مجید داداش سعید بعد هزار جور خواهش و تمنا بلاخره میتونه رئیس بنیاد شهید که رئیس مجلس هم بوده رو تو راهرو های مجلس ببینه.
دور و بر رئیس بنیاد یه عالمه آدم بودن و مجید هم میره روبروش وای میسته میگه آقای رئیس تو بیمارستان دارن برادر منو میکشن. اون واسه کشورش رفته مجروح شده و تو جنگ زنده مونده حالا هموطنامون تو بیمارستان دارن میکشنش توروخدا به دادش برسید.
آقای رئیس هم میگه چه افتخاری داریم بالاتر از اینکه یه نفر در راه کشورش شهید بشه.
مجید خون جلو چشاشو میگیره و یه کشیده محکم میزنه تو صورت آقای کروبی رئیس مجلس و رئیس بنیاد شهید.
وقتتون بخیر
این قسمت هجدهم راویه و من آرش هستم. این اپیزود بر خلاف ارف پادکست راوی ۲۲ام آذر ماه ۹۹ منتشر شده
دلیلشم اینه که قصمون به صورت سریالی توی ۳تا اپیزود منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه.
۷ام به ۷ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر بشنوید
پادکست راوی رو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر از جمله کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. اگه میخواید راوی رو به کسی معرفی کنید که اهل پادگیر نصب کردن نیست میتونید بات تلگرام پادکست راوی رو بهشون معرفی کنید.
کافیه توی تلگرام سرچ کنن @ravipodcastbot
از طریق اینستاگرام ما هم میتونید خبرهای تکمیلی در مورد قصه هارو ببینید و بخونید.
برای حمایت مالی از پادکست راوی هم میتونید به بخش حمایت سایت ما یا سایت حامی باش که توی توضیحات اپیزود هست سر بزنید و مبلغ موردنظرتون برای حمایت رو پرداخت کنید.
خلاصه اپیزود قبل
توی اپیزود قبل در مورد پدر و مادر سعید شنیدید که چجوری با هم آشنا شدن و وصلت کردن. از شرایط زندگیشون تور بروجن. این که ذوب آهن چه تاثیری تو شرایط زندگیشون ایجاد کرد.
از به دنیا اومدن سعید و خیلی کوچیک بودنش. اینکه وقتی داداشش رفت مدرسه اونم باهاش رفت و تفریحشون این بود که با استخون های توی قبرستون نزدیک مدرسشون بازی کنن.
با شنیدن آمپول از مدرسه فرار کرد و تا دو سال نرفت مدرسه. تو این دو سال با یه شرایطی شد اوستا قالی بافی. در مورد قالی بافی شنیدید و یه چیزایی ازش یاد گرفتید.
چندتا خاطره از مدرسشون هم گفتم و اومدیم رسیدیم به جایی که سعید گفت میخواد بره جبهه.
جلوتر در مورد قهر و دعوا و کتک کاری با باباش صحبت کردیم تا زمانی که خانوادشو با خوش شانسی قال گذاشت و تونست بره جبهه. بعد مامانش توی خط مقدم جبهه با تلفن و بیسیم پیداش کرد و به زور فرمانده هاش باهاشون صحبت کرد.
رفتن پل جویبر رو بترکونن روی پل یه سگی رو دیدن و نزدیک ۲-۳ دقیقه معطله اون سگ بودن که بره کنار و بلاخره اون پل رو ترکوندن و برگشتن عقب. یه نفوذی خواست بفرستتشون تو دل عراقیا که عراقیا بکشنشون شهید باکری میبینتشونو جونشونو نجات میده و تو راه برگشت قایق باکری رو میزنن.
اون عملیات شکست میخوره و فرار میکنن. صحنه های دردناکی از اون فرار رو شنیدید و برای عملیات بعدی سعید آموزش غواصی دید و بعد چند وقت برگشتن و از اروند ترسناک عبور کردن و فاو رو گرفتن.
۱۰ کیلومتر تو فاو پیش رفتن و مسیر های ورودی به فاو رو با خرج گود ترکوندن و برگشتن عقب.
یکی از فرمانده ها گفت میخواد یه نامه بفرسته جلو و سعید هم قرار شد با موتور اون پیغام رو ببره که وقتی با یه تویوتا سرعت میگیرن که از تپه تحت نظر عراقیا رد بشن عراق یه خمپاره میزنه و تویوتا منفجر میشه. اما اگه فکر کردید سعید با ترکیدن یه خمپاره روی کاپوت یه تویوتا چیزیش میشه کور خوندید.
تا اینجارو شنیده بودید. بریم که ادامشو براتون تعریف کنم.
اسپانسر
همیشه از اینور اونور میشنویم که یه خواب خوب تاثیر مثبتش رو روی خیلی چیزا میزاره از جمله: تقویت سیستم ایمنی بدن ، تناسب اندام، بهبود کارکرد مغز و در کل سلامتی ما.
یکی از عواملی که کمکمون میکنه خواب خوب داشته باشیم رخت خوابی هستش توش میخوابیم.
اسپانسر این اپیزود پادکست راوی دواج. معنی کلمه دواج، رخت خواب هستش. دواج همونجوری که از اسمشون پیداست تولید کننده و عرضه کننده کالای خواب هست. هر چیزی که برای یه خواب خوب نیاز دارید رو دواج داره.
علاوه بر اینها حوله و پارچه هم جدیدا به درخواست مشتریاشون به سایتشون اضافه کردن.
کلا هم چون خودشون تولید کننده هستن و کارگاه دارن با کمترین سود میفروشن.
یه امکان جالبی هم که دارن اینه که میتونید برید تو سایتشون و بهشون سفارش ملافه با سایز و جنس پارچه ای که دوست دارید رو بدید و یه هفته ای هم تحویل بگیرید.
چون خودشون تولید کننده هستن و از جنسشونم مطمئنن، روی همه محصولاتشون یه گارانتی ۳۰ روزه میزارن که اگه محصولشون به هر مشکلی خورد، بتونید با خیال راحت محصول رو مرجوع کنید.
برای شنونده های پادکست راوی هم یه کد تخفیف با اسم راوی آر ای وی آی در نظر گرفتن که تا ششم فروردین هزار و چهارصد اعتبار داره و میتوید رو هر خریدتون ۱۰ درصد تخفیف بگیرید. خرید بالای ۳۰۰ هزار تومن هم ارسالش رایگانه.
دواج رو یادتون باشه چون یه خواب خوب مهمه
شروع داستان اپیزود
بعد از نفت خوردنش این بار دومی بود که سعید مرگ رو به زانو در میاورد.
خمپاره خورده بود به کاپوت تویوتا و شیشه های کابین تویوتا خون آلود بود. مشخص بود کسایی که تو تویوتا بودن آسیب خیلی بدی دیدن.
سعید بر اثر شدت انفجار پرت شده بود عقب و موتورش همون بالا روی تپه افتاده بود. سعید تو خماری و منگی بود و سرش گیج میرفت. هنوز نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. همش تو فکر این بود که ماموریتشو درست انجام نداده و نتونسته پیغام فرماندش رو ببره جلو.
دید که مورتورش بالای تپه هستش. خودش و به هر ضرب و زوری بود میکشونه بالای تپه و موتور رو میکشه سمت جایی که از دید عراقیا خارج بود. هر چی زور میزنه که موتور رو روشن کنه و برگرده عقب کمک بیاره میبینه موتورش روشن نمیشه. درد داشت ولی هنوز داغ بود نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. فکر میکرد که فقط بخاطر شدت انفجار و زمین خوردن تو بدنش درد رو تحمل میکنه.
وقتی میبینه موتورش روشن نمیشه و از اونطرف هم میبینه نمیتونه بره کسایی که تو اون تویوتا بودن رو بیرون بیاره شروع میکنه پیاده برگشتن سمت سنگر هایی که داشتن تا با کمک برگرده پیش اون ماشین و سرنشیناشو نجات بده.
لنگ میزد اما با تمام توانی که تو وجودش داشت و دردی که توی پهلوش بود میدوئه و برمیگرده سمت سنگر هاشونو تا نزدیک میشه همه میان سمتش و با تعجب و ترس نگاهش میکنن.
خوب من باید یه توضیحی بدم. تو زمان جنگ یه سری آدم بودن که تو ارتش فعالیت داشتن. از اونجا میرفتن برای جنگیدن که بهشون میگفتن ارتشی. یه گروه دیگه هم از طرف سپاه میرفتن که بهشون میگفتن پاستار. یه سری هم آدم خودشجوش بودن که میخواستم برن از کشور دفاع کنن که بهشون میگفتن بسیجی. تو کل این سه قسمت من این افراد رو با اسم سرباز خطاب میکنم و دیگه جدا جدا نمیگم کی کجا بود.
سعید بهشون میگه به تویوتا خمپاره خورده بیاید بریم کمکشون کنیم سربازارو از توش در بیارم. بهش میگن باشه ما میریم تو بیا برو تو درمونگاه.
سعید میگه بابا من که چیزیم نیست اون دوتا اگه زود به دادشون نرسید میمیرن.
بعدشم من باید یه پیغام ببرم جلو واسه فرمانده جواب برگردونم. اومدم موتور بردارم برم.
بهش میگن باشه بیا بریم تو درمونگاه ما میریم دنبالشون ببینیم چی شده تا اون موقع تورو هم چک میکنیم.
سعید خودشو نمیدید واسه همین نمیدونست سربازایی که دیده بودنش چرا اینقدر ترسیده بودن و میخواستن به زور ببرنش تو درمونگاه.
تپه ای که میخواست از روش رد بشه تپه خاکستری بود و خاکش رنگ تیره داشت. بعد از انفجار و پرت شدن سعید رو این تپه و قل خوردنش کل هیکلشو این خاکا گرفته بودن و قیافش جوری شده بود که انگار سعید آتیش گرفته و سوخته که به این قیافه دراومده. از اون طرف هم میدیدن که از پهلوش داره خون میاد و میدیدن که باید زودتر به دادش برسن.
سعید میره تو درمونگاه و وارد اونجا که میشه تو یه آیینه خودشو میبینه و کپ میکنه. تازه میفهمه چرا همه با ترس نگاهش میکردن. سر و صورتشو با آب میشوره و میبینن نه خدارو شکر نسوخته و این سیاهی هم واسه چیز دیگشت.
اما میخوابوننش و پهلوشو که چک میکنن میبینن یه ترکش رفته تو پهلوشو بین دوتا از دنده هاش گیر کرده. اونجا یه درمونگاه سر پایی بود و کاری نمیتونستن بکنن واسه همین میفرستنش عقب تا بره بیمارستان صحرایی.
سعید میره بیمارستان صحرایی و و اونجا هم چکش میکنن میگن ما اگه دست بزنیم بدتر میشه باید بری بیمارستان و جراحی کنی تا ترکش رو در بیارن از بین دنده هات. پهلوشو پانسمان میکنن و میفرستنش عقب تا بره بیمارستان بقایی اهواز.
تو بیمارستان بقایی هم میگن ما تجهیزاتشو نداریم و نمیتونیم برات کاری بکنیم باید بری اراک. میفرستنش اراک و اونجا هم براش کاری نمیتونن انجام بدن و وقتی میبینه اینقدر از جبهه دور شده برگرده خونشون یه سری بزنه. شاید این ترکش هم یه یادگاریه که قراره باهاش بمونه.
بر میگرده خونه و کل خانواده ازش استقبال میکنن. چندروزی میمونه تا شاید حالش بهتر بشه و بتونه زودتر برگرده جبهه. اما نه تنها حالش بهتر نمیشه که روز به روز ضعیف تر میشد و رنگ و رو از قیافش داشت میرفت.
سعید اصلا اوضاعش نرمال نبود و رنگش زرد شده بود و بخاطر ترکشی هم که تو پهلوش بود نمیتونست مثل قبل عادی باشه و با یه احتیاطی حرکت میکرد که مجید رو به شک انداخت.
