Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
39-سمیرا پورعابدین - پادکست راوی
نماد سایت پادکست راوی

۳۹-سمیرا پورعابدین

سمیرا پورعابدین

وقتتون بخیر 

این قسمت سی و نهم راویه و من آرش کاویانی هستم. 

این اپیزود قرار بود مهر ماه ۰۱ منتشر بشه. اما خودتون در جریانید که چه اتفاقایی افتاد. توی مینی اپیزود وطن در مورد این موضوع صحبت کردم و دوباره گویی نمیکنم. اگه نشنیدیدش پیشنهاد میکنم بشنوید. چون یه مقدار با نگاه من و پادکست راوی بیشتر آشناتون میکنه.

اتفاقی که باعث شد من دوباره تصمیم به انتشار پادکست بگیرم پیغام هایی بود که شما بهم میدادید. اینکه زندگی ادامه داره و ما برای اینکه بتونیم به اون چیزایی که میخوایم برسیم باید زندگیمون رو هم ادامه بدیم. 

بهم میگفتید قصه های راوی کمکمون میکنن بیشتر انرژی بگیریم و حرکت کنیم و کلی پیغام محبت آمیز دیگه که لحظه به لحظه دلتنگیمو بیشتر میکرد. هم دلتنگ نوشتن بودم. هم قصه گفتن هم خیلی چیزای دیگه. 

به قول جادی تو رادیو گیک جدیدش وقتی یه چرخه ای داریم که یه مدت زیادی نچرخیده، بهتره شروع کنیم و دوباره بچرخونیمش، چون این مدت هرچی طولانی تر بشه، دوباره چرخوندنش هی سخت تر و سخت تر و سخت تر میشه.

حتی آزادی بیان هم اینطوریه. چون وقتی مدت زیادی ازش استفاده نمیکنید هی میره تو یه گوشه تاریک تری و دفعات بعدی استفاده ازش سخت تر و سخت تر میشه.

واسه همین تصمیم گرفتم حتی با یه موضوع غیر مرتبط به شرایط زندگیمون، شروع کنم و چرخه تولید راوی رو دوباره راه بندازم. 

چون هم خیلی از شما پیغام دادید که منتظرمونید هم خودم دلم برای شما تنگ شده.

مدل زندگی من هم مثل خیلی از شما این مدت تغییر کرد و سختیایی برام به وجود اومد که شاید بد نباشه در موردش بگم. آخر اپیزود در موردش صحبت میکنم ولی الان میخوام شروع کنم و سریع تر بریم سراغ قصه ای که خیلی وقته تو آب نمک منتظره تا به گوش شما بشه.

خب. مثل همیشه….

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

اپیزود های جدید مارو میتونید از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل اپل پادکست، کست باکس و گوگل پادکست بشنوید. از کانال تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcasts هم میتونید اپیزود های مارو به اون دوستایی که هنوز با اپلیکیشن های پادگیر آشنا نیستن و از مزایاش اطلاع ندارن، برسونید.

خیلی ممنونم ازتون که با معرفی ما به دوست و آشناهاتون کمکمون میکنید بزرگتر بشیم و به واسطه همین جریان محتواهای با کیفیت تری هم تولید کنیم.

امیدوارم تا الان دیگه راوی شو پادکست جدید من رو شنیده باشید ۲ اپیزود ازش منتشر شده و دوباره قراره کار تولید اون پادکست رو هم پیش ببریم و اونجا هم دوباره میام پیشتون. ممنون میشم تو یوتیوب و اپ های پادگیر سابسکرایبش کنید که مهمونای خفنی قراره اونجا داشته باشیم.

اگه دوست دارید از ما حمایت مالی کنید و داخل ایران هستید پیشنهاد ما درگاه حامی باش هست و اگر خارج از ایران هستید حساب پی پل که لینک دسترسی به هر دوتاش رو توی توضیحات اپیزود گذاشتم. 

این حمایت کاملا اختیاری هست و لازمه بدونید محتوایی که گوش میدید رایگان هست و هیچ دینی به گردن شما نیست.

اما، حمایتتون برای ما، جدا از تامین مالی تولید پادکست معنی دار هستش و بهمون انگیزه میده تا تو این مسیر قوی تر جلو بریم و روز به روز کیفیت تولیدمون رو بالاتر ببریم. کما اینکه از این اپیزود یه کارهایی کردیم که تو آخر این اپیزود در موردش صحبت میکنم.

خیلی خب، اگه آماده اید شروع کنیم.

اسم واقعی دختر قصه ما سمیرا پور عابدین هستش.

شروع داستان

پدر سمیرا فرزند سوم یه خانواده ۱۰ نفره بود و مادرش هم فرزند اول یه خانواده ۹ نفره.

یعنی سر انگشتی سمیرا ۱۷ تا خاله و عمه و عمو دایی داشت.

پدر سمیرا تو نوجوانی خیلی اهل درس خوندن نبود و عاشق سینما و فیلم بود. 

چون اون موقع تصور درستی از سینما نداشتن، همه فکر میکردن سینما چیز خوبی نیست و جوونارو از راه به در میبره. که با این در اگر در بند در مانند، درمانند. خدابیامرز فامیل دور. آخ که چقدر دلم واسه کلاه قرمزی تنگ شده آقای مجری، استاد ایرج طهماسب، ایشالا هرجا هستی سلامت باشی که اینقدر خاطره خوب برای ما ساختی.

برگردیم به قصه. خانوادش وقتی میبینن سینما رفتنش بیشتر از حالت نرماله و این موضوع داره به یه روتین برای اون تبدیل میشه تصمیم تیپیکال خانواده های دهه ۵۰ رو میگیرن. اگه گفتید چیه؟ 

میگن اینو باید زن بدیم تا سر عقل بیاد. میگردن تو محل یه دختر خانم دم بخت پیدا میکنن که دبیرستان میرفته و ۱۷ سال سن داشته.

چون خانواده ها تو یه محل زندگی میکردن و نسبت به همدیگه شناخت داشتن بدون تحقیقات میدانی و این حرفا میرن خواستگاری و خانواده عروس هم اکی رو میدن و در نهایت بعد ۲هفته این دو نفر با هم ازدواج میکنن.

بعد ۲سال این خانم همزمان با مادر شوهر و خواهر شوهر خودش باردار میشه با فاصله چند روز مادر، دختر و عروس هر سه بچشون به دنیا میاد.

این عروس که مادر سمیرا بوده بچه اولش پسر میشه و اسمش رو میزارن سعید.

همه خیلی خوشحال بودن از اینکه بچه ها سالم به دنیا اومدن و یک ماهی میگذره مادر بزرگ بچه خودش و بچه ی عروسش رو میبره دکتر و دکتر موقع معاینه متوجه میشه سعید یه بچه نرمال نیست.

شروع میکنه توضیح به مادربزرگ که خانم بیا دستای این بچه رو ببین. انگشت وسط و انگشت حلقه سعید به هم چسبیده بود. چشماش در راستای گوشش بود و چند تا نشونه دیگه که نشون میداد سعید یه بچه عادی نیست و یه شرایط خاصی داره.

اون موقع ها اسمی برای این شرایط مرسوم نبود و آدما نمیشناختن. برای همین بچه ای با این شرایط به دنیا میومد بهش میگفتن منگله. اما خب الان میدونیم که این علائم مربوط به بچه های سندرم داون هست.

به دنیا اومدن بچه های سندرم داون ۲ علت داره. یا وراثتی هست و از جد خودشون این سندرم رو به ارث میبرن یا به علت جهش کروموزومی باعث میشه که کودک به جای ۴۶ کروموزوم ۴۷کروموزمه بشه و این شرایط رو کسب کنه.

دکتر به مادربزرگ گفت این بچه مشکل داره و نهایتا تا ۲سال دیگه زنده میمونه.

مادربزرگ که این خبر رو شنید اصلا دلش نیومد که اون این خبر رو به مادر سعید بده و برای معالجه بعدی که تزریق واکسن بود خود مادر رو همراه کرد و رفتن دکتر و اونجا دکتر این جزئیات رو دوباره به مادر سعید میگه بجز اینکه بچش قراره ۲سال بعد از دنیا بره.

اسپانسر اول

راهکارهای سازمانی ایرانسل اسپانسر این قسمت از راویه. 

فرقی نمی‌کنه شما صاحب یک کسب‌وکار کوچیک باشید یا یک‌کسب‌وکار بزرگ؛ راهکارهای سازمانی ایرانسل متناسب با اندازه بیزنس‌ و نیازمندی‌تون سرویس‌هایی رو به شما پیشنهاد می‌ده تا در مسیر تحول دیجیتال، پررنگ‌تر حضور داشته باشید.

سرویس VPN سازمانی، سرویس موبایل سازمانی، سیستم بی‌سیم واکه، سامانه مدیریت هوشمند ناوگان و سرویس نظارت تصویری ابری نمونه‌هایی‌ از محصولات ارائه شده توسط راهکارهای سازمانی ایرانسله که هر کدوم‌ از اونها می‌تونه پاسخ کاربردی و درستی به چالش‌ها یا نیازهای کسب‌وکار شما باشه. 

اگه دوست دارید بیشتر با راهکارهای سازمانی ایرانسل آشنا بشید، فقط کافیه با شماره‌گیری کد دستوری #۳*، تمام اطلاعات و جزییات مربوط به محصولات راهکارهای سازمانی ایرانسل رو روی تلفن‌همراه خودتون دریافت کنید. البته اگر هم مشترک ایرانسل نیستید می‌تونید به آدرس http://business.irancell.ir سر بزنید.

 

ادامه داستان

شوک بزرگی برای مادر سعید بود.از ۳تا بچه ای که به دنیا اومده بودن ۲تاشون سالم بودن و عادی قرار بود بزرگ بشن ولی بچه اون شرایط سخت تری داشت و میدونستن پروسه رشدش مثل بقیه اتفاق نمیوفته.

مادرش دعا میکرد که دکتر اشتباه تشخیص داده باشه ولی علائمی که بهش اشاره کرده بودن دونه دونه داشت نمایان میشد. سعید بیشتر از همه مریض میشد. خیلی بیشتر از بقیه بچه ها گریه میکرد. از لحاظ بدنی ضعیف تر از باقی بچه ها بود و انگار دیرتر استخوان بندیش داشت شکر میگرفت و جدا از همه اینا یادگیریش خیلی پایین بود دیرتر از بقیه بچه ها حتی میتونست چهاردست و پا حرکت کنه.

اما یه پیش بینی دکتر اشتباه بود و سعید تو ۲سالگی از دنیا نرفت.

پذیرش این اتفاق که فرزندتون به یه دلیلی که نمیدونید چی بوده این شرایط رو داشته باشه، برای پدر سعید اصلا راحت نبود و پدر سعی میکنه خودش رو از جریان تربیت سعید دور کنه و مادر به تنهایی مجبور بود همه نیازهای کودکشون رو برآورده کنه.

به توصیه اقوام، بخاطر شرایطی که تو خانوادشون به وجود اومده بود تصمیم میگیرن دوباره بچه دار بشن تا جمعشون دوباره جمع بشه و این سردی که تو رابطه پدر و مادر بود کمتر بشه.

اینبار از قبل بچه دار شدن برای اینکه یک درصد بچه دومشون هم با مشکل به دنیا نیاد به توصیه پزشک آزمایش های غربالگری و انجام میدن و در نهایت دختر قصه ما ۳۰ امرداد ماه ۶۳ تو شهر اصفحان به دنیا میاد.

بر خلاف سعید که خیلی مریض میشد، شیر مادر رو نمیخورد و سختی های بزرگ شدن خاص خودشو داشت سمیرا خیلی عادی و راحت بزرگ میشه.

به دنیا اومدن فرزند دوم

وقتی سمیرا به دنیا میاد برادرش سعید خیلی متوجه نبود که سمیرا خواهرش یه موجود زنده ست و همونجوری که با اسباب بازیاش برخورد میکرد با سمیرا هم برخورد میکرد.

به همین خاطر مادر پدر خیلی باید بیشتر از سمیرا محافظت میکردن. به همین خاطر مادر سمیرا رو معمولا تو سبد بالای کمد نگهداری میکرده که سعید نتونه دور از محافظت اونها با سمیرا بازی کنه.

تا ۶ سالگی سمیرا و ۹ سالگی سعید اونا تو یه خونه ای از خونه باغ پدربزرگ پدری زندگی میکردن که اصلا مذهبی نبودن. از اون طرف خانواده مادری خیلی مذهبی بودن و این باعث شده بود کل خانوادشون یه حالت دوگانه ای رو تجربه کنن.

تا وقتی پیش فامیل پدر بودن بزن و برقص بود ازونور وقتی میرفتن خونه خانواده مادر اکثرا مراسمات دینی رو به جا میاوردن. جالبیش این بود که هر دو خانواده از مدل همدیگه اطلاع داشتن و به عقاید همدیگه احترام میذاشتن.

برای اینکه یه سر و سامونی بگیرن دوتا پدربزرگا تصمیم میگیرن حمایتشون کنن و با کمک خودشون یه خونه براشون میگیرن تا هم یه سرمایه ای داشته باشن هم کاملا مستقل بشن و سمیرا اینا نقل مکان کردن به اون خونه.

پدر مغازه خرازی داشت و مادر هم تو خونه کار خیاطی میکرد و حرفه ای بود.

یه روز که مادر تو خونه مشغول خیاطی بود سمیرا و سعید داشتن بازی میکردن و هی میرفتن سر وقت وسایل مامانشون. مامانشون هم برای اینکه بفرستتشون دنبال نخود سیاه، یه قیچی بزرگ خیلی سنگین که بزرگ بود کاملا کند شده بود و هیچی نمیبرید رو میده سعید و سمیرا با چندتا تیکه پارچه که برن سرگرم بشن مثلا دوخت و دوز انجام بدن.

بازیشون هم اینجوری بود که سمیرا پارچه رو میگرفت و سعید قیچی رو بر میداشت چون سنگین تر بود و سعید باید پارچه رو میبرید.

سعید بخاطر شرایطش درکش نسبت به خیلی از موارد پایین بود و هیچ حدسی نمیزد که قیچی میتونه چه خطرهایی داشته باشه. این تیکه یه خورده ترسناک میشه اگه دلشو ندارید سی ثانیه بزنید جلو.

سعید داشت سعی میکرد با قیچی پارچه هایی که بریده نمیشد رو ببره عصبی شد و هی تند تند قیچی میزد که یهو نفهمید رسیده به یه جایی که دست سمیرا تو مسیر قیچی هست و چون فکر میکرد اسباب بازیه و قیچیا تو بازی انگشت رو نمیبرن به کارش ادامه داد و انگشت سمیرا به جای پارچه ها قیچی شد.

سمیرا جیغش رفت هوا و مامانش سریع فهمید اومد سمیرا رو برد بیمارستان و خداروشکر چون سریع رسیده بودن تونستن انگشتش رو پیوند بزنن و مشکلی توی آناتومی دستش به وجود نیومد.

یا سعید رفتارای خطر ناک دیگه ای هم میکرد. مثلا بارها نزدیک بوده از پشت بوم بیوفته پایین چون نمیدونست ارتفاع چیه و دنیارو اونجوری که ما میبینیم نمیدید.

این اتفاقا براش زیاد میوفتاد چون درک درستی از چیزایی که دوروبرش میدید نداشت و خانوادش هم آموزش ندیده بودن تا بتونن این درک رو به سعید انتقال بدن. حتی خودشون هم آموزش ندیده بودن که بدونن با چی و کی طرف هستن تا بتونن رفتار خودشونو مدیریت کنن.

