وقتتون بخیر
این قسمت پنجاه و هفتم راوی و من آرش کاویانی هستم. این اپیزود خرداد ماه ۰۴ منتشر شده.
توی پادکست راوی من قصه تعریف میکنم. قصه زندگی آدمایی که یک چالشی توی زندگیشون، باعث شده قصه زندگیشون شنیدنی تر بشه. قصه هایی که درس هاشون تلنگر هایی بهمون میزنن تا بهتر زندگی کنیم.
دم شما گرم که حمایتمون می کنید و ممنونم از اینکه ما رو به دوستاتون معرفی می کنید. این لطف خیلی بزرگی به ماست و امیدوارم همیشه مورد لطفتون قرار بگیریم.
خودتون می دونید دیگه همه قصه های ما واقعی ان و ما قصه هارو بر اساس مصاحبه ای که انجام می دیم می نویسیم. اگه دوست دارید قصه خودتون و به ما پیشنهاد بدید که هیچی، ولی اگه دوست دارد قصه شخص دیگه ای روبه ما پیشنهاد بدید تا توی پادکست روایتش کنیم، حواستون باشه باید امکان مصاحبه با اون شخص برای ما فراهم باشه. حالا… اگه دوست داشتید قصه کسی رو بهمون معرفی کنید، دایرکت اینستاگرام بهمون پیغام بدید یا ایمیل بزنید. خیلی خب.. آماده اید قصه مونو شروع کنیم؟
اسم واقعی پسر قصه ما مهرداد شهلایی هست.
شروع داستان
پسر قصه ما ته تغاری یه خانواده ایه که ۴تا بچه داشتن.
خانواده ای که پدرش از طرفدارای حذب توده و کارگر ساده بوده و چون آدم سیاسی ای بوده خیلی بهش کار نمیدادن و سخت میرفته سر کار.
تو سن و سال ازدواجش که بوده یکی از دوستای هم حذبیش خانواده مادر رو که ترک آذربایجانی بودن رو معرفی میکنه و با هم آشنا میشن و ازدواج میکنن.
مادر برای همراهی با پدر خیاطی میکنه و زندگیشونو از یه اتاق ۹ متری شروع میکنن. البته که آشپزخونه و حموم و دستشویی به سبک خونه های قدیمی به صورت مشترک بیرون از هر اتاق بود. تا قبل به دنیا اومدن پسر قصه ما با ۳تا بچه همچنان تو یه اتاق ۹ متری بودن و با به دنیا اومدن مهرداد تو تاریخ ۲۰ دی ۴۹ اوضاع مالی پدر بهتر میشه و میرن به یه خونه ۴۰ متری. از دوران دبستانش فقط یادش میومده که خیلی اهل بازی کردن تو کوچه با هم محلیا بوده و تو مدرسه هم پسر شلوغ و بازیگوشی بوده.
زمان مدرسه شون همچنان تغذیه مدرسه مثل موز و سیب و پسته و شیر و خوراکی های مقوی پابرجا بوده.
سال ۵۷ که رفته دوم دبستان، پدر خانواده کارش منتقل شده به شهر ساری و اونا هم با خانواده پاشدن رفتن ساری. رفتنشون به ساری همان و انقلاب ۵۷ هم همان.
انقلاب که شد مامانش دیگه خیاطی نکرد و شروع کرد عربی تدریس کردن و قرآن آموزش دادن به خانوما و مداحی کردن. البته درآمدی از این راه نداشت و بیشتر علاقه اش بود. کسایی که اینکارارو میکردن اون موقع ها بهشون میگفتن خانم جلسه ای.
سال ۵۸ دوباره برگشتن تهران و اینبار تو یه خونه ۷۵ متری ساکن شدن. فروردین ۵۹ خواهرش تو همین خونه با یه آقایی که همافر یا افسر نیروی هوایی بود ازدواج کرد و رفتن همدان و تو خونه های سازمانی پادگان مستقر شدن و زندگیشونو شروع کردن.
جنگ شروع شد
شهریور ۵۹ یه روز طرفای عصر بود که دیدن خواهرش با یه چمدون از در خونه اومد تو و گفت جنگ شده.
اول متوجه نشدن منظور خواهرش چیه. بعد خواهرش توضیح داد که اینا تو خونه شون بودن و یهو به همشون گفتن جمع کنید از اینجا برید یه شهر دیگه خونه فامیلاتون. و اونم سریع وسایلشو جمع کرده اومده پیش مامانش اینا. شوهرشم باید میرفته جنگ.
و اینجوری بود که خانواده شهلایی قبل از اینکه خبر جنگ تو تلویزیون و روزنامه ها پخش بشه فهمیدن که ایران رفته تو جنگ و روز بعد تو روزنامه ها در مورد جنگ خوندن.
با شروع شدن جنگ و جوی که تو مدرسه ها راه افتاد خیلی از بچه ها علاقه مند شدن که دوره های نظامی ببینن و برن خط مقدم جبهه.
نمیدونم راجع به کوپن تا حالا چیزی شنیدید یا نه. دهه ۶۰ و ۷۰ به طرز عجیبی به صف های مختلف گره خورده بود. از صف نون و شیر گرفته تا صف کوپن. کوپن اون موقع ها حکم طلا داشت واسه خانواده ها. شرایط اقتصادی سخت بود، واردات کم بود، تولید کم بود، کلا همه چی یا کم بود یا نبود. دولت واسه اینکه یه راهی پیدا کنه که عدالت رو، تو توزیع کالا برقرار کنه، سهمیه بندی کالاهای اساسی با کوپن رو راه اندازی کرد. سیستمشم اینجوری بود که به کمک یه سری از نهادها، مردم رو ثبت نام میکردن و دفترچههایی بهشون میدادن که توش تعداد افراد خانوار و جدول کالاها ثبت شده بود.
هر چیزی که کمیابتر بود بیشتر احتمال داشت کوپنی بشه. چیزایی مثل برنج، روغن، قند و شکر، پودر لباسشویی، شیر خشک، پنیر، حتی بعضی وقتا سیگار و باتری قلمی.
اون موقعها تو محلههای مختلف فروشگاههای تعاونی بودن که وقتی نوبت فلان کوپن میرسید مردم ساعتها جلوش صف میکشیدن و میتونستن اون کالا رو با قیمت دولتی بخرن.
این جریان کوپن همچنان بعد از جنگ و توی دهه ۷۰و۸۰ هم ادامه داشت و آخرین کوپن رسمی تو سال ۱۳۸۸ برای روغن و برنج داده شد.
داستان کوپن و گفتم که فقط یه خاطره بازی ریزی بکنیم و شنوندههای جوونترمونم در مورد کوپن یه چیزایی بشنون.
مهرداد اینا تو محله ای زندگی میکردن که خیلی جوونا رو توش ترغیب میکردن برن به جنگ.
هر هفته براشون دوره نظامی برگزار میکردن و آموزش هایی که لازم دارند توی جبهه بلد باشند رو بهشون میدادن.
روزی نبود که از جبهه تابوت یه شهید، نیاد تو محلشون . تابستون که میشد هر روز همراه این تابوتها، با اتوبوس بنیاد شهید میرفتن بهشت زهرا قطعه شهدا.
اون موقعها تو قاب بالای قبر، عکس جنازه شهدا رو با همون شرایطی که شهید شدن میذاشتن. من وقتی شنیدمم ترسیدم چه برسه میخواستم تصورش کنم یا اونجا حضور داشته باشم.
سالهای تحصیل و جنگ همینجوری میگذشت. اگه بخواید از میزان شهید شدن آدما توی اون دوران بدونید، در این حد بگم که، سال اول راهنمایی روز اول که رفتن مدرسه معلم دینی اومد سر کلاس و سال نو تحصیلی رو به بچهها تبریک گفت و بهشون گفت امسال قراره در مورد کلی از موضوعات دینی صحبت کنن و هفته بعد تابوت اون معلم از جبهه برگشت و هفته سوم یه معلم جدید داشتن.
مهرداد اصلا درس خون نبود. سال دوم راهنمایی از ۱۳ تا درس ۹ تا درس رو تجدید شد و فقط ورزش رو ۲۰ شد. انظباطشو ۱۲ شده بود. وقتی رفته بودن برای شهریور کاراشو بکنن که دوباره امتحان بده مدیر مدرسه گفت خودتونو سر کار گذاشتید؟
این بچه یه سال خونده ۹ تا درسو نتونسته قبول شه چه جوری میخواد تو ۲ ماه ۹ تا درس رو بخونه و پاس کنه؟
به حرف مدیر گوش ندادن و واسه شهریور ثبت نامش کردن و مهردادم تونست اون سال همه درسها رو تو شهریور قبول شه.
خاطره جالبشم این بود که سال سوم یه شاگرد جدید به کلاسشون اضافه شده بود و مهردادو میشناخت. اولین زنگ تفریح اومد پیش مهرداد گفت تو هم جهشی خوندی؟
اون موقع یه چیزی بود به اسم جهشی خوندن که بعضیا استفاده میکردن. اینجوری که یک سال تحصیلی رو تو تابستون می خوندن و شهریور امتحان میدادن و اگه قبول میشدن، میتونستن تو مقطع بعدی بشینن درسشونو بخونن. اون پسر چون خودش تو شهریور داشته جهشی میخونده فکر کرده بود مهردادم داره جهشی میخونه.
خلاصه مهرداد با یه خجالتی بهش فهموند که نه من داشتم تجدیدامو پاس میکردم.
سوم راهنمایی امتحانشون نهایی بود و با نمره کارنامشون میتونستن تعیین رشته کنن.
با توجه به نمره و مدرسههایی که دور و بر خونشون بود، تصمیم گرفت هنرستان برق بخونه.
عین بقیه بچههای همسن و سالشم انواع و اقسام ورزشها رو تست میکرد و نه نمیگفت. از فوتبال و والیبال و بسکتبال تو کوچشون گرفته تا شنا و ورزشهای رزمی.
از وقتی که رفت رشته فنی مدرسه براش جذابتر شد. اینکه با پریز و سیم و برق و دکمه و لامپ سر و کار داشت و کارهای عملی سر کلاساشون انجام میدادن باعث میشد بیشتر از مدرسه خوشش بیاد .
سال چهارم هنرستان میشد سال ۶۶ که موشک بارونهای تهران اوج گرفته بود. و تصمیم گرفتن از تهران خارج بشن و رفتن فردیس کرج.
البته یک سال بعد یعنی ۲۹ امرداد ۱۳۶۷ آتش بس رسمی انجام شد و جنگ ایران و عراق به پایان رسید.
پایان جنگ و رفتن به سربازی
همون سال مهرداد کنکور داد ولی از اونجایی که خیلی درس خون نبود قبول نشد.اقدام کرد برای سربازی، یه ۶ ماهی توی شرکت کار کرد و براش بیمه رد کردن و دی ماه ۶۸ رفت پا بکوبه.
آموزشی رفت پادگان ۴۰ دختر شاهرود و خدمتشو افتاد تو کرمانشاه . به خاطر شیطنتهایی که داشت سه ماه هم اضافه خدمت گرفت و نزدیک ۲۷ ماه خدمت کرد و فروردین ۷۱ از سربازی مرخص شده برگشت خونه.
تنها اتفاقی که تو دوران نبودنش افتاده بود این بود که برادرش رفته بود ژاپن تا اونجا کار کنه و همسر و بچش تنها تهران بودن.
بعد از جنگ، اقتصاد ایران خیلی درگیر تورم و بیکاری بود مخصوصاً برای جوونا. از اون طرف ژاپن با کمبود نیروی کار مواجه بود، جمعیتش پیر بود و کارهای سخت و سطح پایین توی ساخت و ساز و نظافت شهری، کشاورزی و کارخونهها دیگه طرفداری نداشت. به خاطر همین خیلی از جوونای ایرانی با ویزای توریستی یا دانشجویی وارد ژاپن میشدن و شروع میکردن به کار کردن. خیلیا برای خانوادههاشون تو ایران پول میفرستادن، خیلیا هم پول جمع میکردن تا بیان ایران و کار خودشون رو راه بندازن.
اینم در مورد داستان کار کردن تو ژاپن. برگریم به قصه مهرداد..
اسپانسر
اسپانسر این اپیزود ایزی لایفه. برندی که سالهاست کنار افراد با پالش بی اختیاری ادرار ایستاده. ایزی لایف همیشه تلاش کرده با ارائه محصولات مراقبتی ویژه بزرگسالان و مهم تر از اون فرهنگ سازی درباره این موضوع به حفظ آرامش، استقلال و عزت نفس افراد مبتلا به بی اختیاری ادرار کمک کنه. اینجا از “بی مقدمه” می شنوید چون ایزی لایف همیشه با این تابو جنگیده و تلاش کرده هرجایی که گوش شنوایی هست در مورد این موضوع صحبت کنه. موضوعی که صحبت در موردش مهم و حیاتیه ولی سالهاست همه در موردش سکوت کردیم. ” بی مقدمه” عنوان یه پویشه. با حمایت ایزی لایف. پویشی که هدفش افزایش آگاهی عمومی درباره چالش بی اختیاری ادرار و راه های مدیریت اونه. پویش بی مقدمه بهانه ایه برای شروع یه گفتگوی صادقانه، بی پرده و بدون شرم و قضاوت درمورد موضوع بی اختیاری ادرار. چالشی که خیلی ها با اون زندگی می کنن ولی درباره اش حرف نمی زنن. اسپانسر این اپیزود: ایزی لایف.