مجید میره به سعید میگه چی شده چرا از وقتی که اومدی حالت خوب نیست انگار لنگ میزنی رنگ و روت زرد شده قضیه چیه؟
سعید میگه هیچی احتمالا واسه دلتنگی جبهست باید برگردم. مجید بهش میگه نخیر، تو باید بمونی. نوبت منه که برم جبهه.تو باید پیش مامان بابا بمونی و دلشون واست تنگ شده.
سعید میگه نه من نمیتونم بمونم باید برم و تو بمون پیش مامان بابا. مجید میگه کجا میخوای بری بابا تو از قیافت معلومه حالت خوب نیست چیو داری از ما قایم میکنی؟
هی سعید میگه چیزی نیست هی مجید ول نمیکنه تا بلاخره سعید دست مجید و میگیره و میرن پایین راه پله خونشون و لباسشو میزنه بالا و محل زخمشو نشون مجید میده و داستان رو تعریف میکنه.
بابای سعید تو همین موقع ها داشته از بالای راه پله رد میشده که میبینه سعید لباسشو زده بالا و داره در مورد یه زخم صحبت میکنه.
معطل نمیکنه و خودشو میرسونه پایین پله ها و سعید تا میخواد زخمشو بپوشونه باباش شروع میکنه به داد زدن که چی شده چرا اینجوری شدی. بچه چرا هیچی نگفتی تا حالا. این زخم عفونت کرده باید زودتر بهمون میگفتی و یه مشته فهش به سعید میده و بدون توجه به سعید میبرتش بیمارستان بروجن.
تا سعید رو میبرن تو بیمارستان بروجن چندنفری آشنا رو میبینن و اونا هم شروع میکنن سر وصدا که آقا بیاید کمک مجروح جنگی آوردن اتاق براش خالی کنید. تخت براش مرتب کنید.احترامشو باید نگه دارید واسه ماها رفته جنگیده و این حرفا. کارایی کردن که سعید دوست نداشته انجام بشه و به همین خاطر هم زخمشو از بقیه پنهون میکرده.
سعید بستری میشه و دکتر میاد زختمش رو میبینه و میگه پسر جان تو چجوری این درد رو تحمل کردی تا حالا؟
مگه درد نمیکرد؟
سعید میگه چرا درد میکرد. ولی اگه میگفتم نمیزاشتن دیگه برم جبهه.
دکتر میگه همین الانشم دیگه نباید بری جبهه. هنوز نفهمیدی چه اتفاقی افتاده؟فکر میکنی خار رفته تو پهلوت خودش چرک میکنه در میاد؟
پسر جان ترکش رفته بین دوتا دنده هات گیر کرده. پشت جایی که ترکشت گیر کرده کلیه و تهالته معلوم نیست اونا سالمن یا نه. با این حرفا دکتر شروع میکنه و نزدیک یک ساعت دکتر کل بدن و دل و روده انسان رو برای سعید تشریح میکنه و آخرش هم سعید حوصلش سر میره به دکتره میگه باشه آقای دکتر هر کاری باید بکنید بکنید.
همون روز سعید رو میبرن اتاق عمل و بیهوشش میکنن و ترکش رو از بدنش در میارن. خدارو شکر استخون های قفسه سینه سعید جلوی آسیب دیدن بقیه اعضاشو گرفته بود. عمل با موفقیت انجام میشه و اولین ترکش رو از بدن سعید تو سن ۱۷ سالگی بیرون میارن و ترکش رو به عنوان یادگاری براش نگه میدارن.
سعید بعد دو روز بر میگرده خونه و دکتر بهش میگه حد اقل یک ماه باید استراحت کنه تا حالش بهتر شه. ده روز که از خونه موندنش میگذره و یه خورده رنگ و روش به حالت اول نزدیک میشه دوباره علم میکنه که میخواد برگرده جبهه.
برگشت به جبهه
خانوادش هر کدوم به زبون خودشون بهش میگن بسه دیگه میخوای بری جبهه چیکار تو مجروهم که شدی. وظیفتو هم انجام دادی نرو دیگه بمون استراحت کن تا کامل خوب شی. تو وظیفتو انجام دادی حالا بزار بقیه برن وظیفشونو انجام بدن.
سعید پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا باید برم جبهه من حالم خوبه.
خانوادش دیگه میدونستنن وقتی سعید میگه میخوام برم هرجوری شده میره و به حرف کسی گوش نمیده. با خودشون میگفتن ما بریم دعا کنیم که خدا مواظبش باشه و چیزیش نشه ارزشش بیشتره تا وقت بزاریم بخوایم اینو قانع کنیم نره جبهه.
با همه این تفاسیر سعید بر میگرده جبهه و بعد ۵-۶ ماه ایران تصمیم میگیره یه عملیات دیگه انجام بده.
اما قبل از اینکه ایران بخواد عملیاتش رو شروع بکنه عراقیا ایران رو قافلگیر میکنن و حمله میکنن که جزایر مجنون رو پس بگیرن.
جزایر مجنون رو ایران اون زمانی که سعید برای بار اول مامان باباشو قال گذاشت رفت جبهه از عراق گرفته بود. عراقیا هم الان میخواستن پسش بگیرن. همون سری که تو خط مقدم مامانش به هر ضرب و زوری بود سعیدو با تلفن و بیسیم جنگی و این حرفا پیدا کرده بود.
عراقیا حمله میکنن و ایران هم توی خط مقدم شکست میخوره و دستور عقبگرد و فرار صادر میشه.
سربازا با وسیبه نقلیه و پیاده به سمت جزیره جنوبی فرار میکنن تا جونشونو نجات بدن.
تو حول و ولا اینکه هرکی سریع برگرده عقب و جون خودشو نجات بده سعید داداشش مجید رو میبینه که لباس سربازا تنشه و اومده جنگ.
به مجید میگه تو اینجا چیکار میکنی کی اومدی از مامان اینا چه خبر؟
میگه دو سه روز بعد از اینکه تو اومدی منم مامان بابارو راضی کردم و راه افتادم اومدم.
سعید میگه خب این مدت کجا بودی؟ کدوم منطقه؟ مجید میگه همینجا بودم.
سعید و مجید هردوتاشون ۶ ماه تو یه منطقه بودن ولی یکبار هم همدیگه رو ندیده بودن.
همینطوری که داشتن میدوییدن و فرار میکردن شروع میکنن خوش و بش و از همدیگه سوال پرسیدن که کدوم یگان خدمت میکنی قراره کجا بری و این حرفا.
عراق اولین بار بود که تو اون عملیات بمب شیمیایی زده بود و همه جونشونو برداشته بودن و داشتن به عقب فرار میکردن.
چند دقیقه ای با هم هم مسیر بودن و اومدن عقب تا رسیدن به جایی که گرداناشون از همدیگه جدا میشد و باید دوتا مسیر مختلف رو میرفتن. همدیگه رو بقل میکنن و از هم خدافظی میکنن و با گردانشون عقب نشینی میکنن.
جزایر مجنون
عراق موفق میشه جزیره مجنون شمالی رو پس بگیره و همه نیروهای مارو از مجنون شمالی بیرون کنه
خب
دوباره شیش دنگ حواستونو بهم بدید میخوام موقعیت رو براتون شرح بدم.
جزیره مجنون دوتا داریم. یکی شمالی یکی جنوبی. قبل از جنگ این جزایر برای عراق بود و ایران تو سال ۶۲ توی عملیات خیبر این جزیره هارو گرفته بود. تو این عملیات جدید که با پاتک عراق مواجه شدیم عراق حمله کرده بود و جزیره مجنون شمالی رو پس گرفته بود. با بمب شیمیایی و این حرفا. هنوزم ما جانباز هایی رو داریم که از اون جنگ شیمیایی شدن و زندگی براشون سخته.
همون سال ۶۲ که ایران این جزیره هارو گرفته بود واسه اینکه نیروهای نظامیمون بتونن راحت بین این دوتا جزیره رفت و آمد کنن یه جاده خاکی بین این دوتا جزیره میسازه. عرض این جاده حدود یازده متر بوده
یعنی تو آبهای بین این دوتا جزیره یه حجم زیادی خاک ریخته بودن و زیر سازی کرده بودن و روش یه جاده درست کرده بودن برای عبور و مرور.
عراق از طریق این راه، سعی کرده بود که پیش روی کنه به سمت مجنون جنوبی برای تصاحبش ولی ایران خیلی سخت جاده بین این دو جزیره رو پوشش میداد و اجازه عبور کردن رو به عراق نمیداد.
خب یه مرور بکنیم. جزیره شمالی دست عراقیا بود. جزیره جنوبی دست ایران.عراق واسه گرفتن مجنون شمالی بمب شیمیایی زده بود و ابایی هم برای دوباره زدن نداشت. ایران هم به هیچ عنوان نمیخواست که جزایر مجنون رو از دست بده چون با کلی زحمت گرفته بودش. همون جزیره شمالی رو هم که عراقیا گرفته بودن واسشون خیلی زور داشت و آبروریزی بود. البته اینم بگم که اگه عراق بمب شیمیایی نمیزد هیچ جوره نمیتونستن اون جزیره رو از ایران بگیرن.
حالا بین سربازای ایرانی و عراقی یه جاده خاکی بود به طول ۲ کیلومتر و عرض ۱۱متر.
ایران واسه اینکه کنترل کنه تا عراقیا از این جاده حمله نکنن به سمت جزیره جنوبی و اونجارو هم بگیرن، شبونه وسط جاده یه کانال میکنن. این کانال در حد یه جوب بوده ارتفاع حدودا ۷۰ سانت. که یه آدم بتونه چهاردست و پا توش حرکت کنه و از سمت عراقیا دیده نشه.
از توی این جوب سربازا میرفتن جلو و وسط جاده توی زمین نگهبانی میدادن. انتهای این مسیری که کنده بودن و ۷۰۰ متر طول داشت یه سنگری ساخته بودن و اندازه ۳ نفر جا داشت. صبح ۳ تا سرباز میرفتن توی این سنگر و کل روز عراقیا این تیکرو تیربارون میکردن و، شب ۳ نفر دیگه میرفتن این جنازه هارو میدادن عقب و خودشون میشستن جای اونها.
هرکسی میرفت تو این کانال میدونست که جنازش بر میگرده.
عراق سر جاده دکل دیدبانی گذاشته بود و اگه میدید مورچه روی جاده حرکت میکنه با تیر بار و تانک میزدنش.
اونا از ما میترسیدن و ما از اونا که یه موقع یکی نخواد حمله کنن و جزیره رو پس بگیره. اما موضع ما بیشتر دفاعی بود. اونا میخواستن حمله کنن. ایران میخواست دفاع کنه و جلو حمله اونارو بگیره. برای همین اون کانال رو ساخته بودن که اگه عراقیا خواستن بیان جلو همون جلو زمین گیرشون کنن که پیشروی نداشته باشن.
چند روزی میشد که ایران صبح ۳ نفر میفرستاد تو اون سنگرا که جنازه های روز قبل رو بدن عقب و ۳ نفر دیگه آماده مرگ میفرستاد جلو.
عراقیا هم از صبح شروع میکردن و با هر سلاحی که داشتن اون سنگر رو تیر بارون میکردن و بلاخره اون ۳ نفر رو میکشتن و شب که میشد دوباره روز از نو روزی از نو.
همه سربازا صداشون در میاد میگن بابا این چه وضعشه ما هر روز ۳ نفر رو بفرستیم جلو شب مردشونو برگردونیم عقب یه فکری بکنید.
ورود تیم تخریب
یکی از فرمانده ها میره با تیم تخریب صحبت میکنه که آقا بیاید این جاده رو مین گذاری کنید تا عراقیا نتونن بیان جلو ما تو اون سنگر روزی ۳ تا شهید ندیم.
