ستاره

میدونی یه دختر بچه وقتی میفهمه کسی که تا حالا مامان صداش میزده، مامانش نیس چه حالی میشه؟ فکر میکنید تقابل دوتا مادر یعنی کسی که بچه رو بزرگ کرده و کسی که اون رو به دنیا آورده چه شکلیه؟ اگه این موضوعا براتون جذابه شنیدن این اپیزود رو از دست ندین.

وقتتون بخیر

این قسمت دوازدهم راویه و من آرش هستم. این اپیزود در خرداد و تیر ۹۹ تولید و ۷ام تیرماه ۹۹ منتشر شده. من توی راوی قصه تعریف می‌کنم، قصه زندگی آدم هایی که یک چالشی توی زندگیشون باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه.

۷ام به ۷ام هر ماه منتظر یک اپیزود جدید از ما باشید.

قبل از همه چیز بگم فکر میکنم این قصه به درد بچه‌ها نخوره. پس پدر و مادرا اول گوش بدن اگه صلاح دیدن بزارن بچه‌هاشون هم گوش بدن.

داستان زندگی ستاره

توی این اپیزود قصه دختری رو میشنوید که هیچ موقع گناهکار، بدهکار، جنایتکار یا تبهکار نبوده. اما مدت زیادی فراری بوده. فراری بوده از چیزی که نمیدونسته چیه. فراری بوده بخاطر حس مالکیتی که یه نفر دیگه روش داشته و بدشو نمیخواسته. این قصه تمام باورها و ایده‌هایی که از کلمات مختلف داشتم رو به چالش کشید. این کلمات چیزایی عجیب غریبی نیستن. کلماتی هستن که هر روز ازشون استفاده میکنیم مثه مادر، پدر، برادر و خواهر.

اگه دوست دارید بدونید چجور قصه‌ای میتونه ذات این کلمات رو به چالش بکشه با من همراه باشید.

اسم دختر قصه ما ستاره هستش. ستاره یکی از اسماشه. البته تا مدت‌ها اسمش زهره بوده.

واسه اینکه بتونم تصویر درستی از قصه بهتون بدم باید دوتا داستان جدارو براتون تعریف کنم و برسم به جایی که این دوتا قصه بهم تلاقی میکنن و از اونجا قصه رو ادامه بدم.

پس حواستون به این موضوع باشه.

قصه اول (نازنین و علی)

قصه اول داستان یه آقا و خانمی هستش به اسم علی و نازنین که بعد از ازدواج و زندگی متوجه میشن که نمیتونن بچه‌دار بشن و مشکل از خانم یا نازنین بوده. اما جفتشون همدیگرو دوست داشتن و حاضر نشدن به رابطشون خدشه ای وارد بشه. علی مدیر بانک بوده و خیلی هم خوشتیپ و باجذبه بوده جوری که هواخواه زیاد داشته. نازنین هم معلم مدرسه بوده و چیزی از علی کم نداشته. چند سالی میگذره و زلزله رودبار و منجیل اتفاق میوفته و تو اون زلزله خیلی از خانواده‌ها از هم میپاشن.

خانواده‌هایی بودن که فرزنداشونو از دست دادن و فرزندایی هم بودن که پدر و مادرشونو از دست دادن. علی و نازنین پا میشن میرن رودبار و یکی از این فرزندایی که خانوادشونو از دست داده و کمتر از ۱ سال سن داشته رو به فرزندی قبول میکنن. پسرشون رو از رودبار برمیدارن و میان اصفهان و شروع میکنن به زندگی کردن و خوشحال بودن از اینکه بلاخره اونا هم بچه دار شدن.

علی و نازنین بچه داشتن ولی علی همیشه حسرت اینو داشت که یه بچه‌ای از خون خودش نداره و از این بابت ناراحت بود. چند وقتی از زلزله رودبار و منجیل میگذره و پسرشون وحید بزرگتر شده بود. یه روز علی توی بانک بود و داشت کاراشو میکرد که یه فرم درخواست وام میارن براش تا تاییدش کنه.

خب تا اینجارو داشته باشید بریم سر قصه دوم.

قصه دوم (زینب)

یه خانم دیگه ای بوده به اسم زینب که با یه آقایی ازدواج میکنه و چند سالی زندگی میکردن و حاصل این ازدواج ۳ تا بچه بوده. یه پسر و ۲ تا دختر.

چند سالی که از ازدواجشون گذشته بود یه سری مشکلات بین زن و شوهر و خانواده‌هاشون به وجود میاد که مجبور میشن از هم طلاق بگیرن و خانم حضانت هر ۳ تا بچه رو میگیره ولی پسرشون میگه من میخوام با بابا زندگی کنم. اسم پسرشون هم سامان بود.

مادر و دوتا دختر میرن خونه پدرو مادر زینب زندگی میکنن و چند وقتی اونجا میمونن که زینب تصمیم میگیره زندگی خودشو بسازه و دنبال این بوده که بتونه یه خونه‌ای برای خودش تهیه کنه و با بچه‌هاش به صورت مستقل زندگیشونو شروع کنن. به این در اون در میزنه و میفهمه از یه بانکی با توجه به شرایط اون اگه اقدام کنه میتونه وام بگیره.

یه روز میره اون بانکه و شرایط رو میپرسه و مدارکشو میده و فرم درخواست وام رو مینویسه و کارمند اون بانک فرم رو میبره پیش رئیس بانک که تایید کنه.

رئیس بانک کی بوده؟

همون علی‌ای که چند دیقه پیش قصشو نا تموم گذاشتم. از اینجا به بعد دیگه قصشون به هم گره میخوره.

علی اسم و مشخصات رو که میخونه میبینه این خانم دختر یکی از آشناهای پدرش هستش و به کارمندش میگه برو دعوتشون کن خودشون بیان.

اون خانم که میان هم صحبت میشن و همدیگرو میشناسن و شروع میکنن از حال پدر و خانواده همدیگه صحبت کردن و یه سری خاطرات خانوادگی رو زنده میکنن.

یه مقدار بیشتر که صحبت میکنن زینب میگه طلاق گرفته و در مورد شرایطش توضیح میده و به علی که رئیس بانک بوده میگه این وام رو برای اینکه بتونه زندگیشو از نو بسازه میخواد.

داستان وام میوفته تو حالت اداری خودش و زینب تو نوبت قرار میگیره .

قضیه آشنایی با مدیر بانک واسه زینب همونجا تموم میشه اما علی یه فکرایی میاد تو سرش.

علی به ذهنش میرسه که میتونه از این خانم که مشخص بود با ۳ تا بچه قابلیت بچه‌دار شدن دوباره رو داره و از خانواده با اصل و نسبی هم بوده بچه‌دار بشه.

نمیخواسته چیزی رو از زنش پنهون کنه واسه همین میره خونه و این موضوع رو به نازنین میگه. نازنین هم مخالفتی نمیکنه. چون میدونسته که علی دوست داشته یه بچه از خون خودش داشته باشه.

