Warning: mktime() expects parameter 4 to be int, string given in /home/arashkav/ravipodcast.ir/wp-content/plugins/ultimate-member/includes/core/class-cron.php on line 85
20-بهاره صفاریان - پادکست راوی

۲۰-بهاره صفاریان

بهاره صفاریان

نزدیک ۱۲ ظهر بود و هنوز رئیس بانک با درخواستش موافقت نکرده بود. بابای یکی از دوستاش اومده بود تا برای وام ازدواجش ضامن بشه و کمکش کنه که بتونه وام رو بگیره. وام برای مراسم ازدواجی که فقط ۶ ساعت دیگه بهش مونده بود.

وقتتون بخیر

این قسمت بیستم راویه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود ۷ام بهمن ماه ۹۹ منتشر شده

توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث میشه قصه زندگیشون شنیدنی تر کرده.

۷ام به ۷ام هر ماه میتونید اپیزود جدید مارو از همه اپلیکیشن های پادگیر بشنوید

پادکست راوی رو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر از جمله کست باکس و اپل پادکست و گوگل پادکست بشنوید. اگه میخواید راوی رو به کسی معرفی کنید که اهل پادگیر نصب کردن نیست میتونید بات تلگرام پادکست راوی رو بهشون معرفی کنید.

کافیه توی تلگرام سرچ کنن @ravipodcastbot

از طریق اینستاگرام ما هم میتونید خبرهای تکمیلی در مورد قصه هارو ببینید و بخونید.

برای حمایت مالی از پادکست راوی هم میتونید به بخش حمایت سایت ما یا سایت حامی باش که توی توضیحات اپیزود هست سر بزنید و مبلغ موردنظرتون برای حمایت رو پرداخت کنید.

از طریق پیشنهاد یکیی از شنونده های پادکست راوی من با شخصیت این داستان آشنا شدم و وقتی یه چیزایی ازشون شنیدم علاقه مند شدم که قصشون رو بشنوم و تعریف کنم.

اینو گفتم که شما هم بدونید اگه کسی رو میشناسید که به نظرتون قصه شنیدنی ای داره میتونید به من معرفیشون کنید و من هم حتما چک میکنم که اگر قصشون شرایط لازم رو داشت بشنوم و تعریفش کنم. خلاصه که خواستم ازتون تشکر کنم بابت معرفی هایی که انجام میدید.

حتما شما هم در مورد اینکه در نوشابه جمع کنیم و ویلچر اهدا کنیم یه چیزایی شنیدید ولی احتمالا مثه من یه عالمه سوال در مورد این مسئله تو ذهنتونه. تو این اپیزود بجز قصه جذابی که میشنوید جواب همه سوالاتتون در مورد این موضوع رو هم میگیرید

اسپانسر

خرید ماشین دست دوم تو ایران خیلی ترسناکه. آدم مدام میترسه سرش کلاه بره و بعد دوروز ماشین جوری به خرج بیوفته که از قیمت نوش مجبور شید بیشتر هزینه کنید تا درست بشه.

معمولا موقع خرید ماشین دست دوم چیکار میکنیم؟ اکثرا میگردیم یه آدم با تجربه پیدا میکنیم و با اون میریم ماشین رو چک کنیم.

اما هر کسی نمیتونه کارشناسی خودرو دست دوم رو انجام بده و تو چند دقیقه زیر و بم اطلاعاتشو بهتون بده.

کارنامه، دستیار مطمئن شما تو خرید و فروش ماشینه و سرویس جدیدیه که دیوار معرفی کرده. قبل اینکه بخواید یه ماشینی رو معامله کنید کافیه برید تو سایتشونو درخواستتون رو ثبت کنید.

کمتر از نیم ساعت مثل یه رفیق کاربلد میان همون جایی که شما و ماشین هستید و نزدیک ۴۰۰ موضوع مختلف در مورد ماشین رو بررسی میکنن و یه گزارش جامع از مشکلات احتمالی ماشین بهتون میدن. تازه، اونقدر به خودشون اعتماد دارن که تا سقف ۲۰ میلیون گزارششونو گارانتی میکنن که اگه شما ماشینی رو خریدید و مشکلی داشت که کارنامه تشخیص نداده بود خسارتشو بهتون بده.

خلاصه که اگه میخواید تو این مدت ماشینی خرید و فروش کنید میتونید از کد تخفیف آر ای وی آی یا ravi هم استفاده کنید و ۲۰ درصد تخفیف بگیرد.

شروع داستان

مثل روال همیشمون یه مقدار از قبل تر به دنیا اومدن شخصیت قصه شروع میکنم و میام تا برسیم به اصل قصه و تو این مسیر هم تا حدودی با یه سری نکات جالب آشنا میشیم.

پدربزرگ بهاره دختر قصه ما عرب و خوزستانی بوده و ۴ تا زن داشته. آره. ۴ تا زن اونم همزمان. که همه این همسرا با هم تو یه خونه زندگی میکردن. اون زمان این فرهنگ رو مردم میپذیرفتن چیزی که الان عرف نیست

تو اون زمانی که همه باید شناسنامه بگیرن وقتی پدربزرگش میره کاراشو انجام بده ازش میپرسن شغلت چیه و چیکاره ای که فامیل برات بزاریم میگه من تاجر مس هستم و اینجوری میشه که فامیلش رو میزارن صفاریان. صفار یعنی مسگر. صفاریان هم نزدیکترین فامیلی ای بوده که مسئول اونجا به ذهنش رسیده بود.

واسه یه مدتی پدربزرگ و مادربزرگ میرن شهر بروجرد و اونجا پدر بهاره به دنیا میاد. بابزرگشم تو آخرین سفری که به عراق برای تجارت داشته فوت میکنه و تو نجف هم خاکش میکنن.

مادربزرگ بهاره با بچه هاش میمونن بروجرد و وقتی پدر بهاره به سن دبیرستان میرسه اونا هم راه میوفتن میرن پیش باقی همسرهای پدر بزرگ و اونجا همه با هم بچه هاشونو بزرگ میکردن.

توی دبیرستان پدرش بهشون میگن که میتونن برای بورسیه درخواست و امتحان بدن و یه هزینه ای هم برای این موضوع باید پرداخت کنن.

پدر بهاره چون خودش پولی نداشته میره سراغ یکی از برادرهاش از مادرهای دیگه که تاجر و خیلی پولدار و قمار باز بوده و ازش میخواد کمکش کنه اونم میگه اگه تو بخونی معدلشو بیاری من کمکت میکنم بری.
پدرش واسه یه مدتی همه فکر و ذکرش میشه درس خوندن واسه رفتن به خارج با بورسیه و وقتی امتحان میده و کارنامشو میبره پیش برادر بزرگترش که بهش بگه الوعده وفا. اون برادرش میزنه زیر همه چیز و حمایتش نمیکنه. پدر بهاره هم که سر خورده و افسرده میشه و واسه یه مدت پناه میبره به دود و با مواد آشنا میشه. درسته که مدت این استفاده خیلی کوتاه بود اما باعث آشنایی میشه و یه دوست بی منت برای مواقع ناراحتی و دردش پیدا میکنه.

از غصه نرفتن به خارج برای بورسیه تصمیم میگیره دانشگاه رو بیخیال بشه و راه میوفته میره سربازی.

برای سربازی میوفته یه پادگانی توی قزوین.

این قضایا واسه قبل از انقلاب هستش و اون زمانی که حجاب آزاد بوده.

پدر بهاره توی گز کردن خیابونا تو مدت سربازی یه دختری که مادر بهاره بوده رو میبینه و ازش خوشش میاد و پیگیر میشه و بالاخره با مادر بهاره دوست میشن.

برعکس خانواده بابای بهاره که اصلا در قید و بند حجاب نبودن خانواده مادر بهاره بسیار مقید و مذهبی و به قول خودش بسته بودن. در حدی که تلویزون تو خونشون نداشتن. چیزی که تو اکثر خونه ها بود. نه که پول نداشته باشن بخرنا. پدر مادرش تاجر خشکبار بوده تو قزوین. ولی تلویزیون نمیخریده. حتی به دخترا تو خانوادشون اجازه نمیدادن بدون حجاب برن مدرسه.

با وجود همه این شرایط و اختلاف فرهنگی، این دو نفر عاشق هم میشن و مادر بهاره هم میگه اینجوری که نمیشه دوست بمونیم و باید بیای خواستگاری.

پدرش میره خواستگاری و تو خواستگاری بابای عروس میپرسه که خب تو چی داری کارت چیه بارت چیه. کجایی و هستی و این سوالا.

پدر بهاره هم دستشو میزاره رو زانوش و به بابای همسرش میگه من همینم با همین یه لا پیرهن و همین زانوها. ولی بچتو خوشبخت میکنم.

پدربزرگ بهاره از این رفتار و منش بابای بهاره خوشش میاد و رضایت میده که این دو نفر با هم ازدواج کنن.

بعد ازدواج پدر و مادر

اختلاف اخلاق و فرهنگ بین این دوتا خانواده واقعا زیاد بود. اون موقع اینترنت و اینستاگرام هم نبود که بتونن راجع به شهرهای دیگه بدونن و اطلاعات کسب کنن.

در مورد این اختلاف فرهنگ توی ادامه بیشتر هم صحبت میکنم اما تا این حد بدونید که اکثر غذاهایی که میخوردن رو طرف‌های مقابل نمیشناختن.

خانواده مادر بهاره تا حالا علویه و ماهی نخورده بودن و خانواده پدرش هم تا اون موقع اکثر غذاهای سنتی قزوین رو اسمشونم نشنیده بودن.

هیچی دیگه. پدر و مادرش ۴ سال با هم خوش و خرم نامزد بودن و سال ۵۸ ازدواج میکنن و پدرش توی قزوین خونه اجاره میکنه و تو همون شهر هم توی شرکت صنعتی پارس شروع به کار میکنه. مادرش هم استخدام آموزش پرورش و معلم میشه.

پدر و مادر زندگیشون رو از صفر شروع میکنن و یه سری مشکل داشتن ولی خیلی جدی نبوده. میگذره تا بعد ۲سال تو فروردین ۶۰ بهاره به دنیا میاد و به گفته مادر و پدرش از برکت به دنیا اومدن بهاره اونا توی قرعه کشی بانک یه پیکان صفر سفید برنده میشن.

