Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
17-سعید شیرانی 1 - پادکست راوی
نماد سایت پادکست راوی

۱۷-سعید شیرانی ۱

تو یکی از روزای گرم تیرماه وسط جنگ ایران و عراق یه کامیون جنازه بر میگرده عقب و اونقد فشار جنگ روشون زیاد بوده ۳ روز در اون کامیون رو باز نمیکنن. بعد ۳ روز در اون کامیون رو باز میکنن و میبینن بوی عفونت کل کامیون رو گرفته و چندتایی از جنازه هارو که در میارن میرسن به یه دونشون که دوتا دستش از مچ قطع بوده و نصف صورتشم ترکیده بود. وقتی میخوان بلندش کنن که بیارنش بیرون و از رو پلاک شناساییش کنن میبینند داره خس خس میکنه و نبض داره. این جسد انگار قصد مردن نداشته.

 

وقتتون بخیر

این قسمت هفدم راویه و من آرش هستم. این اپیزود ۷ام آذر ماه ۹۹ منتشر شده

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث میشه قصه زندگیشون شنیدنی تر کرده.

۷ام به ۷ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر بشنوید

این اپیزود پادکست راوی تنها نیست و قراره سریالی باشه. یعنی داستان توی ۳ قسمت منتشر میشه.

۷ام آذر  ۲۲آذر و ۷ دی.

قصه ای که توی این اپیزود میشنوید خیلی عجیبه.

وایسید اصن بگم چی شد که این قصه پیدا شد

من همیشه تو شبکه های اجتماعی راوی اعلام میکنم که اگه قصه میشناسید و به درد راوی میخوره به من اعلام کنید تا در موردش تحقیق کنم و اگه در توان من هست اون قصه رو توی راوی روایت کنم.

۱-۲ شب بود و سرم تو گوشی بود داشتم تو اینستاگرام میچرخیدم که یهو دیدم یه پیغام خیلی طولانی برام اومد. تا خواستم برم توش دیدم پشت بندش یکی دیگه اومد.

گفتم یا خدا این کیه این متنو ساعت ۲ شب فرستاده.

شروع کردم به خوندن متن و دیدم یه دختر خانومی در مورد زندگی پدرش خیلی خلاصه یه چیزایی گفته.

اوایل متن رو که خوندم اونقدر جذب متن شدم که منتظر نموندم و گفتم میتونم با پدرتون صحبت کنم و قصشونو روایت کنم؟
و دیگه باقی هماهنگی هارو انجام دادیم و قصه رو شنیدم. هر چی جزئیات بیشتری میشنیدم بیشتر جذب قصه میشدم.

برای این اپیزود حیفم اومد که داستان رو با جزئیات براتون تعریف نکنم.

این قصه اونقدر اتفاقای عجیب و پردرسی توش داره که مجبور شدم انتشارش رو به صورت سریالی انجام بدم.

فقط قبل هرچیز.

این قصه کاملا واقعی هستش و اگه توش چیزایی میشنوید که با خودتون میگید امکان نداره همینجا خیالتونو راحت کنم که دارید اشتباه میکنید.

توی این اپیزود قصه پسری رو میشنوید که مرگ همه جوره جلوی پاش زانو زده. قصه پسری که محدودیت و تفاوت براش بی معنی بودن و با توجه به اتفاق های عجیب غریب سعی کرده مثل همه بشه.

اسم واقعی پسر قصه ما سعید هستش. البته اسم تو شناسنامش ابراهیم بوده ولی همه سعید صداش میکردن.

 

اسپانسر

همیشه از اینور اونور میشنویم که یه خواب خوب تاثیر مثبتش رو روی خیلی چیزا میزاره از جمله: تقویت سیستم ایمنی بدن ، تناسب اندام، بهبود کارکرد مغز و در کل سلامتی ما.

یکی از عواملی که کمکمون میکنه خواب خوب داشته باشیم رخت خوابی هستش توش میخوابیم.

اسپانسر این اپیزود پادکست راوی دواجه. معنی کلمه دواج، رخت خواب هستش. دواج همونجوری که از اسمشون پیداست تولید کننده و عرضه کننده کالای خواب هست. هر چیزی که برای یه خواب خوب نیاز دارید رو دواج داره.

علاوه بر اینها حوله و پارچه هم جدیدا به درخواست مشتریاشون به سایتشون اضافه کردن.

کلا هم چون خودشون تولید کننده هستن و کارگاه دارن با کمترین سود میفروشن.

یه امکان جالبی هم که دارن اینه که میتونید برید تو سایتشون و بهشون سفارش ملافه با سایز و جنس پارچه ای که دوست دارید رو بدید و یه هفته ای هم تحویل بگیرید.

چون خودشون تولید کننده هستن و از جنسشونم مطمئنن، روی همه محصولاتشون یه گارانتی ۳۰  روزه میزارن که اگه محصولشون به هر مشکلی خورد، بتونید با خیال راحت محصول رو مرجوع کنید.

برای شنونده های پادکست راوی هم یه کد تخفیف با اسم راوی آر ای وی آی در نظر گرفتن که تا ششم فروردین هزار و چهارصد اعتبار داره و میتوید رو هر خریدتون ۱۰ درصد تخفیف بگیرید. خرید بالای ۳۰۰ هزار تومن هم ارسالش رایگانه.

دواج رو یادتون باشه، چون یه خواب خوب مهمه

آشنایی پدر و مادر با هم

پدر سعید کشاورز و دامدار اهل چهارمحال بخیاری شهر بروجن روستای فرادنبه بوده.

حواستون باشه دارم در مورد بروجن تو چهار محال بختیاری صحبت میکنم نه بروجرد که تو لرستان.

این اتفاقی که دارم میگم  واسه تقریبا ۶۰تا۷۰ سال پیشه.

پدر سعید یه گوسفندی رو کشته بود و داشت میبرد بده به قصابی. قصابی نزدیک قنات بوده و باباش که گوسفند رو میبره اونجا چشمش به یه دختری میوفته که داشته از قنات آب بر میداشته و لباس میشسته

این دختر خانم جوراب پاش نبوده و پاشنه پاش پیدا بوده. پدر سعید میبینه این دختر خانم خیلی پاهاش خیلی سفید و رنگ مروارید هستن. همینجور که داشته با قصاب چک و چونه میزنه با خودش میگه خدایا میشه منم یه همسری بگیرم که اینقد سفید باشه؟

پدر سعید از اون دختر خانم خوشش میاد.لازم ذکر کنم که پدر سعید نه قیافه اون دختر خانوم رو دیده بود نه باهاش همصحبت شده بود نه میدونست کیه نه میدونست اهل کجاست. هیچی. فقط  از روی سفیدی پاشنه پا عاشق شده بود.

 

چند سالی میگذره و وقت زن گرفتن پدر سعید میشه و مادر و خوهرش میرن برای سعید یه دختری رو انتخاب میکنن و میرن خواستگاری. آره باز هم درست فهمیدید. جلسات آشنایی و دوستی و این چیزا هم جایی نبوده. دو نفر دیگه دختر رو میپسندن و میرن واسه یکی دیگه میگیرنش.

خواستگاری از چه خانواده ای؟ خانواده ای که پدر خانواده به رحمت خدا رفته بود و مادر خانواده هم همسن بابای سعید بود.

متوجه شدید دیگه. یعنی مادر زن و دوماد همسن بودن و دوماد با دختر هم ۹ سال اختلاف سنی داشت.

یعنی مادر زنش تو ۹ سالگی اولین بچشو به دنیا آورده بوده. خانواده بابای سعید وقتی مادر زن ۱۸ سالش بوده و بچه ۹ سالش بوده میرن برای پدر سعید خواستگاری و این دو نفر رو نامزد هم دیگه میکنن. جالبیشم این بوده که بابای سعید اجازه نداشته تا وقت ازدواج دختر رو ببینه.

تو دوران نامزدی بابای سعید میرفته با مادر زنش میشستن قلیون میکشیدن و زنش هم چون اجازه نداشته شوهرش رو ببینه میرفته پشت تاپوو قائم میشده تا شوهرش نبینتش و بره.

تاپو چی بوده.

یه دبه خیلی بزرگ گلی رو تصور کنید که دو متر ارتفاع داره و از بالا دهانش نزدیک یک متر هستش و هرچی میاد پایین تر بزرگتر میشه. توی اینا آرد و غلات نگهداری میکردن. از بالا پرش میکردن و از پایین هم از توش چیز میز بر میداشتن.

هر خونه ای دو سه تا از اینا داشته که توی ۵-۶ ماه زمستون آرد و غلات و این حرفارو توش نگهداری میکردن

عکسش رو توی پیج اینستاگرام راوی میزارم که ببینید.

هیچی دیگه بابا سعید زنشو ندیده بود با مادر زنش میشست تا صبح قلیون میکشید.

این داستان ادامه داشت تا وقتی که بابای سعید بتونه شرایط زندگی رو فراهم کنه که تقریبا تو ۱۳ سالگی همسرش ازدواج میکنن. و عروس میره خونه مادر شوهر. با سه تا خواهر شوهر و یه برادر شوهر و همه کارها میوفته رو دوش این دختر ۱۳ ساله.

بعد از اینکه ازدواج میکنن یه بار داشتن صحبت میکردن بابای سعید از اون دعایی میگه که گفته بود خدایا میشه من با یه دختر به این سفیدی ازدواج کنم میگه. زنش هم بهش  میگه من همون بودم که اونجا دیدی جوراب پام نبود.

اولین و آخرین شرط پدر سعید برای مادرش این بوده که همیشه باید جوراب بپوشه و هیچ کس دیگه نباید پشت پای زنشو ببینه

 

یه هفته بعد از اینکه ازدواج میکنن هم شوهرش که چوپون بود گله رو ۶ ماه میبره به یه منطقه گرم سیر و پیش همسرش نیست.

گله واسه خودش نبوده و فقط از گله نگهداری میکرده. اوضاع مالیشم به خاطر یه سری داستانا اصلا خوب نبوده. بخاطر اینکه بتونه اوضاع مالیشونو بهتر کنه مجبور میشه اولین زمستون ازدواج، عروس رو  تنها پیش خانواده بزاره و بره.

واسه خودم خیلی جالبه این حرفا

اینکه قدیم آدما چجوری زندگی میکردن. جالبترش برام اینه که الان آدما با شرایط هزار برابر بهتر از اون قدیمیا بازم غر میزنن و ناراضی هستن.

 

بروجن یه جورایی بام ایران محسوب میشه. تو زمستون برفای عجیب غریب زیادی داشتن.

برف پشت بوم رو که پارو میکردن میریختن تو کوچه ارتفاعش تا پشت بوم بالا میومده.

در حدی که اگه برای چیزی باید تا خونه همسایه میرفتن باید توی برف دالون میزدن تا به در خونه همسایه برسن.

 

اگه واستون سوال شده که خرید میرفتن یا نه لازمه بگم اون موقع خرید ها مثل الان نبود

هر خونه ای حداقل یه گاو شیر ده. چندتا گوسفند و چند تا مرغ  داشتن که از تخم مرغش استفاده میکردن. با یه تخم مرغ یه پیت ۱لیترو نیمی نفت میگرفتن از مغازه محلشون
معامله ها علنا کالا به کالا بوده.

از شیر گاوشون ماست و پنیر درست میکردن و تو تابستونا روزی یه سطل ماست و یه مقدار پنیر میفروختن به مغازه محلشون و بجاش چیزایی که نیاز داشتن رو میگرفتن.

واسه زمستون هم که از تاپو استفاده میکردن. واسه حدود ۶ ماه همه چیز رو انبار میکردن چون نمیتونستن از خونشون برن بیرون.

پدر سعید دامدار بود و ۶ ماه سرد سال گله هایی که چوپونشون بود رو میبرد شهرهای گرمسیر برای چرا و بر میگشت.

 

خب به اندازه کافی با شرایط زندگی اون موقع آشنا شدید.

سعید قصه ما بچه سوم خانواده بود و تقریبا بعد ۵سال از ازدواج پدر و مادرش یعنی اسفند ۴۶ هفت۷ ماهه به دنیا اومد ولی چون داستان زمستون و یخ بندون و دالون زدن تا خونه همسایه و اینا بود نتونستن اسفند براش شناسنامه بگیرن و تو شناسنامه متولد فروردین ۴۷ هستش.

 

به دنیا اومدن سعید

سعید ۷ماهه به دنیا میاد. وقتی به دنیا میاد خیلی کوچیک و سیاه بوده. برعکس مادرش که رنگ پوستش از پنبه سفید تر بود. بیشتر به باباش رفته بود از لحاظ رنگ بوست.

وقتی به دنیا میاد اونقدر کوچیک بوده که مادرش برای غذا دادن به مرغ و خروس ودوشیدن گاو که میرفته تو حیاتشون سعید رو میزاشته زیر یه سبد و یه سنگ هم میزاشته روی سبد تا حیوونای تو حیاتشون که مار و جغد و گاو و گوسفند و مرغ بودن نیان سبد رو بزنن کنار و سعید رو برش دارن ببرن یا آسیبی بهش برسونن.

