این قسمت شصت و یکم راوی و بخش دوم از سریال ۳قسمتی آتنا بیباکه و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود مهرماه ۰۴ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی میکنید. این لطف خیلی بزرگی به ماست و امیدواریم که همیشه مورد لطفتون قرار بگیریم.
همه قصه های ما واقعی هستن و ما بعد از مصاحبه با صاحب قصه، اون رو براتون روایت میکنیم.
پس اگه دوست دارید قصه کسی رو به ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما وجود داشته باشه.
حالا اگه دوست داشتید کسی رو بهمون معرفی کنید تو دایرکت اینستاگرام بهمون پیغام بدید یا ایمیل بزنید.
شنیدن بخش اول این قصه پیش نیاز درک قصه است. پس اگه بخش اول رو نشنیدید، اول اونو بشنوید بعد بیاید سراغ این اپیزود.
این قصه به صورت سریالی تو ۳ هفته منتشر میشه.
امروز که دارم این اپیزود و منتشر می کنم دو روز از تولد راوی گذشته. ۲۶ مهرماه ۹۸ اولین اپیزود راوی منتشر شد. راوی ۶ سالش تموم شد و رفت تو ۷ سالگی. تو این ۶ سال کلی قصه شنیدیم و کلی دوستی ساختیم. خیلی حس جذابیه. خیلی خوشحالم که راوی هست و باعث شده من شما رو داشته باشم. مرسی که هستین مرسی که می شنویدمون. مرسی که ما رو به بقیه معرفی می کنید مرسی که حمایتمون می کنید و مرسی که بودین تا ما ۶ ساله بشیم. به امید روزی که دایره دوستی ما روز به روز بزرگتر بشه و افراد بیشتری راوی رو بشنون و ما بتونیم قصه های جذاب تری براتون تعریف کنیم.
توی اپیزود اول تا اینجا شنیدید که آتنا حالش بد شد و رفت بیمارستان و اونجا دکترا احتمال بیماری دیفتری رو دادن و میخواستن تو خونه قرنطینش کنن که آتنا نموند و تنها برگشت خونه، نینا نبود و طبق قانون نینا هم آتنا اجازه نداشت کسیو بیاره تو خونه واسه همین دوستشم راهی کرد رفت و اومد تو خونه و رو مبل تخت شو یا دیوان اتاقش خوابید.
خیلی خب، بریم به ادامه قصمون برسیم.
شروع داستان
نینای زندگی بخش
تو اورژانس بیمارستان نشته بود و جون اینو نداشت که راه بره و دکتر اومد همون جایی که نشسته بود دیدتش.
دوستش با دکتر صحبت کرد و در نهایت فهمیدن که دکتر میگه احتمال دیفتری وجود داره باید آزمایش بگیریم و باید بستری و قرنطینه بشی.
آتنا که انقدر از اونجا ترسیده بود گفت من میرم خونه خودمو قرنطینه میکنم اینجا نمیمونم.
دکتر اول اصرار کرد که باید بمونه و قرنطینه بشه تا بیماریش رو به بقیه منتقل نکنه. ولی وقتی دیدن آتنا سفت وایساده و میگه میرم خونه گفتن حداقل باید پاسپورتشو بذاره که مطمئن باشیم برمیگرده برای درمان.
و به آتنا توضیح دادن هر جای اکراین که باشی اگه جواب تستت مثبت بشه ما پیدات میکنیم میاریمت اینجا و قرنطینت میکنیم پس بهتره در دسترس باشی.
به خاطر اصرار آتنا قبول کردن و دوستش آتنا رو برگردوند خونه و چون نینا بهش اجازه نداده بود دوستش وارد خونه بشه از دوستش خواست تو نیاد و تنها وارد شد و پالتوشو درآورد و روی مبل تختخواب شویی که توی اوکراین بهش دیوان میگن دراز کشید.
صدای آتنا:
من توان اینو نداشتم که حتی لباسمو عوض کنم. بطی آب و اینجا بین خودمو و لبه اینوری دیوان گذاشته بودم. که فقط آب بخورم که گلوم خشک نشه. و بیهوش شدم.و به دلیل تب بالا من دیگه نمی دونستم کی خوابم می بره کی بیدار می شم. روی این مبل خوابیده بودم و فقط می دونستم که حول و حوش ساعت ۳،۴ هوا تاریک می شه. از اونورم تقریبا ۷،۸ هوا روشن می شه. موبایلم خاموش شده بود نمی تونستم بزنمش به شارژ.ک هیچ کس با من نمی دونست تماس بگیره چون اصلا موبایلی نبود چیزی نبود. روی اون تخت من فقط خوابیده بودم و منتظر بودم که نینا از در برسه. فقط یادمه که تاریک بود و من بیدار شدم. رفتم با هزار زحمت، شاید این فاصله ی اینکه از روی تخت بلند شی بری به سمت دستشویی برای من نیم ساعت طول کشید. دوباره اومدم گرفتم خوابیدم. چشمامو باز کردم روز بود. فهمیدم که روز دومه. خیلی می ترسیدم از اینکه هیشکی نیست. قراره که چه اتفاقی برای من بیفته. و من خیلی حالم بده، خیلی زیاد حالم بده و حتی دیگه نمی تونهستم آب دهنمو قورت بدم و آب دهنم از کنار تختم میومد و کنار بالشتم خیس شده بود و تمام این مبل خیس بود. باز دوباره از حال می رفتم. یعنی من نمی خوابیدم همینجوری از حال می رفتم. و وقتی چشامو باز می کردم مثلا هوا رو به تاریکیه دلم یم خواست که این بطری آب رو بردارم بازش کنم و آب بخورم ولی دستام اصلا جون نداشت حتی بخوام در این بطری رو باز کنم که بخوام آب بخورم. و یه ترس خیلی وحشتناکی اومده بود سراغ من که من قراره که بمیرم هیچ کسم نیست. حتی تو اون لحظه به این فکر می کردم که چه جوری قراره که منو بفرستن برای خانوادم اگه من مردم. همین بود؟ واقعا قراره که من اینجوری بمیرم؟ و خیلی برای من ترسناک بود. دوباره بیهوش می شدم. دوباره بهوش میومدم. و دیگه روزا از دستم در رفته بود… الان چه روزیه.. الانه چه وقتیه.. هیچ کس نمیومد.. و من همش به این فکر می کردم چرا نینا نمیاد.. فکر می کنم روز سوم بود. از نوری که توی پنجره اتاق میومد می فهمیدم. می تونم بگم قشنگ ترین صدایی که تا به این لحظه من شنیدم صدای باز شدن در اون خونه و اینکه نینا( و کلا همه اوکراینی ها) منو با یه تشدید خاصی صدا می کنن. نینا یک صدای ظریف تیزی داشت. در و باز کرد برگشت گفت آتنا (با تشدید روی ت).. این قشنگ ترین باری بود که تا به امروز اسم من رو یک نفر صدا کرد. من خوشحال شده بودم ولی حتی توان اینو نداشتم که بخندم. حتی توان اینو نداشتم بخوام خوشحالیمو نشون بدم بگم من اینجام. همش می ترسیدم که نیاد در اتاق و باز نکنه. چون نینا وقتی می دید در اتاق بسته ست نمیومد تو. من همش خدا خدا می کردم بیاد در و باز کنه.. بیاد ببینه که.. فقط یکی ببینه که من اینجا تو این وضعیت چند روزه که افتادم و اصلا توان ندارم، توان دراوردن لباسمو نداشتم و با همون لباس افتاده بودم. و نینا اومد صدای پاهاش روی اون پارکت های چوبی قدیمی انقدر برای من لذت بخش بود.. اومد و در اتاق منو که باز کرد، قشنگ ترین قاب زندگی من بود که نینا توی اون چارچوب در واستاده بود و به محض اینکه من و دید.. من حتی با اون حال بد یادمه که نینا چی تنش بود… و به محض اینکه منو دید با یه حالت تعجب گفت آتنا.. اومد کنار من و همش می گفت همه چیز درست می شه همه چیز خوب می شه، من اینجام. و این جمله من اینجام انقدر به من حس خوب تو اون لحظه داد ولی من اصلا توان اینو نداشتم که بخوام خوشحالیمو بهش نشون بدم. وان و پر کرد و آب گرم و یه سری دم نوش و برگه و.. توی وان ریخت اومد لباسامو دراورد. واقعا عینی ک مادر.. یه زن ۶۰ و خورده ای ساله.. منو بلند کرد برد گذاشت توی حموم شروع کرد به شستن من.. حتی به این فکر نکرد شاید این بیماری مسری باشه. عین یک مادر.. و تخت خودشو آماده کرد و منو برد روی تخت. موهای منو خشک کرد لباس تن من کرد.. سوپ برای من درست کرد. به واسطه شوهرش که پروفسور بود با آدمها و پزشکان زیادی در ارتباط بود. زنگ زد به دوستاش اومدن بالای سر من، به عبارتی منو تیمار کرد واقعا. تقریبا طی یه هفته با رسیدگی های نینا من کم کم هی بهتر و بهتر و بهتر شدم.. بخاطر همین میگم اگر آتنا الان اینجا زنده ست مدیون نیناست.
بعد از اینکه خوب شد وقتی با خانوادهاش تماس گرفت فهمید کلی این مدت نگران بودن که چه اتفاقی براش افتاده و با هر کانکشنی که داشتن تماس گرفتن و موفق نشده بودند ازش خبر بگیرن و باباش داشته آماده میشده که بره به سمت اوکراین تا آتنا رو پیدا کنه.
بعد این اتفاق ارتباطش با نینا خیلی صمیمیتر از قبل شد و خانواده آتنا هم همین حس رو نسبت به نینا پیدا کردن به خاطر اینکه جون دخترشونو نجات داده بود.
تابستون اون سال قرار شد خواهر آتنا، آینا بره اوکراین و یک ماهی اونجا باشه و اوکراین رو با همدیگه بگردن و برای نیمه دوم تابستون برگردن ایران .
آینا رفت اکراین و وارد خونه نینا شد واسه تشکر از نینا، که این همه هوای آتنارو داشته و ازش مراقبت کرده و زنده نگهش داشته، یه تابلو نقاشی مداد رنگی بزرگ خودش کشیده بود و آورده بود با کلی هدیه و سوغاتی که خوانوادش برای نینا همراهش کرده بودن.
آتنا و آینا سه چهار روز با همدیگه جاهای مختلف میرفتن و خوش میگذروندن. یه شب که دیر وقت برگشتن خونه و جفتشون خوابشون نمیبرد، آتنا گفت بیا آلبوم عکسو ببینیم.
وداع با مادربزرگ
آتنا همینجوری صفحات رو ورق میزد و میگفت آخی چقدر دلم واسه فلانی تنگ شده از فلان کس چه خبر، تا رسیدن به عکس مادربزرگشون. این بار قبل از اینکه آتنا بگه چقدر دلم واسه مامان بزرگ تنگ شده، آینا گفت آخی روح مامان بزرگ شاد. هنوز شاد رو گفته بود که خودش جلو دهنشو با دستاش گرفت.
آتنا چشاش ۴ تا شد و عین ربات برگشت اینا و نگاه کرد و گفت چی؟
از آینا انکارو از آتنا اصرار و در نهایت آتنا متوجه شد تو این مدتی که اون ایران نبوده مادربزرگش فوت کرده و برای اینکه آتنا متوجه نشه و تو این دوری احساس غم زیادی رو تجربه نکنه، خانواده اش بهش چیزی نگفته بودن و مادربزرگش فوت شده. روحشون شاد.
آتنا اون شب یه دل سیر از غم از دست دادن مادربزرگش گریه کرد تا در نهایت خوابش برد.
صبح که بیدار شد زنگ زد به مامانش که چرا به من نگفتین؟ مامانش گفت نمیخواستیم زابرات کنیم، وسط ترم بود گفتیم به جز اینکه ذهنت به هم بریزه و نتونی درساتو بخونی هیچ فایدهای برات نداره.
آتنا گفت باشه پس من با اولین بلیط برمیگردم ایران. مامانش گفت آینا تازه اومده اونجا مادربزرگ دو ماه پیش فوت شده شما بمونید، بچرخید، خوش بگذرونید بعد پاشید بیاید چه عجلهایه؟
اما آتنا دلش راضی نشد و بعد از کلی فحش خوردن از طرف آینا که داشت زودتر بر می گردوندش ایران واسه دو روز بعد بلیط گرفتن تا برگردن.
جدا از اینکه آتنا خیلی مادر بزرگشو دوست داشت، اینکه بهش نگفته بودن چه اتفاقی افتاده از یه طرف ناراحتش میکرد و حس میکرد جدا افتاده، و از یه طرف دیگه این ترس رو به جونش مینداخت که بازم احتمال داره اینجور اتفاقی بیفته و به اون هیچی نگن و این حالشو بدتر میکرد.