این موضوع به سمیرا هم بر میگشت. خانوادش در مورد شرایط سعید هیچ صحبتی با اون نکرده بودن و سمیرا تا قبل اینکه بره مهد کودک نمیدونست سعید سندرم داون داره و یه جوریه که اکثر آدما اونجوری نیستن.

سال بعد که رفت مدرسه و دید مامان باباش سعید رو نمیفرستن مدرسه، این تفاوته براش مشهود تر شد و چون هیچکس هیچ توضیحی بهش نمیداد اون با رفتارا و گفتاری که از بقیه در مورد سعید میدید باید نتیجه گیری میکرد.

سمیرا رفت مدرسه ولی سعید رو مدرسه معمولی ثبت نام نمیکردن و فرستادنش آموزشگاه بهزیستی. اضافه بر اونجا، مامانش تو خونه با سعید درس های مدرسه رو کار میکرد.

سال اول دبستان سمیرا مامانش شروع کرد الفبارو با سمیرا و سعید کار کردن.

سمیرا تا سال ۵ام دبستان درس خوند و مادرش همچنان داشت سعی میکرد حروف الفبا رو با سعید کار کنه تا اون حد اقل بتونه سواد خوندن و نوشتن رو داشته باشه.

اونقدر خانواده ها ندیده بودن شرایط مختلف رو که فکر میکردن تنها راهی که یک نفر بتونه زنده بمونه و زندگی کنه اینه که حد اقل سواد خوندن و نوشتن داشته باشه. هنوز براشون مسجل نشده بود که آموزش و پرورش صرفا داره یک سری دانش خاص رو به همه بچه ها انتقال میده و ارزیابیشون میکنه.

چیزی که الان میدونیم واقعا درست نیست و بهتره با یه سازو کار درست هر کسی با اولویت توانایی ها و استعداد هاش آموزش ببینه.

کار کاسبی پدر یه مدتی کساد میشه و به توصیه یکی از آشناها تصمیم میگیره مغازه رو بفروشه و یه پیکان بخره و تو یه شرکتی که راننده با ماشین میخواستن استخدام بشه و اونجا بیمه براش رد کنن.

زندگی در جریان بود و ۲سال از استخدام پدرش تو اون شرکت میگذشت.

مریض شدن پدر سمیرا

یه روز آخر هفته که رفته بودن باغ، مردهای یکی از اقوام میخوان با پدر سمیرا شوخی کنن و یهویی میندازنش تو استخر. این اتفاق انگار یه شوک به بدن پدرشون وارد میکنه و وقتی میوفته تو آب پاش به طرز غیر عادی ای خواب میره.

از آب که میارنش بیرون یه مقدار بهش رسیدگی میکنن حالش بهتر میشه اما این خواب رفتن پا یه بخشی از زندگی روزمره اش میشه و این قضیه یه ناتوانی توی راه رفتن براش به وجود میاره و وقتی میرن دکتر میفهمن که پدرش دچار عارضه سرطان شده و قراره کم کم توانایی راه رفتنش رو از دست بده.

مادر تا اینجا باید تنهایی از پس کارهای سعید و سمیرا و خونشون بر میومد و حالا که پدر هم به این جمع اضافه شده بود و نمیتونست کاراهای خودش رو انجام بده احتیاج به کمک داشت.

طبق هم صحبتی با خانواده پدری تصمیم میگرن برگردن به اون خونه باغی که توش بودن تا خانواده پدر یک مقداری تو هندل کردن کارهای خونه و نگهداری از سعید و پدر همراه مادر خانواده باشن و فشار رو از رو دوشش بردارن.

اینجا ها سمیرا رسیده بود به سن راهنمایی رفتن. میدونست باباش مریضه ولی بهش نگفته بودن سرطان داره و سرطانش هم بدخیمه.

سمیرا که میدید مادرش همش بودو بودو میکنه و یا درگیر کارهای پدرش هست یا سعید سعی میکردن کارهای خودش رو خودش انجام بده تا فشار بیشتری روی دوش مامانش نزاره. 

درساشو خیلی خوب میخوند شاگرد اول مدرسشون بود چون حس میکرد این تنها چیزیه که اون میتونه داشته باشه تا خودشو تو جمع خانوادشون نشون بده و بتونه ازشون توجه و تایید بگیره و کمبود های ارتباطی و عاطفیشو جبران کنه.

سمیرا که ۱۳ ساله شد پدرش از دنیا رفت. روحشون شاد.

بعد این اتفاق پدربزرگ پدری میشه قیمشون و اونا تا یه مدت زیادی عذاداری میکنن و کم کم به زندگی عادیشون بر میگردن.

مادر بعد فوت پدر تصمیم میگیره خیلی جدی شروع کنه به خیاطی و آموزش تا بتونه زندگیشونو بسازه و بهتر کنه.

تبهرش هم توی لباس مجلسی و عروسی بود. همیشه وقتی میرفتن عروسی تو مراسم آدمای مختلف میومدن پیش مامانش و میگفتن دستتون درد نکنه خیلی لباسمون خوب شده یا میگفتن اینجاش خوب نیست چیکارش کنیم و حتی بعضی موقع ها مامانش تو همون مراسم با نخ و سوزن یه جای کار رو جمع میکرد که اون شب بگذره و بعد لباس رو بیارن اساسی براشون درستش کنه.

اسپانسر دوم

خانواده کارداشیان هارو میشناسید؟ این خانواده به این معروفن که هیچ هنری بجز برندینگشون ندارن و هر چیزی که تو زندگیشون دارن رو مدیون برندینگ شخصیشون هستن. میدونید کی مشاور برندینگ همشون بوده؟ مادرشون کریس جنر.

اگه بدونید این خانم یه دوره مستر کلاس برندسازی شخصی داره که اصول این کار رو بهتون آموزش میده چقدر حاضرید براش هزینه کنید تا تو اون کلاس باشید؟

اسپانسر این اپیزود مستر کلاسه.

مستر کلاس یه وبسایته که توش متبحرترین آدم هر رشته ای تو دنیا یه آموزش در مورد اون رشته داره. 

مستر کلاس ۲تا مزیت خیلی بزرگ داره. اول اینکه تمام دوره هاشون به صورت اختصاصی توسط متخصص اون حوزه زیرنویس فارسی شده.

و مزیت دوم اینه که شما یک دوره رو نمیخرید و اشتراک مدت دار میخرید و میتونید تو مدت اشتراک به بیش از ۱۶۰ مستر کلاس دسترسی داشته باشید.

پیشنهاد میدم به سایتشون سر بزنید و دوره ها و قیمتشونو ببینید تا شگفت زده بشید. تازه به شما که مخاطب ما هستید با کد تخفیف ravi02 که تا پایان خرداد ۰۲ اعتبار داره، پنجاه درصد هم تخفیف میدن.

لینک دسترسی به مستر کلاس دات کام که کلاسش با حرف k هست و کد تخفیف خرید اشتراک تو توضیحات اپیزود هست. میتونید مستر کلاس رو به فارسی هم سرچ کنید تا بهشون برسید.

ادامه داستان

مادر سعید که از خواندن و نوشتن سعید قطع امید کرد فهمید یه جاهایی برای این بچه ها هست که بهشون مهارت یاد میدن و یه تایمی از روز این بچه سرگرم میشه. واسه همین سعید رو میفرستاد این موسسه. جعبه سازی،گچ بری، دستبند بافی و یه سری از کارهای دیگه انجام میدادن.

این موسسه برای سعید و خانوادش مفید بود چون هم کارهای فنی رو یاد میگرفت هم یه ساعت هایی از خونه بیرون و در ارتباط با جامعه بود. دوست پیدا میکرد و مدام تو خونه حوصله اش سر نمیرفت. 

سعید وقتی خونه بود یا داشت یه چیزی میخورد یا تلویزیون میدید و چون ترکیب این دوتا چیزی جز چاقی رو در نتیجه نداشت، مادرش تلاشش رو میکرد تا بیشترین تایمش رو بیرون از خونه و در ارتباط با آدما و در حال یادگیری یه چیزی باشه.

جسته و گریخته در مورد سعید گفتم فکر میکنم بهتره اینجا یه مقدار شرایط و نوع بودن سعید رو توصیف کنم.

ما میدونیم که سعید سندرم داون داره اما اون موقع ها این کلمه و بیماری تو ایران رایج نبود و به هر کسی که مشکلات ذهنی داشت میگفتن منگل . یا در مودب ترین حالتش میگفتن طرف عقب افتاده ذهنیه و خب این مدل گفت و گو خودش یه بار روانی سنگینی برای اطرافیان و خانواده سعید داشت.

سعید خیلی گم میشد. مثلا مامانش میفرستادش خرید سر کوچه و گم میشده. اینا همه جارو میگشتن پیداش نمیکردن و بعد ۱ ساعت خودش پیداش میشده وقتی ازش میپرسیدن کجا بوده از تو حرفاش که کامل هم نمیتونسته اداشون کنه میفهمیدن مثلا یه ماشین خوشگلی تو خیابون دیده دنبالش راه افتاده رفته و به راننده ماشین گفته ماشینت خیلی خوشکله و برگشته. یا رفته سر کوچه بو شیرینی میومده تا شیرینی فروشی رفته بهشون گفته بو شیرینی میاد و برگشته.

یا یه بار مسافرت رفته بودن مشهد. مادر بزرگش صبح بهش پول داده بود که اگه خواست از بقالی واسه خودش چیزی بخره بتونه بخره.

بعد همه بچه ها داشتن تو حیاط خونه ای که ساکن بودن بازی میکردن که میبینن سعید نیست و در خونه بازه.

صبح این اتفاق میوفته و سعید غیبش میزنه و عصر بالاخره تو میدون فردوسی مشهد پیداش میکنن.

تو چه شرایطی؟ میبینن سعید ۳تا جوجه رنگی خریده و گذاشتتشون تو یه جعبه و رو صندلی یه موتور نشسته و داره با جوجه هاش بازی میکنه.

سعید هیچ تصوری از اینکه گم میشه و راه رو بلد نیست نداشت و هر جایی دوست داشت میرفت. واسه همین وقتی میرفت از خونه بیرون همه منتظر این بودن که گم بشه.

نمیتونید حدس بزنید چقدر بخاطر این گم شدن ها سعید از فامیلایی که پیداش کردن کتک خورده.

یا یکی دیگه از خصلت های سعید بود این بود که سعید خیلی احساس سیری نداشت و این یه حسیه که تو اکثر بچه های سندرم داون هست.

یادتونه دیگه برگشته بودن خونه باغ زندگی میکردن و تو اون خونه باغ  ۳تا خانواده زندگی میکردن. 

خونه خودشون غذا میخورد میرفت خونه مادربزرگش میگفت چیزی نخورده اونجا دوباره غذا میخورد. بعد میرفت خونه زن عموش بازم غذا میخورد. بخاطر شرایطش همه دلشون براش میسوخت و دوسش داشتن و میگفتن آخی گناه داره بزار بهش غذا بدیم.

یه مدتی زیادی سعید روزانه ۳بار صبحونه. ۳بار ناهار و ۳بار شام میخورد.

بعد یه مدت که مامانش دید این بچه مثل قبل داره غذا میخوره ولی انگار روز به روز داره چاق تر میشه.

شواهد رو دنبال کرد و دید بله سعید بعد اینکه خونه خودشون غذا میخوره میره خونه مادربزرگش و خونه عموش هم غذا میخوره. بعد که میره بهشون میگه چرا بهش غذا دادید جفتشون میگن میومد اینجا میگفت غذا نخوردم گشنمه ما هم بهش غذا میدادیم.

درنهایت میره باهاشون صحبت میکنه که دارن بهش اضافه بر سازمان لطف میکنن و برای همین همه توافق میکنن بهش غذا ندن.

سعید هیچ موقع هیچ کس رو نزده بود. شده بود دعواش بشه با کسی و کتک بخوره ولی هیچ کس رو نزده بود. انگار کتک زدن بقیه رو یاد نمیگرفت. حتی دفاع کردن از خودش رو هم خیلی بلد نبود.

یه سری تیکه کلام های خاص داشت که همه از این تیکه کلاماش استفاده میکردن.

اگه میخواست بگه کسی رو دوست داره میگفت این قلب منه گوگول منه. وقتی اذیتش میکردن میگفت این عقل خرابه. یا وقتی میخواست بگه ردیفه اکیه. میگفت کیکی ماته.

اگه ازش میپرسیدن مثلا بستنی میخوای؟ یا چرا این کارو کردی؟ جواب جفتش یکی بود. میگفت خدا میخواد. 

سعید عاشق ازدواج کردنه. همیشه هم عاشق خوشگل ترین دختر جمع میشه یعنی اگه کسی یه خورده قدش کوتاه یا بلند باشه و یا یه خورده چاق و لاغر اصلا نمیپسنده.

میگم عاشق ازدواج هستش مقدماتشم از نظر خودش همراهشه ها. مثلا یه حلقه همیشه تو جیبشه برای اینکه درخواست ازدواج بده.

هر کسی رو هم میبینه و باهاش دوست میشه چه دختر چه پسر واسه آخر هفته دیگه دعوتش میکنه به مراسم عروسیش. میگه هفته دیگه بیا عروسی من.

چند بار کسایی رو که دعوت کرده بود عروسیش بعد تاریخ موعود دیده بودنش و بهش تبریک گفتن که داماد شده و پرسیدن عروس کجاست تشکر کرده و گفته خونس داره غذا میپزه. تو مهمونیا ازش میپرسن خب چرا نمیاریش مهمونی ببینیمش میگه آخه شوهرش نمیزاره.

ارتباط سمیرا و سعید

تو اون دوران ارتباط سمیرا با سعید اصلا خوب نبود. سمیرا همش درس میخوند تا اون تاییدی که دنبالش بود رو از بقیه بگیره از اون طرف سعید همیشه پای تلویزیون بود و با صدای بلند تلویزیون میدید و این باعث یکی از روتین ترین دعواهایی میشد که سمیرا با سعید میکرد.

از اون طرف یه سری امکانات برای سمیرا بود که برای سعید نبود. مادرش سمیرا رو کلاس های مختلف میفرستاد. سمیرا با خانواده های دیگه مسافرت میرفت. سمیرا بیشتر از سعید خونه اقوامشون میرفت و خب یه جورایی حق هم داشت. مادر سعید بلد نبود چجوری باید این جریان رو مدیریت کنه ولی اینجوری نبود که برای سعید کم بزاره و زندگیش رو پای سعید گذاشته بود و همه جا باهاش بود.

مثلا مامانش هم دوست داشت مسافرت بره ولی چون ماشین نداشتن و اکثر خانواده ها هم با خلقیات سعید مشکل داشتن حاضر نبودن سعید رو با خودشون ببرن و یکی باید پیش سعید میبود و اکثرا مادرش میموند کنارش و سمیرا رو تنها میفرستاد.

یا بعضی از اقوام واسه بعضی از مهمونی ها بهشون میگفتن لطفا سعید رو نیارید بخاطر اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته.

بارها شده بود با سعید که میرفتن مهمونی تو خونه اقوامشون از یه چیزی خوشش میومد بر میداشت میزاشت جیبش یا تو لباسش قایم میکرد که برای خودش بشه. نه اینکه بخواد دزدی کنه ها. 

سعید اصلا متوجه این نبود وقتی وسایل بقیه رو میخواد برداره باید اجازه بگیره.