ادامه داستان
شروع بیماری مهرداد
اوضاع مالی خانواده اش آنچنان تعریفی نداشت و باید کار میکرد. همینجوری که دنبال کار میگشت، مریض شد، علائمشم شبیه علائم سرماخوردگی بود.
رفت دکتر، دکتر بهش آنتی بیوتیک داد و داروهای روتینی که برای سرماخوردگی میدادن.
بدنش عفونت داشت و ویروس نبود. یه هفتهای گذشت و حالش بهتر نشد روز به روز ضعیفتر و بیحالتر میشد.
تو خونشون نشسته بودن که مامانش بهش گفت پاشو.. پاشو بریم یه سر به زن داداشتو بچش بزنیم، روبروی خونشونم یه بیمارستانه، بریم اونجا یه پزشکم تو تهران ببینتت شاید تشخیصش فرق میکرد.
راه افتادن با تاکسی اومدن تهران و رفتن بیمارستان روبروی خونه داداشش اینا. دوباره ویزیت شد و دکتر دوباره همون سرماخوردگی رو تشخیص داد و همون داروهایی که داشت مصرف میکرد رو براش نسخه کرد.
از بیمارستان اومدن بیرون و رفتن اون دست خیابون خونه داداشش.
رفتن اونجا مهمون شدن و مهرداد هر لحظه نسبت به لحظه قبلش بیرمقتر میشد. وقتی دیدن اوضاع مهرداد اینجوریه قرار شد شب همون جا بخوابن و صبح برن یه بیمارستان دیگه.
از وقتی که رسیده بود خونه داداشش، زن داداشش یه پتو بهش داده بود و یه گوشه خوابیده بود. جون اینکه بلند شه بشینه رو هم نداشت.
تا صبح همونجا خوابید و فقط وقتهایی از جاش بلند میشد که حس میکرد دستشویی داره. معمولا هم پا میشد میرفت دستشویی، اما خبری از دستشویی نبود. دو سه بار آخر حتی جون اینکه تنها بره تا دستشویی رو هم نداشت و مامانش کمکش میکرد تا به دستشویی برسه .
صبح زود باباش بلند شد از خونه زد بیرون که بره سر کار و مامانش که میدید اوضاع مهرداد اینجوریه و بهتر نمیشه و ثانیه به ثانیه داره بدتر میشه بهش گفت پاشو ببریمت اورژانس بینیم چیکار میتونن بکنن برات. شاید یه سرمی بزنن اوضاعت بهتر بشه .
از شب قبل تا صبح جوری بدن مهرداد تحلیل رفته بود که نمیتونست رو پاش وایسه و از پلههای خونه برادرش که میخواست بیاد پایین، نشستنکی خودشو میکشید و با کمک نرده و دیوار دونه دونه پلهها رو میومد پایین.
از طبقه سوم تا طبقه اول همینجوری اومد پایین. طبقه اول یکی از همسایهها که شرایط مهرداد رو دید اونو کول کرد و آورد تا دم در.
اون خیابون خیابون اصلی بود و درختهای بزرگی داشت. خورشید طلوع کرده بود و با قدرت داشت به برگ درختا میتابید. پرتو نور خورشید از لابلای برگ و شاخهی درخت عبور میکرد و به کف زمین میتابید.
چون مهرداد نمیتونست راه بره برای اینکه از این دست خیابون برن اون دست خیابون باید تاکسی میگرفتن. وقتی اون همسایه مهرداد رو گذاشت روی پله دم خونه و منتظر بودند که یه ماشینی براشون وایسه تا اونا سوارش بشن، مهرداد پرسید مامان ساعت چنده؟
مامانش گفت ۹ صبح.
مهرداد گفت پس چرا هوا انقدر تاریکه؟ ردههای نور خورشید رو صورت مهرداد بودن ولی نمیتونست نور رو ببینه.
اونجا فهمیدن که این بیماری به چشم مهردادم زده. اونقدر بی حال بود که از هر ۵، ۶ تا سوالشون یه دونه رو به زور میتونست جواب بده.
سریع ماشین گرفتن و مهرداد رو منتقل کردند به اورژانس بیمارستان روبروی خونه. تا رسیدن تو اورژانس و شرایطشو گفتن که نمیبینه و از دیشب هی میرفته دستشویی ولی نمیتونسته خودشو تخلیه کنه. تا اینارو گفتن سریع یه چکاپ اولیه کردن و متوجه شدن مثانه اش بدجوری باد کرده.
سریع بهش سوند وصل کردن و ۱۵۰۰ سی سی ادرار از مثانه اش تخلیه کردن.
خوبه بدونین که حجم مثانه یه چیزی بین ۵۰۰ تا ۶۰۰ میلی لیتره . و وقتی به ۷۰۰ میلی لیتر میرسه احساس درد یا فشار زیادی به آدم میاد.
در مورد مهرداد این عدد اونقدر غیر طبیعی بزرگ بود که دکتر به مامانش گفت عجیبه که تا الان مثانهاش نترکیده.
سریع بستریش کردن و شروع کردن به آزمایشهای مختلف و چکاپ و رادیولوژی.
برای اینکه ازش عکس رادیولوژی بگیرن دو نفر بلندش کردن به دیوار اتاق رادیولوژی تکیهاش دادن و بازوهاش رو از مفصل محکم نگه داشتن که نیفته، چون دیگه هیچ کنترلی روی پاهاش نداشت.
تقریباً از سینه به پایین سر شده بود.
عکس رادیولوژی نشون میداد ریهاش به شدت درگیر شده و بر اساس جواب آزمایش، دکتر معالجش گفت به سل مبتلا شده. سریعاً تو یه اتاق ایزوله قرنطینهاش کردن و دارو های سل رو شروع کردن و همزمان آزمایش های مختلف از گرفتن آب نخاع و انواع عکسبرداریها رو انجام دادن چون به وجود سل شک داشتن.
تو سه روز و دو شب ۶ تا تشخیص بیماری مختلف گرفت و در نهایت هم گفتن ما نمیدونیم بیماریش چیه، اگه میخواید زنده بمونه ببریدش بیمارستان امام خمینی.
همون روز با آمبولانس منتقلش میکنند بیمارستان امام خمینی و توی اورژانس پذیرش میشه.
علائمش هیچ تغییری نکرده بود و همچنان چیزی نمیدید، از سینه به پایین کاملاً لمس بود. و بیحالی عجیبی وجودشو گرفته بود.
رو یکی از تختهای اورژانس خوابیده بود. مامان و خواهرشم بالا سرش بودن که یهو در یه اتاقی تو اورژانس باز میشه و یه سری دکتر ازش میان بیرون. تخت مهرداد اولین تخت تو مسیر حرکت این دکترا بود.
همینجوری که داشتن از جلوی تخت رد میشدن، یکی از دکترا از مادر مهرداد پرسید مریضتون چشه مادر جان؟
مامانش شروع کرد علائمشو گفتن و جواب همه آزمایشهایی که توی بیمارستان قبلی گرفته بودن رو درآورد و داد دست دکتر که ببینه.
آقای دکتر دولت آبادی همینجوری که داشت صفحات پرونده مهرداد رو ورق میزد، انگار یه چراغی داشت بالای سرش پرنور و پرنورتر میشد و چشماشو ریز میکرد تا بتونه جزئیات رو بهتر ببینه.
پرونده رو که کامل خوند مسئول اورژانس و صدا زد و گفت این آقا مریض منه، تشخیص من ام اسه و از همین الان باید کورتون تراپی رو شروع کنه.
چون توی بخش اتاق خالی نداشتن از تو همون اورژانس کورتون تراپی رو شروع کردن و مهرداد دارو گرفت.
روز بعد منتقلش کردن به بخش و دکترش اومد بالا سرش، مامانش از دکتر پرسید آقای دکتر چی شده؟ چه خبره؟ جریان چیه؟ این بچه تا کی باید اینجا باشه؟ چرا به این حال گرفتار شده؟
اون زمانا ام اس یه بیماری ناشناخته بود و پیشرفتی که الان در مورد ام اس اتفاق افتاده رو مدیون علم پزشکی هستیم. اینکه ام اس چرا به وجود میاد و دقیقاً چی هست رو توی قصه حمیرا اخلاصی کامل و جامع توضیح دادم. واسه همین دوباره در مورد ام اس صحبت نمیکنم . اگه دوست دارید در موردش بدونید پیشنهاد میدم حتماً اون قصه رو گوش کنید، مطمئنم از شنیدن قصه حمیرا هم لذت میبرید.
دکترا خودشونم اون زمان نمیدونستن ام اس چرا به وجود میاد، البته که هنوزم دقیق نمیدونن و چیزهایی که احتمال بروز ام اس رو بالا میبره رو میشناسن. به خاطر همین به مادر مهرداد گفتن مادر جان خیلی چیزا وجود داره که احتمال داره اتفاق افتاده باشه ما الان کاری به اونا نداریم.
ما باید برای بچه شما یه کاری بکنیم که حالش بهتر شه. الانم داریم تمام تلاشمونو برای این کار میکنیم. شما این مدت باید باهاش همراهی کنید، ازش مراقبت کنید، کاراشو انجام بدید و بهش روحیه بدید تا به امید خدا دارودرمانی جواب بده و پسرتون بتونه به زندگیش برگرده. فقط حواستون به یه سری توصیهها باشه. پسرتون بلع نداره هیچ چیزی نباید بخوره حتی یک قطره آب. ما با سرم تمام نیازهای بدنش رو تامین میکنیم، اصلاً نگرانش نباشید و هیچ چیزی بهش ندید بخوره.
مورد دومم اینه که بشدت به روحیه نیاز داره. تا می تونید باهاش صحبت کنید و حرفای خوب بزنید و بهش انرژی بدید.
شب اولی که مهرداد قرار بود تو بخش بخوابه مادرش نمیتونست اونجا بمونه و از دامادشون خواستند که پیش مهرداد بمونه.
برای اینکه پرستارا بتونن بیان بالا سر مهرداد و علائمشو چک کنن چراغ مهتابی رو سقف که مستقیم تو چشم مهرداد بود روشن بود. دامادشون بهش گفت مهرداد چراغ که اذیتت نمیکنه؟ میخوای خاموشش کنم؟
مهرداد گفت کدوم چراغ؟ اینجا که تاریکه!
بینایی مهرداد اونقدر کم شده بود که وقتی دکترش اومد معاینش کنه خودکارو یک سانتیمتری چشمش که میگرفت مهرداد می تونست یه هالهای از خودکار و ببینه.
دومادشون باورش نمیشد که انقدر بینایی مهرداد کم شده باشه.
روز دوم یه دستگاه رادیولوژی پرتابل آوردن تو اتاق و خیلی با احتیاط انگار که پر قو رو میخوان جابجا کنن، جوری که مهرداد آب تو دلش تکون نخوره، از چهار طرف چهار نفر بلندش کردن و یک نفر فیلم رادیولوژی رو آروم هول داد زیر بدنش و دوباره گذاشتنش رو تخت.
عکسبرداری را که کردن و پرستارا از اتاق اومدن بیرون سرپرستار اونجا از مامان مهرداد پرسید، خانم آقای دکتر چه نسبتی باهاتون دارن؟
به خاطر شرایط مهرداد که دکتر کلی به پرستارا تاکید کرده بود که این پسر نباید تکون اضافه بخوره و حسابی مراقب باشید، اونا فکر کرده بودن که دکتر به خاطر نسبت فامیلی اینقدر بهشون توضیح داده و هواشو داشته.
روز سوم مهرداد به مامانش گفت مامان کویرم تو رو خدا بهم آب بده بخورم. مامانشم اول مقاومت کرد ولی کم کم دلش سوخت و شروع کرد با یه قاشق چایخوری از گوشه دهنش بهش آب دادن. همون موقع بود که دکتر اومد تو اتاق. قشقرقی بود که به پا کرد. کل بخش دم در اتاقشون جمع شده بودن. دکتر میگفت خانوم من دارم بچهتو نجات میدم. تو خودت دستی دستی داری میکشیش؟ مگه بهت نگفتم بهش هیچی نده بخوره؟ این یه قطره آب بپره تو گلوش نمیتونه پسش بزنه خفه میشه میمیره. میخوای پسرتو بکشی؟
مهرداد این مدت به صحبتهای دکترش دلگرم بود. به خاطر اینکه دکترش میگفت این بیماری یه روند عادی داره، یه مدتی بستری میمونی، دارودرمانی میشی و خوب میشی میری خونتون، نگران نباش.
با این صحبتهای دکترش، پذیرفته بود که این مدت باید تو بیمارستان باشه، و حرفی نمیزد و غرغری نمیکرد. سرگرمیشم نوار و ضبط و رادیو بود.
