Warning: A non-numeric value encountered in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 83

Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
25-مهسا تهذیبی - پادکست راوی

۲۵-مهسا تهذیبی

مهسا تهذیبی

وقتتون بخیر
من آرش کاویانی هستم. دیگه فکر میکنم میشناسیدم. آدمی نیستم که بشینم و غر بزنم، سعی میکنم هر کاری که میتونم برای تغییر و بهبود جامعه دوروبرم انجام بدم. حتی شده با آگاهی دادن. سعی کردم با راوی در مورد یه سری از مسائل صحبت کنم و یه سری سوال و دغدغه تو ذهنتون به وجود بیارم.

تو این مدتی که داشتم متن این اپیزود رو مینوشتم آب و برق و اینترنت تو کل ایران نوسان داشت و تو خوزستان مردمی که حقشونو میخواستن باهاشون برخورد بدی شد. برخوردی که فقط در شان عاملان اون اتفاق بود.

خوزستانی که مادر خرج کشور ماست آب نداره برق نداره هوا نداره هیچی برای زندگی نداره. اعتراض هم میکنن که چرا نداریم خودتون میدونید چه اتفاقی براشون میوفته.

از اون طرف خیلی یهویی و تو خفا یه طرحی میره مجلس و نماینده هایی که قرار بوده طرف مردم باشن به طرحی رای میدن که رسما ایران رو کره شمالی میکنه و دسترسی آزاد به اینترنت و ارتباط داشتن با دنیارو ازمون میگیره و چون با اصل ۸۵ این طرح اجرا میشه به هیچ کس هم نمیتونیم شکایت کنیم.

با وجود این طرح و سابقه اجرای این مدل طرح ها توی جمهوری اسلامی ایران واقعا نمیدونم تا کی میتونم مهمون گوش هاتون باشم.

با اجرای این طرح اگه دیگه اتفاقی تو خوزستان ها هم بیوفته کسی مطلع نمیشه. خوزستان،‌ کرمانشاه،‌ آذرباییجان،‌ سیستان و بلوچستان و همه ما از همیشه تنها تر میشیم.

فقط خواستم بگم خیلی غمگینم. غمگینم برای خودم، شما، مردم کشورم،‌ بچه هایی که تو این سرزمین به دنیا میان و حتی حیوانات و محیط زیست. چون دیگه چون دیگه صدای اونا هم قرار نیست به جایی برسه.

نمیخوام غمگین بمونم. سعی میکنم یه کاری برای این موضوع بکنم. اینو میدونم که اگه با هم باشیم و از هم و حقوقمون دفاع کنیم اوضاعمون بهتر میشه.

امیدوارم هر چه زودتر ایران آزاد و امن و مقتدر و دوست با کشور های دیگه رو ببینم. ایرانی که مردمش برای داشتن نیاز های ابتدایی به کشور های دیگه فرار نکنن. ایرانی که تو یه شب تعداد سرچ کلمه مهاجرت ۱۰۰ برابر نشه. ایرانی که توش احترام به محیط زیست از پر شدن جیب خیلی ها مهم تر باشه.

 

این قسمت بیست و پنجم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود ۷ام امرداد ماه دو صفر منتشر شده.

چرا گفتم امرداد و نگفتم مرداد. تو کلام این دوتا با هم فرق زیادی ندارن ولی توی معنی متضاد همدیگه هستن.

معنی کلمه امرداد بیمرگیه و یه جورایی تو متون کهن ایرانی به فرشته بی مرگی و جاودانگی نسبت داده شده. الف اول امرداد پیشوند نفی هستش. و اگه برش داریم کلمه مرداد به معنی مرگ رو به وجود میاریم.

من فکر نمیکنم قصد و قرضی در طول تاریخ پشت برداشتن الف نفی امرداد بوده باشه و صرفا به دلیل راحتی در بیان به مرداد تغییر شکل داده. اما خب خوبه که حداقل بدونیم کلمه ی درست امرداد هست نه مرداد.

برگردیم به اپیزود

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.

۷ام به ۷ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر مثل‍‍‍‍‍‍‍ کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. اگه میخواید راوی رو به کسی معرفی کنید که اهل پادگیر نصب کردن نیست میتونید بات تلگرام پادکست راوی به آدرس @ravipodcastbot رو بهشون معرفی کنید.

از طریق اینستاگرام و سایت ما هم میتونید خبرهای تکمیلی در مورد قصه هارو ببینید و بخونید.

 

این اپیزود یه جورایی جنبه آموزشی داره. توی این اپیزود قراره با قصه زندگی دختری آشنا بشیم که نماینده یه اقلیت بزرگ هستش. اقلیتی که بعد شنیدن این قصه متوجه میشیم چقدر تو جامعمون دسترسی به خیلی چیزا ندارن. محرومن از کوچیک ترین چیز ها. حتی از اینکه اگه حالشون بد بود بتونن زنگ بزنن به اورژانس. یا اگه درگیر دعوایی شدن یا مشکلی براشون پیش اومد بتونن زنگ بزنن به پلیس. اینا ساده ترین محرومیت هاشونه.

البته که کلا جامعه ما با اقلیت ها میونه ای نداره. چون هیچی در موردشون نمیدونیم. اما ما تو راوی دوست داریم بتونیم این اقلیت هارو بشناسیم و به بقیه هم بشناسونیمشون. دوست داریم بتونیم شناختی به مردم بدیم که دیگه اقلیت هارو با انگشت اشاره بهم نشون ندیم.

دوست داریم مردم جامعمون روش درست برخورد با هر کدوم از این اقلیت هارو یاد بگیرن و اونجوری که درسته عمل کنن.

مهسای قصه ما قراره داستانی رو روایت کنه که ما جامعه ناشنوا و کم شنوای کشورمون رو بهتر بشناسیم. از تجربه به دنیا اومدن و بزرگ شدن تو یه خانواده ناشنوا مطلع بشیم و شاید اینجوری بتونیم بهتر درکشون کنیم و آگاهانه تر باهاشون برخورد کنیم

یه چیز کوچولو، من هرجای قصه میگم ناشنوا منظورم هم ناشنوا هست هم کم شنوا برای اینکه زیاد تکرار نشه از یکی استفاده میکنم اما این دوتا باهم تفاوت دارن.

قبل اینکه وارد قصه مهسا بشیم میخوام ازتون تشکر کنم

واقعا دمتون گرم که مارو حمایت میکنید. هم شمایی که از ما حمایت مالی میکنید هم شمایی که تو شبکه های اجتماعیتون مارو به دوستاتون معرفی میکنید. پیشاپیش قدردانتون هستیم که حمایت هاتونو از ما دریغ نمیکنید.

اگه شما هم از شنیدن راوی لذت میبرید و تا حالا از ما حمایت نکردید ۲ تا انتخاب برای حمایت از ما دارید. حمایت مالی و حمایت معنوی.

حمایت معنوی به این شکله که مارو به دوستانتون که باهامون آشنا نیستن معرفی کنید و کمکشون کنید بتونن راوی رو گوش بدن. شاید لازم باشه یه بار با دوستاتون مارو گوش بدید تا تجربه شنیدن پادکست رو بهشون انتقال بدید و اینجوری علاقه مند بشن به شنیدن پادکست.

باور کنید شنیدن پادکست میتونه خیلی آموزنده تر از دیدن تلویزیون و چرخیدن توی اینستاگرام برای آشناهاتون باشه. با ترویج فرهنگ گوش دادن به پادکست شاید تونستیم به اون سطح از آگاهی که جامعمون برای زندگی بهتر بهش نیاز داره برسیم.

حمایت مالی هم اینطوریه که از ۵هزار تومن تا ۵میلیارد تومن میتونید از ما حمایت مالی کنید.
داخل و خارج ایران هم فرقی نمیکنه. به تومن و یورو و بیتکوین هم میتونید از ما حمایت کنید.

حمایت های شما کمکمون کرده که بتونیم تو این مسیر بمونیم. پس اگه دوست دارید موندگار باشیم حمایت مالیتون رو هم از ما دریغ نکنید. هرچقدر هم که باشه همین که اسمتونو تو لیست حامیان مالی میبینیم از خوشحالی بال در میاریم.

ممنونم از هوشنگ،‌ مریم، نوید،‌ حسن، بهجت، جعفر، میم، سودابه، نیکا، بهار، هازل،‌ آرمین، مژده، عاطفه، حسین نوشین،‌ منصور، الهام،‌ موهبت و کلی مهربون دیگه که از ما توی سایت حامی باش حمایت مالی کردن. خوشحالیم که شمارو داریم.

دیدن حمایت هاتون به ما انرژی و انگیزه میده. امیدوارم با شنیدن اسم خودتون اینجا شما هم انرژی بگیرید.

برای شمایی که میخواید مارو حمایت کنید لینک سایت حامی باش که از اونجا میتونید حمایتتون رو به دست ما برسونید رو توی توضیحات این اپیزود گذاشتیم کافیه روش بزنید و وارد صفحه پادکست راوی توی سایت بشید و مبلغتون رو انتخاب و از درگاه بانکی پرداختش کنید. دمتون گرم

شروع داستان

خیلی خب بریم سراغ قصه.

مهسا متولد ۱۰ اسفند ۷۱ هست.

پدر مهسا از بچگی که به دنیا میاد ناشنوا بوده. وقتی سن مدرسه رفتن پدرش میشه اون رو نمیفرستن به کلاس اول مدرسه و خیلی تو ذوقش میخوره چون همه هم بازی های محلشون تو اون سن رفته بودن مدرسه.

یکسال بعد برادر کوچیک ترش رو میفرستن مدرسه و پدر مهسا وقتی این تفاوت رو میبینه که برای برادر کوچیکترش کیف و لوازم مدرسه خریدن گریه میکنه و میگه منم میخوام برم مدرسه.

باباش هم میره براش عین همون کتاب دفترارو میگیره و میگه گریه نکن.

پدر مهسا میگه نه من اینارو نمیخوام. من میخوام برم مدرسه. بهش میگن بابا جان مدرسه ها تورو قبول نمیکنن ما کجا تورو بفرستیم آخه؟

چند وقتی در گیر این موضوع بودن تا عموی پدر مهسا که اون زمان تو تبریز سرباز بود و از خدمت برگشته بود میگه من تو تبریز مدرسه باغچه بان رو دیدم بیاید پدر مهسا رو ببریم اونجا ثبت نام کنیم.

حالا مدرسه باغچه بان چیه؟ آقای جبار عسگرزاده برای اولین بار در ایران توی تبریز یه مدرسه باغچه اطفال رو برای ناشنوایان تاسیس کرد و بعد اون جبار باغچه بان صداش میکردن. تاسیس این مدرسه آغازی بود برای احداث این مدارس در سطح ایران و بعد اون یه جورایی مدارس باغچه بان شد برند مدارس ناشنوایان. البته که اسامی دیگه ای هم داشتن مثل گلبیدی اصفهان، نظام مافی و چندتای دیگه

پدر مهسا تا کلاس پنجم رو تو تبریز و مدرسه باغچه بان میخونه و بعد احساس میکنه کیفیت آموزشی اونجا خوب نیست. تابستون که برمیگرده زنجان بدون اینکه به خانواده بگه تصمیم میگیره بره تهران تحصیل کنه چون تهران پایتخت بود و قطعا امکانات آموزشی بهتری تو اون زمان داشته.

واسه همین یه نامه برای پدر مادرش مینویسه که داره میره تهران درس بخونه.

زمان شاه میدونید دیگه مدارس مختلط بود و دختر و پسر جدا نبودن.

تو هنرستان نظام مافی تهران پدر مهسا با مادر آینده مهسا آشنا میشه و یک دل نه صد دل عاشقش میشه.

مادر مهسا مثی که از بچگی شنوا بوده و تو بچگی یه بیماری ای میگیره که شنواییش رو دچار مشکل میکنه و میشه کم شنوای خیلی شدید که با سمعک خیلی قوی یه مقداری میشنوه.

یه چیزیو اینجا بگم.

یه اتفاقی بین خانواده هایی که بچه ناشنوا دارن رایجه و زیاد اتفاق افتاده.

بعضی اوقات مادر پدر کودک ناشنوا سعی میکنن با گفتن این موضوع به بچه که تو خوب بودی چیزیت نبود میشنیدی، بار یه عذاب وجدان اشتباهی رو از خودشون دور کنن.

