو بریم. مهرداد گفت شرپا من دیگه نمی‌کشم. چقدر دیگه راهه؟ شرپاش گفت نهایتاً یک ساعت دیگه قله‌ایم.

مهرداد پرسید قول میدی یه ساعت بیشتر نباشه؟ شرپاش خندید و گفت آره پاشو بریم.

برای شرپاها خیلی مهمه که توی یک اکسپدیشن به قله برسن. خصوصاً شرپای اون  که رزومه خیلی خوبی داشت. مهرداد به جز اینکه به خودش فکر می‌کرد یه لحظه دلش واسه اون بنده خدا سوخت. گفت من اگه الان به قله نرسم به جز اینکه بعداً به خودم سرکوفت می‌زنم که از ۱۰۰ متری قله برگشتم، رزومه این بنده خدارم دارم خراب می‌کنم. اینقدر این بنده خدا تو اون هوای بد اومد بالا وسایل دپو کرد، حالا یه مقدار منم باید واسش تلاشمو بیشتر کنم دیگه. مهرداد پا شد و شروع کردند به بالا رفتن از قله.  کمتر از یک ساعت تو مسیر ادامه دادند تا رسیدن به یه فضای مسطح که ۳۰، ۴۰ نفر آدم دوربین دستشون بود و داشتن با نماد قله عکس و فیلم می‌گرفتن.

مهرداد که جونش داشت در میومد یه جایی نزدیک نماد قله نشست رو زمین. تا نشست جی پی اسشو چک کرد  و دید مدیر برنامه‌هاش بهش تبریک گفته که صعود کرده و رسیده به قله.

جون اینکه بخواد بره کنار نماد قله وایسه و عکس بگیره رو نداشت. بهش گفته بودن بدون ماسک حتماً با نماد قله عکس بگیره تا بتونه به وزارت گردشگری بده و لایسنس صعودش رو بگیره. به جز نماد قله با فضا، آدمایی که اونجا هستند ، آدمایی که با نماد عکس می‌گیرند، با همه چی باید عکس داشته باشه تا بتونه ثابت کنه.

گوشیشو داد به شرپا و اون شروع کرد ازش عکس گرفتن، یه مقدار که دور و اطراف نماد خالی شد، بهش گفت پاشو بریم عکس بگیریم، مهرداد گفت من جونشو ندارم می‌خوام برگردم. یک ساعتی اونجا بودن نفس چاق کردن و راه افتادن تا برگردن پایین.

این شیبی که به سختی ازش عبور کرده بودن و اومده بودن بالا رو حالا باید برمی‌گشتن پایین. خورشید در اومده بود باید عینک می‌زد و بخار ماسکش دائم میومد تو عینک و نمی‌ذاشت جلوشو ببینه. هر یه قدم عینکشو برمی‌داشت پاک می‌کرد دوباره می‌ذاشت رو چشش، از یه جایی دیگه خسته شد و تصمیم گرفت عینک نزنه.

یه خورده که اومد پایین دستشوییش گرفت. وسط شیب بود حتی نمی‌تونست رو پاش بشینه که بخواد کاری بکنه، اگه میشست سر می‌خورد می‌رفت پایین. به جز این موضوع دقیقاً تو مسیر بود. همه کوهنوردا به خط داشتن می‌رفتن پایین، نمی‌شد اونجا بخواد دستشویی کنه.

هر دعایی بلد بود خوند که بتونه یه جایی پیدا کنه دستشویی کنه و تا اون موقع بی‌اختیاریش کار دستش نده.

یه خورده که اومدن پایین رسیدن به یه جایی که زمین شیبش ۱۰ درجه شد و تقریباً مسطح محسوب می‌شد.

اونجا جایی بود که می‌تونست خودشو از طناب حمایتی باز کنه و فاصله بگیره و کارشو انجام بده. خود حمایتشو باز کرد سه چهار متری فاصله گرفت دید یه نفر لبه پرتگاه ۵، ۶ متر جلوتر نشسته و به افق زل زده.