صبح به صبح مامانش ۵ تا نون سنگک با ۵ تا قالب پنیر می گرفت و وقتی میومد تو بخش که جاشو با همراه مرد مهرداد عوض کنه، میداد به پرستارای بخش که خوشحالشون کنه و کاری کنه بیشتر هوای پسرشو داشته باشن.
روز پنجم مهرداد میتونست یه سایه کنار تختش ببینه، نمیتونست صورتها رو تشخیص بده و از روی صدا میفهمید که کی و از کدوم سمت داره باهاش صحبت میکنه. همه چیز به چشمش تار بود حتی اگه میومدن نزدیک صورتش باز هم تار میدید.
جزو روتین معاینه دکترش این بود که سوزن میزد، خودکار می زد، چکش می زد به پاش که ببینه حس به پایین تنه اش برگشته یا نه.
روز دوازدهم بود وقتی دکتر خودکار رو کشید به پای مهرداد، شست پاش تکون خورد. درسته که دکتر به مامانش گفته بود که نگران نباش و پسرت خوب میشه، ولی تقریباً هیچ کس از پرسنل بیمارستان امیدی به برگشتن مهرداد نداشت. چون اون موقع سابقه خوبی از بیماری ام اس هم وجود نداشت.
انگشت پای مهرداد که تکون خورد بخش ترکید. همه خوشحال بودند که یه بیمار اماس شروع کرده علائم بهبودی از خودش نشون دادن .
همه به مامانش تبریک می گفتن و میگفتن حاج خانم شیرینی بده پای پسرت تکون خورده.
واسه مهرداد عجیب بود. دکترش بهش گفته بود قراره خوب شه بره خونه.. خب پاش تکون خورده، معلوم باید تکون می خورد. اگه تکون نمی خورد چطوری می خواست بره خونه؟!
تو همین روزا یه استادی با چند تا رزیدنت اومدن تو اتاق و دونه دونه تختا رو میکشیدن وسط و یکی از رزیدنتها شروع میکرد تمرین ویزیت انجام دادن.
وقتی تخت مهرداد رو کشیدن وسط و شروع کردن ازش در مورد علائمش پرسیدن، هر سوالی که رزیدنت میپرسید و مهرداد جواب میداد اون دکتر میگفت: پسرم اشتباه نمیکنی؟ مطمئنی دقیق داری میگی؟ هر ثانیهای که میگذشت تعجب تو صورت اون دکتر بیشتر میشد.
مامان مهرداد که این رفتارو دید ترس افتاد تو وجودش، وقتی مهرداد رو برگردوندن سر جاشو پزشک و رزیدنتا رفتن بیرون مامانش پشت سرشون رفت و گفت: آقای دکتر ما بچه جنوب شهریم، تو محلمون شهید زیاد دادیم، با از دست دادن اقوام و دوست و آشنا غریبه نیستیم، اگه قراره اتفاق بدی بیفته به ما زمان بگید که بتونیم براش تدارک ببینیم.
از نگاههای اون دکتر مامانش جوری خودشو باخته بود که فکر میکرد امروز فردا قراره پسرشو از دست بده.
دکتر میزنه زیر خنده و میگه نه حاج خانوم اشتباه برداشت کردید. ما تا حالا مریضی نداشتیم که با این شرایط بیاد و انقدر خوب دارو رو بدنش جواب بده. اینکه پسرتون داره علائم بهبودی نشون میده یه چیز استثناییه و به خاطر اینه که تعجب کردم.
مامانش یه نفس عمیقی کشید و بازدمشو از روی آرامش بیرون داد و گفت خدا را شکر.
روز به روز بدن مهرداد بهتر میشد و میتونست بیشتر پاهاشو حس کنه و تکونشون بده.
روز هفدهم بود که بلعش برگشت و سرم را ازش قطع کردن و کم کم با غذاهای شلکی مثل سوپ و آش بدنش رو عادت دادن و بعد ۳-۴ روز به حالت نرمال تغذیه اش رسید.
مامانش کمد شخصی مهرداد توی بیمارستان رو کرده بود آشپزخونه. یه پیک نیکی توش گذاشته بود، قابلمه و ماهیتابه و برنج و روغن و چیزای دیگه هم روش. گوشت و ماهی و مرغم روزانه میخرید میومد.
اتاقش توی بیمارستان یه بالکن داشت و مامانش هر روز این دم و تشکیلات رو اونجا علم میکرد و شروع میکرد آشپزی کردن.
تقریبا تنها کسی بود که اجازه داشت تو بیمارستان آشپزی کنه.
اینجاها که علائم بیماریش رو به بهبودی بود بعد از دو سه هفته گذاشتنش رو ویلچر و بردنش حموم.
تقریباً از روز بیست و پنجم به بعد میتونست راه بره و کارای خودشو خودش انجام بده.
تنها فرقی که با قبل داشت این بود که بارها اتفاق افتاد که احساس کرد دستشویی داره ولی وقتی میرفت دستشویی هیچ خبری نبود. تقریباً از هر ۱۰ بار ۵ بارش پوچ بود.
آمپولاش رو جایگزین کرده بودند با قرص پردنیزولون،۲۰ تا قرص پردنیزولون که میشد تقریباً یه مشت قرص روزانه بهش میدادن بخوره. از روز سیام حوصلشون تو اتاق سر میرفت. غذایی که برای بیماران میآوردن رو دوست نداشتن. واسه همین با هم تختیش و همراه خودش، لباسهای بیرونشونو میپوشیدن، سه نفری سوار آسانسور میشدن و میرفتن تو طبقات منفی، تو سلف رزیدنتها.
اونجا اکثراً آدما با روپوش پزشکی بودن تک و توکم با لباس شخصی. اینا سه تایی با هم تو صف واسه اینکه بقیه بهشون شک نکنن شروع میکردن در مورد بیماری های خودشون حرفهایی که از دکترا شنیده بودن رو بازگو میکردند و نسبت به حرفهای همدیگه نظر میدادن.
در نهایت غذا رو که اونجا میخوردن، برمیگشتن اتاق خودشون و بستری بودن.
تقریباً روز سی و پنجم بود که برادر بزرگش از ژاپن اومد. وقتی ژاپن بود بهش نگفته بودن چه اتفاقی برای مهرداد افتاده. اما تا رسید متوجه شد و خودشو رسوند بیمارستان.
اومد بیمارستان و وقتی شرایطش مهرداد و دید، بهش گفت نگران نباش میبرمت هر کشوری که لازم باشه و درمانت میکنم.
همون روز از دکترش یه نامه شرح حال انگلیسی گرفت و نامه رو فکس کرد برای یه سری از آشناهاش توی انگلیس. اونا نامه رو به چند تا دکتر نشون دادن و دکترا گفتند که ما باید بیمار رو ببینیم تا بتونیم نظر قطعی بدیم. اما اگه شرایط همینه که گفته شده، روند درمان کاملاً درسته و اگه بیاد اینجا ما هم همین کارو میکنیم. اینو که شنیدن خیالشون راحت شد و متوجه شدن لازم نیست مهرداد و ببرن خارج.
بعد از ۴۵ روز میریم خونه
صبح روز چهل و پنجم بود که دکترش اومد بالا سرشو گفتش امروز عصر مرخصت میکنم. برای ۲۴ ساعت میری خونه و بعدش برمیگردی که دوباره باید معاینت کنم شاید هم لازم باشه دوباره بستری بشی.
مهرداد و خانوادهاش خیلی خوشحال بودند که قراره مرخص بشه. برگشتن خونه و تا وقتی که میخواست بخوابه چیزی غیرعادی نبود. صبح که از خواب بیدار شد احساس میکرد همه چی یه توهمه.
نمیفهمید که بیداره یا خوابه، نمیدونست آدمای دوروبرش رو داره تو خواب میبینه یا تو واقعیت و بیداری پیششن، حس میکرد گذر یه لحظههایی رو تو روز متوجه نمیشه. نمی فهمید کی ظهر شد کی عصر شد کی شب شد.
از این موضوع هیچی به خانوادهاش نمیگفت. میترسید فکر کنن دیوونه شده. یه روز خونه موند و صبح روز بعد رفت بیمارستان تا پزشک معالجش ببینتش.
وقتی رفت اونجا دکتر ازش پرسید حالت چطوره و روز قبل چطور بهت گذشته، مهرداد دیگه خجالت نکشید و گفت دکتر نمیدونم شما واقعاً اینجایید یا تو خوابم. حس میکنم خواب نیستما ولی انگار دارم خواب میبینم. همه چی مثل اتفاقاییه که تو خواب میدیدم. یه حالیم که حس میکنم هر لحظه باید بیدار شم. دیروز هر کسی از خانوادمو میدیدم با خودم میگفتم شاید دارم توهم میزنم شاید این آدم واقعاً اینجا نیست. حرف نمیزدم که یه موقع کسی فکر نکنه دیوونه شدم.
دکتر خندید و بهش گفت نه خیالت راحت بیدار بیداری و این علائمی که میگی، خدا رو شکر که الان نمایان شده و توی پروسه درمانت این حال بهت دست نداده. اگه این اتفاق تو پروسه درمان برات رخ میداد خیلی بعید بود که بدنت به دارو درمانی جواب بده. این حالتت یه مدلی از افسردگیه، ما میدونستیم که اینجوری میشی، اما لازم نیست نگرانش باشی کم کم و به مرور زمان همین که با خانوادت وقت بگذرونی و به زندگی عادیت برسی، این حالت از بین میره و همه چیز عادی میشه.
اما حواست باشه دو تا چیزو از زندگیت نباید حذف کنی. اول مواد غذایی کلسیمدار و دوم ورزش. مقدار دوزی از کورتون رو که ما برات استفاده کردیم خیلی زیاد بوده و تو به شدت مستعد پوکی استخوان میشی. واسه اینکه دیرتر به این عارضه دچار بشی باید عضلاتتو تقویت کنی تا فشار کمتری روی مفاصلت باشه و از اون طرف کلسیم بخوری که استخونات تقویت بشن.
مهرداد در مورد اینکه احساس میکنه دستشویی داره ولی وقتی میره دستشویی هیچ خبری نمیشه از دکتر پرسید و اونم گفت، این یکی از عارضههای بیماریته که بیشتر با بی اختیاری ادرار شناخته میشه. ممکنه تو طول زمان حل بشه ممکنم هست تا آخر عمر باهات باشه و احتمال داره عارضه های دیگهای هم به سراغت بیان.
در ضمن اینم بدون که اگه ۲ روز دیرتر میومدی پیش ما الان مرده بودی. پس اینکه زنده هستی رو غنیمت بشمر و از زندگی کردنت لذت ببر.
مهرداد از شنیدن این حرف خوشحال شد ولی وقتی برگشت خونه اون حال عحیب همراهش بود. واسه اینکه نمیتونست تمیز بده که چه اتفاقی داره دور و برش میافته و کی واقعی و کی واقعی نیست و فرق خواب و بیداریش رو نمیفهمید، خودش رو با چیزایی سرگرم کرد که مخاطبش یه طرفه باشه مثل تلویزیون و رادیو. یه چیزی که به واکنش اون نیاز نداشته باشه.
به جز این حالت روحی بینایی چشمش هم ضعیف شده بود و مثانه و رودش هم درگیر بود و بیاختیاری ادرار و مدفوع داشت. از اینجا یه جاهایی من باید بهتون بگم که چه مدل دستشویی ای داشت. با بزرگ و کوچیک آشنایید دیگه؟ از همین قانون استفاده میکنم.
مهرداد از وقتی که حس میکرد دستشویی داره کمتر از یک دقیقه وقت داشت خودشو به دستشویی برسونه. اگه نمیرسوند ناخواسته تخلیه میشد.
اون اوایل بارها شده بود خونه نشسته بودن و داشتن با مهرداد حرف میزدن. سرشونو میچرخوندن که به یه چیزی اشاره کنن یه چیزی می گفت میگ میگ!! تا برمیگشتن میدیدن مهرداد نیست. کجاست؟ دستشوییه!
و ممکن بود این اتفاق توی یک ساعت بیش از ۱۰ بار رخ بده. هیچ منطق و قانونی برای این مشکلش نبود و هر لحظهای که نیاز به توالت احساس میکرد باید خودشو میرسوند.
در مورد این موضوعی که گفتم لازمه یه سر بریم دانشگاه و برگردیم.
دانشگاه راوی
خیلی خب.. به دانشگاه راوی خوش اومدین!
بیاختیاری ادرار یه موضوعیه که میلیونها نفر تو جهان باهاش درگیرن، اما به خاطر تابوهای اجتماعی و شرم از گفتگو در مورد این موضوع، معمولاً پنهانش میکنن. و این پنهان کردنش باعث شرم و خجالت، از کار افتادگی، محدودیت، تو خونه موندن، سفر نرفتن و خیلی چیزای دیگه میشه.
ما فقط با کسب آگاهی در مورد این چالش و درک افرادی که با این چالش درگیرند میتونیم خیلی راحت این محدودیتهارو از جلوی این افراد برداریم.
من و شما همیشه، خیلی از تابو هایی که بهمون آسیب میزنن رو شکستیم. پس لازمه که اینجا در مورد این موضوع هم همین کارو انجام بدیم.