یعنی چی. یعنی بچه ناشنوا به دنیا میاد و وقتی بزرگ میشه بهش میگن آره تو اکی بودی یه بیماری ای گرفتی ناشنوا شدی چون نمیخوان اینو بشنون که مادرزادی ناشنوا بودن.

حالا این اتفاق به صورت واقعی خیلی رخ میده ها. افراد زیادی بودن که تا چند سالگی میشنیدن و بعد یه بیماری مثل سرخک و سرخجه شنواییشون رو از دست دادن.

ولی بعضی خانواده ها از این اتفاق سو استفاده اشتباه انجام میدن.

تقریبا میشه گفت ۵۰ درصد جمعیت ناشنوایان ژنتیکی ناشنوا هستن و ۵۰ درصد به دلیل عوامل دیگه مثل مریضی .

 

مادر و پدر مهسا از راهنمایی تا پایه دوم دبیرستان که انقلاب میشه با هم همکلاس بودن.

پدر مهسا هر چی نخ میداده مادرش نخارو پاره میکرده.

قبل از انقلاب فرح به حوزه ناشنواها خیلی توجه میکرده، حتی خودش شخصا پیگیر تاسیس یه سازمانی میشه به اسم رفاه ملی ناشنوایان.

مثل الان هم نبوده که بهزیستی باشه یه بخش کوچیکیش برای ناشنوایان باشه. نه کل سازمان برای ناشنوایان بوده.

این سازمان تو امرداد ماه ۵۷ جوانان ناشنوارو تو یه اردو میبرن شمال و کلی هم ازشون عکس میگیرن.

بعد از اردو وقتی میخوان برن عکسا رو بگیرن پدر مهسا دیگه نخ و قرقره رو بیخیال میشه مستقیم به مادر مهسا علاقشو ابراز میکنه.

مادر مهسا هم میخواست همون بلایی که سر نخ ها میاورد رو سر بابای مهسا بیاره ولی بیخیال میشه و میره.

پدر مهسا هم یه شکست عشقی سنگین میخوره.

پشت بندشم انقلاب میشه و مدرسه ها هم جدا میشن. دختر و پسر منظورمه. از اون موقع از هم بی خبر میشن تا پدرش برمیگرده زنجان استخدام آموزش پرورش استثنایی میشه. بعد خانوادش گیر میدن که ازدواج کن اونم میگه من فقط همون دختری که تو مدرسه دیده بودمو میخوام.

با یه سری اینور اونور آدرس خونه اون دختر رو گیر میارن و میرن خاستگاری. با اینکه مامان مهسا دودل بود بره زنجان یا نه ولی پدرش بهش میگه این پسر پسر خوبیه اونم گوش میکنه و ازدواج میکنن و میرن زنجان زندگی کنن.

سال ۶۴ ازدواج میکنن و سال ۶۵ خواهر مهسا ناشنوا به دنیا میاد. پدر و مادر با این موضوع اکی بودن ولی مادربزرگ پدری مهسا خیلی از این موضوع ناراحت بود.

یه موضوع دیگه ای رو هم بگم.

معمولا این موضوع هم توی خانواده هایی که بچه ناشنوا دارن زیاد دیده میشه.

پدر مادرایی که بچه ناشنوا دارن دنبال همسری برای بچشون هستن که شنوا باشه تا نوه هاشون شنوا بشن.

خواهرش که ۶ ساله میشه مهسا تو سال ۷۱ شنوا به دنیا میاد.

اگه راجب مواد نگهدارنده غذاهای آماده نگرانید، این یه دقیقه رو از دست ندید.

اسپانسر

اسپانسر این اپیزود پادکست راوی، برند ب آ هستش. هر روز داریم میخونیم و میبینیم که میگن غذاهای آماده ای که مواد نگهدارنده دارن برای سلامت انسان مضرن. ب آ با تکنولوژی به روزی که داره تونسته نگهدارنده رو از محصولاتش حذف کنه.

میپرسید چجوری؟ به واسطه نحوه پخت و دسته بندی. پروسه پخت محصولات ب آ به این صورت هست که اول مواد غذایی رو بدون دخالت دست و با بخار و هوای داغ تا دمای ۸۰ درجه کامل میپزن. بعدش با دستگاه های پیشرفته محصولات ب آ رو تو کمتر از ۴۵ دقیقه و دمای منفی ۴۰ درجه منجمد میکنن.

این روش مانع از رشد میکروب ها توی دوره نگهداری محصول میشه. درنهایت هم با یه دسته بندی چند لایه و نفوذناپذیر، محصولات ب آ رو از هر خطری در امان نگه میدارن و سلامتش رو تضمین میکنن.

با این روش هم ارزش غذایی و عطر و طعم محصولات ب آ حفظ میشه و هم به مواد نگهدارنده نیاز ندارن و شما با خیال راحت میتونید اونارو میل کنید و از مزه های خوبشون لذت ببرید.

راستی اگه مقدار چربی استفاده شده توی پخت براتون مهمه، محصولات ب آ بهترین انتخاب واستون هستن چون به واسطه سیستم هوای داغ و بخار، با کمترین مقدار روغن محصولاتشون رو ترد و کریسپی میکنن.

برای آماده کردنشون هم توی خونه فقط لازمه اونارو گرم و میل کنید. ب آ رو بهتون پیشنهاد میکنم چون سلامتی شما براشون مهمه.

 

ادامه داستان

اون اوایل که مهسا به دنیا اومده بود یکی دوبار ممکن بوده از شدت گریه بمیره.

حالا داستان چی بوده؟

افراد کم شنوا از سمعک استفاده میکنن. بعد موقع خواب به چند دلیل سمعک رو از گوششون در میارن. یک اینکه عرق میکنه و ممکنه خراب بشه. دو وقتی سمعک رو گوششونه تو خواب اگه بچرخن به گوششون فشار میاره و اذیتشون میکنه و سومین دلیلش هم اینه که به سکوت شب وقتی سمعک ندارن عادت کردن و با چیزی عوضش نمیکنن.

بعد بچه هم تو سن کم نمیتونه بره مامانشو تکون بده که فقط گریه میکنه.

مادر مهسا با همه این تفاسیر سمعک رو موقع خواب بیرون نمیاورد از گوشش. یه شب وقتی مهسا خوابیده، مادرشم خوابش برده و سمعک از گوشش افتاده.

بعد چند دقیقه مهسا بیدار شده و تا حدی گریه کرده که پدربزرگ مهسا که خونه بقلیشون بوده پا میشه میاد خونه اونا و مامانشو بیدار میکنه که چه خوابیده ای بچت سیاه شد از بس گریه کرد.

این اتفاق تو بچگی مهسا دو سه باری رخ میده.

تو زمان حال یعنی امروزی که این قصه رو دارم روایت میکنم خود ناشنواها یه دستگاه هایی اختراع کردن که به صدا حساسه و بعد از سنس کردن صدا ویبره میزنه و مادر متوجه لرزش میشه و از خواب بلند میشه. البته اگه مثه بچه خواهر مهسا اون دستگاه رو بچه ها نندازن تو لیوان آب تا بسوزه.

مهسا تو بچگی وقتی میخواست بخوابه باید لاله گوش مادرش رو نوازش میکرد تا خوابش میبرد.

وقتی مهسا بچه بود بهش توضیح نداده بودن که ناشنوا یعنی چی. همش با خودش میگفت اگه مادرم نمیشنوه پس چرا گوش داره؟ با خودش فکر میکرد خب کسی که نمیشنوه پس نباید هم گوش داشته باشه و هر شب با این کار چک میکرد که گوشای مادرش سر جاش باشه.

بعد یه مدت هم این قضیه عادت شد تا حدی که بعضی وقتا که مادرش مسافرت بود یا پیشش نبود حتما باید پیش خالش میخوابید و لاله گوش اونو نوازش میکرد. خالش تنها کسی بود که گوشش شبیه گوش مادرش بود:دی

بچه های ناشنوا اگه کل خانواده ناشنوا باشن احتمالا تا وقتی مدرسه نرن متوجه نمیشن که فرقی بین خودشون و بقیه هست.

چند وقتی که میگذره و مهسا شروع میکنه به سر صدا کردن یه سری داستان ها توی خانوادشون به وجود میاد. اقوام نزدیکشون میگفتن نباید مهسا زبان اشاره یاد بگیره و باید به صورت نرمال حرف بزنه و به مامان باباش میگفتن شما نباید جلو مهسا با زبان اشاره صحبت کنید چون اگه ببینه یاد میگیره.

و این قضیه از یه باور اشتباه میاد که زبان اشاره باعث میشه گفتار بچه ضعیف بشه.

مامانش هم میگفت من یه بچه دیگه دارم که ناشنواست. خودم و شوهرمم ناشنواییم. طبق تجویز شما که دیگه ما اصلا نباید حرف بزنیم یا بچمونو بدیم یکی دیگه بزرگ کنه.

بلاخره بعد یه سری کش و قوس به این نتیجه میرسن که مهسا زبون اشاره رو یاد بگیره ولی برای اینکه زبان فارسی رو هم بتونه صحبت کنه مدام تو خونه تلویزیون روشن باشه که مهسا صداهارو بشنوه و هی بره خونه عمه و عموش با بچه های اونها که شنوا هستن همبازی بشه تا بتونه فارسی رو بهتر یاد بگیره.

بعد یه مدت دیدن که مهسا هم زبون اشاره رو یاد گرفته هم زبون فارسی و اون باوری که داشتن واقعا یه باور اشتباه بوده و اتفاقا شرایطش باعث شده بود از سن کم بتونه که همزبان دو زبان مختلف رو یاد بگیره.

این یاد گرفتن دو زبون و زندگی کردن پیش هم شنواها و هم ناشنواها براش همیشه سوالای زیادی رو ایجاد میکرد.

مثلا توی خونشون وقتی مهسا بچه بود و مامان باباش میخواستن براش قصه بگن تا بخوابه مهسا باید تو اتاق خواب چراغ رو روشن میکرد و روبروشون میشست تا بتونه ببینه مامان باباش چی میگن.

دفعه اولی که میره خونه عمش و عمش اون رو هم تو اتاق خواب بچه هاش میبره. چراغ رو خاموش میکنه و میگه چشاتونو ببندید میخوام براتون قصه تعریف کنم.

مهسا هنگ میکنه. قصه؟ چرا چراغو خاموش میکنی؟ چشامونو چرا ببندیم؟

یا تو خونه فامیلاشون نمیتونستن با صدای بلند کارتون ببینن و سر صدا کنن چون همه بهشون گیر میدادن. اما وقتی بچه های فامیلشون میومدن خونه اونا جدا از اینکه هر کار پر سر وصدایی که دوست داشتن میتونستن انجام بدن بابای مهسا هم خیلی پایه بازی بود و تا هر موقع بچه ها دوست داشتن و خسته نشده بودن میتونستن بازی کنن.

این بازی کردن تا هرموقع دوست داری رویاییه که بچه ها دارن.

البته که همچنان بعضی ها بودن میگفتن نباید بچشون بره خونه مهسا اینا چون اونوقت میخوان زبون اشاره یاد بگیرن فارسی حرف زدن هم یادشون میره.

البته که نظر خود بچه ها کاملا با مادر پدراشون مخالف بود و خیلی دوست داشتن برن پیش خانواده مهسا تا هم زبون اشاره یاد بگیرن هم بیشتر خوش بگذرونن. تا یه چیزی هم یاد میگرفتن میرفتن به خانواده خودشون پز میدادن که زبون اشاره یاد گرفتن.

هر چی بیشتر میگذشت مهسا بیشتر متوجه اختلافات خانواده های شنوا با ناشنوا میشد و بیشتر عاشق خونه خودشون میشد. هم سختی هاش و هم خوشی هاش.

یه چیز جالبی که برام گفت صداهای غیر عمدی خونه ناشنوا هاست. مثلا هر کسی بره تو آشپزخونه اگه یه شنوا تو اون خونه باشه قطعا متوجه میشه که تو آشپزخونه خبرایی هستش.

حدس میزنید احتمالا دیگه. از اونجایی که ناشنواها چیزی نمیشنون خیلی به اینکه کارشونو بی سر و صدا انجام بدن هم توجه نمیکنن و در کابینت و کشو رو بدون توجه به صداش میبندن.