وقتی برگشتن ایران مامان باباش اومدن فرودگاه امام خمینی دنبالشون و برگشتن گرگان و مستقیم رفتن سر خاک مادربزرگش. یک هفته اولی که رسیده بود ایران تو شوک و بهت از دست دادن مادربزرگش بود. هر چقدر خانوادهاش خواستن اونو از اون فضا در بیارن دیدن نمیتونن و با همدیگه تصمیم گرفتن حالا که نتونسته سر موقعش غمگساری کنه بذارن که الان با خیال راحت این کار رو انجام بده.
بعد یک هفته انگار که آروم شده بود کم کم به جمع خانوادگی برگشت و حالش بهتر شد و اولین چیزی که با خانواده اش طی و بی کرد این بود که اگه اتفاقی افتاد همونجوری که بقیه آدما متوجه میشن باید به اون هم بگن و انتخاب کنترل شرایط با خودشه نه با اونا.
اسپانسر:
داشتن لبخند زیبا و تاثیرگذار چیزیه که به انسان شخصیت و جایگاه اجتماعی می ده.
برای همین برند میسویک که یک برند شناخته شده برای مردم و مورد تایید دندانپزشکان هست یه خمیردندون ساخته با اسم خمیردندان بلیچینگ که راهکار سفید کردن دندون ها به صورت خونگیه.
اگه دوست دارید این خمیر دندون رو تهیه کنید به سایت لوکس ایرانا که لینکشو تو کپشن اپیزود گذاشتم سر بزنید
امیدوارم همیشه بخندید و بدرخشید.
اسپانسر این اپیزود: میسویک
ادامه داستان
شروع رشته پزشکی
اون تابستون آتنا گرگان موند و خانواده خیلی سعی کردن که بهش روحیه بدن.
با شروع شدن سال تحصیلی آتنا هم برگشت اوکراین و باید ثبت نام میکرد برای سال ۱ پزشکی.
یکی از صحبتهایی که تو اون تابستون خیلی تو خونشون جریان داشت رشتهای بود که آتنا قرار بود توش ثبت نام بکنه. باباش معتقد بود که تو پزشکی تخصص زنان برای آتنا تخصص مناسبیه، و آتنا هم که دختر حرف گوش کنی بود، برای اینکه بتونه در ادامه تخصص زنان بخونه، وقتی برگشت اوکراین دانشگاه رشته پزشکی ثبت نام کرد.
اولین کلاس مربوط به رشته پزشکی برای آتنا کلاس آناتومی که تو کورپوس پایه پزشکی برگزار میشد. به اوکراینی کورپوس میشه ساختمون. اگه میخواستن وارد اون کورپوس بشن باید روپوش سفید پزشکی میپوشیدن.
دانشجوها واسه اینکه از سرما نچان زیر این روپوش پزشکی یه عالمه لباس گرم میپوشیدن.
کل کورپوس پزشکی سرد بود، ولی کلاس آناتومی علاوهتر سرد بود. چرا؟ چون تو اون کلاس یه عالمه جسد روی میزهای فلزی بلند کشیده خوابوندن و روشونم یک کاور پلاستیکی کشیدن دیده نشن و از جسد در برابر نور محافظت کنن.
یه جورایی شما تصور کنید این کلاس داره تو یه فریزر برگزار میشه.
تازه این جسدا بخش خیلی ترسناک کلاس نبودن. چند تا کمد سمت راست کلاس بود که قشنگ یه برداشتی از هالووین بود واسه خودش. تو این کمد تمام اجزای داخلی بدن تو شیشههای بزرگ تو مایعهای مخصوص بود و وقتی یه دانشجو مامور میشد قلب رو تشریح کنه باید میرفت شیشه قلب رو میآورد دستکش دستش میکرد قلب را از شیشه بیرون میآورد و شروع میکرد به تشریح کردنش از روی نمونه واقعی.
چند باری آتنا مامور شد بره فقط شیشه رو بیاره که داشت از حال میرفت و دوستاش کمکش کردن و سر پا نگهش داشتن.
هر بار که باید میرفت شیشه رو بیاره آتنا به استادش میگفت چرا باید از رو نمونه واقعی ما اینا رو یاد بگیریم؟ مگه تمام عکس و فیلم هاش نیست؟
استادشم هر بار بهش میگفت اومدی رشته پزشکی، خاله بازی نمیکنی که، تو باید اونقدر چشمت نمونه واقعی دیده باشه که وقتی میری تو اتاق عمل بدونی با چی طرفی.
اگه نمیتونی این جریانو تحمل کنی بهتره همین الان رشتتو عوض کنی.
آتنا از خون و زخم میترسید چه برسه به اینکه بخواد جنازه ببینه و تا قبل از اینکه وارد کلاس آناتومی بشه نمیدونست که تو این رشته تمام سر و کارش با این چیزاست. که اگه میدونست و کنترل دست خودش بود هیچ وقت تو این رشته نمیاومد ولی آتنا باورش شده بود که به خاطر باباش باید این رشته رو بخونه و اگه نخونه حتماً دختر خوبی نیست.
تک تک کلاسهای دانشگاه براش عذاب آور بود و بعد از کلاس برای اینکه ذهنش رو ریکاوری کنه لازم داشت با دوستاش حرف بزنه و درگیر یه موضوع دیگه بشن تا اون چیزایی که دیده و اذیتش میکردن رو فراموش کنه.
به خاطر همین داستان بعضی روزا دیر میرسید خونه و نینا بهش گیر میداد میگفت کجا بودی چرا دیر اومدی؟
توی شرایطی بود که کسی درکش نمیکرد و نمیدونستن توی سرش چی داره میگذره.
آتنا اردر خوابگاهش رو پس نداده بود و خبردار شد که فاطمه از اون اتاق رفته. با شنیدن این خبر به نینا گفت من یه چند وقتی برمیگردم خوابگاه چون نیاز دارم بیشتر با دوستام در ارتباط باشم، اینجا نمیتونم دعوتشون کنم بیان شب بمونن و همین باعث میشه تو این خونه خیلی تنها باشم و حوصلم سر بره.
یک ماهی اتنا در پروسه رفتن به خوابگاه و برگشتن پیش نینا بود که تصمیمشو گرفت و اتاق رو به نینا تحویل داد . آتنا همچنان به نینا سر میزد و ارتباطشون برقرار بود ولی اونجا زندگی نمیکرد.
نینا هم برای اینکه به درآمد اون اتاق نیاز داشت اون اتاق رو به یکی دیگه اجاره داد .
فاطمه اردش رو به دانشگاه پس داده بود و دانشجوی جدیدی هم اضافه نشده بود که هم اتاقی آتنا بشه و آتنا تو اتاق خوابگاه تنها بود.
با بازگشت آتنا به خوابگاه، اتاق ده هفت یک تبدیل شد به دیسکوی ده هفت یک. ده هفت یک شده بود اون جایی که هر کسی دلش میگرفت میرفت اونجا و پر انرژی و شاد ازش میومد بیرون.
همه کار میکردند بازی میکردن، آشپزی میکردن، همدیگرو آرایش میکردن، ابروهای همو برمیداشتن، آرایشگاهی شده بود واسه خودش.. یجوری شده بود که همه هم کلاسیاش عصر که از دانشگاه بر میگشتن یه سر میرفتن تو این اتاق بعد میرفتن تو اتاق خودشون.
آتنا هر چقدر تو دانشگاه و سر رشته پزشکی حالش بد میشد همین که برمیگشت خوابگاه دوباره یه نفسی میکشید و حالش خوب می شد.
تعطیلات ژانویه نزدیک بود که تصمیم می گیره برگرده ایرانو اون تعطیلیا رو پیش خانوادهاش باشه و دوباره برگرده اوکراین.
رفت و موند و برگشت.
هم اتاقی جدید
روزی که برگشت دو تا از دوستاش که قرار بود براشون یه چیزی بیاره اومدن فرودگاه دنبالش.
این رفتارشون براش غریب بود چون تا حالا نشده بود کسی بیاد فرودگاه دنبالش.
با هم برگشتن رسیدن به خوابگاه و گفتن آتنا تازه رسیدی بیا بریم تو اتاق ما ناهار بخوریم بعد برو اتاق خودت. آتنا گفت بذارید برم وسایلمو بذارم میام.
اونا گفتن نه نه ناهار سرد میشه بیا بریم تو ناهار بخوریم، بعدش ما هم کمکت میکنیم وسایلتو ببری تو اتاقت.
آتنا بازم شک کرد به رفتارشون و فهمید یه چیزی و بهش نمیگن ولی باهاشون همراه شد.
رفتن تو شروع کردن به ناهار خوردن آخرای ناهار بودن که گفتن آتنا تبریک میگیم یه هم اتاقی جدید داری، آتنا خوشحال شد گفت چه خوب هم اتاقی جدید اومده چه جوری اخلاقش؟
دوستاش گفتن اخلاقش خوبه، فقط یه خورده تازه اومده، نمیدونه انگار وسیلههاشو کجا باید بذاره، یه خورده اتاق نامرتبه.
صدای آتنا:
اینا هی من و دارن آماده می کنن که مثلا داریم می ریم بالا یه آدم جدید اومده تو اتاق: یه ذره آتنا اتاق نامرتبه، حالا جدیده وسیله هاشو تازه اورده، حالا جابجا بشه، حالا نمی دونسته تو کدوم کمد بذاره، حالا نمی دونسته فلان بهمان، کمک می کنیم جابجا می کنیم… اوکی باشه پاشیم بریم بالا… چشت روز بد نبینه، من در اتاق و باز کردم.. فطیر می دونی چیه؟ یه مایه ای وسطش هست، من نمی دونم تو اون نقطه از جهان این فطیر از کجا… در و وا کردم این مایه وسط فطیر از کف اتاق ریخته.. کوه.. از وسط بالاتر دیوار چمدون چمدون چمدون.. نه اینکه چمدون و درست چیده باشه ها.. از این پاکت ها رو هم رو هم.. بو! صد رحمت به کلاس آناتومی. بوی لباس عرق گرفته نشسته.. شمع ها رو کمد آب شده ریخته، خانم رومانتیکم بودن میلیون تا شمع روشن کردن! کف اتاق کثافت مطلق، نونا ریخته، غذا… باورم نمی شد که این اتاق منه. که من این اتاق و چه دسته گلی تحویل دادم چه دسته گهی تحویل گرفتم. اصلا باور نکردنی بود و من انقدر عصبانی شدم که حد نداشت. و اومدیم رفتیم پایین اتاق بچه ها. اومد تو اتاق بچه ها. به من می گفت خانم بی باک. اومد کلید و به من داد و مثل میگ میگ گفت سلام خانم بی باک، کلید و داد و رفت. کثیف می گم کثیف می شنوید. موها فکر کنم یک ماه بود شسته نشده بود. چرب.. بو.. و اصلا داشتم به این فکر می کردم که شت! چرا از پیش نینا برگشتم! و الان نینا اتاق و داده اجاره. گفتم زنگ بزنید بگید بیاد بشینیم حرف بزنیم. زنگ زدن اومد. گفتم ببین خودم با هم اتاقی بد بودم نمیام باهات سر ناسازگاری بذارم اذیت کنم باید از اینجا بری و فلان.. قانون می گه اوردر تو اینجا خورده، حالا اون عوضی به من نگفته اینکارو کرده، قانون اینو می گه. اون اگه می گفت من اسم یکی از بچه های خودمو می زدم تو اتاق، ولی الان قانون می گه تو تو این اتاق هستی و ما باید با هم زندگی کنیم. بیا به یه نتیجه درستی برسیم. این وضع زندگی نیست، من نمی تونم نفس بکشم. بو می ده، همه چی اینجا بو می ده. من نمی دونم تو چه جوری لباساتو می شوری. ولی بو می ده. بعد تو هر چیزی که اینجا می خوری می ریزی زمین.. تخمه کف اتاق! آدم تو پارکم تخمه نمی خوره بندازه کف زمین.. تو تو اتاقی که توش زندگی می کنی… گفت نه آتنا جان اینجا مهمون اومده بود.. گفتم مهمون باشه، ما اینجا این اتاق به هتل ده هفت یک، دیسکو ده هفت یک، آرایشگاه ده هفت یک معروفه.. اینجا همه میان مهمونی می گیریم ولی بعدش تمیز می کنیم. اون جارو برقی رو اونجا مگه نمی بینی؟ یه جارو می کردی. انقدر من عصبانی و شوکه بودم.. بعد فهمیدم این خانم کلا کثیفه. من این آدمو بردم حموم شستن بهش یاد دادم. چرا؟ باورت می شه این آدم از حموم میومد بیرون آرایش و ریملش رو صورتش اینطوری بود.. میگ فتیم فلانی چرا؟ می گفت صورتمو بعدا می رم می شورم. عین جوکر سیاه میومد پایین. و من این آ دم و تو حموم خوابگاه شستم بهش شستن یاد دادم. بهش اسکراب کردن یاد دادم. لباس پوشیدن بلد نبود. شنبه، یکشنبه، جمعه، هفته آینده، ماه بعد!! لباس پوشیدنش بود. تو زمستون یه لگ می پوشید، یه تاپ بلند بنفش نازک از این جنسای چیز تا زیر زانو، یدونه پلیور روش، روی اون یدونه کاپشن کوتاه، با کفش آل استار صورتی، یه سال از من کوچیکتر بود. و من یه بار بهش گفتم فلانی می خوای مرتب لباس بپوشی؟ می خوای بریم خرید بکنیم؟ مامانش با من صحبت کرد گفتش که آره اگه می شه ببرش بازار هر چیزی که لازم داره براش بخر، کفش، پالتو، بوت، کیف… اون موقع دیگه چیزی به نام اسکایپ اومده بود. ما رفتیم اینو کوبیدیم ساختیم یه عکس فرستادیم برای مامانش، باورش نمی شد دخترشه. گذشت.. این یک ماهه ی اولی بود که این خانم با ما هم اتاق شده بود. کم کم دیدم دختر ساده ایه.