و خب واکنش بقیه مثل خانوادش نبود و جور متفاوتی برخورد میکردن. اکثرا مستقیم بهشون چیزی نمیگفتن ولی میشنیدن که پشتشون حرف میزنن و میگن حواستون باشه سعید دست به چیزی نزنه جایی تنها نره چیزی بر نداره.

یا مثلا یه تیکه کاغذ گم میشد تو خونشون که شماره توش بود زنگ میزدن که جیبای سعید رو بگردید ببینید دست اونه. و بعضی مواقع واقعا پیش اون بود ولی خیلی از مواقع هم نبود و خودشون تماس میگرفتن که پیدا شد دیگه نگردید.

یا مفهوم آداب معاشرت برای سعید قابل درک نبود و جلوی همه هر جایی که بودن دستشو میکرد تو دماغش و برخورد هایی میکرد که بقیه قضاوتش میکردن و یه جورعجیبی سعید و سمیرا و مامانش رو نگاه میکردن.

با هر زبونی هم میخواستن سعید رو قانع کنن که این رفتاراشو تکرار نکنه فایده نداشت. با قربونت برم کادو میخریم برات. اگه این کارو نکنی جایزه داری. اگه این کارو بکنی کتک میخوری. نکن زشته. خجالت بکش و هر گفتار و رفتار دیگه ای نمیتونستن رفتار سعید رو تغییر بدن.

تا اینجا فکر کنم این مقدار از آشنایی با سعید خوب باشه بریم جلوتر بازم در موردش صحبت میکنم.

با این پیش زمینه ها سمیرا رفت راهنمایی.

چون مدرسشون تو محلشون بود همه سعید رو میشناختن و میدونستن که سعید برادر سمیراست و از اون طرف هم میدونستن پدرشون فوت شده. واسه همین همیشه نگاه همه به سمیرا جوری بود که یه آخی طفلی بی گناه تو چشاشون موج میزد، و این خیلی بار سنگینی برای سمیرا بود.

۱۴ سالگی رفت دبیرستان نمونه مردمی که با خونشون خیلی فاصله داشت. برای اینکه اون نگاه ها تکرار نشه حال بدی که تو راهنمایی تجربه میکرد دوباره سراغش نیاد، اینبار اونجوری که تو ذهنش بود خودش و خانوادش رو معرفی کرد.

با توجه به همه اتفاقا تو ذهنش این بود که وجود سعید مایه خجالت اونه. هم بودنش هم نوع رفتارش. چون بارها شده بود شرایط سعید رو تو خیابون به خانوادش هم نسبت میدادن. میگفتن این منگله حتما خانوادگی منگلن دیگه که این بچشونه.

یا رفتارایی که سعید میکرد مثل اینکه تو مهمونیا چیزایی که دوست داشت رو بر میداشت و به اون و خانوادش تهمت دزدی میزدن حال سمیرا رو بد میکرد.

نمیخواست دوباره تو این محیط هم همون صحبتارو تجربه کنه. نمیخواست سعید باعث سر افکندگیشون باشه. حس میکرد وجود سعید باعث میشه کسی اون رو با تواناییاش نسنجه و تا میبیننش بگن این همونیه که برادرش منگله.

 واسه همین تو دبیرستان سعید رو یه جور دیگه به دوستاش معرفی کرد و گفت یه برادر کوچیکتر داره و راهنمایی درس میخونه.

خلاصه. با همه این مسائل سمیرا رفت رشته ریاضی و خیلی هم باهوش بود.  برنامه سمیرا این بود که صبح تا ظهر مدرسه بود و ظهر که بر میگشت ناهار میخورد و میرفت تو باغ شروع میکرد درس خوندن تا شب. البته یه تایمایی هم به اصرار مامانش میرفت پیشش تا خیاطی یاد بگیره.

همزمان با برگشتن سمیرا، سعید هم از آموزشگاه فنی حرفه ای بر میگشت و میشست پای تلویزیون تا عصر و غروب هم میرفت مسجد محل اونجا سرگرم میشد.

گذشت و رسید به سال کنکور. میدونست برای اینکه بتونه دانشگاه بره باید اونقدر رتبش خوب بشه که بتونه دانشگاه دولتی درس بخونه. 

دیگه همون یه خورده خیاطی کردن رو هم گذاشت کنار و فقط درس میخوند. چون ۳-۴ تا خانواده تو خونه باغ زندگی میکردن و اکثر آخر هفته ها مهمونی بود میرفت تو باغ یه گوشه ترسناکی و با چراغ قوه درس میخوند برای اینکه آرزوش بود بتونه بره دانشگاه.

از صحبت ها و راهنمایی های مشاور مدرسه و معلماش فهمیده بود دوست داره مهندسی صنایع بخونه.

اما بعد کنکور به به واسطه یه مشاوره اشتباه توی انتخاب رشته انتخاب اول و دومش رشته هایی رو زد که اصلا دوستشون نداشت.

اول مهندسی پزشکی. بعد معماری بعد صنایع. مشاور انتخاب رشتش بهش گفت تو این دوتا رو نمیتونی با رتبه ات قبول شی ولی چون رشته های بهتری هستن و تراز بهتری دارن اول اینارو بزن بعدش انتخابای خودتو بزن. همه رشته ها هم واسه دانشگاه های اصفهان بود.

زد و انتخاب دومش یعنی معماری قبول شد.

یک ماه گریه میکرد که چرا این رشته رو قبول شده.هی به خودش و مشاورش فحش میداد ولی در نهایت گفت همین رشته رو میخونه دوباره واسه سال دیگه کنکور شرکت میکنه.

رفتن سمیرا به دانشگاه

وقتی شروع کرد به تحصیل دید نه مثی که رشته معماری رو هم دوست داره و بیخیال دوباره کنکور دادن شد.

اما رشته اش  یه باگی داشت. تجهیزاتی که برای تحصیل لازم داشت زیاد و گرون بودن و نمیخواست به مامانش بابت تحصیلاتش فشار بیاره و از ترم دوم رفت دنبال کاری که بتونه با درآمدش خرجای دانشگاهش رو بگذرونه.

شروع کرد به تدریس فیزیک. تو کنکور فیزیک رو ۹۳ درصد زده بود و تصمیم گرفت معلم فیزیک کنکور بشه. تقریبا ۲سال خصوصی فیزیک درس میداد. 

تو همین زمانا پدربزرگش که قیمشون بود هم از دنیا رفت و میدونستن دیگه خودشونن و خودشون که باید گلیمشونو از آب بیرون بکشن.

مادرش تصمیم میگیره از خونه باغ برن و توی خونه خودشون زندگی کنن.

خونه ای که از قبل به کمک پدربزرگا خریده بودن و تا این موقع داده بودن اجاره رو میفروشه و پولشو میزاره تو قرض الحسنه آل طاها که از اونجا وام بگیره یه خونه بهتر بخره و بتونن از خونه باغ برن و جای جدید زندگی کنن.

تقریبا یکماه قبل از اینکه نوبت وامشون بشه رئیسای قرض الحسنه پولارو بر میدارن و فرار میکنن و قرض الحسنه اعلام ورشکستگی میکنه.

یه مدتی مامانش میرفت جلوی قرض الحسنه که چی شد پول ما کجاست و این حرفا. اونا هم از کسایی که قبلا وام گرفته بودن پولارو میگرفتن و خورد خورد پول کسایی که طلبکار بودن رو پس میدادن.

وقتی فامیلاشون فهمیدن داستان چیه یه سری کمک جمع کردن و بهشون پول بهش قرض دادن تا بتونن یه واحد آپارتمانی بگیرن و وقتی خونه گرفتن، رفتن تو خونه جدید مستقر شدن.

از یه خونه ویلایی ۴هزار متری رفته بودن تو یه آپارتمان ۱۰۰ متری که حتی پنجره های اتاقش باز شو نبودن و حداقل برای سمیرا خیلی سخت بود و دیگه جایی نداشت که بتونه تنها باشه و همیشه صدای تلویزیون دیدن سعید رو مخش بود و حس قفس داشت.

تقریبا دو تا خیابون رفته بودن اونور تر از خونه باغ.

از سال سوم شروع کرد برای همکلاسیاش ماکت میساخت و ازشون پول میگرفت. برای اینکه ماکت های بیشتری هم بسازه با یکی از همکلاسیاش با هم تیم شدن و سفارشاشون بیشتر شد. کنار ماکت شروع کردن به نوشتن پایان نامه برای بقیه و یه مقدار که حرفه ای شدن پایان نامه فوق لیسانس هم برای بقیه مینوشتن.

تا سال سوم با دوستش تقریبا ۱۰ تا پایان نامه نوشتن و چون خیلی اهل خرج کردن و بریز بپاش نبودن جفتی پولاشونو پس انداز میکردن. اون موقع پایان نامه ای ۲۰۰ هزار تومن مینوشتن.

لازمه بگم اون سال قیمت دلار ۹۰۰ تا تک تومن بود.

پایان سال سوم دانشگاه فهمیدن سال قبلش یه گروهی از دانشجو ها برنامه چیدن ۱ماه با اتوبوس رفتن اروپا گردی به همراه یکی از استاداشون برای اینکه جاهای مختلف اروپا از نظر معماری رو ببینن و ایده بگیرن.

اون و همکلاسیاش هم تصمیم گرفتن اون برنامه رو تکرار کنن و برای بازدید از معماری های مهم اروپا یه سفر یک ماهه رو شروع کنن.

#داستان سفر به اروپا از زبون سمیرا

ما یه درس داشتیم به اسم معماری جهان و خب خیلی از معماری های بزرگ و خوب جهان توی اروپا شکل گرفته. کلاسیک و ابتدارییش که یونان باستان و رم باستانه و حتی از لحاظ مدرن هم شروعش خیلیاشون هم از اروپا هستش. 

از اونجا خب این شور و اشتیاق رفتن به اروپا توی ما خیلی شدید شد و سال ۸۳ بود. قبل از ما یه گروه رفته بودن زمینی یک ماهه اروپا. ما این داستان رو از قبل میدونستیم و یکی از همکلاسی هامون به اسم علی خیلی پیگیری این داستان رو کرد. با یه نفری که همه برنامه ریزی هارو کرده بود همه  اطلاعات رو گرفت.

بعد از اون همه افتادیم دنبال کارهای دیگه. بچه ها مجوزش رو از دانشگاه گرفتن. این زمان برمیگرده دقیقا به آخرای دوران خاتمی. یعنی تابستونی که ما رفتیم، انتخابات انجام شد و احمدی نژاد اومد. خب زمان خاتمی خیلی آزادی بیشتر از اینا بود.

اون موقع ما ۲۲ نفر بودیم به همراه دو تا استاد با فقط یه نامه دانشگاه. بدون اینکه بخوایم سند ملکی یا حساب بانکی چیزی نشون بدیم، تنها با این نامه و کارت دانشجویی رفتیم. خلاصه همه چیز خوب بود تا موقعی که دانشگاه گفت استادها نمیان. ما هم خب سنمون پایین بود و ترس تومون افتاد.

یه جلسه گذاشتیم با بچه ها و مادر پدرامون، خونه ی یکی از بچه ها و خب یه سریا موافق بودن و میگفتن اره بچه ها بزرگ شدن یه سری هم میگفتن نه تنها میخواید برید چی کار و این حرفا.

خلاصه که کسایی که راضی بودن تونستن اونایی که ناراضی هستن و هم راضی کنن. مامان منم جزو مخالف ها بود که راضی شد اخرش. ما با نفری ۱ میلیون و ۱۰۰ تونستیم راه بیوفتیم. ما همه ترم شش بودیم و فقط دو نفر بودن که ترم هشت بودن. 

خلاصه از اصفهان با یکی از این اتوبوس های اسکانیا راه افتادیم. اینجوری که ۲۲ تا صندلی جلو نگه داشتیم و پشت رو کامل قالی انداخته بودیم و اونجا به اندازه یک ماه غذامون بود.

خلاصه راننده اتوبوسمون دو تا بودن. جفتشون هم آقا رضا بود. خلاصه شب تو راه خوابیدیم. فرداش رسیدیم مرز ترکیه. اونجا یه خورده معطل شدیم تا پاسپورتامون مهر خورد و بعدش دیگه انقدر هیجان داشتیم که بعد مرز، هممون از اتوبوس اومدیم بیرون و جیغ میزدیم که خوشحال اومدیم بیرون.

باز یه شب دیگه تو راه بودیم  تا رسیدیم استانبول. اولین جایی که خب از لحاظ فرهنگی از ایران باز تر بودن. من خیلی خوب یادم میاد که وقتی رسیدیم استانبول، هممون چسبیده بودیم به پنجره که وای چه عجییبه. زن ها بی حجاب و با حجاب کنار هم هستن. ماشین های خارجی رو میدیدیم.

چند روز استانبول بودیم و گشتیم اونجا. اول از همه خب دانشگاه که گفته بود مراقب هست و حواسش همه جا به ما هست. آقای علی حیدری هم که نماینده ما بود اونجا، اگه مصاحبه مارو میشنوی، میدونی که چی کار ما کردی که از مرزهای اخلاق رد نشیم. 

ما در کل سفر همون مدلی که دانشگاه میرفتیم توی شهر هم میگشتیم. تو سفر هم این مدلی بود که گروه گروه میشدیم. مثلا سه تا دختر با دو تا پسر. اگه قرار بود بریم جدا جدا جایی. باید از قبل هماهنگ میکردیم. دخترها حق نداشتن تنها برن و پسر هم حتما باهاشون میومد.

خلاصه استانبول نگم که خیلی خوش گذشت.. چقدر غذاهاش بهمون چسبید. فک میکنم ما چهار روز و سه شب استانبول بودیم و دوباره راه افتادیم و رفتیم مرز شینگن. من خاطره ای که از مرز اونجا یادمه، ویزای ما گروهی بود و درنتیجه اگر کسی رو میخواستن راه ندن دیگه کلا به مشکل میخوردیم.

برای ترکیه ویزا نمیخواستیم و همه ما اینجا باید برای ویزا استرس میکشیدیم. ما یکی همراهمون بود به اسم حسین فراهانی فرزند علی. اون موقع ها اگر اشتباه نکنم داستان پاکستان و اینا بود. اینم اسمش میشد حسین بن علی. خلاصه حسین رو نگه داشتن و ما همش اینجوری بودیم که وای الان گیر میوفتیم.

ولی ازش چندتا سوال پرسیدن و بعدش دیگه خداروشکر پاسپورت اونم مهر کردن و ما رفتیم یونان. یونان فقط مقصد آتن بود و فکر میکنیم یه روز تو راه بودیم تا رسیدیم آتن. بهترین هتلی که تو این سفر رفتیم، هتل این شهر بود که صبحانه خیلی مفصل و فوق العاده داشت. منویی به این بازی برای همه ما عجیب بود. ما انقد صبحانه میخوردیم که تا شب سیر بودیم و مقداری هم تو کیف هامون میزاشتیم و با خودمون میبردیم. یونان اولین جایی بود که ما خیلی از موزه ها و معابد رفتیم.

یه خاطره هم بگم که یادمه ما یه موزه رفتیم که پر بود از مجسمه های برهنه که یادمه انقدر برای ما این موضوع عجیب بود که دخترها و پسرها از هم جدا شدیم و نمیتونستیم اصلا چشم تو چشم هم نگاه کنیم اونجا. باور نمیکنید چقدر شرمگین بودیم. باز یادمه مثلا از کنار یه ساحلی رد شدیم و خانم ها همه با بیکینی. تایم هم مردادماه. آگوست سال ۲۰۰۴.