اوضاع زندگیشون با اومدن بهاره یه مقدار بهتر میشه اما رفتارهای عجیبی از بابای بهاره شروع میکنه سر زدن. از سر کار که بر میگشت خونه دوباره میرفت بیرون و ساعت ۱۲-۱ شب بر میگشت خونه. و هیچ چیزی هم نمیگفت. از اون طرف هر ۲ ماه یه بار کارشو عوض میکرد و میرفت یه جای دیگه کار میکرد و میگفت من نمیتونم کارمندی کنم.

مادر بهاره هم که فکر میکرد پدرش در حال رفیق بازی هستش و بجای اینکه به خانوادش برسه بیشتر به خودشو رفیقاش میرسه خیلی ناراحت بود و این موضوع هم شده بود عاملی برای دعواهای مداومشون با همدیگه.

بعد دو سال یه پیشنهاد همکاری خیلی خوب به بابای بهاره از طرف فامیلای مامانش میشه اون پیشنهاد هم این بوده که برن آبیک و توی یه گاوداری بزرگ که ۶ تا شریک داشتن اونم شریک شه و کار کنه و بشن ۷تا شریک.

تو همین زمانا دختر دومشونم به دنیا میاد و با هم راه میوفتن میرن سمت آبیک و اونجا یه خونه ویلایی میخرن و شروع میکنن درستش کردن. از اون طرف هم توی گاوداری شریک میشن و اوضاع مالیشون خوب میشه.

اون خونه میشه بهشت بچگی بهاره. با اینکه اومده بودن از قزوین بیرون اما روند بیرون رفتن بابای بهاره از ساعت ۶ تا ۱-۲ شب همچنان ادامه داشت و یه گاز پیکنیکی هم همیشه همراهش بود. خودتون متوجه شدید برای چه کاری دیگه.

هر بار که مادر بهاره، همسرش رو با پیک نیکی میدید صدای دعواشون همسایه هارو هم خبر دار میکرد و کل محله میفهمیدن چه خبره.

البته که دعوا هاشون فقط سر این قضیه نبود و هر چیزی هر چقدر هم ساده، میتونست عامل دعوا کردناشون بشه.

مثلا قند خورد کردن. یه چیزی به همین کوچیکی میتونست عامل دعوا کردنشون بشه.

حالا چجوری قند خورد کردن میتونست عامل دعوا باشه؟ این قضیه از اختلاف فرهنگیشون میومد.

این اختلاف فرهنگی که میگم منظورم این نیست که یکیش خوبه یکیش بده ها. نه اصلا. فقط حرفم اینه که تفاوت فرهنگاشون و عدم پذیرششون نسبت به این موضوع جرقه یه دعوارو میزد.

قضیه هم از این قرار بود که تو خانواده پدر بهاره، خانوما قند میشکوندن و تو خانواده مادر، آقایون. همین.

یا توی خانواده مادرش کلا حجاب داشتن جلوی همه خیلی مقوله مهمی محسوب میشد ولی تو خانواده پدرش اصلا این موضوع نبود و سر اینکه دخترشون چیکار کنه هی به مشکل میخوردن. بهاره که روسری سرش میکرد باباش از سرش میکشید. سرش نمیکرد مامانش به زور روسری سرش میکرد. البته که فقط هم مسائل مذهبی نبود.

من نمیگم کدومش درسته و کدومش غلطه ها. فقط میگم این تفاوته عامل یه دعوا بود، و نپذیرفتنش و با هم صحبت نکردن در موردش، کار رو به جاهای باریک میکشوند.

جدا از اینها خرده جو بودن مادرش هم دعواهارو تشدید میکرد. مادربزرگ بهاره به دخترش میگفت بابا جان بزار شوهرت از راه برسه یه سلام بهش بکن. بزار دستشو بشوره بشینه ذهنش آروم شه بگه چه خبر بعد شروع کن غر زدن. نه همین که کلید میکنه تو در شروع کنی غر غر و دعوا کردن خب اونم آدمه عصبانی میشه.

اما گوش مادرش هم بدهکار نبوده .

این دعواها مدام شدید و شدید تر میشه تا یه بار که سفر رفته بودن از آبیک به قزوین خونه مادربزرگ بهاره، اونجا یه دعوا شدید میکنن و پدر و دوتا بچه ها برمیگردن آبیک ولی مادرشون باهاشون بر نمیگرده و یه جورایی قهر میکنه.

پدر هم برای اینکه یکی بالا سر بچه ها باشه زنگ مادر خودش میزده و ازش میخواد بیاد پیش بچه ها.

همون دفعه اولی که مامانش به حالت قهر مونده بود خونه مادر پدرش و نیومده بود آبیک خونه خودشون بهاره میره به باباش میگه بابا مامان یعنی دیگه نمیاد خونه؟ باباش میگه برو اون کتاب حافظ رو بیار یه تفائلی بزنیم. اول از همه میگه یه فاتحه بخون و فال میاد یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور.

و چند روز بعد هم مادرش بر میگرده خونشون.

و از این دعوا به بعد قهرها و رفتن های مادر و وساطتت خانواده ها و همکاران بیشتر و بیشتر شد اما دعوای این دوتا کمتر نشد

بهاره رسیده بود به سن دبستان و توی آبیک شروع کرد به دبستان رفتن. پدرش خیلی روی تحصیلات و کتاب خوندن بهاره و خواهرش حساس بود.

تو همون بچگی بهاره هر تایمی که پیششون بود مینشست و براش کتاب میخوند و هر موقع تهران نمایشگاه کتاب برگزار میشد با بچه هاش میرفت و براشون کتاب میخرید.

تو همین زمانا برادر بهاره به دنیا میاد و دعواها هم ادامه داشت و مدام شدید تر و شدید تر میشد تا موقعی که پدرش و شرکا با هم به مشکل خوردن و همشون اونجارو فروختن و هرکسی سهمشو برداشت و خواست بره که خودش باهاش یه کاری بکنه.

پدر بهاره هم پولو میگیره و خونشونو میفروشن و بر میگردن قزوین. همه به پدرش میگن که بیا یه خونه بخر خانوادتو آلاخون بالاخون نکن اما پدرش دنبال این بود که این پول رو خیلی زود چند برابر کنه و بتونه زندگی بهتری برای خودشو خوانوادش بسازه.

تو این جریان با یه آقایی آشنا میشه که بهش میگه پولتو بده من، من صدی ۶ ماهانه بهت سود میدم.
اگه اپیزود ۷ پادکست مارو گوش داده باشید قشنگ میدونید این چه روش کلاه برداری ای هستش.

صدی ۶ ماهانه میشه چقدر؟ میشه ۷۲ درصد سود سالانه. الان بانکا بترکونن ۲۴ درصد سود سالانه میدن که توی ماه حساب کنیم میشه صدی ۲. تازه همونم بانک مرکزی جلوشو میگه و میگه نکنن این کارو  و به پولای خیلی هنگفت این درصد سود رو میدن و همین الان سود سالانه حساب یک ساله که بیشترین سود رو داره، ۱۸ درصد سالیانه یعنی صدی ۱.۵ ماهیانه .

از حساب کتاب بگذریم. بابای بهاره هم با امید اینکه گنج پیدا کرده پولشو میده به این آقا و ایشون هم ۳ ماه سر وقت سود بابای بهاره رو بهش میداده و ماه چهارم میبینن این آقا بجز بابای بهاره از خیلی‌های دیگه هم پول گرفته و با نزدیک ۲میلیارد تومن تو سال ۷۵ که از نزدیک صد نفر گرفته بود فلنگو میبنده و فرار.

تو اون سال‌ها حتی تا نزدیکای سال ۸۳-۸۴ خیلی از این اتفاقا میوفتاد و من یادم میاد که خیلی‌ها خونه زندگی و ماشین زیر پاشونو فروختن و دادن به اینجور آدمایی به امید اینکه پولی در بیارن و بعد چند وقت فهمیدن که کل زندگیشونو از دست دادن و اون ادم هم فرار کرده بود.

داستان هم از این قرار بود که یه عدد بزرگی ازتون میگیرنو و چند ماه از پول خودتون یه بخش کوچیکیشو بهتون پس میدن و شما که اعتماد کردید جا میزارن و فرار میکنن.

واسه همینه که میگم شنیدن قصه زندگی آدما میتونه کمکمون کنه درسایی که اونا گرفتن رو دوباره تجربه نکنیم. اگه بدونیم یکی تو یه چاله ای افتاده و آگاه باشیم بهش دیگه ما توش نمیوفتیم.

پدرش که فهمیده بود سرشون کلاه رفته فقط یه ماشین داشت و دیگه فن و هنری هم بلد نبود که بتونه کار کنه و ازش پول در بیاره، میره با ماشینش توی آژانس کار میکنه. البته که این مدت بخاطر فکر و خیال ضرری که کرده بود اوضاعش خیلی بدتر هم شده بود و مادرشم  بخاطر این اتفاق بیشتر به پدرش سرکوب میزد و با هم دعوا میکردن.

دوران دانشجویی بهاره

دو سالی میگذره و سال ۷۷ بهاره فوق دیپلم گرافیک قبول میشه تو یه دانشگاه دولتی و چمدونشو میبنده و میره تهران.

بهاره دو ترم اول رو تو خوابگاه میموند اما شرایط خوابگاهشون واسش خیلی سخت بود. میگفت تو یه اتاق ۳۰ تا دختر بودن و باید تو اونجا زندگی میکردن. خوابگاه نبود که. طبقه بالای دانشگاه توی کلاس ها تخت گذاشته بودن و دانشجو ها هم اونجا مستقر شده بودن. نه مسئولین دانشگاهشون به اونجا میرسیدن نه دانشجوها رعایت میکردن.

اما همون تو خوابگاه بودن براش جذاب بود. اینکه آدمای مختلف با رفتارها و فرهنگ های مختلف رو ببینه و یاد بگیره چجوری باید باهاشون برخورد کنه و کنار بیاد براش جذاب بود. این برخوردی بود که پدر مادرش با همدیگه نمیکردن و پذیرای تفاوت های همدیگه نبودن

بهاره دختر خیلی سر زبون دار و زبر و زرنگی بود. با کل دانشگاه دوست شده بود و اونقدر توی تهران چرخیده بود همه جارو بلد بود. حتی دوستاییش که ساکن تهران بودن میخواستن برن جایی آدرسشو از بهاره میگرفتن و کلا خیلی زود با آدما ارتباط میگرفت و صمیمی میشد.

این صمیمیت ها اونقدر زیاد شد که از ترم دوم به بعد دانشگاه بهاره خوابگاه نمیرفت و از اول هفته تا وسطای هفته که میومد تهران میرفت خونه دوستاش و آخر هفته هم بر میگشت قزوین پیش خانوادش.