علی میره موضوع رو به زینب میگه ولی زینب مخالفت میکنه. میگه بابا تو زن داری. علی به زینب میگه اگه تو واسم بچه بیاری من بهت قول میدم که زندگیت رو تأمین کنم و مراقبت باشم.

زینب قبول نمیکنه و نزدیک یک سال و نیم دو سال علی هی میرفته پیش زینب، زینب میگفته نه، علی برمیگشته خونه و دوباره روز بعد از نو.

تا اینکه کم کم علی خودشو تو دل زینب جا میکنه و زینب هم میبینه که آدمی نیست که بخواد دروغ بگه و زن اولش هم از نیتش خبر داره و زینبم از علی خوشش اومده بود بالاخره بعد دو سال قبول میکنه که با علی ازدواج کنه و بچه دار بشن.

زینب حس میکرد احتیاج داره یه مردی تو زندگیش باشه که حمایتش کنه. خانواده زینب که متوجه میشن زینب چیکار کرده باهاش قطع رابطه میکنن چون به نظرشون کارش اشتباه بوده و نباید این کار رو میکرده.

زینب برای به دنیا اومدن بچه چهارمش سختی عجیب غریبی رو تجربه کرد.

خانواده زینب وقتی فهمیدن زینب حامله‌ست دوباره ارتباطشونو با زینب از سر گرفتن و مشکلاتشونو گذاشتن کنار.

پروسه حاملگی زینب خیلی براش سخت بود و مدام تحت نظر پزشک بود. چون این قضیه هم برای علی خیلی مهم بود مداوم پیش زینب بود و کمتر پیش نازنین میرفت. دختر کوچیک زینب چهارسالش بود و بلاخره بچه‌هاش هم نیاز به نگهداری داشتن با توجه به شرایط زینب.

تولد فزند علی و زینب

وقت به دنیا اومدن بچه میشه و چون ازدواج زینب با علی به صورت رسمی نبود و تو شناسنامه ثبت نشده بود که بتونن دفترچه بیمه بگیرن برای زینب، اونو با دفترچه بیمه نازنین میبرن بیمارستان و بستریش میکنن.

علی تا آخرین لحظه دعا دعا میکرده که بچه پسر باشه و وقتی دخترش به دنیا میاد تو ذوقش میخوره اما بازم دوسش داشته.

وقتی میبینن بچه دختره زینب میگه میخوام اسمشو بزارم ستاره اما علی میگه باید اسمشو بزاریم زهره. یه کل کلی میکنن و علی میگه باشه و میره شناسنامه بچه رو میگیره. اما هر موقع زینب به علی میگفته شناسنامه بچه رو ببینم علی یا تفره میرفته یا میگفته جایی هستش و پیشم نیست و بالاخره یه جوری میپیچونده.

زینب هم فکر میکرده حتما اسمشو ستاره نذاشته و میخواد کم کم اینو بهش بگه واسه همین از نشون دادن شناسنامه بچه به زینب طفره میرفته. اما غافل از این موضوع بود که اونچیزی که مهمه اسم بچه نیست. اسم مادر بچست.

تقریبا تا ۸ ماهگی زهره که اسم شناسنامه‌ایش بود پیش مادر واقعی بچه  یعنی زینب بود و گه‌گداری علی زهره رو میبرد پیش نازنین تا اونم بچه رو ببینه.

اما بعد از ۸ ماهگی یه بار علی همه وسایل زهره جمع میکنه و زهره رو همراه خودش برمیداره و میره خونه خودش پیش نازنین بدون اطلاع زینب.

زینب که متوجه این داستان میشه حالش بد میشه و دعوا و گریه میکرده و مدام غش میکرده.

اما این مدت علی بچه رو نمیاورده پیش زینب و فقط خودش سر میزده بهش تا بعد دو هفته بچه رو میاره پیش زینب تا دلتنگیش رفع بشه و کمتر بهونه بگیره. زینب همچنان نمیدونسته چه خبره و فکر میکرده علی میخواد کاری کنه که نازنین هم بچه علی رو ببینه و تو بزرگ شدنش سهیم باشه واسه همین یه خورده راه میومده و هیچ موقع فکرش هم نمیکرد که چی تو ذهن علی میگذره.

این داستان که زهره پیش نازنین بزرگ بشه تا یک سالگی بچه ادامه پیدا میکنه و زینبم به هفته‌ای یکی دوروز دیدن بچه قناعت میکرده. بعد تولد یک سالگی بچه متوجه میشن که علی یعنی پدر زهره سرطان خون داره.

بیماری علی، پدر زهره

چند وقتی میوفته دنبال دوا و درمون که تو این مدت دوباره زینب کمتر زهره رو میدید.

بعد دو سه ماه جوابش میکنن و میگن برای درمانش باید بره انگلیس.

کاراشو میکنه و میره انگلیس برای درمان و دیگه علی جایی نبوده که زهره رو ببره پیش زینب تا مادر با دخترش دیدار تازه کنه.

زینب بعد یه مدت که خیلی دلتنگی میکنه خودش راه میوفته میره دم خونه علی و نازنین و میخواد که بچه رو ببینه و هر بار نازنین بهش بی‌محلی میکنه و درشو باز نمیکنه. زینب هم به هر راهی میتونسته متوسل میشه. التماسش میکنه. گریه میکنه. قسمش میده هیچ جوره درو باز نمیکنه. بعضی روزا از صبح تا شب بست میشسته دم خونشون تا بلکه دلش به رحم بیاد.

از هر ۱۰ باری که زینب میرفته دم خونه نازنین اون یکبار میزاشته زینب بیاد بچشو ببینه تازه اونم بخاطر علی بود که از انگلیس زنگ میزد به نازنین و میگفت بزار زینب بیاد زهره رو ببینه.

این قضیه نزدیک ۶ ماه ادامه پیدا میکنه تا علی از انگلیس بر میگرده.

لاغر و استخونی شده بود. بخاطر شیمی درمانی هیچ مویی رو سرش نبود و دکترا ازش قطع امید کرده‌بودن.

با برگشتن علی هم، داستان اجازه ندادن نازنین به زینب که بچشو ببینه ادامه داشته.

اینو بگم که نازنین زهره رو خیلی دوست داشته و عین پروانه دورش میگشته ولی نمیخواست که زینب بالا سر زهره بیاد.

علی تو بیمارستان چند وقتی بستری میشه و بیشتر، زینب بهش سر میزده و پیشش بود و ازش مراقبت میکرد تا نازنین.

تا اینکه مرخصش میکنن و تقریبا همه تجهیزات پزشکی رو میارن تو خونه و اونجا ازش نگهداری میکردن که باز هم نازنین اجازه نمیداده که زینب بیاد خونشون. نه برای دیدن زهره نه برای دیدن علی.

زینب فقط وقتایی که علی رو میبردن بیمارستان میتونست علی رو ببینه. این داستان یک سالی ادامه داشته تا یه روز علی بلند میشه میره حموم و کفنشو برمیداره زنگ اورژانس میزنه که بیان ببرنش بیمارستان.

نازنین و وحید پسرشون مدام گریه میکردن. زهره هم که تقریبا ۳-۴ سالش شده بود و نمیدونست چه خبره با دیدن گریه اونا گریه میکرد.