داستان خوردن نفت

سعید۵-۴ ساله بود که یه بار مادرش داشته نون میپخته و کنار تنور یه کتری گذاشته بوده که نفت توش بوده.

سعید از خواب بیدار میشه و خیلی تشنش بوده میره تو مطبخ و میبینه کنار دست مامانش یه کتری هستش و مامانشم مشغول ورز دادن خمیر هستش.با خودش میگه حتما آبه بر میداره و قلپ قلپ میخوره و آخرش متوجه میشه دهنش چرب شده. مادرش یهو بر میگرده میبینه این بچه نفت خورده. یه قلپ دو قلپ هم نبوده ها. قشنگ نیم لیتری نفت خورده بود

و اولین بار اونجا با مرگ آشنا میشه. مادرش با سختی زیاد میرسونتش درمانگاه شهرشون و معده سعید رو شستشو میدن و برای اولین بار مرگ رو به زانو در میاره.

به دنیا اومدن بچه ها توی خانواده سعید اینا شیره به شیره بوده.

یعنی بچه اول یک سال و نیمش که بوده و هنوز از شیر گرفته نشده بود بچه بعدی به دنیا میومده. دوران قدیم این یه چیز خیلی معمول بوده.

امکانات هم مثل الان نبوده که بچه رو پوشک کنن و شیر خشک بدن یا داروهای تقویتی برای بچه ها استفاده کنن. یا از چند ماه قبل به دنیا اومدن بچه بدونن بچه جنسیتش چیه و چه تاریخی به دنیا میاد.

زمان به دنیا اومدن یکی از برادرای سعید که بچه هفتم بوده اونا دیگه رفته بودن خونه خودشون.

مادر سعید میگفته روزی که برادر سعید به دنیا اومده هوا داشته تاریک میشده که فهمیده بچه میخواد به دنیا بیاد.

اینجاشو از زبون خودش میگمم.

هوا داشت تاریک میشد. گاومم ندوشیده بودم. بودو رفتم دم خونه مادرم که یه ربع راه بوده بهش گفتم مامان دارم میزام گاومو ندوشیدم بیا. و دوباره بودو برگشتم. آفتاب که نشست و اثری از نور خورشید نبود تا مامانم برسه بچمو زاییده بودم و گاومم دوشیده بودم.

حالا چرا گاو رو باید میدوشید؟
چون اگه یه روز نمیدوشید چیزی نداشت به بچه هاش بده بخورن. اگه نمیدوشید و یه درصد گاوه بد عادت میشد و دیگه شیر نمیداد بدبخت میشدن.

از اون شیری که میدوشیده باید یه مقدار گرم میکرده بده بچه ها بخورن یه مقدار هم ماست کنه بفروشه که فرداش بتونه وسایل بخره و غذا درست کنه بچه هاش بخورن.

از لحاظ غذا که دیگه هیچی نگم. تو اون زمان بهترین غذاشون نون خونگی بوده با روغن. دیگه میخواستن جشن بگیرن و تغییر محسوسی تو غذاشون ایجاد کنن شکر هم روی این ترکیب نون و روغن میریختن.

فقط هم خانواده سعید اینا نبودنا. همه خانواده هایی که دوروبرشون بودن همین وضعیت رو داشتن.

اون زمان هنوز قیمت نفت ترقی نکرده بود و اصلاحات زمان شاه صورت نگرفته بود. شاید باورتون نشه ولی دارم از ۶۰-۵۰ سال قبل صحبت میکنم. یعنی تاریخ همین نزدیک.اما این تاریخ، تاریخ جاهایی که کمتر گفته و شنیده شده.

سعید در کل ۷ تا خواهر برادر داشته. یعنی خانوادشون ۸تا فرزند داشتن.

پدر سعید تا اون دوران همچنان روی گله بقیه کار میکرد و تونسته بود یه پولی جمع کنه اما خیلی کم بود و به جایی هم نمیرسید. حتی نمیتونست یه گله کوچیک واسه خودش فراهم کنه.

سعید تقریبا ۴-۵ سالش که شده بود، تو زمان شاه اولین ذوب آهن از طریق روس ها به ایران وارد میشه و تو زرین شهر استان اصفهان شروع به فعالیت میکنه.یعنی ۵۵کیلومتری بروجن، شهر زندگی سعید و خانوادش.

استخدام در شرکت ذوب آهن

پدر سعید به واسطه کشاورزی و کار کردن با ماشین های مرتبط، کارکردن با موتور های انگلیسی رو بلد بوده و اگه به مشکل میخوردن و تعمیر نیاز داشتن هم بلد بوده تعمیرشون کنه.

ذوب آهن اعلامیه استخدام میده.

پدر سعید میره واسه استخدام. اون تا کلاس سوم ابتدایی سواد داشته- موقع استخدام ازش میپرسن چیکار بلدی. اونم هرچی بلدرو میگه. از کشاورزی و دامداری و تعمیر موتور تراکتور که میگه میبینن بلده با موتور کار کنه و مفهومشو میدونه توی بخش آبرسانی ذوب آهن استخدامش میکنن و بعد یه مدت کار ازش آزمون میگیرن و به عنوان تکنیسین موتورهای آبکش استخدامش میکنن و حقوق و مزایاش بالاتر میره.

کم کم همونجا تو ذوب آهن درسشو میخونه و سیکلشو میگیره.

خیلی مشتاق بوده که کار فنی رو بیشتر یاد بگیره. و یاد هم گرفت و تونست بعد رفتن روس ها از ذوب آهن ایران دستگاه هایی رو که اونا آورده بودن ایران و منتاژ نکرده بودن رو منتاژ کنه و راه اندازی کنه.

سعید و خواهر برادراش تو اوغات فراغتشون یا با حیوونای تو خونشون بازی میکردن یا همدیگرو میزدن یا قالی میبافتن که سعید همیشه از قالی بافتن در میرفت

اینجاها سعید تقریبا ۵سال و نیم و داداشش ۷ ساله.

وقت مدرسه رفتن داداشش بود. سعید مثل بچه های دوقلو همیشه به داداشش وصل بود هرجا اون میرفت سعید هم میرفت.

مجید داداش بزرگتر سعیده که تو ادامه قصه خیلی در موردش میشنوید.

مجید رفت مدرسه و سعید هم باهاش میرفت و کنارش میشست و درس یاد میگرفت.

مدرسه نزدیک قبرستونای قدیمی شهر بود و تفریح سعید و مجید این بود که برن تو این قبرستون با جمجمه ها و استخونای توی اونجا بازی کنن.

اون قبرستون خیلی قدیمی بود و بر اثر گذر زمان و برف و باد و بارون کم کم ارتفاع خاک کم شده بود و استخونا و جمجمه ها از زیر خاک میومدن بیرون.

تقریبا یه هفته ای مدرسه میرفت و مستمع آزاد بود. اون یه هفته مدیر نرفته بود مدرسه. بعد یه هفته بچه ها که تو حیاط جلو مدرسه بودن میبینن یکی داره میره سمت مدرسه با کت و شلوار و کیف سامسونت خیلی خوشتیپ .
اون آقا مدیر مدرسه بوده. ولی بچه ها واسه این که همدیگه رو بترسونن میگن این دکتره اومده آمپول بهمون بزنه.

همین که این رو میگن تنها کسی که میترسه و پا میزاره به فرار سعیده. از مدرسه تا خونشون رو میدوئه و فرار میکنه و بعدش تا دوسال از ترس آمپول مدرسه نمیره. هرجوری میخواستن بفرستنش مدرسه سعید جیغ و داد و فرار و گریه رو پیشه میکرده.

تا بعد دو سال بلاخره میفرستنش مدرسه و همین قضیه باعث میشه سعید یک سال از لحاظ تحصیلی عقب بیوفته و خانوادشم فکر کنن که سعید خیلی اهل درس خوندن نیست و این بره تو سرشون

قالی بافی

از تفریح های دیگشون گفتم که قالی بافی میکردن. تو بچگی سعید خیلی شیطون بود و همیشه از قالی بافی فرار میکرد. پاشو میبستن به دار قالی که فرار نکنه و بشینه کار کنه.

واسه اینکه قالی بافی یاد بگیرن تو اون دوران خانواده ها، بچه هاشون رو میفرستادن خونه همدیگه که از یکی که یه خورده نا آشنا بوده کار یاد بگیرن. سعید رو میفرستن خونه خالش. خالشم سعیدو خیلی دوست داشته و زن مهربونی بوده. بجای سخت گیری به سعید همش قربون صدقش میرفت اگه سعید کار نمیکرد اصلا بهش هیچی نمیگفت.

مادر پدرش دیدن اینجوری نمیشه. این بچه اینجوری کار یاد نمیگیره.

تصمیم میگیرن بفرستنش پیش یکی که سعید ازش حساب ببره و کار یادش بگیره.

میفرستنش پیش یه خانومی به اسم کفایت که این خانم خیلی درشت هیکل بوده و بد اخلاق و بسیار هم با جذبه بوده.

روز اول سر ظهر وقت ناهار مامان سعید اونو میبره خونه کفایت میزاره و سعید که میرسه میبینه سفره پهن کردن و دارن غذا میخورن. با خودش میگه ایول اومدم اینجا غذا میخورم و بازی میکنم و میرم خونه.

کفایت که سعید رو میبینه به کارگر قالیبافش که هجیه صداش میکردن میگه هجیه ببین سعید چند مرده حلاجه. منظورش این بوده تستش کنه ببینه سعید چی بلده.

سر ظهر شروع میکنه به بافتن دار قالی و تا غروب ولش نکردن و یه لقمه هم غذا بهش ندادن بخوره. سعید هی قالی میبافت هی برمیگشت به سفره نگاه میکرد که بهش غذا بدن بخوره و هجیه هی به کار میگرفتش. تا غروب یه تک کار کرد و بلاخره هجیه سعید رو تایید کرد.

قالی بافی قدیم کار مردونه بود، برعکس الان که جا افتاده خانوما قالی میبافن.

این خانوم کفایت کلا هم آدم ترسناکی بود. سعید صبح قبل ساعت ۸ باید میرسید خونه کفایت تا فهش و کتک نخوره. دیر میرسید تیکه بزرگش گوشش بود.

بلاخره سعید پیش اون خانم تو مدت یکسال شد اوستا قالی باف.

یعنی هم میبافت هم نقشه خوانی میکرد.

یه خورده در مورد قالی بهتون بگم

قالی به صورت متقارنه. موقع بافتن یکی از سمت چپ شروع میکنه و یکی از سمت راست. یا هر دو نفر از وسط. شروع میکنن و تو خط خودشون ادامه میدن

چون یه نقشت و یکی نصفشو یه ور میبافه و اون یکی هم نصف دیگشو میبافه.

دونفر اصلی برای بافتن هر قالی وجود داره. یکی نقشه خوان یکی نقشه زن.

نقشه خوان کارش سخت تر از نقشه زنه.

نقشه زن یعنی کسی که هر چی نقشه خوان خوند رو روی دار قالی ببافه

نقشه خوان کسیه که همزمان که داره نقشه رو میخونه همون نقشه رو هم رو دار قالی ببافه و بیاد جلو

نقشه خوان و نقشه زن معمولا طرح اصلی رو میزدن که از زمینه قالی جدا بوده. شاگردهای قالی بافی و کسایی که تازه کار بودن پشت سر نقشه خوان و نقشه زن راه میوفتادن و زمینه قالی رو با یه تک رنگ میزدن

سعید بعد یک سال شده بود اوستای نقشه خوان و هر طرحی رو بهش میدادن میتونست بخوانه و بزنه.

از پیش کفایت که برمیگشت خونه میرفت به حیوونای تو طویلشون میرسید و علوفه و کاه و آب میداد به حیووناشون.

وقتی هم که ۸ سالش شد به زور میفرستنش مدرسه و مامان باباشم که فکر میکردن این قرار نیست درس بخونه فرستاده بودنش که برای آیندش قالی بافی یاد بگیره.

راجع به برف های عجیب غریب بروجن گفتم که بعضی موقع ها برف تا پشت بوم خونشون میرسیده.

جالبیش اینه تو اون شرایط هم مدرسه هاشون باز بوده و بچه ها باید با چکمه و گالش و هر چیزی که میتونستن خودشونو میپوشوندن و  از پشت بوم خونشون روی برفا میومدن از خونه بیرون تا برسن به یه جای هموار و برن برسن به مدرسه و برگشتن هم همینطور

به واسطه کار کردن پدرش توی ذوب آهن اوضاع مالی خوانوادشون خیلی بهتر شده بود و غذا خوردناشون دیگه فقط در حد برطرف کردن نیاز هاشون نبود. میتونستن چیزای فانتزی هم بخرن و بخورن. فانتزی که میگم منظورم اصلا منظورم چیزایی که برای ما فانتزی هست نیست.

مثلا کدو سبز. آره. همین کدویی که شبیه خیاره الان همه جا به وفور یافت میشه و خیلی کم میرن سمتش و ازش استفاده میکنن. اون موقع یه سبزیجات فانتزی بوده و هرکسی نمیتونست بخره و خیلی باکلاس بوده.