سعید میگه خرج همه مین هایی که ما بزاریم یه تانکه. خالی میفرستن از رو مین ها رد میشه و همشون میترکه راهشون باز میشه میان جلو.
این روش عاقلانه این نیست و اگه میخوایم اونا نیان جلو و هر روز ۳تا جوون مردم رو نفرستید تو دامن مرگ باید جاده رو منفجر کنیم تا عراقیا راه دسترسی به جزیره جنوبی از خشکی نداشته باشن.
اکی ترکوندن جاده رو که میگیرن تیم تخریب آماده میشه تا جاده رو منفجر کنه.
تیم تخریب به این نتیجه رسیده بود که اول خرج گود کار بزارن یه گودی ایجاد بکنن بعد توی این گودی یه مواد منفجره کار بزارن و بدون دردسر جاده رو منفجر کنن و ارتباط جزیره هارو قطع کنن.
اما به این سادگی که فکر میکردن نبود.
تو روشنی هوا به هیچ عنوان نمیتونستن این کار رو انجام بدن و مجبور بودن وقتی هوا تاریک میشه و یه دید عراقیا به جاده کم میشه این کار رو انجام بدن.
شب که هوا تاریک میشه تیمشون راه میوفته و میرن جلو و بدون اینکه عراقیا ببیننشون خرج گود هارو کار میزارن و میزنن بترکه و خیلی خوشحال و خندون بر میگردن عقب تا مواد منفجره ببرن توی گودی کار بزارن.
مواد منفجره هارو که میبرن دم جایی که خرج گود هارو کار گذاشته بودن میبینن گودی حاصل از خرج گودی جایی نیست.
سعید میشینه خاک رو دست میزنه میبینه خاک داغه یعنی این خاک در معرض انفجار بوده ولی چرا چیزی گود نشده. با دست شروع میکنه یه مقدار کنار زدن خاک میبینه هر چی میریزه کنار دوباره از زیر خاک بر میگرده جاش رو پر میکنه.
متوجه میشن چون زمین جاده خاکی بوده تا خرج گود ها ترکیدن دیواره های جاده ریزش کردن و اومدن جای خرج گود هارو پر کردن.
تیم تخریب هم تا یه گودی عمیق نداشته باشن نمیتونن مواد منفجره کار بزارن و و جاده رو منفجر کنن.
هیچی دیگه. پروژه خالی کردن یه تیکه از زمین با خرج گود شکست میخوره و دست از پا درازتر بر میگردن عقب.
اما نمیتونستن تسلیم بشن.
هم رزماشون داشتن روزانه تو اون سنگر ها کشته میشدن و میخواستن هر جوری شده جلوی این اتفاق رو بگیرن.
صبح سعید تو خواب و بیداری یهو به سرش میزنه با بیل و کلنگ مقنی میتونن یه حفره ایجاد کنن و مواد منفجره توش کار بزارن.
ماشین بر میداره راه میوفته میره اهواز تا از تو شهر بیل و کلنگ مقنی گیر بیاره. این نکته رو بگم که جزیره مجنون جنوبی از راه خاک به ایران دسترسی کامل داره و مجنون شمالی رو میشه فقط جزیره اعلام کرد. اما چون مجنون جنوبی هم از ۳ طرف به آب راه داره به اونم جزیره میگن.
سعید بلاخره موفق میشه از اهواز بیل و کلنگ مقنی گیر بیاره
بیل و کلنگ مقنی فرقش با بیل و کلنگ عادی این بوده که دسته های تهش خیلی کوچیکتر بوده و برای جاهایی استفاده میشده که جای زیادی برای حرکت نداشتن.
مقنی در قدیم به کسایی میگفتن که چاه حفر میکردن. چون توی دهانه چاه جای زیادی نداشتن که بتونن حرکت کنن و کارشون رو انجام بدن از ابزار های کوچیکتر برای اینکار استفاده میکردن.
واسه این به بیل و کلنگ کوچیک میگفتن بیل و کلنگ مقنی.
سعید تا عصر با بیل و کلنگ مقنی بر میگرده و پروژه شکست خورده شب قبلشون رو از سر میگرین.
شبونه دو نفر رو میفرستن جلو و شروع میکنن اون مقداری که نیاز داشتن روی جاده حفر کردن موفق هم میشن یه گودی برhی مواد منفجره درست کنن.
توی گودی درست شده مواد منفجره رو کار میزارن و اونجارو منفجر میکنن و موفق میشن یه دهنانه ۷-۸ متری وسط جاده باز کنن و خوشحال بودن که تونستن جاده رو منفجر کنن و عراقیا دیگه نمیتونن از اونجا رد بشن و بیان جلو.
بر میگردن و خوشحال و خندون از پروژه موفقیت آمیزشون با خیال آسوده میرن میخوابن.
نزدیکای ظهر میشه یهو پشت بیسیم سعید رو صدا میکنن میگن خودتو برسون به دوربین جادرو نگاه کن.
سعید سریع خودشو میرسونه به دوربین و میبینه یه تانک و یه کمپرسی بزرگ عراقی با سرعت توی جاده دارن میان جلو.
سعید میدونست اونا دیدن که جاده خراب شده ولی نمیدونست اینا چرا دارن با این سرعت میان تا یهو دید چند متر مونده به حفره ای که شب قبلش سعید اینا منفجر کرده بودن، راننده تانک و راننده کمپرسی جفتشون از وسیلشون میپرن بیرون و بودو بر میگردن سمت عراقیا و این کمپرسی و تانک مستقیم میان جلو و میوفتن تو چاله ای که شب قبل درست شده بود و جاده پر میشه. یعنی کل زحمت شب قبل سعید اینارو با خرج کردن یه تانک و کمپرسی باد هوا کردن.
به سعید کارد میزدی خونش در نمیومد.
همون شب دوباره راه میوفتن و میرن جلو بجای یه گودال شروع میکنن به کندن ۲تا گودال، تا وقتی توش دینامیت منفجر میکنن حفره بزرگتری به وجود بیاد و نتونن راحت عراقیا بیان پرش کنن.
حفره هارو میکنن و دینامیت کار میزارن نو موفق میشن یه حفره به عمق ۱۴-۱۵ متر تو زمین به وجود بیارن.
واسه اون جا هم نگهبان میزارن که اگه صبح دوباره عراقیا خواستن راه بیوفتن بیان جاده رو پر کنن نگهبانا سر جاده سمت خود عراقیا بزننشون تا نتونن جلوتر بیان.
توی جاده حفره به وجود اومده بود ولی جاده مسدود نشده بود و اگه عراقیا میخواستن بلاخره میتونستن از جاده عبور کنن.
ولی همین حفره ها قوت قلبی برای سربازای ایرانی بود که به راحتی نمیتونن رد بشن و بیان جلو. تیم تخریب شب بعد هم باز این کارو کردن و یه حفره دیگه هم نزدیک حفره قبلی ایجاد کردن. تو روز هم عراقیا چندبار میخواستن همون نقشه قبل رو تکرار کنن ولی تا راه میوفتادن سربازای ایرانی میزدنشونو نمیتونستن خیلی جلو بیان.
دو شب این کارو کردن و تو برنامشون بود تا وقتی که بتونن جاده رو کامل از بین ببرن و وسط جاده مرز آبی درست بکنن این کار رو ادامه بدن.
صبح روز بعد بهشون خبر میرسه که ایران یه سری اژدر خریده که از قایق با فاصله زیاد نسبت به مانع شلیکش میکنن و اژدر به دیواره مانع نفوذ میکنه و بعد منفجر میشه اما مثی که صداشو در نیاوردن که اینجور چیزی دارن و دلشون نمیوده خرجش کنن. میخواستن نگهش دارن.
سعید تا خبر رو میشنوه راه میوفته میره پیش فرماندشون که بگه براشون این اژدر رو بگیرن واقعا بهش احتیاج دارن فرماندشون میگه گفتیم ولی گفتن به ما نمیدن.
راه میوفته میره پیش فرمانده لشکر میگه بابا ما با هزار جور ترس و لرز شبونه میریم یه تیکه منفجر میکنیم به هیچی نمیرسیم این اژدر رو بهمون بدید بدون هیچ مشکلی کار تموم میشه و همه بچه ها هم در امان میمونن بگیرید این اژدر رو برای ما هر جوری شده.
فرمانده لشکر میگه ما درخواست دادیم ولی از قرارگاه درخواست مارو رد کردن.
سعید عصبانی میشه خودش راه میوفته میره قرارگاه که بابا چه مرگتونه شماها همینجوری داریم تپ و تپ کشته میدیم این اژدر رو بدید جاده رو منهدم کنیم و کار رو خلاص کنیم.
هرچی دعوا میکنه و داد میزنه هیچی به هیچی و نمیتونه به نتیجه ای برسه و دست از پا درازتر برمیگرده.
شب که میشه همه گردانا میان پیش بچه های تیم تخریب و التماس میکردن که بابا یه کاری بکنید هر آن احتمال داره عراقیا حمله بکنن و بیان بکشنمون تعدادمونم که خیلی کمتر از اوناست صد در صد شکست میخوریم یه کاری بکنید.
همه سربازا امیدشون به تیم تخریب بود و تیم تخریب هم ابزار هایی که لازم داشت رو بهش نمیدادن تا کار رو تموم کنه.
سعید میگه چاره ای نیست. میریم جلو بجای گودال چاه میکنیم و قشنگ میریم پایین و تو عمق بیشتر مواد منفجره کار میزاریم تا بتونیم جاده بترکونیم و دسترسی هر دو طرف کامل قطع بشه.
تا حالا تونسته بودن تو جاده حفره ایجاد کنن ولی اونقدری عمیق نبود که عراقیا نتونن رد بشن. بلاخره میتونستن توشو پر کنن و عبور کنن واسه همین میترسیدن.
شب که میشه دوتا از سربازایی که قدشون کوتاه تر از بقیه بود و خیلی تو دید نبودن رو میفرستن جلو که چاه بکنن.
این بجه ها میرن جلو و شروع میکنن به کندن چاه و خوب هم پیش رفتن و یه خورده که میکنن و اندازه قد خودشون ارتفاع چاه میشه عراق اون منطقه رو خمپاره بارون میکنه و این دوتا جون درجا تو همون چاه های که کنده بودن شهید میشن.
روحیه کل تیم تخریب داغون میشه. سعید خیلی با اون دو نفری که رفته بودن جلو چاه رو بکنن صمیمی بود و واقعا ناراحت شده بود و دوباره مثل وقتی که تو مراسم پسر عموش کنار باباش نشسته بود خونش به جوش میاد و تصمیم میگیره خودش یه کاری بکنه و کار رو تموم کنه.
همون شب سعید با دو نفر دیگهیه سری صندوق که توش مین بود رو برمیدارن و میرن جلو.
اول از همه جنازه هارو از تو چاه ها میارن بیرون و میفرستن عقب. بعدشم تو تاریکی شب شروع میکنن عرض جاده رو مین کاری کردن.
سعید و دوستش قرار بود مین بکارن از پشت هم دو نفر دیگه قرار بود براشون مین بیارن
ساعت حدود ۱-۲ شب بود که سعید با دوستش شروع میکنن به مین کاری جاده و تو حدود ۱ ساعت نزدیک ۳۰۰تا مین میکارن.
از یه طرف جاده شروع کرده بودن و اومده بودن طرف دیگه جاده نزدیک لبه جاده که متصل به آب بود.
سعید و دوستش یه کار تکراری و روتین رو توی ۱ ساعت ۳۰۰ بار انجام داده بودن و شرطی شده بودن و خیلی دیگه کاری که داشتن انجام میدادن رو تجزیه و تحلیل نمیکردن و بر اساس عادتشون مین هارو میکاشتن.