سرگروهمون نزاشت اونجا وایستیم و مثلا مارو برد جایی که ساحلش صخره داشت. آتن هم خیلی خوش گذشت ولی خب ما که تخت جمشید رو دیده بودیم میدونستیم که معبد آتنی که ازش این همه تعریف میکنن یک دهم تخت جمشید هم نیست واقعا.

خلاصه از یونان ما اومدیم بندری که اسمش یادم نیست. از اونجا با اتوبوسمون سوار کشتی شدیم و چون با اتوبوس بودیم و اینا… به ما یک کابین داده بودن که راننده ها اونجا خوابیدن و ما رو عرشه خوابیدیم. ما ۱۶ ۱۷ ساعت رو کشتی بودیم. کشتی بزرگی بود که چند طبقه بود و چند تا رستوران داشت و اینا.

خلاصه خیلی خوش گذشت ولی شب که خب میخواستیم بخوابیم، همه فقط یه پتو داشتیم. یعنی بقیه همه کیسه خواب داشتن چند تا زیر انداز و روانداز. ولی ما یه پتو داشتیم.

یادمه ما نشستیم مافیا بازی کردیم و خلاصه تا صبح بیدار بودیم. فردا  صبحش رسیدیم ایتالیا و بندر باری. بعدش با اتوبوسمون پیاده شدیم و رفتیم رم. رم خیلی قشنگ بود. کلا بنظرم رم یکی از قشنگ ترین شهرهای اروپاست. چقدر پیتزا کیلویی خوردیم. رفتیم میدون هاشون. کوچه های تنگشون.

اولین خوردن تجربه پاستای دریایی هم برای من اونجا بود. پاستایی که روش با میگو و… پر شده بود. بعد از اون راه افتادیم به سمت پیزا. نصف روزه و برج پیزا رو دیدیم. بعدش رفتیم  فلورانس و بعد از اون هم شبونه راه افتادیم رفتیم فرانسه. که صبح هم رسیدیم ساحل نیس.

بازم چون اول صبح بود و ساحل کسی نبود، بهمون اجازه داد بریم ساحل و ببینیم و بعدش شب راه افتادیم و رفتیم پاریس زیبا. پاریسم قشنگی های خودشو داره. برای ما که خب داستانشم خونده بودیم و تو کتاب هامون تاریخچه ش رو میدونستیم و جذاب و بود.

پاریس هم سه چهار روز بودیم. ولی هم خیلی گرم بود و هم خیلی گرون بود. یادمه آب باید میخریدیم. بعد گرون هم بود مثلا ۲ یا ۳ یورو. بعد دلار چه قدر بود؟ ۹۰۰ تومن. بعد اون موقع فک نمیکنم اصلا آب معدنی تو ایران بوده باشه. ما اصلا عادت نداشتیم اون زمان برای آب پول بدیم اون هم این همه.

بعد گرم هم بود و واقعا آب هم نیاز بود و نمیشد آب نخوریم. خلاصه انقدر گرونی برای ما خیلی عجیب بود. نه که اون زمان هم نه اینترنت و نه ماهواره و ما خیلی آشنایی با زندگی غرب هم نداشیم و خب اولین مواجه هم با این نوع زندگی، همین سفرمون بود. همش هم جالب بود. تعجب برانگیز بود. گاهی ترسناک بود.

موزه های مختلف رفتیم. بناهای مدرن پاریس رو رفتیم و خلاصه پاریس هم خیلی بهمون خوش گذشت و بعد از اون رفتیم ونیز و سه چهار روزم  اونجا بودیم و دیگه فکر کنم اخرین توقفمون ونیز بود. دیگه رفتیم کشتی و دیگه بعدش هم همش تو اتوبوس بودیم تا رسیدیم مرز بازرگان.

مرز رو که رد کردیم. شب بود. ساعت  ۹ شب تقریبا. یه رستوران کامیونی پیدا کردیم. پلو و کباب. فکر کن ما یک ماه همش غذای کنسروی خوردیم. نمیدونی اون چلو کبابه خوشمزه بود. من مطمئنم اگه اون آدما دوباره دور هم جمع بشیم و بخوایم خاطرات این سفرو بگیم قطعا یکیش این پول کبابه خواهد بود.

خلاصه دیگه برگشتیم اصفهان و خداروشکر همه سفر هم به خیر و خوبی تموم شد.

 

خب برای اینکه از این خاطره طولانی ولی جذاب برگردیم به قصه یه مقدار شرایط خونه و زندگی سمیرا اینارو تو اون زمان  توضیح میدم.

سعید همچنان همون روتین قبلی رو داشت. با این تفاوت که از محیط اون آموزشگاه خسته شده بود و به سختی و اسرار مادرش به اون موسسه میرفت. تلویزیون میدید غذا میخورد و تنها تفریحاتش همین دوتا مورد بودن.

کل خانواده به مادرش توصیه میکردن سعید رو بزارن موسسه های شبانه روزی که از این بچه ها نگهداری میکنن. ولی مادرش دل این رو نداشت که سعید رو اونجا ها بزاره چون میگفت یا سعید دق میکنه یا خودش.

سمیرا همچنان در انکار سعید بود و به هیچ کدوم از دوستاش در مورد سعید چیزی نمیگفت چون هنوز اون حس بد رو از حضور سعید میگرفت.

مادر هم کار خیاطی میکرد و آموزشگاه خیاطی رو هم راه انداخته بود و هنرجو میگرفت.

یه بار سمیرا دوستاشو دعوت کرد خونشون و یه جوری برنامه ریزی کرده بود که سعید خونه نباشه و سعید رو فرستاده بودن خونه مادربزرگش.

سمیرا به دوستاش هیچ چیزی در مورد شرایط سعید نگفته بود و به دروغ گفته بود یه برادر کوچیکتر از خودش داره.

همه چیز از نظر سمیرا داشت به خوبی و خوشی میگذشت که صدای زنگ در اومد. سمیرا فقط دعا دعا میکرد سعید پشت در نباشه. از قضا وقتی آیفون رو برداشت فهمید که سعیده.

مثی که از بین حرفای مادربزرگ با مامانش پشت تلفن فهمیده تو خونشون مهمونیه و سعید هم که خیلی اجتماعی بود و عاشق مهمونی، مادربزرگو پیچونده بود و برگشته بود خونشون. چندتا خیابون خونه هاشون با هم فاصله داشت.

سمیرا داشت سکته میزد. اگه سعید میومد بالا و دوستاش میدیدنش ۲تا اتفاق میوفتاد

یک. از نظر سمیرا اگه میدیدن اون یه برادر سندرم داون داره و قضاوتشون نسبت به سمیرا عوض میشد و ممکن بود دیگه باهاش دوست نمونن.

دو. اگه میفهمیدن که سمیرا راجع به برادرش به همشون دروغ گفته و اگه حاضر میشدن بخاطر دلیل اول ببخشنش و بازم باهاش دوست بمونن،  بخاطر دلیل دوم دیگه عمرا باهاش دوست نمیموندن و آبروش تو کل دانشگاه میرفت.

خلاصه. مامان سمیرا که دید یه اینجور داستانی پیش اومده رفت سعید و همراه کرد و برگردوندش خونه مادربزرگش و خودشم موند تا مهمونای سمیرا رفتن و دوتایی برگشتن خونه.

یه مقدار بیشتر میخوام این حس سمیرا رو باز کنم تا شاید بتونیم درکش کنیم که چرا این رفتار رو انجام میداده.

سمیرا میدونست بخاطر حضور سعید مامانش نتونسته دوباره ازدواج کنه و این مدت تنها مونده. چون هر کسی پا پیش میزاشت وقتی میفهمید اون یه بچه سندرم داون داره اصلا جلو نمیومد و بعد یه مدت غیبشون میزد.

مادرش این حس رو به سمیرا هم انتقال داده بود و بارها در مورد اینکه اگه خواستگاری پا پیش گذاشت نباید به این راحتی ها ردش کنی و به سمیرا گفته بود. بهش توضیح داده بود که چون یه برادر سندرم داون داره هر خانواده ای امکان نداره جلو بیان و باید خیلی حواست جمع باشه تا بتونی ازدواج کنی.

کل خاندانشون تو گوش سمیرا خونده بودن که باید سطح انتظاراتشو در مورد ازدواج پایین بیاره.

اون یه دختریه که پدرش فوت شده. برادر سندرم داون داره و اوضاع مالی خوبی ندارن و هر چیزی که سمیرا هیچ اختیاری در موردشون نداشت و تو سرش میزدن و یه جورایی میگفتن اولین نفری که خر شد اومد خواستگاری تو سریع بچسبش و ولش نکن.

اما خب سمیرا دوست نداشت که بخاطر این شرایط مجبور بشه با هر کسی که بیاد خواستگاریش ازدواج کنه واسه همین سعی کرده بود شرایط دورو برش رو جوری بچینه که این مسائل تو انتخابش تاثیری نداشته باشه.

اینجاها تقریبا سالهایی بود که سازمان ملل روز ۲۱ مارس یعنی روز اول فروردین رو روز جهانی سندرم داون نامگذاری کرد. و خورد خورد مردم جهان فهمیدن بچه هایی با خصوصیات سعید منگل و عقب افتاده نیستن و شروع کردن این موضوع رو پذیرفتن. البته که چندسالی طول کشید تا این موضوع تو ایران جا بیوفته و مردم متوجه این قضیه بشن.

یعنی نهایتا ۱۵-۱۶ ساله که این بچه ها با سندرم داون شناخته میشن نه منگل و عقب افتاده.

سال ۴ام دانشگاه سمیرا هم تموم شد و کنکور ارشد داد و سال ۸۶ دانشگاه علم صنعت تهران رشته معماری پایدار قبول شد و اومد تهران خوابگاه گرفت.

اوایل که دانشگاه میرفت هر دو هفته یکبار میرفت اصفهان به خانواده سر میزد و کم کم به ماهی یکبار کم شد.

تهران که بود ۲-۳ روز تو هفته میرفت تو یه شرکت مرتبط با رشته اش سر کار.

از وقتی اومد تهران و زندگی مستقلش شروع شد، کنترل ها از روش برداشته شده بودن و احساس آزادی میکرد.

دیگه پنهان کردن سعید از دوستاش براش سخت نبود و سعی کرد خودشو با مدل زندگی تو تهران هماهنگ کنه.

از طریق یه سری از دوستاش با یه اکیپی آشنا شد که سفر طبیعت گردی میرفتن،‌ سمیرا هم باهاشون دوست شد و سفر رفتن شد یه بخش جدایی ناپذیر از زندگیش.

کنار درس کار میکرد که فقط بتونه سفر هاشو بره. یه بخشی از پولش رو هم پس انداز میکرد.

تو مدت دانشگاه ارشدش جدا از طبیعت گردی های مختلفی که تو ایران داشت یه سفر هم رفت چین.

بعد تموم شدن دوره ارشدش تصمیم گرفت تهران بمونه و زندگی مستقلشو بسازه و به اصفهان بر نگرده.

مادرش خیلی مخالف این موضوع بود و هر جوری میتونست سعی میکرد مخالفتشو نشون بده. زنگ میزد گریه و زاری که برگرد ما تنهاییم بیا اینجا پدربزرگت گفته واست دفتر میگیره واسه خودت کار کنی ولی اصلا رو سمیرا جواب نمیداد.

سمیرا پاشو کرده بود تو یه کفش و به قول خودش لجبازانه میگفت میمونه تهران. 

سمیرا یه پس اندازی داشت و با یکی از همدانشگاهیاش یه خونه ۴۰ متری تو تهران اجاره کردن با ۸ میلیون پول پیش و ۷۰۰ هزارتومن اجاره.

قرارداد خونه رو که بست رفت اصفهان و از هرکی میشناخت یه چیزی گرفت که بیاره تو خونه بزاره تا قابل زندگی بشه. مامانش هم که دید هیچ جوره نمیشه سمیرا رو از نظرش برگردونه شروع کرد کمکش کردن که لااقل بتونه با شرایط خوبی زندگیشو تو تهران پیش ببره.

تهران که ساکن شد کارش رو از پاره وقت به تمام وقت تبدیل کرد و تو همین موقع ها بود که یه پیشنهاد سفر به آفریقا بهش شد.

 #داستان مالاریا گرفتن سمیرا از زبون خودش

قبلا اگه به من میگفتن این اختیار رو بهت میدیم که وقتی که میخوای بمیری رو انتخاب کنی قطعا میگفتم زمانی که حالم خیلی خوبه و راضیم. تا اینکه ما رفتیم آفریقا. برنامه ریزی کرده بودیم که بریم جزیره ای. رسیدیم جزیره و گشتیم و بعدش یه ونی اومد دنبالمون و رفتیم هتل.

ما قرار بود دو سه شب اونجا باشیم. یه جایی بود یه ساحل ماسه ای سفید، جایی که کم در دنیا داریم. درخت هایی داشت مثل درخت نارگیل و تنه های تنومند که واقعا زیبا بود. هتلمون از این هتل هایی بود که مثلا میگن ماه عسل رویایی در فلان هتل.

یه جای خیلی خوشگلی بود که شب خوابیدیم و صبح پاشدیم رفتیم ساحل و بعدش رفتیم غذای دریایی خوردیم و من اونجا که کنار ساحل خوابیده بودم داشتم با خودم میگفتم مثلا اگه من بخوام بمیرم دوست دارم از اینجور لحظه هایی باشه. من دیگه رفتم بعدش هتل و رفتم که دوش بگیرم حس کردم دارم تب میکنم.

گذشت و فهمیدم که مالاریا گرفتم. چون من میدونستم که اونجا مالاریا هم داره البته. خلاصه یه قرصی پیدا کرده بودیم ولی خب قرصه این مدلی بود که توهم میزدی. برای همین نخوردم خیلی و خلاصه مالاریا گرفتم. خلاصه اینجوری شدم که الان نکنه بمیرم و خدایا من غلط کردم اینو گفتم:)

خلاصه به ما گفتن  نوشاله زنجبیل دار بخوریم. پاشویه کردیم. ولی خب همه حالمون بد بود. تا فردا تحمل کردیم و بعدش رفتیم یه کلنیکی و به هممون سرم زد  و تا اینکه یه ذره بهتر شدیم و سوار کشتی شدیم و رفتیم یه جا دیگه.

خلاصه بعدش که من رفتم تست دادم، مالاریا درجه داره و درجه من ۲ بود و میگفتن درجه های بالاتر، باعث مرگ هم میشه. خلاصه که خداروشکر نمردیم.

 

توی سفر آفریقا تو همصحبتی با یکی دیگه از مسافرا که مالزی درس میخوند فهمیده بود یه سرویسی هست به اسم کوچ سرفینگ که میتونه هزینه های سفر کردن رو به حداقل برسونه. شما اگه شنونده ما هستید دیگه باید بدونید کوچ سرفینگ چیه بارها توضیحش دادم. اگرم نمیدونید تو اپیزود مهسا تهذیبی و سحر طوسی کاملشو گفتم اونجا میتونید باهاش آشنا بشید. 

ولی خلاصش اینه که با کوچ سرفینگ شما تو شهر مقصد یه میزبانی پیدا میکنید و یا بدون هزینه یا با کمترین هزینه میهمان اون میزبان میشید و میتونید از تجربیاتشون هم استفاده کنید و تو اون شهر بگردید.

اون آقا تعریف کرده بود که تونسته کل آسیارو با یه هزینه ای نزدیک هزار دلار با کوچ سرفینگ بگرده و جاهای مختلفش رو ببینه.

سمیرا که از آفریقا برگشت داستان کوچ سرفینگ رو برای یکی از دوستاش با اسم مستعار آوا  تعریف کرد. آوا  یکی از دوستایی بود که سمیرا تو سفر های طبیعت گردی باهاش آشنا شده بود.