به خاطر برونگرا و پر شر و شور بودنش و همه رو برای کارهای مختلف بسیج میکرد و تو کارهای بقیه هم کمکشون میکرد. خانواده های دوستاش هم خیلی دوسش داشتن و هواشو هم داشتن.

وسطای ترم سوم دانشگاه که بر میگرده خونه میبینه مامانش خونه نیست و گذاشته رفته. اول فکر کرد مثه دفعه های پیش قهر کرده ولی بعد فهمید این دفعه مادرش برا خودش خونه هم اجاره کرده و این سری دیگه این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریها نیست.

مادرش از داییش که یه آدم مذهبی بوده پول گرفته بود و خونه اجاره کرده بود. چند وقتی میگذره و بعد یه مدتی که مادرش بر نمیگرده یه مشته آدم واسطه میشن که مادرشو برگردونن سر خونه زندگیش و هیچ جوره راضی نمیشده

نزدیک ۳ ماه آدمای مختلف میان و میرن و هزارتا موضوع رو پیش میکشن تا کم کم مادرش راضی میشه ولی گفت منم اکی بدم دایی نمیزاره. اون به شرطی پول رو به من داده که شوهرم پاشو تو خونه نزاره.

بهاره به مادرش میگه راضی کردن دایی با من و زنگ میزنه از دفتر دایی مامانش یه وقت میگیره و یه روز از دانشگاه مستقیم میره دفتر دایی مامانش که تو تهران بوده و با کلی صحبت و خواهش و تمنا اجازه رو میگیره و میره یه جعبه شیرینی میگیره خوشحال و خندون بر میگرده خونه مامانش که این خبر رو بده و بگه اجازه گرفته که بابا بیاد پیشش و با هم کل خانواده دوباره یه جا زندگی کنن که تا میرسه میبینه باباش اونجاست و اونا دارن باز هم با هم دعوا میکنن.

البته دیگه همه به این دعواها عادت کرده بودن.

بالاخره بهاره میتونه به کمک اقوام و همسایه ها و دوست و آشنا دوباره همشونو با هم زیر یه سقف جمع کنه و به زندگیشون ادامه بدن. اما این موندگاری هم ادامه دار نبود و اینبار به جای اینکه مامانش بره باباش ساکش رو جمع میکنه و از خونه میزاره میره بیرون و تا یه مدتی هیچ خبری هم از پدرش نداشتن.

این اتفاق مصادف شده بود با پایان دوران تحصیل بهاره تو سال ۸۰ که بهاره تصمیم میگیره از یه دوستش درخواست کنه که به باباش بگه برای بهاره کار جور کنه تا اون بتونه تهران بمونه برای خودش درآمد کسب کنه.

بابای دوستش که از شرایط خانوادگی بهاره مطلع بوده بهش میگه خواهر و برادرت الان بیشتر بهت نیاز دارن و بهتره برگردی پیششون باشی و حمایتشون کنی.

بهاره بر میگرده قزوین و خواهرش دانشگاه قبول میشه و اینبار اون میره دانشگاه و بهاره و برادر و مادرش میمونن پیش هم.

بهاره واسه اینکه بتونه رو پای خودش وایسه، تو کانون پرورش فکری با حقوق ۱۶ هزار تومن به صورت پاره وقت میره سر کار.

واسه اینکه دستتون بیاد این حقوق چقدر بوده در این حد بگم که با کل حقوقش میتونست ۴-۵ کیلو گوشت بخره. مینیموم حقوق یه کار تمام وقت حدودا ۸۰ هزارتومن بوده اون موقع.

بهاره توی اونجا با آدمای مختلفی آشنا میشه و دوتا دوست صمیمی پیدا میکنه که بهشون میگفتن ۳تفنگدار و صبح تا شبش رو با اون دوستاش میگذروند.

با همون درآمدش رفته بود کلاس تنبور و تو دو سه ماه اونقدر خوب پیشرفت کرده بو که استاد موسیقیش بهش میگه من یه گروه موسیقی دارم، تو بیا اونجا تنبور بزن. بهاره هم یه جورایی برای فرار از خونه و جوی که مادرش ایجاد کرده بود هر پیشنهاد بیرون موندن و دور شدن از فضای خونه ای رو قبول میکرد.

توی اون گروه یه آقایی مدرس آواز بود. بهاره کم کم شروع کرد با تنبور زدن خوندن و دید به خواندن هم علاقه داره بخاطر همین از اون آقا خواهش کرد که براش کلاس برگزار کنه.

قضیه اینکه بهاره دوست نداشت خونشون بمونه این بود که مامانش شروع کرده بود به گفتن اینکه من نمیتونم خرجتونو بدم پاشید برید با باباتون زندگی کنید و از این حرفا. واسه همین سعی میکرد خونه نباشه تا خیلی در معرض این صحبت با مامانش قرار نگیره.

سه جلسه از کلاس آوازش میگذره و جلسه چهارم استادش که خیلی هم از خودش بزرگتر نبود شروع میکنه به خوندن شعر شعر عاشقم عاشق به رویت گر نمیدانی بدان سوختم در آرزویت گر نمیدانی بدان. و به بهاره میفهمونه که عاشقش شده و میخواد یه جوری ارتباطشونو با هم بیشتر کنن.

آشنایی با همسر

خوش سر و زبون بودن و برونگرایی بهاره، معلم آوازش رو عاشقش کرده بود. چند وقتی از دوستی بهاره با معلم آواز میگذره و متوجه میشه که مادرش به صورت رسمی از پدرش طلاق گرفته و جدا شده.

بهاره نزدیک ۱سال با با همسر آیندش دوست بود اونقدر که مادرش بهش فشار آورده بود که من دیگه خرجتو نمیدم برو پیش بابات زندگی کن تصمیم میگیره زودتر خودش زندگیشو تشکیل بده، همسرش رو مجبور میکنه که با خوانوادش بیان خواستگاری.

همسرش با خانوادش میان خواستگاری و بله رو میگیرن.

بهاره که تونسته بود دوباره با پدرش ارتباط بگیره، با خوشحالی تمام همسرش رو به پدرش معرفی میکنه و پدرش هم تقریبا هیچ واکنشی به این موضوع نشون نمیده.

بعد یه مدت میفهمه که باباش هم میخواسته دوباره ازدواج کنه و به همین خاطر هم بوده که هیچ دغدغه ای در مورد دخترش نداشته.

بهاره با خودش فکر میکرد که ازدواج کردنش نه برای مادرش مهم بوده نه پدرش و ناراحت بود از این موضوع. اما غم و غصه ارتباط خانوادگیشو میخواست با همراهی و همیاری همسرش از وجودش بیرون کنه. ولی فکرشو نمیکرد که دنیا اونجوری که اون برنامه ریزی کرده بود پیش نمیرفت و هنوز باید یه چیزایی رو یاد میگیرفت.

اولین مشکلی که پیش اومد این بود که تو مدت نامزدیشون شوهرش با مادرش رابطشون تیره و تار شد.

پدرش دوباره رفته بود و هیچ خبری ازش نبود از اون طرف هم مادرش همچنان به بهاره میگفت برو با بابات زندگی کن.

توی خانواده های ایرونی میدونیم که تو این زمانا کم کم خانواده همراه میشن و شروع میکنن برای عروس جهیزیه تهیه کردن. اما هیچ کسی توی خانوادشون به فکر بهاره نبود و اون باید روی پای خودش وای میستاد.

البته که شوهرشم دانشجو بود و پولی نداشت که بهش کمک کنه و خانواده همسرشم اوضاع مالی خیلی خوبی نداشتن که بخوان به پسرشون کمک کنن.

بهاره همچنان توی کانون پرورش فکری به صورت پاره وقت کار میکرد با حقوق ۱۶ تومن.

چون خودش باید برای خودش جهیزیه میخرید شروع کرد با کلی نامه نگاری و درخواست و واسطه، خودش رو توی محلی که کار میکرد از مربی پاره وقت تبدیل کرد به مربی تمام وقت تا حقوقش بیشتر بشه و بتونه وام بگیره و خرید هایی که برای جهیزیه لازم داشت رو انجام بده.

بلاخره موفق میشه خودشو به مربی تمام وقت تبدیل کنه و بعد مدت ۳ ماه توی فروردین ۸۳ کانون پرورش فکری تصمیم میگیره بدنه اصلیشو کوچیک کنه و اولین کسایی که تصمیم میگرن اخراج کنن هم میشن مربی های تمام وقتی که تازه استخدام شدن و سابقه کاریشون کمتره.

فقط ۵ ماه مونده بود به تاریخی که برای عروسیشون تعیین کرده بودن و الان دیگه همون حقوق نصفه ای هم که میگرفت دیگه نبود.

بهاره ۲ماه تمام تو خیابون راه میرفت و گریه میکرد و دنبال کار میگشت اما مگه چیزی پیدا میشد. انگار کار شده بود الماس و نایاب.

بعد دوماه موفق میشه تو یه کارخونه موتورسیکلت سازی که ۱۵ کیلومتر بیرون قزوین بود به عنوان منشی استخدام میشه

با پس انداز و حقوقی که تو این مدت گرفته بود و هیچیشو خرج نکرده بود و کلی وام و قرض موفق میشه اولیه ای ترین نیازهای خونشون رو بگیره و با مبلغی که خانواده همسرش هم داده بودن یه خونه اجاره میکنن و وسایل رو میبرن توی خونه و میچینن برای اینکه زندگیشون رو شروع کنن.

چیدن که میگم فکر نکنید یه هفته داشتن میچیدنا. خودش میگفت چیزی نبود که بخوان بچینن. هم از نداشتن جهیزیه غصه میخورد هم از اینکه کسی رو نداشت که حمایتش کنه و حداقل کنارش باشه و بهش روحیه بده.

چند روز قبل عروسی یکی از اون ۲تا دوستاش که با هم تو کانون فرهنگی آموزش بودن زنگش میزنه و حال و احوال میکنه و از بهاره میپرسه چی کم و کسر داری بگیریم برات؟ بهاره سرشو میگردونه و خونه خالیشو میبینه و میزنه زیر گریه.

دوستش گوشیشو میده به باباش که باباش بهاره رو آروم کنه. باباش میگه بهاره، دخترم چی کم داری برات بگیریم و همین که باباش اینو میگه گریه بهاره تبدیل به هق هق میشه.