علی میره بیمارستان و روز بعد میره تو کما. تو این مدت زینب کامل پیشش بود و بعد از ۵ روز که علی تو کما بوده از دنیا میره.

بعد فوت علی همشون درگیر مراسم میشن و همینجوری میگذره تا بعد از ۴۰ام. نازنین ۴۰ام رو تو خونه گرفته بود. خونشون از این خونه ویلایی‌های دوبلکس حیاط‌دار بود.

روز بعد از مراسم ۴۰ام نازنین تو حیاط بود و داشت اونجارو جمع و جور میکرد و وحید هم کمکش میکرد. زهره تو خونه بود که تلفن زنگ میخوره.

علاوه بر زینب، زن علی و مادر زهره، یکی از اقوام نزدیک نازنین بود که اسم اونم زینب بود. زهره که تلفن رو بر میداره صحبت میکنه کسی که پشت تلفن بوده خودشو زینب معرفی میکنه قربون صدقه زهره میره.

زهره هم فکر میکنه این زینب همون زینب فامیل نازنین و میگه دلم برات تنگ شده خاله زینب بیا خونمون برام لواشک هم بگیر. زهره ۴ سالش بوده.

زینب خیلی خوشحال و خندون که بالاخره میتونه بره بچشو پس بگیره و ببره پیش خودش زندگی کنه راه میوفته میره دم خونه نازنین و زنگ میزنه خودشو معرفی میکنه اما نازنین درو باز نمیکنه.

به وحید میگه برو تو خونه و زهره رو ببر تو اتاقش.

زینب که میبینه هیچ جوره به بچش نمیرسه شروع میکنه داد و بیداد که اومدم بچمو ببرم بچمو بهم پس بده و این حرفا. نازنین هم بهش میگه بچه تو پیش ما نیست. زهره بچه منه و مادرشم تو نیستی دست از سرمون بردار.

زینب همه چیزو تحمل کرده بود ولی این که بگن مادر بچش نیست واسش زور داشت.

یه خورده که با نازنین دهن به دهن میشه نازنین تو دعوا میگه مادر زهره کسیه که اسمش تو شناسنامه زهره باشه.

زینب وا میره. تازه فهمیده‌بود چه اتفاقی افتاده. چرا با دفترچه بیمه نازنین برای زایمان بستری شده. چرا بعد به دنیا اومدن بچه حتی یکبار هم شناسنامه زهره رو ندیده و خیلی چراهای دیگه.

علی قبل از اینکه بره تو کما به همه گفته بود که وصیت نامشو توی صندوق امانات بانک گذاشته و گفته بود بعد از مراسمش وصیت‌نامه رو باز کنن و بخونن. وقتی زینب به برادر علی که وکیلش هم بوده این موضوع رو میگه با هم میرن که صندوق رو باز کنن و به وصیتش عمل کنن.

زینب به این امید بوده که شاید توی وصیت مدرکی باشه که بتونه زهره رو از نازنین پس بگیره.

وقتی میرن و صندوق رو باز میکنن میبینن ای دل غافل. جاتره و بچه نیست. صندوق توش کاغذ و سند و مدرک زیاد بوده ولی وصیت‎نامه‌ای که علی گفته بود جایی نیست.

تنها کس دیگه‌ای هم که بجز برادر علی که وکیلش بود، دسترسی به این صندوق داشت، حدس میزنید کی بوده دیگه. نازنین همسر اولش.

از طرف دیگه همه میدونستن علی تقریبا ۹۰ درصد داراییشو به نام زهره کرده بود و نازنین هم اگه میخواست کوتاه بیاد و زهره رو به زینب پس بده، بخاطر تعداد زیاد ملک و املاکی که از دست میداد،‌ خانوادش تحریکش میکردن و مانعش میشدن.

برادر علی میگفت که علی قبل از اینکه به کما بره بهش گفته بوده که زهره باید بره پیش زینب زندگی کنه و زینب چون این رو میدونست تا قبل از مراسم ۴۰ام اقدامی نکرده بود چون نمیخواست غم جدایی جدیدی به نازنین فشار بیاره. تازه شوهرشو ازدست داده بود و بالاخره نازنین هم ۳ سال بود زهره رو عین بچه خودش بزرگ کرده بود. یعنی حتی تو اون شرایط که زینب خودش هم غم و غصه داشته بازم به فکر این بوده که نازنین رو ناراحت نکنه.

زینب اعصابش از خودش بخاطر صبر و تحملی که کرده بود داغون بود. هیچ مدرکی دستش نبود که بتونه ثابت کنه زهره دختر اونه. ولی خودش که میدونست.

فهمید باید یه جوری ثابت کنه که زهره حاصل ازدواج اون با علی بوده و بهترین راه آزمایش ژنتیک هستش.

ولی کار راحتی نبوده. الکی که نمیشه بری بگی آقا این بچه منه ازش تست بگیرید. باید مدارک جمع میکرد. از اونطرف هم خودش مقصر بود چون قبول کرده بود بی قانونی کنه و با دفترچه بیمه نازنین بستری بشه. میدونست خیلی باید دردسر بکشه ولی بچش بود. نمیتونست ازش بگذره.

شروع داستان دادگاه

زینب وکیل میگیره و با راهنمایی‌های همون برادر علی که وکیل علی هم بود میوفته دنبال ثابت کردن و مجبور کردن نازنین به آزمایش DNA. اما همونجوری که گفتم این پروسه یکی دو روز نبوده. زینب میوفته دنبال اینکه مدارک جمع کنه و بگه زهره دختر اون هستش و اسمش هم ستاره‌ست نه زهره و از دادگاه میخواست یه آزمایش ژنتیک بگیرن که اینو ثابت کنن. تو کل این مدت هم پسر  بزرگ زینب هم، سامان، بهش از همه لحاظ کمک میکرده.

با هر دردسری شده پیگیری میکنه و بعد ۵-۶ ماه خوشحال و خندون با یه سرباز میره دم خونه نازنین که ابلاغیه رو بهشون بده.

یه بار، دو بار، ده بار، هرچی میره دم خونه نازنین نه هیچکس درو باز میکرده، نه کسی رفت و آمدی داشته.

چند روزی نازنین با این منوال هیچ رفت و آمدی انجام نمیداده یا اگه مجبور میشد نصفه شب از خونه با زهره میرفتن بیرون که کسی نبینتشون. وقتی میبینه زینب خیلی پیگیرتر از این حرفاست و کوتاه نمیاد شبونه جمع میکنن و از اصفحان میرن گلپایگان. شهری که مادر نازنین اونجا زندگی میکرده.

نزدیک ۱ سال با زهره و وحید اونجا زندگی میکنن تا آبا از آسیاب بیوفته.

بعد ۱ سال به امید اینکه زینب دیگه فراموششون کرده و بیخیالشون شده برمیگردن اصفهان.

علی بجز اینکه رئیس بانک بود تو کار ساخت و ساز هم بود و دوستای زیادی تو این حوزه کاری داشت. نازنین سراغشون میره و ازشون میخواد یه خونه براش پیدا کنن و خونه قبلیشو بفروشن.