یا موقع گشتن تو قاشق چنگال و وسایل دیگه خیلی پر سر و صدا میگردن چون اونا متوجه صدای زیادشون نمیشن. و واقعا هم برای اونا هیچ صدایی نداره. تا موقعی که مهسا این موضوع رو نگفته بود من دقت نکرده بودم که من شنوا چقدر تو طول روز دارم از حواس شنواییم استفاده میکنم و خودم بیخبرم

یه داستان دیگه ای که تو خانواده های ناشنوا هست اینه که روال تربیتی بچه های ناشنوا بعضی موقع ها داستان میشه. حالا قضیه چیه؟
منابع آموزشی برای خانواده های ناشنوا خیلی کمتر از خانواده های شنوا هست. منظورم منبع آموزشی تربیت فرزنده. واسه شنواها جدا از دوره ها و سخنرانی های مختلف، کتاب هم هست ولی چون افراد ناشنوا سواد فارسی کمی دارن حتی کتاب های عادی هم برای اکثرشون جواب نیست. حالا جدا از مسائل عادی، فرزندان خانواده ناشنوا و کم شنوا یه سری محدودیت دارن دیگه پس باید آموزش ببینن در مورد این محدودیت ها که متاسفانه خیلی منابع تو این مورد کم هست.

بعد بخاطر این موضوع خیلی مواقع ناشنواها به خانواده هاشون اجازه میدن که تو تربیت بچه هاشون تاثیر گذار باشن چون باورشون اینه که اونا چیز زیادی از تربیت بچه ها نمیدونن حدس میزنید چی میشه دیگه. این بچه ها میشن کسایی که خودشون نیستن و تجربه زیسته آدمهایی رو زندگی میکنن که محدودیت های اونهارو نداشتن.

دوران مدرسه مهسا به بعد

با همه داستان هایی که بود مهسا بلاخره بزرگ میشه و به سن رفتن به مدرسه میرسه و وقتی میرن تست بینایی و شنوایی سنجی برای مدرسه میبینن که مهسا کم شنواست.

اونجا بهشون میگن که مهسا باید بره مدرسه ناشنوایان. اما پدرش با این موضوع مخالفت میکنه و دلیلشم ۲ چیز بوده.

۱ کیفیت آموزشی خیلی پایین مدارس ناشنواها و ۲ اینکه بیشتر روابط مهسا تو زندگیش با آدمای شنوا بوده و مشکلی تو ارتباط گرفتن با اون آدما نداشت.

برای اینکه مشکلی هم براش پیش نیاد خانواده تصمیم میگرین براش سمعک بگیرن تا مهسا توی شنیدن هم مشکلی نداشته باشه.

اما سمعک خودش یه مشکل خیلی بزرگ برای مهسا بود.

کلا سمعک یه بار منفی برای صاحبش داره. اون زمان اینجوری بود که اگه پیر باشی سمعک میزنی و سمعک برای پیر مرد پیر زناست. باز هم میگم آگاهی در مورد این موضوع نبود و مادر پدرا در مورد این موضوعات با بچه هاشون صحبت نمیکردن.

مهسا هم خیلی خجالت میکشید از اینکه سمعک بزاره.

بزرگترین شانسش از نظر خودش این بود که مقنعه جلوی دیدن گوشش رو میگرفت و خیلی ها متوجه نمیشدن سمعک گوششه.

یه بار که مهسا خیلی ناراحت بود از اینکه مجبوره سمعک بزاره رو گوشش مامانش روبروش میشینه و به زبون اشاره بهش میگه دخترم.

سمعک مثل عینکه. من عینک میزنم تا بهتر ببینم تو هم سمعک میزنی تا بهتر بشنوی. یه ابزاریه برای اینکه بتونی خوب بشنوی. خجالت نداره اصلا.

اگه تو مدرسه کسی بهت چیزی گفت تو براشون توضیح بده که چرا سمعک استفاده میکنی.

این توضیح برای مهسا خیلی خوب بود. هرچند که بازم سختیای خودش رو داشت.

خیلی موقع ها وقتی باید یه متنی رو مینوشتن مهسا از نوشتن جا میموند یا چون خوب حرف معلم رو نشنیده بود مجبور بود از رو دفتر بغل دستیش نگاه کنه که خیلیا حساس بودن و اجازه نمیدادن دفترشون رو نگاه کنه.

یا بغل دستیش وقتی میرفت میخواست یه حرف درگوشی به مهسا بزنه مهسا عذاب میکشید. چون وقتی چیزی نزدیک سمعک میشد سمعک یه صوتی میزد که واقعا عذاب آور بود.

بخاطر همین مهسا تصمیم میگیره به بغل دستیش توضیح بده که کم شنواست و چندتا از نیاز هاش رو به بغل دستیش توضیح بده. بدون خجالت

املا نوشتنش تو خونه هم خیلی جالب بود.

پدرش بهش یاد داده بود با ضبط صوت صدای خودشو ضبط کنه بعد بره ۵ دور تو حیاط خونه بدوئه و بعد بیاد با اون صدای ضبط شده املاش رو بنویسه.

وقتایی هم که میدید کامل درست نوشته فکر میکرد حتما تقلب کرده و میرفت ۵ دور دیگه میدویید و دوباره میومد مینوشت.

 

یه دفعه که مامانش رفته بود مدرسه برای جلسه اولیا مربیان همه بچه ها میرن تو حیاط بازی کنن تا جلسه تموم بشه اما مهسا مجبور میشه بیاد کنار مامانش بشینه و حرفای سخنران جلسه رو برای مامانش ترجمه کنه.

بعد بیشتر کسایی که اونجا بودن، به اون و مامانش به چشم ترحم نگاه میکردن و این خیلی حس بدی براش داشت.

 

اون روز با مادرش سوار اتوبوس میشه تا برگردن خونه. بعد چند ثانیه شروع میکنه با مامانش به زبان اشاره صحبت کردن و چند لحظه ای که میگذره یه خانمی بلد داد میزنه میگه برای شفای این ناشنواها صلوات.

و همه مردم صلوات میفرستن.

شاید بین ماها هم باشن آدمایی که فکر کنن واقعا این افراد باید شفا پیدا کنن اما خودشون اینجور نظری ندارن.

اینکه پدر و مادر مهسا ناشنوا بودن اصلا برای مهسا مهم نبود و اذیتش نمیکرد اما برخورد آدمای دیگه حس اون رو بد میکرد.

دوباره الان ممکنه تو کامنتا یه سری بگن چرا اینقدر جزئیات از زندگی آدما میگی و اصل قصه رو بگو تموم شه بره دیگه.

من دارم به تک تک این مشکلات اشاره میکنم تا بفهمیم چه اشتباهاتی ممکنه از سمت ما صورت بگیره. بفهمیم که باید چه مدل نگاهی داشته باشیم و آشنا بشیم با این مسائل تا وقتی با یه ناشنوا مواجه شدیم بتونیم درست برخورد کنیم.

ناشنواها این موضوع براشون مریضی نیست. نوعی هست که اونا هستن و به نظر خودشون نیازی ندارن که بقیه دعا کنن تا اوناشفا پیدا کنن.

غنچه تو اپیزود قبل یه حرف باحالی زد.یه آدمی که دست نداره شما براش دعا نمیکنی که دست دربیاره یا نمیگی برو پیش فلان آقا و فلان جا شفا پیدا میکنی دستت در میاد. نخاع هم همین بود.

حالا ناشنوایی هم همینه. این افراد سخت افزار مورد نیازی که خدا برای شنیدن تو بدن انسان ها گذاشته رو ندارن یا ضعیفه. با دعا و صلوات هم قرار نیست اون سخت افزار سبز بشه و شنوا بشن. پس نباید این گفتگوهارو انجام بدن.

بارها تو قصه های راوی دیدیم آدمایی که یه محدودیتی دارن بدترین حس براشون اینه که بهشون ترحم بشه. مثلا راننده تاکسی وقتی میدید اونها ناشنوا هستن ازشون کرایه نمیگرفته و صلوات میفرستاده.

شکی نیست که اون آدما نیت بدی نداشتن اما بلد نبودن که چیکار باید بکنن و چه کارهایی رو نباید انجام بدن.

از همون بچگی مادربزرگ مهسا مدام بهش تاکید میکرد که تو توی خانوادتون مسئولیت خیلی بزرگی داری و نباید اشتباهات بچگونه انجام بدی و باید قوی باشی.

یه بار مامانش بهش میگه زنگ بزن همه فامیل بگو ۵شنبه شب بیان خونه ما مهمونی به صرف شام.

مهسا زنگ کل خانوادشون میزنه و همرو دعوت میکنه. سن مهسارو دستتونه دیگه. تازه رفته بود مدرسه.

زنگ خونه عموش که میزنه پسر عموش که یه سال از مهسا کوچیکتر بود گوشی رو جواب میده و مهسا به اون میگه که شام دعوتید ۵شنبه به مامان بابات بگو و دعوتشون کن از طرف من خونه ما.

میگذره و ۵شنبه میشه همه میان الا عموش اینا. سر شام که زنگشون میزنن میگن کجایید چرا نمیاید اونا میگن کسی مارو دعوت نکرده که پاشیم بیایم.

مهسا میگه من خودم به پسر عمو گفتم. و اونجا همه انگشت های اتهام میاد به سمت مهسا که تو مگه نمیدونی نباید به بچه این موضوع رو بگی و باید به عمو یا زن عموت میگفتی. یا اگه به اون گفتی باید یه بار دیگه زنگ میزدی دبل چک میکردی که مطمئن باشی میدونن چه خبره.

برعکسشم بوده ها. یه موقع هایی بقیه زنگ میزدن خونشون و مهسا چون تنها شنوا خونه بوده گوشیو بر میداشته صحبت میکرده بعد میگفتن خب به مامان بابات حتما بگیا اونم میگفته باشه و وقتی تلفن رو قطع میکرده درگیر بازی میشده و یادش میرفته. و دوباره متهم میشد و خودشم عذاب وجدان میگرفت که نتونسته مسئولیتی که بهش سپردن رو به درستی انجام بده.

چیزی که الان ما میدونیم اشتباه بوده و به هیچ عنوان نباید به بچه ای تو اون سن هست، این مسئولیت رو محول کرد.

اونقدر این موضوع که تو مسئولیت داری رو تو گوش مهسا تکرار کرده بودن که تو مهمونی ها اگه داشت با بچه ها بازی میکرد و میدید کسی به مامان بابا و خواهرش محل نمیده و باهاشون صحبت نمیکنه یا حرفاشون رو براشون ترجمه نمیکنن بازی رو ول میکرد و میرفت پیش اونا تا حرفای بقیه رو براشون ترجمه کنه و حوصلشون سر نره.

اگر هم کسی تو این جمعا هوای خانوادش رو داشت واقعا واسه مهسا عزیز میشد.

تجربه فیلم دیدن با خانواده

یا یه تجربه دیگه دیدن فیلم و سریال تو خونه بود.

تقریبا هیچکدوم از فیلم و سریالای تلویزیون ما زمان بچگی اونا زیر نویس متنی یا اشاره نداشت. البته که هنوز هم نداره

مهسا حکم مترجم تلویزیون رو برای خانواده ایفا میکرد.

داستان جایی بیخ پیدا میکرد که اون فیلم سخت بود یا حرفایی میزدن که مهسا تو اون سن درکش نمیکرد.

متولدهای حول و حوش ۷۲-۳ به قبل یه فیلمی رو یادشونه تو تلویزیون به اسم پس از باران.

به نظر من این سریال واقعا یه سریال دارک بود که از یه سنی به پایین نباید میدیدن.

من که تو خونمون هر موقع این سریال رو میدیدن میرفتم یه جای دیگه تا نبینم سریال رو.

هم به نظرم ترسناک بود هم تو بچگی متوجه حرفاشون نمیشدم و منظورشونو نمیگرفتم.

مهسا تو ۷ سالگی شده بود مترجم این سریال برای خانوادش.

خیلی از حرفا رو هم متوجه نمیشد چی میگن دیگه؟ واسه همین از خودش قصرو تعریف میکرد و اونجوری که دوست داشت روایتش میکرد و آدمارو به هم ارتباط میداد. خانوادشم که متوجه نمیشدن تو فیلم چی میگن حرفای مهسارو باور میکردن.