فقط سعی میکردن سریع تر تا هوا روشن نشده نقششونو عملی کنن و همه مین هایی که داشتن رو بکارن .
پروسه اینجوری بود که رفیقش مین هارو از توی صندوق میاورد بیرون و آماده و مصلح میکرد و میداد به سعید و سعید هم مین رو میکاشت و تا کاشتن مین تموم بشه دوستش مین بعدی رو آماده کرده بود واسه کاشتن.
از وقتی که سعید مین رو از دوستش میگرفت تا وقتی که مین رو بکاره ۳۰ ثانیه زمان میبرد اما این زمان برای زمین خاکی بود و اونا رسیده بودن به لبه های جاده که بخاطر آب گل بود و سعید زمان بیشتری لازم داشت تا مین رو کار بزاره.
رفیقش که مین هارو آماده میکرد میدونست سعید ۳۰ ثانیه طول میکشه مین رو بکاره و تو این ۳۰ ثانیه باید مین بعدی رو آماده و مصلح کنه. اما اونم حساب نکرده بود که که تو زمین گلی زمان بیشتری برای کاشتن مین لازم هست.
۱۵-۲۰ تا مین دیگه مونده بود که کارشون تموم بشه و با موفقیت برگردن عقب. رفیقش یه مین رو آماده و مصلح میکنه و منتظر سعید میمونه که برگرده و مین رو بگیره. سعید که برمیگرده تا مین رو بگیره مین رو بگیره همون لحظه یه گلوله خمپاره کنارشون میخوره زمین و ترکش خمپاره میخوره به مین مصلح شده که الان دیگه تو دستای سعید بود و مین تو دستای سعید منفجر میشه.
انفجار وحشتناکی رخ میده و سعید و دوستش هرکدوم به یه سمت پرتاب میشن.
همون لحظه که مین تو دستای سعید منفجر شده بود دوتا دستای سعید از مچ قطع میشن.
صدای انفجار تو سرش بود و دو دقیقه ای هیچی نمیتونست بشنوه. حالش که سر جاش اومد و تونست خوشو جم بده سعی کرد چشماشو باز کنه و ببینه کجا افتاده ولی هیچی نمیتونست ببینه.
دوستشو صدا میکنه و بهش میگه من نمیتونم ببینم. همدیگرو با صدا پیدا میکنن و با فرض اینکه مسیرشون برای برگشتن سمت ایران هموار هستش راه میوفتن به عقب اومدن با همدیگه که سعید نمیتونه جلوشو ببینه و میوفته تو چاله ای که از خمپاره و گلوله های تانکی که تازه عراقیا زده بودن به وجود اومده بود و چون نزدیک لبه جاده بود وصل شده بود به مسیر آب و سعید مجبور بود اونجا شنا کنه. دوستش که دیده بود سعید افتاده تو چاله و خودش هم زخمی شده نمیتونه برگرده سریع بر میگرده عقب تا به بقیه خبر بده و کمک بفرسته برای اینکه سعید رو نجات بدن.
سعید هنوز داغ بود و هیچی متوجه نمیشد و نمیدونست چه بلایی سرش اومده.
با شنا کردن و از اون حفره میاد بیرون و شنا میکنه تا بره برسه به خشکی و خاک ایران تا عراقیا نیان بگیرنشو بلایی سرش بیارن. سعید نمیتونست ببینه کجاست و کدوم سمتی میره اما میتونست رد نور رو ببینه و از توی آب شروع کرد به شنا کردن به سمت نور. چون میدونست پایین اون نور صد درصد خشکی هستش.
همینجوری شنا کرد و یهو دید شدت نور چند برابر شد. انگار که پیداش کرده باشن و نور انداخته باشن روش.
درست حدس میزد. پیداش کرده بودن. ولی ایرانیا نه. سعید شنا کرده بود به سمت جزیره شمالی. جایی که عراقیا توش بودن. یهو شنید یه صدایی داره داد میزنه و میگه لاتتحرک لا مصب.
و تا شنید چی دارن میگن فهمید اوضاع خیلی خیطه و نفس گرفت و رفت زیر آب شروع کرد مخالف جهتی که رفته بود دوباره زیر آبی شنا کردن تا یه جایی اما با اینکه سعی میکرد دهنش رو بسته نگه داره بازم آب میرفت تو دهنش.
عراقیا شروع میکنن به تیر اندازی تو آب و سعید هم با همه زورش شروع میکنه شنا کردن و میتونه خودشو از اون مخمصه بکشه بیرون و فرار کنه به سمت خاک ایران.
اما هرچی میومد نمیرسید. میدونست این فاصله نهایتا باید یک کیلومتر باشه و سعید بر اساس آموزش های حرفه ای قواصی که دیده بود میدونست خیلی خیلی بیشتر از یک کیلومتر شنا کرده ولی هرچی اومده به هیچ خشکی ای نرسیده.
هی نفس میگرفت میرفت تو آب عمق سنجی میکرد میومد بیرون میرفت جلوتر دوباره عمق سنجی میکرد که ببینه کدوم سمت بره به خشکی نزدیک تر میشه اما بی فایده بود.
هر چی میرفت نه نوری بود نه سر و صدایی نه بویی نه هیچی که بتونه تشخیص بده نزدیک خشکی شده یا نه. بعد تقریبا نیم ساعت شنا کردن میرسه به یه جایی که عمق آب تا زیر گردنش بود. همینجوری جلو میاد و کم کم ارتفاع آب کم میشه. همینجوری پیش اومد تا رسید به یه جایی که دیگه اگه خودشو ول میکرد سرش تو آب نبود و میتونست نفس بکشه.
همین که خودشو میرسونه به گل های کنار ساحل که دیگه فقط نم آب رو دارن میوفته رو گل و بیهوش میشه.
اینجارو نگه دارید.
برگردیم پیش اون دوستش که خبر برده بود عقب که سعید افتاده تو چاله آب.
همین که دوستش خبر رو به عقب میرسونه چند نفری رو میفرستن دنبال پیدا کردن سعید تو اون چاله.
میان دوروبر چاله رو میگردن میبینن خبری نیست. قایمکی کنار جاده میرن جلو که ببینن سعید رو پیدا میکنن یا نه باز میبینن خبری از سعید نیست و بر میگردن دم چاله.یکیشون میپره تو آب شنا میکنه که شایدبتونه تو عمق آب سعیدو پیدا کنه میبینن نه خبری از سعید نیست. ساعت تقریبا ۲-نصفه شب بود
بر میگردن عقب و منتظر میشن صبح بشه. هوا که روشن میشه ۵-۶ نفر قایق برمیدارن و راه میوفتن منطقه اون دوروبر رو گشتن تا سعید رو پیدا کنن ولی انگار اصلا خبری از سعید نبوده.
یکیشون میگه آقا برگردیم یه مقدار عقب تر از پایگاه خودمون هم بگردیم شاید اونجا ها باشه. بقیشون میگن نه بابا مین تو دستش ترکیده چطوری میخواسته تا عقب تر از پایگاه خودمون شنا کنه؟
هی تیکه تیکه میرفتن تو آب و غواصی میکردن تا شاید جنازه سعید رو کف آب پیدا کنن اما به هیچی نمیرسن. نزدیکای عصر میشه که خسته و نا امید شده بودن از گشتن و پیدا کردن سعید.
تصمیم میگیرن برگردن که میگن آقا یه خورده برگردیم عقب شاید جریان آب برده باشدش اونجا چیزی که ازمون کم نمیشه.
اکی میدن و بر میگردن عقب تر. نزدیک ۵۰۰متری که از پایگاه خودشون بر میگردن عقب تر و دیگه داشتن کاملا نا امید میشدن از پیدا کردن سعید میبینن یه جنازه کنار ساحل افتاده رو زمین. میرن سمتش و جنازه رو که بر میگردونن میبینن خود سعیده. ولی سعیدی که کاملا متلاشی شده بود.
دوتا دستش از مچ قطع شده بود. نصف صورتش ترکیده بود و لپ و گونه و دهن نداشت. بالای سینش هم تماما متلاشی بود و پر ترکش.
نبض نداشتن سعید
سعی میکنن نبضشو بگیرن اما هیچ ضربانی نداشت و میفهمن مرده.
سعید نمرده بود. ضربانش خیلی ضعیف بود اما هنوز زنده بود و سربازایی که دنبالش بودن اینو نفهمیده بودن.
همونجوری که بدن سعید پر گل و لای و خیس بود برش میدارن میزارنش تو قایق تا برش گردونن عقب.
از وقتی سرنشینان قایق، سعید رو دیده بودن سعید متوجه میشد که اومدن دنبالش و خوشحال از این بود که بلاخره نجات پیدا کرده. وقتی گذاشتنش تو قایق و میخواستن برش گردونن عقب شروع کرده بودن با سرعت روی آب حرکت کردن. باد که میخورد به بدن نم دار سعید بدن سوخته و گر گرفته سعید رو خنک میکرد و سعید واقعا داشت از خوردن باد به بدنش لذت میبرد. خود سعید تا اینجا هارو یادشه.
سربازا میرسن و جنازه سعید رو از قایق پیاده میکنن و بر میگردونن عقب. وقتی چندتا از هم محلی های سعید میبینن که جنازه سعید رو آوردن حالشون خیلی داغون میشه. میدونستن که رسیدن این خبر به خانواده سعید خیلی براشون سخته و صلاح میبینن که برگردن بروجن تا وقتی جنازه سعید رو بر میگردونن تو تابوت به بروجن اونا پیش خانواده سعید باشن و بتونن کارهارو انجام بدن و قوت قلبی برای خانوادش باشن.
سربازایی که جنازه سعید رو پیدا کرده بودن با فرض اینکه سعید مرده اونو میبرن میزارنش تو کامیون جنازه هایی که داشت میرفت سمت معراج.
معراج جایی بوده که همه جنازه های جنگی رو میبردن اونجا تا بر اساس پلاک و علائم و نشونه ها جنازه هارو شناسایی کنن و توی تابوت بزارن و بفرستنشون برای خانواده هاشون تا اونا بتونن عزیزانشون رو به خاک بسپرن و براشون عزاداری کنن.
کامیون جنازه ها میره به معراج و اونقد سرشون شلوغ بوده تا ۳ روز وقت نمیکنن در کامیونی که سعید توش بوده رو باز کنن.
بعد ۳ روز در کامیون رو باز میکنن شروع میکنن به تخلیه کردن جنازه ها از کامیون ها. کسایی که میخواستن جنازه هارو از کامیون بیارن بیرون بخاطر بوی عفونت و تعفنی که تو کانتینر بود ماسک میزدن و جنازه هارو بیرون میاوردن.
چندتایی از جنازه هارو که میارن بیرون میرسن به بدن سعید.
بدنی که دوتا دست نداشت و نصف صورت و سینش هم متلاشی شده بود.
زیر بغلش و پاشو میگیرن که بیارنش بیرون برای شستشو و کفن پیچی میبینن داره خس خس میکنه. اول فکر میکنن دارن اشتباه میکنن و بدون توجه به علائم میارنش بیرون و میبرنش رو تخت های شستشو. اما تا میزارنش رو تخت دوباره میبینن داره از خودش صدا در میاره و خس خس میکنه.
چند نفر رو خبر میکنن و میبینن نه مثی که این جنازه هنوز نمرده و قصدی هم واسه مردن نداره.
یه لحظه فکر کنید. از لحظه ای که مین تو دستش ترکیده بود تقریبا ۴ روز میگذشت اما هنوز زنده بود. دوتا از دستاش قطع شده بود. نصف صورت نداشت کلی ترکش تو سینش بود اما هنوز زنده مونده بود.
۳ روز بین باقی جنازه ها تو بیشترین حجم از عفونت بود بدون آب و غذا اما هنوز زنده بود.
اگه یه درصد فکر میکنید بعد از این اتفاق همه جوره بهش میرسن و زندش میکنن. متاسفانه بدجوری اشتباه فکر میکنید.