تو اون دوران غذاهای عادیه رو به خوبشون، اشکنه، کله جوش و تخم مرغ به انواع حالات و شیر داغ کرده ای که نون توش تیلیت میکردن ، تاس کباب و یه سری غذاهای دیگه بوده. خوردن خورش کدو با برنج سوپر لاکچری بوده.

باباش که برای اولین بار ماهی برده بود خونشون. حتی نمیدونستن چجوری باید بپزنش. دفعه اول مادرش ماهی رو توی زود پز انداخت و آبپز کرد. خودتون تصور کنید وقتی در زودپز رو باز کردن با چه صحنه حال بهم زنی روبرو شدن.

تا حالا ماهی ندیده بودن که بدونن چجوری باید درستش کنن و بخورنش.

بعدا پدرش از همکاراش پرسیده که ماهی رو چجوری باید خورد و گفتن چیکار باید بکنن.

بعد انقلاب

بعد این داستانا انقلاب شده بود و بابای سعید هم تونسته بود با پس اندازش یه گله گوسفند بخره و سعید و مجید هم وظیفه چوپونی این گله رو داشتن.

تو اون زمان شرکت ذوب آهن به کارمنداش پیشنهاد داده بود توی فولاد شهر  بهشون خونه بدن و تو طولانی مدت از حقوقشون کم کنن. اگه قبول میکردن باید زندگی تو بروجن رو بیخیال میشدن و میرفتن فولادشهر زندگی کنن. مامان سعید با باباش میشینن فکر میکنن میگن فولاد شهر جای دختر تربیت کردن نیست.چون خانواده مذهبی بودن و هنوز نمیتونستن زندگی آدمای شهری رو درک کنن.

بخاطر همین از رفتن به فولاد شهر و اصفهان بی خیال میشن.

یه نکته جالبی که من تو این مصاحبه فهمیدم و قبلش نمیدونستم این بود که تا دو سال بعد از انقلاب مردم ایران پوششون مثل زمان شاه بوده و هر کسی هر جوری که دوست داشته لباس میپوشیده و رفت وآمد میکرده تا بعد یه مدت قانون حجاب اجباری تصویب میشه.

 

توی زمان شاه یه بار فرح میخواسته بیاد بروجن. به هرکدوم از بچه های مدرسه یه مسئولیتی میدن که انجام بدن. به سعید میگن یکی از پلاکاردهایی که روش شعار نوشته بودن رو حمل کنه و نگه داره. از صبح این بچه هارو تو حیات به صف میکنن و به هرکی کارشو میگن و یکی از پلاکاردها رو هم میدن به سعید. سعید جسه بزرگی نداشته.

سر ظهر میشه و سعید گشنه و تشنه، تازه این پلاکارد رو هم گرفته بود و خسته شده بود و چون یه بند هم زیر آفتاب بوده احساس آفتاب زدگی بهش دست میده و با خودش میگه یه دونه اون اگه بره که کسی متوجه نمیشه.

وقتی میرسن جایی که باید از فرح استقبال کنن سعید رو یه پلی وایساده بود که دو طرف جوب رو به هم وصل میکرد.

سعید خیلی آروم و طبیعی جوری که کسی نفهمه پلاکارد رو میزاره زیر پل و یه خورده خاک و علف و این چیزا هم میریزه روش که کسی پیداش نکنه و فلنگو میبنده و در میره خونه.

فرداش که میره مدرسه میفهمن بچه های مدرسه رفتن لوش دادن و همون سر صبح مدیر صداش میکنه دفترش.

بهش میگه پلاکارد کو؟

سعید میگه گذاشتمش پیش شیرو خورشید همونجایی که گفته بود. گفت اا گذاشتی اونجا؟ برو برش دار بیارش.
سعید میگه الان  نیست که من برم بیارمش.

مدیر میگه فکر کردی من خرم فرح اومده تو ول کردی رفتی. این برنامه آبروم مدرسمون بوده و شروع میکنه سعید رو زدن. اول یه چک میزنه و پشتبندشم یه لگد که سعید از دستش فرار میکنه و میره خونه. با یه داستانایی اون موقع اخراج نمیشه.

الان بعد انقلاب بود و همین مدیر به دانش آموزا میگه شروع کنید مدرسه رو تمیز کردن. سعید همینطوری وایساد سر جاش و جم نخورد. مدیر بهش میگه شیرانی اون آشغالارو جمع کن. سعید بهش میگه نمیخوام. مدیر میگه بله؟ سعید میگه برای چی باید جمع کنیم مدرسه مستخدم داره ما محصلیم اومدیم درس بخونیم.تا مدیر راه میوفته بیاد سمتش که گوششو بکشه و بزندش سعید یه سنگ از رو زمین برمیداره و پرت میکنه سمت مدیرشونو د بودو فرار میکنه.

هم کلاسیاش اومدن بهش گفتن مدیر اخراجت کرده. سعید داستان رو به باباش گفت و باباشم گفت غلط کرده گفته تمیز کنید راست میگی شما رفتید درس بخونید آیندتونو بسازید نه اینکه کارای دیگه انجام بدید و باباش همون شب رفت خونه مدیر و چی شد معلوم نیست ولی سعید روز بعد سعید بدون مشکلی رفت مدرسه

میگذره و سعیدم روز به روز بزرگتر میشه تا تابستونی که سال بعدش باید میرفت اول راهنمایی

شروع جنگ ایران و عراق

جنگ شروع شده بود. عراق خرمشهر رو گرفته بود و پسر عموشم رفته بود جنگ شهید شده بود. تو همون زمان برای پسر عموش مراسم گرفته بودن.

بجز پسر عمو سعید چند نفر دیگه هم از محلشون شهید شده بودن و کل محلشون عزادار و غمزده بود.

از همه هم شنیده بود عراقیا رفتن خرمشهر رو گرفتن و به دخترای خرمشهر تجاوز کرده بودن و اسیر گرفتنشون و خون سعید از شنیدن این حرفا به جوش اومده بود.

سعید خیلی شاکی و غصه دار بودو و میخواست بره حق متجاوزارو کف دستشون بزاره. توی مراسم پسر عموش،وسط همون فضا که همه داشتن گریه میکردن سعید به جای گریه، خونش به جوش اومد. کنار باباش نشسته بود و همونجا گفت بابا من میخوام برم جبهه.

باباش با تعجب نگاهش کرد اما هیچی نگفت گفت بزار با هم صحبت میکنیم اینجا جاش نیست.چند روزی گذشت.

تو تابستون سعید به کمک داداشش گلشون رو میبردن چرا.

یه روز سعید تنها گوسفندارو برده بود چرا. هوا داشت تاریک میشد که دید باباش از ذوب آهن برگشته و داره میاد سمت سعید. اومده بود که با سعید راجع به حرفی که چند روز قبل بهش گفته بود که میخواد بره جنگ صحبت کنه. باباش پیش سعید موند و حرف زدن تا هوا تاریک تر شد و راه افتادن که گله رو برگردونن سمت خونشون.

تو راه باباش بحث جنگ و پیش کشید و گفت بابا جان چرا آخه میخوای بری جنگ.ببین اگه از مدرسه بدت میاد نمیخواد درس بخونی.

اگه قول بدی نری جبهه من این گوسفندارو میدم برای خودت تو بمون و گله دار و چوپون شو و زندگیتو بچرخون. پسر عموتم درس نخوند و گله دار شده و زندگیشو داره میکنه. تو هم همین کارو بکن

سعید بدون هیچ چون و چرایی میگه باشه باید بنویسی. باباش میگه یعنی چی. سعید میگه باید بنویسی رو یه کاغذ که این گله واسه منه و اختیارشم واسه منه هر کاری بخوام میتونم باهاش بکنم. اون موقع گله ۶۰-۷۰ تایی گوسفند یه ثروت محصوب میشد براشون و خیلی ارزشمند بود.

باباش گفت باشه مینویسم مشکل نداره. حالا مرد باش راستشو بگو. بنویسم میخوای با گله چیکار کنی؟

گفت هیچی میفروشم پولشو میریزم به حساب ۱۰۰ امام و میرم جبهه.

حساب ۱۰۰ امام چی بود؟

حسابی بود که برای مسکن مستضعفین باز کرده بودن و میخواستن با پولی که توی اون جمع میشه برای مردم کم درآمد خونه بسازن.

تو زمان جنگ این حساب تغییر کاربری داده بود و گفته بودن هرکسی میتونه به این حساب پول بریزه تا برای رزمنده ها بتونن یه کارایی بکنن

چشمای باباش خون و دود از کلش بلند میشد. میخواست سعیدو خفه کنه ولی هیچی نگفت و سعید که فهمید چه خبره  از باباش دور شد که باباش بلایی سرش نیاره و با فاصله برگشتن خونه

چندروزی سعید دم پر باباش نشد. آخر هفته بود که پدرش یه بره سر برید و سعید هم داشت کمک باباش میکرد که پوست گوسفند رو بکنن و باباشم یه چاقو گنده تو دستش بود.

عصبانیت باباش هم فروکش کرده بود.

وسط کار بودن که باباش گفت پسرم چرا میخوای بری جبهه.سعید گفت دوست دارم. گفت آخه چی میخوای دیگه من این گله رو بهت میدم زندگیتو بساز.سعید میگه نه من باید برم

باباش میگه پسرم عزیز دلم میخوای بری چیکار آخه بری مادرت خون به جیگر میشه.تو حداقل فعلا نباید بری. سعید گفته هرکاریم کنی میرم. بکشیمم میرم.

بابای سعید خشم جلو چشاشو میگیره و سعید که میفهمه پا میشه فرار کنه. باباش با تیغه پشت چاقو که کلفته و تیز نیست چنان میزنه پشت کمر سعید که سعید میوفته رو زمین و همه فکر میکنن مرده

انگار برق گرفته بودش. نمیتونست نفس بکشه. چند لحظه طول کشید تا به حال خودش بیاد.

تو همین حین هم باباش یه شیلنگ آب یکی دو متری رو از سر شیر تو حیات باز کرده بود و اومده بود بالا سرش

سعید اومد خیز برداره که فرار کنه باباش سعیدو گوشه حیات گیر انداخت و شروع کرد به زدن سعید.

مادر سعید اومد که وساطت کنه بگه نزن بچرو پدرش از بس عصبی بود و خون جلو چشاشو گرفته بود مادرشم زد و پرتش کرد یه سمت دیگه.

سعید دید راه فراری نداره باباشم خون جلو چشاشو گرفته و اگه فرار نکنه قبل جبهه جونشو به باباش تسلیم میکنه.

تو همین چند لحظه که باباش سرگرم زدن مادرش بود دید رخت خواب باباش یه خورده اونورتر گوشه حیات بود. پدرش شبا تو حیاط میخوابید و صبح هم رخت خوابو جمع میکرد و همونجا یه پارچه مینداخت روش که کثیف نشن.

سعید که از شدت بدن درد میدونست نمیتونه از دست باباش فرار کنه باید یه کاری میکرد که فقط درد کمتری حس کنه.

با تمام قدرت تو بدنش دوید و رفت لای پتوها خودشو پیچید بابای سعید مادرشو پرت کرد یه ور دیگه و هی زور میزد سعیدو از لایه پتو ها در بیاره. درشم میاورد ولی  تا میومد بزنتش دوباره سعید پتورو میپیچید دور خودش.چند بار باباش سعید کرد و وقتی دید نمیشه از رو همون پتو شروع کرد زدن
تا جایی که میخورد زد.

ده دیقه ای زد و کم کم دیگه میخواست از کتک زدن دست برداره.

سعید اونقدر غد بود و نمیخواست گریه کنه بینیشو میکشید بالا تا اشکش از درد سرازیر نشه.

تا باباش شدت کتک زدن و کم کرد و میخواست دیگه دست بکشه از زدن پسرش.سعید با یه صدایی که توش درد بود و بیشتر داشت ناله میکرد گفت حالا ببین اگه نرفتم جبهه. اینو که گفت باباش گفت:

بچه ۱۳ ساله میخوای بری عراقیا بکشنت؟ اگه قراره بری عراقیا بکشنت خب خودم میکشمت. اگه قراره بری جنازت نیاد خودم میکشمت لااقل جنازتو ببینم. خودم خاکت کنم. بتونم برات مراسم بگیرم.

و دوباره شروع کرد به زدن. گریه میکرد و میزد و میگفت میخوای بری جنازت بر نگرده. همینجا خاکت میکنم که هر روز ببینمت.

نمیدونم میتونید ببینید عشق رو توی این کتک زدن یا نه؟

من این کارو تایید نمیکنما. فقط دارم میگم اون پدر داشته عشقش به فرزندش رو اینجوری نشون میداده. دوست نداشته از دستش بده. حاضر بوده حاصل کل زندگیشو ببخشه به فرزندش ولی اون سالم پیشش باشه. چون قبول نکرده بود از یه راه دیگه وارد شده بود.

اونقدر سعید رو کتک زد تا دیگه خسته شد و رفت. نه اینکه دلش به رحم اومده باشه ها نه. دیگه نای کتک زدن نداشت. فقط دیگه غر میزد و بد و بیراه به زمین و زمان میگفت تا رفت از خونه بیرون.