یه بار چنتا از فامیلاشون میان خونشون و شب با هم اون فیلم رو میبینن مهسا هم میره با بچه های اونا بازی میکنه و قرار بود یکی از فامیلاشون سریال رو ترجمه به زبان اشاره بکنه.

بعد نیم ساعت که از شروع سریال میگذره خواهر مهسا با توپ پر میاد پیش مهسا و میزنه تو گوش مهسا میگه واسه چی به ما دروغ گفتی و از خودت داستان ساختی؟

خواهر مهسا از اوناییه که کلا میگه ما باید حقمون رو بگیریم و روحیه جنگنده ای داره. خیلی هم دنبال احقاق حق ناشنواهاست

مهسا که میفهمه گند قضیه در اومده میگه بابا من هرچی میفهمیدمو براتون ترجمه میکردم. خب نمیفهمم چی میگن. بگید یه بچه دیگه بیاد ترجمه کنه ببینید درست میگن.
خواهر مهسا خیلی پیگیر یه بچه دیگه که زبون اشاره بلد بود رو یه بار میاره فیلم رو ترجمه کنه و میبینه اون هم متوجه نمیشه سریال رو و از خودش یه چیزایی میگفته که با یه بزرگتر چک میکنن میبینن اونم اشتباه میگفته و تازه میفهمن مهسا هر چیزی رو نمیتونه براشون ترجمه کنه.

یا یکی دیگه از جالبات بچگی مهسا این بود که اگه لازم داشتن به یکی از شماره های عمومی ضروری زنگ بزنن فقط مهسا میتونست این کار رو برای خانواده انجام بده و همه اون شماره ها هم فکر میکردن مهسا زنگ زده سر کارشون بزاره و بیخیالش میشدن محل نمیدادن بهش.

مثلا یه بار دم خونشون یه دعوایی اتفاق افتاد و چند نفری شروع کردن به زد و خورد.

بابای مهسا بهش گفت زنگ بزن پلیس بیاد و خودشم رفت که اون آدمارو جدا کنه و ختم به خیرش کنه.

مهسا زنگ زد گفت بیرون خونمون دعوا شده بابام گفته زنگتون بزنم بیاید.

اونا میگفتن کوچولو گوشی رو بده بزرگترت صحبت کنه. مهسا میگفت اونا ناشنوان نمیتونن صحبت کنن.

اونور هم بیخیال میشدن و قطع میکردن.

حتی ۱۱۸ هم همینطوری بوده.

میگفتن بچست بهش شماره نمیدادن و فکر میکردن سر کارشون گذاشتن.

ببینید اینکه فکر میکردن سر کارشون گذاشتن حق داشتن. چون اونقدر مزاحمت های تلفنی انجام شده که اون بنده خدا ها هم گرگ شده بودن اما خب یه موقع هایی هم خشک و تر با هم میسوزن.

بگذریم

تو دوم دبستان یه دوستی پیدا میکنه که اونم کم شنوا بوده. خیلی خوشحال میشه از اینکه یکی رو پیدا کرده مثل خودش و میتونه حرفایی رو بهش بزنه که درک میکنه. با هم اطلاعاتشونو در مورد کم شنوا ها در میون بزارن و کلی خیال پردازی میکنه که قراره بشن بهترین دوستای هم.

اما تا شروع میکنه باهاش صمیمی تر شدن و در مورد این مسائل صحبت میکنه دوستش ناراحت و عصبانی میشه میگه من نمیخوام راجع به این مسائل صحبت کنم و نمیخوام تو هم به من این چیزارو بگی و نمیخوامم همه بفهمن من سمعک میزنم. برو یکی دیگه رو پیدا کن این حرفارو بزن.

واسه مهسا خیلی عجیب بود پذیرش این موضوع.

سال سوم دبستان معلمشون چادری بود و همیشه هم موقع حرف زدن یه سمت چادر رو توی دهنش میگرفت.

مهسا یاد گرفته بود حرفایی که نمیشنوه رو لب خونی کنه. اما با وجود چادر تو دهن این خانم مهسا نمیتونست هیچی از حرفای اون خانم رو متوجه بشه و به سرعت نمراتش شروع میکنه افت کردن.

مهسا اول از همه این موضوع رو به خواهرش میگه و خواهرشم که قبلا اشاره کردم چه آدم دادخواهی هستش بهش میگه تو باید بری اعتراض کنی و بگی درخواستتو.

مهسا هم در کمال نا امیدی خودش میره به مدیرشون این موضوع رو میگه و چند روز بعد میبینه معلم کلاسشون عوض میشه. مهسا خیلی خوشحال میشه و با انرژی بیشتر شروع به درس خوندن میکنه تا افت نمره هاشو جبران کنه.

کم کم فهمید چرا اون دوست ناشنواش نمیخواست راجع به مسائل مربوط به خودشون تو مدرسه صحبت کنن.

بعضی از دوستاش که فهمیده بودن مهسا سمعک استفاده میکنه وقتی باهاش قهر میکردن و میخواستن حرصشو در بیارن تو جمع کر و سمعکی صداش میکردن.

مهسا خیلی ناراحت بود ولی از مادر پدرش یاد گرفته بود نباید جواب این افراد رو بده و اگه از مسائل حساس طرف مقابل مطلع هستش هم نباید تو دعوا ازشون استفاده کنه.

کلاس پنجم دبستان که بود میخواستن خونشونو بکوبن و دوباره بسازن.

بابای مهسا نیاز داشت یکی باشه که کارهای ترجمه رو براش تو شهرداری و جاهای مختلف انجام بده.

و مترجم خانوادگیشون مهسا بود. همیشه مهسا رو همراه میکرد و میرفتن برای کارهای اداری شهرداری. بعد یه مدت حتی به جایی رسید که بابای مهسا اونو میزاشت تو شهرداری و خودش میرفت به کارای دیگه برسه چون مهسا دیگه همه چیزو یاد گرفته بود و میتونست کارهارو جلو ببره.

چند باری که پدرش باهاش بود توی اونجا هر کسی که میدید مهسا با باباش اومده و داره کمکش میکنه که بتونه با کارمندای شهرداری ارتباط بگیره بهش میگفتن وای چقدر تو دختر خوبی هستی که اومدی کمک پدرت آفرین واقعا باید به تو افتخار کرد.

این تعریف ها باعث میشد مهسا بیشتر بخواد این کار رو در حق خونوادش انجام بده تا دختر خوبی باشه و همه بازم ازش تعریف کنن.

با یه عالمه داستان خونشون ساخته میشه و مهسا سال اول راهنمایی رو تو خونه جدیدشون شروع میکنه.

دوستی های مهسا

یه چیز دیگه ای که تو ستینگ اکثر بچه های کم شنوا هست اینه که وقتی چند نفر با هم صحبت میکنن نمیتونن درست متوجه بشن کی چی گفته. یا باید حرف یکنفر رو ببینن و گوش کنن یا هیچکی رو متوجه نمیشن.

این موضوع باعث شده بود که مهسا تو مدرسه با دوستاش تک تک خیلی بگو بخند و اکی باشه اما وقتی جمعشون از ۲ نفر بیشتر میشد دیگه متوجه نمیشد چی میگن و حوصلش سر میرفت.

چون معمولا تو دیالوگ های گروهی اینجوری بود که یکی یه چیزی میگفت وسطش یکی دیگه یه تیکه مینداخت و اونم جواب تیکه رو میداد و این وسط مهسا فقط میتونست حرف یکی رو لب خونی کنه و متوجه بشه. نمیتونست بگه خب یه دقیقه وایسید چی داشتی میگفتی. واسه همین خودش کم کم از این جمعا فاصله گرفت چون توشون حوصلش سر میرفت.

دوستاشم که میدیدن تو جمع مهسا حرفی نمیزنه فکر میکردن حتما نمیخواد باهاشون باشه و اونا هم میگفتن بزار اذیتش نکنیم و ارتباطشو باهاش کم میکردن.

این موضوعی بود که خانواده مهسا هم تو جمع های خانوادگی که داشتن درگیرش بودن و مهسا بارها دیده بود که پدر و مادرش وقتی بقیه میزنن زیر خنده هیچ واکنشی نشون نمیدن و وقتی ازشون میپرسید که چرا نمیپرسید چی شده تا براتون تعریفش کنن میگفتن ولش کن مهم نیست.

مدرسه مهسا خیلی روی مراسم مذهبی و آموزش های دینی تاکید داشتن و مهسا هم یه مدتی شده بود نماینده دین تو خونشون و راه میرفت به هرچی میرسید گیر میداد و بقیه رو ارشاد میکرد.

یه اتفاقی برای یکی از دوستای باباش میوفته و اونا یک سالی هر هفته ۱روز میومدن شهر مهسا اینا و خونشون میموندن. پسرشون خیلی تو موضوع دین مطالعه داشت و مهسا چند باری که باهاش همصحبت شده بود تونسته بود جواب یه سری از سوالاتش رو بگیره و وقتی راجع به دین های دیگه میپرسید سوالای بیشتری براش مطرح میشد و هر هفته منتظر بود تا اونا بیان و مهسا سوالاشو شروع کنه.

این رفت و آمد های اون خانواده باعث شد مهسا از کسی که فکر میکرد اگه بمیرن خدا میاد بالا سرشون و میپرسه چندتا نماز خوندی و چند تا نماز نخوندی بگو تا ببینم باید بری جهنم یا بهشت تبدیل بشه به کسی که خیلی کول تر از قبل با موضوع دین و مذهب برخورد کنه و به قول خودش یه فصل جدیدی تو زندگیش باز بشه.

مهسا رفت دبیرستان و کل ارتباطش با دوستاش به این محدود میشد که اونا در مورد دوست پسراشون صحبت میکردن و به مهسا میگفتن تو چرا دوست پسر نداری؟ تو که خیلی راحت میتونی تو خونتون با تلفن صحبت کنی و کسی هم متوجه نمیشه چی میگی. جواب مهسا هم همیشه این بود اونا نمیشنون ولی من که میدونم چیکار دارم میکنم. من نباید از عدم شنیدن اونا سو استفاده کنم.

حتی بعضی موقع ها دوستاش پیشش میگفتن کاشکی مادر پدر اونا هم ناشنوا بودن تا میتونستن راحت تلفن صحبت کنن. واقعا درکشون نمیکنم.

سال دوم دبیرستان مهسا رشته تجربی رو انتخاب میکنه چون دوست داشت بره به بچه های آفریقایی کمک کنه و فکر میکرد از طریق این رشته میتونه به این خواسته اش برسه.

دوران دبیرستان خیلی جدی درس میخونه و دوست داشته بتونه بره یه جایی بیرون از زنجان تحصیل کنه و تجربه جدا زندگی کردن از پدر و مادر رو کسب کنه.

با رتبه ۲۰۴۱ رشته رادیولوژی دانشگاه شهید بهشتی قبول میشه. البته که این رشته رو دوست نداشت و خودشم انتخاب نکرده بود. معلم ریاضیش بهش گفته بود این رشته آینده داریه و اون این انتخاب رو براش انجام داده بود.

وارد دانشگاه که میشه داستان صحبت های گروهی که تو مدرسه ۵-۶ نفره بود تبدیل به ۱۵ ۱۶ نفره میشه و اونجا هزار جور خود خوری میاد رو سر مهسا.

مشکلی که داشت از این باور غلط نشئت میگرفت که وقتی تو سمعک داشته باشی دیگه مثل بقیه آدمای شنوا دوروبرت میشی.

در حالی که اصلا اینجوری نیست. حتی وقتی سمعک هم داشته باشی یه سری محدودیت ها داری.

ولی مهسا نسبت به این موضوع آگاه نبود و فکر میکرد باید مثل بقیه باشه.

ازتون میخوام اگه شما هم از سمعک استفاده میکنید و یا توی آشناهاتون کسی رو دارید که ازش استفاده میکنه، تجربه ش رو به ما منتقل کنید. از طریق کامنت های  اینستاگرام و کست باکس و جاهای دیگه. بهمون بگید شما هم این فکر رو داشتید که با سمعک این مشکل حل میشه یا نه.

دوران دانشجویی

اون زمان گوشی ها هنوز هوشمند نبود و برای اینکه بتونه با خانوادش تماس بگیره باید از لپتاپ و اسکایپ استفاده میکرد. تقریبا دو هفته از اومدنش به تهران گذشته بود و هنوز نتونسته بود تنها بشه که بتونه با خانوادش ویدیویی صحبت کنه.