اونا هم که از چیزی خبر نداشتن به احترام رفاقتشون با علی این کارو واسه نازنین میکردن. وقتش رسیده بود که زهره بره پیش دبستانی.

به واسطه اینکه خودش معلم بود و آشناهای زیادی داشت زهره رو جوری ثبت‌نام میکرده که هیچ مدرکی از اسم و مشخصاتش جایی ثبت نشه و قابل پیگیری نباشه.

بلاخره زهره رو تو یه پیش دبستانی ثبت نام میکنه و هر روز خودش زهره رو میبرده و میاورده که اگه خطر پیدا کردنشون رو متوجه بشه دوباره نقل مکان کنن و برن یه جای دیگه.

بعد یکی دوماه یه روز زینب نازنینو میبینه. یکسال و خورده‌ای بوده که دنبالشون بوده و میدونست اگه ببینش و بفهمن که فهمیده کجان و چیکار میکنن دوباره گم و گور میشن.

زینب چراغ خاموش مثه ما دنبالشون میکنه و اول از همه میفهمه زهره کجا پیش دبستانی میره، بعدشم آدرس خونشون رو پیدا میکنه و یه مقداری خیالش راحت میشه که ساکن شدن توی اصفهان.

اما دلش لک زده بود بتونه بچشو بغل کنه و ببوستش.

میره پیش برادر علی و ازش کمک میخواد و اونم راهنماییش میکنه دوباره میوفته دنبال کارای اداری و این حرفا.

هر جوری صبر میکنه میبینه نمیتونه دلتنگیشو جوری رفع کنه و یه روز پا میشه میره اون پیش دبستانی که زهره توش بوده و بهشون میگه که نیازمنده و حاضره هر کاری تو اونجا انجام بده فقط استخدامش کنن. اول هی طاقچه بالا میزنن ولی زینب خیلی پاپیچشون میشه و اونا هم میگن ما نمیشناسیمت بهت اعتماد نداریم حداقل یه فیش حقوقی از یه آشنات بیار که بتونیم باهات قرارداد ببندیم. اون فیش حقوقی تضمین تو باشه اینجا.

زینب میره از برادرش فیش حقوقی میگیره و دوباره میره اون پیش دبستانی.

مدیر اونجا که فیش حقوقی برادر زینبو میبینه میگه تو که وضع داداشت خیلی خوبه چرا از اون کمک نمیگیری. زینب هم میگه من دوست دارم رو پای خودم وایسم و خوشم نمیاد از کسی کمک بگیرم. حالا وضع مالی زینب هم اصلا بد نبوده.

بلاخره هرجوری بوده مدیر اونجارو راضی میکنه که استخدامش کنن و از مدیر میخواد که به اسم و فامیل خودش صداش نکنن و بهش بگن مریم چون خیلیاها فامیلیشو میشناسن اینم آبرو داره نمیخواد آبروش بره. اونا هم از همه‌جا بی خبر قبول میکنن.

ولی ما میدونیم که چرا اینکارو کرده؟ چون نمیخواسته یه موقع اسمش از دهن کسی در بره و نازنین هم اونجا باشه بشنوه و شک کنه و دیگه ادامه داستان رو هم خودتون میدونین.

یه لحظه استپ.

حواستون هست چی شد دیگه؟

اگه زینب بیخیال دیدن بچش تو این مدت میشد میتونست روند قانونی رو طی کنه و با اینکه آدرسشونو داره اقدام کنه و بعد یکی دوماه بچشو پس بگیره. خودشم اینو میدونست ولی یه چیزی تو وجودش نمیزاشت. میخواست پیش بچش باشه. فقط میخواست پیش بچش باشه.

زینب ریسک اینو قبول کرد که یه موقع لو بره و نازنین زهره رو برداره و دوباره در بره.

زهره به واسطه رفت و اومدهای پلیس و فرارکردناشون فهمیده بود که یه خبرایی هست اما دقیق نمیفهمید چه خبره. از صحبتاشون شنیده بود که نازنین مادرش نیست و نسبت به زینب هم با توجه به حرفای آدمای دوروبرش حس ترس داشت. اما قیافتا نمیشناختش. ولی اسمشو زیاد شنیده بود.

تقریباً یک ماهی زینب میتونه از بودن پیش زهره که خودش ستاره صداش میکرد لذت ببره و حتی به بهونه تولد گروهی برای دخترش تولد بگیره.

زینب همیشه کلاس رو زودتر تعطیل میکرد و بچه‌هارو از کلاس میفرستاد بیرون که یه موقع نازنین اونو تو مدرسه نبینه و دوباره دردسر پیدا کردنشون شروع بشه.

از شانسش یه بار نازنین زودتر میاد مدرسه و با زینب چش تو چش میشن.

نازنین دست زهره رو میگیره و میره دفتر مدیر اونجا. زینب هم از ترسش میره قایم میشه.

نازنین شاکی‌طور به مدیر میگه این خانم رو میشناسید که اینجا کار میکنه چرا استخدامش کردید این دزده میخواد بچه منو بدزده.

مدیر اونجا آرومش میکنه و میگه مطمئنید این خانم که خیلی خوب با بچه‌ها برخورد میکنه. همه بچه‌ها دوسش دارن.

نازنین میگه مگه اسم این خانم زینب نیست. مدیر که به هیچکس اسم اصلی زینب رو نگفته بود و به همه گفته بود مریم صداش کنن. وقتی میبینه نازنین داره اسم واقعیشو میگه میفهمه که زینب برای فامیلیش بهشون دروغ گفته و دیگه همه حرفاشو دروغ در نظر میگیره.

نازنین پرونده زهره رو میگیره و از اونجا میره. زینب که میره پیش مدیر اونجا توضیح بده حرفشو گوش نمیدن و میگن اخراجی. زینب میگه من هرچقدر هم دلیل کارمو توضیح بدم شما باور نمیکنید پس فقط میرم. حقوقی هم نمیخوام.

و این اتفاق شروع دوباره فرار کردنای نازنین از دست زینب و مامورای پلیس میشه.

نازنین به پسرش علی میسپره که یه خونه پیدا کنه و اثاث‌کشی کنه و خودش با زهره میرن ترکیه که تا دوباره آبا از آسیاب بیوفته.

دوماه اونجا میمونن و برمیگردن اصفهان.

گیر افتادن نازنین

دوباره زهره رو توی مدرسه ثبت‌نام میکنن بازم بدون ثبت توی جایی که قابل پیگیری نباشه. چند وقتی میگذره تا اینبار زینب با سامان پسرش و پلیس میره دم خونشون و نازنین هم از همه‌جا بی‌خبر درو باز میکنه میبینه سرباز دم دره و ابلاغیه دادگاه رو بهش دادن.

قضیه از این قرار بود که فلان روز باید برن آزمایش DNA بدن وگرنه حکم دستگیری نازنین صادر میشه و تحت تعقیب قرار میگیره.

اینبار هم زینب از قبل پیداشون کرده بود ولی دیگه جلو نرفته بود تا بتونه دخترشو پس بگیره.