آوا افتاد دنبال این کوچ سرفینگ و  ته و توشو درآورد و پروفایل درست کرد با کسایی که تو ایران بودن و این کارو کرده بودن صحبت کرد و آشنا شد.

وقتی حسابی تحقیق کرد تصمیم گرفت اون هم بره کل آسیا رو با کوچ سرفینگ بگرده و برگرده.

آوا میگفت این یکی از آرزو های زندگیم بوده و من چیزی ندارم از دست بدم و میخوام این سفر رو برم و شروع کرد برنامه ریزی کردن برای اینکه شرق آسیا رو به این روش بگرده.

سمیرا اون موقع کار فول تایم داشت و تدریس هم میکرد. اما فهمید فضای آکادمیک فضایی نیست که اون دوست داشته باشه توش کار کنه و برای همین تصمیم گرفت برای دکترا دیگه ادامه تحصیل نده.

کما بیش با آوا در ارتباط بود و اون هر روز از پیشرفت برنامه سفرش میگفت و توضیح میداد که چه چیز های جدید یاد گرفته و قراره کجاهارو بره از نزدیک ببینه و سمیرا هم بیشتر ترغیب میشد که باهاش بره و اونم این سفر رو تجربه کنه.

کم کم این تعریفای آوا کار دست سمیرا داد و اونم تصمیم گرفت همراه آوا حرکت کنه.

نشست با خودش حساب کتاب کرد که ۲ماه مرخصی میگیره میره سفر و برمیگرده دوباره میره سر کار بعد یکم سبک سنگین کرد گفت خب چرا ۲ماه بره. این یه اتفاقیه که شاید دیگه نتونه برای خودش رقم بزنه و اگه این سفر رو بره بعدش میتونه دوباره کار پیدا کنه.

 واسه همین کلا نامه استعفاشو نوشت و برد داد به رئیسش.

همه همکارا و دوستاش کهآوا و سمیرا رو میشناختن بهش میگفتن سمیرا تو مثل آوا نیستی. تو آدم این کار نیستی میری وسط راه خسته میشی میخوای برگردی استعفا نده اما سمیرا دوباره پاشو کرده بود تو  یه کفش که نه من باید برم.

بقیه اینو بهش میگفتن چون میدونستن که آوا یه خصلت هایی داشت که سمیرا نداشت.آوا ریسک پذیر بود. جسارتش خیلی بیشتر از سمیرا بود و یه جورایی پر رو بود و کارشو جلو میبرد. اینا خصلت هایی بود که تو سمیرا کمتر دیده بودن.

از اون طرف مامانش اگه میفهمید سمیرا میخواد از کارش استعفا بده و پاشه بره آسیارو بگرده یه سکته ریزی میزد و هر جوری شده رایشو میزد که بیخیال رفتن. بشه. واسه همین به مامانش گفت یه پروژه کاری عکاسی بهش پیشنهاد شده چند ماهی قراره بره سراغ این پروژه و به جاهای مختلف سفر کنه. تنها هم نیست با دوستش آوا قراره برن.

#اعتراف به یاغی بودن از زبون خود سمیرا

من یکمی آدم یاغی و سرکشی بودم دیگه. خیلی اینجوری نبودم برم اجازه بگیرم. مثلا تصمیممو میگرفتم میرفتم به مامانم میگفتم مثلا این کارو کنم یا اون کارو؟ مثلا میگفتم میرم آفریقا. میگفتم اینو بپوشم یا این یکی رو؟ خب دیگه نمیتونست ذهنش به سمت دیگه ای بره.

یکمی عادتش داده بودم یعنی سخت نبود جنگیدن با مامانم. به علاوه اینکه خب سعید داداشی نبود که بخواد باهام مخالفت کنه یا جلومو بگیره. پدرم هم که فوت شده بود. مامانم فقط بود که روی حرفم وایستادم جلوش برام خیلی سخت نبود.

طبق برنامه ریزی آوا قرار بود ۲ماه دیگه سفرشون رو از نپال شروع کنن و بک پکری و به کمک کوج سرفینگ با کمترین هزینه ممکن سفرشونو ادامه بدن.

پاییز ۹۲ همه چیشو فروخت. دقیقا همون بازه ای بود که دلار تو چند روز از هزار تومن شد ۳تومن. سر همین موضوع یه ضرر بزرگی کرد و با سرمایه کمتری راهی سفر شد به امید اینکه بتونه خوب پولشو مدیریت کنه.

رفتن نپال و یکماه اونجا بودن.

تو اون یکماهی که نپال بودن ۲تا اتفاق مهم افتاد.

اولیش یه کوهنوردی بود که سمیرا و آوا با میزبانشون و چندین نفر دیگه رفتن. 

توی مسیر کوهنوردی سمیرا با یه آقایی به اسم کارلوس آشنا شد و با هم تو طول مسیر صحبت میکردن.

تقریبا یک هفته هم مسیر بودن تا بتونن به اون قله صعود کنن.  وقتی رسیدن به بالاترین نقطه قله کارلوس یه کاغذ از کوله پشتیش درآورد و از سمیرا خواست که از کارلوس قله و اون کاغذ که تو دستای کارلوس بود و جلوی سینه اش گرفته بود عکس بگیره.

سمیرا از کارلوس عکس و فیلم گرفت و براش عجیب بود که اون کاغذ چیه که کارلوس میخواسته رو قله با اون عکس داشته باشه. ازش پرسید کارلوس داستان اون کاغذ چیه؟

کارلوس گفت من رو این کاغذ اسم خواهرم رو نوشتم و براش نوشتم که من همیشه به یادتم و مطمئنم تو موفق میشی به خواسته هات برسی.

سمیرا که فهمید کارلوس نسبت به خواهرش اینجور حسی داره و توی جاهای مهم و نقطه های قشنگ زندگیش سعی میکنه به یاد خواهرش و خانوادش باشه برای عجیب بود. اینکه کارلوس سعی میکرد دلیلی باشه برای اینکه به خواهرش امید و انگیزه بده و خوشحالش کنه کاملا براش غریب بود. یه چیزی بود که تا حالا ندیده بودش و با مدله بودنه سمیرا متفاوت بود.

این اتفاق یه تلنگری به سمیرا زد که چرا ارتباط بین اون و سعید اینجوری نیست؟ چرا اون تا حالا به این فکر نکرده که میتونه دلیلی باشه برای اینکه سعید رو خوشحال کنه و بهش روحیه و انگیزه بده؟

چرا اون نتونسته شرایطی رو برای سعید فراهم کنه که بتونه به یه موفقیتی برسه.

اولین اتفاق مهم نپال این بود. و اتفاق دوم این بود که آوا تو نپال با یه پسری آشنا شد و چند وقتی با هم میگشتن و هر دوشون از همدیگه خوششون اومد. اما آوا چون قصد داشت سفرش رو حتما تموم کنه از نپال رفتن و از اون پسر خدافظی کرد.

از نپال رفتن بنگلادش و اون پسر خیلی زود خودشو به آوا و سمیرا رسوند و ازآوا خاستگاری کرد و آوا هم که دلش گیر کرده بود خاستگاری رو قبول کرد و زمین گیر شد و قرار بود پیش اون پسر بمونه.

و سمیرا موند و حوضش.

تا اینجای کار همه کاره سفر آوا بود.آوا برنامه ریخته بود.آوا میدونست کجا باید برن.آوا میدونست کجاها باید ویزا بگیرن.آوا محل اقامت هاشونو هماهنگ میکرد و  کل اطلاعات با آوا بود و اون آدمی بود که میرفت جلو حرف میزد و آشنا میشد و سمیرا اصلا این تیپی نبود.

وقتی این اتفاق افتاد سمیرا پیش خودش گفت خیلی خب سفر کنسله دیگه برگردم ایران. ولی وقتی یاد حرف دوستاش میوفتاد که میگفتن تو آدم این مدل سفر نیستی حالش بد میشد. 

با خودش میگفت من آدم این مدل سفر بودم ولی یه اتفاقی افتاد که پیش بینی نشده بود خب چیکارش باید میکردم؟

یکی دو روز گذشت و سبک سنگین که کرد با خودش گفت اکی من بلاخره از یه جایی باید شروع کنم. الان هم بهترین وقته. باید برم جلو ببینم چی میشه. برنامه هارو که ازآوا میگیرم و همه چیزم میپرسم و میرم جلو ببینم چی پیش میاد.

ادامه سفر سمیرا بدون آوا

طبق برنامه ای که آوا چیده بود باید سوار قطار میدن و میرفتن به سمت شمال تایلند. ازآوا خدافظی کرد و بلیط قطار رو گرفت و حرکت کرد.

توی قطار ۳تا پسر برزیلی بودن که اونا هم مثل سمیرا مشخص بود که دارن سفر میکنن نزدیکش بودن و با هم هم مسیر شدن.

همصحبت شدن با اون سه تا پسر باعث شد اعتماد به نفسش بالاتر بره. چون اون سه تا اوضاع زبانشون از سمیرا هم بدتر بود و واسه اون سه تا هم سمیرا با بقیه صحبت میکرد و کاراشونو راه مینداخت. وقتی این شرایط رو دید یه مقدار خیالش راحت شد.

سمیرا همینجوری سفرشو ادامه داد

۲ماه تایلند بود. یکماه رفت لااوس. از لائوس رفت کامبوج یکماه اونجا بود. بعد ۲هفته رفت مالزی موند.  از مرز آبی از مالزی رفت اندونزی. یکماه موند. برگشت مالزی و  از اونجا یه پرواز گرفت رفت ترکیه.

ترکیه مقصد آخر بود و قرار بود از اونجا برگرده ایران.

۳۰۰ دلار تو کارت بانکیش مونده بود و وقتی رفت از کارت بانکیش تو فرودگاه استانبول پول بگیره دید بخاطر جابجایی مکانی بیش از حد حسابش قفل شده و امکان برداشت پول نیست.

خلاصه با ۵۰ دلار وارد استانبول شد. 

از کوچ سرفینگ یک آقایی رو به عنوان هاست پیدا کرده بود که عکاس مجله نشنال جئوگرافیک بود.

این آقا که دید این اتفاق برای سمیرا افتاده و پول نداره بهش پیشنهاد کار داد.

بهش گفت ۸ترابایت عکس داره اینارو میده بهش و اون باید طبق اصولی که بهش میگه نامگذاری و دسته بندیشون کنه تا اون در برابرش تا وقتی کار پیدا کنه یه پولی بده در حدی که خورد و خوراکشو بتونه بگذرونه تا پولش آزاد بشه یا کار پیدا کنه و بره سر کار.

سمیرا قبول کرد و موند. از اونجایی که این مدل سفر به مزاقش خوش اومده بود تصمیم گرفت بگرده تو ترکیه کار پیدا کنه یه چند ماهی اونجا کار کنه و پول پس انداز کنه بعد بره آمریکای جنوبی رو بگرده.

تو ذهنش بود که اگه کار پیدا کرد که این برنامه رو پیش میگیره اگرم پیدا نکرد همون جا یه بلیط اتوبوس میگیره و برمیگرده تهران.

این سفر ۶-۷ ماهه ای که داشت درس های ارزشمندی بهش داد.

#درس هایی که سمیرا از این سفر گرفت

بعد کل اتفاقاتی که تو این سفر افتاد، آدمایی که باهاشون برخورد کردم، اینا خیلی منو به بلوغ فکری رسوند.

معمولا اون حدود سن، فکر میکنی که باید کار کنی و پول داشته باشی و ماشین و… بخری. یه دفعه ولی به این باور میرسی که باید آدم باشی. مارک لباس مهم نیس. تو باید زندگی کنی. آرایش نکی هم چیزی نمیشه. خلاصه یه  درس بزرگی که گرفتم آدم هرچیزی که داره براش  ارزشه.

نباید آدم  دنبال کسی همه چیز باشه. همه اینایی که داره خودشون ارزش حساب میشن. جامعه ایران جوریه که وقتی که تو دختر هستی خیلی باید مقاومت بکنی. مثلا حتما تو باید ناخن بکاری، موهات رو رنگ کنی و….بنظرم کلا اینا یه جوری هم برنامه ریزی شدن که خانم ها به این سمت برن و خودشون رو همون طور که هستن زیبا ندونن.

چرا که اینا یه صنعته و خوب دنبال برنامه ریزی هم هست این صنعت. من خودم خیلیی دنبال مقاومت دراین باره هم بودم مثلا یادمه یه عمه م هی میگفت برو دماغتو عمل کن. این ماغت شبیه منقاره. ولی خب من همش مقاومت خودمو داشتم. بخاطر اینکه من هرچی پول داشتم میرفتم سفر و چرا بدم برای عمل.

بعد این سفر به من خیلی کمک کرد خلاصه که بتونم همه این عقاید رو یاد بگیرم و قبول کنم که من همینی که هستم قشنگ ترین و بهترینه. این یکی از بزرگترین درس هایی بود که گرفتم.

یکی دیگه این بود که من شاید با لجبازی کاری که میخواستم رو انجام دادم یا مثلا مامانم راضی نبود یا بقیه یه جوری نگاه میکردن انگار حالم خوب نیست یا کاری که میکنم درست نیست که مثلا طرف درس اینجوری خونده این کار داره ولی همرو ول کرده رفته دنبال این کارها.

من عملا تو دوران سفر یکی دو روز شاید تنها بودم و با همه همراه بودم و حسابی دوست پیدا کردم. فهمیدم خیلی حرف بقیه برام مهم نباشه و بگذرم از این حرفا. یه درس دیگه هم این بود که خب من فهمیدم کاری که دارم با سعید انجام میدم کلا اشتباهه.

 

شروع کرد دنبال کار گشتن. اون موقع اولین کاری که میشد برای یه ایرانی توی استانبول  پیدا کرد تورلیدری برای مسافرای ایرانی بود.

اون موقع ها هنوز ایرانی ها به استانبول مثل الان واقف نشده بودن و تکنولوژی پیشرفت نکرده بود که از طریق اینستاگرام آموزش گشت و گذار تو ترکیه رو ببین  و گوگل مپ هم نبود که بتونن مسیریابیاشونو انجام بدن.

تو فکرش بود که اونم بره این تور لیدری رو یاد بگیره و به کسایی که میان استانبول کمک کنه برای گشت و گذار و ازین راه درآمد کسب کنه. اما تو همون زمان داستان پارک گزی تو میدون تکسیم اتفاق افتاد کلا پروژه تور لیدری بخاطر اینکه امنیت ترکیه مشکل دار شد و مسافر نمیومد کنسل شد.

داستان پارک گزی میگم چون خوبه ازش درس بگیریم. داستان پارک گزی داستان یه اعتراض مدنیه. یه اعتراض خیلی خوشگل به سیاست های اشتباهی که مردم باهاش مخالف بودن و جلوش وایسادن. مردم هزینه دادن کتک خوردن کشته دادن ولی عقب نکشیدن. برای اینکه میدونستن اگه الان جلوی حرف زور نه ایستن بعدا باید هزینه های خیلی بیشتری بدن.

اون موقع شهرداری استانبول تصمیم گرفته بود پارک گزی رو خراب کنه و بجاش مرکز خرید و مسجد بسازه. خبر این موضوع که به گوش مردم رسید روز تخریب رفتن تو پارک و بسط نشستن و نزاشتن شهرداری کاری پیش ببره.