با خودش میگفت بابای دوستم اومده پشت تلفن که بهاره چی کم و کسر داری برم برات بخرم اونوقت بابای خودم الان کجاست؟

نزدیک یک ربع پشت تلفن بهاره داشته گریه میکرده و بابای دوستش هم داشته آرومش میکرده و وقتی میبینه کاری تو آروم کردن بهاره از دستش بر نمیاد گوشی رو میده به دخترش و میگه بیا دوستتو آروم کن و خودش راه میوفته میره بازار و یه چیزایی که خودش فکر میکرده به درد بهاره میخوره رو براش میخره.

واسه اینکه یه خورده جو عوض شه بگم بهاره هنوز یه جا سیگاری از وسایلی که اون آقا براش خریده بود رو داره. البته بهاره و همسرش سیگار نمیکشیدن. اون آقا خودش سیگار میکشید و فکر کرده بود یکی از ملزوماتی که باید تو خونه یه تازه عروس باشه جا سیگاری هم هست و براش اون رو هم علاوه بر چیزای دیگه، خریده بوده. روحشون شاد باشه.

مراسم ازدواج

مراسم ازدواجشون هم کاملا با مراسم هایی که برگزار میشد و الان برگزار میشه فرق داشت. تقریبا میدونیم که عروس از صبح زود میره آرایشگاه و دوماد هم پیگیر گل زدن ماشین و رسیدگی به خودش میشه. حالا ممکنه خیلی ها هم این اتفاقا براشون نیوفتاده باشه ولی فکر کنم کمتر عروسی صبح عروسیش توی صف بانک منتظر تایید وام ازدواجش باشه و شوهرشم تو کارخونه سر کار.

آره. بهاره صبح عروسیش به همراه بابای یکی از دوستاش که ضامنش شده بود توی بانک منتظر بود تا وام ازدواجش رو بهش بدن. بلاخره ساعت ۱۲ بهاره با چشم گریون از فکر کردن به شرایطش از بانک میاد بیرون و میره خونه دوستش که قرار بوده واسه مراسم عروسیش آرایشش کنه. به شوهرشم مرخصی نداده بودن و اونم تا ساعت ۲ ظهر سر کار بود تا بتونه بیاد بیرون و بره ماشین یکی از اقوام رو بگیره و گل بزنه.

مراسم عروسی هم تو یه سالن مجلل نبود و با یه رستوران خوب هماهنگ کرده بودن که شب میرن اونجا با مهموناشون پذیرایی و شام داشته باشن. بهاره و همسرش داشتن با حداقل ها زندگیشون رو پایه ریزی میکردن. بهاره میدونست که باید زندگیش رو بسازه و نمیتونه بشینه یه جا غر بزنه و گیر بده.

اون روز دوستش آرایشش میکنه و همسرشم میاد دنبالش و میرن آتلیه چندتا عکس یادگاری میگیرن و خودشون اولین کسایی بودن که وارد اون سالن پذیرایی میشن.

اون شب همه اقوامی که دعوت کرده بودن اومده بودن ولی بابای بهاره نبود.

تا آخرین لحظه ای که اون شب برن تو خونشون، بهاره مدام منتظر این بود که پدرش رو ببینه و متوجه بشه که به یادش بوده و عروسیش برای اونم مهمه اما این اتفاق نیوفتاد.

پدرش برای عروسیش نیومده بود. نیومده بود و حتی پیغامی هم برای تبریک گفتن بهش نفرستاده بود.

مادر بهاره اون شب به عنوان کادو عروسی و ماه عسل بهشون دوتا بلیط سفر به مشهد میده و این سفر ذهن اونارو تا حدودی از چالش هایی که قبل برگزاری مراسم داشتن رها میکنه و آمادشون میکنه برای چالش های پیش روشون. چالش هایی که انتظارشو نداشتن. حداقل بهاره انتظارش رو نداشت. فکر میکرد وقتی وارد زندگی مشترک بشه آرامش به زندگیش هدیه میشه اما نمیدونست فقط جنس مشغولیت ها و دغدغه هاش تغییر میکنه نه چیز دیگه.

#شروع زندگی مشترک از زبون بهاره

من بیشتر به خودم افتخار میکنم که خودم و همسرم با هم تونستیم زندگیمون رو از هیچی بسازیم. این افتخارآمیزتره. این واقعا مهم نیست که آدم باید ۲۰۰ میلیون جهیزیه بخره تا زندگیش رو شروع کنه. این اشتباه محضه. من حداقل ثابت کردم که با کمترین امکانات هم میشه زندگی رو استارت زد.

از سفر که بر میگردن روزمره زندگیشون شروع میشه و میبینن خیلی کمتر از چیزی که فکر میکردن پیش همدیگه هستن.

کم کم داشت مزه زندگی مشترک رو تجربه میکرد و میدید تجربش خیلی با چیزی که تو فکرش بود فرق میکرد. قبل از ازدواج به همسرش گفته بوده که من از زندگی فقط آرامش میخوام و فکر کرده بوده که همسرشم آرامش رو بقل میکنه و بهش هدیه میده. اما ماهیت زندگی مشترک اصلا این نیست. این حرف من، تجربه مشترک اغلب کسایی هستش که ازدواج کردن.

توی زندگی مشترک تازه کلی کار داری تا با کسی آشنا بشی که مثه تو بزرگ نشده. برخوردها و رفتاراش کاملا با تو فرق داره و حتی ممکنه چیزی که برای اون آدم ارزش باشه برای تو بی اهمیت باشه و برعکس.

شروع تنش ها و مشکلات زندگی مشترک

همین آشنا شدن و عادت کردن به اخلاقیات و خلقیات طرف مقابل خودش یه پروژست. چه برسه به اینکه داستان خرج و مخارج و ارتباطات با آدمای دیگه هم بیاد وسط.

خلاصه بگم که تنش‌هایی بین بهاره و شوهرش که نرمال زندگی زناشویی بود شروع میشه. تقریبا شبیه تنش هایی که بین پدر و مادرش بود تو اول رابطشون. اما اون میدونست و دیده بود که اگه به این اتفاقا دامن بزنه نتیجه ای جز تشدید تنش ها و بدتر شدن اوضاع در پیش نخواهد بود.

بهاره دید که باید یه کاری برای رابطشون بکنه. از همسرش دعوت کرد که با هم بشینن کتاب بخونن و تحلیلش کنن و در موردش صحبت کنن. اما شوهرش راضی نشد. بهاره بهش گفت باشه خب بیا من شبی ۵ صفحه کتاب بلند میخونم تو فقط گوش کن. اما همسرش باز هم راضی نشد.

همسرش میگفت من هیچ مشکلی ندارم و تو هم نداری. مگه بقیه زن و شوهرا کتاب میخونن که الان دارن زندگی میکنن؟ ما اوضاعمون خوبه و تو داری گیر بیخود میدی.

اما بهاره باز هم کوتاه نیومد.

شروع کرد کتاب رازهایی درباره زنان رو تو ۲۰ صفحه خلاصه کرد و پرینت گرفت داد به همسرش که بخونه. به عنوان اینکه آقا اینا چیزاییه که خوبه بدونی. همه فامیل و دوست و آشنا این ۲۰ صفحه رو خوندن الا همسرش. بخاطر اینکه میگفت ما مشکلی نداریم.

این چیزایی که دارم تعریف میکنم دلیل بر این نمیشه که همسرش بد بوده و بهاره خوبا. من این موضوع رو به دفعات میگم که حواسمون باشه ما قصدمون این نیست کسی رو خوب و بد کنیم. ما داریم اتفاقات رو تعریف میکنیم. هر کسی بسته به نیاز خودش از این اتفاقات برداشت میکنه و درسش رو میگیره.

بهاره هم تو یه سری از مسائل اشتباه میکرد.

مثلا توی مهمونیا از اونجایی که بهاره پر شر و شور و شوخ بود شوخی هایی میکرد که بعدا میفهمید اعتماد به نفس همسرشو پایین آورده.

و یه سری داستان های دیگه.

کم کم دعوا کردن هاشون شروع میشه و دعواشون اونقدری بیخ پیدا میکنه که بهاره از خونشون با حالت قهر میاد بیرون و میگه من دیگه نمیخوام با این آدم زندگی کنم

اما این داستان بیشتر از ۱ روز ادامه پیدا نکرد. حدس میزنید چرا؟

بهاره اصلا رابطش با مادرش خوب نبود و با اون بیشتر از شوهرش دعوا میکرد. بخاطر همین تصمیم گرفت برگرده خونه خودشون

#باور به توانایی درست کردن شرایط

میدونید یه وقتایی پناه نداشتن به تو میتونه چندتا آفر بده. یکی که تو وقتی پناه نداری و از اینجا رونده و از اونجا مونده میشی، دو تا راه داری. یا میتونی پیش روت رو بسازی یا میتونی خودت رو یه سم موش بخری و بخوری و یا از یه بلندی خودتو پرت کنی و خلاصه یه جوری به زندگیت پایان بدی. به غیر از این دو راه، راه دیگه ای نیست. منم آدمی نبودم که بخوام بلایی سر خودم بیارم و باور داشتم که من بالاخره میتونم اوضاع رو درست کنم.

بهاره کجدار مریض شروع میکنه با شوهرش ساختن و شوهرشم با همین شرایط با بهاره میسازه. چند وقتی درگیر کار تو کارخونه های مختلف میشه و بخاطر تعدیل نیروهایی که توی ۵-۴سال همشون به تورش میخوره و آخرین کاری که توش شاغل میشه قبل به دنیا اومدن دخترش یه کار دفترداری به صورت پیمانکاری توی سازمان پارک ها و فضای سبز شهرداریما بوده.

وقتی بچه شو باردار میشه اون سازمان هم دیگه باهاش قراردادشو تمدید نکردن و از اونجا اومد بیرون و بچشون تو سال ۸۸ به دنیا اومد.

تو همین زمانا هم مطلع شده بود که پدرش با یه خانم دیگه ای ازدواج کرده و دوباره زندگی تشکیل داده. خواهر و برادرشم پیش مادرش زندگی میکردن.

همون سال بهاره روی پیشونیش یه اگزما شدید میزنه و هر دکتر پوستی میره هیچکدوم نمیتونن کاری براش بکنن. به واسطه معرفی دوستان و مادرش میفهمه یه علمی هست به اسم هومیو پاتی یا همیو پاتی یا هر تلفظ دیگه ای که احتمال داره داشته باشه:دی

#داستان همیوپاتی از زبون بهاره

متوجه شدیم که حالا یه علمی هست و یه دکتری هست توی قزوین که علم همیوپاتی رو بلده و من رفتم پیشش. به من گفت این اگزما نشانه بیماری عه. ما باید صبر کنیم و اصل بیماری رو پیدا کنیم و واقعا هم همین اتفاق افتاد و من توی این ۴ ۵ سالی که تحت درمان همیوپاتی بودم ایشون به قدری انسان و شریف بود و مثل بقیه دکترها نبود بخواد پولش رو بگیره و تمام.