پدرش که رفت مادرش و مادربزرگش و دوتا خواهرش میان چهاردست و پاشو میگیرن و بلندش میکنن ببرنش بزارنش تو رخت خوابش و به زخماش برسن. سعیدو که میرسونن به رخت خوابشو میزارنش زمین سعید در حد سه کلمه چشاشو باز میکنه و میگه من میرم جبهه و دوباره چشاشو میبنده. نا نداشت درست نفس بکشه چه برسه بخواد جم بوخوره.

تقریبا روز بعد به هوش میاد و میتونه جم بوخوره.دیگه فهمیده بود که نباید جلوی بابا مامانش حرفی از جنگ و جبهه بزنه. ولی با همه دوستاش راجع به این موضوع حرف میزد.

با باباشم قهر بود و هیچ صحبتی نمیکرد

۲۴ای تو بسج محلشون بود و قایمکی هم میرفت بسیج مرکزی که بفهمه تاریخ اعزام کی هستش و کی میان و از این حرفا.

یادتونه دیگه؟ سعید یا ابراهیم ۱۳ سالش بود. اسمش تو شناسنامه ابراهیم بود ولی همه سعید صداش میکردن.

کلا همه خانوادشون دوتا اسم داشتن. یه اسم شناسنامه ای یه دونه اسمی که باهاش صداشون میکردن

مدرسه ها شروع شد و سعید وارد راهنمایی شد

سعید همه آمار اعزام و اینچیزارو درآورد اما بسیج بهش گفتن تورو نمیبریم سنت پایینه

نشست با خودش فکر کرد و یه راهی به نظرش اومد

سعید رفت کپی شناسنامه داداشش رو برداشت و با خودکار روی فرهاد خط کشید و نوشت ابراهیم. ابراهیم اسم شناسنامه ای خودش بود. عکس خودشم گذاشت جای عکس داداشش و رفت یه کپی هم از اون گرفت و به عنوان کپی شناسنامه خودش گذاشت تو پرونده اعزامش واسه جنگ تو بسیج

البته که فقط همین کار جواب نداد.

یه آقایی بود توی محلشون به اسم حشمت الله که جبهه بوده و ترکش به پاش خورده بود و برگردونده بودنش و رفته بود بیمارستان و تازه مرخص شده بود و میخواست دوباره برگرده جبهه.

این آقا مسئول بسیج محلشونم بود. سعید ۲۴ای داشت از این آقا خواهش میکرد که ببرتش جبهه

حشمت الله خان که میره بسیج مرکزی میبینه پرونده سعید رو رد کردن و میره شروع میکنه با رئیس بسج اونجا صحبت کردن.
بلاخره تو کش و قوس های فراوون، که بابا این بچه آموزش دیده، تیراندازی بلده، بچه چوپونه زرنگ و تیزو بزه  و این حرفا رئیس بسیج مرکزی هم قبول کرده بود اعزامش کنن.

حشمت الله ضمانتش رو کرد و کاری کرد که فتوکپی شناسنامه برادرش رو برای اون در نظر بگیرن  و بلاخره اکی میشه که سعید رو هم اعزام کنن

واقعا هم راست میگفت. سعید هم تیز و بز بود هم دل و جرات داشت.تو ۵ سالگی با استخونای تو قبرستون بازی میکرد. با اون سنش تو بچگی شب و روز تنها گله میبرد چرا و تفنگ هم داشت و تیراندازیش هم خوب بود. به قول خودش تو دعوا یه تنه با ۵-۶ نفر دعوا میکرد میخورد ولی نمیترسید بازم دعوا میکرد

هیچی به هیچکس نگفته بود و بعد دوماه روز اعزام رسید – صبح به جای اینکه کیف مدرسشو برداره ساکشو جمع میکنه و یواشکی از خونه میزنه بیرون.

مادر سعید که داشته خونرو جمع و جور میکرده میبینه کیف و وسایل مدرسه سعید سر جاشه و یه سری از لباساش کم شده. شصتش خبر دار میشه و  با مادرش و خاله افروز که سر قالی بافی سعیدو خیلی دوست داشت، راه افتادن رفتن سمت بسیج مرکزی و دیدن بعله یه سری اتوبوس وایسادن و میخوان اعزامی جبهه رو بفرستن بره.

همینجوری بین اتوبوسا داشتن میچرخیدن که یهو مامانش سعیدو پشت یه پنجره میبینه و شروع میکنه به جیغ کشیدن که این بچست کجا دارید میبرید و چه کاریه، این نمیفهمه شما که باید بفهمید بچه نباید با خودتون ببرید. داد و بیداد گریه. حقم داشت. فکر میکرد بچه ۱۳ سالش هیچی بلد نیست. میره اونجا خودشو به کشتن میده. بعدشم مادر بود. دوست نداشت بچش بره جنگ و از دستش بده.

سعید دید خیلی آبروریزی داره میشه که چندتا خانوم اومدن دنبالش و دارن آبرو و غرورشو جلو بقیه له میکنن. داشت از کل اتوبوس و هم محلیاش خجالت میکشید.

یه مقدار تحمل کرد. همه گفتن بیا برو پایین بچه الان مادر پدرای ما هم میفهمن میان دنبال ما.

آره درست فهمیدید یه تعدادی از هم سن و سالاش هم بودن و اونا هم به کمک واسطه و اینا داشتن اعزام میشدن. البته که سعید کوچیک ترین آدم اون جمع بود.

نمیخواست از اتوبوس بره ولی کل اتوبوس ازش خواهش میکردن تا داستان درست نشده پیاده بشه.

پیاده میشه و ساکشم بر میداره میده مادرش و برمیگردن خونه.

اگه فکر کردید بدون نقشه اینکار رو کرده اشتباه کردید.

میرسه خونه کتاب دفتراشو برمیداره که بره مدرسه. میگن کجا. میگه جبهه که نزاشتید برم دارم میرم مدرسه

مامانش میگه ننه جون آقات داری میری مدرسه؟

میگه آره جون آقام دارم میرم مدرسه

ننه قربونت قسم دایی تقیتو بخور میری مدرسه.

گفته جون دایی تقی میرم مدرسه.

ننه جون خاله افروز میری مدرسه.

گفته جون خاله افروز میرم مدرسه.

قشنگ وقتی قسم جون ۵-۶ تا از بزرگای خانواده رو خورد که میره مدرسه مادرش خیالش راحت شد ولی اعتماد نکرد.

سعید رفت مدرسه و مادرشم پشت سرش قایمکی راه افتاد.

سعید فهمیده بود مامانش دنبالشه. اصن این جزو برنامش بود و میدونست هم مامانش میاد که چکش کنه. واسه همین رفت مدرسه و سر کلاس نشست. از پنجره کلاس میدید که مادرش از دور وایساده ببینه سعید میاد بیرون یا نه.

نیم ساعتی که گذشت مادرش که خیالش راحت تر شده بود و اعتمادش هم جلب شده بود که سعید رفته اونم برمیگرده خونه تا به زندگیش برسه.

سعید تا میبینه مامانش داره بر میگرده کتاباشو میده به بقل دستی مدرسشو میگه غروب یکی دو ساعت بعد این که مدرسه تعطیل شد اینارو ببر خونه ما بده مامانم.

از دم مدرسه تا بسیج که اتوبوس اعزام اونجا وایساده بود رو دویید. در اتوبوس رو باز کرد و مثه فشنگ رفت ته اتوبوس و نشست. حالا دیگه منتظر بود و خدا خدا میکرد که اتوبوس زودتر راه بیوفته.

رسیدن به جبهه

عصر شده بود و دوست سعید هم کتابارو برده بود دم خونه سعید اینا. همزمان با دوستش باباش هم از ذوب آهن میاد خونه و وقتی میفهمن سعید قالشون گذاشته که بره جنگ ماشین میگیرن و راه میوفتن دنبالش.

اول میرن بسیج. اونجا بهشون میگن که آخرین اتوبوس نیم ساعت پیش راه افتاده به سمت پادگان اصفهان.

اتوبوس اعزامی سر راه باید دنبال یه پاسدار تو یه دهی میرفت. اتوبوس رفت تو ده و تو زمانی که اتوبوس تو مسیر رفت به ده بود بابا و مامان خاله و مامان بزرگ سعید هم با تاکسی بکوب با فرض اینکه تو مسیر اتوبوس رو میبینن داشتن میرفتن و خروجی اون ده رو رد میکنن و به سمت پادگان اصفهان میرن.

یعنی اتوبوس رو رد میکنن و اتوبوس اعزامی ها بعد برداشتن اون پاسدار برمیگرده به مسیر و میوفته پشت سر خانواده سعید با اختلاف نیم ساعت زمانی.

تاکسی باباش اینا مستقیم میره دم پادگانی که آدرسشو از بسیج محلشون گرفته بودن و میدونستن اعزامیا اونجا میرن.

خودشونو میرسونن به پادگان به امید اینکه اتوبوس رسیده و سعید رو بر میدارن و برمیگردن خونه.    بابای سعید به سرباز دم در اونجا میگه من پسرم ۱۳ سالشه، اشتباهی تو اتوبوس اعزامی ها بوده اومدم برشگردونم میتونم بیام تو با مسئولتون صحبت کنم؟

سربازی که اونجا بوده میگه ما امروز اصلا اعزامی جدید نداشتیم اتوبوسی نیومده تو پادگان.

باباش کپ میکنه. میگه پس کجا رفتن.

سربازه میگه نمیدونم باید از مجل اعزامشون بپرسید.

میگن از اونجا پرسیدیم گفتن میان اینجا؟ یعنی دروغ گفتن بهمون؟

یکی دو ساعتی وای میستن و میبینن نه هیچی نیومد. بر میگردن شهرشون که ببینن شاید بسیج محلشون اشتباه بهشون گفته کجا رفتن.
غافل از اینکه تا راه میوفتن به سمت برگشت به بروجن اتوبوس اعزامی های بروجن وارد پادگان میشه.

اتوبوس که رسیده بود و سعید و دیده بودن فرمانده های اونجا گفتن این بچه رو برگردونید این معلومه کوچیکه نباید ببریمش. اولا دردسر میشه برامون دوما خودشو به کشتن میده.

خود سعید میگه بابا امام خمینی گفته این تکلیفه منم اومدم تکلیفمو انجام بدم. اونا گفتن تکلیف باید رسیده باشی به سنی که بتونی انجام بدی. هی اونا میگفتن هی سعید میگفته تا بلاخره همون آقا حشمت الله که تو بسیج پارتیش شده بود میاد اینجا هم پارتیش میشه

میگه من اینو خودم آموزشش دادم.

بلده زبر و زرنگه. بعد یهو میگه سعید بودو تا اون دیوار و ازش بورو بالا ببینن آمادگی بدنی داری.

سعیدم که انگار این مهم ترین آزمونه زندگیشه مثل باد میره و میرسه به دیوار و عین گربه از دیوار صاف میره بالا و دوباره میاد پایین و بر میگرده پیش اون فرمانده ها و حشمت الله خان.

کلی حشمت الله مخشونو میزنه و بلاخره راضیشون میکنه که از سنش چشم پوشی و اعزامش کنن.

تو پادگان میگن همه سربازا باید واکسن کزاز بزنن. یادتونه تو بچگی از ترس آمپول با چه سرعتی فرار کرده بود دیگه. اما اینجا خیلی راحت واسه اینکه جراتشو نشون بده رفت واکسن زد و هیچ خمی هم به ابرو نیاورد.

تو همین زمانا پدر مادرش بر میگردن از بسیج میپرسن آقا این اتوبوسا کجا رفته؟

میگن ما که بهتون گفتیم دروغ نداریم که بهتون بگیم. شاید سر راه رفتن کس دیگه ای رو سوار کنن دیرتر رسیدن پادگان.

دیگه شب شده بود و میدونستن شبونه از پادگان سربازارو جایی نمیفرستن. بر میگردن خونه و باباش میگه صبح زود میرم دنبالش برش میگردونم خونه و خودمم میرم سر کار.

صبح کله سحر باباش ماشین میگیره و میره اصفهان دم پادگان که سعیدو پیدا کنه

وقتی میرسه میفهمه بعد اینکه اونا رفتن اتوبوس اعزامیا رسیده پادگان. باباش کلی خواهش و تمنا که اجازه بدن بره تو بچشو از بین سربازا پیدا کنه و برش داره برگرده اما اجازه نمیدن میگن بابا اینجا پادگان نظامیه هر کسی اجازه ورود نداره.

باباش میگه بابا نمیخوام اینجارو تسخیر کنم که میخوام گوش پسرمو بگیرم برگردونمش خونه. شما بچه ۱۳ ساله راه دادید تو پادگان منو راه نمیدید؟

هر چی میگه راضی نمیشن و میگن اسمشو بگو ما خودمون پیجش میکنیم و برات پیداش میکنیم.

باباش میگه سعید شیرانی

تو پادگان شروع میکنن به پیج کردن اسم سعید شیرانی ولی سعید که میدونسته احتمالا باباش اومده دنبالش اصن انگار نه انگار که اسمش سعیده.