 پلیس اومد و زد و خورد شد و بقیه مردم که دیدن اینجوریه و جلوی اعتراض مدنی مردم دارن با زور و تهدید میان جلو روز بعد بیشتر اومدن و این بار دیگه شهرداری جلوی مردم واینستاد و حکومت دستور داد به نیروهای امنیتی که بیان و مردم رو متفرق کنن و جو رو آروم کنن تا شهرداری بتونه پروژه تخریبشو انجام بده.

چون مردم داشتن جلوی تصمیم شهرداری که بازوی حکومت بود وایمیستادن و براش افت داشت و اگه الان جلوی این کار وایمیستادن بعدا جلوی تصمیمای دیگه هم جرات میکردن به ایستن و از خواسته شون دفاع کنن.

خلاصه بگم. مردم میدون تکسیم رو غرق کردن. توش چادر زده بودن و شب و روز از اونجا بیرون نمیرفتن و تظاهرات میکردن و بلاخره هم تونستن جلوی تخریب اونجارو بگیرن.

از سر این اتفاق تو اون مدت زمان توریست ایرانی ترکیه کم شد و پروژه تور لیدری قبل اینکه شروع بشه شکست خورد.

تقریبا ۱ماه دنبال کار بود و به نتیجه ای نرسید تا یه روز همون آقایی که میزبانش بود اومد بهش گفت من یه دوست ایرانی کانادایی دارم که اینجا کار صادرات به ایران انجام میده. 

دنبال یه نفره که بتونه کارهای دفترشو انجام بده و با مشتری های ایرانی ارتباط بگیره و کارهایی که اینجا دارن رو انجام بده. میخوای بری پیشش کار کنی؟

سمیرا هم گفت آره چرا که نه میرم یاد میگیرم.

سر یک ماه کار پیدا کرد.  تا یه مدتی معلوم بود که سمیرا مسافره. چون نه لباس درست حسابی برای محیط کار داشت نه پول داشت که بتونه لباس بخره.

هم این کار رو انجام میداد هم اگه کار ترجمه به تورش میخورد هم هر کاری که بلد بود تا بتونه خرج سفرشو جور کنه.

میزبانش از خونش جوابش کرد و گفت دیگه بهتره بری یه جا پیدا کنی برای خودت. یه دختری رو پیدا کرد که همخونه میخواست و با هم همخونه شدن و تقریبا یکسال از سکونتش تو ترکیه گذشته بود که دلتنگ خانواده شده بود و یه سری وسایل و لباس هم لازم داشت تا بتونه راحت تر زندگی کنه. 

واسه همین تصمیم گرفت برگرده ایران هم خانواده رو ببینه هم وسایلشو برداره با خودش ببره ترکیه.

 وقتی میخواست برگرده ایران قشنگ حال این آدمایی رو داشت که خودشو به خودش و بقیه ثابت کرده. ثابت کرده که ضعیف نیست. ثابت کرده که یه دختر تنها هم میتونه تو دنیا بچرخه بدون اینکه اتفاق بدی براش بیوفته. یه دختر تنها هم میتونه تو یه کشور دیگه تک و تنها زندگی کنه و زندگیشو بسازه و کلی توانایی دیگه که تو این مدت کسب کرده بود.

وقتی برگشت اصفهان برخوردا  باهاش چندین مدل مختلف بود.

یه سری شدیدا ازش استقبال کردن، متعجب بودن و ازش میخواستن براشون داستانای سفر رو تعریف کنه. 

دوست داشتن تجربه هایی که سمیرا کسب کرده رو کسب کنن و هیچ موقع اونجوری که خودشون دوست داشتن و تو ذهنشون بوده زندگی نکردن. چون معتقد بودن خانواده نزاشته و اونا قربانی به دنیا اومدن تو خانواده اشتباه یا فرهنگ خانوادشون شدن. 

واسه همین سمیرا رو تبدیل کردن به الگو و نمونه. نمونه از یه دختر شجاع و پرتلاش و نترس که برای رسیدن به خواسته اش هر کاری میکنه و دوست داشتن مثل اون بشن.

سمیرا هم حس مارکوپولویی گرفته بود و هر موقع اینجور آدمایی میدید میرفت بالا منبر و جز به جز سفر رو با دقت براشون تعریف میکرد. یه جوری سفر رو میگفت که اگه با دقت گوش میکردن خودشونم میتونستن یه نقشه راه برای سفر خودشون داشته باشن.

از اونطرف یه عده ای هم جوری نگاهش میکردن که تو نگاهشون حسادت و فکرهای تاریخ مصرف گذشته موج میزد.

با خودشون میگفتن این دختر که دیگه هرزه شد رفت. 

یا معلوم نیست تو این کشورای درب و داغون چه غلطی میکرده که اینقدر برگشتنش طول کشیده.

یا اینکه این دختر دیگه دست کاری شده و یه عالمه تراوشات ذهن مریضی که از بازگو کردنشون خجالت میکشم.

تو ذهنشون فقط این بود که اگه یه دختر تنهایی بره سفر به هر اتفاق بد و خرابی میتونه براش رخ بده الا اینکه تبدیل بشه به یه زن با تجربه و قوی که از سختی های مسیر درس های ارزشمندی گرفته.

آشناییم با این نگاه دیگه.

حالا من میدونم تو کامنت همین اپیزود هم یه سری میان میگن  یعنی میخوای باور کنیم به این تو سفر اتفاقی براش نیوفتاده؟ صحیح و سالم رفته صحیح و سالم هم برگشته؟

نرود میخ آهنین در سنگ چرا اصرار میکنم من نمیدونم.

اتفاقای تو سفر باعث شده بود یه سری تلنگر بهش بخوره و خیلی از تعاریف تو ذهنش عوض بشه. ما هم تجربش کردیم میدونیم که یه سری چیزا و یه سری کارا تعریف با کلاس بودنه و یه سری کارا و چیزیا تعریف بی کلاس بودن.

مثلا قبلا برای سمیرا داشتن یه برادری که سندرم داون داشته باشه بی کلاسی بود و سعی میکرد تا جایی که میتونه انکارش کنه. 

یا مثلا براش وجود خانواده و کنارشون بودن اصلا چیز ارزشمندی نبود و یه جورایی بی کلاسی محسوبش میکرد.

و خیلی اتفاقای مشابه که اکثر ما تو نوجوانی و جوونی تجربش کردیم.

تجربه سفر کمکش کرد از قید و بند کلاس داشتن و نداشتن بیرون بیاد و همه باور هاش تغییر کنن.

 دیگه داشتن یه برادر براش مهم بود و داشتن یه برادر سندرم داون چیزی نبود که بخواد اذیتش کنه.

بعد سفر داشتن خانواده و باهاشون وقت گذروندن از هر چیزی براش ارزشمندتر بود حاضر نبود این کنارشون بودن رو از دست بده.

و از همه مهمتر فهمید که رفتارش تا اون موقع با سعید، کاملا اشتباه بوده و میخواست هرجوری که شده رفتار اشتباه گذشتشو جبران کنه.

اول از همه وقتی برگشت ایران سعید رو اونجوری که بود پذیرفت. حالا در مورد اینکه سعید چجوری بود هم میگم.

اگه کسی دعوتش میکرد مهمونی بهشون میگفت ببین من چند روز بیشتر ایران نیستم و دوست دارم این مدت با سعید بیشتر وقت بگذرونم. اگه اکی هستید من با سعید میام اگر هم که نه باشه یه تایم دیگه تو سفرهای بعدی همدیگه رو میبینیم.

 و جالبی قضیه این بود که هیچکس نمیگفت نه سعید رو با خودت نیار. انگار وقتی سمیرا نگاهشو نسبت به برادرش تغییر داد بقیه هم نگاهشون عوض شده بود.

سمیرا شروع کرد ارتباطشو با سعید از نو ساختن. کم کم باهاش دوست شد و براش خواهری کرد.

تو اون سفر یه مدت اصفهان بود و وسایلش رو برداشت برگشت استانبول. به واسطه کارش هر دو سه ماه بین ایران و ترکیه در رفت و آمد بود و هر بار ۴-۵ روز میرفت اصفهان تا مامانش و سعید رو ببینه.

آشنایی بیشتر با سعید و شخصیتش

خب اینجا دیگه وقتشه یه مقدار با شخصیت و خلقیات سعید که یه فرد سندرم داون هست بیشتر آشنا بشیم.

سعید عاشق عطر و ادلکن و کلاه و چیزای رنگیه. عاشق تلویزیون دیدنه. عاشق خریدن سی دی فیلم بود. مثلا اون موقع که سی دی فیلم هزار تومن بود مامانش بهش ۱۰ هزار تومن پول میداد که بره ۱۰ تا فیلم بخره. وقتی سعید بر میگشت مامانش میدید از یک فیلم ۱۰ تا خریده چون از عکس اون فیلم خیلی خوشش اومده.

وقتی میخواستن برن مهمونی یا نهار خونه مادربزرگش مهم نبود چند ساعت برن. هر بار باید یه کیف بزرگ از یه عالمه وسایل غیر ضروری با خودش بر میداشت.

از کتابای داستان و قاب عکس بگیر تا   ۴مدل عینک آفتابی و ۲مدل کلاه و خرت و پرت های دیگه.

کیفش رو پر میکرد. اونایی که جا نمیشد رو هم میچپوند تو جیباش. در حدی که جیبای شلوارش پف میکرد میومد بالا و قشنگ مشخص میشد یه عالمه چیز تو جیب شلوارشه.

تو جیب جلوی سینه لباسش هم ۵رنگ خودکار مختلف و مداد و مداد نوکی میزاشت که اکثرا هم این خودکارا جوهر پس میدادن و لباساشو کثیف میکردن.

از نظر سمیرا هم این موضوع خوشایند نبود. 

برای سعید کت شلوار نو گرفته بودن که خوشتیپ بشه بعد همه جیبایی که داشت پر بود از وسایلی که هیچ کاربردی براش نداشتن.

ولی سمیرا پذیرفته بود که سعید اینجوریه و نمیتونن یه سری رفتاراش رو اصلاح کنن. تا جایی که به کسی رفتارای اون آسیبی نمیزنه باید بپذیرنش و سعی کنن با حرف زدن اون رو توجیحش کنن.

این مدل بودن سعید بود.

بعد چه اتفاقی میوفتاد؟ تو جمع بقیه باهاش شوخی میکردن مثلا خودکارای سر جیبشو بر میداشتن بهش نمیدادن سعید هم هی تلاش میکرد تا خودکار رو ازشون پس بگیره.

سمیرا که این رفتارارو میدید قبلا فقط حالش بد میشد و سعی میکرد تو اونجا نباشه. اما دیگه تصمیم گرفته بود از سعید دفاع کنه. وقتی یه اینجور اتفاقی میوفتاد میرفت با اون آدما صحبت میکرد میگفت دوست داری کسی با خودت اینجور رفتاری بکنه؟ چرا به خودت اجازه میدی با سعید اینجور برخوردی بکنی؟ و با حرف سعی میکرد کاری کنه که دیگه با سعید اونجور برخوردی نکنن.

یا یه سری از اقوام از سر خیر خواهی به نوبه خودشون فکر میکردن میتونن سعید رو اصلاح کنن. مثلا تا سعید میرسید یه جایی و اونا هم اونجا بودن میرفتن میگفتن این چه وضعیه آبروی مارو میبری و شروع میکردن جیبای سعید رو خالی کردن. اون هم شروع میکرد به بغض کردن و تا گریه پیش میرفت چون اصلا بلد نبود از خودش دفاع کنه.

سمیرای جدید که این رفتار رو میدید دوباره از در دفاع از سعید جلو میرفت و میگفت چیکار دارید بهش؟ مگه کسی میاد جیب شمارو خالی کنه بگه این چیه دارید چرا آوردید؟ جیب خودشه. به نظر سعید اینا لازمه. ولش کنید. همینجوری که هست بپذیریدش.

همه از سعید انتظار داشتن مثل افراد عادی باشه ولی خودشون رفتارشون با سعید مثل یک آدم عادی نبود.

خلاصه اش اینه که سمیرا یه رفتارایی رو از بقیه میدید که چون سعید سندرم داون بود به خودشون اجازه میدادن که اون کار رو انجام بدن. و این اصلا مدل رفتاری درستی نبود چون اولا اونا مسئولیتی در این مورد نداشتن دوما کسی ازشون نخواسته بود این کار رو بکنن و با این کارهاشون فقط حس و حال مامان سعید و سمیرا و سعید رو خراب میکردن. واسه همین از یه جایی به بعد سفت جلوشون واسیاد.

سمیرای قدیم هیچ موقع به سعید تو جمع ابراز علاقه نمیکرد و هواشو نداشت. اما سمیرای جدید هوای سعید رو داشت نمیزاشت کسی اذیتش کنه و بخواد تربیتش کنه و بهش زور بگه و توی جمع جلوی بقیه بغلش میکرد و بوسش میکرد. 

و جالبی داستان این بود که وقتی سعید این مدل حمایت هارو از طرف سمیرا دید اونم پشت سمیرا دراومد و تو دورهمیاشون هر موقع میشنید کسی داره پشت سر سمیرا دارن حرف میزنه میرفت جلوشون وایمیستاد و میگفت حرف نکن آبجیه منه. منظورش این بود پشت سر خواهر من سمیرا حرف نزنید.

سعید هنوز نمیتونه اسم سمیرارو کامل بگه و بهش میگه آبجی.

خلاصه اینجوری رفتارای سمیرا با سعید تغییر کرد و حال هوای بهتری از کنار هم بودن داشتن.

سعید خیلی آدم اجتماعی بود. ۱-۲-۳ با همه صمیمی میشد و کافی بود طرف یه در باغ سبزی هم بهش نشون بده. دیگه میشدن رفیق گرمابه و گلستان همدیگه.

این از سعید. برگردیم به قصه.

سمیرا تقریبا ۲سال تو ترکیه زندگی کرد و متوجه شد پس انداز کردن پول تو استانبول چون شهر گرونیه کار راحتی نیست و داره زمان رو برای مسافرت و دیدن باقی دنیا از دست میده. واسه همین تصمیم گرفت از کارش بیاد بیرون و با همون مقدار پولی که پس انداز کرده دوباره شروع کنه تو دنیا چرخیدن.

وقتی تصمیمش رو گرفت رفت راجع به این موضوع با رئیسش صحبت کرد و گفت که میخواد استعفا بده . رئیسش بهش گفت مغزت کجا رفته تو داری الانتو به قیمت خراب کردن آینده ات میخری این کار اشتباهه. 

من سالی یکماه بهت مرخصی میدم تو برو هر جا دوست داری سفر کن بعد برگرد سر کارت تا کی میخوام همش تو سفر باشی. بلاخره یه جا میخوای وایسی که. فکرشو کردی اونجا چی لازم داری داشته باشی؟

کار سمیرا جوری بود که توی اسفند و فروردین بخاطر نوروز کارشون خلوت میشد و میتونست بره مرخصی واسه همین پیشنهاد رئیسشو قبول کرد و تصمیم گرفت سالی یک ماه بره مرخصی تا به سفرهایی که دوست داره برسه. اما نمیدونست این آخرین سفریه که قراره به این شکل بره.

نشست تحقیق و برنامه ریزی کرد و قرار شد بره کوبا

# داستان سفر به کوبا از زبون سمیرا

من رفتم یه دو سه هفته کوبا و چقدر به من خوش گذشت. یعنی انگار که رفتم یه دوران دیگه، انقدر که به من خوش گذشت. یعنی انگار دکمه ماشین زمان رو زدن و رفتی اونجا. ماشین ها همه قدیمی. خیابون ها و آدم ها همه قدیمی. تکنولوژی اصلا نمیبینی. 