خوب میخوام بهتون بگم بیاختیاری ادرار چیه؟
تعریف علمیش: به دفع ناخودآگاه ادرار از یک قطره تا تخلیه کامل مثانه بیاختیاری ادرار می گویند. و بر اساس میزان دفع ادرار به سه سطح: خفیف، متوسط و شدید تقسیم میشن.
بیاختیاری ادرار یه بیماری نیست، عارضهایه که از سایر بیماریها به جا می مونه، مثل اتفاقی که برای مهرداد افتاد.
این عارضه معمولاً از بیماریهایی از قبیل: ام اس، دیابت، افتادگی مثانه و رحم، سکته، سرطان پروستات، چاقی و اضافه وزن، پارکینسون، آسیب های نخاعی، و … نشئت میگیره. هیچ سن و سالی نمیشناسه، اما با افزایش سن، ریسک ابتلا بهش افزایش پیدا میکنه. میخوام اینو بگم که این عارضه فقط مختص سالمندا نیست، میانگین سنی مبتلایان تو ایران ۵۱ ساله اما تعداد افرادی که تو سنین پایین هم به این عارضه مبتلا میشن کم نیست .
جالبه بدونید که بیاختیاری ادرار سه نوع استرسی، فوریتی و ترکیبی دارد.
تو نوع استرسی فرد مبتلا در حین عطسه، سرفه، ورزش و بلند کردن اجسام سنگین دچار بی اختیاری میشه.
تو نوع فوریتی، فرد بدون هیچ پیش زمینهای تو یک لحظه نیاز به دفع ادرار پیدا میکنه. و قبل از اینکه بتونه خودشو به سرویس بهداشتی برسونه دفع انجام میشه.
تو نوع ترکیبی هم فرد هر دو نوع استرسی و فوریتی رو تجربه میکنه.
حالا خوبه که بدونید بسته به شدت و نوع بیاختیاری راهکارهای مختلفی برای مدیریت این عارضه وجود داره.
اولیش مراجعه به پزشک متخصص و گرفتن تشخیص و قرار گرفتن در پروسه درمان،
دومی انجام تمرینات کگل و تقویت عضلات کف لگن.
خیلی از مواقع ممکنه دو تا راه حل اول جوابگو نباشه و فرد مجبور باشه تا آخر عمر با این عارضه زندگی کنه و اینجاست که راهکار سوم میشه تنها راه حلش.
و راهکار سوم چیه؟ استفاده از محصولات مدیریت بیاختیاری ادرار.
استفاده از این محصولات می تونه تمام فکر و خیالی که این افراد در مورد قضاوتهای بقیه دارند رو خنثی کنه.
اما متاسفانه تو ایران فقط ۱۱ درصد افرادی که بیاختیاری ادرار دارن از محصولات مدیریت بیاختیاری استفاده میکنن. و خیلی از افراد به خاطر مسائل فرهنگی و شرم از راهکارهایی استفاده می کنن که پیامدهای نامناسبی برای زندگیشون داره.
راهکارهایی مثل:
خونه نشینی و دوری از اجتماع ( که زمینه ساز استرس و افسردگیه)
مصرف کمتر یا قطع مصرف مایعات (که عامل اصلی بیماریهای کلیویه)
گذاشتن حوله، پارچه یا دستمال توی لباس زیر(که اکثراً باعث بیماریهای عفونی میشه)
یا تعویض مکرر لباس زیر تو روز( که برای خیلیا این کار غیر ممکنه)
در صورتی که اگه بدونن محصولاتی برای مدیریت بیاختیاری ادرار هست میتونن خیلی عادی و بدون تجربه کردن هیچ کدوم از اتفاقهایی که ممکنه این عارضه براشون به وجود بیاره، ارتباطات اجتماعیشون رو داشته باشن و با خوشحالی و آرامش زندگی کنن. خیلیا اصلا نمی دونن اینجور محصولاتی وجود داره.
من همه اینا رو به چند دلیل گفتم.
اول اینکه اگه کسی بیاختیاری ادرار داره، و در مورد این عارضه نمیدونه، بشنوه و آگاه بشه.
دوم اینکه اگه کسی بیاختیاری ادرار داره و با محصولات مدیریت بیاختیاری ادرار آشنا نیست و خونه نشین شده و زندگی رو برای خودش سخت کرده، بشنوه و بینه آدمایی با همین چالشا چه کارهایی که تو زندگیشون نمیکنن، ما هنوز اول قصه مهرداد هستیم. کامل که بشنوید فکتون میخوره زمین از حرکت هایی که این آدم زده.
و سوم و مهمترین دلیل من، اینه که بقیه آدما بشنون و شرایط این افراد رو درک، و باعث آسیب بیشتر به این افراد نشن.
خیلی از آسیبها به خاطر خود عارضه نیست، به خاطر برخوردیه که اطرافیان با اون افراد دارای عارضه انجام میدن. و باعث میشن آدمایی که بیاختیاری ادرار دارن، خونه نشین و تنها بشن.
حالا ما چیکار میتونیم بکنیم برای اینکه این شرایط رو ایجاد نکنیم و برخورد خوبی با این افراد داشته باشیم.
اول اینکه بپذیریم این اتفاق برای هر کسی ممکنه رخ بده و عادی سازیش کنیم. بیاختیاری به عارضه است نه ضعف اون آدم یا بیاحتیاطی یا بیتوجهی یا سهل انگاریش. یه عارضهای که ناخواسته بهش مبتلا شده و یادآوری کنیم به خودمون که کنترلی روش نداشته.
دوم اینکه از هر مدل شوخی کردن یا برچسب گذاری روی این افراد باید خودداری کنیم. حتی به بچههامونم باید یاد بدیم که این موضوع چیزی نیست که بخوان باهاش شوخی کنن، چون حتی شوخیهای خیلی کوچیک میتونه باعث شرمهای طولانی مدت بشه.
سوم اینکه باید به حریم شخصیشون احترام بزاریم. اینکه اون افراد بخواد در مورد این موضوع صحبت کنن یا نه، کاملاً به خودش برمیگرده. ما فقط میتونیم برای این افراد اونقدر آدم امنی باشیم که اگه نیاز به صحبت داشتن، بدونن میتونن رو کمک ما حساب کنن.
و چهارم اینکه اگه انتخاب کردن با ما صحبت کنن، تشویقشون کنیم به درمان و مراقبت علمی.
و من یه خواهش ازتون دارم، ممکنه تا قبل از این اپیزود هیچی در مورد این عارضه نشنیده بودید و اصلاً فکرشم نمیکردید که اینجورعارضهای وجود داره. اما حالا میدونید، بالاخره دانشگاه راوی اومدید دیگه.
پس حالا که میدونید در موردش صحبت کنید. به آدمایی که فکر میکنید در مورد این موضوع نمیدونن بگید. یا بگید بیان این پادکست رو گوش کنن، یا به عنوان یه چیزی که یاد گرفتید خودتون به دوستاتون منتقل کنید تا اونها هم در مورد این موضوع بدونن و خدایی نکرده یه موقع باعث نشن کسی بابت بیاختیاری ادرار، شرمگین خونه نشین بشه. دمتون گرم…
کلاس تموم شد میخوام در دانشگاه رو ببندم. برگردیم به قصه
ادامه داستان
چالش های مهرداد بعد از ترخیص
داروی اصلی مهرداد اینجوری بود که باید روزی ۲۰ تا میخورد و هر هفته یک دونه از تعداد خوردنش کم میکرد تا به صفر برسه و دارو رو قطع کنه.
از بیمارستان که مرخص شد تا یک هفته دارو داشت بعد از یک هفته رفت یه داروخانه نزدیک خونشون که داروهاشو بگیره. کسی که پشت باجه وایساده بود و نسخهها رو چک میکرد برعکس همه پرسنل داروخانه که لباس سفید میپوشن، یه لباس مشکی پوشیده بود. تا نسخه مهرداد رو دید ازش پرسید این دارو مال کیه؟
مهرداد گفت مال خودمه اون آقا پرسید خونتون کجاست؟ مهرداد گفت دو تا کوچه بالاتر پلاک ۱۰ . اون آقا گفت برو خونه خودم برات میارمش.
خیلی عجیب بود ولی مهرداد اصلاً شک نکرد و مشکلی پیش نیومد و قبول کرد و رفت. انگار از صورت اون آدم فهمیده بود که میخواد کمکش کنه.
شب شد و زنگ خونشونو زدن. مهرداد رفت دم در دید بله همون آقا است. دارو رو گرفت جلو و گفت بفرمایید این داروتون. مهرداد ازش پرسید آقا چرا دارو رو همون موقع به من ندادین؟ چرا زحمت دادین به خودتون؟ مگه این دارو ممنوع که اینجوری آوردید اینجا؟
اون آقا گفت برادر من ام اس داشت یه هفته پیش فوت کرد لباس سیام به خاطر اینه که عزادار برادرمم.
نسختو که دیدم فهمیدم ام اس داری. این داروها رو قبلاً برای اون خریده بودم ولی به دردش نخورد. واسه این گفتم شب برات میارم که باید میرفتم خونه میاوردمشون. این داروها خیلی راحت گیر نمیاد و اگرم گیر بیاد معمولا کمتر بهت میدن چون موجودیش کمه.
تو هر موقع هر دارویی نیاز داشتی بیا پیش خودم من داروهاتو کامل بهت میدم.
این حرفا رو که زد خداحافظی کرد و برگشت بره. مهرداد گفت آقا پولش؟ اون آقا یه چشمکی زد و گفت یه فاتحه بفرست واسه داداشم.
یک ماهی از وقتی برگشته بود خونه گذشته بود، یه صبحی که از خواب بیدار شد دید همه چی عادیه، یعنی متوجه میشه که از خواب بیدار شده و دیگه تو خواب نیست. اون وهم و شرایطی که دکتر به اسم افسردگی نسبتش داده بود دیگه نبود.
داشت تو خونه بال بال میزد. فقط اقوام راه دورشون نفهمیدن که مهرداد از این حالت در اومده. اما ۳ساعتی که گذشت دوباره اون حالته برگشت.
اونجا بود که فهمید کم کم قراره این حسه بره ولی به این زودیا نه، قراره آروم آروم کمرنگ بشه و از زندگیش محو شه.
وقتایی که حالش خوب میشد خانوادهاش میفرستادنش از خونه بیرون تا یه مقدار به اجتماع بیشتر برگرده. میفرستادنش خرید کنه، میفرستادنش پیش دوستاش باهاشون هم صحبت بشه، و هر ترفندی میتونستن پیاده میکردن که زودتر به حالت عادیش برگرده. اما خب این جریان خیلی برای مهرداد آسون نبود .
اون زمانا اسم ام اس مساوی بود با کلمه مرگ یا مرگ تدریجی. بارها شده بود هم محلیاشون فهمیده بودن که مهرداد ام اس داره گفتن خدا بیامرزتش. یا ایشالا خدا به خانوادهاش صبر بده. همسایه ها که تو خیابون میدیدنش یه جوری متعجب نگاش میکردن که داره راه میره، انگار دارن یه مرده متحرک میبینن.
همین باعث شد نخواد خیلی با جامعه ارتباط داشته باشه و کمتر از همیشه بیرون بره و بیشتر تو خودش باشه.
یا اگه با کسی ارتباط داشت اصلاً نمیگفت ام اس داره. اما خب دوباره یه سری چالش جدید و عجیب غریب براش پیش میومد.
مثلاً اوایل که به زور پسر همسایهشون میرفتن تو محل فوتبال و والیبال بازی کنن، حس میکرد بالاتنه اش میره ولی پایین تنه اش میمونه. یا به دستش اسپک میزد ولی نمی تونست بپره، یه جوری بود که انگار ارتباط عصب و عضله بالاتنه و پایین تنه اش درست نبود. اینجوری بود که بالاتنه شو یکی کنترل میکنه و پایین تنه شو یکی که کند تره نسبت به اولی کنترل میکنه. یه حال عجیبی بود. یه مدت طولانی طول کشید تا بتونه این هماهنگی رو به وجود بیاره.
یه چالش دیگه این بود که یهو وسط حمله فوتبال یا بعد از پریدن و دفاع کردن تو والیبال، هم تیمیاش میدیدن مهرداد غیب شده. کجاست؟ رفته دستشویی!
مهرداد بخاطر اون اتفاقی که با همسایه هاشون می افتاد نمیگفت ام اس داره و بقیه حتی اگه میخواستن هم، درکی در مورد شرایط اون نداشتن.
وقتی میدیدن اوضاع اینطوریه سری های بعد که میخواستن بازی کنن اصلا به مهرداد نمیگفتن یا اگه میومد میذاشتنش تو ذخیره.
این چالش و اتفاق باعث شد نتونه سراغ ورزشهای جمعی بره. یه روز همون پسر همسایهشون که با مهرداد صمیمی بود، اومد دنبالش و گفت پاشو بریم باشگاه بدنسازی.
مهردادم گفت ایول بریم.. جلسه اولی که رفتن تو باشگاه، جلسه آخری بود که رفتن تو باشگاه!
وارد باشگاه شدن دیدن یه سری ورزشکار با سایزهای بزرگ دارن ۱۰۰ کیلو پرس سینه میزنن. با دمبل ۵۰ کیلویی جلو بازو میزنن و هی داد میزنن و یا علی میگن.