نازنین با خودش برنامه ریخته بود که میره آزمایش میده و به دکترا پول میده که جواب آزمایش رو عوض کنن.

زهره اینجاها دیگه از حرفا فهمیده بود که نازنین مادر واقعیش نیست. اما با این اوصاف نازنین رو خیلی دوست داشت.

روز موعود میرسه و نازنین و زهره از یه طرف میرن آزمایشگاه. زینب و پسرش هم از یه ور دیگه.

زینب که میدونست نازنین با پول تا حالا کاری کرده که برای زهره هیچ پرونده تحصیلی‌ای باز نشه تا قابل پیگیری نباشه اینجا هم دنبال یه موقعیته که دکترارو بخره. واسه همین یه لحظه هم نازنین رو تنها نمیزاشت. به پسرش سامان هم سپرده بود که شش دونگ حواسش به نازنین باشه.

وقتی داشتن خون میگرفتن ازشون زهره گریه میکرد و زینب هم همپای دخترش گریه میکرد ولی نازنین عصبی بود که نمیتونه یه موقعیتی گیر بیاره که با پرسنل اونجا تنها باشه.

وقتی کارشون هم تموم میشه زینب میگه میخواد بمونه تا نازنین برنگرده و جواب آزمایشو با پول عوض کنه که دکترا میگن ما قسم خوردیم و به‌هیچ عنوان این کارو نمیکنیم.با خیال راحت برید خونه. در ثانی شما اجازه ندارید اینجا بمونید.

زینب هم میگه باشه اگه نمیتونم اینجا بمونم دنبال نازنین میرم که دست از پا خطا نکنه.

زینب دنبال نازنین میره و وقتی میبینه نازنین میره تو خونه و تا شب از خونه بیرون نمیاد خیالش راحت میشه و برمیگرده خونه.

فردا صبحش هم قرار بود جواب آزمایشا بیاد.

صبح که زینب میره جواب آزمایش رو بگیره یه نفس راحت میکشه و دیگه یه مدرک داشت که ثابت میکرد زهره دختره اونه نه دختر نازنین.

جواب آزمایش میره دادگاه و برای نازنین به جرم آدم‌ربایی حکم جلب صادر میشه و از اینجا بود که زندگی پرچالش تره زهره یا ستاره شروع میشه.

زهره مجبور میشه بخاطر نازنین شروع کنه به فرار کردن و قایم شدن. از اونطرف نازنین هم حالش بد شده بود و مدام مجبور بود بره دکتر. هی خونه این و اون بودن.

وقتی اثاث‌کشی میکردن فقط وسایلی که نیاز داشتن رو باز میکردن چون دوباره باید وسایلشونو جمع میکردن و میرفتن یه جای دیگه و دوباره فرار.

با هربار زنگ خوردن آیفون خونشون، منتظر بودن پلیس بیاد بگیرتشون. زهره فرار میکرد ولی نمیدونست چرا باید فرار کنه. فقط یاد گرفته بود فرار کنه.

بعد یه مدت حال نازنین خیلی وخیم شده بود و نمیتونست تو اصفهان بستری بشه چون تحت تعقیب بود.

نازنین برای بستری شدن میرفت تهران و حالش که بهتر میشد برمیگشت اصفهان. تو این مدتی هم که نبود علی پسرش تو خونه تنها بود و زهره هم چون هنوز کوچیک بود میسپردش به برادرا و خواهراش.

دست به دست شدن زهره بین افراد مختلف و فرار کردن از پلیس

یه بار زینب با سامان و پلیس میره دم خونه برادر نازنین و فکر میکرده نازنین اونجاست که بگیرتش اما فقط زهره اونجا بود. با یه دنگو فنگی زهره رو از دیوار حیات میفرستن خونه همسایه و برادر دیگه نازنین، میاد زهره رو از خونه اونا میبره و فراریش میده.

اینجاها زهره ۷ سالش بوده و بین خانواده خواهر و برادر نازنین دست به دست میشد تا پلیس نتونه پیداش کنه. این خانواده ها هم بچه کوچیک و بزرگ داشتن که یکی از پسراشون تو همون بچگی خیلی اذیت و آزار زهره میکرده و میخواسته به بدن زهره دست بزنه.

اما زهره مدام فرار میکرده و همیشه میرفته تو جمع. حتی بعضی شبا از ترسی که نسبت به پسرا پیدا کرده بود خوابش نمیبرده و این جریان زمینه ساز ترس عجیب زهره از همه آقایون شده بود.

این اتفاق مدام براش تکرار میشد و هر پسری که میدید ازش فرار میکرد. جرات حرف زدن و گفتن این موضوع رو هم نداشت چون یاد گرفته بود که فقط باید فرار کنه. واسه اینکه اذیتش نکنن یاد نگرفته بود وایسه و حقشو بگیره. از بچگیش میدید که فقط با فرار کردن شرایطش عادی میمونه و اینو کرده بود اصل زندگیش.

سرطان گرفتن نازنین و وارد شدن داستان پرستاری به زندگی زهره

نزدیک ۲ سال این جریان ادامه داشته. تو همین هاگیر واگیر بود که معلوم میشه نازنین سرطان معده گرفته. دیگه راحت نمیتونست بره تا تهران یا جای دیگه که بستری بشه و توی همون اصفهان با دفترچه بیمه خواهرش بستری میشد که نتونن پیداش کنن.

نازنین یه مدت تو یه بیمارستان تو اصفهان بستری میشه و بعدش برمیگرده خونه پیش وحید پسرش و زهره دخترش.

پسرش تنهایی زندگی سختی رو تجربه کرده بود و دخترش زهره رو هم که در جریانید. برای این میگم زندگی سخت چون بعضی وقتا وحید میگفت بیا نازنین رو بکشیم و از دستش راحت بشیم.

وحید زهره رو دوست داشت ولی همیشه اذیتش میکرد. حتی یه بار یه مار میاره تو خونه و ول میکنه که زهره رو بترسونه و زهره هم با دیدن مار غش میکنه ولی خدارو شکر سالم میمونه.

بعد از دیدن و اون مار و رفتارای وحید برادرش مدام میترسید تو خونه خوابش ببره و اتاقی براش بیوفته. همیشه تو خوابش کابوس میدید و از جاش بلند میشد و باز هم میترسید هر چیزی از این اتفاقارو به کسی بگه.

به واسطه اینکه نازنین تو خونه مونده بود و پرستارا میومدن خونه بهش رسیدگی میکردن زهره همه کار یاد گرفته بود. آمپول میزد، سرم عوض میکرد، پانسمان عوض میکرد، آشپزی خونه با اون بود، درس هم میخوند. همه‌ی اینا واسه یه دختر ۱۰ ساله است.

از بین دکترا و پرستارایی که میومدن یکیشون که لنگ میزد خیلی به نازنین اصرار میکرد که دخترتو بفرست تست پرستاری بده و مدرک بگیره. من خودم میتونم کاراشو برات بکنم. نازنین چیزی نمیگفت اما زهره خودش اصلا دوست نداشت اینکارو بکنه و اصلا از اون آقا خوشش نمیومد.