بعد یک ساعت میرن به باباش میگن آقا هیچکی نیست. میگه مگه میشه. شما مگه لیستشونو ندارید برید ببینید اسمش تو لیست هست یا نه.

میرن لیستو چک میکنن و میان میگن آقا ما اصلا هیچکس به اسم سعید تو لیستمون نیست چه برسه به شیرانی.

شما در جریانید دیگه.

تو شناسنامه داداشش اسم شناسنامه ای خودش یعنی ابراهیم رو زده بود. چیزی که هیچکس به اون اسم صداش نمیکرد. باباش هم یه درصد به مغزش خطور نکرد که اسم شناسنامه ایش رو بگه.

۵۰ بار دیگه پیج کردن سعید شیرانی ، سعید هم انگار نه انگار. خودشم زده بود به کار کردن و علاف نبود که بیان پیش پیداش کنن.

هی پسرم اون توئه. هی اونا میگفتن نه پدر جان نیست.. پدر میگه بزارید برم بگردم پیداش کنم میگن پادگان نظامیه قانون داره نمیشه کجاشو میخوای بگردی این همه آدم اینجان نمیشه.

کم کم داشت هوا تاریک میشد و نرم نرم هم برف داشت میومد.

به نگهبان خواهش تمنا و التماس که توروخدا بزار بچمو پیدا کنم میگن نه ما کاره ای نیستم نمیتونیم اجازه بدیم.

میگه خب یه راهی جلو پام بزارید.

یکی از نگهبانا میگه صبح سربازا از در غربی میان بیرون و اعزام میشن به جبهه.

برو اونجا وایسا صبح که اومدن بیرون بچتو پیدا کن و از بین بقیه بکششون بیرون.

این تنها راهی بود که جلوی پای باباش بود.

برف شدید تر میشه و پدرشم میدونست اگه برگرده بروجن با این برفی که داره میاد نمیتونه صبح خودشو برسونه به پادگان و تو راه گیر میکنه. از برفای بروجن گفته بودم دیگه

پدرش اون شب میمونه پشت در و منتظر تا صبح. البته که صبح سربازارو از یه در دیگه میبرن بیرون.

ساعت از ۸ میگذره و پدر سعید لرزون از سربازه دم در میپرسه چی شد سربازارو چرا نمیفرستن

نگهبان میگه یه ربعی میشه فرستادنشون. باباش جا میخوره میگه من از دیشب اینجا وایسادم کجا فرستادنشون؟ میگه از در شرقی بردنشون اگه میخوای ماشین بگیر برو برسی بهشون.

دوباره تاکسی میگیره راه میوفته که بره سعید رو برگردونه. اما دوباره سر راه اتوبوس میره تو یه راه فرعی که نظامی های یه دهی رو سوار کنه و بابای سعید هم دوباره اتوبوس رو رد میکنه هرچی میره اتوبوسی پیدا نمیکنه.

دردسرتون ندم. ناامید و درب و داغون برمیگرده خونه و پاشو که میزاره تو خونه، تو سن ۴۸سالگی سکته میکنه میوفته زمین.

بعد از جبهه رفتن سعید

بابای سعید رو میبرنش بیمارستان و خدارو شکر سکته رو رد میکنه.

سعید ۳ ماه نه نامه میداد نه زنگ میزد نه هیچی. انگار نه انگار خانواده داشت بلاخره کتک خورده بود غرورش شیکسته بود جلو دوستاش مسخره شده بود و خیلی از خانوادش شاکی بود. اونا منعش کرده بودن از خواستش.

از اون طرف هم مادرو پدرش به هرکسی به طریقی میتونستن پیغام پس قام میفرستادن که بگید سعید برامون نامه بفرسته یا زنگمون بزنه. سعید هم انگار نه انگار. تازه خجالتم میکشید که اینقدر مادر پدرش از هم محلیاش احوالشو میپرسیدن.

پدر و مادرش از هم محلی هاشون که از جبهه میومدن مرخصی فهمیده بودن که سعید تو جبهست و سالمه

این قضیه خیلی جالبه. هر کسی که از جبهه میومد تا یکی دوروز اول هی خانواده بقیه کسایی که جبهه میرفتن رو میدید و در مورد فرزند اونا بهشون خبر میداد که حالش خونه خوب نیست چه خبره و این حرفا.

کل پدر مادرایی که بچه هاشون رفته بودن جبهه به همین طریق میتونستن خبری از بچشون بشنون

ایمیل و اس ام اس و ویدیو کال جایی نبود.

جالبیشم این بود که حتی هزار تا نامه هم میدادن بازم چون میدونستن امکان داره خودشون حال واقعیشونو نگن میرفتن از همرزماشون میپرسیدن و اگه اونا هم حرف پسراشون تو نامه رو میگفتن اون موقع خیالشون آروم میشد.

۳ماه سعید موند تو جبهه و اولین عملیاتش عملیات خیبر بود که شرکت میکرد.

عملیات منظورم چیه. هر موقع تو جنگ میخواستن با یه برنامه ریزی قبلی بر اساس اطلاعاتی که از جاهای مختلف رسیده به دشمن حمله کنن و غافلگیرشون کنن میگفتن میخوان عملیات کنن.

تو عملیات همه چیز خیلی مهمه و کسی با کسی شوخی نداره

یه اشتباه کنی تیکه بزرگت گوشته و تمام. دیگه تیرو تفنگه شوخی نداره با کسی.

آهان اینم بگم وقتی میگم رفتن جلو منظورم اینه به خط مرزی که دشمن پشتش هست نزدیک شدن و وقتی میگم عقب یعنی از خط مرزی که دشمن پشتش هست دور شدن. به اون خط مرزیه خط مقدم هم میگن.

کسایی که تو خط مقدم جنگ بودن کم ترین ارتباطات با پشت خط مقدم رو داشتن و اگه بنا به صلاحدید فرمانده ها لازم بود از عقب تماسی با جلو بگیرن. خیلی کوتاه بود و رمزی.

سعید تو سنگر بود با چندتا دیگه از هم محله ای هاش و خیلی جدی داشتن کارایی که بهشون سپرده بودن رو انجام میدادن و یه موتور میاد دنبالش که بیا سنگر فرماندهی کارت دارن.

سعید میگه منو؟

میگن آره تورو.

میگه باشه. راه میوفته میره سمت سنگر فرماندهی.

وقتی میرسه اونجا میگن. بیا پشت خط مادرته جواب این تلفن رو جواب بده، پدر مارو درآورده از بس زنگ میزنه خط و اشغال نگه میداره. سعیدی وقتی فهمیده مادرشه میخواسته جواب نده و برگرده تو سنگر.

اول اومدن فرمانده ها با مهربونی بهش بگن پسر جان مادرته نگرانه ما ازت خواهش میکنیم جواب بده. اما سعید الا و بلا که جواب نمیدم.

بعد دیدن این بچه حرف تو گوشش نمیره دیگه تحکم کردن گفتن غلط میکنی جواب نمیدی وظیفته جواب بدی بهشت زیر پای مادرانه، تو وظیفته این حرفا نیست داری بی انظباتی میکنی و یه سری چیزای دیگه.

مادر سعید از بس به همه جا زنگ زده بود و پیگیر شده بود تونسته بود سعید رو با تلفن بیسیم تو خط مقدم پیدا کنه.

اونقدر زنگ زده بود به جاهای مختلف تلفن و وصل کرده بودن به بیسیم چی که آقا این تلفن رو بدین به این با مامانش صحبت کنه فقط ول کنه. خط رو اشغال کرده ول کن هم نیست اگه حرف نزنه ول نمیکه. پیداش کنید بگید بیاد پشت خط.

تهران پادگان کردستان اهواز اصفهان هرجا تلفن داشت زنگ میزد و فهمیده بود که سعید کدوم تیپ و کدوم لشکر و کجا هستش. شمارشونو گیر آورده بود و زنگ زده بود و پیگیر که صحبت کنه.

مادرش به جایی زنگ زده بود که با بیسیم با خط مقدم ارتباط داشتن. تلفن رو چسبونده بودن به بیسیم که سعید از پشت بیسیم حرف بزنه صداش به تلفن برسه و از تلفن به مامانش. اون موقع هم کیفیت تلفن و دیلی خط ها مثل الان نبود و حرف میزدی قشنگ ۵-۶ ثانیه بعد صدات میرسید.

ببینید یه مادر چقدر میتونه نگران باشه و این همه جا خواهش و تمنا بکنه و چه شرایطی رو پیش بیاره که وسط خط مقدم جبهه فرمانده های جنگ نتونن بهش نه بگن.

بلاخره سعید راضی شده و مادر زنگ زده داره احوال پسرشو میپرسه و قربون صدقش میره ولی پسرش غرورش جریحه دار شده

#تلفن حرف زدن سعید با مادرش

برای چی زنگ زدی؟ آبروم رو بردی.. درکی نداشتم که مادره. عشق مادری و نگران مادرانه… ارتباط عاطفانه نمیفهمیدیم تو اون ذهن. هیچ کدوم نمیفهمیدیم. نه فقط من… هممون یه مشت جوون کله داغ بودیم. یعنی غیر از چیزی که تو ذهنمون ساخته بودیم. چیز دیگه برامون مهم نبود. زنده موندن. تیکه تیکه شدن. مجروح شدن. مامانه گناه داره… واقعا نمیفهمیدیم مهر و محبت مادرانه رو. نمیفهمیدیم چی باعث شده این زن دنیا رو بهم بریزه تا با من حرف بزنه و احوال منو بپرسه.

حالا من گردن کلفتی میکنم. ای بابا. آبروم رو بردی. سبک شدم. من مردم برای خودم. فلانم بهمانم. ناراحت بودم که چرا تو زنگ زدی من سبک بشم. بابا افتخار باید بکنی. مادرت، پدر خودشو درآورده تا بهت عشق و محبتت رو نشون بده. احوالتو بپره. چی بالاتر از این برای یه بچه. اما مگه ما میفهمیدیم.

بعد مادرش، گوشیو مادر بزرگش گرفته باهاش صحبت کنه و بهش گفته ننه برگرد بیا بابات سکته کرده. سعیدم گفته خدا شفا بده مگه من دکترم؟

تمام. تلفن تموم شد و سعید هم غر غر کنان از سنگر فرماندهی میاد بیرون و میره تو سنگر خودشون.

بلاخره عملیات رو انجام میدن و با موفقیت هم انجام میدن. شب که میشه یه گروهی رفته بودن نزدیک خط که ببینن عراقیا خبری ازشون هست یا نه. اونجا هم پر نیزار و آب بود.

فرماندشون یهو برمیگرده سعیدو میبینه میگه، وایسا اینجا نگهبانی بده. سعید میگه از چی نگهبانی بدم. مثه بید داشت میلرزید از ترس اون محل. بهش میگه از اون جلو عراقیا میان حواست باشه نیان و گزاشتنش و رفتن.

اونقدر ترسیده بود که مثه وقتی که چوپون بوده هی میخونده و تا صبح داد و غال میکرده که کسی سمتش نیاد. فکر کرده بود مثه همون دورانه و  اگه صدا کنه گرگ و اینا سمتش نمیان. تا صبح میترسید و دعا دعا میکرد زودتر هوا روشن بشه.

برعکس فکر خودش و پدرش که فکر میکردن سعید بخاطر درس نخوندن میره جبهه تو کل مدتی که جبهه بود درس خوند

تو جبهه درس خوندنم خیلی سخت بود. امتحان میگرفتن بعد نه میزاشتن تقلب کنن نه نمره میدادن.

میگفتن شرعا حرامه ما به تو نمره بدیم یا بزاریم تقلب کنی.

برگشت از جبهه

عملیات که تموم شد سعید برمیگرده شهرشون و خانواده هم ازش استقبال میکنن و اونم خیلی خوب باهاشون برخورد میکنه و همه چی اکی بود هیچکس هم از اتفاقاتی که افتاده بود حرفی نمیزد.

انگار دوریه و اینکه دیدن رفته و برگشته و سالمه کار خودشو کرده بود.

اما این دوری سعید از جبهه هم داشت اونو اذیتش میکرد. یک ماه نگذشته بود که خبر رسید دوباره قراره عملیات بشه . دل تو دلش نبود برگرده جبهه. انگار اونجا بیشتر بهش خوش میگذشت.

این سری که گفت میخواد بره مادر پدرش گفتن که نرو ولی میدونستن میره و کاریش نمیشه کرد با خودشون میگفتن که ما فقط بریم دعا کنیم سالم بمونه.

تا قبل اعزام دوم، سرباز پیاده تو گردان بود و هر کاری پیش میومد انجام میداد.

سری دوم که رفت گردان ها و یگان ها و واحد ها میومدن از کارشون میگفتن و خودشونو تبلیغ میکردن بعد هرکسی دوست داشت تو هر گردانی دوست داشت میرفت

زوری نبود و بستگی به علاقشون میتونستن از بین گذینه ها انتخاب کنن.

مثلا گردان پیاده یه اسلحه دستته و تحت نظر فرماندت مستقیم میری میجنگی .