وقتی رفتن سر وقت دمبلا، دمبل ۵۰ کیلویی رو دوتایی فقط تونستن رو زمین هولش بدن. همینجوری دونه دونه وزنای دمبلا رو رفتن پایین تا رسیدن به دمبل ۵ کیلویی که پایینتر از اون نبود.
با همونم نمیتونستن حرکاتی که باید رو بزنن. خودشونو که مقایسه می کردن با آدمایی که تو باشگاه بودن دیدن هیچ کاری رو حتی شبیه اونا هم نمیتونن انجام بدن.
اینجوری بود که دپرس شدن و فهمیدن که خیلی به درد بدنسازی نمیخورن.
هر تلاشی کرده بود برای اینکه ورزشی مناسب با شرایط بیاختیاریش پیدا کنه نتونسته بود به نتیجهای برسه، واسه همین کلاً بیخیال ورزش کردن شد.
۵ ماه طول کشید تا پروسه دارو درمانیش تو خونه تموم بشه. تقریبا ۲-۳ماه بعد اینکه دیگه دارو نخورد هم حال خوبش بیشتر شد و به حالت عادی قبل برگشت.
یه فروشگاه تو محلشون بود که تجهیزات صوتی و تصویری میفروخت. تو ویترینش یه ضبط دو کاسته گذاشته بود که کل بچههای محل عاشق و شیفته اون ضبط شده بودن.
این چیزایی که دارم تعریف میکنم رو بچههای دهه ۸۰ و ۹۰ با آیفون تجربه کردن. اگه براتون قابل درک نیست فکر کنید جدیدترین مدل آیفون رو یه مغازه آورده گذاشته توی ویترینش و هر روز از جلوش رد میشید و اونو میبینیدو دلتون میخواد که داشته باشیدش.
یه روز که داشت میرفت برای ناهار نون بگیره به خودش جرات داد و رفت تو مغازه و قیمت اون ضبط رو پرسید. ۵۰ هزار تومان بود. بذارید دیگه نگم ۵۰ هزار تومن اون موقع خیلی بوده.
خیلی دوستشون ضبط رو بخره ولی هیچ ایدهای نداشت که پولشو از کجا باید بیاره. وقتی رسید خونه دمغ بودن تو صورتش معلوم بود. مامانش که حالشو دید، ازش پرسید چی شده اونم داستانو تعریف کرد.
مامانشم بهش گفت خب کاری نداره که من از مسجد محل برات وام میگیرم بهت میدم اون ضبط رو بخر، بعد تو برو کار کن قسطای وام رو بده. مهرداد گفت باشه من میرم سر کار ولی آخه از کجا کار پیدا کنم با این شرایطم.
به واسطه بیماری که اتفاق افتاده بود جثه و بنیه مهرداد خیلی تحلیل رفته بود و شدیداً ضعیف شده بود. واسه همین هر کسی میدیدش میفهمید این یه مشکل جسمانی داره و بهش کار نمیدادن.
مامانشون جریانو به برادر بزرگتر مهرداد گفت و چند روز بعد برادرش بهش گفت یه ابزار فروشی هست میدون گمرک، رفیقمه، پاشو برو اونجا کار کن.
سرکار رفتن مهرداد
اینجا تقریباً ۹ ماه از روزی که تو بیمارستان بابت بیماری ام اس بستری شد گذشته بود .
صبحا مهرداد از فردیس کرج راه میافتاد و میرفت تو صف طولانی اتوبوس وایمیستاد که بتونه سوار شه.
اون موقعها یه اتوبوس مستقیم از فردیس میومد میدون انقلاب و از میدون انقلاب یه اتوبوس سوار میشد به سمت میدون گمرک.
هر روز برای رفتن سر کار فوبیا داشت که نکنه تو مسیر سر کار دستشوییش بگیره. هر راهی که میشد به ذهن یه آدم برسه، برای اینکه تو راه دستشوییش نگیره رو تست کرده بود، اما بازم اتفاق میافتاد. و تو لحظه اتفاق مجبور میشد هر جایی که هست وسط راه از راننده بخواد که پیاده شه، تو بر بیابون کارشو بکنه و تا ایستگاه بعدی پیاده بره. یا وسط راه واسه اتوبوسا دست تکون بده که وایسن و سوارش کنن. همیشه تو کوله پشتیش همراه غذا یه شیشه آب بزرگ و یه جعبه دستمال کاغذی بود.
روزای اول کار بهش میگفتن جارو بزنه شیشه پاک کنه و گردگیری کنه تا آروم آروم و کم کم با تنوع جنسهای تو مغازه آشنا شد.
ابزارارو شناخت با مدل سایزبندی پیچ و مهرهها آشنا شد و بعد ۶ماه به جایی رسید که تنهایی هم میتونست تو مغازه کار کنه.
تو کل این مدت حقوقش معادل مبلغ قسطی بود که برای ضبط باید میداد. بلیط اتوبوسو از مامانش میگرفت، ناهارشم از خونه برمیداشت میبرد. واسه همین خرجی نداشت و کل حقوقش رو میداد بابت قسط.
یه روز یه پیرمردی که جلوی مغازهشون بساط میکرد اومد تو مغازه که بره دستشویی عینکشو گذاشت رو میزی که مهرداد پشتش نشسته بود.
مهردادم از سر بیکاری عینکو برداشت گذاشت چشش و دید عه! با عینک میتونه اونور خیابون رو ببینه.
یادتونه دیگه از عوارض بیماری مهرداد ضعیف شدن دید هم بود. اما هیچ موقع فکرشو نمیکرد که بتونه با عینک این مشکل رو رفع کنه.
روز بعد رفت پیش دکتر معالجش و موضوع رو گفت و اونم یه چشم پزشک معرفی کرد و در نهایت برای دید بهتر عینک گرفت.
تقریبا یک سال از کار کردن تو مغازه ابزارفروشی میگذشت که برادرش یه قراردادی با دانشگاه شریف بست و یه دفتر فنی برای تکثیر و فروش لوازم تحریر تو دانشگاه زد.
به مهردادم گفت از ابزار فروشی بیاد بیرون و بره اونجا کار کنه.
وقتی داشت از ابزار فروشی میومد بیرون فهمید ۶ ماه اول کارش تو ابزار فروشی رو صاب کارش بهش حقوق نمیداده. برادرش به صاحب کارش پول میداده که اون پول رو به عنوان حقوق به مهرداد بدن. چرا این کارو میکرده، هم این کارو کرده که مهرداد از خونه بیرون بیاد و برگرده تو اجتماع، هم این که اعتماد به نفسش در مورد کار کردن برگرده و بالا بره. بعد از ۶ ماه که صاحب مغازه دید مهرداد داره کارا رو خودش تنها انجام میده تازه اونجا بوده که صاحب مغازه حقوق مهرداد و میداده.
از برادر بزرگ مهردادکه تو طول قصه خیلی ازش میشنوید. واسه همین بهتره بدونید اسمش کیوانه. و من از این به بعد کیوان صداش می کنم.
خلاصه مهرداد شروع کرد توی دفتر فنی دانشگاه شریف کار کردن و از این به بعد صبحها با یه خط اتوبوس از فردیس میرسید به محل کارش.
کل کارشم این بود که جزوههای درسی رو از دانشجوها میگرفت براشون کپی میکرد و بهشون تحویل میداد .
این پروسه کپی کردنه خیلی زمانبر بود. باید دفترو باز میکرد برعکس میذاشت روی صفحه دستگاه کپی یه دکمه میزد صبر میکرد اسکنر دستگاه کپی زیر دفتر بره و برگرده، دفتر رو برمیداشت ورق میزد و دوباره میذاشت رو صفحه و همین اتفاق تکرار می شد.
واسه اینکه تو طول این پروسه زمانبر سرگرم بشه، جزوه ها رو میخوند، دست خطها رو میدید و اگه عکسی تو جزوه بود نگاه میکرد و اینجوری گذر زمان رو برای خودش سریعتر میکرد.
آشنایی مهرداد با دوچرخه سواری
یه روز یه آقایی به اسم فرهود پوریوسفی اومد یه جزوه داد به مهرداد که کپی بگیره. مهرداد جزوه رو که گرفت از اسم جزوه متعجب شد. روش نوشته بود “آموزش دوچرخه سواری”.
تو اون مدت یک ماهی که اونجا کار میکرد هیچ کسی نیومده بود جزوه غیر درسی کپی بگیره.
مهرداد شروع کرد به کپی گرفتن و هر صفحه رو که ورق میزد، اول یه دور عکسها رو نگاه میکرد و متنها رو میخوند بعد میذاشت تو دستگاه و کپی میگرفت.
به یه جایی رسید که دیگه طاقت نیاورد از صاحب جزوه پرسید این جزوه چه ربطی به دانشگاه داره.
فرهود گفت ما تو دانشگاه اتاق دوچرخه سواری داریم دیگه. با این جزوه آموزش استفاده و تعمیر و نگهداری دوچرخه رو به اعضامون میدیم. مهرداد برگشت سر کارش و فرهود وقتی تعجب و علاقه رو تو چشمای مهرداد دید بهش گفت دوست داری بیای عضو شی؟ وقتایی که میریم دوچرخه سواری بهت دوچرخه میدیم میتونی باهامون بیای. تعمیر و نگهداریشم کامل بهت یاد میدیم.
مهرداد اون لحظه یاد این افتاد که باید ورزش میکرد برای تقویت عضلاتش تا عوارض بیماریش دیرتر بیاد سراغش.
تو ذهنش سبک سنگین کرد و دید فشاری که دوچرخه سواری بهش میاره مثل فشار والیبال و فوتبال نیست که باعث بشه زود به زود دستشوییش بگیره و همین باعث میشد بتونه طولانی مدتتر ورزش کنه و در حین دوچرخه سواری اگه لازم داشت میتونست سریعتر خودشو به یه جایی برسونه و نیازشو برطرف کنه .
کپی کردن جزوه که تموم شد مغازه رو به همکاراش سپرد و با فرهود راه افتادن رفتن سمت اتاق دوچرخه سواری.
وارد یه اتاق بزرگ شدن و اولین چیزی که نظرش رو جلب کرد سقف اونجا بود. یه سری لوله فلزی به سقف وصل کرده بودن و دوچرخهها رو از زین به این میلهها آویزون کرده بودن و سقف اون اتاق یه جورایی پارکینگ دوچرخههاشون بود.
رو زمینم یه سری میز و گیرههای بزرگ صنعتی و ابزارآلات مختلف بود که برای تعمیر و نگهداری قطعات دوچرخه استفاده میشد.
اینجوری بود که مهرداد عضو اتاق دوچرخه سواری دانشگاه شریف شد .
معمولا تو تایم ناهار و بعد از تایم کاری میرفت اتاق دوچرخه سواری و با بچههای دیگه دمخور میشد و آموزش میدید.
روزهای تعطیل میرفتند دوچرخه سواری سمت چیتگر و استادیوم آزادی. مهرداد خیلی با دوچرخه سواری خو گرفت. انگار دوچرخه سواری ورزشی بود که وجودش منتظر بود بهش برسه.
رشد و یادگیریش تو این رشته خیلی خوب بود.
فرهود ایده و برنامه برای دوچرخه سواری خیلی داشت مثل سایکل توریست از تهران تا پاریس( سایکل توریست به کسی میگن که سفرهای طولانی رو با دوچرخه انجام میده)
با وجود اینکه توی تمرین ها و تست هایی که توی سفرهای داخل ایران انجام دادن مهرداد جزو کسایی بود که توانایی انجام این کار رو داشت، ولی خب به خاطر شرایط زمانی و کاری و هزینهای، مهرداد نتونست توی این برنامههای مختلف حضور پیدا کنه.
تقریبا یک سال تو کار تکثیر و انتشارات دانشگاه شریف بود و سال ۷۵ برادرش یه ابزار فروشی تو شادآباد باز کرد و از مهرداد خواست که اونجا کار کنه.
مهرداد چون دیگه نمیتونست با تیم دانشگاه دوچرخه سواری کنه، یه روز تو هفته از فردیس کرج با دوچرخه میرفت مغازه شون تو شادآباد، عصرش با اتوبوس برمیگشت خونه ، یکی دو روز بعد که دوباره جون داشت عصر با دوچرخه برمیگشت فردیس.
داستان ازدواج
تقریبا ۲۶ ساله شده بود که یه شب مامانش سر میز شام به مهرداد گفت وقتشه که دیگه زن بگیری. یه دختر هم برات نشون کردم. بابای مهرداد همون جا مخالفت کرد گفت این بچه زودشه هنوز بخواد زن بگیره. کار درست حسابی نداره درآمد درست حسابی هم نداره، سرمایهای هم نداره، شرایطشم که خاصه.
مهرداد بدش نمیاومد ازدواج کنه و بره زندگی خودش رو بسازه اما حرفای باباشم درست بود و پر بیراه نمیگفت.