یه روز اون آقا به زهره اصرار میکنه و میگه بیا پایین من تو ماشین فرم ثبت‌نام دوره رو دارم میتونم ازت تست بگیرم ببینم میتونی قبول بشی یا نه.

با اصرار اون آقا و اکی دادن نازنین، زهره میره پایین. اون آقا در عقب ماشینو باز میکنه و تا زهره میره جلوی در به زور میندازتش تو ماشین و میخواسته که بیوفته روش زهره یه لگد میزنه و پرتش میکنه کنار و از در دیگه صندلی عقب میره بیرون و میدوئه تو حیات خونه و در رو میبنده.

چند دقیقه‌ای پشت در نفس نفس میزد. استرس داشت. نمیدونست چیکار باید بکنه. میترسید. هم ترس بود هم ناراحتی و تنهایی. نه پدری نه مادری نه خانواده‌ای که بتونه بهشون تکیه کنه. اونجا فهمید که تو این دنیا چقدر تنهاست و فقط خودشه که میتونه از خودش مراقبت کنه.

نازنین میدونست که یه دختر ۱۰ ساله نمیتونه پرستار بشه اما اونقدر حالش بد بوده نمیتونست درست تصمیم بگیره. برادرشم که بیشتر میترسوندنش تا کمک و حمایتش کنه.

هم از اون دکتره میترسید هم از اینکه این موضوع رو به کسی بگه. حالا دیگه از پرستارا و دکترایی هم که تو خونشون میومد باید فرار میکرد. روز به روز داشت لیست افرادی که باید ازشون فرار میکرد بیشتر میشد اما هنوز نمیدونست به چه جرمی.

حتی میترسید به نازنین بگه. تو حیاط خونه خودشو مرتب میکنه و میره تو خونه و مستقیم میره تو اتاقش. بعد از اون اتفاق از وقتی که پرستارا و دکترا میومدن میرفته تو اتاق و در رو قفل میکرده تا اونا برن.

زهره ۱۰سالش بود و دیگه باید میرفت چهارم دبستان. نازنین هر کاری کرده بود که زهره رو بدون ثبت سیستمی ثبت‌نامش کنن قبول نمیکردن و میگفتن اعلام شده بدون ثبت دیگه نمیشه ثبت‌نامش کنیم اگه نمیخوای اسمش تو سیستم بره ثبت‌نامش نکن.

بلاخره ثبت‌نامش میکنه و کلاس چهارم دبستان زهره شروع میشه.

چند وقتی میگذره و یه شب زهره از استرس و ترس خوابش نمیبرده. نمیدونسته چه خبره و دلش شور میزده. تا صبح تو رخت خوابش بیدار بوده و صبح واقعا نمیخواسته بره مدرسه. نازنین حالش بد شده بوده مجبور شده بود برای دوا و درمونش بره تهران.

زهره و وحید تو خونه بودن و زهره ترجیح میده بجای تو خونه موندن پاشه بره مدرسه.

باز شدن پای زهره به دادگاه

اون روز خیلی عادی بوده تا زنگ دوم سر کلاس بوده و ناظم مدرسه در کلاس رو میزنه و معلم رو میخواد تا باهاش صحبت کنه. زهره بازم احساس استرس کرده بود. معلم بر میگرده تو کلاس و هیچ خبری نمیشه و زهره یه مقدار آروم میشه تا یه دفعه ۳تا خانم قوی هیکل میان تو و میرن سر وقت زهره و سفت میگیرنش تا دیگه فرصتی برای فرار کردن نداشته باشه.

زهره رو کت بسته با خودشون میبرن تو دفتر مدیر و در دفتر مدیر هم قفل میکنن.

زهره خیلی ناراحت بود و مدام گریه میکرد. میدونسته چه اتفاقی افتاده. تا ته خط رو خونده بود. از مدیر مدرسه یه کاغذ و خودکار میخواد.

زهره میشینه اسم و ساعت خوردن تمام داروهای نازنین رو مینویسه و کامل توضیح میده که چیکار باید بکنن برای نگهداری ازش.

وحید پسر نازنین و برادر ناتنی زهره میاد مدرسه و تا زهره وحید رو میبینه بغلش میکنه و شروع میکنه به گریه کردن. کاغذ رو میده به وحید و میگه مراقب مامان باش، توروخدا مامانو نکش، حواست بهش باشه، مامان مریضه. این لیست داروهاشه و ساعتایی که باید بوخورتشون. تورو خدا مراقبش باش.

با ماشین میبرنشون دادگاه و تو دادگاه میفهمه تو این چند سال که از همه‌چی فرار میکرده زینب دوباره ازدواج کرده و تو کرج زندگی میکنه. الآنم سامان پسر بزرگ زینب که اصفهان بوده دنبال این کارا بوده. به زینب خبر میرسونن که ستاره رو پیدا کردیم بیا اصفهان. تا میشنوه راه میوفته بیاد که شب برسه اصفهان. از اون طرف هم به وحید میگن به نازنین زنگ بزنه بیاد. توی دادگاه وحید و خواهرای نازنین هم اومده بودن و زهره که هنوز لباس فرم مدرسش تنش بود مثه ابر بهار گریه میکرد و کل لباساشو از اشک خیس کرده بود.

قاضی تا میومده چیزی بگه زهره میگفته میخوام برم پیش مامان نازنین. بلاخره قاضی اعلام میکنه که زهره امشب بره خونه مادر زینب که میشده مادربزرگ خودش و فردا دوباره بیان دادگاه ببینن چه خبره.

اون روز با وحید میرن خونه مادر زینب که فرداش برن دادگاه. زینب از کرج راه افتاده بود و نازنین هم کارای ترخیصشو کرده بود و شب قرار بود راه بیوفته صبح برسه اصفهان.

یه نکته‌ای رو بگم. از اون شب تا چند وقت زهره یا ستاره که میدونید دیگه چرا دوتا اسم داره رفتارای عجیب غریبی از خودش نشون میداده که واقعا از یه آدم نرمال عجیبه و جلوتر میشنوید در موردش.

زینب اوایل شب نزدیکای اصفهان بود و زنگ میزنه خونه مادرش که با ستاره دخترش صحبت کنه.

هر کسی تو خونه هر چقدر تلاش میکرد با ستاره صحبت کنه، ستاره لام تا کام صحبت نمیکرده. زینب زنگ میزنه شروع میکنه باهاش صحبت کردن و اونم هرچی میگفته ستاره حرف نمیزده. زینب از ستاره میپرسه چی میخوای برات بگیرم بیارم ستاره هم نه میذاره نه برمیداره، میگه یه بوت سفید میخوام با یه پالتو گرم و گز.

این یکی از همون رفتارای عجیبه که مطمئنا یه روانشناس خیلی خوب میتونه درموردش توضیح بده ولی من آدمش نیستم که بتونم در موردش براتون توضیح بدم.

زینب هر چیزی رو که ستاره گفته بود رو میخره و باخودش میبره خونه.