بعد خیلی تفریح عجیب و غریبی هم نداره که بخوای بری. کلا سفر به کوبا فقط رقص و دنسه و خیلی خبری از غذا نیست ولی همش از ۶ و ۷ عصر هرجای شهر که هستی همش برنامه رقص و نمایش و ایناست.

 

از کوبا که برگشت حس میکرد تنهاست و احتیاج داره با یک نفر در ارتباط باشه. وقتی تو خارج از ایران کسی اینجور حسی بهش دست میده اولین گزینه ای که به ذهنش میرسه اینه که بره تو سرویس های دوست یابی و با یکی قرار بزاره بره بیرون و همصحبت بشن.

متاسفانه تو ایران اینجور چیزی نداریم و این پروسه تو دور دورهای خیابونی اتفاق میوفته یا تو کافه و رستوران.

البته این چیزی که میگم برای جایی هست که فرهنگ سازی این موضوع انجام شده. چه از لحاظ اجتماعی و چه از لحاظ امنیتی. 

سمیرا هم با این سرویس ها آشنا نبود. وقتی با دوستاش موضوع تنهاییشو مطرح کرد بهش گفتن خب چرا تو تیندر قرار نمیزاری؟

سمیرا اولش گارد داشت نسبت به اینکه از طریق این اپ ها قرار بزاره. با خودش میگفت این لوس بازیا برای من نیست که برای بچه های فنچ و جوونه.

واسه همین یه مدتی این موضوع رو ایگنور کرد و بعد ۴-۵ ماه دید دوست های دوروبرش یا ازدواج کردن. یا حامله شدن. یا بچه دار شدن و هیچ کدوم دیگه وقت اینو ندارن که با اون وقت بگذرونن.

یه جورایی مجبور شد به اینکه با این اپلیکیشن ها شروع کنه دوست پیدا کردن. تیندر که معروف ترین این نرم افزار ها هست رو نصب کرد و شروع کرد طبق پروسه عادی خود تیندر جلو رفتن و در نهایت با ۳نفر چت کرد.

نفر اول کسی بود که با موتور دور دنیا داشت سفر میکرد.

نفر دوم ورزشکار حرفه ای بود و نفر سوم عکس کسی بود که مشخصا تو مدرسه آشپزی بود. این مورد سوم براش جذاب شد.

شروع کرد بقیه عکساشو دیدن و دید عکس دوم تو جزایر بالی تو یکی از اون کوه هایی بود که خودشم اونجا رفته بود و عکس داشت و بقیه عکس هاش از اون تم های ماجراجویانه ای بود که سمیرا دوست داشت. شروع کرد به چت کردن و یه چند روزی از طریق تیندر با هم در تماس بودن تا یه جایی سمیرا شمارشو داد و قرار شد با هم بیرون قرار بزارن.

شروع آشنایی سمیرا با ولکان

اولین قراری که با همدیگه گذاشتن شب ولنتاین بود و با همدیگه رفتن بیرون و شراب خوردن و تو برخورد اول سمیرا خیلی از ولکان که اسم اون پسر بود خوشش نیومد. به نظرش اومد که آدم پر حرفیه.

ولکان متولد و بزرگشده آلمان بود. پدر و مادرش هم اهل ترکیه بودن. بعد دانشگاه به پیشنهاد شرکتی که باهاشون کار میکرد میاد ترکیه و تو نمایندگی ترکیه اون شرکت شروع به فعالیت میکنه.

دفعه دوم که میخواستن قرار بزارن برن بیرون سمیرا تو فکر پیچوندن ولکان بود که ولکان پیشنهاد داد باهم برن یه مهمونی رقص سالسا و با هم سالسا برقصن.

از اونجایی که یه مدتی بود داشت کلاس رقص سالسا میرفت نتونست این پیشنهاد هیجان انگیز رو بیخیال بشه و اون شب با هم به اون مهمونی رفتن و داستانشون با ولکان جدی شد چند ماهی با همدیگه دوست بودن و ارتباط داشتن و کم کم داشت رابطشون جدی میشد.

ولکان یه سفر رفت پیش پدر مادرش و اونا وقتی فهمیدن پسرشون با یکی دوست شده گفتن خب کیه چه شکلیه خانوادش چند نفرن چه جورین و ولکان هیچ شناختی از خانواده سمیرا نداشت. وقتی از سفر برگشت به سمیرا گفت سمیرا تو هیچی راجع به خانوادت به من نگفتی؟

سمیرا گفت آخه تو چیزی نپرسیدی. و شروع کردن به همدیگه خانواده هاشونو معرفی کردن. سمیرا گفت خانواده ش چجوریه اوضاعشون و گفت که سعید برادرش، سندرم داون هست.

نکته جالبی که بود ولکان هیچ ری اکشنی نسبت به سندرم داون بودن سعید نداشت و هیچی نگفت و عادی بود براش این موضوع.

برعکس سمیرا اضطراب و استرس داشت. ناخودآگاهش این بود اگه ولکان بفهمه سمیرا یه برادر سندرم داون داره ممکنه ازش دوری کنه و یه جورایی تو ذهنش بهش بهش نمره منفی بده و از رابطه باهاش بیاد بیرون ولی دید که اصلا اینجور اتفاقی نیوفتاد و همه چی خیلی خوب پیش رفت.

تو همین زمانا مامان سمیرا هی بهش میگفت چرا بر نمیگردی از ترکیه، تنها موندی تو کشور غریب چیکار میکنی و این حرفا و سمیرا دید الان که داستانش با ولکان جدی شده بهترین وقته که با هم برگردن ایران و ولکان هم خانواده سمیرا رو ببینه.

با مامانش قرار گذاشت و گفت من با یکی از دوستام قراره بیام خونه رو مرتب کن و غذای خوشمزه درست کن.

خلاصش کنم اومدن ایران و رفتن خونه مامانش اینا و سمیرا ولکان رو معرفی کرد و گفت که رابطشون با همدیگه جدیه و قراره با هم ازدواج کنن.

مامان سمیرا هنگ کرده بود که اصلا داستان چیه؟ این پسره کیه از کجا اومده اما خب چون تو موقعیت انجام شده قرار گرفته بود هیچی نمیگفت و زبونش بند اومده بود.

سمیرا طی دو روز کل خانواده شونو با ولکان آشنا کرد و برگشتن ترکیه و ولکان شب تولد خودش از سمیرا خواستگاری کرد. 

وقتی ولکان ازش خواستگاری کرد، سمیرا حس کرد یه دین خیلی بزرگی نسبت به سعید داره چون سالها حس میکرد که حضور سعید و داشتنش یه مانعی هست برای اینکه اون زندگی خوبی داشته باشه و بتونه با کسی که دوسش داره ازدواج کنه. همش احساس میکرد سعید دست و پاشو بسته و باید پیشش نباشه تا اون آیندشو خراب نکنه.

احساس گناه داشت از اون سال هایی که سعید رو انکار میکرد در مورد سعید به بقیه دروغ میگفت.

این احساسات تا یه مدتی همراهش بود و به خودش قول داد هر کاری میتونه بکنه، برای سعید بکنه که جبران این طرز فکرش باشه.

چند روز بعد این حالی که به سمیرا دست داد یه اتفاق عجیب افتاد.

خاله ی سمیرا به اسم مریم فوق لیسانس نقاشی داشت و شاگرد میگرفت آموزش میداد. کجا؟ همون جاییه که مامان سعید کلاس خیاطی میزاشت و کارگاهش بود. معمولا سعید هم پیش مامانش بود و گهگداری میرفت تو کلاس خالش میشست.

یه بار سعید تو کلاس نشسته بود داشت نگاه میکرد به نقاشی های مریم.

مریم میبینه سعید محو نقاشی شده، بهش میگه میخوای نقاشی بکشی؟

سعید میگه نمیدونم.

مریم کاغذ و مداد رنگی میده به سعید تا سرگرم بشه و خودش میره به شاگرداش میرسه و وقتی بر میگرده میبینه سعید یه چیزی کشیده که خیلی مفهوم نیست اما ترکیب رنگ خوبی استفاده کرده،‌ جوری که انگار از رنگ ها شناخت داره.

مریم این موضوع رو به مامان سعید میگه ولی اون جدی نمیگیره و تشکر میکنه ازش.

چند روز بعد دوباره سعید تو کلاس بود و دوباره بهش مداد رنگی میده ببینه انتخاب رنگ های درست اتفاقی بوده یا نه، که میبینه نه دوباره سعید با یه پالت رنگی دیگه رنگهایی که با هم همخوانی داشتن رو انتخاب کرده و نقاشیشو کشیده.

مریم براش عجیب میشه و این سری نقاشی رو به جای مامان سعید به استاد خودش نشون میده و شرایط رو که میگه استادش میگه این بچه مشخصه درک نقاشی داره. حتما باهاش کار کن و مطمئن باش میتونه اثر های خوبی خلق کنه.

مریم که این حرفو میشنوه این سری به سمیرا میگه یه اینجور قضیه ای اتفاق افتاده و به گفته استادم سعید استعداد داره تو نقاشی، استعدادشو دریابیدش.

سمیرا به مریم میگه باشه. من که بلد نیستم تو شروع کن با سعید کار کردن هزینه هاشو من میدم.

مریم شروع میکنه تو کلاس خصوصی به سعید نقاشی یاد دادن و چند جلسه ای کار میکنه و خودشم متوجه میشه سعید خیلی استعداد داره تو نقاشی کشیدن.

با خودش فکر میکنه شاید بقیه بچه های سندرم داون هم این استعداد رو دارن و تصمیم میگیره بره به بقیه بچه های سندرم داون که تو مرکز کار فنی حرفه ای  سعید بودن هم نقاشی یاد بده. شروع میکنه اونجا ولی متوجه میشه اشتباه فکر میکرده. 

چون هیچ کدوم از اون بچه ها جوری که سعید میتونست با رنگ و نقاشی ارتباط برقرار کنه ارتباط برقرار نکردن.

کم کم به یه جایی رسیدن که وقتی مریم میگفت درخت بکش. سعید یه چیز مبهمی می کشید که خیلی قابل تشخیص نبود.  ولی مثلا وقتی تصویر درخت میذاشت جلوش تا اون رو نقاشی کنه یه چیز خیلی خوب و متفاوتی میکشید. انگار سبک نقاشی خودشو داشته باشه.

اولین نقاشی ای که سمیرا از سعید دید باعث شد شگفت زده بشه. خوشحال شد که سعید یه توانایی داره و مسئولیت خودش دید که بتونه به سعید کمک کنه این توانایی و استعدادش شکوفا بشه.

شروع کرد حمایت بیشتر از سعید تو این جهت.

براش تجهیزات مورد نیاز نقاشی رو میخرید و همه جوره حمایت میکرد تا کمبودی تو پروسه آموزشش نداشته باشه.

سمیرا و ولکان برنامه چیدن تو ترکیه ازدواج کنن. قرار شد خانواده سمیرا برن ترکیه و این اولین بار بود که سعید داشت سفر خارجی میرفت.

سعید و مامانش ۱۰ روز زودتر رفتن ترکیه و سمیرا میدونست سعید داره میره تو یه جامعه ای که با جامعه زندگی عادیش متفاوته و هیچ تصوری نداشت احتمال داره چه رفتاری نشون بده. برای همین آماده هر مدل رفتاری از سمت سعید بود.

اما بر خلاف انتظارش سعید  خیلی جنتلمن هیچ برخورد عجیبی نشون نداد و تنها چیزی که براش عجیب بود و یهو واکنش نشون داد نسبت به یه خانم آفریقایی رنگین پوست بود. و چون تا حالا آدم رنگین پوستی ندیده بود دویید دست سمیرا رو گرفت و با ترس گفت آبجی این چرا سیاهه؟ همین.

۵روز قبل عروسی خانواده ولکان هم اومدن و قرار شام گذاشتن تا همدیگه رو ببینن.

تو اون جمع هیچکی با هیچکی نمیتونست حرف بزنه و سمیرا مترجمشون بود. تنها کسی که با همه حرف میزد و همه میفهمیدن چی میگه سعید بود.

سعید تو اولین برخورد یه جوری با خانواده ولکان دوست شد که اونا هم از سعید خوششون اومد.

البته اونها هم این فاز رو نداشتن که سعید سندرم داونه و هزار تا فکر دیگه ای که ممکن بخاطر عدم آموزش و فرهنگسازی تو ذهن ما شکل بگیره.

حرف همدیگه رو درست نمیفهمیدنا ولی سعید با پانتومیم یا یه جوری منظورشو میرسوند بهشون. اصلا براش تعریف شده نبود که اونا به یه زبون دیگه حرف میزنن و ممکنه نفهمن سعید چی میگه.

گذشت و رسیدن به عروسی.

یکی از مشکلاتی که قبلا داشتن این بود که سعید همش به عروس دوماد میچسبید و همیشه سر این موضوع داستان داشتن.

این عروسی تنها عروسی بود که سعید هر کاری دوست داشت، اجازه داشت انجام بده.

همیشه تو همه عکسای عروس دوماد میخواست باشه و خانواده هم واسه اینکه عروس دوماد اذیت نشن سعی میکردن کنترلش کنن.

اما اینجا دیگه کنترلی نبود.

سعید با همه مهمونا رقصید. نه سن براش مهم بود نه جنسیت. فقط خوشحال بود و سعی میکرد بقیه رو هم خوشحال کنه.

در حدی با همه رقصید که دوستای سمیرا و ولکان میگفتن سعید باید واسه ما کلاس بزاره چجوری با همه خانومای جمع برقصیم.

سعید توی عروسی به سمیرا و ولکان کادو هم داد.

اون اولین تابلو بزرگشو که نقاشی یه عکس از سمیرا و ولکان بود رو به اونا هدیه داد. عکس این نقاشی و چند تای دیگه رو توی اینستاگرام راوی میزارم.

خلاصه عروسی تموم شد و از روز بعد همه دوستاشون دلتنگ سعید بودن و بهشون میگفتن سعید چطوره چیکار میکنه؟ عکسای سلفیشون با سعیدو براشون میفرستادن و کلی دوست پیدا کرده بود.

سعید و مامانش برگشتن اصفهان و زندگی جریان داشت. مریم با سعید همچنان کار میکرد و بهش اصول نقاشی رو آموزش میداد.

سمیرا نقاشی سعید رو زد به دیوار خونشونو از دوستاشون هر کی میومد خونشون، میگف وای چقدر این نقاشی قشنگه و خوششون میومد چون یه چیز عجیب جدید بود.

سمیرا که این تعریفارو دید فهمید که باید یه کارایی کنن تا سعید بتونه از این راه به درآمد برسه و بتونه برای آدمای بیشتری نقاشی بکشه.

بعد عروسیشون تصمیم گرفتن برای ادامه زندگی برن آلمان و وقتی سمیرا به آلمان رسید چون اوایل کار نداشت شروع کرد برای کار سعید برنامه ریزی کردن.

تصمیم گرفت تو سوشال مدیا کارای سعید رو به بقیه نشون بده تا بتونه از مهارتش براش کسب و کار بسازه.

اول از همه شروع کرد دنبال اسم گشتن برای پیجی که میخواست بسازه.

سعید یه اصطلاحی داشت به اسم کیکی ماته وقتی میخواست بگه اکیه میگفت کیکی ماته.

واسه همین اوایل تو فکر بودن کیکی ماته رو بزارن اسم پیجش ولی دیدن نمیخوره به کارش و در نهایت رسیدن به اسم داون آرت ۴۷.