چند روزی این صحبت بین بابا و مامانش در جریان بود تا یه روز کیوان برادر بزرگش اومد شروع کرد با باباش صحبت کردن و بهش گفت بابا من بهت حق میدم ولی از اون طرفم باید کمکش کنیم تا بتونه مستقل شه. با صحبتهای برادر بزرگتر پدر هم راضی شد و قرار شد برن خواستگاری دختر همسایه قدیمیشون. همسایهای که وقتی تهران زندگی میکردن ۲۴ای با هم در رفت و آمد بودن.
مادر مهرداد تو رفت و آمد هایی که به خونه اون خانواده داشت همه جزئیات شرایط زندگی مهرداد رو به اون دختر توضیح داده بود.
اون دختر یه برادر جانباز داشت و میدید وقتی میرن خواستگاری معمولاً بخاطر شرایط جسمانی برادرش که یه محدودیتهایی رو برای زندگی مشترک ایجاد می کرد با جواب نه مواجه میشن. واسه همین با خودش عهد کرده بود که اگه کسی شرایط خاص فیزیکی ای داشت، اون رو در نظر نگیره و بقیه شرایط خواستگارش رو بسنجه.
اگه به نظرتون این موضوع آشناست باید یادآوری کنم که یه همچین اتفاقی رو توی قصه سعید شیرانی شنیدید.
خلاصه رفت و آمدها انجام شد و جلسه خواستگاری هم به خوبی خوشی گذشت و قرار شد این دو تا جوون با هم ازدواج کنن.
یه خونه کوچیک اجاره کردن، ۲۰۰ هزار تومان پول پیش و ماهی ۵۰۰۰ تومان اجاره.
۲۰۰ هزار تومان خرج خرید وسایل عروسی و سرویس و لباس عروس شد و ۲۰۰ هزار تومانم خرج مراسمشون. مراسمشون رو خیلی خیلی کوچیک و با شرایط خاص گرفتن.
خونه خودشون وسط بود، مراسم عروسی زنونه مردونه. مردا خونه همسایه دست راست و زنا خونه همسایه دست چپ.
واسه عروسی ۵۰ تا دونه شام دادن. چه جوری؟ صبح عروسی مهرداد رفت مرغ خرید داد به داییش اینا. اونا پختن شب با ماشین آوردن تو مراسم پخش کردن. بعد جالبی داستانم اینجا بود که خانواده مهرداد هر کسی رو که دعوت کرده بودن بهشون گفته بودن که حق ندارین شام بمونین.
گفتیم می خوایم شام بدیم پا میشید میرید خونتون. اگه نرید خودمون میایم بیرونتون میکنیم. این ۵۰ تا پرس شامم برای خونواده عروسه. حتی یکی دو تا از پسر خاله هاش که برای پخش کردن شام و جمع کردن ظرفا مونده بودن، اونجا شام نخوردن و رفتن خونشون خوردن.
اینجوری بود که زوج قصه ما رفتن سر خونه زندگیشون.
فرهودو یادتونه؟ اینجاها با مهرداد تماس گرفت و گفتش یه آقایی میخواد با دوچرخه بره دور دنیا رو بگرده، دنبال یه همراه کاربلد میگرده، همه هزینههاشم میده. میخوام تو رو بهش معرفی کنم دوست داری بری؟
مهرداد گفت فرهود یه خورده دیر گفتی من یه ماهه عقد کردم.. و اون جریان کنسل شد.
فروردین ازدواج کردن و بهمن همون سال پسرشون به دنیا اومد.
سفر دور دنیا نرفت ولی دوچرخه سواریش رو ادامه داد. یه دوچرخه خیلی خوب برای خودش خریده بود و با اون تمرین میکرد اما سر خریدن خونه شریکی با برادرش پول کم داشت و مجبور شد دوچرخشو بفروشه.
ماجرای کلاهبرداری
پسر مهرداد تازه به دنیا اومده بود و رفته بودن تو خونه ای که با برادرش خریده بودن ساکن شده بودن، که دولت اعلام کرد ثبت نام سیم کارت انجام میده و اگه اسمت در میومد میتونستی سیم کارت رو بخری و تو بازار آزاد گرونتر بفروشی. همزمان با این موضوع یکی از آشناهاشون بهشون پیشنهاد داد که آقا ما یه سری آدمو میشناسیم که اینا ثبت نام کردن واسه خرید موبایل ولی پولشو ندارن بدن. شما بیاید به جای اینا پول بدید خطو بخرید. یک ماه دو ماه دستتون باشه استفاده کنید بعدش ما اون خطو ازتون با سود پول میخریم.
رو حساب اعتماد به طرف و اینکه باهاش کار میکردن گفتن باشه. مهرداد و دوتا دیگه از همکاراش هر کدومشون یه دونه سیم کارت گرفتن.
تقریبا یک ماه گذشت و اونا سیم کارتو پس دادن و پول و سودشونو گرفتن. بهشون چسبید گفتن عه چقدر خوب بود. پیگیر شدن که دوباره این کارو بکنن، اونا هم گفتن نه الان دیگه موجود نداریم نمیتونیم این کارو بکنیم.
یک ماهی گذشت، اون دوستش دوباره پیداش شد و گفت ببین دوباره موجود کردن از این سیم کارته ها.. اگه میخواید برید ازشون بگیرید. مهرداد اینا هم که دیده بودن پول و سودشون کمتر از یک ماه به دستشون برمیگرده گفتن حله. نشستن حساب کتاب کردن و سرمایههاشونو گذاشتن وسط و این بار سه نفر ۱۰ تا سیم کارت خریدن. یه شمهای از اوضاع مالی اون موقع بگم. حقوق یه کارمند اون موقع بین ۲۰ تا ۳۰ هزار تومان بود. و برای ۱۰ تا سیم کارت، ۱۰ میلیون تومن پول دادن. با ۱۰ میلیون اون موقع میشد یه خونه ویلایی خرید.
حساب کتاباشو کرده بودن که با پول و سودی که برگرده، هرکدومشون میتونن یه مغازه بخرن و کار خودشونو راه بندازن. با کلی امید و آرزو پول رو دادن و روز بعدش قرار بود سیم کارتا رو تحویل بگیرن.
اما. احتمالاً حدس میزنید چی شد. اون جریان مدل کلاهبرداری پانزی بود. در مورد کلمه پانزی توی اپیزود هفتم راوی مفصل توضیح دادم. اگه میخواید در زمینه های مالی کمتر گول بخورید و کلاه سرتون بره به شدت بهتون پیشنهاد میکنم که اون اپیزود رو گوش کنید. اپیزود هفتم، علی بالازاده.
یه روز شد یه هفته، یه هفته شد یک ماه، یک ماه شد دو ماه و هرچی پی شو میگرفتن به در بسته میخوردن. اینجا میگم داستان از چه قرار بوده فقط واسه اینکه این موضوع رو ببندیم. بعد سه چهار سال پیگیری و پاسگاه و دادگاه و این حرفا فهمیدن قضیه از این قرار بود که هر کی دفعه اول این کارو کرده، پولشو پس گرفته بود و بعدش با سرمایه بیشتر برگشته بود و دوستاشم آورده بود که سرمایهگذاری کنن و این بار کسایی که پولا رو گرفته بودن همه رو بالا کشیده بودن و رفته بودن.
عجیب بودن همه این ماجراها اسم پشت این کلاهبرداریها بود. منوچهر نوذری مجری و بازیگر محبوب سینما و تلویزیون. اما خب آقای نوذری این کلاهبرداری رو نکرده بود و سر خودشونم کلاه رفته بوده.
داستان از چه قرار بوده؟
اینجوری که من تحقیق کردم و متوجه شدم، ایشون با یه گروهی شریک میشن که یه مجتمعی توی کیش بسازن. سرمایهگذاری میکنند و یه سری چک به اون افراد میدن. اون افراد پول آقای نوذری و پول تمام کسایی که اون واحدهای ساختمونیو پیش خرید کرده بودن رو، میبرن تو همین داستان سیم کارتها. سری اول سیم کارتها را با سود از آدما میخرن، و سری دوم که حجم هنگفت تری از سرمایه به سمتشون جاری میشه، پولا رو بالا میکشن و میرن و رو همه مدارک اسم منوچهر نوذری رو جا میزارن.
به نقل از وب سایت ۷ صبح میخونم: “شاید کمتر کسی باورش بشود مجری و بازیگر محبوب هم سابقه حبس دارد. منوچهر نوذری سال ۸۲ در یک پروژه ساختمانی شراکت میکند و طرف مقابل با بردن پولها و فراری شدن، این هنرمند سرشناس را با بیش از ۸۰ میلیون بدهی تنها میگذارد، تا جایی که نوذری دو سال و شش ماه از زندگیاش را در زندان سپری میکند.”
البته پولایی که کلاهبردارا برده بودن خیلی بیشتر از ۸۰ میلیون بوده.
مهرداد و دوستاش تا جایی پیگیری کردن که حتی منوچهر نوذری رفت دم مغازه مهرداد اینا باهاشون صحبت کرد و موضوع رو توضیح داد و ازشون وقت گرفت. روزی که منوچهر نوذری رفت مغازهشون بچههای پاساژ بعد رفتنش اومدن دم مغازه اونا و گفتن شما با کیا میپرید که منوچهر نوذری اومده پیشتون؟
ولی خب متاسفانه تهش این داستان به گیر و گور خورد و آقای نوذری افتاد زندان و هیچ موقع از پولی که مهرداد اینا داشتن خبری نشد .
این اتفاق باعث شد مهرداد از نظر ذهنی به هم بریزه و تا مدتها جرات نکرد کار خودشو راه بندازه.
آشنایی مهرداد با کوه
تو حالت روحی داغون همین خبرا بود. یه روز که رفت شرکت داداشش، به اون سر بزنه، دید دوست داداشش آقای کیومرث کاویانی زاده که کوهنورد قدیمی بوده اونجاست.
حال و احوال کردن و نشستن شروع کردن به گپ زدن، کیومرث از مهرداد پرسید دوچرخه سواری چطوره؟ مهرداد گفت یک سالی میشه که دوچرخمو فروختم و ورزش نمیکنم. کیومرث گفت خب دوچرخه نداری، دست و پا که داری؟ واسه چی ورزش نمیکنی؟ پاشو برو کوه. مهرداد گفت آخه بلد نیستم برم کوه.
کیومرث پرسید که کوله پشتی داری؟ مهرداد گفت آره؟ پرسید صبحونه چی میخوری؟ مهرداد گفت نون پنیر؟ گفت خب خدا خیرت بده نون پنیرتو بذار تو کولت با یه شیشه آب. پاشو برو میدون تجریش، میبینی یه سری دارن کوه رو میرن بالا. تو هم دنبالشون راه بیفت برو. این میشه کوهنوردی، بلد بودن نمیخواد که.
لازمه این نکته رو بگم که کیومرث کاویانی زاده یکی از افراد قدیمی و با تجربه حوزه کوهنوردی تو ایرانه.
این هوشیاری برای مهرداد که داره این صحبتها رو از این آدم میشنوه بهش قوت قلب میداد که کوهنوردی واقعاً به همین سادگیه.
صحبتها رو شنید اما گفت کیومرث تو که میدونی من چالش دستشویی دارم.
اونم گفت تو خیابون چه جوری چالشتو برطرف میکنی؟ تو کوهم همونجوری برطرفش کن. پر دار درخت و سنگ و تپه و این حرفاست. تو کوه خیلیا چالش دستشویی رو اینجوری هندل میکنن تو که داستانت فرق داره و عذرت موجهه.
مهرداد از این خیلی میترسید که یه جایی بره پشت سنگی کوهی چیزی دستشویی کنه و کسی ببینتش. چون یه بار این اتفاق براش افتاده بود.
داستانم از این قرار بود که با ماشین پسردایش رفته بودن به سمت اداره بیمه. ماشینو پارک کردن و از ماشین که پیاده شد گفت من دستشوییم گرفته. پسر داییش بهش گفت کسی که نیستش تو همین خیابون بغل دیوار کارتو بکن.
مهردادم با کلی خجالت حرف پسر داییشو قبول کرد و چند ثانیهای نگذشته بود، که یکی از پنجره خونههای روبرو سرشو بیرون کرد و شروع کرد فحش دادن و گفت آقا خجالت نمیکشی، تو کوچه آخه؟
مهرداد خیلی خجالت کشید ولی پسر داییش گفت آقا این بنده خدا بیماری داره، از تنبلی نیست که، انقدر بیشعور نباش، یه ذره مراعات کن. حتما شرایطش خاصه که تو این حالت داره این کارو میکنه دیگه.
این اتفاق باعث شد تو ناخودآگاه مهرداد بمونه که نکنه یه جا دوباره این کارو بکنه و همین حرفها رو بشنوه. و اگه خودش تنها باشه صد درصد از خجالت نمیتونه به کسی جواب بده و توضیح بده که چرا داره این کارو میکنه. این ترس باهاش همراه بود و کاری نمیتونست بکنه.اما نمیخواست ام به خاطر این ترس ورزش کردن رو بیخیال شه.