وقت میذاشت، کتاب معرفی میکرد. ساعت‌ها با من حرف میزد. راجب خدا، راجب رنج‌هایی که به ما داده میشه و باعث رشد ما میشه. ایشون یه دری رو به روی من باز کرد و تونستم از یه زاویه دیگه‌ای به اتفاقات نگاه کنم. اینکه مثلا ما همیشه طلب کاریم و همه دنیا به ما ظلم کردن و ما مظلوم عالمیم. بهم یاد داد که این دید رو بزارم کنار و بفهمم که اینجوری نیست.

خیلی بهم کمک کرد و آروم آروم بهم راه داد تا بتونم از افسردگی بیرون بیام. افسردگی شدیدی که روی من حاکم بود بخاطر مشکلاتم، هم غصه خواهر و برادرم رو میخوردم و هنوز هم میخورم. هم مشکلاتی که با همسرم داشتم. بهم یاد داد که قوی باشم و باور میکنی ما بدون اینکه به اگزما توجه داشته باشیم، این اگزما خودش نابود شد.

سال ۸۹ یعنی وقتی دخترش ۱ ساله بود تونست تو یه کارخونه ای کار اداری پیدا کنه و تقریبا ۴ سال هم اونجا کار کرد و رابطش با همسرشم خیلی عادی بود و از تنش هاشون کم شده بود.

بهاره ۴ سال تو اون کارخونه بود بدون هیچ افزایش حقوقی. به همین خاطر تصمیم میگیره یه جای دیگه مشغول به کار بشه. تو یه کارخونه دیگه که کارشون استخراج مواد اولیه شیشه بود کار پیدا میکنه و شروع به فعالیت میکنه. مدیر کارخونه یه آدم خیلی منضبط بود و هر کسی که کوچیکترین اشتباهی میکرد رو توبیخ میکرد.

اولش به بهاره گفتن برای کار اداری استخدام میشه. سه ماه اول هم واقعا کار اداری بود اما یهو گفتن تو قراره مدیر اداری بخش ترانسفر ما بشی.

حالا قضیه از چه قرار بود. آقایی که بهاره جاش اومده بود و میخواستن آموزشش بدن جای اون رو بگیره کسی بود که روزانه کل خط تولید که بیشتر از ۱۰ کیلومتر بود رو چک میکرد و گزارش هایی رو به رئیس کارخونه میداد. این آقا هم مسئول تمام راننده های لودر بود و یه جورایی سرپرستشون بود. شرایط کار یه جوری بود که خیلی براش سخت بود.

#داستان روند و سختی کار کارخونه استخراج شیشه از زبون بهاره

خط تولید شیشه خیلی خط تولید حساسی داره. به این علت که پودر شیشه نباید اصلا ناخالصی داشته باشه. یعنی مدام آزمایش میشه. بعد چون خط تولیدش خیلی خط تولید طولانیه. میتونه در حین مسیر خیلی اتفاقا بیوفته. حالا به هر دلیلی ناخالصی وارد بشه مشکلات زیادی به وجود میاد و این اتفاق هم به دلیل طولانی بودن خط تولید زیاد میوفته. برای همین مدیر کارخونه حرف من خیلی براشون مهمه. تمام مدت هم استناد میکردن به حرف من.

مدیر تولید و مدیر بخش های مختلف به خاطر نامه هایی که من به مدیر کارخونه میدادم صبح به صبح، از کارخونه اخراج میشدن. حالا اونا هم انتظار داشتن من برم زیر زیرکی بهشون بگم که اقا اینجا مشکل داره ها و درستش کنید. منم معمولا این کارو نمیکردم و بالاخره اون مدیر کارخونه به من اعتماد کرده بودم. اگه یه موقع میدید من این کارو کردم خب اعتمادش به من سلب میشد.

یه جورایی گیر کرده بودم بین این دو تا دیگه. کار هم خیلی کار سختی بود و اصلا کار زنونه‌ای نبود و منم تو این فاز بودم که هرکاری که مردها میکنن منم میتونم این کارو بکنم. درنتیجه یه دفعه میدیدی تا زانو توی گل و لجن رفتم ولی خب میرفتم و نمیگفتم که به من کفش بدید یا دارم اذیت میشم. میرفتم هرجوری بود اون کارو انجام میدادم.

بهاره کاملا غرق کار شده بود و خیلی دوست داشت هر کاری آقایون میکنن رو اونم بکنه. حتی چند باری هم تفریحی نشسته بود پشت لودر که رانندگیشو یاد بگیره و یکی از راننده ها هم یادش داده بود.

یه بار به یه راننده لودر مرخصی داد و حواسش نبود کسی رو جایگزین کنه و اگه اون راننده هم نمیبود خط میخوابید. واسه همین به مدت ۲ ساعت خودش میشینه پشت لودر و خاک رو جابجا میکنه

چرا. چون اگه رئیسش میفهمید، میخواست بیسیم بزنه به بهاره و هرچی از دهنش در میاد بهش بگه. واسه همین ترجیح داد خودش رانندگی بکنه ولی تلفنی بهش زده نشه.به قول خودش پوستش کنده شد تو اون دو ساعت.

دیگه خود راننده ها دیدن این دختر نمیخواد کم بیاره و داره زورشو میزنه زنگ میزنن به دوستاشون و یه راننده پیدا میکنن که بیاد اون روز سر کار و بهاره بیشتر از اون اذیت نشه.

فازش اینجوری بود که هیچ جوره نمیخواست کم بیاره و میگفت کار مرد و زن نداره هر کاری اونا میتونن انجام بدن منم میتونم.

خودش تحت فشار بود و همسرش هم موافق این موضوع نبود که بهاره با این فشار کاری اونجا بمونه.

#واقعیت کارخونه برای زن

و همسرم همش غر اینو میزد که خودت همش میخوای کار کنی. تو میتونی یه کاری بکنی که فقط مثلا صبح درگیر باشی ولی خودت نمیخوا ولی واقعیت این بود که مسئولیتی که بهم داده بودن مسئولیت سنگینی بود و هیچ جوره دوست نداشتم که کم بیارم بگم من نتونستم و از پسش برنیومدم. میخواستم بگم من که زنم تونستم ولی الان که اینجا نشستم به این نتیجه رسیدم کلا کارخونه برای زن خیلی خوب نیست از این لحاظ که کلا اذیتش میکنه.

بهاره نزدیک ۱۵ ماه اونجا کار کرد و تو کل اون مدت مدت حس میکرد فشار خیلی زیادی روش هستش و دیگه نمیخواست اون فشار کاری رو تحمل کنه.

رئیس کارخونه خیلی میخواست که بهاره اونجا بمونه اما حاضر نبود کار سبک تر به بهاره بده و با وجود اینکه میخواست بهاره بمونه و کلی باهاش صحبت کرد که نگهش داره اما بهاره تصمیمش رو گرفته بود و از اون کارخونه اومد بیرون

به قول خودش انگار ۱۵ ماه گذاشتنش تو مایکروفر و به صورت فشرده پختنش.

#سختی کار کارخونه از زبون بهاره

انقدر توش غرق بودم متوجه نبودم که چجوری داره میگذره. سه ماه توی شرکت جدید گذشت و من تازه استیبل شدم تازه فهمیدم که ای وای من چه رنجی رو داشتم تحمل میکردم و همش فکر میکردم من کار دیگه ای نمیتونم پیدا کنم، دنبالش هم نمیرفتم. یه چیزی اومده بود تو سرم که همینه که هست و باید تحمل کنی.

من همش به این باور داشتم که همینه که هست و من نمیتونم جای دیگه کار پیدا کنم. در صورتی که من همون موقع هم ده سال سابقه کار داشتم ولی از بعد اون نقطه که دیدم واقعا صبرم به آخر خودش رسیده. باورتون نمیشه من یه روز روزنامه رو باز کردم و یه آگهی دیدم و به اون زنگ زدم و رزومه فرستادم و تمام.

صبرم برای این تموم شد که بی نهایت زیرآب زنی داشت. بعد من دیدم که نمیتونم دیگه تحمل کنم. مگه یه آدم چقد تحمل داره. سختی کار، سختی راه بعد تازه یک سره زیر آبت رو هم بزنن. حرفای ناروا پشت من میزدن. متاسفانه مدیر کارخونه هم بعضیاشون رو میپذیرفت و من دیدم که دیگه نمیتونم از لحاظ روانی تحمل کنم.

خلاصه من واقعا به معنی مطلق کلمه اون زمانی که تصمیم گرفتم برم سراغ یه کار دیگه، خدا منو نجات داد.

اسفند ۹۳ اومد بیرون و رفت یه کارخونه دیگه و تو اونجا فشار کاریش کمتر بود و باعث شد وقت کنه به چیزای دیگه ای غیر از کار هم فکر کنه همون موقع تصمیم میگیره دوباره درس بخونه و لیسانس بگیره برا همین دانشگاه علمی کاربردی ثبت نام میکنه و منتظر نتیجه دانشگاه میمونه و خرداد نتیجه قبولیش میاد و میگن مهر ماه هم بیا برو سر کلاس.

چندروزی از خبر قبولیش تو دانشگاه گذشته بود که یکی از دوستاش بهش گفت بهاره یه جریانی تو تهران راه افتاده خیلی جالبه. در بطری جمع میکنن و به یه جاهایی میفروشن و از پولش ویلچر میخرن.

بهاره هم براش جالب میشه و چون کلا هم دوست داشت از همه چیز مطلع باشه میره تحقیق میکنه میبینه اولین نفری که تو ایران این کار رو میکنه یه خانمی بوده تو تبریز که تو یه مسافرت به ترکیه دیده اونجا دارن مردم در بطری جمع میکنن و با پرس و جو فهمیده چه خبره و چیکار میکنن بعد اومده ایران و همون کار رو انجام داده و تونسته با این کار چندتا ویلچر اهدا کنه.

بعد اون بقیه هم ایده گرفتن و همون کار رو انجام دادن.

#داستان جنس درها و بازیافتشون

این درها پلاستیک فشرده ست هم پرواتیلن و پروپیلن هستش و یه جورایی طلاست. مخصوصا بخاطر تحریم ها خیلی سخت مواد اولیه ش پیدا میشه. به راحتی هم میشه بازیافت کرد. از چه طریق؟ یا آسیاب کنن یا ذوب کنن. بعد اینارو شرکت هایی که دستگاه آسیاب دارن از ما میخرن و آسیاب میکنن و میشه یه ماده اولیه‌ای و میره تو صعنت های مختلف استفاده میشه.