یه عالمه واحد مختلف اومدن و خودشونو معرفی کردن و رفتن و سعید با هیچکدوم حال نکرد تا چند نفر از واحد تخریب اومدن خودشونو کارشونو معرفی کردن که کار ما اینجوریه انفجارات داریم مین کاری داریم پل منفجر میکنیم جاده منفجر میکنیم و از اون طرف خنثی سازی هم داریم مین خنثی میکنیم مسیرای مین کاری شده رو ما واسه گردانا خنثی میکنیم که بتونن سالم عبور کنن و …

آخرش هم گفتن اکثر بچه بروجنی ها تو این گردانن. سعید کل حرفای قبلشونو نشنیده گرفته بو اما این موضوع که بچه های بروجن اونجان گوششو تیز کرد. پرسید چند نفر  بروجنی اونجان. گفتن نود درصد بچه ها بروجنی هستن

وقتی گفتن ۹۰ درصد دیگه کاری به چیز دیگه نداشت رفت تو همین واحد تخریب.

وقتی حرف از تخریب تو جنگ میشه من یاد این فیلما میوفتم که اکثرا سربازای بی گناه میرفتن رو مین راه میرفتن تا مین ها منفجر و مسیر امن بشه برای بقیه. گفتم یعنی اینجوری مین رو خنثی میکردن؟

#توضیح تیم تخریب تو جنگ از زبون سعید

این مفهومش نیست. پیاز داغش رو زیاد کردن. دوما اینا اتفاقات خاصیه که میوفته. یعنی اینا دیوونه نیستن که از جونشون سیر بشن. اینا برای فیلمای جنگه. من به شخصه هیچ وقت به قصد شهید شدن نرفتم. اصلا از اون اول تو ذهنم شهید شدن نبود. همیشه دلم میخواست زنده بمونم و از کارهای پرخطری که منو تو خطر مینداخت دوری میکردم ولی از هیچ کدوم هم نمیترسیدم. هرکاری نیاز بود میکردم ولی مراقب جونم هم بودم. چون اموزش هم دیده بودیم که حفظ جون واجبه. کی گفته باید بریم کشته بشیم. اگه ما کشته بشیم کی وایسته بجنگه.

در بعضی مواقع که حالا واقعا نیازه و یه مشت آدم احمق میخوان یا جون یه مشت ادم در خطره تخریبچی نمیتونه کار دیگه بکنه و وقت نداره مینارو پیدا کنه و تازه بعدش خنثی کنه و حالا اونور ۳۰۰ نفر از گردان منتظرن. حالا اینجا مین ها خنثی نشن هزار نفر میمیرن پس حالا میگی باشه بریم رو مین بمیریم. میدونستن هم که قراره بمیرن ولی خب میرفتن. میدونستن معلول میشن، هزار تیکه میشن، درد داره ولی جون خودش رو مقدم بر جون ۱۰۰۰ نفر بدونه. کار تخریبچی این بود که باید اینا رو سالم برسونه اونور. اینجا باید بری تیکه تیکه بشی که بتونن اون ۱۰۰۰ نفر برن.

۱۰ تا آدم شاید اینجوری مردن. در حد رفع تکلیف یا درحد باز شدن گره باشه درسته شاید اتفاق بیوفته. نه اینکه همنیجوری بری روی مین. این حماقته و هیچ کسی بیشتر از بچه های جنگ حواسش به جونش نبود. این شعارها که میریم شهید میشیم خوبه اینجوری نبود. نمیگم کسی علاقه نداشتا. بودن و فکر اخر عاقبتشون بودن و دوست داشتن شهید شن. مثلا میشناختم شهید شاه مرادی کسی بود که دل و جرات داشت و رفته بود پیش عراقیا و مثلا برنامه غذاییشون رو میاورد. آرزوش شهادت بود ولی نذاشته بود که زخمی بشه یه دفعه. مادرش اصرار که تو باید ازدواج کنی، آخرین ماموریت میگفت خدایا من دیگه نمیخوام برگردم نمیخوام تو روی مامانم نگاه کنم. میخوام شهید شم. آرزومه. یه بار تو ۶ با ۷ سالی که تو جنگ بود زخمی نشده بود ولی اخرین عملیات رفت و شهید شد. اینطوری شهادت رو میخواستن. این آدم همه میگن که اگه قرار نبود که اخرین ماموریتش باشه هیچ وقت دعا نمیکرد که شهید شه.

رفت تو گروه تخریب چیا و آموزش های تخصصی شروع شد برای خنثی کردن مین و مین گذاری.

هر چیزی که مربوط به واحد تخریب بود رو آموزش دادن و یه عملیات هم رفتن خط مقدم و برگشتن

بعد اینکه برگشتن عقب برای یه دوره تخصصی بردنشون تو منطقه ای که یه دست لباس بهشون دادن به همراه اسلحه و فشنگ و ۳ ماه ولشون کردن. باید خودشون غذا تهیه میکردن، میزدن به پادگان خودی از خونه هایی که برای اینکار تدارک دیده بودن سرقت میکردن. به خونه های مردم میزدن. مار و خرگوش و پرنده شکار میکردن میخوردن خلاصه تمرین زنده موندن تو بیابون میکردن.

از تفریحاتشون این بود که صبح تا شب تو کارون شنا کنن و ماهی بگیرن.

بعضی وقتا از گشنگی سوسمار میزدن و هرچی گیرشون میومد میخوردن. لباس و بقیه وسایلی که نیاز داشتن رو میدزدیدن فقط برای اینکه ۳ ماه آموزش تخصصی رو زنده بمونن.

آخرای آموزش، سعید با دوتا دستش دوتا کلاش میگرفت و تیراندازی میکرد و تو خال هم میزد.

پرنده رو با یه دست تو هوا میزد و شکار میکرد. مار کلشو تو بیابون کلشو بلند میکرد با تیر میزدنش. یاد گرفته بودن چجوری ماشین و موتور بدزدن. چجوری قایم بشن و و و….

تو عملیات بدر سعید دیگه تخریب چی حرفه ای شده بود. تقریبا یکسال از اولین باری که رفته بود جبهه گذشته بود. یعنی ۱۴ سالش بود. تو این مدت هم هر مدل آموزشی که بگید دیده بود و یه پا کماندو بود

بهشون میگن یه عملیات در پیشه و تو این عملیات باید برن دجله و فرات رو بگیرن. یعنی مرز ایران و عراق رو تا دجله پیش ببرن.

این عملیات عجیب بزرگ بود شما فکر کنید همزمان چندین گردان و لشکر و تیپ عملیات کردن.

یه لحظه تعریف گردان و تیپ و لشکر رو بهتون بگم برای کل این زمانی که داریم از جنگ صحبت میکنیم. من ساده میگم و تعریف اصلیش رو اگه میخواید سرچ کنید تو ویکی پدیا هست بخونید.

پس دو دیقه شیش دنگ حواستونو میخوام

همه این اسم ها برای نسبت بزرگی گروه های مختلف درست شده.

مثلا وقتی میگن گردان یعنی ۳۰۰ نفر تا هزار نفر.

وقتی میگن تیپ یعنی هزار نفر تا ۵ هزار نفر

وقتی میگن لشکر یعنی ده هزار نفر تا ۲۵ هزار نفر.

حالا هرکدوم این دسته بندی های بزرگتر از چنتا دسته بندی کوچیکتر خودش تشکیل شده.

مثلا یه لشکر از ۲تا ۴تا تیپ تشکیل شده.

خب حالا برگردیم سر قصه.

توی این عملیات ۱۰ تا لشکر با هم عملیات کردن. یعنی مینیموم حساب کنیم هر لشکر ۱۰هزار نفر حداقل ۱۰۰ هزار نفر تو عملیات بودن.

بعد تو این عملیات ۳ تا گروه تخریب از ۳تا لشکر مختلف بودن.

هدف این عملیات منفجر کردن همزمان زمان ۳تا پل رو دجله بود.

حالا قضیه چی بوده؟ عراقیا از اون سمت اومده بودن اینور پل و ۱۰-۱۵ کیلومتری هم پیشروی کرده بودن این ۳ تا پل که میگم هر کدومشون پلی بود که ۷-۸ متر عرضشون بود.

فرمانده های ایران میخواستن یه جنگ و سر و صدایی راه بندازن تا ۳ تا تیم تخریب بدون جلب توجه از عراقیا عبور کنن و برن پل هارو منفجر کنن. تا عراقیارو اینور پل اسیر کنن و خط مرزی رو دجله قرار بدن. گرفتید چی شد دیگه.

بین ایرانیا و دجله، لشکرای عراقی بودن. فرمانده های ما میخواستن تیم تخریب برن پل های پشت عراقیارو بترکونن که عراقیا نتونن برگردن به منطقه امنشون. پس حمله همه لشکر های ایرانی پوشش و حواس پرتی ای برای منفجر کردن پل ها بوده.

تخریب هر پل رو ماموریتشو رو به یه تیم تخریب جداگونه دادن. این پلا گفتم فاصلشون خیلی زیاد بود. هم از همدیگه هم از ایرانیا.

هر لشکر بجای اینکه تو یه گروه باشن و یه تیکه برن جلو به دو بخش تقسیم شده بودن و جدا جدا از مسیرای مختلف میرفتن تا به یه جا برسن که اگه یکی گیر افتاد و به مشکل خورد و گم شد اون یکی گروه بره و برسه و کار رو تموم کنه.

به همشون گفته بودن احتمال اینکه برنگردید زیاده و ممکنه اسیر و مجروح بشید. هر جوری تونستید سینه خیز هم که شده یه چاشنی رو این پل منفجر کنید.

فرماندشون بهشون گفت بچه ها هیچکی زنده بر نمیگرده. هرکی از این گروه بیاد بیرون آدم ترسویی نیست. نترسید انصراف بدید و بیاید بیرون برید خونه هاتون برید تو گروهان بجنگید.

تاکید میکنم نمیگفت احتمال داره سالم بر نگردیدا نه.میگفت زنده بر نمیگردید.

ازشون خواهش میکرد حد اقل یه چاشنی رو این پل ها منفجر کنن. یعنی نه امیدی به برگشتن سربازا داشتن. نه امیدی به ترکیدن پل ها

همشون گفتن باشه میریم و برگشتی تو کار نیست. با هم خدافظی هاشون رو کرده بودن و وصیت هاشونم نوشته بودن که اگه برنگشتن یه چیزایی باشه به خانوادشون بدن.

هر واحد تخریبی که میخواست بره برسه به پل برای تخریب،  ۱ یا ۲ گردان، یعنی ۶۰۰ نفر تا هزار نفر مواظب این تیم تخریب بودن که چیزیشون نشه. تیم های تخریب تفنگ و اسلحه نداشتن. فقط یه کوله پشتی داشتن که تو اون هم فقط تی ان تی و دینامیت و چاشنی و این وسایلی بود که بتونن یه جارو منفجر کنن.

عملیات ساعت ۲ شب شروع شد

از لشکر سعید اینا دوتا گروه اعزام شدن از ۲تا مسیر مختلف. هدفشونم تخریب پل جویبر بوده.
گروه اول فرماندشون اشتباه مسیر رو رفته بود و گم شده بودن و چندتاییشون رو گروه بعدی که گروه سعید اینا بود پیدا کردن و همراهشون کردن تا برسن به پل.

سعید اینا رفتن رسیدن به پل و پل رو پیدا کردن و پل نه نگهبانی داشت نه محافظی.
از مهلکه ای که ایرانیا و عراقیا با هم داشتن میجنگیدن هم ۱۰ کیلومتری فاصله گرفته بودن و فقط خیلی محو صدای توپ و تیر اندازیاشون میومد.

واحد تخریب شروع کرد مواد منفجره کار گذاشتن که هر چه زودتر تا مشکلی پیش نیومده و عراقیایی که اونور پل بودن هوس نکردن بیان اینور پل رو منفجر کنن و مسیر خاکی گذر کردن از ایران به عراق رو ببندن تا عراقیا از اینجا رونده از اونجا مونده بشن. و اگه خواستن فرار کنن و اسیر نشن مجبور بشن بزنن به دجله. دجله هم یکی دو متر نبود که.

توشم همه نوع موجودی بود که نزاره سالم برسن به اونور رودخونه.

گروهشون ۶-۷ دقیقه ای کل مواد منفجره رو کار گذاشته بودو و هیچ مشکلی هم پیش نیومده بود.

همشون که چک کردن و اکی دادن آقا مواد منفجره آمادست میبینن یه  سگ رو پل هستش.

سعید میبینه این سگ مادست و از سینه هاش مشخص بود که بچه داره و تازه هم به دنیاشون آورده. سعید بچه چوپون بود دیگه. از ۲ کیلومتری میتونست این مسائل رو تشخیص بده.

شما فکر کنید عملیات به این مهمی. کل لشکرای ایرانی منتظر اینن که صدای انفجار پل هارو بشنون تا کار اصلیشونو شروع کنن و حملرو قدرت بدن.

از اون طرف یه عالمه سر و صدای توپ وتانک و تیر اندازی میاد و هر آن احتمال داره عراقیا از اونور پل اینارو ببینن و بیان حمله کنن و نزارن اینا پل رو منفجر کنن.