اسپانسر
اسپانسر این اپیزود ایزی لایفه. برندی که سالهاست کنار افراد با پالش بی اختیاری ادرار ایستاده. ایزی لایف همیشه تلاش کرده با ارائه محصولات مراقبتی ویژه بزرگسالان و مهم تر از اون فرهنگ سازی درباره این موضوع به حفظ آرامش، استقلال و عزت نفس افراد مبتلا به بی اختیاری ادرار کمک کنه. چرا؟ چون از هر ۳ فرد مبتلا به بی اختیاری ادرار تو ابران، یک نفر هرگز با کسی درباره مشکلش صحبت نمی کنه. چون تو ایران فقط یازده درصد از افرادی که مبتلا به عارضه بی اختیاری ادرار هستن از محصولات پوشینه بزرگسال برای مدیریت این عارضه استفاده می کنن و باقی افراد اکثرا درگیر چالش های این عارضه مثل افسردگی و خونه نشینی هستن. ایزی لایف تو این اپیزود همراه ماست و ما تو راوی در مورد این موضوع صحبت می کنیم تا بدونیم این موضوع نه تنها قابل مدیریت شدنه، بلکه با آگاهی و همدلی می تونیم به خیلیا کمک کنیم که با عزت نفس و آرامش به زندگیشون ادامه بدن. اسپانسر این اپیزود: ایزی لایف.
ادامه داستان
داستان صعود
به حرف کیومرث گوش کرد و جمعه ها ساعت ۳ صبح یه کوله پشتی برمی داشت، یه لقمه نون پنیر میذاشت توش با یه شیشه آب راه افتاد از خونه اشون میومد به سمت میدون تجریش.
از سال ۷۹ اینجوری کوهنورد شد. یک سال هر هفته میرفت کوه. تو این یک سال مدام با کیومرث در ارتباط بود و تجربههای مختلفشو بهش میگفت. اونم تو موضوعات مختلف راهنماییش میکرد. بعد یک سال کیومرث بهش گفت از اینجا به بعد دیگه تنها کوه رفتنت فایدهای نداره. بیا من با یه گروهی آشنات میکنم از این به بعد با اونا برو. که هم بیشتر تجربه کسب کنی هم جاهای جدیدتر بری.
تنها سختی جریان این بود که باید نصف شب از فردیس راه میافتاد و یه جوری خودشو میرسوند به این دوستای کوهنورد.
از یه جایی به بعد ماشین خرید و این استرس از روش برداشته شد. بعد یه مدت خانواده هم همراهیش می کردن و همسر و پسرشم باهاش می رفتن. حتی یه بار برده بودشون شیرپلا. و تو طناب کشیهای شیرپلا شو بچهشونو تو بغلشون گرفته بودن و رفته بودن بالا.
اینکه همسرشم به کوه رفتن علاقمند بود باعث میشد که مهرداد علاقه بیشتری داشته باشه برای این ورزش خانوادگی.
تو یکی از این قرارهای کوهنوردی کیومرث کاویانی هم باهاشون اومد. با خودش یه طناب کوهنوردی آورده بود و شروع کرد توضیح دادن که این طناب چیه، چه کاربردی داره و چه جوری باید ازش استفاده کنیم.
وقتی دید اکثر اون بچهها علاقمندن گفت خب شما اگه برید عضو باشگاه کوهنوردی دماوند بشید اونجا همه چیزهایی که شما در مورد کوهنوردی باید یاد بگیرید رو بهتون آموزش میدن.
تقریبا همه اون اکیپ گفتن حله بریم عضو شیم.
طبق توضیح مهرداد عضو شدن توی باشگاه دماوند حداقل یک سال طول میکشه و توی این یک سال شما باید یه عالمه دوره آموزشی و ورزشی مختلف مثل کارآموزی کوهنوردی، کار آموزی سنگ نوردی، کارآموزی برف، دوره مقدماتی پزشکی کوهستان، دوره محیط زیست، اردو ۳روزه اسکی و کلی دوره دیگه بگذرونین تا به عضویت باشگاه دماوند در بیاید. و خب هر کسی این دوره ها رو بگذرونه و عضو این باشگاه بشه اون چیزهایی که یک کوهنورد کامل لازم داره برای کوهنوردی بدونه رو میدونه.
مهرداد سال ۸۳ وارد شد به باشگاه کوهنوردی و سال ۸۴ عضو شد. تو این یک سال هر هفته یه مربی میومد و یه چیزی رو در مورد کوه بهشون یاد میداد.
هیچ مهمونی پنجشنبه جمعهای رو تو اون مدت با خانواده اش نمیرفت و معمولا کلاس بود.
یکی از این روزا که تعطیل رسمی بود برنامه کلاس برقرار نبود رفتن یه مهمونی، خواهرزادش ازش پرسید دایی چقدر بهت میدن که تو سرما و گرما با یه کوله پشتی سنگین پامیشی میری تهران، میری کوه و بعضی وقتا شبا هم میمونی؟ واسش خیلی عجیب بود چه جوری یه نفر انقدر انرژی برای یه کاری میذاره تازه پولم می ده!
همزمان با آموزش باشگاه کوهنوردی با کیومرث هم کوه میرفتند. یه روز کیومرث گفت از نظر سنگنوردی گرده آلمانها تو علم کوه شاخصترین دیواره سنگ نوردی ایرانه.
به اون اکیپ گفت اگه دوست دارید بیاید باید تمرین کنید وقتی آماده شدید بریم اونو صعود کنیم. یه تیم پنج نفره شدن و شروع کردن تو بند یخچال تهران که از مسیر دربند باید بهش برسن، و جای خوبی واسه تمرین سنگنوردیه تمرین جدی انجام دادن.
بعد از بند یخچال رفتن سراغ منطقه پل خواب تو جاده چالوس. این دو جا رو معمولاً آخر هفتهها میرفتن و تو طول هفتهام برای تمرین میرفتن شیرودی.
تقریبا بعد ۶ ماه تمرین مداوم برنامه چیدن که برن گرده آلمانها رو صعود کنن.
صدای مهرداد: داشتیم صعود می کردیم که.. هوا خیلی خوب، آفتابی.. حدودا سه راه کاوه رو رد کرده بودیم که از ته دره سه هزار یه سری ابر دیده می شد که کیومرث گفت بچه ها این ابرها ابرهای خوبی نیست و دست بجنبونین که یه مقدار سریع تر مسیر دربیایم. خیلی خیلی زود اون ابرا رسید به ما.. بارش، تگرگ، برف، رعد و برق.. همه اینا رو ما داشتیم.. با یه ضرب و زوری بالاخره تو گرگ و میش هوا داشت تاریک می شد که از مسیر اومدیم بیرون. از دور یه جان پناهی رو کیومرث به ما نشون داد گفت بچه ها اون جان پناه خرسانه خودتونو باید برسونید اونجا. خلاصه رفتیم اونجا و شب و با لوازمی که داشتیم، کت پر و یه مقدار وسایل خوراکی و اینا گذروندیم. صبح که بیدار شدیم درو که وا کردیم دیدیم همه جا سفیده و برف کل منطقه رو پوشونده. کیومرث گفت باید از مسیر دره هفت خوانیا برگردیم. مسیر نرمال دیگه قابل بازگشت نیست بخاطر برفی که اومده. و تو مسیر بازگشتمونم کلی چالش داشتیم. کیومرث سر خورد رو یخچال، دستاش آسیب دید، کلی تشنگی و گشنگی کشیدیم تا بالاخره رسیدیم به کف علم چال که بچه ها منتطرمون بودن.
شاید جالب باشه براتون بدونید چرا اسم این مسیر گرده آلمانهاست؟
سال ۱۳۱۵ یه تیم کوهنوردی آلمانی برای اولین بار، از مسیر گرده که یه مسیر سخت و فنی روی تیغههای شرقی دیواره علم کوه بوده، صعود میکنند. این مسیر تا اون موقع توسط ایرانیا یا بقیه کوهنوردای خارجی صعود نشده بود. بعد این اتفاق جامعه کوهنوردی ایران به احترام این دستاورد و به عنوان یادبود اون تیم، این بخش از تیغه رو گرده آلمانها نامگذاری میکنن.
اگه به مسائل مربوط به کوهنوردی علاقمدید بهتون پیشنهاد میکنم حتماً اپیزود ۳۷ ما که اسمش هست هدی نه زنگی زنگی نه رومی رومی رو گوش بدید.
اونجا در مورد خیلی از اصطلاحات کوهنوردی صحبت کردیم وبا یه ساید دیگه از کوهنوردی اونجا میتونید خیلی خوب آشنا بشید.
همون سال تصمیم گرفتن تمرین کنن و برای زمستون به دماوند صعود کنن. صعود زمستونی دماوند میتونه یکی از شاخصترین صعودهای رزومه یه کوهنورد تو ایران باشه. چون این صعود نیاز به توان بدنی و تجربه خیلی بالا برای تحمل فشار تو هوای رقیق داره.
بعد برنامهریزی شروع به تمرین کردن و کلی برنامه رفتن. از همون اول کیومرث اجبار کرد که همشون باید تجهیزات تخصصی صعود زمستونی رو بگیرن. یکی از مهمترین تجهیزات صعود زمستونی کفش دو پوشه. کفش دوپوش همینجوری که از اسمش معلومه دو تا پوشش مختلف داره یه پوشش داخلی و یه پوشش بیرونی.
پوشش داخلی نرم و گرم و عایقه. و به خاطر این به عنوان یه پوشش جدا استفاده میشه که بتونن جداش کنن و خشکش کنن.
پوشش دوم یا پوشش بیرونی از جنس مقاوم مثل پلاستیک فشرده، چرم ضد آب یا پارچههای گورتکسه که ضد آب و ضد باد و مقاوم در برابر ضربه و سایشه. و از همه مهمتر میشه بهش کرامپون یا یخ شکن وصل کرد.
دزد کفش
کفش دوپوش خیلی گرون بود. اما خب کیومرث مجبورشون کرده بود و اگه نداشتن بهشون اجازه همراهی با تیمو نمیداد.
واسه همین همشون خریدن و تو چند تا از تمریناشونم از این کفش استفاده کردن تا پاشون بهش عادت کنه.
بعد از یکی از برنامههایی که رفتن و برگشتن، مهرداد و خانوادهاش قرار بود شبش تهران پیش خونواده همسرش بمونن. همه وسایل کوهنوردی رو از تو ماشینش برداشت و برد تو خونه به جز کفش دوپوشش. چون یه مقدار بزرگ بود تنبلی کرد برشون داره.
اون شب اونجا موندن و صبح ضبط و کفش و زاپاس ماشینو برده بودن.
مهرداد که اون موقع دیگه پول نداشت بخواد کفش جدید بخره به کیومرث و تیمشون گفت که چه اتفاقی افتاده و نمیتونه همراهیشون کنه.
گروه کوهنوردیشونم واسه اینکه دوست داشتن مهرداد همراهشون باشه برای تولدش که دی ماه بود پول جمع کردن تا دوباره کفش دوپوش بگیره.
تقریبا ۱۸۰ تومان پول جمع شد ولی همچنان ۱۰۰ تومن کم داشت. کیوان برادرش گفت خیلی خب۱۰۰ تومن دیگه شم من بهت کادو میدم برو این کفشو بخر .
رفت همون مغازهای که ازشون کفش خریده بود بهشون توضیح داد که چه اتفاقی افتاده و دوباره میخواد همون کفش رو بگیره ولی اونا گفتن ما نداریم دیگه. مهرداد گفت یعنی چی ندارین؟ اونا هم گفتن آقا کفش دوپوش سایز ۴۶ کسی نمیخره. ما سالی یه دونه بیشتر نمیاریم. اونیم که آوردیم دو ماه پیش فروختیم به شما. الانم دیگه برامون بار نمیاد تا سال دیگه. سال دیگه که اومد چشم برای شما میذاریم کنار.
موضوع رو به تیم کوهنوردیشون گفت و یکی از اعضای تیم که با مدیر اون فروشگاه آشنا بود رفت باهاشون حرف زد و توضیح داد که بابا این بنده خدا یک ساله داره تمرین میکنه که بتونه صعود زمستانه دماوند انجام بده. اگه تا یک ماه دیگه کفش دستش نباشه کل این زحماتش به باد میره یه راهی پیش پاش بذارید .
اونام گفتن ما میتونیم سفارش بدیم با دی اچ ال بیاد ولی هزینه ارسالش نزدیک ۱۰۰ دلار میشه.
همتیمیشون شروع کرده توضیح دادن که بابا این ازش کفششو دزدیدن دیگه پول نداشته، ما واسش پول جمع کردیم. شرایطش خاصه تو رو خدا چیکار میشه کرد؟ مدیر اون فروشگاهم گفته خیلی خوب اگه اینجوریه اون ۱۰۰ دلارم من بهش کادو می دم.همون روز سفارشو ثبت کردن و یک هفته بعد کفش رسید به دست مهرداد.
یکی دو روز بعد از اینکه کفشو گرفت یکی از هم باشگاهیهای دماوند، مهردادو دید و پرسید مهرداد کفشهای تو رو دزدیده بودن؟ مهرداد گفت آره رفقایی که قراره باهاشون دماوند و صعود کنیم بنده خداها پول جمع کردن دوباره برام کفش خریدن.