مثلا شرکتی بود که داشبورد ایران خودرو رو تولید میکرد. اینارو از ما میخرید و ذوب میکرد و میریخت تو غالب و میشد داشبورد اما با وسایل دست دوم.

دفعه بعدی که بهاره اون دوستشو میبینه دوستش بهش پیشنهاد میده که بیا از این درا خودمون جمع کنیم و به دوستا و آشنا ها هم بگیم جمع کنن بعد بفرستیم تهران که کمک بشه.

#توضیح به مردم

از اونجایی که من به شهرم خیلی علاقه دارم گفتم یعنی چی در جمع کنیم و بفرستیم یه شهر دیگه. از اون طرف هم با چندتا سازمان محیط زیستی آشنا شده بودم. بعد دیدم اینا درها رو جمع میکنن میکنن گونی و میفرستن تهران. بعد من گفتم یعنی چی؟ کاری که ما میکنیم خب چرا به مردم شهر خودمون نرسه. چرا باید بیاد بره تهران که نمیدونیم چه اتفاقی براش میوفته.

همین اتفاق باعث شد که این داستان شروع بشه. از اونجایی که من رشته م هم گرافیکه. یکی از دوستانم یه پوستر تهیه کرد و خیلی هم پوستر خوبی شد و یکی دیگه از دوستانم تو شهرداری اون فایل رو ازم گرفت. من میخوام بگم که من فقط قصد کردم. قصد کردن خیلی مهمه. من اونجا قصد کردم. من قصد کردم و همونجا روزنامه پیدا شد و من کار پیدا کردم.

باور کنید یه نیروی ماورایی من رو از پشت هل میداد بدون اینکه من متوجه باشم. الان که ۵ سال میگذره من متوجهم که چه اتفاقی افتاده. من اونجا به یکی از بچه ها گفتم که از کجا پوستر بیارم که چاپ کنم. یکی از دوستام که تو شهرداری بود فایل رو گرفت و گفت من چاپ میکنم. تقریبا ۲۰ روزی طول کشید تا پوستر چاپ بشه.

۹۹ درصد مردم هم از این داستان خبر نداشتن. من این پوستر رو ۲۹ مرداد ۹۴ رفتم از چاپخونه تحویل گرفتم و بعد شروع میکردم.  چجوری؟ با دخترم میرفتیم پارک و درهارو جمع میکردیم. نهایت هنرم این بود که گروه تلگرام زدم.

باور کنید ۶ ماه من فقط داشتم با تلفن حرف میزدم و توضیح میدادم. ما اینجا یه پارک فدک داریم و من هی میرفتم حرف میزدم و اکثر واکنش ها این بود که مگه داریم، مگه میشه، برو بابا. حتی فامیل هم میگفتم درهارو بدین میخنیدن و میگفتن چرت و پرت میگی.

ادامه داستان

بهاره همزمان که درگیر این مسائل بود شروع میکنه دانشگاه رفتن. دخترش رفته بود کلاس اول دبستان و اون هم رفته بود دانشگاه رشته گرافیک گرایش تصویر سازی کتاب کودک.

از هر صد نفری که این طرح رو براشون توضیح میداد ۲یا خیلی خوش بینانه ۳ نفر باورش میکردن و کمکش میکردن. حتی همسرشم باورش نمیشد که اینجور کاری بشه انجام داد.

تنها کسی که همراش بود و باورش داشت دخترش بود.همیشه با همدیگه میرفتن تو پارک ها و با هم درهای بطری های روی زمین رو جمع میکردن.

بچه های انجمن هایی که طبیعت رو تمیز میکردن و درهاشونو میفرستادن تهران هم از این کار و پوستر بهاره استقبال کردن و درهایی رو که جمع میکردن میدادن بهاره تا بتونه تبدیل به ویلچرشون کنه.

نزدیک ۵ ماه با همه نوع طرز فکری جنگید و آشنا شد تا تونست نزدیک ۲۷۰ کیلو در بطری جمع کنه. خیلی ها هم کمکش کرده بودن و تنها نبود اما با خیلی ها هم میجنگید و خیلی ها هم مسخرش میکردن.

حالا درهارو جمع کرده بود ولی نه میدونست باید درهارو به کی بده تا پول ولچر رو جور کنه، نه میدونست وقتی ویلچر رو گرفت اون رو به کی اهدا کنه؟

یه خورده که گشت و پرس و جو کرد فهمید یه انجمنی هست به اسم مکس که حامی کودکان سرطانی هستش و باهاشون که ارتباط گرفت فهمید که اتفاقا ویلچرشون خرابه و خیلی هم استقبال میکنن از اینکه این ویلچر به اونها اهدا بشه.

گشته بود چاه رو کنده بود که منار رو بدزده و فقط مونده بود برای چاهش منار پیدا کنه. یعنی فقط مونده بود بتونه درهارو تبدیل به پول کنه و بره ویلچر بخره.

تو اینترنت سرچ کرد ببینه چه خبره و کسی پیدا میشه یا نه که چندتایی اسم و شماره تماس پیدا کرد. باهاشون تماس گرفت و شرایطش رو گفت که اونا گفتن ما زیر ۱تن نمیخریم و کمترش اصلا نمیصرفه.

اکثر جاهایی هم که زنگ میزد تو قزوین نبودن و اونم برای اینکه بتونه این کار رو به طور مداوم انجام بده باید یه جایی تو قزوین پیدا میکرد. چندروزی داشت میگشت و تقریبا نا امید شده بود که یه آقایی بهش زنگ زد و گفت من دستگاه بازیافت دارم تو قزوین ولی بیشتر پت یا شیشه آب معدنی و نوشابه بازیافت میکنم. شما  چقدر در داری گفت ۲۷۰ کیلو. گفت

اشکال نداره من چون میخوام خودمم به انجمنتون کمک کنم اینارو ازتون میخرم.

حالا این آقا کی بود.

پسر دوست مامان بهاره.

مامان بهاره یه بار داشته با دوستش در مورد این موضوع صحبت میکرده گفته که دخترم داره همچین کاری میکنه. اون خانم هم این موضوع رو به پسرش گفته بود و پسرشم که میخواسته به این جریان کمک کنه شماره بهاره رو گیر میاره و این اتفاقا رخ میده.

بلاخره پول یه ویلچر جور شد و تو یه نمایشگاهی که انجمن مکس غرفه داشت، بهاره هم برای انجمنشون که اسمشو گذاشته بود همیاران غرفه گرفت و تو همون نمایشگاه اولین ویلچری که از در بطری خریداری شده بود رو اهدا کردن.

یه اتفاق جالب هم افتاد و اونم اینکه رئیس یکی از کارخونه هایی که بهاره قبلا توش کار میکرد فهمیده بود که بهاره داره اینکار رو انجام میده باهاش تماس میگیره و یه مبلغی نزدیک به پول خرید دوتا ویلچر رو به بهاره کمک میکنه و میگه این دوتا ویلچر رو هم به نیازمندان اهدا کن.

بعد اهدا اولین ویلچر نظر خیلی ها برگشت و کم کم همه اون آدمایی که بهاره رو مسخره میکردن و میگفتن امکان نداره بهش تبریک گفتن و اومدن به صورت داوطلبانه کمکش کردن تو این مسیر.

هر نمایشگاهی که تو قزوین برگزار میشد بهاره میرفت شرکت نمایشگاه ها که آقا ما داریم کار خیر میکنیم توروخدا یه جا بهمون بدید که تبلیغ کنیم مردم بیشتری حمایت کنن و این حرفا.

اکثرا هم با درخواستشون موافقت میکردن و بهشون غرفه میدادن. بهاره که دیگه تنها نبود با همیارانی که داشت بروشور هم چاپ کرده بودن و پخش میکردن و به مردم توضیح میدادن. تو نمایشگاه هرکی رد میشد میگفتن آقا شما در جمع میکنی. خانم شما چی. مردم هنگ بودن در بطری چیه قضیش. اینا هم توضیح میدادن و کم کم مردم بیشتری با این داستان آشنا شدن.

بعد یه مدت هر جایی که میخواست بره غرفه بگیره میگفتن خب شما مجوزت کو؟ از کجا بدونیم دروغ نمیگی و این مسائل.

دیگه هرجوری بود رفت اداره ورزش و جوانان قزوین  و مجوز سمن گرفتن و شدن سازمان مردم نهاد یا ان جی او و انجمن خودمون.

#داستان انتخاب اسم از زبون بهاره

وقتی میخواستیم انجمن رو تاسیس کنیم گفتن ۱۰ ۱۵ تا اسم بنویس منم اومدم خونه فرهنگ لغت رو باز کردم و انقدر ورق زدم و یه مشت حرف رو کنار هم چیدم. چون این اسم حتما باید سه سیلاب داشته باشه. دیگه من ده پانزده تا اسم گلچین کردم و درنهایت انجمن جوانان سرمن از طرف وزارت ورزش و جوانان انتخاب شد.

این پروسه مجوز نزدیک ۱ سال براش دوندگی داشت و تو این مدت تونسته بود چندتا ویلچر دیگه هم اهدا کنه که باز هم فقط از در بطری نبود و خیلی ها حمایت مالی میکردن تا انجمن همیاران به نیازمندانی که میشناسن کمک کنن.

خرد خرد با اانجمن های مختلف بور خورد و اونا کمکش کردن تا مردم بیشتری رو با این موضوع جمع آوری در بطری آشنا کنه.

خودش عضو انجمن های اونا میشد و با حمایت اونها تو گروه هاشون مردم رو تشویق میکرد در جمع کنن.

عکس و خبر اهدا هارو میزاشت. گزارش میداد که چه اتفاقایی افتاده و یه جوری سعی میکرد اعتماد مردم رو هرروز بیشتر از قبل جمع کنه. توی این مدت بعضی از خبرگزاری ها اومدن خبر اهدا انجمن همیاران رو منتشر کردن و همینجوری افراد بیشتری با این مقوله آشنا میشدن و هم میزان درهایی که جمع میکردن بیشتر شده بود هم آدمایی که میومدن کمکشون.

یه سری از مغازه دار های سطح شهر اومدن اعلام آمادگی کردن برای اینکه اونهارو به عنوان پایگاهی اعلام کنن که مردم درهاشون رو که جمع کردن ببرن به اونها تحویل بدن و وقتی جمع شد انجمن بره این درهارو تحویل بگیره.