یه لحظه با خودتون تصور کنید. شما یه بچه‌ای دارید که با دلایل اشتباه  ازتون فرار میکرده و از آخرین باری که دیدیدش ۴سال میگذره. وقتی وارد خونه‌ای میشید که میدونید اونم اونجاست چه حسی بهتون دست میده؟

زینب همینطور که از در میومد تو گریه میکرد و قربون صدقه بچش میرفت و کل جمع احساسی شده بودن ولی ستاره هیچ واکنشی نسبت به فضایی که بود نداشت. بازم از اون رفتارای عجیب که گفتم.

شب همه میخوابن و صبح راه میوفتن میرن دادگاه نازنین هم اونجا بوده. زهره تو یه دوگانگی گیر کرده بود. از یه طرف مادری که تاحالا باهاش زندگی کرده و بزرگش کرده.

از یه طرف دیگه هم مادری که به دنیا آوردتش و باهاش همخونه و کل این مدت دنبالش بوده.

قاضی هرچی میگفت ستاره میگفت میخواد بره پیش کسی که تا حالا باهاش بوده یعنی نازنین. اما ستاره کسی نبود که بخواد تصمیم بگیره. قاضی بهش میگه باشه تو امشب دوباره برو خونه مامانٍ زینب. مامان نازنینتم میاد. فردا برید خونه خودتون. که باید حدس بزنید این یه کلکی بود که فقط دادگاه رو آروم کنن و همرو بفرستن خونه‌هاشون.

چشاتونو ببندید یه تصویرسازی میخوام بکنم.

اوضاع بدخیم دادگاه و خاطرات زهره

دادگاه تموم شده و توی راهروی دادگاه یه دختر بچه بین دوتا خانم وایساده. یکیشون نازنین و اون یکی زینب.

زینب داره ستاره رو میکشه سمت خودش که یه موقع نازنین ستاره رو ندزده و دوباره با خودش ببره.

نازنین هم داره زهره رو میکشه تو بغل خودش که تو بغل زینب نباشه که ازش جدا کنه و با خودشون ببرنش.

از اون طرف وحید و یه سری خانم که خواهرای نازنینن رفتن پشت زینب که زهره رو پیش خودش نکشه و با خودش ببره.

از طرف دیگه خانواده زینب هم رفتن پشت نازنین که نازنین یه موقع نخواد ستاره رو با خودش بکشه و ببره.

اونقدرم موضوع پرونده اونا برای خبرنگارا جذاب بوده که کلی عکس از این لحظه ها گرفتن.

امیدوارم با این عوض کردن اسم ستاره و زهره گیجتون نکرده باشم. میخواستم چند دقیقه خودتون جای ستاره بزارید و ببینید چه حسی داره این دوگانگیٍ با دوتا اسم صداتون کردن. تازه اسم کمترین بخش دوگانه زندگی ستاره‌ست. ستاره از خیلی جهات دوگانه بود. مادر. خانواده. نوع زندگی و خیلی چیزای دیگه.

از دادگاه راه میوفتن و همه میرن سمت خونه مادر زینب و و نازنین و وحید پسرش هم تا سر شب اونجا بودن.

ستاره تو اتاق بود و داشت تو دفتر کتاباش دنبال یه چیزی میگشت که یهو صدای جیغ زدنای نازنین میاد که میگه من بدون دخترم جایی نمیرم. اون دخترمه، من بزرگش کردم و یه سری حرفای دیگه.

چند نفری نازنین رو به زور از خونه بیرونش میکردن چند نفری هم ستاره رو گرفته بودن که نره نزدیک و نازنین و ستاره چشم تو چشم هم گریه میکردن و زار میزدن.

بالاخره نازنین رو بیرون میکنن و ستاره داد میزد میگفت میخوام پیش مادرم باشم تا کم کم بعد نیم ساعت گریه کردن و داد زدن یهو آروم میشه و میره تو خودش. بعد چند دقیقه بلند میشه و میگه میخوام موس شکلات درست کنم.

بعد این نیم ساعت اصن انگار نه انگار که بعد ۱۰ سال از یه خونواده جدا شده و رفته پیش یه خونواده جدید که تقریبا هیچکدومشونو نمیشناسه.

ستاره میره تو آشپزخونه و دونه دونه میگه چی میخواد و هر چیزی میخواد رو بهش میدن و شروع میکنه به درست کردن موس شکلات و همشون با هم میشینن میخورن و تمام. دیگه نه گریه میکنه نه حرفی از نازنین میزنه.

نه اینکه فقط به نازنین حسی نداشته باشه‌ها کلا به هیچ چیز و هیچ کس هیچ حسی نداشت. همچنان تو شوک بود. نمیتونست قبول کنه چه اتفاقی براش افتاده. بعد یکی دو هفته نازنین اومد به ستاره سر زد ولی ستاره هیچ حسی نسبت بهش نداشت و کلا انگار یکی دیگه شده بود.

تو اون یکی دو هفته کارهای شناسنامه جدید ستاره با اسم مادر واقعیش انجام میشه و براش شناسنامشو صادر میکنن.

حکم جلب نازنین صادر شده بود اما زینب با توجه به اینکه میبینه نازنین تو شرایط خوبی نیست و هی از این بیمارستان به اون بیمارستان میره اون رو میبخشه.

بعد از این ماجراها ستاره رو برمیداره و میاد کرج پیش شوهر و بچه هاش.

ستاره رو مدرسه ثبت نام میکنه و بعد چند روز مادرش حس میکنه که ستاره نسبت به آقایون یه ترسی داره و ازشون فرار میکنه. ستاره رو میبره مشاوره اما چون مشاور مرد بود باز هم ستاره هیچی نگفته و اومده بیرون.

بعد اون داستان ستاره دیگه قبول نکرد با مادرش بره مشاوره.

وقتی میرفت مدرسه مادرش خواهراشو باهاش میفرستاد که یه موقع به سرش نزنه بخواد فرار کنه. شبا تنهاش نمیزاشتن و پیشش بودن و بهش آرامش میدادن تا راحت بتونه بخوابه. هر چیزی رو که از لحاظ حضور خانواده تو زندگی قبلیش نداشت، داشت به دست میاورد و کم کم داشت رفتاراش عادی میشد و به زندگی جدیدش خو میگرفت.

شرایطش بهتر شده بود ولی خودش حس میکرد باید به خودش کمک کنه.

یادتونه وقتی ۱۰ سالش بود، دکتره میخواست تست پرستاری ازش بگیره؟

ستاره فرار کرد اومد پشت در؟ از همونجا یاد گرفت که خودش باید همه کاراشو بکنه.

وقتی دید یه سری مشکلا تو وجودش هست بدون اینکه خانوادش بدونن خودش رفت پیش مشاور و با ترسش جنگید. رو پای خودش وایساد و تمام تلاششو کرد که دختر قوی‌ای باشه.

این قضیه تا حدی هستش که الان مادرش یعنی زینب تو بعضی مسائل ازش کمک میگیره و نظرشو میپرسه.

زندگی ستاره گلستان نشده. بهشت برین نیست. اما تونسته از شرایط گذشتش که انرژیشو میمکید عبور کنه و به آرامش نسبی بیشتری برسه.