این هم اتاقی آتنا که رها صداش میکنیم خیلی داستان داشت. یه مدت درگیر قرص و مواد شده بود و به خاطر مصرف زیاد توی خوابگاه بیهوش شد. بچه های خوابگاه با زحمت به هوش آوردنش و آتنا باهاش اتمام حجت کرد که اگه یک بار دیگه ببینه چیزی مصرف کرده یا با کسایی رفت و آمد میکنه که چیزی مصرف میکنن، هم به خانوادهاش میگه هم به مسئول خوابگاه که از خوابگاه بندازنش بیرون و همین تهدیدا باعث شد که اون دیگه سراغ اینجور چیزا نره.
تقریبا یک ماه بعد از این اتفاق بود که رها برای تعطیلات دو هفتهای رفت ایران.
وقتی داشت دوباره برمیگشت اوکراین با همه اون دوستایی که با هم قرص میزدن سوار یه هواپیما بودن.
رها از ترس آتنا دیگه ارتباطی با اونا نداشت و فقط چون هم مسیر بودن باهاشون بود. هواپیماشون ساعت ۲ ظهر تو فرودگاه اوکراین نشست و نهایتاً تا دو و نیم باید باراشونو تحویل میگرفتن و میومدن بیرون.
آتنا به خاطر رها و چند تا دیگه از دوستاش که داشتن از ایران برمیگشتن رفته بود فرودگاه دنبالشون که کمکشون کنه و با هم برگردن خوابگاه.
ساعت شد دو و نیم کسی از پرواز ایران اوکراین بیرون نیومد، شد ۳ هیچ خبری نبود، شد ۴ اصلاً انگار نه انگار اون پرواز نشسته، هیچی در موردش اعلام نمیکردن. هر چقدرم که آتنا از اطلاعات فرودگاه میپرسید اونا میگفتن باید صبر کنید.
حول و حوش ساعت ۶ بود که آتنا دید رها با باقی دوستاش دارن میان از خروجی سالن تحویل بار بیرون.
پرسید چی شد چیکار کردین، چرا انقدر طول کشید بیاید بیرون؟
دوستاش که خودشونم تازه فهمیده بودن داستان چیه توضیح دادن که اون اکیپی که رها باهاشون دوست بود، داشتن یه بار خیلی بزرگی از قرص رو با خودشون وارد اوکراین میکردن.
خریدار اوکراینی با فروشنده ایرانی به توافق نرسیده بوده و بعد از اینکه این پرواز بلند شده خریدار اوکراینی پرواز رو لو داده و گفته که یه محموله مواد مخدر با این پرواز داره وارد اوکراین میشه.
از لحظهای که این پرواز نشسته همه مسافرا رو بردن توی سالن جداگونه و دونه دونه مسافرا رو از فرق سر تا نوک جورابشونو گشتند.
و تقریباً ۱۵ نفر از دانشجوهای ایرانی که تو اوکراین تحصیل میکردن، تو فرودگاه با مواد مخدر دستگیر شدن و به خاطر همین بوده که پروسه خروجشون اینقدر طولانی شده.
آتنا که این حرفا رو شنید یه نگاه به رها کرد و گفت سلام علیکم. قرار بود تو نفر شونزدهمیشون باشی، حواستو جمع کن با کیا میری میای .
این دیگه اوج اتفاقای رها و آتنا بود.
بازگشت به خانه نینا
وسطای سال بود که مامانش گفت میخوام بیام پیشت بگو چیا برات بیارم. آتنا با وضعی که از خوابگاه دیده بود هی به خودش میگفت خب من نیارم مامانمو خوابگاه، اینجا اذیت میشه، برم با نینا صحبت کنم اگه کسی پیشش نیست یک ماه برم اونجا که مامان بتونه اونجا راحت باشه.
مامان آتنا که این موضوع رو فهمید گفت نخیر میام همون جایی که بچهام زندگی میکنه ببینم چه جوری داره زندگی میکنه.
خلاصه مامان آتنا با دو تا چمدون سوغاتی و غذا رسید اوکراین و آتنا رفت دنبالش که ببرتش خوابگاه.
خوابگاه دانشجوها تو محله خیلی خوبی نبود جلوی خوابگاه یه رادیو بازار بود که بورس فروش لوازم دست دوم دزدی بود. یه مقدار اونورتر یه دنیا سگ ولگرد بودن. فاصله بین رادیو بازار تا خوابگاه رو با کلی استرس باید رد میشدن. دانشجوها یاد گرفته بودن چه جوری با این سگا تا کنن ولی خب مامان آتنا که نمیدونست.
به خاطر همین فضای ورودی خوابگاه از نظر مامان آتنا خیلی دارک اومد.
هرچی بیشتر میرفت جلو مامان آتنا بدتر به آتنا نگاه میکرد. وقتی رسیدن طبقه ده رفتن به کوریدور هفت رسیدن و می خواستن برن تو اتاق مامانش چمدونا رو کنار در اتاق گذاشت .
یه نگاه سرسری به اتاق انداخت رفت انتهای راهرو آشپزخونه رو دید و عق زد اومد بیرون، دستشویی و حمومو نگاه کرد و روشو کرد به آتنا گفت تو واقعا اینجا زندگی میکنی؟
هیچی یگه همون روز رفتن یه اجاق تک شعله خریدن که مامانش بتونه تو اتاق آشپزی کنه و تو اون آشپزخونه نره.
دو سه روز اول مامانش از اتاق تکون نمیخورد نهایتاً میرفت تا دستشویی و برمیگشت.
بعد آتنا به دوستای هم خوابگاهیش سپرد که آقا اگه بیرون خواستید برید دست مامان منم بگیرید ببرید بچرخونیدش تو شهر.
یکی از دوستاش مامان آتنا رو برده بود یه پارکی که اونجا پر سنجاب بود و مامان آتنا هم با خودش آجیل میبرد و این سنجابها میرفتن رو دستش آجیل میگرفتن و میخوردن و اونم حسابی کیف میکرد.
آتنا تو خیال خودش فکر میکرد مامانش کم کم داره از اوکراین خوشش میاد. یک هفته گذشت و یه روز صبح مامانش بهش گفت وسایلتو جمع کن برمیگردیم ایران. آتنا چشاش چهار تا شده بود از مامانش پرسید چی شده یعنی چی میریم ایران؟
مامانش گفت نگاه کن کجا داری زندگی میکنی؟ این ساختمون انقدر کثیفه من نمیدونم چه جوری تا حالا عفونت نگرفتی. تو داری قشنگترین سالهای عمرتو تو این محیط کثیف طی میکنی.
چه وضع زندگیه؟ جمع کن میریم ایران، زنگ بزن بابات گوشیو بده من.
مامانش از راه دور باباشو دو تیکه کرد. بهش میگفت میدونی بچه تو کجا فرستادی داره درس میخونه؟ خجالت نمیکشی که دختر من باید بیاد اینجور جایی زندگی کنه؟
حالا باباش هی میگفت بابا منم که ندیدم اونجارو، خود آتنا گفته بود خوبه.
خلاصه یه نیم ساعتی مامانش سر باباش غر زد و تو این مدت آتنا داشت فکر میکرد چیکار کنه که این داستانو بخوابونه. بالاخره سه سال تا اون موقع درس خونده بود و نمیخواست این درسهایی که به سختی خونده رو همینجوری بدون نتیجه بذاره و برگرده.
مامانش که تلفن و قطع کرد آتنا بهش گفت آماده شو بریم بیرون. مامانش پرسید کجا میخوای منو ببری؟
آتنا هم گفت بیا بریم نینا رو ببینیم.
گل از گل مامانش شکفت. خوشحال شد و یه عالمه سوغاتی همراه خودش برداشت و حرکت کردن به سمت خونه نینا.
وقتی رسیدن اونجا و نینا درو باز کرد تو همون لحظه اول لبخند رضایت رو صورت مامان آتنا اومد.
وارد شدن خوش و بش کردن. مامان آتنا که خونه نینا رو دید به آتنا گفت یا میای اینجا زندگی میکنی یا میای ایران؟
آتنا به مامانش گفت بابا اینجا کس دیگهای ساکنه من قرار بوده بیام اینجا منتظرم اینجا خالی بشه که بیام.
با کلی صحبت و حرف و اینکه اون کسی که پیش نیناس آخرای قراردادشه و قراره پاشه مامانش راضی شد که آتنا بمونه اوکراین.
این تایمهایی که مامان آتنا اومده بود خود آتنا هم از خوابگاه دل خوشی نداشت. تو کوریدورشون چند تا پسر عرب بودن و خوب نمیدونم تجربه خوابگاه پسرونه رو دارید یا نه. خوابگاه پسرانه واقعاً تمیز نیست مگر اینکه یه پسر خیلی خوش سلیقه اون تو باشه که تو اون کوریدور هم اینجور کسی نبود.
خلاصه مامان آتنا برگشت ایران و یکی دو ماه بعد آتنا برای همیشه بار و بندیلشو از خوابگاه جمع کرد و رفت خونه نینا.
تغییر دانشگاه و خداحافظی از نینا
آتنا همچنان به سختی درس میخوند و اصلاً رشته پزشکی رو دوست نداشت و با خیلی از استاداش به مشکل خورده بود. به خاطر اینکه میگفتن تو اگه این رشته رو دوست نداری نباید اینجا باشی تو اگه نمیتونی خون رو تحمل کنی جات تو پزشکی نیست.
یه سری از استادا هم واسه اینکه بهش بفهمونن جاش اونجا نیست بهش سخت میگرفتن و بیشتر از بقیه دانشجوها در معرض کارهایی که دوست نداشت قرارش میدادن.
با شروع سال چهارم رشتهاش اینجوری شد که باید میرفتن تو بیمارستان و درساشون رو اونجا میگذروندن. همون استادایی که توی دانشگاه باهاش لج بودن و بهش سخت میگرفتن، اینجا تو بیمارستان هم بالا سرش بودن و فهمید اگه قرار باشه اینجا این درسا رو جلو بره تا عمر داره این درسا رو پاس نمی کنه.
چرا؟ چون پایان سال چهارم پزشکی یه امتحانی هست به اسم کروک ،که اگه اون امتحان رو قبول بشن اجازه دارن که این رشته رو ادامه بدن و اون امتحان رو تو این دانشگاه همون اساتیدی میگرفتن که مدام به آتنا میگفتن از این رشته برو بیرون و به درد این رشته نمیخوری. مطمئن بود با وجود اونا نمیتونه کروک رو قبول شه.
اینور اونور آمار گرفت و فهمید یه دانشگاه دیگهای هست که میتونه به اونجا انتقالی بگیره و با دانشگاه فعلیش دو تا فرق داشت. یکی اینکه تا قبل از آتنا دانشجوی خارجی نداشتن، دو اینکه رتبه اون دانشگاه از دانشگاه فعلی پایینتر بود. و بخاطر همین موضوع ممکن بود کمتر سخت بگیرن و بتونه درساشو قبول شه.
شرایطش واسه آتنا خیلی خوب بود، واسه همین تمام کارا رو انجام داد و رفت به دانشگاه جدید.
خونه نینا شرق شهر بود و دانشگاه جدید جنوب غربی شهر.
یکی دو هفتهای از کلاسهاش تو دانشگاه جدید گذشته بود که دید به خاطر فاصله داره خیلی اذیت میشه. واسه همین با خانواده صحبت کرد و قرار شد یه خونه کوچیک نزدیک دانشگاه برای خودش اجاره کنه.
تو دانشگاه جدید هیچ ایرانی نبود و به جز آتنا دانشجوی خارجی دیگه ای هم اونجا وجود نداشت. همین باعث شد که جو کلاسها برای آتنا کاملاً نسبت به دانشگاه قبلی عوض بشه.