سعید رو میفرستنش بیمارستان صحرایی و اونا میبینن این به سختی داره نفس میکشه و چون دهنی نداره باید یه مسیر دائمی برای نفس کشیدن واسش فراهم کنن. گلوش رو سوراخ میکنن و یه لوله میزارن تو گلوش برای اینکه سعید بتونه درست نفش بکشه و میگن باید هرچه سریعتر انتقالش بدیم به بیمارستان ما اینجا هیچ کاری نمیتونیم براش بکنیم.
از بیمارستان صحرایی میفرستنش بیمارستان شهید بقایی اهواز.
تو بیمارستان شهید بقایی اهواز هم میبینن اوضاع سعید خیلی خرابه و میگن اونا هم کاری نمیتونن بکنن و سوار هواپیماش میکنن و میفرستنش به سمت مشهد. هواپیما باری جنگی. از این هواپیماها که تو فیلما توری های پارچه ای از در و دیوارش آوییزونه و بدنه خیلی بزرگی داره.
تواین مدت هم سعید بیکار نبوده و داشته مدام خواب و رویا و کابوس میدیده.
بابای سعید تو بچگی سعید اینا همیشه براشون قصه های شاهنامه رو تعریف میکرده و سعید هم عاشق رستم بوده. مخصوصا اون صحنه ای که رستم با دیو سپید میجنگه و اونو شکستش میده.
سعید توی خواب و رویاش دیده بود رستم اومده پیشش و دارن با هم در مورد جنگ و مجروحیت و این حرفا صحبت میکنن.
خوش و بشاشونو که کرده بودن و کلی سعید از علاقش به رستم گفته بود سر و کله دیو سپید پیدا میشه.
سعید شروع کرده بود با دیو سپید جنگیدن و وسط جنگ با دیو سپید یهو بهوش میاد و میبینه تو هواپیماست و بهش سرم وصله. یه خورده اینور اونور رو میبینه و دوباره از هوش میره به جنگیدنش با دیو سپید ادامه میده. همه اون داستانایی که تو بچگی، پدرش از شاهنامه براش تعریف کرده بود رو از نزدیک میبینه و با همه شخصیت های اون قصه ها آشنا میشه و تو رویا و کابوس باهاشون همصحبت میشه و با یه سریاشوننم میجنگه.
سعید میرسه مشهد و اونجا هم میگن این خیلی درب و داغونه ما هم امکانات نداریم اگه اینجا بمونه میمیره. باید بره یه بیمارستان مجهز تر. بدون اینکه دست به سعید بزنن و بخوان شستشوش بدن و هیچ اقدام پزشکی ای انجام بدن، سعیدو اعزام میکنن اصفهان بیمارستان فولادشهر.
بیمارستان فولادشهر تو زمان شاه تاسیس شده بود و یکی از مجهز ترین بیمارستان های اون موقع بود.سعیدو میبرن اونجا ولی اونها هم میگن این کار ما نیست، ما نمیتونیم کاری براش بکنیمو اونا هم میفرستنش تهران.
این جابجایی به اهواز و بعد مشهد و بعد هم اصفهان بعد هم تهران تقریبا ۱ هفته طول کشیده بود.
بازم به این نکته اشاره میکنم که تو این مدت هیچ بیمارستانی هیچ کار پزشکی ای روی سعید انجام نداده بود و فقط مداوم سرمش رو عوض میکردن. یعنی از موقعی که کنار آب تو گل و لای پیداش کرده بودن هنوز کثیفی و گل و لای دریا رو بدنش بود.
سعید رو انتقال میدن به تهران و میبرنش یه بیمارستان خصوصی.
اسمشو نمیگم ولی این بیمارستان سال هاست که تو خاطر خودشو خونوادش مونده.
سعید توی اون بیمارستان هی به هوش میومده و هی بیهوش میشده
من یه توضیحی در مورد شرایط بیمارستانا تو اون دوران بگم.
تو اون زمان خب خیلی مجروح جنگی به بیمارستانا میفرستادن برای درمان. بیمارستانا هم واقعا سرشون شلوغ بود و بعضی هاشون زمان لازم رو نمیتونستن برای مجروهین بزارن. تعداد بیمارستان ها هم اونقدری نبود که جوابگوی همه مجروهین باشه.
از اون طرف هم خرج درمان این مجروحین رو دولت نمیداد. برای همین راحت ترین راه رو انتخاب میکردن. یعنی اگه ممکن بود دستی یا پایی یا عضو دیگه ای از مجروحین با مداوا و درمان طولانی خوب شه بیخیال این گذینه میشدن و اگه دست و پا بود میبریدن و اگه عضو دیگه ای بود مثه چشم تخلیش میکردن و بخیه میزدن بیمار رو مرخص میکردن تا بره.
میگفتن وقتی که ما قراره برای چشم یه نفر بزاریم تا درمانش کنیم و نتونیم به ۱۰ نفر دیگه برسیم رو نمیزاریم و تخلیش میکنیم میریم جون ده نفر دیگه رو هم نجات میدیم. البته این یه بعدشه.
بعد دیگش اینه که هزینه درمان این مجروحین توی بیمارستان های خصوصی رو دولت نمیداد و اونا باید از درآمد خودشون هزینه میکردن.
اونقدر این اتفاق زیاد افتاده بود و رشد بی رویه داشت که زمزمه کرده بودن مجلس اون زمان میخواد یه طرحی رو تصویب بکنه که بیمارستان ها بدون اجازه نماینده بنیاد شهید، حق ندارن عضوی از بیمارا رو قطع یا تخلیه کنن.
اونقدر هم این زمزمه ها قدرت داشت که بیماراستانا فکر میکردن این یه قانونه و تصویب شده و راهی بود واسه کار انجام ندادن این بیمارستانا
یعنی چی؟ یعنی رو یه تصمیم اشتباه از سمت بیمارستانا، مجلس میخواست یه تصمیم اشتباه تر بگیره. چجوری؟ بیمارستانا واسه راحتی خودشون میگفتن باید یه عضوی رو قطع کنیم و تو پرونده مجروح هم میزدن در انتظار تایید نماینده بنیاد شهید. اما نماینده بنیاد شهیدی جایی نبود. اونقدر تعداد این نماینده ها کم بود و تعداد بیمارا زیاد که نمیرسیدن به همه این بیمارا رسیدگی کنن و اگه بیماری بود که با قطع عضو زنده میموند در انتظار رسیدگی نماینده بنیاد شهید جونشو از دست میداد.
یعنی غوز بالا غوز. اگه از این موضوع که بعضی بیمارستانا خراش سطحی رو زخم شمشیر جلوه میدادن و فقط میخواستن عضو قطع کنن بگذریم. حداقلش این بود که با تصمیم این بیمارستانا مجروح زنده میموند. این قانونی که زمزمش در اومده بود و بیمارستانا هم تصویب شده تلقیش میکردن، باعث میشد بیمارستانا کاری به بیمار نداشته باشن و مداوا هم نکنن تا بیمار بنده خدا تو اون زمانی که باید، درمان براش انجام نشه و از دنیا بره.
مجروحی هم که از جنگ فرستاده بودن تو بیمارستانا خانواده ای همراش نبود که براش دل بسوزونه.
حالا کو تا یه نماینده بنیاد شهید پیدا کنن تا مجروح رو بهش نشون بدن. اونم تصمیم گیری لازم رو انجام بده.
تا این اتفاقا میخواست بیوفته مجروح بنده خدا که خانوادش روحشونم از این قضیه خبر نداشت جون داده بود.
حالا شما فرض کنید بیمارستانا بدون حضور نماینده بنیاد شهید دست به بیمارا نمیزدن. سعید هم درب داغون میاد تو یه بیمارستان خصوصی.
پزشکا میگن باید پاش قطع بشه و یکی از چشماشم تخلیه کنن. نماینده بنیاد شهید هم جایی نبوده.
بیمارستان هم سعید رو فقط رو یه تخت خوابونده بود و هیچ کاری باهاش نداشتن. میگفتن اگه خودمون تصمیم بگیریم با این مصوبه مجلس دردسر میشه. از اون طرف هم نمیارزه خرجش کنیم. این دیگه آخر عمرشه داره میمیره. نصف صورت نداره، دوتا دستش از مچ قصعه، سینش متلاشی شده اگه برسیم هم بهش چقدر مگه میخواد زنده بمونه؟ یه جنازه به ما دادن که چیکارش کنیم؟
حالا از اون طرف یه هفته بود که همخدمتی های سعید برگشته بودن بروجن و بدون خبر دادن به خانواده سعید چندتا خونه رو واسه مراسم عزاداری درگذشت سعید آماده کرده بودن، عکس سعید رو بزرگ کرده بودن قبر آماده کرده بودن و هر کاری که لازم بود رو انجام داده بودن و منتظر بودن تابوتش برسه.
حتی فکرشم نمیکردن سعید بجای تابوت تو بیمارستان باشه.
کمک پیرمرد قمی به سعید
یه پیرمرد قمی ای بوده که میگفت از بس توی بیمارستان دکترا به پسرش که اونم مجروح جنگ بوده نرسیدن پسرش شهید شده و متاسفانه خانوادش بیخبر بودن تا بیان کارهای پسرشون رو پیگیری کنن. و میگفت اگه ما میدونستیم و میومدیم پیشش و پیگیری میکردیم مطمئنم پسر منم زنده میموند.
به این موضوع اعتقاد قلبی داشت و بعد اینکه پسرش شهید میشه شبای چهارشنبه به جای اینکه بره جمکران راز و نیاز کنه. نیت میکرده و میوده تو بیمارستانا و مجروح هایی که معلوم نبود کی هستن و یه جورایی بیصاحاب بودنو پیدا میکرد و سعی میکرد خانوادشونو پیدا کنه و بهشون اطلاع بده و وایسه تا خوانوادش بیان.
چون میگفت اگه به این پزشکا و پرستارا باشه از بس کاری نمیکنن این مجروح ها میمیرن.
این پیر مرد میاد تو بیمارستان و سعید رو پیدا میکنه. میبینه چندجای سعید رو پانسمان کردن اما اگه زودتر در موردش تصمیم گیری انجام ندن سرنوشت سعید هم مثه پسر اون پیرمرد میشه.
سعید همچنان هی به هوش میومده و هی از هوش میرفته.
تو زمانایی که سعید به هوش میاد اون پیرمرد ازش میپرسه که تو کی هستی کدوم جبهه بودی یه آدرسی بده خانوادتو خبر کنم و این حرفا
سعید دهن نداشت و نمیتونست صحبت کنه. از صورتش ۲ تا چشم مونده بود و یه دماغ له شده و یه تیکه بالای لبش.
هر کاری میکرد نمیتونس صدایی بجز خر خر از خودش تولید کنه.
هنوز سعید نمیدونسته که چه اتفاقی براش افتاده بوده. حتی نمیدونسته که دستاش قطع شدن.
پیرمرد میترسه که سعید بفهمه دستاش قطع شده واسه همین بهش میگه با پاهات بنویس.
سعید هم روی دیواره پایین تخت شروع میکنه یه شماره رو نوشتن. موقع نوشتن همین شماره سعید ۵-۶ بار به هوش میاد و از هوش میره.
شماره رو که مینویسه پیر مرد ازش میپرسه این تلفن واسه کدوم شهره؟
سعید چهارتا حرف مینویسه و دوباره از هوش میره.
اون چهارتا حرف چی بوده؟ ب ر و ج. پیر مرد بنده خدا فکر میکنه منظور سعید بروجرد هستش و میره کد بروجرد رو در میاره و زنگ میزنه شروع میکنه صحبت کردن و مشخصات سعید رو میده میگن آقا ما اصلا اینجور آدمی نمیشناسیم.