# نظر ستاره درباره‌ی سختیای زندگی از زبون خودش

خوب سلام. روزتون بخیر، شبتون بخیر. نمیدونم چه زمانی دارین به این پادکست گوش میدین اما در کل اوقاتتون خوش. من ستاره هستم و خوشحالم که به روایت زندگی من به تحریر آرش عزیز گوش دادین.

در نهایت همه‌ی گفته‌شده‌ها نمیدونم چه حسی دارین، ترحم، غم، شوک. نمیدونم تا چه حد حستون به من نزدیکه. تا چه حد دنیاهامون به هم نزدیکه. اما میخوام از زبون کسی که اینارو چشیده اما هنوز خیلی جا داره برای پخته شدن، واسه رشد کردن، یه چیزایی بشنوید تا شاید مارو به هم نزدیک کنه.

میخوام بگم دنیا برای یه بچه تو چی خلاصه میشه. همبازی، شادی، تفریح. درسته؟ نداشتم. شور و شوق بچگی کردن نداشتم. حتی حمایت و حضور پدر و مادر و خیلی چیزای دیگه تو دنیای رنگی بچه‌ها تو دنیای من خاکستری بود. من خودم بودم و خودم و خودم و خودم.

خودم اشکامو پاک میکردم، زمین خوردم، خودم بلند شدم. خودم همدم دلم بودم، همدم دردام بودم. سوختم و ساختم و گذشتم… این گذشتن به اندازه‌ی الان نوشتن و گفتنش آسون نبود. اما گذشتم. خدارو شاکرم که به من این قدرت رو داد که با همه مقابله کنم و برام از دردام پله‌های رشد و ترقی ساخت.

وقتی مشکل داری، وقتی دنیا برات خیلی تیره و تار شده، وقتی حس میکنی که دیگه نمیتونی، دیگه نمیکشی، برو بشین رو ماه، برو بشین وسط آسمون، تو دل شب و به زمین نگاه کن. چقدری؟ خودت چقدری که مشکلاتت چقدر باشن؟ درسته. برای تو بزرگه. برای تو سخته اما همون‌قدر که بزرگه همون‌قدر بی‌ارزشه. همون‌قدر گذراست.

میخوام بگم با غم و دردات دنیاتو رنگی کن. با اونا دنیاتو بساز. یه کاری کن اونا باعث شه که تو پیشرفت کنی نه اینکه باعث شه تو پسرفت کنی. نه که باعث شه تو ضعیف بشی یه کاری کن باعث بشه تو قوی بشی. تجربه ازشون کسب کنی. به مشکلاتت بد نگاه نکن. یه جوری نگاه نکن که اونا انگار به تو چیره میشن، یه جوری نگاه بکن که به خودت بگی من به اونا چیره میشم.

آخر آخر درداتون، آخر جایی که دیگه احساس میکنی که دیگه دنیا به تهش رسیده، دیگه هیچ راه مقابله‌ای نداری، مطمئن باشید یه روزنه نوری میاد، یه روشنایی میاد، یه دست کمک‌رسانی میاد و بالاخره یه چیزی میشه و این‌طوری باقی نمیمونه. از آدما فقط یادشون میمونه و مال دنیا فقط مال دنیاست. بگذر و لذت ببر که سهمت از زندگی فقط باید آرامش باشه چون هیچ چیزی به اندازه آرامش که واقعا نمیدونم چطور توی کلمه بگم که آرامش داشتن چقدر میتونه برای بعضیا آرزو باشه و در آخر طوری زندگی کن به قول خسرو شکیبایی عزیزم، میخواهم اگر روزی به عقب برگشتم نه زانوی آهوی بی‌جفت بلرزد و نه این دل پردرد ماندگار.

روز و روزگارتون خوش. ستاره

واسه شما هم مثه من معنی کلمات به چالش کشیده شد؟

شما هم قصه براتون عجیب غریب بود؟

داستان زندگی این دختر به من حس قدرت میده. اینکه اگه خودمون بخوایم میتونیم همه چیزو تغییر بدیم. مطمئنا هزینه داره‌ها. نمیگم همه‌چی گل و بلبل میشه. زغال سنگ هم که باشی تحت فشار میتونی یه جسم ارزشمند بشی. به قول یاس. آدم همیشه تو محدودیت‌ها ستاره میشه.

این داستان به من ارزش خانواده رو یادآوری میکنه. ارزش حضور پدر و مادر و خواهر و برادر. حتی اگه این افراد همخونت نباشن.

اینکه حضور یک خانواده در کنار آدم چقدر میتونه کمک کنه و حداقل پشتمونو قرص کنه.

گیجم. واقعا گیجم نمیدونم چی باید بگم.

قبل اینکه بخوام در مورد قرارهایی که با خودم گذاشتم بگم چندتا نکته رو میخوام اشاره کنم.

اگه این اپیزود براتون درس داشت و شنیدنش براتون جذاب بود ازتون مخوام  که این اپیزود و پادکست راوی رو به دوستاتون معرفی کنید.

پادکست راوی رایگان هست و تا همیشه هم رایگان میمونه و شما هیچ هزینه‌ای بابت گوش دادن بهش پرداخت نمیکنید. ولی میتونید با معرفی کردن ما به دوستاتون به ما کمک کنید که منظم‌تر و با انرژی بیشتری به تولید پادکست بپردازیم و زود به زودتر مهمونتون بشیم.

توی شبکه‎های اجتماعی هم مارو دنبال کنید خبرهای تکمیلی قصه هارو اونجا میذاریم.

اگه کسی رو میشناسید که چالش شنیدنی ایرو تو زندگیش تجربه کرده حتما به ما معرفیش کنید به قول یکی از طرفدارامون توی اینستاگرام، نمیدونم کجایی و چی کار میکنی ولی پیدات میکنم، قصه‌ت رو میشنوم و به گوش همه میرسونمش. بهشون اینو بگین.

قرارها

بعد از اینکه قصه ستاره رو شنیدم چندتا قرار با خودم گزاشتم.

قرار اول

با خودم قرار گذاشتم که با بچم دوست باشم و بخاطر گفتن حقیقت هیچ موقع تنبیهش نکنم تا همیشه حقیقت رو بهم بگه و جایی که لازمه به اون نحوی که لازمه ازش دفاع کنم و حامیش باشم.

قرار دوم

یاد گرفتم که گریه کردن و ابراز ناراحتی برای یه موضوعی که خیلی برات مهم بوده اصلا چیز بدی نیست. این کار مارو برای رهایی از اون اتفاق آماده میکنه.

چند روز پیش داشتم اپیزود ۱۴ پادکست آلبوم رو گوش میدادم که در مورد استینگ بود و میگفت برای از دست دادن پدر و مادرش نتونسته گریه کنه و عذادار باشه و این داستان باری شده و تا مدت‌ها باهاش بوده و تا وقتی که برای یه مراسمی گریه نکرده، به زندگی عادیش بر نگشته.

تا این قرار رو گذاشتم و نوشتمش اون داستان رو تو پادکست آلبوم شنیدم پس این قرار رو به چشم یه نشونه میبینم.

و

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم این نیست

 

 

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x