تو دانشگاه جدید همه هوای آتنا رو داشتن، چون جزوه نوشتن براش سختتر بود اکثر بچهها بهش میگفتن اگه نمیتونی جزوه بنویسی بیا ما بهت جزوه بدیم. حالا تو اون یکی دانشگاه مگه میتونست از کسی جزوه بگیره! یه جو عجیبی بین دانشجویهای کشورای مختلف بود که اصلا به هم کمک نمیکردن.
اینور سر کلاس کالبدشکافی که کابوس آتنا بود همکلاسیاش پشتش در میومدن و میگفتن استاد آتنا حالش خوب نیست نیاریدش جلو. یا خیلی موقع ها داوطلب میشدن که بجاش برن تا استاد به آتنا گیر نده.
این اختلاف فضا خیلی براش عجیب بود و یه جورایی داشت ترک میخورد از این موضوع.
یه درسی داشتن به اسم رسیدگی به بیمار بعد از جراحی.
واسه این کلاس یه روز استادشون ۱۴ نفر که تو کلاس بودن رو جمع کرد بالاسر یه خانمی که میدونستن بیماری عفونی شدید داره و کاری براش نمیتونن انجام بدن و هر آن ممکن بود که بمیره.
همین جوری که دور تختش وایساده بودن استادشون پرونده بیمار رو داد به یکی از بچهها و ازش خواست که شرایط بیمارو کامل شرح بده. لابلای همین صحبتها بودن که یهو نمایشگر علائم حیاتی صداش عوض شد و چند ثانیه نگذشته بود که خطش ممتد شد و اون بیمار مرد.
آتنا نفهمید چه اتفاقی داره میافته اما کم کم حس کرد داره از اون صحنه دور و دور و دورتر میشه و چشاش تار شد و از هوش رفت.
وقتی به هوش اومد دید رو تخت خوابیده و سه تا دخترم بالا سرش داشتن بادش میزدن.
بعد این اتفاق آتنا رفت پیش مدیر گروهشون وبابت رفتار این استاد که دانشجوها رو بالا سر بیمار نگه داشته تا مرگشو ببینن اعتراض کرد ولی مدیر گروه گفت شما ممکن بوده هر موقع دیگهای هم اینو ببینید و باید این موضوع براتون عادی بشه. آتنا گفت میخوام استادمو عوض کنم. مدیرشونم گفت این ترم نمیتونی اگه میخوای انصراف بده و ترم بعد با یه استاد دیگه درسشو بردار.
در کنار همه این اتفاقا غر اصلی آتنا این بود که استادشون در نظر نمیگرفت که ۳شبه شیفتن و خوابشون میاد. یا اصلاً فیزیک بدنیشون نمیکشه برای این مدل کار.
از اون طرف اکثر اساتیدشون میگفتن وقتی اومدی پزشکی باید همه چیزشو بپذیری. پزشکی فقط پوشیدن یه روپوش سفید خوشگل و گوشی پزشکی دور گردنت نیست.
باید آماده باشی ساعتهای طولانی کتاب درسی بخونی، وقتی همه خوابن تو باید بیدار باشی. باید طاقت دیدن خون و اشک آدما رو داشته باشی و نسبت بهشون واکنش نشون ندی، باید قبول کنی خیلی وقتها حتی واسه خودت وقت نداری چه برسه به خانوادت. پزشکی یعنی شب و روز تو با درد آدمها گره بخوره و بعضی وقتا هیچ جوابی هم برای دردشون نداشته باشی.
هر روز که آتنا میرفت بیمارستان یه اتفاقیو میدید، حالش بد میشد و مستقیم میرفت پیش مدیر گروهشون و از رشتهشون مینالید.
لفتش ندم چندین بار اینجور اتفاقی افتاد و آتنا مدام حالش بد میشد و بدترینشم این بود که یه بار یه خانم حامله مراجعه کرده بود که بچهاش بر اساس نمودار رشد، یک ماه بود تو شکمش مرده بود و باید کارهای اون رو انجام میدادن.
این اتفاق آخر جوری روانش رو به هم ریخت که رفت پیش مدیر گروهشون و گفت من میخوام از این رشته انصراف بدم.
مدیر گروهشون پرسید چرا چی شده؟ و آتنا شروع کرد گفت من از بوی بیمارستان بدم میاد، از محیط بیمارستان بدم میاد، دیدن مریضا که دارن درد میکشن روانیم میکنه. من خودم زخمی میشم حالم بد میشه، حالا میخوام زخم یکی دیگه رو درمون کنم؟
این رشته اصلاً هیچ سنخیتی به من نداره، من نمیخوام این درسو ادامه بدم، توروخدا رشته منو عوض کن، برم یه چیزی که با زخم ارتباط نداشته باشه.
مدیر گروهشون حرفهای آتنا رو شنید و گفت برو یه چند روز استراحت کن بعدا بیا پیش من ببینیم چه خبره.
بعد از چند روز آتنا رفت پیش مدیر گروهشون و از آتنا اصرار و از اون بنده خدا انکار. میگفتش نمیشه به این راحتی رشتهتو عوض کنی که. پس فردا رفتی یه رشته دیگه گفتی نه من همون رشته قبلی رو میخوام، اون موقع میخوای چیکار کنی؟
اما آتنا بیخیال نشد کل تایمهای کلاساشو میرفت تو دفتر مدیر گروه می نشست. در نهایت توی صحبتهاشون رسیدن به اینکه دندون پزشکی اون سختیهای رشته پزشکی رو نداره و از بین همه رشتههای پزشکی دندانپزشکی بهترین انتخاب واسه آتناست.
اما یه چالش داشتن مدیر گروهش گفت بذار من با مدیر گروه دندونپزشکی صحبت کنم ببینم آیا اصلاً تو رو میپذیرن یا نه و آیا این واحدهایی که خوندی رو میتونی یه سریشو تطبیق بدی یا باید بری از اول بخونی.
۱۰ ،۱۵ روزی طول کشید تا مدیر گروهشون بهش گفت تونستم یه جلسه با مدیر گروه دارو واست ست کنم. برو ببین چه خبره. آتنا پیش خودش گفت آخ جون دارو اصلاً نه مریض میبینم نه زخم این خیلی خوبه.
جلسه اش با مدیرگروه دارو اصلاً خوب پیش نرفت چون اون بنده خدا می گفت تو هیچی از درسهای ما رو نخوندی، شیمی، بیوشیمی، هیچی… همه رو باید از اول بخونی. آتنا می گفت بابا سه سال درس خوندم پدرم در اومده نمیشه که هیچی.. خلاصه در نهایت فهمیدن که رشته داروسازی کنسله.
تغییر رشته به دندان پزشکی
چند روز بعد با مدیر گروه دندونپزشکی جلسه داشت و مدیر گروه دندون یه خانم خیلی مهربون و با درک بود.
اول نشست حسابی با آتنا صحبت کرد و پرسید چرا می خواد تغییر رشته بده و با توجه به شرایطش گفت خب تو عمومی و جراحی رو بهتره ادامه ندی چون به صلاحته. دندون پزشکی خوبه واست، واسه تخصصت هم می تونی بری پروتز بخونی یا ارتودنسی.
این دوتا تمیزترین تخصصهای ندانپزشکی هستند و احتمالاً اذیت نمیشی.
آتنا ۶ ترم خونده بود و با توجه به ریز نمرات درساش می تونستن تقریباً سه ترم رو براش تطبیق بزنن و باید از ترم ۴ شروع می کرد درس خوندن. اینجوری تقریباً یک سال از رشته پزشکی که خونده بود هدر میرفت. آتنا با کله قبول کرد و به کمک دو تا مدیر گروه همه کارای انتقال رشته رو انجام داد و قرار شد بعد تعطیلات ژانویه بره درسشو بخونه.
وقتی کارای انتقالش انجام شد آتنا یه نفس راحتی کشید بابت اینکه لازم نیست هر روز با چیزی زندگی کنه که براش آزاره. اینکه با دیدن زخم آدما حالش بد میشد دست خودش نبود ولی اینکه تو اون شرایط بمونه یا نه تحت کنترل خودش بود و خیلی خوشحال بود که برای بار اول تو زندگیش اونجوری که خودش صلاح میدونست، مسیرش رو تغییر داد.
اما خوب خانواده چیزی از این تغییر رشته نمیدونستن و حالا باید میرفت میگفتش که آره من رشتمو تغییر دادم و اصلاً معلوم نبود که واکنششون چقدر بده، چون قطعاً بد بود.
بالاخره تو اون زمان خانواده ها یه مدل دیگه ای بودن و به خاطر مدل فکری که بود، به اشتباه فکر میکردن احترام گذاشتن به پدر یعنی اینکه رو نظرش حرف نزنن و از خواسته خودشون کوتاه بیان.
آتنا به خانوادهاش خبر داد که من آخر هفته دارم میام ایران و بیاید دنبالم فرودگاه. اونام گفتن باشه ولی وقتی اومدن فرودگاه همشون اینجوری بودن که چی شده مگه تعطیلاتتون تابستون و ژانویه نبود؟ الان واسه چی پا شدی اومدی ایران؟
آتنا که میدونست اگه تو فرودگاه بگه تغییر رشته دادم داستان دارن، گفت درسام سخت بود مرخصی تحصیلی گرفتم بیام یه خورده پیشتون باشم. و آروم آروم شروع کرد آماده کردن خونواده که آره من درسام سخته نمیکشم، نمیتونم، نمیرسم، اذیت میشم و این حرفا. و کل مدتی که یران بود با خواهراش خوش میگذروند.
یه هفته مونده بود به پایان تعطیلات ژانویه و باید برمیگشت و تو رشته جدید تحصیل میکرد.
اول از همه یه روز که رفته بودن بیرون همه اتفاقایی که براش افتاده بود رو به مامانش گفت. میدونست که مامانش بلده چه جوری این خبرو به باباش بده.
دو شب بعد سر میز شام باباش اینجوری که بیمیل داشت به غذاش نگاه میکرد پرسید حالا چند سال از دست میدی؟
همه خونواده که دور میز بودن ساکت شدن آتنا فهمید داستان از چه قراره گفت تقریباً یک سال و نیم.
باباش گفت عوضش ۵ ساله است دیگه؟
آتنا گفت آره ۴ سال دیگه تموم میشه.
باباش همینجوری که داشت با غذاش بازی میکرد گفت: دندونم خوبه، دندونم خوبه، اینجا برات مطب میزنیم، تابلو میزنیم مطب خانم دکتر آتنا بی باک. به نظرم تخصص تو جراحی بخون.
آتنا که اینو شنید میخواست دو دستی بزنه تو سر خودش ولی میدونست اگه حرف اضافه بزنه همین تغییر رشته رو هم باید به حالت قبل برگردونه واسه همین هیچی نمیگفت که این موضوع به خوبی و خوشی بگذره.
من همین جا می خوام یه پرانتز باز کنم و یه نکتهای رو بگم. ادامه داستان در مورد ارتباط آتنا و پدرش میشنوید که چقدر همدیگرو دوست دارن و الان بعد از سالها چقدر به نظر همدیگه احترام میذارن. اما خب زمانه ی اون موقعی که ما داریم داستانش رو تعریف میکنیم چیز دیگهای رو میطلبید. اون موقع شرایط و اوضاع اجتماع میطلبید که بچهها رو حرف پدر و مادرشون حرف نزنن و آگاهی در مورد اینکه آدما خودشون باید مسیرشون رو انتخاب کنن کم بود. پس ازتون میخوام در مورد هیچ کسی توی این قصه فعلاً قضاوتی انجام ندید تا ببینید چه اتفاقی در ادامه میافته. مرسی برمیگردم به قصه.
بالاخره آتنا برگشت و رفت دانشگاه دندانپزشکی و کلاساشو شروع کرد. روز اول که وارد کلینیک دندون شد گفت اوووو، چقدر تمیز، چقدر قشنگ، چقدر شیک، چه بوی خوبی میاد و اینجوری تو نگاه اول عاشق دندانپزشکی شد.
حتی کلاس آناتومیشونم اینجوری بود که یه جمجمه مصنوعی میدادن دستشون که فک رو ببینن و یه جعبه بود پر از دندون که همه دندونا با ریشهشون اون تو بود و اینجوری با آناتومی فک و دندون آشنا شدن. برعکس پزشکی لازم نبود برن از نمونه واقعی که جسد باشه جمجمه رو بکشن بیرون و دندونا رو در بیارن و ببینن .
محیط خیلی ملایمتر بود نسبت به پزشکی برای آتنا و حتی یه جاهایی عاشق دندونپزشکی بود مخصوصاً بخش ارتودنسی که همه چی شیک و رنگی رنگی بود سر کلاسا.