سعید میگه پل رو منفجر نکنید. این سگ گناه داره.

میبینن سگه وحشت کرده نه میاد اینور نه میره اونور وایساده و چش تو چش سعیده.

یکی دو دیقه هرچی ادا اطفار در میارن که سگه بیاد یا بره انگار نه انگار. اگه تیر میزدن احتمال داشت از اونور متوجه بشن و داستان بشه.

خودشون هم اگه میرفتن سگه رو میاوردن عراقیا میدیدنشون داستان میشد.

یه سری از بچه های تیمشون میگفتن بترکونیم پل رو یه سری هم میگفتن نه نزنیم. این دو دیقه اندازه دو سال براشون گذشت. هزار جور فکر تو سرشون اومد و رفت. ۴-۵ نفر چاشنی داشتن و البته، همه کسایی که چاشنی داشتن با سعید هم عقیده بودن میگفتن پل رو نزنن تا سگه برگرده.

بلاخره بعد چند دیقه سگه برگشت سمت ایران و از رو پل اومد کنار. هنوز گردو خاکی که از عبور کردنش از پل به وجود اومده بود به زمین نشسته بود که بوممم. تا رد شده بود همشون با هم چاشنیاشون رو زدن و از ۳ تا پایه دوتا پایه ترکید ولی یه پایه منفجر نشده بود و سالم سر جاش بود. دیدن اگه این منفجر نشه که فایده نداره از نو شروع میکنن و دوباره مواد منفجره کار میزارن و پل رو منفجر میکنن.

این تیمی که گفته بودن ممکنه برنگردید و حتی شده سینه خیز یه چاشنی رو این پل منفجر کنن کارشونو انجام داده بودن و کلا هم یه مجروح داده بودن. اون یه نفر هم یه گلوله دوشیکا سرگردون  از دور اومد خورد تو زانوش. بد شانسی خودش بوده.

سعید اینا برمیگردن و از اونطرفم عراقیا که دیده بودن ایران عجیب داره بهشون حمله میکنه فرار رو بر قرار ترجیح داده بودن و برگشته بودن که از روی پل جویبر رد بشن و برن سمت خودشون که دیدن جا تره و بچه نیست. و اگه میخوان فرار کنن باید بزنن به آب.

یه سریاشون با تانک رفتن تو آب. یه سریاشون پیاده رفتن و کوسه ها بهشون حمله کردن و خیلی هاشون هم اسیر شدن.

صبح که میشه بهشون خبر میدن که اون دوتا پل دیگه  منفجر نشده و باید شما برید ومنفجرش کنید وگرنه عملیات به هیچ دردی نمیخوره و با این همه مجروح و کشته ای که دادیم شکست میخوریم.

منطقه جلو پل جوییبر که واحد تخریب ایران تخریبش کرده بود دست ایران بود و عراقیا اونجا نبودن اما عراقیا شیش دنگ حواسشونو جمع دو تا پل دیگه کرده بودن. چون میدونستن این دوتا پل شاهرگ حیاتیشونه. اگه اونارو از دست بدن راه ارتباطی دیگه ای با اینور ندارن. و میدونستنم که  ایران یکیشو زده بود و در صددشه که دوتای دیگه رو هم بزنه.

از همونجایی که پل رو ترکونده بودن میرن سوار قایق میشن و از یه فاصله دو سه کیلومتری با پل بعدی حرکت میکنن

#داستان پل و شهید باکری

سوار قایق شدیم. فرض کنید با فاصله ۲ یا ۳ کیلومتری دمای ۴۵ درجه. یه آقایی اونجا وایستاده بود. برای فلان لشکر بود. به ما گفت اونا هلیکوپترا ایرانین. اون تانک هم ایرانیه. شهید باکری هم اونجاست. بچه ها هم اونجان. مننظر شمان که برید پل رو منفجر کنید. ما و کوله پشتی و مواد منفجره و اینا همه سوار قایق شدیم. قایق مارو برد که یه ۵۰۰ متر برسیم به پل. کنار عراقیا. یه ۵۰۰ متر مونده برسیم به پل. کنار رودخونه. دیدیم یه نفر دست داد فلان اینا که بیاین کنار. دیدیم مهدی باکریه. صدامون زد. ما رفتیم کنار. گفت چرا اومدین، کی گفته بیاید. کی صداتون کرد. گفتیم داستان اینه. اینجوریه. گفت همینه دیگه. اینا فهمیدن شما زنده این میخوان بکشنتون. بدکاری کردین اومدین. برگردین. ما گفتیم بابا این پل رو میزنیم برمیگردیم. گفت بابا این تانک عراقیه. این پل عراقیه. کلا دست عراقیاست اینجا.

ما نشستیم کنار رودخونه. هر ۱۴ نفرمون. اونجا تانکا مث نقل و نبات میزدن تو سرمون. مهدی باکری یه دوربین گردنش. یه بیسیم رو کولش و دو سه نفرو میچرخوند. میگفت حالا که اومدید ببینم میتونم یه کاری بکنم. یه روستا بغل اون پل بود. هی میرفت تو روستا. اینا با تانک روستارو محاصره کرده بودن و تیر میزدن. انقدر وحشتناک. شاید یه ساعت اونجا بودیم. ما حاضر نبودیم بریم. میگفتیم خب ما اومدیم اینجا یه پل بزنیم تا نزنیم هم نمیریم و خب میدونیم هم کشته میشیم و خطر داره ولی باید پل رو بزنیم. ما همینجوری کنار رودخونه، سطح آبو تصور کن. یه ساحل نیم متری از آب. ما توی آب میزدیم تو این گلا که با صف یه نیم متر پایین تره. اونور عراقیا با تانک میزدن به ما. هلیکوپتر هم مرتب بهمون میزنه. نمیزاشتن کاری کنیم. یه لحظه احساس کردم دنیا داره دور سرمون میچرخه. هنوزم سوتش تو گوشه. کلم سوت کشید. دود و وحشتناک صدای بنگ بود. یه گلوله تانک مستقیم زده بود کنار ما، لب رودخونه. با فاصله ۴ یا ۵ متری.

برگشتم نگاه کردم دیدم بدنم پر از خونه. یه لطف الله بنایی همه سرمون رو گذاشته بودیم روی کمر اون. گفتم لطف الله من زخمی شدم ولی هیچ جام درد نمیکنه. لطف الله نگاه کرد دید تو کمرش یه بیست سی سانت ترکش وحشتناک خورده تو ستون فقراتش و رفته تو شکمش. رفته همه جای بدنشو داغون کرده. اون خونا از اون بود که روی من پاشیده بود. شاید اگه ۵ سانت اینورتر بود ترکشه. الان تو سر من بود. ناخودآگاه بلند شدم گفتم بچه ها لطف الله شهید شده همینجوری که سرشو برگردوندم تو بغلم، تو چشام نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید، اومدم یه چیزی بگه که نتونست و رفت. داد زدم که شهید شد. بچه ها اومدن دستشو گرفتن و همه با هم بلند شدیم. شهید باکری هم غر میزد، فحش میداد. نمیدونم چی میگفت ترکی فارسی. مارو سوار قایق کرد. این یه تخریبچی اندازه یه گردان ارزش داشت اگه نابود میشد. یه نفر کشته شده بود خیلی ارزش داشت. فرمانده لشکر میفهمید که ما به چه درد میخوریم و یعنی چی.

دیگه برگشتیم و سوار قایق شدیم و رفتیم و ما همینطور که میرفتیم هلیکوپتر هم میزد بهمون و ما هم تو آب زیگزاگ میرفتیم که چیزیمون نشه. اون موقع هیچ کس فکر نمیکرد این اشتباهه. شهید باکری اینا هم سوار قایق دوم شدن. همین که کنده شدن از ساحل. هلیکوپتر مارو رها کرد رفت سراغ اونا. صد در صد مشخص بود یه نقشه دارن. اخه یه قایق ۱۴ نفره بهتره یا ۳ نفر آدم؟ اگه ندونی کی هستن. اخر اونا رو با راکت زدن و منفجر شدن. رفتن بعدش هم.

اون روز متوجه میشن کسی که فرستاده بودشون برای اینکه پل بعدی رو منفجر کنن جاسوس بوده و میخواسته تنها تیم تخریبی که مونده بود رو هم نابود کنه.

وقتی برگشتن تا دوروز کل اون منطقه رو با موتور و ماشین میگردن ولی هیچ ردی از اون نفوذی پیدا نمیکنن و۲تا خبر هم بهشون میرسه.

۱ اینکه اون نفوذی رفته عراق و اونجا پناهنده شده و ۲ اینکه عملیات ناموفق بوده و هر جایی که گرفته بودن رو عراقیا پس گرفتن و لشکرای ما دارن عقب نشینی میکنن و فرار.

فرار وحشتناکا.

ایرانیا داشتن فرار میکردن به سمت عقب و عراقیا هم پشتشون بکوب داشتن میومدن که برسن بهشون.

اول تویوتاها جنازه ها و مجروح هارو میریختن عقبشونو کسایی هم که سالم بودن خودشونو به هرجایی که میتونستن آویزون میکردن که بتونن برگردن.

اونقدر طول مسیر طولانی بود و تعداد مجروح و قربانی زیاد شده بود جنازه هارو میزاشتن زمین و فقط مجروح هارو بر میگردوندن.

بعد کار به جایی رسید که مجروح هایی که فکر میکردن الانا میمیرن رو هم پیاده میکردن و اونایی که امید بیشتری به زنده موندنشون بود رو بر میگردوندن. یعنی از بس وسیله نقلیه نداشتن واسه فرار اولویتشون این بود که اول زنده ها بعد اونایی که احتمال زنده موندنشون بیشتره.

واقعا صحنه های وحشتناکی بود و بلاخره خودشونو رسوندن به خطی که قبلا تثبیت کرده بودن و عراقیا تا اونجا میتونستن بیان جلو

عملیات تموم شد و همه سربازا برگشتن تو تیپ های خودشون تو مناطق پشت جبهه و یکی دو روزی استراحت کردن و سعید برگشت مرخصی

تو این مدت توی جبهه ها اول و دوم راهنمایی رو خونده بود و برگشته بود و امتحان سوم راهنماییشو که نهایی بود توی مدرسه خودشون داده بود.

درس خوندنشون تو جبهه مثه مدرسه نبود که همه درسا تو طول سال پخش بشه. دوماه ۳ تا درس رو میخوندن و تموم میکردن و امتحان میدادن بعد میرفتن سراغ دوتا درس دیگه. یه جورایی مثه دانشگاه.

داستان داشت سر امتحان دادناش ولی امتحان داد و خداروشکر در عین ناباوری خانوادش و مخصوصا باباش قبول هم شد.

تو همین خوشحالی امتحانا بود که خبر رسید قراره دوباره عملیات کنن. و سعید دوباره دل دلش میشد که زودتر بره جبهه و تو عملیات باشه.

این سری دیگه نیروی قدیمی محسوب میشد و آموزش های مختلف تخریبچی بودن و کماندویی و اینا دیده بود و خیلی روش حساب میکردن تو سن ۱۵سالگی اول دبیرستان

ایران میخواست از رودخانه اروند حمله کنه به سمت عراق و اونجارو تصاحب کنه.

یه توضیحی در مورد شرایط اروند بدم

قبل جنگ اروند مثه خیابون بود. مردم اینور رود با اونور رود دوست بودن وصلت کرده بودن میرفتن ومیومدن و قوم و خویش بودن. تو رودخونه ماهیگیری میکردن زندگیشونو تو صلح وصفا واقعی میگذروندن.اروند حالت مرز نداشت و مردمش اصلا تو دعوا سیاست مدارای دو کشور وارد نمیشدنو کار خودشونو میکردن.

از قدیم الایام هم دعوا ایران عراق سر همین اروند بود که عراقیا میگفتن کلش واسه ماست ایران میگفت نه نصفش مال شماس نصفش مال ما.

اروند چون به دهانه خلیج فارس وصل بود بین ۶ تا ۷ متر جزر و مد داشت. جزر میشه کم شدن ارتفاع آب و حرکت آب به سمت خلیج فارس و مد میشه افزایش ارتفاع آب از خلیج به اروندرود. اگه یادتونم میره کدوم آب میاد بالا کدوم میره پایین یادتون باشه وقتی یه عدد رو جزر میگیریم کم میشه پس آب هم تو حالت جزر ارتفاعش کم میشه.

وقتی مد میشد ارتفاع آب ۱۵-۱۶متر بود و عرض رودخونه نزدیک به ۱۲۰۰ متر یا یک کیلومتر میشد یعنی تو حالت مد انواع و اقسام کوسه ها و موجودات دیگه ای که تو دریا بودن میومدن اروند پارتی.

وقتی جزر میشد با سرعت خیلی زیاد در عرض ده دقیقه ارتفاع آب ۷ متر کم میشد. اکثر کوسه ها و موجوداتی که اومده بودن تو اروند برمیگشتن تو خلیج فارس و عرض رودخونه به کمتر از ۵۰۰ متر میرسید. واقعا رودخونه وحشتناکی بود.