همش با خودش فکر میکرد اگه زنگ خانوادش بزنه ممکنه بقیه ببینن و مسخرش کنن واسه همین مدام جلوی خودشو میگرفت.

بعد دو هفته یه اردو برای دانشجوها در نظر گرفته بودن که تقریبا همه بچه های خوابگاهشون رفتن و مهسا نرفت تا بتونه با خانوادش صحبت کنه و با ویدیو کالی که به خانوادش میزنه یه دل سیر گریه میکنه.

این مشکل تقریبا از سال دوم دانشگاه با بیشتر شدن گوشی های هوشمند کمتر شد و دیگه لازم نبود با لپ تاپ باهاشون حرف بزنه.

اوضاعش روبراه نبود هم رشتشو دوست نداشت. هم پول توجیبیش کفاف خرجاشو نمیداد هم درگیر معنی زندگی شده بود.

میدونست هم کلاسیاش میرن بیمارستان و اونجا کار میکنن. با وجود اینکه مهسا هم میتونسته همون کار رو انجام بده ولی اصلا اون کار رو دوست نداشت. یه روز که داشت از دم یکی از کافه های نزدیک خوابگاه که برای یکی از آشناهاشون بود رد میشد دید که یه آشپز احتیاج دارن.

تصمیم میگیره بره تو کافه کار کنه و درآمدشو از آشپزی تو کافه تامین کنه. بعد یه مدت که کار رو یاد میگیره رو روال میوفته و شروع میکنه با آدمای تو کافه اخت شدن.

با وجود اینکه بعضی موقع ها همکلاسیاش میومدن کافه و اون داشته آشپزی میکرده یا حتی ظرف میشسته ولی حس بهتری نسبت به کار کردن تو بیمارستان داشت.

کافه یکی دیگه از اون نقطه عطف هایی بود که تو زندگی مهسا وجود داشت.

نزدیکای کافه تو خیابون یه پسری رو دید که ترنس بود. میره باهاش هم صحبت میشه و از مسائل و مشکلاتشون میپرسه اون پسر هم خیلی چیزارو برای مهسا توضیح میده

ترنس چیه؟ و ایده مهسا برای کمک به اونها

خب لازم میدونم یه مقدار راجع به این موضوع که حدودا تو جامعه ما تابو هست صحبت کنم.

ترنس به افرادی نسبت داده میشه که روحشون یک جنسیت داره و بدنشون یه جنسیت دیگه.

یعنی چی؟ مثلا زن ترنس یعنی اینکه بدن مرد دارن ولی وجودشون وجود دختره و گرایشات دخترانه دارن.

خوبه بدونید که ترنس با همجنسگرا و دوجنسگرا کاملا متفاوت هستش. البته که یه ترنس میتونه همجنسگرا یا دوجنسگرا باشه.

اگه در مورد این موضوع یه سری سوال دارید و میخواید بیشتر بدونید پیشنهاد میدم اپیزود هفتم پادکست دایجست با اسم دگرباشان رو گوش کنید. اینجا اگه بخوام بازش کنم یک ساعتی طول میکشه توضیحش بدم و جاش هم اینجا نیست.

خلاصه که وقتی مهسا قصه زندگی اون دختر و دردسر هایی که کشیده رو میشنوه میره تو مخش که باید این قضیه رو تو ایران عادی کنه تا اینقدر این افراد مورد تمسخر و آزار و اذیت قرار نگیرن.

اول به این فکر میوفته که یه انجمن یا خانه براشون بزنه. بعد با خودش فکر میکنه باید به صورت علمی با این موضوع برخورد کنه و بره ببینه بقیه کشور ها چیکار کردن تا بتونه ازشون درس بگیره.

یه خورده که سرچ میکنه با رشته اپیدمولوژی اجتماعی آشنا میشه.

این رشته به بررسی عوامل تاثیر گذار اجتماعی روی سلامت و بیماری انسان میپردازه.

با خودش میگه پس میتونه برای ارشد این رشته رو بخونه و بتونه یه کاری برای ترنس ها و اقلیت های جنسی بکنه.

چند وقتی با فکر و خیال این موضوع که داره به این افراد کمک میکنه درس و کار کردن تو کافه رو میگذرونه.

تو کافه یه مشتری داشتن به اسم عمو مجید. عمو مجید اکثر اوغات با مسافرای خارجی میومد کافه. مهسا پیگیر میشه و میره ازش میپرسه عمو قضیه چیه که تو هر سری با چندتا مسافر خارجی جدید میای اینجا؟

عمو مجید بهش میگه که توی کاوچ سرفینگ هستش.

کاوچ سرفینگ یه جور شبکه اجتماعی هستش که برای مسافرت با هزینه اقامت رایگان هستش.

تو این سرویس یه سری میگن ما جا داریم و میتونیم به یه تعدادی میهمان اقامتگاه رایگان بدیم.

از اون طرف هم یه سری آدم که میخوان به یه جایی سفر کنن این افراد رو پیدا میکنن و راه میوفتن میرن اون شهر و میرن خونه اون میزبان تا اقامتشونو اونجا شروع کنن. معمولش اینه که پولی پرداخت نشه اما معمولا کسایی که مسافر میان یه مبلغی رو برای راهنمایی و گشتن تو شهر و شام و ناهار به اون صاحب اقامت گاه میدن.

این اطلاعات ممکنه کامل نباشه من از چیزایی که تو ویکی پدیا خوندم و از چندتا دوستام و مهسا شنیدم دارم میگم

عمو مجید میگه من اونجا خودم میزبان معرفی کردم اینجوری آدم های مختلف میان خونه من و منم گردونمشون و با فرهنگ و آدمای مختلف از کشورهای مختلف هم آشنا میشم.

مهسا هم این ایده رو رو هوا میزنه و میره تو اون سایت و شروع میکنه با مسافرای خارجی قرار های مختلف گذاشتن. چون خونه هم نداشته قرار رو بیرون میزاشته و میبرده میگردوندنتشنون و دوست هم از بینشون پیدا میکرده. اونم آدمی بود که دوست داشت بتونه با فرهنگ های مختلف آشنا بشه.

این کار بهش کمک میکرد که مکالمه انگلیسیش رو هم تقویت کنه.

یه مدتی میگذره و مهسا تو این مدت میزبان مسافرای خارجی برای گشتن تو بازار میشد و تو کافه کار میکرد و دانشگاه درس میخوند. تونسته بود از کار تو کافه یه مبلغی هم پول جمع کنه.

تو فکر این بود که این پول رو چیکار کنه و از یه طرفی هم میخواست از رشتش انصراف بده و بیاد بیرون بره کار کنه دنبال پیدا کردن یه کار دائمی بود که یه ایمیلی براش میاد از یه موسسه به اسم آیسک درباره یه پروژه بین المللی آموزش زبان انگلیسی تو هند.

آیسک چیه

خب یه توضیح بدم که آیسک چیه.

آیسک یه سازمان بین المللیه غیر سیاسیه مستقل و غیر انتفاعی هستش که میگفتن در جهت اهداف سازمان ملل فعالیت میکن و قبلا تو ۵ تا دانشگاه ایران هم فعالیت میکرد و از یه جایی به بعد مجوز فعالیتش تو ایران رو لغو کردن چون میگفتن سازمان جاسوسی هستش.

اون موقع که ما دانشگاه میرفتیم در مورد یکی از ایده پشت پیدایش آیسک یه داستان قشنگ تعریف میکردن که نمیدونم درست بوده یا نه اما میگم بد نیست بدونیدش.

میگفتن شما فکر کنید کشور شما میخواد با یه کشوری وارد جنگ بشه. وقتی از قبل هیچ ارتباطی با آدمای اون کشور نداشته باشید نشناسیدشون نرفته باشید اونجا خب براتون هم مهم نیست چه بلایی سر مردم اون کشور بیاد.

اما اگه شما به اون کشور سفر کرده باشید و چند وقت با مردم اونجا زندگی کرده باشید توی اون کشور دوست پیدا کرده باشید و تجربه خوبی رو اونجا گذرونده باشید داستان فرق میکنه. وقتی خبرایی میاد که کشورتون میخواد با یه کشور دیگه وارد جنگ بشه شما دیگه واکنشتون مثل قبل نیست و یه کارایی میکنید تا این اتفاق رخ نده.

یکی از ایده های سازمان آیسک میگفتن این هستش که آدما تو کشور های دیگه دوست هایی پیدا کنن و همه مردم دنیا به دور از مرز بندی های سیاسی با هم در ارتباط باشن. اینجوری دیگه آدما فقط فکر منافع خودشون نیستن و به فکر منافع جمعی میوفتن.

خب از قصه دور نشیم.

واسه مهسا یه ایمیل میاد که میتونه تو یه کار داوطلبانه ای که از طریق آیسک توی هند وجود داره اقدام کنه. پولی که جمع کرده بود رو فکر میکنه میتونه خرج سفرش بکنه و با باقی موندشم یه دوربین بخره که لحظات سفرش رو ثبت کنه.

برای صرفه جویی تو سفرش هم تصمیم میگیره با همون سیستم کوچ سرفینگ تو هند اقامت داشته باشه.

انصراف از دانشگاهشو بیخیال میشه و به خودش فرصت میده تا بعد سفرش به هند تصمیم نهاییشو بگیره.

مهسا تو یه پروژه ای بود به اسم امید که طی اون باید به دوتا روستا تو هند میرفتن و درس یاد میدادن. کل سفرش رو هم میخواست کوچ سرفینگ کنه و اولین دوستی که از آیسک پیدا کرد بهش پیشنهاد کوچ سرفینگ رو داد و اونم قبول کرد. با خودش میگفت ۲تا باشیم احتمال اینکه خطری تهدیدمون کنه کمتره.

تازه دوستش هم یه دختر روس به قول مهسا خیلی خوشکل بود که اگه خطری هم تهدیدشون میکرد اول با اون کار داشتن. یه جورایی از اون بنده خدا به عنوان پیشمرگ استفاده کرده بود.

یکی از دلایلی که مهسا میخواست از رشتش انصراف بده این بود که خیلی کمالگرا بود و کار کردن تو رادیولوژی رو خیلی کار کوچیکی میدونست. دنبال این بود که یه کاری بکنه و یه تاثیر بزرگی رو زندگی مردم جهان بزاره و به نظرش با کار کردن تو رادیولوژی نمیتونست این کار رو انجام بده.

اون سفر نگاه مهسا رو کامل عوض کرد.

همین که جمعیت هند رو دید خیلی چیزا تو ذهنش عوض شد.

با خودش میگفت این همه آدم تو هند هستن که نه من میشناسمشون نه اونا منو میشناسن.

من در برابر همه این آدما خیلی کمم. حالا این که هنده. فکر کن تو کل دنیا دیگه چه خبره. با خودش میگفت مگه چند نفر تو این دنیا منو میشناسن که اهمیت داشته باشه من چیکار میکنم.

اون سفر و همه آشنا شدن ها و دوست پیدا کردن هاش نگاهش رو به زندگی عوض کرد.

برگشت دانشگاه و به درس خوندنش ادامه داد و همچنان تو کافه هم کار میکرد. یه کلاس عکاسی هم ثبت نام کرده بود و بهشون گفته بودن برای تاسوعا عاشورا مسابقه عکاسی داریم و جاییزه هم داره.

برای تعطیلی تاسوعا عاشورا تصمیم میگیره برگرده شهرشون تا هم پیش خانوادش باشه هم بتونه از مراسم مذهبی و سنتی شهرشون عکس بگیره و تو اون مسابقه هم  شرکت کنه.

ظهر عاشورا که میره یه روستایی نزدیک زنجان میبینه دوتا توریست اونجان و باهاشون کلی دوست میشه و کل روز اونهارو میچرخونه تو روستا های مختلف و برنامه های مختلف رو نشونشون میده.

هیچ هایک و مهسا

اونا بهش میگن اگه اهل هیچ هایک هستی ما داریم میریم شمال بیا با هم بریم.

مهسا میگه هیچ هایک چیه؟

اونا بهش میگن تو که اینقدر باحالی و زود با آدما جوش میخوری هیچ هایک نمیدونی چیه؟ عمرتو هدر دادی برو سرچ کن و شروع کن هیچ هایک کردن.