مدل استادهای دندون هم با استادای پزشکی کاملاً متفاوت بود. اینجا استادا چه خانم چه آقا با دانشجوها دوست میشدن و حتی بعد کلاسها با دانشجوهاشون میرفتن ناهار می خوردن.
یه سالی دندونپزشکی خوند. یه روز یکی از استادا سر کلاس گفت دستیار قبلی من داره فارغ التحصیل میشه و من نیاز به دستیار جدید دارم. اگه دوست دارید دستیار من بشید و کار کنید و تجربه کسب کنید و درامدم داشته باشید بهم بگید. آتنا با خودش گفت، من که بابام واسم پول میفرسته مشکل مالی ندارم واسه چی برم کار کنم. این امکان باشه واسه یکی دیگه که نیاز داره.
بابای آتنا واسش پول میفرستاد ولی آتنا هم خیلی ولخرج بود. تو اون برهه زمانی آتنا تو خونه احساس تنهایی میکرد. از قضا، سگ همسایشون هم بچه دار شده بود و همسایه شون نمیتونست از پس همه هزینه های نگه داری همه توله ها بر بیاد، واسه همین آتنا یکی از توله های سگ همسایشونو گرفت و اسمشو گذاشت کارن، و از اون نگهداری میکرد که خرجهای اون خیلی زیاد بود. یه چیزی بگم.. من میدونم شما هم امیدوارم بدونید که خرید و فروش سگ و گربه و حیوون خونگی کار درستی نیست. من راجع به این موضوع توی ویدیو پادکست راوی شو با یه متخصص صحبت کردم و می تونید اونجا یه سری اطلاعات درباره این موضوع بگیرید. ولی در کل خوبه بدونید اگه دوست دارید از سگ و گربه و حیوانات خونگی دیگه نگهداری کنید بهتره اونا رو به سرپرستی بگیرید چون با خریدن این حیوانات باعث می شید یه کسب و کار کثیف که توله کشی هستش ادامه پیدا داشته باشه.
خیلی خب برگریدم به قصه.
دو هفتهای از این پیشنهاد استادشون گذشته بود که آتنا پولاش تموم شد مثل همیشه که زنگ میزد خونشونو به مامانش میگفت براش پول بزنه زنگ زد خونشون اما مامانش خونه نبود باباش گوشیو برداشت. به باباش گفت بابا من پولم تموم شده میشه واسم پول بفرستی؟
باباش گفت آتنا من دو هفته نشده ۲۰۰۰ دلار واست زدم مطمئنی پولت تموم شده؟ ازت ندزدیدن؟ اتفاقی برات نیفتاده؟
آتنا گفت نه بابا ندزدیدن ازم اتفاقی هم نیفتاده نگران نباش خرجشون کردم الان پول ندارم. پول می خوام.
باباش گفت خب چیکار کردی این همه پولو که اینقدر زود تموم شد قبلاً این پولو ۲ ماه خرج میکردی.
آتنا هم که روش نمیشد بگه ولخرجی کردم زد به در دعوا و کوچه علی چپ که آره میخوای از من حساب کتاب بگیری، من این همه به مامان گفتم واسم پول بزنه یه بار ازم نپرسیده چیکارشون کردی، واسه چی با من اینجوری برخورد میکنی؟ منو فرستادی کشورغریب تنها دارم زندگی میکنم، غم دوری از خانوادمو دارم، خودم همه کارامو میکنم و اونوقت اینجوری با من حرف می زنی؟ و همینجوری ادامه داد.
باباش یهو گیر پاژ کرد که چرا آتنا داره اینجوری حرف میزنه! بهش گفت دخترم من که حرفی نمیزنم، من پولو برات میزنم، فقط میخوام بدونم این پول چیکار کردی، آخه یهو خیلی خرج شده.
آتنا چون تا حالا با اینجور جوابی از سمت باباش مواجه نشده بود حس کرد داره به غرورش توهین میشه و از در دعوا با باباش وارد شد و گفت من دیگه ازت پول نمیگیرم و تلفن رو قطع کرد.
بعد ۵ دقیقه که عصبانیتش فروکش کرد با خودش گفت عجب غلطی کردما. دختر میگفتی بهش چیا خریدی چقدر خریدی اونم میگفت خب نخر انقدر، مراعات کن و تو هم میگفتی باشه و تموم.
حالا چه گلی تو سر خودم بگیرم وقتی پول ندارم؟
همون لحظه یاد حرف استادشون افتاد که گفت دستیار میخواد و باهاش تماس گرفت و قرار گذاشت که بره دستیارش بشه. .
آتنا رفت پیش استادش صحبت کرد و شروع کرد به فعالیت. هر مریضی که میومد و کار تخصصی داشت رو استادش کاراشونو انجام میداد، و اگه جرم گیری داشتن رو میداد به آتنا و سود انجام اون کار رو هم کامل به خود آتنا میداد.
یک ماهی به همین منوال گذشت و از لحاظ درآمد آتنا به عدد خوبی رسیده بود. تو این مدت یه بار باباش براش پول ریخت ولی سر اینکه گفته بود من دیگه ازت پول نمیگیرم کل پول رو براش برگردوند.
یک ماه گذشته بود که یه شب که تا دیر وقت مراجع داشتن و تو مطب بودن. وقتی استادش میخواست بره به آتنا که داشت یونیت رو تمیز میکرد گفت آتنا فردا کلاس داریم و دانشجوها میان. لطفاً اول کف کلینیک رو جارو بزن و چون خاک بلند میشه، تمام میزها رو گردگیری کن و تمیز و آماده باشند برای فردا صبح که همکلاسیات میان.
همیشه این کارا رو نظافتچی اونجا بعد از اینکه استاد و دستیارش از کلینیک میرفتن بیرون انجام میداد. اما اون شب چون تا دیر وقت اونجا بودن کسی نبود که این کار رو بکنه و استادش به آتنا این کارو محول کرد.
استادش این حرفا رو گفت و رفت و آتنا مات و مبهوت مونده بود که این به من گفت اینجا رو تمیز کنم برای دانشجوها که فردا میخوان؟ منم که فردا جزو همین دانشجوها قراره بیام اینجا. خب چرا الان من اینجام؟ چرا من باید اینجا رو تمیز کنم برای باقی دانشجوها؟
و ذهنش شروع کرد به فکر و خیالهایی که عزت نفسش رو تخریب میکرد.
تو کل مدتی که داشت اونجا رو تمیز میکرد ذهنش بیکار نبود در حدی که وقتی داشت از کلینیک میومد بیرون بغض کرده بود و پاشو که از کلینیک گذاشت بیرون شروع کرد به گریه کردن.
خودشو مقایسه میکرد با باقی دانشجوهایی که بدون نیاز به کار کردن میان سر کلاس و میرن اما اون باید همزمان با درس خوندن کار میکرد تا بتونه روی حرفی که به پدرش از روی عصبانیت زده وایسه.
تا قبل از این اتفاق آتنا تجربه کار کردن جایی رو نداشت و همین بیتجربگی باعث شد شکست سختی از ذهنش بخوره.
آتنا بلاگر می شود
اواخر ۲۰۱۲ بود که اینستاگرام داشت سر زبونا میافتاد و هنوز امکان ویدیو گذاشتن رو اضافه نکرده بود و فقط می شد عکس گذاشت.
آتنا یه پیج داشت که از خودش و اتفاقای روزمره زندگیش توش عکس میذاشت و معمولاً دخترای دیگه وقتی اکسسوریهایی مثل عینک و دستبند آتنا رو میدیدن واسش کامنت میذاشتن از کجا خریدی چنده کجا میشه گرفت و این حرفا.
اون موقعها هنوز فروش از طریق اینستاگرام مد نشده بود. یعنی اصلاً امکانی نداشت که بخوان این کارو بکنن. دایرکت و پیغام دادن توی اون نسخه هاش اصلا نبود.
به واسطه این کامنتهایی که داشت میگرفت تو سرش افتاد که یه جوری باید از طریق اینستاگرام این اکسسوریهایی که تو اوکراین مد شده رو بیاره ایران و بفروشه.
ایدهشو با خواهرش آینا مطرح کرد و اونم موافقت کرد و قرار شد آتنا یه سری از این وسایل رو بخره و برای تعطیلات تابستون با خودش بیاره ایران و اینجا بفروشن.
آتنا یک هفته تو اوکراین میرفت بازار و هر چیزی که به نظر خودش خوشگل بود رو میخرید و میریخت تو یه چمدون بزرگ.
یا یه سری دستبند که آویزش طرح لنگر بود رو فقط آویزش رو عمده خرید و مدل بافت نخش رو یاد گرفت تا بیان ایران و خودشون اون مدل رو ببافن و دستبند بسازن.
یه چمدون بزرگ پر کرد و روز بعد از آخرین امتحان ترمش برگشت ایران تا بیشترین تایمی که میتونه رو ایران باشه. با آینا شروع کردن عکاسی کردن از محصولات و درست کردن دستبندا و عکس گرفتن و گذاشتن تو اینستاگرام و فروختن. اسم پیجشونم گذاشته بودن زیورآلات.
عکس و می ذاشتن اینستاگرام و توی کپشن می نوشتن برای خرید با یان شماره تماس بگیرید.
خودشون باورشون نمیشد ولی تو کمتر از یک ماه تمام چیزایی که آورده بود رو با بیشترین سودی که میتونستن فروختن. تازه کلی سفارش رو رد کردن چون محصولی برای فروش نداشتن.
با خواهرش نشستن همفکری کردن و یاد حجم سازیهایی که آقای مهربان بهشون آموزش داده بود افتادن و تصمیم گرفتن زنجیر خام بخرن و دستبند و پابند حجمسازی شده بفروشن. از این پابندایی که دور مچ پا میفته و میاد تو یکی از انگشتهای پا.
آتنا رفت بازار گرگان تا بتونه یه سری اکسسوری پیدا کنه تا با ترکیب کردنشون بتونن یه سری محصول جدید تولید کنن اما اونجا چیزی که میخواست گیرش نیومد و بهش توصیه کردن بره تهران تو بازار دنبال چیزایی که میخواد بگرده.
معطل نکرد واسه همون شب بلیط گرفت به سمت تهران و اون چمدون بزرگه که دیگه الان خالی شده بود رو همراه خودش برداشت و راهی تهران شد.
ساعت ۱۱-۱۲ شب راه افتاد و ۶ و ۷ صبح ترمینال بیهقی آرژانتین بود اما خوب اون موقع بازار باز نبود تو نمازخونه بیهقی خوابید تا حول و حوش ساعت ۹ و بعد اون حرکت کرد به سمت بازار. آمارشو درآورده بود که کجا باید بره و مستقیم رفت سر وقت تا بازاری که میخواست و تا ساعت ۳ عصر چمدونشو پر کرد و یه ناهاری خورد و برگشت ترمینال بیهقی بلیط گرفت به سمت گرگان. دوباره تو نمازخونه منتظر موند تا وقت حرکت برسه.
تو همین مدتی که بخواد سوار اتوبوس بشه با کلی از این وسایلی که خریده بود ور رفت و به چند تا ایده جالب رسید و صبح که رسید خونشون، چمدونشو تو مهمون خونه باز کردن و رو میز ناهارخوری شروع کردن درست کردن زیورآلاتی که تو ذهنشون بود.
طرف ظهر که شد باباش اومد خونه و دید این دو تا دختر کل میز ناهارخوری رو وسایل چیدن و خیلی جدی دارن کار میکنن. باباش یه نگاه چپ چپ بهشون کرد و سرشو تکون داد و رفت به کار خودش رسید . یه نیم ساعت گذشت دوباره باباش اومد بالا سرشون و به آتنا گفت در شأن یه دندون پزشک نیست از این آت و آشغالا درست کنه خجالت بکش.
آتنا سرشو بالا کرد یه نگاه به باباش کرد خندید و دوباره سرشو انداخت پایین و کارشو انجام داد.
باباش رفت بیرون خونه عصر که دوباره برگشت خونه و دید هنوز دارن همون کارو میکنن به آتنا گفت یه دندون پزشک از این کارا نمیکنه خجالت بکش .
دوباره آتنا بیمحلی کرد وبعد یکی دو ساعت باباش اومد بالا سرش بهش گفت دختر مزه پول درآوردن میره زیر دندونت دیگه درس نمیخونیا نکن این کارا رو.
سری آخر دیگه آتنا خسته شد و با خواهرش همه وسایلو جمع کردن و رفتن تو اتاقشون که در معرض دید باباش نباشن.
دردسرتون ندم در این حد بگم که آتنا دو بار دیگه اومد تهران خرید وسایل و تو اون تابستون اندازه یک سالی که باباش براش پول میفرستاد پول درآورد.