حتی یکی دوتا از شماره هارو که فکر میکرد ممکنه سعید اشتباه نوشته باشه جا بجا میکنه و زنگ میزنه بازم به هیچ نتیجه ای نمیرسه.
دردسرتون ندم سعید دو سه بار دیگه به هوش میاد و بلاخره موفق میشه بروجن رو بنویسه و اون پیر مرد مهربون رو متوجه کنه منظورش بروجرد نیست و بروجنه.
بلاخره اون پیرمرد زنگ شماره ای که سعید نوشته بود میزنه.
خونه سعید اینا تلفن نداشت و شماره خونه داییش رو به اون پیرمرد داده بود. اون پیر مرد هم زنگ میزنه خونه دایی سعید خالش اونجا بوده اون تلفن رو جواب میده.
پیر مرد شروع میکنه یه سری مشخصات در مورد سعید دادن و میگه این پسر رو میشناسید؟ خالش میگه آره این مشخصات سعید ماست الان جبهست کاریش دارید چیزی شده من خالشم بهم بگید.
پیرمرد میگه لطفا بگید پدر یا برادرشون بیان پای تلفن. خالش میگه اینجا نیستن چند دقیقه دیگه زنگ بزنید تا من بفرستم دنبالشون بگم بیان. عصر بود و بابای سعید خونه بود.
سریع یکیو میفرسته دنبال بابای سعید و اونم زود خودشو میرسونه پای تلفن و منتظر میمونه.
تلفن که زنگ میخوره باباش تلفن رو بر میداره و خالش هم همزمان با بابای سعید تلفن دیگه رو از تو اتاق بر میداره تا بشنوه چی شده و اون آقا چه ارتباطی با سعید داره.
اون پیرمرد قمی شروع میکنه توضیح دادن و خالش تا میشنوه شروع میکنه جیغ و داد و گریه.
بابای سعید هرچی سعی میکنه که کسی نفهمه چی شده اونقدر واکنش های خالش شدید بوده که نمیتونه کاری بکنه. همون شبونه داییو باباو داداشش مجید راه میوفتن میان تهران. اون پیر مرد منتظر مونده بود تا باباش اینا برسن و وقتی خانوادش رسیدن اون پیر مرد خیالش راحت شد که دیگه خانواده این پسر پیششن هواشو دارن برمیگرده قم میره خونش.
یکی دوروز همه خانواده سعید تو شوک بودن که چی شده و چه خبره. بعد دو روز میبینن که دکترا و پرستارا اصن به سعید سر نمیزنن. نه پانسمانشو عوض میکنن نه میشورنش نه هیچی. هنوز گل و لای ساحل به بدنش چسبیده بود.
تا حرفی میزنن میگن باید رضایت بدید که چشمشو تخلیه کنیم و پاهاشم قطع کنیم تا عفونت به جاهای دیگه بدنش نزنه.
خانوادش میگن بابا آخه شما هنوز معاینش نکردید نشستیدش چجوری این تصمیمارو گرفتید.
هنوز خانوادش گرم بودن و نمیفهمیدن چه بلایی سرشون اومده واسه همین خیلی حرف نمیزدن.
فقط هر دکتری میومد بالاسر سعید میگفت باید پاشو قطع کنیم تا زنده بمونه. مجید میگفت بابا این پا سالمه داره جم میخوره فقط زخم شده چرا میخواید قطعش کنید؟
شما دستتانو زخم میشه بخیه میزنید و پانسمانش میکنید تا خوب شه یا قطعش میکنید؟
مجید کلی ممارست به خرج میده تا بلاخره راضی میشن پاهاشو قطع نکنن ولی میگن پاشو قطع نمیکنیم اما چشمشو دیگه باید تخلیه کنیم.
مجید بهشون میگه بابا شما اصن معاینه کردید چشمشو که میگید باید تخلیه بشه؟ دکتر چشم پزشک دیده و گفته خوب نمیشه که میخواید تخلیش کنید؟
پرستارا و دکترا بهش میگن نمیبینی چشمشو؟ مشخصه داغون شده و نمیتونه با این چشم دیگه ببینه.
مجید میگه آقا شما این چشم رو شست و شو بدید به یه چشم پزشک هم بگید معاینه کنه اگه اون گفت تخلیه کنید اون موقع تخلیه کنید.
هی اونا دوتا چیز میگن هی مجید ۴ تا چیز میزاره روش و جوابشونو میده و در نهایت هم هیچ کاری پیش نمیره و اونا به سعید دست هم نمیزنن.
اون زمان رئیس بنیاد شهید رئیس مجلس هم بود. یعنی آقای کروبی.
مجید پا میشه میره مجلس و بست میشینه تا بتونه رئیس بنیاد شهید رو ببینه.
بعد یکی دوروز بلاخره میتونه تو راهرو های مجلس رئیس بنیاد شهید و گیر بیاره .
دور بر آقای کروبی یه عالمه آدم بودن و مجید هم میره روبروش وای میسته میگه آقای کروبی تو بیمارستان دارن برادر منو میکشن. اون واسه کشورش رفته مجروح شده و تو جنگ زنده مونده حالا هموطناش تو بیمارستان دارن میکشنش توروخدا به دادش برسید الکی الکی میخوان دست و پاشو ببرن و چشاشو کور کنن. تو بیمارستان اصن نگاهشم نمیکنن از روزی که اومده حتی نشستنش توروخدا کمکمون کنید اگه به دادش نرسن میمیره.
کروبی هم میگه چه افتخاری بالاتر از اینکه یه نفر شهید بشه.
مجید خون جلو چشاشو میگیره و یه کشیده محکم میزنه تو صورت کروبی.
یه سری بادیگارد و آدمای دیگه میان مجید و میگیرن و میخواستن بندازنش زندان که با یه سری وساطت ها این اتفاق نمیوفته و مجید رو از مجلس بیرون میکنن.
مجید که میبینه از اینجا هم خبری نمیشه بر میگرده بیمارستان و سعی میکنه یه جوری از اونجا موضوع رو هندل کنه.
از اومدنشون به بیمارستان پیش سعید ۳ روز گذشته بود و هیچ کاری هم واسه سعید نمیکردن. پدرش و داییش دیگه هرچی خود خوری کرده بودن و میزارن کنار و شروع میکنن داد و بیداد کردن
بابای سعید داد میزد میگفت بابا چه وضعشه این بچه ۵-۶ روزه اینجا تنها بوده هیچ کاری براش نکردید سه روزه ما اومدیم هیچ کاری نکردید بیاید به دادش برسید. ایوهناس چیز زیادی میخوایم؟ ۳ روزه دست به پانسمان های این بچه نزدن رنگ پانسمان هاش بنفش شده.
جوری داد و بیداد میکنه که کل پرستارا و پزشکا میان که بابای سعید رو از اتاق بیارن بیرون و آرومشون کنن.
دکترا میگن باشه شما نباید بالای سر بیمار سر و صدا کنید باید استراحت کنه شما بفرمایید بیرون ما ویزیتش میکنیم.
بابا و دایی و داداش و خواهر سعید رو از اتاق بیرون میکنن.
خواهر سعید همون دم در اتاق میشینه زمین و بابا و دایی و مجید میرن با مسئول بخش و رئیس بیمارستان صحبت و پیگیری کنن.
زهرا همونطور که نشسته بود سعی میکنه گوش کنه ببینه دکترا و پرستارا در مورد سعید چی میگن و بفهمه وضع داداشش چطوریه؟
دکتره در میاد به پرستاره میگه یه جوری این شهرستانیارو آروم کنید.مریضشون تا دوروز دیگه میمیره بدیم دستشون بردارن برن. وگرنه این داهاتیا پدرمونو در میارن از بس سر صدا راه میندازن میکنن.
زهرا اینو میشنوه و چشاش قرمز میشه و جیغ زنان میره تو اتاق. داداش منو میخواید بکشید؟ پدرتونو در میارم. خودم میکشمتون و شروع میکنه به داد و بیداد. تو همین حین سعید هم به هوش میاد.
بابای سعید که صدای زهرا رو شنیده بود خودشو میرسونه به اتاق میپرسه چی شده زهرا؟
زهرا هم میگه این دکتره گفته دو روز مارو آروم کنن تا سعید کم کم بمیره و جنازشو بدن به ما دهاتیا و روونه بروجن بکننمون.
جسته بابای سعید خیلی از اون دکتر بزرگتر بود. این حرف رو که میشنوه میره سمت و اون دکتر و دکتر هم از ترس عقب عقب میره میگه آقا اشتباه متوجه شدن من الان براتون توضیح میدم که بابای سعید میرسه به دکتره و یه دستشو میندازه پشت گردن و یه دستشم میندازه زیر پا دکتر و بلندش میکنه و میبرتش دم تراس که پرتش کنه از طبقه چهارم پایین.
سعید هم که واقعا تفاوتی نمیتونست تشخیص بده بین خواب و بیداریش فکر کرده بود باباش رستمه که داره دیو سپید رو از ارتفاع پرتاب میکنه به پایین.
بابای سعید میگه پدر سوخته تو میخوای بچه من بمیره؟ تو غلط کردی بخوای کاری بکنی بچه من بمیره میندازمت پایین تا دیگه نتونی همچین کاری بکنی.
دکتره شروع میکنه به عذر خواهی و میگه غلط کردم گوه خوردم اصلا کی گفته دارید اشتباه میکنید منظور من این نبوده. بابای سعید میگه پدر سوخته ها پس چرا بهش نمیرسید درمانش نمیکنید؟
یه تعدادی از پرستارا میان وساطت میکنن تا بابای سعید دکتر رو بزاره زمین. بعد این اتفاق دیگه چندتا پرستار میان و پانسمان های سعید رو عوض میکنن و یه دکتری میاد به خانواده سعید راستشو میگه.
اون دکتر میگه آقا این بیمارستان خصوصیه دولت هم به ما پول نمیده که از مجروح شما نگهداری کنیم تا همین الانشم یه عالمه بیمارستان بدهی داره و نمیتونیم کاری براتون بکنیم.
پدرش میگه خب از اول مثه بچه آدم همینو بگید چرا دارید کاری میکنید بچه من بمیره؟
همشون شروع میکنن با هر کسی میتونن صحبت کردن و واسطه پیدا کردن تا سعید رو انتقال بدن به یه بیمارستان دولتی که بتونن سعید رو زنده نگه دارن.
اگه با خودتون میگید که وضع بابای سعید که خوب بود چرا خرج نکردن بچشون زنده بمونه لازمه یه نکته ای رو بگم.
وضع بابای سعید خوب بود ولی نسبت به زندگی قدیم خودشون. همچنان اونقدری سرمایه و پول نداشتن که بتونن هزینه های بیمارستان و درمان سعید رو بدن.
شروع کرده بودن آشنا پیدا کردن جاهای مختلف تا سعید رو انتقال بدن. یه آمبولانس از همون بیمارستان سعید رو سوار میکنه و راه میوفتن تو تهران از شرق به غرب و از شمال به جنوب که یه بیمارستان دولتی پیدا کنن تا سعید رو پذیرش و بستری کنه.
با اون اورژانس ۲روز کل تهران رو زیر پا میزارن ولی هیچی به هیچی.
از طریق یه نماینده بنیاد شهید یه زمزمه هایی به گوششون رسیده بود که داره یه جایی جور میشه که سعید رو ببرن بستری کنن و درمانش رو شروع کنن ولی هنوز قطعی نبود و نمیدونستن هم چه بیمارستانی بوده.
با آمبولانس داشتن دور شهر رو میگشتن که رسیدن به بیمارستان حضرت فاطمه تو یوسف آباد.
تقریبا دوروز بود که این آمبولانس شده بود اتاق خصوصی سعید و خانوادش و هر جا میخواستن برن با این آمبولانس میرفتن.
این سری تا سعید رو میبرن تو بیمارستان آمبولانسیه دمشو میزاره رو کولشو فرار میکنه بره به زندگیش برسه.