یه لحظه فکر کرد تو خوابه، برگشت پشتشو دید، دید نه شرپاش منتظرشه. بیشتر که دقت کرد متوجه شد دور اون شخص رو برف گرفته. فهمید اون شخص یکی از اون جنازه‌هاییه که تو اون حالت یخ زده و سال‌هاست تو مسیر اورست مونده. تا این چراغ تو ذهنش روشن شد عقب عقب رفت و خودشو به طناب خود حمایتی رسوند و دستشوییشو فراموش کرد و با شرپاش اومدن پایین. خیلی جای ترسناکی بود براش. تا بالکونی جرات نکرد حتی یک لحظه خودحمایتشو باز کنه.

تا سال ۲۰۱۸ از کمپ ۴ تا قله، ۳۰۰ تا جنازه بودن  که نمی‌تونستن اونا رو جابجا کنن و پایین بیارن و اون جنازه ها همونجا موندن و به نماد های قله تبدیل شدن.

رسیدن به بالکنی و اونجا دستشویی شو انجام داد. تو اون ارتفاع معمولاً همه یوبسن و بدن فقط داره تلاش می‌کنه متلاشی نشه و کارهای حیاتیشو انجام بده. اما مهرداد به خاطر چالشش، تو اون ارتفاع و اون شرایط، دستشویی بزرگ انجام داد.

راه افتادن به سمت کمپ ۴. مهرداد خیلی کندتر از شرپاش حرکت می‌کرد و همین باعث شده بود ۱۰-۱۵ متر با شرپاش فاصله بگیره. یه جایی از مسیر حس کرد دیگه نمی‌تونه خوب نفس بکشه و انگار کپسول اکسیژنش تموم شده بود.

اونقدر به نفس نفس افتاد تا مجبور شد سر جاش وایسه و باعث شد یه ترافیکی از آدم پشتش ایجاد بشه.  یه شرپایی اومد جلو گفت چی شده، مهرداد بهش فهموند اکسیژنش تموم شده. اون شرپا از تو کوله پشتیش یه کپسول اکسیژن اضافه که همراهش بود رو برای مهرداد وصل کرد و بهش گفت وقتی رسیدیم کمپ ۴ بیار اینو به من پس بده.

مسیری که ۸-۹ ساعت طول کشیده بود برن بالا رو ۵ ساعته برگشتن پایین. خیلی خوشحال بود از اینکه رسیده به کمپ ۴. خدا را شکر می‌کرد که به حرف شرپاش گوش داده و صعود رو تکمیل کرده و ۱۰۰ متری قله برنگشته. رفتن تو چادرشونو شروع کردن مایعات داغ  و تنقلاتو  چیزایی خوردن که یه خورده بدنشون جون بگیره. تقریبا ساعت ۳ ظهر رسیده بودند به کمپ ۴ و تا نشستن و یه چیزی خوردن و حرف زدن حول و حوش ساعت ۵ شد. به خاطر خستگی شدید مهرداد، تصمیم گرفتن تو کمپ ۴ بمونن و نصفه شب حرکت کنند به سمت پایین.

با غروب آفتاب مهرداد حس می‌کرد صورتش گر گرفته و چشماش دارن نبض میزنن. این حالت تو اون ارتفاع معمولا علائم کمبود آبه. مدام سعی می‌کرد آب بخوره ولی چیزی تغییری نمی‌کرد. هوا که تاریک‌تر شد حس می‌کرد نبض زدن چشاش داره تبدیل میشه به ذوق ذوق کردن. هر چی بیشتر میگذشت کمتر میتونست چشمشو باز کنه و وقتی هم باز میکرد نمیتونست چیزی چیز زیادی ببینه.

کار به جایی رسید که وقتی چشاشو باز میکرد حتی نمیتونست دستاشو که جلوی صورتش میگرفت رو ببینه.

یک آن یاد اون روزی افتاد که برای ام اس تو بیمارستان بستری شده بود و بیناییشو از دست داده بود.

دلش هری ریخت پایین که نکنه تو کمپ ۴ که هیچ راهی بجز رو پا برگشتن به بیس کمپ رو نداره ام اس اش برگشته باشه و بیناییشو از دست داده باشه.

 

پایان قسمت دوم

 

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x