تا آخرین روزی هم که میتونست موند تهران و با خواهرش کار میکردن و دو روز مونده به شروع تایم دانشگاه برگشت اوکراین و اونجا از راه دور طرحهای مختلف رو پیدا میکرد و برای آینا میفرستاد و اون تولید میکرد و میفروخت. بعد از رسیدنش به اوکراین اولین کاری که کرد با استادش تماس گرفت و گفت دیگه نمیتونه بره دستیارش وایسه. یه جورایی انگار اون شکستن غرورش باعث شده بود یه راهی پیدا کنه که دیگه اون اتفاق براش نیفته. انگار به اندازه کافی و کامل غرورش شکسته بود و باعث شده بود بتونه رشد کنه. لبته این نکته رو در نظر داشته باشید که این اتفاقی که دارم میگم مربوط به خلقیات یک آدمی مثل آتناست و ممکنه اینجور شکستی برای هر کسی انرژیه حرکت نشه.
خیلی موقعها هم چیزایی که تو اوکراین مد میشد رو عمده میخرید و با پست یا مسافر میفرستاد ایران که آینا بتونه اونا رو بفروشه.
کار به جایی رسیده بود که وقتی میرفت سر کلاس تبلتش همراهش بود و پشت همه دانشجوها میشست و اونجا در نقش ادمین سفارش گیری ایفای نقش میکرد و جواب مردم رو میداد.
همه استاداش میدونستن که آتنا این درسارو دوست نداره. یه سری از استاداش سعی میکردن با تهدید کردن به اینکه میندازیمت، وادارش کنن به درس خوندن، ولی آتنا رک و پوست کنده بهشون میگفت من فقط به خاطر بابام میخوام این مدرکو بگیرم و هیچ وقت قرار نیست دندون پزشک بشم. حالا میخواید نمره بدید میخواید بندازید واسه من فرقی نمیکنه. پول تحصیلمم خودم دارم در میارم شغل و کارمم دارم، واسه همین قرار نیست به کسی هم جواب پس بدم که چرا تحصیلم طولانیتر شده، هر چند بار بندازید بازم کلاستونو برمیدارم میام تا بالاخره قبولم کنید. شما قبول نکنید میرم پیش یه استاد دیگه اون قبولم میکنه. حالا دیگه خود دانید.
کار به جایی رسیده بود که حتی بعضی از استادا به دانشجوهایی که درس نمیخوندن از آتنا مثال میزدن.
بهشون میگفتن بابا لااقل تکلیفتونو با خودتون مشخص کنید. واسه چی میاید سر کلاس درس نمیخونید. لااقل مثل آتنا جرات داشته باشید بیاید راستشو بگید این کارشو داره درآمدشو داره خودش میگه مدرکو فقط میخوام بدم به بابام. شماها فازتون چیه که میاید اینجا درس نمی خونید؟
اینجاهای داستان برای مدت یک ماه یه اعتراضات شدیدی تو کیف پایتخت اوکراین به سیاستهای رئیس جمهور وقتشون اتفاق افتاد. تقریباً یک ماه زد و خورد بود و کلی کشته داشت تا در نهایت با فرار کردن رئیس جمهورشون به روسیه این اعتراضات فروکش کرد. این اتفاق به جنبش یورو میدان معروف شد. حالا دعواشون سر چی بود؟ رئیس جمهور کششش به سمت روسیه بود اما مردم کشششون به سمت اتحادیه اروپا. از اون طرف روسیه هم به اوکراین فشار میآورد که به سمت اتحادیه اروپا نره.
اون یک ماه اوضاع شهر به هم ریخت. میدان استقلال شهر شد مرکز اعتراضات. مردم اونجا چادر زدن، آشپزخونه داوطلبانه راه انداختن و بیمارستان صحرایی ساختند. خیلی از مردم شب و روز اونجا میمونوندن، رفت و آمد تو مرکز شهر سخت شده بود، خیابونا بسته بود، اتوبوس و مترو هم سرویس دهی نمیکردن.
درگیری بین مردم و پلیس و نیروهای ضد شورش سر و صدای زیادی رو توی شهر به وجود آورده بود.
تو این مدت خانواده آتنا هی بهش میگفتن بابا برگرد ایران اونجا موندی چیکار کنی؟
اما آتنا میگفت نه بابا بیام اونجا چیکار؟ من که از خونه ام بیرون نمیرم. خونمم دور از محل اعتراضاته، خطری منو تهدید نمیکنه.
بعد یک ماه این سر و صدا ها با فرار کردن رئیس جمهور وقت اوکراین به روسیه خوابید اما اون موقع هیچکس نمیدونست که جنبش یورو میدان، قراره تخم چه بلایی رو تو اوکراین بکاره.
آتنا یه پیج فیسبوک داشت که تقریبا از ۲۰۰۹ توش در مورد لوازم آرایشیهای مختلف میگفت و طرز استفادهشونو نشون میداد.
وقتی پیج زیور آلاتشون رشد کرد دامادشون به آتنا پیشنهاد داد که بیا همین چیزایی که تو فیسبوک در مورد لوازم آرایشی و طرز استفادهشون میگی و توی پیج اینستا هم بگو. الان ارتباطاتمونم با پیجای دیکه خوبه، میتونیم باهاشون تبادل کنیم و پیجتو تبلیغ کنیم.
آتنا هم چون واسش کاری نداشت گفت باشه من همون پست هایی که تو فیسبوک میخوام بذارم رو، اینور تو اینستاگرامم میذارم.
یه پیج ساختن اسمشو گذاشتن ملکه زیبایی و ۱۰ ،۱۲ تا پست توش گذاشتن و رفتن برای تبادل و تبلیغ.
تو ۵ ساعت ۳۰ کا مخاطب گرفتن.
با اومدن قابلیت ویدیو تو اینستاگرام دیگه به اوج این داستان رسیدن.
اون موقع اینستاگرام تشنه اینجور محتوایی بود. دختری که میشست جلوی دوربین در مورد ماسک مو، ماسک صورت، رژ لب، اینکه چه جوری آرایش کنن و این چیزا حرف میزد. هنوز هیچ کسی تو اینستاگرام راجع به این چیزا صحبت نمی کرد. تازه خارج از ایرانم زندگی میکرد و مرتبم از خودش و زندگیشو سگش عکس میذاشت . همینجوری این پیج رشد میکرد و بزرگ میشد و با درامدی که از تبلیغات داشتن به درآمد پیج زیورآلات رسیده بودن.
تقریبا ۳ سال جریان فروش محصول تو زیورآلات ادامه داشت و به ۹۰ کا رسیدن و پیج ملکه زیبایی به ۴۰۰ کا رسیده بود.
به قول آتنا باباش راست میگفت. اینکه یاد گرفته بود چه جوری پول در بیاره باعث شده بود دیگه هیچ کششی به درس خوندن و تموم کردن درسش نداشته باشه.
تو این سه سال بارها کانکشنایی براش به وجود اومده بود که اگه مدرک پزشکیش رو میگرفت خیلی راحت میتونست کلینیک دندونپزشکی بزنه ولی چون هیچ علاقهای نداشت عطاشو به لقاش بخشیده بود.
اما خوب خیلی سخت واسه امتحانا میخوند و اگرم نمیتونست بخونه تقلب میکرد. با همین روش امتحان کروک اول که در موردش صحبت کرده بودم رو پاس کرد و به ادامه تحصیلش پرداخت.
بعد از کروک اول ۲ سال دیگه باید درس میخوند تا کروک ۲ رو امتحان بده و دفاع کنه و فارغ التحصیل بشه.
تو دوران اوجشون با پیج زیورآلات به یه جایی رسیده بودن که یه سری از واردکننده های مهره و زنجیر و وسایل زینتی تو چین از محصولا عکس می گرفتن و می فرستادن واسه آتنا و آینا، اونا می گفتن چیو بیارن چیو نیارن. بعد از اینکه وارداتشونو انجام می دادن، اول تمام محصولات و می دادن به این دو تا خواهر، اینا باهاش هر چیزی که می خواستن و درست می کردن عکاسی می کردن و می ذاشتن تو پیج برای فروختن و تازه دو هفته بعد وارد کننده می تونست جنساشو تو بازار عرضه کنه. یعنی به یه برش و کانکشنی رسیده بودن که اینجور کاری می تونستن تو بازار بکنن. ولی خب با گذر زمان آتنا که درگیر پیج ملکه زیبایی شده بود، آینا هم بعد از ازدواجش نمیخواست برای تولید وقت بذاره. واسه همین تصمیم گرفتن پیج و محصولات و تجهیزات رو بسپرن به یه موسسه حمایتی تا اونها بتونن از این راه درآمد داشته باشن. ولی اونا علاقهای نشون ندادن و کلاً پروژه زیورآلات برای آتنا و خواهرش بسته شد. و فقط آتنا با پیج ملکه زیبایی تو اینستاگرام کار می کرد.
از وقتی که پیج زیور آلات رو راه انداخته بودن مرتب میرفت باشگاه و ورزش میکرد.
آتنا ورزشکار می شود
تقریبا دو سالی میشد که با یه مربی داشت کار میکرد و مربیشم خیلی از روند تمرین و رشد آتنا راضی بود. یه روز مربیش نیومده بود و تنها داشت تو باشگاه تمرین میکرد یه مربی دیگهای اومد گفت تو واسه کدوم مسابقات داری آماده میشی؟
آتنا پرسید مسابقه چی؟ اون مربی گفت مسابقه بدنسازی و بیکینی دیگه. و شروع کرد از توی گوشیش مدالها و رتبههایی که خودش توی مسابقات مختلف بدنسازی و بیکینی گرفته بود رو به آتنا نشون داد.
آتنا هم که عاشق گردنبند و دستبند و اکسسوری های مختلف، تو گوشی اون مربی دید خانمای ورزیده روی یه سن بزرگ با بیکینی و جواهرات مختلف ، ژست های مختلف می گیرن و دارن مسابقه میدن. حتی از دیدنشون خوشش اومد.
مربی بهش گفت من دیدم تو انقدر داری سخت تمرین میکنی فکر کردم واسه مسابقات داری آماده میشی. تو که بدنت خوبه چرا مسابقه نمیدی؟
آتنا گفت تا حالا تو فکرش نبودم ولی بدمم نمیاد مسابقه بدم. مربی گفت اگه بخوای من میتونم تخصصی واسه مسابقات آمادت کنم. با مربی خودش صحبت کرد و قرار شد با اون مربی جدید برای مسابقات آماده بشه .
وقتی میخواست شروع کنه قدش ۱۶۶ سانتیمتر بود و وزنش ۴۴ کیلو.
با اون مربی برای مسابقات شروع کرد تمرین کردن.
از اینکه هدفمند تمرین میکرد لذت میبرد ولی از اینکه هیچ تغییری درش ایجاد نمیشد ناراحت بود. تو اولین مسابقهای که شرکت کرد هیچ رتبهای نیاورد و برای اینکه بفهمه داره چه اتفاقی تو بدنش میافته، رفت کلاسهای مربیگری و کم کم بدن و کارکردش رو شناخت. متوجه شد ون مربیای که قرار بود برای مسابقات باهاش کار کنه داشته چه متد درب و داغون و قدیمی رو باهاش کار میکرده و شانس آورده که آسیب جدی تو اون روش ندیده.
مربی شو عوض کرد و رفت سراغ مربی حرفهایتر و دوباره ۸ ماه تمرین کرد و با رژیم درست و ورزش درست، تو دومین مسابقهای که شرکت کرد تونست مدال برنز بگیره.
مدال گرفتن زیر زبونش مزه کرد و بیشتر از اینکه بره دانشگاه وقت خودشو تو باشگاه میگذروند.
همزمان با این داستانا چون تو پیج اینستاگرامش گفته بود که کلاس مربیگری رفته و از شاگردای حضوری هم که داشت ویدیو میذاشت، یه سری از کسایی که میشناختنش بهش گفتن که میتونی به ما هم برنامه و ورزش بدی و این شروعی بود برای کلاسهای آنلاین بدنسازی آتنا.
خوب الان کجای داستانیم؟ آتنا و خواهرش پیج زیورآلات رو بستن. خودش تنها پیج اینستاگرام ملکه زیبایی رو داره اداره میکنه از روزمره و آرایش کردن و لوازم آرایشی و ورزش کردن و این چیزا فیلم میذاره.
تو بدنسازیش یه دو سالیه داره مسابقات میده و رتبه و مقام میاره، و درسهای دانشگاهشم با سلام و صلوات تا اینجا پاس کرده و مونده دفاع و کروک ۲ تا مدرکش رو بگیره.
مسابقات بدنسازی را تا جایی ادامه داد که مدال طلا بگیره و بعد از گرفتن مدال طلای بیکینی انگار که عطشش خوابیده باشه ورزش کردن برای مسابقه رو بیخیال شد. این کار باعث شد وقتش خالی بشه برای اینکه تو دورههای مربیگری و تغذیه حرفه ای مختلف شرکت کنه و سوادشو بالاتر ببره. با شرکت کردن تو این دورهها تازه فهمید این مسابقهها و دارو ها و هورمون هایی که مربیا برای مقام آوردن شاگرداشون بهشون تحمیل میکنن، چقدر باعث آسیب به بدن اونا می شه.