مهسا اونارو بدرقه میکنه و شروع میکنه تو اینترنت سرچ کردن در مورد هیچ هایک و تازه میفهمه هیچ هایک چیه

هیچ هایک یا مرامی سواری به یه مدل حمل و نقل گفته میشه. این حمل و نقل ممکنه از خونه تا محل کار باشه یا از هر جایی به جای دیگه. البته مدلی که تو ایران جا افتاده مدل از شهری به شهر دیگه هستش.

البته که یه سری هیچ هایک از یک کشور به کشور دیگه رو هم انجام میدن.

خب حالا چجوری انجام میشه. خیلی خلاصست. میگن کوله پشتیتو بردار و راه بیوفت برو تو جاده و واسه ماشینا دست تکون بده.

احتمال خیلی زیاد یه ماشین یا کامیونی پیدا میشه که دوست داشته باشه تا شهر بعد یه همسفر داشته باشه که باهاش حرف بزنه و از داستاناش تعریف کنه و داستان بشنوه.

البته بعضی موقع ها هم طول میکشه تا یه ماشین پیدا بشه و هیچ هایکر ها مجبور میشن چند کیلومتری رو پیاده روی کنن یا کنار جاده منتظر بمونن.

خب برای این موضوع که حمل و نقلشون هستش هزینه ای پرداخت نمیکنن. از اون طرف محل اقامتشونم با کوچ سرفینگ تامین میکنن فقط میمونه هزینه موندن تو شهر مقصد.

مهسا انگلیسی سرچ میکنه چون فکر نمیکنه تو ایران کسی هیچ هایک کنه. پیدا میکنه تو ترکیه یه سری آدم هستن که هیچ هایک میکنن. تصمیم میگیره پاشه بره ترکیه و شروع کنه به هیچ هایک کردن.

به باباش که این موضوع رو میگه باباش میگه نخیر بشین درستو بخون.

مهسا هم میگه باشهه و اون سال ترکیه نمیره.

با خودش میگه سنگ مفت گنجیشک مفت. ببینم تو ایران هم کسی هیچ هایک میکنه؟

سرچ که میکنه میبینه آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.

خیلی آدم ها و گروه های زیادی هستن که هیچ هایک میکنن و حتی یه سری نکات که باید تو هیچ هایک برای راحتی و امنیت بلد باشن رو هم توی پیج های اینستاگرامشون آموزش دادن.

به یکی از معروف ترین این بچه های هیچ هایکر ایرانی پیغام میده و میگه منم دوست دارم باهاتون بیام هیچ هایک اونم جواب میده و میگه باشه حتما مشکلی نداره هماهنگ میکنم بیای. یه ماهی میگذره و میبینه هرچی به اون بنده خدا پیغام میده میگه باشه اکیه ولی خبری نمیشده.

با خودش میگه نه اینجوری نمیشه من باید خودم یه کاری بکنم.

با خودش میگه اگه مسافر خارجی نباشه کسی اونو تو راه سوار نمیکنه باید بگردم مسافر خارجی پیدا کنم.

تو کوچ سرفینگ میگرده یه قرار بازارگردی با دوتا توریست خارجی میزاره و بازار رو نشونشون میده و آخرشم بهشون میگه من میخوام هیچهایک برم شمال شما هم میاید بریم؟

اون دوتا پسر هم میگن ما اصلا از جنوب وارد ایران شدیم و داریم هیچ هایک طور میریم تا شمال اینجا وسط راهیم خوشحال میشیم با هم هم مسیر باشیم.

مهسا بشکن میزد و با دمش گردو میشکست.

هم بخاطر اینکه دونفر پایه و کار بلد پیدا کرده بود هم اینکه از لحاظ امنیت خیالش راحت بود که اونا هم باهاش هستن.

وقتی راه میوفتن و میرن تو مسیر مهسا میبینه زهی خیال باطل. تو جاده های ایران حتی تو فاصله بین دوتا روستا خیلی هیچ هایک صورت میگیره و اون تا حالا اصلا نمیدید این داستان رو.

توی این مسیر تازه فهمید چقدر این مدل سفر کردن برای آدم دستاورد داره. تو این سفرا آدم میتونه تجربه های آدم های مختلف رو از داستان زندگیشون بشنوه یا داستان اون شهر و روستایی که دارن میرن رو بشنون و با جاهای دیدنیش قبل از رسیدن به اونجا از زبون کسی که اونجارو دیده مطلع بشن.

اکثرا هم راننده کامیونا که تنها مسیرای طولانی رو سفر میکنن و دوست دارن هم صحبت داشته باشن تو جاده سوارشون میکردن.

مدلشم چجوری بود میرفتن پیش یه راننده ای و سلام الیک میکردن و بعدشم میگفتن ما داریم تیکه تیکه میریم تا فلان جا و ازش میپرسیدن آیا براشون ممکنه که اونارو تا هرجایی که باهاشون هم مسیر هستن برسونن و همسفر باشن.

اون راننده یا میگفت آره و سوار میشدن یا میگفت نه و اینا هم میرفتن سراغ راننده بعدی.

با اینکه مهسا خیلی میترسید که نکنه این راننده ها بلایی سرش بیارن ولی هیجان سفر به ترسش میچربه و در نهایت هیچ هایکش رو شروع میکنه.

البته که تو همون سفر اول هیچ هایک یه زهر چشی ازش میگیره که مهسارو هشیار کنه با حواس جمع باید هیچ هایک کرد.

قضیه چی بود. وسط راه تو یه کافی نت گوشیشو جا میزاره.

نمیدونم هنوز کافی نت هست یا نه. و آیا بدونید چیه. یه جاهایی بود قدیما به اسم کافی نت که یه سری کامپیوتر به خط بودن و شما برای دسترسی به اینترنت میرفتید از این کامپیوتر ها استفاده میکردید و به مدت زمانی که از اینترنت استفاده کردید پولشو پرداخت میکردید.

هنوز فکر میکنم جاهایی که سرعت اینترنت موبایلشون خوب نباشه یه اینجور سیستمایی هست.

مهسا گوشیشو تو یه کافی نت جا میزاره و تو راه متوجه این موضوع میشه.

راننده بهش میگه من باید این مسیر رو برگردم و شب دوباره بیام این ور. اگه اینجایی بزار من گوشیتو میگیرم و شب برات میارم.

مهسا هم میگه باشه و راننده گوشیو با تایید مهسا از کافی نت میگیره و دیگه غیبش میزنه.

با وجود اینکه تو سفر اول گوشیشو از دست میده ولی اون سفر خیلی حس خوبی بهش میده. اگه خودش حواس پرتی نمیکرد مشکلی براش پیش نمیومد واسه همین بیخیال اون موضوع میشه و تصمیم میگیره که این مدل مسافرت رفتن رو بارهای دیگه هم امتحان کنه.

تجربه سفر اول هیچ هایکشو به مامان باباش نگفت و میگفت که با دوستاش میره مسافرت.

کردستان، خوزستان، شیراز، اصفحان، کاشان، گلستان، بوشهر و تبریز رو تو همون سال هیچ هایک میکنه و خیلی بهش خوش میگذره.

حتی بعضی از این شهرارو دو سه بار میره تا قشنگ حس و تجربه اش از اون شهر عمیق بشه.

حسابی که تو این مسیر خبره شد تصمیم میگیره به پدرش این موضوع رو بگه که هیچ هایک میکنه.

یه بار که رفته بود زنجان شهرشون یه سری عکس از هیچ هایکر های خارجی بهشون نشون میده و تعریف میکنه که چجوری سفر میرن باباشم خیلی حال میکنه و میگه دمشون گرم چقد باحال و جالبه اینجوری سفر رفتن.

این تایید رو که از باباش میگیره میگه خیلی خب اگه به نظرت این مدل سفر خیلی باحاله و کسایی هم که این کارو میکنن خیلی باحالن پس خوبه بدونی منم یکی از این بچه باحالام و شروع میکنه در حین بهت پدرش از تجربه سفرهاش برای باباش تعریف میکنه.

حالا باباش یه جوری راضی میشه ولی مامان مهسا خیلی شاکی بود و هر سری مهسا میرفت سفر استرس میگرفت. از اون طرفم تو سفر مهسا آنتن نداشت که ویدیو کال کنه و مسیجاشم دیر به دیر جواب میداد خانوادش نگران میشدن.

با سفر و کار کافه دوره لیسانسشو میگذرونه و برمیگره زنجان پیش خانوادش. شروع میکنه برای ارشد درس خوندن و همزمان تو بخش رادیولوژی دانشکده دندانپزشکی زنجان هم استخدام میشه و کار میکنه.

بخاطر کار و درس فقط میتونست سفرای آخر هفته ای بره به جاهای نزدیک به زنجان. یکی از جاهای مورد علاقش هم کردستان بود. یه حس خاصی نسبت به کردستان داشت و دوست داشت مردم اونجارو بهتر بشناسه برای همین مدام به کردستان سفر میکرد و روستاهای مختلفشو میدید.

بلاخره کنکور میده و تو رشته اپیدمولوژی همون رشته ای که دوست داشت قبول بشه و بتونه به ترنس ها و اقلیت های جنسیتی کمک کنه قبول میشه.

اما وقتی قبول میشه و میره دانشگاه میخوره تو ذوقش چون میبینه تو ایران بخش اجتماعی این موضوع که مربوط به این افراد هست رو اصلا در موردش حرفی نمیزنن.

تو ناراحتی این بود که رشته انتخابیش با وجود اینکه درست انتخابش کرده ولی تو ایران جور دیگه ای تدریس میشده که بعد از چکاپ گوشش دکتر بهش میگه که باید از این به بعد برای شنوایی بهتر از ۲ تا سمعک استفاده کنه.

خب دوباره لازمه یه چیزی رو اشاره کنم. سمعک یه جورایی مثه همراه برای کم شنوا ها میمونه و وقتی عوض میشه انگار که همراهشون عوض شده و یکی دیگست. دلیلش چیه. هر سمعکی بسته به تکنولوژی و نوع ساخت و اسپیکری که توش استفاده شده صداهارو متفاوت از بقیه سمعک ها به گوش استفاده کنندشون میرسونه.

سیستمش به طور ساده بخواب بگم چطوریه؟

یه میکروفن صوت رو میگیره و با یه اسپیکر که صدای بلند تری داره صوت رو به گوش مخاطب میرسونه. خیلی سادشو گفتمااا.

خب اسپیکر های مختلف و میکروفن های مختلف حجم و بخش های مختلفی از صدارو میگیرن.

به واسطه همین موضوع، ممکنه با یه سمعک شما صدا هارو بم بشنوید و با یکی دیگه یه مقدار جیغ تر.

به همین دلیله که وقتی سمعک یک کم شنوا عوض میشه تا بتونن باهاش عادت کنن یه ۴-۵ ماهی طول میکشه.

بعد اینکه گفته بودن بهش باید از ۲تا سمعک استفاده کنه این استرس رو بهش وارد کرده بود که مهسا داره کامل ناشنوا میشه و وقتی با دکترش صحبت میکنه بهش میگه بعله امکانش هست ولی خیلی زود نه. حداقل تا ۳۰ تا ۴۰ سال دیگه این اتفاق نمیوفته تا اون موقع هم خدارو چه دیدی شاید علم تونست کاری بکنه که این عدد به بی نهایت میل کنه.

واسه اینکه خودشو سرگرم کنه تو اینستاگرام میچرخه و با یه آقایی آشنا میشه که تو نقطه صفر مرزی ایران و ترکمنستان آشنا میشه و تصمیم میگیره در جهت حمایت از اون شخص و انجام کار داوطلبانه راه بیوفته بره اونجا و درباره بهداشت و سلامت و زبان و آینده و محیط زیست و خلاصه هرچی بلد باشه رو درس بده. اون آقا هم استقبال میکنه و مهسا راه میوفته میره اونجا و با یه گروهی آشنا میشه که کارشون ساختن مدرسه بوده. البته با رویکرد و نگرش توسعه پایدار.