اما همیشه هم همه چیز خوب پیش نمیرفت و ناملایماتی هم میشد.

#صحبت با مدیر سازمان پسماند

به من گفتن بیا برو سازمان پسماند و با رئیس سازمان پسماند حرف بزن چون اونها هم دارن پسماند شهر رو جمع میکنن. بیا با اینا صحبت بکن که با هم همکاری بکنید. درحالی که داره پسماندها جمع میشه، در بطری ها هم برای تو جمع بشه. تو برو نیت خیرخواهانه رو بگو. این موقع من مثلا ۲۰ تا ویلچیر اهدا کرده بودم. گفتن برو بگو شاید قبول بکنن.

منم یه روز پاشدم رفتم خیلی خوشحال. چقدر هم صبر کردیم تا آقا تشریف آوردن بعد من گفتم من فلانی ام و کارمون رو توضیح دادم. بلافاصله به من گفت نمیدونم بودجه فلان بقیه میگیرن این کارو انجام بدن. به من چه به تو چه این کار. من اصلا خشکم زد و تو لحظه نمیدونستم چی بهش بگم. من گفتم آقا هرکسی رسالتی داره و رسالت منم اینه که بیام و یه حرکتی بزنم برای مردم شهرم. اون آدمایی که من بهشون ویلچر کمک میکنم از کمیته امداد و  بهزیستی وا موندن.

به یکی از کسایی که ویلچر اهدا کردیم اون آدم به شدت نیازمند بود. حرف مال زمانی بود ۳۰۰ ۴۰۰ هزار تومن بود. الانش هم در و همسایه جمع شن یک و چهارصد پولی نیست و جمع میشه. اون آدمی که هنوز نتونسته به ۴۰۰ برسه پس کسی رو دور خودش نداره. داشتیم پیرمردی رو که فقط یه پیرمرد و پیرزن بود و انقد قند بالا زده بود که پاشو قطع کرده بودن. و اونا هیچ کس رو نداشتن. کمیته امداد قصدی ۶۰ ۷۰ تومن میداد. بعد اینا باید غذا بخرن و زندگی رو بچرخونن.

اون اقا میگفت سازمان اصلیش بهزیستی عه خودشون ویلچر تهیه میکنن. ما کی هستیم اخه. گفتم آقا چرا متوجه نمیشین این اکر در عین حال یه کار نمادینه. تو این مدت خیلی از مردم به خیر امواتشون ویلچر خریدن و اهدا کردن. قطعا فقط و فقط با در بطری به عدد ۱۱۰ نمیرسیدیم. من یه دوستی دارم هرسال دو تا ویلچر میخره به ما اهدا میکنه و به نیت امداتش اهدا میکنه. خودشم میخره، تهیه کنه و میده ما اهدا کنیم. ما هم عکس میگیریم میفرستیم میگیم ببین این اهدای ۹۵  ۹۶ برای تو.

متاسفانه مدیران ما ذهن های به شدت بسته ای دارند و یاد نگرفتن گوش بدن. گفتم آقا ببین یه نفر آدم ممثل من به جای اینکه بره رفیق بازی، بشینه پای ماهواره داره یه همچنین کاری میکنه تو باید اول این حرکت رو درک کنی. بفهمی ولی به قدر برخوردشون زشت و بد بود که من اون لحظه که از جام بلند شدم با بغض بلند شدم. رفتار این آقا منو به شدت مطمئن تر کرد نسبت به کاری که داشتم میکردم.

تقریبا دوسالی که داشت دانشگاه میرفت و درس میخوند تو همون کارخونه ای هم که رفته بود کار میکرد و خسته شده بود از کار کردن تو کارخونه با حقوق پایین. خیلی دوست داشت که بتونه از کارش بیاد بیرون و یه کاری برای خودش بزنه اما هیچی به ذهنش نمیرسید و مهارت خاصی هم نداشت که بتونه به پول تبدیلش کنه.

تا اون زمان هر نمایشگاهی که برگزار میشد بهاره اینا میتونستن بدون پرداخت هزینه چون کارشون خیریه بود غرفه بگیرن و اونجا کارشونو تبلیغ کنن.

اما یه نمایشگاهی قرار بود دو ماه بعد برگزار شه به اسم ورود آقایان ممنوع که گفته بودن بهشون غرفه نمیدن و باید ۶۰۰ هزار تومن ورودی بپردازن. بهاره هم گفت الا و بلا انجمن باید تو نمایشگاه باشیم.

میگفت چون اصل ماجرای انجمن ما زنان هستن و اینجا فقط خانوما میان و اونان که تو خونه برای ما در جمع میکنن. پس میتونن مبلغ های خوبی باشن و کمک کنن بیشتر ویلچر اهدا کنیم. پس باید تو این نمایشگاه باشیم.

بهاره هم این موضوع رو با دوستاش مطرح کرد و گفتن چیکار کنیم چیکار نکنیم؟ گفتن بریم گل و گیاه بخریم به مردم بفروشیم و از درآمدش هزینه ۴ شب غرفه رو بدیم.کل بچه های انجمن با این ایده موافقت کردن

بهاره یادش اومد قدیما میدید که خیلیا گل آویز میبافن و گلدوناشونو توش میزارن. گفت خوبه اگه بگیم یکی برامون از اینا ببافه و بفروشیم.
کل قزوین رو میگردن و به هر کسی هم میتونن میسپرن ولی هیچکی تو شهر نبود که گل آویز ببافه. گفتن چیکار کنیم چیکار نکنیم ؟ بهاره به یکی از دوستای صمیمیش گفت خودمون ببافیم.
و همین شد اساس اینکه کارخونه رو گذاشت کنار و وارد مکرمه بافی شد.

حالا مکرمه چیه؟ مکرمه یه نوع بافتنیه که توش از گره زدن برای بافتن استفاده میکنن. این هنر رو مدت زیادی ملوانان داشتن و هرچی دم دستشون بود رو با مکرمه میپوشوندن. از چاقو تو جیبشون گرفته تا بخش های از کشتیشونو. میگن تاریخ مکرمه به قرن ۱۳ میلادی بین مردم عرب بر میگرده اما کم کم رو به فراموشی میزاره. مکرمه تو قرن ۱۷ و ۱۹ میلادی مورد توجه دوتا از ملکه های انگلیس بوده و همین باعث شده دوباره تو دنیا رواج پیدا کنه

کاربرد مکرمه هم اغلب توی دکوراسیون خونه ها هستش. چندتا نمونه مکرمه میشه دیوار آویز، دریم کچر، رو میزی، پرده و گل آویز و خیلی چیزای دیگه

بگذریم

نمایشگاه تیر بود. اینا از اردیبهشت تبلیغشونو دیدن و به ایده گل و مکرمه رسیدن و بهاره از همون موقع تصمیم گرفت استعفا بده و دیگه نره کارخونه. از ۳۱ خرداد ماه دیگه کارخونه نرفت و از همون روز با یکی از دوستای صمیمیش یوتیوب رو باز کردن و شروع کردن پیدا کردن ویدیو های آموزشی که گل آویز یا مکرمه چه جوری میبافن.

یه سری اطلاعات پیدا کردن و رفتن نخ خریدن و با دوستش نشستن بافتن و چشمتون روز بد نبینه. اولی دومی سومی یه چیزای هچل هفتی شد که خودشونم نمیخواستن ببیننش و آسته آسته یاد گرفتن و درست میبافتن.

تو فاصله یکماه تا ۲۹ تیر کلی گل آویز بافتن و آماده کردن برای نمایشگاه. اون موقع فکر میکردن خیلی خفن بوده ولی به قول خودشون در برابر کارهای الانشون حکم اسباب بازی داشته.

با همون اولین نمونه کارهاشون میرن نمایشگاه و گل آویزاشونو آوییزون میکنن و گلدونا و گلایی که خریده بودن رو روشون سوار میکنن. روز آخر نمایشگاه بلاخره میتونن از فروش محصولاتشون با خرجایی که برای نخ و چیزای دیگه کرده بودن یر به یر خرجشون رو در بیارن. اما تو این مدت با این کار چندتا هدف زدن

۱-انجمن رو تبلیغ کردن. ۲-یاد گرفتن گل آویز و گل بفروشن و ۳ یه هنر جدید یاد گرفتن و که میتونستن تبدیلش کنن به کسب و کار خودشون و درآمدشون رو از این طریق تامین کنن.

#توضیحات بهاره درباره کسب و کار

خیلی از جوونا که الان میخوان کسب و کارشون رو راه بندازن، فکر میکنن از همون اول باید دو دو تا چهارتاشون رو  داشته باشن، من هنوز بعد دو سال و نیم که دارم کار میکنم دو ضرب در ۲ عم میشه ۳.۵ هنوز به ۴ شاید نرسیدم. چون برای اینکه تو بخوای یه پروژه پنج ساله برای خودت تعریف کنی باید خیلی آسه بری آسه بیای و اگه منتظر این باشی که تو ماه اول اتفاق خاصی بیوفته، قطعا با شکست مواجه میشید.

ما هنوز که هنوزه دست به عصا راه میریم و دنبال سود آنچنانی نیستیم. مثلا یه پرده ای رو من باید دو و نیم بفروشم ولی هنوز من یک و نیم قیمت میدم چون هنوز اون تعداد مخاطب بالا ندارم و هنوز جای مانور ندارم.

بعد از این قضایا بهاره کم کم سبدهایی رو خرید و با مدارس صحبت کرد و از معلما و بچه ها کمک گرفت تا بتونن در های بیشتری جمع کنن و تا قبل کرونا این سیستم خوب جواب میداد اما الان شرایط کرونا این روند رو تعطیل کرده.

بهاره کسب و کارش رو شروع کرده و داره زندگیش رو میچرخونه و انجمنی رو تاسیس کرده که داره دنیارو جای قشنگتری میکنه.

#فکر تموم کردن این داستان

تا همین الان که دارم باهاتون حرف میزنم هرگز به ذهنم نرسیده که این داستان باید یه جایی تموم شه و خسته شده باشم. هرگز. خیلی از دوستانی که هنوز که هنوزه دارن با من کار میکنن اون اول که میومدن پیشم میگفتن فلانی ددلاینت کیه؟ همش منتظر بودن تموم بشه.

خب خیلی وقتا میشه انجمن هایی تاسیس میشن که بعد از چند وقت بسته میشن. من ولی چون این باور رو قلبا نداشتم اینکه قرار نیست این ماجرا تموم بشه. مثلا اگه من صفاریان هم نبودم بالاخره آدم هست که این انجمن رو پیش ببره. این انجمن باید راه خودش رو بره. حالا من یه وسیله م. من نبودم یه نفر دیگه.