سعید رو برده بودن تو اورژانس و اونها هم بعد یه ساعت گفتن که هیچی تخت خالی ندارن که بتونن سعید رو پذیرش کنن.
تخت سعید کنار راهرو ورودی بوده و باباش اینا دنبال این بودن یه آمبولانس گیر بیارن که بتونن سعید رو ببرن بیمارستان های دیگه تا شاید اونا جا داشته باشن.
مجید هم دنبال اون نماینده بنیاد شهید بود که قرار بود آشنا گیر بیاره تا ببینه تونسته براشون کاری بکنه یا نه.
بابای سعید هم کنار تخت سعید نشسته بود و میزد تو سر خودش و ناراحت بود که بچش این وضع رو پیدا کرده.
دید مردم نسبت به سعید
در اورژانس باز میشه و چندتا خانم شیک و پیک و آرایش کرده که تو دوران جنگ خیلی عرف نبود میان تو اورژانس و تا سعید رو با اون وضعیت میبینن دلشون میسوزه و شروع میکنن از بابای سعید پرسیدن احوال پسرش و دلداری دادن بهش که آرومش کنن. بابای سعید هم میگه پسرم مجروحه جنگه از ۱۳ سالگی رفته جنگ الان با این وضع پیداش کردیم .
اون خانوما ناراحت میشن ، یکیشون گریه میکنه بقیشون میگن چه کمکی از دست ما بر میاد و این حرفا.
تو همین حین یه روحانی که بچشو آورده بود بیمارستان وارد اورژانس میشه و وقتی میاد از بقل سعید رد شه اباشو میگیره جلوی دماغش تا بوی بدی که بدن سعید از عفونت و کثیفی داشت رو حس نکنه و یه جوری نگاه میکنه که اینو از اینجا بردارید بو میده.
بابای سعید که این صحنه رو میبینه بلند میشه و هرچی از دهنش در میاد نثار اون روحانی میکنه.
باباش میگه میگه فلان فلان شده. شما اینارو به این روز انداختید. این بچه برای شماها رفته اینجوری شده. این دخترا هم براشون سخته دماغشونو نگرفتن دارن همدردی میکنن و مارو دلداری میدن تو فلان فلان شده این اداهارو در میاری؟
دردسرتون ندم اون روحانی رو مردم اونجا از بیمارستان بیرون میکنن و میان پدر سعید رو آروم میکنن و دلداریش میدن.
مجید بلاخره موفق میشه با تلفن بیمارستان اون نماینده بنیاد شهید و پیدا کنه و ببینه چیکار باید بکنن.
نماینده به مجید میگه سعید و ببرید بیمارستان حضرت فاطمه تو یوسف آباد.
مجید از کجا داشت زنگ میزد؟ اورژانس بیمارستان حضرت فاطمه.
مجید میگه ما همونجاییم میگن جا نداره که.
نمایندههه میگه هماهنگ کردم. بهشون بگید آقای دکتر درخشانی گفتن سعید رو بیاریم اینجا لطفا باهاشون هماهنگ کنید بهتون میگن.
بابای سعید میره به پرستارا میگه و اونا هم زنگ دکتر درخشانی میزنن و آقای دکتر هم میگه بله من گفتم بیاد اینجا. بیاریدش تو بخش بستریش کنید.
پرستارا میگن آقای دکتر همه اتاقا پره هیچی جا نداریم آخه.
میگه مشکل نداره بیاریدش تو راهرو بخش بستریش کنید.
پرستارا سعید رو میبرن تو بخش و یه گوشه از راهرو سعید رو میزارن و یه سری وسایل هم از اورژانس میارن کنارش میزارن و اونجا بستریش میکنن.
دکتر حمید درخشانی. رئیس انیستیتو فک و صورت ایران میاد سعید رو معاینه میکنه و دستور میده کار های لازم رو شروع کنن.
برخلاف اتفاقی که تو بیمارستان قبلی افتاد، اینجا پرستارا مثل پروانه دور سعید میچرخیدن.
بیمارستان حضرت فاطمه
اولین کار این بوده که بعد از ۲ هفته سعید رو بشورن تا اون گل و لجنی که از لب ساحل رو بدنش مونده بود پاک بشه و بتونن ببینن اوضاع زخماش به چه صورته.
از وقتی که سعید رو لب ساحل پیدا کرده بودن تا لحظه ای که دکتر درخشانی بیاد بالا سرش یه عالمه بیمارستان رفته بود و یه عالمه دکتر دیده بودنش ولی هیچکدوم حاضر نشده بودن که سعید رو بشورن. فقط زخم های بزرگش رو پانسمان کرده بودن.
دکترا دیگه اون بیمارستان هم که اومده بودن سعید رو دیده بودن بهشون گفته بودن که دست و پاش باید قطع بشه و چشمش رو هم تخلیه کنیم.
خانواده سعید خیلی احساسی شده بودن و هرکدومشون یه جایی از بیمارستان داشتن به حال سعید گریه میکردن. اونقدر تلاش کردن تا تونستن کادر درمان بیمارستان رو راضی کنن که بابا بزارید برای هر کدوم از این اعضا پزشک متخصصش نظر بده و اگه اونا گفتن قطع کنید اون موقع قطع کنید.
همون دعواهایی که با بیمارستان قبلی داشتن رو اینجا هم داشتن تکرار میکردن
میدونید قضیه چی بوده دیگه؟
بیمارستان و دکترا میدونستن که آقا اگه پیگیری کنیم و هماهنگی های لازم رو انجام بدیم زمان و هزینه برای این آدم بزاریم میتونیم کمترین آسیب رو به اعضاش بزنیم. اگه بتونیم این مجروح رو بفرستیم بیمارستان تخصصی چشم پزشکی و اونجا معالجش کنن خیلی احتمالش زیاده که لازم نباشه چشمش رو تخلیه کنن ولی خیلی براشون پروسه زمان بری بوده.
با خودشون میگفتن تو این بازه زمانی که میخوایم فقط واسه چشم یه بیمار زمان بزاریم میتونیم چندتا بیمار دیگه رو از مرگ نجات بدیم. بخاطر تعداد زیاد مجروحین جنگی و منابع محدودشون حساب میکردن که اگه ما اینو ولش کنیم میتونیم به ۱۰ تا مجروح دیگه سرویس بدیم تا زنده بمونن. و به همین خاطر این مشکلات برای همه مجروحین پیش میومد.
بلاخره تو بیمارستان حضرت فاطمه سعید رو شستن و پانسمان هاشو عوض کردن و دو روز تو همون راهرو بخش بستری بود تا یه اتاق خالی شد.
اونقدر عفونت بدن سعید زیاد بود و وضعش وخیم بود و اونقدر کادر پزشکی میترسیدن ازینکه عفونت بدن سعید توی بیمارستان منتشر بشه، سعید رو با یه همراه که مجید بود میفرستن تو اتاق، از بیرون در اتاق رو با چسب پلمپ میکنن تا هوایی از اونجا بیرون نیاد و باعث انتشار عفونت توی بیمارستان نشه.
روزی ۶ بار به مدت ۱۰ روز کل چسبای پلمپ رو باز میکردن یه پرستار با ماسک و تجهیزات میومده تو پانسمان های سعید که از عفونت بنفش شده بودن رو باز میکرد، زخم های سعید رو شستشو میداده و دوباره از نو زخم هارو پانسمان میکرده و میرفته بیرون و دوباره در اتاق رو چسب میزدن و پلمپ میکردن.
همین که صدای باز کردن چشب های پلمپ اتاق میومد سعید شروع میکرد گریه کردن. عصب های بخش های مختلف بدنش زده بودن بیرون و وقتی پرستارا با پنس و پنبه استریل میخواستن زخماشو تمیز کنن یه احساس قلقلک وحشتناکی بهش دست میداد و هیچ کاری هم نمیتونست بکنه و این واسش خیلی دردآور بود.
علت این عفونت شدید هم این بوده که بعد از انفجار میوفته تو آبی که پر آلودگی های مختلف بوده. از جمله ماهی مرده و حشره و لاشه گراز، آلودگی های جنگ و هر جور کثیفی ای که فکرش رو بکنید.
اضافه بر اینها نزدیک ۲ هفته بود که به زخماش کسی رسیدگی نکرده بود و روز به روز عفونت توی بدنش بیشتر پیشروی میکرد.
واسه خانوادش سوال بود که چطوری با وجود انجار و بریدن دست و ترکیدن صورت همچنان سعید زنده مونده؟ دکتر بهشون میگه احتمالا اونقدر شدت و قدرت انفجار بالا بوده و توی اون لحظه گرمای زیادی تولید شده که رگ های سعید تو همون زمان که بریده شده بر اثر گرمای ذوب و بسته شده و نزاشته خون بیشتری از بدنش خارج بشه.
دو سه روز که ازش مراقبت میکنن با پیگیری های مجید و زهرا و خانواده سعید بلاخره چشم پزشک هم میاد سعید رو معاینه میکنه و میگه چشمش سالمه و اگه ترکش رو از چشمش در بیاریم عملش کنیم میتونیم چشمشو تخلیه نکنیم.
سعید رو از اونجا میفرستن بیمارستان لبافی نژاد و چشمش و عمل میکنن و خدارو شکر عمل هم با موفقیت انجام میشه و دوباره میفرستنش بیمارستان حضرت فاطمه.
تو این مدت هم خانواده سعید خونه خواهرش بودن و مجید هم کلا تو بیمارستان پیش سعید بود.
خانوادش تو تایمایی که پرستارا پلمپ اتاق رو باز میکردن و میرفتن تا بدن سعید رو شستشو بدن، میومدن سعید رو میدیدن و دلگرمش میکردن.
بعد ۷ روز ریه مجید عفونت میکنه. ۷ روز بود که مجید مداوم توی اتاق بود. اتاقی که بیمارستان بخاطر عفونت زیاد بدن سعید ایزولش کرده بود. بلاخره تاثیر نفس کشیدن تو فضای اتاق سعید اینجوری روی مجید نمایان میشه و مجید رو هم تو یه اتاق دیگه بستریش میکنن تا مشکل اونو حل کنن.
تو این مدت که مجید رو بستری میکنن تا حالش خوب بشه دامادشونو و پسر عموش نوبتی میومدن تو اتاق پیش سعید میموندن.
تقریبا ۳ هفته از اومدن سعید تو اتاق ایزوله میگذره که غفونت بدن سعید خیلی کم میشه و پزشکا تشخیص میدن که دیگه وقتشه زخم هارو بخیه بزنن.
تا حالا این کارو نمیکردن که زیر بخیه ها عفونت نکنه و غوز بالاغوز بشه.
بعد از بخیه زدن زخم ها تصمیم میگیرن که فک و صورت سعید رو یه سرو سامانی بدن و از این بی دهن بودن درش بیارن.
این تیکه رو خوب گوش بدید خیلی سخته فهمیدنش.
عمل فک و صورت
سمت چپ و پایینن صورت سعید هیچی نبود. یعنی لپ و چونه سمت چپ صورت سعید نبود. میخواستن براش لپ و چونه اضافه کنن. برای اینکار باید یک تیکه گوشت از بدنش به گونش پیوند میزدن.
سعید رو میبرن اتاق عمل ، صورتش رو نزدیک گردنش میکنن و یه تیکه از بالای سینش رو برش میدن و سر اون تیکه برش خورده رو پیوند میزنن به صورت سعید. یعنی همزمان که گوشت و پوست سینش به سینش وصل بوده از بالا وصلش میکنن به صورتش.
یعنی سینش با صورتش به هم وصل میشن و کلشو نمیتونه تکون بده. برای اینکه سرشو جم نده و مشکلی پیش نیاد از سر تا شکمش رو هم گچ میگیرن که گردنش جم نخوره تا پیوند به صورت کامل انجام بشه.