توسعه پایدار دوباره یکی از اون چیزاییه که خیلی میشه راجع بهش صحبت کرد اما از اونجایی که من متخصصش نیستم و کسیو میشناسم که تو این موضوع محتواهای خوبی آماده کرده قصد دارم اونو بهتون معرفی کنم تا برید اونجا و اطلاعاتتون در مورد توسعه پایدار و خیلی مسائل محیط زیستی بالا ببرید

پادکست کارما توی شماره ی نهمش در مورد گسترش یا توسعه پایدار صحبت میکنه. تاریخچشو میگه، در مورد توسعه پایدار تو زمینه سلامت عمومی صحبت میکنه و در نهایت اهداف توسعه پایدار رو مرور میکنه.

اگه اندازه یه نخود به محیط زیست اهمیت میدید پیشنهاد میدم این اپیزود رو بشنوید تا سوالای جدیدی تو ذهنتون شکل بگیره.

نوشتن پایان نامه

برگردیم به قصه مهسا همچنان با اون گروه درگیر فعالیت های مختلف بود که وقت نوشتن پایان نامه ارشدش رسید. با توجه به اینکه چرا رشتشو انتخاب کرده بود اول تو فکرش بود موضوع پان نامشو در مورد افراد ترنس و نگرششون به عمل جراحی تغییر جنسیت انتخاب کنه.

بعد یه مدت میبینه که این موضوع خیلی سخت تر از اونی هست که فکرشو میکرده واسه همین موضوعش رو به ختنه دختران در قشم تغییر میده. یه سری داستانا پیش میاد و با حسام همسر فعلیش آشنا و کلی عاشقش میشه. با حسام فامیل بودن و به واسطه یه سفری که با اون و خواهرش رفتن این علاقه بینشون فوران کرد و هرجوری حساب کتاب کرد دید نمیخواد دوستی و یه رابطه از راه دور رو همون اول رابطه تجربه کنه.

واسه همین بیخیال اون موضوع میشه و به استادش هم که تو این مدت یه مقدار مهسارو اذیت کرده بود میگه نمیخواد اون استاد راهنماش باشه.

استادش اول میگه مشکلی نداره و بعد اینکه میبینه مهسا جدی بوده و رفته استاد راهنماشو عوض کرده داغ میکنه و میگه کاری میکنم اصلا نتونی هیچ پایان نامه ای بنویسی و دفاعش کنی.

بلاخره با یه دردسرایی و کمک استادای دیگه با اون استاد هم کنار میاد و شروع میکنه پایان نامشو در مورد آدمایی که باهاشون زندگی میکرد بنویسه. یعنی سلامت ناشنوایان.

مهسا هر سال برای تولد مامانش یا میرفته زنجان یا کادو میخریده و پست میکرده. اون سال نمیتونه بره زنجان و تا روز تولد هم کادوش رو پست نکرده بوده. همینجور تو فکر بود که چیکار کنه چیکار نکنه با خودش گفت میاد شعر مادر من مادر من  رو به زبون اشاره اجرا میکنه ویدو میگیره و تو اینستاگرام برای تبریک به مادرش منتشر میکنه.

مادر مهسا با دیدن این ویدیو خیلی خوشحال میشه و اون روز میگذره و صبح روز بعد وارد اینستاگرام که میشه میبینه ویدیوش یه عالمه لایک و کامنت خورده که آره چقدر قشنگه این زبون چقدر خوب که تو این آهنگ رو اشاره اجرا کردی اگه میشه بازم برامون شعر های مختلف رو به زبون اشاره اجرا کن،‌به ما هم زبون اشاره یاد بده و یه عالمه پیغام دیگه با همین مضمون ها.

با توجه به واکنش مردم و درخواستایی که کرده بودن مهسا هم تصمیم میگیره تو پیجش راجع به مسائل مختلف ناشنواها و کم شنواها صحبت کنه.

هر چی بیشتر راجع به مسائل عادی و روزمره ناشنواها و کمبود هایی که به دلیل توجه نکردن دولت براشون به وجود اومده بود میگه میبینه مردم عجیب غریب تر نگاهش میکنن.

میفهمه که مردم اصلا نمیدونستن اینا اینجور کمبودایی داشتن و در مورد راه حلش هم هیچ اطلاعی نداشتن.

مثل چیا. مثه همه اون چیزایی که اول قصه گفتم. مثه تلفن زدن بچه ناشنوا. مثه نداشتن مترجم توی اداره ها. مثه نگفتن جمله هیچی چیز مهمی نبود ولش کن وقتی یه کم شنوا جمله ای رو متوجه نمیشد و مثل خیلی چیزای دیگه

اونجا با فید بک هایی که میگفرفت به همراه اطلاعاتی که از کشور های دیگه بهش میرسید فهمید این نا آگاهی بخش بزرگیش بر عهده دولت بوده که فرهنگ سازی نکرده و بخشیش هم بر عهده خود ناشنوا ها بوده که بجای ابراز صحیح خودشون این مسائل رو سرکوب میکردن.

شاید اگه مامان مهسا تو یه جمعی این موضوع رو میگفت که وقتی حرفی رو میزنن و اون متوجه نمیشه و در موردش سوال میکنه بهش میگن هیچی چیز مهمی نیست ناراحت میشه و حس بدی بهش دست میده دیگه اون اتفاق تکرار نمیشد. باید میگفت که حس بدی نسبت به این موضوع میگیره.

البته که این موضوع در مورد همه اقلیت ها صدق میکنه. ما باید هشیار باشیم وقتی یه اقلیتی تو جمع اکثریت وجود داره و زبون مارو متوجه نمیشه جوری صحبت نکنیم که انگار اون شخص نیست و نادیدش بگیریم. حد اقل کاری که میکنیم اینه که صحبتمون رو براش ترجمه کنیم. نمونه خیلی مشهودش توی سوپرمارکت هاست.

وقتی به این مسائل آگاه شد تصمیمش جدی تر شد که آدمارو با دنیای ناشنواها آشنا و اونهارو یه سفر به دنیای ناشنواها ببره.

متوجهشون بکنه که ناشنوایی یه بیماری نیست که لازم باشه شفا پیدا کنن. ناشنوایی یه تنوع هستش.

چجوریه که روز و شب داریم؟

شب چون تاریکه حتما حالش بده صلوات بفرستیم تا خوب شه. نه شب شبه. باید بپذیریمش. باید ناشنوایی رو به عنوان یه تنوع ببینیم. معلولیت رو باید تنوع ببینیم. هر مدل معلولیتی رو و اگه بتونیم بپذیریم این موضوع رو و همچنین شرایط زیستن کنار همدیگه رو برای همه ی تنوع ها فراهم بکنیم اونوقته که دنیامون جای بهتر و قشنگ تری میشه.

بر میگردم به قصه.

شروع کرد به کمپین های مختلف برگزار کردن برای اینکه بتونه نیاز های ناشنواهارو به گوش همه برسونه.

یکی از این کمپین ها در مورد کلاه قرمزی بود که چون زیر نویس نداشت خیلی مواقع نمیتونستن جملاتشونو متوجه بشن.

وقتی این کمپین خیلی بزرگ میشه در حدی که یه سری از صدا پیشه های برنامه قول اینو میدن که این موضوع رو به گوش دست اندر کاران تولید کننده برسونن و به یه واسطه ای هم میتونن به ایرج طهماسب عزیز این موضوع رو برسونن.

البته که جواب همشون این بود چون برنامه برای سازمان صدا و سیما ساخته شده کنترلش از دست ما خارجه ولی ما هم ازشون درخواست میکنیم که زیر نویسش کنن.

اون کمپین خیلی دیده شد و مخاطبای پیج اینستاگرام مهسا روز به روز بیشتر میشد.

کار کردن روی این پیج و همزمان فعالیت روی موضوع پایان نامش اونو با خیلی ها آشنا کرد. تو ایران و خارج از ایران.

یکی از دوستاش که تو دانشگاه گَلودت آمریکا که مخصوص ناشنوایان و کم شنوایان هست درس میخونده میاد ایران و مدت زیادی با هم در ارتباط بودن و مهسا راجع به شرایط زندگی ناشنواها اونجا مدام سوالای مختلف میکرده و این دوستشم جوابشو میداده.

خیلی فعالیت های باحالی با دوستش انجام دادن مثل یه سمینار برای آشنایی با ناشنوایان که اسمش سفر به دنیای ناشنوا بود و مورد استقبال هم قرار گرفت.

یه بار این دوستش یه چیزی رو به مهسا گفت که زندگیشو زیر و رو کرد.

آشنایی با قضیه کودا

CODA. بهش گفت توی دنیا یه دسته بندی وجود داره در مورد بچه های شنوایی که پدر و مادر ناشنوا دارن و بهشون کودا گفته میشه.

اولین واکنش مهسا به این حرف این بود بابا این خارجیا گندشو مسخره کردن برا هر چیزی یه دسته بندی جدا میسازن.

بعد شنیدن این موضوع از دوستش شروع کرد کم کم سرچ کردن در مورد این موضوع و تازه فهمید که ای وای. واقعا چه دسته بندی دقیق و درستی و چقدر افرادی که تو این دسته بندی هستن از لحاظ شخصیتی به هم شبیهن. هی سرچ میکرد و میدید چقدر خودش تو این دسته بندی جا میشه.

فهمید که بیشتر بچه های کودا درگیر طرحواره ایثار هستن. بیشتر بچه های کودا مادربزرگ و پدر بزرگاشون این کارارو کردن. یاد اتفاقای بچگیش میوفتاد. بیشتر بچه های کودا مترجم خانواده هاشون میشن. بیشتر این بچه ها اکثرا اولویتشو بقیست. اینا معمولا بین دنیای شنوا ها و ناشنوا ها گیج میزنن

تو مدرسه مهسا دوستاشو با دست صدا میزد و اونا میگفتن چرا بهمون دست میزنی صدامون کن؟ مهسا فقط این کار رو میکرد چون بین این دو تا دنیا گیج شده بود

یا مسئولیتی که فامیل از بچگی به بچه تحمیل میکنن.

همه اینا توی بچه های کودا یکسانه و همشون باعث آسیب های زیادی میشه

خلاصه داستان بچه های گودا براش خیلی جذاب میشه و تو شبکه های اجتماعی میبینه توی فرانسه قراره کنگره بین المللی ناشنوان برگزار بشه که هر ۴ سال یکبار برگزار میشده و همزمان قرار بود کنگره کودا هم برگزار بشه.

مهسا تصمیم میگیره تو هر دوتا این کنگره ها شرکت کنه.

با وجود تلاشی که مهسا میکنه و به واسطه متنی که برای هدف شرکتش تو اون کنگره بهش میگن ما هزینه حضورت رو تو این کنگره میدیم و تمکل مالی جور کردن و کلی کار دیگه ولی بهش ویزا نمیدن و مهسا از رفتن به اون دوتا کنگره باز میمونه.

مهسا در زمینه تجربیات مختلف که احتمال داره ناشنوایان و کم شنوایان لازم داشته باشن بدونن خیلی تجربیات مختلف داشته که بیشترشونو توی پیج اینستاگرامش منتشر کرده.

بیشتر تو تجربیات و اتفاقا زندگیش نمیرم و اپیزود رو همینجا جمع و جور میکنم.

از وقتی کرونا شروع شده هیچ اخباری برای آگاهی ناشنوایان در مورد کرونا وجود نداره.

برای اینکه این خبر ها اطلاع رسانی بشه دوباره مهسا یه پیجی رو به اسم سلامت ناشنوایان راه میندازه و اونجا اخبار مربوط به سلامت رو برای ناشنوایان نقل میکنه. فقط هم در مورد کرونا نبوده و در مورد خیلی چیزها آموزش های لازم رو ارائه میده.

مهسا خودش فکر میکنه برای کار بزرگتری آفریده شده و میتونه اثر خیلی مثبتی توی زندگی آدم های مختلف بزاره. البته که به نظر من داره این کارو میکنه. کاری رو که دولت و صدا و سیما برای ناشنوایان نکردن رو مهسا تنهایی تا بخش خیلی زیادی انجام داد بدون هیچ بودجه و امکاناتی که مسئولین ما همیشه از نبودش حرف میزنن و آخرش میفهمیم از قبل گذاشتن تو جیب مبارکشون.

قصه زندگی مهسا مثل همه قصه های راوی ادامه داره و تموم نشده. امیدواریم هم به این زودی ها تموم نشه و بتونه اثری که دوست داره رو توی زندگی آدما بزاره.

 

مهسا خیلی دوست داره آدما طرز فکرشون درباره به دنیا آوردن بچه ناشنوا و کم شنوا که از نظر اون بچه متفاوت هست عوض بشه.