وقتی داره اتفاق قشنگی میوفته خب چه دلیلی داره بخواد متوقف بشه.

یه مرور کلی اگه بخوام بکنم و اوضاع خانوادگی بهاره رو بگم چجوریه قضیه از این قراره الان با همسرش و دخترشون ارتباط خوبی دارن و خداروشکر با آرامش دارن زندگی میکنن.

پدرشون چندسال از همسر دومشون جدا شدن و حقوق بازنشستگیشونو دارن بابت مهریه همسر دوم پرداخت میکنن و به خاطر یه بیماری نادر متاسفانه دوتا پاشونو از دست دادن که دکترا گفتن از عوارض استفاده از مواد مخدر بوده. امیدوارم خدا همراهشون باشه.

من به بهاره برای همتش و کاری که داره انجام میده تبریک گفتم و ازش قدر دانی کردم که داره دنیای ما و مخصوصا ایرانمون رو به جای قشنگ تر و مهربون تری تبدیل میکنه  و اون یه چیزایی گفت که فکر میکنم خوبه شما هم بشنویدش

#نتیجه گیری و صحببت های نهایی بهاره

باور کنید من نبودم این کارو میکردم. به خدااا. باور کنید باید تجربه کنید مهره شطرنج خدا بودن رو. من فقط یه انتخاب بودم و یه مهره بودم. فقط منو برداشت و گفت تو یه آدم سرسخت و للوج سمجی هستی، تو به درد این کار میخوری. خدا منو از یه برداشت گفت حالا برو. خودش کرد. همه کارو خودش کرد. هرچی پیش رفت خود خدا کرد.

مثلا الان با وجو کرونا باز خدا داره همه چی رو پیش میبره که ما الان ۸ تا ویلچر آماده اهدا داریم. این برای من قوت قلبه. ما مثلا چیزای دیگه هم اهدا کردیم. مثلا ما دستگاه فشارسنج همین پریروزا اهدا کردیم و چقدر متقاضی برای فشارسنج و دستگاه قندخون داریم. آدم داشتیم ۳۰۰ هزار تومان عینک پول نداشته بگیره. براش خریدیم دادیم رفته. اینکه میگم دادیم خب پول انجمن بوده.

ولی یه چیزی من باید راجبش بهتون بگم. بعد از اینکه این انجمن به راه افتاد راجب این دعای خیره که میگیم و حضور پررنگ خدای مهربان، من وقتی شروع کردم این کارگاه رو زدم و با شریکم شروع کردم، به طرز عجیبی همه چی محیا شد. یعنی باورتون نمیشه ما اونجا یه تجهیزات کامل نجاری رو داریم چون کار ما با نجاری هم زیاد کار داره. یعنی چیزهایی داریم که نجار حرفه ای دارن.

یعنی همینجوری که من کارگاهو زدم هی موانع رفت کنار هی همه چی خودش درست شد. هنوز که ۲ ۳ سال گذشته همه چی خودش درست میشه. من کلا آدم استرسی هستم تو کار، همش نگرانم پول جور نشه در عوض شریکم خیلی آدم آروم که آره بشین درست میشه. ریلکس باش. یعنی یه جوری خدا موانع رو برام برمیداره که من واقعا میمونم.

یه جایی من گفتم که نمیخوام کار کارخونه بکنم، قصدم مشخص بود. این قصده خیلی مهمه. یعنی آقای خودم نوکر خودم. بعدش همه چی مهیا شد. لطف خدا بود. از تو حرکت از خدا برکت دقیقا همینه. اینکه باور داشته باشی میشه. باورت مهمه.

پایان اپیزود و صحبت های پایانی

امیدوارم از شنیدن این قصه لذت برده باشید و براتون جذاب بوده باشه.

خیلی سخته برام در مورد مسائل مطرح شده تو این اپیزود صحبت کنم و در انتها هم نتیجه گیری کنم.

آرش استیلاف یکی از کساییه که دوست دارم بتونم قصه زندگیش رو بشنوم و براتون تعریف کنم اما هنوز موفق نشدم باهاش ارتباط بگیرم.

تو یه ویدیو میگفت حتی پرورش ماهی قزل آلا و گوسفند هم علم و آگاهی و دانایی میخواد. چطور بعضی از والدین برای پرورش فرزندانشون حتی یه کتاب هم نمیخونن؟

کنسرو هم طریقه مصرف، طریقه نگهداری و بروشور داره. زن و شوهر تو کلیات با هم مشکل دارن میگن ایشالا بچه میاد مشکلات مارو حل میکنه. بچه مگه مشاور خانوادست که بیاد مشکلاتتونو حل کنه.

ویدیو صحبت هاشو میزارم تو پیج اینستاگرام راوی تا ببینید واسه همین کل صحبتاشو نمیگم.

اما از اصل حرفش دور نشیم. زندگی مشترک واقعا از کنسرو ارزشش بیشتره و مدت بیشتری با ما میمونه. چرا نمیخوایم یاد بگیریم و مطالعه کنیم که چجوری باید زندگی کنیم. چجوری باید با همسرمون صحبت کنیم. تو زندگی مشترک چجوری باید باشیم و خیلی چیزای دیگه.

باور کنید آگاهی تو این زمینه لحظه لحظه زندگی مون رو برامون جذاب و دلنشین و خاطره انگیز میکنه.

اینکه بدونیم با فرزندانمون چجوری باید برخورد کنیم. اینکه جلوشون پدر و مادر چجوری باید با هم برخورد کنن و خیلی چیزای دیگه. چرا دوباره چرخ رو اختراع کنیم؟ این همه آدم قبلا این چیزارو تجربه کردن و تو کلی کتاب به صورت دانش برامون گذاشتن تا بخونیمشون و با کمترین درصد خطا به کار بگیریمشون. بعد ما همین کار ساده رو هم انجام نمیدیم و از اول میریم برای تجربه کردن همه چیز؟

پس بیاید براش وقت بزاریم و رو آگاهیمون نسبت به زندگی مشترک کار کنیم.

ذهن ما آدما ناخودآگاه اجازه نمیده که چیزی رو بخایم تغییر بدیم مگر اینکه تصمیم بگیریم و همت کنیم برای این تغییر. مرحله اول اینکه تغییر کنیم اینه که هشیار این موضوع باشیم که ذهن همه همین مکانیزم رو داره و نسبت به تغییر مقاومت نشون میده. آگاه باشیم که با آگاهیه که میتونیم زندگی بهتری داشته باشیم. آگاه باشیم که همیشه نباید چرخ رو از اول اختراع کنیم. میتونیم از اختراع بقیه استفاده کنیم و دنیارو با باقی اختراعاتمون جای بهتری کنیم.

پس بیاید هشیار تر و آگاه تر باشیم، چون دنیای امروزمون تو همه زمینه ها چه ارتباطی چه احساسی چه محیط زیست و خیلی چیزای دیگه به اون نسخه ای از ما احتیاج داره که آگاه تر از اینی که الان هستیم باشیم

خب چیزی که تا اینجا شنیدید اپیزود بیستم پادکست راوی بود.

خوشحالم که تا اینجا اپیزود رو گوش دادید و امیدوارم از شنیدن این قصه لذت برده باشید.

حتما نظرتون در مورد این اپیزود رو توی اپلیکیشن های پادگیر برامون کامنت کنید. پیج اینستاگرام انجمن همیاران رو هم براتون میزارم تا اگه دوست داشتید دنبالشون کنید.

پادکست راوی رو میتونید از طریق همه اپلیکیشن های پادگیر و بات تلگرام راوی بشنوید.

اگه از راوی خوشتون میاد ممنون میشیم مارو به دوستاتون معرفی کنید و بهشون یاد بدید چجوری باید از اپلیکیشن های پادگیر مارو بشنون.

اگه دوست دارید در مورد قصه های راوی اطلاعات تکمیلی بخونید و در جریان عکس ها و خبر های مربوط به شخصیت های قصه های راوی باشید، حتما اینستاگرام مارو فالو کنید.

پیج اینستاگراممونو یه بازسازی اساسی کردیم و پست های مرتبط جالب هم میزاریم. مطمئنم از دنبال کردن پیجمون لذت میبرید.

پادکست راوی رایگان هستش اما راهی هم برای حمایت مالی در نظر گرفته شده. حمایت مالی شما توی روند تولید به ما خیلی کمک میکنه. پیشاپیش قدردان حمایت هاتونیم.

ممنونیم از کارنامه که اسپانسر این اپیزود پادکست راوی شد.

بعد شنیدن این اپیزود من با خودم چندتا قرار گزاشتم.

قرارها

قرار اول

بارها گفتم بازم میگم. زندگی آدما و شخصیتش صفر و یکی نیست. نمیشه بگیم یکی کتاب میخونه پس آدم خوبیه یا یکی غر میزنه آدم بدیه. آدمارو از روی یه سری کلیشه ها قضاوت نکنم و بهشون برچسب نزنم.

قرار دوم

پول نداشتن هیچ مشکلی نداره. آدمی که نداره سرش بالاست که دزدی نکرده. دروغ نگفته و مال کسی رو نخورده. نداشتن جرم نیست. اما نبودن، اونم جایی که یه جورایی وظیفه آدمه که باشه به نظر من مشکل داره. این یکی از همون چیزایی که تو دفترچه راهنمای زندگی باید بنویسن. بودن یک بزرگتر، اونم پدر حتی اگه اگه هیچ کاری هم نکنه قوت قلبه. به آدم شجاعت میده. میشه به حضورش تکیه کرد و دنیارو به دست آورد.

با خودم قرار گذاشتم وقتی پدر شدم همه اونجاهایی که باید باشم، اگه زنده بودم، باشم، و هیچ برنامه ای برای اون زمان ها نزارم.

و قرار آخر

حواسم باشه اگه رویای کسی رو جدی نمیگیرم، حداقل مسخرش نکنم، همیشه این امکان رو در نظر بگیرم که شاید شد. کسی از خواست خدا خبر نداره که. تنها چیزی که میدونم اینه که خدا همیشه برای ما بهترین رو میخواد. پس احتمال بدم که بهترینه اون آدم، رخ دادن رویاش باشه.

و مثل همیشه.

آخر قصه اینجاست

اما

قصه آخرم این نیست

۰ ۰ votes
امتیازدهی به مقاله
دنبال کردن
اطلاع از
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
View all comments
0
Would love your thoughts, please comment.x