تو دانشگاه درساشو پاس کرده بود و برای اینکه بره سر جلسه دفاع باید از تمام اساتیدی که باهاشون درس داشت امضا میگرفت که درس اونا رو قبول شده، همه استادا با کمترین نمره امضای قبولیش رو داده بودن اما یه استاد، امضای قبولی رو بهش نمیداد. در نهایت با وساطت مدیر گروه و دستیار و هر کسی تو دانشگاه بود تونست امضا رو از اون یک دونه استاد باقی مونده هم بگیره.
آتنا جلسه دفاع و رفت و فارغ التحصیل شد اما هنوز مدرکش رو نگرفته بود. مدرکش رو وقتی بهش میدادن که کروک ۲ رو قبول شه و درسشو تموم کنه.
یه مقداری خوند و رفت سر کروک ۲ و دید این بار دیگه هیچی از درسا بلد نیست و امکان اینکه بخواد تقلبم بکنه وجود نداره و اون کروک رو افتاد.
کروک دوم رو هر سال فقط یک بار اجازه داشتن امتحان بدن و اگه بعد از سه بار امتحان دادن نمیتونستن قبول شن باید برمیگشتن سال آخر دندانپزشکی رو دوباره میخوندن بعد اجازه داشتن امتحان بدن.
یک سال وقت داشت تا آماده بشه برای دومین باری که قراره کروک رو امتحان بده.
تصمیم به مهاجرت معکوس
این یک سال تو اوکراین کاری نداشت. واسه همین برگشت ایران تا یه مقداری استراحت کنه و بعد کم کم آماده بشه برای امتحان کروک ۲.
تو ایران یه مدت با یکی از دوستاش همخونه شد. قصدش این بود کم کم آماده بشه برای مهاجرت معکوس به ایران فقط مونده بود که امتحان کروک دومش رو بده، مدرکش رو بگیره و برگرده.
از طریق پیج اینستاگرامش شروع کرد شاگرد حضوری گرفتن در کنار مربی گری آنلاین.
تعداد شاگرداش که به یه حدی رسید تصمیم گرفت یه هوم جیم برای خودش راه بندازه.
گشت یه خونهای رو پیدا کرد و اونجا را اجاره کرد و سالنش رو کرد هوم جیم.
۹ ماه با این شرایط تو ایران زندگی کرد اما آتنا با ایران جفت و جور نشد.
فرهنگی که آتنا توش به خودش اومد و بزرگ شد یعنی فرهنگ اوکراین، متفاوت با چیزی بود که تو تهران داشت تجربه میکرد.
از اتفاقات کوچیک زندگی بگیر تا اتفاقات بزرگ. باز هم تاکید میکنم فرهنگها متفاوت بود و این تفاوت فرهنگ دلیل بر خوب بودن یا بد بودن یک فرهنگ دیگه نیست ،صرفاً چون عادت کرده بود به یه فرهنگ دیگه ارتباط گرفتن با فرهنگ جدید براش سخت بود .
مثلاً مثل چی؟ سادهترین موضوعش این بود که توی اوکراین، اگه یه نفر میرفت رو خط عابر ماشین باید واسش وایسه ، و آتنا با همین پیش فرض چند باری رفت رو خط عابر و نزدیک بود تصادف کنه و خطر از بیخ گوشش گذشته بود.
یا شده بود که میخواست رانندگی کنه ولی وقتی میومد تو خیابون سرعت حرکت و مدل رانندگی بقیه باعث میشد دست و پاشو گم کنه .
یا مدل برنامهریزی برای زندگی آدما تو ایران خیلی براش متفاوت بود با اوکراین. مثلاً وقتی میخواستن برنامه خوش گذرونی بچینن آتنا با ذوق میگفت بریم پارک و دوستاش یه جوری نگاش میکردن که اسکول مگه پارک خوش میگذره باید برنامه باغ، پارتی یا سفر بچینیم که خوش بگذرونیم. در بدترین حالت میریم کافه، پارک مادر پدرا با بچشون میرن که سرگرمش کنن.
دخالت کردن زیاد همسایهها و دوستا تو زندگی شخصی، متلک انداختن آقایون تو خیابون بازار و خیلی چیزای دیگه،
مثلاً سر کلاس به شاگردا گفت بچهها ۱۵ تا بورپی برید، شاگرداش یه جوری نگاش کردن انگار نفهمیدن چی گفته. آتنا پرسید بورپی نمیدونید چیه و شروع کرد حرکت رو انجام دادن که بهشون نشون بده چیکار باید بکنن.
وقتی نگاهشون کرد دید همه دارن میخندن یکی از شاگردا گفت وا آتنا جون این حرکت اسمش برپیه از شما بعیده اشتباه اسمشو بگی.
اما خب اونا نمی دونستن بورپی تلفظ رایج اون حرکت تو اوکراینه. یا شده بود میخواست بلیط بخره وقتی میخواست تاریخ و چک کنه، به متصدی اونجا گفته بود واسه واوگوست میخوام، بعد متصدی با خنده یه جوری که انگار داره مسخرهاش میکنه گفته بود منظورتون آگوست ه؟ و دوباره آتنا باید ثابت میکرد که بابا توی اوکراین به آگوست میگن واو گوست و من اینجوری عادت کردم. چرا بابت هر کلمهای که میگم باید چند دقیقه توضیح هم بدم این موضوع رو؟
مجموع همه این اتفاقا و کلی اتفاق دیگه، بهش نشون داد که آتنا برای زندگی تو این فرهنگ تربیت نشده و اگه قرار باشه بمونه خیلی از خلقیاتش رو باید تغییر بده. به کمک مشاور و نظر چند تا دوست صمیمی و فکر کردنهای مداوم، تصمیم گرفت که بعد ۹ ماه زندگی تو ایران برای همیشه به اوکراین مهاجرت کنه.
خونهای که گرفته بود رو پس داد برگشت گرگان پیش خانوادهاش و تصمیمش رو بهشون گفت، خانوادهاش خیلی مخالفت کردن مخصوصاً پدرش چون آرزوش بود که تو ایران برای دخترش مطب بزنه، اما خب در نهایت تصمیم نهایی رو به عهده خودش گذاشتن و با اینکه ناراحت بودن اما منعش نکردن.
مهاجرت دوباره به اوکراین
آتنا برگشت اوکراین و چون خونه نداشت تو خونه یکی از دوستاش که ۳۰ کیلومتری شهر بود مستقر شد.
با رسیدنش به اوکراین سنگینی فشاری که خانوادهاش بهش میزدن رو دوشش چند برابر شد. مدام میپرسیدن واسه امتحان آماده شدی؟ درساتو خوندی؟ این امتحان رو دادی برو تخصص جراحی بخون. حالا اگه دوست نداشتی اشکالی نداره برو ارتودنسی بخون.
اوایل همه این حرفا رو میشنید و میگفت چشم. اما روز به روز حالش بدتر و بدتر میشد و هرچقدر نزدیکتر میشد به تاریخ امتحان، به خاطر اینکه درسها رو خوب بلد نبود بیشتر استرس میگرفت. و این استرس و حرفا مدام افسردهترش میکردن.
این جریان تا حدی ادامه داشت که نرفت امتحان کروک رو بده و برای غیبتشم یه گواهی پزشکی جور کرد که شانسش برای دو بار امتحان باقی مونده باشه.
تصور اینکه یک سال دیگه باید تو برزخ کروک ۲ باشه برای رشتهای که اصلاً دوستش نداره و نمیخواد تو اون رشته فعالیت کنه بدجوری به همش میریخت.
این حسو فکر میکنم خیلی از بچههای این سرزمین تحمل کردن.
از یه جایی به بعد آتنا جرات اینو پیدا کرد که به خانوادهاش بگه من بعد از اینکه مدرکم رو بگیرم دندونپزشکی رو میذارم کنار و دیگه سراغ تخصص نمی رم، اما فشارها و حرفا نسبت به اینکه درسشو ادامه بده روز به روز بیشتر میشد. مدام بهش میگفتن تو این همه سال جون کندی زحمت کشیدی درختو کاشتی رشد کرده اومده بالا الان وقت میوه دادنشه نمیخوای میوهشو برداشت کنی؟ می خوای از ریشه بزنیش؟ بارها و بارها براش تکرار کردن داری اشتباه میکنی، داری بزرگترین حماقت زندگیتو انجام میدی.
فکر میکنم بتونید تصور کنید چه مدل فشاری روی آتنا بود.
این جریانا ادامه پیدا کرد تا یه روز که از شدت خشم ، گرمش شده بود، تو اوج سرمای اوکراین، با یه تاپ نشسته بود تو بالکن خونه دوستش و داشت با مامانش صحبت می کرد که یهو زد به سیم آخر.
تو همین حین که مامانش داشت بهش گوشزد میکرد که داره اشتباه میکنه و نباید این کارو با آینده خودش بکنه، آتنا بهش گفت مامان میدونی چیه؟
من آتنا بیباک فرزند علی و عصمت در سلامت عقل کامل تصمیم میگیرم بزرگترین اشتباه زندگیم رو مرتکب شم و رشته دندون پزشکی رو ادامه ندم و اعلام میکنم که اگه روزی زمین خوردم و توان بلندشدن نداشتم هیچ کمکی از هیچ کس مخصوصا خانواده خودم نمی خوام.
این رو گفت و تلفن رو قطع کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن.
از خیلی چیزا ناراحت بود. از اینکه به خاطر پدرش رشته پزشکی رو خونده، از اینکه خانوادهاش درکش نمیکنن و ازش چیزی رو میخوان که در توانش نیست. از اینکه تو غربت احساس تنهایی میکرد. از اینکه از خون میترسید و توانایی ادامه رشته پزشکی رو نداشت و از همه بیشتر از این ناراحت بود که با مامانش بد صحبت کرده.
تو همون چند دقیقه کلی احساس متناقض رو تجربه کرد. تروماهایی رو دید که به خاطر رشته پزشکی براش به وجود اومده بود. تصویر اون پیرزنی اومد جلوی چشمش که استادشون مجبورشون کرده بود مرگشو ببینن. رو زمین نشسته بود زانوهاشو جمع کرده بود تو سینش و گریه میکرد و سعی میکرد آغوشی باشه برای خودش .
می شنید گوشیش زنگ میخوره، ولی اونقدر اشک تو چشاش بود که حتی نمیتونست ببینه کی داره بهش زنگ میزنه.
بعد چند دقیقه که اشکش تموم و آروم شد دید آینا خواهرش باهاش تماس می گیره. با وجود اینکه هنوز عصبانی بود گوشیو برداشت.
آینا بهش گفت خواهر. آتنا گفت خواهر نداره من هر کاری دوست داشته باشم با زندگیم میکنم. آینا گفت چی به مامان گفتی مامان خیلی ازت شاکیه؟
آتنا گفت مشکل خودشه. خستم کردید. چرا نمیخواید بفهمید که من خون میبینم غش میکنم. من توان روانی برای رشته پزشکی رو ندارم. حالم بد میشه تو بیمارستان. شبا کابوس بیمارارو میبینم. چرا نمیخواید منو همینجوری که هستم بپذیرید؟
من بمیرمم دیگه دندونپزشکی رو ادامه نمیدم. اما این امتحان رو میدم و مدرک رو میگیرم، که نگن نتونست بخونه بهونه آورد. اون مدرک رو میگیرم اما یکروز هم ازش استفاده نمی کنم.
خواهرش کلی دلداریش داد گفت آروم باش حالا من مامان بابا حرف میزنم و این جریان گذشت.
آتنا یه خونه نزدیک باشگاهی که میرفت کرایه کرد و با مدیر اون باشگاه صحبت کرد و گفت که دوست داره تو اون باشگاه به عنوان مربی کار کنه. تو این بازه زمانی آتنا همچنان شاگردای آنلاینش رو داشت و کارو درآمدش اوکی بود ولی دوست داشت که تجربه مربیگری حضوری توی باشگاه رو هم داشته باشه.
مدیر اونجا رزومشو دید گفت فعلاً مربی لازم نداریم وقتی لازم داشتیم خبرت میکنم.
از شانس آتنا یکی از مربیهای اونجا تصمیم گرفت از اون باشگاه بره و بعد دو هفته یه روز که آتنا داشت تو باشگاه تمرین میکرد، مدیر اونجا اومد پیشش و گفت بعد تمرینت یه سر بیا تو اتاق من.