اینجوری نباشن که وقتی بچه دار شدن و دیدن بچه اشون ناشنواست شوکه بشن و با خودشون بگن آینده خودشون و بچه سیاه شده. برن دنیای جدیدی که بچه با خودش به ارمغان آورده رو بغل کنن.

برن کلاس زبان اشاره و با یه زبان جدید برای ارتباط برقرار کردن با بچه اشون آشنا بشن. حالا ممکنه بچه بتونه حلزونی گوش بکاره یا سمعک بگیره ولی تا اون زمان با بچه حرف بزنن و باهاش ارتباط داشته باشن. اینجوری نباشه که مثل یه عروسک بذارنش یه گوشه تا زمانی که یه ابزار کمک شنوایی بهش اضافه بشه و بعد تازه بخوان با بچه ارتباط بر قرار کنن.

این پذیرش که آدم ها با همه تفاوت ها می تونن با هم زندگی کنن انقدر ایجاد بشه، که حتی بتونن این پذیرش رو به بچه هم بدن. این که حس خوب بودن تفاوت در ما نهادینه بشه تفاوت هارو به چشم ضعف و نقصان نبینیم.

وقتی از مهسا خواستم برام در مورد این تفاوت ها صحبت کنه یه خاطره ای رو برام تعریف کرد.

گفت خانوادگی رفته بودن کنار یه رودخونه و با خواهرزادش رونیکا که شنواست و مادر خودش که ناشنوا هستن نشسته بودن رو یه سنگی و به رودخونه نگاه میکردن

یه سنگ بزرگ وسط رودخونه بوده و جایی که آب به سنگ میخورد صدای شدیدتری داشت. مهسا رونیکا رو صدا میزنه و بهش می گه رونیکا صدای برخورد آب به سنگ رو می شنوی؟ هم زمان مادر مهسا که حواسش نبوده مهسا داره حرف می زنه، می زنه رو شونه رونیکا و بهش می گه رونیکا می بینی اونجایی که آب می خوره به سنگ رنگ آب سفیدتره.

مهسا اونجا تعجب می کنه که اون هم داشته همون تفاوت رنگ رو می دیده ولی صدا براش برجسته تر بوده. اما از اونجایی که مادرش صدا رو نمیشنیده و فقط تصویر رو می دیده متوجه همچین چیزی شده. اون فقط تصویر داره و بر اساس تصویر احساس می کنه و تصمیم می گیره. اما مهسا هم تصویر رو داشته و هم صدا و خب البته که این ترکیب قشنگ تره و احساسات توش بیشتر. ولی چیزی که باعث میشه تصویر رو واضح تر ببینه و بهش توجه کنه یادآوری کسیه که فقط تصویر رو می بینه

این به مهسا ثابت کرد حتی دنیای اون با مادر و پدرش فرق داره چه برسه به دنیای آدمای شنوا با ناشنوا ها.

پایان اپیزود

خیلی خب

امیدوارم که تا اینجا از این اپیزود لذت برده باشید.

قصه مهسا برای شخص من خیلی جذاب بود از چندین جهت.

هم اینکه با هیچ هایک و کوچ سرفینگ آشنا شدم. هم با جامعه ناشنوایان و کم شنوایان. هم دیدم بقیه کشور ها چه قدر به این قشر از جامعه اهمیت میدن و براشون خدمات در نظر گرفتن.

تو اپیزود راجع به خیلی از مسائل گفتم و نگفتم راه حلش اما اینجا میتونم بگم.

افراد ناشنوا تو ایران تقریبا هیچ کاری با تلفن نمیتونن انجام بدن. حتی اگه بهشون زنگ بزنن هم نمیتونن جواب بدن مگر اینکه یه بچه کودا داشته باشن

تو کشور های پیشرفته دولت یه سیستمی رو فراهم کرده که وقتی با یک ناشنوا تماس گرفته میشه از یه موسسه ای که مسئول برقراری ارتباط هست با فرد ناشنوا تماس تصویری میگیرن و تلفن رو جواب میدن. چجوری.

اون فردی که تو موسسه هست تلفن رو میشنوه و همزمان به زبان اشاره ترجمه میکنه.و وقتی فرد ناشنوا جواب رو داره میده اون کسی که تو موسسه هست همزمان شروع میکنه جواب تلفن رو دادن. تازه این سیستمیه که خود دولت برای ناشنوایان اختصاص داده و بیشتر برای تلفن های عمومی و سفارش پیتزا و صحبت با دوستا و آشناها ازش استفاده میکنن.

اگه یه قرار کاری مهم یا دادگاه داشته باشن موسساتی هستن که این کار رو برای افراد با کمترین هزینه ممکن انجام میدن. چون باز یه بخش بزرگی از اون مبلغ رو دولتشون به اون موسسات پرداخت میکنه.

به این واسطه دیگه لازم ندارن فرزند شنوایی داشته باشن که حکم مترجم رو براشون بازی کنه.

به واسطه آموزش ها اونا یاد گرفتن که نباید بچه ها این مسئولیت رو داشته باشن. جدا از اینکه ممکنه با دقت و بدون نقص این کار انجام نشه با این کار یعنی ترجمه بچه ها برای والدینشون دارن به سلامت روان اون بچه آسیب میزنن.

جذاب بود چون یاد گرفتم که زبان اشاره یه زبان مستقل از زبان فارسی هست و دستور زبان خودش رو داره. یعنی چی؟

این اشتباه خیلی رایجه که همه فکر می کنن که زبان اشاره روی یک نظام زبانی گفتاری سوار میشه و کلمه به کلمه اون زبان گفتاری رو می گه.

در حالی که اجزای زبانی زبان اشاره و دستور زبان اون مختص خودشه.
یعنی اگه یه ناشنوا با دستور زبانه زبان اشاره یه متنی رو بنویسه ممکنه من شنوا نتونم اون حرف رو متوجه بشم چون زبان اشاره رو بلد نیستم.

درباره این موضوع یه ویدیو از مهسا ضبط کردم که توی پیج اینستاگراممون میزاریم. اگه میخواید بیشتر هم بدونید حتما به پیج اینستاگرام خودش سر بزنید. پیجش رو توی پست های اینستاگراممون منشن میکنم و روی پست هم تگش میکنم.

در نهایت هم امیدوارم شرایطی فراهم بشه که این اقلیت جامعه ما بتونن امکاناتی که برای زندگی نیاز دارن رو داشته باشن

خیلی خب

چیزی که تا اینجا شنیدید اپیزود بیست و پنجم پادکست راوی بود.

توی نوشتن خط سیر قصه این اپیزود سعیده شیرانی عزیز به من کمک کرد که همینجا ازش تشکر میکنم.

پارمیدا شاه بهرامی هم کارای شبکه های اجتماعی و سایت پادکست راوی رو انجام میده که قدردان زحماتش هستم.

خوشحالم که تا اینجا اپیزود رو گوش دادید و امیدوارم از شنیدن این قصه هم لذت برده باشید.

خوشحال تر میشم نظر و تجربیاتتون در مورد این قصه رو تو کامنت های پادگیر ها بخونم. شاید نرسم همشونو جواب بدم اما مطمئن باشید همشونو میخونم.

اگه از اپلیکیشن های پادکست مارو میشنوید ممنون میشم توی اون اپلیکیشن لایکمون کنید بهمون امتیاز بدید و برامون کامنت بنویسید. این موضوع به ما کمک میکنه که این اپلیکیشن ها مارو به افراد بیشتری پیشنهاد بدن و بیشتر شنیده بشیم. یه جورایی میشه همون حمایت معنوی.

من به همراه برادرم یه پادکست دیگه داریم به اسم چهارراه کامپیوتر که توش مسائل کامپیوتری رو به زبان ساده مطرح میکنیم.

جدا از پادکست چهار راه کامپیوتر مجموعه ای هستش که من توش کار میکنم. ویدیوهای آموزشی مارو تو یوتیوب از طریق کانال چهارراه کامپیوتر میتونید ببینید و چیزای مختلف کامپیوتری یاد بگیرید جدا از تولید آموزش بخش اصلی کار ما خدماتی مثل اجرا و ‌پشتیبانی شبکه های کامپیوتری برای شرکت های کوچیک و بزرگ هستش بعلاوه طراحی سایت و سئو.

اگه شرکتی دارید که احتمال داره به خدمات ما نیاز داشته باشید مثل طراحی سایت، سئو، پشتیبانی شبکه های کامپیوتری داخل شرکتتون، پیشنهاد میدم به سایت چهارراه کامپیوتر سر بزنید و از طریق راه های ارتباطی اونجا با ما درارتباط باشید.

پادکست راوی رو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادکست و بات تلگرام راوی بشنوید.

اگه از راوی خوشتون میاد ممنون میشیم مارو به دوستاتون معرفی کنید و بهشون یاد بدید چجوری باید از اپلیکیشن های پادگیر مارو بشنون.

توی پیج اینستاگراممون هم یه سری پست مرتبط به اپیزود ها میزاریم که میتونید اونهارو هم دنبال کنید تا بیشتر در مورد قصه ها مطلع بشید.

ممنونم از همه کسایی که از ما حمایت مالی میکنن. اگه شما هم دوست دارید از ما حمایت مالی کنید تا چرخ تولید پادکست به کمک شما راحت تر بچرخه اگه پایه اید به سایت حامی باش برید و صفحه مارو پیدا کنید و مبلغ مورد نظرتون رو حمایت کنید.

اگه پیدا کردن صفحشم براتون سخته همینجا توی توضیحات اپیزود هست. گوشیتون رو بردارید و توضیحات رو بیاری دیه جا نوشتم راه های حمایت از اونجا رو لینک حامی باش بزنید مستقیم میرید تو صفحه ما. امکان پرداخت تومان و یورو و بیتکوین هم هست. خلاصه که ممنونتونیم.

خب رسیدیم به بخش جذاب قرار های پادکست

اگه بعد شنیدن این اپیزود شما هم قراری با خودتون گذاشتید منتظر خوندنش تو اپ های پادگیر هستم.

ممنونم از برند ب آ که اسپانسر این اپیزود پادکست راوی بودن

قرارها

قرار اول

با احترام گذاشتن به بقیه انگار دارم به خودم احترام میزارم. با آشنا شدن و دونستن در مورد اقلیت های مختلف میتونم بهتر بهشون احترام بزارم و اگه کاری از دستم بر میاد براشون انجام بدم.

قرار دوم

با خودم قرار گذاشتم وقتی یه ناشنوا یا کم شنوا دیدم با خودم نگم آخی، ‌الهی، ‌بیچاره،‌ چیکار میتونم براش بکنم. با این کار اونا حالشون بهتر نمیشه. لازمه هشیار باشم که اونا یه تنوع هستن. این که نمیشنون دلیل بر ضعف و مریضیشون نیست. فقط زبان ارتباط برقرار کردنشون متفاوته.

و قرار آخر

حواسم باشه که من در برابر همه آدم های دنیا خیلی کوچیکم و در مجموع هیچی نیستم. الکی هی خودمو با کمال گرایی و هزار تا چیز دیگه محدود نکنم و نگم نمیشه.

به نظر من زندگی آدما وقتی ارزشمنده که یه اثر مثبت از خودمون توی دنیا جا بزاریم.

حتما نباید استیو جابز باشم یا بیل گیتس که تو تکنولوژی انقلاب کردن. میتونم یه رادیولوژیست باشم که به مردم حس خوب میده.

میتونم یه راننده تاکسی باشم هر روز بقیه رو با خنده و دادن حس خوب بدرقه میکنم.

میتونم یه پادکستر باشم که سعی کنم امید و آگاهی به شنونده هام بدم و یه جاهایی لبخند رو لب مخاطبینم بنشونم.

واسه تاثیر گذار بودن نباید خاص باشم. نباید ویژه باشم. فقط کافیه تو فکر شاد و کمک کردن به بقیه باشم

 

و مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست.

اما

قصه آخرم این نیست.

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

2 نظرات
قدیمی‌ترین
جدیدترین بیشترین رای
Inline Feedbacks
View all comments
تهامی
تهامی
1 سال قبل

Alle ❣

آرش کاویانی
Reply to  تهامی
1 سال قبل

👌

2
0
Would love your thoughts, please comment.x