اون آقا گفت مهرداد کفشات میدون گمرکه. مهرداد پرسید مطمئنی؟ دوستش گفت آره مطمئنم برو پسش بگیر. مهرداد پرسید آخه از کجا معلوم مال منه. دوستش گفت کفش دوپوش بستارد سایز ۴۶ آبی رو مگه چند نفر تو ایران میپوشن. یه دونه بوده اونم مال توئه دیگه. برو پسش بگیر.
خلاصه مهرداد با کیومرث راه افتادن رفتن سر وقت جایی که دوستش بهش گفته بود. کفشو دیدن و با کلی دعوا کفشو به زور پس گرفتن.
بعد مهرداد به کیومرث گفت کیومرث من الان با دوتا کفش دوپوش که یه دونش نوئه یکیشو قبلاً پوشیدم چیکار کنم؟ کیومرثم گفت بریم کفش نو رو پس بدیم، پولشو بگیر باهاش تجهیزات دیگه بخر.
رفتن همون فروشگاه گفتن آقا داستان اینجوری بوده ما اومدیم اینو پس بدیم. مدیر فروشگاه گفت آقا مسخره کردی ما رو؟ من خودم ۱۰۰ دلار رو این بهت کادو دادم بعد الان می گی پسش بگیرم؟ ما تو بار سال دیگهمون یه دونه کفش ۴۶ هست که اصلاً معلوم نیست فروش بره یا نه الان شما میگی یه دونه دیگه هم از این بردارم. ما پس نمیگیریم آقا این به درد ما نمیخوره.
حق هم داشتن بنده خداها.
کیومرث گفت بیا بریم پیش دوست من تو منیریه ببینیم میتونه برات کاری کنه یا نه.
رفتن تو مغازه و کیومرث دوستشو دید و حال و احوال و داستان رو براش تعریف کرد. بهش گفت این الان دو تا کفش داره یه دونه کیسه خواب ولی نداره. دوستش پرسید کیسه خواب چی میخواد؟
همینجوری که داشت اینو می گفت پا شد از بین کیسه خوابای تو مغازه اش یه کیسه خواب کمپ منفی ۴۰ درجه بهشون نشون داد گفت اینو میخوای؟ کیومرثم گفت آره همین عالیه. دوستشم گفت خیلی خب کفشتو بذار اینجا اینو بردار برو.
کیومرث گفت مطمئنی ضرر نمیکنی اوکیه؟ دوستشم گفت این کیسه خواب با این کفش واسه من هیچ فرقی نداره میذارم اینجا تو طول زمان میفروشم میره. خدا رو خوش نمیاد کار بنده شو راه نندازیم.
و اینجوری بود که بجای کفشش صاحب یک کیسه خواب خیلی خوب شد.
قبل اینکه اقدام کنند برای صعود زمستانه دماوند باید چند تا پیش برنامه برای آماده شدن میرفتن.
ماجرای صعود به دماوند
صدای مهرداد: ما قرار بود که یه صعود زمستونی شاخص داشته باشیم به قله دماوند و بابتش یه برنامه آمادگی داشتیم از پاییز همون سال شروع کردیم به صعود قلل وبرنامه مون این بود که تو بهمن ماه تو یه تایمی که هوا احتمالا بهتر باشه بریم برای صعود دماوند. نکته اینجاست که اون زمان مثل الان پیش بینی هواشناسی انقدر قابل دسترس نبود، خیلی قابل پیش بینی نبود، قرار بود که حدودا ۱۰ تا قله صعود کنیم که شاخص ترینشون ماقبل برنامه دماوند قله سرک چال بود با شب مانی در جان پناه لجنی. ما تمام برنامه هامونو صعود کردیم، همه چی خوب پیش رفت تا برنامه ای که میخواستیم بریم سرک چال. یادمه که قبل از اینکه ما بخوایم وارد منطقه بشیم بارش نسبتا خوبی تو منطقه ایجاد شده بود. حجم برف بالا بود برف کوبی سنگینی داشتیم. قله سرک چال دو تا مسیر داره، تابستانه و زمستانه. مسیر تابستانه اش در زمستان کاملا بهمن گیر و خطرناکه ولی کوتاه تره یعنی می شه یک روزه هم صعود کرد ولی اگه بخوای زمستون از مسیر زمستانه و ایمن صعود بکنی عملا خیلی خیلی مسیر طولانی و سخت میشه برای یک روزه اجرا کردن. بخاطر همین برنامه روزی رو جوری انجام می دن که یه شب مانی در جان پناه لجنی داشته باشن. با یه برف کوبی سنگین رسیدیم تا نزدیکیای گردنه ی لجنی، هوا تاریک شد. هوا تاریک شد و به محض اینکه آفتاب رفت یه اختلاف هوای شدیدی ایجاد شد، هوا بسیار سرد شد، باد شروع شد، باد شدید و چون برف تازه باریده بود تو منطقه، این باد برف و بلند می کرد می کوبید سر و صورت ما، راه رفتن یه چالش خیلی خیلی سختی برای ما شده بود. فقط می دونستیم که این مسیری که الان جلومونه رو به بالا داریم میریم تو تاریکی یه مقدار بالاتر یه جانپناه هست. همین که بچه ها تک به تک از روی این سنگا چهار دست و پا خودمونو می کشوندیم فقط بالا که بتونیم از اون مهلکه فقط فرار کنیم. رفتیم رسیدیم تو جان پناه، یکی یکی بچه ها همه اومدن تو و با یه اختلاف زمانی کیومرث و فاطمه هم اومدن. کیومرث گفت خب چطور بود بچه ها؟ گفتیم بابا اینجا کجا بود اصلا چه جهنمی بود اینجا! کیومرث اینجا بود که گفت همه تون ردین! بخاطر اینکه تو یه همچین شرایطی هم تیمیاتونو بین راه جا گذاشتین و صرفا بخاطر اینکه خودتونو از اون مهلکه نجات بدید هم تیمیتونو رها کردید. خب این درس بزرگی بود برای ما تو اون شرایط. خیلی خیلی شب خوبی رو داشتیم اونجا و فرداش رفتیم قله رو صعود کردیم و برگشتیم واومدیم پایین و در نهایت ۱۰ روز بعد رفتیم برای صعود قله دماوند. صبح خیلی زود از تهران راه افتادیم دوتا ماشین بودیم دو تا پراید، رفتیم تو منطقه، از روستای ناندل برنامه مون این بود که مسیر شمالی قله دماوند رو صعود کنیم، تو این مسیر قله دماوند دو تا جان پناه هست با ارتفاع ۴۰۰۰ و اصطلاحا ۵۰۰۰( که عملا ۴۶۵۰هست) وارد منطقه ناندل شدیم کوله هامونو رو دوشمون انداختیم و کفشامونو پوشیدیم و شروع کردیم به پیمایش مسیر از تو دشت ناندل. تازه از روستا داشتیم در میومدیم یادمون افتاد کبریت نداریم! برخوردیم به یه چوپانی که داشت گوسفنداشو جابجا می کرد و ما ازش تونستیم یه بسته کبریت بگیریم. خب خیالمون راحت شد که خب بهرحال اوکی هست و اجاقای ما هم بنزینی، بنزین کافی داشتیم. دو تا اجاق داشتیم، ادامه دادیم. توی مسیری که داشتیم می رفتیم بالا خاطرم هست که ما روز آخری که صعود داشتیم، فکر می کنم ۱۰۰ متری قله، کیومرث گفت بچه ها برمی گردیم. دقیق خاطرم نیست ولی فکر می کنم ساعت ۲،۳ بعدازظهر بود. بی اغراق شاید خیلی فاصله نداشتیم، قله دور از دسترس نبود. صعود این قله از این مسیر در اون فصل جز شاخص ترین برنامه هاییه که تو ایران می شه اجرا کرد و ما داشتیم از صد متری اون دستاوردی که براش کلی برنامه ریخته بودیم، زحمت کشیده بودیم، تمرین کرده بودیم، برمی گشتیم. خب بچه های دیگه هم اوکی دادن. به جرات می تونم بگم شاید یکی از دلایلی که کیومرث این تصمیم و گرفت عدم توانایی من بود. اصلا حالم خوب نبود. شاید تنها کسی که خیلی خوشحال شد در اون لحظه که کیومرث گفت برمی گردیم من بودم، تو ذهنم حداقل. اصلا حالم خوب نبود، علائم ارتفاع زدگی داشتم و من همیشه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت دماوند و راحت صعود نکردم و هر وقت رفتم برای صعود این مشکل ارتفاع رو داشتم. فقط یه نکته داره اونم اینه که من چون میدونم حالم قراره خراب شه، جا نمی خورم. اذیت نمی شم می دونم قراره که حالت تهوع داشته باشم، شاید اصلا بالا بیارم، سر درد بشم، اینا رو از قبل می دونم. کسایی براشون مشکل ساز میشه که عموما این حس ها رو تجربه شو ندارن نمی دونن قراره چه اتفاقی براشون بیفته و جا می خورن، واکنش شدیدتری نشون میدن. ما وقتی برگشتیم از کلبه به پناهگاه، نرسیده به پناه گاه هوا خراب شد، بهش شدت خراب شد. بادی بلند شد که ما هر لخطه می گفتیم این سقف پناهگاه رو الان بکنه. تا صبح واقعا نخوابیدیم. صبح که شد اومدیم گاز و روشن کنیم دیدیم یه نخ کبریت بیشتر نمونده! و ما فقط دعا دعا می کردیم که بتونیم باهاش اجاق و روشن کنیم. یکی از بچه ها یادمه خیلی با دقت با وسواس همه چی رو مدیریت کرد که اون یه نخ کبریتمون سوخت نشه و خب خوشبختانه روشن شد. ما داشتیم اونجا حادثه می دادیم بخاطر نداشتن کبریت! خیلی دیگه واقعا خنده دار می شد. تونستیم برف آب کنیم، آب داغ کنیم، یه نوشیدنی گرم بخوریم و خیلی سریع ارتفاع کم کنیم و برگردیم پایین. آها یه چیزی یادم رفت بگم.. روز صعود یعنی روز قبلش من دستشوییم گرفت. امتحان کتبی! نمره۲! هر چیزی که اسمشو می ذارید.. و تو جان پناه که نمی شد اینکارو کرد، خب بچه ها هستن، وسایل داریم.. بیرون حداقل ۳۰ کیلومتر در ساعت باد داریم، هوا حداقل منفی ۳۰ درجه! و من بیرون باید می رفتم دستشویی می کردم. اصلا تو مخیله آدم نمی گنجه و من محبور بودم و بخاطر شرایط خاص بیماریم نمی تونم خودمو خیلی نگه دارم، هر وقت هر جا دستشوییم میگیره باید کارمو انجام بدم و من محبور شدم این کارو انجام بدم. پر چالش ترین دستشویی عمرم رو اونجا انجام دادم.
۲۲ بهمن ۸۴ روز صعودشون به قله دماوند بود.
بعد این صعود تا سالها تابستون سنگنوردی علم کوه میرفت و زمستون قله دماوند. چند باری هم سرپرست برنامههای کوهنوردی تو باشگاه دماوند شد. همه چیز به همین منوال میگذشت.
همچنان پیش برادرش کار میکرد، اوضاع خانوادهاش رو به راه بود، چالش بیاختیاری ادرارش برقرار بود و زندگیشون با یه ریتم آروم و پیوسته جلو میرفت.
۱۱ سال بعد از اولین صعودش به قله دماوند یعنی سال ۹۵، یه روز داداشش صداش کرد تو اتاقشو ازش پرسید مهرداد اورست بری بیخیال کوه رفتن میشی و میمونی سر خونه زندگیت؟
مهرداد هنگ کرده بود نمیدونست چرا داداشش داره اینو میگه؟ پرسید چرا چی شده؟ داداشش گفت بچه بشین سر خونه زندگیت دیگه تو متاهلی، دوتا بچه داری، اگه خدایی نکرده تو یکی از این کوه رفتنا آسیب ببینی چه جوری میخوای جواب زن و بچتو بدی؟
تهش اورسته دیگه، برو اورست صعود کن خیالت که راحت شد، بعد بیا بشین سر خونه زندگیت.
مهرداد خیلی در مورد اورست شنیده بود، خیلی هم تحقیق کرده بود و واقعاً از ته قلبش دوست داشت یه روزی بتونه بهش صعود کنه، اما با توجه به تحقیقایی که کرده بود میدونست که هزینه صعود به اورست خیلی بالاست. به داداشش گفت آخه کیوان هزینه صعود به اورست خیلی بالاست حداقل ۷۰ هزار دلار خرجشه.
بعد اورست رفتن اینجوری نیست که بلیت بگیری پاشی بری اورست، باید کلی تمرین بکنی، حداقل دو تا پیش برنامه تو ارتفاع نزدیک ۷۰۰۰ بری، بعدش میتونی تازه صعود کنی به اورست. من پولشو ندارم.
داداشش گفت خوب من پولشو میدم برو دنبالش. مهردادم گفت باشه میرم.
و به همین سادگی شروع کرد به آماده کردن خودش برای صعود به بلندترین قله جهان. قلهای که ارزش صعود بهش مثل رسیدن به یک مدال طلای جهانیه.
پایان اپیزود اول