داون از سندرم داون . آرت معادل انگلیسی هنر و ۴۷ هم بخاطر کروموزوم ۴۷ ام که این بچه ها بیشتر از بقیه دارن.

بر اساس این اسم شروع کردن لوگو طراحی کردن و به کمک یکی از دوستاشون پست های اینستاگرامشو طراحی و منتشر میکردن و بعد یک ماه از شروع پیج اولین سفارش اومد.

یکی از اقوامشون که اسپانیا زندگی میکرد یه عکس خانوادگیشونو سفارش داد برای روز مادر که سعید بکشه و به مادرش تو ایران هدیه بدن. سعید از رو عکس، نقاشی رو کشید و مریم قابش کرد و بردن تحویل دادن و شروع شد. عکس این سفارش رو هم گذاشتن تو پیجشون.

سفارش بعدی رو دوباره یکی از آشناها از نروژ‌ بهشون داد که یه تصویر از خودش و همسرش بکشه.

اما سفارش سوم از طرف یه زن و شوهر برزیلی بود که تو سنگاپور زندگی میکردن و از طریق پیج با سعید آشنا شده بودن و پیغام دادن و یه عکس فرستادن و گفتن میخوان سعید براشون عکسشونو تبدیل به نقاشی کنه. 

این مورد یه فرق بزرگ داشت. دیگه آشنا نبود که بگن از سر دلسوزی و آشنایی و حمایت بوده.

بعد از این کار سوم مادر سعید تازه متوجه شد یه اتفاقاتی داره میوفته و این قضیه صرفا یه بازی ای نیست که بخوان توش سعید رو سرگرم کنن. مثی که واقعا نقاشیاش خوبه که این سفارش رو تونسته بگیره.

نقاشی کشیدن سعید و اینکه بتونه بابت نقاشیاش پول بگیره اتفاقی بود که یه باور هایی رو تو ذهن همه خانوادشون شکست. 

همه فکر میکردن سعید تا آخر عمرش به مادرش وابسته هست و هیچ کسی تو مخیلش نمیگنجید که سعید یه روزی بتونه کار کنه و از کارش درآمد هم کسب کنه.

مادر سعید هیچ موقع تو رویاهاش هم نمیدید که سعید درآمد داشته باشه.

سفارش ها همینجوری میومدن. یکی از سفارش های عجیب برای یه دختر خواننده آمریکایی بود که بهشون پیغام داد و گفت داره رو آلبوم جدیدش کار میکنه و دوست داره سعید براش طرح کاور آلبومشو طراحی کنه. 

از اونجایی که سعید عاشق کبابه و دوست داره بقیه دور هم جمع باشن بعد گرفتن پول سفارش هر نقاشی، کل خانوادشون مهمون سعید میرن بیرون و کباب میخورن.

سعید تقریبا تا الان ۲۰تا تابلو کشیده و به کسایی که سفارش دادن تحویل داده.

آخرین نقاشی ای هم که قراره بکشه طرحی هست که سفارش کمپانی استارباکسه برای یکی از شعبه های برلین خودش که قراره اونجارو بازسازی کنه و از سعید خواستن نقاشی یه عکسی رو براشون بکشه.

پایان داستان

مادر سعید هم دوباره زندگی مشترک تشکیل داده و همسرشون هم سعید رو با همه شرایطش پذیرفته و هر سه با هم زندگی خوبی هم دارن.

سمیرا الان تو آلمان زندگی میکنه، یه بچه داره و در آستانه ۴نفره شدن خانودش هست.

قصه زندگی سمیرا رو همینجا تموم میکنم چون اون چیزایی که باید میگفتم رو گفتم.

ولی یه سری صحبت هارو در مورد این بچه ها نگفتم. صحبت هایی که لازمه به عنوان آدمایی که باهامون زندگی میکنن بدونیم تا بتونیم براشون آدمای امنی باشیم.

تو اپیزود به واسطه اقتضای قصه خیلی از مشکلاتی که خانواده بچه های سندرم داون دارن رو نگفتم و بهش اشاره ای هم نکردم. چون جاش نبود ولی الان میخوام در مورد چندتاش بگم و البته خیلیاش رو هم نمیدونم.

سختی هایی که این خانواده ها باهاش درگیر هستن و ما هیچی ازشون نمیدونیم.

مثلا خیلی از این خانواده ها میدونن بچه هایشون چه دختر چه پسر تو خیابون امنیت ندارن. چون آدما هنوز همون دید مشکل ذهنی رو نسبت به این بچه ها دارن و نوع برخوردشون با اونها حقارت آمیزه و اغلب اذیتشون میکنن و دست میندازنشون.

یا وقتی این خانواده ها بچه هاشون رو میبرن پارک و تو محیط بچه های دیگه قرارشون میدن به جای اینکه خانواده های دیگه از همون بچگی بچه هاشون رو با بچه های سندرم داون دوست کنن و با اونها آشناشون کنن دستشونو میگیرن و بچشونو از پارک میبرن. انگار که بچه های سندرم داون مشکلی دارن که با همبازی شدن با اونها انتقالش میدن.

یا نکته ی دیگه ای که در مورد نوجوان های سندرم داون هست که خانواده ها هم درست نمیدونن اینه که این بچه ها رشد جنسیشون به صورت نرمال شکل میگیره و اونها هم نیاز های جنسی دارن که نمیدونم چجوری ولی لازمه بهشون آموز داده بشه تا برطرفش کنن.

کم نیستن خانواده هایی که بچه سندرم داون دارن و بخاطر اینکه این آموزش هارو به بچه هاشون ندادن باعث شدن بچه هاشون مورد سو استفاده و آزار جنسی قرار بگیرن و اتفاقی بیوفته که براشون جبران پذیر نباشه.

اینا همون آموزش ها و فرهنگ سازی هایی هست که میگم ما نداشتیم و باید داشته باشیم. باید برای این بچه ها امن باشیم اگه جایی میبینیمشون باهاشون محترمانه و مثل یک فرد عادی رفتار کنیم و نخوایم باهاشون شوخی کنیم و دست بندازیمشون. 

یا لازمه بدونیم این بچه ها هم حس دارن. دوست دارن همبازی داشته باشن دوست دارن تو جمع باشن و بودنشون تو جمع بچه های دیگه نه تنها هیچ ضرری نداره که کلی عشق و محبت تو اون جمع تزریق میکنه.

خوبه که در موردشون اطلاعات داشته باشیم.

واسه همین ازتون میخوام اگه شخصی مبتلا به سندرم داون دور و برتون دارید شروع کنید در موردشون اطلاعات کسب کردن که تو برخورد بعدی بدونید چجوری باید باهاشون برخورد کنید و به بقیه هم اطلاع بدید و در موردشون صحبت کنید.

۱ فروردین روز جهانی سندرم داون هست و این اپیزود ۲۵ اسفند منتشر شده.

تعطیلات عید صحبت در مورد بچه های سندرم داون میتونه یه بحث جالب تو دورهمیا باشه.

اگه کسایی رو دیدید که هیچی در مورد این بچه ها نمیدونستن حداقل این اپیزود رو بهشون معرفی کنید تا یه چیزایی، هرچقدر کم در مورد این بچه ها بشنون و نگاه درست تری پیدا کنن.

ممنونم از اینکه مارو گوش میدید و به دوستاتون معرفیمون میکنید. این برامون خیلی ارزشمنده.

اگه خودتون قصه ای دارید یا دوروبرتون کسی رو میشناسید که قصه زندگی شنیدنی و جذابی داره و به نظرتون جای قصه اش تو پادکست راوی خالیه، به شرط اینکه این شخص در قید حیات باشه و ما بتونیم باهاشون صحبت کنیم. تو دایرکت پیج اینستاگرام راوی، مارو از قصشون مطلع کنید.

ممنونم از همه کسایی که تو این مدت ازطریق حامی باش و پی پل از ما حمایت مالی کردن 

لینک راه های حمایتی ما به همراه شبکه های اجتماعیمون تو توضیحات اپیزود هست.

ممنونیم از ایرانسل و مستر کلاس که اسپانسر ما بودن.

ممنونم از پارمیدا شاه بهرامی برای مدیریت سایت و رسانه های اجتماعی ما و ممنونم از ساسان موسوی که توی این اپیزود برای اولین بار همراه ما بود تا بتونیم کیفیت صوتی بهتری رو تقدیمتون کنیم و قراره از این به بعد هم همراهمون باشه و اتفاقای جذاب تری رو از لحاظ صوتی با هم رقم بزنیم.

 

خیلی خب

قصه مون با همه متعلقاتش تموم شد. الان میخوام دلی، مثه دوتا دوست بشینیم حرف بزنیم و من یه مقدار از شرایط و فکرام بگم که سبک بشم. ممکنه هیچ حرف مفیدی توش نباشه پس اگه حوصلمو ندارید همینجا پادکست رو قطع کنید به کارتون برسید.

این چیزایی که میخوام بگم صرفا بخاطر اینه که من واقعا شمارو دوست خودم میدونم. همینجوری که اگه کاریم دارید بهم پیغام میدید و باهاتون همصحبت میشم و کمکتون میکنم. همینجوری که وقتی کارم گیر میکنه تو اینستاگرام استوری میزارم و بهم پیغام میدید و کمکم میکنید. همینجوری که با خیلیاتون دوستیام حتی بیشتر از اینستاگرام شده و با هم بیرون رفتیم و قهوه خوردیم حرف زدیم. یا حتی اومدم شهرتون و مهمونتون شدم.

همه اینارو گفتم که بگم شما واقعا دوست های من هستید. پادکست راوی مهمترین چیزی که به من داد، ارتباط با شماست که اینقدر محبت دارید و برام وقت میزارید. چون میخوام دوطرفه باشه میدونم شما اینجا نمیتونید صحبت کنید. ولی من قول میدم اگه تو دایرکت اینستا بهم پیغام بدید حتما بخونمش و جوابتونو بدم.

اول اپیزود گفتم یه مقدار از شرایطم میخوام بگم چون حس میکنم لازم دارم حرف بزنم. همونجوری که گفتم این اپیزود قرار بود مهرماه منتشر بشه. اما اتفاق مهسا یه چیزی بود که زندگی هممونو تغییر داد.

بعضی موقع ها فکر میکنم چقدر باید خوش شانس باشی که با رفتنت یه اینجور تغییری رو رقم بزنی. به قول پدربزرگامون بعضی از رفتارامون هم سعادت میخواد.

میدونیم چه اتفاقی افتاد و تک تکمون روز به روزشو زندگی کردیم. واسه همین بازگوش نمیکنم. اما این اتفاق و جریاناتش زندگی من رو هم تغییر داد. 

من تا قبل این اتفاق برای خودم کار میکردم. درآمدم هم از حمایت ها و اسپانسرینگ پادکست بود و پیج آموزشی چهارراه کامپیوتر و تک و توک پروژه های فریلنسری که انجام میدادم و دقیقا تو همون بازه کلا همه این کارا معلق و ورودی مالی من بسته شد.

چند وقتی صبر کردم ولی دیدم با این وضعی که برای اینترنت به وجود آوردن معلوم نیست کی بتونم دوباره مثل آدم کار کنم.

من این حس رو یه بار دیگه هم تجربه کردم. شما هم تجربه کردید. آبان ۹۸ سر حادثه تلخ هواپیما. 

اون موقع هم کار من کاملا مرتبط به اینترنت بود و اون مدت هم همین حس رو داشتم. این حس که جدا از همه حق هایی که ازم گرفتن حتی حق کار کردن رو هم ازم سلب کردن.

این سری هم همین حس رو داشتم ولی خب یه بار تجربش کرده بودم دیگه. نباید میزاشتم این اتفاق همون کاری که باهام کرده بود و افسردگی شدیدی که بهم داده بود رو دوباره بهم میداد.

نمیتونستم بشینم ببینم دارن قدرت حرکت و ادامه دادن رو ازم میگیرن. میدونستم برای گرفتن حقم، باید یه کارایی انجام بدم. اما برای گرفتن حقم اول باید زنده بمونم و زندگی کنم بخاطر همین تصمیم گرفتم برم سر یه کاری که تو طول روز سرم گرم باشه، کمتر حرس بخورم،کمتر فهش بدم، و یه جریان درآمدی داشته باشم که از زندگی کردن جا نمونم.

رفتم پیش یکی از رفیقامو دارم اونجا باهاشون کار میکنم. به واسطه همین مدل کاری و مدل زندگی منم عوض شد. من قبلا فول تایم پادکستر بودم و کار تولید محتوا میکردم اما الان سر یه کاری میرم که بیشتر وقت روزم اونجا مصرف میشه و باید از تایم های دیگم استفاده کنم برای تولید پادکست.

اما خب تولید پادکست کاریه که من قلبم براش میزنه و واقعا دوسش دارم پس خیالتون راحت که به هیچ عنوان کنار نمیزارمش.

اینارو گفتم که یه مقدار با شرایط من هم آشنا بشید و بدونید اینکه نبودم جدا از اینکه دل تولید پادکست نداشتم، دلایل دیگه ای هم داشت.

تو اپیزود وطن گفتم. ما نشونه هایی از همبستگی دیدیم که امیدوارمون کرد. حس کردیم دیگه روبروی هم وای نستادیم و کنار همدیگه ایم. دیدیم برای چیزایی که میخوایم باید هزینه بدیم و دادیم. همینجوری هم داریم هزینه میدیم.

 وقتی این اپیزود داره منتشر میشه کمتر از ۳۰ روز از ازدست دادن پیروز میگذره. از کسی پوشیده نیست که چرا پیروزو از دست دادیم. آیندمون با قیمت دلار تباه شده بماند ولی این از دست دادن ها و هزینه ها ادامه داره تا وقتی که قوی تر کنار همدیگه نباشیم. رسیدن به امید هامون هزینه داره و اگه این هزینه هارو ندیم روز به روز ازونا دور تر میشیم.

ممنونم ازتون که درکم میکنید و این نبودن و آن تایم نبودنم رو میبخشید. 

تلاش من اینه که بتونم به روال سابق و عادی راوی برگردم ولی باید قبول کنیم که هیچ چیزی عادی نشده که من بخوام انتشار پادکست رو عادی کنم. اگه میخواید از زمان های انتشار پادکست مطلع بشید اینستاگراممون رو دنبال کنید.

قرارها

رسیدیم به آخر اپیزود

بعد نوشتن این اپیزود با خودم چندتا قرار گذاشتم.

قرار اول

با خودم قرار گذاشتم تو سفرایی که میرم با آدمای جدید آشنا بشم و بشینم پای حرفاشون. به نظر من ارزش سفر رفتن جدا از تفریح و سیاحت، همکلامی با آدمای جدیده. آدمایی که میتونن نگاه و تجربشونو بهت انتقال بدن و تو تجربه زیسته اونارو تو کوله پشتی تجاربت نگه داری و استفاده کنی. 

قرار دوم

من تا قبل آشنا شدن با سعید هیچ ارتباطی با افرادی که سندرم داون داشتن نداشتم و شناختم ازشون صفر بود. با خودم قرار میزارم یه تایمی بزارم و برم با این افراد وقت بگذرونم و از نزدیک باهاشون آشنا و همصحبت بشم.

و قرار آخر

با خودم قرار گذاشتم تمام تلاشم رو بکنم برای اینکه در مورد بچه های سندرم داون به آدمای مختلف اطلاعات بدم تا هم طرز برخورد بهتری باهاشون داشته باشیم هم بتونیم حمایتشون کنیم برای اینکه بتونن زندگی بهتری رو تجربه کنن.

 

مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم 

این نیست

۳ ۲ votes
امتیازدهی به مقاله
خروج از نسخه موبایل