آتنا که رفت تو دفتر مدیر باشگاه نشستن حرف زدن و شرایطو گفت و در نهایت اون مدیر پرسید مطمئنی میتونی شاگرد حضوری رو هندل کنی؟
آتنا هم گفت من چند ساله شاگرد آنلاین دارم و توی ایران هم تجربه هومجیم دارم واسه همین خیالتون راحت باشه.
و اینجوری شد که آتنا شروع کرد تو باشگاه کار کردن.
همزمان با این قضایا به خاطر حرفی که به خانوادش زده بود، گشت یک کلاس پیدا کرد تا بتونه تستهای مختلف چند سال رو رمزگذاری کنه و به خاطر بسپارد.
هفت هشت ماه این کلاس رو ادامه داد و تونست تقریباً هزار تا تست رو حفظ کنه و با همین روش رفت آزمون کورک ۲ رو داد و با مینیموم نمره امتحان رو قبول شد.
وقتی فهمید قبول شده یه آهی کشید و خدا رو شکر کرد که دیگه لازم نیست ارتباطی با این رشته تحصیلی داشته باشه.
روزی که مدرک دندانپزشکیش رو گرفت عکسشو واسه باباش گرفت و براش فرستاد و گفت آقای بیباک خدمت شما.
باباش باهاش تماس گرفت و کلی بهش تبریک گفت و در نهایت گفت دخترم تخصصتم بگیر.
آتنا هم گفت باباجان تو باشگاهم شاگرد دارم. خداحافظ.
گفتگو در مورد تخصص گرفتن تا چند سال ادامه داشت اما وقتی پدر و مادرش دیدن آتنا هیچ جوره زیر بار این موضوع نمیره کم کم وا دادن.
تقریباً تا ژانویه ۲۰۲۰ تو باشگاه کار کرد و با شروع شدن کرونا اونم شاگردای حضوریش رو کنسل کرد و خونه نشین شد.
به واسطه اینکه آتنا جزو اولین نفرایی بود که سیستم کلاس آنلاین داشت اون اوایل کرونا یهو مخاطباش خیلی زیاد شد .
هم برنامه بدنسازی میگرفتن هم کلاس خصوصی تک نفره بیشتر میگرفتن هم توی کلاسهای گروهی آنلاین بیشتر شرکت میکردن.
تایمهایی بود که تو یه کلاس گروهی که تو لایو اینستاگرام میذاشت بیش از هزار نفر شرکت میکردن.
زندگیش روال عادی بود درآمدش خوب بود اما خیلی حوصلش سر میرفت و لازم داشت یه تغییرایی تو زندگیش بده. با وجود اینکه تصدیق نداشت و از سابقه رانندگی تو ایران از رانندگی میترسید، یه ماشین گرفت و معمولاً دوستش سوفیا برای کارهای ضروری با اون ماشین جابجاش میکرد. بعد یه مدتم کلاس رانندگی ثبت نام کرد و دید رانندگی توی اوکراین خیلی راحتتر از رانندگی تو ایرانه.
اینجاهای زندگیش بود که کارامل رو دید.
صدای آتنا:
کارامل رو توی استوری یکی از همکارای سابقم دیده بودم. وقتی زدم رو استوری وارد پیج اون حامی های حیوونا شدم توی کپشن پست مخصوص کارامل نوشته بود که ۸ سال بود که توی یه جعبه نگهداری می شده و فقط ازش توله کشی کردن، یه چشمش آسیب دیده و امکان داره که در سال های آینده نیاز باشه تخلیه بشه و دنبال یه صاحب مهربون می گرده. هر کی هم می خواد به کارامل کمک کنه این شماره کارت. بعد یه ذره پیج و بالا پایین کردم دیدم نه پیجیه که واقعا درست جسابیه و خیلی معتبره توی اوکراین. با شماره هایی که توی پیج بود تماس گرفتم و برگشتم گفتم که من برای فلان کیس زنگ زدم. اسمشم اوایل یه چیز دیگه بود یادم نیست چی بود اسمش. گفتم که میشه بیام ببینمش؟ گفت بله آدرسمون اینجاست. گفتم از من خیلی دوره ولی من میام و به یه شرطی کارامل رو قبول می کنم و اونم اینه که من یه سگ دیگه دارم که ۹ ساله با منه و خیلی هم حساسه، خیلی اهل دوستی با سگای دیگه نیست. اگر بپذیره کارامل رو پیش خودم نگه می دارم. البته اون موقع اسمش کارامل نبود. من بلند شدم رفتم همون روز و تا کارامل رو تو بغل من گذاشتن، یک دل نه هزار دل من عاشق این بچه شدم. اون چشمای مظلوم پر از غم و استرسش که منو نگاه می کرد اصلا ادم و دیوونه می کرد. من همونجا بهشون گفتم من می تونم همین الان اینو ببرم؟ گفت اره.. من یه مبلغی هم کمک کردم، تمام هزینه هایی هم که بابت کارامل تا اون روز کرده بودن رو پرداخت کردم و کارامل رو آوردم خونه. توی راه استوری گذاشتم از بچه ها خواستم که یه اسمی رو معرفی کنن و فالوور ها کارامل رو انتخاب کردن. اینجوری شد که اسمش شد کارامل. وقتی اومدیم خونه درو که وا کردم فقط دلم می خواسن که کارن باهاش برخورد خوبی داشته باشه. کارامل تو بغلم بود من همینطوری اشک می ریختم، جفت زانو نشستم رو زمین آروم آوردمش به سمت کارن، اگر کران بوش می کرد یا می رفت این نشونه خوبی بود. اما اگه کارن همونجا بهش می پرید و دعوا می کرد این اصلا نشونه خوبی نبود. ولی کارن نزدیک کارامل شد یک کم بوش کرد و راشو کشید رفت. گفتم اوکی پس قبوله. انقدر اوضاع کارامل بد بود و انقدر استرس داشت یه گوشه خونه وایساده بود و تکون نمی خورد. کم کم با انواع غذا ها و خوشمزه ها و جایزه ها و اینا سعی کردم که بهش حس امنیت بدم. تقریبا یه ماه طول کشید که یک ذره با خونه کنار بیاد با من کنار بیاد. شبا رو زمین بخاطر کارامل می خوابیدم که کنار من بخوابه احساس امنیت کنه. اولاین نفری بود که باهاش بیرون می رفت. کارامل ۸ سال تو یه باکسی که برای توی هواپیما هست زندگی می کرد بخاطر اینکه ازش توله کشی می شد و یک چشمش مریض شده بود و از سگای دیگه هم ضربه خورده بود چشمش و صاحبشم اصلا بهش توجه نمی کرد و فقط داشت ازش توله کشی می کرد، بخاطر همین چشمش خیلی آسیب شدید داشت در حدی که ناهمواری داشت ولی هر ۴ ساعت یه بار باید براش دارو می زدی. من کل شبانه روز تنظیم می کردم ساعتو که براش دارو بزنم.حتی یادمه اونم موقع مربی توی باشگاه بودم، کلاس آنلاین داشتم، کلاسای حضوریمو تا جایی که می تونستم یه جوری تنظیم میکردم که هر ۴ ساعت یه بار چون باشگاه نزدیک خونه بود بیام خونه داروهای اینو بدم بعد دوباره برم سر کار. خلاصه که اون روزای کارامل گذشت و من هی من می گفتم یه روزی می شه که من صدای تو رو بشنوم؟ یه روزی می شه که بگم که کارامل بریم؟ و تو انقدر خوشحالی شی که آخ جون می خوایم بریم گردش.. الان میگم که کارامل جان روز می رسه که مادر من صداتو نشنوم فقط دو دیقه؟! میشه روزی بیاد که شما دو دیقه رو مخ ما نری مادر جان؟ انقدر که این بچه ها شیرینن. کایلی هم همینه، من یه سگ دیگه هم به سرپرستی گرفتم اونم داستانش خیلی عجیب غریبه. کایلی الان یک سال و سه چهار ماهه پیش منه و بخاطر مشکل عصبی که داره تشابهش می شه داد یه جورایی به اوتیسم. اوتیسم تو سگا نیست ولی ا گه بخوایم مقایسه کنیم یه بیماری مثل بیماری اوتیسم تو ما آدما کایلی داره و بخاطر هیمن صاحب قبلیش رهاش کرده و توی خیابون بوده و چشمش کاملا آسیب دیده بود و جراحی شد چشمش کامل تخلیه شد کایلی و اونم دقیقا از همون موسسه ای که کارامل رو گرفتم گرفتمش. فقط اینکه کایلی جون همون قسمتی که چشم نداره زبونشم آویزونه بیرون. خب الان یه سال و خورده ایه پیش منه ولی بخاطر آسیب عصبی که داره خب یه ذره مشکل داره ولی به دیده منت از اینکه دارمشون خیلی خوشحالم.
زندگی همینجوری روال میگذشت همه چی خوب بود کارش خوب بود درآمدش خوب بود برند لباس خودش به اسم بی باک رو با جنسی که دوست داشت تولید می کرد.
کرونا کم کم داشت کنترل میشد و رفت و آمدها بیشتر شده بود و محدودیتها و قرنطینهها برداشته شده بود.
آتنا با دوست صمیمیش سوفیا که اونم ایرانی بود قرار گذاشته بودند که توی اوکراین یه سالن آرایشی بزنن. یه جایی رو دیده بودن با دیزاینر صحبت کرده بودن و یه طرحی رو تصویب کرده بودن و هزینهاش رو هم پرداخت کرده بودند که کار انجام بشه.
سایه جنگ روی اوکراین
۲۴ فوریه ۲۰۲۲ یعنی ۵ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۴:۲۰ صبح با یه لرزه و صدای خیلی ترسناک از خواب پرید. یه زمزمه هایی شنیده بود از اینکه روسیه و اوکراین به مشکل خوردن ولی فکر نمی کرد اینقدر زود اتفاقی بیوفته.
به سوفیا تکست داد و با علامت سوال پرسید زدن؟
تا بخواد خودشو جمع کنه ببینه چه خبر شده و بره دم پنجره نگاه کنه ببینه اتفاقی افتاده یا نه، صدای بعدی بلندتر از قبلی اومد.
و دوباره تکست داد زدن. من میرم بنزین میزنم میام پیشت.
خونه سوفیا همون دوست ایرانی صمیمیش بود که با هم میخواستن آرایشگاه بزنن، تو طبقات پایین همون برجی بود که آتنا تو طبقات بالاش زندگی میکرد.
کلید ماشین رو برداشت از خونه اومد بیرون که سوار آسانسور بشه دید همسایه هاش با چمدون دارن میان از خونه بیرون و شوک شد که خدایا اینا چجوری چمدون بستن تو این فاصله؟
سوار ماشینش شد و راه افتاد. از توی مپ تقریباً ۱ کیلومتر مونده بود برسه به پمپ بنزین که دید ماشینا کنار جاده صف کشیدن.
تا حالا اینجور صحنهای رو ندیده بود و بدون توجه بهشون رفت جلو و وقتی به ورودی پمپ بنزین رسید متوجه شد این صف صف پمپ بنزین بوده. چیزی که تو زندگیش توی اوکراین ندیده بود.
مات و مبهوت بود که خدایا چی شده چه خبره یعنی حتی نمیتونیم فرار کنیم از اینجا؟
خیلی خب رسیدیم به پایان اپیزود دوم از قصه زندگی آتنا بیباک.
خوشحالم که تا اینجا همراهمون بودید. امیدوارم از شنیدن قصه آتنا لذت برده باشید.
اگه دوست دارید تو اپیزود های بعدی به عنوان اسپانسر همراه ما باشید، از طریق ایمیل توی کپشن یا دایرکت اینستاگرام با ما در تماس باشید.
ما یه اکانت پترون برای حمایت خارج از کشور باز کردیم تا امکان این وجود داشته باشه که اگه مخاطب ما هستید و دوست دارید حمایتمون کنید، بتونید به صورت مستمر و ماهانه با مبلغی که برای ۱ قهوه هزینه میکنید از ما حمایت کنید. این مدل از حمایت به ما کمک میکنه با برنامه ریزی بهتر و مداومت بیشتری بتونیم محتوا تولید کنیم.
حمایت مالی از ما به هیچ عنوان اجباری نیست اما برای ما بسیار تاثیرگذار، معنادار و انرژی بخشه.
لینک راه های حمایت مالی رو توی کپشن اپیزود براتون نوشتم.
ممنونیم از میسویک که تو این اپیزود همراه ما بودن
خوشحال میشیم که اگه از شنیدن ما لذت میبرید راوی رو به دوستانتون هم معرفی کنید.
توی اپیزود بعد که یک هفته بعد از انتشار این اپیزود منتشر میشه و اپیزود آخر این سریال ۳قسمتی هست در مورد موشک باران، پناهگاه، مرز های خروجی اوکراین، همدلی مردم با هم، برگشتن به ایران، بازگشت به اوکراین و زندگی تو جنگ میشنوید
تو اپیزود بعدی منتظرتونم.
پایان اپیزود