اینجوریم نبود بگی صبح جزره شب مده ها
نه تو ۲۴ ساعت روز چهاربار جزر و مد میشد دوبار میومد بالا دوبار میرفت پایین

بعد عراقیا سمت خودشون انواع و اقسام سازه های فلزی ساخته بودن و تو آب کار گذاشته بودن که اگه قایقی میره اون سمت به این سازه ها بخوره و سوراخ بشه زمین گیر بشن.

اسم این سازه ها خورشیدی بود. عکسشو تو اینستاگرام راوی میزاریم. به اونجا سر بزنید ببینید منظورم چیه. واسه اینکه دستتون بیاد چجوری بوده شما یه قاصدک رو تصور کنید که بزرگش کردن و  همه سر هاش آهنی و نوک تیز بودن.این یه مدل سازه بود. یه جاهایی تیراهن رو به هم جوش داده بودن و سرش رو بریده بودن نوک تیز میکردن و میکاشتنشون تو گل که اگه قایق بهش نزدیک بشه بخوره به بدنه قایق و قایق رو سوراخ کنه و مجبور شن برگردن. این کارارو کرده بودن که نزدیک مرزشون نشدن و حتی اگه نزدیک شدن راه به جایی نبرن و سریع برگردن.

ایران میخواست که از این رود رد بشه و بتونه از این سمت حمله کنه به عراقیا. با توجه به شرایط خیلی عجیب غریب اروند و مانع هایی که توی ساحلشون گذاشته بودن. عراقیا حتی تو کابوساشونم نمیدیدن ایران بخواد از اونجا حمله کنه. تقریبا غیر ممکن بود ایران بتونه از اونجا حمله کنه.

سعید که تخریب چی حرفه ای شده بود رو از چند ماه قبلا این عملیات به همراه گروهشون فرستاده بودن شمال کشور برای آموزش غواصی. هیچ کس هم بجز یه تیم کوچیک هماهنگ کننده نمیدونست که اینا کین و کجان و دارن چه آموزشی میبینن. حتی وقتی میخواستن نامه بنویسن برای خانواده هاشون، نامه از شمال میرفت به محل خدمتشون و از اونجا برای خانواده هاشون ارسال میشد که خانواده ها هم متوجه نشن بچه هاشون کجان و چیکار میکنن.

چون اگه عراقیا میفهمیدن یه گروهی دارن آموزش قواصی میبینن تو ایران. متوجه میشدن که ایران میخواد عملیات آبی انجام بده و حواسشونو جمع مرزای آبی میکردن.

نکته اسف بار این بوده ما از خودمون میترسیدیم. که یه موقع کسی چیزی به عراقیا لو نده و برن اونور پناهنده بشن. جاسوس بازی ای بوده عجیب غریب.

چون داشتن آموزش هایی رو میدیدن که کل یک عملیات به این آموزش ها وابسته بود. با توجه به وجود نفوذی هایی که قبلا دیده شده بود. نمیتونستن ریسک کنن و ترجیح دادن هیچکس از این موضوع اطلاع نداشته باشه

سه ماه این گروه آموزش قواصی میبینن و برمیگردن تو منطقه جنگی که یکی دوبار حالت شبیه سازی اروند رود رو توی رود کارون انجام بدن بعد سر روز موعود برن توی اروند و عملیات رو شروع کنن.

قبلش باید خیالشون راحت میشد که این تیم میتونه این کاری که میخواستن انجام بدن رو تو تمرین انجام بده. نباید بیگدار به آب میزدن.

یه منطقه ای رو مثل ساحل عراقیا شبیه سازی کردن با همون سازه های خورشیدی و سیم خاردار و همه چی و سعید و تیمشون شروع کردن بر اساس موانعی که سد راهشون بود ماده منفجره طراحی کردن و ساختن.

رو خشکی روی خورشیدی هایی که هدفشون بود نصب کردن تا یاد بگیرن چجوری باید این کارو بکنن و هزار تا سبک سنگین و آزمایش دیگه کردن تا یاد گرفتن چجوری باید این موانع رو از بین ببرن.

وقت شبیه سازی بود….

سعید با لباس قواصی و مواد منفجره و کوله پشتی انفجارات زد به رودخونه و غواصی کرد تا رسید به خط فرضی که توش خورشیدی هارو کار گذاشته بودن.سنگینی آب خیلی نسبت به خشکی کندش کرده بود.

بلاخره با هر زحمتی بود اون ماده منفجره ای که ساخته بود رو به اون سازه خورشیدی وصل کرد و چاشنی رو هم کار گذاشت و روشنش کرد و شروع کرد شنا کردن به سمت ساحل. دفعه اولی بود که این کار رو داشتن تست میکردن و اصلا نمیدونستن چه اتفاقی میوفته.

همینطور که داشت فرار میکرد تا از محل انفجار دور بشه میبینه یه نیزه ۴ متری میاد لباسشو سوراخ میکنه و از بقلش رد میشه و میره. مانعی که منفجر کرده بود یکی از میله هاش بر اثر شدت انفجار با سرعت پرتاب شده بود و اگه حتی ۱ درجه زاویش فرق میکرد بلاخره یه آسیبی به سعید میرسوند. اما این نیزه فقط لباس سعید رو مثه یه چاقو برش میزنه و بدون آسیب به بدن سعید ازش میگذره و میره ته رودخونه.

چندین بار به روش های مختلف این کارهارو تمرین میکنن و بلاخره آماده میشن که عملیات رو شروع کنن.

بچه های گروه تخریب ماه ها برای برداشتن مانع ها تمرین کرده بودن و غواصی بلد بودن. ولی متاسفانه سربازایی که باید با تفنگ از این رودخونه عجیب عبور میکردن خیلی هاشون شنا معمولی هم بلد نبودن.

عملیات توی تاریکی شب وقتی که ماه پشت ابر بود و تاریکی عجیبی اون منطقه رو گرفته بود شروع میشه.

بارون و باد و طوفان سر و صدای مهیبی ایجاد کرده بود و عراقیا نمیتونستن صدای انفجار مانع هایی که طراحی کرده بودن رو بشنون و ببینن دسته دسته سرباز از اونور اروند رود داره میاد تو اروند.

شروع میشه. سعید و باقی گروه تخریب طبق تمرین هایی که کرده بودن میرن میرسن به مانع هایی که وجود داشت و با موفقیت این مانع هارو منفجر و مسیر رو برای ورود سربازا به مرز عراق هموار  میکنن

حالا نوبت سربازا بود که باید از این محل عبور میکردن تا وارد خاک عراق بشن.

شدت جریان آب زیاد بود و برای اینکه آب سربازارو نبره هر ۳۰-۴۰ نفر رو با طناب به هم میبستن و تا همدیگه رو نگه دارن و آب نبرتشون. بهشون هم آموزش داده بودن که دستاشونو باید به هم دیگه میدادن و تا بیرون اومدن از آب ول نمیکردن.
خیلی از سربازا با موفقیت این مسیر رو طی میکنن و وارد خاک عراق میشن.  اما متاسفانه خیلی از سربازا هم اتفاقای خوبی براشون نمیوفته.

یه سریاشون دستاشون از هم باز میشه و آب میبرتشون و یه سری های دیگه رو کوسه ها بهشون حمله میکنن. خلاصه که همین عبور از اروند هم براشون بدون تلفات نبوده.

عملیات فاو

اکثر تیپ و لشکر ها با وجود تلفات عبور میکنن و تو تاریکی هوا وارد منطقه فاو میشن و به صورت پیوسته بدون استراحت شروع میکنن به حمله. یعنی تا هر گروه از آب میومد بیرون تناباشونو باز میکردن و بدون معطلی به دستور فرمانده هاشون طبق برنامه هایی که از قبل داشتن شروع به حمله میکنن و موفق میشن فاو رو به طور کامل در اختیار بگیرن و خط مرزی ایران رو چندین کیلومتر تو خاک عراق پیش ببرن.

تو عملیات فاو قرار بود جاده ای که عراقیا از اون به فاو دسترسی داشتن رو تخریب کنن که عراقیا  نتونن بیان پس بگیرنش.

مثل سری قبل برای تیم تخریب گردان گذاشتن و اونارو رسوندن به جاده تا جاده رو منفجر کنن.

قرار بود با خرج گود یا قیف انفجاری جاده رو منفجر کنن. خرج گود چیه. یه بمب مانندی بوده که میزاشتنش رو سطح زمین و وقتی میخواسته منفجر بشه و بترکه تو زمین یه سوراخ بزرگی باز میکرده و خاک های زیرشو فشار میداده تو دیواره سوراخی که ایجاد میکرد.

هنوز شب بود و هوا داشت گرگ و میش میشد. سعید اینا قبلا هم اینکار رو انجام داده بودن ولی سری قبل نه بارون بود نه جاده آسفالت.

خرج گود رو کار میزارن و منفجر میکنن و یهو میبینن چندتا تیکه آسفالت خیلی بزرگ اندازه یه کمد بزرگ میره هوا و با سرعت پرت میشه اینور اونور.

متاسفانه یکی از این تیکه ها به یکی از بچه های گردانی که همراهشون بوده میخوره و یه تیکه از بدنش آسیب میبینه.

بلاخره با همه این شرایط جاده رو منفجر میکنن و بر میگردن عقب.

کسی فکرشو نمیکرد اینا بتونن از اروند عبور کنن چه برسه به اینکه برن جاده دسترسی به فاو رو هم بترکونن و خط تثبیتو ۱۰ کیلومتر تو خاک عراق جلو ببرن

سعید اینا ۱۰-۱۲ کیلومتر از اروند تو خاک عراق رفتن جلو جاده ارتباطی عراقی هارو به جزیره فاو رو ترکوندن و تیم تخریب برگشت عقب و باقی نظامی ها موندن تا از اون خط دفاع کنن و نزارن عراقیا بیان.

اونجارو که ترکوندن دیدن نگه داشتن اینجا خیلی سخته. عراق کفری شده بود بخاطر ازدست دادن این جزیره و همه جوره داشت تلاش میکرد اونجارو پس بگیره.

تیم تخریب برگشتن عقب نزدیک اروند رود و یه وظیفه برای خودشون گذاشتن که باید هرچی جنازه و مجروح هست رو برگردونن به اونور اروند تو خاک ایران. گفتن نمیتونیم برگردیم مادر یه شهید بیاد بگه بچه من کو و ما بگیم جا گذاشتیمش.

نمیخواستن اتفاقی که تو عملیات پل جویبر رخ داده بود و جنازه هارو جا گذاشتن اومدن دوباره اتفاق بیوفته
هی قایق میومد و هرچی جنازه و مجروح بود رو بر میگردوندن به خاک ایران

خبر رسوندن سعید

یکی از فرمانده گردانا  سعیدو صدا کرده و گفته یه خبر میخوام بفرستم بره جلو نمیتونم با بیسیم بگم باید با موتور بره. میبری؟ سعید میگه آره میبرم.

سعید اونجا یه موتور تریل ۲۵۰ داشت و دست فرمونشم خیلی خوب بود از هرجایی رد میشده.

فرمانده بهش گفته فلان نقطه که رسیدی یه تپه ۴-۵ متری تو خط دید عراقیاست اونجا خیلی مواظب باش. نشستن که پرنده اونجا بپره بزننش.

سعید بهش میگه خیالت راحت من پیغامتو میبرم و میارم

سعید راه میوفته و به این تپه خاکستری طور میرسه. همزمان با سعید یه تویوتا هم میاد و هر دو با هم میزنن به این تپه خاکستر تا ازش رد بشن و برن پایین و از دید عراقیا خارج بشن.

سعید درست راست تویوتا بود و تویوتاییه هم اطاقشو برداشته بود.

تا تویوتا گازشو میگیره که بره بالا و رد بشه از اونجا سعید هم گازشو میگیره تا با همدیگه رد بشن. اینا که شتاب میگیرن و میرسن به بالای اون تپه عراقیا یه خمپاره میزنن و صاف میخوره تو کاپوت تویوتا و ماشین منفجر میشه.

پایان داستان

چیزی که تا اینجا شنیدید اپیزود اول از قصه سریالی سعید شیرانی هستش.

امیدوارم که تا اینجا قصه جذبتون کرده باشه و از شنیدنش لذت برده باشد.

ادامه این قصه رو میتونید تو اپیزود بعدی پادکست راوی بشنوید.

پادکست راوی رو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر، بات تلگرام راوی و ناملیک بشنوید.

اگه دوست دارید در مورد این قصه ها خبر های تکمیلی بخونید و در جریان عکس ها و خبر های مربوط به شخصیت های قصه های راوی باشید، حتما اینستاگرام مارو دنبال کنید.

خوشحال میشیم مارو به دوستاتون هم معرفی کنید و کمکمون کنید که بیشتر شنیده بشیم.

برای حمایت مالی هم میتونین به صفحه حامی باش ما سر بزنید.

ممنونیم از دواج که اسپانسر این اپیزود پادکست راوی شد.

تا اپیزود بعدی، فعلا

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
خروج از نسخه موبایل