فقط دارم اون شرایط رو تصور میکنم گردنم درد گرفت.
حالا چرا اینکارو کردن؟ اینکارو کردن که صورتش از طریق گوشت سینش تغذیه بکنه تا اون تیکه بالای سینه جوش بخوره به صورتش و بعد اون مقداری که نیاز دارن برای بازسازی صورت رو ببرن و سینه سعید رو سر جای خودش برگردونن.
اگه با دفعه اول شنیدن منظورم رو متوجه نشدید چند ثانیه بزنید عقب از اول گوش کنید تا متوجه بشید چی گفتم. اگر بازم متوجه نشدید چه خبره هیچ اشکالی نداره. در این حد بگم که میخواستن به کمک گوشت سینش برای صورتش گوشت بسازن و با یه دردسری تونستن این کار رو بکنن.
سعید ۲۱ روز با گردن کجی که چسبیده به سینش از کله تا پایین شیکم تو گچ بوده که این گوشت پیوند بخوره و بعد ۲۱ روز میبینن پیوند جواب داده و میبرنش اتاق عمل که پیوند رو ببرن و کارهای لازم رو انجام بدن.
تو این مدت هم کلی عمل دیگه، رو جاهای مختلف بدن سعید انجام داده بودن و برای هرکدوم از این عمل ها هم داروی بیهوشی استفاده کرده بودن.
بعد همه این عمل ها بدن سعید به داروی بیهوشی مقاوم شده بود و هر چی داروی بیهوشی بهش میزدن تاثیر نمیکرد.
ممکنه با شنیدن این تیکه یه مقدار اذیت بشید. در مورد یه صحنه ترسناک قراره صحبت کنم. اگه یه مقدار روحیتون حساس هستش پیشنهاد میدم ۳۰ ثانیه اپیزود رو بزنید جلو.
دکتر درخشانی که میبینه اوضاع اینجوریه توی اتاق عمل با مداد روی اون تیکه ای که لازم داشت بریده بشه و از سینه سعید جدا بشه و به صورت سعید بچسبه رو علامت میزاره و به همه دکترا و کمک هاش میگه که دست و پای سعید رو بگیرن.
تو همین حین که سعید به هوش بوده و میدیده و میشنیده که دکتر چی میگه یدفعه دکتر با تیغ جراهی اون خطی رو که علامت گذاشته رو در کسری از ثانیه میبره و سینه سعید از کلش جدا میشه.
سعید درجا بیهوش میشه. اما بدنش از شدت درد شروع میکنه واکنش نشون دادن
پرستارا بعد عمل به سعید میگن با اینکه همه گرفته بودیمت تا از رو تخت جم نخوری اما بعد از اینکه دکتر درخشانی گوشت رو برید و تو از هوش رفتی. نیم متر از تخت بلند شدی و دوباره خوردی رو تخت و این کار رو ۳-۴بار بعدشم انجام دادی تا کم کم تونستیم حرکت تورو مهار کنیم و ثابت نگهت داریم
بعد اینکه سعید حرکت هاش تموم شده دکتر به کمک دستیاراش پیوند رو تکمیل میکنن و از پوست پاش روی صورت و سینش گراف میزنن و سعید رو میفرستن از اتاق عمل بیرون.
تا یه مدتی هم دیگه سعید رو ااتاق عمل نمیبرن تا مقاومت بدنش نسبت به داروی بیهوشی کم بشه و بتونن دوباره بیهوشش کنن.
تو طول این مدت دکتر معالجش میبینه سعید داره لاغر و ضعیف میشه. عمل هایی که لازم بود روی بدن سعید انجام بدن هنوز خیلی بود و برای اینکار هم باید بدن سعید قوی میبود تا مشکلی موقع عمل پیش نیاد.
دکتر میاد به مادرش میگه مادر جون پسر تو با این شرایط و این همه فشاری که روش هست، باید از نظر جسمی تا حالا متلاشی میشد. حتما بدن خیلی قوی ای داشته که تا الان دووم آورده و زنده مونده. چی میخورده؟ چی بهش میدادی بخوره که اینقدر بدنش قوی بوده؟
مادرش میگه سعید عاشق گوشت کوبیده بوده. همون آبگوشت و دیزی خودمون. وقتی توضیح میده که چه غذاهایی درست میکرده و بچه هاش میخوردن پزشک بهش میگه همین غذاهایی که به بچت دادی اونو نجات دادن. از امروز هر غذایی که دلت میخواد و خودت میدونی براش مقویه درست کن براش بیار با غذای بیمارستان هم هیچ کاری نداشته باشید.
فقط چندتا موضوع مهم رو باید رعایت کنی.
۱سعی کن همه موادی که استفاده میکنی محلی و درجه یک باشه و باعث بشن بدن پسرت تقویت بشن.
۲نکته بعدی اینه که سعید خودش نمیتونه غذارو قورت بده. همه غذاهاتو باید خوب بپزی تا نرم نرم بشه. بعد از اینکه نرم شد هم همرو اول چرخ میکنی. اونقدر این مواد باید ریز بشن که بتونی بکشیشون تو سرنگ و از طریق لوله ای که از گلوش تو معدش گذاشتیم بهش بدی بخوره.
اگه این کار رو بکنی ایشالا کم کم پسرت حالش بهتر میشه.
مادر سعید هم شروع میکنه.
صبح به صبح یه معجونی از شیر و زرده تخم مرغ و عسل با سرنگ میدادن به سعید بخوره، خوردن که چه عرض کنم. تزریق میکردن بهش. تزریقم نبوده آخههههه. انتقال میدادن از بیرون به معدش.
مادرش برنج با روغن و جوجه محلی درست میکرد و تو پلو پز میاورد بیمارستان. مادر سعید که میومد تو بیمارستان کل اونجارو عطر و بوی غذا و روغن محلی بر میداشت.
این غذاهارو مجید با چرخ گوشت دستی چرخ میکرد. اونقدر این کار رو انجام میداد که تا برنج و جوجه میشد یه چیزی شبیه فرنی خیلی شل.
بعد از این کار این غذاهارو از صافی توری رد میکردن تا تیکه درشتی نداشته باشه. بعد اینکه قشنگ بوی غذارو تو اتاق راه مینداختن این مایع رو میکشیدن تو سرنگ و از طریق اون لوله انتقالش میدادن به معده سعید.
دوماه کامل سعید بوی همه این غذاهارو حس میکرد. حتی تو معدشم میرفت و سیر میشد. ولی نمیتونست بچشتشون و مزشون رو حس کنه. چشیدن مزه غذاها آرزوش شده بود.
یه بار که مجید کنار تخت سعید نشسته بود و داشت میوه میخورد، سعید با یه بدبختی به مجید حالی میکنه که اونم میخواد گیلاس بخوره و مزش کنه.
مجید هم دلش برای سعید میسوزه و یه دونه گیلاس رو نصف میکنه و هستشو در میاره و اون رو میزاره تو دهن سعید و بهش میگه آروم آروم مزش کن و بجو و قورتش بده پایین.
سعید دندونی نداشت که بخواد اون گیلاس رو بجوئه و قورتش بده. بعد چند دقیقه که گیلاس تو دهنش بود و نه تونسته بود لهش کنه نه مزه ای ازش فهمیده بود حوصلش سر میره و گیلاس رو قورت میده.
تا گیلاس رو قورت میده سعید شروع میکنه سیاه شدن و تقلا کردن انگار که نمیتونست نفس بکشه.
مجید میدوئه از اتاق بیرون و شروع میکنه داد زدن که سعید نمیتونه نفس بکشه.
پرستارا سریع با دستگاه ساکشن میان بالا سر سعید و گیلاسو از تو گلوش میکشن بیرون.
پرستارا هم در کمال آرامش شروع میکنن به مجیدو سعید توضیح دادن که چرا نباید از دهنش سعید چیزی بخوره و اصلا چرا این لوله هارو گذاشتن.
این بار اول و آخری بود که بی احتیاطی میکردن.
بعد از ۴ ماه سعید کم کم جون گرفته بود و بهش اجازه میدادن از تخت بیاد پایین و تو اتاقش چند قدم راه بره. تونسته بود فک و دهنشو کنترل کنه و لوله بینیشو برداشته بودن تا دیگه خودش غذا بخوره. آروم آروم هم میتونست صحبت کنه.
#تجربه تخم مرغ و سوختن دست به گفته خود سعید
صبح ساعت ۶ هر روز صبحونه میآوردن و میزاشتن رو میز. بعضی وقتا مجید تو اتاق نبود وقتی صبحونه رو میاوردن. صبحونه یه تخم مرغ و نون و پنیر و اینا. تا اومد بره و پشتش رو کرد به میز، تخم مرغ شروع کرد به غل خوردن. من اصن ناخودآگاه دستمو گرفتم جلو تخم مرغه که نیوفته رو زمین. اما تشخیص ندادم که پنجه هامو ندارم. یه جوزی گرفتم که انگار بیوفته توی پنجه هام. تخم مرغ مماس با دست من رد شد و افتاد روی زمین.
این خیلی حس بدی بود. اینکه من هنوز از لحاظ ذهنی، ذهنم نپذیرفته که جسمم ناقصه و من دست ندارم و کاری میکنم که آدمی که دست داره انجام میده. دستمو میبرم زیر تخم مرغه ولی بنجه و کف دستمو میبرم سمتش که فکر میکنم دارمش. شاید علتش این بود که الان هم بعضی اوقات اینجوری میشه که حس میکردم کف دستم انگار آتیش گذاشتن، یه ذغال خیلی داغ. الانم بعضی اوقات اینجوری میشم و کاریش هم نمیشه کرد. اون موقع فکر میکردم که خب دسته هست که داره میسوزه. اما وجود داره. چجوری وجود نداره که داره میسوزه. حالا بعدا فهمیدم که این حسا مال اعصاب هستش که دارن اذیت میشن و این فشار روانی رو ایجاد میکنن. حالا یاد گرفتم باهاشون کنار بیام ولی اون موقع نمیدونستم و خیلی تجربه بدی بود.
اگه بهتون بگم قصه زندگی سعید تازه از اینجا شروع میشه، باورتون میشه؟
پایان اپیزود
چیزی که تا اینجا شنیدید اپیزود دوم از قصه سریالی سعید شیرانی هستش.
خوشحالم که تا اینجا اپیزود رو گوش دادید و امیدوارم از شنیدن این قصه تا اینجا لذت برده باشید.
ادامه این قصه رو میتونید تو اپیزود بعدی پادکست راوی یعنی اپیزود ۱۹ام بشنوید.
پادکست راوی رو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر و بات تلگرام راوی بشنوید.
اینکه مارو به دوستانتون معرفی کنید و بهشون یاد بدید چجوری از طریق اپ های پادگیر مارو بشنون خیلی به ما کمک میکنه. پیشاپیش قدردان زمانی هستم که برای معرفی راوی به دوستانتون معرفی میزارید.
اگه دوست دارید در مورد قصه های راوی اطلاعات تکمیلی بخونید و در جریان عکس ها و خبر های مربوط به شخصیت های قصه های راوی باشید، حتما اینستاگرام مارو فالو کنید.
پیج اینستاگراممونو یه بازسازی اساسی کردیم و پست های مرتبط جالب هم میزاریم. توش یه فیلم جذاب.یه کتاب جذاب معرفی میکنیم در مورد جشن های مختلف صحبت میکنیم. در مورد هنرمند های خوب کشورمون صحبت میکنیم و خیلی کارهای دیگه بهش سر بزنید مطمئنم خوشتون میاد.
خوشحال میشیم مارو به دوستاتون هم معرفی کنید و کمکمون کنید که بیشتر شنیده بشیم.
ممنونیم از دواج که اسپانسر این اپیزود پادکست راوی شد.
تا اپیزود بعدی، فعلا